من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مینویسم تا رها شم از حس این لحظه

 به کامنت های تایید نشده دارم جواب  میدم.جاشون محفوظه. (12 اسفند)

 

انتظار...توقع...دلنگرانی...همه و  همه   زمانی  بوجود می اد که کسی برات مهم باشه..تا حالا فکر  کردی  چرا از  یه آدم غریبه که داره توی  خیابون برای  خودش راه میره هیچ انتظاری  نداری؟  اخمش و  خشمش و  خنده اش برات فرقی  نداره؟ چون اون آدم هیچ جایگاهی  توی  زندگیت نداره..چون هیچ چیز مشترکی باهاش  نداری..چون هیچ وقت گرمی  دستاش  یا خنده از  ته دلش  دلت رو سرشار  از خوشحالی  نکرده...

این روزهای  من همه شدن گذشتن ساعت هایی که نه خوشحالم میکنن...نه دلم میخواد واستن و  دیرتر بگذرن و  نه  حس  خوبی  بهم میدن..من اشتباهی رو خیلی وقته دارم مرتکب  میشم..همه  زندگی  من.. حس  خوشبختی من   و رنگ خوشحالی  من حول یه آدمه  فقط...این یه اشتباهه.نه اشتباه نکن .انتخاب من درست ترین انتخاب  برای  همه زندگی  من بود.الان هم هست.ولی   اون آدم  مثل همه آدم ها یه روز  خسته است..یه روز  بی حوصله است..یه روز گرفتاره ..یه روز از  من دلخوری  داره .. و این وسط  یه روزایی  هم هست که همه چیز بر وفق  مرادشه و میتونه پاسخ بده به نیاز به بودنش..شاد بودنش...گرم بودنش....عاشق بودنش...

دارم فکر  میکنم من همه این حس  ها رو نباید از  یک چیز  خاص بگیرم.من نباید اونقدر  چشم انتظار  اون روز  بر وفق  مراد بودن همه  چیز باشم تا وقتی  میرسه از  راه دیگه شوقی  نمونده باشه و دیگه انتظار به جای  شیرینیش  شده باشه یه تلخی  پر رنگ توی  وجودت. من این نیازهای  بی شعور رو که ای قدر نمیدونن کی  باید خودشون رو نشون بدن و کی  باید توی  پستوهای  تو در  توی  دلم قایم بشن رو دوست ندارم. اون بیچاره ها سالهاست عادت کردن هر وقت خواستن بیان سراغم و  من هم بسپارمشون به دست ها و  نوازش  ها و بوسیدن هایی که سیرابشون کنه و باز برن تا یک بار دیگر و جایی  دیگر....روزهایی  میشن که با همه وجودم ارزو میکنم کاش  هیچ وقت این قدر  نیاز به حضورش  توی  زندگیم پر رنگ نبود.کاش  اینقدر دلم گرفتارش  نباشه...کاش  لذت بردن هام از زندگی  با پیش فرض  با او بودن تعریف  نشده باشه..کاش اینقدر احساساتم رو منتظر یه اشاره یا یه بوسه کوچیک یا یه نوازش  کوتاه نگه ندارم..اصلا بکوبونمشون..بریزمشن  یه جایی که دست هیچ کس  حتی  خودش هم بهش  نرسه.کاش  من هم  میتونستم مثل خیلی  زن های  دیگه  دیر رسیدن های  همسرم رو بذارم پای  فرصتی  بیشتر برای  لذت بردن های بیشتر از زندگی.حتی  اگه بدونم شغل دومی  رو شروع کرده که همیشه ارزوی  داشنش رو داشت و روزهای سختی  رو داره میگذرونه تا از  سربالایی  نفس  گیر جا افتادن توی  این کار بره بالا..

بعد میدونی  چی  یهو آب  یخ میشه و میریزه روی  وجودم و همه اون حس  هم ا مور مور میشن و  ازشون بدم میاد؟ وقتی  بهم میگه پر توقع.خودخواه..فقط برای  اینکه روزها منتظر یه آغوش  گرم موندم و یه بوسه از روی  فرصت..فرصت چیزیه که این روزها اون اصلا نداره.شب  ها وقتی  میرسه خونه فقط  فرصت برای  شام خوردنی  با عجله   اخبار شنیدنی   سریع و  خوابیدنی  سریع تر داریم.من چکار کنم تا بتونم روحم ..وجودم رو عادت بدم به ترک بوسه های قبل از خواب و صبح بخیر های  کوتاه ولی شیرین صبحگاهی..من چند شب  میتونم خستگی  روزم رو با خودم ببرم توی  تختم و هیچ کسی  نباشه که با یه نوازش  یا حتی  فشردن شونه هام همش رو بیرون بریزه؟ میدونی  من حتی  مادریم رو ه مبه همسر بودنم فروخته ام..اصلا مادر  بودن در  من به پای  دوست داشتن اون نمیرسه تا دلم خوش باشه خب  سرم رو به این گرم میکنم و نایزهام رو با همین کوچولوی  دوست داشتنی..من انقدر گاوم که وقتی  محبت میگیرم از  اون میتونم محبت کنم به نفر سوم این زندگی.. آره مسخره است چون همه انتظار دارن یه زن وقتی  مادر  شد از  آسمون عشق  بگیره و به زمین بده..از  توی  وجودش  عشق  قلق قل کنه و به پای  بچه بریزه ولی  من  با خیلی  از  مادرها فرق  دارم ..من وقتی  حس  نگفته توی  گلوم گیر  میکنه  دیگه  راهش برای  هر جور  حرف  محبت امیز  بسته میشه به هر کی  کی میخودا باشه..حتی به کودکم..من نمیتونم وقتی  غصه و دلخوری  از   چیزی دارم  با بی خیالی اون رو توی  اغوشم بگیرم و بگم چطوری  خوشگل مامان..من تلخ میشم..کم حرف میشم..توی  خودم میرم و بارها و بارها همسرم این رو دیده و سریع  منو توی  بغلش  گرفته و  آب روی  اتش  غصه های  من با نوازش  هر چند کوتاهش  ریخته و من شدم دوباره مادری  که میتونه دنیا دنیا عشق بده به بچه اش...میدونم مزخرفه اخلاقم..میدونم سنگدلی  هست ..ولی  نمیتونم کاریش  بکنم...

.میدونی  این روزها  همسرم کنارم هست  توی  این زندگی  ..ولی  این روزها...گرفتار...خسته.. و هر بار یه اشاره ای  که من هم هستم در  حاشیه این همه گرفتاری  ..برچسب خودخواه بودن بهم میخوره .خب  من هم بی تقصیر نیستم.من دقیقا وقتی  دوست دارم کنارم باشه یا بغلم کنه یا ببوستم بهش  میگم و  بعد باز هم میگم ومیخوام یک لحظه بیاد پیش ما و  اون وقت ان میگه الان فرصت نداره یا داره روی  کاری  تمرکز  میکنه یا بذار بعدا ...و من  تمام غص های  دنیا میشن گنجشک هایی که توی  دلم جیک جیک تنهایی  سر میدن...میشم یکدفعه یه ادمی  که محکم ضربه ای  بهش  خوره و می افته و ناک اوت میشه...اخلاق  گندیه .ولی  وقتی  حسش  رفت و  مشغول کار  دیگه ای شدی  با اون همه گنجشک توی  دلت..دیگه چه فایده ای  داره یکساعت بعد یکی از پشت بغلت کنه و شایدم اصلا یادش بره...وقتی  نتونی  از  همکارت..دوستت..اتفاقات روزت..دلخوریت از  بقیه براش تعریف  کنی  تا همین گفتن ارومت کنه دیگه چی  میمونه جز  حس  نادیده گرفته شدن برات؟

میدونی  مشکل من چیه؟ من عشق رو توی  بروز  جسمیش  میدونم..منظورم نوازش کردن و توی  گوش هم حرف زدن و دست هم رو گرفتن و یه وقتایی بوسه های  دزدکی  از  پشت گردن گرفتن ها میبینم...خیلی  حماقته که توی  این زندگی بدو بدویی حداقل توی  این دوران مشغولیت زیاد من نمیتونم از عشق  چیز دیگه ای  توی  ذهنم بیارم..میدونم..میدونم اون همه تلاشش برای  زندگیمون هست..میدوم اون هم تحت فشار  کاری  هست الان..میدونم خیلی  مسائل ذهنش رو مشغول کرده..میدونم برای  پا گرفتن و  رشد کاری  که همه عمرش  عاشقش بوده و حالا فرصتش پیش اومده چقدر داره به آب و اتیش  میزنه خودش رو..میدوم صبح ها با خستگی از جا بلند میشه چون ذهنش  تموم شب  داشته کارهاش رو ارزیابی  میکرده ..میدونم ..میدونم..ولی من چی پس؟ من چی ؟ و وقتی به اینجا میرسم میشم خودخواه..میشم پر توقع.. این صفت ها لایق  من نیستن.واین منو خیلی  اذیت میکنه..حداقل شندینش از  زبون اون منو میبره تا پشت پرچین های  تنهایی و همونجا رهام میکنه و میره ...حس  خوبی  ندارم این روزها..بخصوص این هفته...الان هم دو ساعتی  هست یه بغض  گنده بیخ گلوم چسبیده..مثل یک خرچنگ یاغی که هی  دست و پا میزنه و خراش بیشتری  میده گلوم رو...دلم رو ..روحم رو..همه احسام رو... 

ژ.ن. 

من با حرف زدن در  مورد ناراحتی  هام و  دلمشغولی هام عجیب آروم میشم... وقتی  ازشون حرف  میزنم انگار بادبادک میشن و میرن دور و دورتر...نگران نشید.فقط  دلم خواست اینجا با شما درد دل کنم.

نظرات 105 + ارسال نظر
فرزانه پنج‌شنبه 21 مرداد 1389 ساعت 03:21

صمیم جان خواهر گلم زند گی رو زیاد سخت نگیر نمیشه که همش شادی و عشق و محبت باشه یه کم غم و غصه هم لازمه تا قدر و ارزش واقعی شادی ها معلوم بشه زندگی مثل پیانو هست و یه آهنگ خوب وقتی نواخته میشه که دکمه های سفید و سیاه باهم فشار داده بشن
پس یه زندگی خوب هم زمانی معنی پیدا می کنه که در کنار خوشی ها مشکلات هم وجو د داشته باشه
برات دعا می کنم که خوشبخت با قی بمونی بزنم به تخنه چون خوشبخترین زن دنیا هستی

حسن شنبه 19 تیر 1389 ساعت 16:39

سلام.
خانم محترم. من به عنوان یک مردی که شاید مثل شوهر شما مشغولیت کاریم ویا شرایط محیطی و یا جسمی ام گاهی (حتی جند روز) مرا از اطرافم دور نگه دارد(نا خدا خواسته) به همسر شما کامل حق میدهم و شما را خانمی با انتظارات نا بجا و کسی که نمیتواند شرایط واقعی زندگی را درک کند میدانم. به جای این حرفها زمانی را در نظر بگیر که همسر شما شغلی نداشته با شد و در آمدی نباشد وتمام عشق و مشق را فراموش میکنید .
چنان قحط سالی شد اندر دمشق ...
من فکر میکنم در رفتار ، روشها، انتظارات خویش تجدید نظر کنید و دنیا را اینقدر انتزاعی نبینید.

ندا جمعه 13 فروردین 1389 ساعت 00:25

وای.نوشته هاتو با گریه خوندم.حرف دل منو زدی.خوب درک کردم چی میگی.

farzane پنج‌شنبه 20 اسفند 1388 ساعت 21:28 http://taketab2.blogfa.com

برو خدارو شکر کن که می بینی ش. فکر اون زنهایی رو بکنکه شوهره یهو ول می کنه می ره و نیست و نابود می شه بدون هیچ مقدمه ای. فکر کن صمیم.....وشتناکه و تو مجبوری سالهای سال این وحشت رو با خودت این و ور و اون ور بکشونی و ....
خدارو شکر کن.

کوثر پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 01:12

سلام راستش من تازه با وبلاگتون آشنا شدم.برعکس بقیه از اینجا خوشم اومد .بهتون پیشنهاد میکنم کتاب پنج زبان عشق گری چاپمن رو بخونید.(انتشارات شلاک) یه چیز دیگه منم عاشق همسرم هستم و دقیقا این حالتها رو بارها تجربه کردم به تنها چیزی که رسیدم اینه که بعدش خیلی شیرین وجذابه

فنچ چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 21:10 http://baghe-ma.blogsky.com

ای تو روح این غار تنهایی مردا... ای تو روح این تمرکز کردن مردا... من و حبه کل شبانه روز پیش همیم ها ولی اون اولا من هی احساساتم فواره می زد می پریدم می چلوندمش٬ یه وقتایی هم اون... بعد دید بابا ما همش مشغولیم که... دیگه یه کم جدی شد... بعد من فکر کردم از من خسته شده حتما:((( حالا دیگه عادی شدم مثلا... دیگه اون که داره درس می خونه نمی رم آویزون شم و خودمم درس می خونم... اون که خسته می شه از درس پا می شه میاد منو می چلونه!! انقده حرصم می گیره که چرا من میمیرم از ذوق و تا میاد طرفم من اگه تو عمق ۵ کیلومتری درسم باشم پا می شم می پرم بغلش!!! دلم می خواد بهش بگم مزاحم نشو٬ تمرکزم به هم می خوره!!!! ولی نمی تونم:(((

دمندان چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 10:03 http://damandan.blogfa.com

نه همه‌اش خوش نیستم اما حداقل امیدوارم شاید ازدواج بکنم خوب بشه:دی
اگه نشد چی؟
باشه چشم همه وبلاگ شما رو می‌خونم:)

مریم چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 09:43 http://www.twoma.blogfa.com/

صمیم جونم
تو چرا ؟؟ به نظر من تو یه آدم خیلی توانایی که می تونی هر آدم نحسی رو هم سرحال بیاری تو را به خدا تو بی حال و دمق نباش تو منبع انرزیهای مثبتی
شاید شوهرت داره ناز می کنه که نازش کنی حتی وقتی که تو نیاز داری که نازت رو بخرن
توانایی های خودت رو نشون بده می گن برای اینکه شاد زندگی کنی باید اول دیگران رو شاد کنی

سبک وزن چهارشنبه 12 اسفند 1388 ساعت 05:53 http://sabokvazn.persianblog.ir

دخترک زودتر یک پست جدید بگذار تا این پست هم مثل بادبادک بشه و بره دور و دورتر...

حسن سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 21:02 http://dasteneh.blogfa.com/

با معرفت سر میزنه
مطلب جدید زدم
مطلب جدید زدم
مطلب جدید زدم
بدو ببین

ترانه سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 19:24

من فکر می کردم فقط من اینجوریم... من داغون میشم از اینکه وقتی که می خوام و وقتی که تنها اونه که میتونه آروم کنه این دل بیصاحب رو.... به نظرش لوس بازی مییاد و ازم دریغ میکنه. نه که بی احساس با شه نه...ولی نمیدونه که بابا من که همیشه دلم در حال قل قل کردن واسه یه بغل ساده نیست...وقتی به موقعش نمیکنه دیگه من سرد میشم و بی حوصله!! کجای این خودخواهیه؟! یعنی ما انقدر بد بخت محبتیم و خبر نداریم؟ از بقال سر کوچه که نخواستم از شریک زندگیم از عشقم از همراه روزهای زندگیم خواستم.پس از کی باید توقع عشق داشته باشم؟؟؟نمیگم عاشقم نیست میگم عشقش به موقعش نیست

شیوا سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 16:51 http://venus4080.blogfa.com

سلام

به همسرت وابسته باش و اون هم به تو این یک شاهکاره

شیوا سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 16:36 http://venus4080.blogfa.com

سلام این فوق العادس که تو آنقدر زنده ایی و شوق داری جدی میگم همین دلتنگیت خیلی زیباست

برایش نامه بنویس همینهایی که اینجا نوشتی بهش مستقیم نگو بلکه در قالب یک نامه این ها را برایش بنویس با همین حس و عشق

موفق باشی

شادی سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 14:18

سلام عزیزم خدا رو شکر خوبم فقط یه چند وقتیه که دیگه ایران نیستیم، اینجا خوبی‌‌ها و بعدی‌های خودشو داره خیلی‌ دلم برای دوستهام تنگ می‌شه و باورت نمی‌شه که هر روز به وبلاگ تو و گیلاسی سر میزنم و همش میترسم که نکنه دیگه نتونم وبلاگتونو بخونم آخه یه بر چند ماه پیش نمیتونستم هیچ وبلاگی بخونم. اینجا بیشتر از همیشه دلم می‌خواد که یکی‌ باشه بتونم باهاش حرف بزنم همسرم هست ولی‌ به قول تو اونم زندگی‌ داره نمیتونه همش به من برسه که میدونی‌ الان چند ماهی که ما فقط با همیم منم اگه اون خوب باشه خوبم و اگر حوصله نداشته باشه و یه کم بد اخلاق باشه انگار که دنیام سیاهه. دلم نمیخواد مادر بشم چون مطمئنم که اگه همسرم یه روزی خوب نباشه و به من توجه نکنه منم نمیتونم مادر خوبی‌ باشم.من الان تقریبا به جز اون هیچکس دیگه‌ی رو ندارم ولی‌ اگه حرفی‌ بزنم متهم میشم که اونو درک نمیکنم میدونم که راست میگه و تقصیر از من که همهٔ زندگیم اون.میدونی‌ تو برام یه جورائی مثل الگو هستی‌ خیلی‌ دوست دارم خیلی‌. دلم می‌خواد مثل تو باشم، حیف که دیگه تغییر کردن خیلی‌ سخته.مرسی‌ که جوابمو دادی.

مونا سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 00:11

سلام عزیزم خوبی ؟ والا من چون هنوز مزدوج نشدم اصلا نمی تونم احساستو درک کنم نمی دونم شاید واقعا تو زندگی مشترک یه همچین مسائلی هم باشه. نی نیت خیلی نازه آدم هوس می کنه شوهر نکرده بچه دار شه.!!! دعا می کنم همیشه لبات خندون و دلت لبریز از عشق باشه. من از این به بعد وبلاگ تو دنبال می کنم . در پناه خدا باشی .

دنیا مامان اهورا دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 19:48

گفت موضوع خیلی مهمیه بعدا صحبت می کنیم هنوز بعدا نیومده . آخه سرش خیلی شلوغه
اما فکر کنم فراموش کرده
(بمیرم برای این همه درک متقابل)

ندا دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 19:27 http://www.nedaparand.blogfa.com

نوشته هات اینقدر برام شیرین بود که کل دو تا وبلاگا تو خوندم مثل یه قصه ی عاشقانه مثله وقتی سو وشون می خونم!!
دقیقا وقتی احساس کردم چقدر خوبه که تو جفت خودتو همونی که می خوای و داری
کسی که تو هر شرایطی خوب و دل پذیر با یه عالمه احساسه
این پست رو گذاشتی که یهو یه تلنگر شد که همه آدما یه بعده غیر قابل پیش بینی دارن...
آرزو می کنم این روزا بگذره و دوباره اون تعادل بیاد سراغه تو و علی و یو نای دوست داشتنیت.
بوس واسه یونا

دیبا دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 17:17 http://www.diba1365.blogfa.com

سلام صمیم عزیز/متنت وخوندم /راستش نمیدونم چی بگم؟!مزدوج نشدم که تجربه داشته باشم
ولی میتونم بگم که به قول خودت یه دوره ای که فشارکاری باعث شده که این جوری بشه وتوی لحظه هایی که انتظاریه نوازش یابوسه وتوجه روداری آقای همسرنتونه باتوهمراه شه فقط به خاطرکاروکاروکارواسترس های همیشگیش
ولی مطمئن باش که مقطعیه وموقعی که خودت انتظارشونداری یهوغافلگیرمیشی واون گنجشک ها می شن پرنده وپرواز میکنن
منظریه آپ عشقولی ازنوع صمیم(صمیمی)هستم
تابعد :)

پالتو دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 17:10 http://paalto.blogfa.com/

خودت زن زندگی هستی به معنای واقعی کلمه و همیشه ازت درس گرفتم و نوشته هات خیلی وقتا کمکم کرده پس حتما خودت راهشو پیدا می کنی؛ البته خودتون! چون یه زندگی خوب دوطرفه شکل می گیره. اون چیزی که تو می خوای همونطور که همیشه خودت گفتی از واجب ترین بخش های یه زندگیه و شماها تو شرایط به این سختی هم یه راهی براش پیدا می کنید!

جودی ابوت دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 15:34 http://whenurnot.blogfa.com

الهی من قربون اون دل کوشولوت بشم
تو و علی که تو عشق ورزیدن ماشالله استادین و میدونم توی این شرایط خیلی از راه حل هایی رو که دوستان ممکنه بگن رو خودت ماشاءالله هزار بار بهتر بلدی
میدونم میدونی که این جور راه ها کارساز نیست الان
میدونم که دلت ابریه که اینو نوشتی
میدونم که همین الانش تو و علی عشقتون گرم گرمه
میدونم که اینا رو نوشتی که کمی از بار روی دلت رو به ما بگی و آروم بشی همونجوری که همیشه توی شادی هات شریکمون میکنی

میدونم که این روزها میگذره. سخته خیلی سخت ولی خب زمان لازم داره. متاسفانه به نظرم جز صبر کردن کار چندانی نمیشه کرد. دعا میکنم سختی های کاری علی زودتر تموم شه. مطمئنم اون بیشتر از تو دلش برای آغوش همیشه گرم و امن و محبت آمیزت تنگ شده

و شادم از اینکه میخونم یه زن با شهامت میگه عشق به همسرش حتی با وجود کودکش اصلا کمرنگ نشده و هنوز براش عشق اوله
میدونم عاشق یونایی و میدونم چون عااااااااااشق پدرشی میتونی به پسرکت خیلی خیلی بیشتر عشق بورزی نسبت به مادرهایی که فقط عاشق فرزندشونن
عزیزم کی گفته عشقی مثل عشق تو و علی آسمونی نیست ؟ برای یونا هیچی بهتر از این نیست که عشقی که از پدرش میگیری به پاش بریزی.

عزیزم این روزها زود میگذره و دوباره تو هستی و علی و یه آغوش همیشه بیتاب و همیشه گرم
البته مواظب باش این آغوش بیتاب یه کوچولوی دیگه تو دامنت نذازه !!!!! D:

قربونت بشم من.

فدات شم این روزها همچین هم حرمان نداره که منجر به چاک خوردن دومن ما و یه بچه دیگه بشه!!!!!
اونطوری که منم الان از سقف خودم رو دار زده بودم...

الیس در برره دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 15:20 http://www.2baleparvaz.persianblog.ir

سلام خانومی . خوندمت و ناراحت شدم که صمیم همیشه شاد ما هم که همه این شادی رو ازعشق میگیره الان دلش غمگینه . من چیز زیادی برای گفتن

ندارم مخصوصا که خودم دوباره به علت سقط دوم تو اوج افسردگی هستم. اما صمیم جون میدونی من و امثال تو که تو خونواده خودمون عشق زبونی زیاد

ندیدیم درحالیکه مادر و پدرهای بسیار زحمتکشی داشتیم وقتی ازدواج میکنیم همه اون نیازبه ابرازعشق و دریافت عشق رو تو زندگیمون پیاده میکنیم. تازه

تو بازخودت با عشق ازدواج کردی من که کلی زحمت کشیدم تا تونستم عشق و دوست داشتن رو تو خودم بوجود بیارم. میدونی من خودم همیشه میگم

اینقدربهش محبت میکنم که اگه روزی فرصت باهم بودنمون تموم شد دلم نسوزه که میشد مهربونترباشم و نشد و این میشه که حتی اگه بازخورد خوب

نگیرم بازبه کارم ادامه میدم. منم مث تو نمیدونم چطورخواهرهام میتونن ازبرنامه ریزی برای مسافرتهای مجردی و بدون شوهرشون حرف بزنن وقتی

من همه جا دلم میخواد تو شادیهام اونهم باشه؟ مسخره ست اما این مدتی که خونه مامان بودم و مامان و خواهرهام واقعا برام زحمت میکشیدن اما من دلتنگ

یه لحظه آغوش همسرم بودم و دلم پرمیزد برای به خونه برگشتن. من و تو بیمعرفت نیستیم من و تو عاشق عشقیم اما خوب نباید انتظار داشته باشیم طرف

هم مثل ما باشه. همین امروزمن باید برم مشاوره پیش یه دکتر و از صبح ماتم و عزا دارم اما همسرم رفته سور پسردار شدن همکارش رو بخوره!! خوب

من اول خیلی ناراحت شدم اما میدونم که اون ته دلش پیش منه وقتی زنگ میزنه و ازساعت قرارمیپرسه و ازطرفی هم میگم قرارنیست اونهم پابپای من

اب بشه. بذار اون روحیه ش تقویت بشه تا من بتونم بهش تکیه کنم. خیلی حرف زدم معذرت میخوام اما فکرمیکنم یه فرصت چند هفته ای به علی اقا بده

اونوقت میبینی نتیجه ش چه خواهد شد. من مطمئنم روزی که بیاد و ازت تشکرکنه به خاطرهمه خانومی و گذشتهایی که کردی اونوقت خستگی اینهمه

صبرازتنت درمیاد عشق رو بریزبه پای یونا و عشق رو ازچشمای ناز و معصومش بگیر و به همسرت هم بده. امیدوارم بزودی شاد ( نه با ماسک شادی

) برگردی. برای منم دعا کن

آسوده دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 10:54 http://http//kamalgara.blogfa.com

سلام صمیم جون . من از این خواننده های واقعا خاموشت بودم. نشستم کل آرشیو وبلاگتو خوندم و کلی ذوق کردم. بعد دیدم اون گوشه نوشته وبلاگ قبلی صمیم. آی تو ذوقم خورد. حالا فلاش بک زدم ، دارم از اول اول می خونم. امیدوارم وبلاگی قبل اون نداشته باشی. ولی خیلی بامزه می نویسی . راستش یه جورایی معتاد وبلاگت شده بودم. خوب شد که هنوز یه چیزایی مونده که نخوندم . راستش بدون اجازتون وبلاگ شما رو لینک کردم. منم تازه شروع کردم . خوشحال می شم به من هم سر بزنی.ممنون

دمندان دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 10:07 http://damandan.blogfa.com

خوندم....باید بگم همین جوریشم ازدواج گریز بودم بخاطر همین چیزا حالا مصصممتر شدم...
یه دوستی دارم که اونم همین جوری از ازدواج برام تعریف می‌کنه.!

اشتباه محض در مورد نوشته من کردی..
وقتی مجردی همش میگی و میخندی و خوشی و نگرانی و آرزوی پیشرفت و بهبود رابطه با بقیه نداری یعنی؟
بهت توصیه میکنم آدمش رو پیدا کن و یه دنیای متفادت رو تجربه کن..قبلش همه این وبلاگ رو ه مبخون بعد نفی کن ازدواج رو...در هر حال صلاح مملکت خویش....

پَ پَ دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 08:45 http://khanoomepapa.persianblog.ir/

صمیم عزیزم... از همه چی مهمتر این حس قشنگته... معمولا میگن زنای ایرانی مادرای بی نظیری هستن اما همسری رو فراموش می کنن... اما تو نشون دادی که اینطور نیست... رمز یه زندگی موفق همینه : اول همسر باش بعد مادر... اما در مورد حس جدیدت باید بگم که آره درکت می کنم... اما ما زنا بعضی وقتا باید نوع دریافت عشقمون رو از همسرمون عوض کنیم... تا یه زمان بوسه و آغوش و درددل های طولانی... از یه زمان نگاه محبت آمیزش و همین تلاشش برای زندگی بهتر... خب یه جورایی با اومدن یونا بیشتر احساس مسئولیت میکنه و این خیلی مهمه... اتفاقا مردا تو این دوره هاست که صد برابر بیشتر به حمایت عشقشون نیاز دارن... به رو نمیارن اما از درون داغون میشن... من الان فقط هفت ماه از زندگی مشترکم میگذره اما آمادگیش رو دارم که روزی تمام ابراز محبت ها به شکلی غیر از الان انجام بشه... این طبیعت زندگیه...

درست میگی..محبت کردن اون به روش های دیگه ی هم هست بخصوص از وقتی این رو نوشتم در موردش هم یه کارهایی کردم و خیلی آرومم الان.
من نمیدونم چرا زن ها به جرم !! مادر شدن ازشون توقع هست که همه چیز و زندگی قبل از بچه رو بذارتن کنار و بچسبن به بچه..!!!
میبوسمت.

nooshin دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 06:30

Golam barat email ferestadam

آخ جونم.

SS یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 19:55

صمیم جان، متنت را درک می‌کنم و فکر می‌کنم اگر جایت بودم همین حس را داشتم. ولی شاید با وجود همین حس، سعی می‌کردم که این منطق را هم به خودم بقبولانم (که نمی‌دانم موفق می‌شدم یا نه!).

ببین، فرض کن همسرت چنین فکری کند که صحبت‌های قبل از خوابتان را به خاطر آن که تو به یونا شیر می‌دهی از دست داده‌اید و کمی ناراحت باشد. آیا تو فکر نمی‌کنی که باید از تو متشکر هم باشد که این کار را انجام می‌دهی؟ یونا بچه‌ی هردوی شماست و اگر شیر دادن به او وقت مشترک شما را می‌گیرد، تو سزاوار تشکری صرفا. حالا فکر کن که فراهم کردن رفاه خانواده هم به هردوی شما مربوط است و اگر او از وقت مشترکتان می‌زند که به آن برسد سزاوار تشکر است. می‌دانم که منطق را می‌دانی و حسش است که غالب است و درکت می‌کنم. ولی گاهی تکرار کردن یک منطق روی حس آدم تاثیر می‌گذارد.

من اگر جای تو باشم که فکر کنم سعی کنم به جای گله، مرتب از همسرم بابت تلاشش تشکر کنم (و او هم باید بابت وقتی که من برای بچه می‌گذارم تشکر کند). همین تشکرها و قدرشناسی‌ها (که می‌دانم داری و دارد) وقتی به زبان می‌آیند کلی محبت ایجاد می‌کنند. شاید شکل این محبت با زندگی قبل از یونا و موقعیت کاری جدید همسرت متفاوت باشد، ولی این نوع محبت هم به دل می‌نشیند.

عزیزم همونطور که گفتی علی بابت زحمتی که من میکشم برای یونا و بخصوص شیر دادن های شبانه از من بارها و بارها تشکر کرده و مشکل من اون بخشش بود که گیرم یونا هم خواب باشه خب علی من اونقد ر خسته بود که اون هم دوست داشت سریع بخوابه و من دیگه فرصت بغل کردنش و حرف زدن باهاش در مورد روزم و روزش و شوخی و خنده رو دیگه نداشتم و کم کم حس کردم تنها شدم
میدونم موقتی هست این کم دیدن ها و کم بودن ها و نامردیه اگه نگم تو اوج این خستگی ها باز هم من مطلقا فراموش نمیشم بلکه شدتش ک ممیشه ما هم که حساسسسسسسس!!!!

شیرین یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 18:19 http://life-lines.blogfa.com

اومده بوودم یه خبر خیلی خوب رو بهت بدم صمیم جون.. منو نمیشنا س ولی من همیشه میخونمت ...
همیشه وقتایی که نذر و نیاز میذاشتی توی وبلاگت تا اونجایی که میتونستم شرکت کردم..همیشه میومدم ازت میخواستم تو که نزدیک امام رضا هستی دعا کنی خدا اینبار به من یه بچه سالم بده .. حالا اومده بودم بگم باردارم ..از دعاهای دسته جمعی ماه رمضون به اینور دلم روشن بود...

صمیم جون درکت میکنم .. همه زنهای عاشق درکت میکنن .. منم گاهی مثل تو گله مند میشم .... عاشق بودنت رو تحسین میکنم .. میدونم که شوهرت رو درک میکنی ولی ته دلت نوازشهای یواشکی و بوسه های دزدکی میخواد ... محکم باش گلم و مطمئن که همین روزا با نوازشهای علی از خواب بیدار میشی و بوسه های نناغافل بر میگردند .. شاید بعضی وقتا باید یه کم قایم بشن تا قدرشون رو خیلی بیشتر بدونیم ..نه !! خوشحالم که آروم شدی ... یونا رو بماچ بهش بگو واسه نینی من دعا کنه ..

وایییییییییییی نی نی دار شدی..الهی شکر..خوشحالم بچه ای انشاالهه قراره دنیا بیاد که منتظرش بودن و قدر حضورش رو میدونن.خیلی خوشحالم کردی و مرسی بابت حرفات.
دوران خیلی شیرین و راحت و خوبیه...لذت ببر

آتی یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 15:48 http://paeize83.persianblog.ir

صمیم عزیزم همه ما گاهی همچین حسی رو پیدا می کنیم و دلمون واسه یه آغوش طولانی تنگ میشه منم تا علی جونم یه کوچولو حواسش به من نباشه دیونه میشم ولی خوب این روزا زود میگذرن و تنها کار مهم اینه که تو بتونی درکش کنی و ساپورتش کنی تا بتونه بهتر تمرکز کنه اینجوری خودت هم آروم میشی
فدات شم مواظب خودت و پسر گلت باش بوس بوس عزیزم .

مرسی گلم....
سعی خودم رو میکنم بیشتر این روزها..
بوس

پرهام یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 14:02 http://www.parhamname.blogfa.com

سلام
امیدوارم حال شما و همسر و یونا خوب باشه
من فقط یه چیزی می دونم اونم اینکه هر مردی هر مردی هر مردی به هر دلیلی و به هر دلیلی احتیاج داره بره توی غار تنهائیش. بعد یه مدت هم خودش میاد بیرون.
خانومای محترم . تا وقتی همسرتون توی غار تنهائی خودشه اینقدر سنگ پرت نکنین توی غار...

بابا اون غاره رو قبول و غرق شدن توی اون غاره اگر طرف خودش بخواد و زمانش باشه حرفی نیست
الان این شوشوی دوست داشتنی ما میخواد از غاره در ببیاد ولی دم لباسش گیر کرده و هن و هن میکنه ولی بیرون نمیاد..نباید یه ذره کمکش کرد؟!!!!
ممنونم.

ف.الف یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 12:16

از مطلبت هم کپی گرفتم ... با اجازت

ف.الف یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 12:14 http://fictile.blogfa.com

خوندمت و سخت میفهممت ...
دل منم مغز نداره ...

اشتراک غم انگیزیه..نه؟

مهتاب یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 10:30 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com

سلام صمیم
من مدتیه که وبت رو میخونم اما هیچوقت برات یادداشت نمیذاشتم اما ایندفعه برات مینویسم چون حرف دل خودم رو زدی عزیزم
منم دقیقا همین مشکل رو دارم البته شاید به نظر خیلیها اسمش مشکل نباشه ول من مدتهاست که با این موضوع کنار اومدم شوهر منم دقیقا عین علی تو خودش رو توی زندگی زیادی داره گم میکنه ول من تموم نبودنهای اون تموم اظهار نکردن محبتش رو با محبت کردن زیادی به پسرم جبران میکنم وقتی پسرم رو بغل میکنم اونقدر فشارش میدم و قربون صدقش میرم و ته دل با خودم میگم این جای تموم اون عشقی که دوست دارم بابات نثارم کنه و نمیکنه توهم زیاد نگران نباش و همیشه یاد بگیر همه زندگیت رو توی یه نفر خلاصه نکنی اصل خودتی بعد اطرافیانت این جمله هم همیشه آویزه گوشت کن" هر گاه در زندگی یکی از سیمهای تارت پارت شد آنچنان به آهنگ زندگی ادامه بده که هرگز هیچکس نفهمد بر تو چه گذشته" حتی علیت همونطور که شوهر من مدتهاست نمیدونه توی دل من چه خبره

مهتاب علی خودش رو گم نکرده تو کار فقط گرفتاریش زیاد شده و دلش کماکان میخواد باز هم بیشتر دور هم باشیم..
میدونی من نمیتونم جای کسی رو با کس دیگه ای عوض کنم..جایگاه علی توی زندگی من مشخصه و با سرگرم کردن خودم و وقت بیشتر به بچه کم بودناش با من کمرنگ نمیشه..خیلی ها میتونن اینکار رو بکنن ولی من نه
جملاتت رو خوندم و با اینی که گفتی خیلی وابسته نباشم نمیدونم میتونم یا نه؟ مادر بچه اول باید عشق رو خودش مزه مزه کنه ت ابتونه به بچه ش محبتی سوای محبت مادری بده.یه محبت باید بده که توش رنگ و حضور پدر پر رنگ باشه...
خوندم نوشتهه ات رو و درکت میکنم که سخت هست شرایط و باز خوبه تو با کوچولوت تونستی خودت رو کمی آروم کنی..
من بلاخره این علی رو برمیگردونم به شیطونی کردن هاش ..مطمئنم.

آذر یکشنبه 9 اسفند 1388 ساعت 09:01 http://kuchehdusti.blogfa.com

سلام صمصم جون این حس ها گاهی برای همه پیش میاد فقط تو باید سعس کنی رابطه تونو تر ووتازه نگهداری و همش به خودت بگی این کارهایی هم که می کنه یه راه ابراز علاقه است. خدا رو شکر که با هم حرف زدید فقط راجع به خودتون. در ضمن به نظر من یه روز یه دوساعتی برنامه دو نفره بذارید بچه رو بسپار به مامانت و یه ساعتی با هم باشید همه چی درست میشه.

کسی نیست بچه رو بسپارم ولی دو شب قبل زود خوابوندمش و در مورد خودمون و دوست داشتن هامون و روزهامون با علی تونستم حرف بزنم و بهش اطمینان بدم که همیشه مرد محبوب منه و دوستش داریم
ممنونم از لطفت

غزل شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 15:19 http://1362ghazaleomid@blogfa.com

سلام صمیم عزیز ،
شاید این نبودن های همسر شرایط خاصیه که هم مون به خاطر زندگیمون به نوعی درگیرش هستیم . همسر من یه سر داره هزار سودا ! دانشجوی شهرستانه ، همینجوری 4 روز تو هفته پر! سرکار میره حتی جمعه ها پس سه روز دیگه تا 6 بعد از ظهر پر ! شب جمعه ها حتما باید بره هیئت چون همه چیزو از اونجا داره پس شب جمعه پر ! میمونه 2 شب تو هفته یکی مال من یکی مال خانواده اش آخه ما هنوز نامزدیم ! پس کلا همه چی پر ! آخرش هم این منم که باید درک کنم ! درس که درک نداره ! هفته ای یه شب که میتونه مال خودش باشه ! پس مامانش چی! باباش بیمارستانه ! برادرش تازه مرحوم شده ! میشه سر کارنره !
ناراضی نیستم ، عاشقانه دوستش دارم ، انتخاب خودمه ! پای همه سختی هاش وایمیستم . به امید فردا ، فردا حتما از امروز بهتره حتما

به امید روزهای با هم بودن بیشتر برای همه زوج ها

مهرا شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 14:40

خانم صمیم.خواهر خوبم من همون خواننده ی خاموشم و دوست دارم حرفهامو از دهان کسی بشنوید که عاشق شوهرش هست و حرفهای شما رو کاملا درک کرده.ببینید بنظر این حقیرعاشق باید سرتاژا معشوق باشه و نیاز او.می دونم که منظور شما از عدم وابستگی چی هست اما اگر در زندگی زناشویی وابستگی نباشه اون زندگی دوامی نداره.ژس خوشحال باشید اگر احساستون فقط با نوازش از طرف شوهرتون تغذیه میشه.این خوبه و زیباست.ببینید روزهایی که من عصبی هستم و سرم شلوغه همسرم در عین حال که نشون میده بهم توجه داره میزاره رها بشم چون میدونه بعدش که آروم شدم خودم میامو نازش میکنم.صبرمیکنه.من هم همینطور وقتی میبینم بی حوصله هست و حال نداره به پروپاش نمی پیچم و میزارم بعد از خجالتش در میام.ببینید بنظرم زن بودن به مادر بودن اولویت داره وقتی مهرومحبت بین زوجها نباشه در نتیجه نمیشه با انرژی مادر خوبی بود.این بسیار هم خوبه.میدونم گاهی آدم از همه چیز خسته میشه اما خواهر خوبم بنظرم شما که خانم خلاق و باهوشی هستی باید با برنامه ریزی و درایت این روزها ی سخت و پرمشغله رو برای همسرتون راحت کنید.شماژیش برید این نهایت عشق هست اگرکلمه ی ایثار رو به زبون بیارید عاشق واقعی نیستید.شما وظیفه دارید که به او فکر کنید و حق خوداندیشی ندارید.من سعی میکنم اینجورمواقع برای همسرم تدارک یه شب رمانتیک رو ببینم.لباس سکسی بپوشم و خودم برم جلو.بهترین شرایط رو فراهم کنم برای اینکه تو تله بیوفته.بارها همسرم گفته از اینکه منم گاهی میرم جلو ذوق میکنه اینکه بگم این برام افت نداره که من نازش رو بکشم و براش تدارک ببینم.مردها حتی اگه خسته از کارم باشن وقتی ببینن زن بهشون توجه داره و این توجه رو نشون میده رام میشن.ببخشید که زیاد حرف زدم.امیدوارم در پناه خداوند مهر همیشه شاد باشید.

عزیز دلم بحث پیش قدم بودن و تدارک دیدن و این حرفا که از نون شب واجب تره!!! و خیلی وقته برای ما حل شده.میدونی حرف من اینه که تدارک یک شب رمانتیک و اینا وقتیه که بچه ات ساعت ۹ شب!! خوابیده باشه و شوهرت هم خسته نباشه ..نمیدونم ولی وقتی علی جسمش هم خسته باشه بکشیش نمیتونی با حوری ژری بهشتی هم بیدار نگهش داری..فقط لا لا
ممنونم از محبتت
اون به پر وپاش نپیچم هم عاالی بود..حتما.

قزن قلفی شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 14:17 http://afandook.persianblog.ir

وقتی پستت رو خوندم یه کامنت درست حسابی برات نوشتم . از اونایی که با همون احساس موقع خوندن سراغ آدممیاد و فقط ماله همون موقعه ! گمون نمیکنم بدستت برسه چون خیلی بازی درآورد موقع ارسالش . حیف شد . حالا هرچی میخوام برات بنویسم میبینم مصنوعیه و حس و حال اونو نداره .گفتم هیچ چیزی بهتر از صداقت نیس . حداقلش اینه که حرف مفت نزدم و بیشتر آزرده نشدی از کج فهمی و بد فهمیه مخاطبت ....
در مورد احساست هم فقط همینو بگم که امیدوارم این احساسه گذرا زودتر شرش رو بکنه و جاشو به همون بوسه ها و نگاههای همیشگی و پراز عشق بده .و با نوشتنشون کمی سبک شده باشی عزیزم...

ویدا شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 13:18

حق داری .
لااقل من این حق رو به تو میدم که از همسرت بخوای که این حداقل عاشقانه ها رو در اختیار تو که همسرشی و مادر بچشی بگذاره.
منم فکر میکنم که دوست داشتن همسر حتما باید به صورت فیزیکی هم ظاهر بشه.
ولی به هر حال باید به جاهایی کوتاه اومد.
ایشالا که مشغله همسرجان کمتر بشه و تو هم صبر و حوصلت بیشتر بشه .
مواظب خودت و یونا باش.

مرجان شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 11:53

صمیم جان مدتیه وبلاگتو می خونم. این پستت خیلی بهم چسبید. انگار از زبون من حرف زدی. دقیقاً تک تک حساتو با تمام وجود درک می کنم. منم مدتیه گلوم پر شده از یه بغض سنگین که حتی یه تلنگر کوچیک پیدا نمیشه تا بشکونتش. بدجوری موندم تو تنهایی خودم . مجبورم همسرم رو با شغلش تقسیم کنم. شغلی که عاشقشه و همه وقتشو پر می کنه.یا با مادرش که عین یه بچه بهانه گیره و همسر منو با پرستار شخصیش اشتباه گرفته این وسط من موندم و یه کوه غصه که رو شونه ام بد جوری سنگینی می کنه

باران شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 10:48

سلام صمیم جون حرف دل خیییییییییییییلیها رو زدی این روزها همه چیز بدو بدو شده انگار هیچ کس وقت نداره یه لحظه هم صبر کنه می دو نم خیلی سخته با بچه سخت تر هم شده ولی شاید اونم فکر می کنه تو هم خیلی با بچه سر گرمی و اینجوری بیشتر دوست داری به نظر من گله نکن ولی حتماْ یه جوری بهش بگو شاید این دردو دل اونم باشه اگه نه نذار این چیزها تو زندگیت عادی بشه بعداْ شاید سخت تر بشه البته قلق زندگیت رو خودت بهتر می دونی امیدوارم خیلی زود با خبرهای عشقولانه بیای

قزن قلفی شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 10:22 http://afandook.persianblog.ir

نه تو تقصیر داری نه اون بنده خدا .... زندگی گاهی وقتا بدجوری پاشو میذاره بیخ خر مردا و ول کن هم نیست . اینایی که گفتی نه فکر کنی فقط توئی . نه ولی فقط تو خیلی حساسی و دلت شکسته . ناراحت نباش .صبور باش و بهش زیاد گیر نده . اما سعی هم نکن یه جایگزین برای بوسه هاش پیدا کنی . اونوقت خدای نکرده وقتی میرسه که جایگزینه دیگه فقط یه جایگزین و مسکن نیست . خودش میشه اعتیاد ! پس من اگه جات بودم با صبر و تحمل بازم منتظر بوسه های خودش میموندم تا سر حال بیاد و دوباره از پشت بغلم بگیره ( البته اگه دستش برسه دورم ! :)) ‌ ) و ...... ادامه ماجراها .

همه کامنت هات یه طرف ااون تیکه اگه دستش برسه دورت!!!! یه طرف..
کوفت بگیری که منو میخندونی وسط اینهمه حرف جدی و خانمانه...
چاق هم خودتی..خیکی هم خودتی..اصلا تو خودت اونقدر چاقی که سه تا شوشتنگ هم نمیتون با هم بغلت کنن و تکونت بدن!!!!!(قربونت بشم)
خوب بییییییییییییییییید ؟!!!!

نازی شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 10:19 http://nazijoon29.persianblog.ir

عزیزم همونطور که خودت گفتی اینها هم بخشی از زندگیه. زندگی همیشه شاعرانه و عاشقانه نیست. دلتنگی و تنهایی هم داره. حس مشترکی احساس کردم با خوندن این پستت. اما می‌دونی من فکر می‌کنم این حس تنهایی و غمگینی یه بخشیش بخاطر مهربونی خود ای آقایون هست. من اگه شوهرم این همه در روزهای شیرین و عادی زندگی عشق و مهربونی رو به پام نمی‌ریخت شاید روزهای پرمشغله اینقدر دلگیر نمی‌شدم. فکر می‌کنم این موضوع در مورد علی آقای شما هم صدق می‌کنه. راستش من در مورد خودم همیشه سعی کردم موضوعاتی رو که خوشحالم می‌کنه رو بیشتر کنم یا وابستگیم رو کمتر کنم (نه علاقه مو) اما اعتراف می‌کنم هنوز موفق نشدم.

دقیقا..چون همیشه به نیاز ها و حس های ما توجه شده انتظار داریم ادامه داشته باشه و خودمون هم کم نمیذاریم برای محبت کردن بشون..
انشالله همیشه همینطور عاطفی و عاشق بمونی

مهشید شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 09:30

سلام عزیز دلم.صمیم همیشه عاشق.
واقعا از خدا ممنونم که تو رو سر راه زندگی من قرار داد.تو برام یه الگوی قشنگی در عشق ورزیدن.این دلتنگی ها ت هم قشنگه و بوی عشق ازش میاد.
لذت میبرم از اینکه میگی برات شوشو جونت در اولویته نسبت به یونا کوچولو.
من هنوز نی نی ندارم.ولی اطرافم رو که میبینم و شرایط بعد از نی نی دار شدنشون رو اصلا خوشم نمیاد.به نظرم تمام این شرایط رو با عشقت به آقای شوشو برطرف میکنی.یعنی مطمئنم عشق بینهایتت قدرت تحمل این روزهای سخت رو بهت میده عزیزم.از خودت عصبانی نشو به خاطر این دلتنگیهات.تو هم انسانی و هر انسانی یه موقع هایی تو زندگیش اینطوری میشه.سعی کن با این روزها درست روبه رو بشی.خیلی خیلی خیلی دوستت دارم.بوس بوس.

حسن شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 00:06 http://dasteneh.blogfa.com/

مطلب جدید نوشتم سر بزن

میام

مونا جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 22:25

سلام صمیم جان من اولین با که نوشته هات رو خوندم واقعا جاتب بود موفق باشی عزیزم.

ممنونم.

رها جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 18:24 http://rahakhanomi.blogfa.com

وای ببینید، یک عدد صمیم که کمبود محبت داره، اصلا بهت نمیاد هااااااااااا، همه اینروزها خسته اند، صمیم جون چون میگذرد غمی نیستتتتتتتتت.

الان خیلی بهترم.مرسی.

[ بدون نام ] جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 17:00

الهی قربون دلت بشم که انقدر پر بود.
مردا...
عجیب....سخت......کار دوست.....موفقیت رو توی کار بین....
هستن.می دونم اینا رو می دونی.اما تجربه از دونستن سخت تره.واسه همینه که می فهممت.
کار همون حسی رو به اونا می ده که عشق به ماها.
بحث که کلا بی فایدس.باید گذاشت تموم بشه این دوران ، بعد میشه بهشون اشاره کرد.
اما از یه چیزی مطمئنم صمیم. از اینکه علی عاشق خودشم می دونه سختی این دوران رو برای تو.
و باید بذاری بدونه که بهت سخت می گذره.
اما غر نزنی.
اونوقته که خودش به موقع همه ی اینا رو جبران میکنه.
عاشق تر از همیشه باشین هر سه تاتون.
بوس
مهسا

آخ مهسا که بال دراوردم و سبک شدم با این حرفاتو....
میدونستی خیلی خوب رگ خواب اروم کردن من دستته؟
بوس.

مسافر جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 16:22 http://www.taresidann.blogfa.com/

سلام صمیم عزیز

یه وقتی برای من هم همین حس پیش اومده بود (یه جورایی از لحاظ احساسی که نسبت به همسرم دارم شبیه خودتم ) ....

وقتی که همسرم درگیر کار فکری برنامه نویسی و بستن انواع مدارهای الکترونیکی شده بود و ابتدای کارش هم بود و من هم قبلش عادت کرده بودم به روزی صد بار بوسیده شدن و بوس کردن و ....
خلاصه ...
یه روز جمله ای شنیدم که خیلی کمکم کرد این که ذهن همه مردها فایل بندی هست و وقتی فایلی بازه ، سایر فایلها بسته است و هیچ نفوذی این فایلها به هم ندارن ، بر عکس خانوما که هم زمان چندین فایل باز در ذهنشون هست ....
و من واقعا دیدم همینطوره و فکر کارای خودم افتادم که وسط هیر واگیر کاراش که پشت کامپیوتر نشسته بود و مشغول بود من میرفتمو از پشت بوسش میکردم و اون بنده خدا هم فقط یه لبخند میزد و .... و فکر میکردم چه توقع نابجایی بوده که من دوست داشتم تلافی کنه و ...

بعدها خودم سعی کردم کار برنامه نویسی رو یاد بگیرم ، و دیدم چقدر سخته وقتی داری داده ها رو به هم ربط میدی یکی بیاد و تمرکزت رو به هم بزنه و تازه توقع داشته باشه مهربون بلند شی و بغلش کنی و این حرفا ... دیدم همینکه اون لحظه با عصبانیت منو از خودش دور نمیکرده کلی هنر کرده بوده و خویشتنداری...
به کار خودم هم فکر کردم دیدم واقعا خودخواهی بوده خوب ، اگه من اونو دوست دارم باید اون لحظات کاری رو بکنم که اون دوست داره من انجام بدم (تنها گذاشتن و اجازه تمرکز پیدا کردن )
سعی کن و از دلت بخواد که واقع بین باشه ، مطمئن باش اون بر میگرده وقتی یه کم کارش رو روال افتاد دوباره همونجور مهربون میشه ، مثل همسری من که وقتی گره های ذهنش باز میشد میومد پیشم مهربونتر از قبل و ممنون بود از من که تنهایی رو تحمل کردم و ....

کمک همسرت باش و پله ترقیش باش ، مخصوصا اگه کارش فکریه رو مخش راه نرو زیاد

3 سال بیشتره که میخونمت و ساکن مشهدم ....
نوشته هاتو دوست دارم ، هر پند نوشته های من خیلی فازش با نوشته های تو فرق داره ....

در پناه خدا



همشهری جونم مثال خوبی زدی و واقعا بعضی کارها تمرکز میخواد گاهی بعضی مشکلات هم برای آدم نای شاد بودن نمیذارن...میدونم.

مونا جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 15:13

سلام می دونی چه قدر دوست داشتم با کسی حرف بزنم هیچ کس توجه نمی کنه به دادم نمی رسه خیلی ناراحتم خیلی خوشحال شدم دیدم توی عزیز جوابمو دادی واقعا نازی صمیم جان می خواهم باهات دوست بشم به حرفام گوش بدی راهکار های خوب بدی به خدا می خوام دارو ندارمو بدم تا شوهرم نیم ساعت به حرفام گوش بده با من درد دل کنه شوهرم شهرستانیه تا روزه تعطیل پیدا می کنه می ره تو این 4 ساله ازدواجمون 1 روزم جمه ها پیش ما نمونده حتی در بد ترین شرایط من و دخترم حالا عزیزم من به چی شاد باشم چطوری شاد زندگی کنم زن روحیه می خواد با کدوم روحیه ؟حالا منم وقتی میرم خونهی مامانش میره با دوستاش بیرون اعتراض می کنم می گه اینجا هم راحت نیستیم دوست دارم 6روز کار کردم 1روز می خوام خودم باشم دلم اخ دلم می دونی وقتی دختر بودم می گفتم خدا من پول و ثروت نمی خوام یه شوره مهربون و یه هم زبون و یه هم دل می خوام ولی خدا بر عکس کرد دلم از دست خدا هم گرفته اگه دخترم نبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کسی نیست کمکم کنه دارم می ترکم یه روز هایی واسه خرید شاد می شدم الان با هر خریدی گریم بیشتر می شه اخ از دست زندگیممممم

مونا خب اون اول باید دلبسته و دلگرم زندگیش باشه بعد خونواده و بقیه ..میدونی من هم یه دوستی دارم که شوهرش تا دو ثانیه وقت گیر میاره میره شهرستان پیش خونواده خودش..من فکر میکنم احساس مرده اینه که اون ها بیشتر درکش میکنن و با همه خوبیها و بدیها و عب هاش باز هم دوستش د ارن و بهش نق نیمزننو حرف مشترک دارن برای گفتن
چی بگم؟ حداقل اینقدر خودت رو اذیت نکن و سعی کن برای خودت با کارهایی که دوست داری ارامش درست کنی. به دخترتون هم توجه کن و نذار نبود پدرش اذیتش کنه...
فدات بشم.

دنیا مامان اهورا جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 14:48

سلام روز هاست حس و حال تو رو دارم وقتی هم به زبون میارم متهم می شم دیشب متن تو که زبو ن حال خودمم بود دادم شوهرم خوند گفتم شاید اینطوری تا ثیر بیشتر داشته باشه .
فکر می کنی موفق می شم ؟

حالا نظرش چی بود؟

سپیده جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 14:36

سلام صمیم جونم
وقتی دیدم پست گذاشتی دوسداشتم تند و تند تا اخرشو بخونم و دوباره با حرفات برم تو فضا...ولی وقتی قصه دلتنگیتو گفتی یاد دل خودم افتادم که این روزا حال و هواش مثل دل تو..من از پستایی که راجع به رفتارت با علی اق میزاری خیللی چیزا یاد میگیرم و همیشه احساس میکنم تو خیلی به احساسهای خودت و شوهرت مسلتی و میدونی کی باید چه رفتاری و داشته باشی , پس الانم ازت میخوام مثل همیشه محکم باشی خانوم..من مطمئنم که این روزا به زودی میگذره و علی میشه همون علی همیشگی.
برات دع میکنم..شمام دعم کن

تو لطف داری به من عزیزم.
دارم کنترل میکنم اوضاع رو ...مرسی.

بلوطی جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 13:49 http://number13.blogfa.com

می دونم من هنوز فسقلم واسه این اظهار نظر ها...اما راستش منم یه همچین تجربه ای داشتم البته من نه بیشتر اقای دوست ...من بش نمی گفتم ولی فکر می کردم چقدر پر توقعه وقتی می دونه خستم و الان وقت چندانی ندارم می خواد بزور ازم محبت بکشه! مثلا ما شب ها عادت داشتیم دو ساعتی با تلفن حرف بزنیم و تو اون دوره کاری من خسته بودم و شب نمی تونستم بیش تر از نیم ساعت وقت بزارمو این خیلی ناراحتش می کرد و فکر می کرد داریم از هم دور میشیم..البته خودش بعدا فهمید و گفت که اشتباه من این بوده که همه دنیام رو تو وجود تو خلاصه کردم و وقتی تو یه موقع هایی نیستی دنیای منم نابود میشه...اخه اون از همه دوستا و سرگرمی های شخصیش دست کشیده بود...ولی الان رابطمون متعادله وقتی اون کار داشته باشه و سرش شلوغ باشه منم خودم رو با دوست هام یا سرگرمی های دیگه مشغول می کنم و اونم همین طور...می دونم خیلی پررو ام و الان شما مگیید بچه اخه تو چی از زندگی مشترک میدونی می پری وسط حرف بزرگ ترها ولی اخه نمی دونم روش من و اقای دوست برای مقابله با این لحظات اینه:))
ایشالله زودتر علی اقا تو کارشون پیشرفت می کنن و شما هم اروم میشین...راستی عکس از اون پسر خوردنی خوشگل جیگرتون نذاشتینا.......موچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ

ممنونم عزیزم..
حتما یه وقتایی علی هم همین ها رو میگه با خودش!!!

رضوانه جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 12:26

سلام..چقد این پست به حال و هوای این روزای من میخوره..همیشه از این میترسم که وقتی رفتیم زیر یه سقف هم این بدو بدو ها وا۳ درآوردن پول بیشتر و رسیدن به موقعیت بهتر ادامه داشته باشه..مگه آدم چند بار زندگی میکنه که روزاش بخواد بدون عشق و توجه کافی بگذره؟:( فک کنم خیلی از خانوما این مشکلو داشته باشن.بهت کاملا حق میدم که ناراحت باشی ولی چه میشه کرد جز صبر کردن وا۳ روزای بهتر؟

البته روزهای خیلی خیلی قشنگ هم منتظرتون هست ها.ولی خب یه وقتایی اینام پیش میاد.

شادی جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 06:05

باورم نمی شه یک نفر اینقدر احساسش شبیه من باشه. می ذ دونم منو یادت نیست ولی یک بار که دلم خیلی گرفته بود یه mail مثل همین برات زدم.

خوبی شادی ؟

مرجان جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 05:09 http://kavir-semnan.com

صمیم عزیزم

اول از همه یک جمله کلیشه اى بى مزه بگم و اونهم اینکه این موضوع در بسیارى از خونه ها دیده میشه هر چند که این موضوع تسکینى نیست به حال هیچ زنى اما به هر حال بدون که تو دچار حالت غیر عادى نشدى پس به خودت نگو که اخلاقت گنده یا دور از جونت یک جا گفته بودى گاو، نه این چیز ها رو به خودت نگو اینها بسیار زیاد اتفاق میفته مخصوصا با حضور بچه

اول از همه مادرى که بچه دار میشه منهاى اون عوارض هورمونى و افسردگى هاى رایج بعد از زایمان، دلشوره عجیبى براى بچه داره، در هر شرایطى میخواد بچه راحت باشه و در ضمیر ناخود آگاهش احتیاج به کمک گرفتن از مرد زندگیش داره براى مدیریت اونهمه دلشوره و استرس از لحظه لحظه هاى بچه و دقیقا مردها در همین جاى زندگى عموما و اصولا کم میارن

همه اش مال کار زیاد نیست، یک اشتباه بزرگ مردها به خصوص مردهاى شرقى اینه که همیشه فداکارى و گذشت مادرشون رو دیدن و مدیریت کردن زندگیشون توسط مادر و خیال میکنند که زن ذاتا باید مادر باشه مثل مادر خودشون

راجع به این موضوع میشه ساعتها حرف زد اما اونچه که میخوام بگم اینه که نگذار به روحت لطمه بخوره ناراحتى تو هر چند کم و ناچیز به راحتى روى جسم و روحت اثر میذاره اینو در 40 سالگى بهتر درک میکنى پس مواظب خودت باش و تا میتونى لذت ببر

میبوسمت خیلى زیاد خودت و اون گل پسر خوردنیت رو، بهش بگو مرجان گفته قربون شکل ماهت برم من که اینقدر با مزه اى البته چشمم به کونش ( براى اینکه چشم نخوره ) :)))))

آخ مرجان که وقتی اینهمه خانم هم میگن همین مشکل رو دارن درد من کم که نمیشه هیچ..بیشتر هم میشه...
میدونی اتفاقا علی خیلی مامانش رو مدیر نمیدونه و اصلا فک هم نمیکنه اون بنده خدا فداکاری هم بلده!!!( خیلی نامردیه جون خودم) ولی مثلاا همونطور که تو گفتی براش عجیبه وقتی من دارم مثلا یونا رو عوض میکنم و اون هی دست و پا میزنه و بازی میکنه و قل میخوره از دستم در میره من چرا عصبانی میشم؟ خب نیمدونه که از صبح منتظر شدن تا شوهرت بیاد و بعد یهو بچه همه چیز رو خراب کنه سخته دیگه...من همه کارهای یونا رو خودم انجام میدم و برای همین واقعا یه وقتایی خسته میشم خیلی موافقم در مورد نگرانی ها..این ها از نظر مردها فک کنم خنده دار باشه که تو همش ذهنت مشغول چی بدم یونا بخوره براش مفید باشه و وقت تعویضش کی هست و امروز چی یادش بدم و کجا ببرمش که خوش بگذره و ویتامینش رو کی بخوره و اگه تب کرد چی و ... بابا نمیفهمن اینا جزء همیشگی ذهن من هست و وقتی شادم بار اضافی ندارن ولی وقتی انرژی ندارم این ها خودشون رو بیرحمانه روم آوار میکنن...
فدای تو بشم من..دور از جونت...نگو که همش خنده ام میگیره از این عبارت..
بوووووووووووووس قربونت بشم .

مهین جمعه 7 اسفند 1388 ساعت 00:08

سلام صمیمی.من بر خلاف بقیه درکت نمیکنم.نمیدونم شاید چون تجربه زندگی مشترک ندارم.ولی خودتم خوب میدونی گلی خانوم.جز صبوری راه دیگه ای نداره.حالا ایشا... توی کار جدیدش موفق بشه که این به تموم این سختیها می ارزه.

مهسا مامان ملودی پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 23:47

صمیم جون دلم خیلی خیلی برات تنگ شده بود ببخشید که دیر اومدم جوجه ت بزرگ شده ؟آقا شده؟
عزیزم سخت نگیر میفهمم که احساس تنهایی با وجود همسر برای آدم خیلی سخت تره تا کسی که واقعا تنهاست اما یه کم صبور باش با پسرک خودتو سرگرم کن.تو زندگی گاهی پیش میاد ولی مهم اینه که میدونی تو خودخواه نیستی و اونم از ته دل این حرفو نزده خلاصه اینکه خودتو مشغول کن این کاریه که من تو اینجور مواقع انجام میدم.بعضی وقتا هم ایگنور میکنم تا خودش بیاد بهتره تا من بهش ناراحتیمو بروز بدم.

ممنونم..ایگنور میگنور نمیتونم...در موردش باهاش حرف زدم و خیلی بهتر شدم.
ممنونم از توصیه ات و بابت درکی که از من و موضوع داشتی.

طنین پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 22:16 http://delbari.blogfa.com/

نمیدونم چرا مطلبت رو که خوندم اینقدر دستم به لرزش افتاد که موس رو به زور به حرکت در می آوردم .شاید چون با تمام وجودم درکت کردم

انشالله روزهای شاد زودتر برای تو هم بیاد

تارا پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 21:14

چجوری صمیم جان؟ فکر نکن که شوهر من داره از کار کردن لذت می بره . نه اصلا کارش رودوست نداره. از صبح تا شب و از شب تا صب می ره سر کار . و حقوقش حقوق یه کارگر پایست . با مدرک فوق لیسانس. با داشتن 2 تا مدرک تو دوتا رشته جدا. می دونم که اگه من نبودم خیلی وقت پیش از این کار می زد بیرون. می رفت یه کاری می کرد که فقط خرج خودش در بیاد. اونوقت کارایی رو که دوست داشت انجام می داد. کتابای بیشتری ی خوند. تحقیق می کرد. ترجمه می کرد. کارایی که براشون ساخته شده. تا الان فکر می کردم اونی که داره فدا می شه منم .ولی حالا که اینارو نوشتم فهمیدم که نه اون بیشتر از من داره فدا می شه. راهنماییم کن لطفاو دوتا آدمه خسته و راهنمایی کن. ممنون.

میدونی گاهی ما مجبور میشیم کاری کنیم که دوست نداریم ولی خیلی مواظب باش ..ادامه دادن کاری که علاقه ای بهش نداشته باشهادم رو فرسوده میکنه...کاش کا بهتری درست شه براش و دنبالش باشه تا دلش هم دنبال کارش باشه و لذت ببره.
سخته میدونم.

دختری در مزرعه پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 20:09 http://dokhtaremazrae.persianblog.ir

دقیقا حرف دل منو زدی.. من اوایل زندگیم همسرم همش سرکار بود و آخرشم دلخوری بود بینمون. چون من همش دوس داشتم بیخ دلم باشه.. ولی روزی رسید که نبودم و نبودش شد عادت..
الان 9 ماه و دو روزه از هم دوریم فقط برای اینکه برای هم وقت نذاشتیم و این وقت نذاشتن ها و باهم نبودن ها خیلی مشکلات به وجود آورد...

عزیزم شرایط رو درک کن ولی از همون فرصت کمی هم که دارید بهترین استفاده رو ببرین.. به قول خودت کیفیت مهمه عزیزم نه کمیت..
این روزا هم میگذره..

اخی چه حیف که اینقدر مدت دور بودین از هم..
من همه سعی ام اینه که علی حس نکنه توی این شرایط تنها هست و من فقط خوشی هاش رو میخوام..

فریبا پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 17:18

به دلم واسه اون صمیم شاد و مهربون تنگ شده.
بزن تو گوش غصه و ناراحتی شاد باش مثل همیشه:-))

آخ قربون دهنت..
برو کنار که اومد...شررررررررررررررررررق!!!!بوووووممممممممم

درنا پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 16:29

سلام عزیزم.منم دقیقاالان حال تورودارم.البته من شوهرندارم اما بادوست پسرم که قراره ازدواج کنیم این شرایطودارم.اون داره واسه امتحان سخت تخصص میخونه منم نمیتونم این دوری روتحمل کنم البته انتظارم خیلی نیست مگه ۱تلفن سخته؟یا اس ام اس؟البته همیشه خدابه من بی توجهه ومیگه که عاشقم نیست!اما منه خرعاشقشم نمیتونم ولش کنم.خانومی به کمکت نیاز دارم.ممکنه؟

میدونی درنا جون دوست با همسر خیلی فرق داره به نظر من..البته تو هم حق داری دلتنگی فرقی نیمکنه بلکه انتظار ها با هم تفاوت داره.
وقتی میگه عاشقت نیست چرا بهش اصرار داری ؟

دنیا مامان اهورا پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 14:39

مثل اینکه امروز توی اداره سرت خلوت بودااا؟

چون جواب دادم به کامنت ها ؟
نه اینجا ترافیک کاری شناوره..گاهی خفه میشیم گاهی نفس میکشیم.

عسل اشیانه عشق پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 14:33

مطمئنم زندگی اونقدر با معرفت هست که این شادی ادامه دار باشه ..
جمله جالبی بود!
می ماچمت صمیم!

بوس

حنا دختری در مزرعه پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 12:29

سلام صمیم جون،
تمام حرفایی رو که زدی با تمام وجودم درک کردم. چی می شد اگه این آقایون یه خورده بیشتر روانشناسی خانوما رو میدونستن. با یه بوسه کوچیک وقتی که بهش نیاز داری میتونن دنیا رو بهت بدن و شادی تو یعنی شادی اونا یعنی سرویس دهی چندین برابر به خودشون خیلی بیشتر از اونچه که بهت دادن.منم یه آدم ایده آل گرام دقیقا مثل خودت و میفهمم اونوقتی که به توجه نیاز داری و دریافت نمیکنی یعنی چی.... یعنی خودخوری و دلتنگی واسه یه مدت طولانی.... البته همیشه سعی می کنم با جملات خوب و خوندن این کتابای روانشناسی خودم رو شاررژ نگه دارم. ولی یه وقتایی دیگه خسته می شی و انرژیت میاد پایین.........ولی خوب اینا بخاطر تفاوت ما با مرداست. اونا وقتی که از نظر شغلی کاملا ok باشن و دغدغه نداشته باشن، میتونن تو خونه هم آرامش داشته باشن. مطمئنم که این روزا زود میگذره و دوباره روزای خوب میاد. البته این مسائل تو زندگی آدم رو آبدیده تر می کنه و سعی میکنه که ازش درس بگیره. راه های مختلفی رو واسه برطرف کردن هر چه سریعتر این دوره امتحان کنه. شاید بعضی وقتا هم خوب باشه بلند فکر کنی و شرایط رو طنز کنی. مثلا بگی (با یه لحن طنز) " من الان خیلی به یه بوسه یا آغوش گرم احتیاج دارم ولی خوب چون آقای پدر الان خیلی درگیره من اینو درک می کنم و این طلبمو میذارم واسه وقتی سرش خلوت تر شد..ولی خوب دیگه حساب خودش سنگین تر میشه......چه میشه کرد دیگه اینم از مشکلات یه خانوم منطقی بودنه...... دیگگگگگگگ ههههههه...." یا یه چیزایی مثل این. بعضی وقتا اگه شرایط رو طنز کنی و از خیلی بالا به مسائلی که پیش میاد نگاه کنی، واسه خودت هم هضمش راحت تر میشه. خوب خیلی سرتو درد آوردم صمیم جون. امیدوارم که از این حال هر چه زودتر دربیایییییییییی
می بوسمت
حنا

میدونی من خودخوری نمیکنم..یه باره په بیچاره رو گاز گاز میزنم همچین که فقط نخش میمونه به پاش!!!
راست میگی من هم متظر روزهای خوبم.
بابا من اینقدر با طنز تو خونه حرف میزنم که حر ف جدیم رو کسی باور نمیکنه!!!
از این کلک ها هم زیاد زدم بهش..میدونی وقتی علی و من احیانا از هم اگه دلخور بشیم من چکار میکنم...میرم تو بغلش و وقتی میخواد منو پرت کنه !!! میگم بابالی( چه لوس!!) من چاق خوش اخلاق دوست داشتنی تو ام هنوز!!!!؟ و یه اردنگی آشتی کنون نوش جان میکنم و به خیر و خوشی هپی اندینگ میشیم!!!
مرسی گلم و باز هم ممنونم ازت

صحرا پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 11:42 http://sahra87.persianblog.ir

فوق العاده بود . من با اجازه لینک این نوشته ات رو می ذارم توی وبلاگم . انگار حرف خود خود من بود

حالا صحرا جان من چیز میزهای بهتری هم دارم که دل مردم شاد شه با خوندنش...

مهرگان پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 11:27 http://mehregan60.blogfa.com

این حس خیلی بد و سختی هست .... خدا هیچ کسی رو بهش دچار نکنه جون ادم احساس می کنه به اخر دنیا رسیده

البته اونقدر ها هم حالم بد نیست ها...
تو جون میدی واسه تسلیت گفتن به آدم!!..فک کنم من اگه باشم وسط مراسم!همه رو ول کنم و به تو سر سلامتی بگم..(شوخی!!)
مرسی.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 10:44

3 سال هست ازدواج کردم بچه ندارم ولی از وقتی شوهرم شغل دوم پیدا کرد رنگ خیلی چیزها توی زندگیمون تغییر کرد .
خیلی نباید خودمون را بهشون وابسته کنیم .

صبا پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 10:18 http://roozhayema3ta.blogfa.com

سلام صمیم جون. حرف دل منو زدی.همین الان درگیرشم. و میدونی که مردا هم چقدر حساسن. تا یه چیزی بگی فکر می کنن میخوای تقصیر رو بندازی گردنشون و ناراحت میشن. این بیشتر میره رو اعصاب آدممممممممممممممممم.

آزاده پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 09:59

آخ صمیم جون قشنگم با اینکه الان تنهام و سالها از بنود مرد زندگیم میگذره با اینکه بچه کوچیکم سالهاست سایه یه پدر مهربونو کم داره ولی با همه وجود درکت میکنم
میگذره این روزها مثل یه چشم به هم زدن قدر شوهر مهربونتو بدون درکش کن کمکش کن ازش گله نکن یعنی الان گله نکن بذار وقتی همه چی برگشت به حال سابق اونوقت وقتی تو آغوش پر مهرشی بهش بگو: وای که چقدر اون روزا تورو کم داشتم چقد بهت نیاز داشتم ازش بخواه که دیگه هیچ وقت مثه اون وقتا نشه اما نه حالا .الان اون فقط به درک تو نیاز داره.
دوست دارم
صد تا ماچ واسه یونا کوچولوی ناز و مامانی

ازاده بهترین حرف هایی که دلم میخواست بشنوم رو گفتی ...
حتما..حتما...
میدونم الان وقت گله نیست
خیلی مشتاق اغوش پر مهرشم...خیلی.

طیبه پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 09:23

سلام
قربون دلت برم.عادت کردم همیشه شاد باشی!
ولی بهت حق میدم این روزا منم همین شرایط رو دارم تازه همسر من گاهی شب هم نمی تونه بیاد خونه و من تنهای تنهام!باز به بودن یونا در کنارت شاد باش عزیزم. البته من اخلاقم خیلی بده تازه وقتی همسرم میاد من سردتر از قبل میشم می ترسم اگه بهش نزدیک بشم تحمل نبودنش تو روزای بعدی سختتر بشه.اون بیچاره هم همش فکر می کنه من ازش ناراحتم واسه این که می ره نمیدونه تا بیاد از دل من چیزی نمی مونه :(
به امید روزهای شاد در آینده خیلی نزدیک واسه همه خصوصا شما

میدونی من بیشتر صبح ها که شب تنهایی رو گذرونده باشم منظورم اینه که تا سر علی روی متکا رسیده خوابش برده اون روزها ناراحتیم و دلگیریم بیشتره.
ولی در کل بهتره موقع ورود به خونه نر متر باهاشون برخورد کنیم..چون همه روز یا شبشون خراب میشه.
ممنونم.برای تو هم .

جوجوک پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 09:22 http://arteen.mihanblog.com

سلام عزیز مهربونم
سلام دوست خوبم
ممنونم که به درخواستم بابت کمک به خاطره جون جواب رد ندادید.
امیدوارم همیشه شاد و تندرست باشی و در شادیهایت جبران کنم.
قربونت بشم من
خیلی ماهــــــــــــی [قلب]
می بوسمت[بوسه]

خواهش میکنم عزیزم.

سوگند پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 09:06

اگر بخواهی همیشه و خوشبخت زندگی کنی باید این موضوع را بپذیری و گرنه این حس تا آخر عمر اذیتت خواهد کرد و همیشه بدتر و بدتر خواهد شد
از آموزه های عرفان هست که می گوید شادی در درون خود انسان ها قرار دارد نه در امور بیرونی- این یعنی این که تو نباید از فرد یا چیزی انتظار داشته باشی که تو را شاد کنند اگر در این رابطه چیز بیشتری خواستی یاد بگیری بهم ایمیل بزن

من هم دقیقا همینطوری بودم بیشتر عمرم سوگند جون..یعنی من ذاتا روحیه شادی دارم ولی خب الان وضعیتی شده که ناراحتی های دیگه هم روش جمع شده مثلا این مدت یونا سه بار مریض شد و من برای اولین بار با مامانم یونا رو بدون علی بردیم دکتر...میدونی حس تنها بودن رو اینجور وقت ها بیشتر حس میکنم.
مرسی از حرف های خوبت..خوشحال میشم بیشتر بدونم.

عسل اشیانه عشق پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 08:52

کاش منم میتونستم از این قید و بندهای ذهنی رها بشم. بعضی وقتها میخوام کله خودمو بکنم....باور کن ادم از دست خودش خسته میشه... کاش میتونستیم یکمی ریلکس تر باشیم... چی بگم اخه...

آخ عسل که وقتی میگم وابسته اش هستم میفهمی چی میگم..یعنی بگم که یه خنده اش یا نفسش زیر گوشم رو با دنیا حاضر نیستم عوض کنم..
خب من توی لحظه های شادمون همش به تداوم اون فکر میکنم و اینکه آینده ای خوب با هم داریم..یعنی مطمئنم زندگی اونقدر با معرفت هست که این شادی ادامه دار باشه .. سعی میکنم اصلا افکار منفی به ذهنم راه ندم..وقت با هم بودن و کنار ه م بودن فقط باید به لحظه فکر کرد..مطمئنم عشق پر رنگ شما دو تا خیلی خیلی موندگار هست و تو اونقدر استعداد داری توی شکوفا کردن بیشترش که حد نداره..همین که دور از خونواده و تو کشور غریب هم رو اینهمه ساپورت میکنین نشون میده چقدر متفاوت و عمیق هست عشقتون...بوس عسلی و مرسی از محبتت.

تارا پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 08:47

سلام صمیم جان. راستش من فقط ۳ ماهه که عروسی کردم. ولی کار شوهرم خیلی سخت و وقت گیره. خودمم صبا میرم سر کار بعضی وقت ها هم تا عصر . می دونی روزایی می یاد که که در روز کلن ۱ یا ۲ دوساعت هم دیگه رو می بینیم.و من خسته ام و اون از من خسته تره.من بهش وابسته ام . انتظار دارو تمام وقتش مال من باشه. ( وقت بعد از کار) نتیجش بجز دلخوری چیزی نیست. چون همش میشه این: کتاب نخون , اخبار نبین, استخر نرو , .... و منم خسته ام . نمی دونم من انتظارم زیاده اون بی توجه نمی خوام مقایسش کنم با دیگران ولی می کنم جلوش نها توی دل خودم و افسرده می شم خسته می شم. یادم میره هر کس یه جوره. کمکککککککککک

باز من خیلی خوشحال میشم علی وقتش روبه تفریح بگذرونه...بیشتر از این غصه ام میگیره که برای خودش هم این روزها نمیتونه وقت بذاره ..
البته وقتی من میگم علی زیاد برای من وقت نداره یعنی حرف زدن های یک ساعته قبل از خواب و بغل بغل شدن های نیم ساعته بین روز و از هر چی با ه محرف زدن کمتر شده نه اینکه اصلا نتونم پیداش کنم پیش خودم. چه میدونم ..گاهی فکر میکنم باید شرایط رو درک کرد چون گذرا هستن و یه مرد که همش ور دل آدم باشه و تو مجبور باشی کار کنی و مخارج خونه ر بدی هم اصلا به مذاق هیچ کس خوشایند نیست یعنی اون ورش هم زیادش خوب نیست...
تو که تازه ازدواج کردی ترو خدا این روزهای اول که پایه های زندگی محکم تر باید ساخته بشه کاری کن بیشتر با هم باشین یعنی کیفیت رو ببر بالاتر نه مدت زمانش رو.
گاهی مردها اونقدر توی کار غرق میشن و به قول خودشن این یه پوان هست براشون که یعنی به فکر زندگی هستن ولی از نظر ما خانوم ها بهشون بیچاره ها انگ بی توجهی میخوره..دلم برای این مرد میسوزه گاهی...خیلی بیرحم میشم من یه وقتایی...
مواظب خودتون باش

حسن چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 22:40 http://dasteneh.blogfa.com/

ممنون که سر زدی و کامنت گذاشتی....
از دید یک مرد عرض میکنم : مرد موفقیت خودش رو در موفقیت در کار می بینه ولی زن موفق بودن خودش رو در ارتباطات عمومی میدونه.
مواظب باش سر به سرش نزاری

جمله آخرت بدجوری به دلم چسبید ..سعی خودم رو میکنم.باشه ..
ممنونم.

محبوب چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 22:29 http://myrules.blogfa.com

این روزهایی که داری میگذرونی خیلی سخته ولی وقتی به این فکر کنی تا چند وقت دیگه اوضاع خوب میشه رات تر میپذیریش ولی نشه که حس هات رو بکشی فقط باید نگهش داری.حتما خیلی آروم از پس گذروندن این روزها بر میای.امیدوارم زودی خندون ببینمت:*
راستی نمیدونم چرا فقط وبلاگ شما توی ریدر هیچ جوری ثبت نمیشه یعنی انگار نداره.ممنون میشم ببینید چشه:)

من هم طمئنم زود این مرحله شروع کار تازه اش میگذره .میدونی این امیدهایی که به من میدین چقدر نشاط بهم میده...ممنونم. از همه خوبیها..

مونا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 21:26

سلام خیلی دوسش داری/نه؟خوش به حالت حتما اونم تورو خیلی دوست داره که وقتی تاراحتیتو می دونه؟اگه جای من بودی چی؟اگه با هم 5 کلمه حرف بزنیم دعوا می کنیم دلم واسه ی زندگی تنگ شدههمه چی داریم غیر از دوست داشتنو عشق 4 ساله دارم مگ تدریجی می کم به جای زندگی کاش شوهر منم میفهمید من ناراحتم عصبیم وقتی می بینه ناراحتم اعصابم بیشتر خرد می کنه بعضی وقتها می گه تورو واسه دخترم نگه داشتم نمی دونم چیکار کنم هیچی نمی تونم خودم بخرم یا جایی برم باید برم بمیرم نه؟دلم خیلی گرفته کسی کمکم می کنه؟

مونا جون من هم شرایطی داشتم که اگه رفتاری جز صبوری و نگه داشتن زبونم پیش میگرفتم ممکن بود کارمون به دعواهای روز مره برسه..عزیز دلم چیزی که واقعا باعث شده من و اون به هم توجه داشته باشیم احترام بینمون هست..یعنی بدترین حرف من توی تمم این سالهای زندگیمون این بود که ((دهنت رو ببند)) واقعا میگم خیلی سعی کردم و کردیم که هیچ حرف نامناسبی مواقع ناراحتی به هم نزنیم..میدونم تو هم حتما سعی خودت رو کردی و دعواهای زیاد آدم رو فرسوده میکنه..
گاهی ما خانوم ها برای نشون دادن ناراحتیمون به همسرمون راه غلطی رو پیش میگیریم مثلا خود من اتفاق افتاده که به جای اینکه بشینم بگم چی منو ناراحت کرده( کاری که همیشه میکنیم ) هی به چیزهای الکی گیر دادم و رفتم روی مخ طرف!!! و بعد هم به خودم گفتم همینو میخواستی؟ نه ناراحتی تو کم شد و نه اون فهمید تو چه دردی داری!!
عزیز دلم یه ذره اول از خودت شروع کن و کاری کن بتونی شاد باشی..باور کن شادی زن توی زندگی معجزه میکنی و من واقعا تصمیم گرفتم نذارم چیزی شادی من رو کم کنه...توی هر زندگی ای چیزهایی هست برای دلخوشی..دخترت...روزهای خوب یکه با همسرت داشتی....خودت رو به دست غم نسپر ...خیلی بیرحمه....

لاله چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 19:49

آره... گاهی پیش میاد. امیدوارم خیلی زود بگذره و به چیزی که نیاز داری برسی. خودت ماشالا زرنگ و باتجربه هستی... ولی میخوام یه پیشنهادی بهت بدم. یه کار جدید براش بکن. یه سورپریز. غافلگیرش کن. مطمئنم هم برای اون خیلی خوب میشه هم برای خودت

من خیلی سورپرایزها براش داشتم همیشه..الان به جایی رسیدم که دوست دارم اون منو سورپرایز کنه( قبلا کرده ولی این اواخر نه )...واقعیتش اینه که الان نمیخوام بیشتر مایه بذارم چون میترسم برام توقع و انتظار جبران درست بشه...تا الان هر کاری کردیم برای هم هیچ کدوممون منت روی سر اون یکی نداشته ولی الان اگه این کار رو بکنم میدونم دو روز دیگه با خودم میگم اه پس اون چکار کرده؟
فعلا حسابش پیش من اعتبار داره..نمیخوام بدهکار بشه...یعنی کاری نمیکنم که بشه...
ممنونم از پیشنهادت..یکم روبراه بشم بهش فکر میکنم..

(صبا) چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 18:43 http://tribebride.blogsky.com/

سلام صمیم جان. این حس وابستگی عاطفی آدمو داغون می کنه.. منم وقتی از جانب همسرم به خاطر مشغله زیاد کمتر مورد توجه قرار میگیرم، دست و دلم به هیچ کار نمیره. هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه. درونم غوغا میشه.
همسرم بارها باهام حرف زده. نمی دونم شاید تقصیر خودشه که همیشه منو به روی باز و عاشقونه اش عادت داده و تحمل ندارم که هیچ وقت این جور نباشه.
باور کن همه کاری هم کردم که این جور نباشم. اما در اوج خستگی هم باشم، بازهم به قول تو خودخواهم.
مفهممت........

نه تقصیر از هیچ کدوم نیست.. عشق و محبت چیزیه که آدم ها رو گرفتار میکنه و این گرفتاری شیرینه و خوشایند
کلمه خودخواهی هم برای ما درست نیست..ما وقتی عشق بگیریم از همسرامون چند برابر او نرو به خودشون و زندگی برمیگردونیم..پس خودخواهی نیست یه جور نیاز به شارژه.

نازنین چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 18:30

من این شرایطو درک کردمو واقعا میدونم چقدادم دلش میگیره میدونی صمیم به نظرم اگه هم پرتوقعی باشه علی خودش با همیشه محبت کردن و مهربون بودن این توقع ایجاد کرده برای خودمم همینطور بود اما خوب بعد یه مدت خیلی کوتاه اونم انگار دلش برایشیرنی همون روند قبلی تنگ شد مسلما برای شمام همینه

راست میگی.
من آدمی هستم که وقتی کسی بهم محبت میکنه توی ذهنم دائم بهش فکر میکنم و تقویتش میکنم چه برسه به عشق همسرونه. دلم برای روزهای با ه بودنمون تنگ شده و البته میدونم سن یونا هم طوریه که مراقبت بیشتری میخواد و همون یه ذره وقت هم برای اون صرف میشه.
نامردیه اگه نگم با اینهمه خستگی وقتی علی میرسه دیگه کلا یونا مال اون هست و من به کارهای دیگه ام میرسه ..یعنی اگه کسی رو داشتم که دو ساعت حتی یونا رو سر شب بذارم پیشش و همون ساعت رو به خودم و علی اختصاص بدم خیلی عالی میشد ولی نه دلمون میاد و نه امکانش رو دارم.

بهار چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 17:35

چقدر خوبه که تو هنوز عاشقی...چقدر زیباست که بعد از مادر شدن همسربودنتنو فراموش نکردی...چقدر قشنگه دلتنگیات...میدونی؟بیشتر خانوما این حسا رو بعد از مادر شدن فراموش میکنن.ولی آقایون معمولا فراموش نمیکنن.و وقتی جوابی(از نظر احساسی) از همسرشون نمیگیرن نتیجش میشه خیانت!
پس این عالیه که هنوز این احساساتو داری و کاملا طبیعیه که آدم با شنیدن یه کلمه یا حرفی که انتظارشو نداره از کسی که اینقدر دوسش داره تا این حد دلخور بشه.حق داری.سخته ولی صبر داشته باش.همش میگذره.عشقتون کمی خسته شده.بذار یه مدت استراحت کنه.البته فراموش نکن بهش برسی که زنده و گرم بمونه.یعنی مقابله به مثل نکنی یه موقع که همه چی خراب میشه.دوست دارم.

گاهی فاصله هاباعث میشه آدم قدر عافیت رو بشتر بدونه...وقتی هر روز کباب بخوری میشه عادی شدنش در حد نون و پنیر برای آدم...
این کامنت منو خیلی شارژ کرد و بهم روحیه داد.ممنونم عزیزم
بهم یادآوری کرد هنوز زندگیم عادی نشده برام...مرسی .

حوا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 17:12 http://hamishebud.blogfa.com

دقیقاً با همه وجود درکت می کنم

میدونم.

سمیه چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 16:55

هر وقت وبت رو می خونم به خودم میگم منو صمیم چقدر مثل همیم از فیزیک ظاهری بدنمون(اضافه وزن) گرفته تا سوتی دادنامون و عشق به همسر وبچه ....حتی منم ۵سال بعد ازازدواجم بچه دار شدم و دخترم ۲ ماه از پسر تو کوچیکتره.
واسه همین حرفاتو با همه وجودم درک میکنم تنها راه چاره کار کردن روی خودمونه .میدونم انرژی زیادی میبره و یه مدت اذیت میشیم ولی شدنیه .تازه رابطمون با همسر بعدش یه جورایی شیرینتره.
موفق باشی

آره خیلی به هم شبیه هستیم..توی هم این هایی که گفتی.
به شیرینی بعدش ایمان دارم.

مونا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 15:35

صمیم جان من هم خیلی وقتا مثل تو میشم. خیلی وقتا دوستام میشینن و از رابطه های عاشقانشون (منظورم جسمی هست) حرف میزنن.من و همسرم واقعا همو دوست داریم اما منم مثل تو یک مدتی منتظر یکی از همین حرکتهام گاهی وقتا میگم نکنه این وسطها یک چیزی کم شده اما باز با خودم میگم مگه میشه.این روزها همسرم خیلی درگیری فکری داره کلا ادمیه که زیاد به هر چیزی فکر میکنه.شاید باید یکم این دلونو محکم بگیریمش که یاد بگیره همیشه و هر زمانی نمیشه رها بود.اگر همه چیز زندگی مثل همیشه قشنگ و اروم بود اونوقت هیچ وقت دلمون واسه این با هم بودنها و بو سها و حرفها تنگ میشد؟؟؟
آرزو میکنم به روزهای قشنگت برگردی

مرسی مونا جون..میدونم دقیقا این تغییرات هست که باعث میشه شیرینی هاش بیشتر توی کام ذهنمون بمونه...
برای دو تایی تون آرزوی روزهای شادتر میکنم.
مرسی

متین مامان حسنا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 14:21 http://hosnayebaba.blogfa.com

زیاد سخت نگیرید.این روزها به زودی تموم میشه.و باز همون آِغوش گرمو پر محبت با صبرو محبتهای خودت بر میگرده.البته کاملا حق داری توقع داشته باشی.ولی اونم مرده با احساس مسوولیت سنگینش.در ضمن شاید اگه کمی هم از توقعات مادیتونو کم کنید همسر خوبتون بیشتر کنارتون بمونه.

میدونی عزیز دلم توقع مادی ما زیاد نشده چون توی کار جدید علی بیشتر عشق هست الان تا بازدهی مالی..یعنی حالا حالها به اون بخشش فکر نمیکنیم. کما اینکه برای رسیدن به رفاهبیشتر داره زحمت میکشه.
ممنونم.

دنیا مامان اهورا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 14:18

سلام گلم میدونم درک کردن دیگران اونم همیشه خیلی سخته مخصوصا که مجبور شی خودت و احساست و نادیده بگیری

مرسی که منو میفهمی

سارا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 14:12 http://zibayeirani.blogfa.com/

صمیم مهربانم سلام
ساارا فدای دل تنگت، گاهی آدم دوست داره یه چیزای گوچولویی رو همون لحظه که آرزوش میاد داشته باشه و نداشتنش به هم می ریزدش.
گل نازم یه کوچولو صبر کن، همه چی دوباره همون قدر قشنگ میشه که بود
مراقب خوت و یونا باش
دوستت دارم

دقیقا همینه سارا..همون لحظه..همون موقع...
مرسی گلم..چقدر دلم برات تنگ شده سارا..خیلی ...کی میای؟

بی تا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 13:48

منم مشکل تو رو دارم من اینو فهمیدم که خودتو بکشی هم از این حالت در نمیاد . هر چی کمتر گیر بدی به نفعته. روحت کمتر ازار میبینه.مطمین باش درست میشه. بازم میگم گیر نده.

میدونی من مطئنم از این حالت خارج میشیم ولی زمان میبره تا علی فرصت کنه یه نفسی بکشه .
سعی میکنم گیر ندم...(خنده) مرسی.

دریا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 13:41

کاش شوهرت اینجا را بخونه. کاش همه شوهرها اینجا را بخونن.

حرف های من که اینجا مینویسم همیشه به خودش هم میگم..منتها میدونی باید وقتی بخونه که دوره سختی تموم شده باشه و دوباره بیشتر و بیشتر پیش هم باشیم..

میمنت چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 13:26

آخ که حرف دل منو زدی... ببخشید ها اما این اخلاق گند مال اکثرا خانمهاست... با اجازت ات یه کپی ازش برداشتم برای روز مبادا!!!
غصه نخور پس ازهار سختی آسانیست!!!

میدونم..منتظر اسونی و خروج از این دوره هستیم..
مرسی.

مژگان چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 13:10 http://ninijon.persianblog.ir

عزیزم با این اوضاع اقتصادی که برامون درست کردن باید شکر گزار باشیم که می تونیم نفس بکشیم حتی به سختی ....فکر می کنی دلیلش چیه ؟شرایط بعد اقتصادی کشور.منم عین توام وهیچ چیز وهیچ کس وهیچ کاری هم نمی تونه من و از این حس وحال بیرون بیاره .خیلی سعی کردم وخودمو با خیلی کارا مشغول کردم حتی الان که دوباره دانشجو شدم نبود اونو بازم حس می کنم حتی تو شبای امتحانی .راستشو بخواای با کلی سعی وتلاش وجایگزین کردنا فقط تونستم 5 درصد این حس وحالمو کم کنم .

علی هم هیمنو میگه..میگه یه ذره رفاه بیشتر کمک مینه ساعت های بیشتری با تو باشم..ولی من میگم به چه قیمتی/ ؟ رفاه وقتی دیگه حسی نمونده و فاصله ها زیاد میشه ارزش داره...؟

امروز بهم زنگ زد و کاری رو که مدت ها بود وقت نبود!!! انجام داد...فقط در مورد خودمون حرف زدیم.. دوست داشتم چسبید...

جوجوک چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 12:53 http://arteen.mihanblog.com/

مرسی به خاطره کمک کردی صمیم جونم
ممنونم ازت
لطف کردی

خواهش میکنم..میدونم تصمیم سختی پیش روشه..

مریم چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 12:46 http://osianeman.persianblog.ir

م اصلا نگران نیستیم خیالت راحت... خودمون هم گاهی همنطوری می شیم... یعنی فکر نکنم زنی باشه که این حرفهای تو رو نفهمه ....

من زیادی ایده آل به همه چیز نگاه میکنم..
درست میگی..ممنونم.

خاطره چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 11:43 http://www.khatere84.blogfa.com/

صمیم حرفای دل منو زدی

اما حالا به کمک نیاز دارم .....میتونی بیای و راهنماییم کنی ....اوضائم بدجور بی ریخته

افرا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 11:29 http://salamafra.persianblog.ir

می دونم که مثل همیشه بازم عاشقونه هات رو می نویسی این جا

مطمئنم..ولی خب این ها هم جزیی از زندگی هست..نمیخوام وقتی همه روزهای خوبم رو نوشتم این روزهام رو قایم کنم و الکی بگم من هیچ روز ابری نداشتم..بی معرفتیه ...

سارا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 11:24 http://attitmani.blogfa.com

صمیم عزیزم کاملا درکت می کنم و من هم مثل تو تمام حس های قشتگ زندگی رو فقط با یه نفر می بینم.گاهی اوقات از خودم لجم می گیره که چرا من تنهایی و بدون اون نمی تونم از زندگی لذت ببرم حتی الان هم که در آستانه مادر شدن هستم همش می ترسم که نکنه حسم نسبت به اون کمتر بشه.
می بوسمت و برات آرزوی بهترین ها رو دارم.

نه فدات شم نترس ..حست بیشتر ه ممیشه وقتی کوچولوت رو کنار پدرش با هم ببینی...
مشکل ما اینه که من از صبح تا ۲ که میرم دنبال یونا سر کارم و بعد هم رسیدگی به کارهای پسرک و بساط غذاش و اینا..تازه علی از من توقع خونه زندگی مرتب و شام و نهار اماده نداره خداییش و خیلی وقت ها میگه که خسته میشی بخاطر کارهای یونا ولی من دلم میخواد همش کنار دلم باشه این لا مصب!!!
ای کوفت بگیری صمیم که خودت مایه شر شدی دختر!!
بووووووووووس مامانی

دنیا چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 11:14

صمیم جونم من دقیقا درکت می کنم منم این مشکل رو دارم!!! اما با این تفاوت که وقتی همسرم دیر میاد خونه من انقدر عصبی میشم که دیگه خودم تمامه عواطفم رو از دست میدم!! منم مثل تو همه زنذگیمو در بودن همسرم خلاصه کردم انقدر که بقیه دارن مسخرم می کنن! من دوستای دارم که خوشحال میشن وقتی شوهرشون دیر میاد خونه یا میره مسافرت خوشحال میشن !!! یعنی من واقعا نمی تونم درک کنم اینا دیگه چه زن و شوهرهای هستن!! دقیقا میگن اوفیش رفت راحت شدم تا یک هفته همه چیز تمیزه!!!!!!!!!!!!!!!
من حاضرم با همسرم باشم حتی تمام روز روحرف نرنیم اما با دوستام نرم بیرون!!
چون از بودن در کنارش به ارامش میرسم! شاید حرف عجیب و مسخره بیاد اما اینجوریه دیگه !
خیلی وقتها ارزو داشتم واسه ساعاتی مثل ادمهای دوروبرم فکر کنم!!! و خودمو ازاد کنم ار این همه قید و بندی که فقط خودم ارشون خبر دارم و....
در مورد حس مادری هم بسیار به هم نزدیکیم عریزم!
کاش میشد بیشتر حرف بزنیم تا شاید.....
دوست دارم.

میدونی علی هم به من بارها گفته برای خودت برنامه بذار و برو و بگرد ولی اولا که الان با یونا و توی این سرماها نمیشه ..دوما نمیدونم چه چیزیه که کوفت کاری باهاش بخورم و برم تو بیابون بگردم برام از بهترین ها با دوستام و حتی خونواده بهتره...
مثل همیم..دلم میگیره وقتی میبینم علت این همه وابستگی خوب بودن و مهربون بودنشه و بیشتر ناراحت میشم وقتی توقع داره درکش کنم و من جفتک می اندازم!!!!
بووووووووووس خوشحال میشم بیشتر با هم حرف بزنیم.

نگاه مبهم چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 11:13

سلام عزیزم!

دوشغلی رو منم دارم می بینم تو زندگیم.

دائم به چیزهایی فک می کنم که از اول مال من بوده.چیزهایی که بهشون عادت نکردم بلکه تو پوست و خونم رفته.

اما اینها همون فراز و نشیب زندگیه دیگه مگه نه؟!

قربون اون دلت برم که اینقد زود آروم میشه.

می بوسم اون دلت رو که غصه ها رو مث یه بادبادک رها می کنه.

بوس. بوس دوم هم واسه یونا جون.

فدای تو بشم من..میدونی اینکه من و علی توی تموم روزهای فراز و نشیبش با هم بودیم برام توقع ایجادکرده که خب به من هم توجه کنه.... که میکنه خداییش .به خدا من از اون خره که با یه تی تاپ خر میشه خرترم...ولی نمیدونم مگه چقدر وقت میخواد..علی میگه وقتی بغلت کنم دلت میخواد بیشتر و بیشتر بمونم همون جا و اگه چند دقیقه بعد برم سراغ کارام تو بیشتر ناراحت میشی..خب حق داره البته...
مشکل اینه که من فک میکنم وقتی علی سرش حسابی مشغول کاره و تنها مونده چند روز با خودش و کارهاش مثل ما خانوم هاست که به نوازش و گرما نیاز داشته باشه تا تمرکزش بیشتر بشه ولی اون موقع ها اون تنهایی برای دقت کار رو ترجیح میده...

آرامش من یه ذره بالا پایین میره ولی باز هم دیدن این علی پدر سوخته حتی اگه نباشه کنار دلم آرومم میکنه..مرده مهره مار داره به خدا..شانسسسسس

سما چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 11:02 http://www.safarberoyaha.persianblog.com

هممون این حسها رو تجربه کردیم
توقع بیجا نیست عزیزم این فقط یه دلتنگی عاشقانه است
بهش فرصت بده
دوباره پر از حس خوب میشی
این روزا همه خسته و زود رنجند

دلتنگی عاشقانه...
خودشه...دقیقا..
ممنونم

پویان و مامان چهارشنبه 5 اسفند 1388 ساعت 10:47 http://puyanemaman.persianblog.ir/

سلام صمیم جان. نمی دونم منو به یاد می آری یا نه اما من همیشه نوشته هات و صمیمیت رو دوست داشتم و دارم. الانم اصلا نه می تونم بهت داداری بدم نه می خوام نصیحتت کنم فقط چیزی که با خوندن نوشته هات به ذهنم اومد می نویسم برات. هیچ فکر کردی اونم با این همه خستگی شاید همین انتظارو ازت داشته باشه؟ شاید اونم ازت نوازش بخواد و بوسه یواشکی بخواد و ... آرزو می کنم این روزای سخت خیلی زود بگذرن.

نه میدونی اون الان تنهایی و تمرکز برای کاراش میخواد خب یعنی من یهو برم بمیرم دیگه !!؟
ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد