من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ازرده...

  الان  نظرم عوض شده و  اعلام میکنم پست خصوصی و رمز دار رو   قصد ندارم اینجا بذارمش..این تصمیم منه و  خواهش  میکنم برای  رمز درخواست ندین ...  

شاید هم اینجا هیچ وقت از  زندگی من چیزی  نوشته نشه.... 

متاسفم.  

 

 می‌روم شاید کمی حال شما بهتر شود
می‌گذارم با خیالم روزگارم سر شود
از چه می‌ترسی برو دیوانگی‌های مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود
می‌روم دیگر نمی‌خواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملال‌آور شود
ماندنم بیهوده است امکان ندارد هیچ وقت
این منِ دیرینِ من یک آدم دیگر شود..  

نظرات 122 + ارسال نظر
همراز دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 14:26 http://mehrabanhamraz60.blogfa.com

عزیزممممم.....وقتی که کامنتدونی رو باز کردم باورم نشد که اومدی اینجا وبهم جواب دادی .....ممنونم که با اینکه دلت درد داشت اما وقت گذاشتی و اومدی...
.من بخاطر همون گرفتاری ها که گفتی دوستان وبلاگی زیادی ندارم ....چون خیلی برای خوندن و نظر دادن وقت ندارم....بنابراین سعی میکنم خیلی با وسواس چندتا دوست خوب پیدا کنم و اگه اینا رو از دست بدم خیلی ناراحت میشم ....
خوشحالم که می مونی ...خوشحالم که بیدی نیستی که به این بادها بلرزی ....خوشحالم که خواهی نوشت...
واما صمیم جان آدمایی که خودشون خوبند بدی دیگران رو باور نمیکنند....اما بدون هنوز هم کسانی هستن که اگه کسی رو توی خیابون در حال خنده ببینن کوته بینانه فکر میکنن این آدم چقدربی غمه....ولحظه ای فکر نمیکنن اصلا همچین چیزی وجود داره؟؟؟هرکسی برای خودش دغدغه هایی داره....ولی باور کن خیلی ها وقتی خنده های تو حرفهای شادت وزندگی خوبت رو میبنن نمیتونن درک کنن که اولا یه ادم همه روزش یه جور نیست...و ثانیا خودش داره این همه زحمت میکشه تا زندگیش اینطوری باشه....شادی تالاپی نیفتاده تو دامنش....
برای همین من اکثر مواقع به توصیه مادرم جلوی بعضی ها که حس میکنم نمیتونن ببینند ...زیاد نمیخندم...نه اینکه نخوام ...میترسم....
منظورم از دنیای مجازی این نبود که روی آدم تاثیر نداره بلکه بهر حال به اندازه دنیای واقعی وزندگیت اهمیت نداره....در اصل نظر شوهرت مهمه و بس ....اونکه دوستت داره و میفهمدت ...پس گور پدر همه این حرفای کوته بینانه !البته ببخشیدها ....
بازم ممنون که سر زدی ...ممنونم که جواب دادی....ممنون که میای ومینویسی .....ممنون که اینقدر خوب وبا محبتی....به امام رضا هم سلام مارو برسون که دلم خیلی هواشو کرده ..همسایه دیوار به دیوار عشق من!

(این جواب بلافاصله بعد از رویت کامنت شما نوشته شد اما چون نمیدونستم چون خصوصی نیست بفرستمش یا نه وهمچنین بعلت مشکلات بعدی و آمدن همسری و.....تا حالا موند ولی خوب بالاخره میفرستمش خواستی تایید کن نخواستی فقط خودت بخون.....ضمنا از اطلاعیه بالا بسی مسرور شدم بعد از این که هرروز سر میزدم وخبری نبود....شاد باشی...)

[ بدون نام ] دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 14:06

دختر گلم این شعر از خودت بود؟؟؟
ای باباااااااااا......
چرا آخه؟
بی خیال عزیزم

نه جایی خوندمش.

آرایه جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 23:27

سلام صمیم جان...
حتمن تا الان با خودت کنار اومدی و تونستی ناراحتی تو هضم کنی...

آذر پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 22:18

صمیم جان خواهر
کوتاه بیا لطفا
دلمون تنگ شده برایت

نیلوفر پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 14:27

صمیم جان فراموش نکن که موفقیت و خوشبختی همیشه حسادت رو به دنیال خودش داره.مطمئنم تو زندگی واقعیت هم آدم حسود پیدا میشه که چشم دیدن خنده هاتو نداشته باشه.

سما پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 13:55

صمیم جونم نیومدی که

مریم پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 13:34

عزیزم من واقعا از نوشته‌هات لذت می‌برم. لطفا ما رو ترک نکن.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 11:08

اوکی
خوندم فهمیدم.
به خاطر اظهار فضل مینا خانوم.ای ...........بیب بیب بیب.
آخ که من کشته کشتن آدمای توی جایگاه قاضی نشین هستم.اما به علت دوری مسافت
آمادگیمو برای بیب بیب کردن طرف از همین جا اعلام می دارم.بییییییییییییییییب
مخسا

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 10:54

یعنی چی که هر دفعه من میام اینجا یه خبر بده.ای بابا
صمیم دیگه ننویسی شیرمو حلالت نمی کنم
گفته باشم.
اصلا هم نمی دونم کی کامنت بد برات گذاشته که ناراحت شدی اما قربون اون دل آزردت بشم هیچوقت اینجا رو ترک نکن به خاطر حرف و کامنت و بازی با کلمات ملت.بی خی.
مخسا می باشیم.
بوستان می کنیم از توی امواج.
امید که به لپتان برسد.

امین و آتوسا پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 09:29

تو این سرما بلند میشم میام مشهد میزنم تو سرت تا بپری تو هوا ها...........
بچه لوس.......
حالا یه احمقی یه چرتی برای خودش گفته تو چرا اینقده بی جنبه شدی هااااااااا
منه بد بختو بگو که تورو الگو کرده بودم برای خودم و آتوسا
اخه دختر خوب تو چرا یهو انقدر قاتی کردی......
دیگه نمینویسم.............ماهم بریم پی بازیمون
مگه الکیه که دیگه نمی نویسی
اصلن از اول چرا نوشتی که حالا دیگه نمی خوای بنویسی
ما همه تورو دوس داریم و می خایم تو همون صمیم خودمون بشی
یه کوچولو به بقیه هم فکر کن اینقده خودخواه نباش

نیکی پنج‌شنبه 30 دی 1389 ساعت 02:25

سلام. فقط اومدم برای عرض ارادت مجدد و اینکه بگم من همچنان هر روز و روزی چندین بار به اینجا سر میزنم و چشم به راه پست جدیدم!
:-*

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 21:54

سلام صمیم جان.خانمی اینکارو نکن باور کن شما برا خیلی ها یه الگوی نمونه هستی من به شخصه خودم چیزای زیادی از شما یاد گرفتم حیفه تعطیل کنی وطنزت رو هم عاشقشم بی خیال حرفهای مزاحما شو کسی دوست نداره خوب نیاد.به خاطر ماهایی که دوست داری نروووووووووووووووووووو

بلوطی چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 10:30 http://number13.blogfa.com

صمیم عزیز سلام
راستش رفتم کامنت های اون خانوم رو خوندم...از روی فوضولی یا هرچی دلم می خواست بدونم جی اینهمه صمیم عزیز مارو ناراحت کرده...
دردناکه...می دونم الان با خودت میگی من برای کیا مطلب می نویسم!! و انگیزت رو از دست دادی...
صمیم عزیزم من کوچکتر از اونم که بخوام چیزی بگم ولی خودت می دونی اینا همش از روی حسادته...حسادت و تنگ نظری ادمایی که به بدبینی عادت کردن...ادمایی که نمی تونن خوشبختی بقیه رو ببینن ادمایی که فکر می کنن کملود های زندگی خودشونو باید با اتو گرفتن از زندگی بقیه جبران کنن.
مراقب خودت باش.و بدون شاید چند نفری اون مدلی اینجا رو بخونن ولی عوضش ۱۰۰ نفری هم با عشق اینجارو می خونن.برای تو دهنی زدن به همون چند نفر هم که شده باز بنویس...

مبینا چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 07:53

خوب که چی میخوای فرش قرمز برات بندازن خوب ننویس

علیرضا سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 22:24

این از کامنت دونی قبلیه.
راستی من الان کامنت های مینا رو خوندم! کاریش نمیشه کرد. بعضی از زنها فکرشون خرابه. فکر می کنن اگه زن و مرد با هم دوست باشن حتما دوستیشون خرابه و اینا آدم بده هستند!
نمیدونم ولی زن شوهر دار چجوری میتونه با یک مرد دیگه دوست باشه خدا عالم است!
مشکل اینجاست شما دوست داری همه چیو به شوخی بگیری،زندگی جاهای خیلی جدی هم داره ولی شما بازم شوخی و خنده قاطیش میکنی،هر چیزی جائی داره!!
گاهی وقتا بهتره آدم خودش باشه و بقیه تحویلش نگیرن تا اینکه خودش نباشه و بقیه براش سر ودست بکشنن...
مهم نیست تائیدش میکنی یا نه.
صرفا برای خودت نوشتم.

ستاره سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 18:31

نگارم رفتنت دیوانه ام کرد

هوای دیدنت پروانه ام کرد

شدم آواره تا یابم نشانت

هوای هجر تو بی خانه ام کرد

سلام. میدونم از حرف من ناراحت شدی. ببخش منو عزیزم...

ستاره سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 18:29


روزهای پر از دلواپسی


ساعت ها غرق در لحظه های بی کسی


چشم ها همه منتظر فریادرسی


هر نفس حبس در گوشه ی دنج قفسی


فقط می دانم!

یک روز از جاده های انتظار می رسی


عقربه دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 22:43 http://www.heartbeat5050.blogfa.com

samim aziz faghat umadam begam khushahalm kardi bishtar az chizi ke fekrosho bokoni.hamin ke esmeto didam ke umadi. ye dunyaro behem dadi.muntazeretim.bia zode zod khanumi. boos

فاطمه دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 20:54

سلام صمیم عزیز.می بینی چقدر همه عاشقت شدیم با خوندن نوشته هات؟!پس بنویس عزیزم چون هم معمولا عکس العملت با مسائل زندگی درسته هم هنر خوب نوشتن و شاد تعریف کردن رو داری و لبخند که چه عرض کنم قهقهه رو به دلای ما میاری.پس مخاطبات رو منتظر نذار خانومی.بای
ایامت به کام...شادیهایت مستدام

یک دوست دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 17:13 http://aa-oo.blogfa.com

سلام صمیم عزیز....مدتی میشه با وبلاگتون آشنا هستم...صمیمی و صادق...اما دلم نیامد همچون گذشته بی صدا بروم...صمیم عزیزمن نوشته های شما مثل نوشته های کسی میمونه که تا به امروز جای خالیشو حس میکنم...خواهر نداشته ام را میگویم....اما خظاب به این دوست گرامی...شما عزیز غریب نمیدانید که صمیم ما وقتی چیزی ناراحتش میکند یا اظطرابی دارد به شوخی میگوید همه را تا تلخی آن دلهره ها و اظطرابات را فرو نشاند؟!
-----------------------------------------
می خواهم عروسک وار زندگی کنم تا اگر سرم به سنگ خورد نشکند تا اگر دلم را کسی شکست چیزی احساس نکنم تا اگر به مشکلات زندگی برخوردم بی پروا به آغوش صاحبم که دخترک کوچکی بیش نیست پناه آورم . اما نه ..... چه خوب است که همین انسان خاکی باشم اما سنگ به سرم نخورد کسی دلم را نشکند و مشکلات مرا از پای درنیاورد.
----------------------------------------
یونای عزیز را ببوس...

بلوطی دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 17:12 http://number13.blogfa.com

قبول نیست وقتی میام این جا که یکم روحیه بگیرم همجین نوشته ای ببینم صمیم جان...صمیم عزیزم اینجا نمونه کوچیک جامعه بزرگیه که هممون داریم توش زندگی می کنیم...خودت که بهتر می دونی خیلی چیزا اصلا ارزش به دل گرفته شدن ندارن..صمیم گلم خواهش می کنم بنویس...خیلی از ماها به راهنمایی هات نیاز داریم...حتی ماجرای بخیه خوردن سر یونا وقتی اونجورری می نویسی به خیلی هامون یاد می دی که چطوری میشه همجین اتفاقی رو مدیریت کرد و جور دیگه ای هم میشه به مسائل وحستناک زندگی نگاه کرد...صمیم...خانومی...به جرئت می تونم بگم من یکی خیلی جیزا ازت یاد گرفتم...صمیم خانوم من اونموقع که تو پست مادر شوهر رو نوشتی هنوز مادر شوهر نداشتم ولی الان که دارم هر از چند گاهی هم که می خوام دل گیر شم یاد حرفای تو می افتم...یا اون پیراشکی که باید داغ داغ خورد...خانومی بدون که تو زندگی خیلی از ماها نقش مثبت داری...بمون بنویس به خاطر خودت و اونایی که به نوشته هات نیاز دارن.

آفتابگردون دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 16:42 http://golesorkhekhorshid.persianblog.ir/

اینجا وبلاگ شماست. مهم اینکه از نوشته هاتون خودتون احساس رضایت کنید، باری رو از رو دلتون بر داره، شادتون کنه یا هر هدف دیگه ایکه از نوشتن در اینجا دارید، نه اینکه کامنت ها مهم نیستند، مهمند ولی نه اونقدر که شما رو از کاری که دوست دارید باز دارند. من به شخصه بیشتر وقتی ناراحت و یا غمگینم مینویسم چون تو اون لحظه نوشتن احساس بهتری بهم میده. خوشحال میشم کسی تو اون لحظه همراهیم کنه اما اگه غیر از این بود هم مهم نیست فوقش اینکه کامنت دونی رو میبندم.

نگار دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 13:39

بعد میدونی تو چقدر واسه ما عزیزی سرکار خانوم ؟؟؟
من که یه عالمه دوستت دارم و همیشه میخونمت.
بدو بیا، بدو.
تازه، میتونی از این به بعد هی پُست رمزدار بذاری تا لج بعضیا رو دربیاری :d اما یادت نره که واسه ماها حتماً بنویسیااااااااااااااا

نگاه مبهم دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 10:06

صمیم جون!

گفتی داری یه پست آماده می کنی دیگه، نه؟؟؟!!!

منتظرم شدید.

آنیتا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 09:21

pas key miaay ?:( delam gereft az bas oomadamo nadidm poste jadid azat

عقربه یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 22:20 http://www.heartbeat5050.blogfa.com

salam samim june azize.dobare umadam brat peygham bezaram ke man har ruz miam be webloget sar mizanam.khaste shudam az bas in kalame azordaro khundam.samim jun to mese khahre nadashtami.vaghti miam khune ghashanget delam baz mishe.taze kheili vaghte vasamun ashpaziam nazashtia.baba bikhiall.har kasiam bet harf zade kheili bishore.asan bishoura bishouran dge. ghaziat mese in shudeha man miam ba khudam mikhunam shayad in ruza biaiad shayad.duset darim baww.

آست یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 15:52

چی بگم صمیم جان

واقعآ متاسف شدم. 4 تا از دوستانم که از بچه های مراقبت پرواز - برج مراقبت- تهران بودند الان 4 ماهه سر به نیست شدن برای نامه ای که نوشته بودن.

زن و بچه شون خون گریه میکنن

محض همدردی گفتم که خانواده مرحوم بدونن تنها نیستند

زینب یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 10:58

صمیم جان دیگران اصلا مهم نیستند مهم خودتی که می خوام می خوایم شاد باشی
این جا مال تو هر جوری که دلت می خواد بنویس نزار دیگران روت تاثیر بزارن
دوست دارم

ّفرین یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 09:41

به تصمیمت احترام میذارم هرچند سر صبحی حسابی دلم سوخت.وبلاگی که با خوندنش انرژی می گرفتم و غمهام فراموشم می شد.امیدوارم یه روز خیلی نزدیک بیای و دوباره از زندگی سراسر عشق و یونای نازنینت برامون بنویسی.

مهرداد شنبه 25 دی 1389 ساعت 20:37 http://liveforlove.blogfa.com

سلام صمیم عزیز
من نمیدونم چی بنویسم تا این ناراحتی از قلب مهربونتون بیرون بره
فقط دعا میکنم که بازم شاد بشین و از شادیهاتون واسمون بنویسین
تا از شادی یه دوست خوب ما هم شاد بشیم

نازی شنبه 25 دی 1389 ساعت 20:06

سلام خواهش میکنم نرو بمون و با نوشته هات به خواننده هات انرزی بده و تجربه های خودت به دوستات هدیه کن ادم تعجب میکنه از ادمایی که راجع ب افراد صحبت هایی می کنن که واقعا از صحت اون ها اطمینانی ندارن به نظر من شما از اون دست ادمایی هستی که سطحی و الکی نیستن و من از این عمق داشتنت لذت میبرم ضمنا عزیزان یادمون باشه که انتقاد با فکرا و حرفای نا مطمئن زدن در مورد افراد یکی نیست

همراز شنبه 25 دی 1389 ساعت 18:08 http://mehrabanhamraz60.blogfa.com/

من چجوری خصوصی نظر بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نیلوفر شنبه 25 دی 1389 ساعت 16:51

حیفه که تو ننویسی صمیم...هرجور که دوست داری باش...کسی حق نداره که بخواد تو دنیای خصوصیت که مال خودته اذیتت کنه...من از اول که شروع به نوشتن کردی باهات بودم...درسته که خاموش بودم اما بودم...همیشه...تمام لحظه هایی که نوشتیو مجسم کردموووبا شادیت شاد شدم با ناراحتیت ناراحت...حیفه تو بری صمیم...بمون

پانی شنبه 25 دی 1389 ساعت 13:47 http://www.yegane117.blogfa.com

سلام دوست عزیز
خوبین؟من یه مشکل بزرگی دارم.میتونید کمکم کنین؟نمیدونم چرا این حس رو دارم که شما میتونین.

نگاه مبهم شنبه 25 دی 1389 ساعت 10:27

استاد عشق سلام.

بله مثل همیشه من خیلی دیر رسیدم.

اول پستت رو خوندم گفتم این یه شوخیه.

بعد دوباره به عنوان نگاه کردم و تلخی اش رو حس کردم . حس کردم که تو واقعا ناراحت شدی.

عزیزم! دوست ندیده من! تموم زندگیم ازت الگو گرفتم و هنوزم می گیرم. اگه توی خونواده چیزی پیش بیاد فک میکنم که اگه صمیم بود چکار می کرد همون کارو میکنم.

اگه مادرشوهرم حرفی بزنه باز مثل صمیم فک میکنم. توی محبت به همسرم وقتی از دستش به حد مرگ عصبانی ام مث صمیم فک میکنم.

چرا به نظرت؟؟؟ واسه اینکه راهت اکثرا درست بوده و من خواستم بهترین رفتارو داشته باشم.

هر روز باز شدن صفحه اینترنتم مساوی با باز شدن وبلاگته. مطمئنم که نمی زاری این صفحه روی این پست برام بالا بیاد که باور کن خیلی غم بزرگی به دلم میشونه.

من روت به عنوان یه دوست حساب میکنم تا زمانیکه زنده هستم. محبتت رو کم نکن گلم!

دوستت دارم. بوس. منتظر پستت هستم.

مرضیه جمعه 24 دی 1389 ساعت 22:35

صمیم جان سلام

شاید باور نکنی که من الان به وبلاگت برخوردم و فقط نظرات دوستاتو خوندم و تا حدودی فهمیدم که واسه چی ناراحت شدین.ولی فقط به عنوان یه دوست میتونم بگم من اگه اینهمه دوستای خوب و مهربون داشتم حاضر نمیشدم به خاطر یکی که دلمو شکونده خودم هم دل چندین نفر رو با رفتنم بشکنم اونم حالا که نوشته هام انقدر روی اونا تآثیر خوب گذاشته .
ولی نمیگم حق نداری ناراحت بشی نه.شما هم دل دارید فقط مدتی به خودت فرصت بده تا آروم شی بعد دوباره قوی تر از قبل برگرد و در کنار اینهمه دوست خوبت بمون.
چون اگه بر خلاف میل خودت که دوست داشتی از تجربیاتت بنویس عمل کنی یعنی دشمنت تونسته به هدفش برسه و شمارو به زانو در بیاره ولی اگه قویتر از قبل بیای اونوقت یعنی تمام حرفای خودتو قبول داری و پاشونم ایستادی.
عزیزم فقط میتونم بگم منم مثل همه آدما خیلی دلم شکسته خیلی دلم خواسته خیلی جوابشونو بدم ولی اینکارو نکردم و فقط فقط سپردمش به خدا .باور کن نتیجش گاهی سخت تر از اونی میشه واسشون که حتی فکرشو نمیکنی.به همین خدای بزرگ قسم که عین واقعیتون بهت گفتم.
پس دوست خوبم هیچوقت اندیشه ها و عقایدتو که بهشون ایمان داری به خاطر حرف دیگران رها نکن .
من اصلا دلم نمیخواد نصیحتتون کنم چون شایستگیشون ندارم ولی میدونم گذشت شرط آرامش ماست.

این خواهر کوچک شما واست آرزوی موفقیت و خوشبختی میکنه و امیدوارم به زودی بتونم به عنوان یکی از صدها دوست و طرفداران شما باقی بمونم.
حتمآ بازم میام صمیم جان دعا میکنم که باشی.

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

بهاره جمعه 24 دی 1389 ساعت 22:19 http://greenhouse3000.blogfa.com

پس کی می خوای بنویسی؟ یعنی دیگه نمی نویسی؟ دلمون تنگ شده واسه نوشته هات. امیدوارم زود برگردی،درست مثل قبل

صمیم جان تو که که گفتی هستی..
پس کوشی؟
چرا نمی بینمت؟؟
منتطر پست بعدی هستم..

نرجس جمعه 24 دی 1389 ساعت 04:55 http://narjess.persianblog.ir

سلام صمیمی جان
خوبی؟
ایام به کهمه؟
خیلی وقت بود نیومده بودم این ورا؟
همسر گرامی و پسر خوشگلت خوبند؟

yalda جمعه 24 دی 1389 ساعت 00:03

سلام صمیم جون
بازم واسمون بنویس عزیزم
دلم واسه نوشته هات تنگ شده اینقدر خودتو ناراحت نکن

مارال پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 15:11 http://mosaferepaiiz.blogfa.com

دوباره روی این پست سلام؛
من مارالم میشناسی که؟
می تونم اسممو عوض کنم و آدرس وبمم بردارم و همه عصبانیت ها و عقده هایی که شاید توی زندگیم دارم رو بیارم توی کلمه ها و توی اولین وبلاگی که دیدم نویسنده ش درست حال برعکس منو داره خالیشون کنم.
باور کن به همین سادگی.
می دونم که می دونی به تعداد تک تک خواننده های اینجا دیدگاه وجود داره. پس اگه دوباره شروع کردی به نوشتن، جنس دلتو از یه جنس نشکن انتخاب کن و فقط حس هات رو خالی کن. همین.
برای آرامش بیش از پیشت پیش همین امام شهر هردومون دعا میکنم عزیزم.

آست پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 13:30

سلام صمیم جان

خیلی مشتاقم حقایقی در مورد این پرواز و همسر مرحوم دوستتون کاپیتان دادرس بدونم.

اگه امکانش بود برات منم بریف کن. فقط اگه امکانش بود برات .

به این نظرای خصوصی هم بیشتر از حدش اهمیت نده.

اهمیت دادن به ادمای سخیف فقط اونا رو نزد دیگران برجسته میکنه و این دقیقآ همون چیزیه که اونا میخوان.

شاد باشی

دلارام پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 11:06

دوست دارییییییییییییییییییییییییم صمیییییییییییییییییییییم .

طیبه پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 10:22

ببین صمیم جون این همه نظر خوب این همه دوستای خوب به خاطر اینها صبور باش و بنویس عزیزم لفطاْ!!

Aida jon پنج‌شنبه 23 دی 1389 ساعت 09:01

ای خدا
صمیم
جون من برگرد
بابا بیخیال
مینای عزیز...آرامش که قرار دادی نیست...ببینین دوستان عزیز:
این مینا خانم حق داره...سیستم تربیتی همراه با سانسور حتی توی خانواده ها قوی تر تا دولت.خوب اینه که درک نمیکنه...اما عزیزم شمایی که درک نمیکنی میتونستی خیلی آروم و محترم یک میل خصوصی به صمیم جون میزدی والله جواب میداد...
مینا جون
من هم گیلی را می خونم ...من هرگز به جونه خودم متوجه این کشف شما نشدم که صمیم داره به زور می نوسد و من به زور!میخندم!عچب!
اما به دور از شوخی حرفت نه قابل درک بود نه واقعی...نظر شخص شما البته محترم است..اما آدم شک میکند...
به هر حال جوونا یه صلوات محمدی پسند بفرستی این عشقه همگی ما برگرده دلشم باز شه...به مولا بابا ما کارمندا هینجا چشممون به این مانیتوره صمیم...
یونای عزیزمم ماچ محکم کن...راستی بگو ایشالا بهتر شده...؟

دوست چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 22:33

صمیم :(
وقتی دورو برم الگویی واسه مهربون زندگی کردن نبود
عشق تو انگیزه من بود
صمیم جان بنویس تا درسایی که دادی از یادم نره
از خو ب بودنات بنویس تا منم اونا رو انجام بدم
خواهش

فاطمه چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 22:25

من یه دانشجو ام و خوابگاهی که خوندن وبلاگ تو و چند تا دوست دیگه ارومم میکنه اگه شما هم ننویسین دیگه هیچی

آرایه چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 19:32

سلام صمیم جان....حقیقتن نمی دونم چی شده؟
آیا من کار بدی کردم ؟
شخصی با نام الهام زشت حرف زد درباره ی من؛ ادعا هم کرد که دوست امون داره!!
واقعن نمیدونم چه کار بدی از من سر زده؟
چقدر خوشحال بودم تازگی دو سه تا کامنت ازت داشتم؛ اما همیشه از خوندنت شاد می شدم به واقع.
در هر صورت صمیم جان کاش منم بدونم و آیا میتونم کمکی بکنم؟

ساره چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 16:38

من یکی از اون خواننده های خاموشتون هستم که از سال 86 میخونم وبتون رو ولی هیچوقت کامنت نگذاشتم لذتی که از خوندن وبتون بعد از یک روز کاری میب ردم هیچ وقت فراموش نخواهم کرد همیشه یک انرژی مثبت برای ادامه کار بوده برام. به پاس همه اون انرژی هایی که از وبتون گرفتم گفتم این بار کامنت بگذارم و ازتون یک تشکر کنم . همین

همراز چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 14:59 http://mehrabanhamraz60.blogfa.com/

صمیم جان اونقدر همه دلداری دادن که شاید حرف من بین اونهمه حرف تکراری باشه وباز هم نتونه تلخی اون چند کامنت رو از ذهنت ببره....
دلم خیلی گرفت ...دلم ازاین که یه آدم شاد که این همه سال در مقابل دنیای زیبا اما بیرحم وبلاگ نویسی دوام آورده گرفت...اول که با وبلاگت آشنا شدم و کمی که آرشیوت رو خوندم اینارو به خودم گفتم...چقدر این ؛آدم شاده... چقدر بامزه مینویسه ...خوشحالم که پیداش کردم ....بهم انرزی میده...راستی چقدر بی پرده مینویسه کلا خودشو معرفی کرده ...چقدر نترسه که بیشتر مشخصات خودشو میده...تازه با افتخار هم در مقابل کامنت های ناراحت کننده میگه هرچی میخواین بگین من آدرسمو عوض نمیکنم....رمزدار نمیکنم....
وقتی به قسمت هایی که بچه دارشدی رسیدم و یکم از بار طنز نوشته هات کم شد درک کردم چون خودم هم بچه دارم و با آمدن بچه ناخود آگاه وقت برای خیلی چیزا نداشتم...اما بازهم تحسین برانگیز بود که هنوز هم مینوشتی ...هنوز هم میتوانستی از کوچکترین وغم انگیز ترین اتفاقات طوری بنویسی که همه از ته دل بخندند...
نوشته هات باعث شد منی که فکر میکردم خوشبختم توی زندگی ...به این فکر کنم که چطور میتونم خوشبختتر باشم ...چطور میتونم شادتر زندگی کنم....چطور میتونم برای زندگیم برنامه ریزی کنم واینهمه کار رو باهم انجام بدم...چطور قرار بزارم با خدا که نمازم رو اول وقت بخونم ...چطور از ناراحتی هایی که خونواده ام برام ایجاد میکنن چشم بپوشم و فقط برای خودشون واینکه پدرومادرم هستن دوستشون داشته باشم....وخیلی چیزای دیگه....
باپست 15دی تو خیلی خندیدم...واقعا بگم اون لحظه که میخوندم میخندیدم....اما بازهم در همون حال و تا شب و تا فردا صبحش همینطور در هرلحظه ....هر وقت که به بچه هایم نگاه میکردم ....میگفتم وای صمیم چی کشید؟....خدارو شکر که به چشم بچه اش آسیبی نرسیده بود....حتی گفتم آخی رو یپیشونی بچه اش جای بخیه نمونه؟...وبعد به خودم جواب دادم خدارو شکر که خودش سالمه ....
به یاد حوادثی که برای بچه خودم پیش اومده بود می افتادم....اینکه وقتی دو سالش بود وقتی با باباش میومدن دنبال من سر کارم...درو باز کرده بود و افتاده بود توی خیابون....اینکه شهریورامسال از سرسره افتاد پایین و سرش 4تا بخیه خورد....به فکر افتادم همه اینا رو بنویسم و مینویسم.....
همیشه از تعریف خاطره های تلخ توی وبلاگم و همیشه ناله زدن بدم میومد...اما از تو یاد گرفتم میشه یه تلخی رو جوری تعریف کنی که کسی رو سکته ندی اما از تهش به عمق رنجت پی ببرند...
وقتی اومدم ودیدم نوشتی دل آزرده شدی...نفهمیدم چرا...با خوندن نظرات فهمیدم
من هم از این دست آدمایی که تا نوک بینی شون رو بیشتر نمیبنن زیاد دورو برم داشته ام ...من هم بارها توی محل کارم بخاطر خندیدنم ....بخاطر راحت بودنم با همکاران مرد حرف شنیدم ....در حالیکه به راحتی از طرز رفتارم میشه فهمید ریگی به کفشم نیست ....اما گاهی بعضی عقلشون تو چشمشون هم نیست....و همیشه فقط این آرومم میکنه که همسرم اونقدر دیدش باز بود که یکی از علت های انتخاب من رو این میدونست که وقتی برای دیدنم به محل کارم اومده بود دیده بود که دارم با رییسم حرف میزنم ومیخندم و نتیجه گرفته بود آدم خوشرویی هستم....اونقدرعقل داشت که بفهمه خندیدن من به حرف رییس 50 ساله ام از جلف بودن من یا احیانا احساسات عاشقانه نیست....و همین برام کافی بود...
صمیم جان این جا یه دنیای مجازیه ....تو زندگی واقعیت رو بچسب ....همین که شوهرت رو دوست داری و او هم تورو برات کافی باشه و اصلا اجازه نده این حرفا روحت و ازاربده ....صمیمی که من توی این وبلاگ شناختم اینطوری بود ....کامنت های اینچنینی از میدون به درش نمیکرد ....استراحت کن ...انژی بگیر ....و با روحیه ای قوی دوباره بیا....و اگه لازم میدونی برای رهایی از کسانی که میشناسنت و اینجا میان آدرست رو عوض کن ....اما اگه اونقدر اینجا رو دوست داشتی که تا حالا نگهش داشتی ..رهاش نکن

اندازه یه پست طولانی شد شاید همین رو تو وبلاگم گذاشتم .....

سما چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 14:31

سلام صمیم اول اون پستت رو خوندم بعد این . حق داری نمیتونم بگم درکت میکنم ولی میفهمم وقتی میگی کسایی هستند که تو رو نمیفهمن و این درد گنگ و مبهم ازار میده منو تورو .. . خواستم بگم نرو دیدم دلت درد گرفته پس... هر وفت یه جای دیگه اومدی ایمیلمو گذاشتم که خبرم کنی. دلم واست نتنگ میشه . بازم بهترین آرزوهای برای تو و خانواده ات ..

آوا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 14:12 http://biraddepa.blogfa.com/

از تعجب چند بار نوشته ات رو خوندم.واقعا باورم نمیشه که تو همچین تصمیمی گرفته باشی.من گرچه خواننده همیشگی و دوست خیلی صمیمی نیستم ولی شخصا متاسف میشم از رفتنت.بنظر من اینکار همون جوابیه که آدمهای مزاحت میخوان، پس بهتره با موندنت جوابشونو بدی عزیزم نه با رفتنت.موفق و مقاوم باش مثل همیشه...

بیتا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 13:42 http://www.raziyane.persianblog.ir

سلام دلم یه وبلاگ جدید میخواست رفتم از لینک عسل جون اومدم اینجا و دیدم اینجا مثل اینکه دعوا شده و از این حرفا!
خلاصه رفتم از چند تا پست پایینتر خوندم البته با نظرات و فهمیدم که تقریبا چی به چیه!
راستش خیلی متاسف شدم از خوندن بعضی حرفا از اینکه چه قدر راحت ماها به قضاوت دیگرون میشینیم! خودمو از بقیه جدا نمیکنم هاااا! نه پاش بیافته از همه هم بدترم!
اما دوست عزیز روز اولی رو که این وبلاگو نوشتی به خاطر بیار! هدفت چی بود؟! اینکه مورد تایید باشی؟ یا نه اینکه میخواستی یه اطاق خصوصی داشته باشی تا رو دیواراش یادگاری بنویسی! تا اینکه هر از گاهی خودتو اینجا خالی کنی!؟
به نوشته های چندین سال پیش نگا کن حتی خاطرات تلخش یه لبخندی روی لبت نمییاره؟ چرا که همون خاطرات هم امروز یه تجربه با ارزش به حساب می یاد!
این طور نیس؟!
به این فک کن که ۲۰ - ۳۰ سال بعد یومای دوس داشتنیت از خوندن دست نوشته های مادرش چه لذتی میبره!؟
واقعا حیفه به خاطر نظر دیگرون بخوای این همه زحمتو نیمه کاره بذاری!
ببخشید من قصد نصیحت کردنتو نداشتم ابدا! چون که خودمو تو اون جایگاه نمیدونم.اینایی که گفتم نصیحت نبود حرف دل بود!


لعیا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 13:20 http://rainbow1363.persianblog.ir

بی خیال به رنگ چشمات نمیاد این کارا...
برگرد دوست من!

(بالهای شکسته) چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 12:15 http://balhayeshekasteh.blogfa.com

صمیم جان،زندگی همیشه جاریست و مهم فقط این است که در هر شرایطی که باشیم خودمان از زندگیمان لذت ببریم...
زندگی شاید همیشه خوب با ما راه نیاید مهم من و توئیم که راه راهش کنیم با خندیدنمان،با شاد بودنمان و گاهی با بی خیالیمان..
صمیم جان بی خیال اراجیف،دنیای مجازیست و هزار درد سر..
خودت را عشق است..
بنویش تا بخوانیمت،مثل همیشه..موچ از نوع آبدارش
صمیم جان در آخر بدان که قابل ستایشی به خاطر تمام نکته هایی که یادم دادی با نوشتنت و بدان با خواندن تو بود که آموختن زندگی زیباست...
منتظر پست بعدی هستم..

آدم ها شوخی شوخی چنگ می زنند و دل ها جدی جدی می شکنند،به این ایمان دارم

آیدا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 11:59 http://aidaaaa.blogfa.com/

یه لحظه جا خوردم.امیدوارم از پستی که من در موردت نوشتم ناراحت نشده باشی.چون خیلی دوست دارم و بهت احترام میذارم.

دلارام چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 11:23

صمیمم واقعا بهت غبطه میخورم با این همه خواننده ی فهیمی که عاشقانه دوستت دارن .. تو لایق دوست داشتی خانووووم گل !
منم خیلی دوست دارم . خیلی ازت یاد گرفتم . و خیلی خوشحالم که اینهم درک کننده داری واسه ادامه راهت ...

بهناز چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 10:51 http://narin86.persianblog.ir

تعجب می کنم کامنت های مینا اینقدر دلت رو ازرده باشه . عزیزم نه من و نه مینا و نه هیچ کس دیگه نمی تونیم حس و حالت و روابطتت و علت روابطت رو درک کنیم . حالا یه نفر پاشده و قضاوت می کنه در این باره . واضحه که اون در شرایط تو نیس و قضاوتش هم با تو متفاوته .
پس اون از دیدگاه خودش مساله رو دیده .
دوستت دارم عزیز پرانرژی من . من تو رو می شناسم و می دونم کاری رو به اشتباه انجام نمی دی .

الهام چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 10:27

سلام
بالاخره کاری کردی که از سکوت در بیام
آخه یکی نیست به این مینا جان بگه دختر این آرایه خانومی که شما دارید ازش حرف میزنید قابل قیاس نیست با صمیم مُا بابا جان ایشون حتی اسم واقعیشونم جرعت ندارند بنویسند و شوشوی گرامشان مانی خان هم وبلاگ پر طرفدارشونو نیمیخونند پس حتما به قول ما اصفهانی ها یه ک ک ای لا کو کوشون هست. پس بهتر اول بری و شناخت نسبت به آدم ها پیدا کنی بعد بیای دهن مبارکنونو باز کنید و نقد بفرمائید مینااااااااااااااااا جووووووووووووون
پی نوشت: معذرت بابت این ضرب المثل ولی خیلی باحال بود نه؟ خداییش اگه یه ذره هم اون لبات از خوندنش باز شد بهم بگو و بدون شاد میشم از شادیت
پی نوشت بعدی: خطاب به آرایه باید بگم منم یکیم لنگه خوده آرایه فقط اسم بهمن و امیدم فرق میکنه . پس قصد توهین به ایشونو ندارم ولی رک حرفم رو زدم و در ضمن صمیم واسم همیشه الگوی یه زن پاک و واقعا عاشق بوده و به زندگیش و شوهرش رشک میبردم و آرایه برام یاد آور عشق های نافرجام زندگیم بوده که وقتی تو مشکلاتم با شو شو یادشون میافتم دلم بد جوری میگیره که چرا یکی از اون الان پیشم نیستند تا آرومم کنند با حرفاشون.
صمیم و آرایه هر دو نفرتون رو دوستون دارم ولی با یه دنیاااااااا تفاوت

لطفا اینجا از دوستان من بد نگید...

پروازه چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 09:59 http://parvazeh.persianblog.ir

صمیم عزیزم انگار کینه توزی و حسادت جزئی از ماها شده. انگار یاد نگرفتیم فارغ از همه ی چیزای دیگه باید اول به همدیگه عشق بورزیم. این صفحه مثل دنیای توئه. هر جور دوست داری بسازش. متاسفانه ما هنوز این فرهنگو پیدا نکردیم که وقتی وارد حریم و دنیای خصوصی کسی می شیم بهش احترام بذاریم.اگه از ما خسته ای. اگه از ما دلتنگی ننویس عزیزم فقط اینو بدون که ما دوستت داریم به خاطر اینکه تویی نه به خاطر اینکه چه تصمیم واسه زندگیت می گیری یا چه حسی الان داری
اینو خطاب به اونایی مب نویسم که دل بقیه رو می شکنن:
یک عمر بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی

آشنای غریبه چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 09:50

سلام صمیم جان
امیدوارم که خوب و خوش و خرم باشی و در کنار همه آزردگی خاطری که از یک یا چند نفر داری در کنار آقای همسر و پسرک خوشبخت و خوش کام باشی.
من شاید دو سالی هست که وبلاگت را می خوانم. شاید هم بیشتر دقیق یادم نیست. ولی خیلی خیلی خیلی از وبلاگت خوشم میاد. خیلی قشنگ می نویسی. جالب و جذاب و در عین حال آموزنده. از همین متنهای طنز آمیزت که آدم را به خنده وامیدارد، خیلی نکات مهم و جالبی را می توان آموخت.
من شیوه های همسر داری ات را می ستایم. مخصوصا یک نکته را یاد گرفتم که در زندگی خود خیلی سعی می کنم به کار ببندم و آن هم قهر شیک است. یعنی در عین حالی که قهر هستی با کسی خدماتت رو ازش دریغ نکنی و هزاران نکته دیگر این فقط یکیش بود به عنوان نمونه گفتم.
البته من هم از وبلاگ و وبلاگ نویسی خاطرۀ خوشی ندارم. قلمم به رسایی و توانایی فلم شما نیست ولی زیاد بد هم نیست. مدتی می نوشتم. خوانندگان وبلاگم چندتایی شون آشنا بودن. بعد سر نظر یکی از خوانندگان جنجالی برپا شد که لطمۀ بزرگی به زندگی خصوصی و خانوادگیم زد.
از اون به بعد دیگه نخواستم با او پروفایل بنویسم. او وبلاگم رو خیلی دوست داشتم. هنوز نبستمش ولی دیگه نمی نویسم. شاید یک روزی وبلاگ دیگه ای درست کردم و نوشتم. ولی قعلا به شما یک پیشنهاد می دم و اون اینه نظر همچین کسایی رو اصلاً تائید نکنید. میدونم که احترام خاصی برای خوانندگان وبلاگتون قائل هستید و نظر همه را تائید می کنید ولی بعضی ها رو باید استثنا قرار بدید. وگرنه شاید مثل من از هر چی وبلاگ و وبلاگ نویسی هست بدتون بیاد.
من که دوساله با وبلاگ شما انس گرفتم.
اگه باز هم بنویسید خوشحال میشم و اگه ننویسید می ذارمش به پای بد شانسی های خودم که بین اینهمه وبلاگ وبلاگ شما تنها وبلاگی هست که همیشه بهش سر میزنم.

تینگ تینگ چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 09:11 http://tingting.blogfa.com

شاید هم بد نباشه که یکمی به خودت استراحت بدی. با اینکه صمیمی که ما میشناتیم همیشه یه آدمه قوی و هیچ وقت کم نیاره . ولی راست می گی هممون یادمون می ره که صمیمه ما هم آدمه. خسته می شه دلش تنهایی می خواد. دلش دوستای صمیمی می خواد. ولی... شاید باید گفت که این خاصیت دنیای مجازیه. یادمه وقتی تازه چتر ( کسی که می چتت)شده بودم همش به خودم می گفتم که اینجا یه دنیایه مجازیه با همه ی آدمای مجازی و نباید به این دنیا دل بست. با اینکه تحلیلم بیشتر جاها درست بود ولی بازم بودن جاهایی که من بهشون دل بستم درست مثل وبلاگ من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم. یک روز یک دوست مجرد از من پرسید برای ازدواج چه چیزایی رو باید در نظر گرفت؟ من یک کمی از تجربیاتم گفتم و لی همش تو دلم می گفتم باید با صمیم حرف بزنه.صمیم جان امیدوارم روی تصمیمت برای ننوشتن نمونی. ولی اگه هم موندی که حتما؛ توی شرایطش بهترین کار رو می کنی هریشه خوشبخت باشی و خوشبخت تر و سنگریزه های راه زندگی آزارت ندن.

سحر چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 09:08

من همچنان در حال خوندن ارشیو مطالبت هستم و هنوز تیر ۸۷ ام ، صمیم جان بنویس بنویس بنویس

ازی خواننده خاموش وبلاگ قشنگت چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 09:03

بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس
بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس بنویس

رویا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 09:02

می مونی دیگه......؟

سمیرا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 08:25

صمیم تو که خیلی با ظرفیت تر ز این حرفها بودی کلی ملت اومدند ازت خواستن که بیایی و بنویسی بعد به خاطر یه آدم کم ظرفیت میگی نه بیا و به اون طرف بزرگی و منش خودتو نشون بده عزیزم

من که هستم بابا ..دارم یه پست اماده میکنم

گلبانو خاتون چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 08:24 http://golbanoo-khatoon.blogsky.com

صمیم جون اگه بگم بیخیال چرت گفتم. چون همه ما تو زندگی اینقده نگرانیا و مشکلات ریز و درشت داریم که حتی خنده دارترینش هم برامون کابوسه.
ولی اگه جدا کسی مشکل داره با این مشکلات ما! مگه مجبوره بیاد بشنوه؟
مگه بیخ گلوشو فشار دادن که توروخدا بیا بخون نظر بده؟
بهت حق میدم که یه مدت بری استراحت. این وبلاگ نویسی هم یه زمانی برای خودش وجدان داشت نه الان آدم دیگه جرات نداره بگه شام چی خورده دیشب؟؟
امیدوارم روزای قشنگی داشته باشی

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 04:47

نمی‌ خواستم کامنت بنویسم زیر پست قبلیت چون همه داشتن قربونت میرفتن، البته انگار بنظر من اینجوری اومده
حالا که اینو نوشتی‌ این کامنتمو مینویسم
تو خیلی‌ قلم خوبی داری و خیلی‌ حیف که غیر از اینکه حرفاتو میای توی وبلاگت می‌نویسی باش کاری نکنی‌
چرا کتاب نمینویسی خوب؟
من نمی‌دونم چقدر سخته اما ایدش جالبه

من خودم وبلاگ ندارم اما اگه خواستم روزی وبلاگ بنویسم واسه اینه که یک چیزی رو گفته باشم
و خوب حتما اگه کسی‌ چیزی نوشت خوشحال می‌‌شم
یا اگه کسی‌ بد نوشت ناراحت می‌‌شم
اما خود من اینجوریم که بدترین وقایع زندگیمو با شوخی تعریف کردم
واسه اینکه بقیه ناراحت تر نشن
حالا میفهمم که بعضی‌ ممکنه درمورد من چه فکری کرده باشن
حالا چیزی میگم که حالشو ببری
ببین
این کامنتا نشون میده که تو چقد مخاطبت آدمهای مختلفین
یعنی آدمهای مختلف با دیدهای مختلف نوشتهایت رو دوست دارن
و خیلیاشون میان اینجا رو چک می‌کنن چون دوست دارن بخونن
من گاهی‌ بهت حسودیم کردم
گاهی اومدم وبلاگتو خوندم که بخندم
و الان بخاطر همون روزایی که دلمو شاد کردی باید بت بگم که خیلی‌ قشنگ می‌نویسی
و احتمالا خیلی‌ آدم دوستداشتنی هستی‌
ممکن ما همو ببینیم از هم خوشمون نیاد
اما اینجا اینجوری دوست دارم نوشتهاتو
امیدوارم بهتر بشی‌ اینجا برامون بنویسی‌

لاله چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 02:13

لطفا حرف از ننوشتن نزن. باشه؟

نیکی چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 01:58

صمیم جون فقط می خواستم که خیلی خیلی خیلی زیاد ازت تشکر کنم. من وبلاگت را چند ماهی هست که می خونم و اون روزی که پیداش کردم باور نمی کنی در مدت 2 روز همه آرشیوت را خوندم چه وبلاگ قدیمی چه جدید. خیلی خیلی خیلی برام مفید بود و کلی نکته باارزش زندگی ازت یاد گرفتم . به خیلی ها هم سفارش کردم که حتما نوشته های شما را بخونند.
امیدوارم همیشه و همه جا شاد باشی و تندرست و پیروز.
زندگی شما مال خودته و باید ازش لذت ببری. می دونی همه آدمها که به این دنیا میان یه رسالتی دارند و به نظر من شما رسالتت را در برابر دیگران تمام و کمال انجام دادی. باز هم خیلی ها راهشون به نوشته های شما خواهد رسید و درس خواهند گرفت.
دوستت دارم دوست گلم ، هرچند هیچ وقت ندیدمت.

مینا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 00:41 http://tavalodydigar89.persianblog.ir/

صمیم جان وقتی وبلاگت رو میخونم حس قشنگی بهم دست میده امیدوارم زودتر حالت خوب بشه و بیای بنویسی و این حس قشنگ رو بهم بدی

یکی سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 23:58

سلام صمیم دوست داشتنی
من تازه پست 15 دی رو خوندم. راستش اصلا خنده م نگرفت. همش یونا رو تصور می کردم و ...... فقط می تونم بگم خدا رو شکر که به خیر گذشت
راستی این مینا که کامنت نوشته چه داغوووووونیه... تو وبلاگ ویولت هم دیدم گیر داده بود به حسی که ویولت نسبت به هومان و امید داره.... کلا بعضی آدما حسادت تو ذاتشونه. تو اینترنت هم از دست حسادتشون یه لحظه آرامش ندارن. فکر کنم عشقشون اینه بشینن وبلاگ هایی که همش آه و ناله ست رو بخونن حال کنن... من اگه جای تو باشم اصلا کامنت اینجور آدمای مضر حسود رو نمی خونم
یونای گل رو ببوس

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 23:35

بعضیا طوری قلب آدمو می شکنن که حتی صدای شکستنشو می شنوی....

این جا خونه ی خودته و می تونی هر جور که دوست داری اداره ش کنی.پس هر کاری رو که دوست داری و می دونی این جوری برات بهتره انجام بده.
ما هم منتظر دعوتت می مونیم تا بیای و یه بار دیگه ما رو به خونه ی گرمت دعوت کنی.

فروغ سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 23:26

بنویس عزیزم
زیاد برات کامنت نذاشتم ولی مدتهاست که میخونمت و همیشه از شرح روزای قشنگ زندگیت لذت بردم و انرژی گرفتم. همیشه شاد باش و عاشق.
دوستت دارم دوست خوب نادیده

مهرگان سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 23:16

کسی که کسی رو مجبور نکرده بیاد و نوشته های تو رو بخونه / برای دل خودت می نویسی یا برای حرف دیگران/ مطمئنم برای خودت/ پس از دکمه delet استفاده کن /

الهه سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 23:16

سلام صمیم جان
من اینجارو خیلی دوست دارم حرفات بهم انرژی میده درس میده تو رو خدا تعطیلش نکن خانم معلم-زود زود برگرد

ساده سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 23:02

بعضی آدما یه جوری قلب آدمو میشکنن که حتی صدای شکستنش رو هم می تونی بشنوی....

اینجا خونه خودته و هرطور که خودت دوست داری می تونی اداره ش کنی.
ما هم منتظر اون روزی می مونیم که دوباره به این خونه ی گرمت دعوتمون کنی.

کیانا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 21:35 http://newmoon89.blogsky.com

من که باورم نمیشه این ادمهای سست عنصر و ... بتونن تو رو از پا در بیارن

یه دوست -یزد سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 20:21

صمیم و جا زدن؟
امیدوارم هرچه زودتر بنویسی و نظرت برگرده

mini سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 19:54

وقتی بنویس که نوشتن موجب شادیت بشه و بهت انرژی مثبت بده وقتی که وبلاگت رو باز کردی لبخند بزنی و خستگی های روزانت رو با یه نفس عمیق بدی بیرون .ننویس وقتی آدمهایی قضاوتت می کنن که صحبت کردنشون نشون می ده آدمهای زیادی رو توی زندگی اطرافشون آزرده می کنن و نیش درازشون حتی توی این دنیای مجازی هم کشیده شده .ننویس حتی برای دوستات که یه دوست همیشه کنارت می مونه حتی اگه ننویسی و سرگرمش نکنی . امیدوارم از خوشی هات بنویسی نه بخاطر خواننده هات به خاطر اینکه هیچ ناراحتی ای توی زندگیت نباشه

sarina سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 19:17

سلام.میدونم که من خیلی کوچکتر و کم تجربه تر از اونی هستم که بخوام در این باره چیزی بگم.ولی تو همین تجربیات ساده خودم به خاطر نوع اخلاقم خیلی از دیگران رفتارای بد و حرفای بیخود شنیدم.چون اخلاقم به قول دوستام خیلی خاصه!!برای همین معنای رنجیدن از قضاوتهای پوچ و گاهی با غرض(حسادت-دشمنی شخصی-درک پایین از زندگی و...)رو یه کمی خوب میفهمم.نوشتید که اینجا باید شمارو شاد کنه.فکر میکنم آدمی که فقط دو سه نفر دور و برشن دلش به نوع رابطه همونا باید خوش باشه.ولی شما تعداد آدمایی که اینجا میان رو نگاه کنید.از میون اونا چندتاشون هستن که حرفای ناراحت کننده میزنند و چند تاشون شما رو شاد میکنند.من فکر میکنم اگه حتی 4 یا 5 تا هستند(شاد کنندگان عزیز!) هم کافیه تا شما شاد بشید.پیشنهاد من اینه که اصلا کامنتایی که به نظرتون منفی میان رو(آدمایی اونارو نوشتند که کلا باید یه چیزی به یکی بچسبونند.وگرنه از بیهدفی تو زندگیشون میترکن)اصلا نخونید.شما اینجا مجبور نیستید بابت زندگیتون به هیچ کس پاسخ گو باشید.
آخرشم اینکه هممون میدونیم که یه نفر وقتی میخواد در باره یکی دیگه تو دادگاه قضاوت کنه باید چه شرایطی داشته باشه.مثلا این که حتی دستشویی!!نداشته باشه!به همین دلیل قضاوت کردن کار هر کسی نیست.و کسایی که با خوندن چند تا خط اینجا راجع به بد و خوب بودن شما(که تشخیصش فقط با خداست)نظر میدن رو ببخش و بسپار به خدا تا زندگی بهشون شناختن آدمارو یاد بده.ببخشید که زیاد حرف زدم. و جسارت کردم ونظر کارشناسیم !!رو به بزرگتر از خودم گفتم.من به شخصه منتظر خوندن مطالب بعدی شما هستم.

عقربه سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 19:04 http://www.heartbeat5050.blogfa.com

salam samim jun.man khili chizrao azatun yad gereftam .midunid har roz avalin kari ke mikardam sar zadan be webloge zibaye shumas.omidvaram har azordegi vasatun pish umade az beyn bere ama nagid ke dge inja dge chizi az shuma neveshte nemishe.samimi ke inja minevise injuri nis ke maroo tanha bezare.merc.

رعنا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 18:55

صمیم جان کامنتم رو نخونده فرستادم
اگه اشتباهی داشت ببخش

رعنا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 18:54

صمیم عزیز من الان همه کامنتها و مخصوصا اون کامنتهای خاص رو خوندم ..
یه آقایی رو می شناسم که روحانی و استاد دانشگاهه
همیشه بهم میگه گاهی ما آدمها یه حرفهایی داریم که نه به پدر یا مادر یا خواهر و برادر و همسر می تونیم بزنیم .. گاهی نمیشه بعضی چیزها رو بهشون گفت و اینجا حضور یک دوست خوب میتونه خیلی کمک کنه
شاید اینکه شما از دوستتون و صحبت کردن باهاش انرژی گرفتین، باعث شد که بتونین محکم تر بایستین، باعث شدین که علی خیالش از جانب شما راحت بشه .. باعث شده که با نیروی مضاعف مواظب حال یونا بشین و و و و ...
و حالا اصلا چه دلیلی داره که من نوعی که صرفا خواننده وبلاگ هستم و شما رو فقط از روی نوشته هاتون می شناسم به خودم اجازه دخالت به این بزرگی رو بدم ..
اگه بخوام اعتراف کنم باید بگم من اصلا اصلا متوجه این دو سه خطی که دوست محترمتون گفته بودین نشدم و اتفاقا ترر پانوشت متنتون بیشتر توجهم رو جلب کرد ..
من راستش نمی فهمم بحث این دوستان رو و اصلا منافاتی هم نمی بینم توش
یادمه حتی یه بار همسر مهربونتون یه بسته حاوی پستهای وبلاگتون که دوستتون پرینت گرفته بود یا همچین چیزی رو از طرف ایشون آورد ..
به فرض محال هم که اصلا بله!! تفکرات سیاه این دوستان درسته! بازم ارتباطی به من خواننده نداره ..
و تازه به قول بعضی از دوستان وقتی عمر رابطه ای مثل ازدواج طولانی میشه نحوه ابراز علاقه ها هم فرق میکنه .. صمیم جان این دسته از کامنت گذاران امثال همونهایی هستن که یادمه وقتی توی یه پست نوشته بودین یونا گریه میکرد و شما توی آغوش علی بودین، ترجیح دادین بچه پنج دقیقه بیشتر گریه کنه تا اینکه همسرتون با یه آغوش خالی و سرد تنها بمونه و خیلی ها متهمتون کرده بودن که مادر نیستین!!
ولی من همون موقع هم تحسینتون کردم که شما ابتدا همسر هستین و بعد مادر ..
حالا هم اینطوری ..
میدونم شنیدن این حرفها سخته
خوندنشون مخصوصا اینکه گفتین الان خیلی از آشناها آدرس اینجا رو دارن سخت تره
من خودم وبلاگ دارم و با اینکه مطلب خاصی توش نمی نویسم چون میدونم الان تعداد آشنایانی که اینجا رو میخونن زیاد شده گاهی وقتها دچار خودسانسوری میشم.. چه برسه شمایی که از زندگی شخصیتون می نویسین و طبیعتا توی همچین حالتی آدم حس میکنه همه دارن می بیننش ..
بهتره هیچ ارزشی به امثال این مدل کامنتها نذارین و هم توی ذهنتون هم وبلاگتون شیفت دیلیت کنین ..
متاسفم که آدمها اینقدر راحت به خودشون اجازه قضاوت در مورد زندگی مردم میدن ..
قضاوت سخته .. واقعا سخته ...

دوستتون دارم صمیم مهربون

رعنا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 18:32

سلام صمیم عزیز ..
راستش وقتی این متن رو دیدم اشک توی چشمام جمع شد .. که به خاطر درخواست رمز اون پست، اذیتتون کردم .. باور کنین قصد من یکی از اون درخواست این بود که منو هم جزء خواننده هاتون به حساب بیارین و فکر نکنین چون خاموشم نیستم ..
دیدین دیگه خیلی از وبلاگها این مدلی هستن ..
ولی باور کنین وقتی نوشتین اون پست برای خودتون بوده، در نتیجه این حق برای شما وجود داره که نخواین کسی بخوندش ..
صمیمانه و از ته دلم ازتون عذرخواهی میکنم ..
میدونم وقتی تعداد همچین کامنتهایی زیاد بشن و شاید توی بعضیهاشون هم توهینی باشه به آدم چه فشاری آورده میشه ..
نمیدونم براتون گفتم یا نه
من یه سری از پستهای شما رو توی یه فولدر توی سیستمم به اسم نکات ذخیره کردم
نکاتی که در مورد رفتار با همسر یا کلا برخوردها نوشته بودین ..
پس لطفا این دریچه رو نبندین ..
این همه آدم اینجا هستن که دوستتون دارن و میخوان که شما بنویسین ..
برای خاطر چند تا آدم کوته فکر ...
صمیم جان میدونم من و خیلیهای دیگه ای که اینطوری ازتون درخواست ارسال رمز رو داشتیم به خاطر اذیت کردن شما نبوده
همونطور که تو خیلی از کامنتها هم دیدین که خیلیها مثل من اومدن و به حق شما برای حریم خصوصیتون احترام قائل شدن
پس لطفا تجدید نظر کنین ..

نه نه اصلا به خاطر رمز نبود....مطمئن باش.

دنیا م سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 18:05 http://www.world-of-mine.blogfa.com

سلام عزیزم
صمیم جان واقعادیگه نمی نویسی؟
اگه این طورباشه واقعاناراحت کننده است
درهرصورت من همیشه خودم ونوشته هاتودوست دارم

حوا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 17:07 http://hamishebud.blogfa.com/

متأسفم بابت خواننده هایی که تا این حد سطحی نگرند و خودخواه،آدمهایی که فقط پوسته مطلب رو می بینن و درک ندارند.خواهشاً بهشون اهمیت ندید و قافیه رو نبازید.این افراد ارزش ناراحت شده رو ندارن!

رویا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 16:24 http://yaadgaare89.persianblog.ir

صمیم جان سلااام...

منم اولیین باره برات نظر می زارم ولی من عاشقه نوشته هاتم دختر..............

نکنه ننویسی....... تو نمی دون یمن چقدر حال کردم با اون پسته یونااا.... نه به خاطره زخمی شدنش به خاطره نوشتن.... خیلی با حالی و پر انرژی .... من همیشه حسرت می خوردم چرا مثه تو نیستم ولی حسااااااادت هرگز...

مطمئن باش کسی مثه مینا فقط و فقط و فقط از سره حسادت و بخل نظر گذاشته.......

گاهی یه نفر یه نفهمی می کن یبدونه اینکه بفهمه چقدر عذاب م یده خوانندشو.........

اگه بری من کلی گریه م یکنم....

من عاشقه آرشیوتم........ همشو خوندم............

نریااااااااا خب....
خوب شدی برگرد

خوشبخت سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 16:05 http://www.daky.blogfa.com

این مینا خانم هم مثل یک سال پیش من فکر می کنه! فکر می کنه وقتی ازدواج کرد قراره شوهرش جای همه رو تو زندگیش پر کنه! اون وقت به مشکل می خوره. چون شوهره یه نفره. نمی تونه ۱۰۰۰ تا نقش رو بازی کنه! این شیوه مردا رو خسته می کنه! مردا از زنی که همه ی زندگیش توی وجود شوهرش خلاصه بشه بیزارن!
به خدا خیلی هم خوبه حتی بعد از ازدواجت مردی باشه که بدون اینکه در مورد تو فکر بدی بکنه به حرفات گوش بده! شاید تو اون لحظه اصلا شوهر من توی غارش باشه!
همسر من که خیلی استقبال کرد از اینکه دو تا از دوستای قدیمی که از بچگی باهم بزرگ شدیم به من کمک فکری بدن. اصلا هم براش مهم نیست اون دو نفر مردن. مهم این بود که اونا با حرفاشون کاری کردن که آرامش رو به زندگی من برگردوندند.

پریزاد سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 15:17 http://zehneziba16.blogfa.com

صمیم عزیز...نمی دونم چی شده..اما ازرده نباش...خواهش میکنم...

yalda سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 15:01

سلام صمیم جان اصلا خودتو ناراحت نکن وعصابتو خرد نکن همچین ادمایی حسودن و نمیتونن خوشبختی دیگران رو ببینند واسه همین هر چی از دهن گندشون در میاد میگن که ناراحتت کن و ادامه ندی . عزیزم به کوری چشم اونا بیشتر بنویس تا بترکن از حسادت.

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 14:47

میدونی انگار واسمون وظیفه شده بیاییم اینجا به همه انرژی بدیم و یه روزم که حالمون خوش نیست بالخره ادمیم و هر ادمی تو این دنیا مسائل و دغدغه های خودش رو داره اون وقته که همه ازمون شاکی بشن یا بیرحمانه به نقد بکشن که ای داد همون ادم قبلی نیستی و نوشته هات دیگه ما رو نمیخندونه و فلان و بیسار... انگار که ضمانت نامه ای امضا کرده باشی من باب خندودندن دیگران... نخیر عزیز من.. همه واسه خودشون مشکلات دارن.. زندگی دارن... خلاصه که صمیم جون بهت حق میدم ازرده باشی یا دلت بشکنه... من دلت رو بوس میکنم خوب شه


من دلت رو بوس میکنم خوب شه

لیلا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 14:30 http://www.imleila.persianblog.ir

صمیم کاش اینجا بودی کنارم دستتو میگرفتم تو دستم و نوازشش میدادم و اگه اجازه میدادی تو آغوشم میگرفتمت . دلم گرفت دختر . وقتی کامنت دوستاتو خوندم ترسیدم گفتم نکنه تصمیمت جدی باشه . من هر روز بهت سر میزنم. اگه اه
کلی حرف دارم ولی کلمه ندارم. هیچی نشده دلم برات تنگ شد

مریم سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 14:13

عوض شدی...لوس شدی!

لیلا سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 14:02 http://www.imleila.persianblog.ir

صنم . عزیزم.
نگران شدم عزیزم . اگه حتی یه کوچولو دلت گرفته باشه . میدونم که زود آسمون دلت افتابی میشه

لیلا : همونی که اوایل ازت بدش میومد حالا مدتیه دوست داره



راستی اگر وقت کردی میخوام یه سر به وبلاگم بزنی . میدونم وقت کم میاری ولی
بای

میتیل سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 13:59

بهت حق می دم دچار خودسانسوری بشی چون منم ازدواج کردم و همسرم وبلاگم رو می خونه و وقتی واسه دل خودم می نویسم به خودش میگیره که من چی کار کردم ناراحت شدی! ژس اینو بهت حق میدم. اینم بهت حق می دم که دیگه صمیم ۲ سال پیش نباشی چون مادر شدی و دغدغه هات عوض شدن. ولی بهت حق نمی دم از انتقاد میناها اینجوری به هم بریزی و به قول خودت دلت عمیق خراش برداره. گور باباشون. تو باید حرفت رو بزنی چون اینجا مال تو است نه میناها. تو حق نداری دیگه ننویسی چون خواننده هایی مثل من داری که تورو و جمله بالای وبلاگت رو دوست دارن و الگو قرار دادن. تو این جامعه و دنیای کثیف خیچی قشنگتر از دیدن عشق دیگرون نیست... بنویس دختر ... هر وقت دلت خواست هرچی دلت خواست... باشه؟؟؟؟؟

مهناز سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 13:54

سلام صمیم عزیزم
امیدوارم سر پسر کوچولوت خوب شده باشه
خانومی من معتقدم که به خاطر یه بی نماز در مسجدو نمی بندن. من و خیلی از کسای دیگه ای که اون پست ۱۵ دی رو خوندیم نظرمون این بود که تو یه مادر محکم و با تجربه هستی که تونسته در همچین شرایطی که برای هر مادری وحشتناک می تونه باشه خونسردی خودشو حفظ کنه و بچشو از خطر نجات بده. من به شخصه فکر کردم که اگه در همچین شرایطی گیر کنم آیا می تونم واکنشی مثل تو داشته باشم؟
فکر می کنم همین که یه نوشته بتونه یه عده رو به فکر وادار کنه رسالت خودشو انجام داده.
پس خواهش می کنم به این بد گوئی ها توجهی نکن و همچنان مثل همیشه عالی به کارت ادامه بده.
ارادتمند مهناز

علی سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 13:43

غم این خفته چند خواب در چشم ترم میشکند.
کاش بودند کسانی که با ما گاهی به زبان خودمان حرف میزدند.
درکت میکنم صمیم...
ولی بدان رفتنت برای ما به منزله پاک کردن همه این خاطره های زیبا نیست.
خوب باشی و روزهایت به رنگ اسمان.
به درود.

مهتاب سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 13:37 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com/

بی خیال دنیا

مارال سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 13:23

صمیمِ صمیمی سلام.
امیدوارم که حال شما، همسر گرامی و یونای عزیز خوب باشه.
من از خوانندگان جدید وبلاگت هستم که اتفاقی با اینجا آشنا شدم البته تو مدت کوتاهی تموم نوشته های قشنگت رو خوندم و از این اتفاق خیلی خوشحالم.
این اولین کامنت من هست که ممکنه پاسخ هم داده نشه. فقط خواستم بدونید که این آزردگی و ناراحتی بابت کامنتهای بی مورد و تقاضاهای بی موردتَر همه گیر شده. امیدوارم که شما با روحیه خوبت از این دوره گذر کنی.
البته نباید این اصل رو هم در نظر گرفت که همونطوری که ما خواننده های جدید و قدیم از شما انرژی می گیریم متقابلاً شما هم باید از خوانندگان انرژی مثبت بگیری.

من وبلاگ شما رو به دوستی معرفی کردم که دیدِش نسبت به زندگی خوب نبود و با خوندن اینجا تونست زندگی اش رو دوباره ببینه. خواستم از تأثیرات مثبت نوشته هات حتی در مورد مسائل زندگی ات باخبر باشی و در این که فرصت رو از کسانی مثل دوست من می گیری کمی تأمل کنی.

با آرزوی بهترینها برای صمیمی که صمیمت اش را از فرسنگها دورتر هم می توان حس کرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد