من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

جنبه

راننده آزانسی که من رو هر روز میبره مشکلی براش  پیش اومده و به جای  خودش یک نفر دیگه رو فرستاد.در اصل ایشون خودش رییس  اژانس  هست و تا برطرف شدن گرفتاریش  چند بار راننده عوض شد.یک روز ظهر یک اقای  معقول و مودب  اومد دنبالم و راه افتادیم.بعد من بهش  گفتم اگر  ممکنه شماره تون رو بدین من داشته باشم...هنوز حرفم تموم نشده بود که بنده خدا هول شد و هی  دستش رو روی فرمون  اینور  او نور  کرد و برگشت و لبخند  ملیح!! زد  و شماره اش رو داد و آخرش  هم اضافه کرد: انشالله بیشتر  آشنا بشیم با هم!!!!! مععععععععععععع! منو میگی ! یعنی مونده بودم آخه اینهمه ندید بدید!! آخه با این سن و سال هنوز یعنی  کسی  برای  کار شماره اش رو نخواسته؟ خیلی  خونسرد اضافه کردم من شماره  شما رو سیومیکنم تا اگر برنامه ام  تغییر کرد بهتون اطلاع بدم  تا معطل  نشین خیلی .. بعد گفت پس من هم داشته باشم شماره شما رو!! منم جدی  گفتم لازم نیست. موردی بود به آزانس  بگید با من تماس  میگیرن و تاکید  کردم آقای  فلانی ( رییس ) خودشون تلفن من رو دارن و فکر  کنم به زودی  مشکلشون بطرف  میشه و تشریف  میارن. آی  قیافه اش  دیدنی  شد..یعنی  شرمنده شد  در  حد لبو شب یلدا...فهمید حرفش  چقدر بیجا بوده و  احساس  خطر  کرد..یعنی  تا خود مقصد  یک کلام دیگه حرف  نزد و کلی  هم موقع خداحافظی  با احترام و نگاه رو به پایین من رو بدرقه کرد!!! خدایا چند کیلو جنبه لطفا!!  

من خوشبختانه  تا حالا  یادم نمیاد مورد  سماجت یا مزاحمت  تلفنی  کسی قرار گرفته باشم..یه جورایی  خیلی توی  این چیزها نبودم خودم هم ..مثلا خیلی  کم پیش اومده طرف بخواد شماره بده یا  پشت سرم راه بیفته. خب  میتونه دلایل متفاوتی  داشته باشه.مثلا من اینقدر  زشت  و جواد باشم که حتی  پیرمردهای  بیکار تو افتاب  نشین هم رغبت نکنن دهنشون رو باز  کنن یک چیزی  بگن!!  یا ممکنه  اونام چیزی  گفته باشن ولی  من حواسم نبوده و نشنیدم..و یا مثلا  همیشه فقط  دماغم بیرون بوده از زیر  حجاب که ملت نفهمیدم اون زیر  چیهست که بخوان چیزی بگن یا وقت بذارن برای  درخواست اشنایی...مسلما خانمی هم نیست که انکار کنه وقتی  مثلا حتی در  سن 60 سالگی  مورد  توجه از هر نوع قرار گرفته باشه بدش اومده باشه و بگه واه واه مردم چه پر رو شدن...(البته خداییش  فکر کنم کسی  مثلا  از  اینکه مورد توجه بعضی از  مهندسین ساختمان!! قرار بگیره خوشش  نیاد)همین مامان جون سال گذشته  هفته ای یک بار و با آب و تاب یک  قضیه ای رو تعریف  میکرد  که شب بوده و یک پرایده!! هی مزاحمش  می شده که خانم بیا سوار شو دیگه ..و اون بنده خدا گفته با من هستی؟  اونم گفته آره مادر!! بیا یه دوری بزنیم با هم...و قتی  تعریف  میکرد که این مردها انگار سن و سال حالیشون نیست  و من میگفتم وا! مامان جون! مگه شما سن و سالی دارین یا چیزی از  این دخترها کم دارین!!!!!!خب  خواستنی  هستیید دیگه!! آنقدر  خوشحال شد و منو با یک دنیا عشق و محبت بغل کرد و محبت کرد و فرداش برامون ناهار  اورد  و پس فرداش  باز دعوتمون کرد که حد نداره!!!! میبینید؟ یعنی  توی  این سن و سال هم  براشون..برامون..جالبه.

من خیلی برام مهمه که اگر  بتونم با یک جمله..یک حرف  خوب  یا یک تعریف  کسی رو خوشحال کنم حتما انجامش بدم..وقتی  به یک فروشنده میگم خیلی  خوب  و با حوصله پاسخ مشتری ها رو میده و  من خوشحالم از  مغازه اون خرید میکنم و دوباره هم میام و لبخند خوشحالیش رو میبینم یا مثلا وقتی به  گارسون  رستوران میگم چقدر  خوب که زود سفارش ها رو می اره و با دقت روی  میز  میچینه و برای  این دقت ازش  تشکر  میکنم حس  میکنم صورت آدم ها مثل گل باز  میشه ..در  مورد  مامان جون هم انقدر  عاقل هستم که بفهمم تایید شدن افراد  در این سن و سال بهشون روحیه مضاعف  میده – البته نه برای  سوار پراید  هر  کسی شدن ها!!!-  و خوشحالشون میکنه. از اون طرف  وظیفه خودم میدونم اگر  کسی  در کارش ضعفی هست که نمیتونه ببینه یا حواسش  نیست و به ضررش  تموم میشه بهش  بگم.مثلا چند وقت پیش  رفته بودیم یک فست فود..جای  دنج  و تمیز و بسیار  آدم های  مودب و سریعی بودند توی  کار ..خب  امتیاز خوبی به اونجا دادم توی دلم.بعد دیدم کنار  پله های  شیکی که به سمت بالا میرفت این جارو و خاک انداز و اینا رو گذاشتن و یک وصله بسیار بد جور به اطرافش هست. به یه نفر  اشاره کردم بیاد ..اول فکر کرد مشکلی توی غذا بوده و هول کرد بنده خدا..بابت غذای خوب و ادویه بجاش ازش  تشکر کردم و اضافه کردم اجازه میده یک نکته رو بهشون پیشنهاد کنم؟ وقتی شنید  همون جا به سرعت رفت و جای  جاروها و اینا رو عوض کرد و از من تشکر  کرد...علی  هم گفت بلاخره کار خودت روکردی!! بعد هم من خوشحال بودم هم اون اقاهه کلی  تشکر کرد. دو هفته بعد که اونجا رفتم از خنده مرده بودم..جای  جارو همو ن جای سابق بود و  دوباره همون منظره ..ظاهرا آقاهه هم توی فاز فکری من بوده و گفته بذار  دل این خانم رو خوشحال کنم  فکر کنه نظرش برامون  مهم بوده!!! خلاصه که گاهی  اینطوری  ها هم میشه ولی  هر چی باشه بهتر از بی تفاوت بودن به آدم ها و تلاششون برای خوب بودن وخوب  کار کردن هست.و این کار از آدمی  مثل من که کل سیستمش  سیستم تشویقی  هست وراحت میشه موتورهاش رو با این چیزها روشن کرد دور از  ذهن نیست. 

نظرات 47 + ارسال نظر
کیوان پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 08:22

مگه مهندسای ساختمون چشونه؟

منظورم کارگر ساختمون از نوع بی ادب و چشم چرونش بود مهندس.و البته بیشتر این زحمت کش ها که برای نون با شرافت کار میکنن برای من محترممند جز دسته ای که هزار تا کار میکنن سر ساختمون غیر از کار اصلی ...

هنگ بزرگ چهارشنبه 1 دی 1389 ساعت 16:57 http://mehdad.blogfa.com

صادقانه روزمره گی هاتون رو مینویسد.لذت بردم.

مرسی از دلگرمی .

آتوسا سه‌شنبه 30 آذر 1389 ساعت 10:26

سلام
کجایی تو دختر
آخ جونه آدمو به لب می آری تا دو تا پست بنویسی
اصلان من که قهر کردم
اه اه اه
کیه کیه با من بودی
خودتی

STR.A سه‌شنبه 30 آذر 1389 ساعت 01:38 http://www.zoom-out.blogfa.com/

ابراز وجود

yalda سه‌شنبه 30 آذر 1389 ساعت 00:05

سلام صمیم جان
جواب ایمیل منو ندادی و من همچنان منتظرم

چشم.

نسیم دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 16:41 http://bardiajeegar.blogfa.com

بوسسسسسسسسسسسسس

محبوب دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 12:56 http://myrules.blogfa.com

در مورد آشنایان دیدم که ۵ بار تعریف کردم دفعه بعد حسش رو نداشتم و بعد شنیدم که میکن معلوم نبود امروز چشه.یعنی تمام تعریف هام رو به حساب خوشحالیم گذاشتن نه واقعیت

یاسی دوشنبه 29 آذر 1389 ساعت 00:40

معلومه کجایی عزیزم؟

سیب کال یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 17:45 http://sibekal.persianblog.ir/

تازگیا خوشحال کردن آدما سخت شده

مثل هیچکس یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 17:10 http://www.arameshekhiali.blogfa.com

سلام.
چرا اینقدر دیر به دیر آپ میکنی؟
خسته شدم از بس آمدم و مطلب جدید ندیدم.

مهرگان یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 15:15 http://بماند برای بعد

سلام.... از خوندن نوشته قبلی و حال پسرک کلی خندیدم.... بعدش کلی ذوق کردم فقط یک سال و نیم دیگر مونده تا منم از شیطنت های پسرک خودم بنویسم...

نگاه مبهم یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 14:05

صمیمم سلام.

جوابت رو به سوالای یکی از بچه ها می خوندم کمی نگران شدم.

اما قول می دم که انرژی منفی نفرستم.

صبا مسلما سلامتی اش مهم تر از بچه دارشدنه اما چی شده مگه که تو از فکرش ناراحت می شی گلم؟

نگرانی چاره کار ما نیست الان..نه من ..نه تو..نه اون..
درمان رو شروع کرده ..مشکوک به کنسر هست که امیدوارم مثل دو باری که معجزه در زندگیش نجاتش داد..یک بار در کودکی و یک بار همین چند سال پیش ..این بار هم سلامتی برگرده و دلواپسی ها بره...فکر کن هنوز به مامان نگفتیم..یعی کسی نمی دونه...و ما امیدورا به لطف خدا هستیم

ممنونم از این همه محبتی که به من میدی

سما یکشنبه 28 آذر 1389 ساعت 12:06

سلام دوباره صمیم . راستش من اون وبلاگ قبلیتو خوندم خوب از توشون چند تا نکته درآوردم که بدرد موقعیت الانم میخورد تونستم ازشون استفاده کنم مثلا تو برخورد با خانواده شوهر یا شوهر محترم که چطوری بتونم راحت باهاش خواسته هامو بگم . میخواستم ازت بخوام در مورد سیاستی که یه خانوم میتونه داشته باشه تا به خواسته هاش برسه.
راستش شوهرم بهم میگه تو خیلی حساسی با کوچکترین بی مهری ازش دلگیر میشم میرم تو لاک خودم اونجا که دست کسی بهم نرسه . بهش کتاب پیشنهاد کردم که بخونه ولی استقبال چندانی نکرد. میخوام که رابطه مون عالی باشه فکر کنم نیاز به کار داره نه؟مرسی عزیزززززززززززززززم از وقتی که گذاشتی

آدم ها فرق دارند..حتی خود من هم در مواقعی بوده که راهکار قبلیم جواب نمی داده و باید یه کار دیگه می کردم..من هم یک وقتایی حساس میشم ولی نه اونقدر که همه رابطه بره زیر سایه این حساسیت....
سعی می کنم یه چیزهایی بنویسم به زودی ..
موفق باشی و مثل همیشه خوشبخت عزیزم.

ساده شنبه 27 آذر 1389 ساعت 09:50

آآآآپپپپپپپپپپپ نمی کنییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نینا جمعه 26 آذر 1389 ساعت 23:27 http://poshte-in-panjere.persianblog.ir/

صمیم جون
تو رو خدا عکس بذار
دلمون واسه وروجکت یه ذره شده
بووووووووس

واقعا یکم جنبه!!!!!!!!!
شاد باشی عزیزم

الیس در برره پنج‌شنبه 25 آذر 1389 ساعت 12:46 http://www.2baleparvaz.persianblog.ir

صمیم جان سلام . امیدوارم بهتر شده باشی . خانومی من چندتا سوال داشتم اگه فضولی نباشه . میخواستم بپرسم کلاس شنای خودت و علی آقا به کجا رسید ؟ کلاس نقاشی و آواز چی ؟ یه سوال دیگه هم داشتم میخواستم ببینم صباجون نتیجه عملش خوب بود ؟ این سفر براش خطرناک نبوده ؟ نمیخواستم فضولی کنم اما یه عادت بدی که دارم اینه که ریز به ریز وبلاگایی که عاشقشونم دنبال میکنم و دیگه خبری این سوالایی که پرسیده بودم ندادی . اگه دوست داری بیا تو وبم و بگو . ممنون

علی که شنا رو تموم کرد و کامل یاد گرفت...
من هم تمو م کردم و همزمان از دست من مربی ام هم تموم کرد!!! شنا رو یاد گرفتم ولی ترس لعنتی نریخت ..برای هیمن مطمئنا اگر الان من رو توی یک و نیم متری بیاندازن غرق میشم.. توی عمیق هم با ترس و لرز و مطمئن بودن از این که مربی کنارم هست لبه استخر شنا میکردم و توی دلم به خودم و اون و ...فحش می دادم..!!!!

نقاشی ...بله این هنر گرام رو تاونجا ادامه دادم که یک تابلو کشیدم برای یونا ولی چون جلسه آخرش که اتمام او ن بود بنده یک عدد روز مانده به نی نی دار شدنم بود تابلو در گالری استاد ماند و احتمالا تا الان هم به قیمت خوبی فروختتش!!!
علی یکم رفت طرف موسیقی و اواز و اینا ..ولی هیچ کدوم اونی نبود که راضیش کنه تا بلاخره عکاسی رو یافت و توش غرق شد...جدا در این مورد خیلی علاقه مندی و پشتکار داره .و چیزی هست که در وجودش بوده همیشه تا بلاخره پیداش کرد..کردیم..

صبا ... صبا الان سلامتیش خیلی مهم تر از بچه دار شدنش هست ..دکترش متاسفانه خبرای خوبی نداشت برامون..و مامان هنوز از هیچی خبر نداره ...این بغض لعنتی ....

ترخون سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 23:11 http://www.zoya35.blogsky.com

باریکلا خانم!
مرحبا به اینهمه توجه
اگه شما در مسند مشاور رئیس جمهور بودید مملکت گل و بلبل بووود.
------
شوخی بود عزیزم
عالی می نویسی

خودم سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 18:09 http://khodamoman.blogfa.com

سلام

آپ " زندگی ما ..." رو خوندم اشکم داشت در میومد

و هی قبطه میخوردم ...کلی هم حسرت خوردم


کاش منم زودتر به اونی دوسش دارم برسم

و یه روزی مثه شما بیام بنویسم از زندگی مشترکمون.........

یکی یه دونه سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 15:26 http://fh2007.blogfa.com

سلام صمیم جان..
منو یادت میاد؟؟

پسر خاله و فرزند خوانده و مشاوره ازواجو اینا..
چن ماه پیش...

بالاخره همه چی تموم شد..
ممد ازدواج کرد...

از این به بعد بیشتر به راهنماییت نیاز دارم...

فعلا...

با تو که نبود که ؟
خواهش می کنم عزیزم.

فرداد دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 11:07 http://ghabe7.blogsky.com

شما رو رجوع می دم به رمان جاودانگی اثر میلان کوندرا فصل اول....
فکر نمیکردم الان کسی اینجوری فکر کنه بدون اینکه قصد فضولی داشته باشه...تبریک.
برای اینکه مردم دچار سوءتفاهم نشن نیازه که موقع شماره گرفتن یه پیشوند یا پسوند اضافه کنیم(آیکون چشمک)

ستاره دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 09:17 http://yekmadaryekhamsar.blogfa.com/

سلام صمیم جان....

بامزه نوشتی.....شاد باشی.

شارلوت یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 22:53

سلام دوست عزیز
خوشحال می شوم از بلاگ تخصص ما نیز دیدن بفرمائید.
Charlotteiran.blogfa.com

سمانه دانجشوی مترجمی تهران یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 20:29

سلام جملات پایانیش طنزه توپی بود

دمت دم کنی

عالی مینویسی.به قول ابی : زنده باشی الهی هزار سال

راستی درباره حال و هوای غریب اینروزا و سوگواریه سالارشهیدان هم دوسدارم بنویسی تا هنرتو ببینیم.ایول

سما یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:59

سلام صمیم جون . لطفا در مورد دوران عقد یکم بنویس مرسی

می تونم بپرسم در مورد چی سوال برات پیش اومده؟

جالب بود

دلارام شنبه 20 آذر 1389 ساعت 11:58

قدیما با مرام تر بودی خانووم ، یه جوابکی میدادی هر چند میدونم که با وجود نی نی وقت نداری،اما بد نی هوای تازه واردارو یخده فقط همینقد داشته باشی ،ازت چیزی کم نمیشه وااا(به قول پسر سریشا ) (چشمک) گنا دارم والللللللللللللللللللللللللللااااااا !! هر چند بیشتر از اینا تو دل مایی خانوم خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانومـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
. چخلص شوووما (همون چاکر و مخلص)

ما بیشتر عزیزم...

[ بدون نام ] شنبه 20 آذر 1389 ساعت 10:57

شعر کامنت قبلی به نقل از مهسا خاله ی یونا.یونا در گوش گفت که سال دیگه روز تولدت برات بخونیم خوشحال شی اما من طاقت نیاوردم .می خواستم زود تر اشک شوق رو تو چشمای تا به تات ببینم.
راننده آژانستون بیییسییاز بیسسیار ما را مشعوف کرد.باور کن وقتی خوندم به چشام اعتماد نکردم دوباره خوندم.
have some janbe people
مهسا اینا جگر صمیم

[ بدون نام ] شنبه 20 آذر 1389 ساعت 10:53

"صورت دوست جای نشیمن گه ماست"
شاعر>>یونا

مهتاب شنبه 20 آذر 1389 ساعت 10:33 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com/

کاش یکم از این سیستم تشویقی تو رو این رئیس خیر ندیده ما که اتفاقا هم شهری خودت هم هست یاد میگرفت و اینقدر ما بدبختها رو با این تنبیهاتش هر روز به خدا نمیرسوند

قالب جدیدتون مبارک.
خیلی وقت بود نیونمده بودم اینجا

فهیم جمعه 19 آذر 1389 ساعت 14:45

سلام.
فکر کنم برای همه مهم باشه که برای دیگران مهم باشن .
همه میتونن نسبیت به هم نظر مثبت داشته باشن یا منفی ولی هیچکس دوست نداره برای دیگران بیتفاوت باشه .

صبا جمعه 19 آذر 1389 ساعت 00:06

سلام صمیم جون... حقیقتش من خیلی وقته که وبلاگتو میخونم همیشه از خوندن نوشته هات لذت بردمو از شادیت شاد شدم.... صمیم جون ازت یه کمکی میخواهم... من به زودی دارم ازدواج میکنم.. همیشه دلم خواسته بتونم زندگی ای سرشار از عشق داشته باشم ، برا شوهرو زندگی ای که لیاقتش رو داره رو فراهم کنم و بتونم با خانواده اش رابطه خوبی برقرار کنم... عزیزم میدونم که نو در این زمینه خیلی مفق بودی... میشه ازت خوتهش کنم راهنماییم کنی؟ از تجربه هات برام بگی؟ نکته ها و کارای ظریفی که خودت میدونی کمک میکنن و تاثیر گذارن؟ یک دنیا ازت ممنون میشم که کمکم کنی تا زندگی شاد و سالمی رو شروع کنم.... ممنونتم... بوس

عسل اشیانه عشق پنج‌شنبه 18 آذر 1389 ساعت 16:37

خوشا به حالت... برای من تا دلت بخواد از این مزاحمت ها پیش اومده...
منم ادم بی تفاوتی نیستم. اگه مورد ایراد دار و قابل گوشزدی باشه که بی برو برگرد میگم!! اگر هم مورد قابل تحسینی باشه اول نگاه میکنم به جنبه طرف.. مثلا اگه ببینم به یارو بگم ممنون از رانندگیتون. خیلی خوب بود و باعث سکته زدن ادم نمیشد ببینم یارو از اوناست که تا اینو بشنوه میگه پس بیا بریم یه دور اضافی هم بزنیم و یه بستنی هم بخوریم و اینا... !!!!در اینصورت عمرا بگم و تعریفش رو بکنم. بذار بمونه تو کف!!!! ولی اگه طرف با جنبه باشه تعریف هم میکنیم آبجی.....

ملودی پنج‌شنبه 18 آذر 1389 ساعت 13:52 http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام به صمیم جون گل خودم .دو تا بوس سفارشی برای خودتو یونا .قربونت برم خوشحالم این مسافرت خوب بود و خوش گذشت برای همه تون لازم بود این تغییر.اون مسافرت با مشکلات بچه داریشم باز خودش یه خاطره میشه همون موقع بچه ی گوگولی تو روحو روان آدمه و خستگی و استرس اینکه طوریش نشه خدای نکرده هست ولی اخرش یه خاطره ی خوب باقی میمونه .جووووونم قربونش برم که جفت پا اومد وسط دراز کشیدن مامانش تو ساحل و با یه شن مالی اساسی کل حسو حالو برد.وای از قیافهش تعریف کردی مخصوصا شکم بیرون اومده ش دلم براش ضعف رفت گوگولی رو. تازه صمیم بچه درک نداشته باشه میگین ای بابا این بچه مت رو درک نمیکنه بعد میاد نور !!!به چشم مادرش میاره اینجوری میگی.ببین صمیم جون از من به تو نصیحت .آدم مادر که میشه باید اول از همه جا خالی دادن در عرض نیم ثانیه رو یاد بگیره !!!!بووووس برای هر دو تا تون
راستی این پست جدید.میگم به اون راننده هه باید گفت اقا نون و کوبیده ی اضافی هم هستا یه موقع تعارف نکنی!!!!عجب توهمی دارن والا بعضی ها !!!!! ولی این که آدم از اینکه مورد تحسین قرار بگیره خوشش میادو راست میگی .البته منظورم نیست به آدم متلک بگن یا وایستن سوار بشه خوشاینده ولی این که مورد توجه باشه خوب معلومه همه دوست دارن .حالا بعدش بحث این میشه که پشت سر این توجه چی میتونه باشه و کلا بحث سی یا سی!!!!میشه .خیلی کار خوبی میکنی که با یه جمله ی خوشایند از کار خوب دیگران تعریف میکنی و باعث میشی همه خوشحال بشن از کار یا رفتار خوبی که دارن و اونو تکرار کنن.البته مورد جارو دیگه خیلی با مزه بود.ولی این سیستم تشویقی همیشه کاربرد داره صمیم مهربونم

یه مرد کاملا" عاصی پنج‌شنبه 18 آذر 1389 ساعت 12:36 http://maziar2011.blogfa.com/

سلام مردی هستم 32 ساله
وبلاگتونو از روی لینک پیدا کردم. چون دیدم انسان روشنفکر و عاقلی هستید و درک می کنید که خوشحالی دیگران با ارزش و خوب است. می خواستم بگم به این همه اشتیاق و شوق زندگی غبطه می خورم. من و همسرم 3 سال پیش ازدواج کردیم و مشکلات عدیده ای داریم. اگر امکانش واستون هست که مثل یه خواهر کمکم کنید باز هم کامنت میذارم. اگر نه هم مزاحم نمیشم. مشکل اساسی من این بود که چون تک فرزند بودم با دنیای زنها هیچ آشنایی نداشتم. و این همه ماجرا نیست. اگر خواستید به من کمک کنید.

یاسی چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 18:33 http://yasijooon.persianblog.ir/

میگما صمیم هییییشکی مارو دوست نداره پس بوگو زشت بودیم اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




وای گریه در حد بنز

مهرداد چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 18:32 http://liveforlove.blogfa.com/

احتمالا به خاطر رفتار خوب خودتون توی خیابون بهتون چیزی نگفتن و مزاحمت نکردن
با کل حرفاتون موافقم

من چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 17:10

مشابه این اتفاق دو روز پیش برام افتاد! یعنی راننده آژانس وقتی دید که من آتلیه دارم و باید برم لابراتوار و ... از من کارت خواست تا بیاد آتلیه و عکس بگیره! موقع پیاده شدن گفت که شماره ی منم داشته باشین تا با هم حرف بزنیم! ...
بعد که به آژانسش شکایت کردم گفته بود: این خانم خودش به من شماره داد!!!!هنوز بغض دارم . من ۳۰ سالمه و نامزد دارم ... اون شاید ۲۳ -۴ سالش بود ... حتی بلد نبود درست صحبت کنه ...
امان از بی جنبگی ...

نگاه مبهم چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 16:16

تو بی نظیری!

همین.

yalda چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 15:49

سلام عزیزم
من باز هم ایمیل برات گذاشتم . اخه راهنمایی بیشتری میخوام یه چیزی که بشه تو خونه ازش استفاده کنم و یاد بگیرم .ممنونم

امی از انگلستان چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 15:41 http://weingreenisland.blogsky.com/

صمیم جان این مامان تو محشره !
چقدر خوب که کوچکترین چیزهای مثبت رو می بینی و آدما حتی غریبه ها رو بابتشون تشویق می کنی ، این خصیصه توی زندگی مشترک و در ارتباط با همسر خیلی تأثیر عالی داره.

مینا چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 15:26 http://tavalodydigar89.persianblog.ir/

واقعا چه بی جنبه هستن بعضیا
از یونا جون عکس برامون نمی ذاری

پاپیروس چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 14:51 http://editorist.blogfa.com

من خیلی برام مهمه که اگر بتونم با یک جمله..یک حرف خوب یا یک تعریف کسی رو خوشحال کنم حتما انجامش بدم












خب توی ایران ما تا حدودی به این میگن چاپلوسی دیگه...................

دلارام چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 13:29

سلم صمیم جون.. خوب خوب باشی همیشه. منم از بی تفاوتی خیلی بدم میاد ترجیح میدم ادم همیشه یه طرفی باشه،البته مث شما دلسوزانه باشه ک واقعا معرکه اس . صمیم جون شیرین بیان(چه صفتی دادم بهت،البته نه اون شیرین بیان سنبل طیبا!) خلاصه این که چن روزه سریش شدم رو وبلاگت تا تمومش نکنم ول کن نیستم دیشبم خواب دیدم این صمیم خانوم که شما باشی پی بردم خاهر بزرگمی،چون ایشونم همسنه شمان،بعد میگم ما که داداش نداریم این خالیا چیه میبندی واس مردم و،.... خلاصه اینکه سر کار بد جور بند شدم به میز کارم به واسطه شما همه میگن چه کاری شدی خانوم بازیگوش!!.. خوبه که غش کردنامو ندیدن هنوز..
خیلی دوست داریم خانوم خانوما .. و اینکه اینقدر تجربیات شیرین و ارزشمندتونو واس خلق ا... میذارین حالا به هر نیتی که هست که حتما مقدسه واقعا سپاسگذارم.. و همیشه دعا میکنم که خاطراتتون همیشه گرم از عشق همسری و شییرین از نینی یونا عزیز که خدا حفظش کنه و شاد از صمیم همیشه شاد باشه.. ببخشید پر حرفی کردم .. بوووووووووووووووووووووووس

[ بدون نام ] چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 12:19

صمیم اولین باره برات نظر میذارم گرچه سه سالی هست که میخونمت... این نوشته خیلی قشنگ و قوی و عمیق بود. آفرین

اطلسی چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 12:04 http://abie-aram.blogfa.com

برا همین چیزاس که میگم من ازت کلیییییی نکته +یاد میگیرم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد