الان تو فرودگاهی.خوشحال و سبک با دو تا بالی که داری پرواز میکنی و میری......یادته دیشب گفتی دو سه روزه که اصلا اشتها نداری و همش میخوای زودتر برسی؟ یادت باشه خیلی برای حضورت تو لحظاتی که همیشه انتظارش رو داشتی دعا کردم...فقط یادت نره قول دادی اونجا منو فراموش نکنی.....من هم همه محبت ها و خوبیهات رو ...هیچ وقت.....بهت خوش بگذره .......کاش من هم میتونستم...کاش اون هم میتونست...دعا کن......خیلی ...خیلی.....
قربانت.
یه چند روزی فرصت نمیکنم بنویسم!!(نیس این اواخر هر روز آپ میکردم!!!!!!!)
فقط یه سوال داشتم .کسی ازم پرسیده(چون جون خودم خیلی هم تجربه دارم تو این موارد!!) و منم تو گل گیر کردم!!!!!!
یه بنده خدایی داره میره مکه!!مامانم نیست ها!!!!!!!اصلا!!! بعد چون اصلا نمیدونه چی رو کجا بخره و چی چی بخره که تو هر چهار راهی اینجا سه تا صد تومنیش نباشه!!! و ضمنا سابقه خرید کردنش بیسسسسسسسسیار گل و بلبل!!! می باشد!!!!!من سوالم اینه:
مدینه و مکه بازارهای بدرد بخورش کدومان ؟ و بهترین سوغاتی که دهن این فامیل زبون دراز ما رو بتونه خوب ببنده چیه؟!!!! اصلا جنس بدرد بخور اونجا با ذکر نام محل خرید و قیمت لطفا!!!!!
فعلا امر دیگری نداریم!!!(ای کوفتتتتتتتتتتتت بگیریم ما!!!!)
خوندن کامنت های این پست منو تا اون بالا بالاها برد...ممنون ....ممنون.....
*********************
این چند روزه باهات بودم.از صبح تا شب که دروغه.چون دو روز اول تعطیلی گفتی حیفه اون ارتحال کنه و من و تو عشق و حال!!!(چقدر جواده نوشتن این نخ نمای لوس!!!) ولی وقتی پنجشنبه از صبح تا شب بودنت رو کنارم دیدم وقتی در اتاق رو بسته بودم و سرم روی کتابام بود و هر نیم ساعت یه بار میپرسیدی صدای موسیقی که اذیتت نمیکنه و حتی بی سر و صدا و آروم میرفتی و ظرف هایی که من فقط به بهانه اینکه حس شستنشون رو نداشتم رو میشستی وبرام چای میاوردی و باز در رو روی من میبستی و خودت تنها تلویزیون تماشا میکردی و لباس هامون رو اتو میکردی.میدونی پسر! یه جورایی نفسم به این بند شده که بودنت وگرمیت و پرانرژی بودنت و مهربونی هات رو ببینم کنارم و با تموم حجم ریه هام نفس بکشمش و بدمشون تو سینه ام. وقتی ناگت ها رو با دقت !!برات سرخ میکنم و سیب زمینی سرخ کرده طلایی روغن گرفته که زیر دندونات باید تریک تریک صا بده رو برات آماده میکنم حتی وسط اون سیب زمینی ها و تو روغن داغ تابه هم انگار میبینمت و به روت میخندم و با لذتی خاص برات شام مورد علاقه ات رو حاضر میکنم.میدونی من تحسین رو تو چشمات وقتی دارم برات غذا آماده میکنم میبینم و سر کیف از اینکه همه کارام رو زیر نظر داری و با خنده فقط نگاه میکنی ادای این اشپز حرفه ای ها رو درمیارم برات.
میدونی چیه تو منو همیشه خلع سلاح میکنه پسر؟ اینکه حتی اگه یه وقتایی وحشی بازی هم از خودم در بیارم و بعد ازچند دقیقه تخس و سرکش بیام طرف بازوهات و خودم رو به زور و غر غر توش جا بدم فقط بهم میخندی و دستت رو که روی کله ام به زور گذاشتم رو با نوازش توی موهام میکشی و محکم بغلم میکنی و میگی تو کی آدم میشی بچهههه!!!!؟میدونی چیه تو رو خیلی دوست دارم؟ اینکه تو ناراحتی بابت سوئ تفاهمی که مثلا در مورد متراژ خونه برای آیندمون برامون پیش اومده بود در حالیکه تو پارک داشتیم قدم میزدیم و جفتمون هنگ کرده بودیم و من با حرص حرف میزدم و تو میگفتی من همیشه حق به جانب خودم میدم حتی یه لحظه هم دستات رو که محکم دستای منو تو دست گرفته بودن شل نکردی و گذاشتی وقتی آروم شدیم محکم تر گرفتیشون و فقط گفتی دختره خیره سر!!و وقتی میخواستم مثلا با خشم تو چشمات نگاه کنم یه لحظه یه جفت چشم مهربو نرو دیدم که با تعجب نگام میکرد و یهو خنده ام گرفت و منو کشون کشون بردی سوار قایق پدالی کردی و اونجا یه ساعت تموم روی دریاچه من گفتم و تو شنیدی!!! من گفتم که بازم دلم میخواد آخر صحبت هامون بهم بگی هنوزم دوسم داری و تو با تعجب پرسیدی مگه خل شدی؟با دو کلمه حرف مگه میشه یادت بره دوستت دارم و من خودم رو لوس کردم و گفتم نه!! تو به این مرغابیهای چاق بیشتر از من توجه نشون میدی آخه!!! و تو گفتی وقتی منو با همین دستات انداختی تو آب و من غرق شدم پرسیدم خب بعدش دو دستی توی سرت میزنی!!! و تو گفتی نه قربونت!!! دو دستی کله تو رو بیشتر تو اب فرو میکنم تا یه وقت ته ته جونت نمونده باشه هنوز اون تو!!!!
یه جور نمایش روانی خاص دارم این روزا!! همش دوست دارم حس و حال آدم های بدبخت رو بگیرم به خودم و فک کنم شوهر کارد خورده ام!!( تو نه ها!!! اون شوهر قلابیه!!) رفته زن صیغه کرده و من جز حرص خوردن کاری نمیتونم بکنم و بدبختم که حقوقم رو نمیتونم خودم خرج کنم!!!!!و همش منو کتک میزنه و بعد بلند داد میزنم علییییییییییییییییی!!! کجایی؟ و تو بدو بدو بیای و من به زور بکشونمت پیش خودم و بگم چرا رفتی زن گرفتی و تو بگی من غلط میکنم!!!! تو برا هفتاد و هفت هزار پشتم بسی بابا!!!!!و من بگم پس چرا رفتی اون زنیکه رو صیغه کردی و بعد قصه ام رو بهت بگم و تو هم بگی اینقدر فک کن تا برم واقعا بگیرم و من یهو از اوج بی حس و حالی مثل ببر زخمی بپرم روی قربانی!!! و بگم اون مردی که بره سر زنش این غلط رو بکنه شکر خورده و تو بگی فدا ت شم حق مسلمه مرداست!!!! و من با کمال ابلهی همه این شوخی های تو رو جدی بگیرم و فرداش از تو اینترنت برم شیش صفحه مطلب در مورد خانمان براندازی کار مردای متاهلی که الکی میرن صیغه میکنن رو که برات پرینت گرفتم رو بیارم جلوت و در حالیکه رو شکمت نشستم برات بخونم و اصلا به قیافه کبود از کمبود اکسیژن تو هم محل ندم و هر بار که میگی چرا اینا رو داری به من میگی ؟ با خشم نگهت کنم و بگم به خداوندی خدا قسم اگه این غلط اضافی رو بکنی یه روز به همه بگو اول که مرگت طبیعی نخواهد بود و دنبال قاتلی مقتولینی چیزی باشن دو سه روز بعدش!!!!!و تو انقدر بخندی که اشک از چشمات بیاد و بزنی تو لپم و بگی ایییییییییییییییییییییی روزگار!!!!!!ببین کی داره بهت این حرفا رو میزنه علی آقا!!!و من بگم پس بیخودی منو حرص نده و تو بگی بابا غلط کردم!! یکی دیگه حالش رو میبره یکی دیگه باید کتک ها و نطق هاش رو تحمل کنه!!!!!و من با نیش باز از جایگگاه نرمم بلند میشم و میگم حواست باشه ها!!!! و خودم هم حواسم هست که این حرفا رو دارم به مرد وفاداری میزنم که دختر 17 ساله رو آخر شب یه روز پاییزی یه زنه به بهانه آدرس پرسیدن آورد تو شرکتش و گفت فقط اگه بپسندین بگین تا من برم بیرون و و یک ساعت دیگه بیام و توبهم گفتی میدونی کل قیمتش چند بود؟ 5 تومن!!!! و گفتی انداختیشون بیرون و فرداش وقتی به دو تا از دوستات که متاهلن گفتی عجب زمونه ای شده آب از دهنشو راه افتاد و گفتن تو هم خیلی شوتی انگار مرد!!!!ردش کردی رفت؟ و تو دیگه کم کم حتی باهاشون رابطه کاریت رو هم قطع کردی و همه این ها رو وقتی بهم می گفتی من بین بازوهات بودم و سرشار از غروری که همه وجودم رو پر کرده بود.آخه تو به چیزایی اعتقاد داری که دیگه چشم من نیاز نیس همش دنبال تو و نگران تو باشه........
میدونی پسر!!!!10 روز دیگه تولدته و تولد عشقمون.اولین روزی که با هم رفتیم بیرون و خیلی رسمی بعد از سه بار جواب منفی شنیدن بازم منو دعوت کردی و گفتی فقط یه نیم ساعت وقتت رو میگیرم و شد چهار ساعت تموم و وقتی هدیه تولدت رو روی میز گذاشتم تو هم دست کردی توی جیبت و جعبه کوچولویی در آوردی و از توش یه انگشتر ظریف طلا از اونایی که چند ماه بعد مدلش تازه تو بازار در اومد در آوردی که دو تا حلقه تو هم بود و گفتی بابت قبول کردن دعوت امشب !! و تا خواستم اعتراض کنم به دو سوت کردی تو انگشتم و تا بیام به خودم بجنبم فقط دیدم لب های مرطوب و داغت به سرعت برق بوسه ای از لبهام گرفتن و سریع با حفظ فاصله عقب نشستی و به رومیزی نگاه کردی و به انگشت حلقه دار من و آروم آروم به چشم ها ی من ککه گیج و منگ و مست از این بوسه ناگهانی هنوز تو خلسه بودن لب هام که داغ داغ بود.
میدونی پسر!! الان درست ده روز به پنجمین سالگرد بوسه دزدیت مونده و من حتی با یاد آوریش داغ میشه صورتم و هر بار که با لبهای مرطوب منو میبوسی یاد اون بوسه میافتم و میگم خیلی پر رو بودی؟ و تو هنوز با شرم میگی من پر رو نبودم!!! فقط نمیخواستم از د ستت بدم!! و من میپرسم اگه اون روز حلقه رو توی صورتت میکوبوندم و با قهر میومدم بیرون چیکار میکردی و تو گفتی چشمات سر کلاس بهم گفته بودن میشه به برقشون اعتماد کرد و من چقدر حرص میخورم که توی جونور!! چطوری تونستی بفهمی من میخواستمت وقتی هنوز خودم هم خودم رو به کوچه علی چی میزدم تا دلم خیلی خوش به حالش نشه!!!! و خوش به حالش شد اونم چه خوش به حالی!!! و تو اومدی تو زندگی من و یهو غم ها هم قشنگ شدن چون غصه دوری تو بود و انتظار های رسیدن آخر هفته هم رنگ گرفتن چون برای تو بود و عقربه ها لامصب دنبال هم میدویدن وقتی تو آغوش تو بودم و سلانه سلانه به زور راه میرفتن وقتی منتظر اومدنت بودم!!
الان بعد پنج سال وقتی به چشمات به مژه هات به شیارهای تازه کنار لبت و به چند تا موی نقره ای کنار شقیقه ات و باز به لبهات و به چشم هات که پر از خوابن زل میزنم و میگی نگام نکن!! نمیتونم بخوابم و خودت میدونی تو فقط بین نوازش دست های من و گرمی نفس هام روی صورتته که میتونی خوب بخوابی و چشم هات آروم آروم روی هم میفتن .....
میدونی پسر!!!!خیلی میخوامت هنوز.....خیلی.....خیلی....ولی تو توی چشمات مهره مار داشتی ونگفتی بهم همه روزها و ماه ها و هفته ها.....نگفتی ...نگفتی......و من کشف کردم امروز.....دیروز.....پارسال... نه همون شبی که دزدیدی بوسه ها رو نه یکی نه دو تا ...هزار تا....
سهیل رو هفته پیش بردم پیش مشاور رژیم !!!! پسره خرس گنده میگه با تو دوست ندارم بیام اونجا!!میفهمن خواهر برادریم و بعد تصور میکنن که چه خونواده غول دریاچه ای!! باید داشته باشیم.!!!! میگم آخه مردک ناقص عقل!!!!خوبه با خانمت که کلا شیش تا استخون با یه روکش پوست!!داشت!!!( به این فعل داشت خوب دقت کنید!!)میومدی تا کلا مخشون هنگ کنه!!!!؟ خلاصه کشون کشون بردمش اونجا.الهییییییییییی بمیرم که از در که پامون رو گذاشتیم تو مسخره بازی های این نره غول!! شروع شد تا وقتی که خداحافظی کردیم از مشاور!! یعنی رسما آبروی من جلوی اون مشاور و منشیش در حد باقالی قاتوق!!!! شده الان!!
تو ماشین رو به راننده آژانس ( مهمونای کرمانشاهی که یادتونه؟ همون رانندهه!) کرده و میگه حاجی! میگی من چند کیلوام؟ و به من چشمک میزنه!!حاجی بدبخت (همون اقای صاد ) هم یک نگاهی به طبقات برج مانند شیکم این کرد و گفت فک کنم صد رو داری!!!! منم پقی زدم زیر خنده و گفتم قربونتون آقای صاد!!چند وقت پیش من خودم 100 بودم!!! و یهو جلوی دهنم رو گرفتم و مردم از خجالت!!!!!!ولی دیگه دیر شده بود.آقای صاد همچین به سرفه افتاد و آب دهنش ته حلقش گیر کرد که گفتیم الانه که بترکه جلومون!!!! خلاصه سهیل باهاش شرط بست که اگه زیر 120 بود به اقای صاد شیشلیک بده و اگه بیشتر بود ازش بگیره!!!! منم مرده بودم از خنده و میگم آخه نفله!!!! خوبه داری میری رژیم بگیری !بعد باز میای و شرط غذا و سور چرونی میبندی؟!!!!!
قبل از اینکه وارد مطب بشیم بهش گفتم اونجا که بریم تو توی چاق ها گم میشی!! بس که آدم های چاق و گنده تر از تو میان.پس بیخود نگران نباش.آقا از پله ها که رفتیم بالا توی راهرو دو تا دختر نی قیلون رو دید که داشتن از زور لاغری همن جا جون میدادن انگار!!!! یعنی حتی استخون هم زیر اون پوسته نداشتن فک کنم.سهیل برگشته میکه اینا رو میگفتی دیگه!!!آره؟!!! به میز منشی که رسیدیم آقا سرش رو انداخته پایین و میگه سلام! دختره یه نیم نگاهی کرد و تا اومد بگه سلام یهو چشماش دوباره روی شکم سهیل زوم شد و با لبخند کج کج گفت به به!!! خانم فلانی!! برادرتون که میگفتین هواشونو داشته باشیم ایشونن دیگه !!نه؟!!! و نگاه خشمگین سهیل روی من دو ثانیه موند و گفتم ممنون!!( اند بی ربطی به سوالش بود!!)
خلاصه فرم رو دادن که پر کنیم با سهیل.فرم عادات غذایی و بیماری خاص و غیره بود.میگه یزن وقتی غذام دیر میشه ممکنه منشی های زشت رو هم بخورم!!!!! بعد به خانم های چاق که به تنها آقای اونجا( جناب مستطاب سهیل خان!!) داشتن خیره خیره نگاه میکردن رو کرده بلند به من میگه یعنی واقعا تاثیر داره این دکتره؟!! پس چرا من نمیبینم چیزی اینجا!!!!! و اونقدر با مسخره بازی و ادا اصول اون فرمه رو پر کرد که به غلط کردن خودم راضی شده که چرا آدوردمش تو در و همساده!!!!!
خلاصه تا توی اتاق مشاور رفتیم اول پرسید ببخشید!این وزنه تون تا چقدر جا داره؟!!!! باسکول ندارین اینجا؟!!!! اون بنده خدا هم خندید و گفت نه! خیالت راحت.رفت روی وزنه و یک بسم الله بلند گفت و چشماش رو هم بست!!! مشاوره به من نیگا میکرد و فقط میخندیداز خل بازی های این!!! به به! قد 181 سانت! وزن 127.500 گرم!!!!!! داداشی ما هم اومد پایین و با پوزخند گفت آخیش!!!! فک کردم 500 گرم اضافه کردم !!!! خیالم راحت شد!!!!!!بقه اش ادامه مکالمه باور نکردنی این دو تا بودوجواب های سهیل که واقیت محض بود منو شوکه کرد!!! بعدش میگه فک کردی واسه چی خونه شما زیاد شام و ناهار نمیام!!دلم برای پس اندازاتون میسوزه آخه!!!!
مشاور : خب عزیزم! ناهار چند کفگیر برنج میخوری معمولا!!؟
سهیل : به کفگیر نمیدونم!!!!! ولی دو تا دیس میشه!!!!!!
-( با چشم های گرد ) اونوقت نوشیدنی چند لیوان؟
-والله من با همون بطری 1.5 لیتری سر میکشم!!! تا حالا به لیوان حساب نکردم اقای دکتر!!!
-خب خب!!(کمی عصبی) بگو ببینم عصرونه هم میخوری؟
-آره.دو سه تا ساندویچ و یکی دو کاسه آجیل.بخصوص بادوم و پسته که مامانم گفته برای کم خونیت خیلی خوبه!!!!!!!!!!!
-من : پخخخخخخخخخخخخخخخ( خنده ام گرفته بود چون مامان همیشه از جلوش برمیداره و اونم میره دوباره پیدا میکنه!!!!)
مشاور: مگه شما کم خونی هم داری ماشالله ؟!!!!
سهیل : اون موقع ها یکی از دوستام گفت پوستت رتگ پریده است.شاید کم خون باشی( من و سهیل ذاتا سفید پوستیم)
- خب بگو ببینم عادت دیگه ای هم داری ؟
- آره.قبلانا با دوستام..... م ش روب....... میخوردم ولی خیلی وقته نمیخورم.و سیگارم رو هم کم کردم!!( اینا رو عمرا اگه من میدونستم!!! چپ چپ نیگاش کردم و اونم گفت من بیمارم عزیزم!!! چرا منو درک نمیکنین؟!!!!)
خلاصه به مشاور قول داد هر دوش رو کلا بذاره کنار تا روند کاهش وزنش مختل نشه و بعد رفتیم سراغ غذاهای برنامه سهیل!!!! والا صبحانه رژیمی اش نصف نونه با خیار و گوجه و پنیر و گردو و شیر و ....ناهارش هم 200 گرم گوشت و سالاد و گوجه کبابی سیخی و نون و ماست و نوشابه است!!!!! اینا مال یه روزشه!!سهیل هم تا دید گفت آخ جون!!! یعنی با اینا لاغر میشم؟ خلاصه با لبخند های آقای مشاور و دلگرمی ها و تشویق هاش اومدیم بیرون! تا رفتم از منشی خداحافظی کنم یهو دیدم سهیل غیبش زد.میبینم تو پله ها واستاده و با یه پسره همسن و سال خودش داره حرف میزنه و فقط به من یه چشمک زد که یارو سر کاره!!!!! به پسره میگفت تو فک میکنی من لاغر میشم؟ اونم میگفت آره داداش!!! غیر ممکن وجود نداره .تو میتونی!!! فط کافیه مثل فیل نخوری!!!!!( از دهنش در رفت!!!) و بعد سریع گفت منظورم اینه که خوب بجوی غذاتو!!!!!خیلی مهمه به مولا!!!!! بعد گفت من داداشم دو تای تو بود!!(اند چاخان!!) ولی الان نصف منه!!(خودش 45-40 بود) خلاصه که کشیدمش پایین سهیل و گفتم بیماری شما آخه؟!!! چکارش داشتی؟ اونم گفت میخواستم انرژی مثبت مجانی بگیرم ازش!!!!!!
بعد هم رفتیم و خرید کردیم براش و منم گوشت ها و مرغ هاش رو تو بسته های 100 و 200 بسته بندی کردم و روش برچسب زدم و بقیه مواد غذاییش رو هم آماده کردم و دادم برد خونه!!! اونجور که من از بابا اینا شنیدم به شدت داره برنامه اش رو رعایت میکنه و به قول بابا بچه تو هیم یه هفته نصف شیکمش ریخته!!!!! آقا امشب هم مراجعه داره و باید ببینیم چند کیلو کم کرده.خودش میگفت اگه جلوش غذا میذاشتن میخورده و اگه نبوده نمیخورده!!! یعنی چشم هاش رو بیشتر باید کنترل کنه تا شکمش!!!خلاصه که فعلا هممون تو فاز هورا و دست و سوت و تشویقیم براش!!! تازه خودش هم آشپز خودش شده و با دقت بدون یه گرم کم و زیاد غذاهاش رو آماده میکنه و به احدی هم نمیده!!!!خانومش طفلی میگه الان میفهمم سهیل چقدر!!! میخورده چون اون موقع به اسم اینکه با هم از تو یه دیس غذا میخوردیم !!! معلوم نمیشده من چقدر میخوردم !! سهیل میگه خانومم هم میخوادبره رژیم بگیره واسه عروسی لاغر شه!!!! احتمالا فک کنم شبحش دو تاییشون باید تو مراسم ظاهر شه دیگه!!!!!نازیییییییییی!!!!خانوم سهیل وقتی عقد کردند به حدی لاغر بود که کنار این پسره اصلا محو می شد !!!!الان ماشالله تپلی شده که بیا و ببین.همش هم تقصیر این داداش شکموی ماست که تناسب دختر مردم رو ریخت به هم و البته برای اینکه نگین چه خواهر شوهر مهربونیییییییییی!!!! یه ذره هم تقصیرخودشه که به بخور بخورهای شوهرش گوش کرد و شام یک لیوان شیر تبدیل شد به یه دیس پلو و خورشت!!!! جالبه که مامان خانوم ما تو همچین خونه ای و د ر مجاورت همچین قبیله ای!!!!فک نکنم 60 کیلو هم باشه.اونم با قد 170 سانتش.
از اون هفته هم بابا هر وقت زنگ میزنم بهشون همش آفرین میگه بهم که سهیل رو انداختم تو راه رژیم!!! و این حرفا.فقط امیدوارم این داداشی ما ما رو پیش شوهرمون ضایع نکنه چون علی از همین الان مطمئنه که به 10 کیلو نرسیده سهیل ول میکنه!!! منم گفنم اگه ول کنه هم اصلا مهم نیست چون خود من 14589753245 بار رژیم گرفتم و بلاخره از یه جایی محکم و قاطع ادامه اش دادم!!!!( ماله کشی رو حال میکنین فقط!!!)
پ.ن.
دقت کردین همین دیروز بود که گفتم میخوام کوتاه بنویسم!!!!!!ای بسوزه پدر روده دراز!!!!البته گفتم تو این تعطیلات شاید نرسم زیاد اپ کنم بهتره ذخیره اتون رو بذارم کنار.!!!!
قربونتون.
دیشب سر درس و مشقم مثل بچه آدم نشسته بودم و این علی هم میخواست بره شلوار جینش رو که داده بود جیب هاش رو گشاد تر کنند!!! از خیاط بگیره! میگم خوبه خونواده شیخ میخ نداری تو!!! اصلا روت شد به یارو بگی آوردم جیب شلوارم رو برام گنده تر کنین؟!! حالا فک کن دفعه اولی هم بود که من مصمم سر درسم نشسته بودم و اصلا هم خیال نداشتم عصرم رو تلف کنم.این فیش ها و برگه هام هم دور و برم بود و خلاصه خیلی جو برای مطالعه من مهیا بود.دو سه بار اومد و گفت نمیای با من؟ تنهایی نمیچسبه !!!! محکم گفتم نه!! عزیزم.کار دارم.خوبه میدونی مسافرت آخر این هفته رو برا همین کنسل کردیم !!( البته برای رژیم هم بود ها!!) بذار به کارم برسم.یه تیکه لباس پوشید و باز اومد بالا سرم و گفت هنوز زنگ نزدم آژانس! میای دیگه.نه؟!! و بار نوچ من و تمرکزم روی درس جوابش بود. رفت شلوارش رو پاش کرد و باز بالای سر من نگاه ملتمسانه کرد!!!نهایتا دید من آدم نمیشم از در شیطانی وارد شد: صمیم میگم چیزه!! میخوای امشب بریم همون رستوران خوشگله که خیلی دوس داریش!!!! البته بعد از جیب گشاد کنی من!!! اینجا من یکم شل شد دست و پام و گفتم نمیشه !!! پس کی اینا رو بخونه!!؟ بعد خیلی آروم رفت بیرون و گفت برای خودت گفتم عزیزم! چون خیلی وقته نرفتیم اونجا با هم.حالا این جایی که علی میگه رستوران بوفه داریه که لا مصب این شیشلیک هاش توی دهن آب میشه!!! سرآشپز خیلی متبحری داره و من عاشق ماهیچه های اونجا هم هستم.خلاصه این بار من بودم که به دست و پا افتاده بودم: میگی یعنی بیام؟!!!! نمیدونم صمیم !!خودت میدونی!! من دارم میرم.کاری نداری با من؟ و اینچنین بود که کتاب به گوشه ای پرت شد و فیش ها ولو شدن رو زمین و من به سه سوت حاضر شدم و جلوتر از علی دم در منتظر واستادم!!!!
*****************************
تو رستوران چند تا آقا با یه شیخه میز بغلی بودن که همچین این پشم الدین گوشتا رو به دندون میکشید که آدم لذت میبرد از اینهمه اشتها!!!من خودم معتقدم شیشلیک و اینجور غذاها چنگال منگالی نیست و باید راحت با دست بخوری و انصافا اون اقاهه هم خیلی راحت میخورد و اصلا خودش رو معذب نمیکرد.خلاصه رفتم سر سالاد بار و یه قاشق الویه و دو قاشق سالاد ماکارونی کم سس و یه دونه زیتون سیاه برداشتم و دیدم ددم واییییییییی!!! سوپ هم آوردن.سو په رو که خوردم حس کردم سیر شدم!!(کلا شیش قاشق هم نبود!!!) و وقتی سالاد اینا رو هم تموم کردم به حد ترکیدن رسیده بودم.اونام مجموعا یه پیش دستی خیلی کوچولو میشد!!خلاصه به روح این دکتر رژیمی چند تا صلوات و تشکر نثار کردم و دیدم تازه داره گارسونه غذای اصلی رو میاره!!! یک ماهیچه آورده بود اندازه رون قصاب محله مون!!!!!!!!! با یه بشقاب پر پلو!!!! و ته دیگ زعفرونی !!(الهی بمیرم براتون!! گشنه اتون شد؟!!) ولی مگه من خلم که رژیم نازنینم رو خیلی!!! بشکنم.یه قاشق برنج و دو تیکه از شیشلیک های علی رو خوردم تا ناکام فوت نکنم!!! و بقیه اش رو هم برای ناهار امروز علی آوردم.نکته جالب یه خانم و آقا و دختر بچه و یه نی نی شون بود. مامانه راحت نمیتونست غذا بخوره.ظاهرا نی نی شون بغلی بود.باباهه هم به دختر بچه رسیدگی میکرد .این وسط این گارسونه اومد و بچه رو از بغل خانمه با اجازه اش گرفت و برد اون طرف.اینقدر این مرد با نی نی قشنگ بازی میکرد و تموم وجودش پر از محبت بود به بچه که بیست دقیقه بعد نی نی اصلا راضی نمیشد از بغلش بیاد پایین و بره بغل باباش.مامان باباهه هم خیلی راحت به غذاشون رسیدن و نی نی هم اونور کیفش کوک بود.کم کم توجه بقیه گارسون ها هم جلب شد و همه دور این بچه هه که بی نهایت بامزه بود جمع شدن و هر کسی یه ور لپ های آویزونش رو میکشید و اونمغش میکرد از خنده!! خلاصه دیدن این صحنه ها اونقدر منو به هیجان آورده بود که تا خود خونه از شادی رو پام بند نمیشدم!!!!نمدونم چی میشه که یه وقتایی به قولی هایپر میشم و غیر قابل کنترل.همون جا توی کوچه وسط خیابون واستاده بودم و از زور خنده نمیتونستم نفس بکشم.اونم برای یه چیز الکی. علی یه وری نیگام کرد و گفت چیه؟ خیلی خوشحالی انگار!!!!! نی نی بازی اون آقاهه سرخوشت کرد؟!! آرهههههههه ؟!!!!!میخوای همین امشب یکی سفارشی برای گارسونه درست کنیم ؟ آقا اینو که گفت من رسما روی پله های راهرو نشستم و ولو شدم از خنده!! ساعت 12.30 شب اونم با صدای قهقهه بلند!!!!
علی هم که دید حریف من نمیشه گردن رو گرفت وکشون کشون منو برد بالا!! مگه لامصب خنده ام وای میستاد؟!!! رسما مردم از دل درد!!! ای خدا چرا این مردا اینقدر یه وقتایی بی جنبه میشن تا یه حرفی میزنی؟!!!!!! شومام خیالتون راحت!!! من برا شادی دل اون اقاهه زندگی خودم رو به لقا الله نمیفرستم!!!!
مدیر موسسه دیروزیه برنامه گذاشته بود و خانم و مادر خودش رو هم دعوت کرده بود.جالبه که مامانش که یه پیرزن خیلی شیک و خانومه با مانتو سفیدی شبیه لباس عروس (تور توری ) و بلند اومده بود.روی سن نشسته بودن و این بنده خدا ضمن تشکر از همه معلم ها داشت از این ها هم تشکر میکرد.این آقاهه یه جورایی دوست خونوادگی ما محسوب میشه و برای همین هم اون شب به اتفاق خونوادش همه رفتیم خونه بابا اینا و چون هوا اینجا خیلی گرم بود من و صبا و خانوم اون و مامانش روی تراس خوابیدیم و داداشی و بابا اینا هم توی اتاق تو خونه.آقای مدیر هم تو هال خوابید .با تعجب نصفه شب از خواب بیدار شدم و دیدم داره بارون میاد اما قضیه وحشت آور این بود که اون بارون انگار بارون اسیدی بود چون به محض اینکه روی صورت آدم میخورد گوشت رو سوراخ میکرد و گوشت قرمز آویزون می شد از روی پوست.منم با عجله از روی تراس پریدم تو اتاق و به بابا گفتم بیاد بیرون و کمک کنه.خانمه پیرزنه کل گوشت های صورتش ریخته بود و حدقه چشماش خیلی تابلو دیده می شد.صبا یه قطره روی صورتش ریخته بود و سوراخ کوچولو شد و خیلی هم ترسیده بود.من هم فقط یه کم زیر چشم چپم قرمز شد که کم کم اثرش محو شد. آقای مدیر اینقدر دست پاچه شده بد که نمیدونست چکار کنه.مادرش رو آوردیم تو خونه و همخه با تهعجب نگاش کردن.واقعا صحنه مشمئز کننده و بدی بود.خانم مدیر هم تقریبا سالم بود.دلم بیشتر برای لباس عروسی که مادره تنش بود و حالا تیکه تیکه شده بود سوخت و در حالیکه تمام تنم خیس شده بود چشمام رو باز کردم و نفس بلندی کشیدم.
خواب بسیار ترسناکی بود ولی دونستن این ها شاید سر نخی بده تا اگه کسی میتونه به من کمک کنه بدونم چرا این خواب رو دیدم.
۱- اون آقای مدیر رفتارش خیلی با من خوبه و تنها مدرسی هستم که ساده و بی تکلف و بی چاخان باهاش رفتار میکنم و خیلی هم به قول همکارام جسارت به خرج میدم و حاضر جوابی میکنم براش.ولی دوست خونوادگی نیست.
۲-مادر ایشون پارسال فوت کردن در حالیکه آقای مدیر و خونوادش تازه به مکه رسیده بودن که ایشون سریع از طرف مادر نایب میشود و بعد هم برمیگردن.خانم مسن مومن و خیلی خوبی بوده.
۳-چند وقته یک کم کوچولو از دست کارهای شوهر صبا دلگیرم.ولی به روش نمیارم.
۴-تمام خواب های من در این سال ها به طرز عجیبی توی خونه ای اتفاق میفته که ۷ خاطرات سالگی تا ۱۷ سالگی من اونجا بوده و بعد که به خونه دیگه ای رفتیم علیرغم عدم دلبستگی آگاهانه خودم ، تمام خواب هام در اون خونه هست .گاهی آدم ها سن الانشون هستن و گاهی سن کودکی من ....
کسی میدونه اینایی که دیدم یعنی چی؟
پ.ن بی ربط :
وبلاگ رژیمی ام هم آپ شد.
******************
گیلاسی در مورد متولیدن ماهها و طالع بینی و خصویات اخلاقیشون مطلبی نوشته بود که منو یاد نوشتن این پست انداخت که مدت ها بود میخواستم بنویسم.امروز میخوام یکمی اونور قضیه رو نشون بدم.کدوم قضیه؟ ابعاد مختلف خودم رو دیگه.خیلی ها تا الان با توجه به نوشته های اینجا یک برداشت و تصور و تصویر ذهنی خاصی!!! از من دارن اصلا به گیرنده های ذهنتون دست نزنین این نوشته فقط برای برطرف کردن نویز های تصویری شماست!!!
1- تو کلاس ورزشی که این روزا میرم محل سگ نمیذارم به کسی!! نه اینکه مغرورم و اینا!! نه!! تو جمع های غریبه خیلی خویشتن دارم بخصوص اگه چند تا آدم بچه پر رو هم باشن که حس کنم میخوان به زور ازم اطلاعات بکشن بیرون حتی اگه در حد پرسیدن وزن و رژیم غذایی و ایناباشه!!!!!!. یا مثلا به سختی سر صحبت رو تو اتوبوس یا تاکسی میشه با من باز کرد.خیلی خوشم نمیاد طرف از راه نرسیده زرررررررتی باهام پسر خاله شه. از تو تو و مفرد حرف زدن با افراد غریبه و بزررگتر ها اصلا خوشم نمیاد. من تا 18 سالگی و قبل از دانشگاه کسی بودم که فامیل( نه دوستان و خوانواده ) به لالی یا توانایی حرف زدن من شک داشتن!!! البته همون موقع ها هم تیکه هایی میومدم که تا دو سه روز هر کی یادش میافتاد میخندید ولی در کل خیلی بیشتر گوش میکردم. تا حدی میشه گفت یه جورایی خجالتی!!!!!بودم .کاملا دو فاز متضاد داشتم.این تضاد تو دوران بزرگسالی در برخورد اول با افراد بیشتر خودش رو نشون میده.دوستایی که یه جورایی تو محیط های رسمی باهاشون همکار بودم و بعد با هم فابریک شدیم همیشه بهم میگن صمیم! اصلا جرات نمیکردیم بهت نزدیک بشیم فک میکردیم خیلی آدم حسابی هستی!!!! نمیدونستیم اینقدر باحالی!!( = خل هستی!!!) نه اینکه وحشتناک بوده باشم ها!!! بیشتر دلیلش اینه که خیلی خانمانه و محترمانه برخورد میکنم و یه جورایی خیلی رسمی هستم تو برخورد های اول. خب استثنا هم داره و این استثناها مربوط به جلسات گند رسمی من در برخورد های اوله که مثلا ممکنه برم وسط و در عین جو به شدت رسمی زده اون محفل!یهو کردی برقصم برای ملت!!!!البته اینا تو دنیای واقعیه و من اینجا خودم از اون بچه پر روهام!!!!!
2-به شدت در بعضی موارد جزیی و کوچولو رگ لجبازیم گل میکنه و روی حرف الکی خودم پافشاری میکنم.این بعد من پس از ازدواجم کشف شد!!یعنی قبلش بود ها!!!! ولی رشد فزاینده پیدا کرد و الان هر شیش ماه یکبار عود میکنه دوباره!!!!مثلا فک کنین از علی میخوام برام فلان مجله آشپزی رو بگیره.(شونصد تا مجله رنگ و وارنگ و انواع آبونمان ها رو دارم ها!!!) بعد اونم حرصش در میاد و میگه اینا همشون مثل همن فقط عکس هاشون فرق میکنه و دستوراشون تکراریه( که واقعا هم راست میگه ولی من عشق حال کردن و راز و نیاز با همون عکس ها رو دارم دیگه!!!) و تازه تو که اصلا دو بار هم غذاهای اینا رو درست نکردی من دلم خوش باشه!!! منم مثلا ناراحت میشم و بعد از اینجا پروسه ربط دادن هر موضوعی اعم از تاریخ تمدن ملل شکست خورده و علت رشد جلبک راه راهی تو حوض خونه اسمال آقا اینا رو به این قضیه ربط میدم !!و بعد میگم میدونی موضوع چیه؟ تو به نظر من احترام نذاشتی الان!!! و این یعنی فاجعه!! و هر کسی دنبال یه چیزیه و منم دنبال این کتاب ها و مجله هام و دوست دارم الکی الکی بخرمشون و بندازم گوشه اتاق!!! و یه مرد عاقل باید بدونه که تو امورا خصوصی خانمش دخالت نکنه بخصوص وقتی اون خانم خیلی حواسش به خرج های الکی هم هست و جلوشون رو میگیره!!!!!!!!!( آره جون خودم!) و به مدت یک ساعت ( نه بیشتر چون نمیتونم!!) یکم قیافه میگیرم و بعد مثل بچه آدم میرم منت کشی!!! منت کشی من هم در نوع خودش جالبه و علی قلقش دستش اومده .من در منت کشی بطور محسوس اصلا نباید حس کنم د ارم منت میکشم.و فقط منتظرم یه لبخندی یا مشابه اون تو چشم ها یا لب های علی ببینم و تو سیم ثانیه دوباره خودم میشم.الان دیگه علی اینو خوب فهمیده و یکی دو تا حرف خنده دار که بزنه و بگه نیگاش کن!!! داره میترکه از خنده ولی دختره پر رو خودش رو چقدر محکم باد کرده برا من!!! زندگی بلافاصله شیرین می شود.
3- اهل بحث کردن الکی نیستم خداییش!!!تو عصبانیت و در موارد نادر اگه کسی باهام بحث کنه فقط سکوت میکنم و بدون اختیار میرم سمت یه لیوان آب سرد!! تو خونمون اصلا هم حرف زشت نمیزنیم.به شدت از آدم های که دهنشون چاک و بست نداره و هر حرف زشتی رو میزنن بدم میاد.بامزه ترین فحش من در دنیای واقعی و وقتی که خیلی عصبانی میشم کلمه زیبا و با ادبی ((گو.....ز....و) می باشد و بارها بوده وقتی داشتم با ناراحتی از کسی برای علی درد دل میکردم یهو دیدم غش کرده از خنده و محکم بغلم کرده و بوسم کرده اونم وسط مراسم درد و دل!!!! بعد که با چشم های گرد میگم برای چی میگه همچین خوشگل اون کلمه رو گفتی که نتونستم خودم رو نگه دارم!!! ولی تا دلتون بخواد توی دلم انواع و اقسام فحش های خانوادگی و خواهر مادر و پدر برادر جنبون بلدم بدم!!!تازه اینجا هم بارها دوستان مستفیضم کردن!! که بی ادب و فحاش و هتاک و عفت عمومی جر بده!!!! هستم!!!!خدا صبرتون بده.
4-به طرز بیمار گونه ای !!!! فک میکنم وظیفه دارم مشکل خیلی ها رو من!!! حل کنم. اونم وقتی مستقیما نمیخوان !! یکی هم نیست بگه مادر ت خوب!! پدرت خوب!!! آخه آدم خنگ !!وقتی طرف داره مشکلش رومطرح میکنه و تولازم نیست کمک زیادی بکنی چرا قولی میدی که یارو از خوشحالی پشتک وارو بزنه و خودت دو دستی توی سرت!! مثلا فک کنیین تو آرایشگاه!! خانم تحصیل کرده ای داره در مورد زبان و انتخاب کلاس زبان مناسب برای خودش و سیستم خوب با بغل دستیش که در حد چغندر از سیستم های آموزشی تدریس زبان اطلاعات داره کمک میخواد.یه جوری با یکی دو تا جمله میفهمونم که توصیه های اون مشاور چغندری!!! زیادی خطرناکه و اون خانمه که سوال پرسیده بود هم گیر میده که پس شما بگین من چکار کنم و من در یک اقدام مسخره بهش میگم این تلفنم و سه روز دیگه تماس بگیرید تا من پس از پرس و جوی کافی ( که خودش هم میتونسته با مراجعه حضوری به آموزشگاه ها بفهمه!!) و مقایسه سیستم ها بهتون بگم فلان موسسه و فلان شعبه اش ( که والا خودمم نمیدونستم کجاست!! و پدر م در اومدد و شصت تا تلفن زدم تا فهمیدم!!!!) چه مزایا و معایبی نسبت به موسسه که ای که من میشناسم دارم و بعد یکی رو بهتون میگم و اگه دلتون خواست برین و ثبت نام کنین!!!!
5-اصلا اصلا اصلا نمیتونم جلوی کسی گریه کنم!!! اخلاق خیلی بدیه!! مثلا نوحه های ماه محرم رو که میذارن و بخصوص اون عربیاش رو که معنی اش رو هم مینویسه و دل آدم رو اب می کنه از درد رو وقتی میشنوم و همچین بغض میکنم که دارم خفه میشم و بعد میرم تو دسشویی و جلوی آینه هی به صورتم آب میزنم و بغضم رو قورت میدم و بعد میام بیرون تا کسی نبینه حتی علی!! یا مثلا فیلم مادر رو اون تیکه ای که عبدی داره آخرش میگه مادر...مرد.....خیلی منو متاثر کرد ولی مردم و زنده شدم تا اشکم در نیاد درحالیکه بابام داشت زار زار بغل دستم گریه میکرد!!!!
6-من از اونایی هستم که تا کلاه گشادی سرشون نره به همه اعتماد میکنن و به همه چیز دنیا خوشبینن مثلا اگه کسی داره جلوی چشمای من قاب شوهرکسی رو میدزده با خودم میگم چقدر آدم اجتماعی و با مزه ایه!!!!!به همه اعتماد دارم یه .اعتماد خرکی ها!!!! نمونه اش تو شیراز بود که به یارو اسم و آدرس و تلفن خونه رو جلوی چشمای گشاد علی دادم و بعد از کلی حرف زدن در مورد بدبختی مشهدی ها از دست این کارای آخوندها تو مشهد که حتی اجازه کنسرت رو تو مشهد نمیدن و نظام وحشتناک و بی عرضگی مسوولین و بدبختی همه اقشار جامعه!!! پشتبند همه این نطق ها از اون آقاهه دعوت کردم که با خونوادش بیان مشهد خونمون!!! و اینا و تازه میدونیم فرداش چی شد؟!!! فهمیدیم از نزدیکان شخص اول مملکت بوده!!! همون که بهش میگن ر...ه...ب..ر......فرزانه !!!!یارو چند بار تماس گرفت که به سلامتی رسیدین مشهد!!!!!!؟ و ما هم الکی گفتیم نه!!! تو مرقد امام موندیم چون نذر داریم اونجا!!!!!!! و یارو هم کلی به به چه چه کرد و تازه این عالی از ترس جونش ورداشته نبات الکی رو پیچیده تو پارچه سبز و برای یارو پست کرده شیراز و بهش گفته رفتیم حرم خدمت آقا امام رضا و برای شما اینو آوردیم و به این نبات یه دور کل قرآن رو خوندن و فوت کردن و درجه تبرکش رفته رو 4200 درصد!!!!! یارو هم فک کنم داده به کسی خورده و شانس ما اون بنده خدا هم خوب شده که دست از سر ما برداشت و خطر سکونت فرح بخش!!!! همیشگی در زندان س..ی...ا..س...ی بند متاهلین!!!! فعلا از ما دور شد!!!!
خب فعلا اینا رو داشته باشین تا چند روز دیگه که من انگشتم بهتر بشه!! از بس تایپ کردم. و بتونم یه پست کوتاه تر!!! و مفید تر بنویسم!! قربونتون.
قبل از خواندن این پست توصیه می شود اگر اییییییش و ویششششی هستید یا تا به حال در عمرتان حتی در کودکی و نوزادی !!! انگشت تو مماختان نکرده اید چون خیلی کار حال به هم زنی میباشد از نظر شما!!!!! از خواندن این پست جدا خودداری کنید.نویسنده هیچ گونه مسوولیت در قبال ارتحال شما!! بر عهده نمیگیرد.
مکالمه بس فرح انگیز ناک یک زوج کمی مدل پاره سنگ بردار!!!!!پس از رسیدن به منزل ساعت ده و نیم شب
- وایییییییییییی علی ! بلاخره امشب !!!! میخوام شام درست کنم.
- نه ولش کن! میل ندارم.خوابم میاد.
- علیییییییییی!!! میخوام شامی کباب درست کنم برات! باز بی لیاقت شدی که!!!!
- چی! هاننننن!!! شامی کباب!!!؟ باشه باشه! من بیدارم. هر چند تا حالا شیش تا بربری تموم کردم!!!( این اقا رگ خوابش فقط شامی کبابه.بگو برات شامی درست میکنم همون جا از خوشحالی سکته هه رو میزنه برات!!!!) ( البته من میگم کتلت اون میگه شامی )
نیم ساعت بعد در حالیکه نه خبری از شامه و نه شامی!! و خانم داره جلوی میز آرایش این خط لب کوفتی های تتویی رو پاک میکنه و رژ قرمز پررنگ هایی که با روسری قرمزش ست کرده بوده رو به ضرب شیر پاک کن و اسید سولفوریک!!! رژ زدایی میکنه!!!!
- میگم صمیم!!! چی شد این شامیه!!!؟ تو که تو اتاقی هنوز!!
-ای واییییییی!!! شام قرار بود درست کنم من؟!!( حافظه در حد پای کنده شده ملخ دریای کاراییب!!!!!!)باشه باشه.میتونی یکم دیگه!! منتظر بمونی؟
- اوکی! آدم با امید زنده است دیگه!!! پس من منتظرم و بلافاصله کله اش از خواب روی گردنش میافته!!!
خب منم بدو بدو رفتم سراغ گوشت هایی که از عصر در آوردم و همون لحظه دیدم یه نخ سیاه از جلوم داره رد میشه!!! خوب که دقت کردم دیدم مورچه های پدر سوخته هستن که اونهمه پودر مورچه که ریختم رو هلف هلف خوردن و سر و مر و گنده به ریش من دارن میخندن!!! به نظرم رسید خیلی خوشحال و خجسته دلن!!! بعد دیدم خاک بر سرم! از زیر گوشت ها دارن رد میشن و هر کدومشون که رد شده یه بشکنی هم داره میزنه و یه تیکه از گوشت کیلویی ده هزار تومن من بیچاره رو گوشه لپش انداخته و سر خوش داره میره خونه بغل زن و بچه اش لا لا کنه!!!! زود با اب داغ مورچه ها رو تار و مار کردم (آخه من متخصص زجر کش کردن موجودات زنده اعم از انسان و حیوان بودم از همون بچگی!!!) و دیدم گوشته هنوز تهش باقیمونده!!! هی عقلم گفت حیفه!!! حیفه ...حیفه....جون شوهره رو نمیگفت ها!!! !! !! اون گوشت ها رو میگفت!!!!از اون ور دلم دید این شوهره گرسنه رو مبل غش کرده!! وجدانم هم جیغ جیغ کرد و گفت این کوفتی ها رو به خورد این بدبخت فلک زده نده این دفعه دیگه!!!که همچین میزنم توی اون دهنت این بار که بمیری از دندون درد!!!! و منم سریع این وسط به حرف تهدید آمیز اون آقای وجدان گوش کردم و سریع گوشت های مورچه دهن زده!! رو تبدیل کردم به مواد کتلت!! و تو روغن داغ سرخشون کردم.در همین فاصله یه آن دیدم یه سوسک بی پدر و مادر داره اون گوشه موشه ها برای خودش تریپ دیسکو دانسه میرقصه!!! با دهنم هی فوتش کردم سمت وسط کاشی ها ( اینجا هم متذکر میشم که من روش های خودم رو در جلب نظر موجودات زنده اعم از انسان و حیوان دارم!!!) و نگفتم دختره دیوانه!!!!خوبه یهو پرواز کنه و صاف تو دهن باز و گشادت فرود بیاد!!!!!؟بعد با دمپایی سبک اشپزخونه یه دامبی تو کله اش زدم سوسکه یکم گیج ویج زد و یه وری افتاد!!! رفتم بالای سرش و گفتم خاک بر سرت؟ همین بود اونهمه قول و قراری که به نامزد بدبختت داه بودی .؟ دختره بیچاره رو حالا بیوه کردی رفت!!!!!!آقا سوسکه انگار بهش برخورده باشه همیچین کج کج خودش رو بلند کرد و شاخک هاش تکون خوردن و دوباره راه افتاد!! از اینهمه غیرت و تعصب به اسم نومزدش اشک تو چشمام جمع شده بود !!!! یه نیگا کردم دیدم این پسره که خوابه! رو مبل! کتلت ها که دارن خودشون به لقاالله نزدیک میشن و سرخ میشن میمونه فقط پروژه ادب کردن این سوسکه که دیگه اون وراپیداش نشه.چون خدا روشکر ما این یک قلم موجود زنده رو تا حالا نداشتیم تو خونمون. باز فوتش کردم تا خوب بیاد وسط کاشی کف آشپزخونه و یه دامب یواشی زدم تو کله اش البته بخش نیمکره چپ منطقه بروکا رو هدف گرفتم تا خیلی نفهمه چی سرش اومده!!! دوباره سوسکه قیلی ویلی شد سرش و این بار دیدم با چشم های هیزش داره نیگام میکنه!!! منم سریع فندک بلند گاز رو برداشتم و در میان شعله های آتش دیدم سوسک بی شعور پدر سوخته انگار نه انگار!!! شده سیاوش در تش انگار!!! راستش یه جورایی ترسیدم.آتیش رو بهش نزدیک تر کردم دیدم کاشیه سیاه شد این سوسکه کوفتش هم نزد. یاد بچگی هام افتادم که به این گربه های چشم سفید هی پیشته پیشته میگفتم و عین گاو نگام میکردن و سیخ میشد چشماشون و منم از ترسم که نکنه این جنه!!! در میرفتم و هی پشت سرم رو نگاه میکردم ببینم دراکولایی چیزی نشده باشه یه وقت گربهه!!! خلاصه مردم از ترس و دیدم سوسکه داره تکون میخوره و میاد طرف پام!!!!اقا یه دادی زدم که عتی تا خود سقف پرواز کرد و بدو بدو اومد تو اشپزخونه و هی میگه چی شده؟ کاریت شد؟ منم با دست سوسکه رو نشونش دادم و گفتم نیگاش کن!! بی شعور باید جزغاله می شد تا حالا اصلا تکون نخورده!!! نکنه ابراهیمشونه این؟!!!!!اونقدر علی هصبانی شد که گفتم الان منو کنار کتلت ها میذاره تا خوب سرخ شم بده سگ همسابه بخوره!!!خلاصه اون شب سوسکه مرحوم شد بلاخره چون با وزن 89 کیلویم شیش دقیقه روش واستادم تا خوب مطمئن بشم!!!فوت واقعی اتفاق افتاده! بعد کتلت ها رو که گذاشتم تو ظرف و خوشگل تزیین کردم تا رو نشه مورچه خوره داشته!!!! و خودم هم به بهانه رژیم از خوردن اون معجون خودداری کردم.ولی میشد حدس زد خیلی خوشمزه بوده که تا تهش خورده شد.علی هم کلی تشویقم کرد که اینقدر به برنامه ام پایبندم!!!!!
میدونین خیلی خوشحالم که خونه امون رو با این شیرین کاریهام!!!!!!! گرم و غرق نور محبت!!! نگه داشتم!!!! و نمیذارم آب تو دل این شوهرم تکون بخوره!!!!اینجا یکی از اون جاهایی بود که شدیدا معتقدم زن و شوهر نباید همه چیز رو به هم بگن!!! حداقل واقعیت های تلخی ( مثل مورچه!!) که دونستنش دردی رو دوا نمیکنه و فقط سر بی شام به زمین گذاشتن رو به دنبال داره !!!!!!!
بعدا یادم اومد نوشت:
1- لازم به ذکره که اون موچه ها هم از زیر پلاستیک گوشت ها و نه خود گوشت ها رد شده بودن چون ما به تقلید از مامان جونمان صد تا قفل و گره به پلاستیک های داخل فریزمان میزنیم و خیالتان تخت که اگر مورچه خوره هم داشت!!! از ترس بوهای ناشی از بلع مورچه!!!! نمیگذاشتیمم شوهرمان حتی لب بزند ولی خودمان راستش را بخواهید دلمان نیامد حتی یک لقمه ببلعیم!!! ظاهرا ما هم در دوران نوزادی انگشت به مماخمان نمیکردیم حتما که اینقدر دل وسواس هستیم!!!!!!!!
2- راستی امروز صبح کاشف به عمل آمد چرا سوسکه آتیش به جون گرفته!!!!!آتیش نمیگرفت .از بس بهش فوت کرده بودم یه لایه تف!!!! روی بدنش رو گرفته بود !!!!!!!!!!
چند روز پیش یکی از دوستامون ما رو دعوت کرد افتتاح نمایشگاه خط یکی از بستگان نزدیکش که درجه خوشنویسی ممتاز و عالی و درجه یک و نمیدونم چی چی رو با هم داشت و الحق و الانصاف کارش عالی بود. نگارخانه رضوان کوهسنگی ۱۷ . ( تا ۹ خرداد و بازدید از ۵ تا ۷:۳۰ عصر)منم از شوما چه پنهون خواهر!! بار اولی بود که ا تو ین جور نمایشگاه ها بخصوص اونم واسه مراسم افتتاحیه دعوت رسمی بودم و خیلی ذوق داشتم. واسه کم نیاوردن هم هی میرفتم جلوی این تابلوهای بزرگ و از دور و نزدیک با دقت نگاشون میکردم و سرم رو یه وری خم میکردم و از زاویه خاص نگاشون میکردم!!!! و سری تکون میدادم و دستی روی تذهیب های سحرآمیزش میکشیدم (البته از روی شیشه قاب ها!!!) و با طمانینه میرفتم سراغ اثر بعدی!!!!! البته خودمم همون جا به خودم گفتم صمیم! خیلی بدبختی !!!!!! خیلی ندید بدیدی!!!!تو مثلا خودت هنرمندی!!! طرح آبستره میکشی با کف ظرف ها این هوا!!!! خلاصه کلی وجدانم تیر کشید ولی چاره ای نبود جون خودم!!!خب بگذریم!! یه دسته گل خوشگل و جینگولی هم گرفتم و با دوستمون رفتیم. تو ذهنم صحنه تبریک گفتن و تحسین کردن آقای هنرمند رو ده بار مرور کردم و تصویر یه آقای خیلی رمانتیک و مو جو گندمی و آروم و میانسال رو داشتم.البته تا اون موقع هنوز عکسش که روی دعوت نامه بود رو هم ندیده بودم!!! آقا تا رسیدیم اگار خونه دیدم یه نفر تو مایه های جری لوییس با یه لبخند پت و پهن و نیش باز داره اینور اونور میدوه و همش پاش به این صندلیها گیر میکنه و دستی روی شونه صندلی خالی میذاره و میگه ببخشید!!!! ندیدم!!!!خانومش هم یه دختر خوشگل بامزه بود که از نظر من و علی دوتایی شون خیلی به هم میومدن!! آقای هنرمند هم متولد ۶۰ بود و چند ماهی میشد مزدوج شده بودن.نکته ای که شاخ های منو پیچ پیچی کرد !!! مادر دختر بود. یعنی مادر خانم این آقای هنرمند.فک کن دختره ۲۰ سالش بود و مادر خانومه ماشالله هزار ماشالله ۳۶ سالش بود.بی شرف اونقدر هم جوون و خوشگل و خوب مونده بود که با خواهر دختره اشتباه میگرفتی.خداییش اصلا بهش نمیخورد بچه بالاتر از دبستان داشته باشه چه برسه به سه تا دختر داشتن و دوماد رشید و رعنایی مثل آقای هنرمند.کف ها هووجور!!! از دهن ما آویزوون بود!!تازه عکس یادگاری هم گرفتن به زور با من!!! نه اینکه فک کنین من خودم رو به تابلوی فیروزه ای لوزی شکل مرکز سالن چسبوندم ها!!! نه!!!! اونا خودشون رو به من چسبوندن و عکس گرفتن.هر چی من میگفتم به این دوستمون که قربونتون!!! من مردم بریم دیگه!!هی یمگفتن وایییییییی خدا مرگم!! صبر کن الان میمریم دیگه!! خداحافظی نکردیم که!!ضمنا شاهد مشهدی بازی مدعوین محترم هم زیاد بودیم!!! این کلمه مشهدی بازی رو از حق خودم میگم ها!!! باز رگ گردن بعضی ها باد نکنه!!! آخه قربونتون بشم من!!! مثل اون یکی دوستتون شما هم حداقل یه گلدون کوچولو میاوردی نه اینکه دسته گل دو شاخه ای شش رنگی!!!! و رنگاوارنگ!!! اونم تو زرورق!!!! حالا گل لطفت رو میرسونه!!! دیگه چرا اون مدلی دخل شیرینی ها رو میاوردی.؟!! استاد اعظمشون!! پشت تریبون داشت حرف میزد و ملت هم با احترام گوش میکردن ووآروم نشسته بودن یهو میبینم یکی از میهمانان از پشت سر استاده همین جور راه افتاده و جلوی ملا داره یکی یکی به تابوها نگاه میکنه و دست به کمر نیشش هم بازه!!! مثل اینه که معلم وسط کلاس در حال درس دادن باشه یهو یکی از شاگردا راه بیفته بره رو به تخته واسته و درز و دورز های تخته رو نگاه کنه و همه هم به جای معلم بدبخت!! به حرکات و سکنات این شاگرده نگاه کنن و نیششون باز باشه از اینهمه رفتار اجتماعی دقیقا مناسب با اون جمع!!!
یه چیز جالبی که اونجا کشف کردم این بود که اصلا تماشای یک اثر هنری حتی اگه خیلی هم از ریزه کاریهاش سر در نیاری لذتی خاص و بکر به آدم میده و همچین روح رو رفرش میکنه و تجربه ارامش بخشی به آدم میده که حد نداره.من که واقعا لذت بردم از اینهمه قشنگی و تناسب و هارمونی قاب ها با نوشته ها و رنگ ها و ظرافت ها.اینای هم که نوشتم در حاشیه مراسم بود و اصل قضیه لذت بصری و احساسی من و بقیه بود.همشهری ها اگه دلشون خواست و رفتن به هارمونی زیبا و چشم نواز تزیینات نوارهای دور اثار هنری ایشون با رنگ زمینه و جنس قاب و بافت کاغذ ها حتما دقت کنن .فوق العاده بود.حداقل برای من.
به سلامتی مامان خانم هم برگشتن جمعه و خونه مامان اینا بودیم تا شب.منم برای اینکه مامان خسته نشه گفتم ناهار درست میکنم میارم براتون. دلتون نخواد باقالی پلو و مرغی درست کردم که بابایی صد بار تعریف کرد از دست پختم و سهیل هم گفت غذای هر کدوم از ما رو اگه با چشمای بسته هم بو کنه فورا میفهمه دست پخت کیه!بخصوص مال منو.خلاصه بحث کشیده شد به کاهش وزن ۱۶ کیلوی من و به سهیل پیشنهاد کردم چون تابستون عروسیشه از حالا جدی رژژیم بگیره بلکهبا اون وزن حداقل ۱۲۰ کیلوییش یه خورده لباس سایزش پیدا بشه و سایز هم به جهنم!!! دو تا عکس حداقل خوش تیپ داشته باشه شب عروسیش!!!اونم خیلی استقبال کرد و قرار شد واسه دوشنبه براش وقت بگیرم .بهش هم گفتم پس برنج کم بخور امروز و فقط!! سه تا کفگیر بچه مون خورد وبا نگاه حسرت آلود از سر غذا بلند شد!! کلی هم در مورد خویشتن داری برامون سخنرانی کرد و گفت دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!!!! و من واقعا تصمیم گرفتم پاش واستم این بار!!( حالا تو عمرش یه روز هم رژیم نگرفته ها!!) میدونین عصرش چی شد؟!! دیدم این پسره بدو بدو از خون رفت بیرون و یه بای بای همچین با احساس هم برای من کرد و غیبش زد!!! بعد که رفتم تو اتاقش دیدم یه سینی در حد مجمعه!!!! گوشه اتاقشه و توش یه دیس خالی برنجه!!!!! با بطری خالی نوشابه و استخون های مرغ بیچاره هم ولو توی دیس و قاشق هم کنارش و پلاستیک نون تازه هم زیر دیسه به طرز ماهرانه ای ج اسازی شده بود و البته یکی دو لقمه بیشتر از نون درسته هه باقی نمونده بود!!!! از خنده افتادم رو زمین و مامان اینا بدو بدو اومدن که چی شده و چی دیدی؟!!!! بهشون گفتم بی شرف پدر سوخته همچین از خویشتن داری نفس و رژیم نگاهداری میگفت انگار یه پا مرتاضه جون عمه اش !!( خوبه ما عمه نداریم!!) حالا هم یه وقت گرفتم براش و توصیه کردم فقط جلوی مشاور آبروی من رو نبره.آخه انقدر من و سهیل شبیه هم هستیم که محاله یارو نفهمه خواهر برادریم!!! ببینم میتونم گوشت های این پسره رو یه کم اب کنم!!!! یه بار که قالبش کردیم به دختر مردم !!! رفت!!!!این بار تصمیم دارم به مشاوره بندازمش!!!!!ببینم چیکار میکنه این گامبالوی من !!!
این انگشت سبابه دست راست من نقش اصلی رو تو تایپ کردن مدل من!!! ایفا میکنه الان هم چند روزیه داره سرش میسوزه طفلکی.فک کنم مجبور میشم بکنمش بندازمش دور بلاخره!!!!شومام راحت بشین از بس متن های کیلومتری منو خوندین و دم نز دین!!!!
دیشب با مامان که تلفنی حرف میزدیم بابا از خونه مامان جون اینا با موبایل خودش تماس گرفت و خیلی دوست داشت صدای مامان رو بیشتر بشنوه و گذاشته بود رو آیفون.من خیلی از این مدل حرف زدن بدم میاد.یعنی یه جورایی میترسم طرف از اون ور چیزی بگه من نتونم جمع و جورش کنم و ضایه شم اساسی!! حالا فک کنین که آدم اون ور خط مامان جان بنده باشن که بعد از سلام اولین سوالش از علی اینه که از صمیم راضی هستی یا نه؟ و بعد هم بگه منظورم همه جوره هست ها!!!!!! خلاصه تا گوشی رو دادن دست من تا با مامان حرف بزنم همچین تند و تند احوالپرسی کردم و مهلت ندادم حرف بزنه و زود گفتم گوشی دستت با مامان جون حرف بزن که انگار سیب زمینی داغ دادن دستم!!!!بابا هاج و واج مونده که چرا نذاشتی دو کلمه مامانت حرف بزنه ومنم گفتم خب زدین رو ایفون و منم نمیخواستم جلوی مامان جون شکایتت رو به مامان بکنم!!! بد کردم ؟!!!!!! وتو دلم گفتم مگه من بذارم دفعه دیگه این کارو بکنین با من!!
میدونی من خرافاتی نیستم ولی یه اخلاق های خاصی دارم.مثلا مامان من عادت داره تا یه سرفه میکنی زود میره و یه تخم مرغ میاره و میگه برات تخم میشکنم ببینم کی چشمت کرده!!!! و بعد هم مراسم خاصی که با بلاهت تمام مجبوری لحظه به لحظه با خانوم همراهی کنی وگرنه فک میکنه تو خدا رو قبول نداری!!!!! حالا فک کن چی سر من بدبخت اومده که من اینقدر از این تخم شکستن وحشت دارم.بیشتر از آبرو ریزی بعدش میترسم!!! آقا یه روز خونه خاله ام بودیم و این دختر خالمون گفت حالش خوب نیس!! این مامان من هم بدو بدو رفت و از خاله تخم مرغ گرفت و با یه ذغال ( که در شرایط حد میشه از مداد معموای هم استفاده کرد!!9 اسم آدم های بدبختی که مکنه دو هفته ای هم میشد دختر خاله ام رو ندیده باشن رو یکی یکی گفت و به ازای هر کدومشون هم یه دایره روی تخم مرغه کشید!!!! و بعد دو تا سکه گذاشت روی دو سر تخم مرغه و یهپارچه هم گرفت روی سر مریض بدبخت !! و یکی یکی اسم ها رو به آرومی میگفت و از دور و بری ها هم شروع کرد و این جور وقت ها اصلا هم پارتی بازی نمیکنه و اسم تو رو مثلا جا نمیندازه!!!! آقا این تا رسید به اسم من و خوووووووب لفتش داد چون دید من حساس شدم!!!!! و منم در حالیکه داشتم از ترس میمردم هی داد میزدم خب برو بعدی دیگه لامصب!!!! و مامان تا اسم نفر بعدی رو گفت ( عمه بدبخت دختر خالم!!) همچین بومممممممممممممبی این تخم مرغه شکست و حالا اینا به کنار!! استرسی به من وارد شه بود که قلبم به حلقم رسید و به دلیل این بود که همه اون آدم های جمع اعتقاد داشتن به این کار و واییییییی به حال بدبختی که به اسمش در میومد و میگفتن دخترمون رو چش زده !!!!! یهو دیدم این ها غش کردند از خنده و به من نگاه میکنن و هر و هر میخندن.نگو از ترس چشمام پر اشک شده و اینا فک کردن من دارم گریه شوق میکنم که به اسم من نیفتاده!!!! و قربانی بدبخت عمه خانوم از کار دراومده و کی بهتر از اون!!!آقا از همون 7-6 سال پیش این جماعت برای ما دست گرفتن و هر جا میخوان مراسم تخم مرغ شکونی!!!! انجام بدن اول کل قضیه اون روز و نگاه های ملتمسانه و اییییییی و اوییییییی و لا مصب گفتن های من رو خوب برای ملت تعریف میکنن و یه دور همگی خجسته دل!!!! میشن و بعد میرن سراغ انجام مراسم ومناسک!!!!! هر چی هم من به این مامان جان گفتم که نکن اینقدراین خرافات رو پخش نکن به گوشش نمیره و کار خودش رو میکنه!!! منم دیگه سعی!! میکنم حساسیت نشون ندم! میدونین خندار ترنی بخشش کجاست؟ وقتیه که عین این هندی ها انگشت میزنن تو زرده تخم مرغ که بالای کله یارو توی دستمال ولو شده و بعد انگشت تخم مرغی ر. میزنن عین خال بین ابروهای مرحوم بدبخت!!!! و مین دارم میرم بیرون!!!! توی بدبخت هم مجبوری بپرسی چی میبری با خودت؟!!!!! اون طرف هم میگه دارم در و بلای فلانی رو میبرم بیرون .بعد میاد تو خونه و تو مجبوری بازم بپرسی چی آوردی؟!!! اونم بگه سلامتی فلانی رو!!!!! و اون سکه ها رو هم صدقه میدن!!!! من نمیدونم این ها واقعا چی هست که این قدیمی ها انجام میدن ولی خیلی خنده داره برام!!! البته این موضوع رو نشونشون نمیدم .یعنی یه جورایی فقط این جا دلم میاد و جرات دارم نظر واقعی ام رو بنویسم ولی در واقعیت جلوی خودشون همراهی میکنم و محترمانه میگم منو قاطی نکنن.
دیروز یکی از دوستای متاهلم زنگ زده که یک خواستگار سراغ دارم!!! دختر عشق خارج!!!!سراغ نداری؟!!!!منم پرسیدم کیه و چه! یارو یه آقای 48-47 ساله دندونپزشک مقیم انگلیسه که الان خونوادش تو ایران دوره راه افتادن و دنبال یه دختر 22-20 ساله خوشگل میگردن که برای اقا فکسش کنن!!! به دوستم میگه مرتیکه هر غلطی خواسته کرده حالا دنبال دختر تر گل ور گل میگرده!!!؟ با خنده میگه اتفاقا منم همچین سوالی رو به طرز محترمانه ای ازشون پرسیدم و اونام گفتن چون آقای دکتر دیگه الان بچه میخوان داشته باشن خیلی براشون مهمه که همسرشون یه وقت به دلیل سن بالا مشکلی برای بچه نداشته باشن و بهترین گزینه هم دختر زیر 25 ساله براشون.یعنی یه چیزی حدود حداقل 20 سال تفاوت سنی .منم گفتم مونا اینا عروس نمیخوان!! یکی رو میخوان که دست به بچه زاییدنش خوب باشه!!!!! آخه چی یهنییییییییییییییی!!!!! چقدر بعضی ها رو دارن.حالا من گناه کسی رو به گردن نمیگیرم ولی الان جغله پسر های 20 ساله کوله باری از تجربه دارن ماشالله تو این زمینه!!! تازه ننه باباشون هم ور دلشونن و خبر ندارن چی به چیه.اونوقت من اگه بودم میگفتم مگه مغر خر خوردم که ندیده نشناخته بیفتم تو دهن گرگ!!!!! البته به مونا گفتم یه چند تا شماره از دور و بری ها و آشناها که خوب حال وکیفشون رو کردن و حسابی با تجربه ان تو بازی دادن این مردای پر رو!!!!و تازه الانم اگه برن اونجا و یارو خیلی اوضاش خراب باشه غمشون نباشه بده به این خواهر مادر این پیرمرده!!!! ایشالله سر بگبره عروسی و آقای دکتر تازه پا لب گور!!!! بفهمه دوره زمونه هم تو ایرون عوض شده و دختر آفتاب مهتاب ندیده فرت و فرت نریخته رو زمین که ایشون بیان و جمع کنن ببرن بذارنش تو جعبه مخمل خارجی شون!!!! چی بگم ولله!!!
جالبه که در همین راستا مون ا میگفت به یکی از دوستای مشترکمون که مجرده و سی و سه چهار سالشه یه کیسی رو پیشنهاد داده که پسره 40 رو شیرین داشته و شرایط دیگه اش هم خوب بوده.و مونا خونوادش رو از تقریبا میشناخته و فقط معرفی رو به عهده خواسته بگیره و تحقیق محقیقا هم پای خود دو طرف.این دوستمون تا شنیده پسره 40 سالشه ااونقدر عصبانی شده و جیغ جیغ راه انداخته و گفته از تو توقع نداشتم و مگه من چند سالمه و تو دشمن منی یا دوستم که مونا بیچاره به غلط کردن خودش راضی شده!!!!من نظرم همون موقع که خودمم مجرد بودم و همین الان هم اینه که بابا عزیزم یه خورده باید واقع بین باشه آدم!! پسر 33 ساله که اول شکفتگیش محسوب میشه تو این جامعه بی در و پیکری که بیچاره ها نمیتونن حتی فکر ازدواج رو بکنن!!!!خیلی هم راحت میتونه با توجه به شرایط مثلا خوب و در آمد مناسبی که داره یه دختر زیر 25 سال رو بگیره و دختره هم ممکنه از خداش باشه که زن یه جوون آس و پاس 22 ساله نشده!!!خب مگه یارو خله که بیاد و همسن خودش رو بگیره که دو روز دیگه خانومه بیفته تو سرازیری و آقا تازه اول چل چله مستونش باشه!!! ممکنه خیلی ها مخالف این نظر باشن و بگن اتفاقا 35 و اینا واسه دختر الان سنی نیست ولی من از دید عموم مردم و راحت تر بگم از دید عامه جامعه دارم اینا رو میگم. تازه به نظر خود من هم سن 40 هم اونقدرها که مردم گنده اش میکنن برای مرد بالا نیست.بیشتر و مهم تر اینه که طرف تو سن بالا اگه خوب مونده باشه به نظر من قضیه حله!! یعنی نه سن و سال پایین نشونه تر گل ورگلیه و نه سن بالا ولی مهم اینه که طرف با همجنس و همفکر خودش پرواز کنه نه مثل اون آقاهه 48 سالهه که گیرم خیلی هم خوب مونده باشه دنبال یه دختر کوچولو موچولوی چشم بسته و پاک بگرده در حالیکه خودش ممکنه تو شرایط یکسانی با اون نبوده باشه.تو این مورد حرف زیاده و حوصله تون ممکنه سر بره فقط اینو میدونم که آدم بهتره انصاف رو رعایت کنه حداقل تو معیار هاش برای سن و سال ازدواج.