من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

په ن !

 

عزیزم خوب  وقتی طول یک خیابون خیلی طولانی رو تا حالا نرفتی با کدوم عقلت از  خیابون موازیش  میانبر میزنی  و صاف میری به خیابونی که روح عمه عزت السلطنه بابات میاد جلوی  چشمت  تا به انتهاش برسی !!! یعنی قیافه من وقتی سوار  تاکسی شدم و به راننده نگاه کردم و گفتم  اول سه راه ...دیدنی بود ....دستم رو هم عین شاگرد کامیون ها برون انداخته بودم و  با دست دیگه ام  کنار  دنده ضرب گرفته بودم رانندهه موند  این خانم  با این خستگی  از  کجا داره می آد اونوقت !!؟ 

 

بعد از کلاس  تا برسم خونه خیلی  دیر  میشه و  دیگه حال نماز  خوندن  نمیاد  (با عرض شرمندگی!!)  برای  همین میرم  تو یه مسجدی  سر راه  و اونجا نماز  میخونم و این پاهام و زانوهام از شدت تمرین ها ترق توروق صدا میکنن.!! ملت با تاسف نگام میکنن نمی دونم آبجی ورزشکاره  نه ارتوروزی!! از  اون مسجدهاست که این پیرزن خوشگل مامانی  ها هستند بیشتر  توش . یک روز یک مامان بزرگ  عصا دار  داشت  جلوتر  از  من میرفت بیرون از مسجد . به جاکفشی   رسید . یک نگاه کردم دیدم شش جفت کفش  هست فقط ..زود اولین کفشی که به قیافه این میخورد!! رو جلوش  گذاشتم ..خندید و  سرش رو تکون داد ..من روی  دو تا پا نشسته بودم زود اون یکی  رو اوردم جلوش و گفتم بفرمایید !!! باز م خندید و  سرش رو تکون داد ..نصف دیفرانسیل وسط  و تو هوا!! ببیشتر  خم شدم کفش  گوشه ای رو گذاشتم جلوش   الهی  بمیرم برای  خودم!! مامان بزرگ عصا دار  بلند خندید و از  توی  کیسه همراهش  یک جفت  دمپایی اش  رو  در اورد و  دستم رو گرفت گفت پاشو دختر  جان!! پاشو !!! یعنی  می خواستم قیر بشم برم  لای  درز  موزاییک های  کف  مسجد!! لامصب ...اون نماز خوندن داشت آخه!!!؟ 

 

اینو بگم دیگه کف بریزه رو مانیتور!!! دو هفته کامل هست من دارم این کلاس رو میرم..بعد  کنار  کلاس ما یک آموزشگاهی  هست که طبق آمارهایی  که داشتم یکی از  همکارهای   گشتاپو میره  اونجا کلاس زبان! من هم اصلا نمی خواستم با وضعیتی  دون شان!! دیده بشم ..نمی دونید  من چجوری از  تاکسی پیاده می شدم و نصف روسریم روی صورتم از در  باشگاه میرفتم تو و  از  لای  درزش  نگاه میکردم ببینم  این  هست جلوی  ورودی  باشگاه یا نه ..چون کلاسش همزمان با کلاس  من بود . یک روز هم کلا عقب عقب رفتم داخل باشگاه  که این اگه از روبرو اومد منو نبینه !!و  چون یک  کم گوده وقتی  وارد باشگاه میشی  با مغز رفتم رو زمین صاف !!  حالا بعد از  دو هفته فهمیدم ایشون یک شعبه ی  دیگه کلا هست کلاس ایشون که نصف شهر بین ما فاصله هست!!! یعنی خرهای  پرنده دور سرم  پرواز  میکردن و جوراب  صورتی  توری  پاشون بود بهتر  و دیدنی  تر  بود  تا قیافه اون موقع من!!! 

 

به دانشجوهه زنگ زدم میگم من فلانی  هستم ..یک کار  مهم دارم باهات ..مکث  میکنه ..نمی شناسه .بیشتر  توضیح میدم برگشته میگه  ای  وای مشاورم بودید نه؟!!  منم دیدم نگم می میرم برگشتم گفتم  پ نه!! مربی کودکستانت بودم  حتما!!!خوبی دخترم ؟ موهات هنوز فرفریه!!؟  همکارهام نصفشون از رو میز اویزون میشن و  بقیه شون  سرشون روی  میز  فقط شونه هاشون تکون میخوره ... هار  هار  هار ...خنده داشت ؟ چرا این بچه ها اینقدر  گیجن!!! 

 

آقای راننده تاکسی ای   که وقتی  من سوار شدم جلو نشستم و دو تا خانم دیگه عقب نشستن  کل راه جلوی  هیچ اقایی  نگه نداشتی و اونقدر  خالی رفتی  تا یک خانم دیگه بشینه عقب . ازاینکه اینقدر  هوای  ما رو داشتی و برای راحتی ما ،  خصوصی کردی  ماشین رو  حظ کردم .مطمئنم یک جایی خدا اساسی  ردیف میکنه کارهات رو .این چیزهای  کوچولو  قابل ستایش اند. 

 

 

  

تمنا دارم از آسمان،

اگر حتی قطره ای از خوشبختی بارید،

برای تو باشد

 

    

 

نظرات 49 + ارسال نظر
زهرا جمعه 28 مهر 1391 ساعت 04:23 http://az-be.persianblog.ir

چه کار اون راننده به دلم چسبید

نیل گل جمعه 28 مهر 1391 ساعت 02:01 http://www.nilgol156.blogfa.com

سلام
وبت خیلی زیباست

په ری گیان دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 23:59

سلام. با توجه به اینکه یه مدت طولانی بود حوصله ی کامپیوترو نداشتم خیلی از مطالبتون رو نخونده بودم. یه جاش حسابی رفتم تو فکر. البته قبل از تعریف کردنش بذارید بگم من هوشم صد و بیست و یکه. یعنی جز افراده باهوشم. شک نکنید! نوشته بودید یه تن ماهی کوچولو رو می فروشن سه و پونصد. کلی تعجب کردم که شما چرا باید یه تن( معادل هزار کیلو!) ماهی قرمز کوچیک بخرید؟ کلی فکر کردم بعد یهو دو هزاریم افتاد!!!!!!!!!!!!
واقعاااااااا انرژی مثبت دارید. ماشالا. حظ می کنم نوشته هاتون رو می خونم. خسته نباشید.
عشقم این شکلکهای یاهوئه!!!!

بععععععععععععععععععععله
من هم میدونم ماهی تن هست و نه تن ماهی ...
ببین اون پات رو یخده از دم صمیم بردار!!!!برا سلامتی خودت گفتم ها ...
نکن این کارا رو با من ...
نکن ......

مهدیه دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 18:51 http://pop_corn.persianblog.ir


خیلی باحال می نویسی.... حال کردم باهات

نور دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 17:39

انرژی مثبتت آدمای هم موج خودتو سر رات میذاره شاید
به هر حال دمشششش گرم

شیرین دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 10:33 http://nafasammohamad.blogfa.com

سلام صمیم جن من خیلی وقته نوشته هاتو میخونم ولی تا حالا نظر نذاشتم
صمصم جون نوشته هات فوق العادن خیلی حس های خوب بهم دست میده با نوشته هات مرسی عزیزم
1 سوال کتاب روانشناسی چیزی میخونی به ما هم معرفی کنی؟
عاشق این روح ارامتم
همیشه بنوس عزیزم

خیلی وقته نه ... نخوندم ..
کلا از بچگی شوت میزدم خواهر ..به کتاب ربطی نداره!!!

مرضیه یکشنبه 23 مهر 1391 ساعت 23:46 http://konjedane.blogfa.com

تجربه به من ثابت کرده خانوم ها کمی (فقط کمی!) حس جهت یابی شون نیاز به تقویت شدن داره! نه که ضعیف باشه ها!!!
و البته نفر اولشون هم خودم!!
من روز اول دانشگاه، که تازه اومده بودم تهران، 5 بار گم شدم تا برگردم خونه خواهرم.

من که در این مورد رکورد دار هستم کلا!!!!

شمیم یکشنبه 23 مهر 1391 ساعت 21:09

مثل خیلی وقت ها باز هم با نوشته هات خندیدم و خوشحال شدم . امید که همیشه دلت شاد باشه . من هم تمنا دارم از آسمان، اگر حتی قطره ای از خوشبختی بارید،
برای تو باشد

مریمی شنبه 22 مهر 1391 ساعت 07:00 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

خیلی اتفاقی دانشجو سوتی دهنده هه ! من نبودم ؟

نارگل پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 22:56

چقدر تو حاضر جوابی دختر مردم از خندهههههه خیلی دوستت دارم باور کن راستی از دعاهای تو خیلی منونم میبوسمت

دختر آریایی پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 19:09 http://dokhtare-ariyayi.blogfa.com

صمیم من عاشقتم به خدا
خیلی دلم تنگ شده بود واسه نوشته هات.
یونا بزرگ شده؟ ببوسش از طرف من

لیلی پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 12:30 http://leiligermany.blogsky.com

خوشحالم که می بینم با این روحیه خوبت برای بقیه مشاوره هم میدی.
موفق باشی در این راه سختی که در پیش گرفتی.امیدوارم که خسته نشی

رزماری پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 09:46 http://mano-hamsaram.blogsky.com/

سلام . چند ماهی میشه که وبتون رو می خونم . تا جایی هم که تونستم آرشیوتون رو خوندم .خیلی پر انرژی هستین .جال هم می نویسین .با اجازه لینکتون می کنم و خوشحال میشم تبادل لینک کنیم.

لبخند پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 03:52

راستی عزیزم من یه وبلاگ خونده بودم که مثل خودت خوشگل مینویسه خواستم معرفی کنم این پستش رو که بخونی و طفا نظرت رو راجع بهش بهم بگی
http://zire1saghf.blogfa.com/post-515.aspx

این پستش در مورد جوابهاییه که خدا درمورد بچه به ما میده

راستی اون جوراب صورتیا اخرررررش بووود مردم از خنددددده

لبخند پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 03:34

سلام صمیمییی
داشتم کامنتاتو میخوندم که سه تاشون نظرم و جلب کرد که خواستم بهت بگم نظرشون رو قبول دارم وت لفطا تو هم روش فکر کن
اینکه واسه پست های مثبت اندیشی تو قسمت موضوع بندی وبلاگت با یه عنوان (از همونایی که خوشگل بلدی انتخاب کنی)یه جا بزار که خوندن اون پستات یه بار کمه! مثل تربیت بچه که اون پست هات هم شدییییییییید به درد من خورد که البته همون موقع ازش کپی گرفتم و نگهشون داشتم تا استفاده کنم...میدونی که پسر من از یونا جون تو فکر کنم دوسال کوچیکتره البته اگه یونا سه سالو چار پنج ماهش باشه..و البته میدونم که بچه بزرگ کردن چه عذابیه البته واسه کسی که به تربیت بچش اهمیت بده ولی با نظر زیزی موافقم و به دلایل متعددی که اینجا کفاف توضیحش رو نمیده فرزند بیشتر رو بهتر میدونم با خودم درگیرم که با اینهمه دغدغه ی تربیتی ایا وقتی پسرم بزرگتر شد فرزند دیگه ای بیارم یا نه!هرچند مطمئنم که بهتره هم واسه خودمون هم بچه ها (البته منم معذرت میخوام اگه دخالت کردم و فقط میخواستم نظر زی زی رو تایید کنم و بگم حداقل روش فکر کنیم)
سومین نظری که میخوام تایید کنم اینه: من پست های یونای میخوام

حورا چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 11:20 http://aava-ye-daroon.persianblog.ir

وااای خدا مردم از خنده! جوراب صورتی؟!

خانومی چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 10:10 http://vanda59.blogfa.com

خرهای پرنده فکرشو بکن

حافظ کوزه شکسته چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 01:17

سلام بر خانم معلم؛
مشغول خوندم بودم که رسیدم به: ...از توی کیسه همراهش یک جفت دمپایی اش رو در اورد... در عرض دو ثانیه کبود شدم از خنده!!
همین رو بگیر برو تا آخر پست حدس بزن چه شکلی بودم!!

آیسان* سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 21:45

میدوستمت صمیم جون.

وقتی میخونمت انگار که خواهرمی.
آیسان*

نوا سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 16:30 http://navaomom.persiablog.ir

واقعا مرسی یعنی ازصمیم قلب ازخدا میخوام هیچ وقت ناراحت نباشی .شاید اینا روزمرگی ساده شما باشن اما وقتی مینویسی تواون حال وفضا آدم فرض میکنه یعنی من درحد مرگ میخندم.این پیرزنه یااین کلاس همکارتون تصوراینکه اینهمه مدت چه ژانکولرهایی زدی دلدرد میاره به خدا.

الهام سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 15:49

سلام صمیم خانوم من تازه 1 ماهه وبلاگتونو می خونم انرژی مثبت به آدم می دین دلتون صاف و صادق و مهربونه و خالصانه می نویسید و یه جورایی کاملاً نوشته هاتونو درک می کنم انگار سالهاست شما رو می شناسم. راجع به پست قبلیتون کاملاً هم عقیدم انشاءا.. همیشه در پناه خداوند خودتون و خانوادتون همیشه سالم و روبه راه باشید و همچنین همه آدمهای این کره خاکی این عمر تموم میشه و لحظه ها به سرعت عبور می کنند و این ما هستیم که باید در این خاک در این مزرعه پاک به جز عشق دگر هیچ نکاریم .
با احترام

من سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 13:25 http://rooozhaaa.blogfa.com

صمیم جون توی نمازهات منم دعا کن. اگه بهم سر بزنی ممنون میشم . تو پست آخرم به راهنماییت نیاز دارم.

عادله سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 11:58

سلام صمیم خانم مهربون خدا قوت واقعا ایشالله همیشه همینطور شاد و سرحال باشین من دو سال بیشتر هست شما رو میخونم کل ارشیو این وبلاگ و وبلاگ قبلیتون رو خوندم کلی لذت بردم و درس یاد گرفتم وقتی دارم میرم دانشگاه توی متروی شلوغ تهران وبلاگ شما رو میخونم و کلی لذت میبرم و لبخند میزنم واقعا ممنون واسه این همه انرژی مثبت من از شما یادگرفتم که با هرچی اصولی باید برخورد کرد و الکلی یه جا ننشست و غر زد به خاطر همین ازتون کمک میخوام اگر کمکم کنید خیلی ممنون میشم میدونم شما در دانشگاه مشغول کار هستید من و دوستام با مسئولان بخش اداریمون مشکل داریم هم کارمون و انجام نمیدن هم خیلی رفتارشون بده میخواستم بدونم جایی هست که بتونیم ازشون شکایت کنیم تا این وضع زودتر تموم شه؟؟؟اگر راهنماییم کنید ممنون میشم من وبلاگی ندارم اگر دوست داشتید همینجا جواب بدید اگر هم سختتون نیست برام میل کنید هرجور خودتون صلاح میدونیدمن از به بعد قول میدم دیگه خواننده خاموش نباشم بازم کلی ممنون واسه همه چیز موفق باشید

عزیزم باید ببینی مسوول اون واحد اصولا چه نوع تیپ آدمیه ..اگه خودش هم این مدلی هست فایده نداره بهش بگی ولی مسوول بخش اداری یک رییسی داره به نام معاون و بعد هم رییس ..و بالاتر از اون ها رییس دانشگاه و مهم تر از همه حراست دانشگاه .میتونید به حراست بگید این فرد با ذکر این موارد و با شهادت این افراد( اگه شاهد داشته باشید خیلی بهتره ) این کار رو یا رفتار رو در مقابل من انجام داد . اصلا شکایت نامه گروهی باشه ..
ببین این که دانشجو فکر میکنه کارش رو انجام ندادن گاهی درخواستش غیر قانونی هست یعنی چون قانونرو نمی دونه فکر میکنه درخواستش درسته مثلا طرف هنوز ترم یک رو نخونده میخاد تغیر رشته بده خب نیمدونه و نمیشه مجابش کرد که بالام جان گذروندن ۲۴ واحد الزامی هست رد رشته اول و بعد از اواسط ترم دوم باید تقاضا بدی و کلی هم شرط و پیش شرط داره ...انشالله گله شما از این دست نباشه ولی رفتار بد دیگه مشخصه که بد یعنی چی ..روی تکریم دانشجو به ع نوان ارباب رجوع و رکن اصلی دانشگاه مانور بده تو حرفات

موطلایی سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 04:23 http://hojatfa50-50.persianblog.ir/

سلام عزیزم...بازم مزاحم اوقاتت شدم...یکی رو پیدا کردم دردمو بهش بگم اروم بشم ... وقتی راهنماییم میکنی و کاملا توی نوشته هات معلومه که شرایطمو خوب درک کردی ... ایمیلتو هم واسه خواهر کوچیکم خوندم هم واسه پدرم ...بعضی جاهاش پدرم با صدای بلند میگفت راست میگه درسته!
صمیم جونم ...بعضی اوقات میخوام منفجر شم از شدت ناراحتی میخوام بمیرم ...از وقتی ایمیلتو خوندم خیلی آروم تر شدم ..به سوالاتی که توی ایمیل ککردی هم توی ایمیل جواب دادم و سراپاگوش و چشم ممتظر راهنمایی و حرفای تسکین دهنده ات هستم ...اونقدر که حرفات منو آروم کرد قرصای ارام بخش اینکارو نمیکرن واسم....
عزیزم یک ایمیل دیگه واست دادم ...ممنون میشم بخونی و راهنماییم کنی...بازم معذرت از اینکه مزاحم میشم...
عزیزم ...امیدوارم روزی بتونم جبران کنمَ...
دوستدار همیشگی تو فاطیما
به خداوندی مهربان میسپارمت
بوووووس


من کاری نمی کنم . تو مسوولیت بزرگی داری که از این دوره باید گذر کنی به سلامت انشالله ...
میبوسمت .

مریم توپولی سه‌شنبه 18 مهر 1391 ساعت 00:24 http://man-va-to-ma.blogsky.com

خب منم اگر جای اون راننده تاکسی بودم یه خانوم خوش تیپ و البته با این مدل نشستنی که تو تعریف کردی مینشست تو ماشینم عمرا جرئت نمی کردم مرد سوار کنم والله
جیگرتو وقتی هی تند تند اپ میکنی ابجی صمیم

رسپینا دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 17:09

خرباجوراب صورتی؟!!!!!اخه بچه ایناروازکجات درمیاری تو؟!!!!............فدات

باران دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 12:38 http://www.fresh60.blogfa.com

صمیم این جمله ات که با همه چی مهربون باشیید بد جور چسبیده به مخ من دیروز سوار آسانسور شدم اینقدر با ملایمت در آسانسور را باز کردم گفتم بذار با اینم مهربون باشم .دیروز با همه چی مهربون بودم اینقدر خوب بودددددددددددد.
کاش یه عکس از خودت میذاشتی.

هما دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 12:27

خوش بحالت صمیم جون اینقدر پر انرژی هستی. میشه بپرسم وقتی تا دیروقت برمیگردی کارهای خونه و پخت و پز کی انجام میده در وقع اون فوت کوزه گریت رو به ماهم بگو. چون خیلی دلم می خواد مثل تو با داشتن کار بیرون و بچه داری یه کم تو حال خودم باشم به کارهای شخصیم برسم. شوخی نمی کنم واقعا میخوام بدونم. چون من بعد از ساعت کاریم خیلی خسته میشم یک راست میرم خونه استراحت بعدش هم پخت و پز قربانت برم از دعاهات مارو بی نصیب نزار

کار شخصی کدومه خواهر جان!! دو تا کتاب میخوام بخونم باید صبر کنم تا اخر هفته ای چیزی بسه .. این سوهان قم رو مگه میشه ول کرد رفت دنبال کار شخصی ..

نیایش دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 11:39 http://www.drinkit.mihanblog.com

سلام عزیزم...من به تازگی وب دار شدم...شما رو چون از وقتی پیدات کردم دایم میخونم لینک کردم....من با قوانین وب بازی اشنا نیستم...اینجوری باید خبر میدادم که لینک شدی.

تسنیم دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 10:37 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم. پریروز دراز کشیده بودم و با مبایل داشتم وبلاگت رو میخوندم(پست قبل رو ) نمیدونی یهو چه حالی شدم.اشک بود که میریختم.واقعا متنت آدم رو به خودش میاورد!!! کلا حسم رو اون لحظه عوض کرد. حتی شبش به همسرم نشون دادم که بخونه.بعضی پستهات رو باید قاب گرفت گذاشت جلوی چشم تا همه بخونن!! ممنونتم از اینهمه حس خوبی که به من میدی

نگاه مبهم دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 09:38

صمیم عزیزم سلام.

ریزبین بودنت و توجه به مسائلی که برای بقیه دیده نمیشه واقعا منو تحت تاثیر قرار میده.

نماز توی مسجدهات قبول.

بهار دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 09:30

یعنی خوش بحال این د انشجوها که یکی مثل تورو دارن صمیم. خنده همیشه رو لبهات باشه که خنده به لب ما میاری عزیزکم

مهرنوش دوشنبه 17 مهر 1391 ساعت 08:20

سلام
راستش من خیلی وقت هست وبلاگ شما رو میخونم.حدود ۳ سالی هست فکر کنم.زیاد اهل صحبت کردن نیستم.فقط می خواستم تشکر کنم از اینکه انقدر پر از انرژی می نویسید. هر بار که وبتون رو باز می کنم پر از حس های خوب میشم.و ممنونم از اینکه این روزها بیشتر می نویسید.

قسمت پیر زنش کمی نامفهموم بود برام!!

کلا خیر شدیا.دمت گرم.عالیه

دم راننده هم گرم.قربون برامه همه بچه باحالا!

مژگان یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 23:21 http://ninijon.persianblog.ir

قربون دستت حالا خوندن اینجا راحت تر شد اول خیلی تو در تو بود هاااا

آفرین یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 22:52 http://afarin55.persianblog.ir/

هیچ متوجه شدید یکی از فواید اینکلاساتون اینه که پرکار شدید و تندتند اپ می کنید؟
ما را که خوش است....

نیگولی یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 22:37

صمیم جونم این جمله ی آخرت خیلی به دلم نشست.راستش سر یه چیزایی ناراحتم.البته می دونم حکمت خداست.خیلی دوس داشتم باهات حرف بزنم و حسابی خالی شم.تو حرفات انرژی میده به آدم.راستی اولین باره کامنت میذارم برات.دوست دارم صمیم پرانرژی.برام دعا کن.

عزیز دلم ایمیل من هست اینجا ..اگر دوست داشته باشی هستم ...

ریحانه از اصفهان یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 22:24

از بس ریحان و ریحانه اینجا هست من مجبورم بگم ریحانه از اصفهان که اتفاقا خیلیم دوس دارم
یه چیزی رو دلم میخواسته بهت بگم ولی تا حالا نگفتم.
من همیشه حس میکنم تو همون منی!! یعنی همون منی که همیشه تو نظرم بوده باشم و هنوز نیستم.
مخصوصا وقتایی که از رابطت با همسرت مینویسی من همیشه همذات پنداری میکنم و تاییدت میکنم و بخودم میگم اگه منم بودم همینجور رفتار میکردم
میدونی چی میگم؟
خیلی حس هات شبیه تصورات منه شبیه آینده من
خیلی بی آلایش مینویسی واقعا میگم
شاید نوشتن اینکه مثلا دلت میخواست لیوان آب کرفس در داشته باشه چیز ساده ای بنظر بیاد ولی نکته داشت و نکتش این بود که گاهی مستقیم وارد عمل بشیم و حجالت رو بذاریم کنار

زهرا یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 22:23 http://11sobh.blogfa.com

صمیم جان یک دنیا ممنون بابت آب کرفس، همسر با آب هویج مخلوط کرد و خوردم و الان حس میکنم یه دشت سبزم، اصلاً نمیدونم چه قدر حسم رو عوض کرده، دارم سعی میکنم لاغر بشم، من هم :)
امیدوارم موفق بشی در رسیدن به هدفهات

پرستو یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 22:11

صمیم جان انقدر نوشته هات انرژی دارن و خودت عزیزی که من همیشه ساکتم مجبور می شه به حرف بیاد.به خاطر تموم انرژی هات و به خاطر تموم خوبی هات ازت ممنونم عزیزم

لیلی یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 22:05 http://leiligermany.blogsky.com

می تونستی از دانشجوت بپرسی که من مربی مهدت هستم می خوام بدونم هنوز شعرات یادت مونده یانه. یا یه بچه تو مهد داریم که مثل تو گیراییش پایینه می خواستم بپرسم تو چطور یه توپ دارم قلقلیه رو حفظ کردی

خانمی یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 20:11 http://monastories.blogfa.com

چه کارهایی میکنی ها صمیم ...

هار هار هار

زی زی یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 20:09

سلام صمیم جونم خوبی؟ ایشالا همیشه شاد باشی و دل ملتو شاد کنی. بالاخره آرشیوتو دارم تموم میکنم. از سال ۸۶ خوندم و لذت بردم و کلی درس یاد گرفتم. ببین من برات یه پیشنهاد دارم که کاش قبول کنی. بالاخره روش فکر کن. اصلا یهو این فکر تو ذهنم اومد که شاید خدا فرستادتش تو ذهنم. چرا دوباره بچه دار نمیشی؟ ببین من انقدر حرص میخورم بعضی ها که از نظر فرهنگی پایین هستن یه عالمه بچه میارن اما شماها به یه دونه دوتا کفایت میکنین. بابا شماها که میتونین بچه های خوبی تحویل مملکت بدین باید دست به کار بشین. اصلا بی خیال مملکت. پسرت گناه داره هیچ خواهر برادری نداشته باشه و تنهای تنها باشه. بزرگ که شد این تنهایی رو بیشتر حس میکنه. نوه ات گناه داره بین فامیل و عمه و عمو بزرگ نشه. اصلا بیخیال پسر و نوه. خودت گناه نداری؟ مثلا نیمه ی شعبون یا شب یلداست. پسرت هم امسال میره خونه ی مادرزنش از بس خونه ی شما خلوته بعد فقط میمونید تو و علی و دلتون میگیره و پیش خودتون میگین این پسره بزرگ کردیم؟ ولی بابا عروستون حق داره خسته بشه از خونه ی خلوت شما. دیدی تا کجاها رو دیدم؟ الان مامان من همش غر میزنه کاش بجای دو تا حداقل سه تا بچه داشتم. میگه زود تنها میشم. آجی گلم حداقل یه آجی یا داداش کوچولو واسه یونا خان بیار تا تنها نمونه. بازم ببخشید توی زندگیت دخالت کردم. دلم میخواد زندگیت به شیرینی عسل باشه. دوستت دارم

آجی فنقلی تو: زی زی

ارام(یه مامان از المان) یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 19:43

یعنى من عاشق این قلمتم به مولا

یک مسافر یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 19:33

عمرا بهت نمیومد

سی سی یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 19:14

صمیم جون مثل همیشه از خنده اشکم در اومد.همیشه شاد و سالم باشی عزیزم

پیراشکی عشق یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 17:18 http://metoyou10.blogfa.com

وای صمیم خسه نباشی واقعا! بابا چه خبر پیاده شو باهم بریم! چشم و چارمون دراومد تا این همه نوشته رو بخونیم. نه به وقتی که هیچی نمینوشتی نه به حالا که در عرض این یه هفته اییییین همه پست زدی!! خاستیم بگیم همه جوره حال میکنیم باهات خوشگل خوش هیکل پست هلویی!! (اینتیکه رو تیریپ راننده تاکسی ای اومدم برات آبجی)

فرزانه یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 17:15


اون جوراب صورتیا منو کشت !!!!

مش مشک یکشنبه 16 مهر 1391 ساعت 16:50

پ نه پ ات تو حلقممممم
آخرش بودااا
من یه اپ یونایی میخوامممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد