من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

دهه تان مبارک

چیزی که خیلی از  اون روزها یادم میاد مقواهای رنگی بزرگ روی  دیوار راهرو مدرسه بود که روش  نوشته بود ..بوی  گل سوسن و یاسمن آمد...رنگ صورتی و  سفید اون هنوز  توی  ذهنم هست ..راهروهای  طبقه دوم  پر بود از  گل های  مقوایی و کشی رنگی نارنجی با برگ های سبز  کلیشه ای  و ما چقدر خوشحال بودیم که هر کدوم اون موقع!! باید  و به اجبار  نفری  صد تومن  باید میدادیم به مبصر  کلاس تا برای  تزیینات دهه مبارک بره خرید  شرشره و از  این چیزها و بعد به بهترین تزیین کلاس جایزه می دادند:  اسم اون کلاس رو سر صف  معرفی  می کردند و ملت دست می زدند و ناظم و مدیر  باد به غبغب  می انداختند و نمی دونستند بچه هایی  هستند تو ی اون کلاس که خرج روزانه  مادر برای خونشون پنجاه تومن بود..تعجب  نکنید .اون موقع که من   دبستان بودم(سال های دهه   شصت)  با این مقدار واقعا می شد  کلی  نون و  تخم مرغ و سیب  زمینی  و ماست خرید و زمان جنگ همین ها هم خدا بده برکت!  چیز کمی  نبود. خلاصه نمایش های  بچه ها و تمرین های  گروه سرود مدرسه که من اخرش هم حسرت تک خون بودنش  توی  دلم موند  از بس  تپلی  بودم اون عقب  مقب ها منو جاسازی  میکردن تا  با دیدن  صورت پر احساس یک دخترک  سفید لپ گلی  مقنعه مشکی( برای  ما که سفید نبود اون موقع) که چشم هاش   رو موقع خوندن می بست تا سرود  یادش نره !!  ملت  از خنده غش  نکنند. 

یادمه مامان مخالف  هدر  کردن پول برای چهار تیکه کاغذ ومقوا بود و من اصلا دلم نمیخواست جلوی بچه های  کلاس  کم بیارم ..برای  همین به اسم خواهرم هم ازش  پول میگرفتم و همه هفتگی هام رو جمع میکردم و یک تومنی ها و   سکه های دو تومنی درشت و گاهی  پنج تومنی رو  روی  هم می ذاشتم و با غرور  میدادم مبصر مون و به نظر  خودم سهم بزرگی  در  هدایت و خلبانی   هواپیمای  با شکوه  این  دهه مبارک داشتم!!  فکر  کنم اگ ر روزی  بخوام از برکات. دهه  مبارک   بنویسم اینطور  خواهد بود:  

دهه مبارک   برای  من برکات تربیتی و اخلاقی  بسیاری را به بار اورد ...من در ان سن بود که فهمیدم  آدم می شود از  کیف  مامانش  کلی  دو تومنی  بردارد و به جایش  یک تومنی  بگذارد و  مامان آدم هم نفهمد و یا می شود به جای  خرید تی  تاپ!! و نوشابه زرد از  بوفه مدرسه برود  همکلاسی  لوسش را یک گوشه گیر بیاورد و  ته ساندیچ سیب زمینی  و ماست چکیده او را همان جا در بیاورد و پول توجیبی  اش را روی  هم جمع کند و وقتی  یک تپه شد!! بدهد برای  دهه مبارک  و حس رضایت  همه سلو های رو به رشدش ( رو به دزدش!!) را عطر  اگین کند . من فهمیدم در  این روز  ناظم ها مهربان تر  ومدیر ها نرم تر  می شوند و  معلم ها با ترکیدن تخم مرغ های  رنگی  مملو از  پولک های  طلایی روی سرشان در بدو ورود به کلاس خیلی  خوشحال   می شوند ولی  نمی دانم چرا وقتی  یک تخم مرغ  درسته خام را با هیجان روی سقف  زدم و همه آن زیبایی  های طبیعی روی  کله معلم فرود امد  تا ساعت ها در  دفتر  مدرسه یک لنگه پا بودم و  مادرم هم فردایش  مجبور  شد بیاید مدرسه و یک چیزهایی بنویسد و امضا کند  و زیر  چشمی به من بفهماند برویم خانه حسابت را میرسم پدر سوخته!!! تازه آن موقع ها کلی  حرف های  زیبا  و  انسان دوستانه و  پروشی هم یاد  گرفتم سر  صف:  مرگ بر  امریکا..مرگ بر انگلیس .. مرگ بر   اسراییل ....درود  بر  خمینی ..سلام بر  شهیدان.. مرگ بر منافقین و صدام و انقدر از  ته حلق  فریاد  میزدم  و مشت های  کوچکم را به سمت اسمان پرتاپ میکردم که تا بزرگسالی  ام هنوز  در  ذهنم بود می شود  آدم کلی  حرف بزند و  معنی یا دلیل  هیچ کدامش را هم نفهمد وهمه هم تشویقش  کنند و به به بگویند. چشم و هم چشمی و کلاس  کی  خوشگل تره و بدبخت کلاس  دومی  ها از بس  گدان ننه باباهشون که پول تو جیبی برای  تزیین هم به بچه ها نمیدن و این چیزها که  من تا آن موقع در  خانه هم نشنیده بودم به طرز گوش نوازی وارد ذهن و  مخم شد و تا وقتی  بزرگ شدم هم یادم بود اگر  برای  فلان مهمان سینی  سیلور با فلان نوشیدنی را نیاورم  ممکن است به سرنوشت کلاس دومی  های زمان بچگی  ام دچار شوم...خلاصه از برکات دیگرش  هم تعطیل شدن کلاس  ها و  هل دادن بچه ها در راهرو به سمت  حیاط  بزرگ مدرسه بود تا همگی  با مقنعه هایی که از بالا  تا روی  چشم هایمان امده بود و از  پایین تا روی شکم !!! و  مانتوهایی که آستینش  باید  بادو دکمه محکم و  سفت بسته می شد  تا خدایی  نکرده کسی  مچ زردنبود و  لاغر دخترک دبستانی  ها را نبیند برویم و  انقدر  جیغ برنیم تا یا د بگیریم وقتی بزرگ شدیم هر  کس  بیشتر جیغ بزند و مشت بی اندازد در هوا  حتما  در زندگی  برنده تر  خواهد بود .... تازه انجا بود که فهمیدم  آدم مگر  خر  است از  جیب  خودش  خرج کند!!؟  راحت می شود  با احساسات  گاگولانه چند تا بچه بازی  کند به اسم مسابقه و غیره و بعد  سرش ر ا بالا بگیرد و از  زجر و سختی  عده ای  زیاد  ..خوشی و  غرور بدو بدو کند بیاید  توی صورت آدم بنشیند و  تا مدت ها هم نرود... چرا از  جیب  خودمان   خرج کنیم... 

 

خلاصه ما  از  همان کودکی  با مفاهیم بزرگ و اموزنده ای!!  اشنا  شدیم که برای  دیلیت  کردنشان از  ذهنمان هر  چقدر  هم تلاش  میکنیم باز  هم رگه هایش مثل جریان یک اب  گل الود ارام و  بی صدا در  همه جای  ذهن و روحمان  جاری  است و همه ملافه های  تمیز روحمان را لکه لکه می کند... 

 تازه از  بوی گل سوسن و یاسمن آمد های  آن روز حالا دیگر  اس ام اس  های با ( بوی  گل سوسن و یاسمن )  ورژن جدیدش  به دستمان می رسد..خلاصه که خیلی  مبارک باشد این روزها برای  همگی  .. یاد زباله دان تاریخ  و چاق و لاغر و  عمو قناد که همه پای  ثابت ان خاطرات بودند هم بخیر ..  

 سرودی که من با چشم های بسته دادمیزدم و با حس و حال می خواندم و این ها در  ذهنم می امد :

 ما بچه های ایران، جنگیم تا رهایی 

 ترسی به دل نداریم از رنج و بی غذایی

 

( تصویر  چند تا بچه که سعی  می کنند  طناب ها را از  دسته ا و پاهایشا ن باز  کنند و  کاسه های  آهنی  خالی  از  غذا هم ان طرف  تر  افتاده)


فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد

 حتی اگرشب و روز بر ما گلوله بارد  

تو..تو..تووو...تووو   ...دوففففففففف .دوفففففففف ..تق  تق..صدای  گلوله بود که می بارید)


از توپ و تانک دشمن هرگز نمی هراسیم

دشمن گیاه هرز است ما مثل تیغ داسیم  

اینجا در  ذهنم دریک  زمین کشاورزی  داس  به دست  دارم از  دست گاوهای  گنده که  با شدت به سمت  من  می آیند  فرار  میکنم


دشمن خیال کرده ما نوگل بهاریم

اما امام ما گفت ما مرد کارزاریم 

 

یک گل کوچولو که یک تانک می رود رویش و گل له می شود و روی  خاک مچاله.....در ذهنم نمی  گنجید چطور  می شود هم گل بهار باشم و هم مرد کارزار!!


فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد

حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد 

  

 

تو..تو..تووو...تووو   ...دوففففففففف .دوفففففففف ..تق  تق..صدای  گلوله است که می بارد بر سرم)


نظرات 40 + ارسال نظر
سایه چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 16:12

سلام/ من همیشه اینجا میام و مطالبتون رو میخونم/ اما یه سوال دارم/ چرا از اون دوران پشیمونید؟ مگه اون دوران چه مشکلی داشت که میگید «برای دیلیت کردنشان از ذهنمان هر چقدر هم تلاش میکنیم باز هم رگه هایش مثل جریان یک اب گل الود ارام و بی صدا در همه جای ذهن و روحمان جاری است و همه ملافه های تمیز روحمان را لکه لکه می کند... »/ ممنون میشم اگه جواب بدید/

جنگ...مارش..استرس..بابایی که ممکن بود هر لحظه دیگه برنگرده...تنهایی بچه های هم سن و سال ما... گرونی ... بچه های همسایه که به یک شب یتیم شدند...اجبار برای برپا کردن مراسم این دهه در مدرسه از جیب خونواده ها حتی به اسم شادی بچه ها.. یاد گرفتن چشم و همچشمی توی اون سن کم ...یاد گرفتن شرکت در راه پیمایی صرفا حهت جیم شدن از کلاس های فرداش .. و خیلی چیزهای های دیگه.. که کودکی م ن رو الوده به افکار بزرگ ترانه و بی مورد برای او ن سن وسالم کرد..

هانوش شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 00:46

سلام خانم من تورای گیری به شما رای دادم موفق باشی
http://persianweblog.ir/Topblogs/Zanan.aspx

مانی و غزل جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 04:33 http://mani-ghazal.blogfa.com

سلاااااام وبلاگ قشنگی دارید .خوشحال میشیم باهاتون تبادل لینک کنیم.
اگر مایل هستید مارو با اسم "مانی & غزل " لینک کنید و بهمون خبر بدید با چه اسمی لینکتون کنیم

امیر جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 01:10

سلام
بسیار زیباست که به این مسائل چنین طنز و عمیق می نگرید .
اما قبول کنید که تا حدودی نیز خودمان مشکل داریم ، آیا سعی کردید خجالت از هم کلاسی ها رو کنار بگذارید و مثل یه شیرزن به مبصرتون یا ناظم مدرسه بگید دوست ندارید پول بدید ؟ آیا چشم و همچشمی دلیل موجهی برای پول برداشتن از کیف مادرتان یا گرفتن خوراکی دیستتان هست ؟
آن موقع تحت تاثیر محیط داد می زدید آیا الان گامی برداشته اید تا محیط اطرافتان را بیشتر بشناسید و کم تر تحت تاثیر نامعقول قرار بگیرید ؟ آیا اکنون که عمرمان در حال گذر است کاری می کنیم که دیگران از رفتار ما بیاموزند بیشتر داد زدن ملاک برتری نیست ؟
به نظرتان واکنش درست در آن موقع چه بودی و چگونه باید آن را امروز اجرا کرد ؟
بابت مطالب خوبتون تشکر می کنم.

زیبا پنج‌شنبه 21 بهمن 1389 ساعت 19:05

ای وااااااااای .. چرا چشم خوردین پس؟!
شما که عادت داشتین به همه چی قشنگ نگاه کنید!!! چی شد یهو!؟

من و زهرای خوبم سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 11:44 http://02nafar.blogfa.com/post-163.aspx

سلام همشیره

دهه فجر مبارک.خاطرات را زنده کردید

masi دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 09:05 http://www.ribbonlearn.blogfa.com/

مرسیییی بابت پست قبلی .مرسی.کلی خندیدم . روز من رو ساختی. امروز با وبلاگت آشنا شدم. کیف میکنم از این همه سر زندگی .

موج اف یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 21:56 http://mojf77.persianblog.ir/

سلام تو هم که عین من ریز می نویسی چشم آدم کور می شه
راستی قلم زیبایی داری ای کلک

پری ناز یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 21:35 http://parinaznazi.blogfa.com

خیلی عالی بود من رو برد به سالها پیش و کلی خاطره واسم زنده کرد با اجازت لینکت می کنم تا همیشه بهت سر بزنم خیلی زیبا می نویسی

بهار یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 09:53

واقعا تخم مرغ خام شکوندی. ایول بابا.خوشم اومد از شجاعتت.عاشقتمممممممم

نسیم مامان آرتین یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 08:56 http://niniartin.persianblog.ir/

این روزها با شنیدن این آهنگها موندم لذت ببرم از بیاد آوردن دوران خوش و بی غم کودکی یا تاسف بخورم که با چه چیزهایی خوش بودیم..
حرفهات عین حرفهای دلمه... انگار که همه اشو خودم گفتم!!!!

آزاده یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 02:19

سلام صمیم جان،
من از خواننده های همیشگی و همیشه خاموش وبلاگتم!
برام یه سری مشکلاتی پیش اومده که احساس میکنم با شناختی که ازت دارم میتونی کمک زیادی بهم بکنی،منم ساکن مشهدم،اگه میتونی کمکم کنی بهم ایمیل بزن تا بیشتر بتونم روی تو حساب کنم،ممنون میشم عزیزم،منتظرت هستم.

ازاده جون میل من هست alisa5050@yahoo.com
نمیدونم چی باید بنویسم برات..لطف میکنی خودت برام بگی موضوع چی هست؟

puzzle شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 12:52 http://n-23.blogfa.com

یادش بخیر....
ما حتی توی دبیرستانم وایمیسادیم به مسخره سر کلاس سرود میخوندیم...
من خیلی وقته خوانندتم...از وبلاگ اولت!!!!چقدر من تو رو به دوست و آشنا معرفی کردم!!
میدونم که خیلی دوستت دارم

باران شنبه 16 بهمن 1389 ساعت 01:05

نشون میدادن فره با اون تیپ و وقار و شخصیت داره میره سوار هواپیما بشه بعد میخوندن دیو چو بیرون رود !!!!!!!
بعد <خ> داره میاد از هواپیما بیرون میخوندن فرشته در آید :)))
فرشته و مرگ !

دلبر جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 17:06 http://fereshteha76.blogfa

سلام
من کل وبلاگتو خوندم خیلی زیبا مینویسی خواطراتت ازدهه دقیقا مثل خاطرات منه فقط من تخم مرغ توی سر معلم نزدم در ضمن یکی از خاطرات خوب جیم شدن از کلاس به بهونه تمرین نمایش بود که گاهی به خاطر فشردگی برنامه اصلا اجرا نمیشد حدس میزنم هم سن باشیم ولی جرات تو بیشتر از منه موفق باشی

(بالهای شکسته) پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 19:56 http://balhayeshekasteh.blogfa.com

سلام
صمیم جون اینبار فقط اومدم بگم اگه رفتی حرم مریضارو یه جورِ دیگه دعا کن،آخرِ آخرِ همشونم مامان منو یاد کن..

/گل/

مریم و علی پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 12:53 http://alidelam.blogfa.com

سلام
بله...!!

نیلوفر پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 03:31

اوه...این سروده اینجوری بود؟ما کلا معنی و حتی تلفظ بیشتر کلمه هاشو نمیدونستیم.فقط آهنگ و وزن کلمه رو بلد بودیم و سعی میکردیم یه چیزی شبیه اون بگیم!مخصوصا کلمه کارزار!

sonia پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 00:17 http://www.manohamsafarezendegim.persianblog.ir

:-(((((

آرشیدا چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 19:47 http://www.loveliness67arshida.blogfa.com

سلام صمیم جان
خوشحالم که بازم می نویسی

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 10:57

اه... حالم گرفته شد. صمیم جونی به حد کافی اون دوران ازمون سو استفاده شده و هنوزم به قول خودت اثراتش تو ذهنمون مونده.. دیگه واسه چی اینا رو همچین با جزئیات دوباره تصویر کردی خواهر من؟!
دهه زجر اسم مناسبتریه!

فاطمه چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 08:26

من عااااااااااشق تعریف کردناتم صمیم جان.ولی خداییش چه چیزای مزخرفی رو تو ذهنمون کردن ها.امید که با لطایف جایگزین شوند
یونای نازت رو ببوس و برای من دعا کن خدا بچه سالم بهم بده
ایام به کام

زهرا سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 18:50

صمیم جون اگه این روزا رفتی حرم برام دعا کن که خدا اول بهم ارامش بده بعد یه نی نی سالم و صالح.ممنون. امیدوارم همیشه شاد باشی.

صمیم ؟
تا حالا کسی بهت گفته چقدر ملوس می نویسی ؟
خوشگل و خواستنی و تو دل برو ..
انگار یه لبخند پهن پاشیده باشی به دونه دونه ی کلماتت ..
یه جوریه .. خورشید داره نوشته هات !

درسته که تازه واردم و سلامم هم طبق معمول یادم رفت :)) ولی خیلی وقته می خونمت و دوستت دارم
بعد از مدتها دوباره شروع کردم به نوشتن
دلم یه عالمه دوست خوب و خواستنی مثل تو رو میخواد ..
اجازه هست؟

مورنا سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 16:15 http://morenna.blogfa.com

تمام مدتی که این پست و میخوندم یاد سرود خوندنمون توی دوران مدرسه افتادم جالبترش این بود که وقتی رسیدم به سرودی که نوشته بودی دیدم دقیقا همونیه که ما اون موقع خوندیم سر صف.فکر کنم اون موقع این رو بورس بوده و ما طبق مد سال پیش میرفتیم :))))

sogand سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 15:22

emrooz farsangha doortar az irane azizam vaghti ba hamsaram donbale pessram miraftam azash porsidam tarikhe shamsi ro midooni ke yeho fahmidim emrooz daheye fajre ... va hameye anche neveshti ra baraye ham tadayee kardim.. yade hameye anche neveshti bekheir ... ama khoda ro shokr in dahe digarbaraye amsale farzande man ke ta 2 sale pish dar iran dars khande ham digar mani nadarad hata agar milyoonhaha sososan va yasman atre khodeshoon ro be iran hedie konand

ارنواز سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 15:17 http://vizarshen.persianblog.ir

انصافا عجب شهامتی داشتی بابت پرتاب اون تخم مرغ خام!!!

احسان سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 14:38

...
مرگ بر منافق
مرگ بر منافق

باران مامان ترانه سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 14:26 http://www.tarlanak.persianblog.ir

چقدر قشنگ بود صمیم جان .مارا بردی به دوره سرودهای انقلابی.....

دانزاتور سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 13:28

بله صمیم خانم
اینجوریاس که شما می گی ...

پریزاد سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 13:24 http://zehneziba16.blogfa.com

موقع ما که خود مدرسه وسایل تزیینو میداد(من متولد 63هستم).از متنون نفهمیدم از دهه فجر کودکیتان خاطره خوش دارین یا بد؟به هرحال من عاشق اون سرود خوندنا ،روزنامه دیواری درست کردنا وکلا اون فضای شاد بودم.

برای اون سن خوش بود خاطراتش ..برای الان...

faraan سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 13:21 http://daftaretnhaaei.persianblog,ir

صمیم جون پست قبلیت رو تازه خوندم و اشک از چشمام سرازیر شد از خدا می خوام بهت صبر بده و برادرت رو قرین رحمت و جمع خانواده تون رو گرمتر و کرمتر

اطلس سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 12:50 http://www.daky.blogfa.com

همممم من که اون زمان نبودم اما دلم برای همه ی بچه های اون نسل سوخته! همش توی کمبود آزادی و حقوق طبیعیشون بودن. خواهر من از نسل تو هست. دعا می کنم که روزای طلایی-واقعا طلایی- و پر از آرامش برای همه برسه و اون روزای پر از وحشت و احساسات دروغی رو فراموش کنی.

مینا سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 12:29 http://tavalodydigar89.persianblog.ir/

دیو چو بیرون رود فرشته در آید
یادش به خیر
من با اینکه بزرگ شدم هنوز بهمن برای من خاطره انگیزه

بیتا سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 11:53 http://www.raziyane.persianblog.ir

خیلی خوب نوشته بودی.
کلی لذت بردم!

سما سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 11:45

صمیم جان ممنون که اومدی. چند بار اومدم ولی فرصت نکردم پستهاتو کامل بخونم.

بهناز سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 11:38 http://narin86persianblog.ir

خوشبختانه از ما پولی نگرفتن ..... ولی کاغذ های رنگی و تزیین کلاس رو خوب یادمه . واقعا چقدر راحت چیزایی رو می گفتیم که اصلا نمی فهمیدیم یعنی چی.

دلارام سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 09:58

هیییییی عزیزمم... ماها که نسل سوخته ایم حتی الانشم!

الهه سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 09:43

عاشقتم

نگاه مبهم سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 09:06

=)

سلام. من عاشقتم که تخم مرغ خام برای استقبال معلم میزنی به سقف. قربونت بشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد