چهارشنبه 28 مهر 89 ساعت 8.45 صبح که بشود پسرک من شانزده ماهه می شود.فکر کن شانزده ماه تمام با هم بوده ایم و شبی نبوده که جدا از من باشد جز همان یک شبی که در بیمارستان بودم و اغوشم خالی از نفس هایش بود. یک شب وقتی خوابید خم شدم و گونه اش را بوسیدم. من گونه هایش را خیلی بوسیده ام و بار اول نبود ولی آن شب دقیقا مادری را دیدم که با همه خستگی های روزش وقتی صورت نرم پسرکش را بوسید دلش لرزید...چشم هایش برق زد و دستانش ارام موهایی نرم را نوازش کرد. من در ذهنم خودم را خیلی مادر نمی بینم.یعنی به نظرم قیافه و کارهایم خیلی مادرانه نیست.من هیچ وقت از اینکه پسرک بیفتد دلم درد نمی اید. وقتی سر کار هستم ذهنم فقط مشغول کار است و پسرک پابرهنه وسط افکارم لی لی بازی نمی کند. گاهی از اینکه کمی دور باشد از من هم استقبال میکنم و گاهی دلم خودم و خودم را می خواهد. ) الان که این حرف ها را میخوانم بعد از نوشتن شان دلم میخواهد بگویم اتفاقا خیلی هم مادرانه هستم برایش ) اما همه این ها دلیل نمی شود از شیطنت هایش خنده ام نگیرد. پسرک پانزده ماهه من می اید کنارم و سرش را روی بالش می گذارد و چشم هایش را می بندد و میگوید خخخخخخخخخ (یعنی خوررررپف، لالا ) و ادای بابایی را برایم در می اورد...پسرک کمی مانده تا شانزده ماهه من گاهی چشم هایش را ارام میبندد ومژه هایش را به هم میزند یعنی خودش را شیرین میکند برایم. پسرکم وقتی داریم شام میخوریم می اید بین من و پدرش و گونه اش را می اورد جلوی صورت بابایی یعنی بوسم کن..(داغش به دلمان مانده که صورت کسی رابوس کند) و بعد که چشم های من را می بیند می اید در آغوشم و صورتش را روی صورتم میگذارد یعنی : تو هم بوسم کن ...
پسرک پانزده ماهه من با عمویش دو تایی میروند پارک آن هم ساعت 10 شب و وقتی بر میگردد آنقدر شیطانی کرده که یک دقیقه بعد صدای نفس هایش ارام و یکنواخت می شود یعنی خواب میبرتش به شهر پری های دریایی کوچولو... آدم کوچولوی خانه ما انقدر با دیدن توپ بازی بچه ها ذوق میکند که دور خودش میچرخد و را..را ..را .. میگوید ..او موسیقی شادمانی اش را برای ما میخواند و من دلم میگیرد وقتی یادم می اید من هم زمانی حتما اینقدر خوشحال می شدم از دیدن یک توپ یا چرخیدن دور خودم ..و این روزها که ماه دور زمین می چرخد و زمین دور خورشیدش و خودش می چرخد من دارم دور خودم میچرخم ولی صدای اواز و را..را ..را خواندنم به گوش هیچ کس نمی رسد حتی خودم...
این روزها پسرک روی مبل تلفن می نشیند و پاهایش را زیرش جمع می کند و لب هایش را به گوشی می چسباند و گاهی ابرویش را بالا میبرد ..حتما صدای ان ور خط حرف عجیبی زده و گاهی به آدم ان طرف خط با زبان خودش پاسخ میدهد و من میبینم که دوشاخه از پریز خارج است و ارتباط این آدم کوچولو با ان طرف خط هنوز برقرار....یادم می یاد بچه که بودم حتما آدم های زیادی در زندگی ام بودند که تلفن های بدون سیم و پریز هم من را به آن ها وصل میکرد ...و حالا..هیچ تلفنی صدای من را به خودم هم نمی رساند ...حتی اگر همه دوشاخه های دنیا به پریز باشد.
پسرک دست و پا پنبه ای من عاشق سالاد ماکارونی با سیب زمینی است.دوست دارد سالاد را بزنم سر چنگال و مثل هواپیما که (هبا ) میگوید بنشانم داخل باند شیرین دهانش و خنده هایش را ببلعم با چشم هایم و فکر کنم حتما من هم وقتی بچه بودم هواپیما خوردن! را دوست داشته ام و حالا چرا هیچ هواپیمایی من را به مقصد کودکی هایم نمی برد و هیچ باندی اینقدر طعمش شیرین نیست در دهانم؟ و مبهوت به چشم های براقی نگاه میکنم که دارد دنیارا کشف میکند و من دیگر خیلی وقت است در کلیشه های آدم بزرگ های اطرافم قالب زده شده ام و کاش این آدم کوچولوی من هیچ وقت نرود داخل قالب هایی که کنار هم در آفتاب یک روز بلند به اسم زندگی چیده شده اند....
یونای کوچک من ...پسرکی که از همین الان بزرگ بودنش را تجسم میکنم..دست هایی قوی - درست مثل بازوهای ورزیده پدرش- شیطنتی پنهان در نگاه و لبخندی بزرگ روی صورت...در فکرش چه خواهد بود مثلا وقتی بیست و چهار سالش شود؟ اوج جوانی یک مرد جوان...اوج نقطه زندگی .. آن جا که آدم دستش را سایه بان چشم هایش میکند و از آن بلندی به زیر پایش نگاه میکند و دلش از آنهمه در اوج بودن میلرزد ...اصلا پسرکم آن روز کجای این دنیای خاکی زندگی می کند؟ من کجا هستم؟ اصلا هستم..هستیم؟ وقتی سی سالش بشود هنوز سالاد ماکارونی هواپیمایی را یادش هست؟ وقتی آلبوم هایمان را ورق میزند یادش می ماند اینجا ماما داشت ببعی سواری می داد بهش و از شدت خنده افتاده بود روی زمین و بابا شکارکرده بود عکس را ...یا مثلا این صفحه آلبوم این لکه های روی صورت همان ماکارونی های نارنجی و خوشمزه ای هستند که پسرک لخت باید می شد تا بتواند راحت و فارغ خیال بخورد و ماما با عشق نگاهش کند؟ اصلا نگا های ماما..بابا ..یادش می ماند اگر نبودند...؟
شانزده ماه دارد می شود اینهمه شب ها و روزهایی که قبلا فقط آفتاب صبح بودند و ماه شب و الان یک روز های افتابی شده اند و شب های مهتابی...
روزهای بزرگ شدنت را چشم می کشم پسرک ماما...
دلم می خواهد این ها را با بدجنسی تمام بنویسم تا دلم خنک شود.
ادامه مطلب را حذف کردم. همین که نوشتمش از دلم در امد..
آخیششششششششش راحت شدم.
چند وقتی است از زندگی پاستوریزه و یکنواختم فاصله گرفته ام و تازه میفهمم اوهههه !چه خبره بابا و مملکت دست کیه! باعث و بانی خیرش هم شرکت در دوره ای دوستانه است که افرادش سال هاست با هم دوست هستند و من توسط یکی از دوستان عزیز و قدیمیم تازه به این جمع معرفی شدم.خب اوایل یعنی مهمونی اول که گذشت احساس کردم اصلا بر نیمخورم با این جمع. همش از لباس و طلا و شوهر و زندگی بقیه حرف میزدندو من با خمیازه های پنهان سعی میکردم خودم رو به نقش پیش دستی ها و خواننده تصویر روبرویی سرگرم کنم. جلسه بعدی رو بیرون گذاشتیم به صرف فست فود!! و خب چون فاصله فیزیکی صندلی ها به نسبت مبل های گنده و دور از هم خونه نزدیک تر بود به هم ، من هم با جمع ارتباط بهتری برقرار کردم و یه نمه از شیطونی ها و اتیش سوزوندن ها رو نشونشون دادم. معمولا افراد در برخورد اولشون با من با یک آدم به شدت رسمی که یک لبخند کوچولو میزنه روبرو میشن .من اصلا توی بحث ها دخالت نمیکنم تا طرف رو نشناسم و تازه باید به دلم هم بنشینه تا یخ ها کم کم اب بشن و روهای دیگه من قابلیت عرضه شدن رو داشته باشند. خلاصه این چشم ها کمی تاقسمتی گشاد میشد با شنیدن حرف ها و اداهای که از خانم محترم جلسه قبلی بعید به نظر می رسید! بعد جلسه سوم که شد همچین چیک تو چیک شدیم با هم که هر چند دقیقه یک بار این خنده بلند بغل دستی من مثل بمب منفجر می شد و چشم هاش گردتر! باید اعتراف کنم من داشتم بیشتر و بیشتر به شخصیت پدرسوخته !! ده سال پیشم نزدیک میشدم. یعنی میر فتم تو نخ بقیه و یک چیزی ازشون درمیاوردم ومیگفتم که روده بر میشدن ملت. البته این وسط مجبور می شدم بعضی تابوها م رو هم بذارم کنار و یک ذره به خودم استرحت اخلاقی!! بدم. کاری که سال هاست با دوستان نزدیکم هم نکرده بودم. کلا من در رابطه هام آدم دیسیپلینی هستم یعنی در اوج صمیمیت از حد خاصی فراتر نمیرم هرچند دلم چیز دیگه ای بخواد! مثلا ممکنه هلاک این باشم که تو جمعی بزنم همچین پس گردن طرف و بگم خیلی بامزه ای بی شرف! ولی خب به همون لبخنده بسنده میکنم و تو ذهنم میکوبم پس گردنش! خب این خصوصیت هم مربوط میشه به دوستان من که همون صمیمی هاشون هم که از انگشتان یک دست بیشتر نیمشن آدم های خیلی محترمی هستند که با گذشت زمان وخانم شدن یادشون رفته چقدر در دبیرستان یا دانشگاه پدر جد همه رو میاوردیم جلوی چشماشون. من شیطنت هام رو گم نکردم فقط گذاشته بودمشون یک جایی دور از دسترس و حالابا این جمع و شادی و خجسته حالی! دیوانه کننده او نها یه چیزهایی داره از صندوق خونه در میاد!
تنها چیزی که خیلی مایلم در این جمع عوض بشه این غیبت کردن پشت سر کسی هست که هنوز تف خداحافظی اش در دهانش خشک نشده. یعنی طرف هنوزپاشو نذاشته از جمع بیرون که تفسیرهای ملت شروع میشه. البته این ها با هم دوست های چندین و چندساله ادن و روبروی همدیگه هم راحت حرف میزنن ولی من دوست ندارم بدون فهمیدن شخصی خودم با برداشت های بقیه ذهنیت داشته باشم بهشون و ترجیح میدم خودم کشفشون کنم. من ادم ها رو به روش خودم کشف میکنم. یعنی میتونم کل یک ادم رو بذارم کنار و فقط روی یک بخش کوچیکش تمرکز کنم و بعد برم سراغ بخش بعدی .معمولا هم درک من متفاوت میشه از شناخت بقیه روی اون فرد .یعنی مثلا کسی که از نظر بقیه خیلی اوضاع اخلاقیش خراب هست من ادمی میبینم که رک گویی اش ناب و تک هست توی وجودش.یا کسی که همش از شوهرش بد میگه من یکدفعه میبینم این مثلا از دختر دایی شوهره بدش میاد نه از خود شوهر.
بعد من یک چیزهایی توی زندگی ایناها شنیدم ازشون که این فکم با بخارشو زمین رو شستشو می داد! یعنی تصور من از زندگی یک چیزی بود با فاصله چند هزار سال نوری!!( حالا نه دیگه اونقدر هم) از تعبیرات اون ها ..البته من اول هم گفتم که خوبی این جمع این هست که آدم از زندگی پاستوریزه و بهداشتی خودش میاد بیرون و یک ذره دنیا رو هم میبینه .دنیایی که من با دنیای مجازی خیلی چیزها ی جدیدی دیدم توش ولی از نزدیک و زیر گوشم واقعا دیگه نه.
مثلا دخترک هفت ساله یکی از این دوستان موقعی که رفتم لباسم رو عوض کنم خودش رو به من رسوند و با لحن یک دانشمند هسته ..ای مابانه از من پرسید : صمیم ( نه خانم ، نه جون ؛ نه هر کوفت دیگه ای جلوی اسمم) به نظرت چطور میشه یک مرد رو رام کرد؟!!! مععععععععععع !! از الان؟!!! رام کردن؟!!!! گفتم طرف کی هست؟ گفت ای ل یا ...(پسرک نه ساله یکی از افراد دوره.) این پسر فقط سرش توی کتاب و بازی و ایناست.از این شق و رق مودب ها که با مامانشون خیلی مودبانه حرف میزنند وکلا تو باغ نیستن! بهش گفتم خب باید بتونی سر حرف رو باهاش باز کنی. لبخند خوشگلی زد و گفت چطوری خب؟ شاید اصلا حرف نزنه با ادم!!بعد من گفتم اول باید ببینی از چی خوشش میاد.بعد حرف او ن چیز رو بکشی وسط و خودت رو هم اصلا ذوق زده نشون ندی یعنی بی تفاوت باشی بهش ..چشم های دخترک داشت اینجا برق میزد از شدت خوشحالی!! بعد ادامه دادم مثلا ای لیا خیلی بازی کامپیوتری دوست دراه ..تو باید اطلاعات در مورد این بازی ها داشته باشی و انگار همه تابستون از این بازی ها کرده ای حرف روبه او ن بازی بکشونی و بذاری ایلیا در موردش کلی اظهار نظر کنه و تو بگی چه جالب!! نمی دونستم..تو چه چیزها میدونی!!!مرحله بعدی ...... ..اینجا دیگه .زنگ در به صدا در اومد و علی رسیده بود و من ناگزیر شدم در مقابل چشم های منتظر و مشتاق دخترک هفت ساله بحث کارشناسی رام کردن مردها. رو بذارم برای جلسه بعدیمون!!!
حالا یک ماه فرصت دارم بهش بگم چطور میتونه مردی ( نه ساله!!) رو از راه به در کنه!!! توصیه یا تجربه خاصی دارین که بشه به این خانوم کوچولو گفت؟!!! ضمنا از اوناست که اگر بهش بگید برو دنبال مشق هات کوچولو!! یک نگاه عاقل اندر سفیه بندازه توی صورتت و یک فحش ملس خونوادگی هم چاشنیش کنه!!! به هر حال اطلاعات درست و صحیح! رو از یک نفر بگیره بهتره که با ازمون و خطا یک عمر دل شکسته اولین(یا چندمین) عشق بچگیش باشه! فقط موندم تکلیف نون ونمکی که با مادر پسرک خوردیم چی میشه؟!!
دانشجو که بودم عشق کارهای فوق برنامه داشتم. حالا فوق برنامه من با ملت فرق داشت ها! فکر نکنید خیلی آدم خاصی بودم. مثلا یکی از این کارهای فوق برنامه کمک کردن در کار ترجمه برای ورز دادن مهارت ترجمه ام بود. در دانشگاه ما آقایی بود نابینا که من وقتی میرفتم کتابخانه با او اشنا شده بودم.من متن انگلیسی را میخواندم و او معنی اش را می گفت و من می نوشتم. عصای سفیدی داشت و سن و سالش هم سی و خورده ای بود فکر کنم. بعد برای اینکه سر و صدا نشود در کتابخانه چند جلسه بعدش به من گفت بیا برویم کتابخانه فلان مرکز استثنایی تا راحت تر بتوانم بشنوم حرف هایت را!!! خلاصه یک روز کله صبح میدان پارک ملت با من قرار گذاشت و من هم به مامان گفتم بیاید تا طرف حواسش باشد که من فقط برای ترجمه می خواهم بیایم ! خلاصه عین این آدم های همه چیز در نظر بگیر!! دست کش پوشیدم تا جناب اقا اگر احیانا نیاز به کمک داشته باشد خیلی دست تو دست نشوم باهاش ..چون کف دست هایش همیشه خیس بود و من از خیسی دست بدم می اید. .وقتی ما رسیدیم او هم امده بود و من مامان و او را به هم معرفی کردم و بعد هم ماما ن رفت و من و او دو تایی رفتیم سوار تاکسی شویم که برویم محل مورد نظر ایشان.
وقتی در تاکسی نشستیم مردک در کمال پر رویی دستش را به جای اینکه بگذارد روی پایش و کنار عصایش صاف گذاشت پشت سر من روی صندلی و خوب با گردنم مماسش کرد. حالا من آدمی هستم که به شدت از اینکه کسی نزدیکم شود بدم می اید .محدوده نزدیک شدن فیزیکی آدم ها با من باید زیاد باشد.خیلی اهل بغل کردن و دست آدم ها را گرفتن نیستم . هی من خودم را جابجا کردم و ایشان هی بیشتر گردن و شانه های من را بغل کرد. خوشبختانه مسیر کوتاه بود و رسیدیم.حالا جناب اقا می خواهد دو قدم مانده تا ورودی ساختمان را طی کند که وسط راه ایستاده و می گوید می توانید کمکم کنید ؟ من هم خوشحال از پوشیدن دست کش ها !! دستم را بردم جلو و ایشان با دقت تمام عصای سفید را تا کرد و گذاشت در جیبش و خیلی ریلکس دست انداخت در بازوی من و راه افتاد!! انقدر حرصم گرفته بود که حد نداشت. هی دستم را شل میکردم تا بازویش رها شوداین هی محکم تر انگار جلوی پایش سنگ انداخته اند دست من را می گرفت. خلاصه از پله ها رفتیم بالا و ایشان در راه چند بار با من مماس شد و من باز به رویش نیاوردم.آخر لامصب خیلی معروف بود ان جا و هی میگفتم شاید دارم اشتباه میکنم و من زیاد سخت میگیرم و یارو بیچاره منظوری ندارد.خلاصه به سلامتی رسیدیم طبقه بالا و ایشان در اتاق را بست و من ان طرف میز نشستم. حالا ان جا دارم برایش با صدای بلند متن را میخوانم وسطش می گوید نمی شنوم می شود بیایی این طرف میز! گفتم خب بلند تر میخوانم ...( توی دلم گفتم کور بودی کرهم شدی پدر سوخته!؟!) خلاصه قبول نکردم گفتم من همین جا راحت ترم. حالا دارم متن را میخوانم و سرم پایین است میبینم صدایش در نمی اید که خب! بنویس..سرم را که بلند کردم دیدم دستش را زده زیر چانه اش و دارد بر و بر از زیر عینک من را نگاه میکند.. خوب است مقنعه و فرم دانشگاه تنم بود باز! متوجه نگاهم که شد گفت دارم توی ذهنم دنبال کلمه مناسب میگردم برای این عبارت که خواندی!!! دیگر کافی بود. با ناراحتی خودکار را پرت کردم روی میز و خواستم بلند شوم که دوید طرفم و گفت چرا ناراحت می شوی؟ کیفم را برداشتم و از اتاق زدم بیرون ..بغض کرده بودم..کمی برای خودم که راه رفتم دیدم کاش یک چک محکم میزدم توی گوشش بعد می امدم بیرون..خنده ام گرفت و رفتم داخل یک پاساژ و چند بار دست هایم را شستم تا رد انگشت های سرد و مشمئز کننده اش از روی انگشت هایم پاک شود.و.دیگر هم به هیچ آدم عصا سفیدی کمک نکردم تا هیمن امروز ...
البته من نمیدانم ملت در قیافه من چه می دیدند که انگار واجب می شد یک لبخند ی چیزی حتما بزنند. قبلش این را بگویم که من خیلی خیلی کم مورد متلک برادران دینی! قرار گرفتم ام همیشه..به قول خواهرم ما دو تا همچیین قلدر و کردانه! راه میرویم ملت در دلشان هم غلط میکنند حرف مفت بزنند .هر چند الان دیگر معتقدم ملت گاهی به دخترک ها و محجبه های بی گناه هم باید کرم بریزند تا دلشان ارام شود و خیلی ربطی به تو و پوششت ندارد .خلاصه یک یارویی در سلف دانشجویی ما بود که انقدر بداخلاق و بد عنق بود که به قول بچه ها ادم زهر مار بخورد بهتر است تا این یارو که مسول نمیدانم چی ژتون بود غذا بدهد به ما.خلاصه همیشه اکیپی میرفتیم سلف و هر وقت برای ژتون رزرو نشده تقاضا داشتیم با بد خلقی میگفت نداریم..تمام شده...یک بار من رفتم جلو و در چشم هایش نگاه کردم و مصومانه با لبخند بهش گفتم چی میخواهیم!! نمیدانید چقدر مهربان شد یکدفعه و لبخندی زد که مطئنم در عروسی اش هم انطور نخندیده بود. از پشت شیشه امد نزدیک وارام گفت چند تا ژتون بدهم؟!!! این دوست های من حالا از خنده غش کرده اند و هی سوت و کف و این ها و من هم عرق میریزم و میگویم حالا اگر نیست اشکال ندارد!!!خلاصه به قول بچه ها ناهار آن روز را از راه قرمساقی!!!!( عین عبارت دوستم) خوردیم و پدر سوخته ها هر وقت می خواستند غذا بگیرند من را می انداختند جلو و دست پر بر می گشتند. واقعا نمی دانم در چهره من بلاهت بود!!!! کراهت بود!!! وجاهت بود!!! ندامت بود!!!! رفاقت بود!!!؟ چی بود که دلش اینقدر برای من می سوخت یا شاید هم برای خودش می سوخت. دیگر انقدر تابلو شده بودیم که تا میرفتیم جلوی اتاق شیشه ای اش بلند می شد و خودش می دانست چند تا میخواهیم....
تا جایی که یادم می اید همان دوران دبیرستان هم یک سر و گردن در حرف زدن رسمی از همکلاسی هایم جلوتر بودم. مثلا هفده هجده ساله بودیم که دوستم میخواست کلاس زبانش را جیم بزند و نرود. البته مطمئن بودم که می خواهد مثل ابله ها برود خانه و فهیمه رحیمی بخواند!! خلاصه من زنگ زدم به دفتر اموزشگاه و خیلی محکم و خانمانه گفتم مادر فلانی هستم و ایشان به علت کسالت نمی توانند امروز کلاس بیایند .ضمنا پدرشان هم مسافرت هستند( تا یک وقت به باباش زنگ نزنند!!) و امروز وقت دکتر داریم .دخترک هم از من تشکر کرد که اطلاع دادم و تا عصر که خانم معلم خانه نبود دوستم یک دل سیر می توانست کتاب های یواشکی اش را بخواند. حالا من مانده ام اگر مثلا دختر بچه های امروزی کلاس را دور بزنند واقعا میروند منزل کتاب میخوانند ؟
پ.ن بدون ربط
وقتی سرش را یک وری کج می کند و می گوید ماآنیییییی ... دلم میخواهد محکم بغلش کنم و فشارش بدهم.
مامان همیشه برای یک چیزی حرص میخورد ان سال ها ..البته ما هم بچه های شیطان و مادر داغون کنی! بودیم حتما و خب نمیشد که ما گل و بلبل بوده باشیم و مامان برای رضای ابلیس هی عصبانی بشود ...حتما کاری میکردیم دیگر!
این مامان کلا زیاد اهل نشان دادن احساسات به طور مستقیم نبود البته ما را در اغوش میگرفت و حرف های خوب میزد ولی خب مثل خیلی مامان های آن دوره مدام قربان صدقه ما نمی شد و همین را بگویم که من و خواهرم در سال اول ابتدایی که بودیم موجودی ترسناک تر از مادر نمیتوانست ما را وادار کند سر موقع مشق هایمان را بنویسیم.!!دیسیپلین حاکم بر خانه اینطور بود که وقتی دو تا بچه دبستانی گشنه و تشنه از مدرسه می امدند خانه (ظهر) تا مشق های فردایشان را هم نمی نوشتند از ناهار خبری نبود و نهایت یک کف دست نان بود تا بچه نمیرد از گرسنگی!! و خوشبختانه ما هم تند تند درس ها را مینوشتیم و وقتی بابا می امد همه چیزاماده بود..چک کردن دفترها و افرین گفتن به مامان!! و ناهار خوردن! البته مامان حق داشت چون او پرستار بود و شیفت هایش گاهی شب و باید ساعت 7 عصر میرفت و ما هم فردا وقتی او نبود مدرسه میرفتیم و دیگر وقتی برای چک کردن کارهای درسی ما نبود . مامان زنی بودکه نوعا شخصیت یک معلم را داشت ..به جا تشویق میکرد .به جا تنبیه ..و پا به پای بچه ها درس میخواند و کمکشان میکرد در درس هایشان و هفته ای یک بار شخصا به مدرسه می امد تا از اوضاع درسی و تربیتی! ما اگاه شود و کلی هم اطلاعات در مورد دوستان ما و خانواده های ان ها و شغل والدینشان و .. بدست می اورد که دانستن ان ها در ان سن برای من و خواهرم باعث خجالت می شد چون به قول خودمان دیگر بچه نبودیم که مامان این چیزها را هم چک کند!!
وقتی به الان نگاه میکنم که مادر یک بچه مدرسه می اید و با غضب از برخورد نادرست معلم با بچه اش شاکی می شود دلم بیشتر به حال خودمان می سوزد. دوران تحصیلی من و خواهرم واقعا سخت بر ما گذشت یعنی تز مامان این بود که گوشت بچه مال مدرسه! استخوان هایش برای خانه!! و گاهی که معلم های خواهرم رفتاری بد و ناشی از بی اعتمادی با دخترک های دبیرستان داشتند مادر به دفاع از ان ها بر میخواست و حتی لحظه ای فکر نمیکرد این بچه های این سن و سالی حق هم می توانند داشته باشند. من در ازادی نسبتا زیادی نسبت به خواهرم بودم و او بیچاره خاطرات بدی از مدرسه برایش مانده. یادم هست یک روز از ظهر تا شب گریه میکرد چون ناظم مدرسه گفته بود او صلاح نمیداند خواهرم با فلان دختر دوست باشد!چرا؟ چون مادر دختر چادری نبود و یا مثلا از دخترش در مقابل همه دفاع میکرد!( به سال های اوایل هفتاد برگردید لطفا) خب مامان ما بدون اینکه حتی بپرسد چرا! خواهرم را از رفت و امد با ان دختر محروم کرد و ان دو که یک روح در دو تن بودند هر دو مریض شدند. مادر های دیگر بعضا اعتراض کردند که ناظم صلاحیت ندارد بگوید چه کسی با چه کسی باشد یا نباشد ولی مامان ناظم را خدای دوم ما میدانست و اطاعتش بر خواهرم واجب! آن دختر امروز خانم بسیار محترم و با شخصیتی است و دوستی اش بعد از حدود بیست سال با خواهرم مثل روزهای اول و مامان یادش رفته است چه کار میکرده تا این دو از هم جدا شوند...من برای خواهرم دل می سوزانم چون مظلوم بود و سرکشی من را نداشت. من جواب میدادم و البته چندباری هم تنبیه از نوع کتک را هم نوش کردم ولی می دانستند کوتاه نمی ایم و کمتر به من گیر می دادند. به خواهرم میگفتم دیوانه! برو به مدیر بگو این ناظم و مادرم هر دو مرا اذیت میکنند ان وقت از دو تایی شان شکایت کن!!! گفت او که خودش سردسته آن هاست!! گفتم به مامان نگو با فلانی میروی و می ایی گفت اگر بفهمد تعقیب میکند ما را ..گفتم به درک! اصلا بگو دلت میخواهد و به کسی مربوط نیست..چشم های درشتش پر از اشک شد و با بغض گفت ان وقت مدرسه ا م را عوض میکند و نمیگذارد با فلانی حتی در حیاط هم حرف بزنم!!!
مامان در کنار این کارها و رفتارهای خاص خودش خیلی وقت ها برای من و خواهرم باعث افتخار هم بود.موفقیت درسی ما بیشترش مدیون کمک های اوست . تا صبح برای امتحان شیمی من بیدار می ماند تا من خوابم نبرد و پا به پای من می نشست و سرش را به جدول گرم میکرد تا من بدانم کسی دیگر هست کنارم. مامان کلی در مدرسه ما برای خودش اعتبار داشت. میدانستند به بچه هاییش توجه درسی دارد و برایش مهم است ولی ان موقع ها در دلم میگفتم خوش به حال سارا ..دخترک همکلاسی ام..چقدر مادرش ناز و غمزه دارد وقتی می اید..چقدر سارا را راحت جلوی بقیه بغل میکند و چقدر برای بعضی چیزها نازش را می کشد ...امروز میدانم نتیجه کارهای مامان دو تا دختر شده که گاهی زیادی در زندگی مستقل می شوند..زیادی مرد می شوند...دخترهایی شده که اهل طلا و اویزهای این مدلی نیستند . اهل غمزه های انچنانی نشدند. وقتی مردی بهشان چپ نگه میکنند با چشم طرف را مجبور به عقب نشینی میکنند. از خودشان دفاع می کنند وزیر حرف زور نمی روند...
و سارا ازدواجی کرد که مدتی کوتاه تر بعد از ان به خانه پدر برگشت و کنار مادرش ماند برای سال های زیاد...یادم می اید مامان به مادر سارا می گفت بگذارید این دختر کمی کار خانه هم یاد بگیرد ..لباس هایش را خودش مرتب کند. خرید کند برایتان و مهمان ها را بتواند راه بیندازد اگر نبودید ..مادر سارا میگفت وای نه خانم فلانی! این هنوز 15 سالشه ...بچه است...و من در دلم میگفتم بیچاره من!! مگر من 50 سالم است و به مادر لعنت می فرستادم که از ما چه ظالمانه کار می کشد..و امروز بابت همه ان ظلم هایش ازش ممنون هستم..چون وقتی من ماکارونی هایش را خراب میکردم میخندید و میگفت دفعه بعد بهتر هم می شود..مطمئنم..وقتی چای در سینی می ریخت می گفت حواست نبوده..میدانم...وقتی میوه ها نصفه نیمه شسته می شدند میگفت این جایش را بشوری دیگر عالی می شود...و من خانه داری را ( تا همان حد خودم) یاد گرفتم و تحسین های مادرشوهرم - که دخترش تا همین دو سال پیش نمیتوانست نمیرو درست کند در سن سی و خورده ای سالگی!!_ همیشه لبخندروی لب های مادر می اورد...
میگم این وسط داشتین چطوری زدم به خاکی!!!! هییییییییی از قدیم گفتن عروس دختر نمیشه!!!!! ( ولی من شدم..واقعا شدم...)
و بهترین بخش مادر ، کارهایش و سادگی تمام نشدنی و رک گویی خنده دارش در مراسم خواستگاری و جلوی روی خواستگاران بیچاره بود!!!یعنی تصور کنید من کنار مامان می نشستم و با دست یا پا میزدم به پایش که حالا فلان موضوع را هم برای مادر پسرک تعریف نکردی هم خیلی اشکال ندارد!!یعنی زبان به دهن بگیر مامان و اینقدر زندگی امان را جلسه اول نریز وسط دایره!! بعد مامان بر میگشت وسط جمع توی صورت من نگاه میکردومیگفت چرا وقتی حرف میزنم اینقدر پایت را به پای من میزنی!! حواسم پرت می شود و من قرمز می شدم و با ابرو هی اشاره میکردم نگو دیگر!! و باز ماما ن میگفت چرا ابرویت هی کج می شود .چی را نگویم خب بگو دیگر!!! و من فقط میتوانستم به جمع بگویم ببخشید و می رفتم اتاق خودم و طرف هم میرفت خانه اشان و دیگر زنگ هم نمیزد !!! (البته خدا را شکر که مامان این کارها را کرد وگرنه معلوم نبود زن کی می شدم من!!!اونوقت باز هم معلوم نبود سرنوشت علی چه میشد!! دارید که..من نگران او بودم بیشتر تا خودم!!)
فقط فکر کن جلسه اول به مامان علی گفته بود من که از پسر شما خیلی خوشم امده و واقعا به دلم نشسته است ومیخواهم همین!! دامادم شود!!( انگار رفته ایم بقالی و میگوید از همین لپه دو کیلو بدهید!!) بعد هم گفته خودش می داند و پدرش!! چون من هیچچچچچچچچچچ وقت دخالت نمیکنم توی تصمیم این دو نفر ( من و بابا) ..انقدر دعوایش کردم بعدش ..بهش میگویم مادر من! نه خدایی تو توی زندگی از آن مدل زن های بیچاره و مطیع و حرف شوهر شنو هستی که این مدلی برای مادر طرف!( توی دلم: مادر علی جانننننننننم!) حرف میزنی؟ خب نمی شود جلسات بعدی بگویی دلت را برده شازده اشان؟ برگشته توی صورت من می گوید خب بدانند ما حرف دلمان چیست و هی الکی نیایند و بروند و منتظر بمانند!!!! توی سرم زدم و گفتم آخر دفعه اول که دختر را توی طبق نمی گذارند بگویند بفرمایید!! نوش جان ! انتظار بکشند هم بد نیست برایشان! تازه خانم قهرکرد و گفت مرا بگو که بهشان تذکر میخواستم بدهم که تو و پدرت تصمیم میگیرید نه عمه وخاله و خان باجی!! کفری شدم و گفتم مامان خانم! حالا اینهمه هم روشنفکری برای قلبت خوب نیست! کجای دنیا مادر دختر را می گذارند کنار و به بابایش می چسبند! بعد جلسه دوم دیدم زیر گوش مامان علی حرف می زند و او هم دست هایش را روی پاهایش میزند ومرده است از شدت خنده!!! هی لبم را گزیدم و به مامان نگاه کردم دیدم اصلا!! به تنها چیزی که نگاه نمی کند من هستم و ابروهایم که هی بالا و پایین میرفت! بهش میگویم حالا که رفتند! حداقل بگو چه میگفتی برایش! می گوید جوک تعریف میکردم!!! مامان خدای جوک گفتن از نوع +++++++++ هست همیشه!! روی زمین نشستم و داشتم از حال میرفتم!! بعد میگوید نه از اونا نه!!! از اون های دیگه می گفتم!! بعدها مامان علی به من گفت صمیم! واقعا مامانت محشره و اونقدرررررررررر ااز همون جلسه اول توی دلم نشسته مهرش که حد نداره . کلی هم همه جا تعریف مامان من را میکند ..هنوز هم بی شرف ها هیچ کدامشان به من نگفته اند قضیه جوک های ان روز چه بوده است.
بعد رسیدیم به ازمایش و قرار محضر و اینها. من و مامان و علی رفتیم محضر تا فرم ازمایشات و معرفی ها را بگیریم برویم ازمایش بدهیم. میبینم مامان امده به طرفمان و میگوید خب برویم!! حالا علی اشاره میکند که یک جوری بپیچان! و بعد به مامان لبخند عاشقانه میزند!! من هم گفتم خب شما بروید ناهاری درست کن تا مابرگردیم..میگوید غذا را که از بیرون میگیریم چون وقت نمیکنم ..کار ما تا ظهر هم تمام نمی شود!! کار ما؟!! به علی گفتم یک لحظه ببخشید .و یواش تو صورت مامان گفتم میخواهیم برویم حلقه و این چیزها بخریم!! ( فکر کن قبل از نتیجه ازمایش و این ها!!!) شاید رویش نشود جلوی تو و مجبور شود گران بخرد!!( دقیقا انگشت روی نقطه ضعف مامان گذاشتم) یک کم فکر کرد وگفت به بابا گفته ام با تو می ایم!! باز یواش تر گفتم خب دروغ هم نگفته ای..تا اینجایش امده ای دیگر!! قاه قاه میخندد و بلندبه علی میگوید ای کلک!!!( علی از شدت خجالت از قرمزی هم گذشت و سیاه شد!!!) و گفت خب علی جان من میروم کمی کار دارم!! و چشمکی میزند که مغازه دار ان ور خیابان هم میبیند!!!
حالا مجبور هم هست که سفارش های بیست ساله اش در مورد مناسب خریدن و گران نخریدن و مواظب جیب طرف بودن و شخصیت بالا نشان دادن و سو استفاده نکردن!! را صاف همان جا به من یاداوری کند . علی هم گفت چه مامان باحالی! چقدر سفارش من را به تو میکرد!! بعدها فهمیدم مادر شوهرم هم ان روز کلی به علی سفارش کرده که درست خرید کن! اگر صمیم چیز سبکی برداشت تو قبول نکن و ابروی ما را حفظ کن! و تازه گفته که اگر مادرش این است که من میبینم باید خیلی مواظب دخترش باشی...خیلی مراعات میکنند .شانش را مواظب باش پسر...
خب من و علی رفتیم ازمایش و انقدر این داداش ها و باباهای گردن درشت! به ما دو تا که بازو در بازوی هم انداخته بودیم و منتظر نوبت بودیم چپ نگاه کردند که دیگر نزدیک بود بلند شوم یک چیزی بگویم بهشان.خب عزیز من! چند روز بعدش قرار است همسر قانونی هم بشویم. .کمی هم بدانیم طرف بازویش چه قدر گرم و دستش چقدر مهربان است هم بد نیست.تازه خدا خیرمان بدهد بچه های قانع و خوبی هم بودیم.!! خلاصه خرید ها و چیزهای دیگر گذشت و به روز عقد رسیدیم. اکثر خانواده ها در مشهد رسم دارند خطبه عقد را در جوار امام رضا و در حرم می خوانند و محرم می شوند و روز بعدش در محضر یا خانه یا هر جا که بخواهند. خب ما اخرین جمعه ماه شعبان رفتیم حرم و حالا روحانی بانمک و خوش پوشی را هم هماهنگ کرده بودیم که بیاید. همه بخصوص مادر شوهرم که خودش دختر عروس نکرده منتظر این گریه و ناله من و مادرم بودند احتمالا!! این مامان اینقدر خوشحال بود و نیشش باز شده بود که من به علی چند بار توضیح دادم باور کن من انقدرها هم بی خواستگار!! نبودم و مامان کلا همیشه آدم شاد ی هست و نمیتواند خودش را بگیرد و کلاس بگذارد!! بعد هر جا هم که میرفتم سر راه به من میگفت این چادرت را بکش روی دست فلانی ..دارد معصومانه نگاهت میکند!! انگار دختر شوهر داده و تالاپی الان معنویت ریخته روی سر من.خلاصه فردایش هم در محضر مراسم با شادی و کف وسوت و اینا برگزار شد و ایشان رسما به ارزوی داشتن داماد سبزه و بانمکش!!!! رسید.
حالا تازه ماجراهای ما با مامان شروع شده است. از تعارف لباس راحتی به علی در اولین دعوت رسمی بگیر تا فریاد زدن و اعلام اینکه صمیم! یادت نرود شب آب بالای سرت بگذاری!! انهم با دست و پا زدن ضایع و ....من هم فقط سرم را میانداختم پایین و سوت میزدم و انگار کرم نمیشنوم!!!!خوشبختانه چون علی اینها برای رضای خدا هم که شده حتی یک فامیل در مشهد ندارند این مراسم مسخره پاگشا و مهمانی ها خیلی زود تمام شد و ما تقریبا با اجازه آقای پدر که همیشه قبلاز امدن دامادها به خانه عادت داشت به سبیل های کردی اش ژل بزند!! و تابی بدهد و لبخندی رضا شاهی بر لب بنشاند .بله میگفم با اجازه ایشان تردد یک فقره عروس و داماد به خانه همدیگر یک بار در هفته مجاز شد!!!! یعنی فقط بگویم که انقدر برنامه چیدم و شب تا صبح فکر کردم که چه نقشه ای بریزم که فک مغزم امد پایین و انقدر به علی یچز یاد دادم و رفتارهای مورد پسند اقا جانمان را چند بار یاداوری کردم که یک ماه نگذشته بود که داد پدر جانمان در امد که این پسره چرا خانه ما نمی اید بماند!!!!!داشته باشید که اماد قبلی از بس هر وقت دلش میخواست امده بود ( شاید برای شماها عادی باشد ولی آقا جان! تعصب کردانه اشان خیلی زود بالا میزد!!) که تاکید کرده بود به مامان که دیگر شما بدون هماهنگی با من مهمان دعوت نکنید!! (برای دوران عقد خواهرم گفته بود) و من هم که میدانستم فقط و فقط باید خودم را در جبهه بابایی نشان بدهم بارها که آقا جان همین طوری امتحانی گفته بود بگو همسرت امروز ناهار بیاید اینجا ..من هم زود جواب داده بودم که نهههه!! ولش کن بابا جان. حوصله داری! راحت هستیم همین طوری و اتفاقا علی هم سرش شلوغ است و حتما باید از قبل بهش بگویم بیاید اینجا و همینطوری نمی اید تازه خودمان بدون او در خانه راحت تر هستیم و چشم های بابایی برق خوشحالی زده بود که الهی شکر دختره ما را به تازه وارد نمیفروشد!! خلاصه خیلی برای این شوهر جانمان کلاس میگذاشتیم و بخصوص رفت و امدش خیلی روی حساب و با دعوت قبلی و اصرار و اینها بود و من هر هفته مهمان عزیز مادر شوهرم می شدم. دوران کوتاه عقد ما خوشبختانه با سوتی های مامان جان به طلاق ختم نشد! و زندگی مشترک ما شروع شد.
از مراسم عروسی و کارهای مامان و دهان باز مهمان های طرف داماد فعلا چیزی نمیگویم. الان با یاد اوریشان میخندم ولی ان موقع باور کنیددر اغوش علی های های گریه کردم وقتی هفته بعدش خبرگزاری رسمی ( دوستانم در عروسی ) برایم تعریف کردند مامانت چقدر باحاله صمیم!! تو هنوز نرسیده بودی با داماد که مامانت کفش هایش را در اورده و روسری اش را بسته دور کمرش !!! رفته روی یکی از میزها و انقدر خوشگل قر داده که همه دست و سوت و غش خنده شده بودند ( و بعدترها فهمیدم دست ها و پاها و حتی چشم های خانواده داماد بیچاره از تعجب خشک شده بوده و هیچ کس دست و سوت و کف نزده برای مادر موقر و متین عروس خانوم!!) .نمی دانم چرا مامان این کار را کرده بود.شاید از اینهمه تلاش من برای حفظ ابرو جلوی فامیل داماد که خیلی هایشان را بعد از عروسی ام ندیدم دیگر!! خسته شده بود و می خواست نشان بدهد نمی شود او را مجبور به کاری کرد که دوست ندرد حتی اگر عرف و اجتماع و ..دوست دارد!! یا شاید هم تحریکات اب زیر کاهانه!! خاله هایم بود که واقعا چشم نداشتند مهربانی بی حد و اندازه مادر شوهرم را باور کنند ...مثلا کافی بود به مامان بگویند نمیخواهی به بقیه نشان بدهی مادر عروس سنی ندارد و به صد تا جوان بی رمق و بی حال می لزرد؟ یا اینقدر ناراحتی از دست خانواده داماد که اصلا نمیروی وسط و قر نمیدهی امشب؟!!! و هر کدام این ها کافی است تا مامان فکر کند الان وقتش رسیده که نشان بدهد همچین مادر زن باحالی!! کسی ندیده به خودش!!
خلاصه خاطره از شیرین کاری های مامان زیاد دارم برای تعریف .الان دلم میخواهد بداند هیچ کدام از ان کارها دیگر برایم مهم نیست ..هیچ حرف و نگاهی دیگر ازارم نمی دهد چون میدانم دل او صاف است انقدر که خودش راهش را در دل خیلی ها باز میکند..
فقط می خواهم بداند قدر شب هایی که با من بیدار می ماند تا درس بخوانم را میدانم..قدر روزهایی که برای ثبت نام من در بهترین پیش دانشگاهی ان سال ها ساعت ها وقت میگذاشت را می دانم.قدر شب هایی که تا نیمه شب در عروسی دوستانم می ماندم و او دلش هزار جا میر فت و به روی خودش نمی اورد تا بابا حساس نشود را می دانم.قدر چشم های نگرانش صبحی که میرفتم در زندگی ام مادر شوم را می دانم... قدر دانه دانه بادام هایی که برایم مغز میکرد و موقع شیر دادن به پسرک جلو یم میگذاشت و تاکید میخورد همین الان ده تابخور..بعد میروم..را هم میدانم..قدر حرف هایی که بخاطر ما از پدر شنید و روزی که علیرغم همه غرورش از دل شکستگی های جوانیش گفت برایم را هم یدانم...مامان من با خیلی از مادرها فرق دارد..مامان اصلا ..اصلا اهل طلا و جواهر نیست...برای خودش پس انداز نمیکند ..دست بچه هایش را میگیرد و یک شب میبردتشان بهترین رستوران شهر و یک جا همه پس انداز روزهایش را می دهد برای یک شام و وقتی من و خواهرم اعتراض میکنیم که برای خودت چیزی بخر حداقل و اینطوری ریخت و پاش نکن میگوید دلم می خواهد با شماها باشم و برایم یک دنیا ارزش دارد شادی شما..قدر محبت هایی که به من و همسرم و پسرم میکند را می دانم و از او ممنونم که اینهمه من را ..ما را ..خانواده را روی شانه های استخوانی ولی صبورش می گذارد و از خودش ..از دلش ... جدا نمی کند.
میخواهم بداند خیلی دوستش دارم ...و برای همیشه بودنش...همیشه شاد و خنده رو و سالم بودنش دعا میکنم.
پاییز بر خلاف آن چه که در ذهن همه ، مدرسه و روزهای دبستان و درس و بوی پاک کن و روپوش نو و جوراب سفید را تداعی میکند بیشتر مرا به یاد دانشگاه می اندازد آن هم اولین سال و آن هم اولین اردوی قبل از شروع به تحصیل به مناسبت آشنایی با سیستم دانشگاه و دانشجویی.آن موقع من دختر 19-18 ساله ای بودم که دانشگاه یکی از مکان های ناشناخته و اسرارآمیز بود برایم.تمام سال های دبیرستان با حسرت به اتوبوس دانشگاه در شهر نگاه کرده بودم و تصویر اینکه روزی من هم در آن نشسته باشم قلبم را پر از هیجان و شوق میکرد.خب این اردو کاری کرد که شب قبلش از هیجان نخوابیدم و فردایش بعد از ثبت نام در دانشگاه به طرف اتوبوسی راه افتادیم که به یکی از اردوگاه های مشهد میخواست ببرد ما را و جمع هم نا اشنا و نگاه ها غریبه با هم. اول بگذارید کمی از وضع آن سن و سالم بگویم برایتان چون اینجا که با کسی تعارف نداریم من راستش را می گویم و مدیون باشید اگر بخندید!!!!. من آن روزها و در آن سن دختر قد بلند و سفید پوست و سالار( تپل؟ کپل؟ ماشاللهی؟ چاق؟ گنده؟ هیکل؟ گوریل؟ چاقالو؟ یا .... راحت باش عزیزم...همین ها دیگر ..) و خجالتی بودم که واقعا اصلا قابل مقایسه با الانم نیستم.من در هر دوره سنی یک موجود عجیبی بودم که با دو سه سال بعدم از زمین تا اسما ن فرق میکردم البته عرضم معمولا یکی بود! وجنات و سکناتم متغیر بود این وسط. نمیدانم حالا ژنی چیزی در من اضافه بود یا کم بود که خلاصه روی یک فرم نبودم معمولا. در اتوبوس این دخترهای خوش تیپ و سر و زبان دار شروع به خودشیرینی کردند و من و یک عده خیلی محل نگذاشتیم به آنها .وقتی رسیدیم ناهار به ما یک کوکویی دادند که واقعا مزه اش هیچ وقت از ذهنم نمی رود ولی آنقدر گاگول بودم که نفهمیدم این کلا سیب زمنی اش نپخته است و هیچ کس لب نزدبه آن .وقتی به بقیه نگاه کردم از خجالت مردم چون بشقاب ها دست نخورده بود و مال من ته اش هم بالا آمده بود و نان بغل دستی ام را هم نصفش را بلعیده بودم. نگاه های کج کج بقیه کمی ناراحتم کرد ولی نمی دانستم چه منتظرم خواهد بود. خلاصه مردک ریشو و چاقی آمد و من هر چه نگاه کردم که این پسرهای دانشجو پس کی می ایند تا با ما در این اردو همراهی کنند دیدم جز همان مرد چاق کس دیگری قرار نیست از نزدیکی ما هم رد شود. آخر میدانید خیلی ضایع بود چون من به یکی از اقواممان که با هم در آن دانشگاه قبول شده بودیم در جواب فلسفه وجودی این اردو گفته بودم ( حالا از کجایم این را گفته بودم نمیدانم ) که یک اردوی مختلط!! می گذارند تا دختر ها و پسرها خجالت نکشند دو روز دیگر از هم سر کلاس درس!! و با هم بیشتر آشنا شوند و خب مسلما مادر آن دخترک او را به آن اردو نفرستاد و طفلک دخترک محروم شده ، منظر اخبار داغ از طریق دوستانش بود و هیچ رقمه نمی شد این یکی را جعل خبر کرد. بعد از نهار و نماز و سخنرانی دیگر دوباره رفتیم در چادرمان و برایمان هندوانه آوردند و من مشغول خوردن شدم باز دیدم این بچه های چادر ما که همکلاسی های آینده ما می شدند لب به هندوانه نزدند ..و وقتی من علت را فهمیدم که پوستش را هم قاشق کشیده بودم و هندوانه بدبخت مثل کله طاس ها جلوی من افتاده بود.! بعله اقایی که هندوانه را بریده بود دست هایش را نشسته بود و یک نفر به بقیه گفته بود یارو تازه از دست شویی آمده است!!! نگاه های بقیه این بار کج تر از قضیه ناهار بود و من باز هم به روی خودم نیاوردم و سعی کردم ببینم در آن جمع چه کسی نخ بده است تا به طرفش بروم که متاسفانه بالای 50 کیلو کسی نبود و اختلاف 40--30 کیلویی!! من با بقیه راه هر گونه ارتباط صمیمانه اولیه را می بست. در دلم گفتم به درک! آنقدر نخورید که همه تان بمیرید!! دوباره برنامه سخنرانی و معارفه برگزارشد و برای خواب ظهر رفتیم به طرف چادر های گروهی خودمان.این جا را هیچ وقت یادم نمی رود که همه مانتوهایشان را در آوردند غیر از من که مگر دیوانه بودم در آن جمع با نمای زیبای پشت و جلو باعث خنده شوم! خلاصه همه دراز کشیدیم و من خودم را به خواب زدم و بقیه مشغول گفتگو شدمد .یک ساعتی گذشت و من خشک شده بودم روی موکت خالی و از طرفی حالا دیگر همه نشسته بودند و من خجالت میکشیدم وسط جمع از جایم بلند شوم.به الان من نگاه نکنید که یک متر زبان دارم ( البته آن هایی که نصفه شب هم دارند فیلم می سازند می دانند من چقدر حتی پشت تلفن محجوب می شوم!) آن موقع واقعا به دلیل این که چاق بودم و سنم هم بحرانی بود!! از خودم خجالت می کشیدم و وای به روزی که جمع افاده ای هم باشد دیگر. یکی از دلایل کم حرفی من در آن سن این بود که خواهر بزرگ من همیشه خودش در جمع حرف میزد و تعریف میکرد و خوش سخن هم بود و قاعدتا کسی انتظاری از من نداشت و من مثل همه بچه های دوم پشت شخصیت خواهر بزرگه سنگر میگرفتم و جز در خانه که آتش میریخت از زبانم! جای دیگر خیلی کم رو بودم طوری که خاله ام بعد از چند سال که من را دید باورش نمی شد من همان دخترک همیشه زبان به کام!! قبلی هستم. خلاصه آن روز در حالیکه خودم را به خواب زده بودم یکی از دخترک های آن جمع که بسیار زیبا بود با ابرو به من اشاره کرد و به بقیه گفت این خرسه!! که هنوز خوابه..ماشالله به این دیگه!! این جمله اش ان قدر مرا ازار داد که همان موقع سر جایم نشستم و در چشمان دخترک نگاه کردم..چند لحظه ..و هیچ نگفتم. چادر یک لحظه سکوت شد .کوله ام را برداشتم و آمدم بیرون و خوشحال شدم وقتی فهمیدم به دست و پا افتاده اند تا من شکایتشان را به کسی نکنم. رفتم برای خودم در چادر بچه های زیست شناسی نشستم و تا شب به آن جا برنگشتم. روزهای بعد در دانشگاه من پوسته دخترک دبیرستانی را شکافتم و از کرمی بی دست و پا به پروانه ای سبک بال تبدیل شدم ...به چهره ای شناخته شده ...که حتی اساتید گروه های دیگر و دانشجویان سال های بعد و خدماتی های دانشگاه و بخصوص مسوول چاپ و تکثیر و سوپری روبروی دانشگاه هم من را از خودم بهتر می شناختند!! و آن جمع هم دوستان خوب من شدند.با یکی از آن ها بیش از ده سال است که دوست هستم و به آن ها بعدها گفتم که چقدر ناراحت شدم آن روز از دستشان.میدانی به من چه گفتند : گفتند هرگز فکر نمی کردیم تو که آنقدر خجالتی بودی این همه بلا و شیطان باشیو در ظاهر خپلی بودن تو سوژه درست میکرد برای ما وبعدها که رژیم گرفتم و دختر سبک وزنی!!شدم فهمیدم حق داشتند تا حدی...واقعیت هم همین بود.من حتی همین الان تا با کسی یا جمعی احساس صمیمیت نکنم اصلا خود واقعیم را نشان نمیدهم.یعنی خودش نشان نمیدهد خودش را تا جایی که ممکن است طرف هیچ گاه نفهمد من اصلا مثلا جوک هم می توانم بگویم یا دستی بر نوشتن دارم یا میتوانم چقدر مهربان باشم یا وقتی عصبانی شوم چقدر ...!!می شوم .
منظورم این است که من دوره های شخصیتی متفاوتی را پشت سر گذاشتم و چیزی که باعث شد من اعتمادبه نفس بالایی پیدا کنم این بود که یک هو با مسوولیت های زندگی ام تنها شدم..از پرداخت شهریه بگیر ( البته پولش را بابا جان میداد ها) تا رفتن به فلان اداره و فلان دانشکده و غیره و من که بدون مادرم تا قبل از دبیرستان از محله امان خارج هم نشده بودم خب یکدفعه دیدم باید گلیم خودم را از اب بیرون بکشم. نکته بعد ی ا ین بود که من به شدت به تعریف و تمجید دیگران دلم گرم بود و واقعا وقتی در دانشگاه نمرات خوبی میگرفتم و دوستانم دانشجویان شاگرد اول و زرنگ بودند این تمجید ها من را به جلو هدایت میکرد و فی الواقع درس و مسایل ان باعث شد تصور بی دست و پا بودنی که از خودم در ذهن دیگران و بخصوص فامیل درست کرده بودم را اصلاح کنم. بعد هم مسوولیت هایی در بین دانشجویان به من واگذار شد و ارتباطاتم بیشتر و بیشتر شد ..منتهی چیزی که همیشه میدانستم دارم این بود که خودم را دوست داشتم و میدانستم در بعضی موارد مثل هوش هیجانی خیلی از بقیه جلوتر هستم و این به من قوت قلب میداد. من اهل مطالعه بودم و در نوشتن هم دستی داشتم ان موقع . یادم هست اولین بار که یکی از دوستانم در دانشگاه که خیلی دوستش دارم به من گفت چقدر نثرهایم زیباست فکر کردم شوخی میکند .او مرا تشویق کرد و به من گفت مثل دکتر شریعتی مینویسی! باور کنیند همین جمله انقدر مرا به جلو راند و در نثر هم دستم را امتحان کردم که کم کم باور کردم میتوانم بنویسم ...یا مثلا انقدر پدرم از ما تعریف میکرد جلوی بقیه که ادم فکر میکرد الان دیوار اتاق شتررق ترک میخورد ! کلا باازمون و خطا خودم را پیدا کردم و جدا میگویم برایش زحمت کشیدم و ذره ذره پازل شخصیتم را توانستم کنار هم بگذارم و به تصویر واحدی از خودم رسیدم. الان در زندگی واقعی خیلی ها میگویند صمیم چقدر از خود متشکر است .چقدر خودخواه و افاده ای است !! جان خودم راست میگویم ان ها اینطور فکر میکنند چون مثلا من در مورد یک موضوع می توانم انقد ر محکم حرف بزنم که خود خدا هم شک کند که واقعا شاید اصلا اینطوری هست قضیه! یا روی مواضعم محکم می ایستم و یا مثلا خیلی رک به طرف میگویم غلط میکند با من این رفتار را داشته باشد!!!! ( نه اینطوری البته!)
به هر حال این ها را مینویسم که بگویم من یک شبه پروانه نشدم!!! روزگار در پیله بودن را هم تجربه کردم.
سر کلاس های زبان ، بچه هایم ( که گاهی به دهه پنجم زندگی هم می رسید سنشان!!) از یک چیز همیشه استقبال میکردند و در همه ترم ها منتظر رسیدن هما ن جلسه بودند: پرسیدن هر سوالی از معلم و شنیدن پاسخ صادقانه. اون موقع من این کار رو میکردم تا پروداکشن بچه ها رو چک کنم و تقریبا جلسات اول هم انجام می شد و چون بچه ها ذوق داشتند و با هیجان سوال میپرسیدند و توی ذهنشون دو ساعت چک نمیکردند قواعد و گرامر و لغت مناسب رو!! در نتیجه توانایی واقعی شون رو میشد دید و بررسی کرد و من با این کار متوجه می شدم کی کجا و تا چه حدی باید بهش کمک بیشتر بشه. اونقدر اون سوالات بعضی وقت ها بامزه بود که گاهی کلاس منفجر می شد از خنده و گاهی نگاه های شیطون و شاد اون ها پر رنگ تر و گاهی غمگین می شد. همیشه هم اولین سوالات در مورد ازدواج من و علی بود که توی موسسه شایعه پشت سر این ازدواج به اندازه جعل تمام کتب تاریخی دنیا!!بود. من هم همیشه از این جلسه لذت زیادی میبردم و گاهی هم مثل چی! توی گل گیر میکردم که حالا چه جوابی بدهم؟ چون صادقانه بودن پاسخ شرط اصلی آن بود و در نهایت عذرخواهی میکردم و سوال خیلی خصوصی را پاسخ نمیدادم.
این جا هم با وجود اینکه این صفحه بیشتربه اعترافات یک خانم زیبا!! ورزش کن! رژیم بگیر کلاس شنگولی ثبت نام کن!!! می خورد تا نوشته های روزانه یک خانم عادی و موقر و متین! باز هم دلم می خواهد بدانم چه سوالاتی پشت ذهن خواننده های اینجا هست که یا فرصتش نشده و یا خجالت میکشند بپرسند یا به نظرشان دانستنش برای من و آن ها مفید خواهد بود!از همین الان هم میگویم که هدفم بیشتر درست کردن آرشیو سوژه برای نوشتن هست و در ضمن رواج دموکراسی !! مطمئنم سوالات شما من را یاد خیلی چیزها می اندازد که نوشتنش برای من هیجان انگیز و خواندنش برای شما احتمالا خالی از لطف نخواهد بود.
چند نکته را میخواهم در نظر بگیرید:
سوالات جوری باشد که بشود پاسخش را اینجا نوشت و من هم بتوانم در موردش حرف بزنم.
اگر مایل نیستید اسمتان باشد خصوصی بگذارید و با هر اسمی که دوست دارید.باز هم بگویید دموکراسی نیست در مملکت !!!
محل کار و آدرس منزل و شماره تلفن و نام خانم همسایه بغلی چیست!!!! خاطرات هیجان انگیر به ذهن من نمی آورد!!
خدا خیر قزن ایده بده به ملت !! را بدهد در دنیا و آخرت و انشالله شب بخوابد صبح بلند شود ببیند ۲۰ کیلو کم کرده است و باربی تر شده است.(بوس قزن)
مشتاقانه منتظرم.
بعدا نوشت:
خدا این سوالات رو به خیر بگذرونه...
قد علی طبق آخرین اخبار رسیده!! ۱۷۸ هست ..من ۱۷۶ و ۱۸۰ نوشتم چون مطمئن نبودم بعد از ازدواج آب شده بچه یا قدش هم مثل زبونش شده!! ظاهرا فرقی نکرده!