من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

عمل مامان جون

 

 میخواستم امروز بنویسم ادامه برنامه کشفیات رو  ولی  الان یک عدد صمیم با چشم هایی  خواب آلود نشسته و داره از  لای  چشم هاش  تایپ میکنه... دیشب تا صبح بیمارستان بالای  سر مامان جون بودم  و بعد هم کله سحر   از  همون جا یکراست اومدم سر کار  .خیلی  اورژانسی و اتفاقی  دیروز  مامان جون عمل شدن . یعنی  دکتر  دیگه وقت ازادی  نداشت و  دو روز قبل که رفتیم برای  معاینه  گفت فردا صبح بیا بستری و  ظهر  هم عمل . خرید پلاتین و وسایل  عمل و ازمایش و اینا با خودم بود چون من همراه مامان جون رفته بودم و  فقط  چند ساعت وقت بود تا وسایل عمل رو بخرم بدم اتاق  عمل استریل کنن . قضیه هم اینه که مامان جون ،کنار  پاش  نزدیک استخون شست پاش  زده بیرون و  بدجور  درد میکنه. اونقدر  هم بزرگ شده که به راحتی توی  کفش  جا نمیشه و  دکتر وقتی  دید گقت  عمل لازم هست و  البته ربطی به ارتوروز  این سن نداره و با این عمل فقط یک درد  کم میشه  نه همه چیز . هر دو تا رو عمل کردند و قرار شد مامان جون  بنا به توصیه دکتر که پله مطلقا ممنوع هست براش  بیاد خونه جاری  جون  تا من هم بهشون نزدیک باشم. دو کوچه با هم فاصله داریم . پسرک دیشب  تنها بود و اخر شب زنگ زد و با حالت مغروری که همیشه داره  با یه لحنی گفت مامانی جون..بیا خونه ..بیا پیشم ..خیلی  جلوی  خودم رو گرفتم تا اشکم نریزه . اونم جلوی مامان جون که صد بار گفته نمی خوام به هیچ کس  زحمت بدم..این بیمارستان دولتی  هست و  واقعا از  سیستم درمانی  بیمارستان های  دولتی  ناامید شدم. دکتر  هیچ جای  دیگه ای  عمل نمیکنه چون تعهد داره به این بیمارستان .دیشب  به صبا زنگ زدم گفتم ببین من لگن گذاشتن برای اوکی هست ولی  میخوام بدونم کلا وظیفه کمکی  (کمک بهیار)  هست یا نه ؟  آخه طرف همچین خودش رو برام تاب  داد و گفت وا ...پس تو برای  چی  اینجایی که گفتم حالت رو میگیرم قر دار  بانو!!! من هم رفتم خیلی  محترمانه به استیشن پرستاری  گفتم برای بیمار  تخت فلان لطفا  لگن ..اون کمکی هم اونجا بود جلوی  مافوقش  میگه  از فلان جا بردار  خودت بذار ..گفتم عزیزم..من برای  مادرم مشکلی  ندارم و  میذارم ولی ایشون راحت نیستند و گفتند فقط  کمکی !!!  اونم غر زد که وقت استراحت منه!!! و  از من کار  می کشید!!! من هم تشکر  کردم که بخاطر انجام وظیفه به من لطف کرده!!  سه بار تا صبح ازش خواستم و  تو دلم گفتم اگه یک بار بگه نمیذارم  منم صاف میرم خدمات پرستاری  ازشون توضیح میخوام..فکر  کنید برای  همراهی  فقط یک صندلی  گذاشتن تو جای  تنگ بین تخت ها ..مامان جون که خوابید من  کتابم رو برداشتم اومدم تو سالن روی  مبل ها نشستم  دیدم برق های  راهرو رو خاموش کردن.منم رفتم بیرون سالن  به پرستار هم گفتم کاری  داشتید صدام کنید من بین تخت جا نمیشم بشینم!!! الکی گفتم..اونام چپ چپ نگام کردن ولی قشنگ معلوم بود  فهمیدن نمیشه از  ندونستن  همراه مریض  سو استفاده کنن  این بار ... هنو ز رو مبل ننشسته بودم که  چند تا اقا  پریدن تو سالن و  تو حلق من نشستن .. داشتم خفه میشدم از بوی   تن و سیگارشون که قبلا  کشیده بودن ..آقا  خسته هم بودم چون ظهر  که از سر کار  اومدم یک ساعت فقط خوابیدم   عصر فوری برای  شام همسری و پسرک عدس پلو با مرغ گذاشتم و برای شام جاری  جون که از صبح زود با مامان جون بیمارستان رفته بود   هم  ته چین بادمجون که برادر شوهر  خیلی  دوست داره  درست کردم و وقت گیر شد دو تا کار..انقدرررررررررررر شب  از  خوشمزه گیش تعریف کردن که واقعا خستگی از  تنم در  اومد . شانس  ما  که همسری  این غذاها رو نمیخوره و بادمجون بدبخت اصلا تو دلش راه نداره  ...  یک حبه سیر تو مایه  گوشتی ته چین به قدری  بو و حس خوب و طعم بی نظری  داد بود به غذا که حد نداره  ..خلاصه جای  ما و شما دیشب خالی بود برای  این غذا .  

 

آقا شد ساعت یک شب منم داشتم از خواب  میمردم .مامان جون هم خواب  خواب بود  البته قبلش همش جوش میزد تو میخوای  چکار کنی  امشب و الهی بمیرم   که از  خواب و  استراحت افتادی و کلا از این حرفا .شما ببین من چقدر  خسته بودم که یک ملافه گرفتم و  روی  زمین  زیر تخت !!! و نزدیک دیوار  پهن کردم و  دو  ساعتی خوابیدم...صبح به خودم میگم صمیم ..نگقتی  سوسکی  چیزی داشته باشه!!! ووووییییییییییییی  چه میشد!!! انقدر  با همراهی های بیچاره که از راه های دور  اومده بودند بد حرف میزدند که حد نداشت ..انگار  ادم نیستند اینا ..صبح خدماتیه اومده ساعت  4 داد میزنه همراهی بیدار شو !!! به شما چه اخه ؟ نه بعدش اومدن چک کردن چیز ی رو نه کار خاصی داشتند .. صبح هم ساعت  6 خدماتیه اومده  همون نیم وجب  صندلی رو جمع کرده منم پاهام رو روی  هم انداخته بودم داشتم با  مامان جون حرف می زدم..یک ثانیه دیرتر از بقیه بلند شدم صندلی رو گذاشتم بیرون تا ببرند جلوی  همه به من میگه خانم رفقات!!! ( بقیه همراهی ها ) چاییشونم خوردن شما الان بلند میشی ؟ منم تو چشماش  نگاه کردم گفتی  وقتی  جنابعالی  خواب بودید من چاییم رو خوردم جناب!!! یک نگاه کشداررررررررر هم بهش کردم خودش  جا خورد ..انگار من مثل روستایی های بی زبون و ساده اونجام که اینا واسه ما شیر شدن!!! خدا واقعا هیچ کسی رو بیمارستان دولتی   نندازه .. واقعا فرق خصوصی و دولتی  تو برخورد خیلی  هست .. دکتراش  ماه بس که خوش اخلاق و  جراحاش  گل و  همیشه لبخندی  هستند .ولی  وای  از  پرسنل پایین دست ...حداقل در  مورد این بیمارستان که آموزشی هم هست و  مریض بدبخت هیچ حقی  نداره ..از رضایت نامه  عمل بگم که صاف باید امضا میکردی اگه به هر  دلیلی!!!  اینا من رو کشتند یا خودم مردم بعد از  درمان این ها ،  حق  هیچچچچچچچ اعتراضی  ندارم!! خیلی رو  میخواد . 

 

 دیشب   از ته دلم برای  همه مریض ها دعا کردم..انشالله این مدت یک ماه نقاهت مامان  جون هم بگذره ..انقدرررر  اینا خوبن تواین  8 سال کاری نبوده که بتونن انجام بدن برای  من و  جاری  جون و کوتاهی  کرده باشن بعد برای  یک روز  وقت گذاشتن اینطوری  تشکر و   خجالت زدگی  دارند... به من میگن از  مامانت خجالت می کشیم بگیم  به تو زحمت دادیم ..خدا به مامانم چکار  داره آخه!!!  ببین تا کجا ملاحظه می کنند . خدا سایه این   خونواده  رو از سر ما کم نکنه و  همه پدر  مادرهای  گل و دوست داشتنی . 

 

بچه ها حتما اون کشفیات رو ادامه میدم و مینویسم براتون فقط  کمی  دیر و زود بشه  عذرخواهی  می کنم...راستی شاید براتون سوال پیش بیاد که  دختر خودشون مگه نیست شب بمونه ؟ یک جورایی  هنوز  نمی دونم اصلا خبر  داره یا نه چون تور گاید هست و  خیلی  دیر میاد  خونه و  احتمالا فکر کرده مامان جون شب  مهمونی جایی مونده .. کلا اهل این فداکاری ها  یا به عبارتی  انجام وظیفه ها نسبت به  والدین  نیست . اونا هم  اصلا  روش حساب  نمیکنند .  البته من دیروز زنگ زدم بهش  غیر مستقیم بگم برنامه چیه که گوشیش آنتن نمی  داد . مامان جون هم تمایل نداشت  اصلا اون بیاد ..کلا رابطه ما سه تا ( من و جاری و مامان جون ) با هم  گرم تر و بهتر  از بقیه هست .   

شنگول و شاد باشید الهی  همیشه  و چهار ستون بدنتون هم سالم .

نظرات 44 + ارسال نظر
. دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 05:19

.

صحرا جمعه 5 آبان 1391 ساعت 17:36

صبا و پرهام سه‌شنبه 27 تیر 1391 ساعت 09:09 http://anymoanyma.blogsky.com

الهییییییییییییییییییی نمیری صمیم


مردم از خنده

همینطور اشکام داره میریزه


===========
پانویس: این نظر مربوط به مطلب قبلی بود

ش دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 16:22

خسته نباشی و دستت درد نکنه، خدا حتما اجر کارهات رو چند برابر میکنه

مهسان دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 15:12 http://kharg0sh.blogfa.com

عزیزم من خواننده خاموشم و هیچوقت واست کامنت نمیذاشتم اما دیدم راجع به کادر بیمارستان گفتی گفتم یه نظر بدم...من دانشجو پزشکی هستم...دانشگاه فردوسی...خودم میرم کارورزی تو این بیمارستانای دولتی مشهد...متاسفانه من رفتارایی رو دیدم که از خودم خجالت میکشم...واقعا بد برخورد میکنن با بیمارا و هزار بار هم من تذکر دادم که درست نیست
اما حتی با من هم برخوردشون درست نیست...هزار بار با رییس بیمارستان صحبت کردم ...خلاصه این دغدغه ی خیلیاست...هر چند فقط تو مشهد این مسئله وجود نداره ...بلانسبت بعضی ا انگار عقده دارن که منت میزارن....

خواننده دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 10:31

صمیم جان دیروز رفتم اون جلسه واقعا عالللللللللی بود! خیلی خیلی کمک کرد...۴ تا مدرس امدن و هر کدوم نیم ساعت حرف زدند و توضیح کلی دادند...شاید بشه گفت یک سوم مطالب در مورد بارداری بود و بقیه در مورد بچه ها تا ۷ سالگی.... یکی از استادا آقای حکیمی بود که نویسنده ی کتاب هوش هیجانی در کودکان بود که حرف هایی که میزد خیلی شبیه حرف هایی بود که دکتر هاشمیان به شما گفته بود و شما توضیح داده بودی توی پست های قبل...اینکه پدر باعث افزایش هوش هیجانی در کودک هست نه مادر....بعدم یه مقدار در مورد بازی هایی توضیح داد که باعث افزایش هوش هیجانی بود....و باعث میشه یه قسمت هایی از مغز فعال بشه....میگفت این بازی ها از روز اول تولد میشه انجام بشه....جالب بود
بعد ۴ جلسه کلاس دارند هر کدوم از این اساتید....۴ جلسه ی ۲ ساعته هزینه کلاس ها هم ۲۰ تومن هست....و از اول مرداد شروع میشه و ۳ جلسه خانوم هستند و یه جلسه هم خانوم ها همراه همسراشون.

به نظر من واقعا ارزش داره و واقعا خوب بود همین یه جلسه....من میخوام ثبت نام کنم...جالب این بود اونجا همه باردار بودند و یا بچه داشتند....و من تنها موردی بودم که نه حامله بودم و نه قصد بارداری دارم فعلا...

یه سری کلاس یوگا هم معرفی کردند که توی جانباز برگزار میشه...دو گروه هستند...خانوم های باردار و غیر باردار که من میخوام در غیر باردار ثبتنام کنم...هزینه کلاس ها هم ۳۰ تومن برای ۱۰ جلسه ی یک ساعت و نیمه است....

حتما چیزهای جدید و مفیدی داره ..برم به همسری بگم ببینم میتونیم ردیفش کنیم من شرکت کنم...ایشون نقش کودک نگهدار رو قراره ایفا کنند!!

مامان طاها دوشنبه 26 تیر 1391 ساعت 07:49 http://taha138705.persianblog.ir

سلام.خوبی؟عزیزم خدا قوت.انشالله همیشه سایه مامان و بابای مهربون بالای سرتون باشه...
یونا جونم چطوری؟
صمیم یه سوال..اگه اشتباه نکنم همسرتون کار عکس و آتلیه انجام میدن..درسته؟
اگه درسته من یه سری راهنمایی میخوامم.
ممنون میشم واسم پیغام بذاری عزیزم.
یونا رو ببوس.

حکیم باشی یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 12:30

سلام صمیم جان خسته نباشی
یه ثواب اساسی بردی . خدا اجرت بده . البته مادر شوهرت هم خوبه که تو این طوری براش وقت گذاشتی . واقعا قدر همچین مادر شوهری رو بدون . قربونش برم خانواده شوهر من برای آدم هیچ کاری که نمی کنن تازه طلبکار هم هستن . پس قدر شو بدون که این طوری ازت تشکر کرده

هنگامه یکشنبه 25 تیر 1391 ساعت 07:25

سلام خسته نباشی عزیزم واقعا بیمارستان سخته خدا همه رو شفا بده و قسمت کسی نکنه از اون طرفا رد شه
با اینکه آدم تو اون شرایط باید باهاش خوب رفتار شه ولی اینا انگاری از خرطوم فیل که چه عرض کنم از .... افتادن

خواننده شنبه 24 تیر 1391 ساعت 17:24

کار خاصی نبود عزیزم....چون نوشته بود مراحل رشد کودک من فکر کردم به درد شما هم میخوره

پس خودم تنها میرم...امیدوارم به دردم بخوره. :)

توی اون آگهی آدرس سایتشون هم بود ولی به نظرم زیاد کامل و واضح نبود

سلام.خدا عوضت بده خیر ببینی.راس میگی چقد بد برخورد کردن.خدا خانواده همسرو برات نگه داره.تنت سلامت

سمیه شنبه 24 تیر 1391 ساعت 16:34

صمیم جان یه سوالی هم از شما دارم و اینکه صبا جان که پرستاره و احتمالا بعد از 6 ماهگی نی نیش رفته سر کار چکار کرده؟فاصله من تا محیط کارم رفت و برگشت کمی بیشتر از 2 ساعته با 6 ساعت کاری میشه بیشتر از 8 ساعت.می خوام برای پسرم که 14 ماهشه پرستار بگیرم.نمی دونم درست هست یا نه .چون بردنش به مهد کودک بیمارستان اصلا برام مقدور نیست .احتمالا از مادر شوهرم بخوام از پسرم نگهداری بکنه هنوز باهاش صحبت نکردم ولی فکر کردم همون پولی که قراره به پرستار غریبه بدم می دم به مادر شوهرم.نظر شما چیه؟صبا خانم چیکار می کردند؟و البته در مورد شیرش هم فکر کنم باید با دکترش صحبت کنم.خیر ببینی خواهر هر اطلاعاتی چیزی در این زمینه داری بهم بگو.
مثل همیشه دعا گوت هستم صمیم عزیزم.

خواهر من اول تصمیم گرفت بذاره مهد کودک..ولی چو نی نی خیلی کوچولو و ظریف بود مهدی که پیدا کرده بود با کلی تحقیق قبول نکردند ..برای صبا نزدیکی مهدبه خونه یا محل کار خیلی مهم بود چون زمان رو از دست می دا حتی با پاس شیر .
به مادر شوهرش نداد چون گفت بخاطر بچه کلا خونه نشین میشه و باید بشینه و بچه ما رو نگهدای کنه و چون مادر شوهرش تقریبا تنها زندگی میکنه ترجیح داد وقت اون رو نگیره . برای پرستار خب باید نصف حقوق خودش رو میداد تا فقط بچه نگهداره پرستاره!!!! نرخشون بالاست ماشالله!! اینطوری بود که کار نیمه وقت رو انتخاب کرد و نهایتا دو سه تا شیفت در ماه میره سر کار (پرستار هست خواهرم ) و بچه رو همسرش میبره شیفت استراحتش بهش شیر میده و میخوابه تو ماشین و تا صح با باباییش هست وحقوقش نصف و خودش هم بغل دل بچه اش و استراحت دوتایی روبراهه.بهترین تصمیم رو گرفت به نظر من ..
در مورد پرستار من خودم شخصا موافق نبودم برای بچه خودم چون ادم مطمئن که ته ته دلم رضایت داشته باشم از حضور تنهاش با پسرک رو نداشتم دور و برم...من یک مهد خیلی خوب پیدا کردم که از من کمتر بهش رسیدگی نمیکردند و محبت و سیستم نظم و انظباط خیلی روبراهی داره و تا همین الان هم پسرک اونجاست ..
ببین کدوم به تو سازگارتره .
نترس . تو داری همه تلاشت رو میکنی و اصلا اجازه نده عذاب وجدان یا سرزنش بقیه مرددت کنه..

سمیه شنبه 24 تیر 1391 ساعت 16:24

سلام صمیم جان
بالاخره قبووووووووول شدم.بعد از چندسال خونه نشینی واقعا قدر این فرصت شغلی رو می دونم.اونم توی یه بیمارستان عالی.
ازت متشکرم صمیم جان.باز هم میگم ذکر قشنگی که یاد اوری کردی ذکر دائمی من میشه برای همه لحظه های اضطرار.ممنونم عزیزم.بارها برات دعا کردم.توی نامه تحویل سال شما هم جزئ کسانی بودی که بهت مدیونم و برات دعا کردم.

آفرییییییییییییین
تبریک خیلی زیاد
انشالله ارتقا و رشد زیاد برای خودت و خونواده ات با این کار

سمیه (خواننده خاموش ) شنبه 24 تیر 1391 ساعت 15:15

سلام صمیم جان در رابطه با پست قبلت که در مورد پسرک بود میخواستم بگم پسر من هم که دو سال ونیمشه اینجوریه برایه منم جایه تعجب داشت ولی من تویه یه کتاب خوندم که این حالت فقط در اون مورد خاص پیش نمیاد وعوامل دیگه ای هم وجود داره مثل سرما پر بودن مثانه وچند تاچیز دیگه که یادم نیست .
ودیگه اینکه لذت جنسی اصلا تو این سن وچود نداره وبرایه این مورد نباید تا زیرشش سال برایه بچه نگران شد وحساسیت به خرج داد
یه برنامهای تو تلوزیون شبکه ی اموزش شنبه ها در مورد روابط جنسی صحبت میکنه یه خانومی یه روز پیام داده بود که با بچه ی یک ونیم سالم که خود ارضایی میکنه چه کنم حتی کتکش هم زدم ولی اثر نمیکنه دکتر در جواب بهش گفت اصلا این بچه نمیفهمه لذت جنسی چی هست خانم رها کن بچه رو وبه جایه کتک زدن او رابه دکتر ببر شاید عفونت ویا خارش داشته باشه وگفت که تا شش سال رویه بچه ها حساسیت نداشته باشید
ببخشید که بی پرده وطولانی نوشتم التماس دعا

خدای من با چه تصور و عقلی در مرود بچه اینطوری فکر میکرده و اون کلمه رو بکار میبرده؟!!!!!

ممنونم..خدا به همه ما آگاهی بده .

خواننده شنبه 24 تیر 1391 ساعت 13:18

از اونجایی که میدونم مشهد زندگی میکنی و به تربیت یونا خیلی اهمیت میدی گفتم یه چیزی رو بهت بگم....چهارشنبه توی روزنامه خراسان یه آگهی بود با این مضمون:
جلسه معارفه با مادران باردار و همسران (رایگان)
ارتباط با جنین شناخت مراحل رشد کودک از لحاظ جسمی عاطفی روانی اجتماعی
تلفن رزرو: ۸۹۳۸۱۳۸ و ۴۰
زمان ۲۵ تیر ساعت ۱۷:۳۰ تا ۱۹:۳۰
آدرس: انتهای دانشجو۸ سالن اجتماعات دبیرستان مصلی نژاد
انجمن دوستداران کودک خراسان

خودت میدونی این کارگاه ها توی مشهد خیلی کم برگزار میشه و برای همین گفتم به شما هم بگم شاید بخواین شرکت کنید....
من ۵شنبه زنگ زدم و رزرو کردم اگه دوست داری شما هم زنگ بزن....
اگه پر بود و جا نداشت بهم ایمیل بزن که شماره موبایلم رو بهت بدم....چون من برای دو نفر جا رزرو کردم ولی همسرم جلسه داره و نمیتونه بیاد و من میخوام تنها برم....و اگه شما زنگ زدی و جا نبود میتونیم هماهنگ کنیم به عنوان همراه من بیاین...

راستی من همونم که توی پست قبل گفتم چند وقته ازدواج کردید؟ ما هنوز بچه نداریم و تصمیمی هم نداریم ولی دوست دارم اطلاعاتم خوب باشه بعد در مورد بچه داشتن تصمیم بگیرم.

عزیزم خیلی مرسی برای این همه محبت و اینکه یاد من بودی
قربونت بشم من زنگ زدم وگفتند ویژه مادران باردار و کسانی که انشالله در ایند ه تصمیم به بارداری دارند هست . ..من ادرس سایت رو گرفتم ازشون تا در جریان قرار بگیرم هر وقت از این همایش ها بود ...
از محببت خیلی ممنونم..برام یک دنیا ارزش داشت .

آرزو شنبه 24 تیر 1391 ساعت 10:55

سلام عزیزم
خسته نباشی با مریض داریا
انشاءالله هر چه زودتر سلامتیشون حاصل شه و دیگه گذار هیچ کدوم از عزیزانت به بیمارستان نیفته.
بابت اون موضوع دو پست پیش هم ممنون و هم معذرت خواهی برای تو زحمت انداختنت

لیا شنبه 24 تیر 1391 ساعت 02:15

سلام صمیم جونم..من برای اولین باره که براتون پیغام میذارم..من حدود سه ماه هست که با بلاگ تون آشنا شدم و و از این بابت خیلی خوشحالم...وقتی چند تا از پست های به روزتون رو خوندم با خودم گفتم َ حیفه که از اول آرشیوتون رو نخونم . رفتم از اول تمام نوشته هاتون رو خوندم...واقعا عالی می نویسین...از شخصیتتون خیلی خوشم میاد و دوستش دارم...شدیدا بهتون علاقه پیدا کردم...واقعا به عنوان یک خانم بهتون افتخار میکنم ...مرسی...

بهناز شنبه 24 تیر 1391 ساعت 00:08

از بیمارستان دولتی بیشتر از این انتظار نمیره

مش مشک جمعه 23 تیر 1391 ساعت 15:37

آخ که ایشالله هیچ کس پاش اینجور جاها باز نشه
منم دو سال پیش پیش اومد که یه دو روزی پیش مادر شوهرم بودم بیمارستان
واقعا خیلی هاشون برخوردشون مناسب نبوددد
چقد بد بود اون دو روز
..
ایشالله که سالم و سلامت باشن همیشه مامان جون

صوری جمعه 23 تیر 1391 ساعت 13:05 http://soorii.blogfa.com/

انشالله که زودتر روبراه میشه
هم تو و هم اونا اجر خوبیهاتونو میگیرید انشالله
قبول دارم حرفتو
دو تا خواهرای من یکیشون دولتی زایمان کرد یکیشون خصوصی
تو بیمارستان دولتیه بچه اولین بار بود احتیاج به شستن داشت بهشون گفتم گفتن خودت پوشکو باز کن یکی دیگه ببند !!!!!
فکر کن
پوست لطیفه بچه معصوم میسوزه خب
خدارو شکر خودم بلد بودم ولی خیلی شاکی شده بودم!

حافظ کوزه شکسته جمعه 23 تیر 1391 ساعت 00:24

سلام؛
- انشاءا... هرچه زودتر خوب میشن.
- جداً رو زمین...؟! بابا دیگه آخرشی! رخست پهلوون!!
- امشب داشتم آلبوم «کاروان صبا» سه تار مسعود شعاری رو گوش میدادم،یه دفعه یاد علی آقا افتادم.قبلاً گفته بودی که کلاس آواز می رفتن،هنوز می رن یا دیگه ادامه ندادن؟(همین جوری پرسیدما!)
- ببین صمیم خانم؛راههای دیگه ای هم برای کشتن خواننده هات وجود داره،لازم نیست حتماً به خاطر کبود شدن دراثرخنده و بسته شدن مجرای تنفسی بمیرن!!!

faniii پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 16:17

سلام گلی خسته نباشی امیدوارم حال مادرجونت خوب باشه مرسی ازاینکه تواوج خستگیت بازبه یادماهستی ایشالادفعه ی بعدباخاطرات خوش وخوب خوشحالمون کنی بازم مرسی ازحضورت پسرکتم ببوس

niki پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 11:54

صمیم جان واقعا دستت درد نکنه با این وبلاگ نوشتنت امیدوارم حال هر دو مامانهای خوب خوب باشه و خودتم دستت درد نکنه و خونه نو هم مبارک .من از گودر دنبالت میکنم و حوصلم نمیشه بیام کامنت بدم هرازگاهی چندتاکامنت یکی میکنم.درکل فکر کنم این دومین یا سومین کامنتم هست یا این حساب میشه هزارتا کامنت یکی....در مورد یونا باید بهت بگم وقتی جیش داره یا باد تو دلش می پیچه این حالت متری طبیعیه.بالغین موقع خواب از جیش و باد اینجور میشند اما در طول روز اتومات کنترلش رو یاد میگیرندکه با جیش و باد شیکم متری نشه.بچت رو هم تا میتونی بغل بگیر.این حرفها چیه که بچه رو از دو سالگی نباید بغل کرد؟؟؟؟؟؟یکی برات اینو نوشته بود تعجب کردم.برای همه پسر بچه ها ین جریان طبیعی هست و این نشونه ای از اینه که پسرت از نظر جنسی سالمه.ببین حالا اینم که میگم باد شیکم یا جیش فوری تا دیدی مترش بلند شده نبرش دستشویی.چون یک جریان کوچیک جیش یا باد میتونه این وضعیت رو بوجود بیاره تا کمک کم بفهمه بابا اصلا اینو نباید اینجور وقتها برپاداشت.بوس

هما پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 11:20 http://www.alone55555.blogfa.com

ایول صمیم خوب و مهربون حالشونو گرفتی خوشم اومد خواهر

انشاا... مادرجون زود خوب میشن

ادویه (خواننده خاموش) پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 10:04

شوهر منم آخر سربازیش سال ۸۸ این عمل رو کرد، یه مقدار مراقبت هاش سخت بود چون هر دوپا همزمان عمل شد و بعد هم برای پانسمان های خاصش کلی برو و بیا داشتیم. ولی با اینکه بیمارستان دولتی بود ما خیلی خیلی راضی بود (بیمارستان چمران تهران ـ نیروهای مسلح) برخورد پرنسل هم خیلی خوب و محترمانه بود کلا عین بیمارستان خصوصی تمیز و خلوت بود و رسیدگی میکردن.
امیدوارم مامان جون هم زود خوب بشن و دیگه درد نداشته باشن.


من بی صبرانه منتظر ادمه کشفیات گرانبهات هستم . . .

مامان نیکان پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 08:11

خوش به حال مادر شوهرت صمیم جان با این عروس گلی که داره.
خدا زندگیت را پر از نور و برکت کنه خانوم گل خوشگل.

نوا پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 01:32 http://navaomom.persianblog.ir

ان شااله که زودزود مامان شوهرت خوب بشن دست شما وجاریت هم درد نکنه عروسای گل
ولی چه جاری ماهی هستیا که به فکرغذای خونه برادرشوهرت هم بودی آفرین خوش باشین باهم

عسل پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 01:11

بلا دوره ایشالا خدا همه مریضا رو شفا بده .آآآآآآآآآآآآآآآآآآآاااامین

فرزانه :) چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 20:46

سلام صمیم جون
خسته نباشی! خدا خیرت بده ان شا الله ...!
آره بابا اسم بیمارستان دولتی را باید بزارن قبرستان دولتی!
باور کن هروقت از جلوی بیمارستان قائم رد میشم بغضم میگیره!!
چون نبوده از عزیزانی که برن و زنده برگردن :((
کلا جو بیمارستان سنگینه! من بیمارستان سینا برای مامانیم چندشب خوابیدم (با اینکه پرسنلش واقعا ماه بودن!) اما باور کن عذاب کشیدم از همه جانب!!
بگذریم ...!
ایشالا فقط برای شادی ها برین بیمارستان ( مثلا هووو برای یونا! مثلا ..... فیونا...!) هاهاها :))))

اون آخرش چی بود ؟!!!!! آیییییییییییی نزن این حرفا زو ...
سینا که مثلا خصوصیه ؟

بهاره.ط چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 17:29

سلام صمیم جان من خواننده خاموش وبت بودم ولی دیگه تصمیم گرفتم برات پیام بزارم
خوش به حال همسر و پسر گلت با این سر حالی و
شوخ طبعیت تو این دوره زمونه که همه بی اعصاب شدن تو خیلی به دل میشینی با این اخلاق خوبت
خیلی دوست دارم
موفق باشی

آفتابگردون چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 15:53 http://golesorkhekhorshid.persianblog.ir/

امیدوارم حالشون زودتر خوب بشه.
راستش حسابی به حال مادر شوهر و خواهر شوهرت غبطه خوردم. من تمام دوره های بیماری مادرم تنها بودم. به جز برادر کوچیکم که مجرده دوتا برادرهای دیگرم و خانومهاشون در حد یه تماس تلفنی و در صورت طولانی بودن دوره بستری یه سر میزنند. اون هم برای مادر من که خیلی مظلوم و مهربونه و جالبه که خودشون همیشه از مهربونیش تعریف می کنند.

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 15:42

وقتی که چشمانت بارانی میشود......دوست دارم که درآسمان زیبای آنها غرق شوم .........وفراموش کنم که هوا پاییزی است............می خواهم پنجره های معبد عاشقی را به روی خزان ببندیم ..........چراکه؛ بیم دارم خزان برگ های زیبای درخت عاشقی را غارت کند......سلام وب زیبا ومطالب بسیار جذابی نوشته ای سری هم به (پاییزفصل زیبا ) بزن متشکرم .....paez2012.persianblog.ir [گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

آتوسا چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 14:33

خیلیییی چستای اخیرت آموزنده بودنننننننننننن ... مرسی !

شاپرک چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 13:50

آره صمیم جون...واقعا دل آدم میگیره از برخورد این پرستارا (نه همشون ها) و پرسنل و رزیدنتا و اساتید ! تو بیمارستانای دولتی-آموزشی...اصلا برای شخصیت آدما ارزش و منزلتی قائل نیستن...من مادرم 2 سال پیش توی بیمارستان دولتی عمل کرد و به خاطر سهل انگاری رزیدنتا و بی تفاوتی استاد دچار عفونت بعد از عمل شد که خدا خیلی رحم کرد اما دو هفته باز بستری شد...متاسفانه پارسال دوباره مجبور شد عمل کنه که این دفعه البته با هزینه خیلی بالا رفتیم خصوصی...دلم میخواست میومدی و رفتار همون آقای استاد رو اینجا میدیدی...زمین تا آسمون فرق کرده بود...ببین پول چیکار میکنه با آدم ها...
تازه تو اون جای قبلی با ماها جرات نداشتن خیلی بد حرف بزنن اما با اون طفلکی هایی که با لباس بومی و لهجه خاص خودشون بودن این قدر بد رفتار میکردن که دلم میگرفت...
ایشالا خدا سلامتی بده به ایشون و قوت به تو و دیگه راه هیچ کسی به بیمارستان نیفته...چه خصوصی! چه دولتی!

فاخته چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 13:29

صمیم نازنین ممنون بخاطر همه حرهای زیبایی که میزنی و امید ما رو به رشد و زندگی شگفت انگیز و زیبا بیشتر می کنی .
سپاسگزارم و شادترین روزها رو برات آرزو می کنم .

من تازه پستهات رو در مورد کاهش وزن خوندم و از حرفهای تو آرام گرفتم . نه بخاطر کاهش وزن ، حرفهایت برای تمام زندگی بکار می آید . پیشاپیش بخاطر ادامه آنها که به زودی برایمان خواهی نوشت ممنونم .

مامان بردیا چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 12:56

انشاءا...زودتر خوب بشن .
من که دختر ندارم ولی از خدا میخوا یه عروس خوب مثل شما نصیبم کنه.

مبتدی چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 12:21 http://www.hamechinemidunam.persianblog.ir

من تا چند وقت پیش پرسنل قائم بودم خدا نکنه اونجا بوده باشه چون من فکر میکنم اکثر همکارام خوش اخلاق باشن

منظورم کادر درمانی زیر پرستار بود ...سطوح کمکی و خدماتی ..البته پرستار ها هم کمی نگاهشون به بیماران بالا به پایین بود ولی مستقیم توهین امیز نبود ..

نور چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 12:15

خدا قوت عزیزم....یه دعای خیره تپپپپپپپپپل واسه خودت و همسری خریدی....ایشالا همیشه تن و روحت سالم باشه...این زحمتارم به شادی بکشی...
همسر منم پرستاره....یه چیزایی از کم کاریه پزشک پرستار و ... میگه که دهنم وا میمونه...فقط بهش میگم مراقب باش نون ما حلال باشه!!!!!
البته الان قربونشون برم فقط بیمارستانا نیست که ...مدل کارمندای سازمان های دولتی و غیر دولتی!! هم همینجوری شده انگار نه انگار دارن واسه کارشون پول میگیرن!!!!!

مهرسا مستقل چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 12:15 http://roozhayebehtar.persianblog.ir

عاشق این صفای درونتم که هرچی خوشی تو دنیا پیش بیاد برات حق مسلمته صمیم جونم :-*
نکته رو داشتی تو کامنت؟! :-دی
میدونم! خیلی همونی که گفتی هستم! :-دی

نسیم چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 12:09 http://bardiajeegar.blogfa.com

صمیم جونم دستت درد نکنه عزیزم...خسته نباشی.
ایشاا... هر چه زودتر حالشون خوب بشه و سرپا بشن.

مرسی که به سوالم آخر پستت جواب دادی(چشمک)واقعا وقتی میخوندم تو همون فکر بودم که پس دخترشون؟!

حموم زنونه چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 11:54 http://www.hamomzanone.blogfa.com

امیدوارم خدا پاداش این محبتت رو چند هزار برابر بهت بده . بس که تو ماهی صمیم . آخه چطور می تونی اینقدر خوب باشی تو ؟؟؟

صمیم بهم یاد بده چطور می تونی روابطت رو مدیریت کنی که هم حرفت رو می زنی هم اعتراضت رو می کنی هم روابط خوب باقی می مونه ؟ قبلا گفته بودی که با مامانت خیلی اختلاف سلیقه داری ولی باهاشون خیلی خوب کنار میای . بیا و به منم یاد بده . من واقعا با این روابط مشکل دارم .

در مورد کتابچه ای که از دکتر معظمی گفتی هم سوال دارم . میشه ؟

رز چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 11:44 http://konjedane.blogfa.com

خدا قوت خانوم گل. پاینده باشی.
اتفاقا این سوال برای من پیش اومد که پس دخترشون کو؟
چقدر روابط این خانواده برام جالب و عجیبه.
در مسافرت اخیرمون با خانواده همسرم، همش یاد پستت که در مورد حریم های خصوصی خانواده همسرت نوشته بودی می افتادم. که پفک رو میز هموووون طوری مونده بود.
آخه من شبها در اتاق رو میبستم و میخوابیدم که پسرکم از سر و صدای صبح بیدار نشه، صبح اولین نفری که بیدار میشد میومد در اتاق ما رو باز میکرد، پسرک رو صدا میزد!!!! (پسر 7 ماهه)
نمیگفتن شاید این بنده ی خدا لخ ته که درو بسته!!

تسنیم چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 11:26 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

مطمئنا شب خیلی خیلی سختی رو گذروندی و هیچی نمیگی!! چه اجر و ثوابی برای خودت گرفتی دیشب صمیم عزیزم.
خیلی چیزها ازت یاد میگیرم.خیلیییییییییییی زیاد.

قاصدک چهارشنبه 21 تیر 1391 ساعت 11:13 http://sandoghchehayyam.blogfa.com/

خدا حفظشون کنه صمیم جان .. البته تو هم خیلی خانومی ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد