من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مامان جون

مادر شوهر من ( مامان جون)  یک خانم نمونه توی  رفتار با عروس هاشون هستند...بابا  نمیگن این عروس لوس میشه ..بی  جنبه میشه ...آخه اینقدر تحویلش  نگیرم ..به جان خودم من  آدم به این عروس دوستی  ندیدم..آدم به این همه جانبه بودن ندیدم..البته و صد البته که هم من و هم مامان جون و  هر کسی توی  این دنیا هم خوبی داره و هم چیزهایی که نظر بقیه شاید حسن تلقی  نشه و عیب  باشه ولی  در  مجموع و منصفانه که نگاه میکنم و کارهایی رو که اگر  مامان  خودم هم میکرد برام ناخوشایند بود و ربطی به مادر  شوهر بودن طرف  نداره رو هم  اگر فاکتور  بگیرم میبینم که  حق مسلم مامان جونه که بارها و بارها از  من بشنوه که خیلی  دوستش دارم و محبت هاشون رو انشالله جبران کنم و  با خودم هم نگم که حالا بی خیال! بگی که چی بشه..که هی  گنده اش  کنی  دو تا کار  بی قابل رو؟!!!!!!!که روشن زیا د بشه سوارت بشن؟!! (شنیدم از  کسانی که این طوری  میگن ها ).

قبلش این رو اضافه کنم که اگر اگر این پست رو مثلا علی می نوشت در مورد  مادرش  شما کلا یک تصور  دیگه از  مامان جون داشتید ..یک آدم  دیگه که با توصیفات من خیلی فرق داره !! .خب  بعضی ها   بعضی چیزهای کوچیک رو نمی بینن ..بعضی  محبت ها از سمت مادر پدر  براشون  عادیه  و کار  خاصی  نکرده پدر یا مادرشون..ولی  ..ولی  من معتقدم  که وقتی کسی با من رفتار  مناسب و  خوبی داره من چکار  دارم دنیا چه نظری  دارند؟ من چکار  دارم  این وسط  حالا چند نفر هم  با من مخالفن..مهم اینه که من صادقانه به مامان جون یا هر  کسی بگم که برای  من محبت هاش  دیدنی و قابل لمس  هست .

حالا برگردیم ببینیم این خانم گل چکار میکنه که  با تصور مادرشوهرانه بعضی ها فرق داره..مثلا مامان جون میدونه من فقط  ابگوشت های  او ن رو میخورم..یعنی  کلا تو خونه درست نمیکنم  خودم چون  این همه زحمت برای  یک غذای دو نفری  به نظر   با توجه به وقت کم من عاقلانه!!  نیست .خلاصه که هر  وقت ابگوشت دارن  من رو دعوت میکنند( علی  اکثرا ظهرها نمیاد خونه)  و اگر  نتونستم برم قبل از  اینکه برسم خونه  میبرن میذارن روی  اپن و نون تازه و مخلفات دیگه اش  هم باهاش  هست..تازه وقت هایی هم بوده که مامان جون خودش  رفته و بعد دیده یکی  دو تا ظرف هم مونده تو سینک و طفلکی  همه رو شسته تا من بیشتر  از این خسته نشم توی  این زندگی!! یک بار ه م یک کاری  کرد که من کمی  اخم و تخم هم کردم  و راستش زیاد خشم نمیومد ولی  چون  نیتشون رو می دونستم  دیگه حرفی  ازش  نزدم. چند روزی بود که خیلی  سرم شلوغ بود و  فکر  کن مهمون بازی های اقا جون و مهمون هایی که یادتون هست حتما وقتی  میان  این آقا جان ما چکار  میکنند براشون هم اومده بودند و ما شب  میرفتیم بدو بدو بیرون و  بر میگشتیم و فقط  وقت بود بخوابیم ..بعد این لباس های من  و کیف و لباس های   یو نا و کلا همه چیز  روی  تخت تشکیل یک رشته کوه و  کوه پایه داده بودند!!  خلاصه یک روز من رفتم خونه و دیدم به به  ان آقای  همسر مهربان عجب  کارهایی  کرده..خونه شده دسته گل  و  تخت مرتب و تمیز و همه لباس ها  تا شده و مرتب چیده شده لبه تخت  و..به علی  زنگ زدم که  قربونت بشم با این همه زحمتت..من چکار  کنم تو اینهمه خوبی  و ماهی و دسته گلی!  خلاصه  شب  یک مراسم باشکوه استقبال ترتیب دادیم و  وقتی  علی  داشت حسابی  خر کیف  میشد و من و پسرک هم با خنده و بپر بپر براش  میخندیم دسته گل محمدی ..به  خونمون  خوش  اومدی!!!( اوف  ته استقباله دیگه) ایشون گفتند به به صمیم خانوم! دستتون درد نکنه که همه خونه رو مرتب  کردین و  چی شده از  استراحتت زدی و  تخت تکونی  کردی!! اقا ما رو میگی..گفتم بچه ها یک لحظه مراسم رو همینجوری  نگه دارید..یعنی  تو اینهمه کار رو نکردی..پس واسه چی  من اینهمه ظهر قربون صدقه ات شدم؟ میگه خب بس که من خوبم و تو با شعوری!! دهنم باز مونده بود.فهمیدم مامان جون ظهر که برامون قورمه سبزی  خوشمزه اش رو اورده دیده اوضاع خیلی  خرابه و همه رو مرتب کرده و بعد رفته و به من هم هیچی نگفته..تا اینجاش  اوکی بود ولی  من از  این که  داخل اتاق  خواب  من شدن خوشم نیومد.خب  خصوصی  هست اونجا و ممکنه هر  چیزی  توش  پیدا بشه !! به مامان جون زنگ زدم و با خنده گفتم من باید  از شما این کلید رو بگیرم تا دیگه اینهمه من رو خجالت ندید! آخه مامان جون چرا  در اتاق خواب رو باز  کردید ..نگفتید من آبروم میره اونهمه ریخت و پاش رو شما ببینید ..!!؟  مامان جون هم نکته مورد نظر رو گرفت و گفت دیدم تو وقت نداری  گفتم کمک کنم  و باشه دیگه اونجا رو کاری  ندارم ..خلاصه به روی  هم نیاوردیم و من هم تشکرو رو انجام دادم.میخوام  بگم اولا لازم نبود به علی بگم که از   از  یک بخش از  کار مامانش  خوشم نیومد. دوما لازم نبود مستقیم بگم توی  خونه من اینطوری  کمک نکنید  لطفا..سوما یک تشکر  حسابی  بابت دست پخت خوشمزه مامان جون اثر   شوکه  احتمالی حرف من رو برطرف  کرد..ضمن اینکه مامان جون همش  میگفت نه این حرف ها چیه؟ تو که خونه در نیستی که ازت توقع داشته باشن همه چیز مرتب  باش همیشه ..و دلداری  میداد به من .

یک مورد دیگه این بود که من  سه روز  از صبح تا شب  درگیر بودم و لازم بود پسرک رو یک جا بذارم تا 7 شب  که برمیگردم خونه...این اتفاق  اولین بار بود که بعد از  تولد یونا می افتاد و من تا حالا سه بار  هم نشده که پسرک رو جایی  بذارم راستش  مامان خودم که نمیتونه..یعنی  بابا گفته این بچه دلش  برای  مامانش  تنگ میشه و من طاقت ماما ماما گفتنش رو ندارم و  خلاص! فرمودند صمیم جان خودت هم باش  هر وقت پسرک رو میاری!  خسته نباشند دیگه ... خواهرم خودش  شیفت بود و تایم ساعت 2 تا 7 نبود  خونه.. من از  چند روز قبلش به مامان جون گفتم نمیدونم یونا رو چکار کنم...ببرم بدم شوهر صبا نگه داره که طفلک از  کاراش  میمونه..بگم علی  بمونه خونه که  اون هم چهار برسه هنر  کرده..خلاصه  دلم نمیخواست مستقیم بگم کمک میخوام...فرداش  دیدم جاری  جون زنگ زد که تو داری  دنبال  آدم میگردی  برای  نگه داشتن یو.نا..؟ مگه ما نیستیم / مگه من رو یادت نبود که هیچی بهم نگفتی ..منم تو دلم قند آب شد و گفتم نه قربونت بشم.خب  تو خودت هم بچه داری و سرت شلوغه و زحمت بیشتر  نمیخواستم برات درست بشه!!   اونم گفت بار  آخر باشه که این جوری  میگی و خلاصه مامان جون ردیفش  کرد اینطوری که  پدر  جون برند دنبال پسرک و  از  مهد برش دارن و ببرنش  خونه جاری  جون و  مامان جون هم شام درست کنه  ببره اونجا ( تا زحمت جاری  جون بیشتر  نشه و مهم تر  از  همه منتی روی سر صمیم  خانوم نباشه یک وقت) و ما  هم شام اونجا باشیم و شب  با سلام صلوات بریم خونه  خودمون  و این برنامه دقیقا سه شب  تکرار شد..ناگفته نماند که وسطش هم پسرک کمی مریض شد و مامان با من اومد دکتر و طبق  معمول همه هزینه های  دکتر  و دارو رو پدرم دادند و  یک روز  هم مامان از  مهد اوردش  خونه جاری  جون..یعنی این خونواده  یک کلمه نپرسیدند صمیم  چرا از  خونواده خودت کسی  کاری  نکرد ؟( خب  هر کسی بود بای  دیفالت میگفت خونواده دختر معمولا اینطور  وقت ها میپرن وسط و کمک میکنن!) .چون اصولا خودشون رو خونواده شوهر و جدا از من نمی دونند. من هم شب اول از طرف پسرک یک روسری خیلی خوشگل  برای زن عمو جون گرفتم  و دادم بهش  .مامانم هم دو روز بعد چند  تا رژ و سایه  و از  این چیزهای  شوهر خوشحال کنی!  فرستاد برای  زن عمو جون پسرک و  خواهرم هم بعدش به مامان جون  زنگ زد و گفت دستشون درد نکنه..خلاصه  که کلا هوای  من رو دارند خدا رو شکر و  باور  کنید من گاهی  اصلا فکر  نمیکنم  من این ها رو فقط  چند ساله میشناسم . انگار  عمری  با هم بودیم و این محبت از  خیلی  وقت پیش  بین ما بوده..

مکنه بگید  ای صمیم جان اون ها آدمن و  می فهمین ولی  تو هنز با جماعت  نافهم!! سر و کار  نداشتی و  نفست از  جای  گرم در  میاد..خب  تا حدی  دسته ولی  من یک وقت هایی  فکر  میکنم اگر رفتارهای  خودم رو عوض  میکردم و  مثلا میگفتم من از  نظر  تحصیلات و زیبایی و خونواده خیلی  بالاتر  از  این ها هستم ( که همیشه  مامان جون میگن تو همه چیزت تکمیله ماشالله.به هم هم میگه ها) و کمی  خودم رو میگرفتم یا میگفتم چرا من بلند شم ظرف بشورم وقتی  دختروشن نشسته یا چرا من  فلان کار ر بکنم وقتی  خودشون وقت هم دارند و کمتر  از  من گرفتارند.. خب  رابطه امون اینطوری  نمی موند..شادی باورتو ن نشه ولی  منی که  خودم برای  خونم  ام کارگر  میگیرم  ، موقع تعویض  خونه و نقل مکان به خونه جدید  پدر جون اینا چون میدونستم وسواس داره مامان جون و  کار  کارگر به دلش  نمیشینه آستین هام رو زدم بالا و تا دستشویی و حمامشون  رو خودم شستم و برق افتاد و اونقدر  عرق ریختم که وقتی  مامانم شنید گفت  تو برای  خودت این کارها رو نمیکنی حتی ..یعنی  نگفتن یک کلمه که نکن بذار  کارگر  بیاد!!!!؟( مادر    تریپ جمایت از  دختر)  و من توضیح دادم که نخیررررررررررر خودم دلم خواست ... بعد این مامان جون هر جا نشست گفت صمیم ما رو شرمنده کرده و بچه رو گذاشته مهد و  کمکون کرده و  چکارها که نکرده!! من فرش  هم حتی شستم براشون ..این ها رو از روی  محبت انجام دادم نه وظیفه و خود شیرین کنی ..  البته حرف  مامانم رو هم به مامان جون گفتم و  اضافه کردم مامان فکر  میکرده من این کارها رو بلد نیستم نمیدونست من وقت ندارم برای  خونه خودم از  این کارها بکنم و یک بار  هزار بار نمیشه ...  من اجزه نمیدم که مثلا فکر  کنن پس  دفعات بعدی  هم این بیاد بشوره برامون!! تازه در  اون دوران کلی  هم غذاهای  خوشمزه میبردم براشون که زحمت اشپزی  نکشن و  این هم برگ زرینی  شد به افتخارت و سجایای اخلاقی  من!!!! ( بمیری  صمیم اینقدر  از  خودت تعریف  نکنی  تو!)

ناگفته نماند که  بحث هم اتفاق  افتاده  بینمون ( دو بار در  کل)  و من در  عین حال شمام باهاشون تو نشده  و همیشه رعایت  بزرگتر کوچکتری رو  کردم. نکته طلایی  هم اینه که مادر شوهرم از  اینکه میبینه من اینهمه عاشق  پسرش  هستم  و برای  زندگیمون مایه میذارم  و  کلا  فرزند برومندش  همه جوره از  ما راضی  هست ( خدا راضی  باشه خواهر )  ما رو حلوا حلوا میکنه... و من هم  هر  بار  کلی  از همسرک گلم تعریف  میکنم و هر بار  میشنوم تو خوت خوبی  عزیزم که این پسره !! خوب  هست وگرنه اخلاق  نداره که این بچه..من مادرشم میشناسمش! و من هم یک هیییییییییییین میگم و اضافه می کنم  نه ترو خدا نگین مامان جون...گله این علی ..مرد به این خوبی  پیدا نمیشه توی  دنیا بعد از  پدر  جون!!!! و برق غرور  توی  چشم های  اون کاملا  پیدا میشه ...بعد شما قضاوت کنین که این علی  نامرد به من میگه تو مارمولک بازی  در  میاری  برای  مامان ساده من!!!  

 واقعا سیاست دنیای  کثیفیه!!

 

نظرات 71 + ارسال نظر
سیما پنج‌شنبه 14 مهر 1390 ساعت 16:17

مانی.م پنج‌شنبه 5 خرداد 1390 ساعت 05:41 http://paradoxist.blogfa.com

فقط موندم که با ساز این آهنگ "همه چی آروومه، من چقدر خوشبختم" چقدر میتونی برقصی!
کلا 4 حالت داره، یا
1- خوشی زده زیر دلت و به بلاگ پناه آوردی!
2- از مکانیسم خیالبافی و نیمه ی پر یه لیوان خالی رو دیدن برای تسکین خودت استفاده می کنی!
3- برای حرص دادن خواهرشوهرو جاری و الباقی یه چیزایی مینویسی!
4- کتابِ "بنویس تا اتفاق بیافتد" رو تازه خریدی و در طبق فرمول داری آرزوهات رو مینویسی تا اتفاق بیافتند!
کلا میتونم از قول نامجو بگم که: آقا به مویی بندی سرور من، خانم به چی پایبندی ...؟
و در نهایت بنده هیچ مسئولیتی در قبال نوشته هام ندارم.

لنا سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1390 ساعت 11:28

خیلی عالی مینویسی عزیزمممم واقعا متنات و دوست دارم

[ بدون نام ] چهارشنبه 25 اسفند 1389 ساعت 14:45

آخه صمیم جان شوهرت نمیگه که مثلا زن داداش من بچه رو نگه داشت یا مامان من کمک کرد یا چه میدونم مامان من غذا میپزه میاره بابای من نون میخره مامان بابای تو اینکارا رو نمیکنن مگه مامان بابای من بیکارنو؟آخه برام سواله که چطوری بهش فهموندی که حق نداره منت بذاره
یا اصلا تو چطوری میرسی هم سر کار بری هم بچه رو نگه داری و غذا بپزی و بچه رو نگه داری اونم بدون کمک؟غیر ممکنه
آدم وقتی ساعت4یا5
از سر کار میاد بچه رو هم از مهد بیاره دیگه رمقی نمیمونه!
یعنی واقعا از بعد از قبل1سالگی بچه رو گذاشتی مهد؟

چرا ما خانم ها همیشه فکر میکنیم وظیفه خونوادمونه که بچه ما رو بزرگ کنن؟ به ما جهاز بدن؟ شوهر مون رو حلوا حلوا بکنن؟ برامون پخت وپز بکنن؟ وسیله های بچه مون رو بخرن؟ و ...
نه اصلا از این فکرها یادش ندادم که بکنه..از طرف خونواده اون هم محبت هست..ضمنا پدر من برای پسرک هر ماه هزینه ثابت ایاب ذهاب مهد و دکتر و ..دارن و میدن به ما..خونواده همسرم سعی دارن اونا هم تا حد ممکن کمک کنن و حداقل اگر بچه داری نمیکنن کارهای دیگه من رو کمتر کنن. کلا فهمیده هستند...
حق نداره منت بذاره همسر من یا هر کسی دیگه..چون من هیچ وقت الکی طرف خونواده خودم رو نگرفتم ومیدونه منصف هستم پس اعتماد میکنه و دوتایی تصمیم گرفتیم کلا بچه داری و اینا بیشترش با خودمون باشه...

من گفتم که صبرم زیاد شد.گاهی واقعا خسته میشم..گاهی یک ساعت میخوام با همسرم تنها باشا..دوتایی بریم بیرون ولی خب کمکی ندارم.تازه کار خونه و رسیدگی به بچه و بازی و شام و مهمونی واینا رو هم اضافه من

بهترین مهد ممکن رو تو مشهد انتخاب کردم و شش ماهگی بچه رو بردم و اونقدرررررررررررر اعتناد دارم بهشون که حاضر نیستم علیرغم دوری راه و اینا مهد رو عوض کنم..پسرم من با گریه یک وقتایی میاد خونه...مهدش رو میخواد...!

امیر چهارشنبه 25 اسفند 1389 ساعت 10:40

برای بار سوم سلام
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشید
این ها از اولین پیام هام بود ، و چون زیاد اهل وبلاگ گردی نیستم با خیلی از اصولش آشنا نبودم ، معذرت می خوام ایشالله در آینده با نام پیام میدم . میشه بدونم الان چه هسی دارید ؟
ادامه همون داستان :
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته ، منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز نه می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره !!!

مساله داره پیچیده و روشن تر میشه ، اون حدودی که برا این سیاست گفتین کتملا بر مبنای صداقته یا باید گاهی دروغ مصلحتی گفت یا مبالغه کرد تا بتونیم از زبونمون برای شاد کردن دیگران استفاده کنیم ؟
حقیقتا خیلی مساله مهم ، کاربردی و حساسیه !!! امیدوارم خوش و خرم باشید

سلام
من هم این ورژنش رو شنیده بودم..ممنونم برای اطلاع .

ادم هایی به سن مادر همسر من مسلما فرق صداقت با چاپلوسی و دروغ رو میفهمند..نمیشه همیشه سرشون گول مالید ولی مثلا من وقتی به جای یک بار سه بار از غذای خوشمزه اشون تعریف میکنم میدونم برای یک خانم مهمه که بشنوه زحماتش چقدر به چشم میاد و همه خوششون اومده اینجا این تکرار مبالغه نیست ولی یک جاهایی بیشتر از یکبار مکنه واقعا مبالغه باشه.
دروغ مصلحتی هم شده ..اره ..مثلا حرفی رو از زبون علی گفتم ت اتاثیرش بیشتر بشه یا مثلا اون حواسش به چیزی نبوده من از طرف اون عذرخواهی کردم..یعنی مثلا پیغامش رو رسوندم و مشکلی هم پیش نیومده..میخوام بگم من قلبا محبتشون رو توی دلم دارم و اگر هم این وسط چیزی باشه منتهی به ضرر نمیشه .
ممنونم از محبت و توجهتون

ساناز سه‌شنبه 24 اسفند 1389 ساعت 22:56

سلام
چندتاسوال دارم
اگه بجوابی ممنون میشم
اول اینکه جدی جدی رفتی به مادر شوهرت گفتی مامانت گفته که:".یعنی نگفتن یک کلمه که نکن بذار کارگر بیاد!!!!؟"


دوم اینکه یعنی مادرت هیچوقت بچتو نگه نمیداشته؟با اینکه بازنشسته بوده و فقط بخاطر همون حرف پدرت؟خب باید بگم تو خیلی خوش شانسی عزیزم چون شوهرای دیگه همیشه به آدم سرکوفت میزنن که مامانت اینه و بابات اونه و البته خانواده شوهرم که بدتر دیگه
میگم پس از موقعیکه پسرت به دنیا اومد همیشه مهد بوده مگه میشه مامانت نگه نداره بچتو؟این بهونه آوردنا رو تو رو خدا یاد ما هم بده که به مامان باباهامون بگیم اینجوری بگن که شوهرمون بدتر بهش برنخوره و لج نیفته با خودمون و خونوادمون
متاسفانه حرف زدنم بلد نیستیم قربون خدا برم شما چون خانوادگی بلدین حرف بزنین هم همیشه خوشبختین چون حقتونو میگیرن و گلیمتونو با خونسردی میکشین بیرون از آب همیشه در نظر بقیه شیرینید و هیچوقت سرخورده نمیشین که چرا عرضه نداشتم جواب این یارو رو با چشم وابرو بدم یا به قولت بعضی جا ها با سکوت معنادار چون اینا همه بلد بودن میخواد و استعداد هم

اره واقعا گفتم.اینطوری: ( مامان جون جالبه که مامانم میگن چرا مامان علی جان کارگر نگرفتند؟ قبول ندارند کار کارگر رو؟ اخه تو خودت برای این کارها کارگر میگیری دخترجان!!) مهم اینه که اونا به حسن نیت مادر پدر من اگاهند و کلا رابطه خیلی خوبی با هم دارند..

نه مامان هیچ وقت نگه نداشته..به همین راحتی ..شوهره بیخود میکنه دور از جون شما حرف بزنه..مگه مامان من وظیفه داره؟ محبت میکنه هر کس این کار رو میکنه و اگر حرف بزنه میگم خب مامان جون هم توان ندارند و ما مزاحمشون نمیشیم..ببین من از اول زندگی توی گوش شوهرم خوندم که اه اه مردم چقدر رو دارن!! چقدر بی توجهن به تربیت بچه هاشون..یعنی چی بچه خونه این و او ن بزرگ شه؟ ادم از تربیت خودش میمونه و بچه دو تربیتی میشه ..بعد هم چون بابا سیگار میکشه من گفتم امکان نداره بذارم یونا بره اونجا البته بابا میرن بیرون ولی بهانه من خوبه دیگه...

مهم تر اینکه که به شوهرت نشون بدی کارهای پدر مادر هاتون محبت هست نه وظیفه.البته اینم بگم ک ه برای خودم خیلی دردناک هست که کمکی ندارم از طرف مامانم ..خیلی گاهی سختم هست ولی اصلا اصلا نمیذارم شوهره فکر کنه کم کاری شده از طرف خونواده من...من ر همه چیز پسرک مستقل هستم و ازا رامشی که خودم بهش میدم و در محیط خونه پدرم شاید اینطور پر رنگ نباشه هم خوشحالم..روز اول هم پیه همه چیز رو به تنم مالیدم...

استعداد خدادادی نمیخواد..باور کردن خودت ..ارزش قایل شدن برای خود و دیگران و کمی تمرین میخواد..
موفق باشی عزیزم

سعیده دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 18:52 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

قدذ مادرشوهرتو بدون
و بدون اون خوبه که تو تونستی حتی خوبی تو نشون بدی و گرنه خیلی ها هستن که .....
دست رو دلم نزار مادر ....

شادی یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 21:03

سلام صمیم جون،خوبی عزیزم؟
من تقریبا سه ساله که نوشته هات رو میخونم ولی اولین باره که برات کامنت میذارمD:
امیدوارم بی معرفتیم رو ببخشی!!ولی همیشه نوشته هات دوست داشتم و دارم...

مرسی عزیزم

[ بدون نام ] یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 20:24

سلامی دوباره
دقیقا نمیدونم منظورتون از داستان هیزم شکن چی بود ؟؟؟! ( آیا همون که زنش میوفته تو رودخونه رو گفتین ؟) آیا منظورتون این یود که بعضی وقتا به برخی دلایل میشه به جای حقیقت کمی مبالغه کرد یا دروغ به قول معروف مصلحتی گفت ؟!!!!!!!
لااقل کمی در مورد حدود زبون که خودتون رعایت می کنید و نتیجه گرفتید راهنمایی کنید !! اگر پایه 20 سوالی هستید که شروع کنم !!! مشروح که توضیح ندادید حداقل موجز و مختصر بگید ( رومو زمین نزنید دیگه !!!)
متشگرم

زنش نه..تبرش افتا تو اب
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.

گاهی صداقت کاری میکنه که بیشتر از اندازه و انتظارت دریافت میکنی...

در خدمتم با سوالات..فقط نمیدونم چرا از اینکه مخاطبم رو نمی شناسم یک حسی دارم..خوب نیست خیلی ..ممنون اگر بی نام ننویسید

اطلس یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 14:33 http://www.daky.blogfa.com

صمیم جون
من که کلا از طرف سامی معاف شد و تا وقتی نیومدن از من عذر خواهی کنن حق ندارم برم خونشون! اینم از شوهر بی سیاست اما لجباز ما که هی میره همه چیز رو بدتر می کنه بعد هم میگه اونا مهم نیستن. بابا مادرشوهر من نمونه هست! یه سر به وبلاگم بزنی می بینی جدیدا چه فعالیت هایی انجام میده که مثلا من با سامی دعوام بشه اما هی سامی از اونا متنفرتر میشه. دل بزرگی داشتم که هی خوردش کردن و دیگه هیچ جایی توش ندارن!
کلا تو خودت خیلی خوبی و خانواده ی علی هم فهمیده و با شعورن! به قول خودت بعضیا کلا مشکل دارن!

ای از دست این مرد های بی ساسات ..بابا بذاریم این قضیه عروس مادر شوهر خودش حل شه شما هی اتیشش رو تندتر نکنید !!

محبت داری .به سامی هم بگو به رابطه تو و اونا کاری نداشته باشه ..بره با هر کی میخواد دعوا کنه ولی نه جلوی تو.وقتی تو نیستی .

سها یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 14:27 http://donyaye-shirine-man.blogfa.com

سلام صمیم بانو !!!! کشته مرده اون سیاست تو هستیم

آزاده یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 14:17

سلام عزیزم،
من دانشجوی جهاد دانشگاهیم،
شرمنده عزیز نمی خواستم ناراحتت کنم فقط برا آشنایی بیشتر بود،
من از زیارتت خوشحال میشم!
احساس میکنم دوست و همراه خوبی میتونی برام باشی!
بوس بوس...

نه عزیزم ناراحت چرا بشم..فقط عذرخواهیم رو گفتم تا سو تفاهم نشه..

موفق باشی همیشه

یاسمین یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 13:38

مشهدم الان
امیدوارم منو بخشیده باشی

بیتا یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 13:04 http://www.raziyane.persianblog.ir

ممنون دوست خوبم! حرفات انرژی خیلی خوبی داشت. رابطه من و همسرم عالیه! به هر حال ۴ سال دوست بودیم و البته احترام من به خونوادش باعث شد که اون صد در صد طرف منو بگیره!

خدا رو شکر که خوبید..

هستی یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 12:46

خانومی یه سوال چرا کلید خونه رو مادرشوهرتون داره ؟

چون مادر شوهرم برای ما ماست خونگی درست میکنن ..غذا میارن ..یک وقتایی زیر غذای من رو خاموش می کنن. ..اگر یادم رفته باشه صبح مثلا گوشت در بیارم از تو فریزر این کار رو میکنن...پدر شوهرم نون تازه میخرن و سر راه میارن خونه تا من برسم و مزاحم استراحت من نباشند و هی زنگ نزنن و من از خواب بیدار شم.. چون وقتی من کارگر دارم و خودم سر کار هستم مادرشوهرم میان و حواسشون به همه چیز هست .
مهم تر از همه چون اون ها حتی وقتی خونه شون رو عوض کردند باز هم یک کلید دادند به علی و در حالی که به برادر شوهرم ندادند چون خانوم ایشون خونه دار هست و نیازی نبوده که کلید اونرو داشته باشند پس کلیدی هم ندادن..

و بالاتر از همه چون اعتماد دارم بهشون

بهناز یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 11:50 http://narin86.persianblog.ir

تو درس زندگی می دی به آدم . انشالله که ما مجرد ا هم استفاده کنیم از این ها .

انششششششششششششالله

مرمر یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 10:56 http://www.farzad-r59.blogfa.com

سلام صمیم عزیز پست قبلت را خوندم و خیلی لجم گرفت از اینکه ملت حماقت خودشون را گردن کس دیگری میندازند .از این پستت هم خوشم آمد خیلی خوشگل رابطتو با مادرشوهرت بازگو کردی خوشمان آمد از این همه تفاهم.من هم با مادرشوهرم خدا را شکر خیلی حوریم و کلی هوای همو داریم.امیدوارم که همیشه همیشه در کنار آقای علی و یونا جون خوشبخت باشی.

چقدر خوب که هوای ه مرو دارید .من عاشق این جور رابطه هام..

مهتاب یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 10:43 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com/

سلام راستش خیلی غبطه خوردم اول به این که میگی مادر شوهرت اینطوریه و رابطت با خانواده شوهرت اینطوریه راستش من خیلی تلاش کردم ولی نشد کاش همه درک و شعور مادرشوهرت رو داشتن کاش کاش کاش

بعضی مسایل پایه اش از روی اول اشنایی خانواده ها ریخته میشه ..مثلا وقتی من دارم از تولد مامانم تعریف میکنم یعنی ادب حکم میکنه اون ها زنگ بزنن وبه مامانم تبریک بگن یا من از محبت های ان ها برای مادر و ژدرم تعریف میکنم و همش محبت های خونواده خوم رو به سر خونواد ه شوهر نمی زنم..

البته واقعا اگر درکی نباشه همه این ها بی فایده است...

هستی یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 10:11

خانومی منظورم از بحثا که گفتم ازشون بنویس با مادرشوهر و کلا خانواده شوهره واقعا دوست دارم بدونم چه جوری برخورد می کنی اینجور مواقع ؟ البته اگه صلاح میدونی

ببین مثلا خواهر علی از مامان خودش دلخوره ...بعد مهمون دارن و اون به بهانه خستگی عذرخواهی میکنه و نمیاد سر شام و تو اتاقش می مونه تا مثلا مامانه رو حرص بده!! خب من چکار میکنم.؟ سر شام سریع و بی سرو صدا از همه غذاها یک کوچولو میکشم و توی یک سینی میذارم و میبرم اتاق خواهر شوهرم و به روش هم نمی ارم که من خبر دارم اصلا هم خسته یا مریض نیستی و میگم یک ذره بخور بعد بخواب ..حالت بد میشه ها از گرسنگی!! وقتی مامان جون میگه اصلا چرا بردی براش؟ لازم نبود .من میگم نه ترو خدا نگین..گناه داره..خسته بود خب و باز هم به روی ایشون نمیارم که چند دقیقه قبل خودش برای من گفت که عمدا این کار رو میکنه این دختر بلا!! و نیش مادر شوهر تا بنا گوش باز میشه ..ببین من اصلا چاپلوسی نمیکنم ..من فرصت میدم بهشون تا قضیه کدورتشون با شام خوردن و ادامه قهر بدتر نشه .. درست همون کاری که اگر اتفاق می افتاد برای خواهر یا برادر خودم می کردم..

وقت هایی هم بوده که تیکه ای انداختن..مثلا علی یک کاری کرده و اون ها ناراحت بودن و یک چیزی گفتن وقتی با من حرف میزدن.من اینجور مواقع یک سکوت خاصی میکنم..خیلی تابلو هست که ناراحت شدم..نمیخندم و گرفته میشم ( یا الکی نشون میدم حالم گرفته شده!!) و با صدای اروم تر جوابشون رو میدم..بحث رو عوض میکنم و خودشون زود میزنن کانال دیگه!! و ممکنه حتی عذرخواهی و دلجویی هم بکنن بابت حرفشون ..ولی اگر خیلی ناراحت بشم حتی موقع دلجویی هم حرف نمی زنم و یا اخرش میگم بهتره فراموشش کنین ..ادامه ندیم بهتره...

وصال یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 10:05

سلام.بیا و من رو دوست داشته باش!انقدر نازم!انقدر گلم!خییییییلی نازم.

خاتون یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 09:22 http://bootejeghe.blogsky.com

رد میشدم گفتم یه سلامی عرض کرده باشم عروس گلم

[ بدون نام ] یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 09:00

صمیم جان خوش به حالت با این مادر شوهرت.خوش باشی عزیزم

ممنونم..خدا بده به شمام الهییی یا اگر داده نگهش داره برات

آزاده شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 23:17

سلام عروس گل مادر جون!

انصافأ تو یه عروس نمونه ای،خدا کنه ما هم مثه تو باشیم!
البته بعد ازدواج!!
صمیم جون من دانشجوی زبانم مشهد،
خیلی دوست دارم حضوری باهات آشنا بشم،اگه امکانش هست شماره یا آدرسی از خودت برام ایمیل کن عزیزم،خیلی خوشحالم میکنی گلم،
منتظرتم.

تو لطف داری عزیز دلم.
ممنون میشم معذوریت های من رو در نظر بگیری
کدوم دانشگاه مشهد هستی ؟

نیوشا شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 22:36 http://www.maried.mihanblog.com

سلام.خوش به حالت زندگی خیلی با حالی داری.منم یه مطلب در مورد مامان جون گذاشتم.خواستی برو بخون!
راستی میای تبادل لینک بکنیم؟
اگه مایلی منو با نام ماجراهای نامزدی ما زیر یک سقف لینک کن بعد بگو با چه نامی لینکت کنم.
خوشبخت باشین

بخ خاطر سن کم شما دو تا ( ۲۱) حق میدن به خودشون که نذارن بیچاره بشید!! میگم حالا چرا برای خرید عید با مامان گرام رفته بودید میلاد نور و تجریش و اینا..؟

رها شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 18:31

عزیزم این که تو خوبی و همه چیز تموم حرفی نیست
اما قدر این خانواده رو خیلیییییییییییییییییییییییییی بدون
چون من دخترای همه چی تمومی رو هم دیدم که خانواده شوهر له کردند

من هم حرفم همش همینه که در خوبی این خانواده شک نیست..


غلططططططططططط کردند دختر مردم رو له کردند..
صمیم عصبانی

صبا شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 15:32

خوش ش ش ش ش به حاااااالت......!!!!!!!!!!!
:(
من هر چی فکر می کنم هیچ خیری از این جماعت ندیدم
البته بدی هم ندیدم
جای شکرش صد البته که باقیه

اون خوش به حالت اونقدر بلند بود که فک کنم برم زیر تریلی همین امروز!!!!
شوخی

نگاه مبهم شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 11:53

سلام سلام

یاد می گیریم.

=)

ما شاگردی شما رو میکنیم استاد همیشه...

لیلی و مجنون شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 11:42 http://shmd.blogfa.com

منم مادر شوهرمو خیلی دوس دارم ولی اصلا نمیتونم بگم دوست دارم! راه حل چیه؟! :دی

ببین حتما با کلام لازم نیست ها..با رفتارت نشون بدی هم خوبه اولش ..بعد برو سراغ زبونی گفتن

دستشون درد نکنه .چه مادرشوهر و جاری مهربونی

خدا حفظشون کنه

محدثه شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 10:22 http://entezareshirin86.blogfa.com

یعنی من واقعا کشته مرده این سیاستتم والبته خوشم میاد از نگارشت

مرسی.لطف دارید

[ بدون نام ] شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 07:50

ناقلا یه کاری کردی که علی هم شک کنه به حرفات اما خدارابطتونو بهتر ازاین بکنه

[ بدون نام ] شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 03:19

بابا تو خیلی زبون بازی مادرشوهرت هم پیداست بی شله پیلست از اون تیکه اندازا نیست

میدونستی این هایی که گفتی فقط طبق تعریف های من بود و هنوز من و مادر شوهرم رو ندیدی تا بتونی درست تر قضاوت کنی؟

در کل این که گفتی به واقعیت نزدیکه .

خاموش شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 01:28 http://taste-of-dust.blogfa.com

ااااااااا صمیم جون نظرا رو ثبت نمی کنی که از هم تقلب نکنیم ؟

خوش به حال مادر شوهرت به خاطر داشتن یه همچین عرووس قدر دانی . جدی میگمااااا .

و البت مادر شوهرا عاااشق عروسای شیییییییییییییرینن

از قدیم گفتن زبان سبز سر سررخ رو هم از زیر تیغ میاره بیروون . باااور کن .

نیدونم شایدم قدیم نگفتن همین جدیدا گفتن . شایدم اصن نگفتن .

در هر صورت خود ششیییریینییییییییی خوووووووووووووووفه :-)

اهههه پس اینجوری همه نظرات در یک راستا میشن یه وقتایی؟!!!

جواد جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 20:04 http://camp-18.blogfa.com/89123.aspx

سلام وبلاگتون عالیه خوشم اومد به منم سر بزنید خوشحال میشم اگه هم که مایل به تبادل لینک بودین خبرم کنید

[ بدون نام ] جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 16:16

چی بگم من به تو؟
خود خوشگل کن در چشمان معصوم مادر شوهر
این همه نوشتی گفتم بابا ایول این صمیم داره متحول میشه
آخرش در یک کلمه ....
هی هی هی
دنیا
دیگه به کی میشه اعتماد کرد
مرصاد

ببین اون ته اشک عمق چشماش وقتی یادش میاد از شانس کچل پسرش ..خیلی من رو به فکر فرو میبره...!!!
رفتی تو راسته کار عملیات و اینا دیگه ..همون میقات فرهنگی بهتر نبود؟

سمایی جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 14:26

عزیزم تو خوبی.درست.ولی اگه طرف مقابل نخواد خوبی رو درک کنه،نتیجش میشه آب تو هاون کوبیدن.والا من هزارتا کار تو خونه مادر شوهرم کردم که هیچکدومشونو خونه مامانم نکرده بودم.اونا هم میدونستن که تا حالا ازین کارا نکردم.ولی یه خسته نباشی بهم نگفتن که دل گرم شم.حالا قربون صدقه رفتن پیش کش.اینا باعث شد منم بی میل و رغبت شم و رویه سابقمو بذارم کنار.الآنم پشت سرم زیاد حرف میزنن که فلانی فلانه و بهمانه.با اینکه حرفاشون به گوشم میرسه ولی هیچوقت به روشون نمیارم.به نظرم با این حرفا شان خودشون کم میشه.اگه بخوام جز جز رفتاراشونو شرح بدم میشه مثنوی هفتاد من کاغذ.پس بی خیالش.
خدا رو شکر که خدا با اینهمه خوبیات یه مادر شوهر فهمیده بهت داده.شاد باشی و خوشبخت.

سیاست کار راحتی نیست..البته من خیلی با سیاست و اینا هم نیستم ولی در کل باید دید متن خونواده ای که بهش محبت میکنی چیه

به رو نیاوردن یک چیزیه ..اینکه فکر کنن می فهمی یک چیز دیگه است..یک تیکه هایی شاید لازم باشه ولی در کل از کنتاکت و اینا دوری کن که اول از همه خود ادم اسیب میبینه..

نیلوفر جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 14:11

از مادر شوهر و جاری گفتی...از برادر شوهر و خواهر شوهرت چیزی نمیگی...البته نمیدونم علی آقا چند تا خواهر و برادر داره.ولی درباره اونا هم بگو.

قربونت بشم تا دنیا دنیا بحث مادر شوهر خواهر شوهر مطرح باوئده..این وسط ها برادر شوهرها یک قل قلی برای خودشون میکنن دیگه!!!

دو برادر و یک خواهر داره علی ..با خواهرش خوبم و پرمو ن به پر هم نمیگیره!! فقط یک بار شاهپر من گرفت که خدا به جوونیش رحم کرد مادرررررررر!!! داداشاش که دیگه نگو..سالی یک بار دو کلمه حرف میزنن و تموم..کلا ماهن چون کم حرفن!!

[ بدون نام ] جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 13:27

سلام
حالا به نظر خودتون اینا واقعا سیاسته ؟!!!
یعنی اگر ما هم به یکی کمک کنیم باید بعدش یه جوری بفهمونیم که برا خودمون وقت نداریم اما بلدیم ؟؟ اگر این کارو نکنیم به خودشون اجازه میدن که همیشه این فرایند تکرار بشه ؟
چطور باید در اکثر مواقع این نکات رو اجرا کرد ؟ در مجموع فکر میکنم یه پست اختصاص بدین به اصول سیاست خیلی خوبه !!!
آیا احساس نمی کنید اینکه مدام به فکر رعایت این جزئیات هستین کمی براتون رنج آوره ؟
لطفا تکنیک های زبانی رو هم کمی مو شکافی کنید ! ( حتما با خودتون میگید زبون من که مو نداره ! البته افراد بسیاری هستن که زبونشون مو در اورده ) یه جوری مشروح توضیح بدید !!!
ببخشید خیلی زحمت دادم
موفق و پیروز باشید

اون داستانه بود که طرف تبرش می افته توی رودخونه و پری بهش تبر طلا میده و هیزم شکن میگه نه میگه مال خودم میخوام و ...
شنیدی ..نه؟
خب من وقتی این کارها رو میکنم اصلا به این چیزاش فکر نمی کنم تا احساس رنج و زجر داشته باشم... از دلم در میاد...بعدا که میخوام بنویسمشون یک جوری باید یگم که باز ملت نرن یک بلایی سر خودشون بیارن بیفته گردن من..
کلا من از زبونم برای خوشحال کردن آدم ها زیاد استفاده میکنم..لب تیغه...زیاده روی کنی میشه تملق ..کم بگی میشه بخل در مهرورزی...خودت باید بدونی حدش رو..گفتنی نیست..

مهر جمعه 20 اسفند 1389 ساعت 02:28

برای خانم یاسمین : بهترین آن است که خداوند کسی را درحالی نگه دارد که قلبا شکرگزارباشد. براشون قلباواز صمیم دل خوشحالم...درمورد نوشتتون خانم صمیم مطمئن هستم که اگرمادرهمسرتون بشما بگفته ی خودتون خالصانه محبت می کنندپس شماهم از ته دل وبی احساس عروس و مادرشوهربهشون مهردارید.این تجربه ی من حقیرهست که محبت تاازدل نباشه بردل نمیشینهُ حتی اگربشه سالها اونروبالیاس ریاوخوشیرینی به بقیه عرضه کردبازنده کسی هست که باصدای دل پیش نرفته.احترام در هرشرایطی مهمترین چیزهست...احترام به خانواده همسربالابردن و حفظ شخصیت خودمون هست.کاش خیلی از دخترای امروز هم نسلی های من بدونند یکی از علل استحکام خانواده در نسل گذشته حفظ حرمت بوده.این ربطی هم به پیشرفت علم نداره.من نوعی هرچیزی هم که باشم دکترومتخصص برای خودم هستم و اگرخانواده همسرم از من ژایین تر هستند دلیل براین نیست که از بالا به همه نگاه کنم.خیلی دیدم کسانی رو که منم منم می کنند وباصطلاح حرفهایی از این قبیل می زنند که:به مادرشوهروشوهر نباید رو داد من اجازه نمی دم روشون زیاد شه یا از من حساب میبرن و وقتی رفتم تو زندگی خصوصیشون دیدم برعکس اون چیزی که گفتن هستند و ضعفهای بزرگی دارن و این حرفهادروغ بوده براپوشوندن ضعفهاشون.ببخشید روده درازی کردم.قصدم تنها در میون گذاشتن چیزهایی بود که برای خودم لااقل باارزش هستند.

امی ( آدرس جدید ) پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 17:06 http://weineurope.blogsky.com

صمییییییییییییم کجایی؟ بابا این پست رو دیروز گذاشتی حتماً تا حالا خیلی ها کامنت گذاشتن، تو که معمولاً به کامنت ها جواب نمی دی پس چرا زودتر تأییدشون نمی کنی؟ تأییدشون که یک دقیقه هم وقت نمی بره، 60 بار اومدم و رفتم بیاااااااااا دیگه !!!!

قربونت بشم دارم تایید میکنم.دیروز همش به مهمونی و بیرون گذشت الان وقت کردم..بوووووووووس امی جونم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 16:33

چرا دیگه تو وبلاگ ژسرت چیزی نمی نویسی

نوشتنم نمیاد..

مریم بانو پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 13:17

تو از کی تا حالا نوشتی این بالا 29 سالته.بالای سی سال شدی اینو عوضش کن.

تو چرا اون اندی رو نمیبینی کنار ۲۹ ؟

مریم و علی پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 08:47 http://alidelam.blogfa.com

نتیجه:
تو عروس خیلی خوبی هستی والسلام

راستی صمیم خانومی عروس خوب مامان جون! چرا حتی 1 بارم به من سر نزدی؟ آخه قهل کنم؟!

محبت شماست.

مارال پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 05:35

ای صمیییییییییییییییییییییییییییییییم سیاس : دی
انشالله که همیشه روابط خوبی داشته باشیدو دلهاتون خونه ابدی شادی باشه.
احتمالا این آخرین کامنت سال 89 هستش چون فردا دارم میام ایران و .... پیشاپیش سال نو مبارک.
این رابطه خیلی خوبه اما واقعا تو خیلی شرایط امکان پذیر نیست.
برات آرزوی بهترین لحظات رو دارم
می بوسمت

بله بستگی به طرفین و شرایط هم داره...
انشالله سفر خوبی داشته باشید.

نیکی پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 01:24

کارت خیلی درسته صمیم جون
کاش همه این درک را داشته باشن که احترام را آدم خودش برای خودش میخره.

محبت توست عزیزم.

بانو پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 00:50 http://eyshemodaam.blogsky.com

اهه !مثل این که موضوع مطلب قبلت منتفی شد صمیم خانوم !
خب اول به مامانش می گفت بد اون حرفا رو می نوشت ! حالا من یک بار دیگه تاکید می کنم خانوما!هرکس نامش علی بود را نبوسید ! نویسنده ی وبلاگ هیچ گونه مسئولیتی در این مورد ندارد ! :))

سیلوئت پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 00:42 http://silhouette.blogfa.com

ای ناز بشی تو با این شیرین زبونی و سیاست مداریت صمیم جان. آدم دلش می خواد لپتو بگیره بکشه بس که هم نمک داری هم شیرینی :)
مرسی برای شر کردن تجربیاتت. یکی که فقط ببینده باشه شاید بگه ببین چه مادرشوهرش خودشو برای عروسه می کشه! خبر نداره که ببینه پشت پرده عروسه چه کارایی می کنه براشون که دلشونو به دست بیاره.واقعا درسته که می گن همه چیز همیشه دو طرفه اس

چه بامزه ای تو..
قربونت بشم..آره من هم خیلی سعی میکنم بهشون کمک کنم توی زندگی ..بخصوص توی ایده دادن..
مثلا بوفه جدید رو انقدر منتظر شدن تا من بچینم براشون..کلا خدا رو شکر قبولم دارن تو این چیزها یا دیزاین غذاها توی مهمونی ..

masi پنج‌شنبه 19 اسفند 1389 ساعت 00:29 http://ribbonlearn.blogfa.com/

ای خدا از دست تو...اون آخرش رو خیلی باحال نوشته بودی. واقعا مادر شوهر خوب داشتن نعمت بزرگیه .منم مادر شوهرم گله. برخی اوقات از مامان خودم بیشتر باهاش راحتم

به به مصی خانوم هنرمند استاد روبان دوزی ..
موافقم باهات..خدا این نعمت ها رو برامون نگه داره...

خاتون چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 22:47 http://bootejeghe.blogsky.com

یه ماشالا بگو به مامان جون. ماشالای بعدی رو بلند بگو به عروس گلم

آ قربون دهنت ..
برای سلامتی خانوم راننده صلواتتتتتتت

سارا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 22:35 http://1darbedar.blogfa.com

سلام...

سیاست زنونه و برای ارتقاء سطح کیفی و کمی زندگی خیلی هم خوبه و اصلا هم چیز کثیفی نیست .... البته میدونم اون جمله ی آخرت طنز بود - نگی نفهمید این - اما میدونی صمیم جان ... واقعا باید طرف آدم هم باهاش راه بیاد.... در مورد خود من ...مادر شوهرم بسیار زن خوب و باشخصیتی هست اما اینقدر اخلاق هاش خاص و منحصر بفرده که اصلا نمیشه باهاش ارتباط معمولی برقرار کرد... یعنی نه اینکه بگی فقط با من که عروسشم هستم اینطوریه ها... با خواهر برادر های خودش هم همینطوره.... تا حالا نشده از خصوصیات اخلاقی و رفتاریش برای کسی تعریف بکنم و دهنش از تعجب باز نمونه ... مثلا یکیش اینه که رفتارش غیر قابل پیش بینیه ... در مورد یک عمل خاص ، هر بار یک عکس العملی داره که ۱۸۰ درجه با بار قبلی فرق میکنه ... ببخش زیاده گویی کردم

راست میگی..من خیلی از این کارهام و برخوردهام رو با مامان خودم بنا به اخلاقیات خاصش نمیتونم داشته باشم..سوال و جواب های کوتاه همیشه بین ما هست..مامان گلی خودم دوست نداره جزییات رو شرح بده در صورتی که مامان جون همه چی رو برای ادم تعریف میکنند.

ریحون و مرزه چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 21:56

چقدر تو باحالی صمیم جون
هر دفعه کلی با خوندن پستهات میخندم
خدا از وبلاگ نویسی کمت نکنه

الان تو با این نوشته خندیدی؟ ای قربونت بشم که اینقدر خنده هات دم دسته!
همیشه شاد باشی.

دلبر چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 21:47 http://www.fereshteha76.blogfa.com

سلام صمیم خانم به نظر من این رابطه خوب بین شما ومادر شوهرت به خاطر خوبی جفتتونه چون من مادر شوهر هایی رو میشناسم که از هیچی برای عروسشون دریغ ندارن اما عروسشون قدر شناس نیست عروسهایی رو هم میشناسم که همه کار برای مادر شوهره میکنند اما بازم طلبکاره البته این سیاست خوب چیزیه خوووب رابطه منم با مادر شوهرم خوبه خدا روشکر که فکر میکنم از خوبی وخانمی اونه +همون سیاست
در ضمن من از تهران قراره بیام مشهد وبیشتر دنبال لباس میگردم هم واسه خودمون هم برای سوغات اگه میشه بیشتر راهنماییم کن زودتر چون دو سه روز بیشتر وقت ندارم ممنون به وبلاگمم سر نزدی یکی طلب من

خدا رو شکر ..واقعا سیاست چیز راحتی نیست .مهم صداقت توام با سیاسته وگرنه همون جمله اخری من میشه..
عزیزم برای لباس بستگی به بودجه شما داره . جنت انتخاب های خوبی میتنونی داشته باشی..زیست خاور بد نیست ...خیابون راهنمایی مانتو وکیف و کفش و اینا داره .. پاساژ قسطنطنیه تو احمد اباد هست ..دیگه پروما تو میدان جانباز هم خوبه.

سماااا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 17:02

سلام صمیم مرسی واقعا خیلی ذهنمو روشن کردی منم مادرجونمو خیلی دوست دارم ولی گاهی اوقات تو دوراهی میمونم که این پستت عالی بود

امی ( آدرس وبلاگ جدید ) چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 16:17 http://weineurope.blogsky.com

صمیم جان، چقدر مادر شوهرهامون مثل همدیگه هستن، منم خوشبختانه رابطه ام با مادر همسرم بیسته و اونم نصفش برمی گرده به سیاست های من! و نصفش به خاطر قلب پاک و مهربون خودشونه.
البته گاهی هم ممکنه دلخوری پیش بیاد که طبیعیه اما هیچ وقت رومون به همدیگه باز نشده و زود اون ناراحتی برطرف شده چون منم مثل تو به نیت آدما نگاه می کنم، گاهی آدما از روی سادگیشون حرفی می زنن یا کاری می کنن که فکر نمی کنن ممکنه باعث ناراحتی طرف مقابل بشه و در واقع هیچی توی دلشون نیست من اینطور وقتا سریع طرف رو می بخشم چون می دونم قصد ناراحت کردن منو نداشته.
در مورد پست قبلیت هم باید بگم واقعاً شوکه شدم که یکی هر کاری دلش خواسته کرده و بعد که شکست خورده اینطوری دنبال مقصر گشته، اصلاً به نظر من حرفش به شدت احمقانه و بچه گانه بود و خودش هم نمی تونه با این حرفا خودش رو گول بزنه اما نکته ای که می خوام بهت دوستانه بگم اینه که عزیزم هر چیزی رو ننویس، این دیگه به خودم من ثابت شده که نت پره از همه جور آدم و متأسفانه آدم بی ظرفیت، حسود، تنگ نظر و ... هم زیاد داره، مسائل خصوصیتون رو نگو من خودم خیلی محتاطم که هر چیزی رو توی وبلاگم نگم چون می دونم هر کسی ظرفیت شنیدنش رو نداره یا اگه بشنوه فقط حسادت و عقده های درونی خودش رو بهم نشون می ده، تا حالا که هر چیزی رو نگفتم با اینطور آدما هم طرف شدم وای به حال اینکه مسائل خصوصیمون رو بخوام بگم.
چون دوستت دارم اینو گفتم وگرنه قطعاً که صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

امی من هم خوشحالم که تو انقدر با خونواده محمد جان خوب و عالی هست رابطه ات که من همیشه تحسینت کردم..بخصوص وقتایی که از پدر محمد جان مینویسی و اینکه چقدر روحیه بهتون میداده و از خواهرش هم همینطور ..
دل مهربون و صاف و ساده این وسط در هر دو طرف کاربرد زیادی د اره ..راست میگی ..

آخه امی تو بگو آدم مثلا وسط تعریف کردن هاش اسم یک بوس رو میاره این کارا رو باید بکنن ملت؟ تازه من خصوصی ها رو نمیگم وگرنه خدا به دادم باید میرسید..
بوووووووووس عزیزکم..همیشه شاد و خوش و خوشبخت باشی انشالله..

مریم چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 14:57 http://d177.blogfa.com/

سلام صمیم جون... این پستت عالی بود. منم رابطه م با خانواده همسرم خیلی خوبه. معتقدم اگه احترام بگذاریم و محبت کنیم نتیجه اش رو میبینیم. باید گاهی دستهامون به سیاست الوده بشه دیگه. موفق و سرزنده باشی

واقعا خوشحالم از اینکه رابطه خوبی داری ..
سیاست..سیاست..هییییییییییییییی

آرام چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 14:41 http://einas.blogfa.com

سلام
دیگه آخرش بود که گفتی سیاست دنیای کثیفیفه.

puzzle چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 14:19

:))))))))))))))))))))))))
خیلی باحالی صمیممممممممممممممممممم...کی میگه تو مارمولک بازی درمیاری آخه...یه ذره شیطون هستی اما مطمئنم اینا ظاهرسازی نیست...

ببین من انقدرررررررررر توسط این علی به القاب خاص ملقب شدم که حد نداره ..اگر بگم اینجا مردم فک میکنن فرداش طلاقم رو باید بگیرم..
بوس

عسل کوچولو چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 14:18

صمیمی.....آجی ی ی .....یه جوابی به یاسمین میدادی
گناه داره به خدا....

اینهمه جواب...بعدم من که دو کیلومتر جواب نوشتم تو پستم که مادر جان!

اطلس چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 13:56 http://www.daky.blogfa.com

واااای صمیم به خدا گریه ام گرفت! می دونی من دقیقا زمانی که داشتم اثاث کشی می کردم به طبقهی پایین خونه ی مادر شوهرم وبلاگت رو خوندم و خیلی سعی کردم مثل تو باشم. ۴ ماه هم توی ترکیه باهاشون توی یه خونه زندگی کردم. هر کاری که کردن هیچ چی نگفتم. هر کار می تونستم برای همشون انجام دادم. فکر کن به خواهر شوهرم بدون مناسبت انگشتر طلای کادو دادم. اون وقت سر یه جریانی همگی من رو شستن گذاشتن کنار و به خودم و خونوادم بی احترامی کردن. خودشون دیدن سامی که مریض میشه من دق می کنم اما هی می گن چرا شما دوتا طلاق نمی گیرین؟ باورت میشه؟ آبرو هم که کلا باهاش مخالفن. هر چی شده رو جاااار زدن تو کل فامیل! به خدا خیلی خوش شانس بودی! همه مثل مادر شوهر تو عاقل نیستن. مادر شوهر من انصافا برام اذیتی نداشت اما وقتی نجابت من رو زیر سوال برد دیگه برام مرد! ببخشید خیلی طولانی شد. دلم پر بود!

شاید قطع رابطه بطور موقت بد نباشه ..حداقل شما کمتر برو بیا داشته باش .نمیدونم ولی خب ظاهرا بعضی ها کلا مشکل دارند..

حق داری عزیزم..ولی بزرگی دلت رو هم فرامش نکن..

هستی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 13:41

عاشق پستاتم صمیم خانوم محشره خانومی از بحثا هم می نوشتی دیگه

مرسی.
کدوم بحث ها؟

سین چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 13:02 http://mylifedays.blogfa.com

نکته ها ی خوبی بود گاهی اوقات معجزه ای که یه زبون خوش و یا یه اغوش گرم و یا یک بوسه میکنه هوار هوار کادوی گرون قیمت نمیکنه

لاله چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:57 http://andia-khalili.blogfa.com/

قربونت برم.یعنی خوشم اومد اساسی.این جمله آخرت رو هم که خوندم پهن شدم از خنده تو اداره

همیشه لبت به خنده باشه عزیز

ترنج چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:47 http://toranj62.persianblog.ir/

سلام عزیزم
منم مادر شوهرمو دوستدارم و فکر میکنم اونم توی عروس داری خیلی با جنبه هستش
اون پست قبلتو هم خوندم که اون خانمه نوشته بود به نظر من بدبختی یا خوشبختی هر کسی چیزی نیست که با نوشته دیگری بخواد رقم زده بشه اگه تو اینهمه بی جنبه بودی که با نوشته ای گاف دادی خوب این به خوشبختی کس دیگه یا نوشته های دیگرون کاری نداره ...راستی خوشحال میشم بهم سر بزنی

خدا حفظشون کن ..خدا رو شکر

ملودی چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 12:05

بوووووس برای صمیم جون مهربون و دوست دشتنی من که انقدر خوبه مادر شوهرشم دوستش داره یه عالمه .الان باید به کارام برسم وقت ندارم بعدا میام مینویسم ولی شما بیزحمت بگو مامان جون بیان دست راستشونو بذارن رو سر این حاج خانوم جان ما !!!! (ملودی فرصت طلب از اب گل آلود ماهی بگیر !!!!) ولی خداییش صمیم همه ی اینا خوبی های خودته قربون تو برم که فوق العاده خوبی هزار ماشالا بهت که خوشبختی رو به پسرشون هدیه کردی . بازم بوووووووس

اوه اوه فکر کن حاچ خانوم بیان اتاق خواب تمیز کنند برات هی بگن هییییییییییییییی خدا بیامرز..خاک برات خبر نیاره ها...هییییییییییییییی

بوووووووووووووس گوگولی من

north چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:51

با همه این توصیفات بنده می گم دوری و دوستی:دی
اصولا هنوز فلسفه اینکه عروس خوب باشیم تا مادر شوهر دوستمون داشته باشه و بالعکس نگرفتم آخرش که چی بشه ؟ که مثلا هر جا بشینه بگه عروسم خوبه چی به ما می رسه !
قرار نیست همه از آدم راضی باشن من همونجوری زندگی می کنم که خودم دوست داشته باشم نه اینکه دیگران منو دوست داشته باشن !ولی همه اینا به کنار تو مادر شوهرت خوبه کلا جواب خوبی با خوبی می ده منم اوایل از این خودشیرینی ها کردم دیدم نوچ فقط یه طرفه است این شد که کلا سیاستم عوض کردم والان اونا هستن که هی دنبالم می ویفتن و موس موس می کنن بدون هیچ گونه جوابی از طرف من ... بعضی از آدما ظرفیت محبت ندارن همیشه باید بهشون از بالا نگاه کرد تا حساب کار دستش بیاد
راستی تو پی نوشت می نوشتی این نسخه فقط برا من جواب می ده الان می رن فرش خونه مادرشوهرشون می شورن این نتیجه نمی گیرن می یان می گذارن تقصیر تو :))))

من منظورم این هست که گاهی میشه فرق نذاشت بین خونواده خود و خونواده همسر..مهم این که همه بگن تو خوبی نیست..مهم ارامش روانی آدمه ..خدا نکنه ذهن درگیر این چیزها باشه دیگه زندگی آدم کوفتش میشه ..
ما بسیار به نظرات دیگران احترام میذاریم...
میگم نورث جون خب معلومه که این ها در مورد همه جواب نمیده..میگی ممکنه یکی فکر کنه هر کاری من کردم اونم بکنه میشه صمیم باقوا!!؟

الان می رن فرش خونه مادرشوهرشون می شورن این نتیجه نمی گیرن می یان می گذارن تقصیر تو :))))


اینو خوب اومدی

بیتا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:16 http://www.raziyane.persianblog.ir

میدونی چی بیشتراز همه عذابم میده؟! اینکه هر وقت صحبت از اونا میشه باید کلی توضیح بدم تا ثابت کنم که من واقعا اونقدرا هم بد نبودم که سزاور اونهمه توهین و تحقیر باشم!

تو سزاوار نبودی و نیستی ..هیچ کدوم از ما خانم ها سزاوار توهین نیستیم..بهتره با رعایت فاصله ازشون خودت رو از این چیزهاشون دور کنی...

بیتا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:12 http://www.raziyane.persianblog.ir

خووووب رسدم به اون پاراگراف طرف شدن با آدم نفهم و دست بالا گرفتن!
منم با وجودی که از هر نظر بالاتر بودم اما همیشه طوری باهاشون رفتار میکردم که مبادا یه لحظه فک کنن من خودمو میگیرم! حتی با مادربزرگ پیرش همچین جانانه ماچ و بغل میکردم که نوه های خودش اونطوری تحویلش نمیگرفتن!
حالا که فک میکنم نشد حتی یه لحظه یه تعریف خیلی کوچولو مادرش ازم بکنه! حتی یه بار دوست خانوادگیشون اومده بودو خییییییییییییلی ازم خوشش اومد و تعریف کرد! وقتی رفت مادر همسر گفت اونم خیلی آدم متظاهر و شیره بازی هست!
فک کن! یعنی اینکه تو به خودت نگیر اون تعریف هارو!

من اگه بودم صاف میرفتم تو شکم مادر شوهره که وا این خانمه که خیلی همیشه از شما تعریف میکنه!!!!!

بعدشم خب گناه داشته مادر بزرگه...این رو برای خوشامد اون ها که نکردی ..برای حرمت پیریش کردی که انشالله محبت های بقیه در زندگیت جای خالی محبت این قوم و قبیله رو جبران کنه..

ماهنوش چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:06 http://bottom-of-my-heart.persianblog.ir/

خدا تو رو نوکشه صمییییییییییییمممممممممم واقعا کثیفه این دنیای سیا.ستی ..
اون مگه یه بار هزار بار میشه رو خوووووووووووووووب اومدی
راستی گوشه شیطون کر فچچ کنم موتورت داره گرم میشه هااااااااا :دی

فکر کنم داغ هم شده تا حالا ..انگشتم که الان گوشه میز داره وول میخوره برای خودش..کلا کنده شد رفت پی بخت و اقبالش!!

تسنیم چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:05 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم.من هم همیشه در مورد مادرشوهر همین حرفهایی که زدی رو میزنم و سعی میکنم مثل تو رفتار کنم.و به قول تو اگه یه وقتی هم حرفی و بحثی بینمون پیش میاد بین خودمون دوتا حل کنیم نه اینکه پای شوهر رو هم وسط بکشیم که ندونه از کی طرفداری کنه!
خدا همیشه این اخلاق خوبت رو برات حفظ کنه.من بی اغراق و بی تعارف میگم واقعا چیزهای بی نظیری ازت یاد گرفتم.چیزهای کوچیکی که گاهی باید بزرگ دیده بشن تا زندگی رو مسیر درست خودش حرکت کنه.خدا خیرت بده و عاقبت به خیر شی همیشه انشاله.

لطف زیاد کردی ..از من تو یا کردی ..کامنت برام گذاشتی ..دل من وشاد کردی ..

صمیم ورژن ناهید ۷۹

بیتا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 11:01 http://www.raziyane.persianblog.ir

خوش به حالت صمیم بغضم گرفت.
منم توقع زیادی نداشتم فقط احترام و کمی صداقت میخواستم.
اما دریغ از یه سر سوزن!
عوض اونا پسرشون حسابی از خجالتم در اومده.
با خودم میگم مهم نیست بدون اونا میشه زندگی کرد اما ته دلم هنز درگیره! میدونی حق من این نبود! صادقانه صادقانه بخوام بگم من هیچ فرقی بین پدر مادر خودم و اونا نمیذاشتم! حتی همونقدر که مال خودم رو دوست داشتم اونا رو هم همین قدر دوس داشتم. وقتی فهمیدم که نسبت به من چه فکری میکنن تا ۳ ماه شوکه بودم خیلی طول کشید تا خودم رو جمع وو جور کنم.

الانم که ارومیه هستی با همسرت و ازشون دوری خیلی خوبه ..روی رابطه خودتون دو تا کار کن تا بعدها حرف و حدیث نتونه نفوذ کنه بینتون..

بیتا چهارشنبه 18 اسفند 1389 ساعت 10:56 http://www.raziyane.persianblog.ir

همین پاراگراف اول رو خونده بگم که منم ذاتا دوس داشتم هر کی هر کار کوچیکی که در حقم میکنه ازش تشکر جانانه کنم هرچند اون کار ممکن بود که وظیفش باشه یا در برابر کارایی که من کردم خیلی کوچیک باشه!
همین رفتار رو در برابر فامیل همسر هم داشتم اما به قول همون بعضی ها همچین سوار گشتن که بیا و ببین منم نامردی نکردم و همچین چموش شدم که با سر خوردن زمین.
اما تجربه تلخی بود به هر حال.
خوشا به حالت که با آدم طرفی خواهر این آدما رو باید روی سر گذاشت

نهه خوشم امد..خیلی نذاشتی حالشو ببرن..حقشون بوده دیگه.

انشاله اون ها هم متوجه بشن و درایت شما کار خودش رو بکنه در اینده نزدیک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد