بوی سیب زمینی سرخ کرده و کتلت های داغ و خوشرنگ توی همه خونه پیچیده و سبزی خوردن با تربچه های قرمز و حلقه حلقه شده روی اپن داره چشمک میزنه.تیک تاک...تیک تاک... الله اکبر.......الله اکبر.......صدای اذون که میاد و رنگ آسمون که عوض میشه زن پرت میشه به بیست و چهار سال پیش.....یه تونل با جاذبه قوی اونو میکشونه طرف شش سالگی... به خودش که میاد و موقعیت رو که تشخیص میده دختر بچه ای رو میبینه جلوش که رو ایوون خونه نشسته و پاهاش رو بغل کرده و به درخت های وسط باغچه نگاه میکنه.... ساعت هفت و نیم شبه.....صدای اذون میخوره تو گوشش و میپیچه توی سرش و نبودن مادر بیشتر خودش رو نشون میده .وای که چقدر بدش میاد از این لحظه از روز.مامان ساعت هفت باید بیمارستان باشه و امشب هم شیفت مامانه و بابا هم که زودتر از هشت برنمیگرده خونه.خواهر این دختر کوچولو تو اتاق سرگرم نقاشی و کارهای خودشه و دختر بچه همش فکر میکنه چقدر از بیمارستان بدش میاد...بیمارستان مامان های بچه ها رو میبره و تا فردا بهشون پس نمیده و شب های سرد پاییز فقط خاله میمونه که سر میزنه ببینه پتوی روی بچه ها عقب نرفته باشه و شامشون رو به موقع میده و میره تو هال آروم به رادیوش گوش میده.....ولی اون که بوی مامان رو نمیده.... دخترک بوی مامان رو حتی با اینکه هیچ وقت تو عمرش عطر استفاده نکرده رو دوست داره و عاشق اینه که مامان خامه بسته شده روی ماست رو برداره و بگه دهنت رو باز کن ببینم و بعد با انگشت بذاره توی دهن دخترک و با خنده و بازی بهش ماست بده و بگه خواهریت ا از بس ماست نخورد سبزه شد و تو چون ماست دوست داری سفید برفی مامان شدی.و بعد یادش میاد هنوز برای افطار ماست و خیار مورد علاقه مرد رو درست نکرده و باز سفیدی ماست پخش میشه تو ذهنش و فکر میکنه......و فکر میکنه.....که یهو در حیاط باز میشه و باباییش با کیف دستی که همیشه زیر بغلش میزنه تو چهارچوب در ظاهر میشه . دخترک اول زود به ابروهای باباییش نگاه میکنه ببینه اوضاع چطوره...نه مثل اینکه خنده تو چشم های بابایی داره موج میزنه و غل میخوره واز روی موزاییک ها میاد تو چشم های دخترک و همونجا میشینه.بابا دو زانو جلوی ایوون میشینه و دستاش رو باز میکنه و چشم هاش رو میبنده و این یعنی لب های دخترک باید از روی باد سرد شهریور پرواز کنه و بشینه روی صورت بابایی و دستاش حلقه شه دور گردن اون و تا داخل خونه از بابایی کول بگیره. چند لحظه بعد دخترک چشم هاش رو میبده و دست هایی رو دور گردنش حس میکنه...گرم و مهربون.... و نوازش هایی رو روی گونه اش که میگه دیگه نبینم تو تاریکی بشینی و منتظ من باشی؟ چرا چیزی نخوردی موشی؟ حالا شام چی داریم؟ و دخترک چشم هاش رو روی هم بسشتر فشار میده و لب هاش رو غنچه میکنه و میگه افطار منظورته دیگه؟ و بیشتر در آغوش همسرش فرو میره ...این آغوش گرم به چند ثانیه هم بادهای سرد شهریور رو با خودش میببره و هم تصویر در قهوه ای حیاط و هم انعکاس مبهم چشم های تنهای دخترک رو....و آروم تو گوش همسرش زمزمه میکنه: امشب بریم خونه مامان اینا؟.....بابایی حتما منتظرمونه..... و به یاد خواهرش که از بس ماست نخورد سبزه شد و حتما الان داره شیفت بیمارستانش رو تحویل میده لبخندی زد و تو دلش گفت یادم باشه شب حتما بهش زنگ بزنم و بگم ماست بخوره تا کمتر تشنه بشه.....شادی یکمی هم سفید شد...
.
.
.
.
مامان! ممنونم که چند سال بعد تنهایی و غروب های دلگیر خترک هاتو با حضور همیشگیت توی خونه عوض کردی و اون همه سابقه رو فقط به خاطر ما گذاشتی پشت در بیمارستان و دیگه پات رو برای یه روز هم اونجا نذاشتی...الان که خودم کار میکنم میفهمم چقدر بزرگ بود این تصمیمت و چقدر حجم کودکی های من پر شد از صدای بودن تو و شادی های من از گذراندن عصر های پاییزی با تو و خواهرکم و داداشی هام.
بابایی! از تو ممنونم که همیشه بودن گرم و پر رنگت نبودن های مامان رو توی اون سال ها کمرنگ تر میکرد و قصه هایی که شب ها میگفتی باعث شد به اندازه تموم شب های سال قصه بلد باشم برای بچه ام بگم.
خواهر نه چندان سیاه من! ازتو هم ممنونم که کودکی های من با تو رنگین کمانی شد که رنگ های شادش هنوز روی لبهام خنده میاره ...هر چند از بیمارستان تو هنوزم بدم میاد و میگم طفلی صبا!!!!!!.....
خاله جون! نیستی دیگه پیشمون ولی مادریهای تو رو هیچ وقت فراموش نکردیم ..نه ما و نه بقیه بچه های خاله هام که برای همشون مادر بودی و حکم همسر و بچه های نداشته ات رو داشتیم برات.
مرد من! ممنونم ازت که تنهایی های گاه و بیگاه بزرگسالی منو با خنده ها و سر به سر گذاشتن ها و محکم بین بازوها گرفتن هات به بادهای سرد شش سالگی سپردی و و گرما و عشق تو خونه تنهای دخترک آوردی.
و از شما کتلت های برشته و سرخ شده...از شما هم ممنونم که خوشمزگی تون چشم های همسرم رو سرشار از برقی میکنه که همه خستگی هام رو از تنم در میاره....... و میبره به اون دور دورها......اونقدر دور که دیگه دستشون به من نمیرسه.......از همتون سپاسگزارم.
همیشه لذت می برم از خوندن عاشقانه های تو و همسرت.
مهسا.
دلمون به جلز ولز افتاد با این پست! عجیب دلمون سوخت! یکی بیاد به مامانم بگه منو شوهر بده! نیش!
21 سالمه و ازدواج هم نکردم...
امروز همینطوری یه هویی به مامانم گفتم: من اسم دخترمو می زارم صمیم... مامانمو می گی... گفت باز این بچه چل شد......
معنی اسمت تا حدودی مشخصه... اما خودت بگو یعنی چی دقیقاً؟؟؟
الهیییییییییییییی
چقدر لطف داری خانوم گل.
دقیقا همون معنی که توذهنته.صمیمیت -یکرنگی و صداقت.
سلام خانومی منوبردی به کودکیام .دستت درد نکنه چقدر بتا احسلس نوشتی اشکم دراومد.
قلمت همواره سبز باد
صمیم عزیز گرمی حضورت و شعری که فقط برای من نوشتی باعث شد برای لحظاتی اشک شوق در چشمم حلقه بزنه.
من بهار هستم. سی سالمه. یکسال و اندیه که عقد کردم. تهرانیم و لیسانس دارم.
آدم احساساتی ای هستم که همیشه سعی میکنه منطقی رفتار کنه و این خب خیلی سخته.
تو رو لینک کردم. یعنی اومدی و من دیگه نمیذارم بری!
و اگه دوست داشتی من از خدامه که لینکم کنی. (-:
قربونت بهار جون.
آرزوی خوشبختی دارم برات و خیلی خوشحالم که از اون خوشت اومد. چقدر دل به دل راه داره خانم گل.
لطف داری عزیزم.
این دخترک نمیخواد آپ کنه؟
بعدش هم سالگرد ازدواجمو بهم تبریک بگه. حیف که آیکون نداره واسه گذاشتن
سلام
بابا آشپز . دستت درد نکنه . پیراشکی گوشتت رو درست کردم محشر شد. همیشه خراب می شد.
مررررررررررررسی
مدت زیادی از آشنایی من با وبلاگت نمیگذره ولی نوشته هایت انقدر برام دلنشین بودن که حلاوتش و گرمی اش هر روز گاه و بیگاه تو ذهنم میپیچه و مسرورم میکنه. باور کن.
تا حدی که دیشب خوابتو میدیدم! خواب ماجرای عروسی رفتنت که گفتی لباست قرمز بود و چشمات آبی. تو خواب حس کردم کاش من و تو از سالیان دور باهم دوست بودیم و چقدر من بعد از ازدواج خواهرم تو ده سال گذشته به گرمی کلام یه دوست نیاز داشتم...
کاش منمو شوهرم هم میتونستیم عین شما باشیم.دوست دارم عاشق شوهرم باشم ولی نمیذاره.
نمیذاره؟
سانی جان این حس باید دوطرفه باشه و به اجبار و اکراه نمیشه کاریش کرد.امیدوارم عاشق هم بمونید و باشید.یه کم چشم پوشی از بعضی چیزایی که دوست نداریم کمکمون میکنه بیشتر به هم نزدیک بشین.
بابا بسی خجالتم دادی. تو که خودت استادی. اونموقع بیای و از من ایده بگیری.دستور سوپو هم گذاشتم. هر چند که میدونم تو حتما بلدی.با شوهر خوش اشتهایی که تو داری باید خیلی غذاها بلد باشی. راستی تو وبلاگ خاله خانوم خورشت خلال کرمانشاهی رو اموزش داده میخوام بپزم بعدا میام نتیجه اش رو میگم
خواهش میکنم. من خیلی مونده نوز تا دستی به آشپزی تر کنم عسلی.ممنونم.
آره اون عکسه بی شرف خاله خانومی هم خیلی خوشگل و اشتها برانگیز بود.
من که درست کردم و خیلی خوب شد.البته از رو دستوری که تو کلاس بهمون گفته بودن.پستش رو هم گذاشتم.
خیلی خوشگل بود. مرسی.
صمیم جون، گاهی این فید وبلاگت خوب کار نمی کنه. یک بررسی بکن.
شرمنده این فید چی هست اصلا؟( خجالت!!)
بگین تا بررسی کنم.
سلام
طاعات قبول
بالاخره نمردیم و دستور پخت کوکوی سه رنگ رو گذاشتی.
خسته نباشی.
نوش جون
شرمنده خانومی!
کاش منم یه همسر داشتم که عاشقانه دوسش می داشتم
نازیییییییییی
سلام و تبریک به خاطر کاهش وزن من سوال داشتم که وزن کم کردی پوستت خراب نشد منظورم پوست بدنت هست مثلا زیر بازو
نه.البته کمی خط افتاد ولی بد نشد.من سفیده پوستم و زیاد نشون نمیده.سبزه ها بیشتر مشکل دارن فک کنم. شنا خیلی کمک میکنه پوست خراب نشه.
بعد از خوندن این نوشته زیبا و دیدن عکسهای غذاهای خوشمزه کدبانوی خونه و البته بعد از خوندن متن زیبای سالگرد ۴ سالگی عشقتون، مشتری میشویم سخت............موفق باشی
خوشحالیم سختتتتتتتتتت.!!!
سلام صمیم جان خواننده همیشگی نوشته هاتم حسی که منو میکشونه اینجا شنیدن شرح خوشبختیت عزیزم واینکه خیلی آدم خوشمزه(مثه غذاهایی که آموزش میدی!) وریلکسی هستی همیشه خوشبخت باشی!
من اولین باره دارم میام مشهد. دومین ماهگرد عروسیمون رو هم اونجا هستیم. صمیم جان غذای خوب... خیلی خوب... کجا می شه خورد؟منظورم جای جیگولو نیستا! جایی که دبش بجسبه به بدن ۴۷ کیلویی ما یه کم رو بیایم!
داخل شهر : رستوران رضایی خیابان (چها رراه) کلاهدوز همونی که نوشته با بیش از ۵۰ سال تجربه. ماهیچه هاش خیلی خوبه.همه چیزش خوبه و قیمت هاش هم مناسبه.
رستوران شورورزی خیابان سازمان آب شیشلیک های خوب و ایضا ماهیچه های خوبی داره.
بیرون شهر: هر جا هر جا توصیه نمیکنم بهت که بری .ولی باغ سالار تو جاده شاندیز (نفری ۱۵-۱۴ تومن در میاد و توپه غذاش)
پدیده جدیدا دوباره خوب شده اونم تو شاندیزه ماهیچه هاش رو دوست داشتم بار آخر.
فعلا همین ها رو برو تاببینم چند کیلو میشین؟!!!!
سلام مهربون
نماز و روزه هات قبول باشه.
برای همه ی حس هات خوشحالم.
صمیم جون منم عکس دست پختمو گذاشتم. بیا ببین و نمره بده
صمیم جون خیلی خوب مینویسی.عاشق این روحیه شاد و پر انرژیتم.موفق باشی
خوشبختیتان پاینده باد.
خدا پدر و مادرت و هم حفظ کنه.
نمازو روزتونم قبول
صمیم جان
دست دعا به آسمون بلند کردم به حق این شب عزیز که خدا مهر پلو خورش را به دل شوهر جانت نندازه....که اگر بندازه دیگه تو این همه غذاهای خوشمزه و متنوع را نمی نویسی.
اینهمه هنر را تو از کجا یاد میگیری؟! آشپزی تنها را نمیگم هااا....اینهمه طنزی که قاطی دستورات غذاییت می کنی غذاهات را خیلی خوشمزه تر می کنند.
چند روز پیش داشتم برنامه ی آشپزی میدیدم یه خانمه آلمانی بود که گفت این غذایی که میخوام یادتون بدم را از مامان بزرگم یادگار دارم ...بعد که گفت اون غذارو...منو میگی داد زدم ای درووووووووغگو ی دزد خبیث نامرد!!! از کی تا حالا عدس پلو شده غذای آلمانی و یادگار ننه بزرگ تو!
بعدش زدم شیشه ی تلویزیون را خرد و خاکشیر کردم(!).
ترو خدا آبجی کوتاه بیا ! چرا شیشه رو خورد کردی؟ یکی اینو بگیره کشت تلویزیون و مجریه رو!!!
قربونت. لطفهای تو فراموش نمیشن هیچ وقت. ممنونم.
صمیم عزیز..این وبلاگ را تازه راه انداختم خوشحال میشم نظرت را درباره اش بدونم
زیبا بود ... مثه همیشه ...
نماز روزه ات قبول ...
پاداش روزه ات ؛ کتلت های داغ زندگیت...
سعی کن اول عطرش رو استشمام کنی و بعد با ولع تمام نوش جان کنی ...
اگه دیر بجنبی ؛ زمان همه رو سرد می کنه ..
شادیهات ؛ جاودانه
طاعتت قبول باشه ......
خیلی قشنگ نوشتی
ماه رمضونت مبارک خانومی
ایشالا کانون خانوادت گرم گرم باشه
قربون دلت برم که اینقدر زیبا نوشتی و خوشا به حالت که کسی هست که تمام اون غمها رو ازت دور کنه و فهمشو داره امیدوارم همیشه عاشق باشید
سلام،نماز روزه هات قبول
سر سفره افطار روبه حرم برا ماهم دعا کن
ببخشید اون کامنت قبلی مال من بود...یادم رفت اسمم را بنویسم.
الهی که همیشه عزیزانت سالم و سرحال باشند و تو از وجود نازنین شون لذت ببری.
امکان نداره که نوشته هاتو بخونم و اشکی از شوق و یا احساسات شدید نریزم...
خیلی وبلاگتو دوست دارم... مدتی که می خونمش...
شاد و خوشبخت باشی...
وااااااای هر وقت میام اینجا گشنه م میشه
سلام.مرسی از دستور غذاها.خیلی خوش قلبی واقعا.دستت درد نکنه.به کارت ادامه بده واقعا عالیه...بازم ممنون...
این پستت خیلی خیلی لطیف و زیبا بود. همیشه شاد و خوش بخت باشی.
ای جاااااااانم.......
بابا ای ول صمیم جان... گل کاشتی...
خیلی باحال می نویسی.. راستی پست های اینطوری تو کتاب کن.. فروش میره هوارتا.......
قشنگ نوشتی....
ممنونم
سلام.خوش به حال دخترک.
منم از شما ممنونم صمیم جون که با نوشته های قشنگت روحمو تازه کردی و دلمو شاد.
و بیشتر ممنونم که به همه زوج ها یاد میدین که میشه با مهرورزی و از خود گذشتگی قشنگ و عاشقانه زندگی کرد.
انشاالله همیشه در پناه حق تعالی شاد و خوشبخت باشین.
خوش به حالت صمیم.منم ماه رمضون که میشه یاد بچگیهام میوفتم که بابام روزه میگرفت و مامانم کتلتهای خوشمزه درست میکرد. یادش بخیر. الان ازشون دورم. منم باشم دیگه اونا نیستن.البته جداییه ۱در و مادر از نظر بچه ها صوریه. من همیشه عکسشونو با هم میذارم روی میز کارم تو شرکت. امسال هم قرار بود بابام ماه رمضون بیاد که نیومد و کلی حالم گرفته شده.وقتی میبینم همه اینجوری تعریف میکنن که میرن خونه پدر و مادرشون کلی دلم میگیره.
بگذریم . منم از بیمارستان خوشم نمیاد. اینو توی بازیه شغلها تو وبلاگم هم نوشتم.
دلم هم کتلت خواست بس که تعریف کردی. امروز مونده بودم چی درست کنم که مشخص شد
نه خوشم اومد نه به اون موقع که مثلا رفته بودی سفر اپ نمی کردی نه به حالا که هی تند تند اپ می کنی ما نمی دونیم کدومشو بخونیم............
چقدر این خاطرات قشنگن! چقدر حس خوبی به آدم میدن. و تو که انقدر زیبا و بااحساس می نویسی که اشک تو چشم آدم میاری.
مرسی که خاطرات کودکیم رو به یادم آوردی...
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود.
موفق باشی.
به وبلاگ من هم سر بزن خوشحال می شم.
عزیزم
مطلبت خیلی قشنگ بود
خیلی زیاد
سلام ...
ما هم ممنونیم از شما به خاطر تمام حس های خوبی که به ما هدیه می کنین ..
ممنونم به خاطر طرز تهیه کوکوی سه رنگ .. زحمت کشیدین .. دستتون درد نکنه ...
امیدوارم خیر و برکت این ماه مهمون همیشگی خونه و سفرهء شما باشه صمیم خانم ...
چه جالب...ما هم افطار کتلت داشتیم!
سلام صمیم جان
طاعات و عبادات قبول باشه
عزیزم امیدوارم تو و خانواده ات بخصوص همسر عزیزیت همیشه شاد و سلامت باشین و گل لبخند روی لبهاتون
این شبها من را هم دعا کن بخصوص اگر رفتی حرم
سلام عزیز، من وبلاگ شما رو هر روز می خونم. باور می کنید که بعد از خوندن مطالب شما کلی انرژی می گیرم. شیوه نوشتن شما رو دوست دارم و از روحیه شاد و خوشحال شما من هم شاد میشم. همیشه موفق باشید. ( خواستم بهتون بگم که من یکی از کسایی هستم که هر روز وبلاگ شما رو باز می کنه ولی تا حالا نظری براتون نگذاشته بودم)
نوشته هات منو یاد بچگی هام انداخت اون روزا که مامانم سر کار می رفت و من متنفر بودم از اینکه بره.روزهایی که امتحان داشتم ودلم می خواست مامانم خونه باشه و نبود و منم به جای مامانم سرمشقی که بهم داده بود و دست خطش توی دفترمو می بوسیدمو گریه می کردم.
خانمی بوی کتلتات تا اینجا اومدو مارو حسابی گرسنه کرد.موفق باشی:)
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات و صحت وسلامتی شما و خانواده محترم...
منتظر دیدار و محبت شما هستم ...
http://maadar.blogsky.com