من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سفر

 دوستی به نیت این نوشته برایم فال حافظ  گرفت...خواندم..بارها و بارها  خواندمش  و فهمیدم سپهر از  من چه میخواهد..باشد..هر چه تو بگویی سپهرکم..اصلا من فقط  میخندم به این بازی روزگار که تو را برد و یونا را اورد برایم.....باشد...میخندم.  

 

 

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست                          که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست                   چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق                         که مست جام غروریم و نام هشیاریست خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست                    که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد                 که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال         هزار نکته در این کار و بار دلداریست   قلندران حقیقت به نیم جو نخرند                            قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری                         عروج بر فلک سروری به دشواریست سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم                 زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ                که رستگاری جاوید در کم آزاریست

                                              **********************

 

پسرک رو تو بغلم گرفتم و با هم رفتیم آشپزخونه. شیر آب رو باز  کردم و خواستم دست ها م رو بشورم که دیدم داره دست و پا میزنه و آب  بازی  میخواد. پسرک رو زدم زیر بغلم و دستم رو مشت کردم و آب ریختم توش و بردم جلوی  دهنش و اون هم با لب های  کوچکش  آب  می خورد و کف  دستم قلقلک اومد ...و بعد اشک های  گرم بود که روی  صورتم دنبال هم میکردند و روی  موهای پسرک می ریختند...بغضی  مثل چنگال بزرگ آشپزخانه توی  گلویم خود را جابجا میکرد و میخراشید آن ته ها را. پرت شدم به  بیست سال پیش...همین صحنه...همین مشت...همین آب ...و پسر کوچولویی که زیر بغلم  میزدمش و از تو مشتم اب  میخورد و کف  دستم قلقلک می اومد و بهش میگفتم ببعی  من!!. و بازی  مورد علاقه اش  اب بازی با من بود  حتی  تا پنج سالگی که دیگر زیر بغل زدنش برایم سخت بود و باید روی  چهارپایه ای  می ایستاد. هنوز بوی نرم تنش توی  ذهنم مانده و پوست گندمگون و حوله ای اش و پاهایی که از  ذوق در  هوا تاب  میخوردند.... پسرک    برادرم بود.

روی  زمین خم میشوم  و  دست هایش را از پشت میگیرم و میگذارم روی  شانه ام. میفهمد میخواهیم ببعی بازی  کنیم. فورا دست هایش را دور  گردنم حلقه میکند و چند دقیقه بعد صدای  خنده هایش خانه بزرگ و پرنورمان را پر میکند از  بوی  خوشبختی. دور  سالن میدوم و بع بع میکنم و هر  چند ثانه یکبار  بالا و پایین میپرم..ببعی  چموشی  هستم برایش. غش  میکند از  خنده .مادرم  از  اتاق  بیرون می آید و میگوید دلش  درد گرفت..بس  است...و من پرت می شوم به بیست سال بعد...پسرکم در  خانه کوچک و  کم نورمان  روی  شانه های من  غرق  لذت از  ببعی بازی  است .غش  میکند از  خنده و من رد  اشک هایم را روی صورتم  حس  میکنم که میخزند .انگار  خرچنگی روی  صرتم راه می رود. کاش  مادر  اینجا بود...کاش  کمی  هوا اینجا بود.

عاشق کوفته قلقلیهای من است. از  بشقاب برنج خودم ذره ای  برنج نرم رابین انگشتانم میگیرم و به دهان کوچکش  میبرم. خواهرم میگوید انگار  این بچه همیشه گرسنه است.از  اینکه خوب  غذا  میخورد خوشحالم. پدر  گوشه  سفره نشسته و به صحنه های  غذا خوردن پسرک نگاه میکند.چشمانش عجیب مهربان است. میفهمم. میگوید حواست کجاست؟ دهان بچه همینطور باز  مانده....منتظر  لقمه است... پرت میشوم کنار سفره  گل دار  خودمان..علی  کنارم نشسته و دست هایم لقمه کوچکی  کوفته قلقلی  گرفته و در هوا منتظر  دهانی  کوچک است.زنی با ناخن های بلند و انگشتانی  کشیده گلویم را خراش  میدهد.خون میچکد از بغض  گیرکرده ام.دردم می اید اما به سختی  جلوی  اشک هایم را میگیرم.حوصله توضیح دادن به علی را ندارم .او چه میدادند من چقدر  عاشق  پسرک بودم ...کاش  خواهرم اینجا بود.

روی سنگ های سفید میدود و سر  میخورد .به من نگاه میکند .هر چین کوچک روی صورتم را میفهمد.لبخند میزنم و میگویم بدو ..بدو....باز ی کن ..افرین...بلند می شود و بین گریه کردن و دویدن مانده است. تشویقش  میکنم و باز لبخند میزنم به او. به نوشته ها نگاه میکنم و با سواد نصفه نیمه  هفت سالگی ام  میخوانمشان..نام مادر بزرگ را میبینم. 70 ساله...چشمانم کمی  تر  می شود.دوستش داشتم.زن مهربانی بود.  میبینم  پسرکم روی  سنگی سفید میدود و من نشسته نگاهش  میکنم .دستم را روی  سنگ میکشم و میگویم .. چه دایی بدی هستی...نمیبینی اینهمه کنارت میچرخد؟... چیزی بگو آخر...و با سواد هنوز نصفه نیمه دور شده از  هفت سالگی هایم ازلای پرده خاکستری  اشک به نوشته های روی  سنگ نگاه میکنم. 21 ساله... چقدر نمیروهای پف کرده ام را دوست داشت و چقدر بابت دماغ خواستگارم  من را اذیت میکرد و من میخندیدم و میگفت بی غیرت ...دارد شوهرت می شود......صدای آب ..مشت  من ..لب های  کوچک ..خنده های  او..ببعی  بازی  ها ...کوفته قلقلی های بدون رب و پوستی حوله ای و نرم...کاش  همه چنگال های  دنیا   ته گلویم را خراش  دهد..کاش  همه خرچنگ های  بزرگ دنیا روی صورتم راه بروند و کاش همه ناخن های دراز بغض هایم را فشار دهند آنقدر  تا خون بچکد از  گلویم ولی  یک روز ..فقط یک روز پسرکم را در آغوش بگیرد در  جواب  دایی  گفتن هایش  بگوید جان  دایی!

کاش  مادرم اینجا بود..کاش  کمی هوا بود...

نظرات 109 + ارسال نظر
سمانه سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:40

صمیم خیلی لوسی اینا چیه می نویسی قلب آدمو ریش ریش می کنه نمی تونم چیزی بنویسم اشکام نمی ذارن..این هنر توئه....

دلا سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:37 http://della2010.wordpress.com

چقدر این نوشته ات غم انگیز ودر عین حال تاثیر گذار بود. من مدت هاست که میخوانمت. برایت توانایی و ارامش ارزو میکنم.

شکلات تلخ سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:24 http://chocolatnoir.persianblog.ir

خواهر های بررگ یه جور خاص برادر کوچیکه رو دوست دارن...یه جور حس مادری...میفهمم چی میگی....چه قدر دوستش داشتی...بزرگش کردی...واااااااااااااااااااایییییییییییییی
نمیتونم تصور کنم برادرم که 3 سال ازم کوچیکتره و همه شور و شوق خونه است نباشه....دیروز رفته مسافرت.از دیروز دلتنگشم.میفهممت

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:15

آخ صمیم...
خیلی درناک بود این پست... خیلی تلخه این حقیقت...
بی اختیار اشکهام دارن میان پایین. خداوند روح دایی سپهر پسرک رو قرین رحمت خودش بکنه، آمین...

خانمه سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 11:13

صمیم جان هر بار از برادرت مینویسی من نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم ومدام به دل شکسته مادرت فکر میکنم.
میشه تموم احساس محبتت رو بین همه کلمات دید.
براش آرامش وآمرزش آرزو دارم و میدونم که تو دل شماها داره زندگی میکنه هرچند که جایی دور از شماست .

بهار سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 10:59

سلام من مدت زیادی نیست که دارم وبلاگتون رو میخونم ولی عاشق نوشته هات شدم از خوندن این مطلب بغض بدی گلومو گرفت و اشک شچمامو تر کرد برای شما ومادرتون صبر وبرای برادرتون آرامش ابدی از خدای مهربون خواهانم امیدوارم پسرکتون سلامت باشه و یادآور خاطرات دایی

آساره سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 10:55 http://manomehrabunam.blogfa.com

عزیزم!!

آتی سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 10:50 http://paeize83.persianblog.ir

وای صمیم جانم چی کشیدی .....
فقط صبر ...فقط صبوری...میدونم طاقت این دوری همیشگی بد جوری ادم و اذیت می کنه ....

فروشvpn-خرید سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 10:49 http://vp1389.persiangig.com

بدون مراجعه به بانک و یا دستگاه خودپرداز صاحب اکانت vpn شوید.
در صورت داشتن رمز دوم کارت خود با یک تماس با ما (از طریق چت یا ایمیل)
یک لینک حاوی خرید آنلاین به صورت اینترنتی برای شما ارسال خواهد شد و شما بدون مراجعه به بانک و یا دستگاه خودپرداز سریعا اکانت مورد
نظر خود را میتوانید تهیه نمایید.

http://vp1389.persiangig.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد