من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مهر در مرداد

  

دلم میخواد برای این روز یک عکس بذارم..مطمئنا به واضحی  قبلی  نخواهد بود. عکس کی؟  حدس بزنید....  

  اساسا منتظر  عکس  عروسی که نیستید دیگه!!

 

 

 

یک بچه اورده بودند..یعنی سرپرستی اش رو قبول کرده بودند...بچه هه خیلی  بامزه بود.وقتی میخندید میخواستی بغلش کنی و بوسش کنی و بوش کنی ..بچه هه بزرگ شد..حالا این وسط از روزهای خوش و ناخوش اون دو تا هر چی بگن کم گفتن..  بچه تاتی تاتی  کرد..دندون در  اورد ..یک روزهایی خلقشون رو تنگ کرد و یک روزهایی  موندنشون رو محکم تر ..براش  لباس های شاد و رنگی  خریدن و یک روزهایی هم محکم شال گردنش رو پیچوندن دور  گردنش تا باد سرد و  سوزنده  ازارش  نده..براش غذاهای دلخواهش رو درست کردن و به اخم و تخم هاش هم لبخند زدند.. 

 

اون بچه الان هفت سالشه و امسال میخواد بره مدرسه.. 

امسال دیگه نمیشه هر چی گفت و هر کار خواست بکنه بگن اشکالی نداره..اون بچه الان پا به دنیای  جدید اموختن گذاشته..رسمی ..جدی ... 

 

 7 سال یک عمره برای  خودش ..  

خیلی شب ها ..خیلی روزها... 

 

 

 

زندگی  من و علی ... 

همون بچه هفت ساله هه است . 

در اصل 9 ماهش رو که جنینی حساب  کنیم میشه همون دوران عقد ما 

این بچه هفت ساله پیر  ما رو دراورد تا 7 ساله شد.. 

بعععععععععععلهه...بچه همسایه زود بزرگ میشه ..زود 

 

توی این هفت سال با چنگ و دندون مراقبش بودیم  نکنه یک وقت بره تو کوچه خیابون فحش و بی ادبی یاد بگیره..نکنه با غریبه ها بگرده  از خونه زده بشه...نکنه فکر کنه زندگی  خاله بازی و شمشیر بازیه..نکنه دلش مامان بابای جدید بخواد....یادش دادیم هر وقت کاری  داشت به خودمون بگه..هر وقت  غصه خورد سر تو دامن خودمون بذاره..هر وقت تفریح خواست با هم بریم بیرون گردش ..بهش یاد دادیم ماجراهای خونه رو برای غریبه ها حتی  مامان باباهامون تعریف نکنه..یادش دادیم  انصاف داشته باشه...هر وقت لازم شد گریه هم بکنه..یادش دادیم نقاب نزنه روی  صورتش ..این بچهه خیلی شب ها  تا صبح خندید و بعضی روزها هم بغض کرد برای خودش ..ولی  یادش دادیم نره تو اتاقش در رو ببنده.. بلکه بیاد بیرون و با ما حرف بزنه تا مساله حل شه.. 

 

 بچه داری  همش روز خوش و بگو بخند نیست ها...

 چند وقت پیش بچه 7 ساله ما پاش پیچ  خورد و افتاد روی  زمین..لباس هاش  خاکی خلی شد ..سر زانوهاش  یک کمی هم خون اومد..گریه کرد..حق داشت..دردش بد بود..ازارش  داد..بغلش  کردیم..ارومش کردیم...یک هفته تموم نازش رو کشیدیم تا یاد گرفت راه رفتن و بدو بدو کردن ،  زمین خوردن و خاکی شدن و خونی شدن هم  داره ..یاد گرفت موقع راه رفتن مراقب اطراف هم باشه..  

 

الان دکتر گفته چیز مهمی نیست..نگران نباشید...زود خوب  میشه ..ممکنه یک ذره ردش روی  زانوش بمونه ولی  محو میشه  به مرور.. 

 

هفته سختی بود...  

با همه سختی هاش بچه هه اما یاد گرفت دست مامان باباش رو ول نکنه و بدو بدو ندوه برای خودش .. منتظر  هفده سالگی ..بیست و هفت سالگی و  بزگتر و بزرگتر شدنش  هستیم.. 

این بچه عمر ماست ..نفس ماست...  

این بچه به همین سادگی  عزیز دردونه ما نشد...  

   موهامون  رو سفید کرد تا 7 سالش شد.  

 

 

گاهی ادم باید بگذارد بچه هاش  خودش بعضی چیزها را یاد بگیرد..لقمه لقمه زندگی را نمی شود در  دهان بچه ها گذاشت..تربیتش کن..بعد هم رها و ازاد ..بگذار بچرخد ..جای دوری  نمی رود..فوقش  یک زانوی میخراشد و لباسی پاره میکند..امسال بچه  هفت ساله ما میتواند به شش سالگی اش بگوید: من یک دست لباس بیشتر از تو پاره کرده ام... حرمت دارم.. 

 

 

  

یک چیزی محکم تر از یک رشته من و تو رو به هم گره زده علی ..نمک گیر هم شدیم..خیلی وقته... 

بمون همیشه....می مونم... 

 

   

 

نظرات 314 + ارسال نظر
سیم سیم شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 11:12 http://www.asheghanehamoon.blogfa.com

واقعا زیبا نوشته بودی صمیم جون.......... هفتمین سالگرد تولد بچتون رو تبریک می گم عزیزم

الهام شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 11:09

عالی بود ...خیلی قشنگ بود ....مرسی

Nooshin شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 10:56

Be careful about the seven year itch ;-)

سمانه شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 10:02

سلام عزیزم تبریک می گم...امیدوارم ۱۰۷ ساله بشین راستی ۷ روزه دیگه هفتمین سالگرد ازدواج ما هم هست به خودمون هم تبریک می گم.

بهار شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 09:39

کشته مرده این نوع نوشتنتم صمیم.نماز روزه هاتم قبول خانم

رضوان شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 09:18 http://planula.blogsky.com/

صمیم جان دلگیر بودنت ناآراممان می کند.
اما از خدا می خواهم که هرچه تو بخواهی را با خیرترین راه ممکن و به زیباترین شکل برایت فراهم کند.
صمیم جان مهر و عشق و صبر و اعتماد و برکت و شادی و سلامتی و آرامش و نشاط زندگیت روزافزون باد.

محدثه شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 09:09 http://entezareshirin86.blogfa.com

امیدوارم دیگه هیچوقت بچه تون پاش پیچ نخوره و زمین نیفته که دل مامان باباها بدجوری درد میگیره

مبتدی شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 08:28 http://www.hamechinemidunam.persianblog.ir

سلام سلام خیلی زیبا نوشتی خیلی با معنا و مفهوم بود انشاللله زودتر زخم بچتون بهبود پیدا کنه و هیچ ردی از خودش به جا نذاره

سمانه -مترجم- تهرون شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 07:56

بله غماتو بزدایه .
بازم سمانه ام.
ایشالا پست بعدی شادگولیه شادگولی بیای

[ بدون نام ] شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 07:54

دلم هنوز غم داره همسفرررررررررررررررر


اخی چه رنجیدی . هنوز رنجش رو کامل نتونسته از دلت پاک کنه ، گرچه یه کارایی و سعی هایی کرده ، اما تو چون حساسی رو برخورداش و رو صمیمیتتون ، چون خانومی و احساسیتر از آقایان، چون شخصیت بزرگ منشانه ای داری خلاصه برنتافتی اون برخورد رو و به کلی محبت و عشقورزی دیگه نیازمندی برای زدایش کاملش . امیدورام همسفر رهگذر عشقت , علی گل دلت بزودی غماتو با بارون مهرورزی بشوره و تا همیشه ببره .
- اگه میخای این کار انجام شه بنظر من یه نامه یا یاداشت بنویس و توش مظلوم نمایی کن ! یا ناز و عشوه و یاداوری خوبیات و اینکه الان مستحق نبودی البته با لحن رمانس و آروم بعد فکرکنم بیاد طرفتو کاملا غماتو بزدایه

اوه اسم وبلاگیم ثنا هست. خودم با اسم واقعیم باهات دوست بودم همه این سالا.بوس

ضمنا من 3 تا وبلاگ کشف کردم که گمان کنم تو هم دوس بداری:

1- دخترگل فروش مترو
2- بافتنی های یک زن عادی
3- چند قدم نزدیکتر به خدا

ثنا شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 07:45 http://angizehzendegi.blogfa.com/

سلام صمیم جان . بسیارر بسیار بسیار زیبا نوشتی .صمیم نکنه از اینکه عکستو گذاشتی اینجا همسری ناراحت شده ؟ فکرنکنم اون روشنتر ازیناست. میدونی پست طاقت دل رو که گذاشتی من گرفتم که یه غمی اومده سراغت.فکرکردم غم برادر عزیزته.هفته قبل کم پیدا بودی و خلاصه مشکوک میزدی. صمیم خیلی فهیم هستی ، چقدر زندگی میتونه باوجو آدمای فهیمی عین تو و همسرت خوشبختی داشته باشه . صمیم جان متنت توپ بود، تاحالا جایی حتا شبیهشو ندیده بودم . ایشالا بهم نزدیکرتون میکنه این زخم کوچیک زانو .اگه هروقت کتاب تو وادی شناخت همسر و رابطه خاستی من کتب " باربارا دی آنجلیس " رو تجربه داشتم ، میتونی بری سمتش ، قابل تامله بنظرم .

یه شعر از خودم تو وبم گذاشتم، کاش بیای یه نظرکی بدی

لاله شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 07:43

خیلی تشبیه قشنگی بود. مبارک باشه سالگردتون... دو سال و دو روز از بچه ی ما بزرگتره بچه تون!! امیدوارم که هر سال بالندگیشو جشن بگیرین

مهربان شنبه 15 مرداد 1390 ساعت 05:22 http://0098021mehraban.blogfa.com

الهی که همیشه لب این بچه خندون باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد