نه خداییش نمیشه آدم از قول بقیه اتفاقی رو تعریف کنه؟ یعنی دیگه حدسی نمونده بود که نزده باشین...ممنونم از حسن نظرتون به چوقذرع!! ابروی بنده....بابا ملت دیگه مینی مینی نمینویسم ها....( این الان تهدید بود ایا ؟!!!)
داستان مینیمال :
فک کن طرف ولنتاین خونه مامانشه بعد وقتی یه کادوی توپپپپپ به همسرش میده و اونم همونطور عالی بهش یه کادوی خوب میده فرداش یه گوشه اتاق راهنمای کاغذی استفاده از ابزار داخل کادو!! افتاده باشه یه گوشه و هیچ کدوم ندیده باشن و چند ساعت بعد مامانشون برگه رو میاندازه بیرون ..یعنی دیوونه میشن دو تایی که آیا خونده و انداخته یا همونطوری دیده یه تیکه کاغذه و شوتش کرده!!
۰
۰
۰
ای تف توی هر چی نبوغه برای کادوی ولنتاین...
خدا نصیب هیچ آدم ابروداری نکنه...هییییییییییییییییییی ...هیییییییییییییییی
در این مکان یه پست پنکه دار!!! نصب خواهد شد شد.
از هر گونه توضیح اضافی فعلا معذوریم.
روابط عمومی شرکت های زنجیره ای خاطرات آبرو محو کن !!!
***************************
چهار ساعت بعد اضافه شد: (فقط قول رو داشتین که)
این خاطرات ما هم شده مثل این سریال های میخکوب کننده!!! ( ارواح عمه نداشته ام) . شوما هم هی سیخ کن به ما تا جو گیر بشیم و هی این یه چوق ذرع!! آبرو رو بریزیم رو دایره و دورش بندری برقصیم واسه ملت!! بابا یه ذره از اون کامنت های نصیحتانه مادربزرگانه!! یاد بگیرین که منو به راه راست ارشاد میکرد و مشت مشت خاک تو سرم میریخت که چرا از این حرفا میزنم..بگذریم.حالا شوما خواهر جان برو اون زنبیل سبزی رو بیار بشینیم رو همین خاک و خول های سر کوچه یه قیلونی بکشیم و دو پر سبزی پاک کنیم و یه کم از جوونی هامون!! برا هم حرف بزنیم..باشه که یه ناهاری واسه آقامون درست کرده باشیم و یه صفایی به دلمون داده باشیم..بدو برو قربونت ..زود بیا که از قصه عقب نمونی...آآآآآباریکلا..بدو....
.
.
.
اگه کسی از من بپرسه با شنیدن این کلمات اولین چیزی که به ذهنت میاد رو بگو من فک کنم اینجوری جواب بدم:
کتاب : چراغ خواب
تحصیلات : راهی به سوی آینده ای بهتر!!!!(اوخ نزن تو سرم!!خب حالا یه چیی گفتم دیگه)
غذا : لذت آشپزی
اسفند : مهمان های اقا جان اینا تو راهن!!
یونا : اونقههههههههه!!!! روغن زیتون من را کشت مادر!!! تو رو روح جدت نده بهم دیگه
هنر: بارانه علی من ..(مورد داره این )
آبگوشت : در حسرتش ثانیه ها رو میشمارم..ای بمیری دکتر که قراره من لاغر شم با نخوردن عشقولانه هام !!!
موسیقی : آهنگ گلنار که معرفی و شنیدنش رو مدیون گیلی هستم.
ترازو : ای بر پدرش ....صلوات
چتر : خونه مامان اینا این روزها
ترس : عمل پیش رو..همین روزها.....
.
.
و اگه از شما بپرسن صمیم ؟
مطمئنم همه میگید خشتک...مدرسه... چشمهای متعجب باباش!! ...سوت..ای ین....(سرهم بخونیدش!)..بچه گرد و قمبلی چمبلی گومبولی!!!
حالا این بچه گرد و قمببی چمبولی گومبولی در راستای همون کارهای محیر العقولش یه دسته گل دیگه هم آب داده بود که هر وقت یادش میاد فقط لپ های قرمز میمونه روی صورتش...قضیه از این قراره که من همون موقع هایی که یازده دوازده ساله بودم واقعا واقعا حجب و حیای خاصی داشتم ( به فعلش خوب دقت کنید...داشتم...ماضی ساده است فعلش!) و مثلا روم نمیشد به مامانم بگم شلوار من رو بدوز یا برام فلان چیز رو بگیر و یا بدتر از همه اصلا زبونم نمیچرخید بگم مامان مسواکم کشش خراب شده!!!( شما از این به بعد به جای کلمه مسواک بخونین لباس زیر آستین کوتاه ... همون آندر ور) .خلاصه ماشالله به جونم باشه سایز و مایز و اینا هم در حد 40 ایکس لارج بود فک کنم به نسبت همسن وسال هام و به همون علتی که تمبونمون سالم نمی موند به همون دلیل هم بقیه البسه مشابه استهلاک زیادی داشت و عمرشون کوتاه مدت بود. آقا یعنی اوضاع تا این حد بیریخت شده بود که من این مسواکه!! رو دو دور دور کمرم میپیچیدم و از بغل ها گره میزدم بس که کش هاش شل شده بود آخه اسلام در خطر می افتاد اگه بی خیالش می شدم. الان که فکر میکنم میبینم این مامان ما هم همچی بی خیال ما نبود و همون موقع جینی لباس زیر میخرید و می ذاشت گوشه کمدش ولی انقدر به کله اش نمی رسید که به این بچه ماخوذ به حیا خب بگو مامان جان هر وقت خواستی و لازم داشتی از اینجا میتونی برداری البسه مورد نیازت رو و من گاگول هم هی منتظر میموندم که مامان تعارف کنه و اونم حتما فک میکرد خب حتما نیازی ندارم که چیزی نمیگم دیگه ..خودتون هم خوب میدونید که مسواک!! وسیله کاملا شخصی هست و ادم نمیتونه بره مثلا مسواک باباش یا خواهرش رو برداره بپوشه..هر چند خدا وکیلی یه بار شیطون رفت زیر جلدم و مسواک!! باباهه رو برداشتم و دو روز تو وایتکس خوابوندم و هی سابیدم و هی بو کردم!!( بینی من فوق العاده حساسه و من هنوز هم عادت دارم همه چیز رو اول بو کنم چه خوراکی چه لباس چه پلاستیک ساده و یا هر چیز دیگه حتی یونا رو!!!) وقتی مطمئن شدم همه چیز اوکی هست یه نصفه روز مسواک اقا جانمان !!رو تنم کردم ولی جون خودم قلبم گرفت اون تو و اونقدر این مسواکه طرح و سایزش غیر متناسب بود با فرم هیکل من که درش آوردم و انداختمش توی یه پلاستیک سیاه و گذاشتمش سر کوچه آشغالی ببره!!! نه حتما توقع داشتین بدم اقا جانم بپوشش دوباره!! هی من میگم من حیا داشتم هی شماها باور نکنین حالا!!خلاصه یه روز طبق معمول که آقا جان ساعت 1.30 میرسید خونه و ما تا 2 ناهار میخوردیم همه سر سفره نشسته بودیم و من هم یه دامن بلند که مربوط به زمان مجردی مامانم بود تنم کرده بودم ..یه دامن بلند بود که کمی هم ضخیم بود و من چون عشق بلوری بودن دست و پام رو داشتم و از همون موقع این پاهای بیچاره رو سه تیغه میکردم هر روز و برای اینکه کسی نبینه من چکار میکنم دامن بلند میپوشیدم خلاصه نشستیم سر سفره و یادمه برنج بود با یه خورشت خوشمزه...خیلی هم گرسنه ام بود و داشتم بال بال میزدم برای غذا. ناهار با حضور اقا جان شروع شد و هی من تو بشقاب بغل دستی که یا داداشی بود یا خواهری!!( نه جون من غیر از این دو تا گزینه دیگه ای هم میمونه آخه؟!!!) انگولک میکردم و کر و کر با هم میخندیدیم و به چشم غره های مامان هم محل نمیذاشتیم. خلاصه وسط ناهار بود که اقا جان گفت پووووففف چقدر هوا گرمه..و به من گفت ببخشید دخترم میشه بری اون پنکه رو روشن کنی و بذاریش رو به من تا خنک شم ؟ من هم گفتم چشم و بلند شدم..هنوز دو سه قدم نرفته بودم که یهو واستادم..آقا جان با تعجب نگام کرد و گفت روشنش کم دیگه!! وای خدایا خودت به جوونی و آبروم رحم کن و نذار سه بشه..وای خدایا باور کن دیگه یواشکی نمیرم توی کمد خواهرم رو نگاه کنم..خدایا خودت بهم رحم کن...خدایا اگر این بار به خیر بگذره قول میدم دیگه خوراکی های بچه ها رو عادلانه با هم نصف کنیم!! خدایا....خدایا.... آخه میدونین چی شده بود؟ این گره های مسواک! دور کمرم باز شده بود و هر لحظه امکان سقوط مسواک وسط هال و جلوی چشمای متعجب آقا جان و مامان بود. قدم اول رو خیلی با احتیاط برداشتم و اب دهنم رو قورت دادم و قدم دوم رو برداشتم..خب انگار دارم به پنکه نزدیک تر میشم.. آقا جان گفت چی شده خوبی؟ گفتم آره فقط پام خواب رفته نمی تونم تند راه برم...داداشی از گوشه سفره پقی زد زیر خنده و گفت پاهای این صمیم هم مثل خودش خنگه!! نیم ساعته داره راه میره یهو وسط راه پاش خواب میره!! و آقا جان انگار چیزی کشف کرده باشه باز هم چشماش گردتر شد!! خلاصه قدم سوم رو که برداشتم قشنگ با تک تک سلول هام حس کردم گره ها آخرین توانشون رو از دست دادن و باز شدن و مسواکه تا زانوهام سر خورد و اومد پایین..وایی .وای ..خدایا قول میدم..قول میدم اگه پایین نیفته دیگه به نوه بلوند و با نمک مستاجر آقا جان اینا نگاه عشقولانه ای نکنم..قول میدم دیگه هیچ وقت خوشحال نشم از اینکه قراره یکسال دیگه خونه ما بمونن.! همینطور که این مسواکه! سر میخورد و میمومد پایین غلظت این نذر و نیازهای من بیشتر و بیشتر می شد. خلاصه قدم آخر رو که برداشتم ت این پنکه لامروت رو روشن کنم تا اقا جان خنکشان بشود یه آن دیدم مسواکه تلپی افتاد روی پام...گفتم که دامنم بلند بود و حالا من موندم و مسواکی که دو تا پام توش گیر کرده و نصفش از لای دامن زده بیرون و نگاه های کنجکاو بقیه که این داره چکار میکنه پشتش به ماست ؟!!! خدا کنه هیچ وقت توی همچین موقعیت هایی قرار نگیره کسی بخصوص اینکه بچه و بدتر اینکه ماخوذ به حیا هم باشه !!!خلاصه من یه نصفه دور دور خودم چرخیدم و خم شدم جلو و نیمه نشسته یه پام رو کمی از زمین بلند کردم و سریع مسواکه رو از رو زمین برداشتم و چپوندمش زیر کش دامنم!! ته دلم هم گفتم بالا غیرتا تو یکی دیگه در نرو کش دامن عزیز!!! حالا پشتم هم به ملت کردم و آقا جان که منتظره من جون بکنم و یه دکمه رو فشار بدم با چشم های گرد داشت میدید که دختر جانش دور خودش میچرخه و هی خم میشه هی راست میشه یه چیزی رو میکنه تو دامنش!! و این دکمه پاور پنکه رو نمیزنه آخر!!! خلاصه درد سرتون ندم بلاخره شر شر و عرق ریزون این پنکه موقعیت نشناس رو روشن کردم و برگشتم رو به بقیه و خیلی طبیعی رفتم طرف سفره.هنوز به دو قدمی سفره نرسیده بودم که این داداشی مسخره پایین دامنم رو کشید و گفت بشین دیگه چقدر لفتش میدی!!! آقا کشیدن همان و افتادن مسواک جلوی سفره همان!!یه لحظه یخ کرد مغزم...ای نامرد!! یعنی خدایا یک ذره آبرو برای من نمیشد بذاری!! آقا جان که مونده بود بین زمینو هوا این مسواک گل منگولی از کجا پیدا شد و افتاد رو زمین..مامان لقمه توی دهنش موند و چشماش خیره به فرش ...داداشی یه تکون دیگه داد به دامنم به این امید که شاید چند تا مسواک دیگه هم بریزه رو سرش!! و من دیگه نیمدونم چی شد و چطوری خم شدم مسواک بی ابرو روبرداشتم و بدو بدو رفتم تو اتاق...نشستم رو تخت و هی زدم تو صورتم..وای خدا ..وای خدا آبرو م رفت..الهی بمیرم من ...الهی بمیرم....الهی خفه بشی داداشی..الهی از بیخ و بن بسوزی ای پنکه!!! الهی کشات در برن و تیکه تیکه شی ای مسواک خررررررر!!! داداشی یک دقیقه بعد با نیش باز و چشم های شیطون اومد تو اتاق و گفت صمیم ..این چی بود افتاد ؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم خره!! فک کردی چی بود؟ معلومه دیگه..دستمال گردگیر ی بود لای پنکه گیر کرده بود!!! اونم با دهن باز گفت وای....خاک تو سرت..من فک کردم مسواکت بود!!!! منم طبیعی گفتم دیووونه.. لباس آدم سر سفره چکار میکنه...و اونم باور کرد و رفت.. نفس راحتی کشیدم که دیدم یه دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت میگم چیزه صمیم!! اگه دستمال گرد گیری بود چرا کرده بودیش تو دامنت؟!!! ای نمیری تو با این سوالات و کنجکاوی هات..گفتم خب حتما انتظار داشتی دستمال به اون خاکی رو بیارم سر سفره تا همه کثیفی ها و خاکاش بره تو حلقتون ها!!! داداشی کوچیکه سرش رو از لای در آورد تو اتاق و گفت پس چرا دستماله بالاش گرد بود و جای دو تا پا داشت !!!! مونده بودم جواب این وروجک رو چی بدم..گفتم ابله جان!! مامان او نرو عمدا اونطوری دوخته تا راحت بشه پره های پنکه رو باهاش تمیز کرد!!! پره ها رو از لای اون دو تا به قول تو جاپا رد میکنه و خوب میکشه تا همه خاک هاش در بیاد..چقدر شما دو تا خنگین بابا!!دوتاییشون به هم نگاه کردن و داداشی گفت اههه...ببخشید ما فکر دیگه کردیم و رفتن بیرون.. هنوز اونا نرفته بودن که مامان اومد و گفت صمیم! اون چی بود افتاد زمین...سرم رو انداختم و گفتم هیچی...چی میخواستی باشه..دو تا کش بود... و قرمز شدم و ماما ن رفت بیرون..
فردا صبح دیدم کنار کمد لباس هامون مامان یه بسته شش تایی مسواک اعلا !!!گذاشته و روش نوشته...با احتیاط گردگیری کنید!!!!
فقط مردم از خجالت...مردم....
این نوشته یه درد دل هست ...یه نوشته برای مادرم ..اگه امروز خیلی خوشحال و شنگولید یه وقت دیگه بخونیدش..نمیخوام شادی هاتون پرررررررررر!!!
نمیدونم چطور میشه از همه کسانی که با تک تک کلمه هاشون آرامش رو به من برگردوندن تشکر کنم..نمیدونم چطور میتونم بگم که این همراهی ها اونقدر با ارزش هست برام که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه..ممنونم بچه ها..تو غم و شادی همیشه کنار من بودین..مرسی.روزهای شاد و خنده های ته دل برای همتون ارزو میکنم.
ادامه مطلب ...