من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ابله مرغون

 

پسرکم آبله مرغون گرفته...الان 48 ساعته نخوابیدم..دعا کنید زود خوب  شه . پا به پاش  منم تو خونه ام و با همه زیادی  کار  این روزهام..مرخصی  گرفتم. آخه این سن زود نیست ..؟ من که خودم دبستان بودم گرفتم. 

 

بردمش  دکتر . در  کنار  هیدروکسی زین ، کالامین برای  دونه های  خشک داده و  کیبور  واتر برای  دونه های  آبدار. تقریبا سه روزه که زده بیرون و  خارش  هم داره که من لباس  سرهمی  نخی  تن پسرک کردم تا خراششون نده یک وقت. دیشب  از شدت بی خوابی و  استرس  حال تهوع داشتم..استرس  برای  موندن جای  زخم ها خدایی  نکرده. صبوری این بچه یک طرف  دلم رو اتیش  میزنه و  دست تنهایی  خودم و علی  یک طرف  دیگش رو...صبا که بارداره و اصلا نباید از  طرف  خونه ما هم رد بشه ..مامان کلا بدنش  ضعیفه و میترسم سیستم ایمنی بدن به صورت زونا جواب  بده به این ویروس..بابا که راحته چون  کلا طاقت دیدن بی قراری بچه رو نداره.. چاری  عزیزم هم درگیر  اساب کشی  هستند و   خانم داداشم هم به توصیه پزشک پوستش  باید کلا از  هر نوع تحریکی برای  پوست حساسش  پرهیز  کنه. من و علی  نوبتی  شب  پسرک رو روی  دوشمون می چرخونیم  و با کف  دست پشت و کمرش  رو ماساژ می دیم تا تحملش براش  راحت تر باشه.   

امروز یک ساعت یونا رو بردم منزل مامان جون تا با امینی ( عمه ای) بازی کنه و من برای  جاری و خواهرهاش که اومدن کمکش  حداقل ناهار درست کنم..آخ که انقدر  خجالت کشیدم همچین وقتی که می شد  محبت هاش رو جبران کرد من گرفتار  این مریضی پسرک شدم و نمیشه بهشون نزدیک شد...دلم پر  از  خوشحالی شد وقتی  زنگ زد و گفت خورشت قیمه و برنجش رو نخوردند..که باهاش  لذت رو مزه مزه کردند..بعد  میگید چرا صمیم  ته دیگ زعفرونی  با گلاب  قمصر  کاشان درست میکنه؟ خب  درست می کنم چون رو ابرها میرم بعدش  عزیز دلم.. 

 

دلم میخواست دوستم  بود تا بهش  از  همه این خستگی ها و ساعت های  طولانی  بگم و اونم ارومم کنه و بگه همه بچه ها ابله مرغون میگیرن صمیم جان ..نگران نباش..... و بگه هنوز  به یادم هست...و بگه  هنوز هر  وقت از  من خبری  بهش  میرسه باز  هم خوشحال میشه .. 

 

چی  میشد توی  این مملکت یک عده بودن  به ادم هاگ میدادن؟ 

یکی  منو بغل کنه و دلداری بده لطفا... 

 

 جمعه شب ساعت ۱ بامداد :

یعنی فقط یک سر اومدم ببینم اصلا کسی این طرف ها پر زده..که ووای  اینهمه مهربونی و محبت و توصیه و ارامش خوندم و پر شدم از انرژی 

ممنونم از همه...باز هم من رو شرمنده کردید.   

سه روز اول با همه سختش گذشت ..با همه بی خوابی ها و بیقراری ها..من نمیدونستم حمام اینقدر مفیده چون یک نفر به من گفته بود از مواد شوینده اصلا استفاده نکن من فکر میکردم کلا حمام خوب نیست..فردا انشالله میبرمش زیر دوش بازی کنه .ممنونم از این همه توصیه... 

دوستتون دارم..همتون رو..

یک سوال

یکی از دوستان سوالی  داشت که میخواست از  همفکری دوستان اینجا استفاده کنه. من عین سوالش رو میذارم و پاسخی که به ذهن خودم میرسه رو هم در  ادامه مطلب  میارم. لطفاا ول نظر  خودمون رو بنویسیم و بعد نظرات بقیه رو بخونیم.  

 

 

راستش من میخام با یه اقایی ازدواج کنم.پسرخوبیه، همه موافقن ،شرایطشم بد نیس،فقط یک مشکلی هست اینکه رفتیم ازمایش داد و دکتر گفت : اسپرماش کمه و ممکنه باعث ناباروری باشه.حالا سئوالم ازشما و همه اینه که  :
اگه شما بودین و میفهمیدین طرفتون (همسرامروزیتون )ممکن عقیم باشه باز با اون ازدواج میکردین ؟

واقعا بچه چقدر مهمه ؟ و نظرتون درباره اوردن بچه از بهزیستی چیه
؟  

 

 پ.ن.

ممنونم از  همه.چقدر خوب که اینهمه نظر و همفکری و همراهی  داشتیم برای  این پست. دوست عزیزمون  از  همه تشکر کردند و اینطور  نوشتند:  

 

خدایا همیشه کسی رو برای یاری تو زندگی بفرست نزد تمام کسانی که امروز به من کمک کردند . ممنونم هزاربار

پرسیده بودید ایا او هم مرا میپذیرفت اگر نازا بودم.البته به حرف گفت که قبول میکرد اما عملش را نمیدانم. مدت مدیدی از اشنایی نمیگذرد،خواستگار بوده و شاید تا به امروز 20 بار اورا دیده ام.اما خودم هم تحقیق کردم و فهمیدم راههای بسیار زیادی برای درمانش هست.خداراشکر بخاطر انکه ذراتی از علم بینهایتش را برای سعادت بیشتر ما ادمها نثارمان کرد تا امروز مشکلاتی چون ناباروری بهتر حل شوند.نظرات دوستان بسیار مفید بود و اکثرا روحیه بخش.

پسرخوبیه/سالم/خوش خلق/ و تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم و به کسی هم موضوع رو نگم چون ایمان دارم اگه خدابخواد حل میشه و اگرهم نشه چیزی هست بین ما و مردم وکیل زندگی من نیستند... 

دعاکنید دوستان خوبم.همگی خوشبخت باشید و فرزندانتان شکوفه های بالندگی و غرور ایران عزیز ما

ادامه مطلب ...

زبان سبز..

 

 

هفته پیش  جای  همگی سبز  جاری  جون بساط آش رشته به پا کرد و همگی با مامانم و مامان جون و  صبا ( جا نی نی ) و  اینا رفتیم پارکی و یک گوشه نشستیم و عصرونه خوردیم و گفتیم و خندیدیم و  وسطش  یونا که از قبل کمی  بی حال بود  حالش  بد شد و شب بردیمش  کلینیک کودک و کلی  بالا اورد و  البته صمیمی که من باشم نذاشتم  خاطره خوب  تو ذهن بقیه  و خودم مالیده بشه و خلاصه خوش  گذشت  و بسی  چسبید.  همون جا من طبق  اخلاق بسیار  گندی که ژنیتیکی  از  بابام به من رسیده هنوز  لقمه مردم از  حلقم پایین نرفته این دهنم رو باز  کردم و گفتم انشالله دفعه بعد  همه  مهمون منید  استامبولی ( لوبیا پلو) و برادر شوهرم هم  که عاشق  این غذا و کلا برنجه رو هوا زد و سر به سر  من که آره تا سال دیگه  ما رو تو نم میذاری و کی  و یالله بگو و خودش برید و دوخت برای  هفته بعدش که فردا باشه!!! من هم نیشم باز و قبول کردم و  بی خبر  از  اینکه لوبیهای  ته فریزر  مربوط به دوره پارینه سنگی  هست که هی  گفتم مامان نمی خوام..هی  گفت حالا باشه لازمت میشه!!  

خلاصه تا دیروز که هوا بارونی و سرد بود و من امیدوار که آخ جون برنامه این هفته کنسله و پارک بی پارک. بعد جاریم زنگ زد که اره تا پنجشنیبه ظهر فوقش  بارونی  اعلام شده و بعدش هوا میشه آه باقلوا... دیشب  یکدفعه حال برادر شوهر شکمو و پسر  کوچولوشون به هم خورد و ما سریع بردیمشون دکتر و سرم  زدن و چای  نعنا براشون دم کردیم و ماست و موسیر بستیم به نافشون و و این حرفا  و آدمی که روز عروسیش بهش  مرخصی  نداده بودند از  بس شرکت نامرد و بی رحمی  هستند موند خونه تا استراحت کنه ..منم شاد و شنگول که ااین به یک شب  خوب  نمیشه که!! بهش گفتم تو حالا استراحت کن رنگت گچ شده ..غذای سنگین و اینا برات خوب  نیست ایشون هم با صدایی که از  ته چاه در  می اومد گفت تو درست من من حالم خوب  میشه ..ای  گامبو شکمو...بعد من موندم چطور  جاری  جان میخواد اینو رژیم بده..یکی  میشه شوهر ما که بد غذا و کم غذا و خشک غذا و کور اشتها!!! و یکی  میشه این یکی  که قابلمه رو درسته بذاری  جلوش  بهت پوست کف  گیر و  ته قابلمه تحویل میده! خلاصه نیست که خیلی  هم وقت دارم برای  این سوسول بازی ها و مهمون بازی  ها خلاصه زد و  کمر دردی  هم گرفتم که نگو..یعنی  چند روز حداقل سه روز  باید صاف  بخوابم تا بهتر شم..حالا دیشب  لوبیا گرفتم بردیم دیدن برادر شوهرم دادیم مامان جون و مامانم یک ذره سرشون گرم شه تاد دارن از  من حرف  میزنن و غیبت میکنن!! و مواد اولیه اش جوره ..بعد چون این رژیمم هم کلی گوشت ومرغ داره توش  در  اقدامی  دیوانه کننده تصمیم  دارم مثل قبر کن ها!!!  گوشت ها رو بگیرم تو بغلم و بذارم برای  خودم و توی  این لوبیا پلو از سینه مرغ مکعبی  استفاده کنم تا تنوع بشه برا ملت!!  آخ اگه بدونیید چقدر  خوشمزه میشه با مزغ..یعنی باید اینکاره ( پدر سوخته) باشی تا بتونی  اینجوری  ازش  یک غذای  مشتی  در  بیاری ..ترشی و سالاد و سبزی خوردن هم که باشه دیگه کسی  یادش  نمیاد چرا این توش  گوشت نداره..خب  بابا جان باید فکر  خودمم باشم دیگه..همش  نمیشه که بگم علیییییییییییییییییییییی..فریزر رو چک کن ببین چی  نداریم..و چون عمرا اون از  این کارها بکنه من هم الکی بگم واقعا که..خب  تو نمیگی من چکار  کنم یکهو مهمون بیاد!! این در  شراطی  هست که  همیشه برای  حداقل 30نفر  من ذخیره دارم..این اخلاقم هم به بابام رفته که  دو دره بازی  در میارم سر  این چیزا و ملت به ذهنشون هم خطور  نمیکنه که برن یک چکی  بکنن شخصا شاید اینقدر  اوضاع خراب  نباشه! 

 

خلاصه که فردا شب  شما هم تشریف بیارید ضلع غربی  نزدیکی  های زمین بازی  بچه ها  یک عده دور  هم نشستن و توشون یک ستاره داره میدرخشه از زیبایی و  خانومی و خوش  اخلاقی و شوهرش  داره همش  زیر  گوشش  میگه عزیز منی تو  .. 

یکم اینورترشون   ما با خونواده نشستیم  ..!! 

 

خبر  خوش:  

بنده تا همین الان که  10 روز از رژیمم  میگذره بیش از سه کیلو کم کردم و دارم بال بال میزنم...سه روز صبح ها میرم پیاده روی و غذا هم خیلی مرتب و روی برنامه و  کلی هم سایزم کم شده..هورا ...

مهمان خاص

 

دیروز سهیل و خانومش رو ناهار  دعوت کردم. این داداش من انقدر خوش اشتهاست که من یک ساعت تمام داشتم فکر  میکردم چی  درست کنم که مثل دفعه قبلی  تا ماه ها هر جا بره بگه نمدونیییییییییییی صمیم عجب باقالی پلو ماهیچه ای  درست کرد برام!! از  این اخلاقش که یک چیز حتی کوچیک رو بارها و بارها تکرار  میکنه و تشکر  می کنه خلیی خوشم میاد.. کیه که خوشش  نیاد.این اخلاق وقتی برای من  پر رگ تر  میشه که همون غذا رو علی هم میخوره ولی  یک  بار  تشکر  میکنه و  دیگه وارد  جزیاتش  مثل جا افتادگی و مزه و ادیوه خاص و اینا نمیشه..البته اگر  میخواست از  این ها سر  در بیاره الان اونم باید  صد رو رد کرده بود مثل سهیل!  به علی  میگم اینقدر  تو این مورد  کمبود دارم که حاضرم برم برای  خیریه غذا درست کنم ببینم مردم هی  ازم  تعریف  میکنن من باد کنم از  خوشی ... این  اقای  همسری  ما ..همون  عییییییییی  جان  به  قول پسرک.. اگر  از  گرسنگی  جون بده هم حاضر  نیست  غذای  خودش رو روی گاز  گرم کنه حتی ..کلا مامانش طوری بوده که اینا در یخچال رو هم حق  نداشتند باز  کنند چون لک میشده در ش!! و  همگی شون  از  اشپزخونه فراری  هستند...حالا  خونواده ما  از اون  ور بوم افتادیم..یعنی  ماها کافی  بود فقط  حس کنیم گرسنمونه..اگه ساعت  دو صبح هم بود بلند میشدیم دست به کار یک غذای  مشتی  می شدیم و سه و نیم صبح  در  حال خوردن خوراک گوشت قلقلی با سیب  زمینی  سرخ کرده بودیم. این سهیل هم ماشالله از  اون خوش  اشتهاها و مشکل پسند هاست. خانومش  طفلی  دیگه از  دستش  خسته شده.میگه مثلا یک شب  که بهش  نیمرو میدم ساعت دوازده نچ نچ کنان پا مشه میگه امشبم که سر بی شام  زمین گذاشتیم و میره برای خودش  برنج  و خورشت درست میکنه!! و اینم  تو خواب  چشماش به قول ملودی  اینقد میشه .. تازه اینم ما بهش  گفتیم که تو بلند نشو بذار  خودش  درست کنه.مگه تو بیکاری که نصفه شب  هم براش آشپزی  کنی ؟  خلاصه که مهمانی  داشتم در  نوع خودش  خاص!

رفتم سراغ فریزر و سه  تا رون مرغ در  اوردم و سه تیکه  سی  نه  ( من مرغ ها رو جدا بسته بندی  میکنم..سی نه ها و ران ها و سوپی ها جداست!! گفتم که فکر  نکنید  کدبانو نیستم ها!)  ..بعد سس ترش  درست کردم برای زیر مرغ ها و خلاصه بساط یک زرشک پلو رو فراهم کردم...سر  ناهار   هم غذا رو تو دیس  های  یک نفره کشیدم( ادای  رستوران) و و روش رو هم با زرشک و زعفرون و  کشمش  سرخ شده که از  سفر  اخیرم به شمال یاد گرفته بودم تزیین کردم و  ته دیگ خوش رنگ هم کنارش ..یعنی  قیافه غذا با آدم حرف  میزد جان خودم..این سهیل هی  یک قاشق  خورد هی تعریف  کرد..باز  دو قاشق  دیگه خورد هی گفت واییییییییییی ...اخخخ که من مردم از بس  این خوشمزه است.. حالا دلتون نخواد ها ولی به نظر  خودم همون 6 قاشقی  که من خوردم خوب بود..بیچاره خانومش با هر بار به به چه چه این برای  حفظ  ادب  هم که شده هی  میگفت اره.واقعا عالی شده..به به .. تازه سهیل به من چشمک هم میزد که یعنی  ببشتر  از این نمیتونم تعریف  کنم..معذوریت دارم!! بچه پر رو

بعد شما فکر  کن تمام ین مدت  علی  داشت اروم غذاشو میخورد و اخرش  گفت خوب بودخیلی ..مرسی  صمیم جان..همین!  خب   من همچین وقتایی  ارزو میکنم  این ماهچه های  زبون علی  کمی بیشتر  ورزیده باشه.. این جور  وقت ها به مامانم افرین میگم که به ما یاد داد از  غذا و زحمت صاحب  خونه و خانم خونه تشکر گرم کنیم.. آخه خستگی  از  تن ادم در  میاد..اصلا من میمیرم برای  اینکه بشینم هی  فکر  کنم برای  این داداشه چی  درست کنم.یک قابلمه هم پر کردم برای شامشون دادم . داشت بال در  می اورد  به خانمش  میگم  هر  کی  نشناسش  فکر  میکنه تو خونه نون خالی  هم می خوره!! با تاسف  سری تکون  داد و گفت هییییییییییییییی...دست رو دلم نذار  صمیم ..هییییییییییی

از  الان دارم فکر می  کنم برای  دفعه بعد چی  درست کنم برای  این داداشی  خوش  اشتها.. طرف  قیمه نمی رم چون خانومش  استاده توی  خورشت ها بخصوص  فسنجون..تازه من  طرفدار پر و پا قرص  دست پخت خوبش  هستم..یک دختر  هنرمند با کلی  غذاهای  اوریجینال رشتی که من عاشق  دور چین  غذاهاشم...دست مامانش  درد نکنه با ین همه زحمت.

البته این اخر  هم بگم که  ادم میتونه تعریف  نشنیدن زیاد از  غذا رو تحمل کنه ولی  خدا  همسر  بد نصیب  ادم نکنه خواهرررررر..یک باریکلا هم همگی به مامان جون بگید که   یک آدم درسته گذاشت  جلوی  ما!!!  حالا مگه کاکتوس  دل نداره ؟ آدم نیست ؟ .خب زبونش  لطیف نیست بچم تو این مورد..دست خودش که نیست دیگه..   

پ.ن. 

پسرکم دو سه روز  حال خوبی  نداشت ..تا شنید  دایی  میخواد بیاد اونقدر  حالش یکدفعه خوب شد که من موندم.تو حکمت عشق و عاشقی  این دایی ها و خواهر زاده ها..  

و تو...

نمی شد تو هم بودی دیروز.؟ اونوقت حال پسرکم دو برابر  خوب  می شد...دو برابر میخندید ..دو برابر عاشقی  میکرد .. 

بد کردی با من..بد ...

..

پسرک و صمیم شنگولی

 

 

بابایی  خسته از  راه می رسه و من یک  خستگی  ته نشین شده را در  چشم هاش  می بینم.بعد پسرک می پره و بابایی رو محکم بغل کرده  و بوسه بارونش  می کنه. دست هاش را محکم دور  گردنش  می ندازه  و با همه قدرتش  بابایی بزرگ رو به خود فشار  می د ه ...اونوقت این ته نشین کم کم حل می شن  تو   چشم های بابایی و انچنان برقی  می  زنه  ان چشم ها  انگار  هیچ وقت چیزی به نام خستگی  در  اون ها ته نشین نشده بود..

این پدر و پسر  رو میپرستم ... 

پسرک   22 ماهه  همه حرف هامون رو میفهمه ..دستور  العمل های  تقریبا پیچیده رو  متوجه میشه و فوری  انجامش  میده. کلمات من در  اوردی ( که البته  بخشی  از  رشد زبانی  کودک هست ) رو نداره .به قول خواهرم کم  ولی  درست حرف میزنه..این ها  بخشی  از  تولیدات زبانی   پسرک هستند:

میخوام( کاملا کشیده و با ناز  میگه)  ....نمی خوام ....سیر..شام ..ناهار ..دو دو ( عروسک خرسی  بزر گ و همچنین  نام مستعار  قور قوری  های سایز مختلفش )..ماشین..بنزین..نانای..ایییییییییییییییین یکی ..دو تا می خوام... ایشی  ایشی ..(شیشه شیر) شیر..پلو ..کو..کجا..بابایی ..مامانی .. عمه...عم ( عمو)  امینی ( عمه ای )دادا(دایی)  نانا  (خاله).. بیشین...بعععععیه ( بعله کشیده بخصوص در  جواب   شعر عمو زنجیر باف ..) ..هننی ( هندونه)  نون ..آب .. موز..کی تاب(کتاب)  ..سی دی ..رفت ..نیست ..بده.. ببر..بذار...بخور... بشین .. ماشی   ( ماشین) پارک....ددر...بریم...کفش ..پا... مو...درد....داخخخ ..سرد...پیف پیف ( شیشه شوی)

 حیوانات : جوجو...هاپو..طوطی...ماهی ...ببعی... موچ ( مورچه)

صدای  حیوانات :

 هاپو ( هاپ)

  پیشی  ( بیو بیو )

  جوجه( جیک) 

 ببعی  ( بع بع ) 

 گاو ( ماعععععععع)

 قورباغه( قورررررررر )

خانوم مرغه ( قاااادد)

 کلاغ ( دار  دار!!)

اسب ( پیتو پیتو  ایهههههه) 

دادادر دودور .دادار دودور.... خبر مهم از راه دور ..:

رژیمم رو بلاخره از  سر  گرفتم... دیگه وقتشه مامانی بیشتر به خودش  برسه چون تا حداکثر یک ماه دیگه نی نی  از شیر  گرفته می شه . دکترم بهم گفته هر  چی  در روز میخورم رو تایپ کنم براش  برم ببینه اینا از  کجا اومدن!! عجب  کاری  هست ها! از  دیشب  مراقبم لیستم مختصر  مفید باشه ..

نمونه یک روز  برنامه غذایی  من:

صبحانه:  یک لیوان شیر + 6 تا بادوم خام+ یک عد د تخم مرغ پخته + گوجه + خیار  + یک کف دست  نون

جدا خیلی با حاله نه؟ صبحانه رو دو قسمت کردم.شیر و بادوم رو خونه میخورم بقیه اش  رو محل کارم

بین روز :  دو سه عد بیسکوییت ساقه طلایی  و چای  با خرما ( روزی  حدکثر  سه خرما)

ناهار : 4 تکه کباب  دیگی  با یک سیخ کوجه کبابی با ماست و سبزی  خوردن و یک کف  دست نون 

حالا جایگزین هم داره ها مثلا میشه یک سوم سیخ  جوجه کباب  خورد یا 2 تا شامی  کباب یا  یک و نیم پیاله متوسط  از  غذای  دلخواه یا املت یا یک قاشق روغن و یک گوجه فرنگی  و یا  خوراک گوشت  یا 15 قاشق  برنج با 4 قاشق  خورشت و کلی  انتخاب های  دیگه...

شام :  یک پیاله عدسی با 2 تکه گوشت  یا  یک قاشق  ماست چیکده با گوجه وخیار و سبزی خوردن ..یا  سه سیخ جگر  .یا یک پیاله سوپ جو با یک تیکه مرغ توش ( یک پیاله جو پخته با دو هویج کوچولو و نصف رون مرغ*)  یا نون و پینر و گردو خلاصه  سر بی شام زمین نمیذارم خواهر ...

روزی   4 تا میوه ..اب  خنک و گوارا..شادابی  با رقص و حرکات مو زون  تاثیر  زیادی  تو روحیه ادم داره..

خیلی  خوشحالم..حس  می کنم دارم به روزهایی که مال خودم بودم نزدیک و نزدیک تر  می شم..صبح ها میرم پیاده روی .. با دقت غذام رو از شب  قبل اماده می کنم. برای  خودم  میوه میذارم ببرم سر  کار  و چند تا اضافه برای  همکارهام... با دقت لقمه هام رو میخورم..ارامشم از  همین دیروز بیشتر شده... شب  ها  شام زودتر  میخورم و مجبور  نیستم وسط غذا بلند شم پسرک رو بخوابونم و برگردم و یادم نیاد چقدر  خوردم و از  اول بگم بسم الله الرحن الرحیم!!!  ... هی  دست روی  کمرم میذارم و هی  تصور  می کنم چند وقت دیگه شاتالاپ دستم می افته پایین.چون تکیه گاه روزهای  تنهایی  نداره!!  خلاصه با بوی  اقاقی ها  و بوی سبزی تازه و ریحون کنار بشقاب  غذا دارم زندگی  می کنم...

ممنونم دکتر ..میبوسمت محکم  چون میدونی  چکار  کنی  با من  تا  قبل از  رفتن  بهت خیره بشم و بگم  قول مردونه...

جووووووونم

این پست برای نشان دادن مراتب  تشکر من از  حضور  گرم دوستان در  پست قبلی  می باشد.  

 

صمیم بامعرفت و مخالف با کاربردهای  چندمنظوره اقایان در زندگی!! 

 

 

 عکس ها برداشته شد . 

 

 

میگم اگه همینطور  پیش بره من باز  مجبورم برای  تشکر  از  استقبال شما عکس بذارم ..به امید روزی که عکس  های  شخصیمو ن رو بتونیم با ارامش  توی  محیط  مجازی  بذاریم برای  دوستامون.. 

ممنونم از  محبت همگی. دلم لبریز از  خوشحالی  شد با اینهمه  مهربونی

همسر دوم

این که آدم در  یک مساله مثل  همسر دوم  بودن   در  کدوم جناح باشه  کمک میکنه از  زاویه دیگه ای  به قضیه نگاه کنه و همه وجوهش رو بهتر ببینه.یکی  از  دوستان خانوادگی  ما که خانومی  هستند با سه تا بچه حدود  12 سال پیش  همسرش رو از دست داد .همسرش  مرد جوونی حدودا 40 ساله بود و  خانوم هم جوون. این خانوم هیچ کیسی رو برای  ازدواج  نپذیرفت و با کار  کردن  حتی  در رده های  خدماتی کم کم بچه ها رو بزرگ کرد و دومادشون کرد و  یکی هم توی  خونه داره الان.با  پس  اندازی که کرد در  این مدت یک خونه قسطی  هم خرید و  داداجاره و مکه هم رفت و کلی  پس  انداز  مثل طلا اینا هم داره. توی  این مدت هم با خونواده همسرش  رفت و امد داشتن.یکی  از  اقوام نزدیک همسر  خدابیامرزش  مدت یکساله که خیلی  اصرار به ازدواج باا ین خانوم داره و اخرین باری که من دیدم این خانو مرو گفت که تصمیم هاش رو گرفته و میخوان تا چند روز  دیگه عقد کنن.چیزی که برای من کمی  عجیب  بود اینه که این اقا زندگی و دو بچه داره و همسرش  هم خانوم بسیار  پولداری  هست.مال و املاک هم خب  در حد زیادی  داره .حالا این اقا  عاشق  مرام و  رویه زندگی  این خانوم - دوست خونوادگی  ما -شده و میگه میخوادباهاش  ازدواج کنه. این خانوم بخاطر  همسر  دار بودن این مرد  اولش قبول نمی کرد ولی  اقاهه  گفت چه تو قبول بکنی  چه نکنی  به هر حال من ازدواج مجدد خواهم داشت پس  لطفا این قضیه رو به خودت ربط  نده و مشکل من و همسرم ریشه دار هست و ب خاطر  خوش  اومدئن من از  شما نیست صرفا  . مشکل اینه که خانوم این اقا به شدت مذهبی  خشک هست و از  اون یک چشمی هایی که تو خونه برای  شوهر هم همونطوره. بعد اقاهه بعد از  تامین همه چیز برای  خونواده   حالا  به این نتیجه رسیده که همچین زنی براش  کافی  نیست و اون حق داره  از  حضور  یک زن و شادابی  اش  تو زندگی  برخوردار باشه ..به این خانوم گفته من سر پناهی  میشم براون و نیمخوام زنی  مثل تو اینهمه زحمت بکشه و دیگه وقتاستراحتشه..من یک ماشین میخرم برات..رهن خونه ات رو میدم و  اجاره اش رو.. هزینه  های  زندگی  خودت و دخترت رو ..چند وقت دیگه که اوضاع خونه بهتر شد  خونه ات رو بفروش و من هم رش  پول میذارم یک خونه خیلی بهتر به نام خودت میخریم برات و  استرس  زندگی و کار و هزینه ها هم دیگه تعطیل ..دوست داشتی برو سر  کارت دوست نداشتی  بشین خونه ..چند وقت دیگه هم یک مغازه میخرم  برات و مدیرتش رو میدم ب خودت که سرت گرم باشه ..البته کمی  غیر  مستقیم اشاره کردند که بعضی  چیزها منوط به شناخت بشتر  از  خانوم هست و همین اول کاری روی  پول پیش  خونه و رهن و مخارج روزانه و  این ها  حساب  کنه تا بعد انشالله بیشتر  هم رسیدگی میشه به زندگی  این خانوم...خب  این بخش  خیلی خوب  ماجراست و پسرهای  خانوم هم میگن  مامان..به فکر  خودت باش ( این بچه ها از اول هم با ازدواج مادرشون همون موقع جوونیش  مشکلی  نداشتند) ما سر زندگیمون هستیم و  هزار جور  مشغله داریم ..به فکر  چند سال بعد خودت و تنهایی  ات باش ..ما نمیتونیم تحمل کنیم که تو چشم به راه اومدن یکی  از  ماها باشی و خوشبختی  تو و رضایتت الان برامون مهم تره ..سن ایشون حدودا 46-45 سال هست واون اقا یکی  دوسالی  کوچکترن و بسیار  ادم منطقی و  به تعریف  بقیه مرد  محترم و خونواده دار ..مهریه هم چیزی  حدود  60-50 سکه تعیین کردند .فعلا قراره به خاطر  اینکه اوضاع زندگی  این ها یکدفعه از  حالت ارامش  خودش در نیاد  همسر  محترم فقط روزها تشریف  بیارند  منزل خانم و  مهمان باشند تا بعدها که به قول خود آقا  یک شب  این ور یک شب  اون ور  تا عدالت رعایت بشه! من این وسط  پرسیدم همسر  اولش  چی  میگه؟  خانم گفت که مسلما ناراحت هست و براش  سخته ولی  خب  دیگ مرغ از  قفس  پرید و زودتر باید به فکر  یک کاری برای  زندگیش  می افتاد..الان هم اقا با همسر  اول  شرط  گذاشته که حق  ندارید با زندگی  خانوم دوم کاری  داشته  باشید یا مزاحمتی  چیزی و برای اینکه درس  بچه اشون هم لطمه نخوره خیلی با ارامش  توی  خونه با خانم اول برخورد  میکنه ولی  به هر  حال اصل قضیه سر جاش  هست .این خانوم دوم  خیلی خوش برخورد و خوش خنده و گرم و مهربون و دئوست اشتنی  هست و سنش هم خیلی  کمتر دیده میشه و در  کل خودش  از  اون خانوم هایی بوده که اگه شوهره نگاه به یک عکس  زن میکرده  کلی  لجش  میگرفته..حالا تردیدش فقط  در  مورد اینه که همسر  اول اون مرد  حتما خیلی  ناراحته و این رو هم میدونه که مقصر  این زندگی  او ن نبوده.. نظر  خودم رو فعلا نمی گم فقط  بدونید  الان همه میگن ین اقا  مرد ! هست  که زیر  بال و پر یک زن بی پناه رو میگیره ( با ازدواج دائم)  با این کار و کسی  به دل اون همسر  اول کاری  نداره ..راستش  من خودم بعد از شنیدن این خبر زود رفتم دو تا لباس  جینگولی  میکنگولی  در اوردم گذاشتم دم دست یک وقت بعد از  بیست سال بعضی ها!!! بهونه نیارن که به ما بی توجهی میشد توی  این زندگی  رفتیم سراغ ی بختشاداب و با نشاط!!! 

 

الان همش با خود دارم فکر  می کنم بیچاره خانوم هایی که بعداز یک عمر و نداشتن دلخوشی باز  هم باید بسازند با زندگی  چون انتخاب  دیگه ای  ندارن و کسی  نمیگه آخی  ..شوهرت سرد  بود؟ بی توجه بود به احساساتت ؟  آلهی بمیرم ..خوب شد  ولش  کردی  رفتی  دنبال زندگیت..مگه چند بار  فرصت لذت بردن از  زندگی  و عمرت رو داری  عزیزم؟.... 

همسر دوم بودن گاهی  تصمیمی  هست که به سختی  میشه گرفت..حتی اگر طرف  ادم دیده و شناخته ای باشه.. 

دوست دارم بدونم شماها در  این مورد چی فکر  می کنید..حق این خانوم  نیست که ازدواج کنه و به ارامش برسه بعد از  اونهمه سختی ؟  ایا حق  زن اول اینه که یکدفعه ببینه  شریک داره توی   داشتن مردش و فقط  چون یک مسایلی براش  اولویت اول نبوده حالا باید سوزه وبسازه...؟  اقا گفتن اگر  خانوم  اول مشکلی  داره  ایشون با پرداخت کلیه حق و حقوق  ایشون رو ازاد میکنن از  سختی  و میتونن  خانوم برن برای  خودشون با پولهاشون حال کنن ...و ایا زن هایی  در  این سن و سال باید  حتما با پیرمردهای رو به موت ازدواج کنن و ازدواج با مردی  پولدار و زن دار  بهشون ارامشی که نداشتن توی  این همه سال رو میده...  

مهم تر  از  همه زن اول چی؟ کسانی  تو موقعیت اون باید  چکار  کنن و چطور با این مساله برخورد کنن؟