من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

۵ بهمن ....مادر....

 این نوشته یه درد دل  هست ...یه نوشته برای  مادرم ..اگه امروز  خیلی  خوشحال و شنگولید یه وقت دیگه بخونیدش..نمیخوام شادی  هاتون پرررررررررر!!! 

 

 

 

نمیدونم چطور میشه از  همه کسانی که با تک تک کلمه هاشون  آرامش رو به من برگردوندن تشکر  کنم..نمیدونم چطور  میتونم بگم که این همراهی  ها اونقدر با ارزش  هست برام که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه..ممنونم بچه ها..تو غم و شادی  همیشه کنار  من بودین..مرسی.روزهای  شاد و خنده های  ته دل برای  همتون  ارزو میکنم.

سلام مادر...

میدانی امروز چه روز  خاصی  است؟ چقدر مسخره ام من.... اخر  این هم سوال است؟ مسلم است که میدانی...اصلا اگر  هیچ کس  در  دنیا نداند تو تنها کسی  هستی  که میدانی و باید بدانی. تا امروز  نمیدانستم.. اصلا تا همین چند ماه پیش  هم نمی دانستم...و یکباره دردناک فهمیدم.عمیق و  برنده. خیلی لبه های ش  تیز بود مادر..خیلی ....این دانستن  گوشت را می شکلفد و  از  ذره ذره  وجودت رد می شود تا به باورت برسد.من به باورش  رسیدم مادر..همین امروز هم رسیدم.

سالها پیش  همیشه فکر  میکردم اصلا چرا مادرها برای بچه هایشان گریه می کنند؟  یادت هست وقتی سرم شکست چقدر برایم گریه کردی؟ وقتی  از  حرصت آن روز  سر راه حمام رفتنمان  دست مرا محکم کشیدی  و من  فریاد زدم (( کندی  دستم را)) و تو چقدر   غصه خوردی و یواشکی  گریه کردی  که چرا دستم را درد آورده ای؟...تو مادر این روزها که بیشتر و بیشتر  تن رنجورت را به مهربانی  به پایمان میریزی میفهمم چه دردی  کشیدی ان روز...چقدر سخت بوده برایت آن روز.میدانی  کی را میگویم؟ 5 بهمن را ..همان روز  که تو را در مشت هایش  گرفت و انقدر  فشار داد که جز آهی بی صدا چیزی از توباقی  نماند..بازی  این روزگار را دوست ندارم..حداقل با مادرها دوست ندارم. اصلا چگونه خدا جرات می  کند اینقدر  تو را امتحان کند .چرا نمیرود سراغ یک بنده گوشتی و بی  خیال و پروار و دست از  تن لاغر و دل ازرده تو بر نمیدارد.چقدر میخواه تو را بی ازماید؟ مگر نمیداند تو همیشه سرت بلند بوده  هر چند  دلت هزار پاره شده است.

من امروز  مادر  حتی  وقتی به لحظاتی  فکر  میکنم که پسرک هشت ماهه ام  در  تب  می سوخت بغض  گلویم را فشار  می دهد. وقتی به دستانش  که نرم و زیبا هستند  نگاه میکنم باز هم گاهی بغضم میگیرد.آخر  اینقدر کوچک و بی  پناه هستند که آدم دلش  نمی اید به کمتر  از  حریر برای زیرشان راضی  شود و تو مادر..چه دلی  داشتی ..چه غمی  داشتی  وقتی پسرک کوچکت که آن روز برای خودش  جوانی بود و بیست و یک سالش میشد چند روز بعدش ...نه نمیتوانم بگویم..اصلا حالا که مادر شده ام خودم ... برایم از جان کندن هم سخت تر  است گفتنش ...

مادر  تو چطور  توانستی  زنده بمانی آن لحظه  و ببینی که مشت مشت  خاک روی  صورتی  ریختند که هزاران بار بوسیده بودی و  دستانی را به گور سرد سپردند که هزاران شب  در  دست گرفته بودی و برایش  قصه حسنک کجایی  را خوانده بودی.؟ اصلا مگر  می شود آدم تحمل کند چشم هایی را هرگز  نبیند در  حالی که تا چند ساعت قبل با عشق و  امید  منتظر  دیدن دوباره اشان بود.خدا لعنت کند این بازی روزگار را که اینقدر  تو را فشار می دهد در  دستانش.. میدانی  مادر  من هنوز یکسال هم با پسرکم سر نکرده ام وتو بیست و یک سال مادرش بودی ..مادر  پسرک ته تغاری و شیطانک خانه امان. من آن موقع از  چشم یک خواهر  میتوانستم  نبودنش را تاب بیاورم ..ولی  حالا که پنج سال از  نبودنش  میگذرد انگار  تازه شده است برایم نبودنش. میدانی  چرا؟ چون از چشم تو میتوانم نگاه کنم به  آن روز. من امسال میتوانم کمی  درک کنم تو چه کشیدی  آن سال سیاه .. هفته ای  دو بار در  تمام این فته های  نبودنش  کنارش  میرفتی و  میگفتی  پسرکم از  من حق د ارد.مگر  مادر شما نیستم؟..خب  او هم دلش برایم تنگ می شود و تو خودت دلتنگ بودی و قتی میرفتی  کنارش  انگار داشتی  پرواز  میکردی و وقت برگشتن باز هم همان ماد ر همیشگی بودی. نمیدانم چه به هم میگفتید ..نمیدانم چه میشنیدی که اینقدر صبورانه تاب  اوردی  رفتنش را. البته مگر  من خرم؟ نمیفهمم یعنی ؟ یعنی  انتظار داری  باور  کنم وقتی  دستت مثلا به جایی  میخورد  چطور  اشک ها روی  گونه هایت با هم مسابقه قل خوردن می دهند .. وقتی  دست هایت صبح  ها به قول خودت انگار خشک می شوند  نمیفهمم به یاد  کی  می افتی که مهربان و  صبور دست هایت را میگرفت و انقدر  ماساژ می داد تا دوباره نرم  شوند؟مادر  تو همیشه یک بهانه داری برای  گریه کردن هایت..حتی  وقتی   پسرک من دنیا آمد   تو باز  هم گریه کردی. می دانی من به صبوری تو در  این مورد خاص  همیشه غبطه خوردم.خدا برای  هیچ مادری  نیاورد ولی  وقتی یادم می اید تو چطور توانستی به من که تازه با همسرم رفته بودیم سر  خانه زندگیمان و به خواهرم که او هم  یکسالی می شد که  فرستاده بودی اش دنبال خوشبخت ی اش و به عروسمان که تازه یک ماه از  نامزدی اش با برادرم نگذشته بود  میگفتی  حق  ندارید بدون آرایش و با این قیافه ماتم زده بیایید خانه من الان میفهمم تو چقدر بزرگ بودی  مادر..تو همه این حرف  ها ر قبل از مراسم هفتم  برادرمان به ما زده بودی ها..نه اشتباه نکردم..هنوز  یک هفته هم از  نبودنش  نگذشته بود... من الان میفهمم مادر  که تو وقتی  میگویی  انگار  کسی  از پشت یکباره بغلم  میکند چه حسی  داری..مادر  تو و او با هم عشق بازی  های مادر و پسری  خود را دارید  هنوز ..تو و او هنوز  شب ها  دست در  دست هم میخوابید ..من از  لبخدنی  که قبل از  خواب میزنی  فهمیده ام این را.

میدانی  مادر  وسط  نوشتن این متن بیست بار بلند شدم و الکی  آب  خوردم تا کسی  نفهمد دارم از غصه میمیمرم امروز.. هی راه رفتم و  هی در کشوهای  میزم الکی  دنبال خودکار و مداد گشتم تا این بغض  لعنتی برود پایین و  همان جا خفه شود برای خودش..تو اما مادر ..وای  مادر  که وقتی  یادم می اید تو هم روزهای  من رابا پسرکت داشتی   آتش  میگیرد دلم. خدا چقدر با تو بازی  میکند آخر..پسرک دوست داشتنی ات در  مرز پاکستان  وسط آنهمه نا امنی  سربازی  اش را گذراند و  اب  از اب  این روزگار تکان نخورد و یکباره وقتی یک عصر  زمستان رفت تا شب  کنار  تو برگردد و با خنده ها و شوخی  هایش که عاشقشان بودی  باز هم با هم زندگی را مزه مره کنید...رفت و  دیگر برنگشت..مادر  من از بازی  این روزگار میترسم.. از  اینکه یکباره همه خوشبختی  های  ادم به چشم به هم زدنی ناپدید شود آنگونه که انگار هرگز  نبوده است..مادر .مادر  .. برای  همین میفهمم حس  پشت دعاهایت را  وقتی  برای  همه ما دعا میکنی و میگویی الهی همیشه با عزیزانتان بمونین و زندگی  کینن...مادر  تو عزیز ترین  عضو خانواده ام هستی. من هم ارزو میکنم تو هم با عزیزهایت بمانی  تا هر وقت که خدا میخواهد و  با بودنت باز هم این  روزگار مادر دق بده   را  جلوی  خودت از  پا  در آوری...

تسلیت میگویم به تو مادر..به خاطر  5 بهمن ...5 سال نبودن سپهر..پسرک دوست داشتنی  خانه امان

و تبریک میگویم به تو مادر..به خاطر صبوری های برآمده از ایمان قوی ات  و 5 سال فشردن گلوی بغض  در دستانت...

  ولی  اگر  نگویم این را میمیرم :مادر  جای  من هم گریه کن امروز بر مزارش .. دلم سخت تنگش شده است...سخت...

نظرات 147 + ارسال نظر
تینا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 16:09

سلام نتونستم تا اخر بخونم یعنی جرات نکردم منم ۳تا برادر دارم با اینه که گاهی مواقع مثله کارد و پنیریم ولی خب با اینهال عزیزامن حتی راضی نیستم به پاهاشون خاری بره
فقط میتونم بگم
خدا صبر بهتون بده

وفا چهارشنبه 4 فروردین 1389 ساعت 15:28

عزیزم
میدونم مادرت چه حالی داره..
منم بعد چهار سال زندگی شیرین مشترک همراه با عشق همسرم را همه کسم را بدون هیچ دلیل خاصی از دست دادم.دردناکه میفهمم ولی خدا روشکر که شماها رو داره اما من دیگه هیچ کس رو ندارم ......
توکلمون به خدا باشه
من خاموشم وتورو به خاطر این سوالت که"عاشقتر از اونا کسی هست؟" میخونمت..خدا نخواست که من وهمسرم بیشتر ازاینا باهم باشیم.امیدوارم شمارو برا هم نگه داره...
من همسرمو میپرستم وعاشقانه دوستش دارم اگر چه نیست ولی منتظر می مونم تا من برم پیشش...
آآآآآآآآآآآااخ انگار همین دیروز بود..........

شمیم پنج‌شنبه 13 اسفند 1388 ساعت 11:21 http://delafrooz.blogfa.com

عزیزم قلبم از جا کنده شد.چقدر این درد بزرگو با همه ی وجودم حس کردم واشک ریختم.با تمام وجودم براتون شادی و آرامش می خوام.الهی که روزای خوش زندگیتون تلخی این غم رو کمرنگتر کنه عزیزم

کتی دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 16:11 http://bitabashzadeh.persianblog.ir/

صمیم جان مادر عزیر من هم ۱۷ سال پیش دختر ۱۸ ساله اش را در یک تصادف از دست داد خوندن این پستت آتیشم زد. مادر من هم ۱۷ ساله که داره زجر میکشه و دم بر نمیاره. اسمش بیتا بود همین اسمی که من برای وبلاگم انتخاب کردم

ژولیت یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 12:22 http://joliet.blogfa.com

الهی بمیرم واس دلت
فکر کنم داستان زندگی من شبیه تواه
حتما بیا منم داداش عزیزمو با مادرم از دست دادم
هنوز به اینجای داستانم نرسیدم
بیا

[ بدون نام ] یکشنبه 25 بهمن 1388 ساعت 09:35

اشکو به چشمای همه آوردی توی این پست.
صمیمانه و از ته دل درک کردم و همراه شدم با اون غم و بغض سنگینی که سینه ها رو می فشاره.....
صبر آرزو می کنم برای خودت و خونوادت صمیم عزیزم.


خدا بیامرزه سپهر عزیز رو...

مهسا

[ بدون نام ] یکشنبه 18 بهمن 1388 ساعت 00:57

گریه کردم.خدا رحمتش کنه/مادر بزرگی داری تبریک/امیدورام تا ابد با عزیزات باشی علی و یونا جان

ممنونم...

ساده شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 16:26

تکان دهنده بود خدا به مادرت صبر بیشتر عنایت کنه
روحش شاد

رها چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 21:15 http://virus_khatari

اون روز حالم بد بود.نتونستم بهت تسلیت بگم.فکر کن تا یه هفته قبل با یه نفر باشی.تو کلاس باهاش بگی بخندی.راجع به همه چیز حرف بزنی جز مرگ.راجع به کنکور دانشگاه...... بعد روز جمعه به خاطر کبودی کف دستش بره دکترو بهش بگن سرطانه...اصلا هم به این فکر نکنن که این دختری که جلوشونه فقط 17سالشه.اونم بعد از 5روز بره تو کما 2روز بعدم فوت کنه..2هفته از فوتش میگذره اما هنوز هیشکی مرگشو باور نکرده.روی صندلی خالیش عکسش داره به همه میخنده...من باهاش خیلی خاطره داشتم..خیلی...خیلی ارزوها داشت واسه موندن واسه اینده...ولی خاک سرد گور همشونو بلعید........................

رها...باور نمیکنم....به این سرعت...سرطان..کف دست...
صبر...صبر رها.....

سارا چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 19:02

میگن بقا مختص ذات اوست.
اما من خوب میفهمم وقتی یه تیکه از قلبت میره زیر خروارها خاک سرد تا ابد قلبت میسوزه.
خدا به مادرتون عشق داره که تونسته تاب بیاره.

عصرونه چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 07:30 http://www.asroooneh.blogfa.com

تسلیت میگم عزیزم . ایشالا که غم اخرتون باشه .

شوکا دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 14:51 http://shoka.mihanblog.com

امروز وبلاگ دار شدم!!!

خانم صورتی دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 11:57 http://miss--pink.persianblog.ir

صمیم عزیزم...از ته دلم تسلیت میگم و متاسفم برای تو و پسرک کوچک و شیطون 21 ساله خانواده تون...متاسفم...روحش شاد...

ممنونم خانمم

دختر تنها دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 03:51

۳روز دیگه میشه ۴۰ روز که من هم درد توام و مادرم همدرد مادرت...
نمیدونم چطور تحمل کردی برام دعا کن و از مادرت هم بخواه برای مادرم دعا کنه و برای همسر و فرزند کوچکش...
خیلی سخته.............

اون موقع ها هه به ما میگفتن باز هم خدا رو شکر کنین که زن و بچه نداره که آب شدنشون رو یه عمر ببینین..فکر میکردیم میخوان تسلی الکی بدن..ولی بعدها فهمیدم اون که دیگه مصیبت بزرگتری هست..خدا به همتون صبوری بده ...

سانی دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 00:12

خدابیامرزه صمیم جان.آقاپرهام خداصبرتون بده.خیلی ناراحت شدم.کاش همه ماها قدرخانواده مونو بدونیم قبل تز تزدست دادن

... یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 19:49 http://www.tarane-baran.mihanblog.com

متاسفم

ماریا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 17:13 http://amin-maria.blogfa.com

تسلیت میگم
داغ دلمو تازه کردی صمیم

ارشیا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 09:42

• خواهش میکنم این خبر را پخش کنید جهت مبارزه با سوئ استفاده برخی از کاسبان از وضعیت خراب اقتصادی و استیصال کارمندان و کارگران.
• توجه توجه(کارمندان عزیز پول خود را هدر ندهید)
از مبلمان ایده واقع در سهروردی با این همه تبلیغ تلویزیونی خرید نکنید. چرا که با سوئ استفاده از وضعیت خراب اقتصادی کارمندان با چک کارمندی و اقساط مبل می فروشند. ولی خبر ندارید که به شما مبلی تحویل می دهند که پس از یک هفته مانند کهنه و ده سال استفاده شده است. داخل مبل را از کهنه و ات و آشغال پر میکنند. من کردم و هر روز لعنتشان می کنم. این هم صرفا جهت اطلاع به شما کارمندان زحمتکش. من ضرر کردم شما نکنید.

ارشیا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 09:14

• خواهش میکنم این خبر را پخش کنید جهت مبارزه با سوئ استفاده برخی از کاسبان از وضعیت خراب اقتصادی و استیصال کارمندان و کارگران.
• توجه توجه(کارمندان عزیز پول خود را هدر ندهید)
از مبلمان ایده واقع در سهروردی با این همه تبلیغ تلویزیونی خرید نکنید. چرا که با سوئ استفاده از وضعیت خراب اقتصادی کارمندان با چک کارمندی و اقساط مبل می فروشند. ولی خبر ندارید که به شما مبلی تحویل می دهند که پس از یک هفته مانند کهنه و ده سال استفاده شده است. داخل مبل را از کهنه و ات و آشغال پر میکنند. من کردم و هر روز لعنتشان می کنم. این هم صرفا جهت اطلاع به شما کارمندان زحمتکش. من ضرر کردم شما نکنید.

ارشیا یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 09:12

تسلیت میگم. خدا به مادرتان و شما صبر بده

sonia یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 06:05 http://www.manohamsafarezendegim.persianblog.ir

kheili ghamgin bood bar akse hamishe
tasleiat migam
khoda khanevadatoono hefz kone........

سپید شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 21:27

تسلیت صمیم جان.. به تو و خانواده ی با ایمانت..

زهرا شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 20:45

سلام به همیه اونائی که عزیزشون رو از دست دادن به ویژه صمیم و پرهام و مهین تسلیت میگم خیلی ناراحت شدم ساعتها گریه کردم به سختی تونستم خودمو کنترل کنم من که فقط این اتفاقات رو خوندم این قدر روحم ازرده شد خدا به شما صبر بده من همیشه دعا میکنم قبل از پدر و مادر و برادرام پیمانه عمرم پر بشه چون اصلا تحمل نبودنشون رو ندارم

بهناز شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 18:49 http://narin86.persianblog..ir

عزیزم تسلیت می گم .
اشکو به چشام اوردی .

حدیث شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 15:55

آقا پرهام خیلی متاسف شدم.خدا پدرتونو رحمت کنه.مطمئنا با داشتن فرزند شکر گذاری چون شما جای ایشون تو بهشته.

آرزو شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 15:53

تسلیت
روحش شاد

نسیم شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 15:10 http://niniartin.persianblog.ir

وای خدا صبر بده به خودتو مامانت....
کلییی اشک ریختم..... خدا به مامانت چه صبری داده....
خدایا نذار هیچچچ مادر داغ فرزندش رو ببینه...
حتی خوندن دردش خارج از ظرفیته.....
روحش شاد

نسیم مامان بردیا شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 12:28 http://bardiajeegar.blogfa.com

روحش شاد. صمیم جونم خیلی دلم گرفت.

آزاده شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 12:14

سلام صمیم عزیزم تسلیت میگم خدا بهتون صبر بده
نوشته هات رو خوندم و با خط به خط و کلمه به کلمش گریه کردم مارو تو غم خودت شریک بدون خدا نصیب نکنه ان شا الله دیگه داغ هیچ عزیزی را نبینی همیشه واست دعا میکنم و واسه مادر مهربونت

sima شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 10:03 http://masitahgigi.blogfa.com

مارد یعنی یه کوه،یعنی استقامت،یعنی عشق

س شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 09:49

سلام
صمیم جان میدونم الان زمان مناسبی نیست برای این سوال
اما میخواستم بدونم امکانش هست اسم چند تا دکتر تغذیه که پیششون میرفتی برای کاهش وزن واسم بنویسی؟ اگه میتونی تلفنشون یا حداقل حدود مطبشون رو بنویس تا بتونم از 118 مشهد بگیرم، فوق تخصص زنان تو مشهد کی رو معرفی میکنی؟ یه آدم با تجربه با تشخیصای خوب میخوام که وقت بگذاره برای بیمارش، هزینه و ... هم مهم نیست
شرمنده ، نه اینکه عجله یی شده مجبور شدم تو این پست کامنت بگذارم
ممنون

من قویا دکتر رضا سبحانی رو معرفی میکنم چهار راه میلاد ازاد شهر
همه چیزش عالیه ..بخصوص ساپورت کردنش توی مدت کاهش وزن در مورد دکتر زنان من خودم ار شهناز شیبانی خ عارف خیلی راضی بودم و اخلاقش و درک کردن و احترامش به مریض رئ واقعا تحسین میکنم همیشه

لاله شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 05:32

روحش شاد باشه ایشالا. تسلیت میگم و دعا میکنم برای بقای عمر مادرت و عزیزانش

پرهام شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 01:39

سلام . اگه دلت خواست کامنت قبلی من رو پابلیش کن

حدیث شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 00:30

سلام صمیم.منم این روزا خیلی ناراحتم.هنوز اعصابم بابت این موضوع سر جاش نیومده.دخترک 25 ساله همسایمون فوت کرده.دختری که ار هز لحاظ فوق العاده بود و یکهر دچار یه مریضی ادر ولاعلاج شد.دوسال خانوادش تموم زندگیشونو براش گذاشتن.حدود یکسال بود خونه اش بیمارستان بود.وامروز مراسم سومش بود.میدونستم سخت مریضه .همیشه جویای حالش بودم.روزایی که حالش بد بود پدرش میومد خوه ما کلی گریه میکرد آروم میشد و میرفت.صمیم نمیدونم چه حکمتی بود.مامان من از ساداته.روز خاکسپاریش کسی نبود بخواد بذارتش تو قبر.گفتن مادرش بره.مادرش بنده خدا اینقدر محجوبه که حتی موقع اشک ریختناش صداش در نمی یومد.رفت تو قبر گفت آخه من باید چیکارک نم.من با دستا خودم خاک بریزم روش.کلافه کلافه.کسی هم حاضر نشد بره .مامان من یهو گفت اجازه میدین من برم؟یهو همه موندن که خوش به حالش از اولاد پیغمبر میخواد مراسمشو انجام بده.صمیم وقتی مامان رفت داخل قبر به خدا الانم دارم اشک میریزم گریه امانم نداد.پا به پا مادر داغدیده زار زدم.خیلی حالم بد بود.یه حسی داشتم که قابل بیان نیس.از یه طرف فوت اون دختر که هر روز میدیدمش برخورد داشتم و اینکه مامان یهو رفت ...

میدونی همیشه ما ها الان یه چیزی واسه برادر یا خواهرمون میشه مادرمون مبخشه حتی بزرگتریم خطا رو میگیم اوهههههههه عجب تو باز باهاش خوب برخورد کردی.و میشنویم مادرم.تو تا مادر نشی حال منو نمی فهمی..آره نمی فهمم.راست میگه.وحالا تو یه مادری.این روزا بیشتر مامان رو می فهمی.و با بزرگ شدن یونا بیشتر و بیشتر.
..................

خیلی اندوه داره شنیدن تموم شدن دفتر زندگی یک جوون... مادرت کار فوق العاده ای کرد...و من بخاطر مادر اون دختر بیشتر غصه خوردم. خدا به همهشون صبر بده...به شما هم بابت سنگ صبور بودن پدر و مادرت و خودت برای اون خونواده

خدا رحمتش کنه...

دنیا جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 21:00

خدا رحمتشون کنه، و خدا سایه مادرت رو از سر تو و سایه تو رو از سر یونای عزیز کم نکنه..!

مهین جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 20:33

صمیم جان تسلیت.........
من درکت میکنم.ولی میدونی سر من بلایی اومده هزاران هزار بار تلخ تر و سنگین تر.من درست 8 ماه پیش تمام زندگیم رو از دست دادم.روح منم با روح او از دنیا رفت.من مادرم رو از دست دادم.در کمال ناباوری.هنوزم باورم نمیشه کنارم نیست.صبح ها نیست دعام کنه.ظهرها چشم به راه اومدنم نیست.اما نه.اون هست. من نمیبینمش.صمیم سخته خیلی.خدا بهمون صبر بده و
مادر گلت رو برات حفظ کنه.

خیلی متاسف شدم مهین..مادر خیلی عزیزه...خدا بهت استقامت و صبوری بده و دعای خیر مادر همیشه همراهتون باشه..حتی الان...

مهرا جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 19:31

درود.من از خوانندگان خاموش شما هستم.من هم هفت روز هست که مادربزرگم فوت شده.حتی اگر عزیزی ۱۰۰سالشم باشه از دست دادنش سخته وقتی ببینی اون جایی که همیشه میشسته دیگه خالی هست و کسی نیست که موفع رفتن آب ژشت سرت بریزه و از دور یرشو کج کنه و نگات کنه و بخدا بسپردت.اما وقتی داشتند خاک رو رو بدن نحیفش میریختن دیدم که جسم چقدر بی ارزش هست و درعوض روح اون آفریده ی لایزال الهی چقدر پربها.روحی که به زندگیش ادامه میده تا به وصال حق برسه.این درد کشیدن ها به این وصال می ارزه حتی میشه گفت خیلی هم باارزش تر از این دردها هست.مرگ زیباست چون ژشتش هدف هست.بخند به دنیا که همه میریم و جسم فانی هست ببین که خداوند هممون رو در آغوش داره و براش همه یکسان هستیم.او که با هر خنده ی ما میخنده و با گریمون اشک میریزه.می بینم که دوستمون داره.
در پناه خداوند عزیزمون که جز او همه چیز خوابی بیش نیست....
هیچ چیز حقیقی نیست مگر خدا....هیچ چیز اهمیت ندارد مگر عشق به خدا

خدا مارد بزرگت رو رحمت کنه ...واقعیت زندگی همین هاست..میدونم...

ladani جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 18:05

همیشه کنار عزیزانت شاد باشی و زندگی کنی همیشه..

پرهام جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 17:06 http://www.parhamname.blogfa.com

یه سری حرفای دیگه هم باهاتون دارم که الان واقعا قادر نیستم تایپ کنم . باز هم بهتون سر می زنم.
معذرت می خوام که کامنت قبلیم خیلی طولانی شد.

پرهام جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 17:03

یه هفته ای بود که تو بیمارستان بود. روزا از ۶ صبح من پیشش بودم تا ۹ شب. ۹شب یکی از داداشام میومد بیمارستان و من می رفتم خونه . دنبال کارای معافیت سربازیم بودم به همین خاطر نمی رفتم اداره و وقت داشتم که روزا پهلوی بابام باشم تو بیمارستان.
من و بابام یه رابطه خاصی داشتیم . با اینکه ۴۰ سال اختلاف سنی داشتیم ولی بهترین رفیقم بود. اون روزا ۲۷ سالم بود. خوب یادمه سومین روز ماه رمضان بود و جمعه ساعت ۳ بعد از ظهر.
مامانم می خواست بیاد بیمارستان و بابام بر خلاف روزای دیگه مخالفتی نکرد . آخه قبلا به خاطر اینکه مامانم با ویلچر راه می رفت نمی ذاشت بیاد دیدنش. می گفت سختشه. ولی اون روز که بهش گفتم مامان می خواد بیاد گفت باشه اشکالی نداره . عمه هام هم اومدن . خواهرم هم همینطور. اصلا بهتر بگم همه فامیل اون روز اومدن . نزدیکای افطار بود گفت ازهمه تشکر کن بگو برن . مامانت رو هم بیار تو . آخه بابام تو سی سی یو بود. کاری رو که گفته بود کردم . مامان رو آوردم تو و خودم رفتم بیرون . هیچوقت نفهمیدم اون یک ساعتی که با هم بودن چی بهم گفتن از چهل سال زندگی با هم حرف زدن یا از لحظه های بی هم بودن در پیش رو ؟
همه که رفتن گفت میخواد بخوابه . منم صندلیمو گذاشتم کنارش و دستاشو گرفتم تو دستم . آروم آروم ماساژ می دادم. یهو دیدم سرشو به شمت شقف اطاق گرفت و لبخندی زد. رد نگاهشو تعقیب کردم . روی سقف که چیزی نبود پس به چی یا به کی لبخند زد؟ چند بار دیگه این کارو تکرار کرد.
بیخیال شدم و دستاشو بوسیدم. هیچوقت نمی ذاشت دستشو ببوسم. ولی اون لحظه ممانعت نکرد. گذتشت عشق بازی کنم.
گفتم میاین جدول حل کنیم ؟ با سر تایید کرد. سوالایی رو هم که جوابشون رو می دونستم باز ازش می پرسیدم دوست داشتم اون بهم بگه . ساعت ۹ بود پرستاره اومد گفت داداشت پایینه میخواد بیاد بالا. تو باید بری . بر خلاف میلم پاشدم. اون شب اصلا نمی خواستم برم از پیشش.
بهش گفتم باباجون من دارم میرم داداش می خواد بیاد بالا. یه نگاهی کرد و دو تا دستاش رو به طرفم دراز کرد رفتم طرفش . بغلم کرد . بغلش کردم . یه دل سیر بوئیدمش. سر و صورتش رو بوسه بارون کردم . اونم دو طرف صورتم رو بوسید . گفت پرهام زود برگرد من امشب مسافرم . بغضمو قورت د ادم گفتم این حرفا یعنی چی ؟ خوب میشین میاین خونه . خندید و گفت : برو به سلامت .... دم در اطاق که رسیدم صدا زد پرهام ؟ برگشتم نگاهش کردم .. یه جور خاصی نگام کرد و با دست باهام بای بای کرد .
و این آخرین تصویر تو ذهن منه از پدرم .
همین که رسیدم خونه یه حس عجیبی بهم دست داد . لباسامو درنیاوردم دوباره سریع برگشتم بیمارستان . منتظر آسانسور نشدم پله ها را چند تا یکی کردم و رفتم سی سی یو. ولی چه فایده که دیر رسیدم . بهم گفت زود برگرد مسافرم ولی من دیر رسیدم . نمی تونستم باور کنم دست گرمش که تا ۱ ساعت پیش تو دستم بود حالا سرده . نمی تونستم قبول کنم هر چی صداش می کنم بابا دیگه جوابمو نمی ده .......

صمیم خانوم . هفت سال از اون روز گذشته و من ایتا رو به هیشکی نگفته بودم . لطفا شما هم پابلیش نکن. خوندن پست ۵ بهمنت همه اون روز رو آورد جلوی چشام. اشکام نمی ذارن درست تایپ کنم .
شکستم . با همه استقامتم پشتم شکست . موهام یهو سفید شدن. سفید شدن تا تلخ ترین حقیقت رو بچشم . تلخ ترین حقیقت.

پرهام خیلی لحظات سختی رو گذروندی..لحظه به لحظه اش رو تونستم تصور کنم.. دعا میکنم روح پدرت همیشه همراهت باشه و دستت رو بگیره توی زندگی و ارامش بده بهت...
والدین واقعا نعمتی هستن بزرگ و جبران نشدنی هست نبودنشون...خیلی متاسفم و برای پدرت رحمت بی نهایت خدا رو ارزو میکنم..
ممنونم که تجربه ات رو گفتی ..آدم با گفتن و نوشتن بعضی چیزها انگار سبک تر میشه...

رضوانه جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 13:28

بغض و اشکی که آن را می شکند...
کاش هیچ مادری داغ جوونشو نمیدید:((

متین مامان حسنا جمعه 9 بهمن 1388 ساعت 09:44 http://hosnayebaba.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه.دلم خیلی گرفت.چه قدر زیبا غمهای مادرتونو وصف کردید.ایشالا تنشون همیشه سلامت باشه

ریحان پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 22:02 http://bamesabzelahijan87.persianblog.ir

دریغا وقتی بود نمی دیدم. وقتی میخواند نمیشنیدم.وقتی دیدم که نبود/وقتی شنیدم که نخواند..........و من با این امید دم میزنم که با هر نفس/گامی به تو نزدیک تر شوم...
هیچ حرفی نمیتونه به آدم تسلی بده.خدا روحش رو غریق رحمت کنه.اون حاضره و شما رو میبینه.همون طور که تو گاهی شدیدا حسش میکنی.

محبوبه پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 19:23 http://http:/yaghootekabood.mihanblog.com

سلام عزیزم تسلیتت میگم اایشال غم نبینی و شاد باشی اگه زحمتی نیستت منو لینک کن به من سرر بزن

٫ویان و مامان پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 19:22 http://puyanemaman.persianblog.ir/

خدا به همتون صبر و آرامش قلبی بده.

ریحانه پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 17:59

تسلیت
آفرین به مادر بردبارت
ماها هیچ وقت به اندازه مادرامون نمیتونیم صبور باشیم

رها پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 17:18 http://virus_khatari

حستو درک میکنم.چون هنوز 1هفته ام از رفتن دوست 18 سالم نمیگذره

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 17:08

مستانه پنج‌شنبه 8 بهمن 1388 ساعت 15:39

چقدر گریه کردم از خوندن این پستت.:(

سانیا چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 22:16

خدابیامرزه.براش حمدوسوره خوندم.خدامادرتونو واستون نگه داره.

آتی چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 22:03 http://aatie.blogfa.com

خدا بیامرزتشون....
باعث تاسفه اما منم تازه دارم مامانمو درک میکنم

الهه چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 20:33 http://myeli.blogsky.com/

صمیم جون تسلیت می گم

لیلیان چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 15:54 http://lilianebaba.persianblog.ir/

وای به خدا انگار که جون منو از تنم درآوردن. با اینکه نمیشناسمت و فقط گهگداری نوشته هاتو خوندم اما دلم ترکید. گلوم گرفت. بمیرم برای دل مادرتو بمیرم برای دل تو خواهر. که خیلی سخته خیلی. برادر اونم خوبش از جون هم عزیزتره

آیلار چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 15:32

روحش شاد

مامی چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 14:41

سلام من از خوانندگان جدیدم........برا همین رمز ندارم و نمیدونم مطلبت راجع به چی بوده..........

اما قضیه نخ شیرینی رو خوندم خیلی جالب بود..........

خوش بحالت که از بودن در کنار پسرت لذت میبری............ایشالا همیشه خوش باشین..........درضمن خوشحال میشم به منم سری بزنی..........

http://behtarinnemat.persianblog.ir/

دلفین چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 14:06

مرگ ناگهانی بدترین ضربه است برای اطرافیان. که ناگهان بزرگترین اتفاقها برای از همه جا بی خبرها از راه برسه. سخته. برادری از دست ندادم. اما می دونم از دست دادن سخته.
براتون صبر دعا می کنم. هر چند که خود مادر محترمتون نمادی از صبوریه.

دلفین

جودی ابوت چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 13:57 http://whenurnot.blogfa.com

هر وقت از سپهر نوشتی دلم به اندازه دنیا گرفت
با اینکه هیچ وقت برادری نداشتم اما احساس خواهرانه ات رو با تمام وجودم حس کردم
مادرت خیلی صبور و محکم و بزرگواره صمیم
امیدوارم دیگه هیچ کدومتون تلخی از دست دادن عزیزی رو اینچنین تحمل نکنین
ولی راستش کمی خوشحال شدم. میدونی چرا ؟ یادم اومد که مدتها پیش از مادرت دلگیر بودی. خب برای همه ما پیش میاد. همون موقع ها هم بالاخره دلت صاف شد ولی توی این پستت با تمام وجود حس کردم که ارتباط عمیقی بینتون برقرار شد. مادرت رو از دریچه ای دیدی که تا حالا تجربه اش نکرده بودی.
عزیز دلم ، دوست نازنینم ، امیدوارم خدا همیشه یونا رو برای تو و همسرت حفظ کنه و هیییییییچ وقت غمی دل مهربون و آینه ای تو رو نلرزونه
خیلی خیلی دوستت دارم نازنین

فروغ A چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 12:33

سلام صمیم جان من چند وقته نوشته هاتو میخونم اما هیچ کامنتی برات نزاشته بودم این دفعه واقعا دلم گرفت و من هم همراه مادر تو گریه کردم.

الهی بمیرم
واقعا متاثر شدم

پرنده خانوم چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 11:58

تسلیت میگم...
روحشون شاد و قرین آرامش...

قزن قلفی چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 11:50 http://afandook.persianblog.ir

صمیم جان با تمام قلبم - که خواندن این نوشته ات به دردش آورد - برای همه خانواده ات بخصوص برای مادرت ؛ آرزوی صبر و شکیبایی کردم و برای برادر گلت از خدا آرامش و تعالی خواستم .
عزیزم به جای همه بغض های فرو خورده ات که در کشوهای میزت و لیوان آبت سرازیر کردی , امروز گریستم و به ته تغاریه رند و کله شق 22 ساله خانه خودمان فکر کردم که اگر خدای نخواسته روزی نباشد ........... و چقدر با مسما روزگار را توصیف کردی که مادر آزار است و انگار با بعضی از مادرها بیشتر سر ناسازگاری دارد . امیدوارم که تو جزو آن دسته نباشی و همیشه شاهد سلامتی و بالندگی کودکت باشی و چه قشنگ مادرت دعا کرده که با عزیزانتان خوشبخت باشید . که بی آنان انگار پای خوشبختی آدم میلنگد .

ممنونم قزن جان

مریم چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 11:45

سلام صمیم جان واقعن متاسفم خدا به مامان گلت صبر بده روحش شاد عزیزم مراقب همدیگه باشین و انشالله سالیان سال در کنار خانواده خوبت همسر و پسر و مامان و خواهر و . . . . زندگی سرشار از عشق و ارامش و خوشبختی رو طی کنین

سمیرا چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 11:00 http://samiir.blogfa.com

همیشه وقتی اینجا میومدم میخندیدم.
مخصوصاوقتی لحظه های قبل ا ز زایمانت رو نوشتی....
یا اون خانوم همسایهو افتادنت زمینو اون صدای ناهنجار و...
چقدر دوست داشتم اینجا رو لبخند میومدد رولب هام
اما همیشه سکوت میکردم
میترسیدم نظربگذارم و تو از من خوشتنیادو همینترسمجبورم میکردخاموشبخونم که این ترس هم حل بشه و همیشه فقط دوستت داشته باشم
خودت رو و نوشتههات رو
اماحالا...
یک بغض وحشتناک اومد توی گلوم
خوهرم یادم اومد که تو ۱۸ سالگیی پرپرشد!
سر کاربودم ونمیشد گریه کرد!
رفتم دستشویی سیفون راکشیدم و زدم زیر گریه!










تسلیت میگم.
روحش شاد

خدا رحمت کنه خواهرت رو..
ممنونم که با من همراه شدی.

مامان طاها چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 10:04 http://taha138705.persianblog.ir

با تمام وجود تسلیت میگم.امیدوارم تا آخر عمرت فقط شادی ببینی...مواظی گل پسر قشنگت باش عزیزم.

بهاران چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 09:38

به احتران تمام مادرانیکه اندوه درونیشان را با گل لبخند نثار عزیزانشان می کنند....اندکی سکوت
وبرای ارامش دلهای خودمان بوسه ای نثار دستان انها که با رفتارشان ،مادرانه را به ما مادران امروز اموختند.

بهناز چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 09:09 http://bghahremani.blogfa.com/

وای صمیم جون جیگرم آتیش گرفت

سین سین چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 07:01 http://sinsin83.blogfa.com

از صمیم قلب بهت تسلیت میگم صمیم عزیزم. و در کنارش، تبریک به خاطر داشتن چنین مادری

Nooshin چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 00:58

Samimakam
az tah e delam moteasefam va motmaenam ke rooh e boland o shadi dareh aziz e del e ma

غزاله سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 23:50 http://amiralijooooon.persianblog.ir

صمیم عزیزم من همیشه مطالبتو میخونم و لی هیچ وقت نظر ندادم ولی این بار نتونستم.با خط به خط نوشته ات گریه کردم شاید اگه یکی دو سال ژیش بود هیج وقت گریه نمیکردم ولی حالا که خودم مامان یه پسر ۱۰ ماهه هستم میفهمم که شاید مادرت چی کشیده .به حق فاطمه زهرا هیچ مادری داغ بچه اشو نبینه

محبوب سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 22:38 http://myrules.blogfa.com

مطلب رو تا اخر نخوندم فقط خوندم تا مطمئن بشم ۵ بهمن اون روز و اون موضوع نیست ولی دیدم متاسفانه همون روزه.خیلی متاسفم خیلی متاسفم.خواستم این رو بگم و بعد ادامه رو بخونم

سپیده سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 19:53 http://zarrafeh.blogfa.com

فقط گریه کردم ... یه عالمه ...

پرستو سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 19:08

سلام صمیم عزیزم
هنوز دارم از خوندن مطالبت اشک می ریزم
خیلی قشنگ بود خیلی زیاد
روح برادرت شاد...

سحر سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 18:40 http://avinasarmadi.persianblog.ir

بخدا بغض کردم الان ...خدا رحمت کنه برادرت رو که واقعا تحمل کردن نبودنشون برای خواهر سخته .....چه برسه به مادر ....باور نمیکنی وقتی دخترم خوابیده و دارم نگاهش میکنم اونقدر از خوشبختی پر میشم که ترس برم میداره ...ترس از دست دادن این خوشبختی ....همیشه یه موقعی میاد که منتظرش نیستی ...خدا رحمتش کنه ....غیر قابل تصوره صبری که خدا به مادر میده ......

سانی سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 18:22

با خوندن نوشته بغضی اومد سراغم که نمی دونم چرا شکسته نمیشه. خدا همیشه مادرها رو صبورترین آدمای روز زمین قرار میده. امیدوارم خداوند در کنار این که صبر مادر شما رو زیادتر می کنه عمر طولانی به ایشون بده و سایه اشون سالهای سال بالای سرتون باشه.
روح سپهر عزیز شاد....

خانومی سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 15:07 http://vanda59.blogfa.com

خدا رحمتش کند خدایی که مصیبت رو می ده تحملش رو هم می ده. خدا صبر مادرت رو زیاد کنه

صدف کدر ( همسایه دریا ) سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 14:05 http://hamsayedarya.blogfa.com

اولین باره میام اینجا خیلی از پست هات رو خوندم . تو خیلی بزرگی قربون این احساساتت برم. خیلی خوبه که بغضت رو می نویسی . برایت آرامش آرزو میکنم.

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 13:28

خدا رحمتش کنه... روح مادر و فرزند هرگز جدا نمیشه....

سبرینا سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 13:26

خیلی قشنگ بود صمیم . حست رو خیلی خوب درک میکنم چون منم یه مادرم . مضافا به اینکه من پسرکم رو خیلی سخت بدست آوردم و فقط خدا خودش میدونه که همیشه همیشه مدیون محبت و مهربونیهایی که درحقم کرده هستم. میدونی صمیم همیشه یکی از دعاهام سرنماز اینه که خدایا هیچ پدر و مادری داغ فرزند نبینه از صدقه سری اونا منم همین طور. داغ فرزند خیلی سخته صمیم خیلی .قربون دل مادرت برم انشااله که خدا تنش رو سلامت بداره ودلش خوش و دیگه هیچ غمی نبینه وسایه اش همیشه بالا سر شماها باشه.

یه کاربر سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 13:20

فقط میتونم بگم بهت تسلیت میگم و برای شادی روحش فاتحه بخونم و از خدا برای باقی ماندگان صبر جزیل بخواهم
خیلی دردناک بود

سپیده سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 10:39

salam azizam...az samime del behet tasliat migam kheili vaghte ke weblogeto mikhoonam vali tahala chizi naneveshte boodam vali emrooz sobh hesabi ashkamo daravordi......omidvaram hamishe shad bashi..va range gham nabinin...pesarake nazo khoshgeletam az tarafe man beboos......be happy

پریزاد سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 10:09 http://zehneziba16.blogfa.com

خدا رحمتش کنه...
حالتونو میفهمم...چون هنوز چند روزی از رفتن دوست ۲۴ ساله ام نگذشته...

غزل سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 10:00

صمیم عزیزم بغض گلومو گرفت.روحش شاد عزیزم.

فرناز سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 09:21 http://hilga.blogfa.com

واقعا متاسف شدم صمیم جان ولی تو راست می گی منم از وقتی مادر شدم دیدم به دنیا خیلی عوض شده یک عشق عجیب و غریبی توم شکل گرفته که به هیچ زبانی قابل توصیف نیست ایشالا خدا تو و پسرک رو برای سالیان سال نگه داره

دختری در مزرعه سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 08:42 http://dokhtaremazrae.persianblog.ir

صمیم جون تسلیت میگم. اینقدر قشنگ نوشته بودی که من کاملا حستون کردم.. خیلی سخته خیلی.. خدا صبرتون بده.

دعای مادرت خیلی زیبا بود: الهی همیشه با عزیزانتان زندگی کنید.. الهی آمین..

باران سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 08:27

سلام

من خواننده خاموش وبلاگت هستم صمیم جان

نمی دونم باید چی بگم.روحش شاد و برای شما و خانواده تون همچنان طلب صبر می کنم از خدای مهربون

فرناز سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 05:54

خیلی عمگین بود گریه ام گرفت واقعا تسلیت می گم ایشالله که هیچ مادری همچین غمی رو تو زندگیش نبینه ):
می تونم بپرسم برادرت چرا فوت کردند؟

تصادف

آسمان سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 05:08 http://www.skyradio.blogfa.com

صمیم جان دارم گریه می کنم. خیلی حس وحشتناکیه. تسلیت می گم عزیزم. این غمی نیست که کهنه بشه. برادر کوچیک عین بچه آدم می مونه. خدا روحش رو شاد کنه و به شما مخصوصا به مادر عزیزت صبر و آرامش بیشتر بده. آمین.

sara سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 04:53 http://attitmani.blogfa.com

samime azizam behet tasliat migam khoda be maman sabr bede

مرجان سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 01:27

دلم آتش گرفت. خدا به همه شما صبر بدهد و حافظ پسر نازنینت باشد.

پری سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 01:00

اشکم بدجوری سرازیر شد
واقعا زیبانوشتی
خدا رحمتشون کنه

حنا دختری در مزرعه سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 00:44

سلام صمیم جان،

خیلی ناراحت کننده بود. ولی من به یه چیزی واقعا اعتقاد دارم و اون اینکه اولا وقتی خدا به مصلحت یه عزیزی رو از آدم میگیره حتما صبر و توان تحملش رو هم میده و دیگه اینکه هر اتفاقی که برای آدم پیش میاد یه حقیقتی پشتش هست که ما از درکش عاجز هستیم. امیدوارم که خدا همیشه پشت و پناهت باشه
هیچوقت نگران آینده فرزند عزیزت نباش و همیشه بهترین شرایط رو براش تصور کن، چون نگرانی های مادرا هم می تونه تآثیر سویی در آینده فرزندان داشته باشه.

همیشه شاد باشی

حنا

قاب عکس خالی سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 00:08 http://soya.mihanblog.com

دلم از خوندن این پستت آتیش گرفت صمیم عزیز. طبیعت مادرها رو خدا با صبر سرشته.خودش این کار رو کرده وگرنه هیچ وقت بچه‌های معصوم و ضعیف رو به دستشون نمی‌سپرد.

مهسا (نازیلا 15 ) دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 23:57 http://www.nazila15.blogfa.com

خیلی راحت همونجوری که میخندونی اشک آدمو در میاری.گرچه دیره ولی بازم تسلیت.

آیدا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 23:16

صمیم جان خیلی وقت بود مطالبت رو میخوندم اما هیچ وقت به خاطر نوشته های زیبات ازت تشکر نکردم ولی امروز با خوندن این نوشته این بغض لعنتی بالاخره ترکید و ممنونم. و بهت تسلیت میگم عزیزم .

مهرو دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 21:55

من هم با تو بغض کردم و گریه کردم.صبوری مادر از مادر بودنش است بچه ها که آرام آرام بزرگ می شود دل آدم هم بزرگ می شود. اگر دلت را بزرگ نکنی در مادری کم خواهی آورد.
برادرت تصادف کرد ؟

آره تصادف لعنتی

مهر دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 20:16

صمیم عزیز از ته قلبم برای تو و همه اعضای خانواده و مخصوصا مادرتون صبر می خوام از خدا.
خیلی خیلی سخته. همون موقع هم که آرشوتو خوندم ناراحت شدم. الان خیلی بیشتر.
راستی یادم نمی یاد برات کامنت گذاشته بودم یا نه. اما خیلی از تجربیاتت استفاده می کنم خانمی.البته می دونم بی اجازه ارشیوتو خوندمااا.
یونای گلت رو ببوس

رها دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 18:25 http://rahakhanomi.blogfa.com

صمیم جان واقعا با حرفهات دلم آتیش گرفت، یه حس مشترکی توی نوشته های تو و احساسات من هست، امروز تولدمه ولی پدر خوبم که الان بیش از هر وقت دیگه بهش احتیاج دارم و همیشه اولین کسی بود که تولدم رو با اون لبخند زیباش و آغوش گرمش بهم تبریک میگفت دیگه نیست، با امسال میشه 2 سال که پدرم نیست بهم تولدم رو تبریک بگه، خدا برادر عزیزت رو بیامرزه و به تو و خانوادت صبر بده، میدونم داغ عزیز از دست رفته چقدر سخته.

خدا پدر تو ر هم بیامرزه

ساتین دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 18:22

بمیرم برات صمیم
و برای دل هزار پاره اون مادر

یاس دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 18:17

صمیم جان. زیبا نوشته بودی و این غم بزرگ را چه غمگین توصیف کرده بودی. تسلیت میگم. برادرت چطور فوت کرد؟ امیدوارم هیج پدر و مادری این تجربه را نداشته باشند.

تصادف کردن.

مارال دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 17:52 http://www.maralbeta.blogspot.com/

خداوند به مادرتان صبر و به روح برادرتان را قرین رحمت نماید و از نگاه یک خواهر بشما و خانواده گرامیتان صبر عنایت نمایید باشد برای شادی روحش فاتحه ای بفرستیم وبرای مادرتان از خداوند متعال بهشت را آرزومندم .
مادر م وبا این نوشته خون گریه کردم برای هیچ مادری ایچنین نباشد آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد