نوش نوش جونم به زودی برات میل میزنم...قربونت بشم.
چیه ..چرا اینطوری نگا میکنی؟ نیمتونیم پنجره خونه خودمون رو هم رو باز کنیم به همساده!! بغلی یه پیغام بدیم؟
وقتی خروسک هنوز از گلوی کوچولوش بیرون نرفته بود که پسرک تب کرد و سه روز جز کمی شیره جان چیز دیگه ای نتونست بخوره ..وقتی ویروس میهمانی شد که زو به زود به تن نازک دلبندم سرک میکشید و وقتی پارچ او آر اس بود که داخل یخچال خنک میشد و دل من داغ و تب زده به حجم مایع مانده در بدن پسرکم فکر میکرد...اون وقع بود که گفتم باید یه کاری بکنم..باید یه کاری بکنم ...این بدنی که ذره ذره وجود من توش داره از تب میسوزه نباید به امید دکتر و داروی او ن بمونه..داروهاش رو مرتب میدادم..میدونین داروش چی بود.؟ او آر اس...شیر مادر..همین... نه..همین نه...نوازش های من...خوندن قصه یکی بود یکی نبود..یک موش بازیگوشی بود..اسم اون هم موشی موشی بود..موشی موشی خیلی بچه بود..باباش می گفت موش موشی جون..از خونمون نری بیرون...دور نشی تو از لونمون... و لبخندهای پسرکم در تب..و بغض من که ادامه میدادم : موشی موشی خیلی بچه بود.. موش موشی خیلی بچه بود...خدایا موشی موشی من خیلی بچه هست...یه کاری بکن دیگه...فک کن کلا غذا و همه چیز قطع شده بود و من روزهایی نه چندان کوتاه کنارش می موندم و اداره و کار و رییس و دردهای خودم همه و همه پشت پلک های نگرانم به صف واستاده بودن و جرات نداشتن عرض اندام کنن. وضو گرفتم ... مدت ها بود سردی آب رو روی پوستم اونطوری حس نکرده بودم..اصلا مگه از شما چیزی رو پنهون کردم تا حالا؟ بهتره بگم مدت ها بود وضو نگرفته بودم...مدت ها بود غروب ها وقت اذان دلم پر میکشید ولی باز هم سردی اب روی دست ها و صورتم نمیچکید و منو سبک نمیکرد..توی دلم گفتم میدونی خدا... اون آدم خوب هات و مومن هات وقتی پیشت میان انقدر بهشون حال میدی که حد نداره.. مثل مامانی میمونی که وقتی به بچه های تمیز و زیبا و مودب و کامل خودش نگاه میکنه حظ میکنه ولی هنر وقتی هست که یه بچه گدای سیاه زغالی با لباس های پاره و صورت کثیف و بی نوا نزدیکت بشه و تو مثل اون مامانه باز هم حظ کنی دست بکشی روی سرش...دست ترحم نه..دست مهربونی و عشق..میدونم هر کسی غیر تو باشه دستش کثیف میشه..میدونم چندشش میشه ..دماغش رو دور میکنه ...ولی تو هر کار میکنی فقط نذار بقیه بهش بخندن..نذار خالی بشه .... و من بچه گدایی بودم اون روز که ازش سلامتی پسرکم رو گدایی میکردم ..چیز کمی نبود ها...گردنم کج نبود ولی ..دلم ..ذره ذره دلم دست نیاز شده بود. من کلا اعتقاد دارم وقتی درد هست خب دکتر و بیمارستان هم هست ولی اینا روی زبون بود و هنوز به قلب نرسیده بود..وضو گرفتم.. نه برای نماز..برای آماده کردن دلم برای درخواستم...پسرک رو بغل کردم و بهش شیر دادم..و به خدا گفتم دارم با وضو بهش شیر میدم..نگاه کن... خودت دردش رو تموم کن..خودت حالش رو خوب کن..خودت قطره قطره این شیر رو شفا کن برای تن رنجورش... میدونین اون کار و اون لحظه خیلی ساده تر از این نوشته بود.انگار کلمات جای حس رو تنگ میکنن..اصلا اینهمه که گفتم طول نکشید ..یه حسی اومد توی دلم..بلند شدم وضو گرفتم و بعد هم شیر دادم عزیزکم رو و بعد هم نوازشش کردم و گفتم خوب خوب میشی مامانی...مطمئنم..مطمئنم...همین..و .تمام.... و ی و ن ا اشتهاش عصر باز شد... شیطونی و خنده اش برگشت و من موندم و یه قصه : بچه گدایی که یه خانم متشخص و شیک و ادوکلن زده آدم حسابی میاد بغلش میکنه و محکم فشارش میده و بوسش میکنه و توی چشماش میگه دوستت دارم ...کاش بدونی و بعد هم میره..تا همین الان که دارم اینا رو مینویسم هنوز لبخند گل و گشاد روی صورت اون بچه هه هست و دوست دارم لبخندش رو..خیلی وقته اینقدر ساده خدا منو به خندیدن شاد نکرده بود...نه.. ..من خیلی وقت بود اینقدر ساده شاد نشده بودم...انگار باید همه چیز اوکی باشه تا خنده ام ..شادی ام و ارامش بیاد توی دلم..خدا برای من گاهی یه خانوم ماتیک زده خوش هیکل چیتان پیتان میشه و گاهی یه اقای میانسال با یه ژاکت پاییزه خاکستری و موهای زیبای نقره ای که توی یه پارک نشسته و داره روزنامه میخونه و گاهی از بالای عینکش نگاهی به خنده و هیاهوی بچه ها میاندازه و سرش رو تکون میده و لبخند میزنه ...خدای من همه جور لباسی تنش میکنه و توی همه جور قالبی فرو میره... میدونی میخوام چی بگم؟ بعضی وقت ها دعای آدم میتونه بغض وسط شعر موش موشی باشه ..میتونه سجاده ات ملافه خنک پسرکت باشه و کتاب دعات نگاه به چشم های کسی که دوستش داری عمیق و زیاد...دلم میخواد اینقدر خوم رو محدود نکنم به چیزهایی که توی سرم هست و توی دلم یست..دلم میخواد اونجور که دلم راحته و بلده با خدا حرف بزنم..دلم میخواد ..دلم خیلی چیزها میخواد...خیلی چیزها وقتی یونا روبراه شد تازه یاد خودم افتام..یاد محل جراحی که اذیتم کرد خیلی و دکترم گفت به نخ بخیه حساسیت داری و من این بار برای خودم موش موشی رو خوندم و جالبه که خودم رو چشم نکنم خیلی بهتر شدم ..انگار وقتی برای کسی دیگه دعا میکنی یه موج آروم و نرم خودت رو هم در بر میگیره...من و یونا خوب هستیم الان..خوب خوب ...ممنونم از محبت همه اونایی که بهم میگن با خوندن اینجا حالشون خوب میشه..با همسرشون مهربون تر میشن..دلشون براش غش میکنه و شادی رو توی دلشون میبینن ...خیلی خوشحال میشم..خیلی و ممنونم از محبتتون. راستی من سر قولم برای عکس های موش موشی هستم... فقط بذارین کپل مپل بشه یه ذره... یه ماجرا هم در ادامه میاد:
روبروی میز ارایش نشستم و دارم به آینه نگاه میکنم...موهام رو دوست دارم. رنگ قهوه ای تیره اش رو که جدیدا مشکی کردم.ابروهام رو ..گونه هایی که دوست علی خیلی تعریف میکرد و میگفت اینا لپ نیستن ..گونه ان ..فرق دارن با لپ!!!. چونه ام رو .. گردی صورتم و ایضا گردی هیکلم رو!!!کلا من خیلی خودم رو دوست دارم...جدی میگم.غیر از چندکیلویی( همون باسکول کیلویی) که باید کم بشه و تازه خیلی هم بهش فکر منفی نمیکنم از خودم خوشم میاد .راه به راه هم از علی میپرسم خیلی خوشحالی من اینقدر خوشگلم؟!!!!! نگاهی میکنه انگار یه تمساح پیر از روش رد شده و لهش کرده..میگه اوهوم.. ..(میخواد حرص من ودر بیاره ها)..میگم علی خیلی خوش شانس بودیم ها که با چند ماه اشنایی و چن ترم کلاس داشتن با هم تو تونستی زن زندگیت رو پیدا کنی!!! من هم همینطور..فک کن تو اگه از این مردای خشانتی بودی چقدر من حیف میشدم....بعد اینقدر دیگه پروانه ای نبودم..( اینجا چشمام رومیبندم بلکم یه آدمی چیزی..از اون طرف ها رد شه تو خونه بیاد بوسم کنه !!) پروانه ای که نبودم ..هیچ...تازه میشدم تمساح و یارو رو قورت میدادم..میگه فک نکنم الان هم خییلیییییییی پروانه اش پروانه باشه!!!بازم میخوا د لجم در بیاد و کار به ابراز محبت!! تن به تن برسه و برای اینکه من وبکشه و پودرم کنه دستش رو بیاره نزدیک نافم و بگه الان..الان این انگشتم رو میکنم توی نافت !(اییییشششششش)....و بعد ببینه که من دور خودم میپیچم و اوووووووووووی میگم و غش میکنم از حتی تصورش و اونم هر و هر میخنده...
به میز ارایش نگاه میکنم...به عطر خوشبویی که بعد از مدت ها به سر بردن در ایام بی کادویی!!! بلاخره هدیه گرفتم...علی مدلش اینه که مکمنه واقعا برای تولد آدم هیچی نخره و تبریک زبونی بگه یا برای ولنتاین فقط برات یه سطل ماست بگیره و روی بدنه اش بنویسه ولنتاینت مبارک چاقالوی دوست داشتنی من!!!! و بعد بی مناسبت و وقتی منتظرش نیستی یه کادوی فوق العاده بخره برای آدم از اونایی که منتظرش هم نبودی و اتفاقا خیلی هم لازمش داشتی ولی جیبت درد میگرفت وقتی بهش فکر میکردی.!!! به سرم تقویتی مویی که براش خریدم( فقط به نام اون البته و به کام..) و همش رو خودم استفاده میکنم.به رژهایی که یه وقتایی غر میزنه چرا از اینا نمیزنی همیشه و من هزار بار توضیح میدم که با رژ پر رنگ و این مدلی نمیتونم دیگه یونا رو ببوسم و یا لباسم رو راحت در بیارم ( چون من از کله لباس در میارم و همیشه هم به صورتم میمالم لباسم رو!!!) و تو هم باید تاصبح بیدار باشی رد این ها رو از روز سر و کله ات پاک کنی و تازه منم حال ندارم دو ساعت قبل از خواب هی پاک کنم و بشورم و بسابم صورتم رو....و تازه من رنگ های ملایم استفاده میکنم..به ست سوهانش که خدا نکنه یه تیکه ازش کم بشه ..منو میکشه رسما..به لیوان آبی که دیشب توی خواب و بیداری زیر لب گفتم تشنمه چقدر و 10 ثانیه بعد توی دستم بود ..به عطر ها و افتر شیوهایی که براش با وسواس خریدم و خیلی راحت در مورد یکیش لب هاش رو روی هم فشار داد و بهم گفت که اومممم...بد نیست ( یعنی خوشش نیومده)..میدونی بودن و زندگی با آدم راحت وبی تعارف و تکلف خیلی حسن ها داره یکیش هم اینه که واقعا تکلیف خودت رو میدونی و سلیقه طرف هم دست میاد و الکی بهت تعارف نمیشه.البته دل بزرگ هم میخواد ها..مثلا میری مغازه و بین شونصد تا لباسی که طرف میاره جلوت بلاخره سه تا رو انتخاب میکنی و طرف ذوقمرگ مبشه که بلاخره پسندیدی و وقتی میگی بذارین نظر همسرم رو هم بدونم علی میاد دست هاش توی جیبش و یه نگاهی میکنه و صاف توی چشمای فروشندهه که مشتاقانه منتظره شنیدن ((همشون رو میبریم)) هست!! نگاه میکنه و بعد به تو میگه چیز دیگه ای نداشت؟..( یعنی بیریختن!!) بهتره این ها رو هم نگاه کنی و به یه قفسه دیگه نگاه میکنه و یارو میخواد سرش رو بکوبه به دخلش و بره تو کما از دست این بشر!!! کلا این علی مشکل پسنده و اینم میدونه به هر تیپ و اندامی چی میاد .البته یه وقتایی هم میشه که خب ما میدونیم ولی جیبمون نمیدونه بی سواده دیگه!!!مثلا علی اعتقاد داره کیف گنده فقط به این دختر لاغرها میاد و چکمه بلند فقط به اینایی که پاهاشون صاف و راسته هست و چاق نیست و پرانتزی نیست و یا فلان گردنبند مخصوص گردن های بلند و کشیده است نه چاق و کوتاه و یا فلان عطر اصلا به طرف نمیاد!! و خلاصه از این چیزاهایی که هممون میدونیم و از حفظیم ولی نمیدونم چرا بعضی ها بعضی وقت ها فقط به مد نگاه میکنن و نه به اومدن و خوش استیل شدن خودشون...خلاصه معجون دوست داشتنی و خشمزه ای هست این شوهر دوست داشتی ما هم ..نوش جون صاحبش البته!!!
********
از طرف محل کار یه سری کلاس برامون گذاشت بودن . یه خانومه میاد و حرف میزنه و یه چیزایی هم میگه که من مغز آدم سوت میکشه و بخش تاسف بارش ایننه که اکثر خانم ها هم سرشون رو یه وری کج میکنن و یه قطره اشکی هم از بغل چشماشون میچیکه روی موکت های نمازخونه!!! مثلا خانمه میگفت اگه زن نگاه خشم آلود به شوهرش بکنه توی چشماش خدا روز قیامت سرب داغ میریزه!!!یا باید برای هر کاری از شوهرش کسب اجازه کنه تا خدا ازش راضی باشه یا اگه حقش رو خوردن مدارا و برزگواری کنه تا خدا بهش نیروی خاصی بده!! و از این حرف ها..خیلی حرصم در اومده بود..بعد از جلسه رفتم بهش گفتم ببخشید استاد جان!! نمیشه یه چیزی بگین که اینقدر این خانوم ها حس بدبخت بودن و گناهکار بودن بهشون دست نده ..یخورده از این بگین که حقشون هست وقتی توی مودش نیست کسی اصرار به همتن!! (بر وزن همسر)شدن نداشته باشه...وقتی میخوان بغل بشن بگن دوست دارن در آغوش کشیده بشن و انقدر وانستن و تو دلشون حرص بخورن که چرا مرتیکه !! نمیاد جلو! وقتی گریه میکنن و شوهره مثل خیلی از مردهای دیگه از اتاق میره بیرون و اونا توی تنهایی به پهنای تخت خواب اشک میریزن بهتره بدونن مردک بیچاره به خیال خودش خواسته تنهاشون بذاره تا راحت تر باشن و ای خانم عزیز برو به اقاتون اینا بگو مستقیم و توی چشماش هم بگو که عزیزم دلم میخواد همچون وقتی بغلم کنی و تنهام نذاری.البته مطمئن باشید با یکی دو بار گفتن حالا حالاها باید توی تنهایی تون گریه کنین و دست های اقا نمیدونن بعنی به این زودی ها یاد نمیگیرن که نوازش موهای شما یا لمس دست هاتون باعث میشه اون گریه هه که مواقع تنهایی حسابی اذیتتون میکنه حالا با حضور اقاتون اینا هم زودتر بند بیاد و هم جلا بشه به روحتون و بعدش حس شادابی و شارژ شدگی داشته باشین.
**********
این روزها عصرها من و پسرک توی خونه تنها هستیم و بعد از خواب شیرین دونفره بعد از ظهرمون آقا شنگول و منگول منتظر بازی های هیجانی هستن.. پسرک ده روز دیگه یازده ماهش تموم میشه و باید هی دمش رو بگیری و بکشیش عقب تا با سر توی شیشه و پله و کتری و دیگ و قابلمه نره یه وقت!! خلاصه چون عشق خودکار داره و با دیدن خودکار رنگی دیگه هوش از سرش میپره گذاشتمش توی هال و یک خودکار هم دادم دستش و خودم بدو رفتم یه دوش بگیرم. زیر دوش هی حس عجیبی داشتم..همش معذب بودم نگران نبودم ها...معذب بودم!! صدای پسرک هم نمی اومد و من نگران که نکنه باز بلایی سر خودش آورده باشه.یاد بازی هاش افتادم که دوست داره روی خوش آب بپاشه با شیشه اش و خودش رو خیس کنه و من میگم بهش آخخخخخ آخخخ آخ ...یهو دیدم یه صدایی تو حموم گفت خخخخخ..برگشتم دیدم پدر سوخته اومده جلوی حموم و سرش رو از لای پرده آورده تو و با اون چشم های گرد سیاهش تموم مدت داشته ما رو دید میزده!!! میگم چرا همش معذب بودم!! و چون دیده من دارم روی سرم شامپو میریزم فک کرده دارم کار بد میکنم و هی پشت سر هم میگه خخخ( یعنی آخ آخ آخ).نمیدونم باور میکنین یا نه ولی نگاهش خیلی زوم!!! بود و حس کردم یه مرد بزرگ داره نگام میکنه. کلا این بشر کوچولو واقعا عمیق نگاه میکنه . تازه با دیدن سفره آب و نونش!! اونقدر ذوقمرگ شده بود که حد نداشت. اصلا انگار براش جالب بود مامی چرا داره اب بازی میکنه .من نمیدونم اون مامانایی که بچه هاشون رو تا دو سه سالگی با خودشون میبرن حموم متوجه نگاه بچه ها نمیشن یا بچه اشون خیلی شرم و حیا دارن و همش به کف حمام نگاه میکنن! خلاصه که ما خجالت کشیدیم و این خجالت در مواقعی هم که بچه سرش گرمه و خدا چند ثانیه ای رو به ما فرصت میده یادمون بیاد همسر هستیم و هم رو میبوسیم هم پیش میاد.یهو بچه بی حیا دست از کارش میکشه و با یه لبخند گل و گشاد همینطور میخ ما رو نگاه میکنه!!! بحث حسودی و اینا نیست ها ...فک کنم با خودش فک میکنه کاری رو یواشکی داریم انجام میدیم. اتفاقا هر وقت علی میاد خونه اول مامی رو میبوسه بعد نی نی رو و بوسیدن چیز عاد ی هست توی خونه ولی این وروجک پدر سوخته فرق بوسیدن بابا با نی نی و مامی با بابا رو میفهمه انگار..خدا خودش رحم کنه به ما!!!
بابایی گرفتارری نمایشگاه عکس هست و قوش مبنی بر آماده کردن عکس های پسرک هنوز عملی نشده...مطمئن باشید حتی اگه یه روز از زندگیم باقی مونده باشه!! اون روز عکس پسرک رو میارم براتون!!!( آیکون عصا به دست و اشک در چشم!!!و نگاه به اسمون خدا)
گاهی فکر میکنم چقدر زندگی ما به نگاهمون بستگی داره ...به زاویه ای که به مسائل نگاه میکنیم... به برداشت هامون از افراد...به حال و روزی که موقع اون تفسیر داریم...خیلی وقت بود دلم میخواست در مورد رابطه با مادر شوهر براتون بنویسم و بگم که چطور یه نفر میتونه مادر شوهری فرشته باشه یا دراکولایی که به خون طرف تشنه است..البته اون آدم همونه ها ولی نگاه شما میتونه اون رو تبدیل به این ها بکنه.خب حالا من یه جا صمیم میشم همونی که شماها میشناسین و یه بار یه عروس معمولی... نه خوشبین و نه بدبین میشم مثل خیلی از آدم های دور و برتون. البته ته ذهنم از مادر شوهر یه تصوراتی دارم دقیقا مثل همون هایی که خیلی از عروس ها دارن.
کیس اول : هفته گذشته کلا منزل مامان جون بودیم تا مامانم کمی استراحت کنه وسرماخوردگیش بهتر بشه .من رفتم حمام خونه مامان جون و دیدم هر یک دقیقه یک بار اب به شدت یخ میکنه و من هی دارم میلرزم.مدل یخ کردنش هم این جوری بود که دقیقا وقتی اب گرم بود یهو بی مقدمه یخ میشد و همین باعث شد من فرداش سرمای بدی بخورم جوری که سرفه کردن ها به شدت محل بخیه رو اذیت میکرد.
علت: مامان جون داشت لباس های یونا رو میشست و دقیقا هم میدونست من حمامم و دقیقا میدونست باز کردن شیر باعث یخ کردن آب میشه!!!! )
خانم عروس ( همونی که میتونه دراکولا درست کنه تو ذهنش!!)
واقعا که!!! خجالت نمیکشه بااین سن و سالش ..که چی؟ وسواس دارین و دلتون نمیخواد کسی بره حمومتون؟ خب از اول بگین؟ یعنی عقلش نمیرسه که من اون تو هستم و دارم یخ میکنم..خب من که گفتم زود میام بیرون...خیلی بدجنسه ها..بذار شب که شد به علی بگم بریم همون خونه مامان خودم یا خونه خودمون..بمیرم بهتره زیر خفت و منت اینا باشیم!!!! واقعا اگه دختر جون خودش اون تو بود اصلا دست میزد به شیر اب..خب لباس ها رو نیم ساعت بعد میشستی ..نمیمردی که!!!( با عرض معذرت از مادر شوهرهای عزیز)
صمیم : ( تا از حمام میاد بیرون میگه مامان جون حمومتون مشکل داشت؟ چرا هی آب یخ میکرد ؟) و مامان جون میگه خدا مرگم...یخ کردی ..الهی!!!
خب گیرم که میدونست...این رو که نیمدونست که من کی زیر دوشم ؟ اصلا شاید ندونه که من عادت دارم یکسره زیر دوش باشم توی همون ده دقیقه و ضمنا میتونست چند تیکه لباس رو بذاره و بگه به درک! مگه من مسوول شستن لباس اینم هستم؟ خودش بیاد بیرون و بشوره لباس بچش رو!! آخی چقدر مامان جون مهربونه..کمرش درد میکنه ولی باز هم به فکر من و یونا هست..دستت درد نکنه مامان جون..ضمنا یادم باشه بهش بگم خیلی سردم شد و دیگه وقتی کسی حمومه آب رو باز نکنن شاید بیچاره مرد از سرما!!!تازه بهش هم بگم احتمالا باید یه بیست تومنی پول دکتر و دارو بدم (نقطه ضعف مامان جون همینه...تا میشه مواظب سلامتی باشین تا پول دوا دکتر ندین به جاش برین خرج خوب بکنین پول رو!! و این یعنی عدم تکرار دوباره این اشتباه از سوی ایشون )
مامان جون : بعد از چند روز هوا آفتابی شد و منم گفتم تا افتاب نرفته لباس یونا جان رو بندازم روی بند تا خو ب با افتاب ضد عفونی بشه و هوایی هم بخوره لباسش و همش دعا میکردم که خدا کنه وقتی یه ذره شیر رو باز میکردم تو زیر دوش نباشی...حالا حالت خوبه صمیم جان؟
*********************************
کیس دوم : درست کردن غذای یونا
من دارم میرم بیرون مامان جون.. کارم هم طول میکشه.لطفا یکی دو ساعت دیگه وقتی گوشت پخته شد برنج رو بریزین توش میخوام برای یونا شوید پلو با گوشت درست کنم..یادتون نره ها... و بعد من چهل دقیقه بعد برگشتم و دیدم مامان جون برنج رو توی گوشت نپخته ریختن و دارن همش میزنن ..حالا گوشته کی قراره پخته بشه...؟ احتمالا دو ساعت دیگه!!
عروس خانم: پوووووووووووف!!! انگار نمیفهمه من گفتم گوشت که پخته شد یعنی چی؟ میخواد غذای من وخراب کنه؟ آخه بالام جان این گوشت تا پخته بشه که برنجش آب شده و رفته پی کارش..مگه سوپ میخواستم درست کنم؟ تو رو قرآن نگاه کن..چطوری گوشت ها رو حرو م کرد ها!!!الان همش رو میریزم سطل اشغال بفهمه بچه من از این شلم شورباها نمیخوره!! والله من نمیفهم چرا هر چی من میگم این خانوم برعکسش عمل میکنه؟ در این مورد باید جدی با علی حرف بزنم ببینم مشکل مامانش چیه با من!!!
صمیم : یکم غر غر کردم و گفتم واییییی مامان جون این که سوپ میشه...حالا دستتون درد نکنه البته اینطوری برای پیرمرد کوچولوی ما هم بهتره...راحت تر قورت میده..من که میخواستم با پشت قاشق برنج رو له کن مبدم بخوره اینطوری حاضر آماده میشه برای خوردنش... راستی از او نشوید خشمزه هاتون که خودتون خشک کردین هم بریزین توش آخر که پخت..واییییی چه شوید پلویی شود. خودم اگه بودم میذاشتم آخرش برنج رو بریزم..البته فرقی نمیکنه ..مدل هامون با هم فرق دارن یکم.
مامان جون گفت که از بس من تاکید کردم برنج یادتون نره گفته بذار لعاب غذا بیشتر میشه اینجوری و وقتی صمیم برمیگرده کاری که گفته انجام میشه و واقعا نمیدونسته من قراره اینقدر زود برگردم وگرنه میذاشت خود م ردیفش کنم. کلی هم خوشحال شده من از شوید هاش تعریف کردم.
*******************************
کیس سوم : شستن لباس های من ..یه روز خونه مامان جون لباسم رو عوض کردم و یه تاپ مشکی داشتم که گذاشتم تو سبد لباس ها تا بعد بشورم و مامان جون رفته بود و او نرو شسته بود.بعد به من گفت صمیم نمیدونی وقتی میشستمش چقدر آب سیاه ازش در اومد..اینقدررررررررر گرد و خاکی و کثیف شده بود که سه دست ابش رو عوض کردم تا تمیز شد...
عروس خانوم:چه بی ادب!! خودش کثیفه!! مثلا میخواد بگه تو لباسات اینقدر کثیف مبشن که سیاه میشه آب !!! خب به تو چه ؟ دلم میخواد لباس اینطوری بپوشم .بعدشم خوبه میبینه و چشم داره میدونه که من مریضم و نمیتونم هر روز هر روز لباس عوض کنم و هی عرق میکنم ..چقدر بعضی ها بیشعورن..اصلا غلط کردی شستی ؟ این علی هم با این مامان بی ادبش شورش رو در آورده..هر چی میخواد به من میگه و توهین میکنه... ما هم شانس نیاوردیم از خونواده شوهر !!! هیییییییییییی.
صمیم : دستتون درد نکنه ..چرا زحمت کشیدین...( و یه مکث طولانی که بدونن لحنشون خوب نبوده) دفعه دیگه بذارین خودم بشورم تو زحمت زیاد نیفتین. این لباس هنوز بعد از مدت ها موقع شستن باز هم کمی رنگ میده.تازه من هیچ وقت با دست نمیشورمش ببینم آبش چه رنگیه..ماشین میشوره.به هر حال مرسی.
دونستن این که مامان جون وسواس داره و به یه ذره کدر شدن آب میگه سیاه شدن اب!! نکته کنکوری هست توی این قضیه...بعدشم قرار نیست که همیشه لباس ها رو اون بشوره..حالا لطفی کرده دستش درد نکنه ولی ناراحتیم رو ملایم نشون دادم که بدونن من خوشم نمیاد در مورد تمیزی لباسم اینطوری صحبت بشه(دقت کنین من اینجا خودم و شخصیتم رو زیر سوال حس نکردم چون اعتماد به نفس دارم.)
دیدین؟ خدایی قبول دارین که این اتفاقات میتونه بین هر مادر و دختری پیش بیاد و اب از اب تکون نخوره ولی تا از دهن مادر شوهر در میاد اتیش به پا میشه؟ خب من همونطور که اگه مامانم این حرفا وکارها رو بگه و انجام بده اکثر مواقع از کنارش اروم رد میشم و به دل نمیگیرم فک میکنم در مورد مادر شوهر هم به همین راحتی میشه روی تک تک کلمات زوم نکرد و بدون منظور گرفت و ازش گذشت.میدونین بکگراند ذهن من به کلمه مادر شوهر و مامان جون کاملا مثبته و مطمئنم مطمئنم همین اتفاقات ساده مثلا میتونه باعث بشه دوستم با شوهرش آنچنان دعایی بکنه که اون سرش ناپیدا یه خودخوری بکنه و یا به مادر شوهره یه جوری بگه که اونم لج کنه ! گاهی میبینم خونواده شوهره خیلی ساپورت مالی میکنن یا هوای یه زوج رو دارن و طبیعتا در مورد زندگی اون ها هم یه نظراتی میدن و این قضیه اونقدررررررر بد عنوان مبشه از طرف عروس خونواده و دخالت وفضولی و سیاه بخت کنی!! ...تلقی میشه و ضمنا گفته میشه: خب وظیفه اشون هست ..پسرشونه...خودش عرضه نداره باید اونا جبران کنن و از این دست حرف ها. ولی اگه مامان خودشون یه بسته سبزی بهشون بده آنچنان همه جا عنوان میکنن و بخصوص جلوی مادر شوهره همچین میگن که اون هم حرصش در میادو یه متلکی میگه.
خدا رو شکر جنس مامان جون خراب نیست چون من هم میدونم که خیلی وقت ها در مقابل آدم های بدجنس آدم نمیتونه سرش رو بکنه زیر برف و به روی خودش نیاره و لازمه یه عکس العملی نشون بده ولی یه وقتایی هم هست که طرف واقعا منظوری نداره و سوء تفاهم پیش اومده و ما هیچ وقت بهش فرصت نمیدیم توضیح بده.خب واقعا شاید قانع شدیم. من اونقدر با مادر شوهر راحتم که حتی اگه بهم بگه مثلا دختر خالت یا خواهرت در مهمونی تولد فلانی کادویی آورد که مامان جون خجالت کشید!!! باور کنین خودم رو نمیکشم..یه جورایی زیاد هم ناراحت نمیشم ..این اتفاق در واقعیت افتاد و مهمون مورد نظر(از بستگان من) به اصرار زیاد مامان جون حاضر شد بیاد چون خیلی باهاش خوش میگذره و مامان جون واقعا دوستش
د اره و طرف واقعا امکان تهیه یه کادوی مناسب رو نداشت و راستش برای تولد بچه صاحبخونه یه ماشین آورد که همون جا نصفش از هم پاشید.خب وقتی فکر میکنم میبینم اگه من هم با اجازه صاحبخونه کسی رو به اصرار تو مهمونی اشون دعوت کنم و طرف هم بیاد و یه کادوی اونجوری بیاره شاید من هم خجالت بکشم!! این که بگم قیمت کادو و قیافه اش مهم نیست و محبت پشتش مهمه اینجا یه ذره اغراقه و دروغ میشه اگه بگم اصلا وجه ظاهریش برام مهم نیست.چه میدونم خب به سر و وضعشون نیمخورد اون کادو رو بیارن و از طرفی مامان جون هم کلی قبلش از اینا تعریف کرده بود و تو ذوقش خورده بود انگار.به نظرم این حس فقط توی آدم های تجملی و ..نیست توی آدم های معمولی هم ممکنه باشه .برای من خیلی مهمه که مامان جون انگار داره با دخترش حرف میزنه و بین من و اون حرف فامیل ما و فامیل شما هیچ وقت مطرح نیست..ما فقط در مورد مسائل با هم حرف میزنیم. و وقتی از هم دلگیر میشیم با جانم عمرم به هم میگیم.خب آدم باید منصفانه فک کنه و خودش رو جای طرف بذاره من در دفاع از فرد مورد نظر گفتم ببینید مامان جون تولد ک دست خالی نمیشه و خیلی بدتره.بنده خدا هم اون شب به اندازه کافی پول نداشته و خواسته دست خالی نیاد .به هر حال زندگی همه بالا پایین داره و خجالت نداره خب...هر کسی یه جوریه..قرار نیست همه تراول بدن که... من و شما هم ممکنه جایی کادو ببریم که از نظر خودمون خوب باشه ولی طرف اصلا خوشش هم نیومده باشه..پیش میاد دیگه....میدونین: مامان جون اصلا من و خونواده ام رو زیر سوال نبرد با این حرفش ..فقط حسش رو گفت و من هم نشون دادم که درک میکنم منظورش رو .
در مورداین مسائل و مشابه اون ها هیچ وقت با علی حرف نمیزنم ...انقدر توان دارم که خودم حلشون کنم و بیخودی خودم رو سبک نکنم..ممکنه باهاش درددل کنم و بگم مامان جون(هیچ وقت تا حالا نگفتم مامانت) فلان حرف رو زد و منم اونطوری جواب دادم و رفتار کردم ولی اینکه ازش بخوام کاری در مورد رابطه ما انجام بده نه نشده تا حالا. علی هم خیلی بابت این موضوع خوشحاله و خودش هم میدونه منو اگه ول کنن!!! ۲۵ ساعت روز رو دوست دارم خونه مامانش اینا باشم. نمونه زیاد دارم ولی خب همین ها کافیه تا منظورم رو بگم. اینا رو هم نمیگم که بهم آفرین بگن و مدال بدن فقط دلم میخواست بدونین واقعا دید ما به مسائل اون ها رو تغییر میده. خب حالا واسه این همه گوگولی مگولی بودن مامان جون !!!یه ماشالله بگین و اسپند دود کنین!!! تا با عکس های پسرک در پست بعدی برگردم.