من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

درد دل....

 هر روز که میگذره و  تعداد روزهای مونده کمتر و کمتر میشه حس منم عوض میشه....میخوام توی این پست یه اعترافی بکنم..هیچ وقت فکر نمی کردم بارداری و منتظر یه کوچولو بودن اینقدر خدا رو شکر  راحت و آسون باشه...اصلا انگار فرقی با قبل نکردده..هنوز  کامل نفهمیدم این دو نفسه بودن یعنی چی!!!میدونم ولی حسش نکردم...به ههمون عجولی و کله خری  هنوز کارام رو انجام میدم و موقع رسیدن به اداره انگار نه انگار که نباید تند تند راه برم و تا آخرین لحظه ای که میتونم توی  خونه میمونم و بعد یکربع بعدش دارم کارت میزنم....ولی همه این رو نوشتم تا بگم من یه جورایی از حرف زدن با نی نی خجالت میکشم...شاید باورش برای شما که میدونین چه آتیشی هایی سوزوندم سخت باشه ولی این مهمون کوچولو حیا و شرم رو در وجود من جوری ریخت که وقت هایی هم که تنهام باهاش   اروم آروم شروع میکنم به حرف زدن باهاش و مواظبم کسی نبینه و کسی نشنوه...حتی بیشتر وقت ها علی هم.....من عاشق که..نمیدونم....ولی این کوچولو رو دوست دارم...بهش عادت کردم انگار...به جمع شدن هاش و قلمبه شدن هاش.....به ضربان های تند و سریعش....هنوز وقتی میخوام اسمش رو بیارم ترجیح میدم نی نی خطابش کنم...اصلا ذهنم قد نمیده باید چی بهش بگم...خیلی هاتون گفتین از اینده و چیزهای خوب و عادات قشنگ براش حرف بزنم ولی  مصنوعی به نظرم رسید وقتی این کارو کردم...من باید بگردم و مدل دوست داشتن خودم رو پیدا کنم براش و همون رو اجرا کنم...فکر کنم این کوچولو آدم لمسی و نوازشی  بشه...درست عین پدرش....چون من اکثر وقت ها که تنهام دستام روی شکممه ودارم نازش میکنم و حس میکنم خیی خوشش میاد...نمیدونم...شاید هم وقتی اولین  نگاهش رو توی صورتم بندازه وو با چشماش بهم خیره بشه مدل خودم و خودش رو پیدا کنم و همه این تردیدها....مکث ها....و فکر کردن ها  از بین برن....حتی یه وقتایی تصور میکنم من میتونم یه روز جلوی بقیه قربون صدقه این نی نی بشم یا نه ؟ اونجا هم خجالت میکشم؟ برای منی که  با علی  همیشه عاشقانه رفتار میکنم و قشنگ ترین کلمات رو بکار میبرم برای خودم هم عجیبه که چرا اینجا یه وقتایی قفل میکنم برای نی نی.....دوستش دارم..اینو مطمئنم..دلم میخواست داشته باشمش ..اینم مطمئنم....وبرای اومدنش و توی چشماش نگاه کردن هم مشتاقانه منتظرم... باز هم مطمئنم.... 

ولی یه جورایی دلم گرفته این روزها...خب اینجا راحت میتونم بگم در موردش..میدونین چیه ؟ من توقعم از  بعضی ها بیشتر بود  توی این دوران...من آدمی نبودم که آه و ناله الکی راه بندازم و یا از شروع بارداریم ادای این زن های سنگین و ناتوان باردار رو در بیارم...نه خودم رو لوس کردم و نه گفتم هوس چسزی دارم و  واقعا هم نداشتم..ولی انگار نه انگار برای خونواده ام که من حامله ام...مامانم اگه قبلا روز در میون زنگ میزد حالا هفته ای دو روز زنگ میزنه  و یک مکالمه تکراری مثل اینکه خوبی؟ علی جان چطوری؟ و نی نی چطوره  هم که بهش اضافه شده و تمام!!! خب اولش میپرسیدن چی هوس داری  و چی میخوای...ولی من دوست داشتم حداقل یکی دو بار همین جوری یه غذای معمولی حتی درست کنن و برام بیارن ..نه که چون هوس میکنم بلکه حداقل برای اینکه زحمت درست کردنش رو نداشته باشم... من نه نشون دادم که دوست دارم و نه اونها فهمیدن که این کار چقر میتونست منو خوشحال کنه......البته خواهرم میگه تقصیر خودته...تو صبوری...و راست هم میگه..من دردهام رو  عادت دارم تنهایی بکشم  چون معتقدم وثلا وثتی  درد شدید دارم گفتنش به مامان یا بقیه به جز علی چه دردی ازم دوا میکنه؟ غیر از اینکه اونا رو هم میترسونه و نگران؟ و صبا میگه احمق!! باید ادا در بیاری...باید نگران بشن تا بفهمن چغندر نیست او ن تو و مشکلات خودت رو هم داری...خونه تکونی من تنهایی انجام شد با کمک یه کارگر که سه روز اومد و خودم بیشتر ازش کارکردم...و مامانم نیم ساعت آخرش اومد و گفت بده ظرف هات رو خشک کنم و وقتی غر زدم که اینجوری نه!!! اینکه همه خیسی ها موند بهش مادر من!! قشنگ خشک کن!! انگار ناراحت شد...ولی همین مامان خانم یه روز از صبح میره خونه خاله تا شب  و با هم کارهاشون رو میکنن و  کمک میکنن و از دختر چهار ماهه حامله اون که خاله با آب و تاب جزییات رفتار و حالاتش رو میگه حرف میزنن و مامان یادش میره  چهار کلوم هم  از من بگه....شایدم میگه ولی مطمئنم جوری که کسی ندونه نمیفهمه من باردارم اصلا!!!! 

من دوست دارم وقتی  میرم خونه پدرم حداقل یکساعت اون سیگارش رو دود نکنه ..هر چند بابا طفلی میره اتاق دیگه ولی چه فایده....قصر که نیست که دود نپیچه...یه اپارتمان 120 متریه...همین.... و وقتی که میان خونه ما من با سرعت همیشگی کارام رو میکنم و دو جور غذامو حاضر میکنم  و بنداز و بشور دارم و باز هم به چشم  پدر و مادرم خب طبیعیه دیگه....و شاید نگن که این دختره داره به خودش سختی میده تا پذیراییش با قبلش فرقی نداشته باشه....و نمیگن هم...چون من نشون نمیدم سختمه...من بعدش میرم روی تخت میافتم و درد میکشم ولی بهشون میخندم و میذارم بفهمن!!! تقصیر خودمه ولی اینجوری بزرگ شدم و عادت کردم.... 

و حالا علت اصلی همه این یاد آوری ها اینه که چند روز دیگه  مهمون های ویژه بابایی دارن از کرمانشاه میان  و چند روز هم بیشتر نیستن و چیزی که من رو حرص میده اینه که بابا از الان داره برنامه ریزی میکنه و یه روزش رو هم گفته دوست داره  مهمون هاش بیان خونه ما ..و انگار به عصرونه هم راضی نیست.....خب من به عنوان دخترش میخوام اینو خودش بفهمه که پدر من!! من الان شش ماهه باردارم و کارهای خودم ممکنه برام زیاد باشه بعد شما کار برای م درست میکنی؟ چند جور غذا و یکسره سر پا بودن و بذار بردار کردن الان برام راحت نیست....دلم میخواد اونا هم مقل همین آقای دکترشون و خانمش  که بارداری دخترشون رو گنده کردن جلوی بقیه و وقتی  کسی مثلا زنگ میزد از هر ده بار هشت بارش میگفتن  مینوش دستش بنده و داره بچه شیر میده یا داره استراحت میکنه یا  داره بچه میخوابونه  و اینجوری میفهموندن به طرف که کم الکی نیست دختر ما!!!!! ولی اینا انگار نه انگار..خب منم دوست دارم غیر از شوهرم بقیه هم طاقچه بالا من وبذارن...پر توقعم؟  لوس شدم؟ شاد ....ولی من دلم اینا رو میخواد.....دلم میخواد روزی که کارگر دارم به جای مار شوهرم که میگه تو امروز دیگه نمیتونی و نباید آشپزی کنی و برام قابلمه  بزرگ  غذای حاضر ‚آماده میفرستاد این کار به فکر مامان خودم میرسید و اون اینکارو برام میکرد.....من لوسم...من زیاده خواهم....نمیدونم..فقط  میدونم دلتنگم این روزها..دلتنگ.... 

 

بعدا نوشت:  

از دلداری همتون ممنونم.خیلی به آرام شدن بیشترم کمک کرد.نه بابا!!! افسردگی کدومه؟ همین الانشم علی منو با کتک شبا میخوابونه و با خشانت جلوی دهنمو میگیره تا کمتر چلچلی کنم....دلم توجه  بیشتر میخواست که  انقدر همتون با محبتین کمبودش برطرف شد زود...ممنونم بچه ها ....در مورد اون مهمونیه ه میخوام با بابا اینا جدی صحبت کنم...من اگه به حرف این شوهره گوش کنم مطمئنم عاقبت به خیر میشم ولی همش میگم..نه...بده...ناراحت میشن.... فک کنم وقتش رسیده که بگم توقع همراهی بیشتری دارم از خونواده ام...مرسی. 

راستی میرم خونه  و آخر هفته  سر فرصت و دل سیر به کامنت ها جواب میدم.

نظرات 104 + ارسال نظر
رها(ستایش) چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 09:23

نه عزیزم نه تو لوسی نه ...

حست زیاد برام دور نبود چون بارها حسش کردم

یعنی بارها و بارها حامله شدی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نیششششششش

پریسا چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 09:11

صمیم جان سلام. این اولین باری هست که برای شما کامنت می ذارم. مدتهاست که وبلاگت رو می خونم و از طریق نوشته هات با روحیه شاد و جسم پرتلاشت آشنا هستم. من هم مثل شما باردارم و آخرین روزهای ماه شش رو می گذرونم. هدفم از این کامنت این هست که بهت بگم: بارداری آدم رو دل نازک می کنه، کم جون و کم طاقت می کنه، حتی غذا پختن که یک روز جزو ساده ترین کارها و دوست داشتنی ترین کارها بود، به بدترین و سخت ترین کارها تبدیل می شه، واقعاً آدم نیاز داره که حمایت بشه، تکیه گاه داشته باشه و حتماً حتماً استراحت کنه. اینایی که اینجا نوشتی را شاید بهتر باشه با زبونی که خودت می دونی، رک و راست با مامانت در میون بذاری، شاید واقعاً در جریان توان بدنی تو نیستند، لازم نیست اینقدر از خودت مایه بذاری و به خودت سخت بگیری، دوران بارداری در زندگی هر زن یک یا شاید دوبار پیش بیاد، پس سعی کن از تفاوت هاش استفاده کنی، این لوس بازی نیست که دراز بکشی و از خستگی هات صحبت کنی، حق تو هست. قبل از همه به فکر خودت و نی نی نازنینت باش. خستگی تو، بچه رو اذیت می کنه، اگر دقت کنی وقتی خسته هستی اون هم بی تابه، وقتی استراحت می کنی، حرکاتش آروم تر و بیشتر از روی بازیگوشی هست. به خودت فرصت بده و رحم کن. راحت از دیگران کمک بخواه، مطمئنم با رک صحبت کردن می تونی هم شرایط خودت رو بهتر کنی، هم خواسته هات برای دیگران شفاف و واضح می شه. اگر نمی تونی مهمان دعوت کنی، خیلی آروم و واضح با پدرت مطرح کن و عذرخواهی کن، مطمئنم درکت می کنند. عزیزم به خودت سخت نگیر، از دوران قشنگ بارداری نهایت لذت رو ببر، آروم باش و به خودت و نی نی حال بده دوستم. یه سری هم به نی نی سایت بزن و حالش رو ببر.

میدونی مشکل من غذا و این چیزا نیست...توجه بیشتر حتی اگه همه چیز اکی باشه میخوام.... خب از کسانی که اینهمه مدت تو گوشم میخوندن که نوه میخواهیم و زود باشین و ما هم گذاشتیم هر وقت خودمون میخواهیم توقع بیشتری دارم من..یکی هست که دور و برش پر از نوه است و چشم و دلش سیره....ولی مثلا قراره نی نی ما اولی باشه !!!!!!
با خودم میگم شادی من فک میکنم اگه بگم نه اونا ناراحت میشن...شاید واقعا نمیدونن من تو خودم مشکلاتم رو میریزم و به اونا نمیگم...
ممنونم از آرامشی که بهم میدی.بوس

کارمند کوچولو چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 08:23 http://edarehyema.blogsky.com

سلام صمیم جون... به نظر من در این زمینه اصلا نباید ادای آدمهای عادی رو در بیاری.. باید به همه بفهمونی که مشکل داری و برات سخته این همه کار کردن.. والا ما هر کی رو دور و بر خودمون دیدیم از وقتی باردار شدن و بعدش زایمان کرده و چندین ماه هم از زایمانشون گذشت اصلا زیر بار کار خونه و مهمونداری نرفتن .. تو هم باید تمرین کنی و به دیگران بفهمونی که توقعاتشون از یه خانم باردار ۶ ماهه خیلی زیاده .. امیدوارم زنگی همونجوری بشه که خودت میخوای
موفق باشی عزیزم

از این دلم میگیره که علی از یه خانم یا زن بیشتر میفههمه که شرایط من چجوریه و درکم میکنه ولی اونا نه....
تصمیم جدی دارم که در موردش باهاشون صحبت کنم.
همه چیز خوبه عزیزم.مرسی.

ج چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 07:53 http://toorana2.blogsky.com

سلام
خوشحالم که یک هموطن چنین عنوانی را برای وبلاگش برگزیده است

ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد