من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مورفیولوژی

یک چیزهایی گاهی  اتفاق  می افته که من میمونم حیرون توی  همون درصد بدشانسی  یا بهتر بگم مورفیولوژی!! اتفاقات   

مثلا من محاله پسرک رو با لباس راحتی  خونه بفرستم بیرون .حتی  اگر برای  یک نون خریدن ساده همراه پدرش باشه. همیشه چوراب و یک شلوار  مرتب پاش هست با لباس  مناسب  بیرون. دیروز  رفتیم خونه مامان. هنوز نرفته بودیم و پسرک عصر  تا دیروقت خونه خواب بود. علی  گفت بذار با همین لباس راحتیش ببریمش  و زود تر  هم برگردیم.خب  مامان حالش خوب نبود و ما رفتیم دیدنش تا احوالپرسی  کنیم. فک کن کی  بود اونجا؟ مامان  عروسمون ..تازه یکی  دیگه همبود..مادر شوهر خودم!! یعنی  من می خواستم خودم رو بکشم ..بخاطر شلوار بچه؟ نه بخاطر  اینکه  تو خونه با خودم گفتم من میخوام زود برگردم پس  علیرغم همیشه ارایش  نکردم و فقط یک  روژ صورتی کمرنگ زدم بدون هیچ چی  دیگه!! بعد  یکی از  مانتوهای  عهد دقیانوسم رو هم پوشیدم تا بچه خواب آلود راحتر شیر بخوره.نمیدونم چرا اصلا تنبلی کردم.اونوقت پای بچه بدون جوراب ..لباس من خیلیییییییی ساده  و روسری  گل منگولی  از  اون هایی که کارگرها میپوشند موقع خونه تکونی!!   

 

تا مامان  در رو باز  کرد و دیدم کی  اونجاست نفسم گرفت..شما نمیدونید آخه..این بنده خدا مادر  عروس خانوم ما  خیلی  مثلا من رو آدم حسابی  میدونه!! به قول سهیل که  میگه صمیم خواهر شوهر باکلاسه هست تو خونواده اون ها..حالا ما کلا سالی یک بار  هم هم رو نمیبینیم چون اونا رفت و امدی  ندارن و از دور  تلفنی  جویای  حال هم هستند دو خونواده. این وسط هم مشکلی  نیست جز  دوری  زیاد راه !! خانم خوبی  هستند و  همیشه من رو محکم بغل میکنه و محبت داره به من.  بعد از  عروسی  برادرم این ها که یادتون هست یک آدم  بی ادب  چه بلایی سر  ایشون آورد!! من هم گرم و با محبت خیلی زیادی باهاشون برخورد دارم تا سو تفاهمی نباشه یک وقت!. خلاصه با همچین قیافه ای و سر و وضعی که من محاله این ریختی  تا طبقه پایین هم برم وارد  خونه شدم..حالا من کلا  خیلی  چیسان پیسان!! هم نیستم ها ولی  دیگه اینقدر ضایع هم نیستم جان خودم.بعد کیفم رو هم نبرده بودم و گوشیم توی  جیب  علی  قلمبه شده بود اونم شده بود مثل این مردایی که توی  جیبشون یکعالمه کلید  میریزن و کلاه و کفش بچه رو هم میچپونن توش!!  

 

بعد هنوز  ننشسته بودیم که در  زدند.یا خدا کی  هست باز؟ بععععععله خواهر  و داماد گرامی ..کم مونده بود گریه کنم دیگه..این بچه با این ریخت  و قیافه ای که همیشه از  تمیزی برق  میزد و به قول شوهر  خاله اش  بوی  عطر و کرمش  از  دور  داد میزنه بچه صمیم تو راه پله هاست!! بعد  این وسط  پوشک این بچه هم بر خلاف  تماممممممممممم این دو سال موقع بیرون رفتن از  خونه به همون دلیل خواب  الودگی  پسرک تعویض  هم نشده بود..و بغل عمویی ( شوهر  خاله اش ) کاری  کرد که  طفلک با گردن و سر یک وری  به بچه من نگاه میکرد و تا حد ممکن این دماغش رو دور  گرفته بود از  هیکل بچه!! اونم هی روی  پاش بالا پایین میپرید و خوب  همه چیز  بودار بود اون جا.. 

بعد تصور  کنین من همیشه خدا وقتی برای  مامان چیزی  میبرم یک قابلمه بزرگ درست میکنم تا کمتر  آشپزی  کنه. اتفاقا اتفاقا اون شب  یک ذره برنج با کمی  خورشت قیمه و کمی  بادمجون سرخ شده برده بودم که فوقش  تا فردا مامان کمتر  باشه کارش. مادر  شوهرم هم یک ظرف  خورشت کرفس  اورده بودند  چون مامانم  خیلی  دوست داره این غذا رو.مامان خانوم هم نگاه به اشپزخونه نکرد و بلند به من گفت صمیم جان.مامان  شام رو اماده کن  دور هم یک چیزی  میخوریم!! اینهمه آدم و دو مثقال غذا!!!!! منو میگی؟ به مامان گفتم ما که شب  شام مزاحم نمیشیم چون دلتون نخواد عدسی درست کردم برای شام..علی  هم  بی آبرو بلند گفت آره مامان! از  خونه که اومدیم بیرون صمیم گفت اونجا شام نمیخوریم ها!!برمیگردیم خونه!!  علی  رو که دوست داشتم همونجا خفش  میکردم! مامان عروسمون یک نگاهی کرد ببینه  این خواهر شوهر  دخترش  واقعا جنم منم داره یا داماده داره شوخی  میکنه..چشم غره من به علی  که طبق  معمول داشت از  اجیل مخصوص مامان دو لپی  میخورد  هیچچچچچچچ چیز رو تایید که نکرد بماند لبخند بسیار  شیکی روی  لب  ایشون اورد!! خلاصه که شبی بود  خاص.  

 

در مورد سابقه رابطه عشقولانه ای  من و  مامان عروسمون که ماجرا  رو یادتون هست؟ نیست ؟ 

اینم خلاصه ای  ار  اون ماجرا . 

 پست 22 تیر 87 رو بخونید.

نظرات 33 + ارسال نظر
شیرین دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 16:07

دفعه اولیه که میام اینجا.
وقتی مطلبتو خوندم خیلی دلم گرفت.
چقدر یه مرد میتونه بیمعرفت باشه
اگه من جای زن اولش بودم صددرصد ازش جدا میشدم.
واقعا دلش به چیه این مرد خوشه؟
بنظرم هم مرده و هم زن دومه خیلی بیمعرفتن.
اگه واقعا زن اولش بد بوده خوب برو طلاقشو بده.اینجوری که هم بچه های بدبخت له میشت و هم زن اول!
طلاق بده بعد برو هر کاری که میخوای بکن.اما بنظرم نهایت پستی یه مرده که همزمان 2تا زن داشته باشه!!!
خدا از اینجور مردا نگذره.
از این زن دومیم اصلا خوشم نیومد.
یکی نیست بهش بگه تو که یه عمری رو با ابروداری گذروندی حالا واسه چی میخوای اه و نفرین بقیه پشت سرت باشه؟
اگه میخوای ازدواج کنی بکن. اما نه با یه مرد زندار!

puzzle چهارشنبه 31 فروردین 1390 ساعت 11:20

بمیرم واسه شانست!!!

اقاقیا چهارشنبه 31 فروردین 1390 ساعت 09:34

سلام صمیم خانم،آفرین به این قلم، من خیلی وقته متنا تو میخونم و خیلی ازش خوشم میاد کلا شخصیتت عالیه،اولین باره که نظر میدم دیروز با یکی از بچه ها داشتیم یکی از متنا تو میخوندیم رسماً فوت شدیم از خنده،بازم از خاطرات بچگیت بنویس تو اون محله قضیه قبرستون یادت نره، خیلی با حالی، واسه خودت و کل اعضای خونوادت همیشه آرزوی خوشبختی میکنم

مینا سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 23:42 http://tavalodydigar89.persianblog.ir/

صمیم میدونی چی برای من جالبه و اکثرا اتفاق میوفته
اینه که مثلا بعد از مدت ها برای تنوع میرم سراغ مانتو و شال های قدیمی که خیر سرم تنوع بدم ولی هون روز کسی جلوم ظاهر میشه که باهاش شدیدا رودر بایسی دارم و دقیقا پارسال یا پریسال من رو با همین مانتو دیده و در ذهنش حک شده (آیکون کندن تک تک موهام)
صمیم کاملا درکت میکنم

اون آرشیو شال و مانتوت منو کشته ...!!
میفهمم چی میگی..
لامصب ها حافظه هم که ندارن..ابر کامپیتوتره تو کله اشون..
بوووووووووووووس

نازلی سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 19:31

سلام صمیم جان. من نازلی هستم. مدت کمیه که با وبلاگت آشنا شدم. و بابت این موضوع کلی خوشحالم. نوشته هات خیلی پرانرژیه . به قول معروف هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
از روز آشنایی با نوشته هات, شروع کردم به خوندن آرشیو وبلاگت.
الان هم رسیدم به تیر 88, به دنیا اومدن یونا. خدا برات حفظش کنه و امیدوارم همیشه مثل حالا شاد و خوشبخت باشی.
ممنون.

رها@ سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 18:02 http://www.raha8990.persianblog.ir

ای جانــــــــــــــــــــم...عزیزم نگران نباش...تو هر جوری هم باشی تو دید اونا باز بهترینی ;)

رها@ سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 17:50 http://www.raha8990.persianblog.ir

اول یه اجازه ! صمیم جان میخواستم با اجازه ات تجربیات پست قبل رو در یک فایل جمع کنم و نگهشون دارم برای روزی که بهشون نیاز دارم و هم اینکه دو تا نی نی داریم که یکیشون اردیبهشت قراره از شیر گرفته بشه و ماماناشون خیلی اهل اینترنت و سرچ و اینا نیستن...اگه اجازه بدی به اونها هم بدم بخونن !
حق کپی رایت محفوظ است D:

حتما این کا ر رو بکن عزیزم.
قربانت

یک محمد هستم سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 07:19 http://yekmohammad.persianblog.ir/

کامنت قبل مال من بود ولی اسمم رو اشتباه نوشتم. تصحیحی میکنم

زن مطلقه با 500 هزار تومن سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 07:18 http://yekmohammad.persianblog.ir/

عجب تیتری. تا حالا مو چی چی لوژی نشنیده بودم

مریم سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 04:05 http://e-hadieh.blogfa.com/

من امروز کلی کار داشتم صمیم خانوم ولی الان n ساعته نشستم دارم وبلاگتو می‌خونم.
همین جمله کافیه دیگه! لازم نیست از اون جمله‌های کلیشه‌ای که چه قشنگ نوشتی و اینا بگم که!

همراز سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 01:02

سلام هنوزنخوندم ...آخه هروقت میام دوسه تا پست عقبم...فقط اومدم بگم سلام...

yasamin سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 00:01 http://lovlynotes.blogfa.com

salam azizam
azat mikham ke be weblogam biyay va be yeki az dustaye khubam komak koni
[چشمک]

مریم و علی دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 21:33 http://alidelam.blogfa.com

هی تصورتون کردم هی خندیدم هی خوندم هی خندیدم!

لواشک دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 16:29 http://metoyou10.blogfa.com

صمیم جان من وبلاگتو اتفاقی دیدم و جذبش شدم.دارم آرشیوتو میخونم ولی هنو تمومش نکردم. فقط یه چیزی؛: دیدن و خوندن وبلاگت باعث شد انگیزه پیدا کنم تا یکی شبیه اش رو بسازم و اونجا بنویسم. ممنون از انگیزه ای که بهم دادی!

هیوا دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 15:18

سلام صمیم جان
من مدتهاست خواننده از نوع خاموش شمام.دوستتون دارم و برام مثل یه خواهر بزرگتر عزیز و محترمی.حرف و نظر شما برام بسیار قابل احترامه و برای همین از شما راهنمایی می خواستم .من خودم سه تا خواهر دارم ولی راستش این حرفا رو نمی تونم به اونا بگم .اگر چه مهربون و صبورند ولی نمی خوام فکر کنند من ادم ضعیف یا شکست خورده ای هستم.
راستش من با مادر شوهرم مشکل دارم و اون اینکه من قبلا شاغل بودم.نرس بودم و تو یه بیمارستان خصوصی کار می کردم تا 3 ماه بعد از ازدواجم تا اینکه چون راهم خیلی دور بود و البته با موافقت کامل شوهرم استعفا دادم.حالا تا حالا صد بار این استعفای منو زده تو سرم .من حرفی نمی زنم اما شوهرم چند بار گفته بهش که اصلا نمی خوام زنم بره سر کار ولی باز دست بردار نیست .برعکس خونواده خودم که هیچ وقت به شاغل بودن عروس فکر هم نمی کنند اینا به شدت مادیند و اولویت براشون شاغل بودنه در حالیکه من امتیازاتی دارم که شاغل بودنم در مقابلش اهمیتی نداره.مهمترینش خونوادمه که اینا اصلا در سطح ما نیستند.پدرم که وضع مالی خوبی داره به ما میلیون میلیون کمک میکنه .مادرم همه جوره هوامونو داره.توی عروساشون فقط من تحصیل کرده ام و ظاهر خیلی خوبی هم دارم اما اینا هیچ کدوم به چشمشون نمیاد و عین گداها فقط به حقوق اخر برج فکر می کنند .من خوش شانسم که شوهرم بسیار بلند نظره و جز راحتی من به چیزی فکر نمی کنه اما این کوته فکری خونوادش باعث شده اصلا رغبتی به رفتن اونجا نداشته باشم.
یه سوال دیگه هم بپرسم.شما اگه نزدیک 3 سال باشه که ازدواج کرده باشین و چند بار به خونواده شوهر مهمونی داده باشین اما اونا حتی شما رو پاگشا هم نکرده باشن و هیچ وقت یه شام و ناهار دعوتتون نکرده باشن حالا به فرض که فرهنگشون اینجوریه..باز هم مهمونی میدین .در حالیکه شما برای یه مهمونی که سنگ تموم براشون می ذارین خودتونو می کشین
ببخشید خیلی طولانی شد.کسی بهتر از شما برای درد و دل پیدا نکردم.واقعا روم نمی شه اینا رو به خونوادم بگم.میشه منو راهنمایی کنین.
ممنون و سپاسگزارم.

هیوا جان در مورد اشتغال و اینا واقعا تحویل نگیر..اتفاق کار پرستاری از او کارهاست که ادم رو از بین میبره و خستگی و استرس فراوونی داره. همسرت اونقدر درک داره که زن رو فقط برای کار نخواد .
.زیاد هم لازم نیست برید اونجا و مورد حمله حرف های شیرینشون قرار بگیری .اگر هم گفتن شغل و در امد و اینا یک بار خیلی صریح بگو خدا پدرم رو طول عمر بده که دو برابر حقوق صبح تا شب یک پرستار رو هر ماه به من میدن برای خودم داشته باشم... بعد هم این جور وقتا کمک هایی که کردن و آقا زاده اشون خوش بحالش شده رو مطرح کن و البته از قبل با همسرت هماهنگ کن ببین او ن بدش نیاد خیلی یه وقت.

فرهنگ یعنی چی عزیزم؟ اینطور آدم ها به ما که میرسن فرهنگشو عوض میشه..ببین یعنی هیچ عروسی توی فامیل رو پاگشا نکردن؟ خب شما هم فرهنگتو ن رو شبیه اونا بکنید و مهمون فقط عصرونه بدون پذیرایی انچنانی ..تازه اگر دفعات قبل تشکر میکردن و هم اینکه خیلی دیدی شوهرت راضی به اومدن اون ها هست و ازت این رو میخواد وگرنه همونم زیادیه..به این ور ادم های اصلا نباید رو داد ..دوست خود من رو داد بهشون الان از شهرستان میان خونشون انگار طلب دارن ازش...پر رو پر رو حتی حساب گوشت های تو بشقاب رو هم دارن یک وقت کم نباشه به نسبت دفعه قبل!!!
دور از جونت سواری گرفتن شده کار بعضی ها.بزن وسط برجکشون. ولی نه یکباره .

قربونت بشم.

ندا مامان نهال دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 15:17 http://neda.yasgig.ir

سلام نمیدونم چرا هر بار که براتون کامنت میذارم تایید نمیکنید ناراحت شدم

عزیزم من هیچ کامنتی رو پاک نکردم..مطمئنی نیست؟

استوا خاتون دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 11:52 http://bootejeghe.blogsky.com/

اتوبوس جهانگردیه دیگه! سالی یه بار رد میشه اونم همون شب که شما رفته بودین!!!

بیتا دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 10:41 http://www.raziyane.persianblog.ir

خیلی با مزه بود! چه قدر اخلاقت تو این مورد شبیه منه!

سلام دوست عزیز.ببخشید که بی دعوت اومدم توی وبلاگت.حقیقتا انقدر ناراحت بودم داشتم وبلاگارو دیدمیزدم که به یه اسمی رسیدم که من رو سخت سوزوند و داغم روتازه کرد من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم
بهتون هسودیم میشه نا خود آگاه.من بعد از 5 سال کسی رو که برای هم میمردیم به یک شب از دست دادم.بهش گفته بودم بزار بیام خواستگاری عقد و سیقه یا هر کار دیگه ای بکنیم که خوانوادت من رو بشناسن و بدونن ما برای همیم ولی می گفت نه میترسید به خوانوادش بگه.که دقیقا 89/15/12 یک شبی یه خواستگار اومد براش.دیگه گفت من دارم میرم.دوست ندارم و ازت متنفرم و رفت شوهر کردش.که الان فقط من موندم و یک هسرتی که برای همیشه روی دلممونده.
فکر نکن که اون اولین دوستم بود که رابطه سخت باشه.نه اولین نبود.ولی عاشقش بودم.خیلی آتیش میگیرم وقتی کسانی رو توی جشن عروسیشون میبینم کسانی که عاشقانه و دیوانه وار همدیگه رو دوست دارن

زیبا دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 09:36 http://ziba5500.blogfa.com/

آخی بمیرم برات واقعا درک میکنم چه حالی شده باشی

ماهنوش دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 09:35 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

آدم خوشتیپ در همه حال خوشتیپه! حتی اگه کسل و بی حوصله باشه خوشتیپی از وجناتش پیداست . پس خیلی نگران نباش

سعیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 09:26 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

سلام صمیم جان خوبی؟
عیب نداره بابا پیش میاد سخت نگیر....
تا تو باشی دیگه یه هویی از خونه نزنی بیرون ...
پست تیر ماه رو هم دوباره خوندم و به یاد برادرت فاتحه ای خوندم روحش شاد ...
یونا رو ببوس

در گوشی دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 09:09 http://shooikar50-50.blogfa.com

آخی عزیزم معمولا وقتی خیلی خرابی یکی می بیندت اما وقتی حسابی سانتی مانتال کردی تو چش یکی نمیای اصلا قانونشه عیب نداره اونا که مرتب شیک و خوشکل می بیننت

ملودی دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 08:46

صمیم جون یعنی شانست زده بود اساسیییی .حالا خوبه مادر شوهر صبا هم نیومد که دیگه این جمع تکمیل بشه همه تو رو ببینن. جوووووونم قربون یونا برم با اون پای بی جورابش و خوابالو .یه بوووووس گنده براش . میگم برای عمویی هم بد نیستا کم کم باید به این بوها عادت کنه دیگه !!!! مامان عروستونم فکر کنم هر وقت تو رو میبینه یاد اون لحظات دلفریبیمیفته که تو دستشویی زندونی بوده !!!!!

تسنیم یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 21:39 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

واقعا بعضی وقتها افتضاح ادم بد شانسی میاره!
خیلی خندیدم از اینهمه بد بیاری!

اطلس یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:42 http://www.daky.blogfa.com

:)))))
الان چی بگم که حسم رو بهت برسونه؟! خیلی حس بدیه کاملا می فهمم! منم امروز تقریبا یه همچین حسی رو به لطف سامی جون تجربه کردم!

رها یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 19:53

:)
می تونم تصور کنم که چه حالیییییییییییی داشتی

خاتون یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 18:43 http://nargesdailyprog.persianblog.ir

سلام
من از خواننده های خاموش ولی همیشگس شما هستم. کامنتی که به نام خانم غزال منتشر شده رو می تونید اینجا بخونید
http://www.motherlydays.blogfa.com/post-137.aspx
.جدانم قبول نکرد که نگویم

ممنونم خاتون عزیزم
انقدرررررر برای من نوشته زیبا و معنادار بود که ارزشش کم نمیشه..ولی بهتر بود اشاره می شد به منبعش .

ممنون

بلوطی یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 17:40 http://number13.blogfa.com

اوه صمیم همین الان داشتم بهت فکر می کردم!! اومدم دیدم اپ کردی:)
راستی که واقعیت داره این قوانین مورفی...واسه منم خیلی پیش اومده...ادم تو اون لحظه مدام ارزو می کنه کاشکی حداقل مثلا فلان روسریش سرش بود!
اخه بونا گونی هم تنش کنی خوشمل و نازه :)
مراقب خودت باش صمیم
فعلا :)

فرزانه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 16:26

سلام
الهی .....!
چی شانسی داری صمیم جون!!!
امیدوارم هیچ وقت دیگه همچین موقعیتی برات پیش نیاد!!
امیدوارم مامان خانوم هم زودتر خوب بشن.
.
.
وای اون مراسم عروسی چقدر بانمک بود..:))
مخصوصا آخرش :))
راستی آرایشگاه خوب اگه سراغ داری بگو عزیزم ....
به غیر از زهره!!!!! که خیلیییییی ارزونه !!!

ارایشگاه خوب برای چه کاری؟ ابرو؟ ارایش لایت ؟ عروسی ؟ فشنی ؟ برای چی ..
راستش من از کار رز زرد تعربف شنیدم ولی خیلی شناخته شده نیست. جاشم جای انچنانی نیست ولی دستش تمیزه میگن و قیمت هاش مناسب

الهه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 15:00 http://www.zizoo21.blogfa.com

قربونت بشم عزیزم
بوووووووووووووووووس
سلام
خوبی؟این چه سوالیه پرسیدم؟
معلومه که نه..
چون حسابی حالت گرفته است....
ضایع شدی نه؟
اخیی.......
اشکال نداره گاهی پیش میاد
وااااااااااااای خدا چقدر خندیدم
این پستت 22 تیر
خیلی باحال بود بخدا
خدانصیب نکنه واقعا
حالا میفهمم چه سوتی هم دادی
الان که ضایع شدی تلافی همین سوتی عروسی دراومد
این به اون در
باور نمیکنی فقط دارم میخندما.

نسیم یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 14:05 http://bardiajeegar.blogfa.com

هیییییییییی وایییییییییی منننننننننننننن!!!

ارغوانی یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 13:37 http://http://arghavaninevesht.blogfa.com/

این نیز گذشت ، ولی با مزه گذشت :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد