من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مینویسم تا رها شم از حس این لحظه

 به کامنت های تایید نشده دارم جواب  میدم.جاشون محفوظه. (12 اسفند)

 

انتظار...توقع...دلنگرانی...همه و  همه   زمانی  بوجود می اد که کسی برات مهم باشه..تا حالا فکر  کردی  چرا از  یه آدم غریبه که داره توی  خیابون برای  خودش راه میره هیچ انتظاری  نداری؟  اخمش و  خشمش و  خنده اش برات فرقی  نداره؟ چون اون آدم هیچ جایگاهی  توی  زندگیت نداره..چون هیچ چیز مشترکی باهاش  نداری..چون هیچ وقت گرمی  دستاش  یا خنده از  ته دلش  دلت رو سرشار  از خوشحالی  نکرده...

این روزهای  من همه شدن گذشتن ساعت هایی که نه خوشحالم میکنن...نه دلم میخواد واستن و  دیرتر بگذرن و  نه  حس  خوبی  بهم میدن..من اشتباهی رو خیلی وقته دارم مرتکب  میشم..همه  زندگی  من.. حس  خوشبختی من   و رنگ خوشحالی  من حول یه آدمه  فقط...این یه اشتباهه.نه اشتباه نکن .انتخاب من درست ترین انتخاب  برای  همه زندگی  من بود.الان هم هست.ولی   اون آدم  مثل همه آدم ها یه روز  خسته است..یه روز  بی حوصله است..یه روز گرفتاره ..یه روز از  من دلخوری  داره .. و این وسط  یه روزایی  هم هست که همه چیز بر وفق  مرادشه و میتونه پاسخ بده به نیاز به بودنش..شاد بودنش...گرم بودنش....عاشق بودنش...

دارم فکر  میکنم من همه این حس  ها رو نباید از  یک چیز  خاص بگیرم.من نباید اونقدر  چشم انتظار  اون روز  بر وفق  مراد بودن همه  چیز باشم تا وقتی  میرسه از  راه دیگه شوقی  نمونده باشه و دیگه انتظار به جای  شیرینیش  شده باشه یه تلخی  پر رنگ توی  وجودت. من این نیازهای  بی شعور رو که ای قدر نمیدونن کی  باید خودشون رو نشون بدن و کی  باید توی  پستوهای  تو در  توی  دلم قایم بشن رو دوست ندارم. اون بیچاره ها سالهاست عادت کردن هر وقت خواستن بیان سراغم و  من هم بسپارمشون به دست ها و  نوازش  ها و بوسیدن هایی که سیرابشون کنه و باز برن تا یک بار دیگر و جایی  دیگر....روزهایی  میشن که با همه وجودم ارزو میکنم کاش  هیچ وقت این قدر  نیاز به حضورش  توی  زندگیم پر رنگ نبود.کاش  اینقدر دلم گرفتارش  نباشه...کاش  لذت بردن هام از زندگی  با پیش فرض  با او بودن تعریف  نشده باشه..کاش اینقدر احساساتم رو منتظر یه اشاره یا یه بوسه کوچیک یا یه نوازش  کوتاه نگه ندارم..اصلا بکوبونمشون..بریزمشن  یه جایی که دست هیچ کس  حتی  خودش هم بهش  نرسه.کاش  من هم  میتونستم مثل خیلی  زن های  دیگه  دیر رسیدن های  همسرم رو بذارم پای  فرصتی  بیشتر برای  لذت بردن های بیشتر از زندگی.حتی  اگه بدونم شغل دومی  رو شروع کرده که همیشه ارزوی  داشنش رو داشت و روزهای سختی  رو داره میگذرونه تا از  سربالایی  نفس  گیر جا افتادن توی  این کار بره بالا..

بعد میدونی  چی  یهو آب  یخ میشه و میریزه روی  وجودم و همه اون حس  هم ا مور مور میشن و  ازشون بدم میاد؟ وقتی  بهم میگه پر توقع.خودخواه..فقط برای  اینکه روزها منتظر یه آغوش  گرم موندم و یه بوسه از روی  فرصت..فرصت چیزیه که این روزها اون اصلا نداره.شب  ها وقتی  میرسه خونه فقط  فرصت برای  شام خوردنی  با عجله   اخبار شنیدنی   سریع و  خوابیدنی  سریع تر داریم.من چکار کنم تا بتونم روحم ..وجودم رو عادت بدم به ترک بوسه های قبل از خواب و صبح بخیر های  کوتاه ولی شیرین صبحگاهی..من چند شب  میتونم خستگی  روزم رو با خودم ببرم توی  تختم و هیچ کسی  نباشه که با یه نوازش  یا حتی  فشردن شونه هام همش رو بیرون بریزه؟ میدونی  من حتی  مادریم رو ه مبه همسر بودنم فروخته ام..اصلا مادر  بودن در  من به پای  دوست داشتن اون نمیرسه تا دلم خوش باشه خب  سرم رو به این گرم میکنم و نایزهام رو با همین کوچولوی  دوست داشتنی..من انقدر گاوم که وقتی  محبت میگیرم از  اون میتونم محبت کنم به نفر سوم این زندگی.. آره مسخره است چون همه انتظار دارن یه زن وقتی  مادر  شد از  آسمون عشق  بگیره و به زمین بده..از  توی  وجودش  عشق  قلق قل کنه و به پای  بچه بریزه ولی  من  با خیلی  از  مادرها فرق  دارم ..من وقتی  حس  نگفته توی  گلوم گیر  میکنه  دیگه  راهش برای  هر جور  حرف  محبت امیز  بسته میشه به هر کی  کی میخودا باشه..حتی به کودکم..من نمیتونم وقتی  غصه و دلخوری  از   چیزی دارم  با بی خیالی اون رو توی  اغوشم بگیرم و بگم چطوری  خوشگل مامان..من تلخ میشم..کم حرف میشم..توی  خودم میرم و بارها و بارها همسرم این رو دیده و سریع  منو توی  بغلش  گرفته و  آب روی  اتش  غصه های  من با نوازش  هر چند کوتاهش  ریخته و من شدم دوباره مادری  که میتونه دنیا دنیا عشق بده به بچه اش...میدونم مزخرفه اخلاقم..میدونم سنگدلی  هست ..ولی  نمیتونم کاریش  بکنم...

.میدونی  این روزها  همسرم کنارم هست  توی  این زندگی  ..ولی  این روزها...گرفتار...خسته.. و هر بار یه اشاره ای  که من هم هستم در  حاشیه این همه گرفتاری  ..برچسب خودخواه بودن بهم میخوره .خب  من هم بی تقصیر نیستم.من دقیقا وقتی  دوست دارم کنارم باشه یا بغلم کنه یا ببوستم بهش  میگم و  بعد باز هم میگم ومیخوام یک لحظه بیاد پیش ما و  اون وقت ان میگه الان فرصت نداره یا داره روی  کاری  تمرکز  میکنه یا بذار بعدا ...و من  تمام غص های  دنیا میشن گنجشک هایی که توی  دلم جیک جیک تنهایی  سر میدن...میشم یکدفعه یه ادمی  که محکم ضربه ای  بهش  خوره و می افته و ناک اوت میشه...اخلاق  گندیه .ولی  وقتی  حسش  رفت و  مشغول کار  دیگه ای شدی  با اون همه گنجشک توی  دلت..دیگه چه فایده ای  داره یکساعت بعد یکی از پشت بغلت کنه و شایدم اصلا یادش بره...وقتی  نتونی  از  همکارت..دوستت..اتفاقات روزت..دلخوریت از  بقیه براش تعریف  کنی  تا همین گفتن ارومت کنه دیگه چی  میمونه جز  حس  نادیده گرفته شدن برات؟

میدونی  مشکل من چیه؟ من عشق رو توی  بروز  جسمیش  میدونم..منظورم نوازش کردن و توی  گوش هم حرف زدن و دست هم رو گرفتن و یه وقتایی بوسه های  دزدکی  از  پشت گردن گرفتن ها میبینم...خیلی  حماقته که توی  این زندگی بدو بدویی حداقل توی  این دوران مشغولیت زیاد من نمیتونم از عشق  چیز دیگه ای  توی  ذهنم بیارم..میدونم..میدونم اون همه تلاشش برای  زندگیمون هست..میدوم اون هم تحت فشار  کاری  هست الان..میدونم خیلی  مسائل ذهنش رو مشغول کرده..میدونم برای  پا گرفتن و  رشد کاری  که همه عمرش  عاشقش بوده و حالا فرصتش پیش اومده چقدر داره به آب و اتیش  میزنه خودش رو..میدوم صبح ها با خستگی از جا بلند میشه چون ذهنش  تموم شب  داشته کارهاش رو ارزیابی  میکرده ..میدونم ..میدونم..ولی من چی پس؟ من چی ؟ و وقتی به اینجا میرسم میشم خودخواه..میشم پر توقع.. این صفت ها لایق  من نیستن.واین منو خیلی  اذیت میکنه..حداقل شندینش از  زبون اون منو میبره تا پشت پرچین های  تنهایی و همونجا رهام میکنه و میره ...حس  خوبی  ندارم این روزها..بخصوص این هفته...الان هم دو ساعتی  هست یه بغض  گنده بیخ گلوم چسبیده..مثل یک خرچنگ یاغی که هی  دست و پا میزنه و خراش بیشتری  میده گلوم رو...دلم رو ..روحم رو..همه احسام رو... 

ژ.ن. 

من با حرف زدن در  مورد ناراحتی  هام و  دلمشغولی هام عجیب آروم میشم... وقتی  ازشون حرف  میزنم انگار بادبادک میشن و میرن دور و دورتر...نگران نشید.فقط  دلم خواست اینجا با شما درد دل کنم.

نظرات 105 + ارسال نظر
هی ... چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 10:43

شنیدی میگن این نیز بگذرد !

پس بدون یه روزی از همین روزا به این پستت میخندی و و اون روز بیشتر از همیشه اونو دوست داری !

حالا ببین من کی گفتم !

امیدوارم زود بگذره.

فرناز چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 10:21 http://hilga.bloigfa.com

سلام عزیزم قربونت برم تو هم خیلی حساس و دل نازکی اما داره برای زندگیتون تلاش می کنه و قدرشو بدون من و همسری هم بعد از به دنیا اومدن نی نی خیلی وقتای تنهاییمون کم شده و از هم دور شدیم منم حس و حال تو رو دارم ولی سعی میکنم خودم رو خوشحال نشون بدم و افسرده نباشم

میدونی قبلا هم اگر گرفتار بودیم ولی حداقل موقع خواب و بیدار شدن وقت بود با هم حرف بزنیم.الان من شب موقع خواب دارم یونا رو شیر میدم و علی اونقدر خسته است که میخوابه و صبح هم زود بیدار میشه برای انجام کاراش و من هنوز خواب هستم. این وقت نداشتن هامون رو درک میکنم ولی دلم مغز نداره که..حالیش نیست!!

لاله چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 09:59

حسن مشترک داریم زیاد

منظورت حس بود یا حسن( خوبی؟)
من اخلاق مخلاقم رفتن تعطیلات..بیچاره علی این روزهاپاچه شلوارش جای سالم نداره...!!!!!

مهسا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 09:57

صمیم نازنین...
می دونم که همه این حرفها مال گرفتن دلته.عزیزم این روزهاموج انرژی منفی همه جا زیاد شده.زندگی همینه گاهی وقتها آدم را بد گیر می اندازه.به خودت فرصت بده.چون مطمئنم که دوباره به زودی همه اون احساسهای خوب به یکباره به سمتت سرازیر میشه.مواظب باش انرژیهای منفی را تو دلت جا ندی.
مثل همیشه شاد و خوشبخت باشی

ممنونم مهسا..میدونی وقای امروز اینا رو نوشتم بعدش یه نفس بلند کشیدم به علی یه اس ام اس زدم و اونم جواب خنده دار برام داد انگار نه انگار نیم ساعت قبلش داشتم گله میکردم از شرایط..ولی خب نمیشه که آدم همه چی رو زیر سبیلی رد کنه..سبیلهام این روزها درد گرفتن ..باور کن!

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 09:32

عزیزم توی این دنیای پر سرعت عشقو تو خیلی چیزا میشه پیدا کرد تو اشک فرزندت تو پاکی و صداقت چشمهای همسرت تو یه اس ام اس کو تاه ولی شیرین.خیلی حست و درک کردم چون همه ما آدمها یه وختایی نیازیم و احتیاج داریم سریع این نیاز برطره بشه ولی چه حیف که امکانش نست.

من از اینکه نبودن هاش به خاطر کارش هست و نه سرگرمی های بیرون از خونه و تنها تنها باز هم خدا رو شکر میگم..ولی تنهایی هر دلیلی داشته باشه اگه طولانی بشه آدم اذیت میشه..امیدوارم زود بگذره...
من وقتی با علی درد و دل میکنم اون فک میکنه دارم میگم تو مقصری..بابا جان نمیشه آدم دو کلوم حرف بزنه و این مردهای حساسسسسسسس فک نکنن دارن انتقاد میشن؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد