من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

2555 روز

 

فراموش کردن تو...

مثل اب  خوردن بود...

از ان آب هایی که می پرد توی گلو

و

سالها سرفه می کنی ...  

 

ادامه مطلب  دارد ...

پسرک میاد طرفم و انگشتش رو نشون میده و میگه مامانی ...نگاه می کنم..چیزی دیده نمیشه..میگه می سوزه مامانی ..  رد نگاهش رو میگیرم .. به سمت بخاری  کشیده میشه ..سریع بغلش میکنم و  بابایی  براش کرم سوختگی  میزنه و  عمو جون که اونجا اومده تا با پسرک بازی  کنه زود میره برف میاره از  توی  کوچه و  تو پلاستیک می ذاره روی  انگشت های  پسرک.. بغلش  می کنم دوباره و میگم خوب  میشی عزیزکم..دلم حس برف زدگی و کرم خوردگی و سوزش داره ... از  بخاری دلخور شدم.. 

 

مامان روبروم نشسته..پسرک  چندین و چند بار  از  نردبان تاشوی  توی  اتاق  میره بالا میاد پایین..پله های بالاتر که میرسه به من نگاه می کنه و برام دست تکون میده.. . با مهر عمیقی  نگاهش می کنم و  مامان رد نگاهم رو می گیره و میگه خیلی دوستش داری ..نه؟ غافلگیر می شم..بعد مامان سرش رو می اندازه پایین و میگه چند ساعت دیگه که بیاد اخرین  باری  میشه که دیدمش ... اول متوجه نمی شم..یکهو صورتم داغ میشه...مامان اروم لبخند میزنه و میگه وقتی  اوردنش از  اونجا..مکث  می کنه..سرش هنوز پایینه... من و اون تنها بودیم..بقیه داشتن برای  رفتگانشون گریه میکردن ولی من از باباتون خواستم اجازه بده من اینجا تنهاباشم و اون هم رفت بیرون و من موندم و  .... سر من هنوز  پایینه و از گوشه ی چشم به پسرک که از بالاترین پله ی  نردبون برام دست تکون میده  نگاه می کنم...مامان اروم میگه : بعد بوسیدمش .از  فرق سرش تا کف پاش ..صمیم ...دلم ریش شد وقتی دیدم شکمش کلی بخیه خورده..چرا بچه ی  سالم من رو اصلا بردند پزشک قانونی ؟ ...سکوت ..سکوت..سکوت.. مامان میگه گریه نکن صمیم ..گریه نکن..انگشت سوخته ی  پسرک و دل سوخته ی  خودم... بخاری بی معرفت و  خاک بی معرفت تر ..دنیای  بیشتر بی معرفت ..بابای با معرفت ..مامان ..مامان ..چه صفتی براش  بگم تا توی  اون یک کلمه بتونم این همه سال رو قطره قطره بریزم توش و بگم این مامان منه؟  

 

روی در یخچال مون  عکس های  پسرک هست ..جدول ستاره هاش ..نقاشی هاش .. ابرنگ و  مداد شمعی ...هر روز که نگاه می کنم با اشتیاق  منتظرم  آدم این عکس ها بزرگ و بزرگ تر بشه...روی  در  یخچال مامان عکسی  است دو نفره از  سپهر و بابا ..پسرک توی  عکس  هفت ساله هست ..با لبخندی  زیبا ..لباس یقه انگلیسی  کرم  روشن ..صورت بابا محکم و  مقتدر و  جوون هست ..چشم هاش پر از ارزوهای  بزرگ برای  پسرک کوچک...داره برف  میاد .. از پنجره اتاقم به بیرون نگاه می کنم و به برف های روی  زمین...برف ها  روی سر  دانشجوها میریزه و اون ها بدو بدو  میدون سمت کلاس هاشون...برف ها  تا   روی سر  مرد داخل عکس روی  در  یخچال خونه ی  مامان هم  ادامه  داره ..ریز ریز موهای  نرم و پرپشتش رو سفید تر و کم تر و کم تر  کرده.. پسرک داخل عکس نه بزرگ تر  می شه و نه کمرنگ تر  حتی  تر ..خودش اما برای مامان همون سپهر کوچولویی هست که هر شب  قصه ی  حسنک کجایی رو  باید مامان براش  می خوند تا می خوابید ..حتی  تو سال های بزرگ تری .. 

حسنک کجایی؟  ما همه منتظرتیم... این برف  امروز که سنگ های  سفید خونه ات رو سفیدتر  کرده رو امروز  کنار می زنیم..امروز  من و مامان و  بابا و  صبا و سهیل و  همسرهامون و  خواهر زاده های  کوچولوت  می اییم  خونه ات..تو همیشه میزبان خوبی بودی ...اونقدر  خوب که نمی ذاشتی  اشک به چشمامون بیاد ... امروز  باز تکرار همون روزی هست که من و مامان برف های پشت بوم خونه ات رو پارو می کردیم.. یادته  توی  چادر شب  بزرگ  می خوابیدی و من سرش رو گره میزدم و   روی  سرامیک های  کف  خونه می کشیدمت و تو رو گاهی  عمدا سر  پیچ!!  به دیوار میزدم و تو غش غش  از  اون تو می خندیدی ؟  الان همه ی  غم های  دنیا ا رو امروز  گذاشتم توی  یک چادر شب  قرمز با گل های  سیاه و سرش رو گره زدم توی  دلم و هی  می کشم  این ور ..هی  می کشم اون ور ..گوشه های  دلمه که هی  میخوره به لبه های  تیز  دیوارهایی که بین ماست ..بین  جسم تو و جسم ما...یادته برف ..پا رو .. می کنیم... اشک ..پارو ...می  کنیم...

البوم رو ورق  می زنم... پسرکم دو ماهه هست ..سفید و تپلی و  کچل ...می خندم..کلی  عکس  در  شکل ها و حالت های  مختلف .. عکس تو  که توی  پیکان سفید یخچالی  اون موقع های  بابا  بغل مامان نشستی و  کمتر  از  یک ساله  ای  می آد  جلوی  چشمم...مامان روسری  ژرژت  طوسی  سرش  کرده.مثل خیلی از  رنگ ها ومدل های  اون موقع های  یکسالگی  تو.. مامان داره با یک  حس  خوب  بودن و امنیت ..میخنده...مامان نمی دونه بیست سال بعد باز هم تو را همین طور  در  اغوش  می گیره  و روسری سیاه  خاک آلود  سرشه و با انشگت اشاره  می زنه روی  خاک و  میگه سپهرم داره میاد .مراقبش  باش ...سردش  نشسه یه وقت ...

چای  می  نوشم..داغ داغ ..اونقدر  داغ که چشمام اشکی  میشه ...چه اهمیتی داره ؟  با تک تک این کلمه هایی که نوشتم  باریده بودم.. ..میرم پشت پنجره ..برف  سپید و یکدست و زیبا همه جا رو پوشونده....یک بهمن دیگه..یک 5 بهمن دیگه و  یک روز  سرد و  یک داغ دیگه یک زن ارام  با  چشم هایی که برق  زندگی  داره  بهم میگه بس  کن صمیم جان.. باشه ... بس  می کنم..بس  می کنم این همه  خاطرات رنگی و پر رنگ رو..بس  می کنم و به تو فکر  می کنم فقط ... به این که وقتی  مرگ شد آغاز یک پایان برات...نبودنت  اغازی بود برای   پایانی  که  به مشت مشت خاک منتهی  شد  خاکی که بارون خورده بود . خاکی که بوی بهار  می داد ..بوی  کاشتن یک نهال ...برای  سبز شدن  در فصلی  ک در  راه بود... می دونی بعد از  تو  ما همش که غصه نمی خوردیم..یعنی یک جورایی تو بودی با ما.. داداش سهیل عروسی  گرفت ..خوب بود... خندیدیم. .....وسط همه ی  خنده ها    همه زار  زدیم..خم شدیم..نشستیم..باز بلند شدیم...دست هم رو گرفتیم..کمر  هم رو گرفتیم ..بعد از  تو ما تولد ها داشتیم..بابا همیشه از طرف تو به مامان  روز  تولدش  کادو  می داد ... مامان از طرف  تو برای  تولد بابا  کادو می خرید ... سهم عیدی  تو هر سال کنار  گذاشته می شد ..عید غدیرها  مامان  با دست خودش  بسته ی   تبرک تو  رو  -مثل بسته ای که دست تک تکمون می داد -می ذاشت کنار ..الان هفت  تا بسته ی  تبرک داری ..هفت  بار  نبودی ولی  کادوهات بودند .. هفت بار  بهمن شد و ما زمستون  شدیم..هفت بار  شب قبل از  امروز  که می شد برای هم اس  ام اس  زدیم و به هم گفتیم  بد دردی  هست این درد .. اشک های هم رو از  پشت تلفن های  همراه  پاک کردیم ... سرمون رو کردیم زیر  پتو و  زار  زدیمم..طوری که همسرمون هم نفهمه ..یک چیز  خاص و  خصوصی خودمون بود انگار ... 

 امروز  2555 روز شد که مامان تو رو  ندیده...چقدر طولانی ..نه؟ 

و من ..تنها کسی که بلاخره تونست شعر  اختراعی تو رو حفظ کنه و موقع خوندنش  تو جازت رو با اشتیاق بزنی و  من بخونمش و غش  غش  بخندیم.. بلند ..از  ته دل...با چشم هایی که همیشه می  درخشید ...هنوز هم...

هاشی  ماستان دا بادا

هاشی ماستان دا بادا

ریبارا بادارامم دوف دا بادام

ریبارا  بادارام دوووووووف 

 

فراموش کردن تو...

مثل اب  خوردن بود...

از ان آب هایی که می پرد توی گلو

و

سالها سرفه می کنی ...  

 

پ.ن.

صمیم ام...این فراز و فرودهایت را پنهان نکن از من....صمیم ... این اندوه عمیق را با من قسمت کن..من همیشه به حرف های تو گوش  می کنم...اینقدر  سانسور  نکن خودت را..صمیم تو صبورترین ادمی هستی که من این سال ها دیده ام ... من این  همه های  تو را هم دوست دارم..باور کن تو -مثل همه ی  دیگران-  قالبی برای این حرف ها  که می شوی ..در  کنار  شادمانی های  همیشگی ات..  دوست داشتنی  هستی ..صمیم خوبم... اشک هایت را قورت نده این قدر . خودم با انگشت  سبابه ام پاک می کنم از روی  گونه  هایت ..اینجا  تنها جایی  است که می توانی  هر چقدر بخواهی روبروی  من بنشینی و گریه کنی تا سبک و راحت  بدرقه ات کنم برای  ادامه ی  زندگی ..که همه چیز دارد و  باید قبول کرد و پذیرفت و رشد کرد و  جوانه زد ..بیشتر ..هر بهمن..هر  زمستان..هر سال ...

صمیم ..مراقبت هستم ..همیشه .. 

 

برای سپهر  ما اگر دلتون خواست یک صلوات هدیه کنید .  

من به این هدیه ها دلگرم می شم...انعکاس و پاداشش هم هدیه ای بزرگتر بشه برای همه ی رفتگان شما...رها و سپید و  بلند پرواز باشند همشون.

 

نظرات 59 + ارسال نظر
شاپرک یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 ساعت 14:51

من هم داغ دیدم...
اما زندگی همچنان ادامه پیدا کرد...

شمسی خانوم پنج‌شنبه 13 بهمن 1390 ساعت 20:47

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

من واقعا گریم گرفت........

هدی سه‌شنبه 11 بهمن 1390 ساعت 11:04

دلم چنگ زده شد...

صبا از بوشهر یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 23:30 http://daily90.blogfa.com

سلام.الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
خدا رحمتشون کنه و به شما و خانواده خصوصا مادرتون صبر بده.

شکوفه یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 09:39

آه صمیم جون چقدر دلم گرفت از خوندن این پست و چقدر اشکام رو پاک کردم تا بتونم این متن رو تا آخر بخونم. 7 سال پیش پدرم رو از دست دادم و هنوز از نبودنش می سوزم. ولی غم از دست دادن فرزند یک چیز دیگه اس! خدا به مادر و پدر عزیزت و همگی شما صبر عطا کند و روح آن عزیز را قرین رحمت کنه. امیدوارم همیشه لبخند به لبات باشه و هوای مامانت رو خیلی داشته باش.

بهار شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 22:06

صمیم عزیزم با نوشته هات اشک ریختم.بمیرم واسه دردی که تو دلتون دارید. خدا سپهر عزیزو رحمت کنه و روحش شاد باشه. فاتحه خوندم و صلوات فرستادم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...

رضوان شنبه 8 بهمن 1390 ساعت 19:34

فقط دوست دارم بهت بگم: ممنونم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم....
اول فاتحه فرستادم بعد نظر نوشتم..
..
..
راستی تا قبل خوندن ادامه مطلبم میدونستم چه نوشته ای در انتظارمه
.
.روحش شاد

موژان جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 22:38

۱۰تا صلوات واسه عزیزی که جسمشاز پیشتون رفته ولی روحش تویهخونست وبا شما زندگی میکنه..چون در کنار شما ارامش خاصی پیدا میکنه
الهم صله علی محمد وال محمد وعجلفرجهم..یا زهرا

تبسم جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 22:05

سلام
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم و الان اولین باریه که مطالبشو میخونم
به نظرم خیلی ساده و روان و بادل و جونتون مینویسید.

منم۱۰ ماه پیش خواهر۲۷ ساله مو از دست دادم و احساس میکنم روز به روز که میگذره حالم بدتر میشه از دوریش. کاملا درکتون میکنم.
خدا روح همه رفتگان رو قرین رحمت کنه

ای وای ...خدا رحمتش کنه.
انشالله..

مریم توپولی جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 17:08 http://www.man-va-to-ma.blogsky.com

خدا گل پسرت رو برات نگه داره و اون گل پسر عزیز رو قرین رحمت
خدا به مادرت صبر بده
مادرا صبورتر از این حرفان که بشکنن مطمئنم ولی میدونم حالا که یه کوچولوی عزیز داری هم بجای خودت میسوزی که خواهری هم به جای مادرت چون تازه داری میفهمی چی کشیده
خدا صبرتون بده
الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

مریم توپولی جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 17:07 http://www.man-va-to-ma.blogsky.com

خدا گل پسرت رو برات نگه داره و اون گل پسر عزیز رو قرین رحمت
خدا به مادرت صبر بده
مادرا صبورتر از این حرفان که بشکنن مطمئنم ولی میدونم حالا که یه کوچولوی عزیز داری هم بجای خودت میسوزی که خواهری هم به جای مادرت چون تازه داری میفهمی چی کشیده
خدا صبرتون بده
الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

ماهنوش جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 16:01 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

چقدر زود میگذره صمیم ... سپهر عزیز روحت شاد . مطمئنم وضعش از ما خیلی بهتره ...

مریم و علی جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 13:05

الهم صل علی محمد و ال محمد
روحشون شاد

رضوان جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 10:57 http://noorekhoda.blogsky.com/

صمیم جان

نمی دونم یادته یا نه ...همیشه این موقع ها من میام و می شینم بغل دست تو و با همه حسرت نبودن عزیزترینم می خونم و زار می زنم...نمی دونم یادته یا نه ...منم مثه تو برادر رفته ای دارم و مادری که هرسال گودی چشمانش عمیق تر و سیاهتر می شود....
الان که چشم به راه کودکی هستم باور نکنی یانه برایش هر روز از دایی می گویم....
صلوات و فاتحه خواندم برای روح بزرگ عزیزت...

مگه میشه تو رو یادم نباشه رضوان؟
خوب می کنی ..از داییش بگو تا بدونه داییش هست کنارش ..باور کن من حس می کنم اون ها نرفتند ..فقط لباس نامریی پوشیدند و کنار ما هستند و حتی بغلمون هم می کنند ..

مامان نیکان جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 04:56 http://www.gol-dooneh.blogfa.com/

الهی فدای دل مادرت...
من هم فاتحه خوندم و دعا کردم.

از صبح تاحالا وقتی می خوام قد بولای پسر کوچولومو ببینم و قربون صدقه اش برم همش یاد مامان شما و شما می افتم.



خدا حفظش کنه عزیزکم رو.

آفرین جمعه 7 بهمن 1390 ساعت 01:02 http://afarin55.persianblog.ir/

صمیم عزیزم!خیلی سخته داغ عزیزان دیدن ولی اگه بدونی اون فقط به یه سفر رفته و جاش الان خیلی از مابهتره ، دلت آروم میگیره.یادته پارسال بعد از فوت پدرم برات نوشتم در خونه پدرم بسته شده و تو برام نوشتی که در خونه ی قلبمون به روشون بازه.همه ی عزیزان از دست رفتمون در قلب ما جای دارندو مطمئنا اون ها از از احوال ما خبر دارند.
عزیزم کتاب زندگی پس از مرگ نوشته جی پی واسوانی رو حتما بخون.
صلوات فرستادم و فاتحه هم خوندم.روحش شاد

ممنونم..
به قول مامانم هر وقت یاد کسی توی د لت زنده بود خودش هم هست ..هر وقت فراموش کردیم کسی رو ..حتی اگه زنده هم باشه انگار مرده است برامون..
یدونم.میدونم..ممنونم از این همه محبتت .
خدا پدر عزیزت رو با ادم های خوب روزگار همنشین کنه...

خدایش بیامرزاد.

شانا پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 14:33

هر بار که خوندم چشمام دریای اشک شد.نمیدونم چی بگم.غم برادر بد دردیه.خدا به مادرت صبر بده.

یک عدد جوجه پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 12:52 http://joojejan.blogfa.com

آه صمیییییم.چرا این سرفه ها تمومی ندارن؟
چرا آدم نمی تونه فراموش کنه خنده ها رو؟چرا خاطره های لعنتی نمیرن دنبال کارشون؟

Najma پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 12:42

روح پاکش غرق شادی و آرامش...

صوری پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 11:48

خدایش بیامرزد

آیلار پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 11:28

روحش شاد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم....

بهناز پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 11:23 http://narin86.persianblog.ir

چند ساله که ما هم پا به پای تو اشک ریختیم ....چند خط اول رو که خوندم فهمیدم در مورد چی نوشتی. این بار هم گریه کردم ...روحش شاد

لاله پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 02:09

صورتم از اشک خیسه. روحش شاد. داداش گلت جاش پیش خدا خیلی خوبه صمیم. خوش به حالش که پاک و جوون رفت.
خیلی زیبا و با احساس نوشته بودی. از ته دل گریه کردم

حنا دختری در مزرعه پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 02:00

با تک تک جملاتت اشک ریختم....صبر صبر صبر

نارگل پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 01:52

خدا بیامرزه مرگ جون واقعا سخته گریه ام گرفت برای شادی روحش فاتحه خوندم

رزی پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 01:44

بمیرم واسه دل مادرت واسه دل تو صمیم عزیزم خدا صبر بده دعا کردم خیلی‌ واسه سپهر که میدونیم جاش خیلی‌ خوبه صمیم جونم شاید بده که بپرسم چی‌ شد که اینطوری شد چرا آخه اگه اذیت میشی‌ هیچی‌ نگو گلم

تصادف کردند.سه نفری سوار موتور بودند ..

DR ELI پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 00:24 http://myeli.blogsky.com

چند بار این پنجره ی کامنت رو بستم
هی خواستم حرف بزنم
هی پشیمون شدم
اینجور وقتها نمی دونم چرا بلد نیستم کسی رو دلداری بدم، یه حس خفگی بهم دست میده.
بار آخر تصمیم گرفتم بنویسم، هر چی به ذهنم اومد، هر چی حسم گفت. واسه صمیمی که روزهای زیادی با خاطراتش شاد شدم. دیدم خیلی بی معرفتیه توی غمت نیام و حرفی نزنم.
اکثر وقت ها خاموش بودم، توی سکوت با تو همراهی کردم. ولی انگار تو هم جزئی از خانواده ی من شدی، تا اونجایی که تا خط اول پستت رو خوندم فهمیدم چه خبره.
امسال این پستت بد تا ته دلم رو آتیش زد و اشکم رو در آورد.
چون 7 روزه که یه عضو جدید به خانواده مون اضافه شده به اسم سپهر....
از خدا می خوام دلت رو آروم کنه
آرومه آروم
و جایگاه سپهرت رو سپهرش قرار بده
آمین

سپهرتون همیشه سالم و سلامت باشه الهی ..
این چند خط عجیب ارومم میکنه..ممنونم

مامان بردیا پنج‌شنبه 6 بهمن 1390 ساعت 00:14

روحش شاد و قرین رحمت الهی باد

فروغ چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 22:00 http://www.forogh1364.blogfa.com

انگار دل من دنبال بهانه میگشت،از اول متن اشکهام سرازیر شد،با تک تک نوشته هات،با تصور برادر و خواهری که چققققدر از هم خاطره داشتن.غم سنگینبه،شاید یه مزیتش این باشه که به غمهای دیگه ی زندگیت بگی،دلتو ن خوشه؟من داغ سنگین تر دیدم !اینها مشکلی نیست !اما دوباره کمر راست کردم.از خدا شادی و آرامش روحش رو میخوام.بهمن اون سال من دانشجوی سال دوم توی شهر شما بودم.روحش قرین رحمت الهی

هدهد چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 21:55

خدا رحمتش کنه!داغ برادر خیلی سخته:‏(‏

ستاره نقره‌ای چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 20:17

روحش شاد و قرین آرامش باشه. با خط خط متنت زار زدم و امیدوارم که هیچ وقت، مادران چنین چیزی رو تجربه نکند.

نرگس چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 19:21

"خداوند با صابران است."

رعنا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 18:15

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ..

فقط همین ...

آنیتا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 18:03

الهم صل علی محمد و ال محمد

ندا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 17:48

یادش زنده و ابدی باد .

زهرا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 16:43 http://tahmineh63.persianblog.ir

الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

کاش کنارت بودم صمیم...این درد خودمانی را با من هم میتوانستی شریک شوی که من هم درد کشیده ام و میفهمم وقتی میگویی خودت را سانسور نکن یا میخواهی حتی همسرت نفهمد که من هم همین حال را دارم...با این تفاوت که من از همه عزیزانم دور هستم و حتی وقتی دلم تنگ شود و بگیرد هم نیستند کنارم که با قطره اشکی درد خودمانیمان را افشا کنیم...ساکت که نمیشود...به قول خودت باید تا آخر عمر سرفه کرد...
و درست است که بعد از این حادثه خنده بوده عروسی بوده شادی بوده...اما باز هم به قول خودت وسطش زار زدن هم بوده...
من هم حالا که باردار هستم خیلی بیشتر برای مادرم و صبوری اش و ایمانش احترام قائلم...باورت میشود روی ابراز نگرانیهایم در مورد بارداری را به مادرم ندارم...به خودم میگم این زن جوونش رو از دست داده من چی بگم که شرمنده نشم ...
گریه کن هر قدر که میخواهی یا میتوانی...امیدوارم بعدش سبکتر باشی...
و آرامتر...
دوستت دارم صمیم عزیزم
و برای همه اعضای خانواده ات مخصوصا مادرت سلامتی و صبوری دعا میکنم...

ممنونم از این همه همدلی

بولوت چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 15:47

برای برادرت آرزو میکنم روحش قرین رحمت باشه. و برای خودت و خانواده ت صبر زینت رو آرزو میکنم.


anima چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 15:43 http://animamahak.blogfa.com

من دو ساله که وبلاگت رو می‌خونه و با نوشته‌های 5 بهمنت گریه می‌کنم از ته دل. امیدوارم خدا صبر بیشتر و سلامتی بیشتر به تو و خانوادت بده. و خدا رحمت کنه برادر جوانت رو. روحش شاد

کیانا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 15:42

اللهم صل على محمد وال محمد.

سمیرا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 15:40

مطمئنا که امرزیده هست
روحش شاد
بنده خدا پدر و مادر

خواننده خاموش چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 15:37

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

آتوسا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 15:30

من می دونم یعنی چی . . ۴ روز بعد از رفتنش لباساشو بو کردم ... آه بوشم دیگه نبود .

هیما چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:49 http://www.hima77.blogfa.com

صمیم جان چقدر قشنگ نوشتی از غم از دست دادن برادرت و غم همیشگیه مادری که بچش رو تکه ای از وجودش رو از دست داده
روحش شاد
أرزوی شادی و سلامتی برای تو و خانوادت دارم

فاطمه،مامان اهورا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:47

صمیم صمیم صمیم جان که ندیده چقدددددددددددددددر خواهانتم،ولی خوب آخه مگه باید فقط از نزدیک یکی را لمس کرد تا ببینی جذبش میشی یا..؟!نه...نه..با خوندنت شناختمت و آخ خداییش که خیلی دلم میخواست با تو از نزدیک ملاقات داشته باشم.تو این سه سالی که میخونمت...هر سال،بهمن!من یکی رو چنان فشار میدی که اشکمو هی پس میزنم تا حداقل تا آخرشو بخونم،حسی دارم که اصلا نمی تونم توصیف کنم..........
روحش شاد شاد،برای مادر،بابا،تو و خواهر و برادرت آرزوی صبر،سلامتی و طول عمر با عزت دارم.مواظب خودت،خانوادت و هر کسی که میتونی باش.به این زمونه هم تونستی سفارش ما رو بکن.ممنون
ایام همیشه به کام
و...اللهم صل علی محمد و آل محمد

هیما چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:46 http://www.hima77.blogfa.com

صمیم جان چقدر قشنگ نوشتی از غم نبود برادرت از غم همیشگیه یه مادر که بچش رو از دست داده یه تیکه از قلب و روح و وجودش رو
روحش شاد و آرزوی سلامتی و شادی برای تو و خوانوادت

معصومه چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:38

الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

روحش شاد

اقدس خانوم چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:35 http://aghdaskhanoom.blogsky.com/

روحش شاد ...

ریحانه چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:34

اللهم صلی علی محمد و ال محمد برای اطاعت امرت و 5 صلوات دیگر که برای ارامش دل داغدار تو عزیز دل فرستادم

آبان چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:15 http://myrules.blogfa.com

بمیرم برای دل مامانت:( و شماها

محدثه چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:07 http://entezareshirin86.blogfa.com

روحش شاد.
خدا به شما هم صبر بده

نیلیا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:01 http://in-my-dreams.blogsky.com

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم....

masi چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 13:01 http://www.ribbonlearn.blogfa.com

چه غم سنگینی روی دوشته صمیم. صلوات ....فرستادم ودعایی برای خودت تا آروم تر بشی

هما چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 12:56 http://alone55555.blogfa.com/

صمیم جونم تو رو خدا اینقد ناراحت نباش تو که اشک منم دراوردی
من براش فاتحه خوندم صلواتم فرستادم

پرستو چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 12:53

خیلی دردناکه از دست دادنه عزیزی که آدم برای فرداش کلی آرزوهای قشنگ داره، خدا پسرک رو بهت ببخشه و همیشه شاد و سلامت باشی

ملودی چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 12:22

صمیم گلم من داشتم برات یه خصوصی مینوشتم و ندیدم که برام کامنت گذاشتی بعدا رفتم و نگاه کردم . قربونت برم نوشته بودی برای نبودن همیشگی اش . اومدم و اینجا رو خوندم و دلم ریش شد اشکام اومد پایین پا به پای اونهمه درد گریه کردم پا به پای اونهمه مادر بودن اونهمه درد از بوسیدن سر تا پای پسری که آدم منتظر باشه برگرده خونه اونهمه غم اونهمه زجر که از نبودن سپهر تو دل همه تون اومد و بیشتر از همه مامانت . بمیرم الهی برای دل مامانت . صمیم جون درسته ادم همیشه میفهمه این دردو اما تا مادر نباشه اینطور درک نمیکنه .همونطوری که خودت هم تو نوشته هات گفتی . آدم باید مادر باشه و عاشق پاره ی تنش تا تازه یه ذره بفهمه مامان چی کشیدن . خدا الهی بهشون صبر بده بهشون سلامتی بده دنیا دنیا خوشبختی نثار سه تا بچه های دیگه شون و نوه ها شون کنه تا دلشون روشن و شاد باشه . خدا به همه تون صبر بده به بابا که دردشون کمتر از مامان نبوده به شماها که کم نبوده درد و غمتون . خدا رحمت کنه سپهرو روحش شاد باشه تو ارامش ابدی از دیدن شادی شما . صمیم درسته ۲۵۵۵ روزه که نیست که شماها ندیدینش ولی فقط تو این عالم مادی نیست . الان ۲۵۵۵ روزه که سپهر برای همیشه هست . برای همیشه و تا آخر دنیا زندگی جاودانه داره . درسته که شما نمیبینینش اما هست . اون همراهتون هست اون شماها رومیبینه . مسن شدن مامان و بابا رو میبینه شادیهاتونو میبینه دوتا خواهر زاده های گلو میبینه . عروسی برادرشو دیده و همیشه و همیشه بوده .صمیم گلم سخته به چشم ندیدن بزرگ شدن و جوون شدن و میانسال شدنش سخته بغل نکردنش سخته با گوش نشنیدن صداش اما بدون که حس کردنش سخت نیست و همینه که شما رو نگه داشته . همین که همیشه کنارتون بوده و همیشه و همیشه تو یاد و خاطر شما زنده بوده و هست .روحش شاد . الهی خدا همه تونو در کنار هم همیشه سلامت و خوشبخت و عاقبت به خیر نگه داره .براش فاتحه خوندم امروز براش نماز میخونم . خدا سپهرو رحمت کنه و صبر شماها رو هم زیاد تر و زیادتر

میترا چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 12:18

روحش شاد.

آذر چهارشنبه 5 بهمن 1390 ساعت 11:57

صمیم جان چی بگم؟ اینجور موقع ها چی می شه گفت که حقیر نباشه در برابر این درد بزرگ؟ هیچی نمی گم فقط از ته ته دلم واسه تو و خانوادت آرزوی صبوری می کنم ُ دعا می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد