من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

پنج سالگی

 

 فریده عزیز ،چرا با آی  پی شما  91.98.48.115 این مزخرفات داره برای  من ارسال میشه ؟شما سابقه طولانی  در  کامنت دهی  برای  من دارید .منتظر  توضیح شما هستم.

 

 وقتی  داشتم این پست رو می نوشتم  ساعت رو نگاه کردم . درست سه دقیقه دیگه پسرک به دنیا میاد ..۴۵/۹ صبح.من هشت و نیم بیهوش  شدم ...مثل  سفراز یک جهان به جهانی  دیگر ...چه روزی بود ..چه روزی .چه لحظه ای ...چه خالقی ..چه مخلوقی ...چه حجم سرازیر شده  ی عشقی ... 

 

من هنوز  وقتی  بچه نداشتیم به همسری  میگفتم اعییییییییییی  بدم میاد  امیبینم این  زن وشوهرها  دمشون به دم بچه شون بسته شده!!! یعنی  چی  باعااا.بذارش  یک جا  دوتایی برین با هم خوش  باشید ..سفر  منظورم بود . میگفتم بچه رو  باید  انقدر  مستقل بار آورد که اصلا  نفهمه دلتنگی  یعنی  چی .. امروز  بعد از سال ها  حداقل شش سال از  اون روزی  که باد  تو گلو می انداختم و  اونطور  سخنرانی میکردم در  موقعیتی  هستم که  تمام تلاش  من و  همسری  در  این مورد جواب  داده و  پسرک اصلا دلتنگی  نمیکنه وقتی  جایی  شب  مهمونی  می مونه ..دو شب  پیش  زن دایی  جونش بود و باز  هم میخواست بمونه ..خونه مامانم میمونه و  نمیگه کو  مامانم ..کو بابام ..دلتنگ میشه ولی  دلتنگی  مانع تفریحش نیست .اما ..اما فقط  یک فرق  کوچیک با اون موقع ها هست ..اون صمیمی که اونطوری سخنرانی  میکرد  شب  وقتی  بعد از  ۱۴ ساعت کاری  میرسه خونه و  بهترین وقت برای  استراحتش  هست در  نبود  پسرک .. اروم اروم میره تو اتاق  منظم بچه و به تخت خالی  نگاه میکنه و میشینه لبه تخت و  در  حالیکه چشم هاش  از  خستگی داره بسته میشه با دست نرم نرمک دست میکشه روی  تخت خالی  و  میگه  کجایی  مامانی ؟ دلم تنگ شده برات .. اون خانم جوونی  که  از  مادرهایی  که دلتنگ بچه شون میشد  در  ذهنش  دوری  میکرد  حالا ..اینطور .. و بعد برای  اینکه این  صحنه های  هندی  و  اون حرفا و این روزا رو همسری  نبینه سریع میاد بیرون میگه چقدر  جاش  خالیه ..و  اون مرد جوونی  که هنوز  مزه پدر شدن رو نچشیده بود و اون سال ها در  تایید  حرف های  همسرش  میگفت بله ..دوتایی ..فقط  دوتایی .. آهی  میکشه و میگه پدر  سوخته چقدر  جاش  خالیه ...خدا کنه بهش  خوش  بگذره..و هر  دو  انگار  یک چیزی  تو گلوشون گیر  کرده کنار  هم دراز  میکشند و تلویزیون میبینند و شام میخورند و  به این همه جای  خالی  نگاه میکنند ...  

آدم تا تو موقعیتی  قرار  نگرفته نباید قضاوت کنه . من هیچچچ وقت  فکر  نمیکردم اینطور  دلتنگ فرزندم بشم .  تظاهر بیرونی  احساس  من به پسرک  هیچ وقت به پر رنگی  بقیه مادرهایی  که می دیدم نبود .شاید هم  هدف  من اونقدر  برام مهم بود تو بزرگ کردن این بچه که این همه حس رو رها نمیکردم ...وقتی  این بچه درد  داشت  من محکم کنارش  بودم ..وقتی  مریض بود دست و  پام رو  گم نکردم هیچ وقت .وقتی  تمام  هفت روز  هفته  شبی  دو سه بار  ملافه ها رو  عوض  میکردم از تکرار  بالا آوردن های  بچه نه گریه کردم ..نه خم به ابرو آوردم نه چیزی .. من حتی روزهای  اول  خجالت میکشیدم  بهش  بگم مامانی ..حتی روم نمیشد  جلوی  همسری   اسم بچه مون رو بگم ..میگفتیم  بچه!!!! و  از  چشم های  هم حذر  میکردیم ..اینا رو شاید  جایی  نگفتم براتون ولی  هنوز یک وقتایی  که دست های  گرم و  تپلش رو روی  بازوم میذاره و  میخوابه به خودم میگم  من مادر  این  مرد  کوچک هستم ؟  من کی  مادر شدم ؟...و بعد فقط  نگاهش  میکنم ..و نیمدونم یکدفعه چه مرضی  میگیرم که اشک های  داغ تند و تند روی  گونه ام میریزند ... 

 

الان  از اینکه پسرک پنج ساله من هر شب  عادت داره با قصه های  من بخوابه کیف  مینم ..از  اینکه قوی  و  با اعتماد به نفس  هست ..از  اینکه بهترین و  پر رنگ  ترین  نقش  های   نمایش و مراسم مهد  همیشه مال اون بوده خوشحالم ..از  اینکه گلیم خودش رو در روابط  اجتماعی خوب از اب  بیرون میکشه و از  اینکه دنیا رو  اینقدر  زیبا و رنگی  میبینه به خودم  خسته   نباشید میگم .این کارها رو این  روزها هم هی  مادرها  میکنند و خیلی  بهتر  از  من و  بیشتر و با کیفیت . من هم مثل شماها اولویت اولم  در  تربیت پسرم اینه که مطمئن باشه من بی قید و شرط  دوستش  دارم ... تلاش  هاش  برام مهمه نه همیشه نتیجه هاش .. اجازه میدم وسط فرش  توی یک قابلمه بزرگ و لبریز از آب    با تخیل  خودش و با دو تا توپ  کوچولو  ماهیگیری  کنه ... باهاش  می دوم و  دزد  و پلیس بازی  میکنم .. روی  زمین غلت میزنیم و  اون آتشنشان میشه و من زنی  که فریاد میزنه بچم ..بچم .ترو خدا از  آتیش  درش بیارید و  مرد آتش  نشان کوچکی  که به سرعت از روی  شکم من  رد میشه و  من له میشم و  بچه ام صحیح و سالم از  آتیش  نجات پیدا میکنه .  

دلم میخواد یک روزی  اینجا بخونه که من تو نمایش با  چادر  نمازم که تو لباسم گذاشتم شدم یک  مامان حامله و  اون در  ۴ سالگی  مراقب  من بود  تا بچه مون دنیا بیاد و بهم میگفت شوهرم!!( به جای  همسرم) عزیزم ..قشنگم .. بچه مون کی  دنیا میاد؟..و من شوکه بشم   چقدر  این کلمات اشنا هستند برام  و برم به چند سال قبل و  مردی  که این حرفا رو توی  گوشم میگفت ...میخوام پسرک بدونه من درد کشیدم تو این یک سالی  که داشتم درس  میخوندم وقتی  چشم های  منتظر و  دلتنگش رو دیدم که میخواست ازم باز  هم بازی و بازی  و بازی ..و من کتاب  ها رو می انداختم کنار و میگفتم کدوم مهم تره  الان ؟ و فشاری  که تموم این مدت روی  من و پدرش بود .. 

میخوام به پسرکم بگم پدر  تو  مرد شرافتمندی  هست و  خوشحالم ژن های  این مرد  در  وجود  تو هست ..بهش  بگم این ژن ها  کار  تربیت  تو رو خیلی  راحت تر  کرده برای  هر  دومون و  ژن های  من که گاهی  از شدت شبهات تو با بچگی  های  خودم در   حالات و کارها و شیطنت ها  یک لحظه مبهوت می مونم ... 

میخوام به همه تون بگم وقت بذارید برای  رشد  خودتون و بعد  مادر  بشید ..پدر  بشید ..چون اون موقع تازه می فهمید  هیچ چیز خاصی  ندارید و باید  پا به پای  بچه بدوید برای  بزرگ شدن خودتون ..میخوام  تو این مناسبت بگم بچه داشتن بیشتر  از  یک لذت ناب  یک مسوولیت بزرگ هست . نه بترسید و نه دست کم بگیرید ..به بچه ها اول عشق بدیم ..بعد  حرمت ..بعد  پله پله با هم بزرگ شیم ...میخوام بگم اگر تصمیم  دارید بچه دار بشید  این بچه از  همسری باشه که حداقل  ۵۰ درصد  با هم اشتراکات داشته باشید و نگید بچه میاد خوب  مبشیم ..نه باید  عرق بریید برای  خوب شدنش  قبل از  اینکه این عرق  ها بشن اشک گوشه چشم بچه ای  که نمی دونه چرا وقتی  تکلیف آدم ها با هم مشخص  نیست  مهمون دعوت میکنند ... 

بچه داشتن خیلی  لذت بخشه ...خیلی  لحظات صدای  خنده آدم میپیچه تو  خونه و خیلی  حس  خوبی  میده  به ادم . ولی  اگر  ندارید دلسرد نشید ..همه چیز  زندگی ادم بچه نیست ...شاید یک نفر  هیچ وقت تو زندگیش اناناس  نخوره ولی  میتونه از  بقیه میوه ها  لذت ببره و  به نخورده ها فکر  نکنه  همش ... 

من فکر  میکنم این مهمه که ما  پدر  و مادرها توی  ذهنمون بگیم  خب  من میخوام یک بچه ای  داشته باشم که اینطوری ..اونطوری ..و مهم تر  از  همه اینو  باور  داشته باشیم که این هلو از اسمون  نمی  افته و باید  خودمون  جوری  رفتار کنیم و تربیتش  کنیم که مدل دلخواه از آب  در  بیاد ... آدم وقتی بچه داره تازه میبینه اوههه چه اخلاق  هایی  داشته و  خودش  خبر  نداره ...یک ایینه ی  بزرگ ..یکطوطی  کوچولو جلوتون  نشسته همیشه ... پس  اول  خودمون .بعد بچه مون .. تربیت  منظورمه .. 

من ادعایی  ندارم تو تربیت بچه ولی  یک مورد رو  بلند  اعلام میکنم با جرات :  اعتماد به نفس د ر کودک با عشق بی قید و شرط و  محبت و ارامش  تو خونه به بچه داده میشه ..منتقل میشه ..و من در  این مورد از  خودم راضیم . پسرک حس طنز  خیلی قوی  ای  داره . حتی  از  همون چند ماهگی با چشم هاش با من شوخی  میکرد  انگار ..خیلی  فیلمه ..خیلی ..و من حظ  میکنم وقتی خودم رو در  او میبینم ... چون طنز و شاد بودن آدم ها رو محکم تر  میکنه ..هم هوش   اجتماعی بچه رو میبره بالا و  هم  استقامت و صبرش رو .  

 

دیشب  جایی  مهمون  بودیم . پسرک صاف زد  یک یادگاری  خیلی   دوست داشتنی  از  مادر خونواده که مرحوم شده سال ها قبل ُرو شکست .. من یخ کردم یک لحظه ..باورم نشد ..پسرک کلا خشک شد وقتی  این اتفاق افتاد ... میدونستم سعی  خودش رو  کرد مراقب باشه ولی به حرف  ما که گفتیم این وسیله ی  بازی  نیست  اهمیت نداد ..دخترها سریع گفتند  نه ..اشکالی  نداره و  من نشستم جلوی  پسرک و  تو چشماش  نگاه کردم و توضیح خواستم . خیلی  معطلش  نکردم که معذب بشه و  حس  من بی ارزش  هستم  بهش  دست بده ..بهش  توضیح دادم الان دقیقا چه حسی  دارم ..چرا  خجالت میکشم جلوی  این آدم ها و  چه انتظاری  ازش  دارم بعدا . دلم میخواست  غر  زدن رو  کش بدم ولی  ندادم . موند روی  دلم ..ولی  گفتم یک جریمه در  نظر  میگیرم برای  این کار ..خودش پیشنهاد بده جریمه اش  چی باشه ...  پسرک :  خب  از  اسباب  بازی  هام شروع کنم ..نه در  اتاقم قفل  نمیشه ..پس  ولش  کن!!!!! خب  من معذرت بخوام و  دیگه قول بدم کار  اشتباه نکنم .. وسیله مردم رو نشکونم ... 

 

من : نه عزیزم ..این ها جریمه نیست ..برو بالاتر!!!   پسرک : خب  هر  چی  خودتون سلیقه ( صلاح) می دونید  بگید شما . 

باباییش:  ده شب مامان برات قصه نمیگه .(خیلی  ناراحت بوداز  این کار چون بار  دوم بود  اتفاق  می افتاد)

من : ( تو  دلم : بابا  کوتاه بیاد  دیگه ..اینقدر  که زیاده و جریمه مناسب با  جرم نیست) خب  من از  بابایی  میخوام اگه ممکنه  تا روز  مراسم  جشن آخر سالت که آخر  همین هفته هست یعنی  سه روز  دیگه  این جریمه رو اجرا کنیم ...بوسش  کردم ..یعنی  ربطی به دوست داشتن تو نداره این کار ...چشماش  پر از  اشک شد ..گونه اش رو گذاشت روی  دستم و  چشماش  غمگین شد ..دلم سوخت .. دلم جزغاله شد  اصلا ..ولی باید  اجرا میشد .بجاش  گفتم نمایش  بازی  قبل از  خواب  کنسل نمیشه البته و فقط  قصه تا سه شب  تعطیل . تازه پول هاش رو  هم باید  جمع کنیم برای  جبران خسارت ..هر  چند  که اون یادگاری  نمیشه (بخش  کوچکیش  شکسته بود و  گفتم خودم براتون چسب  میزنم مثل اولش بشه ) ولی  خب به هر  حال هم اون راضی بود ومیدونست  دقیقا  چرا باید  جریمه بشه و  هم ما ...شب  موقع خواب  حس  کردم به حضور  من نیاز  داره ..کنارش  خوابیدم و  صورتش رو روی  گونه من گذاشت .بوسید من رو و اروم گفت  مامان مرسی  که منو خیلی  دوست داری و بهم محبت میکنی ..باورم نشد این خود کنترلی  ما  رو فهمیده باشه و برای  این کار  ارزش قایل باشه .. یک برگ برنده دیگه تو دست های  من بود ...شب بچه آروم و راحت خوابید ..ما هم .... 

 

امروز روز  تولد پسرک ما هست . یک مهمونی  جمع و  جور  داریم  فردا شب  و  تولد  پدر  و پسر رو با هم جشن میگیرم .کادوهای  همسری  خریداری شده .برم سراغ کارهام و بعد بیام از  خاطره اش براتون بگم ...و  خاطرم باشه سخت ترین اتفاقات زندگی ..و شیرین  ترینش  هم یک روز  خاطره میشن ...خیلی سخت نگیریم  پس ....

 

 

    

 در  ادامه لینک پست های  اول بعد از تولد پسرک رو  دوباره میذارم ..به تاریخ سال  1388   بود ...برای  یادآوری بهترین روزی که  من و همسری تجربه کردیم ...پسرک بهترین  هدیه ی زندگی  ما بود و هست ...   

 

این هم  روزهای  ناب ناب  ناب  

   

 

برای  خودم :  

 آفرین ..افرین ..آفرین  صمیم عزیزم ... برای  این همه مدت دستت  درد  نکندو  گوارای  وجودت باشد . هر  عرق ریختنی مزد  هم دارد . چه نیکو  پاداشی بود و چه ارزشمند  هدیه ای  هست  داشتن خانواده ای  که برای  سر  پا ماندن چشمش به دست دیگری  نیست ..خودش  یا علی  می گوید و روی  پای  خودش  بلند می شود و درس  میگیرد از زمانه ... 

تو لایق  این همه هستی  چون من دارهم   باچشم های  خودم میبینم چقدر  تلاش  میکنی آدم های  این خانه  با شوق  دیدن تو  بیایند به خانه ...و  خدا این  مرد را هم در  حفاظ  امن الهی  خودش   همیشه محافظت کند  و سلامتی و عزت و آبرویش را روز به روز  بیشتر  کند که قدر هم را می دانید ... 

 

این ها  همه هنر  است و بلند بگو  تا بقیه هم بدانند که هنرهای  زیادی  دارند فقط باید  باور کنند و از  کنار  داشته ها و  استعدادهای  خود راحت نگذرند ...آفرین که روزهای   سخت و فولاد آب  کن    را پشت سر  گذاشتی و  در  ذهنت فقط بخش های  خوبش را  نگه میداری ..آفرین که آدم های  اطرافت را لبریز از  عشق  میکنی ...و  خدا را سجده بر این همه موهبت و  نعمت ...که  در  همه ی سختی ها و خوشی  ها  نعمت است   چه  آشکارا  چه  پنهان ... 

 

 

 

بهترین ها رو برای  همتون میخوام  بچه ها و مرسی برای  تمام حرف های  خوب و قشنگی که برام می نویسید ... 

مراقب  خودتون باشید و  روزهای  قشنگ پیش روی  همه تون .  

 

نظرات همه محفوظند . سر فرصت  تایید  میکنم .میخوام ده باره و صد باره بخونمشون .

پسرک

فعلا اینو  داشته باشید  از  تو  سیو شده های قبلی تا انشالله صمیم  اوریجینال از  راه برسه خودش .. بوووس   

  1-داریم با پسرک بازی  می کنیم . بهش  میگم بینیت(دماغ) رو ببینم ..میگه می میم رو ؟!!! میخندم میگم نه بابا بینیت رو .بعد میگم تو نی نی بودی  می  می  میخوردی  الان دیگه بزرگ شدی  مثل بابایی  مررررررد شدی.می  می  نمیخوری  دیگه ... مرض  دارم آخه من!! هی  توضیح اضافی میدم به بچه .0 اتفاقا  اینو مشاورمون هم گفت که به هیچ عنوان بیخودی  به بچه توضیحات اضافه ندید ..البته الان فهمیدم کلا ادم تو زندگی به بقیه توضیح اضافه بر  نیازشون نده خیلی  بهتره  و  در  معرض سوالات بی ربط  قرار  نمی گیره ...اینو  با تجربه بهش رسیدم و آی  خوب  جواب  میده ..خب  داشتم میگفتم که  من اینو گفتم و تموم شد  حرفمون. آقا  وسط بازی  عمه جونش زنگ میزنه . کلی با هم دل و قلوه میدن و میگیرن ..یوهویی در  جواب این سوال عمه جن که عزیزم داشتی  چکار  میکردی برگشته خیلی  خونسرد به عمه اش  میگه : هیچی ..بابام داره می  می  مامانم رو میخوره بعدش  من می می  مامانم رو میخورم.!!!! واییییییییییییییییی مغزم داغ شد .. پدر سوخته اینو از  کجات در آوردی ؟ صدای  غش  غش  خنده و سیاه کبود شدن اون طرف  خط  داره میاد ...یعنی  ما با یک جمله  که به بچه گفتیم و توش بینی و می  می و  بابا!! بود اینه حقمون ؟ به عمه جون میگم  کسی ندونه  فکر  میکنه اینجا گاوداری  مش قاسمه !!!  و بهش  گفتم موضوع حرف قبلی مون  با پسرک چی بوده ...آخه من کجا برم محو شم ؟ افق که دیگه ظاهرا تکمیل ظرفیت شده!! گودزیلا  واقعا کلمه ی  نحیفی  هست در  مقابل این بچه ها ...بعد هم مایی که این همه رعایت می کنیم تو خونه و +5 سال نداریم  جلو بچه ...اینم عاقبت  توضیح اضافی  که مغز  بچه هر  چی  دلش  خواست  از  توی  اون همه توضیح بیخودی ، واسه خودش سلکت کرد .  

 

2- پسرک داره آلو میخوره .میبینم آلوش  تموم شده و داره الکی  میخورتش . رفتم جلوش  واستادم  دستم رو  گرفتم جلوی  دهنش و خیلی طبیعی گفتم تف کن مامان جان ! بچه هم خیلی  خیلی طبیعی   یک اخ تف  گنده انداخت کف دستم و  خیلی طبیعی  دور شد  از من ..من موندم و یکدستی که  تا لای  انگشتا تفی شده و بچه ای  که نمیدونم چطور  حرف من رو تعبیر کرده ؟ خب من تف  تو رو  میخوام چکار ببعی!!! یعنی قیافه من به حدی  دیدنی بود که تا چند ثانیه تکون نخوردم از  جام ..نه اون پرسید چرا تف  کنم!! نه من گفتم چی رو تف کن!! ای  درس  کابرد شناسی زبان ..ای سمنتیکز ..ای پرگمتیکز ..نور به قبرت بباره ... اینجایی که باید  توضیح کافی بهش  بدم  سانسور  میکنم میگهم خودش  میفهمه منظورمو و جایی  که نباید هی بهش  توضیح میدم ..آقا  اینا تو زندگی  هم جواب  میده ها .. ترو  جون  هر  کی  دوست دارید به طرفتون بگید  کامل که ازش  چه توقعی  دارید ..یک کلمه رمزی  نگید و فکر کنید تا تهش  دیگه خودش  میخونه منظورتون رو ! بعد اون بنده خدا یه وقت  نکنه مثل بچه ما تف  کنه کف  دستتون و  شمام  هاج و واج که چرا  ذهن خوانی بلد نیست این!!!؟ 

 

3- موقعیت :  تو حیاط ..لحظه زیبای  پخش  اذان مغرب و  من که صلوات فرستادم و از  پسرک خواستم دعا  کنه این لحظه .بهش  گفتم هر  چی  از  خدا بخواد در  این لحظات زودتر  بهش میرسه. 

 پسرک با ژست خاصی  دستاش رو گرفت کنار هم و به سمت آسمون ، بعد صداش رو مثل این  دختربچه هایی که در  مراسم رسمی جلوی  مقامات، دکلمه میخونند و پر از  احساسه و اشک آدم  رو  در  میاره  کرد و  گفت : خدایا .. خدای  مهربونم ..ازت میخوام  آلبالوهای درخت  آقا سرهنگ زودتر برسه ..من نمیتونم صبر کنم ...!!!! خدایا ..یعنی این بچه چند وقته تو نخ آلبالوهای  سرهنگه یعنی ؟!!( قضیه مال اردیبهشته )

من:  

درخته :  

خدا :  

 

4- گلدون کوچیکش رو اب  میده و بعد برگاش رو  نوازش  میکنه و بهش  میگه عزیزم ..قشنگم ..چه خوشگل شدی ..برگات در  اومدن ها ... رشدتر  کن ..باشه ؟ 

 

5- تو حیاط  دارم باهاش  تمرین میکنم دوچره سواری  کنه . کمک های  دوچرخه رو برداشتیم و  داره یاد میگیره خودش تنهایی دوچرخه برونه . یک جا اومد دور  باغچه دور  بزنه  و فرمونش رو بچرخونه کلا فرموند رو چرخوند وسط ساق  پای من و من نصفم تو باغچه و استخون پام سوراخ!! و قیافه ام دردانگیز ناک ...اومده دلداری ام بده ..میگه مامانی  جون ..ببین من  اون رو ز که تنهایی سوار شدم  یگ دفگی!!  با مخ رفتم تو  ماشین اقا سرهنگ ..بعد به خودم گفتم بلند شو ..گریه نکن ..قوی باش  پسرررررررررررررررر..قوی باش ...ماشین مهم نیست ..!!بعد گریه ام نیومد مامان ..ولی سرم تا فردا درد میکنه!!!  

من :  

ماشین  نیم سانت قر شده جناب سرهنگ:  

خود  جناب سرهنگ:  

 

6- من و پسرک  داریم بازی  یک زن و شوهر  توریست دوچرخه سوار رو می کنیم که اومدن یک کشور  دیگه ( یعنی باغچه بدبخت سرهنگ) و دارن  کشف های  جدید میکنند .. خیلی  جدی به من میگه : خانمم .... خوشگلم ...شوهرم !!!! بیا این طرف رو ببین ..یک کرم چاق تو جاده افتاده ...بیا بیل بزن بغلش کن!!!

من :کووووووو!! ؟ واقعا کرم دیدی؟ دست نزنی  ها بهش ... بذاره خاکش رو بخوره حیوونی !!  

چوب خشک رو بلند میکنه میگه یعنی  مامان همیشه بازی مون رو تو خراب  میکنی ... همیشششعععععععععععععععع ...الهییییییییییییییی  قربون حس  اکتشافش بشم .. 

 

7- آخرین ترفند برای آروم کردن یک مامان در  حال انفجار :  

یک کاری  کرده بود  که من میخواستم بزنم خودم و خودش رو  له کنم.هی  کظم غیظ  میکردم و  اون هم خوب  متوجه شده بود . 

ببین مامانی ..الان آروم باش  یه لحظه، من یه چیزی بگم بعد  دود در بیاد ازت!!!!! (واقعا انگار  دودا رو میدید بچم) وقتی  تو داد میزنی  من میلرزم ( ادای  بچه گربه در  میاره پدر سوخته) ..بعد میترسم ( اداهاش  منو میکشه وسط  عصبانیت ) بعد  دلم    تند تند میزنه میگم خدا کنه منو  نزنه( ای تو روحت!! من کی  تو رو میزنم بچه آخه؟!!!) یعنی  اینا رو  که گفت دیگه من از اون رو ز خیلی  خیلی مراقب کنترل خشمم هستم . حالا خشم من هم یک داد زدن ممکنه باشه .بهش میگم خب  وقتی  تو میری  برس مخصوص   شستن  دسشویی رو  میکنی  تو سینک  دستشویی  و برای  خودت بشور  بشور  میکنی (اعععععععععع) من چکارت کنم ؟  

با صدای  نازک میگه :  بیا جلو ..بغلم کن ..بگو  وای  عزیزم ..برگ گلم ...نفسم .. چکار  داری  میکنی( عین کلمات خودم رو  میگه و از  خنده مرده بودم و  تیکه تیکه های   من رو باید از روی  زمین جمع میکردند اگه جلوی  خودم رو نگرفته بودم به زور!!)  اینا رو با ادا و اصول میگفت بی شرف . بعد من میگم دارم برات دستشویی  میشورم .. بعد هم این دسته اش رو  میذارم  اون طرفی ..اینجا من خوشحال بودم که الهی شکر  که خودش فهمید  چکار  نباید بکنه و  من انتظارم چیه ازش ... و ایشون ادامه دادند : منم دسته برس رو  میذارم  اون طرفی  که تو  کو..ن کسی  نره!!!!  معععععععععععع ما رو میگی ؟!!!!

آقا من مونده بودم بخندم!!.بمیرم!!!! بزنم لهش  کنم!!  همون جا درس  اخلاق بدم!!!!  اینو از  کجاش در  آورد یوهو!!!؟ بعد اخم کردم  زود میگه نه تو  کو..ن کسی  منظورم نبود .. تو باسن کسی  نره!!!!! ای  خداععععععععععععععع ... این رو اگه جایی بگه همین یک ذره ملکول آبرومون هم میره .... 

 

8- فیلم عروسی مون رو براش   گذاشته پدرش . بعد انگار مثلا فیلم ختنه سوران همسایه است!!! و این بشر  هیچکی رو نمی شناسه . همش میگه این کیه ؟  همسری :  بابایی و مامانی ... میگه اععععععععععع چقدر  خوشگل بودی  مامان ...تپل  هم نبودی  ها!!!  

مامانی :  

همسری: آره عزیزم ..مامانت دیگه خیالش  جمع شده الان!!!

بعد میگه بابایی  شما چقدر  لاغر بودی !!!!! 

مامانی : اره عزیزم ..بس که بهش  خوش گذشته !!!! دیگه چی  میخواد  تو این دنیا!!!

آقا عمه بدبخت که تکون نخورده ماشالله هزار ماشالله ،داره تو فیلم کادو میده ..بابایی با ذوق و مطمئن که اینو دیگه میشناسه میگه اگه گفتی این کیه  عزیزم ؟  بچه میگه نمیدونم .. خوب  نگاه کن پسرم !!  این کیه ؟  عمه جونته دیگه بابایی ... 

پسرک :  نععععععععععععععععع ... چقدر زشت بوده!!!  

مامانی :هاع هاع هاع   

بابایی  کلا سی دی رو برداشت و گفت  باب اسفنجیت رو نیگا کن بچه جان!!!!!  و زیر لب ادامه داد  : آدم نیست که!!!! 

 

9-   پسرک استخر  میره با مربی  خصوصی خوشگل و مهربون . یعنی  اگه دختره میدونست این چه جونوری  هست  عمرا قبول میکرد!!!  این ذوقی که بچه ما واسه رفتن به استخر  داره برای دیدن ننه اش  نداره  والله ...کاشف به عمل اومد که از بس  شیرین زبونی  میکنه برای  خودش ، مربیه کلی  میوه پوست کنده و تازه بعد از شنا میریزن حلقوم  این بچه .برعکسه!!! ایشون رو تقویت میکنن  چون خسته میشه خیلی زبون چاخانش رو بکار  می اندازه ... تازه از  این هفته تا اون هفته که جلسه بعدش  هست  تو  خونه دور  کمرش  کمربند بادیش رو با این پلاستیک های  دراز  وصل بهش( چی  میگن به اینا ؟!!) میبنده تا تمرین کنه!! البته در حین کارتون دیدن !!! اخیرا هم دیگه قشنگ تو عمیق  از  پس  خودش بر میاد و استخر  که میرن با اون هیکل  کپلیش و شنا کردنش  کلی قربون صدقه اش  میشن  نجات غریق ها ..تازه قراره بهش  زیر ابی رفتن رو هم  یاد بدن. خدا بخیر  کنه!!

 

10-  این منگله  ها  کو ؟!!!!!   mangaleh

چی  چی  کو ؟  چی  میخوای  مادر  جان!! ؟  

 بابامیگم این منگله ها کجاست ..دفترم پاره شده ... 

خدایا منگله چیه ؟!!!!   ای نمیری بچه ..منظورش  منگنه بوده !!! 

الان تو خونواده ما  هر  کی  چیزی  میخواد میگه این  منگله هام کو!!! 

 

برای سلامتی  خودتون و  همه ی  بچه های  گل و  پاک و شیرین زبون این سرزمین یک صلوات ... 

وقتی آدم فکر  میکنه اینا بیست سال دیگه میشن  سرمایه یک کشور ..دلش  میلرزه از  حجم این مسوولیت بزرگ ..انشالله همه مون بتونیم ادای  دین کنیم ... 

برای سلامتی آقای رارنده ( صمیم) هم یک صلوات مشتی ... 

الهم صل علی  محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

سلاممممم بچه ها

سلام...الهی  قربون محبت هاتون بشم ..به خدا زنده ام بچه ها .. ببخشید تا قسمتی گمرنگ  شده بودم ...وسط  امتحانات خودم و  امتحانات دانشگاه  و مصاحبه های  دکتری سر کارم  ( دکتری برای  خودم نه ها...تو تیم مصاحبه کننده هستیم)  و مهمون داری ها و کارهای قبل از تولد پسرک و همسری و بازم مهمون از راه دور و درس و درس و درس و  این مسائل هستم. از  وسط  بحران  دارم باهاتون حرف میزنم الان . امتحاناتم تا آخر  خرداد  تموم میشه و  انشالله  بعدش میام با دست پر ...امتحان قبلیم رو  19.5 شدم ..دلتون میاد  صمیم درسخون رو  دعوا کنید که  چرا ننوشته ؟!! خب  پس تشویقش کنید و بهش بگید  این دفعه هم اشکالی  نداره!! 

من عذر  میخوام  برای  تک تک  روزهایی که منتظر شدید و من نبودم ...برای  چشمای  منتظرتون ..برای  دل های  مهربونتون ...یک ماچ گنده برای  شما دخترای  خوشگل . 

  

مراقب خودتون باشید .