من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

حرف های دلم

 

یک چیزی بگم بچه ها ؟ باورتون نمیشه ولی من وسط  این ماجراها هستم الان  ... از اول شهریور  همین طور  اتفاقات باور  نکردنی و  خیلی  خارق العاده داره برای  من می افته . در  یک قرعه کشی بین تعداد زیادی  شرکت کننده انتخاب و برنده شدم 

در یک قرعه کشی  دیگه شانس با من یار بود و نوبت یک چیزی به من رسید که خب  میتونست حالا حالاها اصلا نرسه  .  

 یک ارتقای  کاری  خیلی زیبا و  عالی  گرفتم.  

یک مورد  مالی  به نحوی باور نکردنی و در  عرض چند ساعت به زیباترین شکل ممکن حل شد .اصلا انگار  ساعت ایستاده بود تا همه ادم های سر راه من دقیقا در  لحظه ای که معمولا نیستند، در  جای  خود باشند و  به راحتی انگار چشماشون چیز دیگه ای  میبینه امضا کنند و کاری که حداقل یکی دو هفته دوندگی  داشت جلوی  چشم های  من و همسرم به نیم ساعت حل شد ...  

 

 تازه اینو بگم که تا الان نزدیک 9 کیلو کاهش وزن داشتم .نه رژیم دارم نه سختی  می کشم نه کار  خاصی  می کنم از شما چه پنهون نه یک دقیقه ورزش  کردم تا حالا توی  این مدت ...یعنی  انقدر  بدنم داره حال میده بهم که  غافلگیر شدم . بستنی میخورم ..شیرینی  اگر  هوس کنم یک دونه میخورم..شام بیرون میخورم ...اصلا یک جورایی شده یکهو همه چیز ..  

 وقتی بیشتر فکر  می کنم میبینم همه این ها از روزی شروع شد که من یک مبلغ خیلی  خیلی  ناچیز  به  تعدادی مستحق  کمک کردم .. و از روزی که تصمیم گرفتم در  وقت های  پرت و بی استفاده مثل وقت هایی که مسیر  خونه تا سر کارم رو تو اتوبوس  هستم قرآن بخونم... یک آیه میخونم به معنی  اش نگاه می کنم گاهی  حتی فکر  میکنم...باز آیه بعدی .یک قران از  پدرم  گرفتم که انگار برکت رو با خودش  اورد توی  خونه ما ..اصلا حظ می کنم وقتی  چشمم به اون خط و ورق و کاغذ میافته .از این قران هایی که قلم هوشمند میذاری روش و برات با هر قرائتی که بخوای  میخونه .من صدای  استاد پرهیزکار رو گوش می کنم..ارومم میکنه. یک وقتایی  میبینم نزدیک یک جزء رو قبل از رفتن به سر کار  خوندم و داره دیرم میشه .  

و دوم اینکه واقعا مدتی  هست اصلا ایمیل های  رسیده رو برای  خنده و جک و شوخی برای بقیه نمی فرستم..همش  میگم با خودم خب  اینو ببینه که چی بشه ؟ وقتش رو بذاره چی  گیرش  میاد ؟ اصلا انگار  خودم رو مسوول میبینم برای این ارسال ها و  فوروارد کردن ها و  حرف چرخوندن ها ...  

 

این هفته 4 روزش ر روزه گرفتم . البته  6روز  باید امسال قضا بجا بیارم +  50روز  برای  دو سال شیردهی ( 10 روزش رو پارسال گرفتم)  

دیشب به همسرم میگم ببین تا حالا فکر  کردی یک بانکی  باشه هی به ملت هر وقت بخوان پول نقد و بده؟ مثلا یک صندوقی باشه در  مرکز شهر  و بگه هر کسی  پول احتیاج داره بیاد همین ا لان بگیره نه ضامن بخواد نه فرم بخواد ..بگه به همتون اعتماد دارم که برمیگردونید .. بعد فکر کن تو نری ..هی بگی راهش  دوره ..خسته هستم ..حالش  نیست بذار بقیه بگیرن حالشو ببرن .. نه بابا اینا حتما یک کاسه ای  زیر نیم کاسه اشون هست ..بعد نری بگیری ..اون وقت  مسوول اون بانک یا صندوق بگه هر کس  امروز  نیومد  سهمش رو بگیره (سهمی که  محدودیت نداره و هر چقدر  اراده کنی بهت میدن ) اشکالی  نداره ..فردا بیاد .. نصفه شب  ها هم هستیم ..تعطیلات هم هستیم ..اصلا  همیشه هستیم ..بیاد ..فقط بیاد یک تق  تقی به در  بزنه  بدو بدو تقدیمش  می کنیم..به همسرم گفتم بعد ما  فکر  میکنیم عجب  باحال هستیم که مثلا قضای  نمازها رو تصمیم  داریم بگیریم یا بخونیم ...چقدر  بنده خاص و  مقربی !! هستیم اگر  نماز صبح میخونیم یا به خدا هم یک وقتایی فکر  می کنیم..به بودنش...به یک چیزهای ساده و معمولی ..اصلا نمی فهمیم حتی  همین که فرصت جبران میذاره برامون..فرصت قضا کردن..قضا به جا اوردن یعنی  این اون هست که معرفت داره .. منفعت هایی  که میتونستیم به خودمون برسونیم و با یاد خدا ای هر  چیزی که متصلمون کنه بهش  و از  دست دادیم رو از  ما نمی یگره..میگه بیا مثل اون رو بهت بدم..خارج از نوبت بیا ..دیر بیا ..اخر وقت بیا ...بدو بدو و با عجله و بی آداب و تربیت بیا ..تو بیا ..تو فقط بیا ... 

 

میدونین بچه ها  یک وقتایی فکر  می کنم خیلی  از  کارهای  ما که خوشی و لذت توش  داره  هماهنگ با اونی  نیست که قرار بوده باشه ..قرار بوده برای  ما اتفاق  بیفته ..قرا بوده ما باهاش بزرگ تر بشیم..بهتر  بشیم..خوشحال تر بشیم...کی  میتونه انکار کنه بوسیدن لب   معشوق مون  چقدر شیرین و  سراسر مطبوعی و گرما هست ؟ کی  میتونه  لذت اغوش  گرم و  نزدیک بودن های  خاص رو  انکار کنه ؟ کی  میتونه بگه من اصلا نیازی به لذت  بردن ندارم..جسمم .روحم بی نیاز  هست ..؟ بعد میدونین به چی فکر  می کنم ؟ به این همه دایره های  سیاه منفی که در  لذت بردن های  غیر  مجاز..بدون اداب ..بدون فکر به عاقبتش   دور  خودمون درست می کنیم ...فکر  می کنم به تکه تکه های روحمون که مندرس  میشه و میریزه پایین ..دست هایی که توی  گل و  خاک میرن و آلودگی ها رو  می پاشند  روی  روحی که تمیزه ..که میخواد نفس بکشه ..که دلش  میخواد  در  اوج بمونه ... که بد باهاش تا می کنیم..

 

من آدم  خیلی خوبی  نیستم ..هر گز  هم در  امور دینی و اعتقادیم  کار  خاصی  نکردم..رشد خاصی  ندادم به خودم .. ..ولی  به شدت معتقدم همه کارها و فکر های و نیت های  ما بار انرژی  داره و  این روحمون یک وقتایی  خسته میشه از  این همه بار منفی و  زیادی که روی دوش خودمون میبریم این ور  اون ور ..به همسری گفتم  با هر  ظلمی که به خمدمون می کنیم یم سیم خاردار دور  خودمون می کشیم ..ببین ظلم به بقیه دیگه چکار  میکنه با آدم ..ظلم از نظر من میتونه یک بوق  بلند الکی  تو خیابون باشه ..میتونه یک صدای  ترمز  بلند که کسی رو بترسونه باشه ..میتونه درست کردن حس ناامنی در  یک آدم باشه ..خیلی  چیزها  میتونه باشه  ..بعد این سیم خاردار هی بزرگ و بزرگ تر  میشه ..هی  ما رو از  دریافت های  روون و  نعمت ها  دور تر  میکنه..انقدر  که یک روز مبینم وسط  یک دشت سیم خاردار  گیر  کردیم  و نه کسی  دستش میرسونه که دستمون رو بگیره نه میتونیم یک سانت گردنمون رو این ور  اون ور  کنیم .. نه هیچ چیز دیگه ..و فقط  افسوس و حسرت می مونه ...  

نمیدونم چرا تو پستی که از  این همه از خوبی و لطف  خدا  تو این هفته  نوشتم این ها  داره میاد روی زبونم..شاید  چون  دغدغه این روزهای  من فکر  کردن به آثاری  هست که از  من و حرکات من..گفتار  من.نیات من ..افکار  من در  دنیا باقی مونده  و می مونه ....  

 

فقط  میتونم بگم خدا داره من رو به شدت غافلگیر  میکنه ...من یک نیم قدم میام جلو ..اون کیلومتری  میاد جلو ... 

 

خیلی  مخلصیم خدا ...  

به این صمیم کوچیک مغز فندقی  بیشتر  معرفت بده بفهمه کجای این دنیاست و چکاره هست ؟ 

 

من تا  پایان شهریور  امسال  منتظر ده تا  خبر خوب و   هدیه  مثبت و زیبا و نورانی و شادی آور   از طرف  خدا هستم ...ببینم چی  کار میکنه.همکارام میگن بسه دیگه ..سه تا شد  این هفته . منم میگم مگه خدا بخیله ؟ چرا منتظر  10 تا نباشم ؟  

 

تو سفر ، اون شب تو کویر  وقتی  اونهمههههههههههههه ستاره رو دیدم .. اون حس  ناب  ..که انگار  نگین ریز الماس پاشیدن تو اسمون ...یک لحظه گفتم دختر ...گم نشی یه وقت ....ریز میبینمت ... 

 

مراقب خودتون باشید  

عاشق  همه تون  

صمیم   

 

    

نظرات 116 + ارسال نظر
romeoandjuliet چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 22:22 http://romeoandjuliet.mihanblog.com

سلام وبلاگ قشنگی داری...خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی و ما با اسممون لینک کنی[لبخند]

نازیلا چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 21:57

کاش یه روز بشه هم خودتو هم پسرک رو گیر بیارم و گازتون بگیرم آخه چقدر بانمکین شما.دلتم اونقدر صافه که آدم عاشق نوشته هاته.صمیم جون خیلی محتاج دعام مارو هم دریابببببببببببببب

marjan چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 21:46

میدونی‌ صمیم جان، من وبلاگت رو می‌خونم با اینکه فکر کنم کلا ۳ بار نظر گذشتم برات، اما همیشه حسی که تو نوشتنت بوده واسه من تداعی یک آدم بی‌ شیله پیله ، مهربون و آروم بوده ، خیلی‌ وقتا نظرات بیخود دیدم ، اما با تعجب هیچ حمله‌ای از طرف تو نبود، خوب بودنت نه بخاطر ختم قرآن گذاشتنت بلکه بخاطر اصول اولیه انسانیت هست، هیچوقت دید مادی ، دلسزوندن، چاخان کردن نبود تو جملهات ، خوب حتما کسی‌ که اینجوری مینویسه خودش هم همین میتونه باشه، به هر حال می‌خوام بگم، خوشحالم که مهربونی‌های خدا رو تو زندگیت میبینی‌

من هم از اینهمه حسن ظن تو ممنونم

بله دقیقا ..هست همه این ها در زندگی همه و به قول تو دیدن میخواد فقط ...

مریم چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 21:46

سلام صمیم صمیمی دوست داشتنی.من یه خواننده ی خاموشم .اولین بار ه درباره ی یه وبلاگ نظرمو می نویسم .توی وبلاگت خیلی حرف برای خوندن می بینم و البته حرف درست . بعضی خاطرات منو یاده روزهای خوب زندگی مشترک بربادرفته ی خودم میندازه . همیشه وان یکاد و آیۀالکرسی پشت و پناه خودتو زندگیت . برای موفقیتهاتم خیلی خوشحالم .

رز چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 21:21

صمیم جان نوشته هات رو که خوندم بهت حسودیم شد . البته نمیشه اسمش رو حسودی گذاشت . یه حس خوب یا ... نمی دونم چی بود .
اینروزها خیلی درگیر یه مسئله ای هستم که همه زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده اگه میشه وقت خوندن قرآنت برای من هم دعا کن که مشکلم حل بشه . البته مشکل که نه یه کاری هست که اگه تا ۲۰ شهریور انجام نشه حداقل تا چند ماه تاثیر بدی روی زندگیم میذاره . دعا کن خدا کمکم کنه

مطهره چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 20:43

1جرزی بگم صمیم؟فکر میکنم اون خدا مهربونه مامورت کرده گاهی 1تلنگر بهم بزنی گاهی هم 1نشونه از نشونه هاشو برام روشن کنی .شایداینجور فکرکردنم یه جورخودخواهی باشه ولی حس میکنم خودخواهی شیرینیه نه؟

هانیه چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 20:36

آخـــــــــــــــــــــیش ... چقدر به دلم نشست حرفهات

ختم قرآن شب قدر هم بی تاثیر نیست صمیم جان

ساره چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 18:51

عالی عالی عالی بود از امشب منم قرآن رو شروع میکنم

خیلی عالی بود
حظ کردم
جدی میگم.

بهار شیراز چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 17:31

صمیم عزیزم،فرشته جون.
هیچ می دونی چه تاثیر عمیقی با قلم نافذت روی ماها که عاشقونه دوستت داریم میذاری؟ هیچ می دونی بعد از اون ختم قرانی که تو وبلاگت برگزار کردی چقدر به روح بزرگت فکر میکنم؟چفدر به حرفات که سرشار از انرژی مثبت هستن فکر می کنم؟چقدر داری خوداگاه و ناخواگاه ما رو وارد موج مثبت می کنی و به سمت تعالی هدایت می کنی؟
همییییییییشه از خوندن وبلاگت چیزای به درد بخور یاد گرفتمبا توجه به اینکه فروردینی هستم و چند سالی از من بزرگتری،از همون موقع که یه بچه کنکوری بودم و می خوندمت تا الان که زنی هستم که عاشقانه همسرشو دوست داره،همیشه فکر می کردم صمیم چند سال اینده منه!من بزرگتر بشم مثل صمیم میشم.،مخصوصا این اواخر که داری به یه سمتی میری که من عاشقشم.پا به پات میام دختر ناز و دوست داشتنی!
عاشقتمممممممممممممممممممم

اینا همش از رشد خودت هست و نه بیش .
مرسی بهارم از این همه محبت و انرزی و اشتیاقی که به من میدی ...

نازنین چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 16:23

سلام صمیم جان
من یه سالی میشه که خواننده وبلاگتم که اتفاقی پیداش کردم
گاهی اونقدر نوشته هات روم تاثیر میذاره که پشت مانیتور اشکام سرازیر میشه
وقتی دلم میگیره یا وقتایی که سر در گمم.. میام و میخونمت و ازت یاد میگیرم خیلی چیزارو
و یادت باشه ک من همیشه دعات میکنم و از یادم نمیری واسه تاثیر خوبی که روم میذاری همیشه ممنون و مدیونتم .. ا

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 16:23

قربونت برم من. اینا همش از پاکی دل خودته که اینجوری انرژیهای مثبت کائنات به سمتت سرازیر میشن.

سمیرا (تهران) چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 16:13

مرسی از شیر کردن این حس های خوب مرسی این ها برای من یک تلنگره
:*

زهرا چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 16:05

صمیم فقط خواستم بگم خیلییییی دوستت دارم.

ساره چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 16:02

کاش برای من هم میشد. اعتقاد و عقیده ام خشکیده
اطمینانم به خدا از بین رفته

فرناز چهارشنبه 8 شهریور 1391 ساعت 15:57

برای ما هم دعا کن که سخت محتاجیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد