یه سوء تفاهمی برا یکی از دوستان که هم اسم اون نیلو خانمه بودن پیش اومد و فکر کرده من منظورم اونه.ای نیلوفر خانم خانم عزیز!!! تو که میدونی من در مورد تو جز خوبی فکر دیگه ای نمیکنم.تو چرا به خودت گرفتی.اتفاقا بطور اتفاقی هنوز وقت نکرده بودم بعضی کامنت ها رو جواب بدم و کامنت این نیلوفر جونم هم بین اونا بوده و این طفلی فکرکرده من با اون بودم که نبودم.از همین جا ازش دعوت میکنم بیشتر از همیشه بنویسه که منتظرم .
اون یکی نیلو حتی جسارت اینکه برام آدرس بذاره رو نداشت.ببینین من خودم یه بار برا یکی که تازه وبلاگ زده بود نظر شخصی و واقعیم رو گفتم و اونقدر عرضه هم داشتم که هم اسمم رو نوشتم هم آدرس وبم رو و هر چند طرف تا دنیا دنیاست از من متنفر شده و کلی هم زد به صحرای کربلا و شیش نفر هم چهار تا لیچار بار من کردن و بدون اینکه بدونن ممکنه هر کسی اشتباه کنه یا دچار سوء تفاهم بشه اعتراض کرد و محترمانه گفت تو غلط میکنی این ریختی فکر میکنی!!!!! خب من نظرم رو دادم و اونم توضیحاتش رو داد و من شدم آدم بده !!! چون مثل خیلی ها راحت و بی درد سر نیومدم تو وبش و براش به اسم های مختلف یا بدون آدرس پیام بذارم و خب چوبش رو هم خوردم.نه برا اینکه اون با من بد شد!!نه!!! برا اینکه اومد تو وبم و خیلی چیزا گفت و رفت فقط به خاطر اینکه من هویت واقعیم رو بغل نظرم هم نشونش دادم. این صداقت اخر منو میکشه!!!(صداقت همکارم رو میگم ها!!!)
ضمنا اگه کامنت اون دختره ماه آسا (خوبی تو؟!!)!! و بقیه رو هم پاک کردم چون خیلی از این شوخیها باهاش دارم و خیلی هم دوسش دارم و دو تاییمون هم جنبه اش رو داریم ولی نخواستم چشم بعضی ها به اون بیفته و دچار دگرگونی حالات !!!! بشن!!همش محفوظه!! شماها به دل نگیرین.
قراره امروز عصر راه بیفتیم.مامان جون هم باهامون میاد.یعنی من اصرار کردم بیاد. دیشب تا 12 شب لباس میشستم و کارامو روبراه میکردم.ای علی میکشمت با این یدفعه خبر دادنت و منو تو منگنه !!!گذاشتن!!(چقدر هم که این منگنه هه داره فشار میاره جون خودم!!) الان خونمون شده تابلوی عصر عاشورا!!!! یعنی بزن بزن ها تموم شده و صحنه جنگش فقط مونده برامون!!!! خدا به خیر کنه من برگرم کی میخواد اینا رو مرتب کنه. تازه مراسم پشم کنون هم دارم امروز .نمیشه که با این سبیل ها و پاچه بزی ها برم مسافرت که!! برا موهامم زنگ زدم به آرایشگرم شانس خر بیار باقالی ببر ما !!!این شوهرش پاش در رفته و اونم تو بیمارستان داشت بقایای شوهره رو جمع میکرد!!!!بس که این مردا لوسن وقتی کاریشون میشه!!!!!ایییییییییییششششششششش!!!!
دیشب رفتم و شلوار خریدم.دهنم سرویس شد(البته از اون نوع خوبش !) از بس سایزم عوض شده بود!!!شلواری که از زانو هم بالاتر نمیرفت خیلی خوشگل رفت بالا و فرتی دکمه اش هم بسته شد.داشتم ذوق مرگ میشدم!!!!!تازه اینقدر تو پا خوشگل وامیسته که حد نداره.بعد من چون اصولا جنبه ممبه!!! ندارم همون جا دوتا ازش خریدم مشکی و خاکستری. و علی بیچاره شد دم رفتن!!!! گذاشتم برا روز مبادام !!!!!
بعد اومدم خونه به خودم میگم خب دختر عاقل!!!! تو که همین طور قراره سایز و وزن کن کنی که دو روز دیگه این یکی هم از همه جات میشره میاد پایین ننه جان!!!! تازه به عمق حماقتم پی بردم ولی فعلا حال دو تاش رو میبرم تا بعد!!!!
برا دوست عای گفتیم از همین جا یه چیزی بگیریم که هی دنبال کادو نگردیم.یه فروشگاه هست جنساش میگه!! مال دوبی و اون طرفاست البته غلط زیادی کرده !!!!! خلاصه یه ظرف کریستال خیلی جینگولی خریدیم که چشم خودم خیلی تو پر و پاچش بود هنوزم هست!!! ایشالا کوفتشون بشه!!!!!!چون اینهمه پول برا خودم که به این راحتی ها نمیدادم فرتی!!!!!البته علی هم منو میکشت بس مامان جان چپ و راست خونمون روپر کرد با این چیزا!!!!(عوض تشکرته دختره خیره خاک بر سر؟!!!)
پ.ن.
اونایی که مثل قبلا من، بلد نیستن به یه اسمی وسط متنشون لینک بدن اینجوری کنن تا جل الخالق شه!!!!!!
تو محیط ورد که دارن متنشون رو تایپ میکنن به اون اسمه یا جایی که میخوان لینک بدن که رسیدن ،اول آدرس اینتر نتی اون اسمه (مثل همین نیلوفر مرداب) رو کپی کنن بعد کلیکی راست کنن تو ورد هایپر لینکش کنن(همون علامته که کره زمینه و دورش زنجیر داره!!!!) یه جدولی باز میشه که اون بالاش میگه جای این آدرسه چی میخواین بنویسین مثلا((اینجا)) یا ((اونجا)) و ... البته اینا رو اون نمیگه ها!!! صمیم میگه بهتون!!بعد شما در قسمت پایین اون باکس ، آدرسی رو که کپی کرده بودین رو پیست میکنین و اینجوری بهش میگین این آدرس رو اون کلمه ها نشون بده براتون!!!! به سلامتی وقتی تو وب گذاشتین متنتون رو میبینین میشه یه لینک خوشگل و ملت رو میبره سراغ اون صفحه مورد نظر شما!!!!
خدایی این حمید تو دوخط توضیح داد برام!! من خودم بازش کردم براتون و خوب لقمه رو پیچوندم دور سر م و دادم دهن شما!!!!( خدا نکنه پیش مرگم شه کسی!!!!!)
2- شنبه صبح میام یکی کی غیبت هاتون رو چک میکنم.وای به حالتون اگه دوروزی که نبودم کارت نزده باشین!!!!!
یه عادت آدم آزار ده ای!!!! از بچگیم داشتم که هنوزم به سلامتی دارم. هیچ وقت نمیتونستم برا پول تو جیبی دستم رو پیش بابایی دراز کنم و هیچ وقت هم مستقیم نتونستم بگم .همیشه خودش میذاشت کنار بالشم و یه کادو هم بعضی وقتا زیر متکام بود.من همیشه از سورپریز خوشم میومد و بابایی خیلی وقتا برا من و بقیه تو خونه از این کارا میکرد.یه وقتایی نامه میذاشت برامون و مینوشت که چقدر دوستمون داره .یه وقتایی پول درشت!!!! میذاشت کنار بالش ولی روزهایی هم بود که هفتگیمون یادش می رفت و منم مثل خر تو گل میموندم که حالا چه جوری ازش پول بخوام.مامان هم که قربونش برم تا ظهر خواب بود و اصولا فقط به درد امضای پای کارنامه!!! تو خواب میخورد کله سحر!!!!یادمه یه بار رفتم و آروم آروم 4587521002 بار گفتم بابایی.......بابایی...... بیداری بابایی.......... تا بنده خدا از خواب بیدارشد و گفت چیه بابا!!/ منم گفتم پاشین نماز بخونین!!(ساعت 7 صبح البته!!) اونم گفت باشه ظهر!!!!اصولا نماز صبح خیلی تو خونه ما رسم نبود که الان خیلی متاسفم بابت این عادت بدم!!!خلاصه رفتم کیفش رو گذاشتم بالا سرش و یخورده تلق تولوق کردم دیدم بیدار شد و گفت تو چرا نمیری مدرسه؟ منم آخرین زور خودم رو زدم و گفتم آخه بلیط اتوبوس ندارم!!! و ومطمئن بودم که بابا هم اون وقت صبح بلیطش کجا بود!!اونم بهم پول داد و گفت برو بخر خودت!!! و منم مثل جت پریدم از خونه بیرون.شب بابا بهم گفت ببینم مگه تو با اتوبوس میری مدرسه؟ دیدم خیلی ضایع است آدم دو تا کوچه اونورتر رو بگه آره با اتوبوس میرم!!!!منم گفتم نه! برا سوپره میخواستم چون همیشه میگه پول خرد بدین!!! و منم نیس همیشه پولام قلمبه است برا همون!!!!!خلاصه بساطی بود به خدا.
شوهرمون هم که دادن این عادت درست نشد که نشد.من اصولا اصلا نمیرم بانک حقوق بگیرم.یادمه مجرد که بودم حسابام میشد میلیونی تو بانک .چون بابا کماکان پول تو جیبی به این مزدور بدبخت میداد!!! البته قلم پای علی هم میشکنه اگه الان بخواد بره برام پول بگیره!!!!! مدل ما اینطوریه که چک های نازنین خودشون میرن بانک و همه پول ها مون رو اونجا جر جر میکنن شایدم قورت میدن و اگه کاری هم باشه با کارت برداشت میکنم!! ضمن اینکه آقامون مسئو ل پول چایی ما هم هستن هر روز!!!!خلاصه که علی طفلی هر روز سر دراور برام پول میذاره و منم از نگه داشتن پول تو خونه به مقادیر زیاد اصلا خوشم نمیاد و همه اینا یه کنار یه بانک خونگی هم در فاصله کمی از خودمون داریم و هر وقت گیر باشو مامان جون فوری به داد میرسه !!!.خلاصه که این علی هم یه وقتایی یادش میره و دقیقا این اتفاق باید همون روزایی بیفته که من همه پولام رو دادم مثلا یه چیزی خریدم و ته کیفم سوسک داره پشتک وارو میزنه!!!خب چقدر تلق تولوق کنم تا شوهره از خواب بیدار شه و به طور ماورا گونه ای حدس بزنه من احتمالا دارم گدا میشم تا دو ساعت بعدش!!!!!!ادیشب به علی گفتم راستی منو صبح یادت نره بدرقه کنی؟!!این یعنی موقع رفتن من کنار کیفم هزاری ها رو ردیف کن پسر!!!!!!اونم گفت باشه حتما.تو بخواب!!! تا آخرین لحظه بیدار بودن و احتمالن حیاتت هم باید فقط به پول فکر کنی تو آخه دختر؟!!!!!! صبح به هوای شیطونی و لقد کردن پاش اونم غیر عمدی!!!!!!! دو سه دوری از روش رد شدم دیدم نه!! انگار نمیخواد بیدارشه!!بعد گوشش رو گاز گرفتم و دم گوشش با صدای خیلی گوشنواز چند تا بع بع آبدار کردم!!! داشت میمرد از خنده اما بی شرف از ترس اینکه خوابش نپره اون چشماش رو باز نمیکرد از هم!!!!دیدم نه! انگار داره تاریخ تکرار میشه!!! یه نگاهی کردم دیدم خب به سر کار که میرسم اما برا خرید های هوسانه ام!!! شاید گیر کنم!!بعد آروم و بدبخت وار!! رام رو کشیدم و از خونه اومدم برون. علی هم خواب خواب بود.تا درو بستم دیدم از آیفون داره میگه بیا بالا ببینم!! تو هوای به این سردی داری بدون لباس گرم میری بیرون! خوبه تازه داشتی میمردی خیره!!!!منم اومدم بالا (لخ و لخ کنان البته!!) و دیدم بهم میگه کفشات رو در آر بذار بدم برات واکس بزنن این کفشای دیگت رو بپوش!!!دهن من باز و چشمام گرد گفتم از کی تا حالا از خواب میپری تا من با کفش واکس زده برم بیرون!؟ حالا از اون اصرار و از من مقاومت که اصلا دلم میخواد ژولی بولی برم بیرون!!!! تو چکار داری؟!! با بدبختی منو راضی کرده و تا کفشام رو در آ.وردم دیدم فوری در رو به روم بست و از پشت در هر و هر میخنده!!!!
فکر میکنین چه نقشه ای برام کشیده بود؟!!! پسره خیره احساس بابا نوئلی بهش دست داده و رفته پولا رو گذاشته تو پلاستیک و تو کفشام جاسازی کرده!!!(راستی گفته بودم شماره پام 40 یا به عبارتی قبر کودک !!!! می باشد و لا مصب کشتی بابای مارکوپولو هم توش جا میشه؟!!! خیب حالا گفتم!!) بعد دیده من صدای جیغ جیغ و خنده ام نیومد با دیدن پولا و شک کرده و از جا پریده که منو برگردونه تا شاهکارش رو ببینم!!! حالا تا پامو کردم تو کفش دیدم یه چیزی اون تو هست منم برگردودن و پول ها ریخت بیرون.در هم که بسته و دست من هم کوتاه !!!!! خلاصه از همون پشت در بهم گفت که صبح کله سحر بعد از چت با خدا!!!!! رفته اینکارو کرده و لامصب منم که همیشه اون کفش سیاهه رو میپوشم و از شانس این امروز صاف رفتم سراغ قهوه ای و اونم نزدیک بود تبدیل به قطب یخی بشه !!!!! بهش گفتم ای بیچاررررررررررررررررررههههه!!!! مگه من نبینمت!! بلاخره که با من تنها میمونی یه جا!!که در هم نداشته باشه!!!!
ترو خدا میبینین با چه ژانگولر بازی هایی اموراتم میگذره!!مشکل روانی من اینه که اگه پول دست خودم باشه به سه سوت خرجش میکنم ولی وقتی علی بهم بده اولا روش نمیشه کم بده و بعدشم(در ثانی) هر روز میده و در ثالث!!!! در ماه 10 برابر اونی که خودم فکر میکردم لازمم دار پول دار میشم!!!!
راستی خودم دست پیش بگیرم و زودتر بگم خوش به حال اونایی که روزی 1258100/54 میلیون پول توجیبی میگیرن !!! لطفا یاد آوری نکین!!!لطفا دل سوزانی نکنین!! لطفا پز ندهید و لطفا تو مال مردم هم نزنین!!!!
پ.ن.
خداییش منظورم از پست قبلی تشریح پتو و متکا و ..... !!!! نبود.خیلی پیش پا افتاده و ساده و بی منظور نوشته بودم.چرا اینقدر بی انصافین!!!؟
پیش پی نوشت:
نیلو جان ممنونم از کامنتت که نمیتونم تاییدش هم بکنم.ولی من فکر نمیکردم حیا رو یا فقط دو کلمه یهو میشه قورت داد!!!!!!!!!!!!کاش یکم ملایم تر لهههههههههههم میکردی!!!!!در همین راستا با اجازه دوستان چند تا از کامنت ها و جواباش رو هم حذف کردم که امیدوارم دوستان گلم به دل نگیرن.ترجیح دادم بیشتر عصبی نشم!!
شبها قبل از اینکه بخوابم کلی سوژه میاد تو کله ام واسه نوشتن ولی فرداش همش دود میشه و میره تو هود نداشتمون!!!!این علی مگه میذاره آدم یه روز به حال خودش از خواب بیدار شه!! پسره ساعت پنج و نیم صبح اومده تو گوش من هندز فری گذاشته تا من آهنگ گوش کنم و زودتر از جا برخیزم و برم دنبال یه لقمه نون حلال!!! حالا منم از اول صبحی تو مغزم برا هزارمین بار دارم این شعر رو میخونم و لا مصب بیرون بیا هم نیست!!ای خدا بگم چکارت کنه مرد که از در میندازمت بیرون میبینم یهو از پنجره هواکش حموم باز پیدات میشه!!!!!
با تو رفتم ....... بی تو باز آمدم... ... از سر کوی او... ......دل دیوانه
پنهان کردم...... در خاکستر غم....... ..آن همه آرزو.... .....دل دیوانه!!!
چه بگویم با من ای دل چه ها کردی........... تو مرا با عشق او آشنا کردی
پس از این زاری مکن......هوس یاری مکن...................... تو ای ناکام
دل دیواننننننننننننننننننننننننهههه!!!(با همین شدت خدا بیامرز وی...گ..ن میخوند !)
با غم دیرینه ام........به مزار سینه ام........بخواب آرام ........ دل دیوانه .........
برای شنیدن آهنگی که داره من دیوونه میکنه از کله سحر!! روی این کلیک نکنید.( چون حالا که لینک زدن رو یاد گرفتم اون لینکه رو گم کردم!!ای بخشکی شانس!!)
(((((( خب من هنوز بلد نیستم چجوری یه لینک رو به نام اینجا یا اونجا تغییر نام بدم!!اگه کسی میدونه( که میدونم نا مردا همتون هم بلدین!!) دست به کمر وا نستین!!یکی بیاد بهم یاد بده دیگه!! ))))))
بین متن نوشت: ۲۸/۸/۸۶
با تشکر از شاذه و حمید اقای عزیز که بهم یاد دادن.
ضمنا در راستای تجربه گرانبهای کاوه خان که فرمودند زندگی همین اینی یه که هست!! و نباید منتظر شد تا همه امکانات فراهم شه و اونوقت بگین از حالا لذت بردن ازش رو شروع میکنم میخواستم به عرضتون برسونم که ما هم داریم از لحظات ناب زندگی مستفیض میشیم.یعنی قراره که بشیم!
! حالا که به مناسبت تفلد امام رضا جون همه دارن میریزن مشهد ما هم تصمیم داریم دو روزه بریم شمال!!! (ای تف تو روت با این سفر های از قبل برنامه ریزی شده ات صمیم!!!)البته یه روزش رو که تو راه رفت و برگشتیم واحتمالا اون یه روز دیگه اش رو مجبوریم بریم یه اتاق تو یه مهمونخونه بو گندوی فکسنی بگیریم و فقط آسه بریم لب دریا و اسه برگردیم!!چون اگه چشم فامیلاشون به ما بیفته که اومدیم شمال (ساری)و همه رو دو دره کردیم و دیدنشون نرفتیم مادر شوهر گرامی دیگه عروسی به این نازنینی به چشم نخواهد دید و باید بیاد با اشک چشم!!! تیکه های باقیمونده منو بریزه تو فرغون ووببره یه جا چال کنه!!!!!!!!!! قضیه هم از این قراره که این پسره 2458900014/8365 سال پیش فارغ التحصیل شده و انگار نه انگار که باید بره تصفیه حساب کنه و مدرکش رو بگیره و حالا که اداره صنایع فوری فوتی مدارکش رو باید بازرسی!!! کنن آقا یهو یادش افتاده و ما قراره جمعه با بقچه بغل بریم دم در دانشگاه که هم من یه کاسبی بکنم صبح جمعه ای وو هم ایشون به کاراشون برسن!!!! خدایا کرمتو شکر!!!! ناشکری نمیکنم ها!!ولی رو درواسی که نداریم قربونت!!ندادی ندادی وقتی هم که دادی دم نداشت!!!!!
آقا این مادر شوهر گرامی بنده چه چیزایی که بعد از یه عمری عروسشون بودن حالا رو میکنه!!!البته رو شدن این قضیه منتهی میشده به مطلقه شدن ایشون و اینکه الان نه پدر شوهری در کار بوده و نه شوهری!!! ایشون میفرمودند که دخترم!! اون موقع عا که این ماشین خارجکی ها( همون غیر پیکان منظورش بوده ) تازه اومده بودن من و این عطی یه شب ساعت 9 میخواستیم برگردیم و هر چی واستادیم تاکسی نیومد.بعد یه دونه از این ماشین خوشگلا اومد و جلو پامون ترمز کرد و ماهم گفتیم ملک آباد!! بعد دو تا مرد قلچماق هم توش نشسته بودن و یارو هی از تو آینه ما رونگاه میکرده.به مقصد که میرسن اقایون دلشو ن نمیاد از این دو تا دل بکنن و درها رو قفل مرکزی(آره؟ همینه دیگه!) میکنن و اجازه نمیدن اینا پیاده شن!! بعد ایم مادر شوشوی ما هم که خیلی ترسو تشریف دارن و اصولا تا سر خیابون هم تنهایی نمیر و باس آقاشون اینا همراهیشون کنن رو میکنن به آقاهه و ازش خیلی جدی!!! میخوان که نگه داره وگرنه اونام خودشونو پرت میکنن پایین!!(چه قدر نخ نما!!)و بعد آقاهه نگه میداره و با تردید و یواش یواش درا رو باز میکنه و فقط یه حرفی میزنه بهشون که بعد از اینهمه سال تو گوش مامان جون ما مونده: آخه خانم جان!!! این ماشین کجاش به مسافر کش میخورد که سوار شدی؟ نه!! یعنی فک کردی ما برا دو قرون سوارتون کردیم؟ شانس ما رو!!!!
و بعد مامان جون تا یه هفته به افاضات اون مردک فکر میکرده و اینکه آخه چرا اونا باید سوار همچون ماشینی(دقت کنین حداقل 15 سال پیش!! اونم مشهد!) بشن! و خب معلومه که به اقاشون اینا هم هیچی نمیگن!! ولی خدایی چه کارا میکنن مردم! من الانش سوار پرایدش نمیشم چه برسه به چیز دیگه و خیلی هم مواظبم خدای نکرده آ دم ناجوری نباشه راننده همون تاکسی هم!! بعد میگن چرا اینقدر دزدی زن و دختر مردم زیاد میشه!!بازم خوبه سر از باغی ماغی جایی در نیاوردن!!
پ.ن.
ترو خدا مواظب خودتون باشین. زمونه بدی شده مادر!!
من کماکان دارم با بچه های کلاسم حال میکنم.
راستی گفتم اون کلاغه آخرش رو سر خودم هم شاشید!!! البته از اون نظر نه ها!!!بنده خودم خودمو چشم کردم و به سلامتی یهک کیلو به وزن استخونام اضافه شد!!! حالا دو روز ماکارونی خوردیم این شیکم بی جنبه همه زحمت هام رو داد رفت!!!اینم که میبینین منم دارم میدوم و قابلمه ماکارونی هم دنبالمه!!!! البته عاقلان دانند!!
میگم شماها هم نمیدونستین که این شیر های مدت دار رو تا قبل از باز کردنش میشه نگه داشت قریلیون ماه و بعد که باز کردین درش رو باید زود مصرف شه!؟!! چه گاو بی جنبه ای بود!!بعد یه ماه شیرش گوله گوله شد تو یخچال!! حتی نتونستم کیکش کنم بدم این پسره بخوره!!!یکم از این شیطونی بیفته حداقل دو روز!!
پیش پی نوشت!!!!(اینا رو بعدا اضافه کردم!!)
بعضی ها تعجب کردن و گفتن اصلا این ریختی شعر گفتن به من نمیاد!!عرضم به حضورتون که من ید طولانی دارم در بعضی کارا(که البته تو یکی از کامنت ها هم به حلزون گفتم عمین امروز!!)
بینین!من از بچگی یه عادت خیلی مسخره داشتم و اونم تبحر در بازی تغیر سریع احساسات بود با این سهیل قلمبه!!من و اون موقع هایی که مامان میرفت دنبال پروانه ساختمون(بد مصب همه کاراش مردونه بود!) و بابا هم سر کار بود و تو خونه تنها بودیم دو تایی میشستیم روبروی هم و یه ساعت قرمز هم میذاشتیم جلومون تا تایم !!رو بگبره برامون!!بازی اینجوری بود که اول چند تا جک خنده دار(لوس به معنی واقعی الان که فکر میکنم!!)برا هم تعریف میکردی مو به زور و الکی الکی خودمون رو میکشتیم از خنده!!بعد یهو میگفتیم استارت!! و بازی اصلی شروع می شد:هر کی تونه در کمترین زمان زودتر اشک خودش رو در بیاره و صداش هم درنیاد که بفهمه طرف که اون چی گفته با خودش برنده بود!!جایزه هم پول توجیبی یه هفته بازنده بود که حسابی میچسبید!!!! این سهیل خپل هم همیشه بازنده بود.یه بار اومد پیشم و خودشو کشت تا بهش بگم من چی میگم با خودم که یهم اشکم میریزه و اون حتی چشماش خیس هم نمیشه!؟ منم نامردی نکردم و بهش گفتم تصور میکنم مامان و بابا و تو وسپهر و صبا رو دزیدن و کله همتون رو بریدن و به من میگن باید بذاری لای سادویچ و بخوریشون!! و بعد این برا گرم کردنمه سهیل جان!!اونوقت روضه هایی که سر خاک همتون میخونم بخش اصلی ماجراست.و تو باید انقدر تمرین کنی تا بتونی یاد سر بریده امام حسین بیفتی !!!!!!!و بابا رو تصور کنی که آخرین لحظه فقط میگفنه سهیل پسرم به من یه قطره اب بده و اون نامردا هم خاک میریختن تو دهن بابا!!! و تو همش گریه میکنی که نه !نه !! بابا !ترو خدا نمیر !! الان آب میارم برات!!(حالا فک کنین که سهیل بیچاره فقط ۱۰ سالش بود!!) و یهو مامان رو بیارن جلوت و اون بغلت کنه و بگه عزیز دلم!!بعد تو کی میخواد همه گردوهایی که تو جامیوه ای قایم کردم رو پیدا کنه و بخوره و صداش رو هم در نیاره!! و .... داشتم میگفتم که دیدم این پسره خنگ زار زار شروع کرد به گریه کردن!!!! و دو سه شب بعد دیدم مامان خیلی نگرانه!!! نگو پسره خل تو خواب همش کابوس میدیده و یکی دو بار هم خودشو خیس کرده و مامان داشت فک میکرد مشکل سعهیل چیه و نمیدونست دختر مظلوم و آرومش این آتیشا رو سوزونده!!!یادمه هر وقت بابا تشنه اش می شد این سهیل مثل جت میپرید برا بابا اب میاورد!!!! خلاصه مه اولا من خودم خیچ وقت از این مدل فکرا نمیکردم بلکه همش فقط بابابزرگم رو میکشتم تو خیالم و صحنه گریه کردن بابام رو تجسم میکردم و فورا خنده ام میگرفت!!که بابای خرس گنده من برا باباش گریه کنهو چون من ر وقت میخندم از چشمام اشک میاد این پسره باور کرده بود که من گریه میکنم!!!!خلاصه که عزیزانم!!!من از بچگی مشکل شخصیتی داشتم و شوما متعجب نشین چون ممکنه فردا یهو ببینین اینجا تبدیل شده به وبلاگ عزاداران امام!!!از ما گفتن بود!!!!
آقا این ترم یه کلاس دارم توپس!! آی بچه های با حالی هستن اینا.بر عکس دو ترم قبل که پدر اشکای منو در آوردن اون بچه های خدا نبخشیده اش!!! بس که یخ و تنبل و بی حال بودن!! به جاش اینا کلی چلچلی میکنن و میشه چهار تا حرف ممنوعه هم زد براشون و زود نمیرن تو کف دست مدیر بذارن!! منظورم از ممنوع هم تا حدیه که رابطه معلم شاگردیمون حفظ شه ها!! خیلی اونورتر نمیرم.خدایا شکرت.
ضمنا یه شاگرد دارم که سوپر وایزر گفت پدرمون رو در آورده بس که بی خیاله و تو کلاس ماست کیسه میکنه!! منم از در اونوری وارد شدم و انقدر باهاش گفتم و خندیدم که پدر سوخته دیگه آروم نمیشه و گوش آأدم رو کر میکنه.میگم چقدر رفتاری که با هر کس دارم براشون جالبه؟ من اصلا به اون دختر نشون ندادم قبلا با سوپر وایزر در موردش حرف زدم و برداشت اول خودم رو ازش یه دختر شاد و فعال و با سواد جلوه دادم و خب اونم متعجب از اینکه من مثل بقیه فکر نمیکنم خیلی خوب تو نقش جدیدش رفت!!انقدر از پیش داوری های اینجوری بدم میاد!یعنی چی من هنوز سر کلاس نرفتم میان ذهنیت منو به یکی منفی میکننن؟ که گوشی دستم باشه و وارنینگ های لازم رو همون اول بهش بدم؟من که کار خودم رو میکنم و تلاشم اینه خاطره کلاسام برا بچه ها خاص باشه.حالا فک کنین چند سال پیش یه شاگردی داشتم که تو کلاسشون فقط مونده بود با بچه ها برقصیم!! مدیر اونجا چند بار اومد پشت در ببینه چه خبره اینجا!!همه هم بزرگسال بودن ولی یه بازی هایی میکردیم و شعرایی میخوندیم که ترکونده بود دیگه!!همشون هم خوب یاد میگرفتن.من خیلی نمایش و مسخره بازی رو دوست دارم تو کلاسام.البته مسخره بازی ظاهر کاره و تو این نمایش های کمیکی که داریم خوب موارد رو تو کله هاشون فرو میکنم تا هیچ وقت اون درس یادشون نره.خلاصه منو تصور کنین که تو اون کلاس فوق العاده شیطونی میکردم و با بچه ها هر و کر داشتم و صمیم رو هم در محل کار تجسم کنین که خیلی عصا قورت داده و سنگین رنگین کار میکنه!! بعد باز تصور کنین شدم راهنمای یه سری دانشجو و قراره ۴ سال کارشون دست من باشه و یهو یکی از اونا صاف از دانشجویای همون کلاس کذایی از آب در میاد و منم به روی خودم نمیارم که چه غلطایی میکردیم تو اون کلاس!!!بیچاره دختره مونده بود اینو باور کنه یا اونو و هر وقت منو میدید با دوستاش پچ پچ میکرد و بلافاصله چشم های گرد شده به من خیره میشد!!!خب من که نمیتونم همیشه اینجوری باشم که!!هر فضایی مدل خاص خودش رو میطلبه از من!!البته تو بعضی کلاسام هم بوده که هاپوی آقای پتیول شدم و بچه ها خیلی حساب میبردن.تو همون کلاس های خنگول بازی هم بچه ها هوای کار دستشون هست و خیلی حد رو نگه میدارن.
میدونین چی من براشون جالبه؟اینکه مثل معلم های دیگه مغرور نیستم و پیف پیف نمیکنم و نمیخوام معلوماتم رو به رخشون بکشم.چون همهیشه ادونس دارم با بچه ها و اونان وقتی میبینن من راحتم زیاد کل کل نمیکنن و نمیپیچونن!! ضمن اینکه خودم اینجوری راحت تر خودم هستم و فیگر هم نمیگیرم براشون!!خلاصه که امیدوارم تا آخر ترم همین جوری بمونن و زرتشون در نیاد!!!
پ.ن.
من هنوز منتظرم از تجربه هاتون بنویسین!متاهل ها اولویت دارن!! مجرد ها هم بیان خوشحال میشیم!!
نظراتتون در مورد شعری که گذاشته بودم خیلی برام قشنگ بود.یه جورایی شوکه شدم.اصلا فکر نمیکردم به نکات ریزش که خودم خیلی برام خاص نبود اینقدر توجه داشته باشین.قول میدم شعر بعدی ه شیش و چهار باشه.از لطف و راهنمایی همه ممنون.
یه عمو دارم که خیلی باحاله.از من 7 سال بزرگتره .خیلی هم بچه مامانی و لوس بود اون موقع ها.یادمه منو یه روز برد تو اتاقش و گفت بشین شعری که واسه مامان بزرگ(مامان خودش دیگه!!) گفتم رو برات بخونم.خب پدر این عمو م بابابزرگ من نبود و به عبارتی از همسر دوم مامان بزرگم بود و قاعدتا رگ شعری رو از فامیل پدری به ارث نبرده بود.(بابایی من یکی یدونه بوده!)منم خیلی مشتاق بودم حالا که اون فهمیده من شعر میگم خودش چی بارشه!!ابن موضوع برمیگرده به موقعی که 15-14سالم بود.خلاصه دیدم یه شعر خیلی معمولی آورد و خوند و کلی هم خودش حال میکرد باهاش.من تشویقش کردم و چند تا ایرادی که به نظرم تابلو بود رو گفتم.در اصل نوشته عمو فقط یه نثر آهنگین بود و شعر حساب نمی شد و حالا اونم گیر داده بود که غزل گفته!! هفته بعد که رفتم (آخه من تابستونا اکثرا خونه مامان بزرگ و به هوای عمو میموندم.) دیدم یه برگه در اورد و گفت شعر جدیدم رو شنیدی؟ برام خوند و چشمام سیخ شد بس که قشنگ و بی عیب و عالی بود.یه ذره بیشتر البته شک کردم ولی گفتم تو از دفاع..م..ق..د..س... هم حالیته که شعر گفتی؟ خودشو باد کرد و گفت ما رو دست کم گرفتی صمیم؟ نکنه هوس کردی یه خوراک لوبیا درست کنم که تا صبح همسایه ها نتونن بخوابن از دستت!!خلاصه نشون دادم که خیلی خوبه و منم باور کردم ولی رفتم تو نخش ببینم واقعا قضیه چی بوده!! یه روز که نبود رفتم تو اتاقش و با ترس و لرز مجله ها ش رو زیر و رو کردم دیدم خیر.بخش شعر ندارن هیچ کدومشون.نا امید شدم ولی تو ذهنم موند تا سر وته قضیه رو در بیارم.خلاصه گذشت تا چند ماه بعد که خیلی اتفاقی دیدم یه مجله قدیمی افتاده زیر روزنامه هایی که تو تاقچه اتاق عمو پنهان شده بود.باز کردم ببینم چی توشه که نذاشته کنار بقیه!! دیدم همش از جبهه و جنگ گفته خواستم ببنددمش که یهو یه مطلب خیلی جالب دیدم.هر چی فکر کردم کجا خوندمش یادم نیومد.یهو دیدم ای دل غافل!ّ!اینکه همون شعرع است منتها به اسم یهشاعر دیگه!اونم کی ؟ عبد.....الجبار ..کا..کا...یی که خیلی هم معروف بود.نا مرد عین همون رو کپی کرده بود به من گفته بود خودم سرودم!! البته من هیچ وقت به روش نیاوردم ولی یه بار به شوخی گفتم راستی از کاکا عبدالجبار چه خبر؟!! نگرفت منظورم رو .چون احتمالا اسم شاعر اصلی رو حتی ندیده بود یا یادش رفته بود.
اینا رو گفتم تا بگم به جون خودم اون شعره مال من بود و یه وقت کسی فکر بد نکنه!!
واقعیتش تا حالا برا علی حتی یه شعر هم نگفتم و اون تا مدت ها اصلا نمیدونست من یه چیزایی بلغور میکنم برا خودم!! دو هفته پیش دفتر شعرم رو آوردم و بعضی هاش رو خوندم براش.یعنی دفتر رو دید و من مجبور شدم روش کنم دیگه!! و وقتی ازم پرسید چرا این چشمه خروشان!!! به اون که رسید خشک شد!! حرف دلم رو زدم: کلمات اونقدر حقیر بودن برای احساس من به تو که ترجیح دادم اوج احساسم رو به کلام آلوده نکنم ......
دیشب با مامان رفتیم الماس...شرق.... تا برا جهاز سهیل!!! رو متکایی بخره.اگه بهتون بگم چیا واسش خریده باور نمیکنین.حداقل بهتره رسم مشهدی ها رو بدونین بعد قضاوت کنین.اینجا در بیشتر خونواده ها بیشتر وسایل رو دختر تهیه میکنه و فقط سرویس چوب (تخت و کمد و دراور و ...)و سیستم صوتی با پسره . البته هستن کسانی هم که همه جهیزیه رو خونواده دختره میده یا اینکه زرنگی میکنن و گاز و یخچال رو هم میندازن گردن پسر.خلاصه در مورد خونواده ما تلویزیون و چوب رو علی خرید و بقیه رو مامان اینا.(به عبارتی بنده خودم پولش رو سلفیدم چون نظر خودم برام مهم بود و نمیخواستم کسی برام زندگی درست کنه!!) حالا این سهیل خان از نوع دومش گیرش اومده یعنی همون اول گفتن خودمون همه چی میدیم و شما فقط سرویس چوب ولی الان که یه مدت گذشته داداش جون ما خودش باید همه رو بخره البته غیر از وسایل اشپزخونه و اتاق خواب که خانومش اینا تهیه میکنن. من همیشه به سهیل میگم تو میخوای استفاده کنی پس بهتره همکاری کنی تو تهیه وسایل زندگیت با اونا.فردا هم قدرشون رو بیشتر میدونی.(البته بسی از تیز بازی های نامزد 18.5 ساله اش خوشمان آمده است!!!)مامان من هم هول برش داشته و نمیدونین چیا که واسه این پسر نمیخره.سرویس تفلون از ترکیه!!!! آورد براش. سرویس و جا قاشق چنگالی استیل-ست رو تختی اتاق خواب-تشک و پتو و رو تختی جدا و کوسن و رو متکایی چند دست و متکا لایکو (از این سبک ها!) و سرویس پیرکس و تزیینی و ساعت !!!! و قند و روغن و شکر وچای و کیسه برنج و .... اینها همه به غیر از یخچال و گاز و ماشین لباسشویی و فرش و رسیور و سیستم صوتی و مبلمان وسرویس چوب و ایناست.خدا بده شانس!!!.یه وقتایی صبا غر میزنه که تو چرا این چیزا رو میخری؟مگه نباید با سلیقه خودشون برن بخرن؟ و مامان ناراحتیش رو عملا نشون میده که من خودم پولشو میدم و دوست دارم برا پسرم بخرم و کاری با بقیه ندارم. و بچه دیگه ای هم ندارم که براش نگه دارم .حتی پلوپز جهاز خودش رو که مارک خیلی خوبی بود و نسبتا نو هم نگه داشته بود رو گذاشته برا اون. انقدر حس خوبی داره وقتی همه اینا رو میچینه. خدایی سخته تهیه همه وسایل زندگی برا یه پسر جوون بی تجربه.خلاصه مامان تشخیص دادن رو متکایی های قبلی یک جفتش ست نیست و باید بره دوباره بخره.ما ر.و هم لخ و لخ کشوند دنبال خودش تا علی جونشون نظر بدن !!!شانس ما رو باش.داماد عزیزتره انگار!خلاصه یه جفت آبی سفید ساتن خوشگل جینگولی خریدیم و مامان گیر داد اوندفعه که اومدیم خرید یه پسره فروشندهه بود که خیلی خوشگل میخندید و با منم خیلی شوخی میکرد و مهربون بود!!از اخلاقش خوشم اومده و میخوام بهش بگم هنوز یادم مونده برخورد خوبش!!ما رو میگی؟ هر کار کردیم نتونستیم راضیش کنیم یه مثقال آبرومون رو حفظ کنه.این مامان من خیلی ر یلکسه!خلاصه شانس آوردیم مغازهه جمع کرده بود و شده بود وسایل تزیینی.بعد دیدیم به مناسبت تولد حضرت معصومه جشنه و برا خانم ها قرعه کشی هم بود.علی رو مجبور کرده بره اسم اون رو بنویسه و کلی هم سفارش میکرد که حتما بگو من دامادشم تا خوشش بیاد مجریه و من بیام رو سن ازت تعریف کنم!!!!!!!!!!خلاصه اسم ها رو خوندن و این مامان خوش شانس ما هم برنده شد به قول خودش اولین باری بود که چیزی میبرد تو قرعه کشی!!!!!البته اونم به خاطر این بوده که دست علی جونش سبکه!!!!!.یه ظرف کریستال خارجی خیلی شیک که 12-10 تومنی میارزید و از این گداها بعید بود که همچون جایزه هایی بدن!!خلاصه که مامان اصرار داره که اونو بده به علی جونش تا برا عیدش من توش شکلات بریزم اقا نوش جان کنند!!!!! ما هم که زرششششششششششک!! ای خدا نمیشد من شوهر این علی بودم ؟!!
من به دنبال تو و در بدر بوی تو ام
تو به دنبال هوای نفس آن دگری
من همه محو دو چشم سیه فتنه گرت
تو خود اما شده صید قفس آن دگری
من نجیبانه به پاکی تو می اندیشم
و تو امشب شده غرق هوس آن دگری
زیر رگبار سیاه مژه گانت خیسم
دلت آمد که شوی همنفس آن دگری؟
دگر از من بجز آواره ای خاموش نماند
می چکد حس من از حنجره آن دگری
تاب بی تابی تو نیز ندارد دل من
تو به مهتاب شدی زنجره آن دگری
من فرو ریخته> دیوار بلندی بودم
تو شدی تکیه گه و پنجره ی آن دگری
شب و تنهایی و قاب تو و بی تابی من
دل من سرد و تو گرمی ی شب آن دگری
من همه درد و تب و داغ و غم اندر دل خود
تو همه غرق نشاط و طرب آن دگری
پشت پرچین شب امشب شکند گریه مرا
شوکران باد به کام و به لب آن دگری......
پ.ن.
۱-ممنون از ((همدل )) عزیزکه ازم خواست شعرم رو اینجا بذارم.
۲-سه بار قافیه رو عوض کردم که چون شعر برا خوندن قراره تنظیم بشه و طولانی هست خیلی شنونده رو اذیت نمیکنه.(خواستم بدونین از دستم در نرفته و عمدی بوده!)
۳-خیلی دوست دارم نظرتون رو بدونم.
۴-وصف حال خودم نیست!!!!!!!!!!!!!!! من خیلی راحت نقش و حس میگیرم.نگران نشین یه وقت!!
بازی وبلاگی پیشنهاد دادم به همتون.(((حداقل ۵ رفتار که طی زمان تونستین عوضش کنین و ۵ تجربه که بدست آوردنش خیلی هم اسون نبود براتون))
منتظرم ها.اگه کسی از قلم افتاد شرمنده ولی حتما بنویسه که خیلی منتظر خوندن نوشته هاتونم.منم بی خبر نذارین اگه اجابت کردین!!
توی راه فقط یه فکر جلو چشمم میرقصید:یعنی میشه؟!چجوریه قیافش؟ مهربونه یا بد اخلاق؟ میتونه کار کنه باهاش ؟ یه وقت خجالت نکشم!!رسیدیم و زنگ خونه رو زدیم.یه آپارتمان خیلی شیک و زیبا با راه پله های موج دار خوشگل که همه جاش گلدونای سبز بود و قاب گل های زیبا.بوی رفاه و خوشبختی و گرمی میداد خونه.درو که باز کرد نتونستم نخندم.نمیدونم چرا همینجوری خنده ام گرفت.سلام و احوالپرسی کردیم و تعارف کرد بریم تو.اول فک کردم شاید یه شرکت یا دفتر کاره.ولی با دیدن جاکفشی بیرون در شک کردم.پرسیدم میتونم با کفش داخل شم که با خنده گفت لطفا کفشاتونو در آرین.خدا رو شکر کردم که جوراب کرم نو ام رو پوشیدم.خدایی جوراب قبلی شده بود کیسه سیب زمینی ولی چون خوش پوش بود دل نمیکندم ازش.خلاصه تا چشمم به رنگ های گرم کرم و نارنجی مبل تپل و شیک وسط هال افتاد و سرامیک های کرم و براق کف رو دیدم دلم خیلی هوس این مدل خونه کرد.خونه دوبلکس و شیک با آدمایی شیک و راحت و ریلکس.ما رو به داخل اتاق خودش راهنمایی کرد و وارد شدم.بیشتر به اتاق یه دختر 20 ساله عشق هنر میخورد تا یه خواننده اونور آبی..عکس بزرک فرهاد و فرامرز رو دیوارش بود و نقاشی های سورر ئال روی دیوار خیلی چشمم رو گرفت. منتظر من نبود برا همین رفت و یه صندلی اضافه آورد.تا نشستیم از خودش گفت و گرم و صمیمی حرف زد.دلگرمیم به علی بود که کنارم نشسته بود ولی اونم یه ذره تو محیط جدید معذب به نظر می رسید.وقتی گفت بخون خنده ام گرفت و گفتم ایشون قراره تست شن نه من با این صدای آکرو مگالی سرما خورده ام!!دو ساعتی که اونجا بودیم مثل برق و باد گذشت و وقتی با علی تو ماشین شیک آژانس نشستیم دستام گرمی دستاش رو حس کرد و نگاه گرم علی رو صورتم پاشید.استادش وقتی فهمید اهل شعر هم هستم پیشنهاد کرد یه قطعه خوشگل بگم تا فردا سر کلاس روی اون با علی کار کنه .منم تو خونه سه سوته و یکربعه یه شعر سرودم که علی شاخاش سیخ واستاد!!بهه! ما رو دست کم گرفته بود اقا!!حالا قراره اون بره کلاس آواز و منم دست دوم درساش رو یاد بگیرم تا به قول علی خوشگل تر قار و قار کنم براش!!! حالا هی بیا شوهر پرورش بده واسه روز مبادا!! آخ یه سوالای خفنی هم پرسیدم که طرف فقط میخندید : من: ببخشید! لازمه آدم بره تو کوه داد بزنه تا صداش باز شه؟!!!!!(ای خاک تو بالا خونه ات صمیم با این سوالت!!اینا رو علی نگفت ها! چشماش گفت!!) ایشون هم خندید و گفت نه صدا با تمرین معمولی هم باز میشه ولی باید خجالت آدم بریزه که کوه و بیابون چون کسی نیست و آدم راحت تره معمولا بد نیست ولی نمیخواد جیغ بزنین!!!!
****************************
صبح کله سحر بیدار شدم و رو عادت دست کشیدم رو علی !ولی ملافه سرد بود و خبری ازش نبود.یعنی کجا رفته کله صبح!؟ جمعه هم نیست که بگم رفته حلیم بخره.پس کوشی این پسره؟!با صدای خروسی صبحم گفتم بوبوییییییییی کجایی؟!!(نی نی گونه بابایی گفتنه!!) دیدم صداش نیومد.چراغ سرویس بهداشتی هم خاموشه پس کجاست؟ بلند شدم و دیدم جا تره و تربچه نیس.نگو صبح زود زده بیرون تا شب زودتر بیاد و به کلاس برسونه خودشو.از پشتکارش همیشه خوشم میومد.از انگیزه اش برای شروع هر کار و تموم کردنش .از حس راکد نموندنش.از شیطنت هاش .این آدم یه وقتایی هم میشه که از دستش میخوام موهامو لاخ لاخ بکنم ولی نمیدونم چیه تو نگاش که غیضم رو قورت میدم و سعی میکنم آروم به نظر برسم.کلا آرامش این فرد منو خیلی آروم میکنه.من قبلا اگه کسی سوار تاکسی میشد و لفتش میداد تو پول دادن کلی حرص میخوردم و میگفتم مرده انگار یه دقیقه زودتر پولشو آماده کنه و ملت رو منتر خودش نکنه!!ولی.....
1- الان دارم یاد میگیرم درک کنم مردا جیباشون مثل کیف ما رو پاشون نیست که سه سوته زیپش رو باز کنن و عادت دارن کیف پولشونو جیب پشت بذارن و فکر میکنن خیلی زشته آدم به زور بغل دستیش رو له کنه تا پول از جیبش در آره و مثل آدم میتونه صبرکنه تا پیاده شه و بعدش اگه پول خورد پیدا نکرد خیلی آروم و جنتلمنانه اسکناس دو هزاربی بده به طرف و لبخند هم بزنه و اصلا در این جور مواقع دلش به حال زنایی که دارن از حرص میمیرن و با غیظ نگاش میکنن میسوزه و کباب میشه!!
2-من دارم یاد میگیرم وقتی حاضر شدم و منتظرم و ماشین هم پایین هی بوق میزنه دیدن آدمی که خیلی آروم جلوی آینه آخرین تلاشش رو برا مرتب نگه داشن موهاش با ژل میکنه رو ببینم و جلوی سکته کردن خودم رو بگیرم.البته نود درصد مواقع برعکسش اتفاق میفته و من سکته میدم شوهره رو!!دروغ چرا؟!!ولی دارم یاد میگیرم غر زدن و بدو بدو کردن هیچ فرقی به حال من نمیکنه و فقط خودم عصبانی میشم و بس!!
3-من دارم یاد میگیرم وقتی یه لباسی رو اتو کردم و آماده گذاشتم و صاحب اون لباس از رنگش خوشش نمیاد و فکر میکنه اسپرتی راحت تره تو یه مهمونی رسمی !سرم رو به دیوار نکوبم و دهنم کف نکنه!!خیلی راحت دو دقیقه دیگه صبر کنم تا خودش لباس مورد علاقه اش رو اتو کنه و بعد آروم آروم بپوشه و دست منم محکم بگیره تو دستاش و لبخند بزنه با هم از خونه بریم بیرون.
4-من د ارم یاد میگیرم خیلی التماس نکنم عکس دو نفری بگیریم چون اون ترجیح میده با گرفتن عکس از من به تنهایی، یه خاطره قشنگ رو برا خودش موندگار کنه و با دیدن جای خالیش تو عکس نه تنها ناراحت نشه بلکه از اینکه هنرش رو برا ثبت حضور من در عکس صرف کرده به خودش افتخار کنه. و من با دیدن اینا هی غر نزنم که چرا من همش باید تکی عکس بگیرم و تو پشت دوربین باشی و اونم بخنده و بگه خوش عکس نسیتم.میدونی که!و تازه خیلی جواد بازیه که همیشه آدم تو عکسی که میگیره حضور باشه و خیلی وقتا قشنگی یه درخت طلایی تو پاییز بدون حضور یه آدم قشنگه و بس! و من بگم همش بهانه است تا از من سو استفاده کنی و رو عکسای کچل من اوستا بشی.!!!!!!!!
5- و من دارم یاد میگیرم وقتایی که خسته ام نپرسم شام چی درست کنم چون جوابم حتما هیچی خواهد بود و اون کسی نیست که یا گفتن اینکه چقدر گرسنه است غذایی رو بخوره که خستگی و عشق رنگ باخته تو مزه اش تابلو باشه.من دیگه نمیپرسم و خودم رو خسته نشون نمیدم و یه غذای ساده حاضر میکنم و کنارش میمونم تا تمومش کنه و حین خوردن گوشها و گونه اش رو نوازش میکنم تا به جونش بشینه .
6- من تازه یاد گرفتم آدم شم!!و از فرشته بودن(آره جون خودم!!) به این درجه سقوط کردم!!آی کجایی مجردی که همه خودشونو باهات مچ میکردن ولی الان این تویی که باید زور بزنی تا تربیت جدید ی به خودت هدیه کنی !!خدا دهاد از این فرصت ها برای تغییر بعضی عادتها!!
دایره زندگی و روابط من خارج از محیط کاری تقریبا محدوده و به رفت و آمد با خونواده همسر و خودم و چند تا دوست و آشنا اونم مواقع خاص محدود میشه. البته یکی از دلایلش اینه که ما هنوز ماشین نداریم و من خودم با وسواس خاص فکر میکنم آدم وقتی با یه عده میره بیرون ممکنه سر بارشون باشه و تازه باید خر صاحب خونه (صاحب ماشین !!) هم باشه .البته بنده خدا ها اصلا اینجوری نیستن ولی اکثر بیرون رفتن های من و علی محدوده به قدم زدن دست تو دست و تو پارک نشستن و مردم رو دید زدن و نظر دادن راجع به چیزایی که میبینیم و کلی خنگول بازی دیگه هم این وسط هست البته. خیلی هم وسواس داریم که یا تیپ فکری خودمون رفت و امد کنیم.دیروز علی میگفت ما اینجوری که پیش میریم خیلی خودمون رو اذیت میکنیم .ما باید با آدم های بیشتری رابطه داشته باشیم و انعطاف پذیری خودمون رو ببریم بالا .منم دیدم داره راست میگه این یه بار رو استثنائا!!فک کردم برم کی رو تور کنم بیاد باهام دوست شه.خب اگه دوستای وبلاگی اینجا در دسترس بودن و من به خاطر تجربه بدی که داشتم نمیترسیدم (که فعلا بماند!) خیلی دوست داشتم با خیلی از شماها رفت و آمد کنم که خب شده یه رویا نه واقعیت. علی پیشنهاد کرد حالا که انقدر معلم نقاشیم دوست داره بیشتر از من بدونه منم یکم سر کیسه دلم رو شل کنم و باهاش گرم بگیرم تا آینده بچه مون تا چند دهه بعد که قراره بیاد دنیا!!(انگار تخم دایناسور قراره بذارم من!!) لبریز باشه از انواع دوستان خانوادگی موسیقی دان و خواننده و رقاص و نقاش و هنر مند هم اضافه شه بهش!! ترو خدا میبینین از شکم سیری به چه چیزایی فک میکنن بعضی از آدما!!!!
داشتم فک میکردم که چقدر ماها خنگ و بدبخت بودیم اون موقع ها که میرفتیم مدرسه.من 75 دیپلم (همون پیش دانشگاهی ) گرفتم و الان که دید بچه ها به درس و مدرسه و رفتار مسولین مدرسه و بعضا بی خیالی هاشون رو میبینم دلم به حال خودم میسوزه.ناظم مدرسه ما که یکی از مدارس مثلا با کلاس منطقه بالای شهر بود هر روز به جوراب سفید!!(فک کن!) ماها ایراد میگرفت و به معنی واقعی پاچمون لای دندوناش گیر میکرد.یه سوت هم گردنش بود که من چند بار هوس کرده بودم هلش بدم و سوتش رو بدزدم ازش .ناخن دختر 17 ساله رو نگا میکرد زنیکه.ما هم چند نفری دور هم بودیم که خیلی تابلو میشدیم یه وقتایی .من همیشه نقش تشک خوش خواب رو داشتم و بچه ها نوبتی مینشستن رو پاهام و برا هم از اون ارتفاع!!!!جوک میگفتن .تازه خیلی هم سر اینکه رو اون تشک نرم و راحت کی بیشتر بشینه دعواشون بود.یا معلم بدبخت زیستمون رو که یه زن چاق و خپل بود و همیشه تو آزمایشگاه زیستمون تنهایی مینشست برا خودش ،پخخخخخخخخی میترسوندیم یا تو ازمایشگاه تشریح زیست ،قورباغه بدبخت رو که قرار بود تشرح شه رو ول میکردیم زیر میز و بچه ها با جیغ ساختمون رو رو سرشون میذاشتن...یا مثلا یه روز معلم ریاضی نیومد و چون سر و صدا میکردیم همه رو مثل ببعی تو سوز زمستون ریختن تو حیاط مدرسه و گفتن راه برین و درس بخونین برا خودتون.ما هم رفتیم از تو کمد توپ بسکتبال رو کش رفتیم و بچه ها رو جمع کردیم و شروع کردیم ناشیانه رو برف و یخ ها بازی کردن که یهو یکی از این بچه سوسول ها(که موهاش از زیر مقنعه چونه دارش همیشه بیرون بود و سوسولیش هم فقط در همین حد بود!!) با مخ خورد زمین و یهو غش کرد.ما رو میگی!؟ مردیم از ترس.زنیکه ناظمه هم از آسمون تلپی افتاد وسط زمین بازی و پرسید کی توپ رو کش رفته و کی اینو هلش داده که با همبستگی بچه ها ختم به خیر شد و اون دختره بیشعور هم زود به هوش آورد خودشو!!ولی سکته هه رو زدیم.الان که ریلکسی بچه ها رو میبینم و اینکه با چه تیپ هایی میرن مدرسه لعنت میکنم به اونایی که بهترین سالهامون رو ازمون دزدیدن.یادمه یک دختره بود که همیشه از خوردن ته م...ش..ر...و..ب های باباش حرف میزد و مزه اش رو همچین تشریح میکرد که من هوس کرده بودم امتحان کنم که البته توفیقش تا الان نصیبم نشده ها!!ولی نوجوونی و جوونی من تو محیط نسبتا خفه ای بود تا رسید به دانشگاه و اوج محبوبیت خ..ا..ت..م..ی و خیلی جو بهتر شد.فک کنین آدم چقدر باید ضایع مثبت باشه که موقع دانشجوییش تو ماه رمضون اونم ساعت 10 صبح پاشه بره سینما فیلم آدم برفی رو با دهن روزه با دوستش نیگا کنه و بعد هم مثل آدم بره سر کلاس درس!!(تازه بلیطش رو هم نیم بها از انجمن گرفته باشه!!) من یادمه تا سال آخر دانشگاه مجموع غیبت هام تو کل درس های این چهار سال به چهار جلسه نمی رسید.!! بچه ها باور نمیکردن!! ولی خیلی مقید به نظم درسی بودم و البته حواسم یه جورایی پرت داشت میشد سال آخری که به موقع نجاتش دادم!!خلاصه مادر که قدر بدونین.هر چی هم خونه ووخونواده راحت باشه آدم یه محیط شاد وسالم برا بیرونش میخواد که یافت می نشود در بیشتر مواقع!!از منبع موثق شنیدم که فاصله آشنایی تا خوابیدن با طرف رسیده به یکی دو ساعت.اونم نه آدم اهل فن!بلکه همین شیطونک های کوچولوی بچه مدرسه ای. گذشت اون زمانی که یه هفته طرف وقت میخواست تا تصمیم بگیره به شماره هه زنگ بزنه و یه ماه طرف سر کار بود تا دختره رو ببینه و شش ماه باید فقط تلفنی رابطه داشته باشن و بعد هم فوقش در حد بیرون رفتن و یه ماچ و موچ ساده بود. و من همیشه افسوس میخورم چرا اینهمه کثیفی و پلشتی تو رابطه ها در حالیکه با آموزش و ایجاد شرایط بهتر واسه رابطه های سالم خیلی از این پنهونکی کاریا اتفاق نمیفته. من از آینده بچه دایناسور خودم!!میترسم.خیلی زیاد.
خب به قدر کافی تو چند روزی که خونه بودم و آنفولانزا بیخ خرم رو چسبیده بود به خودم و زمین و زمان غر زدم و البته کمی هم لوس شدم برا خودم و منت کشان من هم دامن کشان !! منتم را کشیدند و بسی خوشوقت شدیم. خب این از این!!
بعدش هم این گیلاسی بلا یه بازی از خودش در کرده و همه رو دعوت کرده و من هم جزء گروه خاص همه!!! هستم و مینویسم تا بدانید از چه چیزهایی خوشم میاد و با چیا حال نمیکنم:
1-از شستن جوراب متنفرم و خودم هم سالهاست هیچ جورابی از جورابهام رو نشستم.البته کسی هم از بوش نمرده!!چون جنسشون نازکه و به محض اینکه پاره میشن یا در میرن(ا نگفته بودم کف پای من رنده داره؟!!) میندازمشون دور!بیچاره ها دیگه به کثیف شدن نمیرسن!!جفتی 150 تومن که این حرفا رو نداره دیگه!!
2-از آدمایی که بوی ادوکلنشون خیلی خاصه و علیرغم پایبندی شدید اینجانب به سوال جواد نپرسیدن بازم مجبور میشم صد بار به خودم فحش بدم و بلاخره اسم عطر طرف رو بپرسم هم خیلی خوشم میاد.خیلی بوی عطری که رو تن نشسته باشه و ملایم و خاص !!باشه رو میپسندم!!قیمتش رو هم به فلانم حساب نمیکنم. چون ممکنه رو پوست یه نفر عطر دو تومنی هم معرکه باشه و رو تن بوگندوی یکی دیگه عطر دویست هزار تومنی هم بوی پشکل بده!!از اینایی هم که با قیمت همه چیزشون پز میدن هم بدم میاد و دلم میخواد بزنم تو دهن گشادشون!!!(تقلب کردم و دو تا رو یکجا گفتم!)
3-از این مردهایی که در تاکسی رو همیشه برا خانماشون باز میکنن و حتی در خونه رو هم که باز میکنن میرن کنار تا خانوم اول وارد شه و اگه بسته کیک رو هم باز یکنن تا بخورن یه تعارفی به خانم میکنن و روزی سه بار زنگ میزنن اداره و حال خانوم رو میپرسن و کلا خیلی مبادی این آدابن وحشتناک خوشم میاد(رمز عاشق این شوهره بودن رو حالا فهمیدین؟!) کلا عاشق با ادب بودنم!!(هر چه را که نداری آرزویش را که میتوانی بکنی ای انسان!!!)
4-از دست زن شلخته ها و اونایی که لنگ ظهر با کله چرب و چیلی لخ و لخ از تخت میان بیرون و در حالی که ما....تحت....شون رو با دست میخارونن چایی دم میکنن(دقیقا با همون دست!!) و ساعت 5 ناهار میخورن و همش با فری و نازی و سانی و رانی!!میرن خیابون گردی و شب هم به ضرب آرایش کمی مرتب میشن هم دیوونه میشم. چه معنی داره زن تا لنگ ظهر فرت و فرت بخوابه و قیافش رو ببینی دماغت چین پلیسه بخوره!! زن باید شیش صبح بیدار شه و صبحانه آماده رو میل کنه و با قر و ناز بره سر کار و روزی سه بار هم شوهرش حالشو بپرسه و اجاق آشپزخونش هم روبراه باشه !ناسلامتی مردا رو با طناب که نمیشه بست به خونه زندگی!مگه گاون دور از جون!؟!!همین چیزا دلگرمشون میکنه مادر!!
5-میمیرم واسه بچه هایی که سفیدن و لپ صورتی دارن و دو تا دندون کوچولو جلو دهنشونه و لباسشون هم خیلی تمیزه و موهاشون هم نرم و کمی کچله ! و همش میخندن و بوی عطر خاص!! مامانشون رو هم میدن.بقیه رو دوست دارم بزنم دم ماتحت مبارکشون و بندازمشون کنار!!ضمنا بچه باید از دو ماهگی سلام کردن رو یاد بگیره و مثل گاو نگات نکنه !!آخ میخوام بزنم تو دهن اون بچه ای که آب دماغش آویزونه و بوی صابون مراغه!!! میده!!ننش فقط وقت کرده ژنوم تولید کنه خاک بر سر!!
6-هلو و انار رو خیلی دوست دارم و وقتی به جونم میشینه که همه فرش رو با خوردن ظریفانه ام اناری کنم و کتک هم نخورم!! که بخش اولش همیشه اتفاق افتاده ولی بخش دومش نشد که اتفاق نیفته !!
7- مامانایی رو که هنر دارن و واسه عزا و عروسی ازشون خواهش میکنن در تزیینات کمک کنن و ایده بدن و غذاهاشون تو فامیل تکه و مرغشون تو دهن آب میشه و سبزی و میوه رو تمیز میشورن و شیک و پیک میگردن و کمتر از سنشون نشون میدن و بچه هاشون رو نوازش میکنن و ماد ر دختر مثل خواهر مویمونن از نظر ظاهر رو هم تحسین میکنم.این جور زنا رو که همیشه تاپن خیلی دوست دارم. نمونه اش هم خیلی از آشپز های حرفه ای این مجله هنر آشپزی مثلا خانم سیمین قاجار که من هلاک اون کلاسشم!!بر عکس از زن فضول ها و چشم ریزا و حسودا و پا کوتا ها (از اونایی که یه جفت پای کوتاه همه هیکلشون رو میکشه !) هم خوشم نمیاد.
8-از بوی گلفروشی و آب و هوای توش خیلی خوش خوشانم میشه .
9-عاشق زیر و رو کردن کتابهای توی قفسه ام توی یه کتابفروشی موقع خریدنشون .هر کدوم رو بگیرم تو دستم و زیر و بالاش رو نگاه کنم و بوی کتاب نو رو ببلعم و زور بزنم از زیر چسب های روش قیمت اولیش رو پیدا کنم و بعد بذارمش کنار و برم سر کتاب بعدی!!(ای دیوانه!!)
10- از طلای زرد بدم میاد و طلای سفید هم ظریفش رو دوست دارم و کلا با طلا ملا حال نمیکنم!!فقط نمیدونم چرا چند وقته هوس کردم یه زنجیر حاچ خانومی بگیرم و بعدش هم فرداش باس برم خونه بابام!! چون شوهره طلاقم میده این مدلی طلا بخرم!!
11-سبک نوشتن شمسی خانوم رو هم دوست دارم.همونی که عباس آقا دارن!! البته خیلی های دیگه هم هستن.ولی تو کف کلمات و اینکه از کجاش در میاره این ترکیبات رو هنوز موندم جون خودم!!
12-از غر زدن و جیغ جیغ کردن هم خوشم نمیاد و تا حالا نشده یه بار هم تو روی آقامون اینا جیغ بکشم!! ولی غر تا دلت بخواد یه وقتایی زدم بهش!!و توجه ضرب و شتمی هم تا دلتون بخواد دیدم البته!!!
13-خوشم میاد سیزده ختم کلومم باشه !!!(( کلاغه که یادتون میاد احیانا!!؟!))
من هم همه خواننده های واقعی و احتمالی رو از همین جا دعوت میکنم بخصوص همه طرفدار های پر و پا قرص خودم رو که جونشون برام در میره بس من مهربون و خوشگل و ناز و شیرین زبون و عقده ای و بدبختم!!!
1-من رسما فوت شدم.بس که خودم خودم چشم کردم.نه بابا!! بیخود نگران قهر کردن من نشین.اصلا کلسام به این چیزا نمیخوره .ما عادت داریم تو سرمون هم که بزنن از طرف عذر خواهی کنیم!!صمیم رو چه به این غلطا!! آقا یه آنفولانزایی گرفتم که اگه از نیم سانتی گوریل هم رد شم همونجا پودر میشه!!فقط نمیدونم این پسره (=شوهره!!) چه جونی داره که یه عطسه م نکرد بعد از اینهمه همجواری با یه مریض وحشی مثل من.
2-این مرض رو هم از معلم نقاشیم گرفتم.دختره تمام قیافش دماغ شده بود بس که عطسه میکرد بعد فرتی اومده ور دل من و ایراد کارام رو تو صورتم با دماغش نشونم میداد!! و هی تو صورت من حرف میزد و منم که بدنم حسااس ار رژیمممممممم!!!یه سه سوت سرما خوردم.اونم چه سرمایی!!از اونایی که گدا نگات کنه یه هزار تومنی میندازه جلوت!!منم پنجشنبه دعا کردم الهی نیاد سر کلاس و تو خونه فوت کنه!!ْلی هم منو با کتک فرستاد کلاس و گفت به دعای گربه چاقه!!بارون نمیباره!!و بارون اومد و اونم کجا!!؟ تو شلوار خانوم معلم و بیچاره تا چند روز گالری رو تعطیل کرد تا تو خونه با درد خودش فوت کنه!!!بیچاره!!
3-شنبه سر کا ر نرفتم و گفتم یه استراحتی به خودم بدم!!طفلی علی هم موند تو خونه تا مواظبت کنه از من.خدا نصیب هیچ زنی نکنه !!اینجور مراقبت ها رو.حالا جالبه شونصد جا زنگ زده و دستور سوپ پرسیده یعد منم تو اتاق بغلی دارم با عزراییل چک و چونه میزنم و اونور آقا داره به مامانم پز میده که از دختر دائم المریضتون دارم مواظبت میکنم!!! آی هوس کردم با لگد بزنم تو نشیمن گاهش!!بعد دیدم این برا من سوپ درست کن نیست.طبق نظر خودم تشخیص دادم واسه این مرض خاص ! بورانی اسفناج برام خوبه!!زنگ زدم پدر شوهرم برام اسفناج بگیره حالا شوهر گردن کلفتم ور دلم نشسته و نیشش بازه!کردمش تو اتاق تا پدر جون نبینه و تف نندازه تو صورت پسره!! اسفناج ها رو که دیدم اشکم در اومد و تشکر کردم و گفتم قربونتون چون تنها بودم زحمتش مال شما!! ممممممممععععععععع!! 7 کیلو اسفناج برا یه کاسه بورانی!!اونم من که از سبزی پاک کردن متنفرم!!
4- دیدم بورانی خالی حال نمیده زنگ زدم به مامان جون !!اونام طفلی ها از شمال مهمون سرزده داشتن تو اون هیری بیری دارم دستور اسفناج ته چین رو میپرسم ازش.فقط رب انارش رو فهمیدم و اسفناج پخته اش رو!!!اومدم عدس پلو درست کردم و بعد اسفناج ها رو بدون آب پختم و با گوشت کوب جوبی (که مامان با کتک گذاشت تو جهازم!)!!!لهشون کردم و سیر و پیاز فراوون !(داشتیم مریضی رو که!!) با ادویه زیاد زدم توش و زرشک و رب انار رو هم قاطیش کردم و گذاشتم کنار قابلمه ور دل این عدس پلوها و روش رو هم زعفرون دادم و جداگانه مرغ رو هم سرخ کردم و سس خوشرنگ هم روبراه کردم و همه اینها در حالی بود که آقای همسر داشتن برا خودشون لیمو شیرین میخوردن تا زودتر خوب شن!!!!فقط بگم شستن هر دسته اسفناج با آب و سرکه اونم شیش بار و بعد خشک کردنش منو کشت دیروز!!رسما به غلط کردن افتاده بودم!!این وسط هوس کردم به علت کمبود لمکانات برم سبزی ها رو تو تشت لبایشویی تو حموم بشورم که وقتی علی فهمید یه جوری نگام کرد که مطمئن شدم منو از بقالی سر کوچه خریده آورده تو خونه!!!اصلا تقصیر منه که همه پیشنهادام روبا اون در میون میذارم.نه میفهمید و نه مزه اش فرق میکرد!!فقط به قول علی دفعه بعد که تو آفتابه برات سوپ درست کردم فرقش رو میفهمی!!
5-عصری دیدم من دارم تو خونه دق میکنم .گفتم برم خونه مامان جون اینا و هنرم رو نشونشون بدم!!یهو ددیم در میزنن!!آقا بابا و مامان خانوم ائمدن دیدن مریض !! اونم با یه کیسه گونی لیمو شیرین هر کدوم اندازه گردو!! قبلا گفته بودم بهتون که ماما ن من چه جوری خرید میکنه دیگه!! میوه ها رو گذاشت رو اپن و گفت بابات نبینه اندازه شو!!مرتیکه مغازه داره برام دست چین کرد آخه!! تو دلم گفتم آره جون من!!آمار خرید کردنت رو خودم دارم مامان جان!!ما رو سیاه نکن و نمیدونم چی شد که اینآخری رو بلند گفتم.خلاصه دید و بازدیشون که تموم شد و رفتن منم زود خودمو انداختم تو تاکسی و گفتم فقط بگاز!!دو دقیقه بعد خونه مامان جون بودم!! آی از دستپختم تعریف کردن!!! مامان جون میگه مطمئنی دفعه اولت بود از این غذاهای شمالی درست میکردی؟ منم گفتم صمیم رفته علف بچینه!!!دفعه سوم هم بله رو گفتم.
6-شب هم کوه ظرف های ظهر رو شستم و از اینکه خدا همچین همسری بهم داده که نمیذاره تو مریضی دست به سیاه و سفید بزنم!!! چند بار تو خلوتم گریه گردم!!و اشک شوق فشاندم و شب هم یه لیمو شیرین برا آقا پوست کندم تا حالش بهتر بشه !!! خدایا شکرت!!
7- راستی کامنت های قبلی رو بدون جواب تایید کردم چون جواب همه یکسان بود: قربونت .منو شرمنده کردی.ممنون.
8-راستی آی انار خور شدم که بیا و ببین.روز جمعه از عصر تا اول شب!! دو کیلو انارخوردم و الان ناخنام شده رنگ ناخن معتادا!! آخه دوست دارم خودم دون کنم و ذره ذره بخورم. علی میگه نه به پارسال که لب نمبزدی نه به الان که صد دانه یاقوت شده شیکمت!!!
9- آقا شب جمعه تو هاگیر واگیر مریضی من!!مامان زنگ زده حاضر شین میخوام شام مهمونتون کنم!کلا مامان خیلی تو خرج کردن لارجه و اعتقاد داره پول برا خوش گذروندن و دور از جون مرگشه اگه بخواد پولاش رو جمع کنه و یه تیکه طلا بخره.باور میکنین غیر از یه انگشتر فیروزه که من و صبا برا روز مادر خریدیم براش دیگه هیچ طلایی نداره یا به عبارت بهتر نمیذاره بهش آویزون شه!!اونوقت تو مهمونی ها من با گریه باید التماسش کنم و خانوم رضایت بدن جواد شن!!!(به طلا میگه جواد!) تا آبرومون حفظ شه!!بگذریم!!تازه اونشب فقط من و صبا و شوهرامون رو دعوت کرد و به بابا هم گفت دارم میبرمشون بیرون یه دوری بزنیم!! آقا اول رفتیم باع سالار که اگه اومدین مشهد و شاندیز رفتین و اونجا نرفتین بهتره برین همون شهر خودتون و از غصه فوت کنین!!(دور از جون شما!!) خدایی شیشلیک هاش تکه تو مشهد.ما هم سانتان مانتان کردیم و با قیافه وارد باغ شدیم و همون دم در نگهبانه جلومون رو گرفت و گفت عروسی تشریف آوردین؟!!ها؟؟!عروسی ؟نه!! پس شرمنده چون تعداد مهمونا زیاده و فقط به مهمون ها امشب سرویس میدیم!! ای دهنت سرویس !!نمی شد قبلش زنگ یزنین به من و مامانم و بگیم امشب پا نشیم اینهمه راه بکوبیم بیاییم اونجا!!خلاصه با گوش آویزون اومدیم بیرون و سر خر رو کج کردیم و رفتیم رستوران گردون حسین شیشلیکی شاندیز!!یه پای باغ سالار که نمیرسه ولی بدک نبود (در واقع بهتون توصیه نمیکنم برین اونجا!) جاتون خالی من ماهیچه سفارش دادم چون مطمئن بودم علی شیشلیک میگیره و زن و شوهر هم که از اون حرفا ندارن با هم!! و بقیه هم شیشلیک.شام رو خوردیم و اومدیم تو فضای باز باغ و زیر چنار های بلند رو تخت نشستیم و چای سنتی سفارش دادیم با قیلون برا مامان تا حالشو ببره.صبا با دک و پز اومد موهاشو نشونم داد که تازه زیتونی کرده و بیشرف خیلی هم بهش میومد!منم اومدم با گوشیش یه عکس ازش بگیرم و گفتم بهش ای نامرد!چه خوشرنگ شده موهات و هنوز حرفم تموم نشده بود که یه صدایی مثل صدای منور سوتی تو جبهه ها بلند شد و یه چیزی شل و آبکی شترق افتاد رو صورت صبا!! از ترس جیغ زد و منم وقتی نگاش کردم از خنده افتادم زیر تخت!! بله !جاتون خالی یه کلاغه نشیمن گاه دریده!!وسط اونهمه درخت و اون ساعت شب دقیقا هدف گرفت رو کله مبارک خواهر جان و یه ماده خوشرنگ و شل و ابکی انداخت رو کله اش!! صبا یا جیغ و داد روسریش رو در آورد و با شوهر بیچاره اش دعوا میکرد چون دستش به باسن کلاغه که نمیرسید که!!خلاصه ات خود مشهد مردیم از خنده و صبا میگفت کوفتت بگیره با اون چشمای مسخره و شورت!!! خدایی اند مسخره بازار بود اون شب!!
10- و همه اینا دلیل نمیشه که نگم من تا الان 11 کیلو کم کردم و هنوزم دارم با پشتکار ادامه میدم.حال کردین رژیم رو ؟!!
من الان نمیدونم باید به خیل همدردهای خودم چی بگم؟ همتون اومدین و از فامیل های گل و بلبلتون نوشتین و اینکه چقدر دور هم شادین و چقدر از دور برا من شیشکی میدین!! و اینکه الهی دل من بسوزه و کباب شه و بمیره که همچون فامیلی ندارم و خوش یه حالتون و ایشالا من تیکه تیکه شم که فامیل خوب ندارم و ...!!!واقعا ممنون از اینهمه روحیه دادن و همدردی با من!البته معدود افرادی هم برا اینکه من از غصه دق نکنم و به پست مرحله دوم برسونم خودم رو با من همدردی کردن و البته باز گفتن که اونا فامیلاش.ن خیلی خوبن ولی اینا !! وقت ندارن برن سراغشون و بازم خاک بر سر من شده که هییییشششششششکی!!دوسم نداره!!
حالا اینایی که گفتم شوخی بود ولی ترو جون هر کی دوس دارین از من که گذشت !!ولی دیگه با کسی اینطوری همدردی نکنین!!مثلا یارو اینا رو نمینویسه تا یه چوب دیگه هم بخوره تو سرش و منتظر هم نیس همه بدوون و بغلش کنن و بگن الهی همین دو تا فامیلت هم بمیرن تا تو دیگه غصه نخوری!!!اقلا دل نویسنده بدبختش میخواست کمی در محاسن دوستان خوب داشتن بهتر است از فامیل بی خیال و دو تا دوست وبلاگی بهتر از 20 تا فامیل قلابی!! و ... بگن چهار نفر تا اینقدر به عمق فاجعه پی نبره نویسنده بیچاره فلک زده!!
در راستای ارتقای امنیت آبروی نداشته و به دنبال استقبال پر شور کلیه اقشار خوانندگان داخل و خارج کشور و انتظار بی سابقه ملت جهت ادامه شرح دل شرحه شرحه من ،منم خودمو خر میکنم و اصلا هم از خونواده ماه و گل و دوست داشتنی پدری !!! نمینویسم و تازشم همبنجا اعلام میکنم از لج شماها هم که شده همین امروز به سی تا از فامیلامون زنگ میزنم و میگم دارم از دوریتون دق میکنم و بعدشم آخر هفته مهمونی میدم و کلی غذای تازه و نمونده!! میذارم جلوشون و ما هم مثل شماها!!! میشینیم آجیل میخوریم و با چشمهای مهربون محو صورت هم میشیم تا همتون دق کنین از بس من فامیل مهربون دارم!!!ایییشششششششششش!!
پ.ن.
1- تا مدتی این وبلاگ به روز نمیشه چون من دارم میرم پیش روانپزشک تا دوره درمانم رو کامل کنم!!
2-منت هم نکشین که خیلی تیکه های دلم که شکسته کوچیکه و با هیچ چسبی حالا حالاها نمیچسبه !!بله هم!!
3- خیلی لوسییییییییییییییییییییییییییییین!!!!!!!
من همیشه آرزوی داشتن فامیلایی رو داشتم که با هم مهربونن و من و تویی ندارن.خاله و عمه ها و دایی و عمو و ... دور هم هستن و تو غم ها و شادی های هم پشت همو خالی نمیذارن.بچه ها با بچه های فامیل بزرگ میشن و بچگی میکنن و بزرگترا جدا از یه سری چشم و همچشمی های کوچیک و ناچیز همش منتظرن یه زمانی دور هم جمع بشن و خوش باشن.نمونه هاش رو زیاد دیدم.مثلا همین صاحبخونه ما.کلی خواهر و برادر و خاله و زن عمو و زن دایی و دختر خاله و دختر دایی و ... دارن و اینا هم هر کدوم چند تا بچه دارن و مثلا موقع هایی که مهمونی دارن به قدری جمعشون رو دوست دارم که حد نداره .جالبه همشون هم فرهنگی هستن و خیلی فامیل یکدستین و وضع مالی اکثرشون هم مثل همه :مناسب و خوب.کلی به هم کمک میکنن و اصلا من نکنم چون دکترم و اون بکنه چون فوق لیسانسه ندارن تو خودشون.بچه هاشون با محبت با هم رفتار میکنن و خیلی مثل مامان باباهاشون هوای همو دارن .ما رو همیشه تو جمع خودشون دعوت میکنن و چون یه وقتایی مراسمشون خونه ما برگزار میشه همه رو میشناسیم و اونا هم همیشه با ما مثل خونواده خودشون رفتار میکنن.خیلی وقتا که با علی تو خونه تنهاییم ومثلا دلمون مهمونی میخواد هیچ کس رو نداریم که بریم.البته فامیل که کرور کرور ریخته ولی اونی که حال کنیم باهاشون و وقتمون رو خیلی با لذت بگذرونیم نداریم.جدی میگم شاید خیلی ها بخندن و اصلا تصوری از این شرایط نداشته باشن. فامیل علی اینا همشون شهر های شمال و تهران و اون دور و بران و خدا روشکر!! کسی رو غیر یکی دو تا اینجا ندارن پس فامیل شوهر کلا تعطیل!(به جز خونواده خودش که من خیلی دوست دارم باهاشون باشم ولی به علی حق میدم خسته شه و تنوع بخواد!)
فامیل ما هم که خدا روشکر همه چسان پسانن و از دماغ فیل افتادن و منم چون مثل خودشون باهاشون رفتار میکنم اونا هم جرات نمیکنن خودشون رو بندازن خونه ما و حداقل یه مهمونی توفیق اجباری هم که نمیشه بدم دیگه!بذارین از خونواده مادری شروع کنم:پنج تا خاله دارم(پروین-مهین-زری –فریده-اشرف +یه دایی) خاله اشی که قبلا هم گفتم نقش مادر همه رو داشت و یکسالی میشه که رفته بغل دل فرشته ها و گل میگه و گل میشنوه.پروین که یه پاش آلمانه و یه پاش ایران و خدا رو بنده نیست و کافیه چادر نماز گل گلی دوست هزار تومنیش رو یه سیصدم ثانیه دیرتر بذاری جلوش انوقت به همه میگه طرف به من بی محلی کرده!!!و اینقدر درس خونده و هیچی کلاس اجتماعی نداره!!!حالا اگه به هم برسمیم آدم رو بغل میکنه و یه بوس رو هوا میکنه و قربون صدقه آدم میشه ولی ته دلش مهربونی و عشق به فامیل نیست.فقط خودش و دخترش و نوه دختری!کلا این یکی به شدت فمنیسته و پسر و عروس و نوه پسری همه اخ و کخن!!بعد میرسیم به مهین خانوم!ایشون سالها شهر دیگه ای بودن و الان با زری جون!! به شدت تو فاز رقابتن و سیخی نیست که خونه اون باشه و این یکی مشابه یا لنگه اش رو نخریده باشه.همون بس که ما رو پاگشا نکرد و گفت شما خودتون باید بازدید ما رو پس میدادین و میخواستین یه روز بیاین خونمون و ما هم در خدمتتون بودیم! هم.ن جا خدمتشون عرض کردم که شوهر بنده خیلی هم سر راهی نبودن و ضمنا چون مامان من یه دوجین پسر و عروس و دخترو دامادتون رو قبلا به شیوه محترمانه و رسمی پا گشا میکردن توقع من رفتار متقابله!!خب الان چهار ساله که اونجا هم تعطیل!! البته باز هم قربون صدقه رفتن ها و کلاس های رفع اشکال زبان بچه هاشون روبراهه ها!!فقط دیگه چشم ندارن یه دختره پر رو و زبون دراز رو رو فرششون پذیرایی کنن که چهار دیواری اختیاریه مادر !!
حالا برم سراغ زری جون.خدایی این خاله ام منو خیلی دوست داره و منم بیشتر از بقیه علاقه دارم بهش ولی یه جورایی از وقتی ننم شوهرم داد!!! این فکر میکنه من زیادی دارم تو خوشبختی غل غل میکنم و یعنی چی که مادر شوهر من مثل دختر خودش خون به جگر عروس نمیکنه و شوهر من دربست در اختیارمه و چرا قهر نمیکنه بره خونه مامانش هفته به هفته!! ولی چون میدونم انقدر معرفت داره که علیرغم اینا بازم دوسم داشته باشه منم تماس باهاش دارم و سالی حداقل دو سه بار رو میرم با علی اونجا.(عید غدیر و عید نوروز و اگه تولدی مهمونی و نامزدی چیزی داشته باشن!) بعد میرسیم به فریده :خاله کوچیکه!! یه جورایی نرمال نبس کاراش.مثلا یه بار اونقدر دورت میگرده و دوست داره که میگی چقدر من خوشگل و دوست داشتنی باید باشم حتما!!بعد اونقدر دفعه بعد پشت سرت حرف در میاره و خودت و شوهرت رو با خاک یکسان میکنه که حتی نا نداری لباساتو بتکونی!!خب معلومه که آدم راحت تره ازخیر اون دوستی خاله خرسه بگذره و زندگی آروم خودش رو دنبال کنه!!میمونه دایی جان که بزرگ همه ان و من تا حالا که از خدا 29 سال عمر گرفتم یادمه کلا یه بار خونه این بشر رفتیم در حالیکه از تعداد موها و پشم های شتر !! هم بیشتر اومدن خونه بابایی اینا.اینا مدلشون اینه که یا ترکیه ان یا انگلیس و مواقع دیگه در حال ساختن برج یا کوبوندن خونه جدیدشون و الحمدلله وقتی برای فامیل ندارن!!البته اینم بگم که من با مامانم خیلی فرق ندارم چون ایشون که 50 سال از خدا عمر گرفتن هم چهار بار با شوهرشون اونجا نرفت.پس نتیجه میگیریم که خان دایی جان واقعا عدالت رو بین همخه یکسان برقرار کرده.حالا حساب کنین این خاله ها و دایی هر کدوم چهار تا بچه دارن و عروس و داماد و نوه و مسلمه با وضعی که نسل اول داشتن با هم !!نسل دومشون چی از آب درمیاد.!!حسودی و چشم نداشتن و .... و باز هم وقتی به هم میرسن جون و عزیزم و عمرم از دهنشون نمیفته.تو مهمونیها همش حواسشون هست کی چی پوشیده و خدای نکرده کمکی نکنن به صاحبخونه بیچاره! فقط بدونین سر عروسی من اونقدر مامانم رو کوک کردن و آتیش بیار معرکه شدن که مامان بعدا به من گفت چرا علی اینجوری خرج نکرد و اونجوری کرد و چرا خاله جون رو ناراحت کردی و... که اگه یادتون باشه گفتم من چیکار کردم تا دیگه حتی یک دفعه هم بعد از اون پشت سر علی حرف نزد نه لفلک خودش نه اون خاله ها.و خوشبختانه دیگه جرات نکردن صفحه بذارن واسم.پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری هم سالها قبل رفتن و از دست این بچه ها راحت شدن!!!! -علیرغم اینایی که نوشتم خوشبختانه دوستایی انگشت شمار داریم که جای فامیل نداشته رو تا حدی پر کردن. هر چند من از همین الان واسه بچه آینده ام دارم غصه میخورم.حداقل ما ظاهر رو با همین چند تا فامیل حفظ میکنیم اون طفلی چی؟!!
خونواده پدری رو در پست آینده خدمتتون معرفی خواهم کرد .
پ.ن.
1-دلتون خیلی به حال من نسوزه. ها!!به حال اون فامیلی بسوزه که من انقدر دقشون میدم با کارام!!!
2-راستی نتیجه آزمون M.C.H.E. ام اومد .نمره نهاییم شده 65 .فک کنم نفر دوم یا سوم شده بودم تو اونهمه شرکت کننده.بالای 50 واسه اعزام به خارج و پذیرش از دانشگاهها ی اونور اب قبولی محسوب میشه.لامصب خیلی آزمونش سخت بود این دفعه و منم تجربه اولم بود.اینا رو گفتم تا حسابی بدونین من چقدر علامه ام و بلتم!!!!
3- کی بود از اون ته جمعیت داد زد برو بابا!! ملت با مدرک دیپلم 99 میشن !برو کشکتو بساب صمیم!؟!!
خیلی نامردی ای تیر تو پر زن!!!!!نمی بخشمت هرگز!!!
دیروز از سر کار که برگشتم دیدم فقط 2 ساعت تا کلاس نقاشی فرصت دارم و باید یه چیزی بکشم فوری فوتی!!تو راه یه نقشه پلید اومد تو کله ام.یه برگ چنار خوش آب و رنگ پاییزی رو کندم و آورد گذاشتم جلوم.بعد هر چی فک کردم دیدم ترکیب این رنگها و طراحی و کار همچین برگی خودش کلی واسه من مبتدی وقت گیر هست و کارم هم باید کامل باشه.بعد خیلی شیک برگ درخت رو گذاشتم رو فابریانو و با مداد خوشگل دورش رو کشیدم و تو دلم گفتم خاک تو سرت متقلب!اینهمه معلمت زور میزنه تو طراحیت خوب بشه (البته خداییش خوب هم هست!) بعد تو زرتی چاپ میکنی از رو مدلت.اونوقت با پاستل رنگ های جادویی اون برگ خوشگل رو رو مقوا پاده کردم و آخرش خیلی خوب از آب در اومده بود.خودمم باورم نمیشد اینقدر خوب بشه!خلاصه گفتم حالا که وقت دارم بذار یه حالی به شام امشب بدم! از دو ساعت قبل عدس رو گذاشته بودم بپزه و برنج رو هم نم کرده بودم.فوری برنج رو ریختم تو قابلمه و در حال جوش بودو تو سر خودش میزد که رفتم سراغ گوشت چرخ کرده ها و گفتم یه مدل من در آوردی درست کنم!!طبق معمول!!
من کلا چشمام خیلی حساسه یعنی بهتره بگم اصلا بینیم حساسه و بوها رو چند برابر میفهمه و به کانال چشمم میرسونه و از اونجا میرن همه اون بوها تو چشم و چالم و آبیه که میریزه از اون دو تا نخود!!و میاد روی لپام و از بغل لب ها رد میشن و میریزن رو پیازها!!(خوشم میاد حالتون رو بهم بزنم!۱تا پیازها رو رنده کردم(البته خورد کن و میکسر و 3-2-1 و .... دارم ها!ولی دوست داشتم پیاز توش داده بشه!صمیم عقده ای می شود!!) چشمم شد رنگ خون و لا مصب آب دماغم هم جاری شد .البته نه تو پیاز ها!!دیددم گوشیم زنگ میزنه پریدم دیدم بعله معلم نقاشی محترم میگن امروز یه ساعت زودتر بیا چون سرما خوردم میخوام زودتر تموم شه کلاس و برم استراحت!منم مثل بز گفتم چشم! فقط فرصت بدین برنچم رو آبکش کنم و خودمو برقی !!میرسونم!گوشت و پیاز و ادویه کاری و نمک و .. رو قلقلی کردم و گذاشتم تو یخچال و برنج رو هم گذاشتم کنار تا بعدا دمش بدم.رفتم جولی آینه تا آرایش کنم یه لحظه وحشت کردم.نوک دماغم قرمز-چشمام قرمز ریمل ها هم زیرشو سیاه کرده بود.و کلا پوستم شده بود مدل کیسه حموم !!به ضرب آرایش آدم وار شدم و پریدم برون.
از کلاس که برگشتم حس خریدم اود و تو هوای سرد کلی گوجه و خیار وکاهو و...خریدم و بدو بدو اومدم خونه و قلقلی ها رو سرخ کردم و بعد یه کم سس تند همراه با رب توش سرخ کردم و بعد هم خلال پسته و زرشک و زعفرون و بازم پودر کاری ریختم توش و خیلی خوشگل شده بود.در این فاصله برنجه هم دم کشید که روی اون هم روغن زعفرونی ریختم و تو یه دیس گرد خیلی خوشگل پلوها رو کشیدم و روش رو با مواد فوق تزیین کردم و گوشت قلقلی ها رو هم دایره وار دورش گذاشتم و ظرف رو گذاشتم روبخاری تا غذا گرم بمونه.
خدا نصیب نکنه خواهر!اینهمه هنر به خرج بدی وتزیین !!!کنی غذاتو بعد شوهرت بگه دیر میاد اگه گشنه ات میشه عزیز دلم تو شامت رو بخور و تو با بغض بگی مگه من دیوانه ام که خودم تنهایی بخورم و بعد بمیرم و تو هم بر بالینم نباشی و بعد شوهرت غش کنه از خنده و بگه بذار بیام!!اونوقت به مردنت هم میرسیم عزیزم!! و تو هم بگی تو غلط میکنی علیییییییییییییییییییی!!و اونم بگه خواهیم دید!!(چه مکالمه عاشقانه ای بید!)
آقا منم نشستم واسه خودم مجله آشپزی ورق زدم و کانال ها رو اینور اونور کردم و سالادم رو خوشگل درست کردم و روشم با سس هزار جزیره فرتی فرتی مدل دادم و یهو دیدم صدای در اومد.نگو بی شرف داشته منو اذیت میکرده که دیر میاد.منم خودم را در آغوش اسلام رها کردم و کمی لوس بازی کردم و شرح تقلب نقاشیم رو دادم و یه پس گردنی نوش جان کردم و برای دو میلیونیوم بار شنیدم تو واقعا آدم نمیشی صمیم!!؟؟با اینهمه کتک هر کی بود پودر میشد تا حالا!!و منم گفتم اهن!اهن!زن و شوهر باید به هم بیان دیگه و لگدی که داشت به یه جای ناجورم میخورد خوشبختانه از فاصله حساس و بسیار نزدیک 3 متریم!!! رد شد!!بس که هدف گیری این شوهر من دقیقه!!
حالا شامه رو خوردیم و من فقط یه کفگیر و علی هم یه بشقاب و بعد دیدم کلی غذا زیاده علی گفت بابات فک کنم عاشق ایم مدل غذاهاست منم گفتم آره طفلی خیلی هم دوست داره و مامان هم این مدلی تزیین نمیکنه و همش رو قاطی میکنه میذاره جلوش!!بعد با لحن نرم و مهربون و دروغیم گفتم علیییییییی جان!بیا اینا رو ببریم واسه باباییم !!اونم گفت دست خورده است که!منم همونجا قلقلی ها ر برداشتم و با کفگیر خوب روی برنج ها رو صاف و مرتب کردم و دوباره قلقلی ها رو گذاشتم روش و مثل اولش شد!!گفتم دیدی دست خورده نیست و مت اصلا اینو مخصوص بابایی درست کردیم؟!!با چشمای گرد گفت تو پس به کی رحم میکنی ای دغلکار!!خلاصه دیشب مامان رو کشوندم اونجا و طفلی اومد و غذاها رو برد واسه بابایی و یکربع بعدش بابایی جونم زنگ زد که ای دختر بلا!!چه خوشمزه درست کردی!از کجا فهمیدم من هوس چی کردم؟منم خودمو لوس کردم گفتم خواب نما شدم و تو خواب شما داشتین عدس پرت میکردین طرف چشم علی!!!!!!!بنده خدا از خل مدنگی من کلی خندید و علی با دهن باز به ماجرای همیشگی قالب کردن مواد مانده در منزل به بستگان درجه اول!!!نگاه کرد.خوبههفته ای هشت روزش این کارو میکنم نمیدونم چرا این پسره عادی نمیشه براش؟بس که ندید بدیده!!
پ.ن.
1-خوندن بوستان سعدی رو تو سرویس صبح شروع کردم.چقدر این سعدی باحال بود من خبر نداشتم.چه قلمی!هر چیزی رو بدون اجبار بخونم به جونم میشینه مادر!
2-پروژه بعدیم مثنوی مولاناست اگه زنده بمونم از دست کتک های این شوهره!!!!
3-برم فکر کنم برا شام چی اختراع کنم!!
دیروز با عطی
بعد عطی اومد پولش رو داد و منم با اصرار گفتم اهکی!اینهمه چیز یادت دادم بعد تو شیرینیش رو به خیک داداشت میریزی و باز سر من بی کلاه میمونه.خلاصه پول رو به زور دادم و قرار شد یه شب منو تنهایی شام مهمون کنه تا پوستش رو بکنم !!!
این علی و عطی قبل از ازدواج من و علی خیلی با هم بیرون میرفتن و دو تایی شام میخوردن و نمایشگاه میرفتن با هم و خلاصه کلی اهل دل بودن!!تا اینکه ما اومدیم و دو دستی داداشش رو زدیم زیر بغلمون و آوردیمش خونمون!! یه وقتایی میگم طفلی چی بی سر زبونه که به من هیچی نمیگه و به روم نمیاره .بماند که علی خودش گفت اگه میدونستم تو وجود خارجی هم داری اون موقع دیگه عطی مطی حالیم نبود بابا!! بیا ! داداش بزرگ کن بعد اینجوری آدمو به زن چاقش!!بفروشه!!
این عطی خیلی بامزه است.خیلی هم رفتارش نرمه و جالبه که خیلی ساده است.مثلا بهش میگفتن تو چه خواهر شوهر بی بخاری هستی که عروستون میاد خونه شما و قاب عکس خودش رو میذاره تو پذیراییتون و عکش بابات رو بر میداره میذاره کنار؟!! (خودمونیم !کارهای منم خیلی رو میخواد نه !!؟) یا تو واقعا انقدر دست پختشو دوس داری؟ و خب لازم نیست انقدر نشون بد ی که خوشت اومده یا چه معنی داره تموم مدت عقدشون تو خودت رو آواره میکردی و اتاق نداشتی تا اتاق داداشت که سرد بود یه وقت باعث نشه خانوم سرما بخورن و ساعتها!! تو بیرون اتاقت میموندی و به سقف نیگا میکردی؟!!! (این عطی اند مرامه به جون خودم)خلاصه هر کار کردن نتونستن منو با این بشر بد کنن و برعکس!خیلی بده ها!انگار مردم نمیتونن باور کنن دو نفر اینجوری با هم خوب باشن و انگار همه عروس ها و خواهر شوهرا با هم قراره بجنگن!!یادمه سابقا میرفتم تو وبلاگ عروس ساروی کیجا و خیلی برام جالب بود خوندن و دونستن چیزایی که واسه خیلی ها مشکل محسوب میشه.ولی بعد دیدم انقدر قلبم میگیره با خوندنشون و نوشته ها اونقدر امواج منفی دارن که با همه علاقه ای که به مهروش جون داشتم دیگه اون جا نرفتم و نخوندمش.و همیشه دعا میکنم خدا قلب مهربون و انصاف به همه بده تا از هم دلگیر نشن و بدی ها زود یادشون بره و به عدالت خدا ایمان داشته باشند.
عطی خودش خیلی اهل آشپزی نیست ولی به قول خودش آشپز ها رو دوست داره.!!با اینکه یکی یدونه است و بزرگتر از من و علی اما اصلا لوس و مسخره نیست و رفتار اجتماعی خیلی مقبولی داره.بارها بهم گفته خیلی خسته میشی اینقدر کار میکنی. (نمیدونه من جون گربه دارم!!)یکی از تفریحاتمون ((گاز جوجه مرده ))است.در تشریح این بازی بگم که دست های تپل و سفید جون میده واسه گاز گاز زدن. باباییم همیشه بچه که بودم با دستم بلال کبابی درست میکرد و میخوردش!! حالا اون ول کرده عطی گرفته!!حالا چرا جوجه مرده!!؟چون دستم رو مثل جوجه کوشولوی بی حال میگیرم که خوب گوشتاش زیر دندون بیاد!! و اونم گاز میگیره و زودی هم تفاشو پاک میکنه که کتک نخوره یه وقت!! لامصب یه وقتایی هم که حرصش در میاد گازی میگیره که مجبورم بندازمش زمین و اونقدر قلقلکش بدم تا بگه غلط کردم و نفسش بند بیاد و کلا سیاه بشه!! و دهنش کف کنه!! میدونین دارم فک میکنم هیکل بودن عروس ها خیلی وقتا خوبه و طرف زود کوتاه میاد!!
عطی جون! من شرمنده که داداشت اینقدر تو این مدت برات کمتر میتونه وقت بذاره.خب تو هم دیگه ازش نمیخوای که از همون وقت کمی که داره نصفش رو برا تو هم اختصاص بده هر چند لازمه و میدونی من چقدر علی رو دعوا میکنم تا بیشتر برا شماها وقت بذاره ولی انقدر درگیر کار و زندگی شده که به همون هفته ای یه بار هم قانعید و من رو مثل عضو خونواده خودتون دوست دارین.اینا رو اینجا نوشتم چون مطمئنا هیچ وقت دوست نداری بفهمی عروس خوش سر و زبونتون چه منگول بازی ها و بلاهایی سر داداشی عزیزت در میاره!!
جالبه رفتار این عطی با من و عروس دومی خیلی فرقی نداره هر چند ما دو تا با هم خیلی فرق داریم و اون کلا دختر خیلی خوب و آروم و تو دار و کم حرفیه و من اسمم ز..ل...ز..ل..ه...است تو این خونواده.برام جالبه که هیچ وقت کاری نمیکنه تا اون یکی عروس بفهمه اینا من و اون رو مثل هم نمیبینن و به اعتراف مامان جون مثل هم حتی دوست هم ندارند.پدر شوهرم رسما رفتارش با ما دو تا کمی فرق میکنه و با اون جدی و کم حرفه و با من خیلی شوخی میکنه ولی حتی اون هم سعی میکنه مراعات کنه و همه این حس رو به کوچیکه میدن که تو هم خیلی عزیزی و این تفاوتها در همه آدم ها هست و اون هم هیچ وقت با من رقابت نمیکنه چون همونی که هست پذیرفتنش و حسودی هم نمیکنه و این مهم ترین خصوصیت اخلاقی این خونواده همسر مهربونه. من با خواهرهای جاریم خیلی شوخی و مسخره بازی داریم و مادر شوهرم یه بار بهم گفت دوست دارم جوری باهاشون رفتار کنی تا اختلاف مالی دو خونواده اصلا به چشمشون نیاد و هر وقت رفتیم اونجا ساده بپوش و بگو و بخند تا یه وقت فکر نکنن ما خودمون رو براشون گرفتیم چون آدم های ساده دلی هستن و ممکنه رفتار خیلی رسمی رو بذارن به حساب غرور و دماغ سر بالا!!(قابل توجه گیلاسی جونم که تازه عمل کرده!)
یکی از تفاوت هایی که من تازه فهمیدم و بعد از دو سال مامان جون خودش بهم گفت و مثلا درد و دل کرد اینه که من همیشه علی رو به زور باید ببرم خونه مامانش اینا چون علی فکر میکنه اونا خونواده خودشن و نباید از مشغله اون ناراحت بشن و حتی اگه یه روز مناسبتی هم نتونه خودشو برسونه من حتما دیدن مامان جون اینا میرم.ولی گله مامان جون از عروس کوچیکه اینه که اون به شدت به خونوادش وابسته است و اگه روزی مامان بابای خودش رو نبینه اون روز روز نمیشه و تا اینجا که اصلا مشکلی نیس.مشکل سر اینه که خیلی کم و هر چند ماه یکبار میاد دیدن اینا و فقط دوست داره نیم ساعت بشینه و بعد به طرف خونه مامان خودش پرواز کنه!!من بارها گفتم مامان جون شمام حق بدین این دختر با خونواده خودش راحت تر هست و کم حرف هم که هست پس موندن و در و دیوار نگا کردنش چه فایده ای داره؟اونم میگه مگه من ندیدن با خونواده و فامیلای خودش چقدر میگه و میخنده پس میتونه ارتباط برقرار کنه!من بهشون پیشنهاد دادم شما خودتون زنگ بزنین و احوالش رو بپرسین تا دو بار هم اون تماس بگیره و نگین دلم برا پسرم (داداش کوچیکه علی میشه ته تغاری) تنگ شده بگین دلم برا تو تنگ شده چرا نمیای و بعد هم گله ها رو به پسرتون بکنین و اسم خانمش رو نیارین ووفقط بگین حداقل اگه میخواد مزاحم خانمش نشه در هفته یه روز تنها بیاد و یه ساعتی بمونه و حال و احوال کنه و بعد هم به خانومش بگه که سری زده به شما.خلاصه ما هر جور که بلدیم داریم فکرایی که تو سر مامان جون میاد رو کیش کیش میکنیم برن بیرون!!البته اونم حق داره گله کنه و متاسفانه ناخود آگاه رفتارهای من هم شده استاندارد براشون. مثلا اینا وقتی میرن مسافرت من حتما دو سه باری تو سفر زنگ میزنم و میپرسم سفارشی کاری ندارن خونه و حالشون رو میپرسم و فامیلاشون همیشه میگن چقدر عروستون دوستون داره که دوریتون رو طاقت نمیاره و وقتی هم بر میگردن میرم دیدنشون و متقابلا همه اینها رو اونا هم برا من انجام میدن و با رضایت هم میکنن ولی جاری کوچیکه اصلا تو این فازا نیس و نه خداحافظی میکنه و نه حالی میپرسه تو سفر و نه دیدنشون میاد .من معتقدم تربیت آدما با هم فرق داره و یه کار از نظر من ممکنه از نظر کسی دیگه کلی بی ادبی تلقی شه و برعکس.فقط نکته مهم اینه که آدما میفهمن شما به اندازه بستگان خودتون دوسشون دارین یا از سر مجبوری رفت و آمد دارین باهاشون.مامانم بارها از مسافرت هاش برا این جاری من هدیه آورده و چیزی خریده و از طریق مامان جون بهش رسونده ولی حتی یه بار هم زنگ نزده خودش تشکر کنه تا دل مامان من خوش باشه و همیشه مامان جون کلی تشکر از طرف اون تحویل مامانم میده.البته من اصلا گله نمیکنم ازش چون معتقدم هر کسی یه جوری بزرگ شده و کار من دلیل نمیشه همه ادامو در بیارن و خوبه آدم خودش باشه ولی دلم میسوزه که این جور مادر شوهر ها کم پیدا میشن و این دختر ساده با این کاراش داره اون محبت بی غل و غش رو محدود میکنه و گاهی هم رد.کاش دل مامان جون زودتر صاف بشه هر چند انقدر مهربونه که حتی این حرفا رو به عطی نمیزنه تا مبادا یه روزی به روش بیارن.ا
پ.ن.
1-راستی گفتم بهتون اول آبان سالگرد عقدمون بود و من یادم رفته بود؟!!!!!!!و علی با پس گردنی شبش یادم انداخت !!!حاال خوبه از یه ماه قبلش هی تقویم تاریخ شده بودم ولی همون روز کلا یادم رفت!!(چون معلم نقاشیم کلی کار برام درست کرده بود!!)جاتون خالی رفتیم شام بیرون و بدون شمع و گل و بلبل دو نفری تا میتونستیم زدیم تو سر و کله هم!!
2- یه نفر برام نوشته بود خیلی خودخواهم و همش از خودم تعریف میکنم و خود شیرین کنی هام پیش مادر شوهرم خیلی مسخره است وبه همه کار جاریم –حتی بچه دار شدنش -فضولی میکنم!! و بیچاره جاریم که باید از من اجازه بگیره تا نی نی دار بشه!!(جون خودم تو همین مایه ها گفت!) خدا کنه این پستو بخونه و بعد بیاد غر بزنه که نگفتم!! تو آدم نمیشی !!دلم برا غراش تنگ شده
3-اون شیرینیه بود !!الان دیگه نیست.خواستم کیکش کنم کلا خمیر شد رفت تو نون خشک ها!!البته به علی گفتم ترش شده بود!!نگفتم من زود از فر درش آوردم تا بغلش کنم!!بوسش کنم بگم من معذرت میخوام که قرار بود چی بشی و چی شدی!!بدبخت حتی همون هم نشد!!
جمعه 4آبان86—ساعت 10 صبح
روز- داخلی- صدای تلویزیون بلند و یه مرتیکه در حال خوندن به سبک گرگی(زوزه!!)
تو آشپزخانه به شدت مشغول هم زدن موادی هستم که قراره بشن نان وسطش خامه ای!!!مجله آشپزیم رو گذاشتم رو اپن و دارم عین بز نگاش میکنم!! از اون نگاه ها که یعنی تف تو کاسه چشمات صمیم!!!!آخه این چه مدلی بود که من انتخاب کردم و به در و همسایه مادر خانم سرهنگ تو کویر آلاسکا!! هم زنگ زدم وگفتم که میخوام امروز شیرینی خونگی درست کنم فقط میمونه خر آقا ماشا الله که خبر نداره هنوز!!.مواد لازم رو عین برنامه های مزخرف آشپزی خانواده گذاشتم جلوم و مرتبشون کردم.
تخم مرغ-آرد سفید-آرد ذرت- کره-شکر-وانیل-بکینگ پودر-شیر سرد-اب ولرم و پودر مایه خمیر-نمک-ترازوی آشپزخانه کن وود که با خودم گفتم تا علی دهنم رو واسه خریدنش سرویس نکرده یه چیزی باهاش وزن کنم بلاخره!! –
یه نگا به نوشته های دستور تهیه میکنم و یه نگا زیر چشمی به علی که با اشتیاق وصف ناشدنی!!منتظره ایندفعه هم کیکم بشه حلوای ننه سکینه!!! و اون بازم بهم بخنده و بگه آخ که اون اعتماد به نفست منو میکشه خانوم!!!ا یه دور سرسری دوباره طرز تهیه رو میخونم و قوت قلب میگیرم که آخیش همه موادش دارم و نمیخواد به جای مثلا ماست تو کیک ،کشک بریزم و کیک بادمجون درست کنم واسه خودم!!خلاصه شروع میکنم خط اول رو میخونم: ابتدا نصف پیمانه!!(اینو داشته باشین تا بعد!) آب ولرم رو با یک قاشق چای خوری پودر مایه خمیر و یه قاشق غذا خوری شکر مخلوط کنید و در ظرف رو ببندید و 10 دقیقه بذارین جای گرم تا پف کنه و روش حباب تشکیل بشه.بعد از کلمه آخر هم یک ستاره گذاشته بود که حال نداشتم بخونمش !! خلاصه ظرف رو آروم آروم انگار او-را-نیوم—توشه گذاشتم کنار بخاری و هر دقیقه هم هی پرسیدم علی ساعت چنده؟!! در این فاصله هم به لباسم که آردی شده بود( از بس من آرد بدبخت رو از الک رد کردم) نگاه کردم و گفتم گور باباش!! میشورمش دیگه! خلاصه 10 دقیقه شد و با اشتیاق در ظرفم رو باز کردم و جز یه آب سیاه بدبو چیز دیگه ندیدم.نه پفی نه خمیری!! بدو بدو رفتم سراغ مجله و چشمم به اون ستارهه افتاد:اگر پف نکرد و مایه خمیر درست نشد یعنی فاسد بوده از اول( مرده شور!!اینو که خودمم فهمیدم.خب!خب بعدش چی!!؟) لطفا از مایه خمیر تازه و مارک معتبر استفاده کنید.(ای تو روحت!! من همین چند روز پیش کلی پول دادم بابتش تا پودر خارجی بخرم.من میدونم و اون مردک فروشنده !!) مواد رو ریختم تو سینک و بدو بدو از یخچال پودری که همکارم از کیش سوغاتی!!! آورده بود رو در آوردم و دوباره از اول.در این فاصله ادامه دستور رو خوندم: حالا 60 گرم کره رو با 100 گرم شکر قاطی کنید و دو تا تخم مرغ رو هم اضافه کنید و هم بزنید.سپس 250 گرم آرد و مقداری بکینگ پودر رو هم اضافه کنید و مواد را با همزن مفتولی دستی!! خوب هم بزنید. رفتم سراغ مایه خمیر و دیدم حباب که چند تایی دیده میشه ولی شکلش هنوز آبکیه و به خمیر نمیخوره! مایه خمیر پف کرده(ما که ندیدیم!!) رو با مواد قبلی قاطی کنید و با دست حدود 10 دقیقه خوب ورز دهید تا خمیر لطیفی درست شود. مواد رو با دست قاطی کردم و هر چی ورز دادم اینا بیشتر شبیه حلیم شد تا خمیر!!
صدای زنگ تلفن مغزم رو اره میکنه:رررییینگ....رییننگگگگ........رییننگگگ..... علی ببین کیه!! حتما مامان جونته که باهات کار داره.خودت بردار!!مگه نمیبینی دستم خمیریه.الو.....بله.....ممنون... مرسی......آره دستش بنده تو آشپزخونه.....امروز؟.....بذارین بپرسم؟ ....صمیم مامانت واسه ناهار دعوت کرده بریم خونشون.؟تا کی کارت طول میکشه؟.....من: (آروم که مامان نفهمه دارم به علی جونش داد میزنم!) مگه نمیبینی کار داره این مرده شوری!!بگو شب میتونیم بیاییم. ..بله....باشه .......میتونیم.. نه مشکلی نیس.........باشه.... زود میایم.....ممنون.....خداحافظ...من با چشمای گرد: گفتی برای شام؟!! نه! روم نشد.گفتم ناهار خودمونو میرسونیم. !!!من با دست های آردی خواستم خودمو خفه کنم بعد دیم این پسره خیره میره زن میگیره حسودیم شد و فقط به مقادیری جیغ مداد رنگی بسنده کردم!!.
حالا خمیر لطیف!! رو 50 دقیقه بذارید کنار و زیر و روش رو آرد بریزید و استراحتش بدین!! خیلی ازش خوشم میاد که بادش هم بزنم و استراحتش هم بدم!!چی؟ 50 دقیقه!پس من کی برم دوش بگیرم و کی حاضر شم و کی شیرینیم رو بذارم تو فر و کی اون پخته بشه و کی این کثیف کاری آشپزخونه رو تمیز کنم و کی.... و هزار تا کار اومد جلو چشمم.
ساعت.30 : 12 ظهر – داخلی –روز –چشم من خون گرفته!!!
در حال تهیه کرم وسط شیرینی ها هستم و حتی جرات نمیکنم قیافه مامان رو تصور کنم که با کفگیر دم در میاد استقبال مهمونهای تاخیر دار!! ابتدا یک لیوان شیر را با یک قاشق سوپخوری آرد ذرت مخلوط کرده و 50 گرم شکر را افزوده و هم بزنید و روی حرارت ملایم بگذارید و مرتب هم بزنید تا گلوله نشود.وقتی خوب غلیظ شد 20 گرم کره را افزوده و باز هم بزنید و در آخر که کمی خنک شد وانیل به اندازه نصف قاشق چایخوری را اضافه کنید و بگذارید کرم خوب سرد شود.ای بابا چرا این خمیره ور نمیاد.؟!!خوبه بغل بخاری گذاشتمش و حرارت رو هم بغل دلش زیاد کردم.ولی لامصب به ته ظرف محکم چسبیده بود و جم نمیخورد.ظرف ها رو ول کردم و پریدم تو حموم تا دوش بگیرم و از قیافه قناد احمق ها !! (دور از جون قناد ها)دربیام.هی سرک کشیدم دییدم نخیر فرقی نکرد خمیره.تازه اصلا هم لطیف نشده بود. گفتم بذار ببینم دیگه چکاری مونده!!بعد که خمیر لطیف شما!!! خوب عمل آمد و دو برابر شد (جون ننش!!) دوباره خمیر را ورز دهید و مجددا 30 دقیقه دیگر بگذارید داخل پلاستیک چرب تا کامل آماده شود تاپف کند!! ای خدا!! همین جوری هم ساعت یک ظهر شده و مامان تا حالا سیصد بار زنگ زده و گفته چرا نمیایین پس؟!!دفعه آخر گوشی رو گرفتم و مثل دیوانه ها تو گوشی داد زدم که من پس کی این کیکم!! رو حاضر کنم. و حالا پاسخ ایشان که واقعا همه دندونهای منو رسما آورد پایین:خب دختره خنگ!! مواد رو بریز تو نایلون بذار تو فریزر فردا شب درست کن!!.......... من واقعا اشک تو چشمام حلقه زد از اینهمه اطلاعات شیرینی پزی مامانم و با خودم گفتم خاک بر سرت که انگشت شست پات هم به مامانت نرفت که نرفت!!!!!!!!!
ساعت 2 ظهر-داخلی –من در حال لباس پوشیدن از نوع آمازونیش-اخلاقم مربای هویج! علی لبخند به لب و چاقو به کف!!-تلفن زززززززررررررر...ززززرررررررررر....زززززززررررررررر
سلام مامان جان...بله داریم راه میفتیم...........نه.........منتظر ماشینیم............باشه........آره حتما......اونجا بیارم؟.......مامان مدل فر تو فرق میکنه........چی؟ ..........نه حاضرم بریزم تو زباله ولی اونجا نیارم خمیرم رو....باشه....خدافس......
حالا گلوله های 40 گرمی از خمیر درست کرده و با فاطله در سینی چرب شده فر خود بچینید و بگذارید 20 دقیقه دیگر بماند تا خوب عمل آید. بدو بدو خمیر رو از کنار بخاری برداشتم و به نگاه به معنی اینکه واقعا خمیر بی لیاقتی بودی انداختم بهش و بعد گذاشتمش رو اپن و در رو بستم و از خونه اومدیم بیرون و خلاصه گاو مهمونی رو به دمش رسوندیم تا کنده نشه!!!
ساعت 11 شب-داخلی-ورود به آپارتمان-یک مهمونی شاد!!-و روزی کاملا مفید
دیدم مجله هنوز رو اپن بازه.حالا سینی را داخل فر به مدت 25 دقیقه بگذارید و البته از یکربع قبل فر را گرم کنید.شیرینی ها که پخته و سرد شد یه برش افقی بدهید و از کرم داخل آن بریزید و رویش را با پودر قند تزیین کنید.به علی گفتم مواد رو شوت کنم بیرون که دلم نمیاد.!!وقتی سر ظرف رو باز کردم فکر میکنین چی دیدم؟!! ای جاانننن!! خمیره کلی پف کرده بود و فقط یکم آرد میخواست تا نچسبه به دست!! با ذوق و چشمانی پر از اشک ظرفش رو بغل کردم و گفتم ببین چقدر با زبون خوش میشه همه رو نرم کرد!!اونوقت تو با من اونجوری!!!!!!!!رفتار میکنی!!و بعد هم ظرف رو گذاشتم تو یخچال!! تا امروز که از محل کارم برمیگردم خونه شیرینیش رو درست کنم !!!!!!!
پ.ن.
1- تره به بذرش میره صمیم به ننش!!
2-برای هر کار ابتدا تا آخرش رو بخونین بعد شروع کنین!!
3- انقدر غر بزنین تا مامانتون بگه بمیری دیگه من تو رو ناهار دعوت نمیکنم خونمون.چون لیاقت نداری و فقط علی حق داره بیاد!!
4-دهن اون شیرینی فروشه رو سرویس کنیند تا به شما مواد خارجی بو گندو قالب نکند!!
5-فعلا کافی لست.نوش جان.