من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

رنگین کمان....

۱-امروز شاد و پر انرجی!!!!در خدمتتون هستم.هنوز مراسم ولنتاین ما و احتمالا مصدومیت و بیمارستان  پشت سرش هم!!!!! برگزار نشده چون مهمونی بودم.آقا ما بلاخره موفق شدیم بریم دیدن جاری جون و نی نیش تو خونشون.هر چی از خوشگلی و لپ لپی این نی نی بگم کمه.دهن کوشولو و چشمهای گردو بسیار باهوشی داره.با اینکه ۴۰ روزشه ولی خیلی خواستنیه.ماشالله جاری جون هم هیکلش کاملا رو فرم برگشته و خیلی خوش تیپ شده.خب اینم از اثرات وزن مناسب قبل از بارداری.مامان جون  اینا قبلا رفته بود دید نش و من تلفنی باهاش در ارتباط بودم و حال و احوالش رو میپرسیدم.یه چیزی از خانومی این مادر شوهرم بگم چون نمیشه ازش گذشت.این نی نی هیچی براش نخریدن.فقط یه تشک و بالش دست دوز داره و سه دست لباس تو خونه ای و یک پتوی کودک.من که خیلی شوکه شدم ولی به قدری رفتار مادر شوهرم محترمانه بود که فهمیدم هیچی به روشون نیاورده.چون اگه من بودم حتما دعوام میکرد که چرا به خودم نگفتی تا چیز میز بخریم برا ی نی نی.با اینکه این اولین بچه برادر شوهرمه ولی خیلی ریلکش هیچی نخریدن حتی شیشه شیر و هیچ کس هم هیچی نگفت به احترام اینکه مامان جون به همه میگه زندگی هر کس به خودش مربوطه و بذارین راحت باشن.خدایی وقتی یادم افتاد که جاری جون قبلا از غربتی بازی های مادر شوهر خواهرش چه چیزهایی تعریف میکرد بخاطر کم بودن جهیزیه و سیسمونیش  یه ماشالله به جون مادر شوهر فهمیده خودم گفتم .ما برای نی نی هممون پول دادیم مثل همیشه که به همه برا نی نی جدید اینجوری کادو میدیم و هیچ کس حتی نپرسید این نی نی واقعا چیزی لازم نداشت؟ خیلی خوشحالم کنار خونواده ای به این فهمیدگی زندگی میکنم.و تازه این رو هم فهمیدم که نی نی بدون وسایل اضافی وجا پر کن و البته بیشتر دهن پر کن!! هم میتونه رشد کنه و خوشگل بشه و می می مامانشو بخوره و قوی مثل یاسی جون ما بشه.

۲-آقا بلاخره تصمیم خودم رو مبنی بر  حداکثر لذت بردن از وضعیت کنونی رو گرفتم و قراره برم استخر.شاید بخندین ولی واقعا فکر میکردم زشته آدمی که سایز ووزنش ایده آل نیست پا تو همچین جاهایی بذاره !!!! خب حالا که دارم میرم ئیگه نخندین!!و الان فقط مونده خرید وسایل لازم.چون مایوم از چهار سال یش که استخر میرفتم تو آب کلر دار اونجا  به زیرپوش دهاتی!!!! شبیه شد.

۳- امروز فهمیدم روانشناسی برخورد با کودکم بدک نیست!!! چون امروز ظهر  یکی از دوستام با پسر سه ساله اش دعوت بودن خونمون  که بچش اشک شیطون رو هم درمیاره از بس شلوغ و بی ملاحظه و بی ادبه!!!!)این ها توصیفات مامان خود بچه هه است ها!!) خلاصه این جینگولی اومد و اول خوب قد وبالای منو وارسی کرد و رفتار احتمالی منو  پیش بینی کرد و بعد خیلی آروم اومد شروع به خرابکاری کنه که بغلش کردم و بوسش کردم و جلوی آینه دیواری بزرگ تو راهرو انقدر باهاش بازی کردم و بالا پایینش کردم که دیگه حتی یه لحظه هم جدا نمیشد ازم و هر چی میگفتم جلوی چشمهای گرد مامانش گوش میکرد و میگفت چشم!!!!چون من خیلی جلوی مامانش ازش تعریف کردم و حرف آمپول و دعوا و تو سری!!! و به بابات میگم بچه!!!! نزدم.واقعا بچه ها فقط محبت واحترام میخوان حتی اگه سه سالشون باشه.دوستم کلی خوشحال شدکه آبروش رو امروز این بچه حفظ کرد......

۴-عکس های بچگی هام رو نگاه میکردم و با دیدن هر کدومشون لبخند گشادی رو صورتم مینشست و به قول علی لپ گردالو!!!! میشدم.اون روزهایی که با عمو که همش ۷ سال از من بزرگتره  آتیش میسوزوندیم رو هیچ وقت یادم نمیره. هویج مینداختیم تو شلوار بندگان خدایی که خواب بودن و در میرفتیم!!!!!گنجشک مرده رو با مراسم کامل دفن میکردیم.گربه رو تو دسشویی تو حیاط گیر مینداختیم وروش آب میریختیم ببینیم واقعا نفرین گربهه!!! میگیره یا نه!!و البته تو حیاط خلوت تو خونه هم سیگار اشنو!!! دود میکردم و این فقره رو خودم تنهایی انجام میدادم اونم فقط یک بار خداییش!!!!و ته مشروب میخوردم  ببینم چی داره که ملت قلپ قلپ میرن بالا!!!!علی میگه با اینهمه اجرام(جمع جرم!!!) که تو مرتکب شدی باز خوبه آدم از آب دراومدی و بعد گیر ما افتادی!!!!

۵- از لطف همه دوستان گلم ممنونم که علیرغم اینکه فرصت ندارم به همشون سر بزنم بازم منو شرمنده لطف خودشون میکنن.

۶- نکته

مواقعی که جنگ بین دو کشور اتفاق میفته  و خیلی ها کشته ومجروح میشن یه وقتایی  میشه که آدم ها از اصابت بمب ها و آتش دوست و ارتش خودی جونشون رو از دست میدن اونم فقط بخاطر ندونم کاری و اشتباه ارتش خودی که اشتباهی بمب رو تو خونه خودش انداخته!!!! این جور جاها میگن :  people are killed and  injurred  by friendly fire

(  a bomb  or weapon that is fired  by their own side)

زندگی شاد و پر انرژی و سرشار از عشق و امید برای همتون آرزو میکنم...

متن یک ایمیل ......

(صمیم:)ما که برنامه خودمون رو داریم این واسه اونایی که ایده میخوان:
روز ولنتاین چه میکند دخترا و پسرا؟
در بیشتر کشورهای دنیا ، دختر و پسرایی که با هم دوست هستن یک بسته شکلات بهم کادو میدن. همونجور که میدونید شیرینیها باعث ایجاد شادی میشن و شاید علت اینکار هم از قدیما این بوده باشه. اما در ایران معمولا چند شاخه گل، یک عروسک خرس کوچولو ، یه قلب (ازین پفکی ها) و یا چیزی شبیه این هم بچه ها برای همدیگه میخرن. سعی کنید کادویی که میخرید یکمی سلیقه هم توش باشه. همیشه پول خرج کردن راه ابراز عشق نیست. یکمی سلیقه میتونه کادوی شما رو برای کسی که دوستش دارید جذاب تر کنه .
و اما پیشنهادات ما برای خرید کادو (خطاب به دختر خانم ها):www.hamtaraneh.com
- پسرها معمولا از عروسک خوششون نمیاد. سعی کن پسرونه فکر کنی.
- اول به تیپش نگاه کن ، بعد براش کادو بخر
- قیمت کادو خیلی مهم نیست. سعی کن یه چیزی برای بخش که بتونه استفاده کنه. البته در حالت عالی یک شاخه گل و یک بسته شکلات کافیه ، اما اگه خواستی کادوی دیگه ای براش بخری گفتم که نگی نگفتی.
- نوشتن یک نامه تو کاغذ بهمراه چند تا گلبرگ گل سرخ خشک شده یا تازه، میتونه خیلی عشقولانه باشه
- اولین آهنگی رو که با هم باهاش خاطره دارین میتونی رو نوار یا CD براش بخری.
- بچه ها حواستون باشه که شکلاتی که میخرید بیش از 70 درصد کاکائو نداشته باشه.(روی شکلات های خارجی نوشته) شکلات هایی که بیش از 70 درصد کاکائو دارن تلخ و گاهی ترش هستن و برای خوردن با مشـــروبه ! نه چایی. بنابراین همیشه گرون تر بودن دلیل بهتر بودن نیست.
 
و پیشنهادات ما برای خرید کادو (خطاب به آقا پسرها):
- اول از همه اینکه یک شاخه گل فراموش نشه لطفا
- از خرید گلهای گلایل و مانند آن که باعث خنده دوست های دوست-دخترتون میشه جدا خودداری کنید. گل سرخ و رز کفایت میکنه.
- یک بسته شکلات کوچک ، ترجیحا مغزدار ! آخه من خودم ازینا بیشتر دوست دارم
- یک بسته جوراب صورتی ، یا قرمز میتونه سورپرایز خوبی برای کادوتون باشه
- بسته بندی کادویی که هدیه میدین خیلی مهمه. این نشون میده که شما چقدر برای دوست-دخترتون وقت گذاشتین.
- از خرید عرسک های بزرگتر از قد دوست جونتون جدا خود داری کنید. نمی گید چجوری باید اون عروسک رو ببره خونشون ؟ تازه اگه با ماشینتون هم برسونیدش ، ممکنه یوقت بابایی یا مامانی یه سوالی ازش بپرسه که مجبور شه بگه این عروسک رو مریم جون بخاطر تولد پارسالش بهش کادو داد (که اونام عمرا باور کنن)
- این روزها خرید شمع های خوشگل و رنگی خیلی مد شده. یه دونه شمع هم کنارکادوتون باشه.
- کارت تبریک دست ساز ! این نشون میده که چقدر دوستش دارین و خودتون براش یک کارت تبریک درست کردین. چند تا جمله عاشقانه هم لطفا پشتش ضمیمه شود.
- سعی کنید روز ولنتاین یک جای متفاوت با هم قرار بذارید. کافی شاپ دیگه خیلی تکراری شده . پارک جمشیدیه ! یا یه جای جنگلی میتونه جای خوبی برای جشن گرفتن روز عشق باشه.

فقط تیتر

-حال همگی توپ توپ است و ملالی نیست جز امورات مربوط به خانه تکانی کارمند جماعت منزل ما!!!!!

-کی این سرماها تموم میشه و بوی بهار و بارون و سبزه میاد.؟مردم بابا!!!!!

-صمیم دچار افسردگی زمستانی و در عین حال مهمانداری!!!کردن بود ای ملت!!!

-تو هفته پیش چهار نوبت مهمون داشتم.فککککک کن!!! اونم من که تو شیش ماه گذشته شیش تا آدم هم پاشون به خونم نرسیده بود!!!!

-دارم یه جورایی عوض میشم....یه تلنگر کافی بود......اونم از طرف شیرین همسرم.....

-میخوام برم استخر ولی روم نمیشه!!!!!خدایی هیکل گنده هاش میان اونم بی خجالت !!!نمیدونم من چه مرگمه!!!همیشه برا خودم ایده آل رو در نظر میگیرم.....

-دلم کلاس ورزش میخواد بیشعورها فقط صبح ها دارن نزدیک ما!!!!!

-پس فردا ولنتاین دوست داشتنی من به طرز دلخواهم برگزار میشه...یادتونه که!

-یه ماجرایی پیش اومد  جمعه که دهنم از تعجب این هوا!!!! باز موند.میام  و میگم.

-از همه کامنت گزاران عزیز که با نظرات شیرینشون خنده رو لبم میارن ممنونم.

-این علی منو کشت از بس شیرینی و شکلات خورد این چند روز!!فک کنم روزی دو کیلویی شیرینی خامه ای خورد این بشر!مصداق واقعی  sweet tooth  شده .

در مورد  کسی که به چیزهای شیرین خیلی علاقه داره میگن ((((he has a sweet tooth  ))))

daddy  eats chocolate every day.He has a sweet tooth

گوشی خرون!!

ای تف تو تفدونی  اونی که زبان اجنبی نوشت برای شما!!!!یعنی چیییی!!!حتی نامرد نگفت با خودش که شاید یه بنده خداهایی  تن به این قرتی بازیها نداده باشن و نتونن از این برشتوک های اون سر در بیارن!!! حتی اینقدر نفهمید که مگه  میمرد اگه فارسی مینوشت!!!!(نیشششششششششششش!!!) من که حق میدم بهتون اگه سنگسارش هم بکنیم بازم حقشه!!!!از طرف من هم یدونه محکم بزنین تو مخش تا دیگه اینقدر آیم  ا بووووووک و بلک بوووووورد ننویسه اینجا!!!!!ایشششششششششش!!

تا  ذهنتون هنوز داغه اینم بگم که وقتی میخواهیم بگیم کسی کاری رو سمبل میکنه و ازش میدزده و از سرو ته کار میزنه   از اصطلاح cut   corners      استفاده میکنیم و مثلا میگیم:

 

 

Most  contractors are always finding ways to cut corners.

 

 

حالا یه چی بگم منو نمیکشین؟ منو لای جرز نمیذارین روم هم کاهگل بریزین بعد نفت بپاشین روی دیوار و کاهگل و شبه آدم  لاش؟!!!(یعنی آدم لای دیوار!!!!!!!!) رو با هم بفرستین هوا؟!!!!!خب پس میگم.آقا انگیزه منگیزه در کار نبود اونم  برا بلغور انگلیسی اونم اینجا که خیلی ها اهل فن هستن و به ریش نوشتن های اینجوری من حق هم دارن تو دلشون بخندن باور کنین پز دادن با نمیچه  سوات خودم  که اصلا نبود.راستش من چند روز  داشتم یه چرخی تو این وبلاگ های روزانه انگلیسی زبان ها میزدم(البته آشپزی و دکوراسیون و ایناها بود!) و خیلی با خوندن کامنت های دوستاشون که اونام انگلیسی بود حال میکردم.بعد خیلی ساختارهاشون برام جالب بود تو نوشتن شون که از اینفرمال هم اونورتر بود.برا همین هوس کردم منم یه چیز بنویسم  اینجا برا تنوع!!!! و خیلی  اتفاقی به نتایج زیر هم رسیدم:

1- هیچ کس این دفعه به اسپلینگ (املا)  و کج و کوله نوشتن من گیر نداد و همه زیر سبیلی رد کردن.ممکنه بگبن شاید اشتباهی  نبوده !!! ولی مطمئنم این چیزی که من نوشتم  کامل نبود و اگه کسی میخواست میتونست خوب استخونی لای گوشتش بذاره!!!!!!حالا  باز نرین دو هزار تا سوتی از توش در بیارین بزنین تو سرم ها!!!!!!!!!

2- آقا ایول! 152 درصد!!!!! خواننده های این وبلاگ منو درسته قورت میدن! تو اطلاعات زبان اجنبی.من فهمیدم خیلی ها خیلی خوب متوجه میشن ((هر چند نوشته منم اصلا سخت نبود.)) و خیلی ها هم به زبان شیوای انگلیسی پاسخ دادن که ممنونم و از هر کدومشون نکته ای گرفتم.

3- ما اینجا خیلی با هم راحتیم.این رو بیشتر از رو کامنت هایی فهمیدم که گفتن ما هیچی نفهمیدیم یا کلیتش رو فقط گرفتیم.از صراحتشون خیلی خوشم میاد.آدم های اینجوری همیشه آماده یاد گرفتن هستند و قدر  این روحیه خجالتی نبودن تو گفتن این چیزا  رو بدونن.

4- نوشتن این متن یه با کل فکر کردن و عقب جلو بردن کلمات تو ذهن و تایپ و ....15 دقیقه وقتم رو گرفت .به سرعت خودتون  تو تایپ نگاه نکنین ننه! ما بوق بوقیم تو سرعت مرعت!!!.

5-من تو نوشتن این متن خیلی  از این شاخه با اون شاخه پریدم  و به قول معروف انسجام مفهومی زیادی تو متنم مشاهده نمیشه.اینو وقتی فهمیدم که خودم صفحه ام رو از روبرو (نه تو کله!!) خوندم!بازم از اونایی که الان میگن ما میخواستیم بگبم ها!!! ولی دیدم پاچمون رو گاز میگیری  نگفتیم!!! هم ممنونم.

6-شاگرد خصوصی  میپذیریم به شرطی که لباسامون رو آخر هفته بشوره و هر روز هم ناهار و شام غذای غیر پلویی برا شوهر ما بتونه درست کنه و آخر هفته کماکان کم نیاورده باشه تو غذا!!!!ضمنا چشم و گوشش رو کمپلت ببنده تا فقر و ف ح ش ا ی شماره 2 از روش ساخته نشه!!!!ما که نمیتونیم بمیریم چون مهمون!!!! داریم!حرفا میزنین ها!!!!!!

از همه دوست جونام بازم ممنونم.

خب بگذریم!آقا بشنوین از گندی که من زدم.بابایی میخواست بره گوشی جدید بخره  چون اصلا تو خط گوشی نیست و ضمنا پول بده هم بالا این چیزای قرتی بازی!!!!!!(نقل قول به مضمون!) نیست گفت با هم بریم و همسایه ها یاری کنن بشه!!!!!خلاصه انگار خرید عقد میخواستیم بره!من و علی و مامن و بابا تو هوای 20 درجه زیر صفر(تو هم کم لباس برو بیرون تا برات بشه  50- درجه!!) رفتیم پاساژی که مرکز این چیزاست.اهم اخبار رو شماره بندی مینویسم:

1- بابایی از اوناست که جییگر آدم رو در میاره تا چیزی بخره.به جون خودم تا حالا ندیدم جز علی از خرید وکالتی بقیه !! راضی باشه.این شوهرما هم اینقدر خوب با کلمات بازی میکنه و انصافا خوب مشورت میده که یه گوریل وحشی رو هم با ظرافت تمام تو پاچه آدم بکنه و بگه ببین چه خرگوش کوچولوی نازی!!!!! بازم ازش تشکر میکنی!!خب این از سابقه این پدر زن و دوماد!

2- مامان اینجور وقتا چشمش دنبال لبو و باقالی و قاقا لی لی برای ما  تو مغازه ها میگرده و هرچی هم میگیم حداقل بذار خرید کنیم بعد شیرینی بده شما!!!!! مگه تو گوشش فرو میره!تازه بابت خرید یه گوشی معمولی به یارو گیر داده  باید 30 تومن تخفیف بدی و خیلی هم جدی اینو میگفت و ما هم فقط جلو فروشندهه میخندیدم و تا سرش رو میکرد اونور  به مامان چشم غره میرفتیم که مگه هویج داریم میخریم مادر من!!!؟ خوبه گوشی دو میلیونی !! نمیخواد این شوهرت بخره ها!!!!!ولله!

3- بابا بلاخره یه 5700 نوکیا  انتخاب کرد .علی هم امکاناتش رو برا بابایی توضیح داد و حاج آقا دیگه راضی به نظر رسیدن!!!!! خلاصه بابا و علی  رفتن از جای دیگه یه هندزفری بگیرن ویارو هم تست کرد و فاکتور رو هم نوشت و حاضر و آماده گذاشت تا بابایی بیاد وامضا کنه.

و حالا ادامه ماجرا که من رل اول رو ایفا میکردم توش!!!!

 منم رفتم یه دور دیگه بزنم برا خودم.دیدم یه مغازه اون طرف تر همین گوشی رو گذاشته حداقل 30-20 تومن ارزون تر.با در نظر گرفتن اینکه علی داشت موهاشو میکند از بس شونصد مدل رو برا بابایی توضیح داده بود و الان هم داشت برا خودش بندری میومد از بس از خرید بابایی خوشحال شد و به عبارتی نفس راحت  داشت میکشید!! و ضمنا با توجه به اینکه مامان داشت بیرون پاساژ با این باقالی فروشه گپ میزد و بهش توتون مرغوب پیپ معرفی میکرد و یه خانمه هم اونورتر داشت تو دهن بچه خوشگل و نازش میزد که چرا دستش به دستگاه آب سرد کن خورده و لیوانش افتاده رو زمین!!!!!و مسائل فلسفی مربوط به اهمیت نماز اول وقت و چرا نماز میخوانیم که هفته قبلش  به زور ما رو فرستادن کلاسش!!! زرتی زنگ زدم به بابایی که کجایی که سرت کلاه گشاد رفت و این یارو اینجا کلی ارزون تر داده میده!!(انگار باقالی فروشی بود!)یک آن دیدم بابا پشت سرمه! نگو انقدر تند اومده که بینه واقعا راست میگم یا چاخان کردم.علی از عصبانیت میخواست کله منو بکنه.رفت تو و جلوی بابایی یه بار دیگه قیمت کرد و بازم همون عدد بسیار پایین تر رو شنید!!! یه نگاه کرد به من که یعنی تف تو ذاتت!!!!! بعد هی سرشو کج کرد و بالا آورد و عقب و جلوی این گوشیه رو نگاه کرد و گفت بریم!!!! بابا هم هاج و واج که خب چرا بریم!! بخریم دیگه!!!!!(من از طرف اون ازهمهتون الان عذر میخوام!!!) و علی بیرون گفت حافظه اش نیم بند بود!!!!و کلی دلیل آورد و غیره که بابایی گفت خب بریم بهش بگیم خر خودشه!!! که رضایت دادن که تو دلشون هم بگن انشالله خدا قبول میکنه!!!!خلاصه علی فقط برگشت پرسید:طناب مخصوص رخت شویی داریم خونه؟ برا چی میخوای علی جون!!؟  برا دوختن اون دهن  گشاد تو که بی موقع باز میشه و منو دققققققق میده !!!! و منم فقط نیشم باز بود و میگفتم اگه نگفتم به بابا که با فروشندهه ساخت و پاخت کردی سرشو کلاه بذاری!!!و اونم میگفت کوفففففت !!تو چاخان بگو تا اونم فرتی باور کنه!!!شانس که نداریم از زن و خونواده زن!!!!!خلاصه کاشف به عمل اومد که اون اولیه خیلی هم مناسب قیمت داده چون این دومی برا حافظه کلی پول میگرفت و در کل قیمت تمام شده اش از اون یکی خیلی بیشتر میشد!!

راستی موقع بیرون اومدن من یادم افتاد که فروشندهه سیم کارتش رو از تو گوشی بابا در نیاورده و یادش هم رفته!!! برگشتیم و بهش پس دادیم و مامان علیرغم اشاره های دست و پا و گردن  ما باز رفت جلو و گفت آقا حالا که ما اینقدر خوبیم!!!! یه تخفیف باحال بده من حال کنم باهاش!!!!! و یارو که دیگه از رو رفته بود پنج تومن برگردوند و ما با عرق شرم روی پیشانی و مامان با لبخند فاتحانه روی لب اومدیم بیرون!!!! ای من دق کردم از بس به این مامان گفتم جون من خودم حاضرم اون تخفیف هایی که یخوای ار حلق مردم بکشی رو بهت بدم تو فقط با کلاس واستا  سر جات و نگاه کن و حرف تخفیف هم نزن!!!! ولی مگه به گوشش میره این حرفا!!!!باز بگین صمیم! به زیبایی های زندگی نگاه کن!!

تازه اگه بگم به آقاهه ای که کنارش رو صندلی تو مغازه نشسته بود به زور لبو خوروند و بیچاره یارو از روی ادب دست اون رو  پس نزد وهمش رو تو دهنش نگه داشت تا مثل ماشاخانم  این گیلاسی بره یه گوشه بندازه  و روشم خاک بریزه!!!!! منو بیشتر درک میکنین!!!

 

 

samim writes

Hi  everybody.How are things with you?

Can you help me out with 2 vital  questions?

Your comments were nice enough to encourage me keep going.eavery post gave me hope …..hope to forget the impression of standing this cruel life……You have helped me to finally reach the peak point of my life.you helped me keep thinking my sweety spouce deserved to die for…...to endow   my very  affections to …to taste  a seasoning life with me……….

I`m not sure which post you have loved the most.but if it were me  to  choose one ht might have been ((all))!!so let me know which one is yours.

 

If you`re  ok.   With the firs question here comes the second one:

 

I was a bit nervous about  not writing my private lif here…..… I  mean my tiny incredibly spicy one.I`d never  had so many intimate friends to share the delicate feelings of holding romance and love in one….as I do now.

If you think it makes you feel  nice by  reading this page let me know.

 

آپ بعدی بهتره....

ممنون از همه دوست جونام که با کامنت های مهربونانه اشون منو به زندگی عاشقانه ام امیدوار تر کردند.باور کن خیلی دوست داشتم که اینمهه همه دلشون برا عشق و محت میتپه.خیلی سرم شلوغه.شرمنده اونایی هستم که تک تک نشد جواب بدم.اونایی هم که جواب گرفتن!!! برا قبلا بود که نوشته بودم.یکی برام نوشته بود:

به جای نوشتن این همه اصطلاحات انگلیسی میتونی پیشنهاد کنی ملت رو سیستمشون نارسیس نصب کنن و از «tip of day » ش فیض ببرن
راحت تر نیست؟!

خب !حالا که خوندن اینجا وقت شریفتون رو میگیره دیگه  اصطلاحات انگلیسی نمینویسم.البته از اول هم خواستم بگم اینها رو هر روز تو نارسیس میخونم(هر چند نه همشو) و دلیلی نداشت به اسم سوات!!! خودم نشونشو بدم بهتون.ولی نمیدونستم اینجوری میگین.خب پس شما و فیض بردن از اوت تیپ ها!!!!

ضمنا اون کسی هم که از پابلیک افیرز من دلش خون بود٬!!!!! بهتره بدونه بیشتر از این  حوصله غلط زیادی  اش رو ندارم و بهتره  و سرش تو تمبون خودش باشه!!!من هر چی بخوام مینویسم.حالا جای دیگه اش میسوزه با یه قالب یخ حله!!! چرا دیگه کامنت عوضکی میذاره آخه!!!!

ولنتاین من.....

 

 

عین کامنت دوست عزیزم نگاهی نو که قلبی از طلا داره را براتون میذارم تا همسایه ها یاری کنن همه چیز میز یاد بگیریم!!!!

 

یک اصطلاح جالب.
در موقعیتی که یک حرف را بارها به یک ادم کودن می گی و طرف متوجه نمیشه می گن


I told u one time, two times, three time, Khomeini times


همون  آقای خ  می نی خودمون هست هاااااااااااااا

من که خیلی تعجب کردم از این اصطلاحه ولی جالب انگیز ناک بود .ممنون نگاه نو عزیزم.

 

******************

 

و حالا این شما و این  اصطلاحات امروز:

وقتی میخواهیم بگیم  فلانی انگشت کوچیکه منم تو فلان کار نمیشه !!! یا به گرد (همون که از خاک بلند میشه!)من هم نمیرسه از این اصطلاح استفاده میکنیم :

 

 

You  cant hold a candle to me when it comes to playing the piano.

 

Cant hold a candle to someone))

 

******************

 

وقتی صدا از گلوتون در نمیاد و گلوتون  گرفته میگین:

 

I have a frog in my throat.

 

مثال:

excuse me I cant talk clearly.I have a frog in my throat.

 

******************

 

 

یه کامنت طول و دراز برای یکی از دوستان عزیزم  نوشته بودم که دوست داشتم به عنوان یه پست بذارمش .و بعد اینجا ادامه اش دادم  و کامل ترش کردم.

من با این صدر در صد موافقم که ازدواج اصلا به معنی ندید گرفتن خودفرد و خواسته ها و دلخوشی هاش نیست بلکه چون در مقابل عشق و آرامش رو داره بدست میاره(ایف انی ) و فرد  از بودن با کسی که دوستش داره لذت میبره پس یه چیزهایی رو باید به نفع منافع مشترکشون(و باز هم نه فقط همسرش) تعدیل کنه.من در مورد خودم برات میگم.هنوزم شاخ در میارم وقتی میبینم بعضی ها از خوشبختی و عشق گرم  اونم فقط بعد از 4 سال زندگی مشترک ما (تو ایران ) تعجب میکنن که به نظرم اصلا تعجب نداره و همینطوری بابد باشه!.بابا! مگه قرار این بوده که احساس  ماها فقط یه دو ماه طول بکشه! چرا همه با این تصور شروع میکنن و چیزی که اصل بوده و باید باشه رو مورد خاص و کمیاب میبینن؟ ذهنیتی که من و همسرم در ازدواج داشتیم این بود که همبشه زندگیمون گرم خواهد موند و رابطه رو هم پرورش دادیم و گرم نگهش داشتیم.من از بعضی چیزها (به قول عامیانه )سرتر از همسرم هستم و اونم تو بعضی  چیزا.من صبح میرم سر کار و عصر برمیگردم ولی هیچ وقت حسرت زن هایی که همش تو آرایشگاه و بازار و مهمونی و پارتی ولو هستن رو نخوردم و بهشون حسودی نمیکنم چون من یه چیزایی دارم که اونا ندارن و همسرم جوری قدردانی میکنه که به خواب شبشون هم نمیبینن بعضی ها.ضمن اینکه منتی هم سرش نمیذارم و نمیگم بیا کف پای منو ماچ کن چون به خاطر کمک به تو اینهمه از لحظات روز و پیکم میگذرم.نه ! من به خودم میگم این زندگی و بخصوص این آدم اینقدر برام داشتنش ارزشمنده که حاضرم برای رفاه مشترکمون بیشتر از خودم مایه بذارم (که نصف این تلاش ها برمیگرده به اقتصاد محتضر ما تو ایران!) ولی سعادت باز هم مشترکی رو باهاش تجربه کنم.من اگه روزی راضی بشم توی دلم به همسرم حق بدم که گول زن ها و دخترای جوون تر و خوشگل تر از من رو بخوره همون لحظه این حق رو برای خودم هم قائل خواهم شد و به این کاری ندارم که مردم و عرفم چی میگن! من اونقدر کله شق هستم که در صورت خیانت دیدن   یا حاضر میشم باهاش زندگی کنم (چون ننه غریبم بازی در نمیارم و اگه بدونم حضورش با همه کارایی که کرده اونقدر هنوز برام مهمه دیگه بی خیال  کات میشم و میذارم تو دلم عشقش بمونه )و دلم هم مثل اول قرص و محکم مونده باشه یا کاتش میکنم.از قدیم میگن شتر سواری دولا دولا نمیشه که .

و اما در مورد نظر خواهی از همسر در امور مربوط به زندگی مشترک:.من بخاطر احترامی فوق العاده ای که همسرم در مورد برخی کارهاش(و صد البته نه همش! چون خیلی هاش مربوط نیست)به نظر من قائل میشه منم بعضی کارام رو که میدونم انجام دادن یا ندادنش و حتی کیفیتش رو رابطه و زندگی و احساس همسرم تاثیر گذار خواهد بود ازش نظر میخوام به عبارتی انتخاب های خودم رو جلوی روش میذارم  و میگم اون کدوم رو دوست داره. و اگه هیچ کدوم رو نپسندید و من پیشنهاد تازه  رو پسندیدم خب چه بهتر ! من هیچ وقت مثلا از کتابی که میخونم در موردش نظر نمیخوام از همسرم چون کاملا شخصیه و بدیهیه که نظر اون برای خودش مفیده!!!!.ولی در مورد غذایی که درست میکنم و چیزایی که حق نظر برای خودم در اوم موارد  قائل شدم دوطرفه عمل میکنم.اتفاقا من از اون دختر کله شق ها  و به تعبیری محکم و مستقل ها هستم ولی هیچ وقت به شوهرم نشون ندادم  بدون اون از پس همه کارهام تنهایی برمیام چون حضور اون حداقل در زندگی احساسی من مثل یه فرمانروا  میمونه به همون بزرگی و ابهت  و من ملکه ای که همواره از بودن کنار این فرمانروا در ناز و تنعمه پس بیخودی خرابش نمیکنم و این حضور موثر که از سر نیاز نیست و برای تکامل شخصیت من مهمه رو پاس میدارم..اینم میدونم که ذات آدم ها با هم فرق داره و خیلی ها نظرات من براشون عجیبه همونطور که مال خیلی ها هم برای من قابل درک نیست.

میدونین یه وقتایی با خودم فکر میکنم مثلا فلانی چقدر نظراتش ایده آل هست و چه زیبا و قوی حرف میزنه ولی من که اینور مانیتورم از کجا میدونم همه ادعاها و حرف ها درسته!؟ از کجا باید بدونم که اونی هم که ادعای  نقش خدا داشتن  در زندگی همسرش میکنه  واقعیت رو گفته یا ارزوهاش رو.حتی شماها هم ممکنه از این فکر ها کرده باشین.شاید در اون فضا و اون زندگی خیلی چیزها جواب بده و در مورد من چیزاهایی دیگه.برا همین خیلی وقته که به وضعیت ایده ال و ارمانی دیگران  کاری ندارم.اون وضعیتی رو دوست دارم که باهاش راحتم و منو اروم میکنه.خیلی از دوستام رو میبینم که میخورن و میخوابن و مسافرت های رنگ و وارنگشون روبراهه و دغدغه های منو ندارن  و شوهرشون هم اتفاقا خیلی هم دوستشون داره و پای زن دیگه ای هم تو زندگیشون باز نیست (اینا رو میگم چون همه میگن چه فایده! وقتی تنها عشق و مورد احترام شوهره نیست!) ... ولی دلیلی نداره خوشبختی های عمیق خودم رو سطحی جلوه بدم تو دلم.دلیلی نداره اگه بقیه تو  دلشون نگاه های گرم و مهربون و عاشقانه همسرشون رو تازه اگه اصلا وجود داشته باشه مسخره میکنن و میگن برو بابا!! مگه اینا برای من نون و اب و طلا و راحتی و آزادی و آسایش میشه من (منی که با عشق نفس میکشم و زنده بودنم منوط به اینه که دوست داشتن رو با گوشت و پوستم حس کنم) هم دلم رو سرکوب کنم که عاقل باش صمیم!؟؟؟؟ تا کی میخوای با این بچه بازیها خودت رو گول بزنی.بکن و بنداز و برو و بگاز و به فکر خودت و راحتی خودت باش.......نه ! میتونم......ولی نمیخوام...... من همون قدر که تو خوشبختی خودم علی رو عامل اصلی میدونم خودم رو هم مرکز زندگی اون و آسانسور پیشرفتش میدونم چون اون هم از من انرژی میگیره چون زمین خوردن هاو بی تجربه گیهای کاریش رو  تجربه نشون میدم تو چشمش و نمیذارم فکر کنه بی عرضگی بوده چون واقعا نبوده و برای خیلی از تجربه ها باید بهایی پرداخت کرد و چیه اشکال داره ما هر دو در این کوره پخته شیم و محکم شیم و سرد شیم تا اگه  پای روزگار لگدی هم روی وجودمون  گذاشت خاک نشیم و دوباره روپا شیم.من بهش امید تزریق میکنم  حتی اگه خودم مستاصل شده باشم .من لبخندم رو روی صورتم دارم  و حفظش چون میدونم اخم ها و ناراحتی های من نه تنها گرهی رو باز نمیکنه بلکه پاهای ادامه دهنده  همسرم رو هم خورد میکنه تو این راه. من ریاکار و دورو نیستم فقط سعی میکنم رنگ های شاد زندگی رو هم در کنار سیعاهی هاش و سدی هاش به همسرم نشون بدم و نذارم یه سردی در یه فصل زندگیمون اون رو تبدیل کنه به خزون همیشه موندگار....البته این کار برای من جواب میده چون همسرم با ناراحتی من و دیدن نگرانی تو چشمام نفسش بند میاد و فکر میکنه فاجعه اتفاق افتاده.چه اشکالی داره وقتی  دل نگرانی فردا رو به وضوح تو دو قاشق غذا خوردن های او و چشم های بی تابش  میبینم بغلش کنم  و انقدر سربسرش بذارم تا غم نتونه مرد من رو با خودش به اعماق دریای  ناامیدی ببره.

یادمه بچه که بودم یه روز رفتیم خونه یکی از دوستای بابا مهمونی. ما سه چهار ساعت اونجا بودیم و من با اینکه عاشق پدر و مادر م بودم ولی اون شب اصلا دلم نمیخواست به خونه خودمون برگردم.قشنگی اون خونه و دست پخت عالی و لباس ها و ارایش خانم صاحب خونه اونقدر به چشم های من زیبا و رویایی میمود و مبلمان شیک و راحت خونشون انقدر برام جذاب بود و قربون صدقه رفتن های اونا تو چشمم 500 برابر جلوه میکرد که وقتی رسیدیم خونه معمولی خودمون بغض کرده بودم و میخواستم سر مامان بابام فریاد بکشم که منم از اونا میخوام.....ولی دو سال بعد که شنید م دخترشون با یه پسر بیکار و بیعار ازدواج کرده و مامانه و باباهه به مرز طلاق رسیدن و اون دختر کوچیکشون یه بار از خونه فرار کرده فهمیدم من فقط پوسته رویی این زندگی زیبا و رویایی رو دیده بودم و خیلی سالهاقبل موریانه بی تفاوتی و عیاشی های تک نفره پایه های این کلبه رو جویده بود وبعد  بابت فکرایی که با خودم کرده بودم مثل سگ پشیمون شدم و میخواستم دست همون مامان بی آرایش و و کلاس نذار!!! و همون  بابای بدون جین تو خونه!! رو ببوسم و بگم دوستشون دارم چون اونا قلب  ما رو با عشق پر کرده بودن و بهمون صداقت یاد داده بودن.

 

پ.ن.

پرسیده بودید برای ولنتاین چکارا میکنم.

برای ولنتاین هیچ چیزی نمیخوام برا علی بخرم. چون به نظرم مصنوعیه.حس ته دلم رو نشون نمیده.کمه .محدودیته.منو راضی نمیکنه.و در کل لوسه برای امسالمون !!!!!شرمنده همگی البته!

شاید شمع خوش بو و زیبای اتاقمون رو روشن کنم و یه شام خوب که علی عاشقشه (سیب زمینی سرخ کرده بلند و طلایی با تن ماهی وسطش!) درست کنم و تموم شب بین بازوهاش باشم و برای بار هزارم ازش بپرسم علی جون!! چی شد عاشق من شدی!!!!!!! و اون روشو بکنه به دیوار و بگه ای خدااااااااااااا!!!!!!باز این شروع کرد و من غش غش بخندم و بگم نه جون صمیم! امشب خاصه ! ووولووونتووووینوههههه!!!! و اونم بگه کوفتتتتتتتتتتتتتتتت!!! نمیشه جز با کتک و تو دهنی تو رو خوابوند انگار !!!! بکپ دیگه عزیزم!!!!!! و من لنگ و لگد بندازم  و بگم نه! من الان تو نیمه راست تختم که حوزه مدیریت منه و تو حق نداری پاتو تو قلمرو من بذاری! آهای!!!! اون انگشت شستت رو بردار از ناحیه من و اونم پاش رو تو هوا روی تموم قلمرو تختی من بگیره و بگه هوا رو که نخریدی!!!!خریدی؟ و من چشم غره برم و بگم اشکال نداره علی آقا !!!!! نوبت هوای ما هم میشه !!! و پشتم رو بکنم که من قهر کردم و یهو ببینم دستش رو محکم رو شکم من شوت کرد  چون میدونه چقدر بدم میاد و حساسم!! و باز لنگ و لقد و انگشت تو چش فرو رفتن و زر زر من و خنده اون و حرص من و همینجور تا الهه ولنتاین ببینه من بدون خریدن هیچ گل سرخ و عطر گرون قیمت و شکلات خارجی و ..... به یک انسان حس خوشبخت ترین  و عاشق ترین مرد دنیا رو میدم نه فقط 14 فوریه هر سال بلکه کل روزها و شب هاش رو........

 

پرشین کت

دیروز رییس بخش اعتباری تا منو دید با نیش باز تبریک گفت!!! همزمان داشتیم با دو سه تا از همکارهای خانوم که یادمه یه وقتایی میخواستن سر به تن من نباشه راه میرفتیم و اونا با تعجب به من نگاه کردند و چشماشون گرد شد.حالا قضیه اون تبریکه چی بود؟ یه شوخی یا چیزی تو همین مایه ها که اقای دکتر سر حال بوده و خواسته یه حرفی زده باشه و البته اینم بگم چون دید ما کلاس اجباری داریم میریم اونم بعد از وقت رسمی کار یه لبخندی هم چاشنی اش کرد که یعنی  ای بیچارههها!!!! حالا موقع   بریک  مگه اینا ول میکنن!! وقتی با سونوگرافی چشمی دیدن خبری نیس یکیشون یهو رو کرده به من میگه تو تا کی میخوای بخوری و بخوابی برا خودت!؟!!!!!!!! با خنده مسخره گفتم برا شما مشکلی پیش اومده حالا؟ گفت نه! منظورم اینه که پس کی میخوای بچه بیاری!!!!انگار سفارش میدی مثل همستر فروشی  45 روزه حاضرش میکنن!!!!!خلاصه الان چون حوصله تون سر میره که چطوری قانعشون کردم اونا رو فاکتور میگیرم و فقط میگم بعد از یک سخنرانی غرا و شیوا در مورد روشهای بار           داری    م  ص  نو   عی و رحم    اجا   ره     ای     و بررسی هر کدوم از منظر (ف  ق ه ) و وراثت و حقوق اجتماعی!!!!!!فرزندان حاصل از این نوع بارداری ها و کاشتنی ها!!!! با تحسین و احترام نگاهم کردند سه تایی و خفه خون گرفتن دیگه!!!!!حالا خوبه خودم مکالمه شون رو بارها با شوهر های بدبختشون شنیدم که فحش زیر و بالا رو به شوهره میدادن و  بالطبع با دماغ دهن کبود فرداش میومدن سرکار!!!!!!البته این بار خیلی حرص نخوردم ولی هوس کردم مثل یه  پرشین کت که یخورده با موشها بازی میکنه و بعد یهو حوصله اش سر میره و با اشاره ناخن های تیز و بلندش موشه رو پرت میکنه به دیوار و در جا میکشه  باهاشون رفتار کنم و ناک اوتشون کنم!!!!

اوههههههههههه! چقدر من کلمه اجنبی بکار بودم اینجا.پس برای کامل شدن متن یه اصطلاح انگلیسی  رو هم مینویسم.اول فارسیش رو بگم تا آمادگی داشته باشین !!!!

دیدین طرف داره حرف میزنه از مهمونی دیشبش و بهتون میگه راستی نمیدونی  فری چطوری میخورد!((ببخشید ببخشید)) مثل گاو هی خورد و خورد.اینجا چون نمیخواهیم حرف زشتی که زدین به شنونده بربخوره از کلمه ببخشید استفاده میکنیم.حالا انگلیسیش میشه  pardon my French   حالا چرا فرنچ بدبخت رو میگن!!؟ چون  کلا فرانسوی ها و انگلیسی ها خیلی چشم ندارن همدیگه رو ببینن و مثلا میخوان بگن انقدر زبون فرانسه زشت و بی تربیته!!! که انگار همش فحشه و میگن بابت  این کلمه فرانسوی  که گفتم(همون فحشه رو میگن) منو ببخشید.یه مثال انگلیسی میزنم:

 

He is really a bastord if you will pardon my French.

 

آها یه چیزی هم در مورد تو سی جان دیروزی یادم اومد که اضافه میکنم.این اصطلاحه آمریکاییه و همین طور که میدونین امریکا یکی از مستعمره های بریتانیای  کبیر بوده که بعدا به استقلال میرسه و چهارم  جولای هم که جشن بزرگ آتیش بازی و ...دارن هم بخاطر روز استقلال امریکا برگزار میشه.جان هم از اسم های اصیل انگلیسیه و برا تحقیر و خوار کردن انگلیسی ها این اصطلاح رو دارن امریکایی ها.هر چند الان خیلی در مورد کاربردش تو جامعه الان و امروزی امریکا مطمئن یستم که اگه کسی میدونه و بگه ممنون میشم.

راستی نگاه نو عزیز اصلاح کرده و گفته امروزه میگن    I wanna run to John   که خیلی ازش ممنونم.میگم اگه دوست دارین این چیزا رو من بذارم براتون و برا خودمم خیلی خوبه چون به روز میشه این فسیل دونیم!!!!قربون همگی.

 

 

 

to see john!

آقا ما مثلا سرمون به سنگ زمونه خورد!!! و به راه راست تر هدایت تر شدیم!!!!(رو رو برم!!!) در همین راستا نمازم رو سر وقت میخونم.نه طلبی ازش دارم و نه گله ای.خلاصه با هم چند وقته خیلی رفیق شدیم.حالا این بعد عرفانی منو داشته باشین تا بگم!

 

یه روز با حالتی بسیار عارفانه!!!! و در دل تسبیح گویان وارد وضوخونه شدم بعد دیدم بهتره قبل از وضو یه دستی هم به اب برسونیم!!!!!!!آقا با همون حالت وارد موضع!! شدم و گفتم بذار به این معتادان وبلاگی!!!! ثابت کنم در هر سنی که آدم باشه میتونه عادات ناپسند!!!رو ترک کنه و منم این بار با بدون شلوار و مانتو و بند و بساط میرم  جانی کوچولو رو ببینم!!!!و اتفاقی هم نمیفته !!!!! و نشستم.بعد این سر شیلنگ بی شعور رو گذاشتم تو افتابه و شیر رو هم باز کردم تا درجه آب تنظیم شه.آقا تو افکارم غرق بودم که یهو این شیلنگه مثل کارتون ها و به مانند یه مار زخمی وحشی دور خودش پیچید و صاف صورت منو هدف گرفت و از تو آفتابه در اومد و تا به خودم بیام کلی اب بهداشتی تو حلق و چشم و گوش و دهن و کله و مانتو و ریخت و هیکلم پاشیده شد و من از شوک حتی نمیتونستم ببندم اب رو!!! اقا خدا نصیبتون نکنه.آی حرص خوردم و تو دلم باعث وبانی این افتابه سازی رو لعنت کردم که نگو!!!حالا میخوام بلند شم مثل اینایی که کره خر روشون شاشیده نمیتونم حتی به خودم دست بزنم.از اونهمه اب معطر تو دهنم هم حال تهوع گرفته بودم و حالا سر کار با این ریخت و نجسی چطوری بیام بیرون.با گوشیم به رییسم زنگ زم که من اینجا گیر افتادم و فقط زنگ بزن آژانش و پلاستیک پهن کنین رو صندلیهاش تا من بیام بیرون!!!!!اونم اومد و حالا آی بخند !!!!آی بخند!!!! گفت چکار کردی با خودت؟!!!!! چرا دهنت خیسه اینجا آخه؟!!!! گفتم هیچی ! به شکر خوری افتادیم آخر عمری.خلاصه اگه 875490/1254468+9سالم هم بشه دیگه به شماها گوش نمیکنم که مگه آدم شلوارش رو در میاره و با اون وضع میره دسشویی!! خب دیدین من پیش بینیم خوب بود!!!!!کوففففففففففففت بگیره هر کی بخنده به من دیگه!!!!!!!

 

 

میان متن نوشت:

 

۱-اون روز اتفاقی گوشیم همرام بود و چون فوری رفتم تو سی جان !! کنم  بردمش با خودم و گذاشتم روی جالباسی داخل رست روم!!!!!خدا رحم کرد!!!

۲-تو انگلیسی یه اصطلاح خیلی غیر رسمی هست که میگه مثلا I wanna see John!!!! به معنی میخوام برم دسشویی.نه اینکه برم جان رو ببینم!!!!حالا چرا جان؟ چون یک نام کاملا تیپیک انگلیسی است و من تا جایی که یادم میاد این رو برای تحقیر  انگلیسی های عامی و قدیمی ساختند شاید توسط فرانسوی ها!!! نمونه اش رو تو فارس داریم.من خودم یادمه تو بچگی هامون که زمان جنگ بود بارها شنیده بودم یارو میگفت دارم میرم خدمت صدام!!!! یا مثلا برای نفاق بین شیعه و سنی این رو قدیم ها میگفتن که میرم خدمت خلیفه(هر دو به معنی دستشویی رفتن )و اینجوری نفرت و تحقیر خودشون رو نسبت به عراق و سنی نشون میدادن.البته خیلی ها واقعا نمیدونستن چرا اینو میگن و فقط شنیده بودن!!!

 

 

به مامان میگم  تو چرا اینقدر کارای مردونه میکنی؟شیر درست کردن و واشر خریدن و معافیت مالیاتی از شهرداری گرفتن و پایان کار گرفتن و ... که کار تو نبود که همه اون سالها دنبال این کارای زندگی بودی و بابا فقط میگفت مامانتون یه شیرزنه به خدا!!! و خرت میکرد و خودش راحت بود از اینهمه کار اداری.میگه آره! من کردم ولی تو نکن.بعد مثلا داره منو نصیحت میکنه!اونم جلوی علی!!!!!!!میگه من هر وقت بهت چیزی میدم (از پودر رخشویی و رب و روغن مایع و تن ماهی بگیر تا کوفته و سیر یرخ کرده و ...) خشک هاش رو بذار تو کابینت انبارکنی ات!!!!! و به شوهرت(حالا در یک قدمی علی واستاده!) هر وقت مواد غذایی خودتون تموم شد بگو رفتی و از سوپر این چیزایی که من بهت دادم رو خریدی و بعد ازش دوبرابر پولش رو بگیر و حالشو ببر!!!!!!!!

 معععععععععععععععع!!! جون من شما اگه جای این شوهر من بودین فکر نمیکردین تا حالا چند بار من جیب هاش رو ممکنه زده باشم!!! یا پولهاش رو از تو کیفش کش رفته باشم !!!یا طلای مامانش که گم شد حتما کار من بوده یا خونه مامانم اینا که میریم حتما یه نفر لقمه هاش رو میشماره و ....

یعنی این نصیحته آخه؟!!!! اونم جلوی شوهر آدم!!!!!!بهش میگم چطوری جلسه بعد روی جعل امضای چک های شوهرم با هم کار کنیم؟ نصف –نصف!!!!!!میخنده میگه من که با علی جانم رودرواسی ندارم که!!!!! و علی تا مدتی به هوا و ملکول های قشنگش خیره شده بود و دهنش این هوا!!!!!!!! باز مونده بود!!!!

خدایا شکرت!ننه ما رو حفظ کن! حالا که داریم مطلقه میشیم  که بیشتر دیگه!!!!!

 

 

 

سوتی ابوی!!

شب جمعه خونه مامان اینا موندیم چون فرداش مراسم داشتیم و حضور خواهران و برادران غیور نیزلازم بود.(سالگرد سپهر ). به خاطر سردی هوا از هیچ کس نخواستیم بیاد سر خاک و تسلیت تلفنی اقوام رو هم پذیرفتیم.....البته به خواست مامان بود که گفت هزینه هاش رو به  مسجدی که سپهر  همیشه میرفت هدیه کنیم بهتره و بیشتر راضیه داداشیتون......

 

تو اتاق بابایی سهیل یه بخاری کار گذاشته که لوله هاش فقط ه درد دماغ خودش میخوره!!!!استاندارد هست البته ولی این مامان گیر میداد که اون دفعه هم که شما اون اتاق خوابیدین من تا صبح مردم از ترس و خب نمی شد که هر دقیقه بیاد تو و ما رو چک کنه ببینه زنده ایم یا مردیم دور از جون شما و بنده خدا اون شب هم همش میگفت ترو خدا مواظب باشین.منم گفتم کاری نداره که !! کلا در رو باز میذاریم تا شما ببینی  نمردیم هنوز!!!! و علی یه چشم غره رفت که یعنی شما غلط میکنی لای در رو باز بذاری!!!!!!این شوهر من خیلی جلوی بابا اینا  تریپ کلاس داره .(چشمک!) مثلا امکان نداره کسی بتونه اونو با گرم کن راحتی ببینه  همیشه جین پاشه  حتی موقع غذا و ماها که اصولا خونواده راحتی هستیم و بابامون با شلوارک جلومون همیشه رژه میرفته و مامانمون شکر خدا تازگیها فهمیده  دامن رو آدم میتونه موقع نشستن کمی تا قسمتی هم  در جهت پوشش اندام های زیرین!!!!! ازش استفاده کنه!!!! برامون عجیبه که چطور یه آدم میتونه حتی با جین بره دست شویی و تازه با همون هم بخوابه!!!!اوایل عقدمون این بابا خودش رو میکشت وومامان هزار جور پیژامه مامان دوز رنگ و وارنگ برا علی میاورد و اونم به من گفته بود سرم بره عصمت و عفتم(کاوه خوبی؟) با زیر شلواری نمیذارم بره!!!!!خلاصه  که علی از اون لحاظ نمیذاشت در باز بمونه که بچه کلا با انواع واقسام  پوششها  موقع خواب مشکل داره و ریلکس نیست و رویتش در اون حالت غیر رسمی توسط بقیه فاجعه به شمار میاد.

القصه ما رفتیم بخوابیم و لای در رو هم کمی باز گذاشتیم .علی گفت چقدر با نور این شعله بخاری  اتاق رویایی و شاعرانه شده که با یه پس گردنی ارشاد شد  و بهش حالی کردم که من همه این داستان ها رو دوم دبستان خوندم!!!!

-میگم علی! اگه امشب گاز گرفت پاچمون رو و مردیم تو از همین الان قول مردونه میدی نذاری یه دونه حوری هم بهت نزدیک شه اون دنیا!؟

-ولله عزیزم من همچین قولی نمیتونم بدم!!! وقتی خدا خودش صلاح دونسته اونجا حوری از سر و کله من بالا بره دیگه من خر کی باشم!!!!!!

-ای الهی بترکی!!!!کاری نکن چادرم روبه کمرم ببندم و تا اومدی بچسبی به حوری ها بزنم تو سر و کله ات و آبروت رو اونجا ببرم !!!!!

-سوژه مورد نظر  با نیش باز به من نگاه میکند !!!!!!!!و میخندد......

-میگم علی جان! چطوره قبل از اینکه حوری ها دوره ات کنن یه سر بیای اتاق بهشتی من  و در انتخاب یکی از اونهمه حوری نرینه  گردن کلفت که به صف جلوم واستادن بهم کنک کنی!!!!هر چی باشه تو شوهر من بودی و بهت اعتماد دارم!!!!!

- نگاه غضب آلوده و غنج رفتن دل من و ایضا خنک شدنش!!!

-چیه!!؟ به ما که رسید حوری ها تپید!!!!!حالا قول میدی یا نه؟!!!

-بذار فکرامو بکنم بعدا میگم بهت!

-پس منم بخوابم هر وقت فکراتو کردی بیدارم کن بوست کنم شب بخیر بهت بگم.

حالا تو این کشتی گرفتن ها و تو سر و کله زدن ها مامان نگران شده که این صداهای خفه و ریز چیه که از تو اتاق اومده و صبح گفت داشتم سکته میکردم ! منم گفتم ما که اینقدر با سر و صدا جون نمیدیم!!! بهش میگن مرگ آرام مادر جان!!!!!!! داشتیم  با علی  برا هم جوک تعریف میکردیم!!! و تا مامان  اومد وارد جزییات!!! بشه زدم از تو آشپزخونه بیرون!!!

 

مکالمه بابایی با راننده آژانس که ازدورادور آشنا هم هستن با هم:

-خدا حفظتون کنه اینقدر لطف دارین به ما.(راننده خودش رفته بود و برا سپهر گل خریده بود چون تومسیر گلفروشی ها صبح زود جمعه تعطیل بودن).

اختیار دارین جناب! ما مشتری  خوب و فعال مثل شما زیاد نداریم که!(فقط در دو روز تو تابستون که مهمون داشتیم  بابا 200 تومن به آژانس بیعانه داده بود.اونم آژانسی که مشتری هاش اکثرا  مسیر های داخلی و  کوتاه دارن!!)

-راستی آقای فلانی! مرحوم پدر در قید حیا ت بودن هنوز  یا مرحوم مادر؟!!!! همش یادم میره! 

و اینجا بود که من و علی مردیم از خنده و پقی هم صدامون بلند شد و بابا برگشت با تعجب نگاه کرد بهمون.راننده بدبخت نه روش میشد بخنده و نه میتونست خودشو نگه داره!!!!

بابا قبلا از اون آقاهه در مورد پدر و مادرش پرسیده بود و میدونست یکیشون فوت کرده ولی یادش نبود کدومشون و طفلی خواسته بود مثل ابا  احترام در موردشون صحبت کنه!!!!باز بگین صمیم به کی رفته!!!! بابا خونوادگیه!!! میفهمین؟!!!!!!

خیط!!!!!!!!!!!!

چون این روزا سرخوشم!!!! و دلم نمیاد فله ای کامنت جواب بدم  بیشترش رو تایید نمیکنم تا سر فرصت بخونمشون و فک کنم چی بنویسم تا مثل این میقاسات!!! عزیز  که سوهان روح من شده و فقط با کتک و اردنگی حالش جا میاد!!!!تو پاچه اش بره!!!! چی بره ؟نمیدونم!!!!(خوبی تو ؟!!!)

آقا دیروز من هول هولکی اومدم ساعت ۲.۳۰ خونه تا منو به زور نگه ندارن سرکار!!!تازه شیرینی مامان جون خونم هم افتاده بود پایین و دلم خیلی تنگ شده بود براشون.بدو بدو رفتم و دیدم به به مامام جون برام یه قابلمه باقالی پلو با مرغ و دلتونم نخواد یه ظرف بزرگ اش رشته داده پدر جون بیاره برامون و بنده خدا پدر جون پیاده اومده خونه ما و دیده کلید همراهش نیست و باز با اینهمه وسیله برگشته و خلاصه خیلی خندیدم و گفتم خب نازی!!!! یه ماشین سوار میشدین و یه کورس میومدین !!!!و اونم گفت ما که مثل شما ناز نازی ها نیستیم که دو قدم پیاده راه نریم و زد پشتم و گفت پدر سوخته با زبونش!!!!!!! خلاصه علی زنگ زد و گفت صمیم بدو برو خونه که یه مهمون خاص دارم و یکی از این کله گنده هاست و کارم گیرشه و یارو میخواد حتما بیاد خونه و شیرینی و میوه و شکلات و ... بخر و اگر هم زنگ زد بگو من تا ساعت ۸ میرسم.منم ساعت ۶ با کلی وسیله و خرید دسیدم پشت در و دیدم ای دل غافل!!!!! دسته کلیدم تو کشوم میز اداره جا مونده و خلاصه گفتم مهم نیست! میرم خونه صاحب خونه مهربون و اونجا منتظرم و تازه خونه هم که تمیزه و فقط یه گردگیری لازم داره و میوه ها هم که واکس داره و فقط باید برقی بشورمشون!!!و با این تصورات زیبا!!! زنگ زدم و دیدم بههههههه! اونام که نیستن!!!! سریع ماشین گرفتم رفتم خونه مامان جون تا از سرما تو پله هایخ نزنم و به علی هم زنگ بزنم! و بگم به اون اقاهه ندا بده که من نیستم ولی هستیم !!!!!! بعد دیم ای جان!! گوشیم رو صبح خونه جا گذاشتم و وقتی رسیدم خونه مامان جون دیدم گوشی علی هم شارژ نداشته و اقا فرتی زده و خاموشش کرده و چجون تو کلاس استادش اجازه نمیده کسی تلفن داشته باشه و مدیر دفترش هم پیام فوری بده به کسی نیست!!!! کلی موهام رو کندم از حرص!!!! بعد یادم افتاد که خب کلید پدر جون رو بگیرم چون ایشون یدونه از خونه ما زاپاس داره!!! بعد فهمیدم که  کلید یدک پدر جون تو کیف عطی جا مونده چون یا بار برامون چیزی آورده بود و دیگه به باباش نداده بود.بعد کاشف به عمل اومد که عطی کلاسش این روزا تا ۹ شب طول میکشه و فقط دوست دارم منو تصورکنین که چه حرصی خوردم!!!!!!! نه اداره میتونم برم و کلید بیارم و نه میتونم برم خونه و تمیزش کنم و نه میتونم به علی پیام بدم که به اقاهه زنگ بزنه و نه میتونم از حرص  نفس بکشم حتی!!!!!!!!!!!!خلاصه علی ساعت ۹ اومد و منم یه ربع قبلش بدو خودمو رسونده بودم خونه و فقط وقت کردم آی دی کالر رو چک کنم که یادم افتاده بود من که اصلا شماره اون اقاهه رو نداشتم از اول که!!!!!!!!!!!!خلاصه چند تا گاز پدر مادر دار از پاچه علی گرفتم و در اقدامی متحیر العقوالانه رفتم تو اتاق و در رو هم بستم و خوابیدم!!!!!!!!!! از صدای علی فهمیدم که اون قرار کنسلشده و یارو خیلی هم بهش برخورده که ما جواب تلفن هاش رو هم ندادیم و علی مونده بود و دو نفر که مثلا باهاش قهر کرده بودن!!!!!!!!!!! حالا این وسط به خودم فحش میدم که کاش شامه رو خورده بودم و بعد خودم رو تاب میدادم و قهر میکردم مثلا!!!!! تازه دلیلم هم این بود که چرا علی یه زنگ نزده وسط کلاس و ببینه من زنده ام یا مرده ام تو سرماها!!!!!!!!!!!!!! الهی بمیرم برا علی جانم که اینقدر با این آدم با فرهنگ و منطقی مثل من داره زندگی میکنه و واقعا هم خوشبخته!!!!!!!!!!!!!!!!!!بعد برام عجیب بود که چرا علی داره دست پیش میگیره و ناراحت تر از منه!خلاصه امروز که زنگ زدم مامان جون دیدم گرد و خاک کردن پشت تلفت واسه شوهر مردم!!!!(علی!) و کللی دعواش کردن که چرا به دختره یه زنگ نزدی که  دق کرد از بس بخاطر مهمون تو و آبروت حرص خورد و چرا اینقدر اذیتش میکنی!!!!!!(الهی بمیرم براش!) و بیچاره شوهره هم از در خورده هم از دیوار!!!!انقدر دلم براش سوخت  که نگو.خدایی بعضی آقایون خیلی گناهی هستن و این شوهر ما هم از اون دسته نادر و کمیابه!!!!!!

 

پ.ن.

البته اینم بگم که حالا نوبت اونه که ناز کنه و منت کشی  های من شروع شده!! نه بوس میکنه آدم رو نه چشماش اونهمه مهربونه!!!!!!!!!!!!این علی وقتی ته دلش یخورده دلگیر میشه نگاهش هم سرما داره برا من!!!!.تازه یادش هم افتاده که من دفعه چندمم هست که از این کارا میکنم!!!!! و منم طبق معموا از همون که دیوارش بلنده!!!!!!!!حاشا و کلا از صمیم!!!!!!!!!!!!!!خدا به دور!

 

خانم مادر شوهر......

روز پنجشنبه  شله زرد نذری صبا با کلیه امکانات رفاهی به مدعوین از قبیل ناهار  و میوه و چای و شیرینی گردویی و شستن ظرف های ناهار توسط میهمانان محترم و دیگ سابی توسط مادر شوهر  جوگیر شده و مهربان و یک عدد جاری  همش فدات شم گو!!!!و پخش و توزیع در ظروف کوچک و حرف های خنده دار مامان و  پشت چشم نازک کردن های مادر شوهر محترم میزبان!!!! به سلامتی و خوبی و حال و هوای عرفانی برگزار شد و ما الان صحیح و سالم در خدمت شما هستیم و تازه از آن روز  ارادتمان به خدا جونمان بیشتر هم شده و اول وقت نمازمان را هم میخوانیم!!!

پارسال که صبا روز عاشورا  خیلی حالش خراب بود و خونه مامان  بود و ما هنوز نفهمیده بودیم دردش چیه و مامان مثل شمع آب میشد با دیدن صبا ، نذر کرد سال بعد که انشالله حال صبا خوب شد و تونست نذرش رو خونه خودش و با دست های خودش برگزار کنه همه هزینه هاش رو مامان تقبل کنه و شکرانه سلامتی اونو بجا بیاره.خیلی برای همه دعا کردم و بخصوص گرمی  و محبت خونواده ها رو از خدا خواستم و برطرف شدن مشکلات  همه بخصوص جوونها رو آرزو کردم.اون روز من و صبا و مامان بودیم و جاری و مادر شوهرش که اومده بودن کمک کنن و منم نامردی نکردم و خوب گذاشتم بندگان خدا خود شیرینی کنن و جلوشون رو هم نگرفتم و به امر خطیر مطالعه مجله و کتب پلیسی پرداختم و چای و پذیرایی همه میهمانان!!!! رو البته تقبل کردم.رو تخت دراز کشیده بودم و دختر جاری صبا اومد کنارم و بهم نگاه کرد.ما کلا خیلی رفت و آمدی با مادر شوهر  و خونواده صبا نداریم.یعنی داشتیم ولی بهتر دیدیم نداشته باشیم ولی  خدا رو شکر  اخیرا رابطه صبا خیلی باهاشون بهتر شده و خلاصه من دو سه باری این وروجک 8 ساله  رو دیده بودم .عکس های باربی ش رو نشونم داد و منم کلی تعریف کردم و نازش کردم و گفتم چقدر بزرگ شده و یهو بچه خک شد روی صورتم و لپ های منو گرفت و کشید و گفت  گوگولی مگوووووووولیییییییییییییی!!!!!!!چقدر تو نازی!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من: مععععععععععععععععععع!! و چشمام هووجور گرد و گشاد مونده بود تو صورت بچه!!! کلی بعدش بغلش کردم و با هم خندیدیم ولی انقدر خوشم اومده بود از خودش و  خودم!!!!! به علی میگم بین بچه  به این کوچیکی فهمیده من چقدر با نمکم بعد تو همش منو با کتک و ضرب و شتم،نوازش میکنی!!!!! میگه خب همونه دیگه!! اگه عقلش میرسید میفهمید زیر این گوگولی مگولی  چه آدمی  داره نگاش میکنه!!! کلا این شوهر جان من خدای آدم ضایع کنی و توپ تو احساسا ت آدم   درکنی !!!!! می باشد.

شبش مامان خونه ما موند چون بابا  تو هیات بودن.این روزا دلمون خیلی برای سپهر تنگ میشه.همیشه سرش شلوغ بود و اصلا دو سه روزی خونه نمیومد و تو خیمه ها بود.با مامان صبح جمعه رفتیم سر  خاک و کلی جلوی خودم رو گرفتم .

این مامان من خیلی مهربون و باحاله.تو این چند روزه دلم کلی براش کباب شد. و الان اولین دعای سر نمازم سلامتی مامانه و همیشه سالم موندن و روپا بودنش.خیلی آدم مستقلیه و اگه از خستگی هم در حال افتادن باشه هیچ وقت نمیگه برای من این کار رو بکنین و کمکم کنین.روز شنبه که با علی و مامان رفته بودیم بانک خون تا اونا خون بدن و من بمیرم بازم از ترس!!!! و نتونم خون بدم مامان دید تو این هوای سرد و برفی  چند تا رفتگر با کفش های پلاستیکی  دارن خیابون رو تمیز میکن و برفها رو می روبن!! رفت و بعد از تشکرحسابی ازشون نفری ...... تومن داد (ریا نشه خواهر!!!!!)و خواست برای  اون هم دعا کنن.من حال میکنم با این آدمایی که پولاشون رو فقط برای بعد از مردنشون (دور از جون همه!) نمیذارن و به خوشی خودشون و بقیه اهمیت میدن.خلاصه شب مامان خوابید خونه ما و فردا هم ناهار رو با هم بودیم و منم برا شامشون خورشت به آلو درست کردم و دادم مامان ببره برا خودش و بابا و نخواد دیگه با خستگی شام درست کنه.

حالا از شیرین کاریهای این مامان خانوم جلوی مادر شوهر صبا:( در حال هم زدن قابلمه شله زرد ) انشالله سال بعد بچه ات صحیح و سالم بغلت باشه و  نذرت رو ادا کنی!!!! صبا در حال انفجار از گفتن همچین دعایی جلوی مادر شوهر گرام که آدمی تو فامیلشون نمونده که ایشون بهش نگفته باشه پسر بدبختم داره در حسرت بچه میسوزه!!!!!!! و این زن و شوهر  بی خیال هم غمشون نیست با این حرفا! خدایی نکرده خواهر منه دیگه!!و قیافه مامان  و لبخند گشادی که میزد هم خیلی  بامزه و دیدنی بود و منم هر و هر میخندیدم و مادر شوهر صبا با تعجب نیگاه میکرد که این خل ها دیگه کی هستن بابا؟!!!!!! تازه جاریش که یه بچه داره زود گفت پس برا من چرا دعا نکردین ؟!!!!!!!!!! نگو ایشون فعلا دنبال بچه دوم هستن و خدا ایشالله قسمتشون کنه!!!!! مامان هم گفت جمع حاضر یکی یه بچه سال دیگه و منم به شکم  خانم مادر شوهر نگاه کردم و پقی زدم زیر خنده و صبا زیر لب گفت کوووووووووووفففففففففففففتتتتتتتت!!!!! تو کی خفه میشی من راحت شم!!!؟ و منم با ابرو به شیکم حاچ خانوم اشاره کردم و سوت  بلند زدم!!!!خلاصه حالی بردیم بس عظیم!!خانوم مادر شوهر هم تمام مدت به زنجیر و مدال  کذایی من چشم دوخته بود و منم رفتم یه مشت اسپند ریختم برای جمع و دو سه دور هم دور سر خودم و گردنبندم چرخوندم و جاری بلاهه مرده بود از خنده!!!! بعدشم این صبا به دوستش که اومده بود سهم سالیانش رو ببره و همش میگفت زود باش صبا!! برادر شوهرم بیرون منتظره و عصبانی میشه الان!!! رو کرد و گفت بهههههههههه!!! یعنی تو هنوز فامیل شوهر رو بعد از اینهمه سال آدم حساب میکنی؟!!!!! و یهو دیدیم  خانوم مادر شوهر پشت سر صبا واستاده  و لبخند شیطانی به لب داشت!!!!! خدایی  خیط بازاری بود اون روز!!!به صبا میگم نذر کن اگه سال دیگه شوهرت طلاقت نداد یه ظرف هم به فقیر فقرای دور و بر خونه ات بدی!!!!! ولله!!!!!

تازه از خاطرات  بیاد ماندنی دوران نامزدی مامان اینا که مامان  با مدل مخصوص خودش تعریف میکرد و خیلی علی خندید هم که نگو و نپرس!!!! آخرش بود این دو روزه .مردیم از خنده.....

 

 

پ.ن.

دنیا همینه .....یه روز غصه و یه روز خنده.....

بازم ممنون از همه دوستان خوب و مهربون بابت شیرین عزیز.......

 

شیرین شیرینم......

 پس نوشت:

 از همدردی همگی ممنونم.برای آرامش شیرین حتی یه صلوات هم مرهم ماست.شرمنده ام که تک تک جواب نمیدم.

 

شیرین رو انقدر خوب یادم مونده که وقتی صبا گفت  شیرین رو که یادته؟ نخوام  حتی یه ثانیه  فکر کنم.دختری قد بلند و چشم و ابرو مشکی  با موهای حالت دار و پوست مهتابی سال های  76-75 تو خوابگاه صبا اینا و روزهای داغ تابستون و خنده های  بلند و قشنگ شیرین  و صدای کفش هاش وقتی تو سالن دانشگاه میپیچید که پشت سر صبا راه میرفت و جلوی اونهمه دختر و پسر داد میزد صبا!!!! کفش های شیرین رو در آر!!!! صبا!! چادر شیرین رو در آر!!!! صبا!! الهی آب نبات دزدی ها تو لوزالمعده ات گیر کنه !!صبا !مقنعه شیرین رو چرا سرت کردی؟ و صبا بود که قرمز می شد و می گفت کوفتت بگیرن  شیرین!! ببند اون دهنت رو! بی آبرو!!! و خنده بچه ها بود پشت سرشون و ادا اصول های شیرین و چشم غره های صبا! این بساط رو برا هم دیگه همیشه داشتن و اون موقع تو خوابگاه دانشگاه آزاد اون شهر  خیلی از بچه ها بدون ایش و ویش از وسایل هم استفاده میکردن و جوک و خنده بازار شون هم همیشه روبراه بود! شیرین اما یه مدت مرموز  شد و ساکت و غروب هایی که تو دلتنگی های خوابگاه سیاوش و ابی گوش میداد دستش رو رو کرد که دخترک شیرین زبون دانشکده عاشق شده و شیدا!! شوهرش یه پسر تپل و با مزه بود و شیرین قد بلند و لاغر رو اسیر چشماش کرده بود.سینا رو همه بواسطه عاشق شدن های شیرین دیگه شناخته بودن و شب هایی که سینا زیر پنجره خوابگاه برا شیرین ترکی و سوزناک آواز  میخوند و رو موتور هی از زیر پنجره ویراژ میداد رو  هممون یادمونه حتی من که به عنوان استراحت بعد از کنکور چند ماهی رو تو خوابگاه  خاطره انگیز صبا اینا موندگار شده بودم و اصلا هم دلم وای خونه رو نمیکرد!تو جمع چند نفری دوستای صبا هر کدومشون عاشق یکی از پسرها شده بودن و حرفش رو بین خودشون میزدن و این عاشقی ها و معشوقگی ها بینشون میچرخید و اخبار  ظهر های داغ تابستونشون رو داغ تر میکرد.و طرح صبا که تموم شد و اومد مشهد دورادور از بچه ها خبر داشت و میدونستیم سینا و شیرین علیرغم مخالفت های  خونواده شیرین بلاخره با هم ازدواج کردن و شاد و خوشبخت بودند!!!! و همین کلمه شاد و خوشبخت الان داره منو آتیش میزنه!!! ما همه فقط ظاهر رو میدیدیم و کسی از گریه های شیرین و فریاد های سینا خبری نمی آورد.کسی نمیگفت شیرین چطور شرایط این باخت رو تحمل میکنه و حتی حاضر نیست  به دوستاش بگه .و شیرین باردار شد و بردبار و بردبارتر.....و پسر کوچولوش  چهارساله شد و اونقدر بزرگ بود که بفهمه  اشک های  شیرین  از سختی بی پولی نیست و از بی مهری ها و بی تفاوتی  های  سینا هیچ  دردی برای دخترک عاشق دانشکده  بدتر نبود......

 

و الان.......

دو روز پیش د ستهای پژمرده و چشم های  منتظر و عاشق شیرین برای همیشه میهمان خاک شد.....سرطان  کمتر از شش ماه شیرین رو از پا در آورد و سینای بی معرفت به محض اینکه فهمید سرطان داره همسرش رو از ت میخوره و میجوه شیرینش رو کذاشت خونه مادر شوک زده شیرین و رفت...رفت....رفت.... اوایل،هفته ای یک بار به دختری که با  عشق و امید بهش قول داده بود همیشه همراهیش  کنه سر میزد و بعد هم ماهی یک بار و روز مرگ شیرین  مدت ها بود که سینا خبری از این  ساقه پژمرده  نگرفته بود و حتی به فرزندش هم سر نمیزد طبق گفته های مادر شیرین که هنوز باشیرینش شب ها حرف میزنه و هنوز اونو به زنده بودن تشویق میکنه سینا  بطور کل فراموش کرده بود شیرینی هم هست و در خانه شیرین و در زندگی که کدبانویش در مقابل مرگ  به زانو افتاده بود ی خوشگذرانی خودش بودو شیرین با مشایعت دوستان و اقوام  و حتی غریبه ها به خاک سپرده شد و فقط لحظه ای سایه سینا در مراسم  دیده شد و بعد تنهایی موند برای خونواده دخترک خندان و شاد خوابگاه  شماره سه و صدای شیطونش که تو گوش های من می پیچه : صبا! کفش های شیرین رو درآر!!

صبا! چادر شیرین رو درآر!

صبا  مقنعه شیرین رو چرا سرت کردی؟!!!! و حالا

 

کفش های شیرین خالی ...... و منتظر......

و چادرش آویخته به جالباسی ...... و خاک گرفته........

و مقنعه اش  در دست های مادر .....و خیس از باران او........

و چشم های همه ما خیس از اینهمه نامردی.......از اینهمه بی تفاوتی ...و از اینهمه  دو رویی........از اینهمه  درد و سختی و سکوت و در خود پیچیدن و گونه های پسرک خردسال را نوازش کردن و سپردن او به مادر.... و باز هم نگاه آخر به در و انتظار ....و انتظار ......و انتظار...... و خا موشی و سکوت و سرما.........

 

ذبح اسلامی!!

1-این روزا صبح کله سحر میرم و شب برمیگردم.دیروز میک آپ کلاس های روزهای تعطیلی  برفی بود تو موسسه!!! به جای یکی از مدرسین ساب رفتم و بعد دیدم یارو تو خونه خوابه!!!! من ساعت 8 کله سحر!!! برم کلاس تا 11 و مدرس اصلی تو خونه فس و فس!!!!!!!! خدایا شکرت بابت این دل  رحیم و دلسوزم!!!!!!

 

2- دیروز از ساعت 2 تا 5 خوابیدم و یه دلی از عزا درآوردم.عصری هم پاشدم گوشت هایی که پدر جون برامون خریده بود رو بسته بندی کنم!!!! حالا چرا پدر جون برا ما دو تا آدم گرن کلفت !! گوشت خریده؟!!اگه بگم باور نمیکنین!!آقا ما از قبل از ماه رمضون هر وقت میخواهیم گوشت بخریم همون لحظه ای که نیت میکنیم  دست و جیبمون پر از پول میشه ولی تا میریم خرید گوشت یهو پولا آب میشن میرن نمیدونم کجا!!!! واقعا طلسم شده این خرید یه مورد خاصمون!!حالا یکی دو بسته بیشتر نمونده بود ومن همش حرصمیخوردم که  اگه مهمون بیاد من فقط انتخابم مرغ میمونه!!خلاصه با مامان جون که حرف میزدیم  از دهنم در رفت که آره ما 5-4 ماهه گوشت نخریدیم وتا خواستم علتش رو بگم و بخندیم با هم یهو حرف تو حرف اومد و نشد بگم!! اون هم بهپدر جون گفته تو خجالت نمیکشی بچه ها گوشت ندارن !!!!! بخورن همش هر روز هر روز سفارش فلان غذا به من میدی!!! پدر شوهر بنده خدام هم رفته و کلی برامون گوشت خریده و هر چی ما میگی  بابا باور کنین تو این مدت 30 میلیون بیشتر خرج کردیم واین گوشته قضیه اش  خاص بوده مگه تو گوششون میره!!! خلاصه الان داریم گوشت نذری!(صدقه ای!!) میخوریم!جاتون خالی آی حال میده!!(ولی با دلایل من نزدیک بود گوشته رو پس بگیرن یه چیزی دستی هم بدیم!!! خلاصه راضی شدن پولش رو بگیرن!!اما کو عمل!!!)

 

3-شب جمعه تولد مامان رو با یک هفته تعجیل!!!! برگزار کردیم  تا سورپرایز شه.جاتون خالی خیلی خوش گذشت!! وای هر چی از کباب تابه ایش بگم کم گفتم.قورمه سبزی و باقالی پلو هم درست کرده بود و اصلا روحش هم خبر نداشت ما چه تصمیی داریم براش.این مامان من خیلی تحویل میگیره هر وقت میریم خونشون.از آجیل  درجه یک و حداقل دو سه نوع میوه ووشام حسابی بگیر تا  روی خوش و مهربونی.کلا همیشه برا ماها همینطوریه.ممکنه برا مهمون غریبه این کارا رو حتی نکنه ولی عشقش وقتیه که ماها میریم خونشون.واقعا نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنیم .جدیدا حس میکنم چقدرین مامان ها مهربونن و من خر بودم!!! باور کنین چند وقتیه که حتی دیگه تو دلم هم هیچ گلایه ای  نیست!! از وقتی اون پست رو راجع به مامان نوشم همه چی مثل یخ آب شد تو دلم و جا برای درک مهربونی هاش باز شد انگار.حس کردم من خیلی پر توقع بودم و شاید خودمم بعدا نصف این محبت ها رو به بچه ام نکنم ولی توقع دوبله داشته باشم ازش!این حرفا رو فقط میتونم اینجا  بنویسم و حتی از اینکه کسی بخواد بگه آره! ما که  خیلی وقت پیش بهت گفتیم!! هم خوشم نمیاد.البته به جز خواننده های اینجا.شماها که فرق دارین.منظورم دنیای بیرون بود که شماتت تو لحن آدم ها تا گوشت و پوست آدم نفوذ میکنه!!یه قابلمه در دار پیرکس گرفتم با مامان.خیلی هم خوشش اومد والبته منم  شرط کردم وای به حالش اگه بذاره برا جهاز سهیل!!!هر چند میدونم آخرش هم سر از زیر دست و پای عروس در میاره این کادوهه خواههههههههههههههر!!!

 

4-دیشب خواب آناهیتا و فرجام رو میدیدم.مامان (آلوچه خانوم)و بابای  باربد رو میگم.منو نمیشناسن ولی خیلی وقت میخوندمشون.تا اینکه فیلتر شد برام.جالبه اولین بار بود که خواب دوستای مجازی رو میدیدم.میبینین تا کجاها تو ذهن من نفوذ میکنین!!

 

5- نمیدونم چرا حس میکنم محرم غم داره امسال. البته اصلا هم ربطی به بوق و کرناهای این مسخره ها نداره که من واقعا یه وقتایی از مدل معرفی کردن  امام حسین به مردم و شیعه حرص میخورم.دریغ از یک ذره معرفت تو بررسی زندگی امام حسین .همش تو سر و کله خودشون میزنن و انگار زندگی این امام همش کربلا بوده و روز خوش و شادنداشته.بابا باور کنین ما جنبه داریم از  شادی بقیه هم درس بگیریم.همش ناله و سوز و گداز.بدبختی اینه که دیدم رو یه پرچم بزرگ نوشته بودن : ((هر کس از ترس خدا گریه کند وارد بهشت می شود)) ای خاک تو سر اون بنده ای که از خدا اینجوری بترسه. من میدونم منظورشون بزرگی خداست و درک عظمت اون و قدرتی که داره و ما هیچ کاری در مقابل اون قدرت به جز تواضع نمیتونیم و نباید داشته باشیم.ولی یارو یه چیزی از مثلا  گریه های امام علی سر نماز از ترس خدا  شنیده ولی نفهمیده چطوری بازش کنه برا ملت.اون وقت فک کنین مردم با خودشون نمیگن این خدایی که تا زرتی کارمون گیر میکنه  بهش رو میندازیم!(خودمو میگم!) دیگه ترسش  کجا بود.از چیش بترسیم اونکه فقط مهربونی و نوازش داره.من واقعا میترسم  وقتی میبینم دین رو به ماها فقط تو سر زدن و گریه و سیاه  پوشیدن و عریده کشیدن معرفی کردن.و اینم میدونم که اصلا این نیست اصلش.یه جایی میخوندم این زلم زیمبوهایی که به این علم ها وصل میکن خیلی هاش خرافاته و از دوران مثلا صفویه یا همچین چیزی  شایع شده.من خودم پارسال یه علم دیدم که سرش کله اژدها و شیر و مرغ و پرنده و ... آویزون شده بود.البته از جنس فلز نازک بعد ملت به عربده های یارو که  داشت میکروفون رو خفه میکرد!!! حتی گوش هم نمیکردن  و فقط تو سر خودشون میزدن و بعد از یکربع که مثلا نوبت دسته اینا تموم شد  باز بگو و بخند و جوک و ... برا هم تعریف میکردن!!!!! من هیچ کدوم از اینا رو قبول ندارم.شاید مشکل از منه.ولی امسال دوست دارم به سبک خودم  دلم رو آروم کنم.من از سیاهی و گریه و خون و ادعا و سوء  استفاده از احساس مردم  متنفرم........ من دینم  رو با آرامش میخوام دوست داشته باشم......

 

6- بابت غلط های املایی که ناشی از تند نوشتن و کمبود وقت منه عذر خواهم!!!!! بذارین به حساب نداشتن وقت ویرایش! به حساب بی سوادی نذارین که خیلی روی املا کلمات حساسم خودم. گفتم تا کسی احیانا  پاچه شلوار یا دامنش   لای دندونای من گیر نکنه یه وقت!!!!!!!!ممنونم از دوست خوب و گلی که تذکر داد.فدای همگی.

 

تعطیلات!

1-الان خیلی روبراه نیستم.دارم ادای کظم غیظ رو در میارم. واقعا حرص میخورم وقتی یه عده هر رفتاری بخوان با همه دارن ولی خودشون رعایت که چه عرض کنم!!! نظافت ادب  تو کاراشون نمیکنن!!!آقا بارها برا همه ییش اومده که یه چیی جلوشونه ولی نمیبننش!! حالامن امروز رفتم پرونده یکی از دانشجوها رو بیارم هر چی میگردم پیدا نمیکنم. چند تا اسم قبل و بعدش رو هم چک کردم اما تو فایل نبود که نبود!!!به مسوول واحد گفتم من پیدا نمیکنم وواقعا هم نبود.اونم رفت ووبا پرونده اومد و یه نگاه آرسون لوپنی هم بهم اداخت و دماغ و دهنش هم  کمی تا قسمتی کج شد و چشماش هم تاب خورد و با ایش و ویش به دستم داد!!!!! آخ می خواستم خفه اش کنم!!! حیف که من بالا سرش نبودم تا ببینم از جای دیگه کشیدش بیرون!!! چون بارها پیش اومده ترتیب پرونده ها به هم ریخته و الان خیلی عصبانیم چون هیچ مدرکی ندارم ثابت کنم واقعا اونجایی که باید بوده نبوده!!!! و اونم از اون مدل آدم هاست که اصلا بهت نمیگه اشتباه از تو نبوده و جابجایی فایل ها بوده!!!بدبختی اینه که من فرصت نکردم برم بالا سرش و همونجا مچ گیری کنم.اصلا گیرم من اشتباه کردم و ندیدم!!!! اون قیافه احمقانه به خود گرفتن دیگه یعنی چی؟!!!! از صبح داره این قضیه رو ذهنم کله معلق میزنه بطوریکه گونه هام قرمز شدن تو این سرماها!!!!دوست دارم ضایع شدنش رو به زودی ببینم.!!!!!!!اییشششششششششششششششششششششش!!

 

2-آخیش !راحت شدم!!حالا بریم سراغ  قصه های من و خونه بابام!!!! آقا ما یکشنبه که اخبار اعلام کرد فردا تعطیله به دعوت مامان شال و کلاه کردیم و رفتیم خونشون.مامان گفت بذار دو تا بخاری کمتر بسوزه مردم بیچاره گازشون قطع نشه.ما هم که تنهاییم بیایین پیش هم باشیم. هوا تو مشهد 21 درجه زیر صفر بود!!!!! واقعا قندیل میبست آدم.تازه امروز هم تو سرویس دیدم مژه های  همکارم یخ بسته!! این چیزا رو فقط تو فیلم ها میشه دید!!خلاصه ما رفتیم بیرون و نه آژانس گیر میومد و نه ماشین دربست و نه درباز!!!!!! ولی دیدن برف ها که خشک و بدون آب بودن و به علت کثیفی رنگ قهوه ای شکلاتی گرفته بودن خیلی خوشگل و دیدنی بود. من سه تا جوراب پام کرده بودم که دو تاش پشمی بود ولی انگشت هام داشت بی حس می شد!!! تازه فک کنین پای شماره 40 من که با اون جوراب ها 48 شده بود!!!!!! باید میرفت تو کفش بیچاره!!! خلاصه مراسم پا گشای کفشمون هم به خوبی و خوشی انجام شد و ما رسیدیم خونه مامان اینا.اونام انگار ماموت میخواست بیاد خونشون!!!سونا راه انداخته بودن.خلاصه شام  جاتون خالی خوراک لویای مورد علاقه علی بود و فرداش هم آبگوشت خوشمزه که علی فقط دور هم دوست داره.حساب کنین من فرداش بعد از ناهار چه شکلی بودم!! شبش لوبیا ظهرش هم ابگوشت و همش دم دسشویی بودم و دور خودم میپیچیدم!!!!! خدا نکشه این مامان من رو.شب که خواستیم بریم تو اتاق بخوابیم شب بخیر گفتیم و این مامان با اشاره دست و پا سعی کرد به من چیزی بفهمونه!!!! که البته هم موفق نشد!!!هی دیدم چشم و ابروش رو به میز اشاره میکنه و میگه برش  دار!!! منم گیج شدم و دیدم علی رفت  تو اتاق و ولو شد از خنده!!! نگو این مامان هی به ............اشاره میکرده!!( تابلو!!!!) و من نمیفهمیدم!!! آخرش هم گذاشت تو اتاق گفت علی جان سرما نخوره!!!!!!!!!!!!!!!!! ای خدا که وقتی فهمیدم هم مردم از خجالت!! و هم از خنده!!! وقت وقتش  یه دونه هم پیدا نمیشد یعنی نمیذاشتن!!! که پیدا بشه. شوماها هم لفا یه صلوات بفرستین تا اون ذهن کج و تابدارتون دوباره انعمت علیم!!!! بشه!!!

 

3- دیروز تولد سپهر بود.من و مامان تو اون برف و سرماها  رفتیم و برا ش گل های خیلی قشنگی بردیم. رزهای قرمز به رنگ سیاه .مامان با پارویی که تو باغ بود  برف ها  رو از رو سنگ میزد کنار و باهاش حرف میزد و می گفت عزیز دل مامان!!! خیلی وقته برف پارو نکردم و حالا از رو پشت بوم خونه تو دارم برف پارو میکنم!!!! و بعد با هم بلند میگفتیم: برفففففففففففففففففف پارووووووووووووووو میکنییییییییییییم!!!!! و میخندیدم و هم زمان اشک های داغ بود که رو برف های سرد می ریخت و دست های من و مامان که تا آخرین برف رو از رو  داداشی پاک کردیم و دسته گل رو با همون کارت((( تولدت مبارم سپهر جان    18/10/86  ))) گذاشتیم روی سنگ  قبرش  و نوازشش کردیم!!!خیلی خودم رو نگه داشتم ولی آخرش هم نتونستم و ریختن و ریختن و ریختن و  به زور  دوباره اشک هایی که بی محابا دنبال راه فرار میگشتن رو برگردوندم تو چشم هایی که سه سال تمام منتظر دیدن دوباره سپهرن. و به تمام سال هایی ی فکر کردم که تو زمستوناش برف های خونه رو همیشه سپهر دوست داشت پارو کنه و همیشه هم دست های کوچکش  قرمز و یخ میشد و با هم میذاشتیمش رو بخاری و قلقلکش میدادم تا سرما یادش بره.

 

4-  شام برا بابا غذای مورد علاقه اش رو درست کردم: عدس پلو با هویج و کشمش و دور هم خیلی خوش گذشت.چه تعطیلات قشنگی بود این دو روز و چه بد از دماغم در اومد امروز

.بی خیال بابا!!!!حیفم میاد تو این زمستون نخندم.به خودم....به دنیا....... به کار دنیا...... و به اینکه الان بخندم بهتره تا گریه  سال هایی که نیستم برایم............ خوش باشین.قربونتون.

راستی بازم هست ها!! ولی شادتره از ایناوبعدا.

دالی!!

سلام.

جهت صرفه جویی در مصرف گاز!!!!! در منزل مامان جان لنگرمان پهن بود!!!! حالی بردیم عظیم و داستان هایی داریم بس هوش ربا!!!! تا بعد.

ناتاشا!

دیشب یکی از اقوام محترم  ما رو شام دعوت کردند رستوران.حالا موردش بماند!مامان قبلا کادوی خوشگلی خریده بود براشون و چون میزبان عزیز ما  کلا عادت دارن هر جا میرن چهل نفری مثلا  یه  دستکش رز مریم بیارن به عنوان کادویی باری میزبانشون و اصلا اهل کادو خریدن برا بقیه نیستن و اگه هم از دستشون در بره  تا شیش سال حساب میکنن برا آدم این بود که مامان گفت همین کادوهه از طرف من و تو وصبا باشه.صبا که از خداش بود چون یه بار برا مکه رفتن اینا کادو خرید و رفت دیدنشون و کلی هم گل گرفت روش ولی دریغ از یه جاخالی !!! البته چون صبا به توصیه های اطرافیانش گوش نکرد و سر خود رفت خود شیرینی کرد خیلی حالش گرفته شد و تیر تو پر !!شد.خلاصه من هر چی فکر کردم خدایا چی بخرم که دلم هم نسوزه و ضمنا بنده خدا به هر حال هزینه کرده وشام داره میده پس باید یه جوری جبران شه  نتونستم تصمیم بگیرم.زنگ زدم به صبا که اگه میخوای بیا با هم یه چیز درست در مون بخریم! ناسلامتی  ما شوهر داریم و عضو داخلی خونواه محسوب نمیشیم! هنوز حرفم تمم نشده بود که دیدم یکی تو  گوشیم داره فحش میده!!! میگه دختره مشنگ!! از اون بار من عبرت نگرفتی!!و کلی حرف دیگه که منم گفتم اوکی ! اوکی عزیزم!! منم نمیخرم پس!!! و بلافاصله وارد اولین مغازه کادویی شدم.من کلا برا هدیه دادن به کسی بیشتر از اینکه فکر پولش باشم فکر شان خودم هستم.برا همین خیلی جاها سرک کلاه رفته و مثلا ده برابر اونی که لازم بوده برا کسی خرج کردم و اونم  سیاست هویجی باهام برخورد کرده!!ولی دیشب فقط میخواستم دست خالی نباشم.دو تا دیس  شیرینی خوری خوشگل و رنگی از این جنش نازک کاغذی  مانند ها(سامش رو هم الحمدلله بلد نیستم!!!) دیدم و وقتی قیمت کردم منصرف شدم.مغازه بعدی که رفتم عین همون رو داشت ولی فقط دیس کوچیکه اش بود که مثلا تا 8 تا شیرینی  دانمارکی توش جا میشه.با کمال تعجب دیدم  چون دیس بزرگه شکسته این کوچیکه رو تکی میفروشه و قیمتش هم خیلی خوب بود چون طرف میخواست از سرش باز کنه اون رو! منم فوری خریدمش و با خوشحالی که عمرا کسی باور کنه اینو چند خریدم با مامان اینا رفتیم.اولا که ملا ماشالله اومده بودن سبیل در سبیل.مثلا طرف با شیش تا پسر و دختر و عروس و دومادش کلا 14 نفری اومده بودن یه جعبه شکلات 1500 تومنی آورده بودن که خب بر اساس  سابقه ذهنی که از مدل کادو بردن خود میزبان داشتم  خیلی هم بعید نبود !!! اون خونواده دیگه یه ظرف گرفته بودن و و روش دو متر پارچه زده بودن از طرف خانواده فلانی و فلانی و اون یکی دختر و این یکی دادماد!!!خیلی با حال بود.جالب هم اینجا بود که  میزبان ککش هم نمیگزید .انگار توقعی هم نداشت! حداقل دو دو تا چهار تایی که ملت کرده بودن رو خودش هم خیلی  فوت آب بود !!خلاصه دیدم خاله  ایا زودتر اومدن و من ومامان اینا هم یه میز اون ورنر نشستیم.من و خواهر زاده میزبان با هم تو یه دانشگاه بودیم ولی رشته های متفاوت و ختره هم سن من بود  و قیافه خیلی معمولی داشت! منتها نمیدونم چرا مامانش اینا اینقدر سخت میگرفتن شوهر دادن اینو و بنده خدا همون دو تا خواستگار رو هم با کتک مینداختن از خونه یبرون!!! منم تا نشستم مثلا یواش تو گوش مامان گفتم بلاخره کامی شوهر  کرد یه نه؟!!!!! و نمیدونم چرا اینقدر بلند گفتم که دور و بری هام نگامون کردم و مامان تا امد جواب بده دیدم خاک بر سرم!!! کامی خانوم با مادر شوهر و پدر شوهر جدید دقیقا پشت میز ما نشستن و مردم از خجالت! بعدش اومدن جلو و ما رو به هم معرفی کردن!!! حالا هر چی من داد میزنم که مادر من! خب نمیشد به منم بگی دو ماهه این دختره شوهر کرده تا م اینقدر ضایع نشم!!!؟ که خانوم به شرافت بابا!!! سوگند خورد چهار بار بهت گفتم و تو نفهمیدی!!!!! کلا مامان من تو دلش اخبار رو میگه و اونجا که نباید چیزی بگه شیش بار بلند تکرار میکنه!!!!! خلاصه تبریک گفتم و نشستم.از قضا روبروی ما یه خانوم مسن و یه دختر خلنم سی و خورده ای شیک هم نشسته بودن.منم برا رو کم  کنی هی اون انگشتر کله نشان رو که یادتونه؟ آره همون رو در  زاویه نگاهشون  گرفتم تا بعد از چند دقیقه دیدم حریف بازی رو واگذار کرد و از  اون شق و رق بودن در اومد. و یه لبخند بزرگ مبنی بر مقبول بودن ما زد بهمون!!!!! من یواش تو گوش مامان گفتم اینا کین؟ که مامان بلند داد زد مادر خانوم و خواهر خانم  فیروز دیگهههههههههههه!!!! حالا فیروز کیه؟ دایی جان اون کامی خانمه (کا.....م...ل..یا  ) که آلمانه و از قضا میشه پسر ........ جان ما!!!!!منم گفتم زن چندمش رو میگی؟!!! آخه تا وقتی ما یاد داریم این هر بار که ایران میومد با یه اجنبی دست تو دست بود یه بار ناتاشا یه بار  ماری  یه بار قوری !!!! بعد هم گفتم نکنه مادر و خواهر شاسخینن اینا؟!!! که یهو این مامان برگشته تو چشمای اون دو تا نگاه میکنه و هر و هر خنده اش رو مثلا قورت میده!!! فقط یکم شبیه قهقهه میشه این قورت دادناش!!!!!! خلاصه  خیلی ضایع  شدم.

حالا بذارین یه کم از فیروز بگم. آقا این فیروز گل آقا  خیلی سالها پیش رفت آلمان درس بخونه!بعد از یه سال اومد ایران و گفتن مهندس شده!!! بعد زن گرفت و رفت   دیار غربت!!!( تو اشک های مامانش این کلمه خیلی بامزه  ادا میشه!!) و گفتن با یه خانمه که باباش تو آلمان چاه نفت داره!!!!!!!!!!!! ازدواج کرده و کلی غلام سیاه دور و برشون دارم و وقتی فیروز میره  پالایشگاهش!!!! همه تا کمر جلوش خم میشن و میگن سلام ارباب!!!(فچ کنم با چهل دزد بغداد اشتباه گرفته بودن!!) و خلاصه ناتاشا ناتاشایی میکردن که ما کف به دهن منتظر بودیم خانومی رو غلتیده در پودر طلا ببینیم!!!! خلاصه دیدم این خانوم بابا پالایشگاه دار که از عشق فراوون باباهه پالایشگاهه رو به نام فیروز خان کردن!!!! یه دختره لاغر و سفید و چشمو ابرو مشکی!!!!! هست که خیلی خوشگل تر از ما فارسی حرف میزد و بعدا فهمیدیم نه تنها آلمانی نیست بلکه از شهر های کوچیک ایرانه که با فیروز خان تو پمپ بنزین آشنا میشن و اقای مهندس رو معرفی میکنن به صاحب اونجا و آقا فیروز مهندس  تو اون پالایشگاهه!!!!! سمت متصدی پمپ رو داشتن!!!!!! البته اینا رو که خودشون نگفتن وقتی با زن دومی دعواش شد دختره به زبون سلیس فارسی جلو بقیه بهش گفته بود!!!!سر  زن سومش گفتن از رو خیر و قربته الی الله یه خانم شهید رو گرفته که البته فهمیدیم یه خانوم بیوه است که یکی از اجدادش زمان ناصر الدین شاه گلوله خورده و شهید شده و این  بازمانده اون پدر جده رو گرفته!!! خلاصه چشمم به این بنده خداها که میافتاد خنده ام میگرفت.آخه احتمال زیاد گول قر و فر اینا رو خورده بودن و از قضیه زن چندم بودن دخترشون هم شاید خبر نداشته باشن!!!

خیلی دیشب خوش گذشت چون از دل دختر خاله جون اون قضیه  لاغر شدنش رو در آوردم و کلی تشویقش کردم و تازه پلو هم نخوردم و فقط از جوجه و بقیه چیزاش نوش کردیم و تازه تو اون هیری بیری همکلاس دوران دانشگاهم رو هم دیدم که شده بود دوماد خونواده! و کلی هم چاق سلامتی کردیم.جای همه خالی.خیلی خوش گذشت.

پ.ن.

 

 همسایه واحد بغلی اومده تذکر داده که چهار هفته پیش جمعه  صبح صدای ساز و آوازتون  زیادی بلند بوده و آقامون اینا خوب نخوابیدن.آخ خدا !! دلم خواست بگم اون روزایی هم که نصفه شب بچه هاتون لوله های گاز رو گاز گاز میزنن و کل ساختمون میلرزه رو یادتون نمیاد؟!!!! ازش عذر خواهی کردم و تو دلم دهن کجی کردم بهش.بعد یادم اومد اون  جمعه ای که میگه من و علی داشتیم صدامون رو با اون دستگاهه چک میکردیم و من مسخره بازی میکردم و صدای  انواع و اقسام حیوانات رو در میاوردم و زیر و بمی صدام رو چک میکردم!!!!!خداییش خیلی ضایع شدم .باز خوبه  مورد مشکوکی مشاهده نشده بوده!!!!!!

مشروح اخبار!

خب من یه گریزی زدم و جیم فنگ شدم و الان در خدمت شماییم!!!!

اهم اخبار!!!

۱-نی نی کوشولوی جاری جونم دنیا اومد. و ما هم به جرگه زن عموها پیوستیم.الهیییییییییییییی!!!اونقدر  پسر کوچولوی یه که آدم میترسه از کنارش رد شه!شب جمعه این مامان کوچولو میبینه نی نی حرکت نمیکنه و سریع میره بیمارستان تا دکترش چک کنه.هنوز ۱۰ روز به تاریخ اومدن نی نی مونده بوده و خیلاش جمع! خلاصه با مامان و شوشوش میرن و تا  محمد به مامان جون داشته هنوز زنگ میزده که الان تو بیمارستانیم و زود میریم خونه که سریع جاری جو رو میبرن تو اتاق عمل و نیم ساعت بعد نی نی بغلش بوده!! ولی خدایی خیلی زرد و زار شده بود و چون لاغر  و ضعیف هم هست به نظرم خیلی سخت بوده براش. وقتی رفتم دیدنش دستم رو گرفت و فقط نگاه کرد و زیاد هم حرف نمیتونه بزنه.راستش رو بخواین از بچه دار شئن خیلی بدم اومد.آدم اینهمه مدت تحمل کنه اون وزن رو و بعد هم مثل آدم های مرده با صورت شبح مانند بیفته رو تخت تا یکی دیگه حال بچه داشتن رو ببره!!!!!! به مامان جون میگم  تازه با تولد نی نی ملودی  دوستم (چون نمیدونه که وبلاگ دارم دیگه!!) داشتم حس هایی به نی نی داشتن پیدا میکردم که همش رشته شد رفت!!!! اونم گفت حالا همش یکی میخوای داشته باشی  بذار سر وقت!چاره چیه صمیم جان آخه!!!! بعدشم تو راه بیمارستان  به مامان جون توصیه میکردم حتما  جاری جون رو بغل کنه و ببوسه و جلوی مامان و خواهرهاش یه دستت در د نکنه و خسته نباشید جانانه بهش بگه و بگه که از اینکه اینهمه مدت نی نی رو تو دلش داشته و تحمل میکرده شرایط رو ازش ممنون هستن همه.اونوقت مامن جون بهم گفت مگه من که فردای روز زایمانم باید تنهایی میرفتم و تو حیاط کهنه بچه میشستم دل نداشتم که الان تو میگی اینهمه تحویل بگیرم!!! و منم گفتم اتفاقا چون بعد اونهمه سال شما هنوز بی معرفتی مادر شوهرتون رو یادتونه نباید برا کس دیگه از این خاطره های  این مدلی درست کنیین و هر حرف و حرکت شما در همچین  موقعیتی تا ابد تو دل و ذهن عروستون میمونه و خلاصه راضیش کردم که محبتش رو حتما تو اون لحظه نشون بده.البته اینکم بگم که مامان جون اصلا برا نوه دار شدن اونم برا اولین بار ذوق نداره و واقعا از اینکه میبینه برادر شوهرم اینا زود و تو شرایط مالی تقریبا متوسط رو به پایینی  اقدام کردن به بچه دارشدن ناراحت شد براشون و گفت کاش به خودشون فرصت میدادن تا کمی زندگی کنن و بفهمن جوونی یعنی چی و خودشون رو زود گرفتار نکنن!!!خونواده جاریم اینا سیسمونی آنچنانی   ندادن و محمد خودش  مباید میگرفت  که البته من یه بار به مامان جون گفتم هر کی بچه میخواد و زن میگیره این خرجا رو هم باید بده و جدا من اصلا اجازه نمیدم مامانم اینا بخوان از این کارا بکنن چون اولا سلیقه خودم رو دوست دارم اعمال کنم و دوما دلیلی نداره بار اضافی اونم در قالب وظیفه رو شونه اشون بذارم که خب مامان جون هم همعقیده بود با من. ولی مشکل اینجاست که  اینا اصلا مهمونی سیسمونی که تو مشهد رسمه( که خیلی هم به نظر من بیخودیه!!) رو نداشتن و الان معلوم نیس نی نی شون واقعا کمبود داره یا نه.که خب اینم  اونقدر مهم نیس چون  من دلم ب بیشتر ه حال درد و ناراحتی جاریم سوخت.اصلا از زای ..... مان واقعا بدم میاد!خب مگه زوره!!!!!!

۲- عروسی خواهر جاری رو هم  هفته پیش رفتم و کلی  چیز تعریف کردنی دارم که میذارم  بعدا.

۳-راستی اسم نی نی هم     یا...سی...ن   هست.

۴- راستی چرا هیچ کس از من نپرسید  ta  ta  عنوان پست قبلی یعنی چی!!!!!!!!! یعنی اینقدر همه زبون اجنبی رو  فولن که میدونستن خیلی محاوره ای و  غیر رسمی میشه بای بای!!! همچین خنک شدم!! خواستم برا خودم کلاس بذارم!!! خوردم به دیوار بتونی!!!!!

۵- راستی چرا اینهمه من ت نظراتم مخالف از نوع خونی اش دارم جدیدا!!!!! خبریه ما بی خبریم؟!!!!!)چشمک!) ولی هنوز نفس دارم و خاک نشدم ها!!!!! نفسسسسسسسس کش!!!

ta ta!

من اخیرا واقعا بهم ثابت شد که شخصیت اصلی آدم ها رو هنگام خوردنشون  تو مهمونی و جاهایی که  خوراکی هاش رایگانه و نمیخواد بابتش بسلفن میشه شناخت اونم عمیق و درست!رفته بودیم یه پیتزا هاوس مثلا با کلاس و شیک!!اول میگفتی که آیا  متقاضی بار نیمه رایگان!!! اونجا هم هستی و بعد بنا به تعداد پیتزایی که سفارش دادی بهت ظرف  خالی میده تا بری از بار، سالاد و چیزای دیگه برداری و قیمت منصفانه و خوبی هم میگیره از آدم.من و علی از همون اول که یادمونه همیشه دو نفری با یه پیتزا سیر میشدیم چون همیشه کنارش فرنچ فرایز(دیب دمینی دیگه!) و سالاد و ... هم بود و همیشه هم تعجب میکردیم که چطوری ملت با اون هیکل نی قلیونی شون یه پیتزای گنده میخورن!!! تازه برا بچه های سه چهار ساله هم جداگانه سفارش میدادن!حالا اینا که هیچی نیس هنوز!! آقا من نشستم سر میز و به زودی اصلا جای خالی پیدا نمیشد که ملت حتی واستن اونجا! و علی هم گفت چی میل داری بیارم از بار که گفتم فقط سالاد.اونم رفت و تو یه ظرف یکبار مصرف  سالاد ریخت و با مخلفات دیگه که پولش رو جداگانه دادیم اومد سر میز.در این فاصله چشم های من داشت  از حدقه در میومد.چون دیدم یارو مثلا 5 تا پیتزا سفارش داده برا خودشون بعد 5 تا ظرف سالاد هم گرفته و رفته سر میز تا پرشون کنه! باور کنین اون ظرف خالی  روپر از سالاد کرده بودن و روش کپه درست کرده بودن و اضافیش رو روی سینی ریخته بودن و روی اون سالادهای کف سینی هم سس چپه کرده بودن که آدم حالش از هر چی مشتریه به هم میخورد!!!مثلا یه ظرف داشتن برا کارامل  و ژله .من نمیدونم مگه یه نفر چقدر میتونه بعد یه غذای سنگین  دسر بخوره که یارو مشت هاش رو هم ژله کرده بود آورده بود سر میز!!!!! خیلی بی کلاسی و وحشی بازی بود اون شب.تازه اصلا هم خودشون تعجب نمیکردن و اصلا هم احساس شرم نمیکردن.خیلی حالم از اینهمه گدابازی و نخورده بازی گرفته  شد.مثلا اگه این جور آدما برن باغ سالار (شاندیز) و اونجا میزهای رنگارنگ رو ببینن که با  دو-سه هزار تومن اضافه میتونن هر چی خواستن بخورن حتما کل باغ رو با ساختمون های سنتیش میکردن تو ساکشون و میبردن دیگه!!!!! و اینم بگم که از این آدما فقط تو مشهد نیستن همه جا هستن.تو کیش که دیگه نگو ونپرس!آدم با خودش میگه خب کسی که امده اینجا دیگه به نون شبش محتاج نبوده و  اقلا حتما چهار باری هم  رفته بیرون و مهمونی و ... و آداب یبرون غذا خوردن رو هم حتما بلده دیگه! ما شایان رفتیم و خب صبحانه نسبتا مفصلی داشت .نمیدونین بعضی ها چکار میکردن!مثلا یارو معاون فلان قسمت بود و اند کلاس و تیپ  و قیافه و ادعا! بعد صبحانه سر میز دونفرشون !!!شون اینا رو میتونستی ببینی: آب پرتقال،قهوه، آب سیب، نون باگت،کره ،پنیر ،مربا،تخم مرغ،املت اسپانیایی،نون تست، سوپ، خوراک لوبیا، سوسیس هندی،خوراک سوسیس سیب زمینی ،کالباس و گوجه و خیار شور،سالاد ماکارونی، سالاد فصل، نییمرو، عسلی!، عسل، شیر کاکائو!!و ...... واقعا آدم خجالت میکشه بگه مال کدوم شهر بودن !البته  اصلا ربطی به اونجا نداشت این کارشون بلکه شخصیت هار و گرسنه ای داشتن!!!! آخ انقدر بدم میاد میریم رستوران و مثلا مهمونیه و بعد یکی از مهمونا  اول از پیشخدمت میپرسه که ظرف براش بیاره و اونم میگه ظرف برا بیرون بردن غذا تو این مهمونی نمیدیم و اون خانمه هم از تو کیفش یه ظرف دردار در میاره و به این بهانه که بچه اش الان سیره و شاید خوب نتونه بخوره و بعدا هوس میکنه، همه دیس جوجه و برنج و کباب و شیشلیک و هر چی باشه رو خالی میکنه اون تو و از ته دیگ هم نمیگذره و صاف  میذاره تو پلاستیک سیاهی  که از قبل اونم تو کیفش بوده و به نگاه های  سوال دار !!مردم هم که اصلا هیچی! تحویل نمیگیره!!! خب لامصب! توله ات اگه  بعدا هوس کرد ببرش یه رستوران در پیتی و بذار کبابا رو با پول تو کوفت کنه نه اینکه به غذای روی میز که هنوز ملت دارن ازش میخورن حمله کنی و بذاری تو پالونت!!!!! چون دیدم میگم ها!! خیلی هم حرص خوردم!

وایییییییییی!!! هیچ چیز بدتر از دیدن آدم های با کلاس و لباس های آنچنانی و آرایش ها و جواهرات اونچنانی  نیست که به بره روی میز غذا  تو مهمونی حمله میکنن! و با پنگولاشون  !!!!!گوشت  اونو میکنن و میذارن تو بشقابشون. من که خودم هیچ وقت طرف بره هم نمیرم چون یا دستم میشکنه یا دماغم تو اون فشار و حمله کلا از جاش درمیاد !!!!!! تازه اینی هم که میگم تو مهمونی مشهد نبود ولی تا آخر مهمونی اون آدم ها رو به شکل گاو و الاغ میدیدم بس که شعورشون بهم ثابت شد!!! من اهل کلاس ملاس نیستم ولی همیشه اول یکم برمیدارم بعد اگه دیدم جا دارم خیلی راحت و بدون شرمندگی میرم سر میز و بازم برا خودم میریزم.هیچ وقت هم ژله موزی رو کنار پلوها و بغل ژیگو میگوش هم نمیریزم!!! ای خدا که هر چی بگم کم گفتم!!! از حررررررررررررررصی که تو این مهمونی ها میخورم! زنیکه  برنج تو دیس!!! جلوی بچه چهارساله رو با ماست و سالاد پر میکنه و قاطی میکنه و کره خرش  که دو قاشق خورد و سیر شد همش رو میذاره وسط میز و میگه دست نخورده است!!!! ترو خدا حروم نشه دیگه!!!

 

پ.ن.

1-  این پست  احتمالا آخرین پست من  تا آخر دی ماه خواهد بود.چون سرم خیلی تواداره شلوغ میشه و از صبح که میرم سر کار و کلاس زبان و نقاشی  هم پشت بندش! ساعت 9 شب میرسم خونه و تازه باید شام و ناهار بخورم و تا بخوابم نصفه شب شده !!!! پس ممنون از درک شرایطم و کامنت نذاشتن که باز صمیم قهر کردی عین بچه ها!!!!

 

2- مامان اینا بلاخره از شمال برگشتن و من صاحب یه سری رو میزی پنج تیکه خاتم ترکمن!!!!!!! شدم که نمیدونم برا چی دو تاش گردن و یکیش مربع و یکیش مستطیل و تازه رنگ ها و طرحا شون هم کمی با هم فرق داره!!!!! البته اگه اینم بگم که خب سوغاتی مامان خانوم گلم بوده دیگه همه شبهات برطرف میشه !!

 3- یادتونه گفتم مامان یه جفت کفش جینگولی و پاشنه بلند و خوشگل خرید برا اون عروسیه!!!خب به سلامتی وقتی اومد گفت که احساس!!!!!!!!!!!! کرده کفشه خیلی راحت نیست توپاش و بدون اینکه حتی یه بار بپوشه اونو زرتی داده به صبا جون و الان تو دل و جیگر آبجی جون ما عروس کشونه حتما!!!!! بعد کی  تموم بازار رو زیر پا گذاشت و اون کفش های خاص و خوشگل رو انتخاب کرد؟ خب علی مشکل پسند دیگه!!! کی الان پاشه؟ صبا جون  شانس خرکی دار دیگه!!!!!!! خدا بهشون  رحم کرد که سایز پای من از دوتاشون الحمدلله بزرگتره وگرنه  خون به پا می شد!!!!!!!!

4- در راستای سوختن جگرم با دیدن قبض موبایل و ایضا ارقام مربوط به اس ام اس های الکی و  دولکی!!! تصمیم دارم از این به بعد استفاده عاقلانه و کاربردی از تلفن همراهم  بکنم و اینقدر یه اس ام اس  بامزه رو به شونصد نفر فوروارد نکنم تا حالا جیگرم بابت پول های نازنینی که عرق جبین!!!!!!!!ریختم براشون اینقدر بسوزه !!! آره داداش من! و تازه انجمن حمایت از خودداری از ارسال هر گونه  پامک زپرتی به افراد غیر واجد شرایط!!!!!!!!!! (حتی شما دوست عزیز)رو هم با دو تا از همکارام تشکیل دادیم  و اونم از وقتی بود که شنیدم رییس جان تو هفت ماه حتی  7 هزار تومن هم بابت قبض موبایلش نداده چون هر کار ضروری بوده  با یک تماس کوتاه برطرف شده و غیر ضروری هم که اصلا ندارن ایشون!!!! جدا استفاده بهینه روباید یاد بگیرم من!!!

5- همتو ن رو میام و میخونم تا جاییکه بشه  و وقت کنم.

6- اگه دیدن  تا اون موقع ازم خبری نشده بدونین این دانشجوهای بلا!!!! بمبی چیزی تو کشوی میزم گذاشتن تا بتونن با خیال راحت سر جلسه  تقلب کنن!!! فقط یادتون باشه تو مراسم من همه آرایش کرده و شیک و خوشگل بیایین یه  تاج گل بزرگ بخرین و به همسرم تسلیت بگین!!!!!! و موقع صرف  مرده خورون هم کلاس بذارین برا خودتون!!!!

 

کله نشان!!!!

روز عید غدیر گفتیم بگذار حالا که ام (همان نهه !) وابی مان (همان والد!!) و اختمان (صبا ) اینا نیستن خودمان برویم عید دیدنی و از طرف اایشان نیز  به سید های محترم فامیل تبریک بگوییم و از طرف اوشان نیز  عیدی بگیریم و بگذاریم تو جیب مبارک و به روی مبارک نیاوریم!!!!

اول از همه رفتیم دیدم خاله جان اینا که هم خودش سیده  میباشند و هم شوهرش محکم کاری شده و از هر دو طرف سیدنا گشته است!!!!! این دختر خاله جان ما که راه دور هم امده بود زوم کرده بود روی انگشتر اجاره ای ما!!!! خواهر علی(عطی) یه انگشتر دارد اندازه کله ما!!!! بزرگ و سفارشی و خب تو انگشتان تقریبا کشیده ما خیلی خنداه دار دیده می شود.ما هم تصمیم  گرفتیم حالا که انگشتری خاتم ایشان خانه ما جا مانده یک حالی به خودمان بدهیم و حالی از اهل و عیال این خاله جانمان بگیرانیم!!!! چشمان گرد دختر خاله جان از روی انگشتر ما!(یعنی انگشتر اوشان!!) برداشته نمی شد و ما هم حالکم کیفور !!!!! بشدیم! بعد هم وقتی با ناز و افاده شیرینی خامه ای را رد کردیم و گفتیم برای سلامتیمان خوب نیست و اصولا این روزها دیگر خامه و متعلقاتش کلاس ندارد و وقتی آدم میتواند شکلات تلخ بخورد که برای قلب هم خوب است چرا خودش را چاق کند دیگر نگاه های دختر خاله جان تهلجمی شد و طاقت نیاورد و افزود البته ایشان هم ۲۵ کیلو کم کرده اند!!! و ما عجیب است که متوجه نشده ایم!!! ولی خدا که میداند که  ما هم از اول متوجه شدیم کمی از گردی اندامشان کم شده و ذوزنقه شده اند  لکن به روی خودمان نیاورده بودیم از همان ابتدا !!!!ما هم چشمانمان را تنگ کردیم و لبهایمان را به هم فشردیم و گفتیم راست میگویی؟!!! پس چرا هیچ جایت نشان از رژیم ندارد؟!!!!  که با لبخند های معنی دار همسرمان بدین مفهوم که الهی بترکی صمیم!!! اینقدر خون به دل زن مردم نکن بذار دلش خوش یاشه!!!(اینها را در همان یه نگاه میگوید این شوهر ما!!!! منتها ام پی تری اش مینمایاند!!!) ماا هم شمشیرمان را غلاف کردیم و لبخندی به پهنای صورت زدیم و گفتیم حالا ظاهر مهم نیس!! مهم اینه که خودتان حس کنین آنهمه سنگینی!!!! کمی کمتر شده است!!!!!

بعد هر چه منتظر شدیم این شوهر دختر خاله جانمان از اتاق فر نیامدند تا دیداری نتازه کرده باشند و ما تا گفتیم پس کو شوهههههههههههههه.....(اینجا هنوز در حال ادای کلمه شوهر بودیم و چون لبمان غنچه ای است اینقدر کش می اید لامصب!!!) که دختر خاله جان زود فرمودند دارند طفلمان را عوض مینمایند!!!!! ما هم که دیدیم ایشان قصد دارند روی ما را در کشتن شوهر!! کم کنن گفتیم یعنی بچه را توالت نمیبرند و زیرش را نمیشویتند و فقط پمپرزهای حاضر آماده شما را دور بچه میپیچانند و میگویند بچه داری کرده اند برایتان!!!!!؟!!! و بعد هم به شوهر خودمان نگاهی از سر مهر افکندیم که دختر خاله جان دیگر روی پا یند نبود و آتش داشت میگرفت از اینهمه خیط شده بودن  هایش توسط ما!!!!!!!!!!

جای دومی که رفتیم یک لحظه فکر کردیم دستمان روی کانال های حرامی این مهپاره خورده و به شبکه های فشن  انداختینیده شده ایم!!!!!!! دخترک آنچنان بالا و پایینش را از لابلای چاک های پیراهن کوتاهش انداخته بود بیرون که گویی هر آن ممکن است مشتری هایش بپرند اگر او را در آن البسه مستهجن رویت ننمایند!!! بسیار هم حرص خوردیم که چرا اینقدر ساده آمده ایم دیدار این خاندان سیده جلیله!!!!!ولی به جایش انگشتر کله نشان!!!!! خوب به ما اعتماد به نفس داد و حالش را بردیم چون نگاه ها از روی سر و کله و بالا و پایین تنه آن دخترکان بی شوهر همه منعطف شد به انگشتر زیبای اجاره ای (شما بخوانید غصب حرام !!) ما!!!!!!!تازه یک جا هم رنگ رخمان به قرمزی گرایید و آن هم جایی بود که جلوی چشم ملت با کلاس!!!!! صاحب خانه مهربانمان موز و نارنگی و کیوی و شیرینی ها را چپاند به زور داخل کیفمان که تبرک است !!! با همسرت بخور!!! و ما حس کردیم ای خاک بر سرمان که حتی رویمان نمیشود بگوییم ما که گدا نیستیم و تبرک اگر بود به میزان کافی خوردیم!!!!! و کلی هم بعدش همسرمان به کلاس زپرتی مان خندید که باز هم با دیدن انگشتر کله نشان!!!! قوت قلب گرفتیم که کور که نبودند!!!! دیدند داراییمان چقدر است!!!! بگذار دلشان خوش باشد که مهربان هستند و ما هم باور داریم!!!!!!!!!

سومین جایی هم که رفتیم قبرستان بود دیدن امواتمان و تبریک عید به ایشان و همسرمان خوابش گرفته بود و بالای هر  سنگ مزار برایمان کرونومتر میگرفت تا ثانیه ای بیشتر از کوپن میت محترم برایش دعا ننماییم و بعد هم با کله سوی خانه روان شدیم و تخم مرغ نیمرو ها را آنچنان با نان داغ بلعیدیم که انگشتر کله نشان!!!!! هم نمیتوانست آبرویمان را جلوی شوهر دهن بازمان!!!!! برگرداند به ما!!!! مهم آن بود که بلاخره با تقلای فراوان سیر شدیم و کنار سفره ولو شدیم و خوابیدیم!!!!!!! چه عید خوبی بود آن روز!!!! تازه کلی هم کاسب شدیم!!!

 

پ.ن.

فکر نکنین عیدی (((ام و ابی و اختمان )))را به ما دادند ها!!!! آنها زرنگ تر از آنند که گوشت را به گربه خپله و چاقی چون ما بسپارند!!! خدایشان نیامرزاد!!!!!!!