من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خبرنامه ی سفر

 

یک عدد مجری با لب بخیه خورده و  کله شکسته و  دماغ بادکرده که عینک دودی زده  وارد استودیو میشه  همه با نگاه اشکی و بغض  تا جایگاه ضبط بدرقه اش  می کنند . مجری روی صندلی  میشینه و کارگردان میگه 1 ..2....3... شروع کن :

 

 ایرانیان عزیز سلام  

اهم اخبار  داخلی و  خارجی به شرح زیر به سمع و نظر شما می رسد :  

 

1- مسافرت شروع خیلی  خوبی  داشت ..وسط ای  همچیی!!  داشت و  پایانش ..نه ..مجلس الان آماده نیست .بعدا میگم ... اوهوک ..اوهوک ..اوهوک ...

 

2- تو قطار  یکبار  بچه با مخ افتاد از رو صندلی پایین ..یک بار من با مغز  خوردم به دیوار  داخل دستشویی قطار!!! یک بار  سطل زباله داخل  کوپه  کلا واژگون شد روی پای من و  در  نهایت با مهماندارهای  مهربون و  خیلی  مودب مسیر  مشهد- ساری  خداحافظی  کرده و به سمت ماشین میزبان راه افتادیم .

3- میزبان  یک آدم شریف  گوگولی مگولی بسیار خوش خنده  بود که الهی خیر نبینه!! انقدر منو دست انداخت که آبرو تو  فامیل برام نموند ..دستش رو میاورد جلو ساک من رو بگیره فکر میکردم میخواد دست بده  محکم و دیپلماتیک دستاش رو فشار میدادم و  قاه قاه میخندید و  می گفت ای مومن مسجد ندیده!!! داشتم نماز میخوندم می اومد جک تعریف میکرد  تو اتاق  برای  یک نفر دیگه من کلا شونه هام وسط قنوت بندری   میزدن !! کلا مناجات های عارفانه ای  داشتیم در  این مدت ...!!با حضور ایشون . بهش میگم خوبه اسمت س- ه –را-به اینقدی  شدی ( کوچولو و ریزه میزه و  فلفلی!!) اگه اسمتو رستم میذاشتن کلا مفقودالاثر میشدی  حتما!!!!ایشون یک پونزده  سالی حدود از من بزرگترند!!!!خدا قبول  کنه این احترام به بزرگتر رو از من بنده ی  حقیر  روسیاه!!!

4- هر چقدر من فوبیای  حیوون مرده دارم  کم بود که در  یک نشست در  منزل یکی از  میزبانان گرامی  وسط باغ من هم یک اردک  مرده دیدم و هم یک موش چاق  مرده!!  کلا غذای اون روز  من نون خوردم و رب!! مامان جون میگفت حالا انقدر سخت نگیر ..چاق نمیشی!!!

5-  هوا عالی ..افتابی ..بهاری ..فوق العاده ..فوق العاده ..فروش فوری  ده واحد مسکونی ..ببخشید اخبار قاطی شد! از این خونه به اون خونه ..اصلا هدف این سفر کلا دیدن اقوام و  فامیل بود .من فکر کنم دو سال قبل رفته بودم برای اخرین بار و  خیلی دلم برای  اون ادم های مهربون تنگ شده بود . غذاها هم دلتون نخواد و  جای شما سبز  فسنجون ..مرغ ..باز هم فسنجون ..دوباره فسنجون با اردک (اردک تو باغ یادتونه!!؟ نهههههه ..اون که نبود این خونه یک نفر دیگه بود ...ولی من کلا نیمه جون شدم سر اون سفره ) ته چین اسفناج...کشک و بادمجون (بهترنی  غذای  اون روزها )  املت ... مرغ به توان ده!!! یک شب  هم شام کله پاچه از میدون اصلی شهر!!! در  واقع چند ملاقه آب با ...فکر کنم رنجی که دیدم و گوشتی که از تنم اب شد در  اون دقایق  همه گناهانم رو مورد بخشایش قرار  داد ..الهی  فدای مهربونی این رستم کوچولو ..وقتی گفتم یک  بار  صبح خونه ی فلانی بودیم و برامون کله پاچه  گرفت و  من بناگوش و زبون و اینا رو خوردم و دوست داشتم اون هم رفت همون شب  خرید برای شام ..بهش میگم خدا خیرت بده ..اینو برای صبح فردا بار گذاشتند نه ساعت 8 شب ..ابش از  اشک چشم بچه شفاف تر بود جان خودم! بعد میبینم نه زبون داره نه بنا گوش  کلا سیرابی و اینا بود با  پاچه که مثل ابله ها هیچ وقت یاد نرگفتم چطوری بخورمش!! محبت هاشون رو  هی تصور کرده و قاشق قاشق  خوردم بدشون نیاد ...

6-  وسط جنگل در یک بخش بکر!! و خیلی سبز و زیبا دیدم خیلی زباله ریختن مردم  ..اومدم یک پلاستیک بزرگ برداشتم زباله ها و جمع کردم  دیدم سطل زباله حتی نیست اینجا.گذاشتمش یک گوشه ..بعد هم به درخت ها دست کشیدم گفتم قربونتو برم ..نمیذارم خفه تون کنند بقیه ...بعد پسرک و رستم خان!! کلا اب بازی  کردند توی رودخونه و  وقتی  بچه رو خیس و توی اون هوای  خنک تحویل من داد دیدم بدو بدو رفت یک پلاستیک آورد گفت دمپایی هاش رو گذاشتم این تو . میبینم چقدر پلاستیکه به نظرم آشناست!!! میگم اینو از کجا اوردی  عمو رستم !؟  میخنده میگه اون گوشه ..توش هم پر از  بطری و کاغذ بود ریختم دور  اینو برات پیدا کردم!!!!! علی  تا نیم ساعت یادش  می اومد  من  چقدر  خم و راست شدم و با چه احساسی  زباله ها رو جمع کردم قاع قاه میخندید!! ادای منو در  می اورد : قربونتون بشم درخت های  خوشگل ..قربونتون  بشم ای جنگل ..ای  ابر . آخرش منم  گفتم قربونتون بشم ای  خاندان ملنگ!!!!!

7-باغ وحش هم رفتیم به سلامتی ... یک جا پسرک رفت نزدیک قفس میمون ها و یکهو یک میمون بی ادب از اون طرف در کسری از ثانیه خودش رو نزدیک کرد و دستش رو دراز کرد و موهای پسرک رو  تو مشتش گرفت و  ول کرد!!! مونده بودم جیغ بزنم ؟ بخندم ؟  کمک بخوام ؟ واکسن هاری!! بزنم به بچه!! اصن یه وضعی بود . شب به عمو رستم!! میگم بیا این سر بچه رو بوس کن به بچه ما محبت کن یک ذره ..وقتی خوب کله اش رو ماچ کرد  گفتم دقیقا همین محل رو میمونه دست گذاشت و  موهاش رو کشید ..قبلش هم داشت شپش های تن خودش و بچه اش  رو  جدا میکرد!!!الان چه حسی  داری عمو ؟ برام بگو ..راحت باش باهام!! بدو بدو رفت تو حموم میگه خدا نیامرزه تو رو ...گفتم خدا خیرم بده بعد از دو ماه یک  ابی به تنت زدی  حداقل!!! صدای   خنده اش از  تو حموم می اومد تا چند  لحظه  .. راستی من شنیبدم این باغ وحشه قبلا  نمایش   انداختن الاغ  زنده جلوی  شیر رو داشته .یکی از فامیل های همسر میگفت رفتن دیدن و تا چند روز  حال  خواهرشون خراب بوده ..جان من راست بوده ؟ چشمام پر از اشک شد برای حس و حال اون لحظه ی الاغه ..خیلی باید بیرحم بوده باشه اون آدم و اون مسوولین ..فروش بیشتر به چه قیمت ؟ خدا کنه حقیقت نداشته باشه .

8-  یکیشون که فهمیده بود چقدر عاشق خرمالو هستم (همین دیشب   4 تا گنده اش رو در یک سیانس خوردم!!) بهم یک خرمالوی  بزرگ گس و نرسیده  داد .میگم این چیه ؟ میگه خودم الان از  درخت کندم ..برای  تو ..فقط بخوری این دهنت یک ذره بسته شه!!  من هم  چند روز بعد موقع خداحافظی به عمو رستم گفتم عمو خیلی  زحمت دادیم .بعد سرم  رو نزدیک اوردم و گفتم اصلا قابل شما رو نداشت ..یک هدیه ناقابل برای این مدتی که زحمت دادیم گذاشتم  تو اشپزخونه کنار پنجره ..کوچیک و ناقابله ..ببخشید تو رو خدا ... هول شد گفت ای وای ..این کاررو چرا کردی ..؟ اصلا درست نبود کارت ..ما وظیفه امون هست ..هفته دیگه میاییم جبران میکنی ..اصلا شاید همین فردا  راه بی افتم بیام تو و شوهرت از  خجالتمون در بیایید  ..بعد کلی عذرخواهی کرد برای  اینکه چرا براش کادو خریدم!! موقع سوار شدن به قطار  یک خنده گشاد کردم بهش و گفتم کادوش خیلی هم در شان شما بود و اصل هم ناقابل نبود ...مامان جون لو داد  گفت الکی میگه رستم جان .. اون خرمالوهه رو گذاشته برات ..قیافه ی  رستم  خان دیدنی بود ...ماتش برده بود از عظمت  پیامی که توی خرمالو نهفته بود ...

9-  حالا برسم به بخش گریه دار ماجرا ..نیمه های سفر یکهو  یک شب   پدرجون  رفت بیرون بدو بدو اومد تو خونه یکهو قیافش اول صورتی ..بعد نارنجی..بعد بنفش ..بعد لبویی و  اخرش هم سیاه شد و افتاد و تکون نخورد!!! خلاصه کنم  که قرار بود  همون جا  جراح   ارولوژیست  عمل اورزانسی کنه  که گفتیم نه و باید برگردیم شهر  خودمون و ما هم باشیم کنارش ..چون مرخصی من داشت تموم میشد و اون چند روز رو فقط  موندیم تا با سوند واینا به یک حالت استیبل برسه پدرجون بتونه باقطار سفر کنه .آخه نمیشه که شهر غریب  و مزاحم بقیه باشه آدم برای  همچین چیزی که معلوم نیست چقدر  هم مراقبت بعد از عمل لازم داشته باشه .  خیلی نگران کننده بود .پ* روس*تات به طرز بدخیمی یکهو بزرگ شده بود و  جلوی  مثانه و کارش رو گرفته بود و  برای کلیه خیلی این قضیه خطرناک بود. الان  هم خوشبختانه یکی – دو   روزه که پدر جون مرخص شده از بیمارستان و روزهای سختی بود این چند روز ..مراقبت و بودن کنار پدر   جون و  خستگی سفر و  دلداری دادن به مامان جون بی روحیه که خودش رو باخته بود و  این وسط هم اومدن دختر  خاله ام  به ایران  و  دنیا اومدن نوه اون یکی  خاله و  اینا  رو هم اضافه کنید ببینید  علت غیبت من موجه بوده یا نه ..این وسط یک ترجمه  تخصصی  36 صفحه ای فی سبیل الله  در همین یک هفته رو هم  بذارید روی  جنس های ما و  خدا بده برکت ...الان هم حالم خوبه  و کلاسم رو بعد از  بیست و چند روز   وقفه دارم میرم دوباره و خیلی خوب هست اوضاع . یک سورپرایز هم داشتم هفته قبل و اون هم دین یکی از بهترین ادم هایی بود که میتونست  تو اون اوضاع حالم رو خوب کنه . یک دوست مهربون که از بس منو شوکه کرد با  هدیه های زیباش که  مونده بودم من چرا اینقدر  خوبم!!!! تا حالا کجا بودم این منو   پیدا نکرده بود!!!!!!

یک عروسک خیلی خیلی  بزرگ  برای پسرک

یک تخته نقاشی  اسپایدرمن برای پسرک

یک سرویس  گوشواره و گردنبند خیلی ظریف و شیک مروارید که نمی دونم از کجا می دونست من عاشق مروارید هستم برای من

یک کیف  دستی کوچیک  مجلسی با زنجیر طلایی سلطنتی(خودش میدونه این کلمه یعنی چی ) خیلی زیبا برای من

یک ست کمربند و کراوات و کیف و اینا برای  همسرم

یک کتاب دوست داشتنی که وقتی برعکس میگیریش کلماتش میریزند بیرون برای من

یک قاب  رویایی کوچیک برای من

دو بسته بزرگ  گز و پولکی  اریجینال  برای من  که در  نیم ساعت اول  همسری  یک بسته گز رو کلا قورت داد!!

یک جا شمعی شیشه ای  صورتی  ملایم که عاشقشم  برای من

یک قواره پارچه بی نهایت زیبا و  خوشرنگ سبز برای مامانم

یک عروسک  پر از مهربونی  برای دخترک صبا  خواهرم (که همین الان یادم اومد من هنوز بهش  نگفتم  هدیه داره دخترک پیش خاله صمیم )

همه این ها رو در بسته  ها و  کادوهایی  نقره ای و طلایی ، شیک و ظریف ، تصور کنید که به من داده شد .

و یک دنیا ارامش ..یک عالمه بغل مهربون ..یک جفت چشم درشت دوست داشتنی  و دست هایی که انگار خیلی وقته می شناسمشون .

عطر سلطنتی   و گردنبند طلای گردنش رو هم میخواست بهم بده  و اینقدر  صادقانه  گفت  یادگاری برای تو باشه که من شک کردم اییییییییی با مویه!!!!!!؟!! دیداری که مطمئنا در ذهنم برای همیشه ثبت شد. من عاشق  اون هایی  هستم که دستم براشون رو هست  کاملا ..هیچی  ندارم بهشون بدم جز  محبتی که خودشون میدونند چقدر بی منت و از سر  یک حس قلبی و درونی  من هست . بانوی میم و  معرفت .. سپاس.  

به سلامتی  این مدت اینقدر  برنج شمالی خوردیم که   روز  آخر لپ داشتم این هوا!! تازه من زیاد نمیخوردم و سعی داشتم سالاد و ماهی و مرغ  اینا بخورم .سالاد هم ماشالله سس   خالص! فسنجون هاشون رو چه خاکی به سرم میریختم ؟  یعنی  به معنای واقعی ناراحت میشدن اگه کم میخوردی یا از  همه چیز  امتحان نمیکردی ..سفره ها هم خدا برکت بده سه مدل چهار مدل غذای سنگین و حجیم .وقتی برگشتیم از ترس  یک چند روزی  دیرتر رفتم کلاس  تا مربی خونم رو حلال نکنه . کمی  اضافه شد به روح بزرگ و  مهربونم!! یعنی روز آخر  نسبت به روز اول  قشنگ فرق  کردم ولی  توی همین چند روز که برگشتیم  نصف بیشترش  رو رها  کردم از بدنم و سبک شدم ..مگه الکیه ؟ اینهمه برم پول کلاس بدم و بدو بدو کنم که برگرده به ده روز !!!!  صمیم رو نشناختین انگار!!!

آی  مسلمون هایی که میخونمتون ..رمز  دار میکنید وبلاگ های توپتون رو چرا به من رمز  نمی دید ؟ آخه من کجا نظر بذارم بگم رمز میخوام وقتی  نظر  هم رمز  دار هست !! نگین ایمیل بزن که کلا من تو میل دادن روی  کوآلا رو سفید میکنم ...با شما هم هستم یاسی  خانم جان! 

امیدوارم شماها هم همتون به زودی  مثل ما به  سفرهایی برید  که توش  ارامش و  عشق باشه . محبت هاتون ده برابر بشه و یادمون نره  ادم هر وقت هم بخواد میتونه تو صد سالگی هم بره سفر ولی  خیلی از دوست ها و فامیل هامون  نیستند  تا اون موقع ..پس زودتر برید بهشون سر بزنید یا تلفنی ازشون خبر بگیرید یا دعوتشون کنید اونا بیان ..  همسری  غر میزد یک هفته سفر  همش از  این خونه به اون خونه ...خسته میشه ادم ... بهش  میگم از  این همه محبت  خسته میشی ؟ از  اینکه دعوا میکنند که چرا خونشون نرفتی  خسته میشی ؟ از  این که سر سفره هاشون ما رو می نشوونند بالا بالا   خسته میشی ؟ بابا والله قیمت ها  همه جای  ایران شبیه هم هست ..این غذاهایی که من به شوخی  گفتم از بس  خوردم مردم! پول خورده . تهیه اش  برای  خیلی ها راحت نیست تو همین شهر  خودمون . تعارف که  نداریم .به عشق  این که مهمون لذت ببره درست کردند بعد ادم این ها رو نبینه و بگه دریا میخوام برم ... گردش برم ... نفس بکشم !!!دفعه بعد اینقدر برو دریا بلکم سفید شی  مرد  یک ذره!!!! والله ! شوهر  کردیم ما هم!!

قربون همتون بشم . میدونم دیر شد خیلی  نیومدن من . ولی  منتظر بودم بتونم یک نیم ساعتی بشینم تکون نخورم از  جام . برای  خوب شدن حال همه  مریض ها و  لبریز شدن دل  همه کوچیک تر ها  از عشق  بزرگ ترها  و برعکس دعا می کنم . مراقب  خودتون باشید .

نظرات 37 + ارسال نظر
بهناز شنبه 11 آذر 1391 ساعت 01:11 http://http://yaldavsorosh.blogfa.com/

همیشه خوش باشی عزیزم

هدی دوشنبه 6 آذر 1391 ساعت 13:30

آخخخخ قربونت بشم من که انرژی میده به آدم این همه تند تند و پشت سرهم نوشتن و تعریف کردن با شوق و با هیاهوی تو. قربونت بشم که حال می کنم اینطوری که روح زندگی رو تو نوشته هات مجسم می کنی

مریمی جمعه 3 آذر 1391 ساعت 18:19 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

بابا مجری ! بابا سخن گو اصلا ! خوشا به حال خانم میم .... ای خدا ... ای امام رضا .... خوووو قسمت ما هم بکنین که صمیمک جونمون رو ببینیم .... تازه شم ... تو منو دعوت کن قول میدم روی اون خانمو کم کنم . منم با یه عالمه هدیه میام پیشت . به خدا . بیام ؟
راستی صمیمکم .... بابای همسر خوب هستن ؟ امیدوارم همیشه همتون سلامت باشین و شاد ...

اون بنده خدا یوهویی سعادت و فیض بزرگ نصیبش شد!!!! سعادت میخواد خواهر!! شوخی کردم. ما شما رو هم ندیده دوست داریم بانو .
خدا روش کر خوبن . ممنونم از همه محبت های بی اندازه ات .
راستی امانتی به صاحبش رسید . خیالت راحت .

پریسا پنج‌شنبه 2 آذر 1391 ساعت 14:47 http://www.yadegaaar.loxblog.com

سلام خوبید؟ من پریسام... خیلی دوست دارم که به وبم بیاید.. بیاید و نظرتونو راجبه تبادل لینک بهم بگید.

زهرا چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 23:47 http://alivzahra.blogfa.com

سلام خانومی چه قدر زیبا می نویسید به خونه دو نفره ما هم بیاید لینکمون کنید
مطالب تون رو تا حدودی خوندم بازم میام
منم مترجمم!
فعلا

منون از لطفت زهرا .

خیال کهنه چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 16:11 http://khiyalekohne.blogfa.com/

سلام عزیزم
واقعا خوشحال شدم که هنوز کسانی وجود دارن که عاشقن..
امیدوارم همیشه تا به ابد در سایه لطف ایزد عاشقانه با هم زندگی کنید.

رز چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 10:47

صمیم جان خوشحالم که سالم و سلامت با کلی انرژی مثبت تر از قبل برگشتی
شاد باشی همیشه

مریم مامان فاطمه چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 10:20

سلام به عزیز دلم...صمیم مهربون و پر انرژی من...
خیلی خوشحال شدم که این سفر بهت خوش گذشته..
از بس مهربونی و خوش قلب...و از بس همیشه چشمای زیبات فقط زیباییها و قشنگییها رو میبینه هر جا بری بهت خوش میگذره...
هر جا بری مهر و دوست داشتن رو با خودت به ارمغان میاری...

..
خوش به حال اطرافیانت...خوش به حال یونا و همسرت..
دوستت دارم.
بوس.


بوووووووووووووووووووس

حورا چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 10:12 http://aava-ye-daroon.persianblog.ir

انشاالله همیشه به سفرهای خوب و دلچسپ بری...
حال پدرتون چطوره؟ خوبند؟

پدر شوهرم بهترند عزیزم .ممنونم از محبتت .

حمید چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 09:49 http://3azar90.blogfa.com

سلام ... بانو صمیم
واقعا دیگه داشت اعصام قاطی میشد .هر وقت سر میزدم خبر جدیدی نبود.
خوب بود مخصوا این که تمش اخبار بود ولی اونطوری که قول داده بودی نبود/
واقعا سخته تو ی شهر غریب آدم تو موقعیت تو قرار بگیره... من همچین چیز رو تجربه کردم

زن متاهل چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 09:29 http://http://man159.blogfa.com/

روزگارت خوش بانو
خیلی خوب مینویسی

موطلایی چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 02:10 http://hojatfa50-50.persianblog.ir/

سلاااااممممم صمیم جووون خوشحالم که بت خوش گذشت...
از طرف من یونای قشنگو ببوس و بچلوووون....قربونش برم
خواستم بگم خداوند مهربون کمکم کرده و اوضاع یه مقداری بهتر شده (یادته ایمیلی ازت راهنمایی خواستم)
خولاصه خدارا شکر شکر به خاطر اینکههوامو خیلی داره...
راستی یه سری هم به وبلاگ منم بزن ناقلاااا...(خندم گرفت میدونی چرا ؟؟؟آخه همسرم واسه ممه هام اسم گذاشته اونی که یکم بزرگتره ناقلا اونی که جمع و جورتر و کوچیکتره دوست ناقلا...وقتی میخواد حالشون را بپرسه میگه ناقلا خوبه؟؟دوست ناقلا چطور؟؟اینم از شگردهای همسری ماست دیگه)
عزیزم منتظر حضور گرمت هستم اگه لینک کنی خوشحال میشم من اینقدر دوست داشتم وبتو که لینک کردم (البته بدون اجازه)ببخشید گلم...
قربوووونت برم
به خداوندی مهربان میسپارمت
بووووس

اول اومدم تو وبلاگت بنویسم اینو تاییدش کنم یا نه ؟ بعد که وبلاگت رو خوندم دیدم ای بابا این که کمترینش بود!!!
مرسی و عجب سوتی هایی این مامانت میداده ها ...
تو هم کمی در پرده بنویس دخترم!!!!
بوس

نوا چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 00:05 http://navaomom.persiablog.ir

شکرخداکه سفرتون اینقدرخوب بوده وخوش گذشته
صمیم شما یجوری تعریف میکنی ادم دلش لبریز میشه ازحس وحال خوب میگن وصف العیش نصف العیش مال شمادقیقا همین حالتو داره
شادی وخوشیتون مستدام

رسپینا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 17:19

رسیدن به خیرعزیزم...خداروشکرکه خوش گذشت...می گفتی گاوی گوسفندی جلوپات قربونی میکردم...خوش اومدی خانوم

زی زی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 17:00

سلام خدا رو شکر بهت خوش گذشته. مرسی که نوشتی منتظرت بودم. ایشالا حال پدر جان هم زود زود خوب بشه . راستی صمیم خانم این شبا و روزا اگر مراسم امام حسین رفتی یا اگر حرم امام رضا رفتی خیلی التماس دعا دارم. به امام رضا بگو زی زی رو دریاب.

هدیه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:27 http://madamkameliya.blogfa.com

سلام صمیم جان
انشالله همیشه به سفر... خوشحالم که بهتون خوش گذشته
من بچه ی شمالم، یعنی چند قدم اون ورتر از ساری! دو بار به اون باغ وحش رفتم...
قضیه ی الاغ هم متاسفانه درسته! وقتی بار اول رفتم و این جریان رو فهمیدم چند دقیقه کنار ِ اون مکانی که یه الاغ تووش بود وایسادم و قربون صدقه ش رفتم
مثل اینکه وقتی مراجعه کنندگان اعتراض می کنن دیگه این نمایش ِ وحشیانه رو حذف می کنن
بار دوم که رفتم شیرها همه یه جا لم داده بودن، انگار که شکم شون سیر باشه، به نگهبان گفتم چرا این شیرا تکون نمی خورن؟! برگشت گفت آخه همین الان یه اسب رو خوردن!! وقتی قیافه ی شوکه شده ام رو دید و آه و فغانم رو شنید گفت خانوم ناراحت نشید، اسبش مریض بود و مرده بود!

سی سی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:16

صمیم جان ازت یک راهنمایی می خواستم اگه ممکن هست.می خواستم بدونم کدوم موسسه کلاس های ایلتس رو بهتر برگزار میکنه و یا شخصی که کلاس خصوصی داشته باشه و خوب هم باشه.ممن.ن میشم کمکم کنی عزیزم

عزیزم من تهران نیستم .فکر کنم از دوستانی که اونجان باید کمک بگیری .

سی سی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:13

سلام صمیم جان خوشحالم که سفر خوبی داشتی و سلامت هستین.امیدوارم پدر شوهرت هم به زودی سلامتی کاملشون رو بدست بیارند.

فاطمه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:12 http://2t7p.mihanblog.com/

چقدر خوشحالم که شما رو پیدا کردم و از آن خوشحالتر که شما هم مشهدی هستی .
خوشبخت و شاد باشی

شهره سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 11:03

سلام صمیم جون
چه عجب!! بسلامتی اومدی از سفر
خدارو شکر که بهتون خوش گذشته و همه چی بخیر گذشته
ایشالا همیشه خوش باشی
عزیزم نمیگی از شمال تعریف میکنی ما اینجا توی مرزهای جنوبی دلمون هوس میکنه این وقت سال
ولی اونقدر تعریفات شیرینه که انگار خودم اونجا بودم از این همه نعمت لذت بردم

بهار سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 09:28

سلام صمیم خوشگل و خوش هیکل ما
خوشحالم که سفر بهت حوش گذشته
از دست تو که اینقدر شیرین زبونی دختر
شاد باشی همیشه

الهام ب سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 09:21

خوش به حالتون که شمال فامیل دارین! حسودیم شد. من اگه شمال فک و فامیل داشتم یه روزم تهران نمی موندم!

مامان رقیه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 09:09 http://pooyaye-maman.niniweblog.com

خبر نامه ی سفرررررررررررر
خداییش چقد به این ماجرای خرمالوهه خنیدین صمیم جاااااااااااااااااااااان
مراقب خودت باش و با روحیه ی خیلی باز تر از قبل برو به سمت کار و زندگی

مرضیه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 08:16

سلام صمیم جان!
خداروشکر که همه چیز عالی بود و به خیر گذشت....نگران شدم از تاخیر...شادباشی.
ضمنا...اون لیست بلندبالای هدیه ای که گفتین از نظر من ارزش یک بار دیدن شما و هم صحبتیتونو داره...

رهاخانومی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 01:15

manam indafe ba khodet bebar, yehali mikonam ba kalkal ba in sabkhonehaaaaaaaaaa, dar morede mail zadan ke vaghean rast gofti, yebar azat ye chizi khastam mail koni az on tarikh alan 2sal migzare, kholase ke shokre khoda hamechiz be khobi o khoshi boode, omidvaram hamishe labet khandoon bashe

وای رها چی خواسته بودی از من که دو ساله میل نکردم برات ؟ نگو عکست بوده !!!

یکی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 01:04

هااار هااار هااار خندیدیم
نمکدوووون

مهربون سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 00:33 http://mehraboundordouneh@yahoo.com

وای صمیم از دست تو خوشحالم که بهت خوش گذشته
واسه پدرجونم دعا میکنم زودتر خوب بشن انشااله

sam سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 00:04

سلام. رسیدن بخیر . ما یه معلم ادبیات داشتیم اون قدیما همیشه اجبار میکرد شرح حال بنویسیم . یعنی هر شب آخرای شب یه دفتر برداریم و بشینیم و بنویسیم امروز را چگونه گذراندید. واقعا مصیبتی بود برای خودش اونم برای من که همه روزام مثل هم بود. خلاصه اینکه الان این پست رو خوندم یاد اون شرح حال نویسی افتادم اگه اون زمان یه وبلاگی اینجوری بود حتما کلی کمک میکرد چطور بنویسم تا این معلم دست از سر کچل ما برداره. خلاصه اینکه خوشحالیم برگشتی از سفر مارکوپولو. راستی اول متنت یه شوکی فکر کنم به خواننده هات دادی...

کل قضیه کم از شوک نداشت ..تو به مسخره تعریف کردن های من برای تلطیف جو خیلی نگاه نکن .

نوشین دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 23:41

صمیم جون رسیدنت بخیر
میشه بگی این کتابی که اگه برعکس بگیری حروفش میریزه یعنی چی!؟ثواب داره بخدا ،بسی فکرم رو مشغول کرده

این بفقط ین من و بانو میم معنا داشت ..ظاهرش معنی خاصی نداره .فکر نکن بهش .

لیلی دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 22:54 http://leiligermany.blogsky.com

من تا حالا مهمان سفره شمالی ها نشدم. دلم خواست این غذاها را.
این فامیل های شما دیگر مهمان نمی خواهند؟

معصوم دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 20:55

سلام صمیم جون.خوشحالم که برگشتی.میدونی چقد هر روز بهت سر میزدم؟!.صمیم جونی میدونم وقتت کمه ولی اگه شد یه کوچولو به ایمیل منم نظری بکن.منتظرتم هانی.راستی دارم با همسری میام مشهد ان شاا... تاسوعا وعاشورارو مشهدیم.میدونم امکانش نیست از طرف تو ولی خیلی دلم میخواد ببینمت..نه اینکه ببینم چه شکلی هستی میخوام فضای ارتباطم دوستانه باشه.هرچند همینجوریم دوستت میدارمممممممی

عزیزم انشالله تو این تعطیلات استفاده معنوی و آرامشی کامل از اینجا ببری ..
ممنونم درکم میکنی .

یک زن دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 18:14 http://manam1zan.persianblog.ir

برو صمیم جان برو مادر انشالله همیشه به مسافرت باشی خیرش هم به ما برسه ولی خدایی تصور اون کلپچ هم دل انگیز مخصوصا ابش که در حد اشک چشم تمساح باشه صاف و زلال....
مردم از بس پشت این تریبون از دستت خندیدم روحمو شاد کردی

راحیل دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 16:41

دوست دارم صمیم عزیز واقعا از ته دلم دارم اینو میگم و اینکه خیلی با خوندن اون حرفات(اونا رو میگم ها) آروم شدم خیلی
ازت یه دنیا ممنون قد همون دریایی که دیدی
آخی تصورت کردم کله ات خورده بود به دیوار قطار تو دستشوییدرکت میکنم چون همون بلا سر منم اومده

نرگس دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 16:09

قالب نو هم مبارک صمیم جان :)

~مریم~ دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 16:07

سلام صمیم جان. همیشه به سفر. یعنی ساری بودی؟ آخه من خودم اهل ساری هستم ولی الان جای دیگه ساکنم. امیدوارم بازم از این سفرهای خوب داشته باشی.

کیمیا دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 16:04

سلام
مرسی صمیم عزیزم بخاطر اینهمه انرژی مثبت و آرامشی که من از این پستت گرفتم. فقط مرسی و دیگه هیچی نیست که بگم. :*

ساره دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 15:43

به به همیشه به سفر و گردش یعنی مرده این تشبیهات هستم صمیم جون همیشه شاد باشی و سلامت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد