یک عدد مجری با لب بخیه خورده و کله شکسته و دماغ بادکرده که عینک دودی زده وارد استودیو میشه همه با نگاه اشکی و بغض تا جایگاه ضبط بدرقه اش می کنند . مجری روی صندلی میشینه و کارگردان میگه 1 ..2....3... شروع کن :
ایرانیان عزیز سلام
اهم اخبار داخلی و خارجی به شرح زیر به سمع و نظر شما می رسد :
1- مسافرت شروع خیلی خوبی داشت ..وسط ای همچیی!! داشت و پایانش ..نه ..مجلس الان آماده نیست .بعدا میگم ... اوهوک ..اوهوک ..اوهوک ...
2- تو قطار یکبار بچه با مخ افتاد از رو صندلی پایین ..یک بار من با مغز خوردم به دیوار داخل دستشویی قطار!!! یک بار سطل زباله داخل کوپه کلا واژگون شد روی پای من و در نهایت با مهماندارهای مهربون و خیلی مودب مسیر مشهد- ساری خداحافظی کرده و به سمت ماشین میزبان راه افتادیم .
3- میزبان یک آدم شریف گوگولی مگولی بسیار خوش خنده بود که الهی خیر نبینه!! انقدر منو دست انداخت که آبرو تو فامیل برام نموند ..دستش رو میاورد جلو ساک من رو بگیره فکر میکردم میخواد دست بده محکم و دیپلماتیک دستاش رو فشار میدادم و قاه قاه میخندید و می گفت ای مومن مسجد ندیده!!! داشتم نماز میخوندم می اومد جک تعریف میکرد تو اتاق برای یک نفر دیگه من کلا شونه هام وسط قنوت بندری میزدن !! کلا مناجات های عارفانه ای داشتیم در این مدت ...!!با حضور ایشون . بهش میگم خوبه اسمت س- ه –را-به اینقدی شدی ( کوچولو و ریزه میزه و فلفلی!!) اگه اسمتو رستم میذاشتن کلا مفقودالاثر میشدی حتما!!!!ایشون یک پونزده سالی حدود از من بزرگترند!!!!خدا قبول کنه این احترام به بزرگتر رو از من بنده ی حقیر روسیاه!!!
4- هر چقدر من فوبیای حیوون مرده دارم کم بود که در یک نشست در منزل یکی از میزبانان گرامی وسط باغ من هم یک اردک مرده دیدم و هم یک موش چاق مرده!! کلا غذای اون روز من نون خوردم و رب!! مامان جون میگفت حالا انقدر سخت نگیر ..چاق نمیشی!!!
5- هوا عالی ..افتابی ..بهاری ..فوق العاده ..فوق العاده ..فروش فوری ده واحد مسکونی ..ببخشید اخبار قاطی شد! از این خونه به اون خونه ..اصلا هدف این سفر کلا دیدن اقوام و فامیل بود .من فکر کنم دو سال قبل رفته بودم برای اخرین بار و خیلی دلم برای اون ادم های مهربون تنگ شده بود . غذاها هم دلتون نخواد و جای شما سبز فسنجون ..مرغ ..باز هم فسنجون ..دوباره فسنجون با اردک (اردک تو باغ یادتونه!!؟ نهههههه ..اون که نبود این خونه یک نفر دیگه بود ...ولی من کلا نیمه جون شدم سر اون سفره ) ته چین اسفناج...کشک و بادمجون (بهترنی غذای اون روزها ) املت ... مرغ به توان ده!!! یک شب هم شام کله پاچه از میدون اصلی شهر!!! در واقع چند ملاقه آب با ...فکر کنم رنجی که دیدم و گوشتی که از تنم اب شد در اون دقایق همه گناهانم رو مورد بخشایش قرار داد ..الهی فدای مهربونی این رستم کوچولو ..وقتی گفتم یک بار صبح خونه ی فلانی بودیم و برامون کله پاچه گرفت و من بناگوش و زبون و اینا رو خوردم و دوست داشتم اون هم رفت همون شب خرید برای شام ..بهش میگم خدا خیرت بده ..اینو برای صبح فردا بار گذاشتند نه ساعت 8 شب ..ابش از اشک چشم بچه شفاف تر بود جان خودم! بعد میبینم نه زبون داره نه بنا گوش کلا سیرابی و اینا بود با پاچه که مثل ابله ها هیچ وقت یاد نرگفتم چطوری بخورمش!! محبت هاشون رو هی تصور کرده و قاشق قاشق خوردم بدشون نیاد ...
6- وسط جنگل در یک بخش بکر!! و خیلی سبز و زیبا دیدم خیلی زباله ریختن مردم ..اومدم یک پلاستیک بزرگ برداشتم زباله ها و جمع کردم دیدم سطل زباله حتی نیست اینجا.گذاشتمش یک گوشه ..بعد هم به درخت ها دست کشیدم گفتم قربونتو برم ..نمیذارم خفه تون کنند بقیه ...بعد پسرک و رستم خان!! کلا اب بازی کردند توی رودخونه و وقتی بچه رو خیس و توی اون هوای خنک تحویل من داد دیدم بدو بدو رفت یک پلاستیک آورد گفت دمپایی هاش رو گذاشتم این تو . میبینم چقدر پلاستیکه به نظرم آشناست!!! میگم اینو از کجا اوردی عمو رستم !؟ میخنده میگه اون گوشه ..توش هم پر از بطری و کاغذ بود ریختم دور اینو برات پیدا کردم!!!!! علی تا نیم ساعت یادش می اومد من چقدر خم و راست شدم و با چه احساسی زباله ها رو جمع کردم قاع قاه میخندید!! ادای منو در می اورد : قربونتون بشم درخت های خوشگل ..قربونتون بشم ای جنگل ..ای ابر . آخرش منم گفتم قربونتون بشم ای خاندان ملنگ!!!!!
7-باغ وحش هم رفتیم به سلامتی ... یک جا پسرک رفت نزدیک قفس میمون ها و یکهو یک میمون بی ادب از اون طرف در کسری از ثانیه خودش رو نزدیک کرد و دستش رو دراز کرد و موهای پسرک رو تو مشتش گرفت و ول کرد!!! مونده بودم جیغ بزنم ؟ بخندم ؟ کمک بخوام ؟ واکسن هاری!! بزنم به بچه!! اصن یه وضعی بود . شب به عمو رستم!! میگم بیا این سر بچه رو بوس کن به بچه ما محبت کن یک ذره ..وقتی خوب کله اش رو ماچ کرد گفتم دقیقا همین محل رو میمونه دست گذاشت و موهاش رو کشید ..قبلش هم داشت شپش های تن خودش و بچه اش رو جدا میکرد!!!الان چه حسی داری عمو ؟ برام بگو ..راحت باش باهام!! بدو بدو رفت تو حموم میگه خدا نیامرزه تو رو ...گفتم خدا خیرم بده بعد از دو ماه یک ابی به تنت زدی حداقل!!! صدای خنده اش از تو حموم می اومد تا چند لحظه .. راستی من شنیبدم این باغ وحشه قبلا نمایش انداختن الاغ زنده جلوی شیر رو داشته .یکی از فامیل های همسر میگفت رفتن دیدن و تا چند روز حال خواهرشون خراب بوده ..جان من راست بوده ؟ چشمام پر از اشک شد برای حس و حال اون لحظه ی الاغه ..خیلی باید بیرحم بوده باشه اون آدم و اون مسوولین ..فروش بیشتر به چه قیمت ؟ خدا کنه حقیقت نداشته باشه .
8- یکیشون که فهمیده بود چقدر عاشق خرمالو هستم (همین دیشب 4 تا گنده اش رو در یک سیانس خوردم!!) بهم یک خرمالوی بزرگ گس و نرسیده داد .میگم این چیه ؟ میگه خودم الان از درخت کندم ..برای تو ..فقط بخوری این دهنت یک ذره بسته شه!! من هم چند روز بعد موقع خداحافظی به عمو رستم گفتم عمو خیلی زحمت دادیم .بعد سرم رو نزدیک اوردم و گفتم اصلا قابل شما رو نداشت ..یک هدیه ناقابل برای این مدتی که زحمت دادیم گذاشتم تو اشپزخونه کنار پنجره ..کوچیک و ناقابله ..ببخشید تو رو خدا ... هول شد گفت ای وای ..این کاررو چرا کردی ..؟ اصلا درست نبود کارت ..ما وظیفه امون هست ..هفته دیگه میاییم جبران میکنی ..اصلا شاید همین فردا راه بی افتم بیام تو و شوهرت از خجالتمون در بیایید ..بعد کلی عذرخواهی کرد برای اینکه چرا براش کادو خریدم!! موقع سوار شدن به قطار یک خنده گشاد کردم بهش و گفتم کادوش خیلی هم در شان شما بود و اصل هم ناقابل نبود ...مامان جون لو داد گفت الکی میگه رستم جان .. اون خرمالوهه رو گذاشته برات ..قیافه ی رستم خان دیدنی بود ...ماتش برده بود از عظمت پیامی که توی خرمالو نهفته بود ...
9- حالا برسم به بخش گریه دار ماجرا ..نیمه های سفر یکهو یک شب پدرجون رفت بیرون بدو بدو اومد تو خونه یکهو قیافش اول صورتی ..بعد نارنجی..بعد بنفش ..بعد لبویی و اخرش هم سیاه شد و افتاد و تکون نخورد!!! خلاصه کنم که قرار بود همون جا جراح ارولوژیست عمل اورزانسی کنه که گفتیم نه و باید برگردیم شهر خودمون و ما هم باشیم کنارش ..چون مرخصی من داشت تموم میشد و اون چند روز رو فقط موندیم تا با سوند واینا به یک حالت استیبل برسه پدرجون بتونه باقطار سفر کنه .آخه نمیشه که شهر غریب و مزاحم بقیه باشه آدم برای همچین چیزی که معلوم نیست چقدر هم مراقبت بعد از عمل لازم داشته باشه . خیلی نگران کننده بود .پ* روس*تات به طرز بدخیمی یکهو بزرگ شده بود و جلوی مثانه و کارش رو گرفته بود و برای کلیه خیلی این قضیه خطرناک بود. الان هم خوشبختانه یکی – دو روزه که پدر جون مرخص شده از بیمارستان و روزهای سختی بود این چند روز ..مراقبت و بودن کنار پدر جون و خستگی سفر و دلداری دادن به مامان جون بی روحیه که خودش رو باخته بود و این وسط هم اومدن دختر خاله ام به ایران و دنیا اومدن نوه اون یکی خاله و اینا رو هم اضافه کنید ببینید علت غیبت من موجه بوده یا نه ..این وسط یک ترجمه تخصصی 36 صفحه ای فی سبیل الله در همین یک هفته رو هم بذارید روی جنس های ما و خدا بده برکت ...الان هم حالم خوبه و کلاسم رو بعد از بیست و چند روز وقفه دارم میرم دوباره و خیلی خوب هست اوضاع . یک سورپرایز هم داشتم هفته قبل و اون هم دین یکی از بهترین ادم هایی بود که میتونست تو اون اوضاع حالم رو خوب کنه . یک دوست مهربون که از بس منو شوکه کرد با هدیه های زیباش که مونده بودم من چرا اینقدر خوبم!!!! تا حالا کجا بودم این منو پیدا نکرده بود!!!!!!
یک عروسک خیلی خیلی بزرگ برای پسرک
یک تخته نقاشی اسپایدرمن برای پسرک
یک سرویس گوشواره و گردنبند خیلی ظریف و شیک مروارید که نمی دونم از کجا می دونست من عاشق مروارید هستم برای من
یک کیف دستی کوچیک مجلسی با زنجیر طلایی سلطنتی(خودش میدونه این کلمه یعنی چی ) خیلی زیبا برای من
یک ست کمربند و کراوات و کیف و اینا برای همسرم
یک کتاب دوست داشتنی که وقتی برعکس میگیریش کلماتش میریزند بیرون برای من
یک قاب رویایی کوچیک برای من
دو بسته بزرگ گز و پولکی اریجینال برای من که در نیم ساعت اول همسری یک بسته گز رو کلا قورت داد!!
یک جا شمعی شیشه ای صورتی ملایم که عاشقشم برای من
یک قواره پارچه بی نهایت زیبا و خوشرنگ سبز برای مامانم
یک عروسک پر از مهربونی برای دخترک صبا خواهرم (که همین الان یادم اومد من هنوز بهش نگفتم هدیه داره دخترک پیش خاله صمیم )
همه این ها رو در بسته ها و کادوهایی نقره ای و طلایی ، شیک و ظریف ، تصور کنید که به من داده شد .
و یک دنیا ارامش ..یک عالمه بغل مهربون ..یک جفت چشم درشت دوست داشتنی و دست هایی که انگار خیلی وقته می شناسمشون .
عطر سلطنتی و گردنبند طلای گردنش رو هم میخواست بهم بده و اینقدر صادقانه گفت یادگاری برای تو باشه که من شک کردم اییییییییی با مویه!!!!!!؟!! دیداری که مطمئنا در ذهنم برای همیشه ثبت شد. من عاشق اون هایی هستم که دستم براشون رو هست کاملا ..هیچی ندارم بهشون بدم جز محبتی که خودشون میدونند چقدر بی منت و از سر یک حس قلبی و درونی من هست . بانوی میم و معرفت .. سپاس.
به سلامتی این مدت اینقدر برنج شمالی خوردیم که روز آخر لپ داشتم این هوا!! تازه من زیاد نمیخوردم و سعی داشتم سالاد و ماهی و مرغ اینا بخورم .سالاد هم ماشالله سس خالص! فسنجون هاشون رو چه خاکی به سرم میریختم ؟ یعنی به معنای واقعی ناراحت میشدن اگه کم میخوردی یا از همه چیز امتحان نمیکردی ..سفره ها هم خدا برکت بده سه مدل چهار مدل غذای سنگین و حجیم .وقتی برگشتیم از ترس یک چند روزی دیرتر رفتم کلاس تا مربی خونم رو حلال نکنه . کمی اضافه شد به روح بزرگ و مهربونم!! یعنی روز آخر نسبت به روز اول قشنگ فرق کردم ولی توی همین چند روز که برگشتیم نصف بیشترش رو رها کردم از بدنم و سبک شدم ..مگه الکیه ؟ اینهمه برم پول کلاس بدم و بدو بدو کنم که برگرده به ده روز !!!! صمیم رو نشناختین انگار!!!
آی مسلمون هایی که میخونمتون ..رمز دار میکنید وبلاگ های توپتون رو چرا به من رمز نمی دید ؟ آخه من کجا نظر بذارم بگم رمز میخوام وقتی نظر هم رمز دار هست !! نگین ایمیل بزن که کلا من تو میل دادن روی کوآلا رو سفید میکنم ...با شما هم هستم یاسی خانم جان!
امیدوارم شماها هم همتون به زودی مثل ما به سفرهایی برید که توش ارامش و عشق باشه . محبت هاتون ده برابر بشه و یادمون نره ادم هر وقت هم بخواد میتونه تو صد سالگی هم بره سفر ولی خیلی از دوست ها و فامیل هامون نیستند تا اون موقع ..پس زودتر برید بهشون سر بزنید یا تلفنی ازشون خبر بگیرید یا دعوتشون کنید اونا بیان .. همسری غر میزد یک هفته سفر همش از این خونه به اون خونه ...خسته میشه ادم ... بهش میگم از این همه محبت خسته میشی ؟ از اینکه دعوا میکنند که چرا خونشون نرفتی خسته میشی ؟ از این که سر سفره هاشون ما رو می نشوونند بالا بالا خسته میشی ؟ بابا والله قیمت ها همه جای ایران شبیه هم هست ..این غذاهایی که من به شوخی گفتم از بس خوردم مردم! پول خورده . تهیه اش برای خیلی ها راحت نیست تو همین شهر خودمون . تعارف که نداریم .به عشق این که مهمون لذت ببره درست کردند بعد ادم این ها رو نبینه و بگه دریا میخوام برم ... گردش برم ... نفس بکشم !!!دفعه بعد اینقدر برو دریا بلکم سفید شی مرد یک ذره!!!! والله ! شوهر کردیم ما هم!!
قربون همتون بشم . میدونم دیر شد خیلی نیومدن من . ولی منتظر بودم بتونم یک نیم ساعتی بشینم تکون نخورم از جام . برای خوب شدن حال همه مریض ها و لبریز شدن دل همه کوچیک تر ها از عشق بزرگ ترها و برعکس دعا می کنم . مراقب خودتون باشید .
سلامممممممممممممممم
من اومدم دوباره .البته دارم میرم ها ..کجا ؟ یک سفر کوچولو موچولو به جنگل های بکر و دست نخورده ی کشور!!!! اگه گفتید با کی داریم میریم ؟ با مامان جون و پدر جون.وای خیلی خوش میگذره .این دفعه هدف سفر بیشتر دیدار با بستگان همسر محترم هست که من عاشق مهربونی و باحال بودنشون هستم. از همین الان همسر جان شروع کردند انگشتشون رو در هوا تاب دادن که گفته باشم من حوصله ندارم بشینم تو خونه یا هی برم از این خونه تو اون خونه ..با مامانننننننننننننن جوووونتوون(اینجاش رو با حرص میگه) نشینید برنامه بریزید خاله بازی کنید ها ...من هم یک وری (دقیقا یک وری) نگاش کردم و گفتم: من؟!! تو منو از لای بازار ماهی فروشا و میوه و تره بار جمع کن تو خونه موندنم پیشکش!! تصور اینکه برم تو بازارهای شمال و بوی بارون و ماهی و موسیر و ترشی و زیتون و میوه های رنگا رنگ و سبزی های ترد و تازه بخوره تو صورتم داره مثل پروانه وول میخوره تو کله ام !!!! .. فعلا که سوغاتی ها رو خریدم و آماده گذاشتم .یک چمدون هم قد دوتای خودم گذشتم کنار و به آقایون خونه گفتم ای مال موئئئئئئئه!!! خب چی بپوشم من!!؟
آقا یک مشکل لاینحل هم دارم این روزها!!! یعنی نه میتونم برم شلوار جدید بخرم (چون سایزم داره عوض میشه مرتب) ونه قبلی ها فیت هستند ...یعنی ضایع جلوی شکمم این هوا (الان گرفتید دقیقا ؟) پارچه اویزونه! به سلامتی یک هفته هم هست که کارهای ترجمه ام فشرده شدن و کلاس نرفتم و از الان فقط دارم هی فکرهای خوب خوب و مثبت می کنم که من اونجا شام برنج نمی خورم!! من تو مهمونی بیشتر سالاد میخورم!! من همش بپر بپر می کنم تا آب شن هر چی خوردم! من خوش هیکل تر و سایز کوچولوتر از قبل برمیگردم به کلاسم ...فقط نمی دونم چرا یک دختربچه تخس با موهای روشن و کت قرمز اون ته مه ها نشسته و صدای شیشکی ازش میاد !! این کودک درون هم اینقدر بی ادب بود ما خبر نداشتیم!!!؟
از تولد یک سالگی نی نی صبا هم بگم که خیلی خوب بود و خوش گذشت . تم تولد زن*بوری* بود . من هم کلی طرح زنبور و این چیزها برای شوهرش کشیدم روی کاغذ تا در بیاره .بعد دو روز تموم شهر رو زیر پا گذاشتیم تا لباس زنبوری بخریم که نبود و نگرد و نیست ...خب مهمونی هم تقریبا خصوصی بود و تعداد زیر سی نفر و سفارش لباس زنبوری دادن و اینام مورد استقبال قرار نگرفت و خلاصه جیگر زبون پیشی خاله صمیم یکساله شد . البته این جیگر ما در واقع اکثر اوقات یک ببعی بداخلاق و پشمالو و اخمالو هست !!یعنی نیم ساعت من انواع سیرک های داخل و خارج رو اجرا کنم جلوش فقط نگاه میکنه و آدم آب میشه زیر سنگینی نگاه این بچه!! حالا رایش که باشه یک پخ میگه پسرک بهش و اینم از پشت با مغز می افته رو زمین از شدت خنده .شانس ماست دیگه!!!
بچه مون باربی و کوچولو هست و دقیقا درک کردم حس مغازه داری که روی کانترش دویست تا مدل لباس ریخته بود و صبا هی نگاه میکرد به لباس ها و میگفت این خوبه ولی پاهای بچه رو لاغر تر نشون میده ..این که رنگ و شکلش عالیه ولی خب بغل هاش و دور کمرش گشاده برای بچه وگرنه قدش خیلی مناسبه! این یکی روی شونه هاش بزرگه و اویزون میشه از روی شونه بچه !!!! این یکی مثل مانتو می مونه برای بچه ام!!!! یعنی من جای مغازه داره بودم با لخند می اومدم این طرف میز و اول یک تو دهنی به مامان بچه میزدم!! بعد سریع تو دهنی دومی رو به خاله بچه و آخر هم کلا ساک و ماک و کالسکه بچه رو از مغازه میریختم تو خیابون و داد میزدم : دست از سر من بردارید ..چی میخوای از جوووونم !!! بروووو بیرون از زندگیم!!!!!( فک کن با کالسکه و کیف ورزشی من روی دوشم و شال پشمی دور کله و چشم های صبا رفتیم تو مغازه برای خرید!!!! یارو یک لحظه فکر کرد اومدیم سرقت مسلحانه !!)
بابا علاوه بر کادوی تپل مپلی که به نی نی دادند اعلام کردند که ماهیانه فلان قدر میدن به هر دو تا نوه برای حساب پس اندازشون و اضافه کردند که تا سن تکلیف بچه ها (همچین که بشه گذاشتشون سر چهار راه اسفند دود کنن خرج خودشون رو دربیارن!!!) این کار ادامه داره .فکر کنید جلوی مادر شوهر و جاری های صبا من بلند شدم واستادم دستام رو شرق شرق به هم کوبیدم و با نیش باز و دندون های اسب آبی! گفتم قربونت بشم پسرم که تا 15 سالگی به سن تکلیف نمی ری!! الهی خاله برات بمیره دخترم که 8 سال دیگه حقوقت قطع میشه!!! یعنی اول همه با دهن باز نگاه کردند ..صبا قرمز و بنفش شد و بعد ترکیدند همگی از خنده ...خب خوشحال شدم واقعا!!! چیه مگه!دروغ چرا!!!؟ البته من با جمع کلا راحت بودم نمی دونم چرا این صبا یانقدر فیس فیسی میشه یک وقتایی!!
حالا من موندم این باباجان ما کلمه ((سن تکلیف)) رو از کجا ش در آورد اون وسط ؟ خب بگو برای دو تا بچه ها تا فلان سن ..یعنی همینجوری یکهو یک چیزی گفت. منم گفتم امید به زندگیتون چقدر اومده پایین پدر جان!!! وبهش چشمک زدم! نامردا هنوز میخندیدن به من ... پسرک هم این وسط عاشق زن عموی دختر خالش شده بود . جاری خواهرم در بخش اول برنامه که خانم ها بودند یک لباس تنش بود قررررررررررررررمز که نه بالا داشت نه پایین نه وسط و نه جلو و ... پسرک هم همش تو بغل این بود و میگفت با هم برقصیم ..! موندم بخندم یا نگران این بچه بشم!!؟ میدونم زیبایی پسندی تو ذات همه بچه ها هست .این یکی انگار قاطی زیبایی پسندی یک مشت خرده شیشه هم قاطی داره پدر سوخته!
به همسری میگم ببین بگم کارگر بیاد خونه رو تمیز کنه بعد بریم سفر میگه تمیز کنی بذاری برای ارواح و اجنه!! که چی بشه ...نمی خواد خودتو خسته کنی . منم فکر میکنم خب اگه قطار معلق زد سه دور روی هوا و من مردم اون تو !!! جواب نگاه های سنگین مردم رو کی میخواد بده روز ختم ؟ برم که فردا کلی کار دارم .
عاششششق همتونم....میام با خبرهای توپ مادر شوهر - عروس -قوم اللطیفین ...
مراقب خودتون باشید و از این پاییز معرکه و نم نم بارون لذت ببرید ..
سلام .
خوبم بچه ها .. فقط کمی !! سرم شلوغ شده .
می نویسم به زودی .
عاشقتم توکی جون ...فقط همین.