به نظرات این پست دونه دونه! جواب دادم.
یک عادت یا بهتره بگم جنونی!! که من همیشه داشتم این بوده که از بچگی موقع سفره انداختن و جمع کردن که میشد من به یک بهانه ای تو دستشویی می چپیدم و از زیر کار کردن در میرفتم. این ترفند تو مهمونی ها دیگه خیلی لازم بود چون حجم کار بیشتره اونجا ..یادمه با صبا خواهرم سر این قضیه کلی دعوا میکردیم که کی زودتر بلند شده و حق اونه که اونجا بمونه اول!! فک کن مثلا هنوز لقمه لذیذ غذا توی دهن آدمه بعد وارد یک محیط و فاز کاملا متفاوت میشی!! این عادت موند ..موند ..تا من بچه دار شدم! دیگه خدا حسابی برام جور کرده بود چون به محض این که حس میکردم مقدمات سفره انداختن میخواد شروع بشه بچه رو میزدم زیر بغلم و میرفتم تو اتاق ..صبا خب خودش که بچه نداشت اون موقع ،همش چپ چپ نگاه میکرد بهم و میگفت بده بچه رو بغل خاله.. الهی خاله ش قربونش بشه!! منم نگاه یخ بهش می انداختم میگفتم خودتی! بعدا بیا بهت میدمش ..یک بار که رسما نزدیک بود بچه ام نصف شه از بس می کشیدیمش ..بابا بنده خدا که این همه سال جنس ما رو نشناخته بود میگفت خب بده به خالش!! مگه نمیبینی دلش تنگ شده..منم از دهنم در رفت گفتم دلش تنگ نشده بابا جان ..ک.و..نش گشاد شده!!! وایییییییییییی یک آن خشکم زد خودم..صبا که تالاپی افتاد کف اتاق و سیاه و کبود شد از خنده ..بابا یک ذره اهم اهم سرفه کرد مثلا و نچ نچ کنان رفت تو آشپزخونه..بچه هم بغل من ونگ میزد چون داشت نصف می شد تا چند لحظه قبلش .... اصلا محاله من چنین کلماتی رو به کار ببرم چه برسه به جلوی بزرگتر اونم بابام...حالا هر وقت من میخوام به زور دختر کوچولوی خواهرم رو بگیرم و ببرم شیرش بدم مثلا!!! بابا نچ نچ میکنه به دومادها نگاه میکنه بلکه از رو برن یک کمکی بکنن سفره زودتر جمع شه ایندو تا خواهر باز در افشانی نکنن برای هم.... آقا جان خب من بدم میاد سفره تمیز کنم...خب بدم میاد دیگه..وقتایی هم که خودم مهمونی دارم الکی میرم تو اشپزخونه سرم رو به جابجا کردن ظرف و قابلمه ها گرم میکنم تا همه رو بیارن بذارن رو اپن..میدونم..خودم میدونم چقدر مهمان نواز هستم... /span>>/>
دیدین یک وقتایی می خواین کلاس بذارین چقدر تابلو میشه و ابروی آدم چند برابر میره؟ بخشکی شانس ..آقا یک وقتی از این آزمون های دکتری بود تو دانشگاه که کلی بچه های آشنا و دانشجوها ی قبلی و دوستان دوران دانشکده و اینا رو میبینی اونجا .خب من نرفته بودم و با همسرم بچه رو بردیم پارک که بازی کنه بخصوص که عاشق اب بازی هست. به همسر میگم تو لباس و همه چیز براش برداشتی ؟ میگه خیالت تخخخت ..همه چیز رو برداشتم..بعد دمپایی و پوشک و عینک آفتابی و کلاه و همه چیز رو دیدم برداشته ولی دقیق چک نکردم..فک کن این بچه دو ساعت تموم زیر این فواره ها آب بازی کرد و خودش رو خیس کرد و من یکهو از همسرم پرسیدم ببینم حالا چجوری پوشکش رو عوض کنیم ؟ اونم گفت بریم یک گوشه خلوت تر و تو سریع عوض کن دیگه!! ای خاک بر کله ات با این پیشنهاد بازی مفرح دادنت برای بچه! خلاصه خوب که بچه خیس و آب چکانی شده رفتم نگاه میکنم میبینم تو ساکش یک شلوارک گذاشته مال عهد بوق!! که رنگ و روش رفته و اصلا نخاش سابیده شده کلا!! یک لباس برداشته که من تو پیک نیک هم تن بچه ام نمیکنم!! حوله هم کلا یادش رفته! تشک تعویض هم راحت! میگم دانشمند! این لباسا چیه آخه ..حالا فکر کن تایم وسط آزمون هست و همه ریختن تو پارک بغل محل آزمون یک استراحتی بکنن اونوقت اون وسط من دارم روی یک پلاستیک نارنجی پوشک بچه عوض میکنم و ریخت بچه هم تنه زده به گداهای سر چهار راه !! چپ و راست هم آدم برای من کله تکون میدن و لبخند میزنن!!! میخواستم قاچ قاچ کنم خودم رو از دست این مرد!! حالا جالبه انقدررررررر خودش به ست کردن و مرتب بودن لباس بچه اهمیت میده و اصلا کارش همینه در کل که من موندم اینا رو از کجا پیدا کرده چپونده تو ساک بچه!! بعد همون موقع هم باید همه دوست و اشناها سر برسن و اینطوری ببیین مادری کردن من رو وسط پارک ! خدایا شکرت...خب چی بگم الان ؟ مثلا بگم حتما حکمتی در کار بوده که من باید همون ساعت و همون دقیقه در اون محل خاص باشم؟!! حالا نیستن که نگاه کنن من تا سر کوچه هم میخوام برم خرید به این بچه خوشبو کننده میزنم!!! هیییییییییییی روزگار ..هیییییییییی
یک اعترافی هم بکنم و برم بخوابم دیگه...از شما پنهان نیست که.....آقا ما اون اولا که بچه دار شده بودیم و توی سایت و وبلاگ های مامانا هی غلت میزدیم برای خودمون یک آرزوی بزرگ داشتیم: این که بچه مون بهمون بگه مامی ...دیگه مثلا خیلی خارجکی بود ...خب نخندین مردم هم با افتخار می نوشتند : بچه ام اومد بوسم کرد گفت گود مورنینگ مامی ..منم بغلش کردم گفتم سلام هانی!! بعد آملت درست کردم براش و بچه ام گفت مامی من نو وانت این رو ...منم گفتم دارلینگ....چی بیارم برات .. آرنج جوس خوبه؟ خلاصه توهم برمون داشته بود که الان بچه مون از شکممون بیفته بیرون به زبان خارجکی اونقههههه اونقههه میکنه.... محض رضای خدا یک بار هم این بچه نگفت مامی ..هی من میگفتم من کی ام یو ن ا ؟ مامی صمیم ...میگفت ماهی ..من ماهی دوس .... میگفتم نه بچه جان! بگو مامی ...میگفت مامی ..میگفتم حالا بگو مامی بیا ...میگفت مامانی بیا ... الانم که خدا روشکر میگه مامانی جون..(این لحنش رو خیلی دوست دارم) یک بار هم بچه نفهم (به معنی نمیدونه یعنی مثلا!!) جلوی همه برگشت رو به من گفت ننه!!! به خدایی که قبولش دارین یک بار هم ما ننه نگفتیم جلوش ..به مادر بزرگ هاش هم والله ننه نمیگه...من موندم چرا این طوری گفت یکهو ..این داداش خیر ندیده ام هم از اون روز دست گرفته که ای بیچاره ..هی رفتی ده سال زبان یاد ملت دادی و آیم وایت برد!!! نوشتی براشون حالا بچه ات بهت میگه ننه....و هر و هر میخنددین همه به من ..منم خب چیکار کنم دیگه....بلندتر از خودشون میخندیدم.... خلاصه که مامی ..مامی نکنینداینقدر ..همون مامان گفتن بچه هاتون هم یادشون میره یوهو .....
یک مورد شیرین کاری این بچه رو هم بنویسم و خلاص دیگه!! یعنی فکر کنم تنها مادری هستم در 5 قاره دنیا که وقتی داره یک مدته بچه اش رو از پوشک میگیره و بچه با یک لا شلوار راحتی تو خونه میچرخه یک روز با این صحنه روبرو شده : بچه گابگمه(قابلمه) گذاشته زیر پاش که براتون ظرف بشوره تو ظرف شویی ..بعد شما گفتی نه عزیزم..خیس میشی و ازش گرفتید صندلی مخصوص گابگمه ایش رو ...دو ثانیه بعد که برگشتید میبینید یک عدد آبکش برنج زیر پاشه و شیر آب هم شررررشررر باز و یک مایع زرد رنگ طبیعی!!!از زیر صافی برنج داره در میاد!!! موهامو میخواستم بکنم..اول صافی رو انداختم دم در کم مونده بود بچه ام رو هم بندازم روش! پدر سوخته قیافه من رو که دیده میگه مامانی جون....جیش دارم!!! تو دلم میگم میذاشتی فردا صبح میگفتی دیگه...بعد هم بغلم میکنه با اون هیکل جی ..شی ..من هم مثل مادر مرده ها دور از جونم یک ساعت داشتم خودم و خودش رو تو حموم می شستم بوش بره فقط!!! اه الان دیگه وقتی میریم مهمونی که برنج دارن ناخود آگاه بو میکنم برنجه رو!!! خودمم یک هفته هست برنج نخوردم اصلا!! شمام این آب کش هاتون رو به میخی چیزی آویزون کنید دم دست بچه هاتون نباشه ..بچه نیستند که..تخم تره بار هستند!!!
ما یک دوست خانوادگی داریم که عشق تعریفی های ببخشید حال خراب کن هست! یعنی محاله این چیزهای لطیف و زیبا و ارامش بخش تعریف کنه وقتی کنارش میشینی .کلا از بچگی ام هم یادمه همیشه ازهیولا و جن تو آب انبار حرف میزد برامون! تو تعطیلات یک روز خونه مامان بودیم همه و خاله جان( همین دوست خانوادگی) یکهو رو کرد به من و گفت خوبه! خیلی خوشم میاد تو اینقدر بی خیالی تو بچه داری!! آقا منو میگی ..خیلی حرصم گرفت .گفتم آخه خاله جان شما این موهای من رو دیدید که سفید شده دو طرفش از دست بچه داری!؟ زل زل نگاه میکنه میگه : کو؟ اینا که همه سیاهن!! میگم خب رنگ کردم تا دیده نشه ..من شاید در ظاهر به بچه نتوپم و آنی صداش رو خفه نکنم و داد و بیداد نکنم ولی از تو بهم فشار میاد ..والله بالله قیافه خونسرد گرفتن جلوی بچه ای که الکی برای یک چیزی که به صلاحش نیست گریه و کولی بازی راه می اندازه کار راحتی نیست ..والله آدم نمی تونه از بچه همیشه توقع رفتارهای سنجیده و درست داشته باشه و من اون داده رو میذارم برای آخرین مرحله که دیگه نمیشه کاری کرد .حالا پسرک مثلا داشت دور وبر مامان میچرخید و باهاش بازی میکرد و من دراز کشیده بودم داشتم با صبا و خانم داداشم حرف میزدیم و خاله هه هم تو نخ ماها که چی میگیم!!!
بعد به نی نی کوچولوی خواهرم نگاه میکنه میگه آره خدا برای بچه آدم بد نیاره!!( تو دلم گفتم یا خدا! الان میخواد چه خاطره ای تعریف کنه!!) اینجوری میگفت : اون موقع ها یک زن و مردی بودن که کارمند بودن و یک خانمه میاد دم در خونه اشون میگه برای بچه هاتون پرستار یا کلفت خونه نمی خواهید ؟ اینا هم بدون تحقیق میگن یک هفته بیا ببینیم چطوره اوضاع کارت..بعد روز دوم که ایناسر کار بودن این زنه که روانی بوده و از تیمارستان فرار کرده برای ناهار یک غذای خوشمزه! درست میکنه و میذاره جلوی این زن و شوهره ...حالا من هر آن منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه و از طرفی میدونستم باز از اون حرف هاست که آدم گلاب به روت میشه ..با لبخند مرموز به دهن باز ما نگاه کرد و گفت ..( اگه دل ندارید همین جا نخونید بقیه اش رو و برید پاراگراف بعدی ) هیچی خاله جون! بچه کوچولوشون رو تو تابه سرخ کرده بود!! جلوی اینا گذاشته بود..حالا قیافه خواهرم رو تصور کنید که با چشم های پر اشک داشت به بچه اش نگاه میکرد و من که دهنم کج شده بود از حال بد و خانم برادرم که شوکه مونده بود از این حرف ها ..
یا مثلا میگه اون موقع ها که من بچه اولم رو اوردم مادر شوهرم که جنوب بودند و خواهر های محمود آقا که همه بحرین و اون طرف ها ساکن بودند اومدن و یک چیزی انداختن گردن من که یکهو گردنم تا زانو!!!خم شد ..بعد دیدم یک گردن بند طلای فلان کیلو هست با جواهراتش!! خب خاله ما کلا خارق العاده هست بیشتر حرفاش .البته با پیشینه ای که مامانم اینا میدونن میگم ها . باز خوبه دیروز که برای چک کردن از مامان پرسیدم گفت آره واقعا مادر شوهر خوبی داشته و اون طرف ها هم هدایای سنگین طلا و اینا خیلی طبیعی بوده براشون یا مثلا اینا ماه عسلشون رو بعد از بچه دار شدنشون رفتن .اروپا بوده.بعد خاله میگه اره صمیم جان.. پسر بزرگم هنوز 6 ماهه بود و خیلی زار و لاغر و سیاه بود این بچه که ما رفتیم آلمان دو ماه موندیم و کلی گشتیم و خوش گذشت و من هم مطمئن که بی بی جان مراقب بچه امون هست ..وقتی برگشتم دیدم بچه مون نیست و یک بچه هه تپلی و سفید!! و مو بور و بامزه نشسته وسط حیاط و داره هندونه میخوره!! واییییییییییی انقدر ترسیدم که نگو ..گفتم بی بی جان ..پسرم کو؟ گفت وا ننه!! مگه نمیبینی بچه رو!! من هم خاله جون غش کردم از ذوق وقتی بچه رو دیدم.! حالا داشته باشید من دهنم باز مونده بود و با کله یک وری گفتم میگم چیزه خاله جون! آخه بچه شما شش ماهه بوده فوقش شده هشت ماهه بعد سبزه بوده شده سفید!! بعد موفرفری بوده موهاش شده بور آمریکایی!! بعد شیر میخورده قبلش ، یکهو هندونه خور شده..میگم این بی بی جان خدا بیامرز از خونواده بی بی زوها نبوده یک وقت!!(بارپا پاپا اینا) بعد هم برا این که خیلی گوش مخملی تصور نشیم رو کردم به صبا گفتم میگم همین طوری میشده ها که این ادیان الهی تحریف می شدن!!! و بعد هم از اتاق در رفتم!! تا گیر نیفتم... بابا دیگه اینقدررررررررررررر!!! چند بار آدم به احترام بزرگتری شون چیزی نگه ولی خب خندیدن های ما دیگه تابلو بود ...
اون سری میگه یک زمانی یک زن و شوهره بودن که مرده خیلی عاشق خانمش بوده بعد میره سفر و این خانمه شیطنت میکنه و سر و گوشش میجنبه بعد به گوش مرده می رسه و خلاصه یک روز به خانمه میگه بیاد بخاب عزیزم من همه کارها رو می کنم و خانمه میخوابه و مرده هم روی منقل یک کفگیر مسی گنده رو داغ و قرمز میکنه و میذاره جایی که نباید شیطنت میکرده!! و (قیافه من رو که از اسم دکتر زنان هم خودموم جمع می کنم تصور کنید ) و ..خب بعد چی شد ؟ زنه مرد خاله؟ نه خاله جون..نمرد ..ولی دیگه کمرش راست نشد و با خفت مرد بعد از سال ها!! آخه آدم نرمال یعنی هیچ حرف دیگه ای نداره که مملو باشه از این دست خاطرات..؟ برا همین باور کنید ما چند ماه یک بار هم این خاله رو نمی بینیم..
اینم بگم که خیلی خانم مهربونی هست نسبت به ما.در عین حال نمی تونه اصلا خاطرات ناخوشایند رو از ذهنش پاک کنه مثلا هنوز که هنوزه به خواهرش بعد از 50 سال میگه اون شب که بابای خدا بیامرزمون اومد خونه و ما خواب بودیم اومد تورو بوسید و نازت کرد ولی من رو فقط بوسید و نوازشم نکرد حتما تو رو بیشتر دوست داشته چون تو چاخان تر بودی همیشه!!!
برای همین من خدا روشکر می کنم که میتونم خاطرات ناخوشایند رو فراموش کنم . برای این دوست قدیمی و همه اون هایی که ذهنشون لازمه کمی لطیف تر بشه ارزوی لطافت بهاری می کنم. یادمه بچه که بودیم وقت ناهار که می شد یکهو ناغافل یک جیغغغغغغغ بنفش میزد که ما یک متر می پریدیم هوا!! میگفت مححححححححححححموووووووووووووود...بیا دیگه ..شوهرش رو صدا میکرد تا غذاش از دهن نیفته..الهی ...خب اینم اینطوری محبتش رو نشون میداده....شوهره با رنگ و روی سفید از هول این که چی بود !! چی شد ..عقرب کیو گزید بدو بد می اومد و خاله جان با ارامش میگفتن محمود آقا ..غذاتون ... بیچاره محمود خان کنار سفره ولو میشد از هیجانی که به قلبش وارد شده بود ..چند روز پیش نزدیک بود با این محمود آقا حرفم بشه ..عمر نوح رو داره بعد نمیدونه آدم نباید به زور بقیه رو به سمت علم یا دین کشون کشون هدایت کنه!! به من میگفت شما که مثلا!! اینقدر تحصیل کرده هستی(پوف!) بگو ببینم از خواص شاه توت چی میدونی ؟ داشتم آماده میشدم که اسم چند تا ویتامین و خاصیت رقیق کنندگی خون و فلان و فلان رو ردیف کنم که اصلا نذاشت حرف بزنم! گفت خب شما جوونا که عقلتون نمی رسه ..ماها میدونیم که فصل شاتوت که میشه باید چهار قطره شاتئت تازه تو این چشم و چهار قطره توی اون چشم بریزی تا چشمات سفید بشه و گرد و خاکا از توش در بیاد!!! معععععععععع ..داشتم حتی از تصورش غش میکردم ...گفتم چیزه محمود خان ..آخه شاتوت تو چشم ؟!! یک قدم اومد جلوتر و گفت بیا نیگا کن ببین چشم من چقدر پاکه!! از اون طرف سهیل داد میزنه که محمود خان یک سطل شاتوت بذار کنار برا این دو تا دومادهای ما ..لازمشون میشه !!! قیافه محمود خان و دو تا دومادها دیدنی بود ... این هم از برادر زن که میگن پشت داماده همیشه!!!!! هر چند بعضی ها بلند داد زدن که آخی ....سهیل بیچاره !!؟ آخه کارش از یک سطل شاه توت و این حرفا هم گذشته که...
انشالله روزهاتون شاتوتی و شب هاتون توت فرنگی باد!!!!
دیروز از بس بلند شدم و نشستم این کمرم تاب برداشته بود .. این مراسم مبارکی و دیدار تازه کردن های بعد از تعطیلات هم نوبره واسه خودش ..بابا یک دفعه همه رو جمع کنید توی یک سالن اجتماعات و همه بهه م تبریک بگین دیگه چیه که واحد به واحد راه می افتید و هر دو دقیقه ادم باید بلند شه و باز بشینه.باز خوبه اینجا رسم نیست لیدی ها با جنتلمن ها دیده بوسی کنند!!
میگم جان صمیم اگه هر زمان تصمیم گرفتید کاری بکنید تو بوق و کرنا نکنید قبلش! آقا انرژی تون گرفته میشه ..اصلا یووو یک جورایی میشه ..من دیروز تصمیم گرفتم یعنی با خودم شرط کردم امروز عصر به مدت 5 ساعت تمام تلاشم رو می کنم که هیچ حرف غرداری! به این آقامون اینا نزنم..نیمدونم چرا من نفس هم بکشم بهم میگن باز داری غر میزنی؟ باور کنیند معضلی شده ها! البته کمی اش برمیگرده به توقع های زیاد من از بقیه ..مثلا صبح که میخوام برم سر کار توقع دارم همسر از چند دقیقه قبل بقچه به بغل( بچه) دم در ایستاده باشه و با یک کاسه اب من رو بدرقه کنه..وای به اون روزی که از عجایب روزگار من چند دقیقه ای برای بیرون رفتن بخصوص مهمونی زودتر حاضر شده باشم..یعنی با چشم های گرد مثل مورچه دنبال سرش راه میرم میگم حاضر شدی ؟ جورابتو بپوش ... اسپیکر رو یادت رفت خاموش کنی... گوشیت ...این کتابا رو چرا از دم دست جمع نمی کنی ...بابا زودباش الان همه رسیدن ... کفش این بچه کو ...تکیه اش نده به دیوار لباسش سفید میشه ... برید پایین من الان میام..بعد که دق مرگ میدم طرف رو و اون رو می فرستم دم در حالا خودم میرم یک کفش دیگه می پوشم و تو اینه نگاه میکنم به خودم..نه این با این شلوار کتونه نمیاد ..باز از زوایای مختلف نگاه میکنم..می چرخم و کیفم رو روی این یکی شونه ام می اندازم و لبخند میزنم به خودم و بای بای میکنم با خودم و در رو میبندم و میام پایین ...طرف تا اون موقع کارد میزنی خونش در نمیاد از بس حرص خورده از دست عجله من و بعد این دیر کردن پشت سرش!
داشتم میگفتم که تصمیم گرفتم اصلا و ابدا حرفی که بوی غر بده نگم..این مساله رو یکی دو جا مطرح کردم یکی تو سایت مشارطه بود و بعدی هم برای یک دوست در مسنجر . هر دو جا خیلی به من انرژی میدن همیشه ..اقا چشمتون روز بد نبینه یعنی گندتر از دیروز عصر نبود تو این مدت..تا پام رسید به خونه گفتم ای وای چرا نون در نیاوردی ؟ حالا من چی بخورم؟ انگار مثلا هر روز انگشت لای نون! میخوردم . بعد گفتم چرا این پازل ها ریخته رو زمین ؟ وقتی پرسیدم ناهار چی گرم کنم و دو ثانیه دیرتر جواب رسید رفتم رو تخت دراز کشیدم و گفتم اصلا امروز من نمیدونم تو !! چت شده که اینطوری می کنی با من!!!! بعد هم از بس خسته بودم خوابم برد و در طول عمر نازنین یک روز سر بی ناهار گذاشتیم زمین ..عصر دیدم همسر برای خودش نون و پنیر و چایی خورده!!! و پسرک رو برده پارک و نون تازه هم خریده تا بنده بیدار شم..باز من رفتم تو قیافه که منظورت اینه که من ناهار کلا نون و پنیر بخورم تو این خونه؟!!! اصلا خل شده بودم و یک حرفایی میزدم که به قول قدیمی ها تو هیچ بقالی پیدا نمیشه ..بعد از نیم ساعت رفتم همسر رو بغل کردم و گفتم ببین عزیزم..من وقتی ناراحتم تو باید چکار کنی ؟ د.....ر......ک..... به همین سادگی ..و بوسیدمش و یواش بهش گفتم خدا رحم کرد من امروز با خودم شرط کرده بودم اصلا غر نزنم اگه مشارطه نکرده بودم دیگه چی میشد!! این جور وقت ها طرف بر و بر تو چشای من نیگا میکنه تا من از رو میرم بلاخره ..اینجا رو 20درصد حق به خودم میدم و 80 درصد به همسر . سهم 20 درصد من این بود که خب من انتظار داشتم وقتی همسر زودتر از من میرسه خونه مثلا نون رو از فریزر در بیاره تا اماده باشه .اون هم طفلک یادش رفته بود ولی خب اگه همون جا یک کلام می گفت ببخشید فراموش کردم مساله حل بود ..اون 80 درصد ایشون هم که .. اصلا بیایید حرف خوب خوب بزنیم...
اخر شب بهش میگم ببین من که اینقدررررررررررر خوبم!!! گلم ....مهربونم..خب کاری نکن که اینجوری بشم!!! البته اتاق تاریک بود و من نتونستم درصد دقیق زل زل نگاه کردن ایشون رو بسنجم...من همیشه هم اینطوری نیستم دوستان...کلا من دومی ندارم تو مهر ورزیدن!! از مدل خودم.صد بار به این مرد گفتم ببین من گوجه خیار نیستم که دست چین کنی بعضی اخلاق هام رو..عزیزم از یک کنار هست .. خوشگلاش رو رو گذاشتم و اون لابلاهاش هم یک چیزهایی پیدا میشه که مشتری پسند نیست خب ! همینه دیگه ..نمیخوای به سلامت .. برو یک جای دیگه که دولا پهنا حساب کنن باهات بفهمی دنیا دست کیه!!! دههههههههههه.
راستی از دیروز تا امروز صبح من یک کیلو و دویست گرم کم کردم..بعد میگن تمرکز روی زیبایی و اندام مناسب جواب نمیده..البته نقش نون پنیره رو هم نباید دست کم گرفت!!!
امروز مشارطه می کنیم که به مدت یک ساعت فقط فکرهای خو ب خوب کنیم در مورد وزن خودمون ...در مورد خودمون...قیافه امون...روابطمون... و این رو روی کاغد مینویسم مثلا من صمیم امروز 15 فروردین 91 شرط می کنم با خودم که از ساعت 8 تا ساعت 9 صبح فقط افکار جیگول جیگول و رویایی داشته باشم در این مورد ها ..یا مثلا غیبت نکنم..یا به همه لبخند بزنم و مهربون باشم ... بعد مورد دوم باید مراقبه کنیم یعنی مراقب خودم باشیم که به اون شرطه عمل کنیم و مرحله سوم هم تشویق کردن خودمون هست ..می نویسیم که افرین ..احسنت صمیم ..خیلی عالی بود این توانایی ات ..تبریک میگم بهت عزیزم.. آقا انجام بدید پشیمون نمیشید ..زمان کوتاه برای اینه که ذهن ما بعدا یادش میره ما قول داده بودیم یک ساعت مهربون باشیم یا یک سال! ولی نتیجه رو یادش میمونه ..موفقیت ..تونستن ..و این مزه خیلی خوبی به ادم میده ..این روش در مورد رژیم خیلی خوب جواب میده و باعث میشه ادم همش شکست ها و یاس هاش رو تو ذهنش نیاره وقتی به رژیم یا هر کار دیگه ای فکر میکنه به اون تبریکه و موفقیته فکر کنه . ...
خدایا خودت ختم به خیر کن مشارطه امروز رو ...!!!!
الان یک عدد صمیم خوشحال و شنگول و با انرژی روبروتون نشسته که از این ور صورت تا اون ور صورتش بخصوص روی دماغش اثار قرمزی افتاب هست و دیگه ته جذابیت شده!!! آقا ما نه خودمون باغ و باغچه و ویلا داریم نه دور وبری های خیلی نزدیکمون .این شد که جای همگی خالی با داداشم و خواهرم و مامان اینا چند ماشینه رفتیم وکیل آباد ..خدا این حاج ملک و بیامرزه که این تفریح گاه های زیبا رو در اون زمان وقف مردم کرد ..من همیشه برای شادی روحش صلوات میفرستم و ازش تشکر می کنم که اینطوری به فکر همه مردم شهرش بود ..یکی مسجد می سازه یکی زمینه تفریح و شادی مردم رو فراهم میکنه و هر دو تاش به نظر من اجر زیادی داره و چه بسا امکانات رفاهی ساختن جلوی خیلی معضلات بی کار بودن مردم رو بگیره .بعدش من عاشق اینم که مردم گوله گوله تو حلق و دهن هم میشینن همچین روزی و فکر کن جایی که ما بودیم بخاطر وجود دو عنصر نی نی بزرگه و نی نی کوچیکه در جوارمون باید نزدیک به اب برق و دستشویی و امکانات رفاهی دیگه باشیم همیشه ...
خانم برادرم یک داداش داره که گوله نمکه ..از بس من این بشر رو دوست دارم که حد نداره .فقط کارهایی که تو خواستگاری رفتن ها میکنه ادم رو میترکونه از خنده.خونواده عروس ما کلا ته فیلم و هنرهای هفت گانه هستند از رقص و ادا و تقلید صدا و اواز خوندن و شوخی بگیر برو جلو . امسال هم من و خانم داداشم نام گذاری کردیم سال جدید رو : سال اتحاد عاروس! خواهر شوهر..بیچاره سهیل تا حرف میزد بامبی میخورد تو سرش که ساکت! سال اتحاد هست ..حرف اضافی موقوف ..یک شب هم من با ژسرک خونشون خوابیدم تا بابایی به کارهای شخصی اش برسه ..یعنی اقا زنگ زدن به عروس و گفتن این صممی رو هر جوری هست امشب نگهش دار من کلی کار داره اصلا این طرف ها نیاد امشب!! قرار بود آلبوم عروسی یکی از دوستامون رو دو روز بعد تحویل بده و تمرکز لازم داشت. من هم تا لحظه اخر گفتم برمیگردم خونه و پسرک پیش زن دایی جون بمونه امشب ..آره خواهر! همچین هم نباس خیال مرد تخت باشه که شب تنهاس برای خودش!!!! الهی ..اصلا این بشر بهش این حرفا میخوره ؟ خلاصه شب موندیم و تا ۴ صبح با خانم سهیل کر کر میخندیدم و کلی در مورد اوایل عقدشون که رفت و امد ماها با هم کمتر بود و زمینه سو تفاهم بیشتر با هم حرف زدیم و خیلی شب مفید و خوبی بود ..من مترصد یک فرصت بودم تا بعضی سوالاتم رو بپرسم و توضیحاتی رو بدم در مورد چیزهایی که مستقیم ناظر بودم و خب غیر مسقیم به گوش بقیه رسیده بود .بهتون گفتم که امسال قراره سال حل شذن مسایل راکد باشه ..خب دیدید چقدر عالی شروع شد از اولش ؟
پسرک هم از بس در جوار زن دایی هنرمندش بود این چند روز یک رقص عربی میکنه که نگو ..البته بیشتر مدلش کاباره ای!!هست تا عربی ولی بخش شکم رو خیلی خوب میاد ..دیدید این مردای میانسال چاق شکم گنده که شب عروسی پسر بزرگشون نمی تونند اروم بمونن و میان وسط و دست رو شکم یک قر مشتی میدن..سایز کوچیکش بچه ماست انگار !
تولدم هم هفت فروردین بود ...به علی میگم بهترین ویژگی های من کدوم هاست ..سه تاش رو بگو
ادای کلی فکر کردن در میاره!! که مثلا من یادم نمیاد ..چیزی هست اصلا؟!! بعد میگه
در امور مالی زندگیمون همیشه همراهی کردی با من..مال من مال تو نداری باهام
با مامانم اینا خیلی خوبی و اونا من رو نمی خورن از دست تو!!!ارامش خیال دارم از اون نظر.
خوبی دیگه کلا....گرم و مهربون...
چه روز زیبایی ...صبح که پیاده می اومدم سر کار کلی برای اسمون و گل ها و بوی بهار شعر خوندم برای خودم و تشکر کردم از خدا که به من حس بوییدن بهار رو و لمسش رو داده ..امسال سال لذت بردن از چیزهای کوچیک و ظاهرا بی اهمیت هست ..سال افوس نخوردن هنگام تحویل سال ..فقط امروز رو درک کردن و به فردا نیم نگاهی داشتن ...
برم به مامانم زنگ بزنم بگم بودنش دیروز خیلی خوشحالم کرد
به علی هم زنگ بزنم بگم مرسی عزیزم بعضی وقت ها برام خمیر دندون رو میذازی روی مسواکم تا دیرم نشه ..من متوجه این ظرافت هات هستم ها .
سلاممممممممممممم
این چهار روز اول سال نو به اندازه تمام سال 90 من خندیدم و خوش گذشت بهم..
این چهار روز سبک و خوب و زیبا گذشت ..دید و بازدید با ادم هایی که انتظار دیدن من رو نداشتند و از دیدار دوباره با هم خوشحال شدیم...خوشم میاد بعضی کدورت ها و خجالت ها به راحتی اب خوردن محو میشه اگه سخت نگیریم...
امسال سال وارد شدن ادم های جدید و با انرژی و شاد و خوشفکر و رفتن آدم های سنگین و همیشه متوقع خواهد بود ..تصمیم بزرگ امسال من همین هست .
فیلم درباره الی رو یادتونه؟ یک بازی پانتومیم میکردند با همدیگه که بقیه باید حدس میزدن اجرا کننده چه جمله ای منظورش هست..الان من به اندازه یک خروار آتو دارم دست ملت از بس خندیدند به من و اداهام برای رسوندن مطلب به بقیه ..
یک نمونه اش :
شرق شرق شرق چند باز زدم وسط فرق سرم!! ملت هی میگفتن درد ..آخ ..منظورت کله هست ؟!! و آخر یک خدا پدر بیامرزی گفت کچل؟ و من هول شدم و هی اشاره کردم مترادفش و بلاخره یکی گفت کل؟ و من با سر اشاره کردم اوهوم..اوهوم...
بعد با این دو دستم و دهنم ادای کشیدگی رو در اوردم انگار مثلا بگی آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآا
و باز شرق شرق کوبیدم فرق سرم!! بعد ادای سوار اتوبوس شدن رو در اوردم و هی به تابلوی فرضی ایستگاه اتوبوس اشاره میکردم !! بلاخره ملت فهمیدن منظورم کالباس !!!!! بود .
خانم داداشم میگه صمیم جان راحت تر نبود ادای گاز زدن ساندویچ در میاوردی گزینه دوم سومش همون کالباس میشد دیگه!!!
اینا همش دارن به من میخندن از اون روز ...یعنی سال اسکول شدن ما شد به سلامتی امسال...
انشالله هر روز خبرهای خوب خوب بشنوید و مثل من از همه اخبار ناخوشایند دوری کنید ...
و هر کی بچه نداره امسال رو برنامه ریزی کنه برای این امر مشعوف کننده!! اقا آی حال میده هی به بچه آدم عیدی بدن!! اقا آی حال میده...انگیزه از این معنوی تر؟؟!!!
انشالله تا اخرش پر برکت باشه برای همه مون.