من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

آقای صاد و اشک های من.....

این روزها جوک بازاری داشتیم با مهمون های عیدمون.خدا نصیب نکنه خواهر! صبا که خوش بحالش شد و چند روز مونده به عید با فامیل شوهرش شونصد تا ماشینه راه افتادن رفتن ایران گردی البته بیشتر کویر و مرکز گردی!!!! موند علی و حوضش! یعنی من و مامان با دسته دسته مهمون هایی که از شمال و مرکز و این ور و اون ور رهسپار منزل ما میشدن برای زیارت امام رضا!!!!! قربونتون برم خوب اشکال نداره اومدین ولی دیگه بساط قیلون و مشروب و دود و دمتون رو باور کنیم یا نیت زیارتتون رو!!!! عروس تازه یکی از دوستای شمالی بابا اینا اومده بود با خونواده خوش مشرب! شوهرش اینا تا اولین بار چشمش به مشهد روشن شه.خب تا اینجاش که عالی بود این کار.قدمون هم روی چشم من و مامان و بابا.بعد یهویی مثلا داره راه میره میبینی شاتالاپی میفته روی برادر شوهره و تو بغل اون غش و ضعف میکنه و یخورده که مالشش میدن یهو بهوش میاد!!!!!منظورهم شونه هاشه البته!بعد دست این برادر شوهره همش رو بخش تحتانی ایشون گروپ گروپ جهت تنبیه عروس جان فرود میامد و همه این ها هم شوخی شوخی بود ها!!! من که خیلی از این جلف بازی ها بدم میاد به خدا.زشته بابا دیگه! هر شوخی و خواهر برادری دارین بذارین خونه خودتون!!!راستیش یه جورایی از وقتی فهمیدم دختره بشکه بشکه  آب شنگولی میره بالا ازش بدم اومد.دختر ظاهرا خوبیه ولی کلا صدو پنجاه پله از هر نظر از خونواده شوهرش اینا بالاتره و اونام برای اینکه امل و عقب مونده نامیده نشن!!!! دنباله رو و مشوق مسخره بازی های این دختره شدن! خیلی از خودشون فاصله گرفته بودن.من که آرزوی خوشبختی کردم براشن هر چند تو این مورد خاص چشمم خیلی آب نمیخوره!!!!! طفلی نماز بلد نبود بخونه و این مامان من در نقش کشیش محله!!! میرفت و براش کتاب آموزش نماز و احکام میخرید و زرت و زرت انواع مهر و تسبیح های ژیگولی پیگولی و قر و فر دار تا بلکه توجه بچه جلب شه ولی در کل دل پاکی داشت .از اینش خوشم اومد.تازه تا هنمین جاش هم که در موردش تو دلم قضاوت کردم پشیمونم وللهه!!!

 

نیمه اول تعطیلات برا اینا گذشت.مامان طفلی خیلی خسته شده بود ومن چند دفعه ای  تو خونه شام و ناهار درست میکردم و میبردم اون جا تا زیاد روش فشار نیاد.مامان دیگه اون آدم سابق نیست که 40 تا مهمون رو یه تنه بیست روز بتونه جواب بده و خم به ابروش نیاد.الانم از ضعف یه وقتایی فقط میشینه و رنگش میپره.خلاصه اینا که رفتن منم دیدم وقت خیلی خوبیه که برای 7 فروردین که تولدمه ( و همین جا از همه دوستای خوبی که شرمنده ام کردن تشکر میکنم) یه مهمونی بگیرم.دیدم اینا اینقدر این  چند روز برنج و خورشت خوردن که شکل سس شدن همگی!! سس مرغ  منظورمه البته!خلاصه بساط یه سالاد الویه مشت رو بپا کردم و کیک و از این سوسول بازی ها خریدم و همه مواد رو آماده گذاشتم تو یخچال تا فردا صبحش  همه رو برای شب آماده کنم و خودمونی ها یعنی مامان باباها و سهیل(برادرم) و  خانومش و اینا رو هم دعوت کردم.ولی چشمت روز بد نبینه مادر!!!!!شب یک عدد شیطان به بزرگی ننه ابلیس!!!! هی دور اتاق  میچرخید.....خلاصه فقط اینجوری بگم که  تا خود صبح من هی بالا آوردم و علی همپای من بیدار موند و ده بار به اورژانس زنگ زد و هی اونام گفتن چیزی نیست طبیعیه!!!!!ای کوفت بگیرین که چیزی نیست!!! دل و روده من در اومد از بس هر نیم ساعت پریدم تو دسشویی!!!  علی که دید من بهتر نشدم و بدتر هم شدم و قرص های متروچی چی (ضد تهوع) هم اثر نکرد چون تو معده ام نمیموند زنگ زد به مامانم که بیایین دخترتون رو ببرین خونه باباش!!!!! دختره از اول مریض بوده و به من هیچی نگفتین!!!!!! این چرت و پرت ها رو میگفت تا مامان هول نکنه .منم رنگم شده بود عین ماست و گفتم بهش بگو سردیش کرده حتما!!! خلاصه مامان از پشت تلفت ذوق کرده بود که من دارم میام ولی مطمئنم این ویار کرده!!!!!! منم دارم از حرص میمیمرم که اگه یه روز عطسه هم بکنه شوهرذ ما این بنده خدا میگه حتما تو ویار کردی که این عطسه میکنه!!!! خلاصه مامان اومد و تو دستش هم یه آمپول گنده!!!!منو میگی!!!!! چشمام سیاهی رفت تا آمپوله رو دیدم!!! از بس جیغ و داد زدم که من نمیذارم و اونام گفتن تو غلط زیادی میکنی  چون به زودی  قراره سوراخ سوراخ شی!!!! دیگه صدام گرفته بود.خلاصه دو تایی منو که که مثلا مریض هم بودم و توان نداشتم!!!! انداختن رو تخت و کشیدن پایین!!!!! منم هی داد میزدم که آیییییییییییی ملت!! بی ناموس شدم رفت!!!! اینا دارم روز روشن شلوار آدم رو میکشن پایین و همین طور که علی با  لبخند پست و شیطانی اش بالا سرم داشت هر و هر میکرد و مامان به سقف اشاره میکرد و میگفت ای واییییییییی!!! این سقف چرا اینقدر نم زده !!! و من داشتم دنبال نم سقف میگشتم یهو دیدم مامان گفت بلند شو جمع کن !!! تموم شد!!!!! من خ شحال از اینکه آخ جون اصلا درد نیومد تا خواستم بلند شم مامان گفت یه کم دیگه همین جور بخواب تا سرت درد نگیره و بعد که داشتم زیر دستش برا خودم واییییییییییی مریضم!!! واییییییییییییییی مردم از مریضی!!! میگفتم به آن دیدم  نشیمنگاه محترمم به ایکی ثانیه بین دو انگشت مامان قرارا گرفت و آمپول تازه اون وقت بود که وارد بدنم شد تا بیام بگم داری چیکار میکنی و جیغ و داد کنم دیدم علی گفت بلند شو بچه!!! حالا تمم شد!! اون دفعه الکی گفتیم تا تو ترست بریزه!!!!  ایییییییییی حرص خوردم!!! حرص خوردم چون اصلا نذاشتن من درد رو بفهمم و جیغ جیغ را بندازم!!! آخه میدونین علت هم دارهو.من کلا سه بار فک کنم تو عمرم آمپول خوردم!!! یکیش واکسن هفت سالگی مدرسه مون. یکی هم سوم راهنمایی برای  تهییین گروه خونی و آزمایش چک آپ و یکی هم روز تولدم! البته از اون دفعه هایی که برای چک آپ میرم و سوزنش خیلی درد نداره فاگتور میگیرم به عنوان داروی درد این دفعه اولم بود!!!!خلاصه تا آمپول رو خوردم خوابیدم و ساعت سه بیدار شدم و بدو بو کارهای شب رو کردم.

شب مامان اینا که اومدن گفتن آقای صاد رو هم دعوت کردیم بیاد بالا ولی نیومد.حالا این آقای صاد رییس آژانس نزدیک مامان ایناست که یه جورایی بهتره بگم راننده شخصیشون چون موبایلش رو دارن و مثلا مامان زنگ میزنه میه منو ببر پیش سپهر و آقای صاد خودش میره و مامان رو اون جا پیده میکنه و گل و آب مبیره و خودش همه کارا رو میکنه تا مامان از سر خاک برگرده و تو راه نون هم براشون میگیره و مامان هم خیلی خوش به حال آقای صاد میکنه و چون آدم خیلی خوبیه دوبله سوبله بهش میدن و اصلا ازش نمیپرسن چقدر شد و میذارن جلوی ماشینش!!! خلاصه  من و علی خواستیم بریم باگت هامون رو بگیریم که بابا گفت صبر کنین هنوز آقای صاد دور نشده بگم برگرده و برسونه شما رو!موقعی که ما خریدمون تموم شد و رسیدیم خونه یه تعارفی کردیم و گفتیم دوست داریک حتما بیاد بالا و تو دلمون هم گفتیم بنده خدا یه کیکی شیرینی میخوره و میره دیگه!!!!! اونم از خدا خواسته چون خانومش اینا رفته بودن مسافرت و این تنها بود قبول کرد و اومد بالا .هی ماینشستیم و منتظر تا این نیم ساعت یه ساعت بعد پاشه بره و من بتونم لباس راحت بپوشم و موهای جدیدم!! رو افشون کنم وچند تا عکس باحال بگیریم ولی نرفت که نرفت!!! خداییش هم دلم به حالش میسوخت و هم  دلم میخواست بدون مانتو و روسری عکس بگیرم.آخر سر ساعت 11.30 وقتی دیگه همه کادوها باز شده و کیک بریده شده بود و خوراکیهای  روی میز ها تهش بالا اومده بود و الویه هایی که اونقدر قشنگ تزیینش   کرده بودم هم خورده شده بو.د و از ریخت افتاده بود و کلا دیگه عکس گرفتن حتی بدون روسری دیگه ارزش نداشت آقا بلند شد که بره.منم دیدم غذا زیاده برای همشون کیک و سالا د و نون باگت تازه و سس و ... گذاشتم و دادم بردند!خلاصه که زد ضد حالی اون شب خورد به تولد من! هر چند علی میگه دلش رو شاد کردیم و نذاشتیم اون شب تو خونه تنها باشه!

راستی آقای صاد همون آقایی بود که قبلا گفته بودم آقای دکتر اینا که اومده بودن این تو لابی هتل جلوتر از ما راه میرفت و تیم استقبال رو هدایت میکرد و شلپ شلپ میبوسید بنده خدارو!!!!

کادوهام هم بیشتر پول نقد بود و لباس و دیوان شعر و .... واقعا زحمت میکشن اینقدر دنبال رنگ و مدل اسکناس میرن این خونواده من!!!! تا مورد پسند من قرار بگیره!!! ولی  در کل شب خیلی خوبی بود.

این چند روزه هم همش مهمون داشتم و یک بار هم مهمونی رفتیم.راستی  معلم نقاشیم بلاخره موفق شد دیشب منو به شوهرش نشون بده!!!! ماجرای استخر یادتونه که!

برا بعد از عیدم تصمیم دارم برم کلاس ورزش.هر چند این اواخر اصلا نذاشتم وزنم زیاد بشه ولی از ثابت موندنش هم خسته شدم. تنبل شدم یه جورایی.

 

اگه یه جاهای این متن مفهوم نبود  دیگه شرمنده!!! پرده های حیا به اندازه کافی دریده شده اند این روزها !! بیشتر جرش ندم من!!!!!!!!!!!!!! قربون همگی.

نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 فروردین 1387 ساعت 13:41

سلام
خوبی؟
نمی دونم تولدتو تبریک گفتم یا نه.
مبارک باشه عزیزم.شاد تر و خوش تر از این باشی ان شاءالله.
من این اواخر اومدم خوندم و گاهی هم کامنت گذاشتم.
بابابزرگم فوت شده.زیاد دل و دماغ ندارم.
یه جوریم.
انگار به پوچی رسیدم.
خرابم دیگه.احساس می کنم زندگیم هدف قشنگی نداره.احساس می کنم پر بار نیست.نمی دونم چمه.دلم همه چی می خواد اما حوصله ی کسی رو ندارم زیاد.
کلا خودمم زیاد نمی دونم چمه.
میراث فرهنگیتو داره به تاراج می بره این دنیا با آدماش.
این روزا همش فکر مرگم.فکر میکنم اگه بمیرم زندگیم جز اینکه برای اطرافیانم سود چندانی نداشته برای خودمم همچین مفید نبوده.
یه زمانی برای یه نفر خیلی وقت و انرژی گذاشتم.طوری که اگه همسرش بودم این همه کار براش نمی کردم.اونقدر بهش این باورو دادم که عزیزه که کم کم شروع کرد غرور گذاشتن.اونقدر عوض شد که دیگه بودن و نبودنش برای منم هیچ فرقی نمی کرد.حالا که دیگه مث سابق بزرگش نمی کنم و دست بالا نمی گیرمش و دنبال خودم میکشونمش داره مث اولش می شه.اما حالا دیگه حالمو به هم می زنه.از تغییر آدما اونم به این زودی متنفرم.همیشه همه دارن نشونم می دن که ارزش دوست داشتنو ندارن.پس کی ارزششو داره؟می خوام نباشه اما نبودش هم .....احساس حماقت می کنم.پر شدم از یه بد بینی نسبت به همه چیز.
مهسا.

عزیزم نمی دونستم پدر بزرگت فوت کردن.تسلیت
سر فرصت حسابی با ه حرف میزنیم .راستی من جز اینجا کجا میتونم برات کامنت یا ای میل بذارم ؟

نگاهی نو سه‌شنبه 13 فروردین 1387 ساعت 01:10

تولدت مبارک باشه خانومی

گلناز دوشنبه 12 فروردین 1387 ساعت 15:21 http://golehamishehbahar.persianblog.ir

الان بگم تولدت مبارک قبول میکنی؟؟؟
الهی ۱۲۲ ساله بشی.بوس

عسل بابا دوشنبه 12 فروردین 1387 ساعت 13:22

سلام

تولدت مباااااااااااااااااااااارک! (ببخشید با کلی تاخیر تبریک می گم) ایشالا ۱۲۳ سال عمر کنی و به همه ی همه ی همه ی آرزوهات برسی. بوسو بوس.

X دوشنبه 12 فروردین 1387 ساعت 12:41 http://stillness.blogfa.com

ای بابا...خب می رفتی توی یه اتاقی آشپزخونه ای جایی یه عکس می گرفتی از خودت! اتفاقاً بک گراند مثلاً اگه آشپزخونه باشه ، عکس خیلی هنری تر میشه و خاطره انگیز تر!!!

فرحان سعید یوسف دوشنبه 12 فروردین 1387 ساعت 04:29 http://www.sohbatbakhoda.blogsky.com

سلام
وبلاگ جالب دارید من هیچجا ندیده بودم عشقم اینترنتی بشه واقعا خلاقید
خوشبخت بمانید انشاءالله
اگه شد یه سری هم به ما بزنید

یاسی دوشنبه 12 فروردین 1387 ساعت 00:46 http://www.yaasi.blogfa.com

چرا خوب حال تهوع؟ یعنی چی طبیعیه؟ نمی فهمم!!!!

من. یکشنبه 11 فروردین 1387 ساعت 19:37 http://http://porseshe87.blogfa.com/

سلام
ممنون بابت راهنماییت مطمئن شدم اتفاقی نیفتاده چون عادت ماهیانه شروع شد و خوشحال شدم البته خوشحال شدیم چون نامزدمم عین من ذوق کرد.

خوشبخت باشی

nanazi یکشنبه 11 فروردین 1387 ساعت 18:31 http://ab5648li.blogsky.com

دختر گلم
تولدت مبارک
حالا حالت بهتره که مادر!

گلناز یکشنبه 11 فروردین 1387 ساعت 16:47 http://golehamishehbahar.persianblog.ir

خدا دلتو شاد کنه که همش دنبال یه بلاگ اپ کرده میگشتم و یهو دیدم صمصم جونی اپیده.برم بخونم.بوسسسسسسسسس

نگین یکشنبه 11 فروردین 1387 ساعت 13:28

اههههههههههههههههههه اولم دیگه
میخوام اول باشمممممممممممممممممممممممممم
صمیمممممممممممممممم
خوبی خانم ؟
منو یادت میاد ؟
خیلی وقته ازت بی خبرم
الان وبتو دیدم اینجا کلی ذوق مرگ شدم واسه خودم
شوشو خوبه ؟
خودت شطوریییی ؟

نگین یکشنبه 11 فروردین 1387 ساعت 13:27 http://ariai.blogsky.com

اوللللللللللللللللللللل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد