من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

شلوار

آقا من میخوام یه اعترافی  بکنم...یعنی  نمیدونم چه قضیه ای پیش  اومد من یاد سالهای  مدرسه و دبستانم افتادم..فقط  لطفا با جنبه باشین و این قضیه هم نشه مثل فلان قضیه  که یک میلیون نفر برای هر پستم یه کامنت میذاشتن که چطوری  میز فارتی!!!!! خب!! اگه ببینم خیلی  ظرفیت داشتین ممکنه چیزهای بیشتری  در  مورد من بدونین!!!!


**************

اقا من نمیدونم چطور بگم ولی  تا جایی که یادمه این خشتک ما توی  اکثر سال های تحصیلمون جرررخورده بود!! البته من میدونم علتش  چی بود ..خب  من قبلا بهتون گفته بودم که هیچ وقت لاغری خودم رو به یاد نمی آرم یعنی  از بچگی  تپل  مپلی بودم و رفته رفته کپل  مپلی شدم و بعد هم خرس  و آخرش  هم گامبو و   الان هم گوریل انگوری!!! خلاصه که خواهر یا برادری که شما باشین  این پاها و اطراف و اکناف  چاق  ما  یه فشار دائمی روی  خشتک وارد میکرد و تا یه ذره خم میشدیم یا خشتکه جر میخورد یا کلا شلوار از وسط دو تیکه میشد !!!خب  من هم که روم نمی شد به این مادر  طفلکی  هر روز یه خشتک پاره پوره نشون بدم و بگن مدادم افتاد روی  زمین باز مامان !!و اینطوری شد!! خلاصه که از  همون  عنفوان کودکی  ما  با نخ و سوزن اشنا شدیم منتها چون بلد نبودیم این دو لبه خشتک رو بر  عکس روی  هم میذاشتم و میدوختم..یعنی به جای  اینکه عمودی بدوزم  افقی  میدوختم و فاق شلوار بیچاره می شد یه بند انگشت و تا دو قدم راه نرفتی دوباره جررررررررررتی و روز  از  نو و روزی  از نو....و واقعا هم معضلی شده بود برام..فک کن شلوار لی  با سه سانت قطر پارچه هم دووم نمی آورد  توی  پای ما!!! خلاصه من خیلی  مواظب بودم یه وقت این دکمه های  مانتو کنار نره و با پاهای  همیشه چسبیده به هم خیلی خانمانه آسه میرفتم و آسه می اومدم..بدترین روزهای  عمرم هم زنگ های  ورزش بود که بچه ها باید پشتشون رو به هم میکردن و شلواراشون رو در  می آوردن ( البته مانتو تنشون بود ) و من خیس  عرق  می شدم و اونقدر کشش می دادم تا همه برن بیرون بعد دو تیکه پارچه به اسم خشتک رو میکشیدم پایین و  شلوار ورزشی پام میکردم.. بارها به این فکر افتادم که کاش  می شد به مامانم بگم  دو تا پاچه آماده رو کش  بکشه و بدون خشتک بده من بپوشم و حسنی  هم که داشت این بود که هم هوایی  میخورد به پر و پاچم!! و هم چیزی نبود که هی جر بخوره و من هر روز مدرسه ام بابت خیاطی اجباری دیر بشه...خلاصه یه روز ما ورزش  داشتیم و  معلمه نامرد که خدا ازش  نگذره به حق  همین روز  عزیز!!!( شوخی!) گفت بچه ها امروز  هوا سرده و نمیخواد بریم بیرون  پس  نیازی نیست شلوارهاتون رو عوض  کنین بعد یه تشک آورد وسط  کلاس  پهن کرد و گفت همین جا ازتون امتحان دراز و نشست میگیرم...

یا پیغمبرررررر!!!!!حالا خود دراز و نشست کم مشکلی  بود که تازه با این شلوار  هم باس بریم..اسامی رو هم از روی  لیست الفبایی دفتررش شروع کرد به خوندن...اسم من هم همیشه تقریبا اون اولا بود...هر چقدر  سوره حمد و قل هوالله و ناس  و کوثر و اینا بلد بودم خوندم تا این معلمه یه چیزی بشه و منصرف شه..میدونی باید بچه باشی  اونم 20 سال پیش و بعد حس  منو تجسم کنی..خلاصه که اسم منو خوند و گفت به نفر  بیاد و پاهای  منو بگیره  تا من دراز و نشست برم..به معلمون گفتم اجازه خانم! نمیشه تشک رو از  این وری بذارین؟ یعنی  پشت به بچه ها دراز بکشم..اونم خیره خیره نگام کرد و گفت نخیر..بدو بخواب  که وقت نداریم..  با پاهای  لرزون لرزون رفتم دراز کشیدم روی  تشک ولی  پاهام رو صاف  کذاشتم و عمودی  نذاشتمشون..اون شاگردهه  گفت فلانی باید پاهانو عمود بذاری ..زود باش  الان خانوم عصبانی  میشه... الهی برای  خودم بمیرم .... یه نگا به دور و ورم کردم و دیدم بچه ها مشغول حرف  زدن با هم هستن و کسی  لای  خشتک مارو نمپایه!! بسم الله گویان  چشمامو بستم و  دو تا دراز نشست زورکی  رفتم و در  حالیکه از  خجالت سرخ شده بودم   الکی  گفتم خانوم نمیدونیم چرا نیمتونیم..اون زنیکه  از خدا بی خبر  هم گفت یه ذره اون خیکت رو لاغر کن تا بتونی!!! بچه ها ترکیدن از  خنده و من توی  دلم خدا رو شکر  میکردم که کسی  ندیده اون صحنه رو و حاضر بودم بچه ها به این حرفا بیست بار بخندن ولی  خشتک ما رو نبینن..خلاصه زنگ خورد و من یه نفس  راحت کشیدم و  خواستم از کلاس برم بیرون.. یه دفعه همون دختره که پاهای  منو میگرفت برای  کمک کردن به دراز و نشست اومدئ جلو و گفت فلانی یه دقیقه واسا کارت دارم...  و بعد حرفی بهم زد که تا مدت ها کابوس شب  های  من بود و  نمیدونستم چطوری  میتونم از ذهنم پاکش  کنم..البته الان میخندم به اون حرفا ولی برای  او ن سن یه فاجعه بود..با من و من و  خجالت گفت میخواستم بهت بگم شلوارت خشتکش پاره شده بود و من خیلی سعی کردم جلوت واستم تا کسی نبینه ولی  خب  میدونی یه چیز دیگه هم بود...من اصلا نمی خواستم ببینم ها یعنی  چشمم خودش  افتاد به اون و دید...وقتی رفتی  خونه اون شورتت رو هم بدوز!!!!!!!!!!!!! یا خدا!!!! الهی کوفت بگیری بچه با این ارشاد کردنت..الهی  لال میشدی و نمیگفتی  اون حرفا رو..منم خیلی  فوری خودم رو زدم به او نراه و گفتم آره داشتم می اومدم مدرسه افتادم زمینو دو تاش  با هم پاره شد!!!!!!!!!..مرسی ...راستی به کسی  نگی ها...

اون  همکلاسی با معرفت به هیچ کس  نگفت..البته اگر  هم گفته بود کسی به روم نمی آوردو من اونروز  رفتم خونه و به مامان گفتم تا برام شلوار نو نخری  نیمرم مدرسه و وقتی  مامان شلوار  منو دید گفت خدا مرگم!! چرا این اینطوری شده بچه!!! یعنی  اونقدر  من دوخته بودم که دیگه سوزن توی  پارچه نمیرفت و  تار و پود خشتکم هم کلا به باد رفته بود... مامان  رفت و یه شلوار خشتک در حد کردی!!! برام خرید و  من دو روز بعد رفتم مدرسه...اونقدر  خوشحال بودم که سر زنگ ورزش به معلمه گفتم خانوم! نمیشه دوباره از  ما دراز نشست بگیرین شاید تونستیم. و اون هم گفت  نخیر..وقت اضافی  نداریم...

الان که  سالهای زیادی ااز او نروزها میگذره به سادگی و خنگی  خودم خنده ام میگیره...خب  عزیزم میدادی  مامانت  بدوزه برات یا خواهر بزگترت..دیگه لازم  نبود  اونطوری  خشتک دو سانتی  درست کنی برای  خودت... و بعد از اون روز  بود که مامان با تعجب  می دید دخترک کوچولوش  هر روز شورت های  گل منگولی  خوشگل میپوشه که اگر زد و خشتک اون شلوار شبه کردی!! هم پاره شد حداقل منظره زیری دل گشا باشه و  البته بدون درز!!!


حالا یه چیز دیگه هم بگم و برم ناهار درست کنم...میدونین میخوام بگم من با این حرفام  و خاطراتم مسلما یه قیافه ای  از  خودم توی  ذهن شماها درست کردم دیدنی!!! اگه کسی  منو از  نزدیک ببینه  بخصوص وقتایی که خیلی باشخصیت و  خانم هستم!! محاله بتونه تصویر  نویسنده این حرفا رو روی  اون خانم محترمه بندازه و تطبیقشون بده...حالا خیلی هم خوشگل و قیافه دار و اینا نیستم ها..ولی  خب  در کل  اونقدر  بعضی  وقت ها رسمی  هستم که کسی  جرات نمیکنه شوخی زیادی  چیزی  بکنه ..تازه همین الانشم هستن کسانی که منو بیرون میشناسن و  خیلی  هم باهاشون رسمی  هستم و اینجا رو هم میخونن ..فقط  خنده دارش  اینه که مثلا من خیلی  جدی دارم یه صحبتی  میکنم بعد توی  ذهن اینا یه خانومه میاد که شلوارش  از  وسط   خرررررررچی دو تیکه شده و  داره دراز نشست میره!!!!!


نکته اجتماعی این پست هم اینه که خانوم ها ...آقایون..اینقدر  نگین حجاب  اسلامی بده..آخه عزیزم اگه مانتو نبود  کسی  مثل من میتونست استتار کنه؟ اصلا میتونست تو ی جامعه زندگی  کنه؟ و تازه اعتماد به نفسش  هم بشه در  حد تانک....؟!!!!


اگه باز  هم از  این دست  پست ها خواستین کافیه بهم یادآوری  کنین تی شرت و نخ شیرینی!!!!! اون که در  نوع خودش  نمونه کامل کارهای یه بچه چاق بی مغزه!! که الان برای  خودش  خانمی شده با کمالاتتتتتتتتتتتت!!!!



اضافه شده در  ۱۸ آذر....

من ممنون همه دوستای  گلی  هستم که همیشه حال یونا رو میپرسن..خوبه شکر  خدا و  شیطون و بلا شده ...واقعا شرمنده ام که به تک تک کامنت ها فرصت نیست جواب بدم.. چند تا میل خصوصی داشتم که به زودی  پاسخ میدم...فراموش  نکردم..نا امید نشین لطفا..خلاصه که دلم قیلی ویلی میره از  اینهمه تعریفی که ازم میکنین...مرسی از  محبت همگی. بوس. ( فقط  برای خانوم ها..آقایون لطفا برن اون ور سالن واستن بوس  ها کمونه نکنه بیاد طرفشون...)

نظرات 130 + ارسال نظر
عسل اشیانه عشق یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 13:09

انا اکلت کمالاتی و جمالاتی...
انا مسئول لتذکر لک مشکلک فی الواقع مشکل لکل الطفول الکوبوله!( as you know حرف پ لا موجود فی الفبای العربیه) ولکن اطفال النحیفه لا یخلص من المشکلات!! عند الاطفال النحیف مشکل الکبیر. مجددا as you know فی اطفال النحیفه کون فیکون و باسن لا موجود! ولکن تنبان نزول لتحت مکررا". و هذه الاطفال المفلوک مجبورا یحفظ ابروهم من back side!!

السلام علیک یا بانوی نحیفه و جمیله و شوهر بخ بخ کن!!( خب یادم بود که پ ندارین شماها!!!)
ای خواهر!!! مشکل لا باسن طویل و کبیر!!!! مشکل فی هذه السن گشادی عظیم ما تحت الخشتک!!!
الهی انا قوربون اون تنبان نزولی انت بشم که مردم از ید تو!!!!
بووووووووووووس و ماج!!!( ای بابا چ هم که ندارین شوماها!!) اه پس چی دارین توی اون خراب شده!!!!
بوووووووووووووووس

کیمیا یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 12:57

ای خدا تو چقدر باحالی !!!!!!!!!!! اشکم دراومد از بس خندیدم

مارال یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 11:42 http://maralbeta.blogspot.com/

اینقدر حندیدم تقریبا غش کردم از دست تو دختر......

من یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 10:42 http://osianeman.persianblog.ir

صمیم جان یاد مدرسه انداختی منو ... من هم یاخشتکم پاره بود همیشه و یا این زیپ لعنتی اش در می رفت واسه همین هم همیشه تو کیفم پر سنجاق قفلی بود که مبادا دکمه روپوشم بیافته من رسواشم ....اصلا یهو پرتم کردی به اون موقع ها... ضمنا چه معلم مزخرفی...

نگاه مبهم یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 10:35

سلام عزیز تپل مپل 20 سال قبل!

اینقده این بچه جیگر بود و باحیا که هزار بار قربونش رفتم که خودش خیاطی می کرد واسه حفظ حیثیتش.


یعنی وقتی اوت همکلاسی بامعرفت می خواست ارشاد کنه اولش رو حدس می زدم ولی به جون خودم اگه می دونستم عمق فاجعه تا کجا بوده!!!

یعنی دل درد شدم از خنده.

قربون این خانم با کمالات امروزی هم هستیم ها!!! شدید!!!!

بوس. مراقب خودت باش.

صمیمی! راستی:

با شرایط جدیدی که برای یونا پیش می یاد بعد مرخصی چه فکری کردی؟؟؟!

یا مرخصی بدون حقوق یا .... نمیدونم...

یاس یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 10:21

به به صمیم جون
خیلی وقت بود پست نذاشته بودی . وای که من چقدر خندیدم . خدا خیرت بده اول صبحی کلی شنگول شدم.راستی یونا خوشگله چطوره ؟
قضیه این تی شرت و نخ شیرینی چیه؟

پریزاد یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 09:39 http://zehneziba16.blogfa.com

مردم از خنده صمیم...این صداقتت منو کشته...

نیایش یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 09:27 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

وای خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
توی اداره باشی اون هم بعد از دو روز تعطیلی و یک همکار تازه وارد که اصلا حوصله اش را نداری و سعی می کنی خیلی...!
اونوقت خوندن این مطلب و خنده ای که می خوای نیاد و اشکی که سرازیر میشه!!!!!
یادم باشه وبلاگ شما را از این به بعد توی خونه باز کنم!
الهی بگردم نیایش منهم این طوریه و من هفته ای دو سه بار ...!
یادم باشه براش شلوار خشتک دراز بدوزم!
گوگولی رو ببوس!

آتی یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 09:08 http://paeize83.persianblog.ir

واییییییییییییی خداااااااااااااااااااااا تو نمی دونی من چه جوری این پست رو تو شرکت خوندم و خندیدم در حالی که همه فکر می کردن من دیونه شدم وای خیلی با حال بود داشتم می ترکیدم از خنده خیلی با مزه ای صمیم تصور یه بچه تپل خنده دار خشتک پاره واقعا آدمو اول صبحی سرحال می کنه .

سمیه یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 08:41 http://golkhanoom27.blogsky.com

سلام عزیزم
روی ماهت خودت و گل پسرت رو میبوسم
خیلی باحال بود خاطراتت یه جورایی خیلیییییییی شبیه منی
بهرحال شاد باشین
و در پناه پروردگار منان

راز یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 08:28 http://nikraz.blogfa.com

وای صمیم خانوم تو ما رو میکشی اخر. اخه یه کم رعایت ما رو بکن که تو شرکت نمیشه هرهر خندید!!!!!!!!
شاد باشی و موفق. دوستت دارم خیلی

سارا یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 07:38 http://www.khoneiema.persianblog.ir

تو دیگه کی هستی دختر. نمی یای نمی یای وقتی میای ما از خنده روده بر می شیم.
خیلی دوست دارم صمیم جونم.

مهشید یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 07:27

صمیم جون سلام .واقعا قشنگ مینویسی.صبح روز بعد از تعطیلاتم رو ساختی.سر کار بودم انقدر خندیدم که فکر کنم بقیه گفتن این دختره دیوونه شده.!!!!!!فقط خیلی دیر به دیر آپ میکنی.میدونم کار داری.بچه داری و این حرفا دیگه...ولی تو رو خدا زودتر آپ کن عزیزم.بازم مرسی.

خانم یاپ یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 00:31 http://www.yup.blogfa.com

((:‌ به قول عمه ام حتما آنجایتان دندان دارد ((:‌ !

ای عمه بی ادب!!!!

محبوب یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 00:16 http://myrules.blogfa.com

عزیزم
جیگرم برای اون بچه که هی از خجالت آب میشده یه عالمه کباب شد.واقعا این چیزا خیلی تو بچگی عذاب اوره.همه از این بچه گی ها داشتن مامان مهربون
پسر کوچولوت رو ببوس

سیلوئت شنبه 7 آذر 1388 ساعت 22:03 http://silhouette.blogfa.com

وای صمیم جون قربونت برم توی این امریکا و کانادا اینایی که چاغن از همه بیشتر اعتماد به نفس دارن و هیچ نیازیم به استتار ندارن... یعنی کلن زحمت نمی دن به خودشون چیزیو بپوشونن!! همه چی به صورت همه گیر و فراگیر و اینا در معرض نمایشه!!!! اینو گفتم که بدونی که اگه حجاب اسلامی و مانتو هم نبود باز مشکلی پیش نمی یومد :))
ولی این خاطره ای هم که تعریف کردی واقعا باحال بود... مررررررررررررسی کلی حال و هوامونو عوض کرد. وقتشو بیشتر کنید لطفا :دی

فاطمه شنبه 7 آذر 1388 ساعت 18:57

خوشبخت باشین همیشه ! سه تایی کنار هم :)
نی نی تون هم دیدم . نازی :) خدا نگهش داره واستون :)
تازه با وبلاگت آشنا شدم . هنوز نخوندم . بازم میام اگه وقت کنم ..
نی نی رو هم ببوس :)

گاف شنبه 7 آذر 1388 ساعت 18:46

الهی من دورت بگردممممممم

ستاره نقره‌ای شنبه 7 آذر 1388 ساعت 18:33

چقدر این دختر تپل مپلی به دلم نشست. ولی واقعا" ما بچه بودیم چقدر ساده و قانع بودیم.
خواستم یادآوری کنم تی‌شرت و نخ شیرینی

مهین شنبه 7 آذر 1388 ساعت 18:03

سلام خانمی،خیلی قشنگ بود.زود زود اون خاطره ی تیشرت و نخ شیرینی رو تعریف کن.مرسی.بوس بوس

دکتر خانوم شنبه 7 آذر 1388 ساعت 17:38 http://doktorane1.blogfa.com/

صمیم خانوم چاق باشی یا لاغر مهم اینکه در نوشتن پستات صداقت داری

اب معدنی شنبه 7 آذر 1388 ساعت 17:30 http://abmadani3.blogfa.com

:))
صمیم خدا خفت نکنه
اینقد خندیدم اشکام در اومدن:))
چه کیفی می کنه این علی اقا پیش شما:))
این داداش منم با دوستاش رفته بوده تو کوچه مشغوله کارت بازی سیستم این طوری باوده کارتای ورزشی رو می چیدن روی هم بعد با دست می زدن روش( به همین سادگی هم نه هااا کلی پیچیده بوده قضیه) بعد اینا نمی دونم چه طوری بوده واسه اینکه تمرکز داشته باشن می نشستن روی زمین و خلاصه
این دادش ما یه بار خشتک شلوارش جز خورده بوده تا کنار زانوش:))))))) فک کن:))))
نمی دونم چه طوری بوده ندیده بوده
خلاصه موقع کارت بازی همه اهل محل از خنده مرده بودن:))

Nima شنبه 7 آذر 1388 ساعت 16:07

khoobiye in post in bood ke baes mishe khanandeha havaseshoono be ssaro vaze bachashoon jam konan va moraghebe chaghiyo badheykaliye bachehashoon bashan

[ بدون نام ] شنبه 7 آذر 1388 ساعت 16:00

صمیم خیلییییی باحالی.
ولی کلا اینقدره سخت نگیر.همه آدمای به ظاهر جدیم از این چیزا دارن.طبیعیه خب.حالا باور کن مال اونا بیتشر :دی

حرفات منو یاد سوال کودکیام میندازه :مامان خامنه ایی دستشویی میره؟؟ :دی

اند سوال بوده ها!!!

شیرین شنبه 7 آذر 1388 ساعت 15:17 http://shirin-banoo.blogfa.com

ای خدا بگم چیکارت کنه با این خاطراتت. کلی خندیدم. پس خدا رو شکر اون روز هوا سرد بود که معلمتون بگه توی کلاس دراز نشست برین و الی آخر که باعث شد مشکل حل شه و گرنه یعنی تا حالا هم آره؟؟ :D

زبل خان شنبه 7 آذر 1388 ساعت 14:25 http://kimiaaa.blogfa.com

اول ورودمان را اعلام کنید بعد همشو بخونم..موضوع مثل اینکه خشتکه....

یه دوست برادرم داشت سرفوتبال دروازه بان بوده..لنگاشو باز کرده که توپو بگیره وخرچ..جر خورده...

بهار(باران) شنبه 7 آذر 1388 ساعت 14:14

صمیم جان از دست این کارات من یادمه منم همیشه به این مشکل شما گرفتار بوده و هستم جه مصیبتها که نکشیدم.میدونم شیرینی اینجا به اینه که تصویر روشنی از تو توی ذهنمون نیست اما ای کاش میشد حداقل کاملا واضح هم که نبود ببینیمت.

وای صمیم دلم درد گرفت از بس خندیدم..همه رو مجسم کردم. ما بازم از این پستا میخوایمممم

عیدت هم مبارک

مژگان شنبه 7 آذر 1388 ساعت 13:13 http://ninijon.persianblog.ir

من عاشق همین اعترافاتتم .خدا نکشدت دختر

[ بدون نام ] شنبه 7 آذر 1388 ساعت 13:11

ها ها ها خندیدم خیلی زیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد