من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

عکس

این هم قولی که دادم. تولد را منزل مامان جون گرفتیم تا همان تعداد معدودآدم ها  جاشوند!!

  یکسالگی  

عکس

مادر جدید

صبح ها وقتی پسرک را مهد میگذارم گاهی نگاهی  میکند به سقف و می خواهد همه پروانه هاو عروسک های  کاغذی را برایم تعریف کند و گاهی تا می اید برگردد و دلش برایم تنگ شود زود خارج  میشوم تا نگاهمان به هم گره نخورد...تحمل دیدن چشم های سیاهی که آغوشم را میخواهد و آغوشم نیست..باید برود ...را ندارم. من هیچ گاه  لحظه ای شک نکردم به اینکه کارم درست نیست..مطمئن هستم کار کردن من و سپردن پسرک به مهد کار درست زندگی ام بوده چون اولا روی  کمک هیچ کس  نمیتوانم حساب  کنم چون اصولا کسی در  خانواده من نمی تواند.خواهرم خودش  شاغل هست و مادرم هم تا امروز  یکساعت هم تنهاا پسرک را نگه نداشته .اصلا من میمانم مردم چطور و با امید چه کسی  گاهی  بچه می آورند!!سخت است خب.من از بچگی ام یادم هست که  استعداد عجیبی در بچه خر کنی!! داشتم. کافی  است وسط  ونگ و ونگ یه بچه خیلی  جدی و انگار  نه انگار که داری  سرش را گول میزنی برایش یک ماجرای  کوتاه جالب  تعریف  کنی. همین که بچه میبیند داری  لب هایت را تکان میدهی  توجهی به گریه اش  نداری ( بچه های بزرگتر  البته) کنجکاو می شود و کمی  ساکت تر.بارها به همین شیوه وسط  نق و نوق  های  پسرک ارامش کرده ام و با هم بازی  کرده ایم. خلاصه این بچه همین طور که بزرگ تر میشود میفهمد من یه وقت هایی  نیستم و  این وقت ها هم صبح هاست و  دارد یاد میگیرد نشانم دهدآنقدرها هم که نشان میدهد بچه نیست!! خلاصه از  روز جمعه یک نفر  جای  مادر را برای  این بچه پر کرده است.اصلا تو بگو انگار  خود من هستم با بوی  همیشگی من و ریخت و قیافه خودم...نیمدانم این بچه چرا اینطور  مرا ناامید کرد از وقتی  من را با آن فرد کذایی  عوض کرد!آنچنان بغلش  میکند و در آغوش میگیردش و بو میکند و نازش  میکند که کم کم دارم حسود میشوم. این فرد کذایی کسی  نیست جز یک عروسک سبز قورقوری با بچه ای روی شکمش! یک کانگوروی قورباغه ای.!!هدیه دوستی  است که ....که ...( هی  مینویسم و هی  پاک میکنم)....که گاهی که دلتنگ می شوم کافی  است کلماتش را بخوانم و دوباره نیرو بگیرم از نو...هدیه ای است که کم کم جایش را در دلم باز  کرد..بر خلاف پسرک که از  همان اول عاشقش شد.این مامان قورقوری مهربان که با دیدنش میفهمم چقدر  وسواس در  انتخاب و خرید آن خرج شده است و دیدن قورقوری  کوچکش دلم را یک جوری  پر از  محبت مادرانه میکند کم کم در خانه ما پر رنگ می شود...فقط  نمیدانم چرا دلم میگیرد...چرا سنگین میشود دلم وقتی  بغلش  میکنم و به صورت یو نا میزنم و غش  غش  میخندد..طعم کیک دست نخورده میدهد..طعم انتظار میدهد..مزه صدای زنگ میدهد ...مامان قوروقوری دوست داشتنی ما امروز با پسرک دوتایی رفتند مهد..چنان محکم در بغل پسرک بود انگار همیشه قرار است آنجا بماند.من تعجب  میکنم چون این بچه هیچ وقت اهل عروسک نبوده و  اصلا به عروسک هایش  نگاه هم نمی اندازدولی  مهر این یکی بدفرم در  دلش  افتاده است.خلاصه موقع جدا شدن حتی سر برنگرداند مرا نگاه کند..یعنی محو مامان قورقوری شده بود.نیش  مربی اش هم از  دیدن این عروسک زیبای نرم بزرگ  باز شد و مطمئنم تا ظهر  کل مهد در آرامش  خواهد بود. من ممنونم از دوست گلم که با هدیه زیبا و میدانم گران قیمتش ما را شرمنده خود کرد.فقط  دلم میخواهد بداند آنقدر دوستش دارم که این روزها با ترفندهایی که میدانم جواب  داده  شده ام وکیل مدافعش و هیچ کس  حق ندارد در  خانه از  او گله ای  کند... دلمان برای  دیدنش تنگ شده و بی معرفت موش و گربه بازی  میکند!!!(الان میبنمش که اخم کرده است) خلاصه ما از طرف خودمان از همین تریبون اعلام میکنیم حاضریم با دسته گل وشیرینی و البته چند تا پیراشکی داغ برویم خواستگاری!!نه ببخشید  دست بوسی  و مامان جدید پسرک را به اولین مهمانی اش ببریم..(نیییییش) .خدایا نیمشود کسی!! ما را مهمانی  به صرف چای  دعوت کند؟ قول میدهیم مواظب باشیم لکه ای روی  هیج جا نریزد حتی روی  قلب  صاحبخانه!! 

در پست بعد عکس  میگذارم.

سفر

 دوستی به نیت این نوشته برایم فال حافظ  گرفت...خواندم..بارها و بارها  خواندمش  و فهمیدم سپهر از  من چه میخواهد..باشد..هر چه تو بگویی سپهرکم..اصلا من فقط  میخندم به این بازی روزگار که تو را برد و یونا را اورد برایم.....باشد...میخندم.  

 

 

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست                          که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست                   چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق                         که مست جام غروریم و نام هشیاریست خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست                    که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد                 که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال         هزار نکته در این کار و بار دلداریست   قلندران حقیقت به نیم جو نخرند                            قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری                         عروج بر فلک سروری به دشواریست سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم                 زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ                که رستگاری جاوید در کم آزاریست

                                              **********************

 

پسرک رو تو بغلم گرفتم و با هم رفتیم آشپزخونه. شیر آب رو باز  کردم و خواستم دست ها م رو بشورم که دیدم داره دست و پا میزنه و آب  بازی  میخواد. پسرک رو زدم زیر بغلم و دستم رو مشت کردم و آب ریختم توش و بردم جلوی  دهنش و اون هم با لب های  کوچکش  آب  می خورد و کف  دستم قلقلک اومد ...و بعد اشک های  گرم بود که روی  صورتم دنبال هم میکردند و روی  موهای پسرک می ریختند...بغضی  مثل چنگال بزرگ آشپزخانه توی  گلویم خود را جابجا میکرد و میخراشید آن ته ها را. پرت شدم به  بیست سال پیش...همین صحنه...همین مشت...همین آب ...و پسر کوچولویی که زیر بغلم  میزدمش و از تو مشتم اب  میخورد و کف  دستم قلقلک می اومد و بهش میگفتم ببعی  من!!. و بازی  مورد علاقه اش  اب بازی با من بود  حتی  تا پنج سالگی که دیگر زیر بغل زدنش برایم سخت بود و باید روی  چهارپایه ای  می ایستاد. هنوز بوی نرم تنش توی  ذهنم مانده و پوست گندمگون و حوله ای اش و پاهایی که از  ذوق در  هوا تاب  میخوردند.... پسرک    برادرم بود.

روی  زمین خم میشوم  و  دست هایش را از پشت میگیرم و میگذارم روی  شانه ام. میفهمد میخواهیم ببعی بازی  کنیم. فورا دست هایش را دور  گردنم حلقه میکند و چند دقیقه بعد صدای  خنده هایش خانه بزرگ و پرنورمان را پر میکند از  بوی  خوشبختی. دور  سالن میدوم و بع بع میکنم و هر  چند ثانه یکبار  بالا و پایین میپرم..ببعی  چموشی  هستم برایش. غش  میکند از  خنده .مادرم  از  اتاق  بیرون می آید و میگوید دلش  درد گرفت..بس  است...و من پرت می شوم به بیست سال بعد...پسرکم در  خانه کوچک و  کم نورمان  روی  شانه های من  غرق  لذت از  ببعی بازی  است .غش  میکند از  خنده و من رد  اشک هایم را روی صورتم  حس  میکنم که میخزند .انگار  خرچنگی روی  صرتم راه می رود. کاش  مادر  اینجا بود...کاش  کمی  هوا اینجا بود.

عاشق کوفته قلقلیهای من است. از  بشقاب برنج خودم ذره ای  برنج نرم رابین انگشتانم میگیرم و به دهان کوچکش  میبرم. خواهرم میگوید انگار  این بچه همیشه گرسنه است.از  اینکه خوب  غذا  میخورد خوشحالم. پدر  گوشه  سفره نشسته و به صحنه های  غذا خوردن پسرک نگاه میکند.چشمانش عجیب مهربان است. میفهمم. میگوید حواست کجاست؟ دهان بچه همینطور باز  مانده....منتظر  لقمه است... پرت میشوم کنار سفره  گل دار  خودمان..علی  کنارم نشسته و دست هایم لقمه کوچکی  کوفته قلقلی  گرفته و در هوا منتظر  دهانی  کوچک است.زنی با ناخن های بلند و انگشتانی  کشیده گلویم را خراش  میدهد.خون میچکد از بغض  گیرکرده ام.دردم می اید اما به سختی  جلوی  اشک هایم را میگیرم.حوصله توضیح دادن به علی را ندارم .او چه میدادند من چقدر  عاشق  پسرک بودم ...کاش  خواهرم اینجا بود.

روی سنگ های سفید میدود و سر  میخورد .به من نگاه میکند .هر چین کوچک روی صورتم را میفهمد.لبخند میزنم و میگویم بدو ..بدو....باز ی کن ..افرین...بلند می شود و بین گریه کردن و دویدن مانده است. تشویقش  میکنم و باز لبخند میزنم به او. به نوشته ها نگاه میکنم و با سواد نصفه نیمه  هفت سالگی ام  میخوانمشان..نام مادر بزرگ را میبینم. 70 ساله...چشمانم کمی  تر  می شود.دوستش داشتم.زن مهربانی بود.  میبینم  پسرکم روی  سنگی سفید میدود و من نشسته نگاهش  میکنم .دستم را روی  سنگ میکشم و میگویم .. چه دایی بدی هستی...نمیبینی اینهمه کنارت میچرخد؟... چیزی بگو آخر...و با سواد هنوز نصفه نیمه دور شده از  هفت سالگی هایم ازلای پرده خاکستری  اشک به نوشته های روی  سنگ نگاه میکنم. 21 ساله... چقدر نمیروهای پف کرده ام را دوست داشت و چقدر بابت دماغ خواستگارم  من را اذیت میکرد و من میخندیدم و میگفت بی غیرت ...دارد شوهرت می شود......صدای آب ..مشت  من ..لب های  کوچک ..خنده های  او..ببعی  بازی  ها ...کوفته قلقلی های بدون رب و پوستی حوله ای و نرم...کاش  همه چنگال های  دنیا   ته گلویم را خراش  دهد..کاش  همه خرچنگ های  بزرگ دنیا روی صورتم راه بروند و کاش همه ناخن های دراز بغض هایم را فشار دهند آنقدر  تا خون بچکد از  گلویم ولی  یک روز ..فقط یک روز پسرکم را در آغوش بگیرد در  جواب  دایی  گفتن هایش  بگوید جان  دایی!

کاش  مادرم اینجا بود..کاش  کمی هوا بود...

پدر

تصویر پدر توی  ذهن سال های کودکی من  بابایی بود که صبح میرفت سر کار و قبل از  دو خونه بود و ناهار با صدای اخبار ساعت 14  اقای  حیاتی  خورده می شد و  گاهی  هم صبح پدر به شبش گره میخورد و  استقبال از پدر با یک لیوان چای  داغ تازه دم  خستگی رو از  تنش در می آورد. پدر من تصور ایده آل  هر  کودکی بود. مردی که همیشه غبطه بچه های  فامیل رو بابت داشتنش  توی  چشمهاشون میدیدم.مردی که کافی بود جایی پا بذاره  یا توی  جمعی  باشه دیگه مگه غم جرات داشت بمونه توی  اون فضا؟ مگه آدم ها غیر از شادی و  خندیدن چیز دیگه ای  بلد بودن اون  روز؟ پدری  که حتی بزرگترها فرق صدای اون و صدای  یه جوجه کوچولو که مادرش  رو صدا میکنه یا آلن دلون یا هزار صدای  دیگه رو از  اصلی تشخیص  نمیدادن. بابا توی  اجرا و استفاده طنز گونه از  همه پتانسیل هاش و بخصوص تقلید صدا یه هنرمند تموم عیار بود و وقتی  ماجرایی رو تعریف  میکرد دیگه بهتر از  اون کسی  نیمتونست چیزی تعریف  کنه. مردی که توی  خونه اش  همیشه مهمونی بود و سفره های بیست سی  نفره  تابستون ها توی  ذهن اکثر آدم های  فامیل هنوز هم مونده. پدر برای  ما نمونه کامل یک مرد خونواده بود . مردی که وقتی  بعد از  گاهی 12  ساعت کاری  به خونه بر می گشت باز  هم یکی  یکی  بچه ها رو میذاشت روی  کولش و  دور  هال بزرگ خونه میچرخوند و چقدر دیدنی بود  دنیا از  اون بالا..بهش  توی  دلم میگفتم مراسم تاج گذاری  شروع شد دوباره و  ما تاجی  میشدیم روی  کول های  پدر...و نوبت آخر  برای مادر بود که با اصرار پدر روی  کول هاش  بشینه و با شرم خاص  از بچه ها که دست میزدند و برای اینهمه  توان پدر هورا میکشیدند دست تکون بده و هی بگه شونه هات خسته شدن ..بسه ...پدر  انگار جایگاهش  توی  قلب بچه ها با نیروی  بدنیش  ارتباط  مستقیم داشت. روزهای تابستونی که پدر همیشه گرمایی  ما مستقیم از  بیرون  وارد حوض  خونه میشد و  خنکای  اب  همه خستگی  هاش رو از  تنش  در می آوردروزهایی که دخترک ده ساله اش  لباس  کاراته پدر رو میپوشید و توی  خونه همچین راه میرفت انگار  ملکه ای  پرنسسی چیزی  هست..روزهایی که با افتخار  عکس  های  نمایشنامه ها  و تئاترها و  گریم های  پدر رو به دوستانم تو مدرسه نشون میدادم ...روزهایی که پدر به ما یاد میداد اگر تو زندگی حریفت بالاتر از تو بود نذار ترس  رو تو چشمات ببینه فقط برو جلو...و اگر  حریفت پایین تر بود نذار  تحقیر رو تو چشمات  بخونه...بذار بیاد جلو... روزهای  کودکی  ما سرشار از پدری بود که شب های  تابستونش بوی  پشت بوم اب پاشی شده  میداد و  تلویزیون سیاه سفید  مخصوص اونجا رو روشن میکرد . پدری  که به غر زدن های  من و خواهرم برای  بالا بردن شام از  اونهمه پله فقط  میگفت وقتی برسین بالا دیگه از سختی راه یادتون  میره... وقتی ببینین چقدر  بالا اومدین  دیگه به راه فکر  نمیکنید فقط  خنکی  هست و چشم انداز باغی بزرگ پیش رو ..بابا همیشه تصویر زیبایی از آینده نشونمون میداد.از  پدر یاد گرفتیم دختر بودن چیزی  هست که برادرهامون هیچ وقت لذتش رو درک نخواهند کرد. از  پدر یاد گرفتیم زن باشیم ولی  مرد و مردونه زندگی  کنیم.  پدر هیچ وقت پول کف  دست من و خواهرم   نذاشت ولی شب  وقتی  همه خواب  بودند آروم زیر متکای  دخترهاش پول ها رو میذاشت تا دستشون جلوی  هیچ مردی  توی  زندگی  دراز نباشه.پدر  اجازه داد ما    برای  تابستون های  گرم آلاسکاهای  قرمز با آلبالوهای  تو حیاط  و نارنجی  با آب پرتقال  درست کنیم و به بچه ها بفروشیم و  چه طعم خوشی  داشت سکه های  دو تومنی  حاصل تلاش  من و خواهرم وقتی  توی  مشت لمسش  میکردیم...وقتی  پدر  فهمید تو دوازده سالگی  نقاشی هام رو به برادرهام میفروشم و سفارش  ازشون میگیرم برای  جلد کردن کتاب هاشون خنده بلندی  کرد و احساس کردم از  اینکه دخترکش  عرضه پول دراوردن داره  خوشش اومده. روزهای  طولانی سال تحصیلی به امید رسیدن تابستونی که پدر با یک جعبه بزرگ کتاب  کرایه ای  از کتابفروشی  فلسطین می اومد خونه سپری می شد.کتابهایی که من و خواهرم رو مسحور خودش  میکرد  و تنها چیزی بود که بازیگوشی های ما رو به چند ساعتی ارامش  تبدیل میکرد. هیچ وقت یادم نمیره کتاب ( پر) ماتسن رو چطوری از  لای  کتابهای  مخصوص  بابا کش  رفتم و  با چه ترسی خوندم و  دوباره برش گردوندم. کتاب های  کارآگاه های  امریکایی رو به نوبت با خواهرم کشیک میدادیم و میخوندیم اونم کی  کله صبح و با هر دعوایی بدترین تهدید این بود که دلت نمیخواد که بابا بفهمه چی  خوندی ؟!!! هیچ وقت یادم نمیره اون روزی که یه کتاب  بزرگ جلد زرد رو که مربوط  به اندام های  تولید مثلی  بدن انسان بود و راز و رمزهای  زناشویی  رو توش نوشته بود  رو از  بالای  تخت مامان کش رفتم و وقتی  دنبالش  میگشت داشتم  از  ترس  نقشه  میکشیدم که چطوری  بذارمش که نفهمه و به یه بهانه ای  ده دقیقه ای  مامان رو فرستادیم خونه همسایه  و کتاب رو با ناشیگری  تمام گذاشتیم زیر متکا و  کتاب  تا سال های  بعد و تموم شدن کودکی و نوجوونی  ما هنوز پنهان بود و مامان خبر  نداشت دو دور   خونده شده اون کتاب  با اینهمه مواظبت. من تا سال ها هنوز خیلی  کلمات تخصصی و  گاها متداول رو تو خوندن اشتباه با خودم تلفظ  میکردم و ناشی  از  این بود که خیلی زود سراغ کتاب های آدم بزرگ ها رفته بودم و  فقط  میخوندم و می رفتم جلو... شاید باورتون نشه من تا همین ده سال پیش  به کلمه اذعان    میگفتم   ادغان!!! یا به غیر  مترقبه میگفتم غیر  متقربه!!!! خلاصه پدر همیشه حضورش  نزدیک بود ولی  نمیشد خیلی  به حریمش وارد شد. ابهتی  صمیمی داشت و بزرگتر که شدیم وقتی شونه به شونه بابا میرفتیم سینما  یه طوری  بازوی  بابا رو میگرفتیم تا همه دنیا اشتباه کنند و فکر کنند ما زن  این مرد هستیم!! و داریم میرم کلاه قرمزی  ببینیم با هم.!! من اما  از  همون اول خیلی به کلاس و ملاس و اینا اهمیت میدادم انگار  چون هیچ وقت یادم نمیاد بعد از شش سالگی  با بابا رفته باشم موتور سواری و  بابا  هر  چیزی  اراده میکرد کافی بود بگه : نکنه دلت میخواد با شلوار  کردی و دمپایی و موتور بیام دم مدرسه دنبالت و  لهجه دار هم حرف بزنم!؟؟؟ و من نمیدونم چرا اینقدر  خنگ بودم که این شوخی رو همیشه جدی  میگرفتم و  کابوسی بود برام توی  اون سال ها!!

همیشه یه کار  مامان برام سوال بر انگیز و در  اون سن و سال خیلی بیرحمانه به نظر  می رسید: چرا همیشه بهترین  بخش  غذا ..سر  گل  چایی ( اولین لیوان چای  تازه دم)  و  بهترین و خوشمزه ترین  تیکه همه چیز  مال بابا بود..حتی  اگه مامان از  سهم خودش  میگذشت...و همیشه به خواهرم میگفتم این مامان شوهرش رو پر رو میکنه با این کارا...وقتی  هست همه میخوریم وقتی  هم کمه  خب  همون رو تقسیم بکنه بین خودش و بابا دیگه!!! چییییییش!!! و بعد ها فهمیدم حرمت مرد خونواده هر  چند به غذا نیست ولی  توی  چشم بچه ها به همین چیزهای  کوچیک شکل میگیره. کمی بزرگتر  که شدیم من موندم و  غصه تبعیضی  که بین من وبرادرم تو ازادی  بیرون از  خونه  کم کم داشت خودش رو نشون میداد...هیچ وقت دعوایی که تو سن 17 سالگی با مامان کردم رو یادم نمی ره که نذاشت من برم با دوستام سینما و دقیقا دو روز  بعد بابا اجازه داد برادرم که از  من 4 سال کوچیک تره با دوستاش برن  سینما  و  البته تلاش برای شیره مالی سر من  که با مربی  مدرسه میرن افاقه نکرد و من زخم خورده و  دل چرکین فقط  آرزو میکردم  زودتر  18 ساله بشم و رها شم از  اینهمه !!! محدودیت..

.الان که به او نروزها نگاه میکنم میبینم خب  چند تا تولد و  مهمونی  و گپ و گفت دور  از  چشم مامان باباها  رو شاید با دوستام از  دست دادم ولی  یاد گرفتم برای رسیدن به چیزی که بهم به آسونی  داده نشد تلاش  کنم و   مهم تر  از  همه زندگی کنم با اعتمادی که به من شکل گفته...و وقتی  نوزده ساله شدم و صبح میرفتم  دانشگاه و شب برمیگشتم دیگه هیچ کس  نپرسید  کجا بودی و با کی بودی..توی  چشم های  بابا که گاهی  دورادور  مواظب  من  و دوستام بود  اعتمادی  عمیق رو میدیدم.اعتمادی  که هرگز کم یا آلوده به خطا نشد. من از  پدرم یاد گرفتم رها کنم اون کسی رو که دوست دارم  تا خودش  مثل بادبادکی  سبک توی  باد ملایم به پرواز  دربیاد و  نخ مطمئن  و  قوی  توی  دست های  من باشه.کشیدن بی جای  نخ فقط  باعث  میشه دست ها عمیق بریده بشه و بادبادک محصور  در  دست هایی که با هر نوازش  رنگ خون و  آلودگی رو روی اون به جا میذاره تلاش  کنه راه فراری  پیدا کنه. من یاد گرفتم اگر  تند بادی  بادبادکم رو با خودش برد شیون کنان دنبالش  نباشم و بذارم روی درختی  یا پشت بومی  اروم بگیره و اون وقت تصمیم بگیرم ارزش  دوباره اوج گرفتن داره یا نه ...(البته اول یه دور  بادبادک رو جر جرش میکنم بعد تصمیم میگیرم ها!!!!دختر  کرد الکیه  مگه!!)

و اما این روزها پدر گاهی  عمیق به من نگاه میکنه اونقدر  عمیق که حس  میکنم تا  انتهای  وجودم رو مبینه ...وقتی  پسرکم رو در  آغوش  میکشم  و بوش  میکنم ..وقتی شرمگین و با حیا دست ها م رو از زیر  دست های  همسرم در میارم جلوی بابا و وقتی با برادرم مسابقه جوک لوس  گفتن میذارم  با هر حرکتی  انگار ذره بین پدر بیشتر روی  ما متمرکز  میشه...پدر سال های  رفته رو در  من و  خواهر و برادرم میبینه انگار..از  او ن مرد  ورزشکار که به راحتی  یه آدم 80 کیلویی رو روی  کولش  میذاشت  و تو دوچرخه سواری  و طناب زدن تا مدت ها  رقیب قدری  نبود براش  حالا مردی  مونده که هر وقت به انگشتان کشیده و  انگشتر  عقیق اصل یادگار پدرش نگاه میکنم  دلم داغ میشه...دلم همون  سال ها رو میخواد...دلم میخواد بابا به پسرکم  شگردهای  طناب  زنی  حرفه ای رو یاد بده و  مثل من و خواهرم که دوچرخه سواری رو یاد گرفتیم از  بابا  و  بیشتر صبح هامون با بدمینتون بازی توی  پارک ملت گذشت پسرک من هم بالا پریدن ها و هیاهوی  پدرم رو ببینه و بدونه اون هم روزی  مردی بوده که خیلی ها به دخترهاش  رشک میبردن بابت داشتنش. پدر  این روزها ترجیح میده توی  تنهایی  اتاقش  یادداشت هاش رو مرتب  کنه و  روزنوشت هاش رو با وسواسی  عجیب  بنویسه. چشم های  پدر این روزها از  دست به دست چرخیدن آلبوم کارهای  هنریش برق  نمی زنه  هر  چند  درخشش چشم های  بابا رو وقتی  میبینم  دلم آروم میشه. من در خودم  بزرگ میشم  وقتی  میبینم  دست زدن به خودنویس ها و خودکارهای رنگی و گرون قیمت  بابا...ورق زدن کتاب  شجره نامه خانوادگی  ما که چیزی بیشتر از با ارزش  هست برای  بابا  فقط  برای  یه پسر  کوچولوی  یه ساله مجازه. دلم میخواد یونا از پدرم یاد بگیره گره زدن کفش  هاش رو ..کاری  که من از پدرم یاد گرفتم ...یاد بگیره واکس زدن کفش های خونواده رو ..کاری  کا بارها شاده بودم پدرم با چه عشقی  انجام میده...یاد بگیره اعتماد کردن رو .. حسی که پدر در ما به زیبایی بوجود آورد ...دلم میخواد به بابا اعتراف کنم هنوز  هم وقتی اون شلوار  کردی سیاهت رو میپوشی و انگار  عزیزت  هست  من همون دخترک ده ساله میشم که میترسم  کسی  تورو ببینه توی اون لباس ولی  این باعث نمیشه بهت افتخار  نکنم ..باعث نمیشه روزی که تو مراسم فارغ التحصیلی من سخنرانی کردی و من با غرور به بچه هایی که پدرهاشون شیک تر  از  تو و مادرهاشون با کلاس  تر  از مامان بودن با غرور  نگاه  کردم  و به تو افتخار  کردم رو یادم بره...  پدر بزرگ به تو چیزهایی یاد داد که آدم های  دور وبرت نداشتن و  تو به ما چیزهایی یاد دادی که ارزش  او نها رو الان میفهمم و من هم سعی  میکنم به پسرکم چیزهایی رو یاد بدم که به قول تو  اون ژن شازده بودن فامیل پدرت گم نشه توی  این دنیای فراموشکار آدم  گم کن!! شازده بودن در 40 سال پیش  توی  خونواه  پدریت به عمه های  ....السلطنه و  مادر بزگ شاجانت بود و پدر بزرگ (آقا خان)  و در  این روزگار به دل شاد و صمیمت کودکانه و اعتماد به دنیاست... بهت قول میدم  شاهزاده ای رو تربیت کنم  که تاج عشق و بخشش وانسان بودن روی  سرش بدرخشه و روزی  خودت بهش  بگی به بودنش و  داشتنش افتخار میکنی.

هر روز  روز توست پدر .. حتی اگر  تقویم چند روز  ورق  خورده باشد. 

بوسه ای با احترام بر دست های نرم  و انگشت های  کشیده و نوازشگرت...

بوی ناب زندگی

 توضیح : پرسیده بودید  قضیه چیه؟کیان چکار کرده بود مگه؟  من از سال 85  این وبلاگ رو درست کردم و برای سالگرد  ازدواجمون به علی  هدیه دادمش. علی  هم گفت راحت باش و مطمئن که من نمیخونم در  واقع علی علاقه زیادی به وبلاگ خونی در  کل نداره و البته این از  اهمیت هدیه من کم نمیکرد .خلاصه برای روز  تولد علی که اون مطلب رو نوشتم شب  علی با یه نامه اومد و وقتی بازش  کردم دیدم کیان از  اون پست پرینت گرفته و آخرش  یادداشتی برای  علی  گذاشته و بدون اینکه به من بگه یا هماهنگ کنه از  نوشته های  من رونمایی  کرده برای  علی. خب واقعا غافلگیر شدم.من برای  این نمی نوشتم که علی بخونه و بدونه  چون اون میدونه . من برای  خودم مینوشتم تا احساساتم گم نشن توی دلمشغولی  های  روزمره زندگی ولی  این فرصت که علی  نه از  خودم که از  یکی  دیگه و بخصوص از  کیان که خیلی  مورد تایید همه هست اینا رو دریافت کنه  فقط  و فقط  از  خود کیان بر میومد و بس...  

 

 

 

 

 

دوباره برای  او

که هر چقدر از او مینویسم باز  هم انگشتانم روی  کلمات سر  میخورند و من را دنبال خود  میکشند.

برای او که کلماتش روی  کاغذ سفید دیشب مرا با خود به     |جایی   دورتر|  برد...خیلی دورتر از آنجا که بودم.به لابلای چادر سفید زنی  پیچیده در باد...در  انتهای  کوچه ای  که بوی  انارهایش  عشق را دست نیافتنی مینمود. 

.

خونه مامان بودم. مامان نیست و رفته مسافرت  و من و  خانم داداشم داشتیم دلتون نخواد پیراشکی  درست میکردیم.علی  دیر اومد اون شب.  ومن  اونقدر  مشغول که وقتی  علی با یه پاکت ایستاد جلوم و  گفت اینو کیان  داده بهم  اول خیلی توجه نکردم و  گفتم خب  چی  هست؟یعنی  فکر هر  چیزی رو میکردم غیر  از  این ...با نگاهی که صاف توی  چشمام خیره شده بود گفت بازش  کن ...و وقتی  اولین کلمه رو دیدم ...وای!میخواستم بودی و  محکم بغلت میکردم و میگفتم کیان .. چکار  کردی  پسر..چکار کردی....باور  کن تا حالا هیچ چیزی  نتونسته بود  منو اینطور غفلگیر  کنه...مونده بودم چی بگم..تو از  نوشته های  من  نوشتی برای  علی  و  شروعت هم با متنی  بود که میتونستم ساعت ها تو ذهنم علی رو در  حال خوندنش  تجسم کنم و باز  هم لبریز شم از شوق.

..کیان تو دوستی  رو این روزها داری  در حق  من تمام و کمال به جا  میاری .یه وقتایی  فکر میکنم چی  میتونه نبودن تو توی  اینهمه سال رو برای  ما جبران کنه. بارها باخودم گفتم چقدر  دیر پیدات کردیم . میدونم اونقدر آدم ها  توی  زندگیت بودن که بودن یا نبودن ما شاید برای  تو فرق  زیادی  نداشت ولی  تو  و بودن  تو و حضور  اینچنینی تو و تلاشی  که برای  یادآوری  /ایمان/ و / امنیت /  این زندگی به ما داری   من رو سرشار  میکنه از داشتنت.

با کلمات نمیتونم بازی  کنم. نمی تونم حسی رو که دیشب  به من و علی  دادی برات توضیح بدم. نمیتونم بگم چقدر  محبتت توی  دل من بیشتر شد.  تو آدم پر رنگی  توی  زندگی  ما هستی .تو ترکیبی از همه رنگ های   گرم مهربونی هستی. توگاهی فراتر ازیه آدم میشی کیان و من دوباره و دوباره میفهمم تو چقدر برای آدم ها و احساسشون و بودنشون اهمیت قائلی و چقدر خوشبختند همه اون کسانی که تو دایره دوستی با تو  زندگی  می کنند.دو سه روز  پیش به محبتی که به پسرک داری  فکر  میکردم و اینکه گفتی  دلت گاهی براش  تنگ میشه. خیلی از دوستامون  ممکنه برای  اون دلتنگی  کنن ولی  محبتی که تو با در آغوش  گرفتن یونا بهش  میدی و  اون هم این رو خوب  فهمیده از  نگاه من پنهان نمی مونه و  من برای  خیلی  چیزهای  دیگه هم  از  تو سپاسگزاری  میکنم.

کیان .... همیشه در  اوج بمونی.  این هفت سال اول و هفت سال دوم و همه هفت سال های  بعدی زندگیت.

پی نوشت :

  گوشهات رو بیار  جلو کیان: پیراشکی  های  من بعد از  این سرشار از بوی   نامه  های  عاشقانه یک زن به همسرش  هست. و تو هم سهم بزرگی  داری  توی پیچیدن اینهمه بوی ناب  زندگی.  از  حالا به بعد هر وقت پیراشکی  درست کنم سهم تو مثل یاد تو محفوظه اینجا  و نمی خوام و  نمیگیرم و اینا هم نداریم.  اوکی؟

 

 

خردادی های من

علی  مهربونم  

 ۲۹ خرداد   

.

توی  ذهنم خاطره اولین هدیه  من به تو پر رنگ میشه..رنگی و گرم و واقعی  ..مثل همونی  که بود..اولین بوسه  من  روز  تولدت ..یادته؟

 امروز  اما من میدونم و تو میدونی از  حرف هایی که دیشب بین ما گذشت...توی  پارک..دست تو دست هم و برای اولین بار بعد از یک سال جسارت تنها گذاشتن یونا پیش  بقیه رو به خودم دادم اون هم دو ساعت تموم...دو ساعتی که دو دقیقه گذشت بر من و من حرف زدم و تو گوش کردی.به دلتنگی هام..به این روزها...به حسی که همیشه بهت داشتم و دارم...به حرف هایی که غیر از  تو به هیچ کسی  توی  دنیا نمیتونم بگم.

 و تو نوازشم کردی و بازوهات رو دورم فشار دادی و منو لبریز  کردی  از  حس اطمینان به بودنت..به فهمیدنم..به درک شدنم...به مهم بودنم ... و من برای اولین بار  خجالت نکشیدم از  کسانی که از  جلومون رد میشدن و  خیره نگاهمون میکردن و گذاشتم اشک هام بریزن و مردم ببینن یه زن کنار شوهرش  میتونه توی  پارک بشینه و  دستش رو بگیره و  بدون ترس  از قضاوت درست یا غلط شون بذاره همسرش نوازشش کنه و حس لطیف زن بودن رو توی  این جامعه  آهنی و سرد و بی هنجار به او ن برگردونه. 

از  خدا ممنونم که تو رو به این دنیا دعوت کرد تا من  زندگی ام رو در  کنارت تجربه کنم.

از  مادرت ممنونم که تو رو بزرگ کرد و به من یاد داد میشه پسرکی رو تربیت کرد که دخترک روزهای  اینده زندگیش لبریز بشه از روزهای شاد و زیبای  بودن در  کنارش. 

از  پدرت ممنونم که مرد بودن و صداقت رو به تو یاد داد. 

ازهمه معلم های زندگیت ممنونم که به تو خوب  دیدن و  خوب  زندگی کردن رو یاد دادند. 

از  پدرم ممنونم که به من تاکید کرد زندگی با این مرد رو از  دست ندم.(  هنوز  نمیدونه من دیوانه وارعاشق  تو بودم ولی  نشون نمی دادم تا حرمت پدر فرزندی مون حفظ بشه) 

 

منتظر روزهایی هستم که شادمانه تر  ازهمیشه من و پسرک کنارت باشیم و لبریز بشی از  همه رنگ های زیبای زندگی ...منتظر روزهایی  هستم که شاهد قد کشیدن و ریشه گرفتن گل قشنگمون باشیم و براش  دو دوست باشیم فقط  ..نه پدر ومادر جبری..هنوز  باور  نمیکنم این همه مدت گذشته و تو این همه سخاوتمندانه و اونطور  که شایسته تو هست  به من تو زیبا دیدن زندگی  کمک کردی. منو باور  کردی و  بهم فرصت دادی باورت کنم.

علی  جان...تو منوبه معنی  این جمله رسوندی که برای پرواز  دو بال قوی و هماهنگ لازم هست. اگر  گاهی ضعیف بال زدم..اگر  گاهی  خسته شدم و تو منتظر موندی..اگر  گاهی  غبار روی  من نشست و تو صبورانه از  من زدودی  غبار رو..اگر  گاهی بر  خلاف  مسیر  پرواز کردم و تو برگشتی و من رو با مهربونی با خودت  همراه کردی و همراهم شدی...اگر صبوری  نکردم و صبورانه و سخاوتمندانه گذاشتی آروم بشم دوباره... و اگر دست هات رو توی  بادهای  سرد روزگار  دورم گرفتی  تا پناهی  داشته باشم ...بابت همه این ها ازت ممنونم و فقط  میتونم بگم همه تلاشم آرامش  تو و خودم و زندگیمون هست. 

.  

و  چی  میتونه زیباتر از این باشه که روز  تولد رو وقتی  جشن بگیریم که کاممون از شیرینی   بودن در  کنار پسرک و تولدش  با اختلاف یک روز  با تو هنوز شیرینه.... 

شما دو تا  همه زندگی من هستید.  

بابایی تولدت مبارک

عزیزکم تو هم تولدت مبارک  .یک ساله شدن و  لبریز  کردن من و پدرت از  دنیا دنیا عشق و خوشبختی...حرف ها دارم برات ..فقط  همین قدر بدون:

پسرم آرزو میکنم یک روز مردی بشی  مثل پدرت تا زنی  پر از احساس و  عشق  از بودن با تو حس  کامل خوشبختی  توی  همه  روحش و زندگیش  جاری بشه...  

آرزو میکنم مردی شوی  مثل پدرت تا خنده و شادابی و زندگی  توی  چشم های  خونواده ات همیشه میهمان باشه و در اینده زنی  در  وبلاگش  بنویسد از  مادرت ممنونم یونا که عشق ورزیدن و  دوست داشتن را به تو یاد داد و من سرشار شوم از قطر قطره نوشیدن تو ... 

 عمری طولانی و پر برکت  و تنی  سالم و شاداب و روزگاری پر از  عشق و  مهربونی برای  دو عزیزک دلم آرزو میکنم. 

 

برای  تولد تو   یونا بعدا خواهم نوشت .برای این روز حرف ها دارم.... 

عشق

اولین باری که عاشق شدم نمیدونم عاشق  چی  شدم..اصلا انگار  خود عاشق شدن مهم تر  از  طرف  بود برام. یه پسری بود دراز و لاغر و  بلند که لقبش  تو فامیل نردبون دزدای  دریایی!!! بود .وقتی  میخندید این دهنش  کناراش  چین میخورد وردیف  دندونای  سفیدش  پیدا می شد .من و  صبا و یکی  دیگه از  دخترهای  فامیل همزمان  عشق رو توی  وجود این بنده خدا دیدیم انگار!! و سه تایی  زدیم و عاشق  نردبون شدیم..خنده دار بود ..خیلی ..تلاش هر  کدوم از  ما برای جلب توجه اون و  خر کیف شدن نردبون از  اینهمه وفور  نعمت ... خونواده بسامان وخاصی  نداشت ولی  از  همون سن و سال این پسره اونقدر  جربزه و غیرت داشت که هنوزم که  هنوزه وقتی میبینم با چه تلاشی برای گذران زندگی  همسر و دو فرزندش  تلاش  میکنه تو دلم تحسینش  میکنم و البته خدا رو شکر  میکنم که اون عشق یکطرفه چند روزه  زندگی  هیچ کدوم رو عوض  نکرد. نمیدونم این نردبون چی  داشت تو وجودش  که حضورش  بعد ها و بعدها توی  خونواده ما بیشتر و بیشتر شد. از  بازی روزگار  نردبون زد و  عاشق  دختری شد که برادر  من سهیل توی  همون سن و سال قرومه سبزی و اینا برای  دختره میمیرد و  او نهم از  بچه های  فامیل بود. یعنی خداییش  هیچ هیچ سنخیتی بین خونواده ما و دخترک وجود نداشت و  تلاش  ما  برای  از  کله بیرون کردن این عشق  کار به جایی نبرد..دیدن قیافه سهیل وقتی  که شنید  دخترک ازدواج کرده دیدنی  بود و دیدنی تر  از  اون وقتی بود که شنید با نردبون  عروسی  کرده...خلاصه سایه این آدم روی  زندگی  ما بود  تا مدت ها...بعدترها  از  علی شنیدم که نردبون خیلی  بچه با عرضه ای  هست و برای زندگیش  همه تلاشش رو میکنه..توی  دلم میگفتم انگار  هر  چی با عرضه بوده افتاده جلو پای  ما.!!(آیکون سوت)

دومین باری که عاشق  شدم البته عاشق  نه ها ولی  خب  فهمیدم لرزیدن دل و  روده !! چیه  وقتی بود  که 15 ساله بودم و  طرف برای  ماه عسل!!! با خانومش اومده بود  شهر ما  ..نمیدونید  چه جوری  مثل این دیوونه ها بوی  عطرش که به پتو!! مونده بود رو میبلعیدم( آیکون عشق  جواتی!!)..و جالب  اینکه  همسرش رو فوق العاده دوست داشتم..خب  اون زمان ها کسی  به چشم های براق دخترک پونزده ساله ای  مثل من توجه نمیکرد و به غم چهره اش  وقتی  عروس  خانم دست هاش رو می انداخت دور شونه های  آقا داماد و  میبوسیدش!! خلاصه الان دخترهای  او ن آقا دانشگاهی  هستند!!( خاک تو سرت صمیم که سن و سال هم حالیت نبود) و  واقعا به من علاقه دارند و منم عاشق  شیطنت هاشونم...اتفاقا اون هم آدمی بود  که خیلی  باعرضه بود و علیرغم  سختی هایی که داشت توی  زندگیش  ولی  رو سفید  شد  این روزها و  زندگی آرومی  دارند.این عاشق  شدن های  من با رفتن طرف  از  خونه امون فوق  فوقش  تا سه چهار روز زندگی  میکرد با من و  بعد باز  من بودم و  دنیای  خوشی  نوجوونی.

هفته بعدش  نمیدونم چی شد که یکدفعه  انگار  یادم امد  این مستاجر  ما یه نوه بامزه هم داره هم همسن خودمه و روزهایی  که غروب افتاب رو در  انتظار  اومدن  اون به شب  میرسوندم و روی  پله ها ساعت ها مینشستم و  به هزار و یک بهانه  ازش  خبری میخواستم بگیرم هم گذشت و با اومدن  مهر و سال تحصیلی  جدید باز  سرم به درس و زندگی خودم گرم شد و عاشقی  رفت و  حوض  بی  ماهی یواش  یواش  به استقبال  پاییز  رفت.

دفعه سوم دیگه روی  هر چی  اسکول رو سفید کردم!! طرف رییس  اداره بابا بود( یا خدا!) که زن و سه تا دختر مثل ماه داشت و به ما مکالمه  زبان یاد میداد.(هنوز  دبیرستان نمیرفتم)وای  که من هنوز که هنوزه  چشم های سیاه و  خنده های  زیباش رو یادمه . اونقدر  عاشق  این مرد و زن و بچه هاش  شده بودم که خودم هم مونده بودم من  آقای رییس رو دوست دارم بلاخره یا نه!!! وقتی  میومد خونمون من دامن زیبایی  میپوشیدم و همش  سعی  میکردم با خوب  درس  پس دادن بهش  توجهش رو جلب  کنم که موفق  هم شدم  و البته  اون فکر  میکرد  من عاشق  زبان هستم نه معلمش!! این بنده خدا هم گذاشت  رفت خارجه! و  ما موندیم و  حوضی  که خالی  از  ماهی  های  قرمز  عاشق بود...بعدها فهمیدم من عاشق  گرمی و مهربونی و خونواده دوستی  این مرد بودم نه خودش و  چون خیلی از  نظر  اداب  معاشرت و  سر و زبون شبیه بابا بود من عاشق شخصیتش شده بودم...

خلاصه توی دبیرستان عاشق  نشدیم و همینطور  حوض بی  ماهی موند تا نزدیک های  دیپلم...که من یک روز  اتفاقی یه شماره گرفتم و  تو سه ثانیه  به نظرم صدای اون ور خط   خیلی رویایی و خونواده داراومد!!!!! خلاصه روزهایی که  غذاهای  مامان همش  ته میگرفت و  من  خارج از  دنیای  نوجوونی  عشق  رو مزه مزه میکردم رسید...غذاها چرا ته میگرفت؟ چون من سر  آشپزی میرفتم توی دنیایی  دیگه ...کل این حس و  پیچ و تاب  دل و روده و  عشق  تلفنی یک ماه هم نشد و وقتی  پسره اون ور خیابون داشت رد میشد و من این ور  خیابون بودم  و  موتور گشت  شک کرد و  از  من پرسید  چکاره اون آقای  اون ور  خیابونم!!( ای  خدا چه دوره سیاهی  بود  او  سال ها) توی  دلم یه ای  خدا ! گگگگگلط  کردم غلیظ  گفتم و کلا دور و بر عشق و  عاشقی رو خط  کشیدم..

تا اینجا که همه حس ها یکطرفه بود .و حس  دوطرفه رو  کسی به دل من مهمون کرد که  بزرگ شدن و  قوی شدنم رو مدیون  بی معرفتی هاش   هستم..سال آخر  دانشگاه ...جذاب ترین  پسر  دانشکده ( از  نگاه  دخترک های  همسن   صمیم همون سال ها) و نزدیک شدن هایی که من هی  دور میشدم و اون جلوتر  می اومد..من  پس  میزدم و اون پیش میکشید من انکار  میکردم و اون اقرارمیکرد..... اون سال ها مثل الان بر این باور بودم که  پسرها هم مثل  دخترها  دوست های  معمولی  هستند برای  من  و وقتی یه ناگفتنی های  زندگیش و  حرف هاش گوش  میدادم هنوز  هم مطمئن بودم از  خودم و اینکه عاشقی  حداقل این شکلی نیست...هر روز صبح زودتر  از من دانشکده بود و هر روز ساعت ها با  من  بود و  من دلخوش به دوستی  ساده بینمون..تااینکه سر  کلاس دانشکده وقتی برای  بچه های  رشته های دیگه کلاس  داشتم    یکباره حس  کردم یه رشته باریک داغ  وارد  چشمام شد و اونقدر  داغ و سوزنده بود که به وضوح  معذبم کرد..خیلی  تلاش  کردم نذارم این حس  تمرکزم رو از بین ببره و حیرت تو وجودم آوار شد وقتی  فهمیدم این  رشته داغ و  پر حرارت  از  ته کلاس و از  چشم های سیاه  و گیرای اون داره میاد طرفم و  اون روز بود که فهمیدم من هم دارم گرم وگرم تر  میشم.  .از  این اعتراف  هیچ وقت احساس  املی  نمیکنم ولی  اولین که آخرین بار هم بود   که دست های  عاشقش رو غافلگیرانه گذاشت روی  دست های  من  به وضوح تکون سختی  خوردم و تا ساعت ها دست هام داغ داغ بود... من به باتجربگی  الان توی  شناختن خودم  و بروز  احساساتم نبودم اون سال ها ...من یکباره توی  استخری  افتادم که همیشه  بی خیال و  سبک از  کنارش  رد میشدم...شعرهای اون سال ها و نوشته هام  هیچ وقت تکرار نشد..انگار همه احساساتی که به یکباره اومدن بیرون به همون سرعت هم رفتند زیر خاکسترها .. خاکسترهایی که آتش  زیرشون سال ها ست سرد سرد شده. یادمه هیجان دیدن مامانش وقتی  داشت از خونواده ما تحقیق  میکرد به من گفت خیلی  ساده عاشق شدم ... و اما حوض  تنهایی من  خیلی زود بی ماهی و خالی تر  از خالی شد. ....عمر  دو سه ماهه این دوستی ساده وقتی  تموم شد که تو اوج اظهار  محبت به من  ناباوانه  فهمیدم  نتونسته صادق باشه حداقل با خودش و برام نوشت که  نتونسته  خودش رو راضی  کنه به من  و همه احساساتم دروغ بگه..بیشتر  از  این دروغ بگه.....او دلخوشی  روزهای  پاییزی من بود و حالا توی  یه زمستون بیرحم  من مونده بودم و هزار تا سوال و  فهمیدن اینکه عاشقی  گاهی  چقدر درد دارد ...

من موندم و وسط  خراب شدن و آوار شدن بودم که به خودم گفتم هی  دختر..خجالت بکش!!! تمومش کن..بلند شو... وتموم ساعت های روزم رو تو کتابخونه دانشکده گذروندم. درس خوندم و درس خوندم..ترم اخر بودم و  دوست هام ..اون هایی که منو میشناختن و میدونستن چقدر  احساس  برای من در زندگی  پر رنگه ناباورانه نگاه میکردند...به یک تغییر نیاز داشتم..توی   4 ماه بیست کیلو کم کردم و به وزن آرزوی  همیشگی  زندگیم رسیدم..زیبا شدم .. دوباره معدل الف  شدم...و با نزدیک شدن به خودم  اون رو فراموش کردم...حداقل در  این سطح که بی تفاوت باشم و شنیدن اسم یا دیدن دوباره اش  دلم رو نلرزونه...من سایه ای  از  عشق  رو تجربه کردم اون  موقع نه خودش  رو ...روزها گذشت ..روزهایی که حوض من خالی از  خود نبود  و  من خودم رو توی  آب  اون میدیدم ...روز هایی که به خودم فرصت دادم بفهمم چی  میخوام از  یه رابطه ..چی دوست دارم و  چی  نمیپسندم.. معیارهام چی هست ..واقعا از  زندگیم چی  انتظار  دارم..و وقتی  خودم رو خوب  فهمیدم  آروم آروم و وقتی  اونقدر به خودم نزدیک شدم که صد رابطه هم نیمتونست منو  اونطور  به خودم بشناسونه  علی وارد زندگی من شد..من تو نگاه اول بهش  دل ندادم..اونقدر  نرم و آهسته وارد ذهن من شد و اونقدر آروم و ساده توی  دلم نشست که یک روز  دیدم بعد از  مدت ها آشنایی عاشقش  شدم..عشق  کلمه ای  کوچک بود برای  حس من...انگار  علی رو مدت ها بود  میشناختم...من هیچ وقت برای  علی  قطعه ادبی ننوشتم..شعر  نگفتم..این چیزها از  ابهت و بزرگی  رابطه ما کم میکرد انگار..اصلا کلمه ای  نمیتونستم پیدا کنم که وقتی روی  کاغذ میاد  کوله معنی اش  از  حس من سنگین باشه..کلمات خالی  از  معنی بودند وقی  چشمهای  علی به من نگاه میکرد و  وقتی  دست ها ش نرم نرم روی  دست هام میلغزید انگار  سال هاست گرمی اشون رو حس  کرده بودم...عشق  از سایه در اومد و اونقدر بزرگ و  روشن همه وجود منو گرفت و  گرم شدم و  نور گرفتم که هیچ وقت  هیچ کس  و هیچ  چیز زندگیم نمیتونه چیزی بیشتر  از  این به من بده  ..حتی  حضور  پسرک ..وجود گرم و  معصوم این ثمره زیبا حتی  توی  ذهنم هم نمیتونه رقیب  خورشیدک همیشگی قلب من بااشه....

علی  اولین عشق واقعی زندگی  من بود و هست.با علی  اونقدر  خودم رو بهتر شناختم و فهمیدم کی  هستم و  چی  میخوام که امکان نداشت عشق های  سایه وار دیگه بتونه اینهمه به من کمک کنه...من به این نتیجه رسیدم که وقتی  محبت تو دلم  عمیق و اروم نشسته باشه  تلخی  نمیتونه دووم بیاره..وقتی  این عشق  من و  علی رو بزرگ تر کرده و  باعث شده چیزهایی  جدید تو وجودمون پیدا کنیم و  دیدمون به زندگی  فرق  کنه با قبل  خب  مسلما ارزش  حفظ  و  پروروندن هم داره. شاید این حرف  ها خیلی شعار به حساب  بیاد ..بهم گفتن خیلی  ها...بارها سرزنش  شدم که تو زندگیم به رویاها چسبیدم و از  حال غافل شدم..بارها ریشخند دیدم و بارها  نگاه های  عجیب و غریب  بقیه رو تحمل کردم.گاهی با خودم میگم بقیه در مورد زندگی من چه تصوری  دارن؟  من  شاید بدهکارباشم به  بعضی  ها  و باید  دوباره و چندباره بگم من هم گاهی  از  علی  دلگیر  میشم..گاهی  تلخ میشم . گاهی  گریه میکنم و  گاهی فکر  میکنم  هیچ وقت منو دوست نداره!!!!.گاهی   هم هست که مثل یه دخترک عاشق دورش  میچرخم و گاهی  هم آروم فقط  نوازش  دست هاش رو تو سکوت میخوام. من هم گاهی  خسته میشم..غر  میزنم..عصبانی  میشم..عصبانیش  میکنم!! من هم گاهی  اونقدر دل نازک میشم که کافیه چند ثانیه دیرتر بهم توجه بشه ..اونوقته که میرم توی  اعماق  خودم و  کف  اون همه تنهایی  دراز میکشم و سرم رو میذارم روی  دست هام تا   کسی بیاد ..و گاهی  هم کسی  نیست یا حوصله اش  رو نداره و من خودم  آروم آروم  از  تنهایی در  میام...من هم گاهی  وقت ها  روز  تولدم با یک روز  تاخیر!! کادو میگیرم  چون همسرم توی  مشغله های  زندگی  واقعا یادش  میره اون روز رو ...( البته فقط  امسال اینطوری شد). و یا گاهی  اصلا هدیه نمیگریم تو مناسبت خاصی  . من هم  گاهی  هست که با خشم نگاهش  میکنم...اینها اگر  نباشه   یا من عادی  نیستم و  خشم و نارحتی  و  غم و  ..توی  وجود من  نیست!!! هیچ وقت یا اینکه  مطمئن باشید  حقیقت رو نمیگم...

ولی  اینجا همه چیز  همونطوری  هست که  واقعا هست...دروغ نمیشنوید از  من...ولی اونچه که باعث  میشه من اینهمه از  خودم و زندگی  مشترکمون فارغ از  مسایل مادی و  فشارهای بیرونی  و  کاری  که برای  همه هست در  حد  خودشون   راضی  باشم و  اینجا ازش  بنویسم اینه که من  و علی  حداکثر سعی مون رو میکنیم تا حرمت بینمون خدشه دار نشه...ببینید من خیلی  زوج های  خوشبخت دیدم که  وقتی دعوا میکنن   به هم دو تا فحش  هم میدن  ..خب  من امکان نداره به علی دشنام بدم.هیچ وقت یادم نمیاد توی   دلخوری  پای  خونواده هم رو وسط  کشیده باشیم..هیچ وقت  گذشته یا روزهای  تلخ رو به هم یادآوری  نمیکنیم  مثلا وسط  بحث  نمیگیم  آره تو همیشه!! همینطوری بودی  و  دو هزار بار قبل فلان تاریخ و فلان بار  هم این فیلم رو سر  من در  آوردی...گیر  نمیدیم به هم...محاله  برخورد فیزیکی پیش  بیاد..من وقتی  ناراحت میشم ناخودآگاه میرم یه لیوان آب سرد میخورم و  ترجیح میدم اصلا حرف  نزنم و این حرف  نزدن  و تو خودم بودن  خییییلی  طول بکشه  یه روز میشه ...من به توجه کافی  قبل از خوابیدن اهمیت میدم...چی بشه و انقدر  خسته باشیم که بدون در آغوش  گرفتن هم  فقط  بگیم شب  خیر  گلی   و بخوابیم.  و در  کل نظر  شخصی   من اینه که زوجی  میتونن  به هم دلگرم باشن  و همراه  بمونن با هم که رابطه جسمی  موفقی  داشته باشن. محاله زن یا مردی  توی  رابطه خصوصی  رضایت نداشته باشه  و بتونه طولانی  مدت نقش همسر  خوب و با وفا رو بازی  کنه. توی  این رابطه هم  رضایت دو طرف  مهمه و  بخصوص  خانم باید  این رو حق  همه جوره خودش بدونه که همسرش براش  وقت بذاره  و جسم او ن رو بشناسه. خب چطوری؟ فارغ از  اون درصد متاسفانه زیاد آقایون  که تمایلی به وقت  گذاشتن و راضی  کردن همسرشون ندارن خود خانم ها باید صریح و بدون اوا مامانم اینا این حرفا چیه دیگه صمیم!!! به همسرشون بگن از رابطه دو نفره اشون چی  میخوان .خب  الام ممکنه بعضی  ها بگن اوهههه این صمیم هم فک کرده  دوره کلاه بوقیه هنوز!!! البته که هست در  بعضی  خونواده ها  و من تاکیدم بر اینه که گنگ و مبهم آدم به شوهرش  نگه من و راضی  نگه دار!!! خب  مثل اینه که یه بسته تو بیست تا کاغذ پیچیده رو آدم بده به مرد بدبخت و بگه من اینم!!! همین امشب  کشف  میکنی  بدون اینکه یه ذره این کاغذ ها حتی باز بشه!!! قربونتون بشم خب  این مردهای بیچاره وقتی  هنوز  خود ما زن ها نمیدونیم توی  این بسته چی  هست  از  کجا بدونن...منظورم اینه که واقعا آدم برای  شناختن خودش و  احساساتش  باید  وقت صرف  کنه و  با جدیت هم این کار رو بکنه... منتظر  نباشه هر چی  شد  و پیش  آمد خوش امد. من میدونم ..باور  کنین من میدونم همین الان خیلی  از  خانوم ها  رضایت بسیار پایینی  از  رابطه اشون دارن و علت سردی و  تلخی  زندگی  بعضی  ها هم همینه .خب  بابا حق  داریم به خدا...آخه نباید آدم دلش  به یه چیزی  گرم باشه توی  زندگی؟  چقدر هی  بگیم  دنیا دنیای کار بیرون زن هست  و تو خونه هم که باید  زندگی رو اداره کنه و  وقت نیست و شوهره نصفه شب  از سر  کار چهارمش  میاد خونه و هلاکه  و وقت نداریم و  اینا ...باور  کنین  وقتی دلگرمیش  باشه وقتی  اطمینانش  باشه که این  همسر  که الان از  خستگی  بیهوشه کنار  من  کافیه  فرصتی داشته باشیم تا  بهترین ها رو برای  هم ایجاد کنیم ..همین دلگرمی  آدم رو شاداب  نگه میداره.  من دردم از  خانوم هایی  هست که هنوز  نمیدونن واقعا سیستم بدنشون چطوریه یا میگن رومون نمیشه  از شوهرمون فلان درخواست رو داشته باشیم... اصلا باید اینطوری  فکر  کرد که اون مرد رو برای  زندگی  انتخاب  کردی تا بهت سرویس  هایی که میخوای  رو بده..خب  تعجب  نداره مردا هم خیلی  چیزها میشه تو پاچشون کرد!!! که  با علاقه و میل و اشتیاق  باطن!! اون رو انجام بدن.  یادتو ن میاد وقتی  کوچک تر بودیم  و مثلا آشپزی  میکردیم  حتما چند بار  خراب  میشد و اونقدر  تکرار شد که خوب  یاد گرفتیم؟ خب  به نظر  من اقایون  البته اگر  از  زور  کارکشتگی  ته قابلمه رو در  نیاورده باشن!!!! هم نیاز  به تایید  و تشویق  دارن و اینکه بعد نوازش بشن و ازشون تشکر بشه که اینهمه به فکر همسرشون و  خواسته های  اون هستن..اون ها اونقدر  شکننده هستن بر خلاف  قیافه های  جدی  و محکمشون که فقط  کافیه نوازش  سر انگشت های  همسرشون رو با محبت لمس کنن..میدونم باز رفتم رو منبر  و  همه تو این چیزا ماشالله فول پروفسور  هستیم  ولی  اجرا کردن بعضی  چیزها به سادگی  که نشون میدن نیست...

 زندگی  من مجموعه ای  از  همه اینایی که گفتم هست و قسمت روشنش  همیشه میچربه به  معدود تاریکی  هاش. حس  خوشبختی  هم توی  وجود آدم هاست نه تو ظاهرشون  وگرنه من مطمئنم اگه کسی بیاد توی  خونه ما ممکنه به نظرش  زندگی  معمولی  داشته باشم در حالیکه   من پرم از  خوشبختی  و  همین برام کافیه.

تازه خوشبختی  این روزهام با کم شدن  عالی وزنم داره کامل میشه.....یووووهوووووو

محله گاوی (۱)

تقریبا هفت ساله بودم که به علت تغییر مکان خونه و آماده نبودن خونه جدید  قرار شد بطور  موقت یه جایی حدود 4-3 ماه ساکن بشیم.  خونه  موقتی مون  تقریبا پایین شهر  حساب  میشد و  بابا دلش رو خوش  کرده بود که زمان کوتاهه و تابستونه و به مدرسه ها هم نیمخوره این همزمانی و  میشه چند ماه رو صبر  کرد...خلاصه این اقا معمار  عزیز  اونقدر  پروژه اش رو طول داد  و هی  امروز  فردا کرد  که مامان  با این شرط که فقط  یکی  دو ماه اول  شروع مدارس رو من  و  خواهرم توی  اون محله آرسن لوپن ها بریم مدرسه  و بعد به محل جدید و با کلاسمون!! منتقل بشیم قبول کرد ما رو اون مدرسه ثبت نام کنه..آقا چشمتون روز بد نبینه فقط  اینو بگم که  کافی  بود دو تا کوچه از  خونه ما بری پایین تر!! یعنی  مثلا میدیدی  بچه دو ساله داره  پایین  تنه   لخت وسط  گرد و خاک ها  از  تو ته پوست هندونه با دست  چیزی  میخوره و مادرش  هم اونورتر داره از  گوسفنده شیر  میدوشه و  با زن همسایه درد و دل میکنه !!. برای من و خواهرم  اون جا پر از  شگفتی و چیزهای باحال بود چیزهایی  که مامان همیشه قدغن میکرد برامون ولی زورش  دیگه به ملت که نمیرسید اونجا دیگه.!!هر روز  کلی سفارش و  توصیه که دو تایی  دست هم رو میگیرید و  از  کنار خیابون میرید و  اگه در خونه ای  باز بود اصلا نزدیکش  هم نمی شید و اگه کسی  گفت بیا بریم ببعی  نشونت بدم اصلا باهاش  نمیرید و  اگه کسی  گفت پدرتون گفته بیام دنبالتون اصلا محلش  نمیدید  و  از  کسی  خوراکی  نمیگیرید و  به کله کسی  دست نمیزنید و حتی  یه خونه اون ور تر  هم نمی رید و فقط  حق  دارید  برید پیش بابابزرگ  که رییس  کتابخونه  ای  در  نزدیکی  مدرسه ما بود تازه اونم با هماهنگی قبلی با مامان..خلاصه  ما هم یه چششششششم مامان جون!! بلند  میگفتیم و توی  دلمون  قند  میسابیدیم که آخ جون چه چیزهایی  باحالی  اینجاست انگار!! که اینقدر  مامان سفارش  میکنه....مامان پرستار بود و  باید میرفت بیمارستان و بابا هم صبح زود میرفت شرکت و خاله جون پیش ما بودن تا صبحونه بدن به ما و ما رو راهی  کنن.

روز  اول مدرسه که شکر  خدا جز  بخش  یه تی تاپ قهوه ای  توی  کیفم از  هیچ چیز دیگه ای  یادم نمیاد !! یعنی  من موندم مثلا  آناهیتا تو رادیو زمانه  مثلا از  قبل از  دوسالگیش  که خونه همسایه مهمون بودن و  سوپ بچه  صاحبخونه روی  دست و  پای  این ریخته یادش میاد ولی  من از  خرس  گندگی  هفت سالگیم چیزی  یادم نمیاد...!!! البته چیز  عجیبی نیست ها چون من از  دوازده سالگیم هم ممکنه مثلا سه تا خاطره یادم باشه!!! خلاصه روز  اول مدرسه ها ما رفتیم  مدرسه و  دیدم اوه اوه اینا دیگه چه فاطی  کماندوهایی  هستن..قد و هیکل آ ماشالله این هوا...مثلا دختره کلاس  اول بود  ولی  سه سال رفوزه شده بود!! و بزن بهادر  محل هم بود با اون قد و  سن وسالش. من و  صبا با یه لبخند  ملیح!! وارد  مدرسه شدیم و دقیایقی بعد فقط   به این فکر  میکردیم  کسی  رد نشه و یه تیکه از  دستی  پایی  چیزیمون توی  دستش  جا بمونه!!!یعنی  مدرسه اش  خطری بود در  حد خدا!!! خوب یادمه یه دختره بود کله اش  اصلا مو نداشت و بعدن فهمیدیم هر  کار  میکنن شپش  کله این درمان بشه  باز  توی  محیط  بهداشتی  خونواده ! دوباره  مجبور به کله تراشی  میشن..یه معلم هم داشتیم خانم دست پاک بود فامیلش و من همش  به دست های  این نگاه میکردم ببینم واقعا همیشه دستاش  تمیزه یا نه!!! یادمه کلاس  ما طبقه دوم بود و من میز  کنار پنجره مینشستم  و به حیاط  خوب  دید داشتم از  اونجا. ساعتی  نبود که ناظم بدبخت  که تو ی  حیاط  مدرسه  راه میرفت  از  دست این بچه ها در  اما ن بمونه.یکی  از طبقه سوم پرتقال پرت میکرد توی  کله اش  ..یکی  موشک حاوی  پلاستیک پوست تخمه مینداخت روی سرش ..یکی    طبقه اول زیر پنجره قایم میشد و  جیغ بنفش  میزد وقتی  این از  کنار  پنجره رد میشد و این ناظمه همش  دستش روی  قلبش بود و  بالا پایین میپرید از  ترس!! مگه کسی  حریف  اون بچه ها میشد ..فقط  کافی بود مادر یه بچه میفهمید  کسی  یه کوچولو بچه اش رو  نوازش  ناظمانه  کرده .یه بار  تو راه برگشتن به خونه  یه دختره قلدر  اومد طرف  من و صبا و یه پاره آجر  !! هم دستش  بود..نیمدونم میخواست زورگیری  کنه چکار  کنه ! خلاصه ما هم یه ذره اوضاع رو بررسی  کردیم دیدیم نخیرررررر این تو بمیری  از  اون تو بمیری  ها نیست... یه دهن کجی  کردیم بهش و   د بدو فراررر!! اون بدو ما بدو...توی  راه هم جیغ میکشیدیم کمک..کمک..کمک... نصفه های  راه  دختره از  جیغ جیغ های  ما  ترسید و ولمون کرد..فک کن من  خپل و چاق و  تپل مپلی و صبا  دراز و ریققو و مردنی ( با اینکه تقریبا 4 سال بزرگتر بود) چه زوج مناسبی بودیم توی  اون محل!! خلاصه رسیدیم دو کوچه نزدیک خونه..یهو یه صحنه دیدم که نزدیک بود قالب  تهی  کنیم...یه گاو گنده با خال های سیاه و سفید ( آخه مگه خال رنگ دیگه ای  هم هست!!) سر  کوچه واستاده و  داره بر و بر به ما نیگا میکنه!! ساعت چنده؟ فقط  پنج  دقیقه   مونده به ساعتی  که ما باید  تو خونه کارت حضور بزنیم!! با ترس و لرز  رفتیم طرف  کوچه که دیدم این از  جاش بلند شد و یه قدم  اومد طرف  ما..یعنی  من حاضر بودم با با  بزرگ بهم بیست بار  تکلیف  خوشنویسی ( هنر  برتر  از  گوهر  آمد پدید!!) بده  ولی  این گاوه بره اون ور  تر بشینه !! به صبا گفتم بیا  من از یه طرف  بدوم برم تو کوچه و  تو از طرف  دیگه و گاوه گیج میشه و تا به خودش بیاد  ما رسیدیم تو خونه و در رو هم بستیم..خب فکر  نمیکردیم که گاوش  شاید  خیلی  هم گاو نباشه!! خلاصه ترسون لرزون  در  حالیکه پاهامون از  ترس  پرا نتزی شده بود و تیلیک تیلیک دندونامون به هم میخورد و این کیف  هم روی  شونه امون سنگینی  میکرد یک دو سه گفتیم و  هر کدوم از  یه طرف  گاوه فرار  کردیم..گاوه تا به خودش  جنبید ما مثل تیری  که از  چله رها میشه به وسط  های  کوچه و نزدیک در  خونه رسیده بودیم  خلاصه وقتی  رسیدیم پشت در  هنوز  گاوه با چشم های  گرد و کمی  عصبانی  سر کوچه بود و ما ته دلمون حدقل مطمئن که الان در  باز میشه و ما میپریم تو خونه...خلاصه گومب  گومب به این در  کوبیدیم  ولی  اگه کسی  الان در  خونه شما رو باز  کرد  در  خونه ما رو هم بیست و خورده ای سال پیش  باز  کرد!!! این گاوه هم سرش رو آورد پایین و با سرعت به طرف  من و صبا که با دهن باز و چشمهای  گرد شده داشتیم نگاش  میکردیم اومد...فک کنید حتی  تلاش  های  مذبوحانه ما برای بالا رفتن از  در  هم بی نتیجه موند چون من که از بس  کپلی  بودم اصلا از  در  بالا نیمرفتم و این صبای  دراز و ریقو هم  از  ترس  دست و پاهاش  چوب شده بود..فقط  یادمه گومب  گومب  به در میکوبیدیم و  میگفتیم باز باز  ..باز  کن...الان شاید بخندین همه  ولی  هیچ وقت یادم نیمره که چشمام از  ترس  داشت سیاهی  میرفت  و  گاوه شاخاش  به نیم سانتی  خشتک مشتک ما رسیده بود ( چون سرش  پایین بود) که در  یهو باز شد و یه دستی  دو تاییمون رو مثل چوب  خشک شده کشید تو و  در بسته شد و صدای  برخورد کله گاوه با در پیچید توی  حیاط!!!! تا چند  لحظه که من  هنوز  تو هپروت بودم و چشمام دایره های  تو در تو میدید و   صبا  دل دل میکرد  و بلاخره  آب قندهای  خاله جون که  موقع  حالت احتضار ما دو تا    ایشون  تو دستشویی  تو حیاط  با آسودگی  داشتن ریلکسیشن میکردن!!! نتیجه داد و  حال ما جا اومد....حالا مگه این خندهه میذاره برای خاله جون بگیم قضیه چی بوده ..طفلک داشت سکته میکرد و  ما هم که امانت بودیم دستش..خلاصه اول از سوراخ در  نیگاه کردیم دیدم  گاوه هنوز  نا امید  نشده و  نزدیک در همینطور  واستاده...صبا میگه ببین من که دو تا استخون دارم با یه ملاقه خون!!! این گاوه دیده تو دندون گیر  تری  گفته بذار اینو بخورم...منم گفتم آره جون خودت..برا همین مثل سیخ  حصیر !!! داشتی  میلرزیدی  !!خلاصه به سلامتی اقای  معمار  ما کل سال تحصیلی رو توی  همون محل موندیم ...انقدر  خاطرات از  اونجا دارم و انقدر کودکی  من وشیرین کرد همون مدت که  اگه تعریف  کنم غش  میکنین...

اگه دلتون خواست بازم از  محله گاوی!!! براتون تعریف  کنم یادم بندازین قضیه قبرستون رو بگم!!!!

بعد هی  من میگم نذاریم این بچه هاتون چاقالو بشن هی  ملت میگن نهههههههههههه لپ گنده خوبه بچه!!! بابا یه وقت گاوی  گوسفندی  چیزی  میذاره دنبال بچه میکنه  اونوقت هر  چی  لپ براش  درست کردین از  ترس  زهر  مار میشه میره توی  خون بچه!!! چاق  نکن بچه رو آقا جان ...خوبه مثل من بشه نصف  لپ های  زمان کودکی  بچسبن به در ودیوار آدم  و کنده هم نشن بعد از بیست سال!!!

سراب...

 بعدا نوشت:  

کیان ممنونم از  پاسخت..تو لیاقتت خیلی بیشتر  از  این حرفها و  کلمات هست..خودت هم میدونی. 

 

 

 به کیان: دوست صبور و دوست داشتنی ام

 

سلام کیان 

نمیدونم بلاخره اینجا رو خوندی یا نه..نمیدونم جواب  سوالت رو پیدا کردی یا نه؟ نمیدونم آروم تر شدی  یا نه..من این روزها خیلی  چیزها رو در مورد تو نمیدونم..چیزهایی که انگار  همه عمرم میدونستم از ت ......

کیان  دیشب  تا صبح بیدار بودم..دیشب  حتی یه لحظه هم از  تصور دلواپسی  هایی که گفتی  خواب به چشمات نمیاره  خواب  به چشمام  نیومد. وقتی  حتی  اجازه ندادی باهات حرف بزنم ..کیان خیلی حرف ها برای  گفتن داشتم برات...خیلی حرف ها...اونقدر  منتظر  و گوش به زنگ این گوشی  لعنتی  موندم  و اونقدر  توی  ذهنم خوندم..تو با دلتنگی های  من....تو با این جاده همدستی...تظاهر  کن ازم دوری ...تظاهر میکنم هستی...مگه میشه صورت تو رو وقتی  به شیشه ماشین تکیه دادی و  غم دنیا توی  چشمات داشت  هوا رو ذره ذره آب  میکرد دید و ندید...مگه میشه تنهایی  های  تو رو دید و ازش  حرف  نزد ..کیان  نمیدونم چرا  این مرد  نمیتونه بهت راحت بگه همه اون چیزی رو که من میدونم و دیدم و حس  کردم و فهمیدم ولی  او ن قبول نداره چون زن نیست...چون حس  آدم ها رو از پشت چشم هاشون نیمتونه مثل من ببینه و بفهمه...میدونی  چقدر  باهاش  کلنجار رفتم تا بذاره من حرف هام رو بهت بزنم؟ وای  کیان چقدر  این مرد در  مورد تو احتیاط  میکنه...چقدر  فاصله رو نگه میداره..هزار بار گفتم بذار بدونه اونچه که من حس  میکنم ولی  هزار بار  گفت شاید  حس  تو اشتباه باشه و  کیان برنجه از  من..از  تو..از  همه اونایی که  اینقدر براشون ارزش  قائله و اینقدر  وقت میذاره برامون...

 کیان انقدر  دوست داشتنی  هستی برام و اونقدر برای  آرامش تو دلم میخواد کاری  بکنم که وقتی  سرد و مغرور نمیذاری حرف بزنم باهات انگار چیزی   بیرحم و سنگین  آوار میشه توی  دلم...انقدر یک دنده نباش  مرد..اینقدر این پیله لعنتی رو دور  خودت نپیچ.بذار یه  ذره هوای  شاد بیاد  زیر پوستت...

کیان تو شاید هیچ وقت نفهمی اون شب زیر او نآسمون پر ستاره  وقتی خودت رو توی  تنهایی  خودت مچاله کرده بودی و به خودت پیچیده بودی  چقدر  غصه دار شدم..چقدر  دلم میخواست بیام جلو و بهت بگم  من چکار  کنم تو خوب شی..تو دوباره همون کیان شاد و پرانرژی با چشمهای برق و پر از زندگی بشی...

کیان ...

اینقدر  دور  نشو از  ما...بذار  نزدیکت باشیم..حداقل این روزها..

همین.

حوا...

 عکس  ( برداشته شد)

 

لطفا  اشتباه نکنید... این فقط یه داستانه که من نوشتم........نه غرض  کوچک جلوه دادن حواست و  مقصر  دونستن اون و نه تحریف قرآن... فقط  تشابه اسمی  هست ..میشه  از  خوندنش  فقط لذت ببرید؟ 

 

حوا دستش را بر بازوان آدم فشار داد و او را به سمت خود کشید و در  گوشش  به نجوا گفت: بیا برویم..بیا ..زیاد دور  نیست...و آدم  خود را در  چشمهای  حوا رها کرد و گفت آخر..آخر.. میترسم.. افسون در  چشمهای روشن حوا جاری شد و ترس ارام آرام جایش را بزرگوارانه  به  خلسه جادویی  چشمان حوا  بخشید و آدم را با خودش برد به دور  دست ها... . آنجا که باد  مثل دخترکی شیطان در  دامن بلند و چین چین از  لابلای  موهای  حوا رد میشد و آدم میبلعید  اینهمه بوی  مست کننده در  فضا را.. حوا چنان در باد زیبا و وحشی  می نمود که آدم عاشق  همین دست نیافتنی بودن حوا بود و  جسارتش...جسارتش در  خیره نگاه کردن به چشم های  آدم  وقتی  آغوشش را میخواست...وقتی  حرکت نرم سرانگشتانش را بر گردن تمنا میکرد.

اما در  گوشه ای  شیطان دست هایش را در جیبش فرو  کرده بود و  از  پشت درخت با لبخند  این عاشقانه ها  را نگاه میکرد.چقدر  حوا دوست داشتنی  میشد وقتی  همه زنانگی  اش را برای   از  هم پاشاندن آدم بکار  میبرد.چقدر آدم معصوم و پاک بود...چقدر بی الایش عاشق شد و چقدر ساده به حوا دل بست.

صدای  خنده های  حوا همه بهشت را پر  کرده بود.فرشته ها با چشم های  پرسشگر  به هم نگاه میکردند و   کم کم ته دلشان از  اینکه حوا اینهمه هنر داشت در  فریفتن آدم  یک حس  مرموز  جان میگرفت.موهای  زیبای حوا موج میخورد و تاب  اندام نازک و  سپیدش دل آدم را با خود میبرد به  دالان های  آخر بهشت..قرارگاه همیشگی اشان.  آدم با خودش گفت : چقدر  این  زن معصوم و  پاک  است  و به ارامی  دستش را بر بازوهای  عریان حوا گذاشت. اصلا از روزی که حوا را دیده بود  جنس  دیگری  شده بود...همه چیز  جنس  دیگری  شده بودو  بهشت هم  رنگ دیگری  شده بود. چقدر از خاطره روزهای  تنهایی و  نشستنش  کنار آبشار  بهشت فرار میکرد. روزهایی که  زانوهایش را بغل میکرد و  ترانه ای در  ذهنش  مدام تکرار میشد. ترانه ای  که پایان هر  بیتش  تکرار  حوا بود  وبلاخره  روزی  که  حوا از پشت درختی  خرامان خرامان  بیرون آمد و در  نهر شیر   تن سپیدش را به رخ  خلوت بهشت کشید  نفس های  آدم  از دیدن اینهمه زیبایی و افسونگری   در سینه حبس شد..ادم فقط  حوا را دید و ندید شیطان در  گوشه ای  دستانش را در  جیبش فرو برده  و تکیه بر درخت با چشمهای  ریز شده و دقیق به همه این لحظه هایی که بر آندو میگذشت خیره خیره نگاه میکرد.

کم کم پچ پچ فرشته ها بیشتر و بیشتر شد. دیدن آدم که هر روز مشت مشت  گل های بهشت را  پر پر میکرد تا پای  حوا ناخواسته خراشیده نشود...دیدن آدم که تا دیروز فرشته ها تعظیمش  میکردند و امروز حلقه  سنگین عشق حوا زانوهایش را خم کرده بود..و دیدن اینهمه سرگشتگی و شوریدگی و  ناز ونیاز این دو باعث بزرگ تر شدن لبخندهای  شیطان میشد.آدم نمیدانست چرا از  این فرشته که شیطان صدایش  میکردند هیچ وقت  خوشش نمی آید .چیزی  ته دلش  فرو میریخت هر بار شیطان  ارام از  کنارشان رد میشد و وانمود میکرد نمی بیندشان...شیطان نه حرفی  میزد و نه چهره اش  چیزی برای  گفتن داشت و آدم بدش  می آمد وقتی  حوا با چشم هایش  تا جایی که میتوانست شیطان را دنبال میکرد ولبهایش را به هم فشار میداد و  با افسونگری رو به آدم میگفت از  غرورش  خوشم می اید آدم...از  این غرور خوشم می اید... چیزی  ته دل آدم فرو میریخت و  دست های  حوا را میکشید و میردش به سمتی  دیگر و  حوا هنوز رو به عقب  به شیطان که دست هایش را در  جیب  کرده بود و بی اعتنا به او به راه خود میرفت نگاه میکرد...

قلب  حوا آنچنان در سینه میکوبید که هر آن ممکن بود فرشته ای  در  آن اطراف  به حضور مرموزش در  پشت درخت پی ببرد.برگهای  دامنش را مرتب کرد و نگین بین موهایش را با دست در  جای  خود محکم کرد و گفت پس  چرا نمیاید؟ چقدر  دیر کرد! خدا کند آدم زیر سایه درخت تا نیم ساعت دیگر  همانطور  کودکانه و به رویای  آغوش  او بخوابد و این فرشته های  مزاحم  با  نگاه های  پر سوالشان کمی  دست از  سر  او بردارند...آه صدای  قدم هایش را میشنوم..طوری  راه میرود انگار  هیچ چیز در  این بهشت برای  او جای  سوال ندارد...چقدر  عاشق  دست هایش  هستم وقتی در  جیب هایش  ارام میگیرند و  نگاه سردش..چقدر  نگاه سردش  را دوست دارم...آمد..آمد.. حوا سریع پشتش را  به سمت شیطان کرد و با موهای  بلند و چین و شکن دارش   بازی  کرد...عطر افسونگر  حوا در  فضا پیچید و باد مثل دخترکی شیطان  با دامن بلند چین چین خودش را به حوا رساند و بویش را با خود برد تا در  چهار  گوشه بهشت پراکنده کند. شیطان  با  چشمهای سرد و نافذ خود به حوا نگاه کرد...به موهایش ..گردنش ...انحنای  خوش خم   کمرش و به پاهایش که  هنوزبوی گل هایی که آدم رویشان میریخت را میداد. کمی رو به جلو خم شد و آرام لبهایش را جلو آورد. حوا مسخ شده حتی  توان حرکت هم نداشت.سر شیطان جلوتر  آمد آنقدر  جلو که فاصله لبهایش با حوا به ضخامت یک برگ گل رسید .لبخندی زد و به ارامی سرش را عقب برد و به حوا گفت میخواهم آنچنان خرابش کنی  که  خداوندگار  هم نتواند  دوباره بسازد تکه هایش را...من تحمل این  موجود مزاحم را دیگر ندارم و با چشم هایش  به درختی  در دور  دست نگاه کرد.. حوا رد نگاهش را گرفت ..چقدر قرمزی اشان از دور  پیدا بود... و جمله آخر  شیطان کافی بود تا  رویای شب های  پر ستاره حوا کامل شود :  مال من میشوی  حوا...مال من....

0

0

0

روزها گذشت...روزهای سخت بر بهشت...دیگر صدای  خنده های حوا  نمی آمد...دیگر دست های  کودکانه آدم  گلی را برای  حوا نمیچید و کسی  نفهمید  چه شد که خداوندگار  با صورت در  هم کشیده به آدم گفت که دیگر  نمی خواهد  آنجا  ببیندشان ..و کسی  نفهمید چرا حوا تا آخرین لحظه  منتظرانه  چشم به درخت ها دوخته بود   و ناامیدانه در  پی  آدم  از  بهشت بیرون رفت...

و شیطان هنوز  دست هایش را در  جیب فرو کرده و آرام و  خونسرد با لبخند بزرگی بر لب  به آدم نگاه میکند ..به این حجم بزرگ غصه...به چشمهایش که دیگر برق کودکانه نداشت و به دست هایش که دیگر  تن هیچ حوایی را عاشقانه نوازش نکرد و در  پای  هیچ حوایی گل های  بهشت را پر پر نکرد...

آدم اما زنده  ماند...بیشتر از  هفت سال هم...خیلی بیشتر...

و حوا...

هنوز  کسی  نمیداند حوا  زیر کدامین  صورتک فریبنده اش  پنهان شده.... 

هیچ کس  نمی داند.          

خب  اینم یه دونه عکس برای  دست گرمی من  و دلگرمی  شما 

 مربوط به نه ماهگی پسرک...انشالله عکس های  جدید توراهن.  

۰ 

۰ 

۰

آقای شیک ...خانم زیبا....

نوش نوش  جونم به زودی  برات میل میزنم...قربونت بشم.   

 

چیه ..چرا اینطوری  نگا میکنی؟ نیمتونیم  پنجره  خونه خودمون رو هم رو باز کنیم به همساده!! بغلی  یه پیغام بدیم؟ 

 

                                                                                                                                                                                        

  وقتی خروسک هنوز  از  گلوی  کوچولوش  بیرون نرفته بود که پسرک  تب کرد و  سه روز  جز  کمی شیره جان چیز دیگه ای  نتونست بخوره ..وقتی  ویروس  میهمانی شد که زو به زود به تن  نازک دلبندم سرک میکشید  و وقتی   پارچ او آر  اس  بود که داخل یخچال خنک میشد و دل من داغ و  تب زده  به حجم مایع مانده در  بدن پسرکم فکر  میکرد...اون وقع بود که گفتم باید یه کاری  بکنم..باید یه کاری  بکنم ...این  بدنی  که  ذره ذره  وجود من توش  داره از  تب  میسوزه نباید به امید دکتر  و داروی  او ن بمونه..داروهاش رو مرتب  میدادم..میدونین داروش  چی بود.؟ او آر اس...شیر  مادر..همین... نه..همین نه...نوازش  های  من...خوندن قصه  یکی بود یکی نبود..یک موش  بازیگوشی بود..اسم اون هم موشی  موشی بود..موشی موشی  خیلی  بچه بود..باباش می گفت موش  موشی  جون..از  خونمون نری بیرون...دور  نشی  تو از  لونمون... و لبخندهای  پسرکم در  تب..و بغض  من  که ادامه میدادم : موشی  موشی  خیلی بچه بود.. موش موشی خیلی  بچه بود...خدایا موشی  موشی  من خیلی بچه هست...یه کاری  بکن دیگه...فک کن کلا غذا و همه چیز  قطع شده بود و  من روزهایی  نه چندان کوتاه  کنارش می  موندم و اداره و  کار و رییس و  دردهای  خودم همه و همه پشت پلک های  نگرانم به صف  واستاده بودن و جرات نداشتن  عرض  اندام کنن.

 وضو گرفتم ... مدت ها بود سردی  آب رو روی  پوستم اونطوری  حس  نکرده بودم..اصلا مگه از  شما چیزی رو پنهون کردم تا حالا؟  بهتره بگم مدت ها بود وضو نگرفته بودم...مدت ها بود غروب ها وقت اذان  دلم پر میکشید ولی  باز  هم سردی اب  روی  دست ها و صورتم  نمیچکید و منو سبک نمیکرد..توی  دلم گفتم میدونی  خدا... اون آدم خوب  هات  و  مومن هات  وقتی  پیشت میان  انقدر  بهشون حال میدی که حد نداره.. مثل مامانی  میمونی  که  وقتی  به بچه های  تمیز و  زیبا و مودب و   کامل خودش  نگاه میکنه حظ میکنه ولی  هنر  وقتی هست که یه بچه گدای سیاه زغالی  با لباس  های  پاره و صورت کثیف و  بی  نوا نزدیکت بشه  و تو مثل اون  مامانه باز  هم حظ  کنی  دست بکشی روی  سرش...دست ترحم نه..دست مهربونی و  عشق..میدونم  هر کسی  غیر  تو باشه دستش کثیف  میشه..میدونم چندشش میشه ..دماغش رو دور  میکنه ...ولی  تو  هر کار  میکنی  فقط  نذار بقیه بهش  بخندن..نذار خالی  بشه .... و من بچه گدایی بودم  اون روز  که ازش  سلامتی  پسرکم رو گدایی  میکردم ..چیز  کمی  نبود ها...گردنم کج نبود ولی ..دلم ..ذره ذره دلم  دست نیاز  شده بود. من کلا اعتقاد دارم وقتی  درد هست خب  دکتر  و بیمارستان هم هست  ولی  اینا روی زبون بود و هنوز به قلب نرسیده بود..وضو گرفتم.. نه برای نماز..برای  آماده کردن دلم برای  درخواستم...پسرک رو بغل کردم و بهش شیر دادم..و به خدا گفتم  دارم با وضو بهش شیر  میدم..نگاه کن... خودت دردش رو تموم کن..خودت حالش رو خوب  کن..خودت قطره قطره این شیر رو شفا کن برای  تن رنجورش...

میدونین  اون کار و اون لحظه خیلی ساده تر  از  این نوشته بود.انگار  کلمات  جای  حس رو تنگ میکنن..اصلا اینهمه که گفتم طول نکشید ..یه حسی  اومد توی  دلم..بلند شدم وضو گرفتم و  بعد هم شیر دادم  عزیزکم رو و بعد هم  نوازشش کردم و  گفتم  خوب  خوب  میشی  مامانی...مطمئنم..مطمئنم...همین..و .تمام....

 و       ی و ن ا      اشتهاش  عصر  باز شد... شیطونی و خنده اش برگشت و من موندم و یه قصه   : بچه گدایی که یه خانم متشخص و شیک و  ادوکلن زده  آدم حسابی میاد بغلش  میکنه و  محکم فشارش  میده و بوسش  میکنه و  توی  چشماش  میگه دوستت دارم  ...کاش  بدونی  و بعد هم میره..تا همین الان که دارم اینا رو مینویسم هنوز  لبخند  گل و گشاد روی  صورت  اون بچه هه هست و دوست دارم لبخندش رو..خیلی  وقته اینقدر  ساده خدا منو به خندیدن  شاد نکرده بود...نه.. ..من خیلی  وقت  بود اینقدر ساده شاد نشده بودم...انگار  باید همه چیز  اوکی باشه تا  خنده ام ..شادی  ام و ارامش بیاد توی  دلم..خدا  برای  من گاهی  یه خانوم ماتیک زده  خوش  هیکل  چیتان پیتان میشه و گاهی یه اقای  میانسال با یه ژاکت  پاییزه خاکستری و موهای  زیبای  نقره ای  که توی یه پارک نشسته و داره روزنامه میخونه و  گاهی  از  بالای  عینکش  نگاهی به خنده و هیاهوی  بچه ها میاندازه و سرش رو تکون میده و  لبخند میزنه ...خدای  من همه جور لباسی  تنش  میکنه و توی  همه جور قالبی فرو میره...

میدونی  میخوام چی بگم؟ بعضی  وقت ها دعای  آدم میتونه بغض وسط  شعر موش موشی باشه ..میتونه سجاده ات  ملافه خنک  پسرکت باشه  و  کتاب  دعات نگاه به چشم های  کسی  که دوستش داری  عمیق و  زیاد...دلم میخواد اینقدر  خوم رو محدود نکنم به  چیزهایی که توی  سرم هست و توی  دلم یست..دلم میخواد  اونجور  که دلم راحته و بلده با  خدا  حرف بزنم..دلم میخواد  ..دلم خیلی  چیزها میخواد...خیلی  چیزها

وقتی یونا روبراه شد  تازه یاد خودم افتام..یاد  محل جراحی  که اذیتم کرد خیلی و دکترم گفت به نخ بخیه حساسیت داری و  من این بار   برای  خودم موش موشی رو خوندم و  جالبه که خودم رو چشم نکنم خیلی بهتر شدم ..انگار وقتی برای  کسی  دیگه دعا میکنی  یه  موج آروم و نرم خودت رو هم در بر  میگیره...من و یونا خوب  هستیم الان..خوب  خوب ...ممنونم از  محبت همه اونایی که بهم میگن با خوندن اینجا حالشون خوب  میشه..با همسرشون مهربون تر میشن..دلشون براش  غش  میکنه و  شادی رو توی  دلشون  میبینن ...خیلی  خوشحال میشم..خیلی  و ممنونم از  محبتتون.

راستی من سر قولم برای  عکس  های  موش موشی  هستم... فقط بذارین  کپل مپل  بشه یه ذره...

یه ماجرا هم در ادامه میاد:

ادامه مطلب ...

از این ور اون ور

روبروی میز  ارایش نشستم و دارم به آینه نگاه میکنم...موهام رو دوست دارم.  رنگ قهوه ای تیره اش  رو که جدیدا مشکی  کردم.ابروهام رو ..گونه هایی که دوست علی  خیلی تعریف میکرد و میگفت اینا لپ نیستن ..گونه ان ..فرق دارن با لپ!!!. چونه ام رو .. گردی صورتم  و ایضا گردی  هیکلم رو!!!کلا من خیلی  خودم رو دوست دارم...جدی  میگم.غیر  از  چندکیلویی( همون باسکول کیلویی) که باید  کم بشه و تازه خیلی  هم بهش  فکر  منفی  نمیکنم از  خودم خوشم میاد .راه به راه هم از  علی  میپرسم خیلی  خوشحالی  من اینقدر  خوشگلم؟!!!!! نگاهی میکنه انگار یه   تمساح پیر  از روش  رد شده و لهش  کرده..میگه اوهوم.. ..(میخواد حرص  من ودر بیاره ها)..میگم علی  خیلی  خوش شانس بودیم ها که با چند ماه  اشنایی و چن ترم کلاس داشتن با هم تو تونستی  زن زندگیت رو پیدا کنی!!! من هم همینطور..فک کن تو اگه از  این مردای  خشانتی  بودی  چقدر  من حیف  میشدم....بعد اینقدر  دیگه پروانه ای  نبودم..( اینجا چشمام رومیبندم بلکم یه آدمی  چیزی..از اون طرف ها رد شه تو خونه بیاد بوسم کنه !!) پروانه ای  که نبودم ..هیچ...تازه میشدم تمساح و یارو رو قورت میدادم..میگه فک نکنم الان هم خییلیییییییی  پروانه اش  پروانه باشه!!!بازم میخوا د لجم در بیاد و کار به ابراز  محبت!! تن به تن برسه و  برای  اینکه من وبکشه و پودرم کنه دستش رو بیاره نزدیک نافم و بگه الان..الان این انگشتم رو میکنم توی  نافت !(اییییشششششش)....و بعد ببینه که من دور  خودم میپیچم و اوووووووووووی  میگم و  غش  میکنم از  حتی  تصورش و اونم هر و هر میخنده... 

به میز  ارایش  نگاه میکنم...به عطر  خوشبویی  که بعد از  مدت ها  به سر بردن در  ایام بی  کادویی!!! بلاخره هدیه گرفتم...علی  مدلش  اینه که مکمنه واقعا برای  تولد آدم هیچی نخره و تبریک زبونی  بگه یا برای  ولنتاین فقط  برات یه سطل ماست بگیره و روی بدنه اش   بنویسه ولنتاینت مبارک چاقالوی  دوست داشتنی  من!!!! و بعد بی مناسبت و  وقتی  منتظرش  نیستی  یه کادوی  فوق العاده بخره برای  آدم از  اونایی که منتظرش  هم نبودی و  اتفاقا خیلی هم لازمش  داشتی ولی  جیبت درد میگرفت وقتی بهش  فکر  میکردی.!!! به سرم تقویتی  مویی که براش  خریدم( فقط  به نام اون البته و به کام..) و همش رو خودم استفاده میکنم.به رژهایی که  یه وقتایی   غر  میزنه چرا از  اینا نمیزنی همیشه   و من هزار بار توضیح میدم که با رژ  پر رنگ و این مدلی   نمیتونم  دیگه یونا رو ببوسم و یا لباسم رو راحت در بیارم ( چون من از  کله لباس در میارم و  همیشه هم به صورتم میمالم لباسم رو!!!) و  تو هم باید  تاصبح بیدار باشی  رد این ها رو از روز  سر و  کله ات  پاک کنی و  تازه منم حال ندارم دو ساعت قبل از خواب  هی  پاک کنم و بشورم و بسابم صورتم رو....و تازه من رنگ های  ملایم استفاده میکنم..به  ست سوهانش که خدا نکنه یه تیکه ازش  کم بشه ..منو میکشه رسما..به  لیوان آبی  که دیشب  توی  خواب و بیداری  زیر لب  گفتم تشنمه چقدر و 10 ثانیه بعد توی  دستم بود ..به   عطر ها و افتر شیوهایی که براش  با وسواس  خریدم و خیلی راحت در مورد یکیش   لب هاش رو روی  هم فشار داد و بهم گفت که اومممم...بد نیست ( یعنی  خوشش  نیومده)..میدونی  بودن و زندگی با آدم راحت وبی تعارف و تکلف  خیلی  حسن ها داره یکیش هم اینه که واقعا تکلیف  خودت رو میدونی و سلیقه طرف  هم دست میاد و الکی  بهت تعارف  نمیشه.البته دل بزرگ هم میخواد ها..مثلا میری  مغازه و بین شونصد تا لباسی که طرف  میاره جلوت بلاخره سه تا رو انتخاب  میکنی  و طرف  ذوقمرگ مبشه که بلاخره پسندیدی  و وقتی  میگی بذارین نظر  همسرم رو هم بدونم علی  میاد دست هاش  توی  جیبش و یه نگاهی  میکنه و صاف  توی  چشمای  فروشندهه که مشتاقانه منتظره شنیدن ((همشون رو میبریم)) هست!! نگاه میکنه و بعد به تو میگه  چیز دیگه ای  نداشت؟..( یعنی  بیریختن!!) بهتره این ها رو هم نگاه کنی و به یه قفسه دیگه نگاه میکنه و یارو میخواد سرش رو بکوبه به دخلش  و  بره تو کما از  دست این بشر!!! کلا این علی    مشکل پسنده  و اینم میدونه به هر  تیپ و اندامی  چی  میاد .البته یه وقتایی  هم میشه که خب  ما میدونیم ولی  جیبمون نمیدونه بی سواده دیگه!!!مثلا  علی اعتقاد داره کیف  گنده فقط  به این دختر  لاغرها میاد و چکمه  بلند فقط  به اینایی که پاهاشون صاف و راسته هست و چاق  نیست و  پرانتزی  نیست و یا فلان  گردنبند مخصوص گردن های  بلند و کشیده است  نه چاق و کوتاه و یا فلان عطر  اصلا به طرف  نمیاد!! و  خلاصه از  این چیزاهایی که هممون میدونیم و از  حفظیم ولی  نمیدونم چرا  بعضی ها بعضی وقت ها فقط به مد نگاه میکنن و نه به اومدن و  خوش  استیل شدن خودشون...خلاصه  معجون دوست داشتنی و خشمزه ای  هست این شوهر دوست داشتی  ما هم ..نوش  جون صاحبش  البته!!! 

 

******** 

 از طرف  محل کار یه سری  کلاس برامون گذاشت بودن . یه خانومه میاد و حرف  میزنه و یه چیزایی هم میگه که من  مغز آدم سوت میکشه و  بخش  تاسف  بارش  ایننه که اکثر  خانم ها هم سرشون رو یه وری  کج میکنن و یه قطره اشکی  هم از بغل چشماشون میچیکه روی موکت های  نمازخونه!!! مثلا خانمه  میگفت  اگه زن نگاه خشم آلود به شوهرش  بکنه توی  چشماش  خدا روز قیامت سرب  داغ میریزه!!!یا باید برای  هر کاری  از  شوهرش  کسب  اجازه کنه تا خدا ازش راضی  باشه یا اگه حقش رو خوردن مدارا و برزگواری  کنه  تا خدا بهش  نیروی  خاصی بده!! و  از این حرف ها..خیلی  حرصم در  اومده بود..بعد از  جلسه رفتم بهش  گفتم ببخشید استاد جان!! نمیشه یه چیزی  بگین که اینقدر این خانوم ها حس بدبخت بودن و گناهکار بودن بهشون دست نده ..یخورده از  این بگین که  حقشون هست وقتی  توی مودش  نیست کسی اصرار به همتن!! (بر وزن همسر)شدن نداشته باشه...وقتی  میخوان بغل بشن بگن دوست دارن در آغوش  کشیده بشن و  انقدر  وانستن و  تو دلشون حرص بخورن که چرا مرتیکه !! نمیاد جلو! وقتی  گریه میکنن و  شوهره مثل خیلی  از  مردهای دیگه  از  اتاق  میره بیرون و اونا توی  تنهایی به پهنای  تخت خواب  اشک میریزن  بهتره بدونن مردک بیچاره به خیال خودش  خواسته تنهاشون بذاره تا راحت تر باشن و  ای  خانم عزیز برو به  اقاتون اینا بگو  مستقیم و توی  چشماش  هم بگو که عزیزم دلم میخواد همچون وقتی بغلم کنی و تنهام نذاری.البته مطمئن باشید با یکی دو بار  گفتن حالا حالاها باید  توی  تنهایی تون  گریه کنین و  دست های  اقا نمیدونن بعنی  به این زودی ها یاد نمیگیرن که   نوازش  موهای شما یا  لمس  دست هاتون باعث میشه اون گریه هه که مواقع تنهایی  حسابی  اذیتتون میکنه حالا با حضور اقاتون اینا  هم زودتر بند بیاد و هم جلا بشه به روحتون و بعدش  حس شادابی و  شارژ شدگی  داشته باشین. 

**********  

این روزها عصرها من و  پسرک توی  خونه تنها هستیم و  بعد از خواب  شیرین دونفره  بعد از  ظهرمون  آقا شنگول و منگول منتظر  بازی های  هیجانی  هستن.. پسرک ده روز  دیگه یازده ماهش  تموم میشه و باید هی  دمش رو بگیری و  بکشیش  عقب  تا با سر  توی  شیشه و  پله و کتری و  دیگ و قابلمه نره یه وقت!! خلاصه چون عشق  خودکار داره  و با دیدن خودکار  رنگی  دیگه هوش  از  سرش  میپره گذاشتمش  توی  هال و یک خودکار  هم دادم دستش و  خودم بدو رفتم یه دوش  بگیرم. زیر  دوش  هی  حس  عجیبی داشتم..همش  معذب بودم  نگران نبودم ها...معذب بودم!! صدای  پسرک هم نمی اومد و من نگران که نکنه باز بلایی سر  خودش  آورده باشه.یاد بازی هاش  افتادم که دوست داره روی  خوش  آب بپاشه  با شیشه اش  و  خودش رو خیس  کنه و  من میگم بهش  آخخخخخ آخخخ آخ ...یهو دیدم یه صدایی  تو حموم  گفت خخخخخ..برگشتم دیدم پدر  سوخته اومده جلوی  حموم و  سرش رو از  لای  پرده آورده تو و با اون چشم های  گرد سیاهش تموم مدت داشته ما رو دید میزده!!! میگم چرا همش  معذب بودم!! و  چون دیده من دارم روی سرم  شامپو میریزم فک کرده دارم  کار بد میکنم و هی  پشت سر  هم میگه خخخ( یعنی  آخ آخ آخ).نمیدونم باور  میکنین یا نه ولی  نگاهش  خیلی  زوم!!! بود و حس  کردم یه مرد بزرگ داره نگام میکنه. کلا این بشر کوچولو  واقعا عمیق  نگاه  میکنه . تازه با دیدن سفره آب و نونش!! اونقدر ذوقمرگ شده بود که حد نداشت. اصلا انگار براش  جالب بود مامی  چرا  داره اب بازی  میکنه .من نمیدونم اون مامانایی که بچه هاشون رو تا دو سه سالگی با خودشون میبرن حموم متوجه نگاه بچه ها نمیشن یا بچه اشون خیلی  شرم و حیا دارن و همش به کف حمام نگاه میکنن! خلاصه که ما خجالت کشیدیم و این خجالت در  مواقعی  هم که  بچه سرش  گرمه و  خدا چند ثانیه ای رو به ما فرصت میده یادمون بیاد همسر  هستیم و هم رو میبوسیم هم پیش  میاد.یهو بچه بی حیا دست از  کارش  میکشه و با یه لبخند گل و گشاد  همینطور  میخ ما رو نگاه میکنه!!! بحث  حسودی و اینا نیست ها  ...فک کنم با خودش  فک میکنه  کاری رو یواشکی  داریم انجام میدیم. اتفاقا هر  وقت علی  میاد خونه اول مامی رو میبوسه بعد نی نی رو و  بوسیدن  چیز عاد ی هست توی  خونه ولی  این وروجک پدر سوخته  فرق بوسیدن بابا با نی نی   و مامی  با بابا رو میفهمه انگار..خدا خودش رحم کنه به ما!!! 

بابایی گرفتارری  نمایشگاه  عکس  هست و  قوش  مبنی بر آماده کردن عکس  های پسرک هنوز  عملی  نشده...مطمئن باشید حتی  اگه یه روز از  زندگیم باقی مونده باشه!! اون روز  عکس پسرک رو میارم   براتون!!!( آیکون عصا به دست و  اشک در  چشم!!!و نگاه به اسمون خدا)

نگاه من

گاهی فکر  میکنم چقدر  زندگی  ما به نگاهمون بستگی داره ...به زاویه ای  که به مسائل نگاه میکنیم... به برداشت هامون از  افراد...به حال و روزی  که موقع اون تفسیر داریم...خیلی وقت بود دلم میخواست در  مورد رابطه  با مادر  شوهر  براتون بنویسم  و بگم که چطور  یه نفر  میتونه مادر  شوهری فرشته باشه یا دراکولایی که به خون طرف  تشنه است..البته اون آدم همونه ها ولی  نگاه شما میتونه اون رو تبدیل به این ها بکنه.خب  حالا من یه جا صمیم میشم همونی  که شماها میشناسین  و یه بار  یه عروس  معمولی... نه خوشبین و نه بدبین میشم مثل خیلی  از آدم های  دور و برتون. البته ته ذهنم از  مادر شوهر یه تصوراتی  دارم  دقیقا مثل همون هایی که خیلی  از  عروس  ها  دارن. 

 

کیس اول : هفته گذشته  کلا منزل مامان جون بودیم  تا مامانم کمی  استراحت کنه وسرماخوردگیش  بهتر بشه .من رفتم حمام  خونه مامان جون و دیدم  هر  یک دقیقه یک بار  اب به شدت یخ میکنه و من هی  دارم میلرزم.مدل یخ کردنش  هم  این جوری بود که دقیقا وقتی  اب  گرم بود یهو بی  مقدمه یخ میشد و  همین باعث شد من فرداش  سرمای بدی  بخورم جوری که سرفه کردن ها  به شدت محل بخیه رو  اذیت میکرد. 

علت: مامان جون داشت لباس  های یونا رو میشست و دقیقا هم میدونست من حمامم و  دقیقا میدونست باز کردن شیر باعث یخ کردن آب  میشه!!!!  )

 

خانم عروس ( همونی  که میتونه دراکولا درست کنه تو ذهنش!!)  

واقعا که!!! خجالت نمیکشه بااین سن و سالش  ..که چی؟ وسواس  دارین و دلتون نمیخواد کسی بره حمومتون؟ خب  از  اول بگین؟ یعنی  عقلش  نمیرسه که من اون تو هستم و دارم یخ میکنم..خب  من که گفتم زود میام بیرون...خیلی   بدجنسه ها..بذار شب  که شد به علی بگم بریم همون خونه مامان خودم  یا خونه خودمون..بمیرم بهتره زیر  خفت و منت اینا باشیم!!!! واقعا اگه دختر  جون خودش  اون تو بود  اصلا دست میزد به شیر اب..خب  لباس  ها رو نیم ساعت بعد میشستی ..نمیمردی  که!!!( با  عرض معذرت از  مادر شوهرهای  عزیز)

 

صمیم : ( تا از  حمام میاد بیرون میگه مامان جون حمومتون مشکل داشت؟ چرا هی  آب  یخ میکرد ؟) و مامان جون میگه خدا مرگم...یخ کردی  ..الهی!!! 

خب  گیرم که میدونست...این رو که نیمدونست که من  کی زیر دوشم ؟ اصلا شاید  ندونه که من عادت دارم یکسره زیر دوش  باشم توی  همون ده دقیقه و  ضمنا میتونست  چند تیکه لباس رو بذاره و بگه به درک! مگه من مسوول شستن لباس  اینم هستم؟ خودش بیاد بیرون و بشوره لباس  بچش رو!! آخی  چقدر  مامان جون مهربونه..کمرش  درد میکنه ولی  باز  هم به فکر  من و یونا هست..دستت درد نکنه مامان جون..ضمنا یادم باشه بهش بگم خیلی سردم شد  و دیگه وقتی  کسی  حمومه آب رو باز نکنن شاید بیچاره مرد از سرما!!!تازه  بهش هم بگم احتمالا باید یه بیست تومنی پول دکتر و دارو  بدم (نقطه ضعف  مامان جون  همینه...تا میشه مواظب  سلامتی باشین تا پول دوا دکتر  ندین به جاش برین  خرج خوب  بکنین پول رو!! و این یعنی  عدم تکرار  دوباره این اشتباه از سوی  ایشون )  

  مامان جون : بعد از  چند روز  هوا آفتابی شد و منم گفتم تا افتاب نرفته لباس  یونا جان رو بندازم روی  بند تا خو ب با افتاب  ضد عفونی  بشه و هوایی هم بخوره لباسش و  همش  دعا میکردم که خدا کنه وقتی یه ذره شیر رو باز  میکردم تو زیر دوش  نباشی...حالا حالت خوبه صمیم جان؟  

                          *********************************

کیس  دوم : درست کردن غذای  یونا  

من دارم میرم بیرون مامان جون.. کارم هم طول میکشه.لطفا  یکی دو ساعت دیگه وقتی گوشت پخته شد  برنج رو بریزین توش  میخوام برای  یونا شوید پلو با گوشت درست کنم..یادتون  نره ها...  و بعد من چهل دقیقه بعد برگشتم و دیدم مامان جون برنج رو توی  گوشت نپخته ریختن و دارن همش  میزنن ..حالا گوشته کی قراره پخته بشه...؟ احتمالا دو ساعت دیگه!! 

 

عروس  خانم: پوووووووووووف!!! انگار  نمیفهمه من گفتم  گوشت که پخته شد یعنی  چی؟ میخواد  غذای  من وخراب  کنه؟ آخه بالام جان این گوشت تا پخته بشه که برنجش  آب شده و رفته پی  کارش..مگه سوپ میخواستم درست کنم؟ تو رو  قرآن نگاه کن..چطوری  گوشت ها رو حرو م کرد  ها!!!الان همش رو میریزم سطل اشغال بفهمه بچه من   از  این شلم شورباها نمیخوره!! والله من نمیفهم چرا هر  چی  من میگم  این خانوم برعکسش  عمل میکنه؟  در  این مورد باید  جدی با علی  حرف بزنم ببینم مشکل  مامانش  چیه با من!!! 

 

صمیم : یکم غر غر کردم و گفتم واییییی  مامان جون این که سوپ میشه...حالا دستتون درد نکنه البته اینطوری برای  پیرمرد کوچولوی  ما هم بهتره...راحت تر  قورت میده..من که میخواستم با پشت قاشق  برنج رو له کن مبدم بخوره اینطوری  حاضر  آماده میشه برای خوردنش... راستی  از  او نشوید خشمزه هاتون که خودتون خشک کردین هم بریزین توش آخر که پخت..واییییی چه شوید پلویی شود. خودم اگه بودم میذاشتم آخرش  برنج رو بریزم..البته فرقی  نمیکنه ..مدل هامون با هم فرق  دارن یکم. 

 مامان جون  گفت که  از بس  من تاکید کردم برنج یادتون نره گفته بذار لعاب غذا بیشتر  میشه اینجوری و وقتی صمیم برمیگرده کاری  که گفته انجام میشه و واقعا نمیدونسته من قراره اینقدر  زود برگردم وگرنه میذاشت خود م ردیفش  کنم. کلی  هم خوشحال شده من از شوید هاش  تعریف  کردم. 

                       ******************************* 

 

کیس سوم : شستن لباس  های من ..یه روز خونه مامان جون  لباسم رو عوض  کردم و یه  تاپ مشکی داشتم که گذاشتم تو سبد لباس  ها تا بعد بشورم و  مامان جون رفته بود و او نرو شسته بود.بعد به من گفت صمیم  نمیدونی وقتی  میشستمش  چقدر آب سیاه ازش  در  اومد..اینقدررررررررر  گرد و خاکی و کثیف شده بود که سه دست ابش رو عوض  کردم  تا تمیز شد... 

 

عروس خانوم:چه بی ادب!! خودش  کثیفه!! مثلا میخواد بگه تو لباسات اینقدر  کثیف  مبشن  که سیاه میشه آب !!! خب  به تو چه ؟ دلم میخواد لباس  اینطوری بپوشم .بعدشم خوبه میبینه و چشم داره  میدونه که من مریضم و  نمیتونم هر روز  هر روز  لباس  عوض  کنم و  هی  عرق  میکنم ..چقدر بعضی  ها بیشعورن..اصلا غلط  کردی شستی  ؟  این علی  هم با این مامان بی ادبش  شورش  رو در  آورده..هر  چی  میخواد به من میگه و توهین میکنه... ما هم شانس  نیاوردیم از  خونواده شوهر !!! هیییییییییییی. 

 صمیم :   دستتون درد نکنه ..چرا زحمت کشیدین...( و یه مکث طولانی  که بدونن  لحنشون خوب  نبوده) دفعه دیگه بذارین خودم بشورم تو زحمت  زیاد نیفتین. این لباس  هنوز  بعد از  مدت ها  موقع شستن باز  هم کمی رنگ میده.تازه من هیچ وقت با دست نمیشورمش  ببینم  آبش  چه رنگیه..ماشین میشوره.به هر حال مرسی. 

  دونستن این که  مامان جون وسواس  داره و  به یه ذره کدر شدن آب  میگه سیاه شدن اب!! نکته کنکوری  هست توی  این قضیه...بعدشم قرار  نیست که همیشه لباس ها رو اون بشوره..حالا لطفی  کرده دستش  درد نکنه ولی  ناراحتیم رو ملایم نشون دادم که بدونن من  خوشم نمیاد در  مورد  تمیزی لباسم اینطوری  صحبت بشه(دقت کنین من اینجا خودم  و شخصیتم رو زیر سوال  حس  نکردم چون اعتماد به نفس دارم.) 

 

 دیدین؟ خدایی قبول دارین که این اتفاقات میتونه بین هر  مادر  و دختری  پیش بیاد و اب  از  اب  تکون نخوره ولی  تا از  دهن مادر  شوهر در  میاد اتیش به پا میشه؟ خب  من همونطور  که اگه مامانم این حرفا وکارها  رو بگه و انجام بده اکثر مواقع از  کنارش  اروم رد میشم و به دل نمیگیرم فک میکنم در  مورد  مادر شوهر  هم به همین راحتی  میشه روی  تک تک کلمات  زوم نکرد و بدون منظور  گرفت و ازش  گذشت.میدونین بکگراند ذهن من به  کلمه مادر شوهر و  مامان جون کاملا مثبته و  مطمئنم مطمئنم  همین اتفاقات ساده مثلا میتونه باعث بشه  دوستم با شوهرش آنچنان دعایی بکنه که  اون سرش  ناپیدا یه خودخوری  بکنه و یا به مادر شوهره یه جوری  بگه که اونم لج کنه ! گاهی  میبینم خونواده شوهره خیلی  ساپورت مالی  میکنن یا هوای  یه زوج رو دارن و طبیعتا در  مورد زندگی  اون ها هم یه نظراتی میدن و  این قضیه اونقدررررررر بد عنوان مبشه از طرف  عروس  خونواده و دخالت وفضولی و  سیاه بخت کنی!! ...تلقی  میشه و  ضمنا  گفته میشه:  خب  وظیفه اشون هست ..پسرشونه...خودش  عرضه نداره باید  اونا  جبران کنن و از  این دست حرف ها. ولی اگه مامان خودشون یه بسته سبزی  بهشون بده آنچنان همه جا عنوان میکنن و بخصوص جلوی  مادر شوهره همچین میگن که اون هم حرصش  در   میادو یه متلکی  میگه. 

خدا رو شکر  جنس  مامان جون خراب  نیست چون من هم میدونم که خیلی  وقت ها در  مقابل آدم های بدجنس آدم نمیتونه سرش رو بکنه زیر برف و به روی  خودش  نیاره و لازمه یه عکس  العملی  نشون بده ولی  یه وقتایی  هم هست که طرف  واقعا منظوری  نداره و سوء تفاهم پیش  اومده و ما هیچ وقت بهش فرصت نمیدیم  توضیح بده.خب  واقعا شاید قانع شدیم. من  اونقدر  با مادر شوهر راحتم که حتی  اگه  بهم بگه مثلا دختر  خالت یا خواهرت در  مهمونی  تولد فلانی کادویی آورد که مامان جون خجالت کشید!!! باور  کنین خودم رو نمیکشم..یه جورایی زیاد هم ناراحت نمیشم ..این اتفاق  در  واقعیت افتاد و  مهمون مورد نظر(از بستگان من) به اصرار زیاد  مامان جون  حاضر شد بیاد چون خیلی  باهاش  خوش  میگذره و  مامان جون واقعا دوستش 

 د اره و  طرف واقعا امکان تهیه یه کادوی  مناسب  رو نداشت و  راستش  برای تولد بچه صاحبخونه یه ماشین  آورد که همون جا نصفش  از  هم پاشید.خب  وقتی  فکر  میکنم میبینم اگه من هم با اجازه صاحبخونه  کسی رو به اصرار  تو مهمونی  اشون دعوت کنم و طرف  هم بیاد و  یه کادوی  اونجوری بیاره شاید من هم خجالت بکشم!! این که بگم قیمت کادو و قیافه اش  مهم نیست و  محبت پشتش  مهمه اینجا یه ذره اغراقه و دروغ میشه اگه بگم اصلا وجه ظاهریش  برام مهم نیست.چه میدونم  خب  به سر و وضعشون نیمخورد  اون کادو رو بیارن و  از طرفی  مامان جون هم کلی  قبلش  از  اینا تعریف  کرده بود و  تو ذوقش خورده بود انگار.به نظرم این حس  فقط  توی  آدم های تجملی و  ..نیست توی  آدم های  معمولی  هم ممکنه باشه .برای  من خیلی  مهمه که مامان جون انگار  داره  با دخترش  حرف  میزنه و بین من و  اون  حرف  فامیل ما و فامیل شما هیچ وقت مطرح نیست..ما فقط  در  مورد  مسائل با هم حرف  میزنیم. و  وقتی  از  هم دلگیر  میشیم با جانم عمرم به هم میگیم.خب  آدم باید  منصفانه فک کنه و خودش رو جای طرف  بذاره من  در  دفاع از  فرد مورد نظر  گفتم ببینید  مامان جون تولد ک دست خالی  نمیشه و  خیلی بدتره.بنده خدا هم اون شب  به اندازه کافی  پول نداشته و  خواسته دست خالی  نیاد .به هر  حال زندگی  همه بالا پایین داره و  خجالت نداره خب...هر کسی  یه جوریه..قرار  نیست همه تراول بدن که... من  و شما هم ممکنه جایی  کادو ببریم که از  نظر خودمون خوب  باشه ولی  طرف  اصلا خوشش هم نیومده باشه..پیش  میاد دیگه....میدونین:  مامان جون اصلا من و خونواده ام رو  زیر سوال نبرد با این حرفش ..فقط  حسش رو گفت و من هم نشون دادم که درک میکنم منظورش رو .

در مورداین مسائل و مشابه اون ها هیچ وقت با علی  حرف  نمیزنم ...انقدر  توان دارم که خودم حلشون کنم و بیخودی  خودم رو سبک نکنم..ممکنه باهاش  درددل کنم و بگم مامان جون(هیچ وقت تا حالا نگفتم مامانت) فلان حرف رو زد و منم اونطوری  جواب دادم و رفتار کردم ولی  اینکه ازش  بخوام کاری در مورد رابطه ما انجام بده نه نشده تا حالا. علی  هم خیلی بابت این موضوع خوشحاله و خودش هم میدونه منو اگه ول کنن!!! ۲۵ ساعت  روز رو دوست دارم خونه  مامانش اینا باشم. نمونه زیاد دارم ولی  خب  همین ها کافیه تا منظورم رو بگم. اینا رو هم نمیگم که بهم آفرین بگن و مدال بدن فقط  دلم میخواست بدونین واقعا دید ما به مسائل اون ها رو تغییر میده. خب  حالا  واسه این همه  گوگولی  مگولی بودن مامان جون !!!یه ماشالله بگین و اسپند دود کنین!!! تا  با عکس  های  پسرک در پست بعدی برگردم.

کباب دیگی

وایییی نمیدونین چقدر ذوق داره اینهمه آدم  خوشحال سلامتی  دوباره تو باشن و  بدونی  که نگرانت شدن چون دوستت داشتن. آقا حال ما شکر  خدا خیلی بهتره.. از  زندگی  ما همین بس  که این آقامون اینا از  صبح رفتن و شب برگشتن و ما خونه ننه آقامون اینا  تنها بودیم و از بس به در و دیوار  نگاه کردیم چشمامون کلا راه راه میبینه  و از بس  این مادر  جانمان گوشت را کباب دیگی  کردن و دادن  ما خوردیم   کلا الان یه لایه کباب دیگی  جای  معده ما رو گرفته..  خدا از  کباب دیگی  های  بهشت انشالله  قسمت همه بکنه .( حالا حالاها نه  ها  !!)خوشمزه ترین جای  این دوران نقاهت لگدهایی بود که شب و نصفه شب  این آقا پسرک جفت پا میزد توی  خیک جر خورده ما و  آنچنان درد داشت که دندون های  بالا به پایین قفل میشد و انگشتهای  دستم چنگول میشد!!ا و بعد با انگشت و دم چنگال و  آخراش با زور دسته بیل این دندون های  قفل شده را از  هم باز  میکرد  علی و یه مشت آب  میریخت توی  صورتم تا نفسم بیاد بالا و قیافه شیطون و لبخند  موذیانه و  بامزه این بچه رو که میدیدم اصلا خودم شکمم رو میبردم جلو میگفتم بزن مامان جان قربون اون چشم های  شیطونت بشم من!!بزن الهی  بابات دورم بگرده!!!

ملت هم که میومدن دیدنم این کمپوت های  آناناس یکی  یکی باز  میشد و تو حلقوم ما ریخته میشد و تازه بعد از یه هفته که  با دکتر رزیمم مشورت!! کردم گفت دیگه ببینم لب زدی به اونا وای به حالت!! دختر  جان!! خود آناناس  تازه از  این منگوله دارها!! برای  زخم خوبه نه این شکرهای  توی  قوطی!! وما هم لبخند زنان دست روی  شیکممان  میمالیدیم و  میگفتیم ای  قوربون اون خیک خودم بشم الهی!!! حالا این وسط   تجسم کنید  رفتم توی  دستشویی و دارم با سشوار محل زخم رو خشک میکنم بعداز  حمام کردن و  یکهویی این در دستشویی  چهار  لنگه اش !! شترق باز میشه و  این سشوار توی  دست ما خشک میمونه و  حتی  وقت نمیشه اعضای  مربوطه و  غیر  مربوطه رو بپوشانیم و صدایی  میگه ای  وای ببخشید  داشتین  چیز  میکردین!!!!!! من نمیدونم ملت ایستاده چیز میکنن و اصلا چیز یعنی  چی  اینجا!! و یا این بار برای  اطمینان رفتیم زیر  پتو  و داریم بخیه ها رو باد میزنیم با کتاب که محلش  خشک بمونه که باز  در اتاق  چهار  لنگه اش  یییییوهوووو باز  میشه و  همون فرد  قبلی  میگه ای  وای  داشتی  مطالعه میکردی؟ ببخشید!!!  فقط  اینو در  مورد سابقه در زدن توی  خونه پدری  من بدونین که  همون عضو محترم خونواده که خدا باز  هم بیشتر  کباب دیگی  بهشتی  نصیبش  کنه!!! وقتی  صبا جان توی  عقد بودن و نامزد بیچاره بعد از  یک  هفته دعوت میشن خونه پدر زن محترم  و  میرن توی  اتاق  تا  ژورنال خیاطی ببینن با نامزدشون!!! یهو در  اطاق  که بنا به حجب و حیای  دختر  تازه عروس   قفل نشده بوده یهو شترررررررررررررررق  باز  میشه  و  داماد عرق ریزان و  تقریبا در  هیات حضرت آدم !!! در  حال  دیدن جاهای  جالب  ژورنال!!! توسط  مادر  زن  رویت میشود و از شدت خجالت تا یکماه روش  نمیشده حتی  زنگ بزنه بگه سلام!!!زنم هست؟!! خلاصه که اینطوریاست این روزهای  ما!! به جان خودم الان با این علی  شدیم خواهر اخوی!! این در  اتاق رو باز  میذاریم چهار  تاق  و  یک کیلومتری  هم میخوابیم و  پشتمون رو هم به هم میکنیم و  یه چراغ روی  تراس  رو هم روشن میذاریم  که همه زوایای  اتاق از بیرون قابل رویت باشه به راحتی!!!! یادم میاد اولا که میرفتم خونه علی  اینا  و  علی  در  اتاقش رو  قفل نمیکرد تا صبح سگ لرزه میکردم از  ترس!! که  مبادا در اتاق  از  جا کنده شه و  هر  چی  این بیچاره میگفت بابا جان توی  خونه ما اصلا  محاله کسی  بدون اجازه وارد بشه  من باز  هم باور  نیمکردم. توی  خونه خودمون بابا خیلی  مراعات میکرد و   داداشی  ها هم  واقها توجه داشتن ولی  خدا کباب دیگی  قسمتش  کنه الهی!!! اصلا نمیدونست در  زدن یعنی  چی و هر  چی بابا میگفت زیاد  طرف  تحو.یل نمیگرفت...خلاصه مواظب  باشید  از  دور و بر ما که رد  میشید  یهو یکی  نپره وسط  وبلاگ و بگه ااا ببخشید  چرا دارین چیز میکنین!!!


زندگی دوباره

عید امسال من  خلاصه شد تو بیمارستان و درد و تزریق  مخدر و باز  هم درد و بیخوابی و بی تابی و ترس  تنهایی  همسر و پسرکم...... 

 از  خدا ممنونم که هنوز  زنده ام..که  هر  چند هنوز رنگ آسمون بهار رو ندیدم و  توی  تخت بودم همه مدتش رو ...ولی  محبت شماها هست همیشه دور و برم..ممنونم از  همه تبریکات و  ممنونم از  جوجویی تنها کسی  که تولدم رو  بهم  ۷ فروردین تبریک گفت..چقدر  امسال منتظر روز  تولدم بودم ...وخدا به من زندگی  دوباره داد روز  تولدم و  ممنونم ازش..باور  کردم رفتن به این سختی  ها هم که میگن نیست..یه لحظه هست..یه خواب  آروم و دردی  که دیگه نیست... 

چون معلوم نیست باز  کی بتونم نیمه نشسته بنویسم  همینقدر  بگم  سوم فروردین بود که دردهای  من دوباره نو شدن...انگار  فهمیده بودن سال نو هست..من یه کیستی  داشتم که  اول قرار بود موقع سزارین عمل بشه که دکتر  گفت من هر  چی  گشتم کیستی  ندیدم و  پنهان شده بود انگار و من صبر کردم تا پسرکم کمی بزرگتر  بشه و  طبق  توصیه دکتر  دیگه قرار شد فررودین عمل کنم و دکترم پیشنهاد کرد بذاریم آخر فروردین که  درد مهلت نداد . هیچ وقت توی  زندگیم همچین دردی  رو نداشتم..منی  که اینهمه توی  درد صبورم منی  که درد سزارین رو با شوخی و  خنده رد کردم...با صورت روی  تخت افتاده بودم و  ملافه رو چنگ میزدم..اورژانس..دکتر ...ارامبخش ..صداهای  مبهم و دردی  که شدتش  کمتر نشد اما...و در  همون حال تنها آرامبخشی که  کمی موثر بود  در  آغوش  گرفتن پسرکم و شیر دادن بهش بود.دکتر متخصص ولی  ناشی  شب  اول   بی توجه به شرح حالی  که از  ۱۸ ماه تحمل این درد و آشنایی با دردهاش بهش  دادم منو مرخص  کردو گفت هنوز زوده تا آرامبخش   تاثیر  کنه و گفت کیست نیست!!!و ناراحتی  گوارشیه!رفتم خونه مامان  و ساعت چهار صبح  دیگه نتونستم... فقط بگم تا رسیدم با پیگیری  های  خواهرم و  تماس با یکی از  جراح های  خیلی  خوب که شانس  من آنکال بود اون شب  من وفرستادن اتاق  عمل...فقط  یونا رو بغل کردم و وقت شد با نگاه  از  علی  خداحافظی  کنم و پسرکم رو بهش  بسپارم. وقتی بهوش  اومدم دکتر بهم گفت تا حالا همچین موردی  ندیده بوده...برای  اینکه حالتون بد نشه فقط بگم که کیست در  حال ترکیدن و لبریز  از  خون بوده که  به موقع درش  میارن..از  دردهای بعدش  هم بهتره نگم..برای  اینکه بتونم به پسرکی  که تنها شب  دور  بودن از  مادر  رو  به سختی  گذرونده بود شیر بدم  ارامبخش قبول نکردم  و  فقط بوی  تنش  و نگاهش دردم رو میتونست تسکین بده. 

توی بیمارستان که بودم دلم خیلی  گرفت برای همه اونایی که درد دارن و  نمیدونن کی  این درد قراره تموم بشه .برای  سرطانی  ها..بچه ها..جانبازها..پیرها و  از  کار افتاده ها ..برای  همه اونایی که امکاناتش رو ندارن تا دردشون رو تسکین بدن...و دعا کردم امسال برای  همه باز  هم سالی لبریز  از شادی و بهار و تن سالم باشه. خدا من رو به خودم برگردوند دوباره تا بهم بگه مسافری بوده که داشتی بی کوله میرفتی و برت گردوندم.  

 

من دوباره از  تبریکات و پیام های  مهربونتون تشکر  میکنم و  چون تا یکماه دیگه استراحت مطلق  هستم و معلوم نیست  کی باز بتونم نیمه نشسته دو خط  تایپ کنم برای  همه از  خدای  مهربون  تن سالم و دل شاد و خنده های  از  ته دل میخوام...انشالله روزهاتون  گرم از  خورشید باشه و  آسمون دلتون بهاری و پر از بوی  خوب  شکوفه. 

مواظب  خودتون باشین. 

تا یه بعد خیلی زود انشالله

صمیم معرفی میکند

سلام...سلام... 

وای  چه هوایی...داریم میمیریم از  ذوق!! اینجا امروز  داره برف  میاد و  اونقدرررررررررررر سرده که بچه با ننش  کنار  بخاری  یخ میبنده!!  جای  همه کسانی  که نیومدن امسال  عید مشهد تا از  سرما یخ بزنن خالی!!!  

لحظه تحویال سال سه تایی  کنار هفت سین تو خونه برای  همه دعا کردیم..ممنونم از  تبریکات همگی و  منم  ارزو میکنم سالی  خوب و بدون خر  حمالی( علیرغم اسم انتخابیش٬!!) برای  هم  باشه. اومدم یه خبر  بدم و برم... 

روزهای  خوب و خاطره انگیزی  داشته باشید .

ادامه مطلب ...

بهارتون باقلوا

 قول داده بودم یه پست بهاری  بنویسم ...نوشتم ها ولی  سنجاق  پیدا نکردم !!!! ( ا ا ا   اون چغوکه!!(گونگیشکه) رو نیگا..چه دمبی!!  داره لامصب!!!) 

 

خوشبختانه من هنوز زنده ام!!!  

این مامان خدا خیرش بده الان دو هفته ای  هست که من و علی و پسرک رو  تو خونه اشون گروگان گرفته و درها رو قفل کرده و صبح به صبح منو دست راننده آژانس  تحویل میده که برم سر کار و  بهش سفارش  میکنه که بیاد دنبالم ظهر تا من در نرم یه وقت خدایی  نکرده  و بعد  از  تلفن خونه به موبایل خودش  زنگ میزنه و میگه اگه  گروگان ها رو آزادشون کنی  همشون رو میکشم!!!کلا  من هم در این مورد خودم رو به دست سرنوشت سپردم و  اینقدررررررررر خوشحالم که دو هفته است رنگ خونه امون رو ندیدم که حد نداره!!!تازه اگه بهتون بگم که من  تلویزیون نگاه نمیکنم معمولا و آنتن هم تو اتاق  اختصاصی  بابا هست و یعنی  اونم بی خیالش  بشو صمیم خانوم دیگه  دق  میکنن همه از  حسودی!! تنها چیزی که منو به ادامه زندگی  امیدوتار میکنه تو این شرایط  اینه که هی  از  یخچال  و فریزر  مامان مواد اولیه بر میدارم برای آزمایش غذاهای  اختراعی  جدید و اون بیچاره ها هم هیچی  نمیگن و قورت میدن به زور همه رو...مامان میگه تو همین جا باش  هر  کار  دلت خواست بکن! آخه میگه تو  میر ی  خونه خودتون و بچه رو سرما میدی  دم عیدی!!!( من موندم این دم عیدی که هوا اینقدر گرمه پس  مامان چرا تو زمستونش  از  این اینده نگری ها نداشت او وقت!!!) و تازه آخر  هفته ها میگه داداشی و  صبا هم بیان دیدن  زندانی!!! تا یکم دل ما هم باز شه. در  مورد کارهای  خونه هم  آره خواهر ( کجاست گیلی؟)کلا قبل از  اینکه بیام خونه مامان  یه نفر  اومد کمک کرد  خونه رو برام تکوند و قرار شد  دوباره دو روز آخر سال بیاد  بقیه رو انجام بده که طفلک مریض  شده و تا سیزده به در  باید  استراحت کنه...هر  کی  هم فک کنه که مشتری  چرب  تر گیرش  اومده مدیون شکمشه!!! من هم دیدم امسال عذر  موجه دارم و  کسی  از  من بچه دار خونه دار زنبیل و بردار بیار!!!! که نباس  توقع خونه تکووونده شده داشته باشه که..دهه!!! و این شد که در  اقدامی  انتحاری - اجتماعی  - فرهنگی به نام گل پسر سبزه انداختم و آی  خوشگل شد..ای سبز شد..آی  ناز شد ..فقط  یه ذره شیمی  درمانی  کرده کله اش رو این  سبزه   و  موهاش  انشالله سال دیگه قراره در بیاد دوباره!!! 

 

راستش  خونه مامان دسترسی به نت ندارم و  سر  کار  هم نمیتونم از  بیت المال  استفاده کنم!!!!!! پقققققققققققققققققق!! کوفت!! این کی بود خندید!!! ؟  اون دنیا جواب دادن به این چیزها سخته  برادر ! خلاصه که خونه هم نیستیم  فعلا و تازه باشیم هم اینترنتمون قطعه..پول هم نداریم بدیم بیان دوباره وصلش  کنن! تازه اگر  هم داشته باشیم میریم میدیم دو دست لباس برای  بچه ننه مرده میخریم ک...ن لخت نمونه شب  عیدی!!!!  چرا درک نمیکنی  مادر  جان؟!!! حتما باید رازهای  مگو رو عنوان کرد اینجا!!!!همش  آدم رو تو معذوریت اخلاقی  میذارین شماها!! تازه  مهم تر  از همه این مسایل   یه جعبه   بیست ماه منتظر  ارسال به خارجه !!!هست که او نهم به دلیل مشابه هنوز  تو انتظار  مونده و  ما هم از  خجالت هی  عرق از رو پیشونی  پاک میکنیم.تو جدی  نگیر نوش  نوش..دریا موج بود کاکا و بطریه هی  بالا و پایین میره تا بلاخره در ساحل شما آرم گیرد!! 

 

خب بریم سر دعای سال تحویل: . 

 من قلبا و با تمام وجود از  همه  اونایی که دلشون با کلمات من ..با زبون من..با  حضور من..با نوشته های  من مکدر شده  عذرخواهی  میکنم..از  همه دوستای گلی  که به من انرژی میده همیشه ممنونم..اگه باعث شدم فک کنین من خیلی  خوشبختم و شما نیستین بازم عذر  میخوام..باور  کنین همه ما خوشبختیم چون زنده ایم..چون نفس  میکشیم..چون میتونستیم این بهار ر و نبینیم و انشالله همه میبینیمش  دوباره..چون میشد یه چیزی بدتر  سرمون بیاد و نیومد..چون  خدا عاشقانه دوستمون داره ..میدونم..میدونم من هم مثل همه آدم ها بالا و پایین دیدم تو زندگیم...من ه مروزهایی  بوده که خسته شدم و برای یه ساعت خواب بدون بچه!! اتظار میکشیدم..ولی  تو اوج همه این خستگی ها و  درموندن ها میگم  چقدر بزرگی  خدا که اینطور  هوای  منو داری. 

من ممکنه تو تعطیلات یه عمل داشته باشم و برگشتنم با خداست..(شاید هم بیفته برای  دو ماه بعدش).این عمل باید موقع زایمان انجام میشد که به دلایلی  امکان پذیر  نشد.(خیلی  مهم نیس نگران نشین..حاجیتون رو توپ هم نمیتونه تکون بده الا توپ اقای  عزراییل!!!)دلم میخواد بهم قول بدین هیچی از  من توی  دلتون نمونده باشه که بهم نگفته باشین..دلم میخواد اگه کسی  جایی  از  من بدی  دیده بهم بگه و ازش  خواهش  میکنم منو ببخشه .ممکنه ناخودآگاه  من تیرهایی رو به سمت شماها پرتاپ کرده باشم که خودم هم از  تیزی و نیشش  خبر نداشته باشم..بذارین با این  بزرگواری  ها در  حق  همدیگه شب  که سرمون رو روی  بالش  میذاریم خوشحال باشیم که در  حق  یکی  لطف بزرگی  کردیم و روزی  به ما هم لطف  خواهد شد.  

من امسال ممکنه حرم نباشم چون توی  شلوغی  با پسرذک سخته ولی اگر  انشالله نزدیک حرم بودم  چند تا خواسته برای  همه میخوام  و  وقتی  همه با صدایی که از  شادی  میلرزه و اشکی  که گوشه چشم بازی  بازی  میکنه  بلند دعای  تحویل سال رو میخونیم  بگم:   

خدایا امسال تو دست  یکی  از فرشته هات رو  گرفتی  و  تاتی  تاتی  آوردیش  خونه کوچیک ما..امسال تو به من و علی  نشان لیاقت پدر و مادر شدن رو دادی ... درست روی  سینه امون و روی  قلبمون  نشوندی اون نشان رو و به ما فرصت دادی  نگهدار فرشته ای  باشیم که حضورش تو رو به یادمون میاره...ممنونم خدا و ازت میخوام به همه اون هایی  که دوست دارن یه فرشته سالم و صالح تو خونه اشون داشته باشن این نشان رو بدی و دلشون رو از شادی  لبریز  کنی  البته شرط   هم داره خدا جون..شرطش  هم اینه که مامانی ها دوران بارداری  خوب و راحتی  داشته باشن و بابایی  ها عاشقانه از  مامانی  ها حمایت کنن..خدایا اول خونه رو آماده ورود فرشته بکن و  محبت بین مامانی  و بابایی رو  یه عالمه کن بعد امانتت رو پست کن تو دل مامانی...خدایا همه   اون فرشته هایی که بالشون شکست وسط  راه یا نتونستن به خونه مامانی  ها برسن رو هم تو بغل خودت بگیر و محکم فشارشون بده و بگو دوباره..دوباره تلاش  کن فرشته من..خدایا برای او ن فرشته هایی  هم که اومدن ولی  تو ی  این دنیا  یه جایی از بالشون شکست و تو صلاح دیدی  اون ها رو امتحان کنی  با اشک چشم و  دعای  شب و  نذر ونیاز  ..خدایا او نها رو هم سلامتی  بده بهشون دوباره و اینقدر  این مامانی  بابایی ها رو آب  نکن...خیلی  از  ماها طاقت  نداریم ها خدا جون.... میذرایم میریم از  خونت ها....دانیال ( علی ) رو که لازم  نیست یادت بیارم خدا جون؟  

خد ایا  اون هایی که تلاش  میکنن زندگی  سالمی  داشته باشن و عشق رو تو وجودشون خودت گذاشتی   به اون ها هم کمک کن همسفر زندگیشون رو زود پیدا کنن ..همسفری  که تو  هر شرایطی  دستش  دور  شونه اشون باشه و  صورتش  روی  گونه اشون..خدایا عاشق  کن  همه رو و عاشق  نگه دار همهشون رو و هممون رو...بذار محبت توی  زندگی  هامون  مثل نور جاری  بشه و پر بشیم از  حس  قشنگ داشتن یه همسفر با معرفت و  همراه.  

خدایا به همه اونایی که دلشون تورو بیشتر  میخواد خودت رو بیشتر بده!! خدایا حرف بد نزدم ها..خب  خودت رو بیشتر تو دل ما جا بنداز..ای  ببا بازم خراب  کردم؟ منظورم اینه که بیشتر  مارو یاد خودت بنداز..میدونی  خدا جون من ازت برای خودم میخوام که کمکم کنی این نمازه رو به وقتش و مرتب  بخونم و اینقدر  بامبول سرت در نیارم!! خیلی  خرم خودم میدونم ولی  تو که میدونی  من چقد بهت اعتقاد درم همه جوره...خب  ازت کم که نمیشه که ظاهر  این  اعتقاده رو هم درست و درمون کنی و یه ذره اون ظاهر  کاهگلیش  رو گچ مالی  کنی  امسال.تازه اگه رنگ روغن بزنی  که دمت حسابی  گرم..خیلی باحالی  به مولا. برای  بقیه هم میخوام اونطوری  که باهات راحتن و  تو هم اون دنیا باهاشون راحتی!! اوضاع رو راست و ریس  کنی .  

خدای برای  همه اونایی که به دلایلی  دیگه با همسفرشون آرامش  نداشتن و ترجیح دادن یه ذره از  را ه رو فعلا تنهایی بیان  ارامش بیشتر و  شادی  افزرون تر و اراده قوی  تر  میخوام.تو که دلت نمیاد آدم کوچولوهایی که با عشق  ساختی  و افریدی  غصه دار باشن.پس زود زود یه فرشته مهربون حالا چه مذکر  چه از  اون لطیف  مطیفاش رو  روبراه کن براشون و کاری  کن اصلا باورشون نشه  و یادشون نیاد یه روزی  هم بوده که   غصه داشتن ... 

  

 خدایا هر چقدر  میتونی  از  اون صندوقچه های  پر از  برکت و  نعمتت خالی  کن توی  زندگی  هامون .هم معنوی  و هم مادی.این دومی بین بانکی و  تراول و اینا هم باشه  ما زیاد سخت نمیگریم . میدونی که قانعیم فدای  او مرامت بشم. 

 

خدایا ابروی  هممون رو حفظ  کن توی  سال جدید و اگه یه وقت شیطون وجودمون خواست پدر سوختگی  از  خودش دربیاره  و نتونستیم جلوش  رو بگیریم تو یه چادر  از جنس  ستار العیوب بودنت بکش روی  سر ما  و نذار  همین یه ذره آبرومون هم بره از کف...خیلی  با معرفتی  توی  این زمینه...تا حالا هم میدونیم همین طور بوده .  

 

خدایا سایه  مامان بابا های  مهربون رو از سرمون کم نکن و اگه  بعضی  هامون بی سایه شدیم خودت همیشه مراقبشون باش و بهترین هات رو بریز  جلوی پاشون هر  کجای  این کائنات بزرگ تو که باشن.خدایا کمکون کن جبران کنیم  همه لحظه هایی  که برای  ما زحمت کشیدن ..حتی یه ثانیه اش  رو ه مبتونیم کامل جبران کنیم هنر  کردیم.  

 

خدایا من همین الان هر  چی  دلخوری و توقع براورده نشده و ناراحتی وکدورت و  ..از کسی دارم میذارمش  پشت آخرین ثانیه های  سال ۸۸ و با خودم فقط آرامش و محبت میارم توی  سال جدید.تو هم کمک کن هر  کی  از  من دلش  کدر  شده صاف بشه و صیقلی و اینه...مثل خود خودت.

 

خدایا من هر  چی بگم  کمه تو که خودت بهتر  میدونی  چی  صلاحه برای  هممون..خوب ردیفش  کن دستت طلا .خیلی با معرفتی ..اونقدر  که تو لحظه های نفس گیر  امسال با همه وجودم میدونستم کنارمونی و به علی  میگفتم چقدر  خوب که تنها نیستیم...ممنونم اقای  خدا بابت همه مهربونی  ها و  محبت ها و سلامتی و عشقی  که توی  وجود من و دوستانم گذاشتی.   

 

برای  علی: ..عزیز دلم...میدونم سال بالا و پایینی داشتیم..میدونم شب هایی بود که دست های  هم رو میگرفیتم و امیدمون فقط به خدا بود و بس..میدونم روزهایی رو پشت سر  گذاشتیم که سال بعد وقتی بهشون فکر  میکنیم لبخند روی  لبهامون میاد از  جون سختیمون!! گل قشنگم...برای  تو  و خودم اول از  همه سلامتی  بعد آرامش بیشتر و زندگی شادتر کنار  پسرکمون  ارزو میکنم.  

برای  یونا : ..هر چی  ارزوی  خوبه مال تو.... 

برای مامان باباهامون : سلامتی ..توانایی..سالاری...عاقبت به خیری...قدرت و در  اخر عذرخواهی بابت همه دلنگرونی هایی  که بهتون وارد کردیم امسال 

برای  خواهر و برادرهامون...سالی پر از آرامش...شیطونی و خنده و قهقهه روی لبهاتون و دل های  مهربونتون  

برای شادی عزیزم ...برای  نوشین مهربونم ..برای مرجان دریا دلم ..برای  عسل شوهر دوست و عاشق ....و همه دوستای  گلی که نیستن ایران ولی  توی  دل منن هر روز و هر ثانیه براشون برکت..ارامش..بودن کنار  عزیزان و  پله های بالاتر و بالاتر آرزو میکنم در سال جدید. 

برای سارای بهار نارنج  عزیزم که میدونم دلش  ترک خورده از  من..خوب  که فکر  کردم دیدم بهتره  محبت تو مثل همیشه واقعی و  ملموس باشه توی  دلم..باور  کن بند اسم گوشه این صفحه نیستم و دوستای  صمیمیم توی  دل منن سارا جان..کله شقی  منو ببخش و هر وقت بهت زنگ زدم  گوشیت رو جواب بده و ناز  نکن اینقدر !!!(بوس). 

اینجا رو با لهجه بخونید :

 

خب روله جان همتان را  به دست های  مهروان خدا میسپارم و  سال نو رو بشتان تبریک وگویم...( این مثلا تقلید مهمون های کرمانشاهی آقا جان   بود!!) انشالله تو سال ببر یه بیشه ارام داشته باشید و خورشید به دشت زندگیتون گرم و پرفروغ بتابه همیشه.   

 

************************

یا مقلب القلوب و الابصار  

یا مدبر اللیل و النهار  

یا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الی  احسن الحال...  

تیک تاک تیک تاک تیک تاک...     بوووووووووووووووووووووووم 

دری  ریدیری  دیری ریدیدری  دیری  (آهنگ تحویل سال  بود این الان!!) 

سال ۱۳۸۹ مبارک  

ددم وای ..بازم قول

کرکره ها بالا.....  

بوی  بهار میاد..بوی بارون و زمین خیس و  آسمون ابری بهاری ... 

میگن اسب  ها مست میشن توی  بهار ...البته ببعی  ها همینطور!! امممم فک کنم باقی  جک و جونور ها هم ایضا!  ما که اسبیم و همینجوریش  هم  یازده ماه تو سال ایییییییییییییهههه میکنیم واسه خودمون..حالا دیگه پیتیکو پتوکومون هم  بهش  اضافه میشه و دم یه کره کوچولوی  ناز!! هم به دممون وصل شده امسال و  پیتیکو داریم یادش  میدیم.آقای  اسب بزرگ هم هی  این دمشان ( همون دستشان مثلا)را دور شانه و  کت و کول ما میاندازن و دماغشان را پر از بوی  بهار  میکنند و دور  ما میچرخند و   شیهه  عشوه شتری!!!میکشند. 

به زودی  در این فضا  یک نوشته بهاری  سنجاق  میشود. 

 

مینویسم تا رها شم از حس این لحظه

 به کامنت های تایید نشده دارم جواب  میدم.جاشون محفوظه. (12 اسفند)

 

انتظار...توقع...دلنگرانی...همه و  همه   زمانی  بوجود می اد که کسی برات مهم باشه..تا حالا فکر  کردی  چرا از  یه آدم غریبه که داره توی  خیابون برای  خودش راه میره هیچ انتظاری  نداری؟  اخمش و  خشمش و  خنده اش برات فرقی  نداره؟ چون اون آدم هیچ جایگاهی  توی  زندگیت نداره..چون هیچ چیز مشترکی باهاش  نداری..چون هیچ وقت گرمی  دستاش  یا خنده از  ته دلش  دلت رو سرشار  از خوشحالی  نکرده...

این روزهای  من همه شدن گذشتن ساعت هایی که نه خوشحالم میکنن...نه دلم میخواد واستن و  دیرتر بگذرن و  نه  حس  خوبی  بهم میدن..من اشتباهی رو خیلی وقته دارم مرتکب  میشم..همه  زندگی  من.. حس  خوشبختی من   و رنگ خوشحالی  من حول یه آدمه  فقط...این یه اشتباهه.نه اشتباه نکن .انتخاب من درست ترین انتخاب  برای  همه زندگی  من بود.الان هم هست.ولی   اون آدم  مثل همه آدم ها یه روز  خسته است..یه روز  بی حوصله است..یه روز گرفتاره ..یه روز از  من دلخوری  داره .. و این وسط  یه روزایی  هم هست که همه چیز بر وفق  مرادشه و میتونه پاسخ بده به نیاز به بودنش..شاد بودنش...گرم بودنش....عاشق بودنش...

دارم فکر  میکنم من همه این حس  ها رو نباید از  یک چیز  خاص بگیرم.من نباید اونقدر  چشم انتظار  اون روز  بر وفق  مراد بودن همه  چیز باشم تا وقتی  میرسه از  راه دیگه شوقی  نمونده باشه و دیگه انتظار به جای  شیرینیش  شده باشه یه تلخی  پر رنگ توی  وجودت. من این نیازهای  بی شعور رو که ای قدر نمیدونن کی  باید خودشون رو نشون بدن و کی  باید توی  پستوهای  تو در  توی  دلم قایم بشن رو دوست ندارم. اون بیچاره ها سالهاست عادت کردن هر وقت خواستن بیان سراغم و  من هم بسپارمشون به دست ها و  نوازش  ها و بوسیدن هایی که سیرابشون کنه و باز برن تا یک بار دیگر و جایی  دیگر....روزهایی  میشن که با همه وجودم ارزو میکنم کاش  هیچ وقت این قدر  نیاز به حضورش  توی  زندگیم پر رنگ نبود.کاش  اینقدر دلم گرفتارش  نباشه...کاش  لذت بردن هام از زندگی  با پیش فرض  با او بودن تعریف  نشده باشه..کاش اینقدر احساساتم رو منتظر یه اشاره یا یه بوسه کوچیک یا یه نوازش  کوتاه نگه ندارم..اصلا بکوبونمشون..بریزمشن  یه جایی که دست هیچ کس  حتی  خودش هم بهش  نرسه.کاش  من هم  میتونستم مثل خیلی  زن های  دیگه  دیر رسیدن های  همسرم رو بذارم پای  فرصتی  بیشتر برای  لذت بردن های بیشتر از زندگی.حتی  اگه بدونم شغل دومی  رو شروع کرده که همیشه ارزوی  داشنش رو داشت و روزهای سختی  رو داره میگذرونه تا از  سربالایی  نفس  گیر جا افتادن توی  این کار بره بالا..

بعد میدونی  چی  یهو آب  یخ میشه و میریزه روی  وجودم و همه اون حس  هم ا مور مور میشن و  ازشون بدم میاد؟ وقتی  بهم میگه پر توقع.خودخواه..فقط برای  اینکه روزها منتظر یه آغوش  گرم موندم و یه بوسه از روی  فرصت..فرصت چیزیه که این روزها اون اصلا نداره.شب  ها وقتی  میرسه خونه فقط  فرصت برای  شام خوردنی  با عجله   اخبار شنیدنی   سریع و  خوابیدنی  سریع تر داریم.من چکار کنم تا بتونم روحم ..وجودم رو عادت بدم به ترک بوسه های قبل از خواب و صبح بخیر های  کوتاه ولی شیرین صبحگاهی..من چند شب  میتونم خستگی  روزم رو با خودم ببرم توی  تختم و هیچ کسی  نباشه که با یه نوازش  یا حتی  فشردن شونه هام همش رو بیرون بریزه؟ میدونی  من حتی  مادریم رو ه مبه همسر بودنم فروخته ام..اصلا مادر  بودن در  من به پای  دوست داشتن اون نمیرسه تا دلم خوش باشه خب  سرم رو به این گرم میکنم و نایزهام رو با همین کوچولوی  دوست داشتنی..من انقدر گاوم که وقتی  محبت میگیرم از  اون میتونم محبت کنم به نفر سوم این زندگی.. آره مسخره است چون همه انتظار دارن یه زن وقتی  مادر  شد از  آسمون عشق  بگیره و به زمین بده..از  توی  وجودش  عشق  قلق قل کنه و به پای  بچه بریزه ولی  من  با خیلی  از  مادرها فرق  دارم ..من وقتی  حس  نگفته توی  گلوم گیر  میکنه  دیگه  راهش برای  هر جور  حرف  محبت امیز  بسته میشه به هر کی  کی میخودا باشه..حتی به کودکم..من نمیتونم وقتی  غصه و دلخوری  از   چیزی دارم  با بی خیالی اون رو توی  اغوشم بگیرم و بگم چطوری  خوشگل مامان..من تلخ میشم..کم حرف میشم..توی  خودم میرم و بارها و بارها همسرم این رو دیده و سریع  منو توی  بغلش  گرفته و  آب روی  اتش  غصه های  من با نوازش  هر چند کوتاهش  ریخته و من شدم دوباره مادری  که میتونه دنیا دنیا عشق بده به بچه اش...میدونم مزخرفه اخلاقم..میدونم سنگدلی  هست ..ولی  نمیتونم کاریش  بکنم...

.میدونی  این روزها  همسرم کنارم هست  توی  این زندگی  ..ولی  این روزها...گرفتار...خسته.. و هر بار یه اشاره ای  که من هم هستم در  حاشیه این همه گرفتاری  ..برچسب خودخواه بودن بهم میخوره .خب  من هم بی تقصیر نیستم.من دقیقا وقتی  دوست دارم کنارم باشه یا بغلم کنه یا ببوستم بهش  میگم و  بعد باز هم میگم ومیخوام یک لحظه بیاد پیش ما و  اون وقت ان میگه الان فرصت نداره یا داره روی  کاری  تمرکز  میکنه یا بذار بعدا ...و من  تمام غص های  دنیا میشن گنجشک هایی که توی  دلم جیک جیک تنهایی  سر میدن...میشم یکدفعه یه ادمی  که محکم ضربه ای  بهش  خوره و می افته و ناک اوت میشه...اخلاق  گندیه .ولی  وقتی  حسش  رفت و  مشغول کار  دیگه ای شدی  با اون همه گنجشک توی  دلت..دیگه چه فایده ای  داره یکساعت بعد یکی از پشت بغلت کنه و شایدم اصلا یادش بره...وقتی  نتونی  از  همکارت..دوستت..اتفاقات روزت..دلخوریت از  بقیه براش تعریف  کنی  تا همین گفتن ارومت کنه دیگه چی  میمونه جز  حس  نادیده گرفته شدن برات؟

میدونی  مشکل من چیه؟ من عشق رو توی  بروز  جسمیش  میدونم..منظورم نوازش کردن و توی  گوش هم حرف زدن و دست هم رو گرفتن و یه وقتایی بوسه های  دزدکی  از  پشت گردن گرفتن ها میبینم...خیلی  حماقته که توی  این زندگی بدو بدویی حداقل توی  این دوران مشغولیت زیاد من نمیتونم از عشق  چیز دیگه ای  توی  ذهنم بیارم..میدونم..میدونم اون همه تلاشش برای  زندگیمون هست..میدوم اون هم تحت فشار  کاری  هست الان..میدونم خیلی  مسائل ذهنش رو مشغول کرده..میدونم برای  پا گرفتن و  رشد کاری  که همه عمرش  عاشقش بوده و حالا فرصتش پیش اومده چقدر داره به آب و اتیش  میزنه خودش رو..میدوم صبح ها با خستگی از جا بلند میشه چون ذهنش  تموم شب  داشته کارهاش رو ارزیابی  میکرده ..میدونم ..میدونم..ولی من چی پس؟ من چی ؟ و وقتی به اینجا میرسم میشم خودخواه..میشم پر توقع.. این صفت ها لایق  من نیستن.واین منو خیلی  اذیت میکنه..حداقل شندینش از  زبون اون منو میبره تا پشت پرچین های  تنهایی و همونجا رهام میکنه و میره ...حس  خوبی  ندارم این روزها..بخصوص این هفته...الان هم دو ساعتی  هست یه بغض  گنده بیخ گلوم چسبیده..مثل یک خرچنگ یاغی که هی  دست و پا میزنه و خراش بیشتری  میده گلوم رو...دلم رو ..روحم رو..همه احسام رو... 

ژ.ن. 

من با حرف زدن در  مورد ناراحتی  هام و  دلمشغولی هام عجیب آروم میشم... وقتی  ازشون حرف  میزنم انگار بادبادک میشن و میرن دور و دورتر...نگران نشید.فقط  دلم خواست اینجا با شما درد دل کنم.

یا خدا....

 نه خداییش  نمیشه آدم از قول بقیه  اتفاقی رو تعریف  کنه؟ یعنی  دیگه حدسی  نمونده بود که نزده باشین...ممنونم از  حسن نظرتون به چوقذرع!! ابروی  بنده....بابا ملت دیگه مینی  مینی  نمینویسم ها....( این الان تهدید بود ایا ؟!!!)

 

 

 

 داستان مینیمال :  

فک کن طرف ولنتاین خونه مامانشه بعد  وقتی  یه کادوی  توپپپپپ به همسرش میده و اونم همونطور عالی بهش یه کادوی   خوب  میده فرداش یه گوشه اتاق راهنمای  کاغذی استفاده از ابزار داخل کادو!! افتاده باشه یه گوشه و   هیچ کدوم ندیده باشن و  چند ساعت بعد   مامانشون  برگه رو میاندازه  بیرون ..یعنی   دیوونه میشن دو تایی  که آیا خونده و انداخته یا همونطوری  دیده یه تیکه کاغذه و  شوتش  کرده!! 

۰ 

۰ 

۰

ای تف  توی  هر چی  نبوغه برای  کادوی ولنتاین... 

خدا نصیب  هیچ آدم ابروداری  نکنه...هییییییییییییییییییی ...هیییییییییییییییی