من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مشروح اخبار!

خب من یه گریزی زدم و جیم فنگ شدم و الان در خدمت شماییم!!!!

اهم اخبار!!!

۱-نی نی کوشولوی جاری جونم دنیا اومد. و ما هم به جرگه زن عموها پیوستیم.الهیییییییییییییی!!!اونقدر  پسر کوچولوی یه که آدم میترسه از کنارش رد شه!شب جمعه این مامان کوچولو میبینه نی نی حرکت نمیکنه و سریع میره بیمارستان تا دکترش چک کنه.هنوز ۱۰ روز به تاریخ اومدن نی نی مونده بوده و خیلاش جمع! خلاصه با مامان و شوشوش میرن و تا  محمد به مامان جون داشته هنوز زنگ میزده که الان تو بیمارستانیم و زود میریم خونه که سریع جاری جو رو میبرن تو اتاق عمل و نیم ساعت بعد نی نی بغلش بوده!! ولی خدایی خیلی زرد و زار شده بود و چون لاغر  و ضعیف هم هست به نظرم خیلی سخت بوده براش. وقتی رفتم دیدنش دستم رو گرفت و فقط نگاه کرد و زیاد هم حرف نمیتونه بزنه.راستش رو بخواین از بچه دار شئن خیلی بدم اومد.آدم اینهمه مدت تحمل کنه اون وزن رو و بعد هم مثل آدم های مرده با صورت شبح مانند بیفته رو تخت تا یکی دیگه حال بچه داشتن رو ببره!!!!!! به مامان جون میگم  تازه با تولد نی نی ملودی  دوستم (چون نمیدونه که وبلاگ دارم دیگه!!) داشتم حس هایی به نی نی داشتن پیدا میکردم که همش رشته شد رفت!!!! اونم گفت حالا همش یکی میخوای داشته باشی  بذار سر وقت!چاره چیه صمیم جان آخه!!!! بعدشم تو راه بیمارستان  به مامان جون توصیه میکردم حتما  جاری جون رو بغل کنه و ببوسه و جلوی مامان و خواهرهاش یه دستت در د نکنه و خسته نباشید جانانه بهش بگه و بگه که از اینکه اینهمه مدت نی نی رو تو دلش داشته و تحمل میکرده شرایط رو ازش ممنون هستن همه.اونوقت مامن جون بهم گفت مگه من که فردای روز زایمانم باید تنهایی میرفتم و تو حیاط کهنه بچه میشستم دل نداشتم که الان تو میگی اینهمه تحویل بگیرم!!! و منم گفتم اتفاقا چون بعد اونهمه سال شما هنوز بی معرفتی مادر شوهرتون رو یادتونه نباید برا کس دیگه از این خاطره های  این مدلی درست کنیین و هر حرف و حرکت شما در همچین  موقعیتی تا ابد تو دل و ذهن عروستون میمونه و خلاصه راضیش کردم که محبتش رو حتما تو اون لحظه نشون بده.البته اینکم بگم که مامان جون اصلا برا نوه دار شدن اونم برا اولین بار ذوق نداره و واقعا از اینکه میبینه برادر شوهرم اینا زود و تو شرایط مالی تقریبا متوسط رو به پایینی  اقدام کردن به بچه دارشدن ناراحت شد براشون و گفت کاش به خودشون فرصت میدادن تا کمی زندگی کنن و بفهمن جوونی یعنی چی و خودشون رو زود گرفتار نکنن!!!خونواده جاریم اینا سیسمونی آنچنانی   ندادن و محمد خودش  مباید میگرفت  که البته من یه بار به مامان جون گفتم هر کی بچه میخواد و زن میگیره این خرجا رو هم باید بده و جدا من اصلا اجازه نمیدم مامانم اینا بخوان از این کارا بکنن چون اولا سلیقه خودم رو دوست دارم اعمال کنم و دوما دلیلی نداره بار اضافی اونم در قالب وظیفه رو شونه اشون بذارم که خب مامان جون هم همعقیده بود با من. ولی مشکل اینجاست که  اینا اصلا مهمونی سیسمونی که تو مشهد رسمه( که خیلی هم به نظر من بیخودیه!!) رو نداشتن و الان معلوم نیس نی نی شون واقعا کمبود داره یا نه.که خب اینم  اونقدر مهم نیس چون  من دلم ب بیشتر ه حال درد و ناراحتی جاریم سوخت.اصلا از زای ..... مان واقعا بدم میاد!خب مگه زوره!!!!!!

۲- عروسی خواهر جاری رو هم  هفته پیش رفتم و کلی  چیز تعریف کردنی دارم که میذارم  بعدا.

۳-راستی اسم نی نی هم     یا...سی...ن   هست.

۴- راستی چرا هیچ کس از من نپرسید  ta  ta  عنوان پست قبلی یعنی چی!!!!!!!!! یعنی اینقدر همه زبون اجنبی رو  فولن که میدونستن خیلی محاوره ای و  غیر رسمی میشه بای بای!!! همچین خنک شدم!! خواستم برا خودم کلاس بذارم!!! خوردم به دیوار بتونی!!!!!

۵- راستی چرا اینهمه من ت نظراتم مخالف از نوع خونی اش دارم جدیدا!!!!! خبریه ما بی خبریم؟!!!!!)چشمک!) ولی هنوز نفس دارم و خاک نشدم ها!!!!! نفسسسسسسسس کش!!!

نظرات 26 + ارسال نظر
نجمه شنبه 20 مهر 1392 ساعت 00:45

ساعت 1 بامداده در ادامه خوندن مطالبتون به اینجا رسیدم یعنی دی ماه 86. در مورد بچه دار شدن و زایمان خیلی منفی نگر هستین البته منم همینجوری بودم و اصلا بچه دوست نبودم مگر یه بچه ای که خیلی خیلی خوشگل بود اما به اصرار مادر و مادر شوهر و غیره بعد از یکسال از عروسیم و دو سال از عقدم باردار شدم و الان دختر 2 ساله ای دارم باورت نمیشه که بچه خود آدم یه چیز دیگه است من نمیخوام تو کارت فضولی کنم ولی تقریبا دو پست جدیدتون رو هم خوندم و اینطور متوجه شدم که هنوز هم بچه ندارین اما نصیحت منو بشنو که بچه خیلی به زندگی آدم تازگی میده و عشق بین زن و شوهر رو بیشتر میکنه وداشتنش یه حسیه که تجربش خیلی شیرینه

عزیزم بچه من الان 4 سال و نیمشه ..
خدا کوچولوی شما رو هم حفظ کنه .

[ بدون نام ] دوشنبه 17 دی 1386 ساعت 12:10

سلام
واه واه واه .دختره ی خیره سر.اون لقدات که این جا رو گلی کرده.حداقل کفشاتو تمیز می کردی می اومدی.
تولد یاسین خانتون هم مبارک.هپی بی-دی.
چقدر تو عاقلی بچه.فکر کنم به من برده باشی.یعنی همون کمالات خفن همنشینی با من دیگه.
یه روزی برسه ما هم به مامان شووورمون آداب معاشرت یاد بدیم.
نچ نچ نچ
می دونی صمیم من دقیقا می دونم که تو احساست چیه که به مامان جون گفتی بره فلان حرفو بزنه.
هنوز تخت تخثیرم.
خیلی گلی صمیم جونم.قدر منو بدون.
اهم اهم.
بوس.
با عقیده ی اینکه بچه دار شدن برای تو زوده کاملا موافقم.تو که هنوز وقتی می ری دستشویی باید لباساتو در آرن بندازن رو در دستشویی بعد بگیرنت سر پا.بعد پوشک سایز تو رو بدن کارخونه سفارشی درست کنه و ادامه ی ماجرا....
زوده فعلا!(مهسای متفکر)
من اصلا متوجه تاتاهه نشده بودم.وگرنه حتما ازت می پرسیدم.مرسی .چه اصطلاح لوس خوشمزه ای بود.برای خود شیرین و خود ناناز کردن خوبه.از این اصطلاحا بازم یادم بده.
راستی صمیم جونم تو چیکار کردی خودت که می تونی انگلیسی رو خوب صحبت کنی؟به تجربه های خاص خودت نیازمند یاری سبزتان هستیم!چی شد!
اما جدی فقط تجربه های خودتو می خوام که به کار گرفتیشون و تونستی حالا روان صحبت کنی.من صحبت کردنم خوبه. اما وقتی می خوام یه اصطلاح یا یه کلمه ی خاص رو توضیح بدم یا یه چیزی رو مثلا یه حالت خاص رو میخوام اکسپلین کنم به زبون اجنبی گیر می کنم.
راستی در مورد بچه دار شدن هم به نظر من نباید از تجربه ی یه نفر تنها نتیجه بگیری.من خودم چند وقت پیشا وبلاگ حس قشنگ مادری رو از اول خوندم که چطور ایلیا متولد شده.خیلی قشنگ بود.به هر حال شرایط جسمی هر کسی یه جور خاصی در میاد.خودتم گفتی که جاریت خودش از اولش هم لاغر بوده.
وای وای وای حالا نه اینکه من ۱۰ تا بچه پس انداختم دارم به تو تجربه هم می دم.
یاد بگیر.
نصف تو ام.
اینقدرم خون به جیگر من نکن.من اونقدرا هم لاغر نیستم.تو زیادی دایاناسور!!! شدی همه رو لاغر می بینی.
اونقدرم توصیفاتت بی نظیره که آدم واقعا حس پیرزن بودن بهش دست می ده.

مهسا جونم الان وقت ندارم ولی به زودی میام و دم اون دهن گشاد تو رو گل (کاهگل!!) میگیرم عزیزم!!!!
خیلی منتظر باش!!!!
پدر سوخته!!!مگه من نبینم تو رو!!
بوس!

قزن قلفی یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 15:25 http://afandook.blogsky.com

حالا داریم صمیم رو با یه دایره طلائی بالای سرش و دو تا بال و یه عصایی با سره ستاره ایی .......
صمیم تو یه فرشته ایی !!!!!!! =))

کوففففففففففففففففففتتتتت!!!! الهی گردباد گوشت حروم بشه به تنت!!!!!!!! میخوام خفت کنم!!!! فرشته هان؟!!!!!!!!!!!!!!! یک (مشهدی بخون!!) فرشته ای نشونت بدم که بندری برقصی وسط وبلاگستان!!!!!!!!

باغ گل سرخ یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 12:08 http://chereamie.blogsky.com

نمی دونم این نظر من تا چه حد درسته ولی فکر می کنم موج دیر بچه دار شدن و یا اصلا بچه نداشتن خیلی تو ایران داره رشد می کنه و این تا حدی باعث خوشحالی که دیدگاه و سطح فرهنگ مردم تغییر کرده و بچه را به خاطر خودش میخوان یا نمی خوان نه مثل گذشته برای تحکیم ظاهری پیوندهای سست که باعث میشد همواره به صورت زیر لایه ای باقی بمونه . البته خدا کنه از اون ور بوم نیفتیم . موفق باشی

آره.تازه علی میگه اگه تو بگی همین یکی رو هم بی خیال شیم!!!!! که خب من دیدم حیفه در دامان دلقک مانند ما نوباوه ای پیتیکو پیتیکو رشد ننماید!!!!

مرجان یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 09:57 http://kavir-semnan.blogsky.com/

صمیم جون قدم نو رسیده مبارک

بچه اینقدر که از نظر شرایط روحى و عاطفى به بلوغ پدر مادرش احتیاج داره، از نظر مالى نداره. پس به مامان جون بگین که نگران نباشن خیلى، اما یه چیزى رو شدیدا اعتقاد دارم که وجود بچه روابط بین همسران رو خیلى کمرنگ تر از قبل میکنه، یه استرس اضافه میاره تو خونه که باعث میشه گاهى اوقات در اثر بى تجربگى همسران، اون عشق و ارتباط صمیمى از بین بره و بعد ها که اون بچه هم بزرگتر میشه باز جایگزین کردن اون احساسات قبلى آسون نیست.

امیدوارم همیشه عاشق و مهربون باشین و شاد کنار همسر مهربونت روزگار بگذرونى

میبوسمت عزیزم

ممنونم عزیزم
راستش تا دیدم مرجان عزیز از وبلاگ قلب کویر ه که برام کامنت گذاشته مردم از ذوق.فدات شم.
آره قبول دارم.متاسفانه خیلی هم به اون بلوغ اصلیه هم نرسیدن .شایدم من خیلی برا خودم سخت میگیرم.
متشکرم و بازم از لطفت ممنون.

سپیده یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 09:25 http://sepideh-82.persianblog.ir

مرررسی عزیزم.حالا باید زور زوری بهم سر بزنی!!!!!زود باش یالا.

سپیده میام میزنم داغونت میکنم ها!!!!!!

ساسا یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 08:47 http://zolali.blogsky.com

ما که خاکتیم.منظورم از اون کلاس گذاشتن تو نبودی که...یک عدد زن برادر خودم بود که با کارهاش روزی دو بار آمپر منو عوض می‌کنن.حالا خوبت شده بیشتر از تمام متنت باید جواب کامنت بنویسی.آخه می‌ارزید این کلاس گذاشتن.(شوخی کردم بابا) اما در مورد بچه‌دار شدن .بهتر از جاری حسش رو بپرسی.اونوقته که دلت می‌خواد تو هم زودتر این حس قشنگ رو تجربه کنی.

اختیار داری.ما هم دوستت داریم.!( ما یعن ی من و صمیم بانو!(
لطف داری. من از حسش بدم نمیاد ولی اعتقاد دارم روحیه خود مادر خیلی مهمه .اگه همش آی و وای کنه خون به جیگر خودش و بقیه میکنه و اصولا آدم باید راحت با خودش کنار بیاد سر این قضیه و دوست داشتن رو بشسه مثل ملودی تو همه وجودش دید.

فرناز یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 01:18 http://bahane83.persianblog.ir

سلام زن عمو صمیم جون .خوبه که برگشتی خوشحال شدم پست جدیدتو دیدم

سلام عزیزم.ممنونم.

فرشته کوچولو یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 00:32 http://www.paniz123.blogfa.com

خوب معلومه که همه از زایمان بدشون میاد تازه بعده این همه درد سر باباب بچه میاد بچشو میگیره و میبره

انگار نه انگار این زن بدبخت این همه مدت داشته تحمل میکرده

همینه دیه

میبره؟ کجا میبره؟!!!!
البته مالکیت مادر رو بچه معنویه تا مثل پدر قانونی!!!!!!!!!!

سورنا یکشنبه 16 دی 1386 ساعت 00:22 http://ghatre.wordpress.com

من یه داماد خاله دارم که کلیه اش سنگ سازه. همیشه می گه پزشکا می گن سه تا درد بدن هست که غیر قابل تحمله
اولی زایمان دومی کلیه و سومی درد دندون
و در بین این سه درد تنها دردی که پایان شیرینی داره درد زایمانه حالا من می گم 2 سال دیگه از جاریت بپرس نظرت درباره دردی که کشید و نتیجش چیه.
راستی این ta ta که گفتی من اصلا عنوان پست رو ندیدم که بخوام بپرسم همانطوری که الان عنوان پست این مطلبت رو نخوندم

آخ که راست گفته! دندونش یه یار سرم اومد ولی خوشبختانه کلیه و زازاش!!! هنوز نه!
منم معتقدم تولد بچه خود آدم اونقدر ارزش داره که بعدا آدم نخواد سرش منت بذاره!امیدوارم خدا براشون ببخشه.
این قربون اون حواس!

سلام عزیزم تولد نینیتون مبارک وبلاگ قبلی را کامل خوندم
خیلی قشنگ بود مبارکت باشه عزیزم زندگی و زیباییهایش
اما یک سوال اگر به جای شوهرت تو شاگرد بودی و تو عاشق معلمت می شدی
آیا بهش پیشنهاد میدادی ؟
یعنی تو به محمد پیشنهاد میدادی عزیزم؟

متشکرم عزیزم
من اگه عاشق میشدم خیلی محتاط عمل میکردم و ضمنا اول مزه دهن بزی رو میفهمیدم بعد اقدام میکردم! میدونی نوید حتما متوجه شده خیلی برات مهمه ولی نباید عجز عاشقی رو تو چشات ببینه همینطور که من هیچ وقت این عجز رو تو چشای علی(نه محمد!) دیدم.همش اعتماد به نفس بود و پشتکار برای رسیدن به عشق.
ضمن اینکه نباید اونقدر دست دست کنی تا بپره از دستت. من اگه بودم خیلی سنگین رنگین رفتار میکردم و وقتی مطمئن شدم خودش هم بی میل نیست یکی رو میفرستادم تا سر و گوشی هم اون طرف آب بده و تو پرده بهش بگه روی کیس من هم فکر کنه استادم.البته رفتار هر کسی با بقیه فرق داره و ممکنه من در موقعیت تو اگه باشم همه این حرفام رو فراموش کنم و با کله برم نوید رو بغل کنم و بگم میذاری زنت بشم؟!!!!!!(نیش!)
فقط نذار بفهمه داری براش میمیمری.چون دیگه نیگات هم نمیکنه.این جور استاای مجرد دور و برشون پره از دختر دانشجوهای جوون و خوشگلی تو پس خیلی شبیه بقیه نشو.سعی کن برجسته به نظر برسی .

سپیده شنبه 15 دی 1386 ساعت 19:12 http://sepideh-82.persianblog.ir

خواهش میکنم عزیزم چرا شرمنده؟خوب لینکم کن!!!!!آره زوریه منم میخوام بیام ت لیست دوستات!!!!!!بووووس

سلام خانم زور بالا سریان!!!!!!!
لینکت کردم.بلاییی خیلی .خوشم اومد ازت.
بوس .

خانومی شنبه 15 دی 1386 ساعت 17:05 http://www.khoneye-ma.blogfa.com

سلام صمیم جون بی معرفت!
خوبی؟
بابا نی نی که خیلی خوبهههههههههههههه من عااااااااااااشقشمممممممممم!!!!
مبارک باشه عضو جدید خونوادتون!

سلام!
با اون جمله ات دیگه نه!! من کجام بی معرفته! ببین آیفون خونتون مشکل داشت زنگ منو نشنیدی!!! رو در برات نوشتم (من آمدم نبودی خانمی!)
قربانت.

گل ناز شنبه 15 دی 1386 ساعت 16:05 http://golehamishehbahar.persianblog.ir

نه عزیزم.کرد نیستم. نمیدونم فامیلای کرد شما کجایین؟من اهل ارومیه م.الان از پارساله که تهرانم:)

کرمانشاه.
خوشبختم هم اطراف ولایتی!!!

یاردبستانی شنبه 15 دی 1386 ساعت 15:59

معذرت
so sorry

نو پرابلم عزیزم.
منو شرمنده میکنی یا اینمه لطفت .فدات شم.

گل ناز شنبه 15 دی 1386 ساعت 15:02 http://golehamishehbahar.persianblog.ir

سلام بر صمیم عزیز.قرار نیست که وقتی من شما رو میشناسم شمام منو بشناسی که.فقط یه چیزی نوشته هاتو و طرز نوشتن و بیانش رو خیلی دوس دارم.نی نی هم تولدش مبارک.راستی این اولین کامنتمه.از اینکه مشهدی هم هستی بهت تعصب خاصی دارم:ی...من مشهدی نیستم بلکه.فاصله شهر من تا تهران به اندازه فاصله تهران هست تا مشهد...فک کن ۲۰۰۰ کیلومتر باهم فاصله داریم
مواظب خودت باش.:*

سلام بر دوست غیرتی خودم!!!! خوبی عزیم؟
ممنون.لطف داری. نکنه طرفای فامیل های کرد ما هستی ؟

سامیا شنبه 15 دی 1386 ساعت 15:00 http://samiya.blogfa.com

سلام صمیم جوون

سلام بهار عزیز...
من چندباری به اینجا سر زدم و کما بیش پیگیر یادداشت هات هستم.

من شدیدا به حس خلاق و رمانتیک ت احتیاج دارم.
راستش می خوام شوهرک رو سورپرایز کنم.
هم می خوام براش یه هدیه خاص بخرم و همینکه در خودم یه تغییری بدم.
لطفا اگه تجربه یا پیشنهاد خوبی داری بهم خبر بده...
خیلی برام مهمه که واقعا ذوق زدش کنم
خیلی... خیلی.... ازت ممنون میشم اگه نظرت رو بگی!
می دونم همیشه چیزهای خوب تو فکرت هست....

پیشاپیش ممنون[خجالت]

سلام سامیا جان
میگم کامنتی که برا بهار گذاشته بودی اینجا چکار میکنه؟!! فوروادر شد انگار خودش؟!!(چشمک!(

برا سورپریز باید علایق و روحیه طرف مقابل رو بدونم.بذار بیام بخونمت ببینم چی به چیه.
ممنون از لطفت.
اغراق شده یه خورده انگار!

سایه شنبه 15 دی 1386 ساعت 14:53 http://mahesharghi.persianblog.ir

صمیم جان چه ذوق و استعدادی داری تو نوشتن متنهای طنز . بی نظیر مینویسی . اگه تونستی بهم سر بزن خوشحال میشم . تبریک میگم که زن عمو شدی خانمی

ممنون قربونت.
حتما. انشائالله قسمت شمام بشه زن عمو شدن!!!اون تیکه زن یه عمو شدنش رو میگم ها!!!!

رها(ستایش) شنبه 15 دی 1386 ساعت 14:47

چه ندید بدید

همین الان برات میشمارم که من از اول زن عموی ۱۳ تا دختر و پسر و زن دایی سه تای دیگه بودم

اصلا هم مثل تو این همه ندید بدید بازی در نیاوردم زن عمو جون

(نیش)

اما مبارکت باشه

من که حال نمیکنم چون یه روز یکی زن میگیره فردا ان یکی شوهر میکنه پس فردا اون یکی دیگه بچه میاره بعد من فلک زده بعنوان زن عمو و زن دایی و سرهنگ بخاطر عمو و دایی بودن هی باید ته جیبمون رو هم بتکونیم

هی هی هی

سلام خانوم سرهنگ! عزیزم
ما ندید بدیدم دیگه.خوشششششششششششش به حال شما!!!! ایشالله همیشه ته جیبهاتون عنکبوت بالانس بزنه!!( بابت خرید هدایا برا اونهمه فامیل خوب خوب رو مگم عزیزم!)
ههههههههیییییییییییییییی!!

جیلی بیلی شنبه 15 دی 1386 ساعت 14:06 http://vasleh.blogfa.com/

حالا هی تو این سرمای سیاه مارو بفرست رخت و لباس عوض کنیم .... (منظورم عزاداری بود ...)
خوب شد هیجان زن عمو شدن باعث شد برگردی ... من که خیلی دلم تنگ میشه نیایی...
در ضمن من نفهمیدم ta ta یعنی چی ولی ترجیح دادم جاهل از دنیا برم که خودت نذاشتی .
قربون شوما

میگم جیلی جون همچیمن میگی انگار ما اینجا تو وبلاگ دوربین مدار بسته گذاشتیم و عملیات رخت در کردن و تن کردن و آویزون کردن همه نوع البسه و ارخات!(جمع رخت!!!) رو مستقیم از وبلاگ پخش میکنیم ها!!!!!!!!!!!!!
قربون خودم که برا تو توضیح دادم به مرگ جاهلیت از دنیا نری٬!!!!

یاردبستانی شنبه 15 دی 1386 ساعت 13:51

سلام
قدم نورسیده مبارک . ایشالا همیشه سالم و سلامت و تندرست باشه . ایشالا یه روز یه همچین تبرکی رو به خاطر نی نی خودتون بهتون تبریک بگیم .
با این که نوشته بودین فعلا از وبلاگ نویسی خبری نیست و قرار نیست مطلبی بنویسین ولی من هر روز پنج شیش باری به وبلاگتون سر میزنم و با خوندم مطالبتون لذت میبرم.
شاد و سربلند باشید و در پناه لطف خدا
یا حق

سلام.ممنونم یار دبستانی عزیزم.
نمیگم خدا نکنه ولی شاید وقتی دیگر!!
آخه کی حرف های من مبنی بر نبودن رو باور کرد؟ جون خودم برا خودم هم جالب بود که مثلا گفتم نمیام بعد روزی دو سه بار خبر میگرفتن ازم.الهی فدای محبتت.لطف داری.
همچنین.

یاس شنبه 15 دی 1386 ساعت 13:40 http://myrules.blogfa.com

نه بابا اینطوری ها هم نیست از این قسمت ماجرا نترس از اونجاش بترس که بچه میشه ۲ ساله و انقدر تقص!!!!!!!(با چی مینویسن اینو)که نتونی تحملش کنی!
الان زدم کلی احساساتتو نابود کردم ولی ادم یه بچه جدید میبینه کلی ذوق مرگ میشه،
تابلو که من ۱۳ روزه عمه شدم؟!!!
مبارک باشه و ایشالا خیلی زودتر حالشون خوب میشه

نههههههههههههههههههه!!!!!!
مبارکه عمه خانوم.اتفاقا میدونستی از جون عمه بیچاره همیشه ملت برا بچه مایه میذارن!؟
شاد باشی گلی خانومی.

X شنبه 15 دی 1386 ساعت 13:32 http://stillness.blogfa.com

اتفاقاً منم وبلاگ ملودی رو می خونم و خیلی حال کردم با بچه دارشدنش! یعنی خیلی دوران شیرینی داشت! کلاً دید مثبت به حاملگی داشت و در کنار مشکلاش همیشه از وجود اون نی نی درون لذت می برد! تو هم حتماً به بچه ی خودت احساس قشنگی پیدا می کنی و دوران حاملگی هم اونقدرا که فکر می کنی ضدحال نمیشه برات! ولی به هرحال خیلی سخته! الکی نیست که میگن بهشت زیر پای مادراس!

اون که ماه هست به خدا.خیلی مثبت و خانوم بود تو حاملگیش.من عاشق ملودیم.
امیدوارم مادر!!!
راست میگن.

خانم مدی شنبه 15 دی 1386 ساعت 12:55 http://hmdvamd.persianblog.ir/

سلام صمیم جون
از هول پستت رو دوبار بازسازی کردی خانم جون
زن عمو شدنتون مبارک .
عزیزم معلومه زایمان سختی داره فک کردی همین طور الکی الکی بهشت و گذاشتن زیر پای مادر ها!!!
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد!!!!
مشهدی ها هم رسم سیسمونی دارند ؟ فک میکردم این تو یزد و کرمان رسمه . هرچند که منم فک میکنم رسم بیخودیه
یکی دیگه میسازه پدر و مادر زن باید جورش و بکشن و وسیله بخرن !!!!
شاد و موفق باشی

عزیزم از هول اینکه تو هیری ویری کارا مچم رو بگیرن هول کردم و البته بلافاصله هم درستش کردم که!!!!!!
خداییش خیلی سخته!!!! آدم از پا درمیاد ! خیلی به این باباها حسودیم میشه! هیچ کوفتشون نمیشه !(نیش!!)
آخ که گفتی!

مستانه شنبه 15 دی 1386 ساعت 12:49 http://baadbadak.blogsky.com/

چه جالب
منم چند وقت پیش زن عموی یک پسر نازنازی شدم به اسم یا...سین
من رو به عنوان یک دوست جدید بپذیر :*

به خاطر گل روی خودت و به افتخار دو تا یاسین هامون
اوکی!می پذیریم!!(خنده!)

آیدا شنبه 15 دی 1386 ساعت 12:37

آخ جوننننننننننننن
گفتی نمیای!دلم گرفته بود.الان رسیدم.خستگیمی در رفت عزیزم

آخی! قربونت عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد