من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

۵ بهمن ....مادر....

 این نوشته یه درد دل  هست ...یه نوشته برای  مادرم ..اگه امروز  خیلی  خوشحال و شنگولید یه وقت دیگه بخونیدش..نمیخوام شادی  هاتون پرررررررررر!!! 

 

 

 

نمیدونم چطور میشه از  همه کسانی که با تک تک کلمه هاشون  آرامش رو به من برگردوندن تشکر  کنم..نمیدونم چطور  میتونم بگم که این همراهی  ها اونقدر با ارزش  هست برام که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه..ممنونم بچه ها..تو غم و شادی  همیشه کنار  من بودین..مرسی.روزهای  شاد و خنده های  ته دل برای  همتون  ارزو میکنم.

سلام مادر...

میدانی امروز چه روز  خاصی  است؟ چقدر مسخره ام من.... اخر  این هم سوال است؟ مسلم است که میدانی...اصلا اگر  هیچ کس  در  دنیا نداند تو تنها کسی  هستی  که میدانی و باید بدانی. تا امروز  نمیدانستم.. اصلا تا همین چند ماه پیش  هم نمی دانستم...و یکباره دردناک فهمیدم.عمیق و  برنده. خیلی لبه های ش  تیز بود مادر..خیلی ....این دانستن  گوشت را می شکلفد و  از  ذره ذره  وجودت رد می شود تا به باورت برسد.من به باورش  رسیدم مادر..همین امروز هم رسیدم.

سالها پیش  همیشه فکر  میکردم اصلا چرا مادرها برای بچه هایشان گریه می کنند؟  یادت هست وقتی سرم شکست چقدر برایم گریه کردی؟ وقتی  از  حرصت آن روز  سر راه حمام رفتنمان  دست مرا محکم کشیدی  و من  فریاد زدم (( کندی  دستم را)) و تو چقدر   غصه خوردی و یواشکی  گریه کردی  که چرا دستم را درد آورده ای؟...تو مادر این روزها که بیشتر و بیشتر  تن رنجورت را به مهربانی  به پایمان میریزی میفهمم چه دردی  کشیدی ان روز...چقدر سخت بوده برایت آن روز.میدانی  کی را میگویم؟ 5 بهمن را ..همان روز  که تو را در مشت هایش  گرفت و انقدر  فشار داد که جز آهی بی صدا چیزی از توباقی  نماند..بازی  این روزگار را دوست ندارم..حداقل با مادرها دوست ندارم. اصلا چگونه خدا جرات می  کند اینقدر  تو را امتحان کند .چرا نمیرود سراغ یک بنده گوشتی و بی  خیال و پروار و دست از  تن لاغر و دل ازرده تو بر نمیدارد.چقدر میخواه تو را بی ازماید؟ مگر نمیداند تو همیشه سرت بلند بوده  هر چند  دلت هزار پاره شده است.

من امروز  مادر  حتی  وقتی به لحظاتی  فکر  میکنم که پسرک هشت ماهه ام  در  تب  می سوخت بغض  گلویم را فشار  می دهد. وقتی به دستانش  که نرم و زیبا هستند  نگاه میکنم باز هم گاهی بغضم میگیرد.آخر  اینقدر کوچک و بی  پناه هستند که آدم دلش  نمی اید به کمتر  از  حریر برای زیرشان راضی  شود و تو مادر..چه دلی  داشتی ..چه غمی  داشتی  وقتی پسرک کوچکت که آن روز برای خودش  جوانی بود و بیست و یک سالش میشد چند روز بعدش ...نه نمیتوانم بگویم..اصلا حالا که مادر شده ام خودم ... برایم از جان کندن هم سخت تر  است گفتنش ...

مادر  تو چطور  توانستی  زنده بمانی آن لحظه  و ببینی که مشت مشت  خاک روی  صورتی  ریختند که هزاران بار بوسیده بودی و  دستانی را به گور سرد سپردند که هزاران شب  در  دست گرفته بودی و برایش  قصه حسنک کجایی  را خوانده بودی.؟ اصلا مگر  می شود آدم تحمل کند چشم هایی را هرگز  نبیند در  حالی که تا چند ساعت قبل با عشق و  امید  منتظر  دیدن دوباره اشان بود.خدا لعنت کند این بازی روزگار را که اینقدر  تو را فشار می دهد در  دستانش.. میدانی  مادر  من هنوز یکسال هم با پسرکم سر نکرده ام وتو بیست و یک سال مادرش بودی ..مادر  پسرک ته تغاری و شیطانک خانه امان. من آن موقع از  چشم یک خواهر  میتوانستم  نبودنش را تاب بیاورم ..ولی  حالا که پنج سال از  نبودنش  میگذرد انگار  تازه شده است برایم نبودنش. میدانی  چرا؟ چون از چشم تو میتوانم نگاه کنم به  آن روز. من امسال میتوانم کمی  درک کنم تو چه کشیدی  آن سال سیاه .. هفته ای  دو بار در  تمام این فته های  نبودنش  کنارش  میرفتی و  میگفتی  پسرکم از  من حق د ارد.مگر  مادر شما نیستم؟..خب  او هم دلش برایم تنگ می شود و تو خودت دلتنگ بودی و قتی میرفتی  کنارش  انگار داشتی  پرواز  میکردی و وقت برگشتن باز هم همان ماد ر همیشگی بودی. نمیدانم چه به هم میگفتید ..نمیدانم چه میشنیدی که اینقدر صبورانه تاب  اوردی  رفتنش را. البته مگر  من خرم؟ نمیفهمم یعنی ؟ یعنی  انتظار داری  باور  کنم وقتی  دستت مثلا به جایی  میخورد  چطور  اشک ها روی  گونه هایت با هم مسابقه قل خوردن می دهند .. وقتی  دست هایت صبح  ها به قول خودت انگار خشک می شوند  نمیفهمم به یاد  کی  می افتی که مهربان و  صبور دست هایت را میگرفت و انقدر  ماساژ می داد تا دوباره نرم  شوند؟مادر  تو همیشه یک بهانه داری برای  گریه کردن هایت..حتی  وقتی   پسرک من دنیا آمد   تو باز  هم گریه کردی. می دانی من به صبوری تو در  این مورد خاص  همیشه غبطه خوردم.خدا برای  هیچ مادری  نیاورد ولی  وقتی یادم می اید تو چطور توانستی به من که تازه با همسرم رفته بودیم سر  خانه زندگیمان و به خواهرم که او هم  یکسالی می شد که  فرستاده بودی اش دنبال خوشبخت ی اش و به عروسمان که تازه یک ماه از  نامزدی اش با برادرم نگذشته بود  میگفتی  حق  ندارید بدون آرایش و با این قیافه ماتم زده بیایید خانه من الان میفهمم تو چقدر بزرگ بودی  مادر..تو همه این حرف  ها ر قبل از مراسم هفتم  برادرمان به ما زده بودی ها..نه اشتباه نکردم..هنوز  یک هفته هم از  نبودنش  نگذشته بود... من الان میفهمم مادر  که تو وقتی  میگویی  انگار  کسی  از پشت یکباره بغلم  میکند چه حسی  داری..مادر  تو و او با هم عشق بازی  های مادر و پسری  خود را دارید  هنوز ..تو و او هنوز  شب ها  دست در  دست هم میخوابید ..من از  لبخدنی  که قبل از  خواب میزنی  فهمیده ام این را.

میدانی  مادر  وسط  نوشتن این متن بیست بار بلند شدم و الکی  آب  خوردم تا کسی  نفهمد دارم از غصه میمیمرم امروز.. هی راه رفتم و  هی در کشوهای  میزم الکی  دنبال خودکار و مداد گشتم تا این بغض  لعنتی برود پایین و  همان جا خفه شود برای خودش..تو اما مادر ..وای  مادر  که وقتی  یادم می اید تو هم روزهای  من رابا پسرکت داشتی   آتش  میگیرد دلم. خدا چقدر با تو بازی  میکند آخر..پسرک دوست داشتنی ات در  مرز پاکستان  وسط آنهمه نا امنی  سربازی  اش را گذراند و  اب  از اب  این روزگار تکان نخورد و یکباره وقتی یک عصر  زمستان رفت تا شب  کنار  تو برگردد و با خنده ها و شوخی  هایش که عاشقشان بودی  باز هم با هم زندگی را مزه مره کنید...رفت و  دیگر برنگشت..مادر  من از بازی  این روزگار میترسم.. از  اینکه یکباره همه خوشبختی  های  ادم به چشم به هم زدنی ناپدید شود آنگونه که انگار هرگز  نبوده است..مادر .مادر  .. برای  همین میفهمم حس  پشت دعاهایت را  وقتی  برای  همه ما دعا میکنی و میگویی الهی همیشه با عزیزانتان بمونین و زندگی  کینن...مادر  تو عزیز ترین  عضو خانواده ام هستی. من هم ارزو میکنم تو هم با عزیزهایت بمانی  تا هر وقت که خدا میخواهد و  با بودنت باز هم این  روزگار مادر دق بده   را  جلوی  خودت از  پا  در آوری...

تسلیت میگویم به تو مادر..به خاطر  5 بهمن ...5 سال نبودن سپهر..پسرک دوست داشتنی  خانه امان

و تبریک میگویم به تو مادر..به خاطر صبوری های برآمده از ایمان قوی ات  و 5 سال فشردن گلوی بغض  در دستانت...

  ولی  اگر  نگویم این را میمیرم :مادر  جای  من هم گریه کن امروز بر مزارش .. دلم سخت تنگش شده است...سخت...

نظرات 147 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 17:37

صمیم عزیزم
نوشته ت بخصوص خط آخرش خیلی دردآور بود
مادر منم برادر عزیز دردونه سی ساله شو تو تصادف ماشین از دست داد... ظرف چند ماه بیشتر موهاش سفید شد و به سرعت صورت و فرم هیکلش شبیه خانومای مسن شد.... انقدر زجر کشید و شب و نصف شب به خودش پیچید که با پوست و استخون درک کردم چرا میگن مرگ عزیزان از لحاظ روانی پرتنش ترین و سختترین اتفق زندگی یه آدم میتونه باشه
من که بچه ندارم ولی به خاطر اختلاف سن 12 سال برادرمو تقریبا بزرگ کردم. اون درک آزاردهنده تلخ رو از این حسی که به برادرم دارم درک میکنم. هروقت به یه بهونه ای سرشو تو بغلم میگیرم دلم واسه مامانم آتیش میگیره...

سپیده دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 17:13 http://tribebride.blogspot.com

خدا تو رو نکشه صمیم. گلوم ترکید از بغض

north دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 16:31

روحش شاد

مامان هستی دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 16:08

فقط از خدا برایتان آرامش می خواهم عزیزم

راحله دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 16:03

منهم تسلیت می‌گم. امیدوارم که از این به بعد همیشه بهترین‌ّها ساکن خانه شما و مادر صبورتان باشه و غم راه خونه شما رو گم کنه. خدا برای هیچ بنده‌ای نیاره. امتحانهای خدا گاهی خیلی خیلی سخته. انقدر سخت که باورش مشکله. خوش بحال اونها که ازش موفق بیرون می‌ان. مثل مامان شما.

هیما دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 16:01 http://www.hima77.blogfa.com

صمیم چقدر قشنگ و با احساس گفتنی ها رو گفتی
واقعا برای یه مادر نبود بچش وحشتناکه ... من حتی از تصورش اشکم درمیاد ... چه برسه به یه مادر

روحش شاد

نجوا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 15:23 http://zemzeme-tanhaie.blogfa.com

زندگی همیشه خیلی سخت ما رو امتحان می کنه و هر کس رو به اندازه توانش.برای مامانت آرزوی صبر و اجر دارم.واقعا بار سنگینیه.حسابی گریه کردم.آخه چی می تونم بگم که غمت رو کم کنه؟؟؟؟؟؟؟؟

سارا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 15:08 http://zibayeirani.blogfa.com/

چی بگم صمیم
اشک چشمام و بغض گلوم نمی ذاره چیزی بگم

لاله دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 14:53

صمیم جان خدا برادرت را غریق رحمت خود کند و صبر به شما و مادرت عطا نماید فکر میکنم خیلی سخت باشه

maryam دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 14:01

oonghadr ghashang bood,ke nemitoonam begam
kheyli az ghalbet neveshte boodi,khoda sabretan dahad
koli ham gerye kardam,akhar man iran zendegi nemikonam va az khoonevadam dooram,va vase tak take khoobihaye madaramoon ashk rikhtam.az tahe ghalbam baraye to va khanevadeat arezooye salamati daram
boos

سارا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 14:01 http://www.sara-angel.persianblog.ir

اختیارررر اشکام دست خودمممم نیست !!!‌دارم دیوونه میشم!!! هرچند خیلی دیره ولی تسلیت میگم!!! و افتخار میکنم به مادرت که جزو مادران شیرزنان ایران زمین است !‌ حواست به کودک شیرینت باشه

اقلیما دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 13:27

منو کشتی صمیم!

مینیاتور دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 13:21 http://chogan.blogfa.com

آه چقدر غم انگیز نوشتی
خدا صبرتون بده
خدا عزیزاتو برات نگه داره

مریم دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 13:21 http://yohoho.blogfa.com

اصلا نمی دونم چی بگم...
فقط اشکام می ریزه هی...
چه صبری می خواد...چه صبری...

الی دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 13:03 http://eli.noghtehsarekhat.blogspot.com

مادرها خیلی گناه دارند خیلی. اگر صبوری مادرتون نبود خانوادتون نمیتونست به زندگی عادی برگرده. خیلی دلم سوخت اشکم دراومد .

مامادو دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 12:28 http://kodakenafahm.persianblog.ir/

سلام عزیزم ...بهت تسلیت میگم و برای تو مادر عزیزت از خدا صبر و سلامتی میخوام ...
از دست دادن یه عزیز تلخ و سخته ...
امیدوارم پسر کوچکت همیشه سلامت کنار تو باشه و همدم روزهای پیریت ...

پریناز دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 12:27

وای مردم از گلودرد،چه بغضی کردم!!
خدا بیامرزتشون،ایشالله بهترین جای بهشت نصیبشون شده باشه
(خواننده خاموش)

مریم دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 12:12 http://fara.blogspot.com

تو اگه بخواهی آدم بخندونی..به همون اندازه م می تونی گریه آدم و در بیاری...فقط می تونم بگم روح برادرت شاد..

نیایش دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 12:11 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

خدای من
چقدر در نوشتن توانایید!
به وبلاگ نیایش سربزنید و روی لینک سارامهر کلیک کنید!
آنجا و پستهای نخستش را که ببینید ...!
مادرم با مادرتان همدرداست با همان صبوری!

روزی هزاران بار خدا رو شکر کن که تونست خودش رو سرپا نگه داره...
می شناسم مادرهایی رو که تاب نیاوردن و رفتن...

مهربون دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 12:06

تسلیت میگم صمیم جان
باور کن وقتی نوشته ات رو خوندم اشک بود که بی اختیار می امد
خدا به مادرت و تو صبوری بیشتری بده
و روح برادرت هم شاد عزیزم.

سمیرا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 11:22

خیلی غصه خوردم عزیزم . من هنوز بچه ندارم ولی برادر م رو اندازه دنیا دوست دارم . خدا رحمت کنه برادرت رو .

یاس دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 11:06

خدا برادرت رو بیامرزه . خیلی سخته خیلی .

golbarg دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 10:58 http://golbarg24.blogfa.com

khoda sabr bede be to va mamanet
ashkam jari shod
manam vaghti 4 salam bud baradare 2 sale am ro az dast dadam/// hamash yadame

ideh دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 10:39

bemiram baraye dele madaret samin jan, boghzam gerft, vaghean khoda be sare hicki nayare manke fekresh divoonam mikone,... khoda beheton sabr bede.. roohesh shad
dar zemn azizam are man hamon ideh mamane Rogina hastam..ke modathast neminvisam.. ..vali khanande webloget hastam o tanbal to comment gozashtan.. pesare nazizanet ro beboos

خانمه دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 10:39 http://aghahehkhanomeh.wordpress.com/

اشک ریختم وخوندم.
حست رو درک کردم.
من برادر شما رو نمیشناختم. ولی نمیدونم چرا معمولا اینجا که میام یادشون می افتم.
امیدوارم روحش قرین شادی باشه.
فقط خداوند از عمق زخم دل مادرتون باخبره.
امیدوارم برادرت زندگی ابدی خوبی داشته باشه وبتونه اونجا آروزهای مادرتون رو که براش داشتن به واقعیت برسونه .

سعیده دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 10:18 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

صمیم جان سلام
نمیدونم چی بنویسم و چی بگم ؟
.
.
فقط فقط اینکه ان شاا... سپهر در قیامت با حضرت علی اکبر محشور بشه .
من دخترم و حس مادر تو و تو که تازه مادر شدی رو درک نمیکنم ولی برای سپهر خواهرانه گریستم و حمد و سوره خوندم. روحش شاد و قرین رحمت پروردگار

سعیده دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 10:15 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

صمیم جان سلام
نمیدونم چی بنویسم و چی بگم ؟
.
.
فقط فقط اینکه ان شاا... سپهر در قیامت با حضرت علی اکبر محشور بشه . من دخترم و حس مادری تو رو درک نمیکنم ولی برای سپهر خواهرانه گریستم و حمد و سوره خوندم. روحش شاد و قرین رحمت پروردگار

پرند دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 10:03 http://gipsymoonn.blogfa.com

اشکم در اومد صمیم... من نمیدونستم... متاسفم..

م دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 10:01

آرزوی صبر دارم برای شما. بیشتر از این از دستم برنمیاید و البته مقداری هم گریه.

خواننده همیشه خاموش

سمیه دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 09:45 http://golkhanoom27.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی
فقط میتونم بهتون تسلیت بگم و براتون از خدای مهربان سعه صدر میخوام

*pegi دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 09:45 http://pegasus-gh.blogsky.com

هروقت اینجا از برادر کوچکت می نویسی قلبم از جا کنده میشه
هیچ حرفی برای گفتن ندارم که می دونم هیچ کلمه ای قادر به بیان حسم یا آرامش بخشیدن به شما نمیشه
اما باور کن که با هر کلمه این پستت گریه کردم
امیدوارم بقیه اعضاء خانواده ات، بخصوص مادر و پسرکت همیشه شاد و سلامت باشن

بهار دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 09:39

بغض داره خفم میکنه.

5 سال؟هنوز داغتون خیلی تازس...گرچه فکر نمیکنم هرگز خاموش و سرد بشه.

تو یکی از پستات خوندم نوشته بودی "سپهر که دیگه اینجا نیست"...یه لحظه با خودم فکر کردم یعنی چرا نیست؟حالا میفهمم.(البته اگه اشتباه نکرده باشم)

برای فرشتتون که از اون بالا داره بهتون لبخند میزنه از ته ته دل دعا میکنم.دعا میکنم که خدا بهترین جای بهشتو بهش بده.برای تو و مادرتم دعا میکنم که خدا بهتون صبر بده.سخته...

خدا بیامرزدش و خیلی خیلی مواظبش باشه...به جای مادرش.

اب معدنی دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 09:32 http://abmadani3.blogfa.com/

من نمی دونم تو چه قلمی داری
وقتی شروع می کنی به نوشتن تا بخندونیمون غوغا می کنی و واقعا من پشت ما نیتور ریسه می رم
یه وقتایی هم مثل الان خط به خط اشک می ریزم

خدا رحمتشون کنه
خدا یونا رو حفظ کنه:)

مامان رضا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 09:24 http://zirpoostetanam.blogfa.com

تسلیت میگم اون قدر بغض راه گلوم رو بسته که هیچی دیگه نمی تونم بگم .

یک زن دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 09:08 http://manam1zan.persianblog.ir/

الهی بمیرم براش ...
مادر واقعا نعمتیه .. منکه هر وقت فکر میکنم نکنه سر مژده بلایی بیاد دق میکنم چه برسه به اینکه زبونم لال..
واقعا چقدر صبورن .. از قول من ببوسش ...

آتی دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 09:03 http://paeize83.persianblog.ir

بغضم بدجوری ترکید الهی بمیرم برات ایشاله خدا بهتون همیشه صبر بده و آرامش به مامان گلت
عزیزم خیلی سخته با همه وجودم غصه دار شدم روحش شاد و یادش می دونم که همیشه سبز خواهد ماند .
امیدوارم خدا همیشه پسرت رو و تموم عزیزانت رو برات صحیح و سالم و زیر سایه خودش نگه داره .

الهه دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:58 http://eli1985.blogfa.com

همیشه اولین صفحه ای که باز می کنم اینجاست ولی نمی دونم چرا خاموش. اینجوری خوندنش بیشتر بهم لذت می ده. ولی بعضی از پستا نمی شه بیای و ازش بگذری. دلم گرفت اونم توی هوای بارونی امروز تهران. اگه سر کار نبودم منم این بغض و فرو نمی دادم. روحش شاد و خدا بقیه بچه ها رو برای مامان نگه داره و سایه اش سال های سال رو سرتون باشه

فرزانه دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:38 http://www.artin1386.blogfa.com

سرکارم و از خوندن این نوشته هات زار زار گریه کردم نتونستم خودم رو کنترل کنم
آرتین من فقط ۲۰ روزش بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد ۲۰ روز بود که من مادرش بودم ولی نمی تونستم اونهمه عذاب رو تحمل کنم شده بودم یه پوست و استخون
خدا به داد مادرت برسه
روحش شاد و قرین رحمت الهی

نگاه مبهم دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:35

عزیزم صمیم!

من هم اینو نمی دونم که چجوری ماردها تاب می یارن و تازه چجوری به بقیه هم دلداری می دن؟!

من نمی دونم چجوری مادرها می تونن این همه اشک رو توی تنهایی و غصه هاشون داشته باشن و این همه شوخی و لبخند و خنده رو توی جمع برای ما بیارن؟!

من مادر نیستم صمیم اما دنیا رو که از دید مادر خودم نگاه می کنم داغون می شم براش.

خدا مادرها رو حفظ کنه. خدا عاشقا رو برای هم نگه داره.

خدا خوشبختی ها رو خروار خروار ببخشه به این بنده های ساکت و صبور.

سال روز سفر سپهر هم تسلیت.

پرنیان دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:27

چی شده....خیلی ناراحت شدم چرا همه پر بغضن ؟؟؟؟؟

عرفان از شیراز دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:23

سلام
خسته نباشید
احسنت با این احساسات زیبا و زیباتر از ان احترامت به والدین و انهم مادر که همه زندگی انسانهاس
تبریک میگم

مرجان دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:15 http://kavir-semnan.com

صمیم پارسال بود فکر کنم که راجع به سپهر نوشته بودى و برات کامنت هم گذاشته بودم که چقدر گریه کردم از خوندنش، برات ننوشتم اما تو دلم گفتم من احساس مامان صمیم رو بهتر میفهمم تا خودش و صبا چون من امیر رو دارم و میفهمم چه حس وحشتناکیه میدونم که آدم میخواد خودش بدترین بلاها سرش بیاد اما آب تو دل بچه اش تکون نخوره، همون شب دقیقا یادمه به خدا قسم ، با خودم گفتم صمیم فقط برادرش رو از دست داده اما روزى که بچه دار بشه و حس مادرى رو بفهمه تازه متوجه درد عمیقى میشه که مادرش داره.

وحشتناکه و سخت، خدا براى هیچ مادر نخواد، همه اتون رو هم براى همدیگه حفظ کنه و همیشه مهمون شادیهاى همدیگه باشید، سپهر هم خدا رحمت کنه.

میبوسمت، یوناى عزیز رو ببوس.

[ بدون نام ] دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:14

من فقط چند خط اولش رو تونستم بخونم چون خواهر زاده خودمم تو کاروان راهیان نور (که خدا لعنتشون کنه)با یه تصادف با یه کامیون حاوی بنزین 22 نفرشون رفتن... اونم 21 سالش بود..... صمیم جون با تک تک سلولهام می فهمم چی می گی 25 اسفند دومین سالگرد خواهرزاده منه....

نیشابور دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:08

انا لله وانا الیه راجعون همه از خداییم وبه سوی او بازمیگردیم

مریم دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:03

چقدر تلخ بود
امیدوارم همیشه در کنار عزیزانت خوشبخت باشی

لرد ولدمرت دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:00 http://Mani11.Persianblog.Ir

تسلیت میگم
شادی دیگران شادی ما و غم دوستان غم ماست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد