من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

قرا فاتحه مع الصلوات!!

روز شنبه گفتم بیام و یه حالی به اموات بدم و حلوا درست کنم!!احتمالا شما فک میکنین من حتما چند باری حلوا درست کردم که حالا از خیر زنده ها گذشتم و گیر دادم به مرده هام!!! ولی نخیر!صفر صفر بودم توش!اول رفتم یه بسته آرد گندم  خریدم .هر چی اینور اون ورش رو نگاه کردم دیدم خبری از طرز تهیه حلوا نیست.بعد رفتم سراغ مجله های آشپزیم که عشق منن!!دیدم طرز تهیه تر حلوا(شمالی) رو توش داره ولی حلوای ساده نداشت.با خودم گفتم خیلی نباید فرقی داشته باشه.خلاصه به مغز نخودیم فشار آوردم تا یادم بیاد مامان چه جوری حلوا می پخت که یادم اومد همیشه حلواهاش تو سطل نون خشکی شوت می شد!! از خیر زنگ زدن به اون گذشتم.اول شربتش رو آماده کردم و گذاشتم کنار.بعد ۲ تا سوال اساسی  تو ذهنم شکل گرفت: آردش رو باید اول بذارم رو گاز  تا تغیر رنگ بده و بعد روغن بریزم توش یا با خود روغن تفتش بدم؟ دوم اینکه آردا رو بریزم تو شربت یا شربتا رو بریزم تو آردا؟!!! خلاصه تصمیم گرفتم روغن رو آخر بریزم و شربت رو هم بریزم روی اردا.فقط چون میدونمستم سوختگی با آرد داغ خیلی وحشتناکه حواسم جمع بود که خودمو شهید نکنم!!مواد که قاطی شد با هم دیدم خیلی قشنگ و خوب از کناره های تابه جدا میشه و این یعنی بدک نیست.بعد همشو ریختم تو یه ظرف تخت و خواستم با قاشق صافش کنم که گند کارم اینجا پیدا شد!هر کار میکردم صاف نمیشد یعنی رگه رگه می شد چه جوری بگم؟ یه جوری شده بود.خلاصه  همه رو دوباره ریختم تو یه ظرف پیرکس مربعی و یه لیوان رو غن رو با آب قاطی کردم و هی قاشقه رو زدم تو روغن و صافکاری کردم بازم یکدست و خوب نشد!! دوباره همه مواد رو ریختم تو تابه و روغن اضافی قاطیش کردم و خدای من!! شل شل شد! بدو بدو همش زدم و هی قل هو الله غلیظ و از ته حلق خوندم تا شاید اموات دلشون بسوزه و حداقل به خودشون رحم کنن!! دوباره همه رو ریختم تو یه ظرف دیگه و دیدم حداقل اول رنگش بهتر بود و کمتر باز میشد!! به ضرب آب روغن و تف و قاشق صافش کردم و الکی با ته قاشق سوراخ سوراخش کردم تا مدل شه !!و بعد دیدم قیافشخیلی ضایع شد.روش نیم کیلو پودر نارگیل و پسته و بادوم و گردو ریختم و لبخند رضایت بر لبانم نقش بست!! ظاهرش که خوبه یعنی نصف کار حله!!تند تند کوه ظرف هایی که درست کرده بودم رو شستم و همه جا رومرتب کردم که یههو علی اومد تو! تا چشمش به حلوا افتاد گفت به  به اینا رو کی آورده؟تو که از این هنر ها نداری!! منم دیدم دورغ حاضر و آماده جلو چشممه گفتم دوست مامان جون آورد برامون.چون میونه تو چقدر دوست داری!!یه ظرف گنده آورد.حداقل یه کیلو حلوا شده بود به جون خودم!! اونم گفت دستش درد نکنه چه خوشگل هم تزیین کرده!! بعد یهو چشمش به قوطی آرد گندو رو اپن افتاد و گفت این آردا چیه دیگه!؟منم تابلو نکردم و گفتم مال سوپ فردا افطاره که امروز خریدم!! اون طفلی هم که از این چیزا حالیش نیس که!!خلاصه موقع افطار علی چشم از این حلواهه بر نمیاشت و منم دل تو دلم نبود!!بی شرف بوی خوبی هم میداد این حلواهه.خلاصه علی قاشق اول رو گذاشت تو دهنش و تا اومد بگه اومممممم!!به به!! دیدم قیافش یه جوری شد!! گفتم چی شد؟گفت نمیدونم این خانم سرهنگ حلواهاش حرف نداشت چرا ایندفعه می چسبه تو دهنم؟منم مظلومانه گفتم من خبر ندارم !!خلاصه گفتم یعنی نمیخوری و همشو بریزم دور!!اونم گفت نه کم کم میخورم تا تموم شه بنده خدا زحمت کشیده.بعد از نیم ساعت که به علی گفتم بعد از این میتونه منو خانم سرهنگ صدا کنه تو خونه اول یه کتک حسابی خوردم و بدبختانه هنوزم نفهمیدم چرا حلواهه اونطوری شد!!! ایندفعه دیگه روم نشد واسه مامان جون و در و همسایه ببرم.ولی یه روز که حلوا تو یخچال موند خیلی بهتر شد و همش دارم وسوسه میشم که یه بشقابواسه قوم شوهر برم  تا حالشو ببرن!!! ولی میترسم مطلقه شم و برا روح خودم مجبور شم حلوا بپزم!! 

پ.ن.

قابل توجه افرادی که چپ و راست به من کدبانو و شومپز و آشپز گفتن!!!

مرسی خدا جون.!!

به یه خانوم با اراده که تا الان ۸.۵ کیلو کم کرده و هر روز غذاهای رنگی و خوشگل !!!!درست میکنه و خودش هم زیاد نمیخوره بهتره چی بگه آدم ؟!!

مثلا تعطیلی سه روزه!!

چرا هیشکی صمیم رو دوست نداره و انقدر کم براش کامنت میذاره؟!! طفلی از دل همه رفت انگار.

 

بلاهایی  این چند روز تعطیلی  سرم اومد که اهم موادرش به شرح زیر است:

۱-روز اولش  مهمون داشتم واسه افطار و به خیر و خوشی گذشت.بعدش تصمیم گرفتم واسه هوس دل آقای همسر  فرداش آش درست کنم .علی سال به سال هوس غذا نمیکنه و وقتی هم هوس  میکنه  پدر جد آدم در میاد: آش مورد نظر ایشون باید این خصوصیات رو داشته باشه:حبوبات زیاد-رشته کم-فقط شامل نخود و لوبیا  قرمز(اما من یواشکی عدس هم ریختم توش!) و خوشرنگ و پر ملات و پر از سبزی باشه!! یکی نیست بگه تو اول بذار شکل کلی آش من خوب بشه بعد شرط و شروط بذار واسش.یه مشت کوشولو  حبوبات از شب قبلش نم کردم چون به خیال خودم آش برا ۲ نفر بود دیگه!! عین خل ها رفتم هر قلم سبزی اش رو از یک مغازه خریدم.مگه روز تعطیل اسفناج پیدا می شد آخه!!و اومدم خونه و خوب که سبزی ها رو شستم ریختمشون تو سبزی خرد کن و حواسم پرت شد و سبزی ها قد عدس شدن!!! کم و بی برکت.همه رو چپوندم تو قابلمه آشه و به زور سیر و پیاز داغ  و چند مشت آرد!!!! کمی غلظت دادم به این آشه!!من نمیدونم مامانم اون موقع ها که دم به دقیقه سفره ابوالفضل و امام حسین و سکینه و ربابه !! مینداخت چطوری  یه پاتیل آش به سه سوت  درست میکرد که ملت انگوشتاشونم میخوردن و رنگ و عطرش بیست میشد!!! لامصب دست فرمونش تو اش خیلی خوبه!!یهو یه فکری به سرم زد.گفتم بهتره این آشه بدرد نخور رو خیرات مرده ها کنم تا حداقل به ما که چیزی نمیرسه به اونا یه چیزی بماسه!!زنگ زدم به مامان که راستی من عصری براتون اش نذری میارم!!! علی با چشمای گرد نگام کرد و گفت یعنی تو واسه اینهمه آدم حبوبات (خودم میدونم جمع بستن حبوب که خودش جمعه اشتباهه!) نم کرده بودی!تا یه دقیقه که نفهمیدم چی میگفت بعد زدم تو سرم که خاک!! من اگه بخوام اینو ببرم واسه همه که اون مواد اولیه اش کم میاد.حالا یه ساعت مونده به افطار فوری از این لوبیا رشتی های خرکی!!(آخه خیلی بلند و بزرگن!) رو ریختم  تو یه قابلمه دیگه تا پخته بشن و قاطی آش کنم.حالا هی دارم بالا سر اینا حرص میخورم که چرا پخته نمیشن و هی آشه رو هم میزنم.از نخود و لوبیاهای اولی که رسما چیزی باقی نموند از بس پخته شدن!! نیم پز که شد دلو زدم به دریا و همشونو قاطی هم کردم و ریختم تو ظرف و بدو بدو رفتیم خونه مامان اینا.قبلش از شانس خوب من!! همسایه بغلی ها نبودن و ظرف آش خوشگل و مامانی و تزیین شده اش موند رو اپن تا برگردیم!سر افطار علی یه نیگا به دو تا نخود لوبیای اتمی!! و بعضا نپخته اش میکرد و یه نگا به من که عاقلان دانند معنی اون نگاه چی بود!!!خوبه از قبل سپرده بود به من که چطوری درستش کنم!! حالا با همه این اوصاف من انگده پر رو هستم که اون سهم همسایه هه که مونده بود رو دادم به پدر شوهرم تا ببره واسه رییسش که کلی منو دوست داره و تلفنی همیشه حالمو می پرسه!!! خدا رحم کرد که آقای رییس اون روز ماشینش دست خانومش بود و میخواست بره جای دیگه و پدر شوهر گرام و از همه جا بی خبر !! دوباره آش رو برده بود خونه خودشون و لامصب آشه بعد از دو روز انگاری خود بخود جا افتاده بود و لوبیا هاش خود بخود پخته شده بود.!!! و تازه همه به  به چه چه هم کردن!!

۲- با خودمون گفتیم ما که از این ماه رمضون امسال چیزی حالیمون نشد حداقل شب قدرش رو بریم پیش امام رضا واسه آدم شدن خودم دست به دعا بردارم شاید فرجی شد. خلاصه ساعت رو کوک کردیم واسه ۹ شب و بعد از افطار گفتیم بخوابیم!! نیم ساعت اولش به کشتی کج از نوع وحشیانه اش گذشت و با بعدشم با هزار کلک خودم رو خوابوندم و سعی کرده به شعر و آهنگ هایی که تو مغزم وینگ وینگ میکردن توجهی نکنم و بخوابم.یهو مادر شوهر گرام زنگ زدن که برنا مه ات امشب چیه!! گفتم فعلا که داشتم میخوابیدم که شما پریدین وسط!! میخنده و میگه ایشالا تا صبح خوابت ببره و هیچ جا نری! منم گفتم حالا خوبه میخواستم واسه شفای عروس شما دعا کنم نه همسایه تون!! غش کرده  از خنده و میگه صمیم جان! حالا ببین  کی گفتم که تو امشب خواب میمونی و به جایی نمیرسی !! منم گفتم حالا میبینیم!خلاصه در حال کری خوندن بودیم که  علی بامبی  زد تو سرم و این نوازش عاشقانه یعنی کپه اتو بذار بخواب بینیم  بابا!!! منم خداحافظی کردم و سعی کردم!!! بخوابم.نیم ساعت نگذشته بود که دیدم ونگ ونگ این موبایله بلند شد! علی با غر و عصبانیت گوشیم رو داد دستم و تو دلش هم فچ کنم گفت بگیر کوفتش کن!! منم با صدای خواب آلود سلام کردم و دیدم همکارمه!یکی از جنتلمن هایی  که خیلی مبادی آدابه و زنگ زده که واسه ما م دعا کنین!!! میخواستم بگم تو بذار من پام به حرم برسه اونم چشم!! باز اومدم بخوابم و ایندفعه موبایل ها رو قطع و تلفن ها رو کشیدم تا خبر مرگم بخوابم!! با صدای بلند گوی  همسایه سر کوچه از خواب بیدار شدم که منو به احیا و عبادت فرا می خوند!! آقا فقط بگم ساعت شده بود ۹ و نیم و من عجب جوشنی خونده بودم واسه عمه ام!! به علی غر زدم که مثلا میخواستیم بریم حرم که امام رضا هم ما روانداخت بیرون!! خلاصه حاضر شدیم و درکمال ناباوری یکساعت بعد من داخل حرم بودم.ولی خدایی خیلی برا همه دعا کردم و حال داد.سرماش هم که پدر آدم رو در میاورد.جالبه بدونین یه جا خواستیم از تو صحن بریم داخل چون دعا تموم شده بود و جای خالی پیدا می شد که این خادمه گفت مردا از اون طرف و منم هول کردم و خودم رو قاطی جمعیت زنها  انداختم تو که یهو دیدم خاک تو سرم!!پس علی کو!!| فقط اینو بدونین که شب قدر مثل گاگول ها تو سرمای کشنده!! تو حرم گم شدم و تا ۴۰ دقیقه بعدش نه میتونستم علی رو پیدا کنم و نه اونجا موبایل ها انتن میداد!! خلاصه دیدم یه آقاهه!!! زنگ زد و با عصبانیت گفت من بیرون حرم هستم .یالا بیا!! منم با چادری که به زور کش وصلش کرده بودم رو سرم عین این تازه واردها هر ده قدم از این خادم ها میپرسیدم ببخشین خروجی شهدا از کدوم طرفه!! خلاصه با سلام و صلوات خودم رو به خروجی رسوندم و یه اقاهه عصبانی دیم که از چشمش داشت خون میپاشید بیرون!! خب به من چه که هوا سرده و اون لباس نازک تنشه و منم گم شده تو شهر خودم!!! تا خود خونه باهام حرف نزد و فقط دستم رو لطف کرد و تو دستاش نگه داشت!!! منم مثل موش آب کشیده در کمال مظلومیت فقط نگاش کردم!! البته ایشون دلشون نیومد و آقاهه مهربونه شد دوباره!! این بود ماجرای فیض بردن و فیض رسوندن  ما از شب قدر!!

۳- دیروز هوس کردم آبگوشت دیزی درست کنم! از رو که نمیرم من!!!دوباره زنگ زدم به موش های آزمایشگاهی و مامان اینا رو عوت کردم واسه افطار جمعه ای خونمون.دلتون نخواد یه دیزی شده بود که از زور غلظت و خوشمزگی از قاشق پایین نمی چکید!سبزی خوردن و زولبیاهای ساخت خودم که به گربه میدادی تف میکرد تو روت رو هم گذاشتم وسط. این زولبیا درست کردن  منم معرکه بود.تموم زندگی و خودم رو ماست ونشاسته ای کردم تا دو دونه درست شد!!خلاصه این یکی افطاری  از دستم در رفت و پس از ۱۲ ساعت جوشیدن  آبگوشت روی گاز منو رو سفید کرد و خیلی خوشمزه شده بود!!جای همه خالی.البه من یه کوشولو خوردم تا دمبه هام فورا سبز نشن دوباره!!

۴-  آخ جیگرم سوخت!!صبح یه ساعت زودتر بیای سر کار تا یک کار فوری رو قبل از شروع  ساعت اداری تموم کنی و  اول وقت تحویل رییس بدی و اونوقت از کله صبح سیستم قطع باشه و تو هی نفرین کنی خودتو که کاش حد اقل بیشتر میخوابیدی  و ساعت ۶  صبح خودتو محروم نمیکردی!! شانسه دیگه!!

۵- راستی توی ا ین سریال میوه ممنوعه که من فقط دو قسمتش رو دیدم (و  کلا حال این چرت و پرت های تلویزیون رو ندارم!! )چه حرفهای بی ادبی میزنن.اول فک کردم اشتباه شنیدم ولی امروز که از همکارم شنیدم دیدم بله!! کلمات زیبای آفتابه و .... خود خودش بوده و ماشالله گلاب به روی رییس صدا و سیما چه حرفای خوشگلی از دهن این آکتوراشون در میاد. خیلی بدم اومد .

۶- کسی نمیخواد سفارش آشی آبگوشتی یا کله پاچه  بزی گوسفندی چیزی بده؟آشپزخانه  صمیم در خدمت مشتریان مشکل پسند و با سلیقه!!!!

مجازات!

دیروز رفتم سبزی خوردن مخصوص این شوهره رو خریدم شامل: تره از باغچه مامانش اینا!! شاهی و تمام!! ملت سبزی خوردن میخرن ده رقم ده جور اونوقت من  باید با چشم اشک آلود همین دو مدل رو بخورم و جیکم هم در نیاد .تازه موقعی که گلاب به روتون آدم میره w.c. بوی شاهی هاش آدم رو مست میکنه!!! بعد هم انقدر شماها بابت اون مهمونی قبلیم بهم گفتین کدبانو  کدبانو،منم تو روحم این کلمه نفوذ کرد و دو تا نون تافتون داغ و برشته گرفتم و بساط سالاد رو هم به پا کردم و خلاصه  مواد شامی کباب رو حاضر کردم و گذاشتم تو یخچال . البته قرار بود واسه صبا اینا شامی درست کنم که نذاشتن و موند واسه دیروز.بعد هم خوابیدم و ساعت رو گذاشتم واسه ۵ تا بیدار شم. چشمام رو که باز کردم دیدخم خاک بر سرم !!ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه است.یعنی از اذون اینجا رسما  نیم ساعتی گذشته یود.از علی هم خبری نبود.چهل بار با موبایل و شرکت شوهرت  تماس بگیری و  ده تا مسیج بزنی و ببینی نیست حق داری فک کنی آدمی که بی خبر هیچ وقت دیر نمیکنه حتما بلایی سرش اومده.اشکم داشت در میومد.ده دقیقه بعد دوباره زنگ زدم بهش و دیدم یه نفر با صدای خواب آلود میگه جانم!!حالا فک کنین من هنوز لب به چیزی نزدم و دارم میمیرم از استرس و آقا تو شرکتو  تنها و تو غربت!!خوابشون برده و تانک هم بیدارش نکرده.کی؟اونم علی که اگه مورچه وول بخوره چشمای این بشر تو خواب هم  سیخ وامیسته!! اومدم دعواش کنم دلم نیومد.مثل جت به سه سوت خودشو رسوند خونه و چون نباید  به مردا  در این جور مواقع با غذای با حال و آغوش گرم و مهربون جایزه هم داد!!! منم شامی ها رو گذاشتم واسه امروز افطار درست کنم و ایشون استامبولی های از شب قبل مونده رو با سبزی محبوبش و  سوپ داغ و تازه!!! نوش جان کردند و تا ساعاتی به منت کشی مشغولیت داشتند که افاقه هم کرد لامصب!! خلاصه اونایی که نمیدونن واسه چی غذا تو خونه ما چهار ماه دووم میاره تو یخچال بدونن که اینطوریاس!

بابایی اینا یه  تیپ فامیل دارن که شب های خاصی تو ماه رمضون هر سال افطاری میدن و تو این مراسم ها از سیخ تا سوزن همه چی رو میشه در آورد و فهمید کی چیکار کرده وخلاصه آخرین اخبار فامیل دستت میاد.پارسال که رفته بودیم ( به عبارتی بابا ما رو با کتک برد با خودشون اینا!!)  خانوم پسر خاله اش دم افطار از همه میخواست دعا کنن عروسش زودتر باردار  بشه!! اونم در حضور خود عروس بیچاره!! و  عکس نوه دختریش رو در آورد و با حسرت گفت کی میشه بچه این پسرم رو ببینم.حالا خوبه ۵-۴ سال نیست رفتن خونه خودشون اون طفلی ها.بعدشم به من و صبا گیر سه پیچ که اگه دیر بجنبین میشین مثل عروس من!! منم از این مسخره بازیا خیلی بدم میاد واسه همین امسال نمیریم اونجا.تهدیدهای بابایی هم تاثیری نخواهد داشت.بعدشم مگه مردم باور میکنن با یه ذره نون پنیر سبزی و سوپ سیر میشی و پلو و خورشت و دسر و سالاد جا نداری بخوری؟ بعدشم صفحه میذارن که ادا اصول از خودش در میاره.فقط این وسط دلم واسه یه دونه دختر عموی ناز و کوچولوم تنگ مبشه که قرار بود بابت سال اولی شدنش بهش جایزه بدم.الهی صمیم فدای اون موهای مشکی و فرفری ات بشه قربونت برم.تصور کنین یه دختر ناز با چشمای درشت و مشکی و پوست مهتابی و لپ های صورتی و فوق العاده مودب و حاضر جواب با  بلوز و دامن کوتاه  بیاد بشینه تو بغلتون و براتون از آرزوهای بزرگیش بگه!! جالبه بدونین تنها بچه ای است که علی عاشقشه.البته دو هفته پیش یه رقیب براش پیدا شد که از خوش سر و زبونی دست اینو میبنده و علی فعلا تو فاز اون یکیه که سه سالشه.خدایا به آینده ما رحم کن !!

پ.ن.

نمیشه آدم یهههههههههو یه دختر سه ساله داشته باشه که زبون آدم هم بفهمه !!!؟بدون درد و بیدار خوابی و شیر دادن و ......ها؟!!

 

افطاری بیشرمانه!!

از کجاش  بگم که آبروی نداشتم بیشتر از این نریزه رو زمین و دود نشه بره سیاره نپتون!!ا.؟اآقا ما هر کار میکنیم نمیشه که نمیشه.یعنی میشه ولی یه جاهایی نمیشه!چی؟ جدی بودن و درست درمون بودن من دیگه.اول براتون بگم که مامان جون اینا رفتن غرب کشور- در قرمزه!!(این آدرس رو گفتم تا دقت منو داشته باشین!!) دیدن یکی از دوستاشون که جدیدا فوت کرده بود!خدایی آدم خیلی خوبی بوده.بعد من شصت بار زنگ زدم تسلست بگم این تلفن میرفت رو منشی منم که انقدر از مسیج رو  منشی  تلفنی بدم میاد که حد نداره.خلاصه تونستم تماس بگیرم و به خانمه تسلیت بگم.اول که خوب از آب و هوای اونجا از بدبخت پرسیدم.بعد چطورین با زحمت های ما و مامان جون اینا!!!طفلکی اونم گیج بود بدتر از من برگشته میگه تا باشه از این زحمت ها!! یعنی تا باشه من هی شوهر کنم و اون هی بمیره و اینا هی بیان تسلیت بگن و زحمت اینجوری بدن!!!آخرش هم دیدم خاک بر سرم!!من اصلا واسه چیز دیگه زنگ زدم  و تازه اون موقع  بهش تسلیت گفتم.خیلی خانم مهریونیه واسه همین اصلا نمیخواستم زیاد تر از این ناراحتش کنم.بعدش هم گوشی رو دادن به مامان جون و هوار تا هم با اون چاق سلامتی کردم.آخرش هم دیگه خیلی تابلو شده بود. به مامان جون طبق عادت همیشه  میگم به آقای  فلانی هم سلام برسونین!! میگه باشه میرم سر خاکش میگم صمیم هم سلام رسوند!!!خوبه تازه مرده من اینجوری قاطی پاطی میکنم.خلاصه مدل من تو تسلیت گفتن هم لامصب آبروریزی کنی(چه فعلی!!!) هست!!

پنجشنبه  که مامان جون اینا رسیدن  من از صبحش قند خونم زد رو 1000 و برا ناهارشون  مرغ سرخ کرده و زرشک پلو و سیب زمینی سرخ شده  با حال و سبزی خوردن و ... آماده کردم تا ببرم ظهر براشون.زنگ که زدم گفتن همین الان رسیدیم.منم با خوشحالی گفتم پس من دارم ناهار میارم براتون که  چشمتون روز بد نبینه!!مامان جون کلی دعوام کرد که دختر!تو چرا با دهن ماه رمضون!! اینهمه زحمت کشیدی و بعدشم ما انقدر غذای تو راهی بارمون کردن که نصفش مونده و تو یخچال هم من خورشت داشتم و دست نخورده است و اون غذاهایی رو هم که درست کردی بذار واسه افطار خودتون و خیلی هم تشکر کرد!!!منم کفری شدم و گفتم آخه عزیز من! ما که یه قابلمه پلو و مرغ و ... نمیخوریم.میخواین شام بیارم براتون؟خلاصه از من اصرار و از اونا انکار و آخرش قرار شد من یه بلایی سر این غذاها بیارم یعنی بخورمشون. منم مگه دیوانه هستم که با هزار زحمت وزن کم کنم و بعد بدمش به باد فنا؟!!زنگ زدم به مامان خودم که پاشین بیاین خونمون افطاری داریم!! اونم گفت اتفاقا منم امشب مهمون دارم و مرغ سرخ کرده و سوپ و .. داریم!!!!!!!!دوست دارین شما هم بیاین!گفتم نه مرسی و با خودم شرط کردم یه بلا ملایی سر غذاهه بیارم تا دلم خنک شه!! خلاصه  دیشب زنگ زدم به مامان که عزیزم بیا خونه ما افطاری با حال درست کردم براتون. یعنی مامان ووبابا ی خودم رو با مامان و بابای علی دعوت کردم که مهمونی مامان بابایی باشه فقط.بعد هم خیلی شک همه مرغ های دو روز مونده رو گذاشتم تو سس خیلی خوشرنگ و زیرش رو هم کم کردم و لا مصب دوباره همچین به آب و روغن افتاد که خودمم باور نمکیردم مال پنجشنبه صبح بوده.سیب زمینی هاش رو هم دوباره تو روغن سرخ کردم و تو دلم گفتم خیلی پستی  صمیم !!آدم با مامان باباش این کارو میکنه؟!!وجدانم رو خاموش کردم و برا اینکه زیاد نزنه به صحرای کربلا سوپ رو تازه تازه  درست کردم .البته  یه خورده قیمه هم مال صد سال پیش تو فریزر داشتم که اونا رو  اول تو پیاز داغ یه دور چرخوندمشون و بعد هم گذاشتم گرم شد و یه ذره کوشولو دمبه انداختم تا خوب به روغن بیفته و یه ذره گلاب هم زدم روش!!! قیمه هه هم خدایی اصلا مو لای درزش نمی رفت که مال قرن دوغه!! تازه بادمجون قلمی و سرخ شده هم گذاشتم کنارش و شد یه قیمه بادمجون مشت و حسابی!! حالا شده ساعت 5 و ربع که یهو دینگ دینگ!! زنگ زدن و مامان اینا رسیدن! پنج دقیقه بعدش  دوباره دینگ دینگ !! مامان جون اینا هم رسیدن! زولبیا و بامیه و گردو وپنیر وسبزی خوردن و فرنی کاکایویی و شیرینی خرمایی و کلوچه  محلی و میوه  و بقیه چیزا رو گذاشته بودم رو اپن  و کسی شک نکرد چه بلایی قراره سرش بیاد!! یهو یادم افتاد که وای! خاک بر سرم! هنوز برنج ها تو یخچال هستن. طی عملیات آ کروبا تیک به نحوی که کسی نفهمه زود قابلمه برنج ها رو از تو یخچال در آوردم و دوباره تو یه قابلمه جدید ته دیگ لواش گذاشتم و برنج ها رو ریختم روش و کمی هم آب کنارش تا دوباره بدبخت ها دم بکشن!!تازه به عمق فاجعه پی بردم!!خدای من!زرشک های اون زرشک پلو هه توی  این دو روز رنگ دادن به برنج ها و قشنگ تابلو بود که برنجش مال قبله!! ولی من به این راحتی ها که از میدون به در نمی رم که!مامان رو صدا کردم و گفتم من چون امروز ساعت 3 از سر کار برگشتم مجبور بودم صبح  کله سحر !!!!برنجم رو درست کنم و حاله خیلی بده که برنج این مدلی دیده میشه؟!!! مامان ساده من هم گفت نه! این چه حرفیه؟ مگه ما غریبه ایم!!؟خلاصه به خوبی و خوشی سفره رنگین!افطار رو انداختم و همه به به چه چه کنان نوش جان کردند.فقط موقع رفتن دم گوش مامان جون آروم گفتم خدایی حال کردین غذاهای پنجشنبه رو چه مدلی خوشگل کردم و خوردیم و نمردیم؟!! غش کرده بود از خنده و با چشم هاش اخم کرد وگفت خوبه من جوش تو رو میزدم که چکار میخوای بکنی با اینهمه غذا!! خیلی بلایی صمیم !! تازه قیمه ها رو که اضافه  مونده بود از بس مامان جون خوشش  اومده بود دادم برد واسه سحرشون و بقیه برنج ها  رو هم با مرغ ها دادم مامان ببره واسه سهیل که نتونست بیاد دیشب.خلاصه همه رو رد کردم رفت! تازه امشب هم صبا و شوهرش و دوباره مامان اینا دعوتن خونمون.امشب میخوام استامبولی(لوبیا پلو) با سوپ و شامی کباب درست کنم. به جون خودم امشب کلکی در کار نیست!کلی باید آشپزی کنم.

 

پ.ن.

۱-خدایا بابت اینهمه  بامبولی که سر مامانم اینا در میارم منو ببخش!! و بیامرز.آمین!

۲-راستی از اول رژیم تا الان حدود 7 کیلو کم کردم.واسه یه ماه خیلی خوبه.مگه نه!

سلامی دوباره

از همه دوستای خوبم که نگرانم شدن عذر خواهی میکنم که نمیتونم جواب کامنت ها رو تک تک بدم. حالم  با دیدن کامنت  همه کسانی که دوستم دارن خیلی بهتره و به زودی میام و کلی نوشتنی دارم.اون کوهه داره  کم کم خرد میشه و تصمیم دارم دیگه  جدی نگیرمش.....خیلی سخت بود .....جالب اینه  که ظاهرا هیچ کس  از اطرافیان متوجه نشد. چقدر برام سخته حتی تصور چیزی که بهم نسبت دادن.....و خیلی از مسببش دلخورم.....هر چند تو زندگیم کسی نیست که ازش کینه داشته باشم.اون رو هم میبخشم هر چند نه تقصیر اون بود و نه من و نه ....

مطمئن باشید میام.خیلی زود.همین هفته.با پستی سرشار از ماجراهای خل بازیهای همیشگی

پ.ن.

این بخش مخاطب خاص داره که خودش میدونه کیه!از بقیه دوستان عزیزم عذر خواهی میکنم.

و اما.....

اون فرد یا افرادی که میخوان وانمود کنن منو میشناسن و در محل تدریسم منو دیدن  و دائم  تو کامنتاشون از الفاظ تهوع آور جیگر و عزیزم و خوشگه و ....استفاده میکنن بدونن که اینجا رو نه از کسی پنهان کردم و نه برام بد میشه اگه یه نفر از دنیای واقعی بخونش و بدونه نویسنده اش منم.پس لطفا برای بار اول و آخر میگم یا تشریف میبرن و گم میشن یا دهنشون رو میبندن .چون اصلا برام مهم نیستن و نمیخوام اینجا رو هم مثل دانشگاه مسخره شون به گند بکشن.مفهوم شد؟

mistake

رو دلم یه کوه غصه است.....سنگین و بی رحم......

نقص عضو محترم !

زندگی دکمه بازگشت نداره.......زندگی دکمه بازگشت نداره.......این جمله وقتایی که انگشتام با موهای  خوش حالت و نرم و سیاه  علی بازی میکنه صد بار میاد تو ذهنم و میره.با خودم میگم یعنی چند سال بعد که اانگشتام رو تو موهای قشنگش فرو میکنم و نوازشش میکنم  موی نرم و خوش حالت و سفید میاد زیر انگشتام!!یعنی چشمای سیاه و براق علی من یه روزی پر از چین و چروک میشه ؟یعنی بازوهای برنزه اش که من اول عاشق اونا شدم بعد عاشق علی!!! یه روزی شل و استخونی و چروکیده میشن؟!! یهو وسط  این فکرای نوستالژیکی خودم رو میبینم که عصا به دستم گرفتم و آویزون یه پیرمرده شدم(علی خودمون!!) و داریم با هم کشتی میگیریم و بعد از اینهمه سال آدم نشدیم!!!بعد تصور میکنم که من نوه دار شدم و پشت در دسشویی به عادت همیشه ام قایم میشم و تا یه بدبختی میاد بیرون میپرم جلوش و پخخخخ میکتنم و خودم غش غش میخندم و دندون مصنوعی هام تلق تلق تو دهنم صدا میدن و من یه قر میدم و میگم آخ که من میمیرم واسه سکته دادن همه جونورهای جاندار!!! و اونوقته که بلند بلند با خودم میخندم و علی نگا میکنه و میگه بسم الله الرحمن الرحیم!!باز این جنی شد!!

 آخر هفته خونه مامان اینا مهمونی دعوت بودیم و من مثلا خودم رو خیلی سفت و سخت گرفته بودم و اخم کرده بودم و تو دلم صلوات میفرستادم!! تا به طرف میز جلوم حمله نکنم و خوراکی ها رو غارت نکنم!!چکار کنم خب!شما باشین و جلوتون هلوی آبدار و شلیل قرمز و چشمک زن !! و شیرینی و شکالات واسمارتیز خارجی و شربت و موز و شیرینی کرمانشاهی و چند قلم دیگه  باشه واقعا میتونین حد اقل جلوی آه جانسوزتون رو بگیرین و سر ناهار ته دیگ های معروف و برشته مامان رو بذارین جلوی بقیه و سر خودتون رو با مرغ و نون خالی و سالاد گرم کنین؟ خیلی چاخانین اگه بگین آره!! ولی من دیروز 90 درصد این کارا رو انجام دادم و اون 10 درصدش هم ناخنکی بود که عصری به یه تیکه کوچولو ته دیگ زدم تا افسردگی نگیرم.!!خیلی از خودم راضیم این روزا.همچین سایز کم کردم که دیروز که داشتم پاهام رو میبردم رو سرم!!( بازی مورد علاقه من!) با تعجب دیدم چقدر گوشتام سبک شدن!! من رو زمین میخوابم و پاهام رو مثل جوجه هایی که لنگاشون سیخ میشه میبرم بالا و مثلا مردم!! اونوقت علی میاد و تنفس مصنوعی و دهان به دهان!! میده تا من به هوش بیام.خلاصه خیلی بارزه بخصوص کاهش سایزم!! یه سنجاق قفلی گنده بالای شلوارم بستم و هر روز بیشتر مجبورم بالای شلوارم رو روی هم تا  کنم و با سنجاق ببندمش!!خیلی حال میدخ به خدا.

آهان !راستی یه چیزی بگم بخندبن. علی شب جمعه ای من و مامان رو برد یه رستوران درباری!!(همشهری ها  میدونن کدوم رو میگم!) و من  و شیکمم مردیم  و زنده شدیم تا اومدیم بیرون.تا نشستیم گارسونه مودبانه اومد جلو و نگذاشت دهنمون رو باز کنیم و سریع  سالاد و ماست  موسیر خامه ای و  ترشی موسیر و زیتون و خیار شور سرکه ای و سس غلیظ و سوپ و نون و نوشابه و دوغ و یخ خوشگل و کلی چیز دیگه گذاشت جلومون و رفت!! تا اومدم آب دهنم رو قورت بدم با دیدن این همه چیز یه دفعه اون یکی گارسونه پرید جلو و منو رو گذاشت و دست به سینه منتظر موند.مامان که خهمیشه شیشلیک میخوره و منم چون رژیم داشتم!!! برنج سفارش ندادم و فقط شیشلیک سفارش دادم.جاتون خالی! دلتون نخواد!ولی  تا به حال گوشت به این نرمی و تردی و کباب شده نخورده بودم.اونم  صمیمی که راسته کارش گوشته تو رستوران!! خلاصه  قبلش من سر خودم رو با این سالادا شیره مالیدم و گفتم بذار حداقل ته دل لامصبم رو بگیره! حالا میزای روبرو و کناری و پشت سری هم پر از انسان های با کلاس و شیک!! خوب که سالادا رو خوردم به علی میگم چقدر این سالاده چیز سفت هم داشت!!! با تعجب میگه خاک بر سرت!!!دهنتو وباره باز کن!! صمممممممیییییم!! دندونت کو؟!!  من:(  با چشم های گرد )ها!؟! دندونمو قورت دادم یعنی؟!!! و سریع آینه در آوردم و جلوی ملت دهنم رو مثل کرگدن آبی باز کردم و دیدم بعلهههههه!! روکش دندونی که چند سال پیش پرش کرده بودم قاطی کاهوها و کلم ها شده و الان تو معده ام لالا کرده!!! حالا کناره هاش تیز بود و لپم رو خراش میداد.منم نزدیک بود گریه ام بگیره و با دستن هی داشتم به دندونه ور میرفتم.مامان  بعد از یک ساعت میگه خوب اگه چبزی لاش مونده بگو تا خلال بیارن برات!! دو ساعت براش توضیح دادم که من هنوز غذامو نخوردم که!! سالاد هم لای دندونام گیر نکرده!! خودمم عقل دارم جلوی ملت دستم رو تا ته حلقم فرو نکنم!! تازه هر یه ربع میگفتم علی جان! من با این دندونم چکار کنم حالا!! و اونم میخندید و میگفت هیچی .موقع لبخند دهن گشادت رو کمتر باز میکنی تا دیده نشه!!!البته این نقص عضو!! باعث نشد من نتونم با اشتها شامم رو بخورم!! ضمن اینکه کاملا هم رعایت کردم و ممنوعات رو نخوردم! خیلی از خودم راضیم و خودم رو عشقولانه تر دوست دارم!!!

پ.ن.

چقدر رژیم خوبه ها!! آم شوهرشو میبره پارک پیاده روی و بعدش چون شام بیرون منجر به  شکستن عهد و پیمان شیکمی میشه میبرتش جیگرکی و چند سیخ جیگر سیخی شیش هزار!! رو میزینن تو رگ و همچین دلت حال میاد!!الهی من بمیرم که اون شوهر لب نمیزنه و فقط نگات میکنه و تو تا تهش رو میبلعی و بعد میگی : خاک بر سرم!!واسه تو چیزی نموند بازم!!

 

 

 

no gand is responding!!!!!!!!!!

این روزا خیلی درگیر برنامه غذایی جدیدم شدم. بعد چون زیاد خونه این و اون و مهمونی نمیرم در نتیجه میزان  فشار گندزدگی در زندگیم افتاده پایین.!!!!!!

یه نفر با رفتاراش این روزا سعی میکنه منو ناراحت منه.ولی مطمئن باشه من با این بادا نمیلرزم.هر چند بی تاثیر از اینهمه نفرتش هم نیستم.یه هاله بزرگ و منفی دورش رو گرفته.کاش میدونست خنده هاش خیلی بیشتر از سردیش میتونه جذابش منه.حداقل واسه بقیه!!

طرف این صحبت بالای  من هیچ کدام از خواننده های اینجا نیست. البته شاید دزدکی اینجا رو بخونه ولی رسما نشون میده نمیدونه !

یه سر برم اون وبلاگ رژیمی رو از احتضار در آرم و بیام.

 

افتتاح شد!

بلاخره  وبلاگ رژیمی رو درست کردم.فقط وحشت نکنین از خوندنش.به خط آخرش هم خیلی دقت کنین.من بهتره تا یه مدت  شما رو با احساسات ضد و نقیضتون در مورد خودم تنها بذارم!!!!!!!!!!!!

 

باربی می شویم!!!

این چند روز تعطیلی خیلی خوب بود.کلی استراحت کردیم. مامان روز چهارشنبه اومد خونمون و عصر رفتیم کوهسنگی.طفلیی مامان 40 سال بود از کوهسنگی بالا نرفته بود.بعد ما گفتیم اون بالا شهدای گمنام  هستن وبیا بریم .تازه پله هم داره.خانم می فرمایند برو بابا!! ما در نوجوانی خود با دست و پنگول از این کوهه میرفتیم بالا.حالا پله به رخ ما میکشین؟!! من که رسما پودر شدم با این جواب.خلاصه رفتیم و رسیدیم بالاوالبته مامان خانومی ما هر 10 تا پله  میشست و استراحت می کرد. یک نفر از ما دو نفر به عقلش نرسید که این بنده خدا قندش ممکنه بیفته پایین با این آرتیست بازی. خلاصه رفتیم بالا و یه بادی به کله مون خورد!!شام هم دلتون نخواد دیزی زدیم و چه دیزی اییییی!! گوشت خر بود انگار. مامان خانوم گفتن بریم اونجا. تازه بعدش میگه من اینجا رو 4 سال پیش!! که اومدم اینجوری نبود که غذاش!!!!!!! دهن ما سرویس میشه بعضی وقتا به خدا!!تازه مهماندارش هم یه زنه معتاده بود که همش چراغ میداد به این آقایون. کباب هم سفارش دادیم که وقتی آورد فکر کردیم بادمجون کبابیه!! از بس سیاه و کوچیک و بی برکت بود!!خلاصه هنوز که نمردیم.

پنجشنبه هم من و علی تا ظهر خونه بویم که ایشون رفتن استخر و منم نشستم کارای طراحی ذغالم رو انجام بدم که معلمه منو نکشه.چون واسه خودم دو جلسه تعطیل کردم و نرفتم.زندگی نموند واسم.خودم و دستام و دماغم و پاهام و ترقوه ام!!! همه با هم سیاه شد.نشستم دیزی سنگی رو گذاشتم جلوم تا طرحش رو بکشم.انقدر حواسم به دیزی کوهسنگی پرت شد که ما حصل کارم شد یکی از این چاله های سیاه فضایی تو کهکشان راه شیری!!!!علی اومد و گفت بندازش دور که معلمت رسما سرتو میکنه میندازه جلو سگ!!خداییش فقط شده بود ذغال خالی!سیاه سیاه.....

راستی  علی همیشه اینجوری نیست ها!انگده مهربونه.صبح جمعه  اومد منو بیدار کرد و گفت چشماتو ببند.منم بستم و تا دو ساعت  خوابیدم!!!!!!!! میگه حالا باز کن! دیدم رفته یه آلبوم خریده  همه طرح های  نقاشی های منو چسبونده توش میگه  بعدا که حرفه ای شدی  یادت میاد و ذوق میکنی که چی بودی و چی شدی!!!!!!این کاراش رو خیلی دوست دارم.چیزای ریز ولی با اهمیت.

خلاصه عصر پنجشنبه نخوابیدم و بدو بدو چند تا کار آماده کردم و خداییش  خوب هم شد.بعد رفتم کلاس و میبینم درش بسته است.کلی حالم گرفته شد.به موبایل معلمم زنگ زدم میگه اوا خدا مرگم!! به شما نگفتم که امروز رو تعطیل کردیم؟!!!!! ای وای  و مرض!!! هم عصرم خراب شد هم خوابم.اومدم خونه قرار بود با دوستامون بریم بیرون. اول رفتیم و خونه ای که پیش خرید کردیم رو من ببینم!! آقاهه که خودش اونجا رو بهمون معرفی کرده بود جلوی یه زمین بزرگ ماشین رو نگه داشت و گفت خب!مبارکه صمیم خانوم!!چشمام گرد شد و گفتم پس کو؟! گفت اهناش رو قراره بریزن و مجتمع تا دو سال دیگه آماده تحویل میشه.  ولی خیابون بندی های اون منطقه خیلی قشنگ بود.سبز و خوشگل. منطقه الهیه رو به رشده و ما فعلا اونجا تونستیم بخریم.دعا کنین زودتر ارتقا پیدا کنیم.تا اون موقع سر جامون و تو خونه مردم محکم میشینیم!! بازم خدا رو شکر.

راستی یادتونه گفته بودم مامان جون با جاری محترم رفتن شمال؟ شب عید مامان جون از کنار دریا زنگ زد به من. ولی نمیدونم چرا هر چی میگفتم الو صداهای عجیب به گوشم میرسید!!!بعد دوستشون گوشی ر وگرفته میگه خیلی به تو حسودیم میشه!آخه مادر شوهرت تا صدای تو روشنید زد زیر گریه  و گفت کاش صمیم الان اینجا بود.چقدر جاش خالیه!!انگار نه انگار  با دو نفر آدم!!!رفته مسافرت تا دلش نگیره!!یعنی دلش برای من تنگ شده بود.آخه من هر روز زنگ میزنم بهشون و حالشون رو می پرسم.خیلی براشون عجیب بود که مامان جون انقدر منو دوست داره.به مامان جون که بعدا زنگ زدم و حالش بهتر شده بود گفتم ترو خدا جلوی جاری کوچیکه این کارا رو نکنین.ممکنه خوشش نیاد. هر چند تو فاز این چیزا نیست.میگه خودش هم میدونه.من هر دو تاتون رو دوست دارم ولی تو انقدر شیطون و بلایی که دلم برا کارات تنگ میشه همیشه. اونم انقدر ساکت و کم حرفه که بود و نبودش فرقی نمیکنه !!!قیافه علی دیدنی بود.می گفت از دست تو که اینقدر خودتو لوس میکنی من چکار کنم آخه؟!! مامان من رو هم اغوا کردی رفت!!این مامان جون من فوق العاده مهربونه. از دخترش خودش هم بیشتر به من میرسه.همیشه میگه تو رو اول به خاطر خودت دوست دارم و دوم به خاطر علی که میبینم کنار تو خوشبخت و راضیه.آرامش  زندگی شما منو خوشحال میکنه. چکار کنیم دیگه.خوشگلی و خوش سر و زبونی و هزار درد سر ه دیگه مادر!!!  و حالا روی دیگه سکه :

پنجشنبه صبح رفتم رو ترازو و از ترس و تعجب خشک شدم.خدای من!!! به قدری آروم آروم وزنم زیاد شده بود که خودم هم نفهمیده بودم.فوری دست به کار شدم و از همون روز رژیم ملایم خودم رو شروع کردم.این رژیمه لامصب خوب جواب میده. قبلا امتحانش کردم.در همین راستا هم قراره یه وبلاگ رژیمی واسه خودم درست کنم و دستاوردهای  کاهش وزنم رو توش بنویسم.خیلی بهم انرژی میده. دیروز تو مهمونی مامان اینا جلوی خودم رو گرفتم و فقط یه کفگیر پلو خوردم و مرغ رو هم خالی  خالی خوردم.خیلی سخت بود.خیلی!! ولی بعدش انقدر خوشحال بودم که شکم چرونی نکردم!!!

اگه بگم من حداقل 20 کیلو زیاد دارم باور میکنین؟!!! بدبختی اینه که قدم بلنده و گرد نمیشم.فقط مستطیل میشم میرم بالا!!!

صبحانه امروزم رو اینجا میذارم تا ببینین چه رژیم مشتی دارم: صبح ناشتا یه لیوان آب ولرم با چند قطره آب لیمو....بعدش یه لیوان شیر و یه قاشق عسل توش+ نون (دو کف دست) +چای شیرین و پنیر و میوه صبحگاهی و خرما. خداییش من روزای عادی اینقدر نمیخورم!!!دلیل این برنامه  هم اهمیتی است  که در این رژیم به صبحانه داده میشه!! این دفعه میخوام بزن تو گوش  تپلی زیادی!!! از کلمه چاق اجتناب می شود!!

راستی دیشب ماکارونی که براش میمیرم درست کردم ولی فقط اندازه یه بشقاب و گذاشتم واسه علی.خودم هم کوکو سبزی و سالاد زیتون و گوجه  درست کردم و خوردم.ولی لا مصب بدجوری آب دهنم راه افتاده بود.خیلی لذت بردم که بشکن بشکن راه ننداختم واسه رژیمم. انگده حال داره وقتی میبینی اراده ات خودی نشون میده جلوی غذاهای رنگ وارنگ! میتونین تشویقم کنین تا ادامه بدم.دفعه قبل تنبلی کردم و موقعی که بدنم استراحت می کرد و وزن کم نمی کرد ول کردم و مایوس شدم!

پ.ن. مهم:

به زودی در این مکان یه خانوم زیبا و و خوشگل و مهربون و با نمک و شیرین زبون و نازو خوش اندام شروع به نوشتن  خواهد کرد. اسمش هم صمیم باربی خواهد بود!! 

 

 

 

الوعده وفا!!

این روزا خیلی سرم بابت انتخاب واحد دانشجویان و سوالات ریز و درشت و گاهی خنده دار اونا  شلوغه.دیروز یکی زنگ زده میگه سلام!ببخشید زمان انتخاب واحد دانشجویان  متولد 1345 چنده؟  تو ذهنم یه آقایی با ریش های سفید وکله طاس تصور کردم که این کتابا رو زده زیر بغلش و هی  دنبال استاداش میدوه.خب تو ذهن من دانشجوهای دکتری از بس درس خوندن جلو موهاشون ریخته و چون بازم خیلی درس خوندن ریش هاشون هم سفید شده  و ایضا چون باز هم درساشون سخته همش دنبال استادن تا رفع اشکال کنن!!.حالا گیر ندین که 40 سالم مگه عمریه؟!!!!!!

 میگم مقطع دکتری هستین؟ میگه نه !کارشناسی.منم شیطونیم گل کرد و گفتم والا زمان انتخاب واحد شما هنوز نرسیده اما به جاش میتونین برین قبر جا  بخرین تا تموم نشده!!!!!!!!!!!!!!خدایی من اصلا از این حرفا نمیزنم.ولی لحن اون آقاهه خیلی بامزه و حتی آشنا میوند به گوشم.گفتم یه شوخی ای چیزی باهاش کرده باشم ناکام از دنیا نره!!خلاصه کلی خندید و بعد هم گفت من دانشجو نیستم!!!مهندس اتاق کامپیوترتون هستم!!!!!!!!!!میخاستم ببینم چطوری جواب میدین!!!!!!!! خنده رو لبم ماسید!!!!ای کووووووفت!حالا این بازرس های مخفی ادارات کم بودن که اینم روش اضافه شد!!هنوز مهر قبولی دوره تکریم ارباب رجوع که گذروندم خشک نشده که این طوری شد!!خودم رو زدم به اون در و گفتم خیلی زرنگین مهندس؟!!!!!!من از اول شناختمتوون. اتفاقا منم خواستم ببینم شما چطوری تعجب میکنین؟!!!!! دیگه ماله از این خیط تر و دندونه دندونه دار تر سراغ داشتین ترو خدا؟!!هییییییی  گل بگیرن این دهن منو که صد بار کاه گل گرفتم  و بازم گلاش خشک شدن و ریختن پایین! خلاصه اگه دیدین تو روز نامه آگهی کارگر واسه شستن تلویزیون دادن بدونین  اون منم که دنبال کار می گردم!

.

.

.

 

این روزا شمار تعداد آدم های فولیش  و مخ لس !! دور و بر من خیلی زیاد شدن.دایم پز زندگی نداشته شون رو میدن.همه آرزوهای حقیرانشون شده  داشتن یه زندگی  تجملاتی مثل فلان فامیلشون.خیلی خنده ام میگیره که بعضی ها که خیلی  ادعا هم  دارن تو حسرت یه مسافرت دوبی و ایرانگردی و فلان هتل 55 ستاره و ... موندن و با حسسسسسسرت  از این چیزا یاد میکنن و بدتر اینکه پز اونایی که رفتن رو میدن!! یه وقت تو خودت دوست داری بری و منتظر همچین فرصت هایی هستی و یه وقت هم مثل این آدم های مسخره  میخوای بگی ما هم فلانیمون رفته اینجاها!!!!!!!خدایا عقل زیاد   و کمی هم  آداب معاشرت بده بهشون.من که حالم از این جور اخلاق ها به هم میخوره!! بزرگ ترین درسی که مامان به ما داد این بود که از بچگی تو گوشمون میخوند حسرت  زندگی هیچ چیز و هیچ کس رو نداشته باشین. اگه دلتون هم خواست اول آرزو کنین خدا بیشتر به اون  طرف بده و بعد هم تلاش کنین تا خودتون  بهش برسین.چقدر به دردم خورده تا حالا.تنکز مام!!!

 

 

مامان جون رفته شمال.با برادر کوچیکه علی و خانومش که قبلا گفتم بارداره. علاء  تو یه شرکت کار میکنه و از اول تابستون تا حالا بهشون مرخصی نمیدادن.یهویی دیروز گفتن 6 روز مرخصی میدیم بهت.اونم پرید رفت بلیط شمال گرفت و چون خودش خجالتیه و خانومش هم بنده خدا از اون بدتر قرار شده به عنوان سخنگو مامان جون رو ببرن با خودشون.راستش رو بخواین یه جورایی  ته دلم خوشم نیومد!! نه اینکه چرا رفتن مسافرت! چون من و علی قرار بود واسه  تعطیلات نیمه شعبان بریم شمال که مرخصی من جور نشد و موند واسه بعد از ماه رمضون. واسه این خورد تو ذوقم که مطمئنم وقتی ما بریم اولین سوال فامیلای علی اینه که چرا شماها بعد از چهار سال بچه مچه ندارین؟!!!!!!! وا!! جاریت سه سال بعد از شما ازدواج کرده و الان نی نی شون اون تو  5 ماهشه اونوقت شما دو تا........!!! واسه همین صمیم تبدیل شده به شیطان با دم دراز از اونایی که سر دمش فلش هم داره!به مامان جون زنگ زدم که عجب کاری کردین مسوولیت به عهده گرفتین؟مگه آدم  حامله الکیه؟!!!!! اگه ماشین تکون خورد و خدای نکرده کاریش شد کی میخواد جواب  خونوادش رو بده؟ مواظبش باشین ترو خدا!! و از این حرفایی که دل مامان جون خالی شه!! البته در حدی هم نبود که یه وقت منصرف شن چون این دو تا از اول ازدواجشون هنوز نتونستن مسافرت برن و حالا با شرایط اورژانسی که جاری من داره میخوان برن!خب لازم هم هست  براشون.وقتی هم برن  اونجا مطمئنم  مامان جون میگه  چیه آدم حامله بشه نتونه خوش بگذرونه تو مسافرت و همش دلش بلرزه  و خلاصه یه چیزایی بگه تا دیگه کسی جرات نکنه به من بگه چرا ....!!آخ که دوست دارم بگم مگه فضولین عزیزان دلم!|!! البته میدونم خدارو خوش نمیاد اون طفلی رو فدای نقشه های شیطانی خودم بکنم!! ولی فعلا در دسترس ترین راه همین بود!! خیالتون هم بابت جاریم راحت باشه.چون انقدر طفلی و بی زبونه که  حتی مامان جون هم دلش نمیاد چیزی بگه!! ولی چون شرایط سختش رو میبینن دیگه به من گیر نمیدن!! خیلی بی وجدانم!خودم میدونم!!

 پ.ن.

دوست دارین کامنت دونی تاییدی باشه یا خود کفا!!؟ هویجوری خوبه یا منتظر تایید بمونین  بیشتر دوست دارین؟!!!!!!! به این مدل سولا میگن سوال های جهت دار!!!!!!!دم فلش دار رو که یادتون میاد!؟؟!!!!!

 

صمیم چشم سفید!!

امروز همون روزیه که خیلی وقته منتظرش بودم: ۶/۶/۸۶

یادمه ۲۰ سال پیش کلاس سوم دبستان بودم رو تخته کلاس بزرگ نوشتم  ۶/۶/۶۶ اون روز همه بچه های کلاسمون جمع شده بودیم تا  امتحان کلاس نقاشی تابستونی رو بدیم.چقدر این اعداد به نظرم جالب اومدن.

 ۱۱ سال پیش سال دوم دانشگاه بودم.رو تخته واسه بچه ها نوشتم ۷/۷/۷۷ و چقدر از این اعداد اینجوری خوشم میومد.

و حالا مینویسم ۶/۶/ ۸۶  و از همین الان منتظر ۸/۸/۸۸ هستم.تکرار اعداد برای من همیشه اثری جادویی داشتند.

من از لطف همه دوستام ممنونم.اهل پاک کردن وبلاگ و حذف آرشیو و این چیزا  هم نیستم.چرا باید جایی رو که با عشق برای خودم و همسرم درست کردم دو دستی تقدیم کسی کنم که تا بحال نتونسته  منو بشناسه. صمیمی رو بشناسه که هنوز اونور سکه اش رو ندیده.مصممبودن من حداقل تو فامیل زبانزده.دوست دارم بیاد و ببینه و از روی ناچاری  فقط بخونه.چون حتی جرات کامنت گذاشتن هم نداشت.فقط بعضی جاها که ناجور بود!!!!!!!!!رو حذف کردم.خیلی خصوصی بودن.

خودم رو خر نکرده بودم!!!!!!!باور کنین این چند روز خیلی سخت بود برام.طرف جلو چشمم بود و میخواست منو بسنجه.

میدونم امروز کله صبح اینجایی.صبحت بخیر.به ناجور آدمی گیر دادی خوشگل!!!! خیلی ناجور!!!!!!!!!!!!!!!

امروز هویجوری خیلی خوشحالم.خیلی.ممنون از اینکه تصمیمم رو تسریع کردین. جای ساروی کیجا خالی تا باید اشتباهات نگارشی این پست رو بگیره.

پست بعدی به زودی تا ظهر فرا میرسد......

پایان........ااااهه کی!!!

تا اطلاع ثانوی ..............................

پاک میکنم تا ذهنم دیگر نبیند......................

من شادتر از همیشه هنوز دارم خنگول بازی از خودم در میارم...................

نگران من نباشید....................................

سلام..................................................

صمیم دهن گشاد!!

تا حالا دیدین یه نفر دهن گشادش رو باز کنه و وقتی فرصت نداره حتی بره یه دوش ساده بگیره پیشنهاد کمک به سازمانی رو بده که پدر جدش بعدش در بیاد؟خب اون آدم دهن گشاد و شیرین  هیپوفیز!!من هستم اون سازمان هم آشپزخونه مامانم ایناست..از آشنایی باهاتون خوشوقتم.!!

یکی نیست بگه دختره ملنگ!!(شما بخونید الدنگ!) مازوخیسم داری آخه؟!!!!اصلا بذارین اصل قضیه رو با یه کم اون ورترش بگم .یادتونه گفتم بابایی دعوت کرد پیتزا ویونا تا با مهموناشون آشنا بشیم؟ خب ما اول رفتیم هتل ویلایی شیک اونا تا اونجا ببینیمشون و بعد با هم هم بریم شام.مامان اینا که از چند روز قبل امر مهم راهنمای توریست ها!! رو به عهده گرفته و جای نمونده که اونا رو نبرده باشه!!خدا بهشون رحم کنه .چون راهنمای  تور چند روزه به قصد   یافتن اماکن مناسب خرید در اینجا (آخ! نفسم گرفت!چه جمله گنده ای شد تازه هنوز نصفشه!!) کار کسی نیست که حتی نمیتونه یه جوراب سالم بخره!!!طفلی مامان خیلی به این کارا وارد نیس و بدتر اینکه قیمت ها رو هم نمیدونه و جاهای ارزون و گرون رو هم نمیشناسه. البته اینا روشما فقط میدونین و مهمونای بخت برگشته که نمیدونن و اصلا چرا باید میدونستن؟!!!!!!!اونا هم صبح کله سحر میزدن بیرون و سه صبح برمیگشتن  هتل و تا فرداش فوت میکردن از خستگی!!!حالا اگه صمیم راه حل بهتری داشت میگین  باید میگفت و مامی خودش رو  خراب می کرد؟!! هیهات من الذلت!!

اوممممم!کجا بودم؟آها...ما رفتیم هتل اونا و با مقادیری  انسان های بچه مثبت و  پپه گلابی روبرو شدیم .البته پارسال هم دیده بودمشون.فقط یه نفرشون جدید ناک بود که به طرز وحشیانه ای باهاش شوخی  می کردم و پسره طفلی که ادعا می کرد  شیطونترین شون تو اون جمع  هست به شغل شریف دلاکی و لنگ انداختن مشغول شد!!اصلا هم هیچ کس جلودارم نبود.!من نمیدونم چه اخلاق بدی دارم که اگه بگن کاری رو نکن از بس به نکردنش فک میکنم برعکس میشه و فیها خالدون آبروی همه  رو  در میارم.خلاصه هر چی بابا چشم و ابرو میومد و علی سیخ میزد بهم من حالیم نبود و کار خودمو میکردم.این وسط کلی هم ادا و اطوار و خنده های  ژیانی و هندلی و جک های بالای 75 سالگی رو هم اضافه کنین.البته مطمئنم خیلی بیشتر بهشون خوش میگذشت.بابا جوری با مهموناش برخورد میکنه که احساس ناصر الدین شاه بودن به یارو دست میده!!! اما من جوری رفتار میکنم که طرف  احساس ملا نصر الدین بودن !!میکنه خلاصه .شام با خوبی و خوشی و بدون خفگی من تموم شد و به سلامتی هر کی رفت خونه خودش.مامان تصمیم گرفت اونا رو واسه امشب دعوت کنه.خب منم که میدونم این چند روز بابا چه خرج و زحمتی کشیده تا همه چی شیک و بی نقص باشه واسه مهمونا.فقط کافی بود مامان شام رو حاضر کنه تا همگی و در راس امور آبروی به لقای خدا پیوسته بشن!!! خیلی هم بد نیست آشپزیش ولی به در د مهمونی نمیخوره.مثلا مرغ رو شوت میکنه تو قابلمه و زیر شیر آب میگیره و رب رو قاطی اب سرد میکنه و میریزه روش و سیب زمینی رو هم ریز میکنه شوت میکنه تو قابلمه و به سلامتی تا دو ساعت بعد خورش مرغ ایشون آماده میشه!!!! خودش هم میگه مثل شماها قرتی بازی نمیکنم!!!!!!!

خلاصه پیشنهاد کردم مرغ بگیره تا من به سبک خودم درست کنم : یعنی  بزرگ بزرگ برش بدم  و یه شب  توی سس شامل پیاز چرخ شده  و ادویه و فلفل و نمک و کمی آبلیمو یه ذره اتمی ماست تازه و روغن زیتو ن و  زعفرون فراوون  لالاش بدم!!! تا به خوردش بره و بعد همه رو اول کمی پخته کنم و بعد سرخشون کنم و  رب رو تو روغن سرخ کنم و ادویه بزنم و با آب مرغ غلیظش کنم و بریزم کنارمرغا تو ظرف  و پیاز  حلقه شده و نازک رو هم  خوب سرخ کنم ورو مرغا بچینم و هویجوری کمی هویج پخته  رو هم بذارم کنارش و با جعفری تازه و سیب زمینی بلند و سرخ شده هم تزیینش کنم.....((.داشتین دستور آشپزی منو!!!)) و خدایی خودتون مقایسه اش کنین با مدل مرغ شوتی مامان!!

دیشب ساعت 7 رسیدم خونه و یه نیم ساعت خوابیدم و وقتی مامان مرغتا رو آورد پاک کردم و این کارا و قرتی بازیا!!!!! تا ساعت 11 شب طول کشید و گذاشتم تو یخچال واسه امروز.این وسط خانوم به اطلاع رسوندن  پس  خورش قیمه رو خودم درست میکنم. واوییییلا!!! این دیگه معرکه میشد! راضیش کردم از یه رستوران خیلی خوب  خورشت بگیریم که افتاد گردن خودم و من بدبخت مجبورم الان کارامو ول کنم و ظهر برم قیمه ها رو بخرم و شب غذای حاضر و آماده رو تقدیم مامان جان کنم!! البته بد نیس بدونین که من جونم واسه این کارا در میره و خدایی خودم عاشق آشپزی هستم ولی زورکی نباشه و بعدش نخواد کسی بیاد خونه و من فقط  درست کنم و ببرم مهمونی با خودم!!! خرید میوه و شیرینی هم با علی.چون میوه خریدن هیچ کس رو جز اون قبول ندارم و شیرینی خریدنش هم از توپس توپس بودن رد کرده!!میدونین واسه چی اینکارا رو میکنم؟چون مامان قند داره و اگه دستش ببره یا زخم بشه زود عفونت میکنه و این مهمونی هم خیلی کار داشت و اصلا دلم نمیخواست به خاطر چهار تا مهمون خودش رو تو درد سر بندازه و دلیل بعدی هم که گفتم خدمتتونهمون شوت و ..... حالا مطمئنم زبونش رو هم نمیتونه نگه داره و جلوی همه میگه من درست کردم! و هر چی هم بگم نمیخواد بگی  کار منه به خرجش نمیره!!!خلاصه دعا کنین من زنده بمونم با این همه کار .تازه مواد سالاد و شستن و ریز کردن و ... هم به عهده خودمه .من قراره ساعت  5 همه رو با آژانس بفرستم خونه مامان و 6 برم کلاس زبانم و بیام خونه دوش بگیرم و تغییر دکوراسیون بدم !!!و 9 برسم مهمونی!!!! پس اگه مهمونا راهی بیمارستان نشدن و منم زنده موندم بعدش جریانات امشب رو هم مینویسم.خالی از لطف نخواهد بود.مطمئن باشین من نمیتونم آدم گونه رفتار کنم.فرشته  هستم دیگه!!!!!!!!!!

پ.ن.

صبا هم داره کرمانشاه خوش میگذرونه!!ای بترکه اونی که نذاشت من برم مرخصی و گفت دو ماه دیگه سرتون خلوت تر میشه و راحت تر برین!!!!!

 

وقایع اتفاقیه!

مگه من آدمم که وقایع روزانم به آدم شبیه باشه!!!!!ترو خدا اینا رو داشته باشین: اتفاقات شنبه ۲۷/۵/۸۶

۱-صبح ساعت ۷ با عجله آژانش گرفتم برم دانشگاه.مسیر معمولا ۱۲ دقیقه طول میکشه.یه پیرمرد هاف هافوی بد اخلاق کک و مک دار و غر غرو بود.بماند که ۲۰ دقیقه لفتش داد تا رسوند منو.تارزه پول رو که دادم بهش ادعا میکنه باید ۳۰۰ تومن دیگه هم بدم.مردک گفت من از در آژانس که اومدم همکارام گفتن از این خانومه باید انقدر بگیری.منم داغ کردم که مگه آژانس مدیر و نرخنامه نداره که تو از چهار تا راننده کسب تکلیف میکنی!!اتفاقا به اونا هم گفتم که گرون میگیرن!!خلاصه پول رو دادم بهش و سر به سرش نذاشتم!!!!!!!موقع پیاده شدن چون ازش ناراحت بودم در ماشون رو یه کم!!محکم زدم به هم.همچین که پیکانش داشت تبدیل به داربست ساختمونی می شد!!!!!!!!!!!!جلوی در اداره و دو قدم  مونده به دفتر کارم مردک یه جیغغغغغغغ بنفش کشید    و منم نگاش نکردم و رفتم داخل!!خدایی اینجاش تقصیر خودم بود که حس پلنگ وحشی ماده!! بهم دست داد یه آن...

۲-تو اداره سم سوسک زدن و من بدبخت هی از دماغم آب میچکید!!سیستم میستم که نباشه تو مغزت همینه دیگه!!

۳-اتفاق خوبش این بود که رییس جون دعوت کردن ناهار.جوجه کباب که من واسه علی هم سفارش دادم و براش خریدم و بردم خونه.تا رسیدم دیدم ایشون ناهار چند روز مونده تو یخچال رو میل کردن و غذای داغ رو دستمون بسی باد فرمودند!!

۴-تا کلاس زبان عصرم هنوز دو ساعت و نیم وقت داشت که تو خواب و بیداری علی صدام کرد بیا این برنامه هه روببین خیلی باحاله!!گیج و ویج بلند شدم میبینم از این برنامه های انگلیسی ست که یه نفر چاق و بی ریخت و بد لباس رو میبرن براش لباس میخرن و بعد هم آرایشگاه و تمام مدت هم روی آینه رو پوشوندن و یارو پس از تبدیل شدن از دیو به دلبر یهو خودشو توی آینه میبینه و جیغ وخوشحالی و داد و بیدادو ...حالا فک کنین از خواب بیدارتون کردن که کاش این گروههای طراح لباس ایران هم بودن و من میردمت تهران یه ویزیتی ازت بکنن!!!!!!!!

۵-با عجله رفتم دوش بگیرم و دیرم هم شده بود که در اقدامی محیر العقول زیر کف شامپو یاد چیزی افتادم و چشمام باتعجب گرد شدن و بعد از چند ثانیه دوگولم افتاد که شامپوها رفتن تو چشم چپم و حالا نه میتونم بندمش و نه میتونم بازش کنم.عین گوساله های فلفل خورده دارم تو حموم دور خودم میچرخم و بالا پایین میپرم!!!!پس از فک کردن زیاد تو مشتم رو اب کردم و چشمم رو توش چند بار باز و بسته کردم و همه شامپوها خوب تو چشمم حل شدن و این بار دیگه از حموم پریدم بیرون و بی البسه و در وضعیتی شنیع و غیر ---اخلا---قی----دور هال میچرخیدم از سوزش!!حالا داشته باشین تا یکربع بعدش هم باید سر کلاس باشم.خلاصه به ضرب باد سشوار تو چشمم کردن و فوت کردت تو اینه!!!!!!!وو آرایش زیاد و عینک افتابی رفتم موسسه زبان.چشمم هم در اثر دست کاری تبدیل به بادمجون ملایری!!!!شده.ریملا هم آبروی منو بردن از بس سیاه کردن دور چشمم رو.

۶-وارد کلاس شدم و به بچه ها سلام کردم و همین طور که ازشون در مورد کار و تحصیلاتشون می پرسیدم دیدم خاک بر سرم!!یکی از شاگردام از استادای دانشکده کشاورزی از آب در اومده!!البته تو آزمایشگاه تدریس میکنه و زبانش هم در حدی بود که دلم رضا نمیده این ترم پاس کنه و بره صاف ترم بعد مدرک اتمام دوره ادونس رو بگیره!!!حالا من تو دانشگاه کلا بدون ارایش و خیلی سنگین و رنگین  میام و میرم.این دیگه از کجا پیداش شد!!!و اگه بندازمش چطوری بعدا تو روش نیگا کنم؟و اگه نندازمش چطور تو صورت سوپر وایزر زل بزنم؟ و اگه...

۷-بعد از کلاس همون خانومه اومد و خوب از محل کار من تو دانشگاه و دفترمون پرسید و بعد گفت راستی شما امتحان MCHE دادین یا نه؟!!!!منم تو عمرم طرف این چیزا نرفتم تا خراب نشم!!گفتم اون که نه!ولی آیلتز دادم و دوم شدم تو موسسه!!!!!!!!!حالا این امتحانه نوبر بود در نوع خودش !بعدم زبون بریده شدها م به کار افتاد و گفتم واسه همه کارشناس های ارشد دانشگاه امتحان زبان گذاشتن.من ثبت نام کردم واسه امتحان. شما هم ثبت نام کردین!؟!! خب!فک میکنین چی شد؟ایشون از همین الان منتظر دیدن نمره من تو اینهمه متقاضی هست و آبروی نداشته تیچر کوره!!! داره به باد فنا میره!!!!

۸- با اون چشم و چال قرمز و کور!!شب بابایی دعوتمون کرده بودن پیتزا ویونا تا با مهموناشون آشنا بشیم و دور هم باشیم.بدو بدو رفتم خونه و داشتم آخرین مراحل رژ لب مالی رو انجام میدادم که آقا تماس گرفتن که امشب برنامه کنسل شده و فردا شب دور هم خواهیم بود.حالا تصور کنین چشمم اینهمه شامپو قورت داده و بدو بدو کردم و عصر نخوابیدم و زود برگشتم خونه و اعصابم شده باغ وحش تانزانیا!!! اونوقت خیلی شیک و زیبا برنامه کنسل شد و افتاد یکشنبه!!!مگه میشه آدم به باباییش غر بزنه!هیچی دیگه!...............................

۹-جوجه کبابه رو هم شام میل فرمودیم.

۱۰-از ترس اون راننده آژانسه صبح کله سحر بیدار شدم و مثل بچه آدم با تاکسی رفتم سر کار!!!!!! از قدیم گفته اند:عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد....... 

 

حذف به قرینه معنوی!!!

الان دارم در شرایطی این پست رو مینویسم که به شدت نیاز به دسشویی دارم ولی تنبلی میکنم.!!!کیفیت این پست رو اصلا تضمین نمیکنم چون چشمام دارن شربت آلبالو میخورن!!

.

.

دو ساعت و نیم بعد: من هنوز  دارم ادامه این پست رو مینویسم از بس وسطش کار پیش اومد.البته عطف به نکته اولی فرصت هم کردم و چشمام نور گرفتن.آخییییییششششش!!!

این صبا خواهری ما و شوهرش میخوان یه ده روزی برن ایرانگردی و خوش بگذرونن.مشکلی که شوشو خان این خواهر ما داره اینه که همیشه خانومش رو پیش میکنه و رو در رو با بقیه قرار میده و در ۹۹۹۹۹۹۹/۹۹درصد موارد به خراب شدن خانوم محترمشون در چشم همه منتهی میشه و خودش به تصور خودش عزیز همه میمونه..من انقدر از این آدمایی که خودشون رو موش میگیرن و جیکشون در نمیاد و فقط پشت سر هارت و پورت دارن بدم میاد که نگو.مثلا یه روز سر خود و بدون حداحافظی از کسی راه افتادن و رفتن مسافرت  چند روزه واونم در شرایطی که صبا هنوز کاملا خوب نشده بود و اثرات بیماری که سه ماه همگی درگیر و نگرانش بودیم رفع نشده بود.این وسط مامان که داشت سکته می کرد از بس جوش زده بود.رفتن یکی از شهرستانهای اطراف تا مثلا کمی آرامش پیدا کنن.بابا داشت دیوونه می شد.میگفت اگه خدای نکرده تصادف میکردن کی میخواست بفهمه.فوقش مامان روزی یه بار زنگ میزد خونشون و فک میکرد رفتن بیرون و احیانا اگه موبایلشون هم جواب نمی داد با خودش فک میکرده شبکه شلوغه!اینا رو که بهشون گفتن شوهر محترم صبا به روی خودش نیاورد و بعد آنچنان دخانومش رو پر کرد که اونم توپید به مامان اینا که مگه ما باید از شماها اجازه بگیریم واسه مسافرتمون و به شوهرم چرا گفتین بالای چشمت ابرو یه و ......خلاصه ابنا رو گفتم که آخرش بگم  مامانم حرف خیلی خوبی به صبا زد دیروز.بهش گفت هیچ وقت به خاطر شوهرت از خونوادت نبر و هیچ وقت شوهرت رو فدای خونوادت هم نکن.همیشه هر دو رو با هم داشته باش اونم باسیاست و اشتباه من رو تو زندگی نکن.برام جالب بود مامان بعد از یه عمر طرفداری به حق و نا حق از بابایی و جلوی فامیل خودش  واستادن  به این نتیجه رسیده.البته الان با خاله هام رابطه خوبی داره ولی میگه میتونستم با سیاست و مدارا همه رو واسه خودم حفظ میکردم.درس بسیار بزرگی بود واسم.خوشبختانه من از اول به علی گفتم من کاری به کار تو ندارم و خودت باید احترام و شخصیتی که داری رو به همه نشون بدی و راهی جر احترام گذاشتن به تو نداشته باشن و هیچ وقت نشده بابایی من که خیلی رو داماد حساسه از گل نازک تر بگه به گل قشنگ من.خیلی خوشحالم که به قول مامان این سیاست انگلیسی رو داشتم که خودم رو هیچ جا خراب نکنم.البته همون اول ازدواج ما و درست دو روز بعد از عروسی ما چند نفر ازفامیل مامان اینا خیلی حرف در آورده بودن و مامان رو تحت تاثیر حرفاشون پر کرده بودن بطوریکه وقتی   از ماه عسل برگشتیم من یه روز از اداره  رفتم خومه مامان و دیدم به به!!دارم حرفای جدید میشنوم .تو دلم گفتم جنگ اول به از صلح آخر و در اقدامی که تا به حال ازم سر نزده بود وسط ناهار بلند شدم و گفتم من اجازه نمیدم پشت سر همسرم حتی یک کلمه حرف نا حق و دورغ بزنین و هر چی التماس کردن دیگه نموندم و اومدم خونه.فرداش علی تنهایی رفت اونجا و خوب به حرفاشون گوش داد و بعد از خودش و نظراتش دفاع کرد و مامان رو متقاعد کرد که ما واسه هیچ کس زندگی نمیکنیم و فقط خواسته های خودمون برامون اولویت داره اونم تا جایی که به کسی ضرر نزنه و بعد هم اومده بود بیرون .شاید باور نکنین که من هرگز از اون روز تنهایی نرفتم خونه مامانم.و تو ذهن اونا من همیشه کنار علی و اون همیشه کنار من ظاهر شده.البته شده که علی منو گذاشته و واسه کاری رفته بیرو ن ولی در نبودن اون هیچ حرفی نبوده که ه بخواد زده بشه.من هرگز اجازه ندادم کسی از همسرم بد بگه و اگه هم گفته عذر خواهی کردم که من نمیتونم به این صحبت ها گوش کنم و بهترهشما همه اینا روبه خود علی بگین و همونجا جواب بگیرین تا سوئ تفاهم براتون پیش نیاد و اون اجازه دفاع از خودش داشته باشه و هرگز هم خودم رو فدای درست کردن شخصیت زورکی واسه علی نکردم.یه بار دیگه هم گفتم که مامان من انقدر رکه که گاهی آدم میخواد  آب شه بره تو زمین و تنها کسی که رودر واسی اره  باهاش  علی هست.دیروز از برخوردهای عجولانه و افراطی صبا واسه مسافرت دوباره و کاملا بدون هماهنگی حتی با خودشون،ناراحت شدم چون بی مدیریتی شوهرش در تنظیم برنامشون که مصادف میشه با چند مهمونی مهم خونوادگی و از همه مهم تر مسافرت خود همون بنده خدایی که داشتن  میرفتن پیشش به قدری روشن و واضح بود که جای دفاع نمیذاشت و بابا فقط گله کرد که دخترم حالا که داریم میرین کاش با اون بنده خدا هماهنگ میکردین چون خودش عازم تهرانه به خاطر شما مسافرتش رو کنسل نکنه و همین قضیه شد بهانه جدید واسه دفاع از شوهری که همیشه زنش  رو میندازه جلو تا از وجهه نداشته اش دفاع کنه.....

دیروز روز بزرگی بود واسم چون خیلی از روش و سیستم زندگی خودم خوشم اومد.تو این سیستم هیچ کس خودش رو فدای اون یکی نمیکنه و از آبروی خودش مایه نمیذاره و به همه این فرصت رو میده که شخصیت واقعی همسرش رو کشف کنن و واقعیت رو هم پنهان نمیکنه. دیشب به علی میگم صمیمن  لباسهن!!!هی ساتر العیوبک یا سیدی!!!! و اونم دستامو از پشت گرفت و صورتش  جلو که  پس بیا تا ساتر مستوری نشونت بدم تا دیگه استتار نزنه به سرت!!!

پ.ن.

تو جمع ۱۰ نفره مهمونی مامان دیروز داشتم میگفتم که علی منو تو خونه ضرب و شتم میکنه و کتک میزنه و  هر هر میخندیدم!!!بابا برگشت گفت خیلی هم کتک خوردی خونه بابات که این حرفا رو میزنی؟!!!!!!!منم گفتم شما خبر ندارین چه چیزایی که خونه بابام نخوردم و خونه شوهر مجبور شدم بخورم!!!!!!!!!!!!!!!!حالا تو ذهنم فعل  کتک خوردن بود که به زبونم نیومد و شد آنچه نباید می شد.اول قرمز شدن دو سه نفر و بعد هم هر و هرخنده و من که سوت میزدم وویه دیوار نگاه می کردم!!!!!!!!!! خاک مرده بریزن رو من بازاز شیطونی و آبرو ریزی کم نمیذارم!!!

فیلم فارسی من!!

من همیشه عادت دارم دیر جواب ملت رو بدم.البته عمدی نیست ها!فقط یکمی تنبلی میکنم.مثلا رعنا جون ازم سوالی پرسیده بود که فک کنم یه ماه پیش بود و قرار بود فوری براش میل کنم.همین جا شرمنده و چشم.بازم چشم!! البته بابایی که نگو از بس پیگیر سوالش شد من کم آوردم.اونم روی چشم!!

و اما گیلاسی جون و ژیگولو خان گل و گلاب و چند تا از دوستای خوب و با معرفت منو به این بازی دعوت کردن و حال این شما واین هم جواب های من:

سوال اول ---اتفاق مهم زندگیم که حتما باید در فیلمی که ازش میسازن بهش اشاره بشه:

چند تا اتفاق مهم و اساسی.از آخر بگم برم اول یا از اول بگم بیام طرفای آخر فیلم؟ بذارین از اول و به ترتیب زمانی باشه:

۱-روزی که داداشی دومی و کوچیکم دنیا اومد.هیچ وقت یادم نمیره دی ماه بود و من کلاس اول بودم.زیر کرسی خوابیده بودم که دم دمای صبح دیدم مامان نیس کنارم و به جاش خانوم همسایه که همیشه بوی ببعی !!! میداد بغلم خوابیده!!تا چشم باز کردم گفم مامانمو چکار کردی؟ اونم خندید و گفت رفته برات داداشی بیاره.منم خیلی ذوق کردم.وقتی ظهر بابایی برگشت دیدم دستش یه بزغاله خیلی ناز و قشنگه!!کلی تو ذوقم خورد که چرا مامانم بزغاله زاییده که البته فهمیدم مامانم یه پسر کوچولوی سبزه و ناز آورده که همش هم اخم میکرد و اون کادو رو هم بابایی واسه من و صبا خریده بود تا دور و بر مامان کمتر بریم تا راحت با نوزاد رسیدگی کنه نگو مامان بیچاره باید اون نره خر بزغاله هه رو هم لاستیکی میکرد و شیشه شیر دهنش میذاشت.خلاصه تولد شیرین و قشنگ  سپهر  رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.خیلی خاطره انگیز بود برام.

۲-اتفاق دوم مال وقتیه که یه اقاهه تو خیابون شلوارشو کشید پاییین و چشم من از نور خیره کننده ای بسی روشن شد.فقط ۱۲-۱۰ سالم بود و سکته هه رو زدم و البته استارت کنجکاوی در مورد اعضای بدن از همونجا زده شد تا جاییکه تو ۱۴ سالگی آناتومی کامل مردا رو حفظ بودم.(۱۵ سال پیش که بچه ها خنگ بودن رو با الان مقایسه نکنین تا به عظمت تحقیقات من پی ببرین)

۳-روزی که  موتور گشت پیچید جلوم و پرسید شما با ایشون چه نسبتی دارین تو سن ۱۸ سالگی  و من فقط ۱۵ دقیقه بود که بهش اجازه داده بودم حرفاش رو بزنه و بره پی کارش!!!و شانس خرکی من تو همون ۱۵ دقیقه ای که واسه اولین بار واسه خودم آدم شدم و به خواستگار!!! اجازه دادم  حرف بزنه اون مرتیکه الدنگ گشتی باس سر  میرسید و این اولین و آخرین باری بود که تا  سن ۲۵ سالگی اجازه دادم کسی اونطور ازم خواستگاری کنه!!!!!!!!خدا خیرش بده که از بس من از یارو موتور گشتیه ترسیده بودم که وقتی رفتم خونه رنگم گچ مخصوص تالار پذیرایی!!شده بود و مامان فک کرد بازم چشمم به نور خیره کننده ای روشن شده!!!!!!!!!

۴-کلاس درس موسسه زبان بهار سال ۸۲  ترم ادونس بزرگسالان آقایان  روزهای آخر هفته و اسیر شدن این آهوی خرامان در دامی که علی دم بریده براش پهن کرده بود !!توضیحات لازم رو به کارگردان میدم تا در  انتخاب نور صحنه و موسیقی ملایم و کلور آپ عشوه های شتری من!!! دستش باز باشه!!

۵-و روزی که درست پنج ماه بعد از مراسم عروسی ما و فقط دو هفته پس از نامزدی  سهیل (داداشی دیگم) و فقط یک هفته مونده به تولد سپهر عزیز  ساعت  سه صبح فهمیدم داداش کوچولوی سبزه رو و مهربونم رو واسه همیشه از دست دادم.....تو یه تصادف.... با موتور....و روز بعد در همون ماه تولدش .....گذاشتیمش زیر برف.....سفید و تمیز و پاک.....و در حالی که تا ۲۱ سالگیش فقط یک هفته مونده بود.....و در حالیکه همه روی اون برف سفید که با خاک سیاه قاطی شده بود نقل و شکلات میریختن.....و در حالیکه مامان و خنده هاش برای همیشه رفت و مامان موند با خنده های الکی و کم رنگ اونم واسه دلخوشی ما....سپهرم.....کاش میدیدی زیر خنده های شاد صمیم هنوز بغض نترکیده همه اون روزا هست... و فقط تو میدونی چی کشیدیم ......

 سوال دوم:اتفاقات مهمی که بهتره تو فیلم مورد نظر  بهش اشاره نشه:

۱- رابطه سرد و بیروح نامزد سهیل با من!!! فقط به خاطر اینکه مادر شوهرم جلوی همه و از جمله اون قربون صدقه من میشه و دائم ازم تعریف میکنه.خب یعنی چی یکی انقدر شبیه نامزد آدم باشه.چه معنی داره خواهر و برادر سیب دو نیم باشن و ما خوشمون هم نیاد؟ای بابا!!البته قضیه اش مفصله و من نمیخوام حرفای به قول معروف خاله زنکی بزنم.همین که اونا شاد باشن واسه من که شادی و عشق رو با تمام وجود حس میکنم کنار علی.کافیه!

۲-سایز دور کمر و ساسون پشت من!!!!!!!!! ابعاد جلو تنه!! مورد نداره خیلی هم فشنی هست!!

۳-مریض شدن صبا.چون اینجا کارگزدان از درست کردن صحنه های مسخره بازی من در بیمارستان عاجر میشه!!

۴- دروغایی که موقع استخدامم به هیات گزینش گفتم. مثلا گاهی نماز جماعت میرم!(پوووووووف) و مقلد فلان شیخ پشم الدین هستم !!و با نامحرم دوست ندارم اختلاط کنم!!!! تف تو روح دروغگوی پستت صمیم!!!ولی برای مقابله با گرگ مجبور بودم لباس بره رو در بیارم و گرگی بشم همرنگ جماعت!! در این بند قصد توهین به هبچ انسان شریف و متدینی را نداریم.سو ء برداشت نشود.

۵- عشقولانه در کردن هایمان ۴ ماه قبل از مراسم رسمی خواستگاری که اگر حتی همین حالاش هم بادبه گوش بابایی مان برساند  ما و علی را مایه عبرت اراذل و اوباش زندانهای کشور اسلامی ایران میسازد.همون آفتابه دور گردن و چرخوندن جلوی ملت......خدا نیاره اون روز رو که اعتبار فعلی من وعلی به باد های جزایر هانو لو لو  سپرد هخواهد شد!!!

سوال سوم:اخلاق و شخصیت من:

به  قول مامانم: خود رای-سرکش-مستقل-گوش حرف نکن- چاخانی و خود شیرین کن- مربا ی بابا-جسور زیاده از حد-مال جمع کن و سیاست مدار از نوع انگلیسیش!!(فقط کف کردین که محض رضای ننه قلی! یدونه هم مثبت و عالی نداره توش؟)

به قول دوستام: شوخ- پشتکار عالی- یه خورده نفهم در بعضی موارد چون سبک سنگین کردن کلام قبل از دای کلمات!!- سگ جون:چون در روز حداقا ۱۰ ساعت کار رسمی میکنم -خدای جوک - نایب قهرمان پرتاب اسب با وزنه!!!

به قول سهیل داداشی: خپل-لب هندوانه ای (منظورش سفیدی اونه) - بیمزه تو جوک تعریف کردن- قیافه بچه یتیم به خود گرفتن- خر کار!!- اردک ابی -از بس میرم دوش میگیرم چون تحمل عرق و نمناکی او نو ندارم تو تابستون- بابا چاخان کن- مامان مرحوم کن!!- زیر آب زن- از دستت در بره کمی هم مهربون و با معرفت- به شدت راز نگه دار!!!!!!!!!!!

به قول علی:  خوشگل-شیطون- خوش خوراک تا حد بیا منم بخور دیگه بابا!!!- هات و شوهر کش- آشپز خوب- تکیه گاه- با مزه-دیوانه  زنجیری وقتی که بهم کم محلی بشه احیانا!!- خود پیش  مادر شوهر عزیز کن!- و مهم تر از همه ..............

به روایت خودم: ماه- دسته گل- فرشته واقعی- با مزه- خود زیادی بین!- کمی مغرور- بیرون معاشرتی و در داخل خودم خجالتی- عاشق کتاب- عاشق مجله آشپزی- عشق رژیم!!-  اهل شعر و قطعه ادبی کوتاه- طبع شعر ارثی- -متنفر از ظاهر سازی- هات-فدای  شوهر مهربون و با معرفت- کمی فداکار- خوش مشرب- عجول- کم حافظه- جدی در برخوردهای اول- دارای حریم خصوصی - حاضر جواب- چوپان دروغگو!!!!!!!!

سوال چهارم: هنرپیشه ای که نقش شما را باز ی کند:

نقش  بچگی هام: یه دختر کوچولوی تپلی با موهای خرمایی دم اسبی که لپاش هم گل انداخته: دختره مو فرفریه تو درد سر والدین (مهران مدیری)

نقش نوجوونیم:  یه چیزی تو مایه های کوزت: چون لباس حاضری  های بیرون سایزم نبود و مجبور میشدم واسه اینکه خفت!! نکشم لبا سام رو خوب نگه دارم تا اشک مامان کم تر دربیاد!!همون کوزت گزینه مناسبیه!

نقش جوانیم: رابعه اسکویی - اون یارو خانومه ارمنیه هم که تو سریال های تلویزیونی هست و اندامش کمی!!! تپله. هم خوبه!!

نقش الانم: ساندرا بولاک و موقع هایی که میخندم کاترین زتا جونز!!

پی نوشت: توجه خواندگان عزیز را به صفات چاخان و خود بزرگ بین!! که ذکر شد جلب می نمایم!!البته فقط در مورد هنرپیشه های مناسب من!!

من هم همه کسایی که لینکشون رو دارم سمت چپ صفحه ام دعوت میکنم.اینو جدی میگم. مسخره هم نکنین و زود بنویسین و اینجا هم خبر بدین که نوشتین یا نه!!

پسون پی نوشت!!!اینا رو دیشب ساعت ۳ نصفه شب !!نوشتم و هر کار کردم نتونستم سندش کنم.ریختم تو ویس ریکوردر و آوردمش سر کارم ولی  رابط یو اس بیش رو خونه جا گذاشتم.از  صبح دارم در به در دنبال اقلام لازمه واسه اتصالش به کامی میگردم و بلاخره موفق شدم از مهندس قسمتمون امانت بگیرم.فقط خواستم بدونین خیلی خون جگر ریختم پاش تا شد این!!!آخ قلبم!!!

 

 

 

آخ ......قلبم!!!

 دارم یواش یواش کامنت ها رو  پاسخ میدم.چیه؟فک کردین دوران نقاهت رو واسه چی اختراع کردن؟ تازه به بازی هم دعوت شدم که دارم روش فکر می کنم.هر کی هر دعوتی داره بکنه که اگه اومدم و جواب دادم دیگه پیوست می وست نداره!!!

صمیم از خود راضی و لوس و نیازمند نوازش های شما!!!!!!!!!

و عشق...

سلام.

از لطف همه بابت تبریک چهارمین سال ازدواجمون ممنونم.

جواب کامنت ها رو بعدا میدم.

 از جریاناش و کادوها  هم بعدا مینویسم.

خسته ام.....حالم خوب نیس.....دلم گرفته....

علی مونده که من چرا یهو اینجوری شدم.طفلکی غیر از محبت کاری نمیکنه.خیلی دوسش دارم و خودش هم میدونه تکیه گاه منه.باید یه مدت به خودم فرصت تنفس بدم....از کار نیس....از آدمای دور و برمه....

علی گلم.همیشه محبت هات رو تو قلبم مرور میکنم و دوست دارم