همه شنیدیم که زدودن تراکم و انباشتگی از محیط اطراف چقدر به جذب برکت وگردش روون و راحت انرژی درمحیط کمک میکنه . توصیه میشه هر گونه چیز اضافی یا غیر کاربردی حتی اگر نو و گرون و تازه و شیک و خوشگل هست ولی ازش استفاده نمیشه رو هدیه بدیم یا رد کنیم بره و دور شه از محیط ما . خب من هم مدت ها یعنی حدود دو هفته هست که در دفترچه دوست داشتنی تمرین های این مدلی ام یک لیست بلند بالا نوشتم در مورد جاهایی که باید انباشتگی اش رو برطرف کنم. یکی از اون ها وسایل و لوازم پسرک بود . تو این چهار سال حداقل 5 یا 6 سری وسایلش رو رد کردم . کفش ها .لباس های نوی نوزادی ... لباس های مهمانی ..کلاه ها و دستکش ها و خیلی چیزهای دیگه . گاهی هدیه تقدیم شده به سیسمونی مادرهای جوون و نیازمند...گاهی برای بچه های روستایی ..گاهی حتی به نی نی خواهر خودم . در مورد وسایل خودم ، بعد از تعطیلات نوروز من در یک حرکت جسورانه(از نظر خودم) یک خروار روسری و شال و لباس های رنگی همگی در حد نو و پارچه های هدیه که از طرحش خوشم نمی اومده ولی به نظر بقیه زیبا بودند و کلی چیز دیگه رو دادم بیرون و نفسسسسسسس راحت کشیدم . نتیجه اش از همون موقع سرازیر شدن کلی لباس جدید و نو و زیبا بود . بعد دیشب باقی مانده لباس های زمستونی و تابستونی پسرک که از سال قبل مونده بود رو به همراه کیف های زیبای دستی نوزادی و مهدش و همچنین دو سه دست لباس مجلسی و کت و دامن خودم رو دادم به خانم مهمان عزیزم که ببرند با خودشون به منطقه ای که می شناسند و نازی ..طفلکی گفت صمیم جان ..این مجلسی ها رو خودم دوست دارم داشته باشم ..بردارم ؟ و من هم گفتم اختیار تام دارید برای هر نوع استفاه از این ها .بهشون گفتم وسایل بعدی اسباب بازی های اضافی پسرک و پوتین ها و کفش های کوچیک شده اش هست . حتی پوشک های کوچولو یا بزرگ باقیمانده رو هم دادم بهشون. از دیشب این دلم داره حال میاد ..انقدررررررررر سبک شده ..انقدررررررررر کمدم داره لبخند میزنه بهم از دیشب که دارم ذوق میکنم برم دوباره درش رو باز کنم روی لباس هام دست بکشم .تازه چند شب بعد ( این پست در چند مرحله نوشته شده) هم اون خانم مهمان نازنین تماس گرفتند و گفتند انقدرررررررر وسایل برای اون افراد دوست داشتنی و زیبا و با ارزش بوده که همه ازت تشکر کردند ..حس کوچیکی بهم دست داد یک آن .. حس حقارت .. من دو تا لباس دست دوم یا نو دادم به واسطه یک نفر به عده ای ..و اونا این همه تشکر میکنند و خوش حالند ..و تو خودت صمیم خانم ..بی واسطه و مستقیم ..دنیا دنیا بی حساب و کتاب بهت برکت و نعمت داده شده و نصف این آدم ها ، سپاسگزار صاحب اصلیش نیستی ... حتی گاهی حس نمیکنی لازمه تشکری هم بکنی زیر لبی ..چقدر غم انگیز ...
در مورد افزایش برکت یک چیز تازه رو هم فهمیدم یعنی میدونستم خوبه ولی تذکرش بجا بود برام . با خانوم سرهنگ که صحبت میکردیم میگفتند ما خودمون دو سه ساله خمس میدیم و اثر و برکتش رو دیدیم به واقع در زندگیمون . من هم به همسری گفتم بیا همین امسال برنامه اش رو مشخص کنیم ..برگشته میگه ببین عزیزم ! بذار بقیه اش رو من برات بگم !من میرم پیش معتمد برای این قضیه و وقتی داشته هام و نداشته هام رو براش تعریف کنم دست میکنه زیر تشکچه اش با اشک تو چشم یک بسته مشکی میده دستم میگه شرمندت شدم جوون ..همینو دارم الان!! منم گفتم اصلا سهم مال ما بشه هزار تومن .. مهم تزریق برکت و فراوونیش تو زندگی خودمونه .و با هم خندیدم ...و بهش گفتم تو کم دارایی های ارزشمند نداری ..همین خود من ..منو نگاه کن .چند روی من میتونی قیمت بذاری فرزندم!!!؟ اصلا به نظرت خمس این دارایی چطوریاس؟!!
از شوخی گذشته بعدش نشستم فکر کردم من آیا چیزی دارم تو خونه ام که در عرض یک سال گذشته استفاده نکرده باشم ..دیدم بعله ..به سلامتی بعد از رد کردن دو ویترین و بوفه بزرگ کلی وسایلم رو گذاشتم تو کمد دیواری که زیر پرده هاست و دور از دسترسه و فقط دم دستی ها رو گذشتم توکابینت و ازاون وسایل انبار شده! خیلی هاشون استفاده نشد مثل جای آبلیمو خوری و از این سوسول بازی های این مدلی و مثلا شکر پاش سرویس چینی میخواستم چکار آخه؟!!! که الان یادم افتاد . من موندم در اون سن و اون موقع عروسی با کدوم عقلم راضی شدم وسایل شخصی زندگیم رو بچینم تو بوفه وویترین وبه مردم نمایش بدم مثلا !!! و بعدشم هی توجیه کنم خودم رو که خب من آخه کابینت زیادی نداره اشپزخونه ام ..ناچارم همه ی وسایلم رو بذارم تو بوفه و ته دل خودم بدونم که آره جون خودم ..اینا گرونا و خوشگلا و چشم در بیاراش بودند!!! واقعا چه طرز تفکری داشتم من اون موقع ؟ موندم تو کار خلقت خودم به خدا ..) خلاصه اگر خدا انشالله توفیق بده این یکی رو هم تیک بزنم تو دفترم و خیال خودم و همه رو راحت کنم . راستش من اهل کلاه شرعی و اینام نیستم که بگم فلان دست رختخواب رو یک شب بیارم پهن کنم روش غلت بزنم !! و صبح بذارم تو کمد بگم اینا شامل اون قضیه خمس نمیشن!!! واقعیتش رختخواب و اینا که در حد یک دست مونده فقط . همش رو همون سال دوم سوم دادیم برای دخترک های خوشبخت و من همیشه دعای خیر اون ها رو پشت سر خودم میدونم ...اینا رو نمیگم که بگید آفرین و به به ..فقط میخام بگم تو خونه ی همه مون از این چیزهایی که دل یک عده رو شاد و کارشونرو راه می اندازه زیاد و فراوون هست .
اون شب اقای میهمان یک حرفی زد بهم که یک لحظه تو خودم رفتم ..تو فکر ..وقتی وارد خونه شد با تحسین گفت چقدر بزرگ و روشن .. از ما در مورد خونه پرسید گفتم با فلان قیمت این خونه رو اجاره کردیم و با این پولی که ما میدیم به صاحب خونه گلمون ، خونه 75 متری هم بهمون نمیدادند و نمیدند چه برسه به 180 متری مون ...شانسسسسسسسسس آوردیم خیلی اقای فلانی ..شانسسسسس . برگشت مستقیم توی چشم های من نگاه کرد گفت دخترم ..هیچ وقت نگو شانس ..این مطمئنا نتیجه خوبی هایی هست که برای بقیه خواستید ..نیت کردید ..انجام دادید یا حتی ندادید ...هیچ چیز تو زندگی آدم شانس نیست ..بلکه نتیجه نیات و آرزوهای قلبی ماست برای بقیه ..اصلا شوکه شدم .این آقا خود من رو خیلی زیاد نمیشناسه ..یک نسبت فامیلی داریم با هم . بیشتر خونواده من رو درک کرده تا خودم رو ..بعد یکدفعه برگرده این نکته رو بهم یاد آوری کنه که پیدا کردن این خونه نه از سر شانس که لطف خدا و بخاطر آرزوهای خوب و خیرخواهی برای بقیه هست و نقش بازگشت این خوبی ها رو به خودم بهم نشون بده .یک نشانه ..یک تذکر بود برام و فهمیدم نباید این مسائل رو نادیده بگیرم.این ها آدم رو تشویق میکنه به ادامه راه ..به ادامه دادن این خیرخواهی ها..به تکثیرش در بین دوستان ..جامعه ..شاید هم دنیا ...در هر وسعتی که باشه مهم نیست . مهم انتشار و زنده نگهداشتنش هست .
قابل توجه یک عزیز دل برادر! اومدی که اومدی ..نیومدی پول خمس مونیلکسه رو از خودت میگیرم داداچ .. اوکی ؟ نره تو لیست خمسی ها !!
اون شب هم برای مهمون های عزیزم یک خورشت قیمه درست کردم باقلوا ...یک رنگی ..یک رویی ...دلتون هوس نکنه یک وقت ..بعد با خورشت بادمجون کنارش ..وایییییییییی .. نون و پنیر و سبزی و گردو بود و سوپ جا افتاده و خوش رنگ و بو ..یک سفره ساده . نه بریز و بپاش بود و نه کم و کسری داشت . تعدادی از گوشت های خورشت قیمه رو گذاشتم کنار بادمجون ها شد خورشت بادمجون!به همین راحتی . تازه مهمون عز یزم برای یک عالمه سبزی سرخ کرده و کرفس و کوکویی و اینا هم آورد ..شاید کامل مطابق میل و ذائقه من نباشه نسبت سبزی ها و اندازه و مقدار سرخ کردنشون .ولی حسی که داشتم از این دریافت غیر منتظره و محبتی که پشتش بود خیلی خوشحالم کرد .
دیشب هم میهمان داشتم حدود 15 نفر . باور کنید من گاهی مثل شماها از بودن این همه آدم مثل باطری که شارژ میشه منم شارژ میشم . اصلا حالم خوب تر میشه . دیشب د لتون هوس نکنه سوپ برای افطار و قورمه سبزی با سبزی های هدیه اون خانم و نون و پنیر و گردو و سبزی خوردن (زحمت مامان جون )و زولبیا بامیه هدیه مامانم اینا و یک سفره بی ریا داشتیم جمعی که از شدت خنده صداشون تا چند خونه اون طرف تر میرفت ..خدا روشکر میکنم همیشه که به من خونه ای رو داد که قبلش آرزو کرده بودم اگر داشته باشمش توش مهمون بیاد و بره و شکرانه ی داشتن این نعمت ارامش و اوقات خوش برای عزیزانم باشه . یکی از میهمان ها به عکس روی دیوار پذیرایی نگاه کرد . عکس منو همسری و پسرک و گفت چقدر این جا سرحال و جوون بودی ..هم تو هم همسرت . آخی ... شوهرت بیشتر معلوم میشه الان که ...!!! و سکوت کرد.من هیچچچچچچچ انرژی منفی از این حرف نگرفتم .میدونستم خانم مشکل خونوادگی داره . میدونستم جوونه و زیبا و کسی این ها رو ندیده در او ..میدونستم بودنش در این جمع شادش میکنه و از لاک خودش در میاد ..گفت ناراحت نشی ها ... خندیدم و گفتم این براقیت و زیبایی که تو عکس میبینی بخاطر نورهای محیط آتلیه هست ...عکس رو زیباتر جلوه میده ...نگفتم من زیبا هستم ..نگفتم زشت هستم ..نگفتم آدم گاهی تو یک سال شاید اثر عمر رو بیشتر از یک سال روی صورتش ببینه مثل خود شما ... ..خود من ...نگفتم وا !!! مگه من جوون نیستم دیگه!! در اون لحظه ارزو کردم خودش و همسرش و بچه هاش دوباره رنگ ارامش و زیبایی رو ببینند در زندگیشون . خوشحالم و این رو اثر انرژی های مثبت و زیبای میهمانی دادن میبینم .قبلا این حس رو نداشتم . گارد میگرفتم ..بدم می اومد ..و در دلم اون آدم رو شماتت میکردم که به میزبانش اینطوری میگه ..
حرف مهمون و مهمونی شد . من مثل همه آدم ها ، میهمان هایی دارم که وقتی خونشون میرم باور کنید با دست و دلبازیشون مواجه نمیشم .. کمتر از حد معمولی خودشون شاید حتی پذیرایی کنند ..مهمان نوازی کنند .. ولی وقتی میان خونه من ، تمام تلاشم رو میکنم حداقل اگر هم امکاناتم بهم اجازه نمیده ولی از غذای همیشگی خودمن یک درجه بالاتر باشه پذیراییم . یک وقتایی همسری میگه سخت نگیر ..فلانی ها میان ...مثل خودشون بی تعارف!! و بی رودروایسی باش . البته اونا از سر زحمت ندادن به خودشون گاهی این مدلی اند و گاهی هم خوب هست پذیراییشون و مساله مالی نبوده بیشتر وقتها ولی کلا میخوام بگم من واقعا و از ته دلم معتقدم مهمان با خودش برکت میاره و هر چه بیشتر سفره ادم برای اقوام و حتی همین دورو بری های خودش باز باشه و مهم تر روی گشاده خود آدم ،او ن وقت لذت خاصش رو بیشتر میشه حس کرد .ما که کار خاصی نمی کنیم هنر خاصی نداریم ولی از خدابرای همه شما چه حاضرین و چه اونایی که بعدا از اینجا رد می شن و کلا برای همه ی بنده هاش در هر جای دنیا ،خیر و برکت و رحمت میخوام در این روزها و شب هایی که فقط بهانه های کوچیک لازم هست برای داخل شدن ما به دروازه های بزرگ و باز رحمت و آمرزش ... و صاحب اختیاری که منتظر نشسته و آغوشش به روی همه حتی آدم های ته لیست ....باز باز باز هست ...
شادی ، سلامتی و آرامش همتون مستدام .
دندون عقلم رو کشیدم .یک چیزی تو مایه های جراحی بود .
الان در حال مصرف آنتی بیوتیک هستم و تقریبا در استراحت مطلق!! ..یعنی دیشب 12 تا مهمون .. امشب 4 نفر .. جمعه 12 نفر و همین طور بگیر برو جلو ....به عزیزانم گفتم شماها که هستید دورم دندونم بهتر و زودتر خوب میشه ... مرسی از ابراز محبت همگی ..اجازه بدید بهتر شم قدری.... میام به زودی .
.
.
.
ده دقیقه بعد :
الان بهتر شدم . برگشتم ..خب گفتم میام به زودی ...
سر کار بودم که درد اذیتم کرد خیلی . زنگ زدم به کلینیک دندون پزشکی دیدم یا مشغوله یا جواب نمیدن . گفتم شاید سرشون شلوغه ..با هماهنگی با بیمه تکمیلی ام رفتم همون کلینیک مجهز و بزرگ و معروف . فکر کنید سریع تاکسی گرفتم و دو لا دولا رفتم اونجا ..میبینم در بسته است ..کسی هم نیست داخل و آیفون هم کلا کنده شده!! یا پیغمبر ..اینا زیر آوار موندن یعنی با همه یونیت ها و دکترها و مریض هاشون!!؟ از مغازه بغلی که پرسیدم میگه بله ..دو ماهه تعمیرات دارند و بسته هست!! خب حالا کل مجموعه کجا متقل شده ؟ میگه نمیدونم والله .. ای تو روحت بیمه ..ای بیب ..بیب .. ..بابا آخه روی تلفن پیغامی چیزی بذارید برای ملت دردمند بی دندون!! موندم چکار کنم. حالا شانس که رو میکنه آدم رو ناز نمیکنه که فقط .. کلا خودش رو شالاپی تو بغل آدم می اندازه ...بنده گوشی ام رو هم همون روز تو خونه جا گذاشتم .کارت بانکیم رو هم همون روز خالی کردم .فقط قبل از رفتم به همسری گفتم واریز کن برام که فوت شدم کلا!!فکر کن یک آدم با درد دندون وسط خیابون بدون گوشی و بدون کارت تلفن ..خدایا من الان چکار کنم ؟ کجا برم ؟ به خودم گفتم خب میتونی بری خونه منتظر شی همسرت بیاد و دست و پا چلفتی بگی به خودت تو دلت ..میتونی بری یک فکری به حال این قضیه بکنی بلاخره و اقدامی انجام بدی . تاکسی گرفتم و گفتم برم سجاد ببینم تو را ه کلینیکی چیزی هست ..خب مسلما هست ولی یک دفعه یادم افتاد تو فلسطین مطب یکی از این دندون پرشک های خیلی معروف و کار درست هست که از خارج از ایران حتی بیمار پذیرش داره .برادره مسری هم همون جا میره همیشه و همین انتخاب توسط ایشون مهر تایید دکتر مورد نظر هست . سریع رفتم و دکتر مهربون و تپلی و خوش اخلاق ویزیت فرمودند و گفتند باید کشیده بشه!! رنگم شد سرامیک کف مطب! جانممممممم؟ ..نمیشه کار دیگه ایش کرد ؟ بعد سینه ام رو دادم جلو و گفتم اوکی .. همین الان بکشید لطفا . راستش از خودم تعجب کردم .دکتر هم از این تغییر 180 درجه هم . علتش هم این بود که چون سریع یادم اومد باید با کله شیرجه بری تو دل ترس هات و نذاری ترس از چیزی که هنو ز تجربه اش حتی نکردی زندگیت رو سیاه کنه ..بعله ..ایشون فرمودند برو شب بیا ..ساعت 9 ..گفتم روزه ام الان .میتونم مسکن مصرف کنم ..گفت نهههههههههههه حیفه!! یک جوری تا شب تحمل کن بعد بیا ..قیمت ها تا حد زیادی بالا بود ..منم شاید مدت های زیادی هست دور و بر دندون پزشکی نرفتم ..خب واقعا به نظر من صد تومن برای مثلا جرم گیری زیاد اومد ..من چند سال قبل با 7500 تومن این کار رو انجام داده بودم و دستم هم البته تو نرخ های جدید نبود . اوکی .کارت رو گرفتم و اومدم خونه . افتادم روی تخت .. گفتم الان میتونی دستت رو بذاری روی دندونت و خودت رو مچاله کنی روی تخت و آی و وای کنی برای خودت ..و البته انتخاب دیگه ای هم داری ..میتونی بلندشی .بری دوش بگیری . یک سوپ برای افطار همسری درست کنی و یک فیلم بذا ری حالت بهتر شه . دومی معقولانه تر می اومد . دو ساعت نگذشته بود همسری دولا دولا اومد خونه ..یا خدا ..تو چیکارت شده باز ؟ بعله .معده درد .ایشون به هیچ راطی مستقیم نمیشن که بابا آدم باید سحری بخوره . میفرمایند من نمیتونم از خواب بلند شم صاف صاف غذا بخورم ..معده ام پذیرش نمیکنه!! اصلا از گلوم پایین نمیره خب معده ظاهرا کلا رسپشنش رو تعطیل کرده بود . یک سیخ کباب برگ فوری براش درست کردم جون بگیره لا مصب اینو که خورد رنگ و روش باز شد و تونست من رو ببینه از بین غباری از مه و ابر و پرنده های جیک جیک کنون بالای سرش و گفت دندونت چی شد راستی ؟ من هم در مسیر برگشت به خونه چند مطب و کیلینیک دیگه رفته بودم و قیمت و استعلام مهرات پرشک و اینا تا حدی کرده بودم . به خواهرم که زنگ زدم که فلان دکتر تو کیلینیک نزدیک تر به ما هست چطوره ؟ گفت مزدا رو میگی ؟ اوه تکه ..حتما برو ..ما هم وقت گرفتیم برای مزدا خان! و ساعت 9 اونجا بودم . همسری و پسرک هم اومدند . به مربی کلاسم زنگ زدم گفتم امشب باشگاه نمیام مساله اینه . منتظرم نباشید عزیزم!! همسری میگه کلا چند نفرید ؟ میگم بیست تایی حدودا .میفرمایند چی شد با خودت فکر کردی تو اگه نباشی امشب باشگاه رو تعطیل میکنند که خبر دادی !!..ببین ترو خدا چطوری با حس احترام گذاشتن من به بزرگ تر شوخی میکنه ..من آدمی هستم که با همین همسر محترم که بیرون میرفتم به خونه زنگ میزدم و اطلاع میدادم که من دو سه ساعت دیرتر میام منزل ..کسی نمیپرسید کجایی و با کی ..ولی این خبر دادن و دل نگرون نکردن اصل اساسی برای پدرم بود .همین حالا هم بخوام نیم ساعت برم جلسه به همسری زنگ میزنم من نیم ساعتی نیستم به گوشیم زنگ زدی من جواب ندادم نگران نشی ... خب میدونه اینا رو ولی باز شوخی الکی میکنه . خلاصه رفتم داخل و گفت بخواب روی یونیت . کالج قرمزهای خوشگلم رو هم پوشیده بودم که روحیه بدن بهم وقتی نگاشون میکنم . خلاصه تا به خودم بجنبم هفت بار ..بی اغراق هفت بار تمام این سوزن بی حسی رو غیییییژژژژژژژژژژژژ کرد تا ته توی لثه ام و تا بخوام خودم رو از یونیت پرت کنم پایین و فرار کنم برم به سمت در خروجی!!! دیدم گفت بلند شید ..بلند شید بریدبیرون منتظر باشید تا این بی حس بشه .. یک سر صندوق هم برید لطفا ...اومدم بیرون ..دستام مث چی میلرزید . به همسری گفتم یارو زد و در رفت!! میگه چی کار کرد ؟ ...کم کم زبونم بی حس شد!! نصف گلوم بی حس شد میخواستم اب دهنم رو قورت بدم خودم رو روی دسته صندلی فشار میدادم یک قطره تف میرفت پایین ..ولی لثه ام حس داشت ..با انگشت مثل نوک دارکوب تق تق زدم روش دیدم ددم وای ...این که حس داره .. سر نیم ساعت بنده احضار شدم داخل . قبلش دست خودم رو گرفتم ..گفتم عزیزم ...چیزی نیست که ..تو برو دندونت اونقدرررررررررررر را حت کشیده میشه ..اصلا درد هم نداره ..این دکتره معروفه برای همین کار ..خودم برات یک جایزه خوب میخرم ...یک چیزی تو مایه های یک انگشتر خوشگل ..اکی ؟ بعد خودم جواب میدادم ..غلط کردی !! درد نداره ؟ بچه گول میزنی ؟ وسط این مکالمات دل انگیز پسرک هم بدو بدو اومد طرفم و کلی بوسم کرد که ببین درد نداره ...مامانی تو بزرگ شدی دیگه ..هی گفتم مسواک بزن هی گفتی خوابم میاد ..هی گفتم تو مهد راهت نمیدن اگه مسواک نزنی ها!! هی نزدی!!! ملت هم فقط میخنددین به من بدبخت دندون درد دار!! خدایا شکرت که این یک وجب مخلوق هم شد مربی تربیتی ما!!
خوندن ادامه مطلب به خانم های باردار ..کسانی که تپش قلب دارند و کسانی که فوبیای دندون پزشکی دارند اصلا توصیه نمیشه . این اخطار جدی هست بچه ها .
رفتم تو اتاق مورد نظر . دستیار بهم خندید ..گفتم دکتر ..مطمئنی درد نداره ..گفت خیالت تخت . درد کجا بود . گفتم مزدا جان ..این دستیار رو ولش ..مطمئنی من الان بی حس شدم ؟ (یکی نیست بگه خره دکتر از لثه تو خبر داره یا خودت!!؟) گفت بذار ببینم . دستش رو کرد ته حلقم .. حس کردم الان زبون کوچیکم به یک چیزی خورد!! اه ..بعد انبر روبرد تو ..من اومدم تو دلم آیه الکرسی بخونم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم .. چیزه ..اه چی شد ؟ دیدم اسم خودمم یادم نیست ... تی وی هم داشت فیلم نشون میداد دیدم کلا چشمام هم دیگه نمیبینه به درستی انگار ..هی به خودم زدم گفتم صمیم ..به هوش بیا ..نخواب ..تو میمیری اگر بخوابی ...نترسی ها .الان تموم میشه . یک آن دکتر گفت .باز ..باز ..بازتر ... قییییییییییچ ..قروووووچ ..یک چیزی رو داشت دور خودش می پیچوند ..درد داشت خیلی ..بدبختی این که بیحسی هم اثر کامل نداشت و من کاملا حس میکردم درد رو و این که چکار میکنه . و بخش بیهوش کننده اش صدای غیژ غیژ پنس دکتر در لثه ام بود . کل قضیه بیست ثانیه طول کشید و من با اینکه نمیخوام کسی رو بترسونم ولی باید به جرات بگم زایمان جلوش لنگ می انداخت!!! دندون افتاد تو دهنم و من حس کردم دهنم یک آن پر شد از خون . اینا سر من رو سریع بلند کردند و خونی بود که میریخت بیرون و نیمه نشسته هی دکتر گفت تف کن ..تف کن بیرون .. دندون افتاد کف دست خودم ...من فقط خون میدیدم . باند رو گذاشت محکم تو حلقم و روی دندون عقل و من حالم بهم خورد و داشتم بالا میاوردم ..اینم هی اصرار که به هیچ عنوان بیرون نریز ..تمومش رو قورت بده ..زود باش قورت بده ...خدای من مزه شور خون .. درد وحشتناک .رفتم دهنم روبشورم دیدم دور وبرش خونی هست .منم خون ببینم غش میکنم همون جا. دهانم رو شستم و برگشتم . دکتر نگران نگاهم کرد . موقیعت سختی بود براشون اون دندون. نصفش شکسته بود و اون بیچاره باید با کنار گوشه هاش رو میگرفته انگار و این کار رو سخت تر کرده بود . اومدم بیرون به همراه توصیه هایی که تا دو ساعت گاز رو محکم بین دندونات فشار بده ..با بینی نفس بکش ..سعی کن تهوعت رو کنترل کنی ..اصلا اب دهنت رو بیرو نریز .بعد از دوساعت مایعات سرد بخور ..و تمام .
خلاصه کنم : تا صبح خونریزی خفیف داشت دندونم . همسر بس که نگرانم بود مثل پروانه دل نگرون تو خواب دورم میچرخید و خرررررررر ..پففففففففف .. خر .پففففففف.. انقدر از این توجهات خاصش خوشم میاد ..الان میخوام بغلش کنم وسط شیکمش نارنجک منفجر کنم محبتش درسته وسط حلقم!!!! البته اصلا حال معده اش خوب نبود ولی خب من انتظار داشتم بهم رسیدگی بشه بیشتر . به پسرک گفته بود برو مامانی روببوس بگو زودتر خوب بشی الهی .. خودش هم قبل از خواب هم می اومد نگام میکرد میگفت بهت آب بدم عزیزم ؟ یخ میخوای ؟ ناززززییییی و بعد هم شب بخیر . نشستم تنهایی روی مبل . درد کمتر شده بود . خونه در سکوت ..ساعت یک شب ...خودم رو ناز کردم ..گفتم تو فوق العاده صبوری کردی ..میدونید شاید نهایتا من یکی دو بار گفتم وایییی ..وای ..و تمام . به خودم گفتم انتظار این همه تحمل رو ازت نداشتم صمیم ..بهت افتخار میکنم . کار هر کسی نبود اون بیست ثانیه . و چقدر خوب شد که هفته قبل یک لیست نوشتی برای اهمیت دادن به سلامتی خودت و بین بیست مورد اون اول هاش نوشتی : جرم گیری و تعمیرات دندان و الان دو تاش تیک میخوره ..به خودم گفتم خوشحالم که تو با سر رفتی توی شکم ترست .آفرین صمیم و باز هم خودم رو ناز کردم .به چشم های خودم تو ایینه نگاه کردم و دستم رو روی لپ خودم گذاشتم و نوازشش کردم . حالم بهتر شد . صبح با صورت یک وری رفتم سر کار و دو روزه اینطوری هست و آنتی بیوتیک دارم مصرف میکنم و دو بار معاینه شدم و آش دندونی!!(افطاری) دادم به عزیزانم و بقیه هم تو راه هستند امشب .
از این که اینقدر شجاع بودم خودم هم تعجب میکنم. اعتراف میکنم من واقعا تا جایی که توان تحمل درد داشتم دندون پزشکی رو به تعویق میانداختم همیشه .درست مثل آدم های غیر متمدن .صدای مته هنگام عصب کشی تا ساعت ها توی گوشم بود همون چند سال قبل .ولی این بار دیگه لیست کارهای دندونیم رو نوشته بودم که در اولین فرصت برم سراغشون که خودش اومد تو بغلم . منتظر یک هدیه بزرگ برای خودم هم هستم ..از طرف خودم برای این همه شجاعت قابل تحسینم .
من اونجا بود که فهمیدم سرعت عمل و قدرت دست دندون پزشک چقدر میتونه مهم و حیاتی باشه . از دکتر میم تشکر میکنم برای خرج این تجربه روی دندون من . روز بعد اونقدر مهربون بهم لبخند زد که فهمیدم مورد سختی بوده خیلی انگار ..و انتظار نداشته من بتونم به راحتی از سر بگذرونم .
جرم گیری هم کردم . الان هم حس خوبی دارم خیلی .و دارم برنامه هام رو در فکرم مرتب میکنم برای مهمونی امشبم. کنار دهن مبارک هم جر خورده از بس دکتر شیش دست و پایی داشت میرفت تو حلقم آخرین تیکه رو بکشه بیرون . و البته آخرش بهم عصبانی نگاه کرد گفت این همش شکسته بود خانم !! باید 5 سال قبل می اومدی شما!! منم با دهن پر از گاز و وسط درد گفتم الان وقت دعوا کردن منه دکتر ؟ طفلی ها خنده شون گرفته بود از این دل نازکی خانم کفش قرمز محکم و صبور!
پسرکم:
مادر که باشی وقتی که تنها گریه دردت رو آروم میکنه ..محکم دندون هات روروی هم فشار میدی ... و بغض میکنی تا پسرک نگرانت فکر نکنه دندون پزشکی ترس داره ..تا مثل تو ترس نیاد توی ذهنش و سال ها ازارش بده ..مادر که باشی و پاره تنت محکم همون جای دردناک رو ببوسه ، اشک میریزه توی چشمت ولی قل نیمخوره بیاد پایین و میگی خوشحالم تو و بابایی رو دارم عزیزکم ...
مادر که باشی تازه میفهمی مادرت چقدر درد کشیده برای بزرگ کردنت ..و همشون رو قورت داده تا تو نبینی ..نفهمی و حس کودکیت مخدوش نشه ...
مادر که باشی میفهمی این که دردی نبود ..حاضری بیشتر و بیشترش رو به جون بخری ولی عزیز دلت یک تب ساده هم به تنش نریزه هیچ وقت ....
الهی همیشه سلامت باشید ..مراقب دندوناتون هم خیلی باشید . این دکتر همون کسی بود که دوستم رفته بوده برای دندون عقل و دکتر انبر رو کرده توی دهنش و رفته اون طرف تر .. دو دقیقه بعد دوستم گفته دکتر تشریف نمیارید ..دندونم منتظره ..دکتر هم گفته اون که الان تو وسط گاز بغل دست منه!! حتی نفهمیده بود کی کشیده و کی رفته.. ترو خدا این حرف من رو جدی بگیرید ..با سر برید وسط ترس هاتون ...دردش کمتره ..آسیب کمتری هم میبینید . وضعیت تون بحرانی هم نمیشه .
و خبر خوب نهایی بعد از این همه روضه خوندن :
نتیجه تمرین برکت کائنات تا روز بیستم یا بست و دوم تمرین چهل روزه مبلغی حدود دو و نیم میلیون تومن بود . همش هم غیر منتظره و شگفتی ساز ... بچه ها هم خبرهای خیلی خوبی بهم میدن . تو کامنت ها مینویسیند .
سلام
163 (الان ۵۷ ) کامنت از قبل مونده ..دارم پاسخ میدم بهشون ..
این مدت که نبودم پسرک سیاه سرفه گرفت ..بیخود و بی جهت ..شبه سیاه سرفه البته ...من 4 شب تموم حدودای 5 صبح میخوابیدم ..نوبتی من و همسری خونه پیشش میموندیم .لب به هیچی نمیزد .زیر چشماش حلقه سیاه ..لاغر هم شد خیلی . تب ..تب ..و باز هم تب که من خیلی حساسم روش . متخصص سوم بلاخره داروی موثر رو داد و سرفه این بچه کمی بهتر شد . بهش میگم مامانم ..بیا این سوپ رو بخور .. با بی حالی میگه اژدها ندارم الان ...(اشتها) قربون اون اژدهای خفته ات بشم که واقعا هم تو سلامتی یک اژدهای کامل داری تو شیکمت .
از دوستانی که لطف کردند و به مراسم اومدند هم تشکر میکنم. متاسفانه امکان حضور در مراسم نبود برام . زحمت روی سن رفتن هم به گردن مهرسای آتیش پاره افتاد که خودش تو وبش نوشته و البته عکسایی که برا من باز نمیشن.میگم کسی لینکی چیزی از عکس های مراسم داره؟. دوست داشتم ببینمشون . هدایا به شرح زیر می باشد :
کارت عضویت برج میلاد
اینترنت یک ساله high-web
کتاب آموزش ایرانی
لوح تقدیر کاغذی!
پک نرم افزار گردو
به خانم نیک نفس میگم زدید تو کار فرهنگی کلا امسال!!! و با هم میخندیم .
در مورد عکس های پست قبلی من 5 روز تمام گذاشتم بمونند .خودتون میدونید که این کار از طرف من عجیب بود .من هم قبلش علام کردم میخوام به زودی عکس بذارم و هم مهلت زیادی برای دیدنش قرار دادم .دفعه قبلی عکس ها زود حذف شد و این 5 روز هم برای دوستان خاصی بود (مثل سمی جان) که دفعه قبل موفق نشده بودند من رو ببینند و کلی هم دلشون میخواسته و البته باز هم میگم چیز خاصی نبود عکس ها ..و من ویژه این دوست و دوستان دیگه زمان رو بیشتر کردم ..متاسفانه این بار هم دوست خوبم موفق نشد ببینه . از ایشون و همه دوستانی که ندیدند عذر خواهی میکنم که امکان دوباره گذاشتن عکس ها رو ندارم .میدونید اگر ده روز هم میبود عکس ها باز هم دوستانی بودند که موفق نمیشدند و در اون محدوده به علت مشغله زیادشون فرصت نمیشد سر بزنند ..به هر حال از محبت همه تون ممنونم و در فرصت های احتمالی دیگه انشالله بتونیم هم رو ببینیم.
دیروز که منزل بودم تا حال پسرک کمی بهتر شه و از نظر غذایی بهش رسیدگی کنم زنگ زدم مامان جون بیان با عمه جون و عمو جون و پدر جون . دلتون هوس نکنه یکککککککککککک قرمه سبزی ای شده بود ..و مرغ ترش که دل همه رو آب انداخت ..گفتیم و خندیدیم و همسری هم بعد از ناهار اومد و استراحت کرد و عصر رفت بیرون و باز ما موندیم و رفتیم با خانم سرهنگ دور هم روی تراس و اینوسط مامان من هم اومد و جمعمون کامل شد ..جای همگی سبز ..نون داغ تازه ..پنیر و هندونه ...چای آلبالو ..من سال هاست از زمان بچگیم دیگه نون وپنیر و انگور یا هندونه نخورده بودم ..به حدی مزه داد به من نون داغ با پنیر و هندونه ..عین باقلوا تو دهنم اب میشد به خدا . و خوشحالم امکان تجربه به این خوبی باز هم دست داد ...یک وقتایی بهترین غذاها روبروی من هست و دلم با اون ها نیست ...از خوردنشون لذت نمیبرم ..فکرم مشغوله ..و یک وقت تمام ذرات بدنم از بو و عطر خوب یک غذای ساده و درویشی نهایت حس خوب و لذت رو تجربه میکنند . من این روزها هر چی به دلم بیفته اتفاق می افته ..مثلا زنگ زدم به مامان جون اول هفته و گفتم انقدررررررررررر دلم میخواست قبل از ماه رمضون یک روز ناهار دو ر هم باشیم ..ولی من که همش سر کارم ...و وقتی دروز خونه موندم و روز خیلی خوب و خشوی رو باهاشون داشتم یادم افتاد چند روز قبل فکر میکردم امکانش محاله ..من که روزها سر کارم ...
ضمنا در راستای اهمیت دادن بیشتر به خودم و همش نگران فکر و حرف مردم نبودم دیروز خیلی راحت فقط به مامان جون زنگ زدم و به جاری نگفتم تشریف بیاره با پسرکش . چون بازی بچه ها من رو خسته میکرد و سرو صدای زیادی که دارند ..من خودم رو لایق استراحت و داشتن اوقات خوب میدونستم و مطمئن از این که لزومی نداره هر وقت کسی مهمونی داره من حتما باشم و بر عکس .یک جمع صمیمی دور هم داشتیم ..صد البته که جاری همیشه صمیمی و خوب هست برای من ولی خودم رو در معرض سرو صدای بچه ها یا نگرانی از سرایت بیماری به پسر عموش قرار ندادم . به نظرم بهتره بیشتر مراعات خودم رو بکنم تا مراعات دل بقیه رو .
دیشب خواب مربی ورزشیم رو میدیدم ..داشت اشک های من رو پاک میکرد و از من گله داشت که یک ماه و نیم کلاس نرفتم ...از فردا میرم کلاس دوباره .این مدت برای امتحانات و پیک کاری خودم و یک سری سفارش ترجمه نتونستم برم . الان همین الان بهش زنگ زدم ... صدای مهربون و شیرینش ..قیافه پر از انرزی و زیباش ...رو شنیدم و تصور کردم . من عاشق این همه زند گی در این خانم هستم ... و مدت هاست دیگه شاگردش نیستم ..مریدش شدم ...به من حس احترام به خودم ..تحسین زیبایی هام و قدرتمندی و و اراده رو دائم گوشزد میکنه ..ومن نیاز دارم به همیچن پشتوانه ای .
موقع ناهار به مامان جون میگم من این همه سال به حرف همسری الکی گوش کردم در مورد توانایی نداشتن در درست کردن قورمه سبزی ..همسری نمیذاشت درست کنم ..خودم خیلی اهلش نیست و به م میگفت بیخود زحمت نکش ..ببین نمیتونی مثل مامانم در بیاری ..عزیزم خودت رو خسته نکن برای من ...وو من باورم میشد که بلد نیستم قورمه سبزی رو مجلسی و خوب درست کنم ...یک روز خانم داداشم بهم گفت صمیم ..اصلا اینکار رو نکن با خودت .به حرفش دیگه گوش نکن ..درست کن ..انقدر درست کن که قلقش دستت بیاد ..من با ترس و بی اعتمادی به خودم یک باردرست کردم ..عالی نشد ولی خوب بود ..خانم داداشم رو دعوت کرده بودم ..جلوی همسری کلیییییییییییی از غذام تعریف کرد و بهم روحیه داد ..سه چهار بار بعد از اون من دیگه دستم در درست کردن این غذا خیلی خوب شده بود و الان به قول مامان جو ن شده یکی از بهترین غذاهام ...خوشحالم به موقع توصیه خانم داداش رو گوش کردم و به خوبی نیتش ایمان داشتم البته . و خوشحالم اجازه ندادم تصور کس دیگه ای از توانایی های من تبدیل بشه به باور خودم ...باور اشتباه از خودم . همسری در غذا اصلا اهل ریسک نیست و ذائقه مشکل پسندی داره و ترجیح میده به جای امتحان کردن و چشیدن غذایی که پرفکت نیست بره سراغ همون غذاهای آشنای امتحان پس داده!! خب این نظر شخصی ایشون محترم هست ولی نباید به حیطه توانایی های من خدشه وارد کنه ...دارم روی خودم کار میکنم که تصوراتم رو از خودم تبدیل کنم به اون چه که خودم فکر میکنم نه بقیه بهم میگن ...
مجددا در راستای اهمیت به خودم و روحیه ام و شاد بودن خودم یک روز نشستم فکر کردم چقدر خوب میشد یک عالمه لباس رنگی داشته باشم باز هم ...نتیجه بعد از سه روز اینا بود : یک مانتو پرتقالی ..یک مانتو بنفش خوشرنگ..یک شلوار جگری ..یک شلوار فوق العاده خوش دوخت سفید و شال سفید و دو جفت کالج خیلی راحت یکی قرمز و یکی سفید هدیه همسری به همراه ی عالمه اظهار محبت و نگاه های تحسین دار برای اول شدن وبلاگم .. اول که میگفت سر کاریه ؟ بعد من پرینت نتایج رو نشونش دادم و شوکه شد ..نگاه عمیق و سکوت و یک لبخند فقط ..روز بعد وقتی ازش پرسیدم گفت باللللللللللللللللللللللل در آوردم از شندینش ..خب چرا عزیز من جوری رفتار میکنی که انگار نه انگار !! من همیشه فکر میکردم مهم نیست برات ..مثل زبون قراردادی بشر! بهم میگفتی زودتر دیگه ... مرسی بچه ها .من حس های خیلی خوب و زیبایی گرفتم از این محبت شما و همسری اصلا یک جور دیگه داره این روزها بهم محبت میکنه .من هم تمام سعی ام خوشحال کردن اون و خودم هست .
مامان هم از سفر کوتاه تابستونیش برام یک مانتو قرمز ..یک مانتو سبز با دو شال سبزآبی و صورتی اورد.یعنی جدا به نظر من دنیا نشسته ببینه ماها چی دلمون میخواد داشته باشیم ...این هدایا ی غیر منتظره فوق العاده چسبید بهم ..بعد دیروز داشتم با خودم فکر میکردم به سبزی آماده خودم زنگ بزنم بگم برام بادمجون و سبزی قورمه بفرسته ..دیشب مامان گفت خاله جونم که هفته قبل میهمان منزل ما بودند در ظرف هایی که براشون لبزیر از غذاهای خوشمزه کرده بودم و داده بودم ببرند منزل برای شوهر خاله ام (که نتونسته بودن بیان) برام بسته های بادمجان سرخ کرده و سبزی قورمه سبزی آماده سرخ شده گذاشتند و فرستادند ..یعنی تو این ده سال این اولین باره خاله جون اینطوری چیزی میفرسته برای من ...و دقیقا روز بعد از فکر کردن من در مورد این دو قلم ...من واقعا نمیتونم باور کنم بعضی دوستان میگم ما شانس نداریم و هر چی زور میزنیم و فکر میکنیم چیزی نمیاد طرفمون ...نه پول و نه هدیه و نه چیز غیر منتظره ...باور کنید اصلا لازم نیست کار خاصی انجام بشه از طرف شما .فقط اون اطمینانه باید باشه ..اون چیزی که بهتون میگه اگر خیر و خوبی من توش باشه به طرفم پرواز میکنه خواسته ام ...خب اقدام خود من این بود که رفتم چند تا مانتو رنگی زیبا هم پرو کردم ..یعنی به واقع خودم رو درلباس هایی که دوست داشتم تجسم کردم و در واقعیت در آیینه هم دیدم خودم رو.این کمک کرد خواسته خودم رو واضح و کامل ببینم و درک کنم دقیقا چی میخوام .
تمرین چهل روزه برکت و ثروت کائنات به طرزی فوق العاده داره ادامه پیدا میکنه ...من به خیر و برکت خزانه های آشکار و پنهان خدا ایمان واقعی دارم ...میدونم همه مون داریم .فقط باید بهش دقیق و روشن فکر کنیم ..
استقبال ماه مبارک رمضان بر همگی پر خیر وبرکت باد و انشالله همه مون بتونیم به بهتر شدن زندگی و روح و جسم خودمون در این ماه کمک کنیم . به طرزی باور نکردنی نون و پنیرو و هندونه ساعت 8 دیشب تا این لحظه انرژی و قوایی به من داده که نه تشنه ام شده نه گرسنه ..من باید ..باید روی زندگی در لحظه بیشتر کار کنم ..و انرژی و قدرت موادغذایی رو با همه جسمم درک کنم تا به بدنم انرژی کافی بدم ...خدایا ممنونم ازت .امسال گوش من روی همه حرف ها و پیام های منفی دیگران که ای بابا ..دیگه اون حال و هوای سابق نیست وکی روزه میگیره دیگه!! بسته هست ..من هستم و یک قرار عاشقانه و دیگر هیچ ....
۱۳۷ ۱۴۷ عدد کامنت منتظر تایید و پاسخ هستند ...
به زودی انشالله ..
آقا یک خراب کاری و بلایی سر همسری آوردم که بفهمه کار من بوده تیکه تیکه قیمه قیمه قورمه قورمه ام میکنه!! حضرت آقا رفتند حمام بعد فرمودند صمیم جان لطفا به من سفیداب (روشور بده) گفتم اوه ههه ..مگه الان کیسه میکشه دیگه کسی ؟!! گفت برای پیلینگ پوست میخوام! آقا ما هم تنبلی کردیم گفتیم ببین همون جا یکی هست ..گفتند تازه هست دیگه؟ منم گفتم اره بابا ...مامان جون تازه آورده برامون. این در حالی هست که آخرین باری که کیسه کشیدم قبل از متولد شدن این بچه بود کلا ..بعد همسری رفت و یک ساعت بعد اومد بیرون ..خب من توضیح ندادم که اون روشور ؟!! مربوطه متعلق به کمی ماقبل ساسانیان بوده و من تو اسباب کشی همین جوری آوردمش و پلاستیک سفیداب های تازه نمیدونم کجاست الان!! یعنی میدونستم ..ولی خب دور از دسترس بود ..لبه مبل نبود یعنی!!
اقا ایشون اومد بیرون از حمام ..دهن من باز ..چشم من گرد ..چرا این ریختی شدی تو مرد؟!! یعنی بدبخت بی شانس رفته روی صورتش رو کیسه کشیده با اون ماده تاریخ مصرف گذشته!! و آی اینم دون دون و سنگ وار شده بوده .یعنی حالت سنگ ریزه پیدا کرده قتی پودر شده ..خب میگم که متعلق به ماقبل تاریخی ..ژوراسیکی .. اینا بوده ..به سلامتی شبش که شد ما دیدیم این صورت سبزه همسری شده گوله گوله لکه های قرمز ...خدا مرررررررررررررررگم ..حالا چکار کنیم ..مهمونی هم میخواهیم بریم ...گفتم بیا پنکک من رو بزن بهتر شی ..نگاه از اون نگاه ها که ما گفتیم البته خب نه ..نمیشه دیگه ...بعد پیشنهاد دادم بیا روش کرم بزن ..نه اونم نمیشد ..انقدر بد کنده کنده شده بود که خیلی ضایع بود ..روز بعد روش حالت زخم شد!!! داشته باشید همسری قصدش پیلینگ بود چی شد ..بهش میگم حالا چرا نگفتی برای صورت میخوای ؟ میگه مگه فرقی میکنه ..نشد اعتراف کنم خب من اگه میدونستم برای چی می خواد بهش خوبش رو می دادم ..آقو امروز که چند روز گذشته تیکه تیکه قهوه ای شده ..یعنی دیروز لا مصب اومد اداره من .. منو زد زیر بغلش برد فروشگاه خرید کردیم برگشت دیدیم چند نفر همکار تازه هستند که هم رو ندیده بودند اینا ...خدای بزرگ ..آقا با این وضع ؟!! و من به چند تا همکار جدیدم همسری رو معرفیش کردم و خودم به سقف نیگاه کردم وبمیرم برا خودم ..همکارام با تعجب به من نگاه میکرددند که بهت نیماد این سلیقه ات باشه!!!!! بابا به خدا شوهرم بهتر از اینی هست که میبینید ..بگذریم .نمیدونند که زیر این قیافه قلوه کن! قللللللللللللللللبی از طلا میتپه واسه من که ....طفلک همسری از ترسش سه روزه اصلاح نکرده ..فکر کنید یک اقایی که نمیذاشت یک دونه مو در بیاد روی صورتش حالا شده یک اقای قهوه ای تیکه تیکه لکه لکه دار!! ته ریش در اومده..اصن خود خود هلوووووووووووووو ...... یعنی بفهمه من کردم این کار رو کلا پوستم درسته کنده شده توش لبریز از کاه شده به موزه حیات وحش تحویل داده خواهد شد ...
دیروز مامان همسری برای دومین بار در این چند سال زندگی مشترک ما که ده سال هست دیگه به من تلفنی فرمودند به همه فامیلامون هم گفتم ..به مامانت اینا هم گفتم ..که ده تا دختر خوب و خانم تو ایران باشند اولیش صمیم هست ....واییییییییییییییییی داشت از دهنم میپرید بگم البته اول هم شدم ها یک جاهایی ....ولی خدا رحم کرد .. این حرف من رو خیلی خوشحال کرد ..گفتنش حداقل از مامان خودم بعید هست مثلا چه برسه به مادر شوهر ..که البته واقعا کم از مادری ندارند برای من . دیروز هم برای مامان جون اینا مهمان اومده بود از شمال که هتل داشتند و گفتند بعد از تسویه یکی دو روز هم مزاحم شما میشیم ..بعد خانمه اونجا بود من از سر کار داشتم گپ هر روزه تلفنیم رو با مامان جون انجام می دادم که گفتند فلانی اومده تو نمی شناسش ..ندیدیش البته ..منم گفتم کی ..و وقتی آدرس دادند من گفتم نهههههههههه ایشون رو دیدم که ..اون طرف هم بنده خدا میگفت من دیدم صمیم جان رو .گوشی رو گرفت و حال و احوال ..من یادم اومد پسرک با بچه چهار ساله اینا عید تاب بازی میکردند و بچه با مغز خورد زمین و ما هول کردیم و سرش قلمبه شد و پسرک هم بدو بدو اومد گفت مامانی جون ..من ننداختمش از رو تاب رو زمین ها ..خودش با کله افتاد ..و فهمیدیم قضیه چی بوده و خنده دار هم بود اوضاع ...خلاصه من به ایشون گفتم کله شکسته ی من چطوره ...؟ خوب شد کوچولوتون ؟ امان از شیطنت بچه ها ..اونم گفت به لطف خدا..فدات شم ..خوب شده ..ما هم خوبیم ..بعدا شب که با مامان جون حرف میزدم فهمیدم طرف اصلا اونی که من فکر میکردم نبوده و اینم کم تنیاورده و حرفرو ادامه داده و الان نوه بزرگ هم داره .. من هی میگم چقدر صدای این زن تو سه ماه شکسته شد ..چقدر مسن شد صداش ..هی به او نشک میکردم نه به خودم!!! شکرت خدا .. همه چیز رو در حق ما تموم و فول خلق کردی!!!! یعنی من نذاشتم تف مامان جون خشک بشه که من بهترین عروس تو ایران هستم (باز خوب شد رتبه اسیایی نداد به ما وگرنه چی میشد!!)..زدم کلا سیستم و میستم تعریف از عروس و عروس تعریفی و این صوبتا رو آباد کردم!!! بابا من جنبه ام حدی داره خو!! الان جنبه ام درگیر تبریکات دوستان هست ..قل قل میکنه این تعریف ها میریزه بیرون حروم هدر میشه ...
روز هشتم تمرین ثروت ارسالی از کائنات(امروز ده تیر) : 60 هزار تومن تا این لحظه ...
روز هفتم ..سیصد هزار تومن واریزی به حساب شخصی خودم غیر منتظره
منتظرم گزارش هاتون هستم در مورد تمرین شما
حالا الوعده وفای قول من..... به پاس تشکر ویژه از دوستان همیشه همراهم و لطف همیشگیشون
این هم پسرک
این هم خودم
عکس ها هر دو امسال
به زودی حذف خواهد شد .لطفا سیو نشود .
عکس ها بعد از ۵ روز حذف شد . برای گل روی دوستانی که اعلام کرده بودند چرا اینقدر زود عکسا رو حذف میکنی .
خووووووووووووب بیییییییییییییییید ؟
توضیحی کوچولو برای سوال بعضی دوستان :
من برای تمام کسانی که خواننده وبلاگشون بودم و بهشون ارادت دارم و موفق به کسب رتبه شده بودند در بین صد وبلاگ منتخب شخصا کامنت تبریک و ابراز خوشحالی دادم. دلیلی نمیشه تمام وبلاگ هایی که میخونم رو در صفحه خودم لینک کنم و ضمنا لینک نشدن اون ها و خیلی های دیگه دلیل بر جالب نبودن یا خدایی نکرده مهم نبودنشون برای من نیست ..دوستانی ابراز نگرانی کردند که خیلی های دیگه مقام بهتری آورده بودند ..چرا شما به اون تعداد خاص کامنت دادی و اصلا خودت بودی یا نه ؟..بله خودم بودم و تبریک نوشتم براشون چون خواننده اون ها هستم و دوستشون دارم .. امیدوارم نگرانی دوستان برطرف شده باشه .. و ممنون از دقت نظرتون در همه چیز .
و توضیح بزگتر :
از این کامنت های بی نام و نشون و بی شناسنامه وخبر گزاری ها خوشم نمیاد ...گفتم که بدونند ...
باز هم سپاس عمیق و قلبی من تقدیم همه دوستانی که تبریک گفتند یا تعجب و ناراحتیشون رو از اول شدن این وبلاگ کوچولو موچولو ابراز کردند و فرصتی شد با هم آشنا بشیم ...و تبریک من به همه بلاگرهای دیگه چه اون هایی که در لیست صد نفر اول بودند چه اون هایی که نبودند و همه دوستانی که لیاقت انتخاب شدن و حتی نشستن در جایگاه اول رو داشتند . مزه خوب و شیرین این همراهی ها انرژی من رو چندین برابر میکنه ...از وقتی دوره 40 روزه برکت ثروت رو شروع کردم (دوم تیر ) به طرز شگفت انگیزی خبرهای خوب میرسه بهم ..
دریافتی های 6 تیر من ( پنجشنبه) : 50 تومن صبح ...+ 105 هزار تومن هدیه غیر منتظره و همین جوری! برای پسرک از طرف مامان جون +چهار تا کادو از مهمان هامون برای اومدن اولین بار به منزل ما (با اینکه میدونند ما اصلا اهل کادو برای منزل نیستیم و فقط کیک خونگی میبریم برای دوستانمون -حتی وقتی خونه جدید میخرند- تا بقیه هم راحت بگیرند و رفت و آمد ها کم نشه برای دلمشغولی چی بگیرم کادو؟! و این قضیه جا افتاده کاملا بین ما ) ولی کائنات استثنا کرده انگار این بار رو .. اقا داره جواب میده .. امتحانش کنید ..40 روز بنویسید دریافتی هاتون چی بوده اعم از کادو و پول و غیره و بعد از چند روز از شروع معجزه رو کاملا میبینید ..سپاس از خدای کائنات برای فرستادن این ثروت ها به سمت شما یادتون نره..
حالا بریم سراغ ماجراهای تولد این بچه
از کجاش براتون بگم من ..خدا نصیب نکنه ..آنچه در چنته داشتیم من و این بچه با هم هنر نمایی هامون رو رو کردیم .مهمون حدودا 25 نفر ..مهمون غریبه هم از راه دور اضافه شد و این هم خلاصه ای از اتفاقات:
1- برنج من شفته شد کلا!! بعله ..درست شنیدید ..برای اولین بار در عمرم اونم همچین وقتی برنجم از کته هم بدتر شد . علت : اشتباه محاسباتی بنده در حساب کردن عمق قابلمه جدید و کم اومدن جای برنج و له شدن زیری ها و خشک شدن رویی ها و دو دستی تو سر زندن بنده و دور آشپزخونه بدو بدو کنان و رسیدن خواهر اینجانب به معرکه و بردن من به بیرون از مطبخ و اب قند دادن به من و نفهمیدن هیچ کدوم از مهمون ها که چطوری شد برنج اینقدر مدل شمالی شد!!!! و به داد برنج رسیدن توسط خاله جان و درست و راست و ریس کردن برنج با شستن زیاد و روغن داغ روش دادن و دربش رو بعد از پخت باز گذاشتن و سفید شدن نیمی از موهای من و کنده شدن اون نیمه دیگه و خنده حضار صمیمی با دیدن پیتیکو پیتیکوکردن من دنبال خودم در کنار قابلمه برنج از حرص!!! نتیجه نهایی قابل خوردن و آبرو داری کردن ولی نه در حد انتظار خودم از خودم و هنرهام ...
2- فراموش کردن سرو سبزی خوردن و ژله های رنگارنگ ....تحویل دادن سبزی های اماده و مرتب و خوشگل توسط مادر شوهربه خواهر جان قبل از شام و نهادن سبزی و ژله ها توسط ایشون در یک فقره یخچال دیگر و یاد کردن آوردن این همه زحمت سر شام و ادای کلمه لیمو توسط یکی از میهمانان و کوبوندن دو دست روی پا توسط من که آیییییییییییییی ژله هام ..و خندیدن حضار و از اول یک دنیا قاشق و ظرف کثیف شدن و ترکیدن مهمان ها از خنده از خل ملنگ بازی های پذیرایی من و خواهر محترم و تقسیم سبزی خوردن های بیست بین مهمان ها و دعای خیر همگی برای مادر شوهر نازنین هی اشاره بکن که بسه ..انقدر نده ببرند ..برای خودت نگه دار آدم جان!!! و به رو نیاوردن های بنده و لبخند زدن و چشمک زدن که بذارید ببیننند چه هنرهایی دارید شما .....
3- فراموش کردن ست کردن و مرتب کردن قاشق چنگال های غذاخوری توسط خواهر محترم که این وظیفه به دوشش بود ..و لحظه آخر متوجه ماجرا شدن و حالا بگرد اینوسط قاشق جور کن و بدو بدو رفتن بعد از عمری به درب منزل خانوم سرهنگ و مراسم قاشق گیری و فهمیدن کل ملت در حالی که در تمام عمر دانه ای پف فیل هم از کسی نگرفته بودم این مدلی و خنده همسر محترم از هول کردن بنده و لو دادن خواهر بنده و توضیحات بچه بنده که مامان ..قاشق داشتیم که..رفتی قاشق از کجا خریدی ؟!!!! و هول کردن من و فرصت نشدن برای قایم کردن دمب خروس در یک جایی!!!
4- گریه سوزناک بچه هنگام باز شدن کادوها و آبرو بری کامل و بی نقص در این مرحله انجام گرفتن و باز کردن کادویی که شکل بن تن بود و بیرون آمدن آقای فارمر از آن و عرررررررررررررررر زدن بچه محترم ما که بن تنش کو پ!!! و خطاب کردن بنده جلوی 28 جفت چشم که بییییییییییییییییییشووووووووووووووووووووورا ..نمیخوام اینا رو ..بن تنش کو!! و آب شدن بنده و فرو رفتن در حلق زمین و بیرون آمدن مجدد بنده و کر کر مهمانان و گریه مادرمرده گونه بچه ما و خیس شدن لباسش از اشک(به جان خودم) و خواندن اورادی توسط خاله جان ما در گوش بچه که خودم برات بن تن میخرم عزیزم و رضایت دادن بچه و نگاه درمانده و بدبخت وار مهمان غریبه که شکل کادویش بن تن بود و داخلش چیز دیگر بود ... فقط مردم از خنده و خجالت و شوک!
5- فراموش کردن کشیدن وبردن شام تولد برای خانوم سرهنگ بدبخت که کادوش رو از قبل داده بود و کسالت داشت نیومد تولد و هیییییییییییییییییییع گفتن بنده وسط شام و فرصت نبودن برای کشیدن غذا از حلق میهمانان به بیرون و بردن آن برای صاحبخانه محترم منتظر!!!! کلا خاک با این مدیریت و حافظه ..بلند بگو دور از جون ...
6- تقسیم بندی مشتی ماشالله ای کیک توسط جاری محترم و رسیدن دوعدد چشم آقا شیره به بچه و بابای بچه و مادر بچه و آه سوزناک از نهادهمسری ...البته بعدا کاشف به عمل آمدجاری جان کیک را درست تقسیم کرده بودندی و مهمان محترم بنده به نام دایی جان بچه با خیک بزرگشان یک چاقویی به کیک رسانده اند به مقدار دوازده سانت و بعد هم ماجرای بلعیده شدن کل دوازده سانت کیک در یک حرکت انتحاری!!! تووسط خان دایی و رویت شدن این عمل ضد انسانی توسط همسر محترم و آی کیکا رو خورد ...نامرد ..زود باش در بیار و نزدیک خفگی رسیدن داداش ما و بی دایی شدن بچه زبون بسته !! و این گونه آبرو داری کردن خانواده مادر بچه!!! جلوی خانواده شوهر مادر بچه !
7-گل سر سبد اتفاقات اون شب : رقصیدن مادرشوهر عزیز با سینی وبه سبک شمالی وسط مهمونی و کف و سوت و هورا و تعجب بقیه و پز دادن من به خاله جان و بقیه که واییییییییییییی مامان جون تا حالا برامون این مدلی نرقصیده بود و چقدر خاطر بچه ما عزیز است و تحسین کردن خاله جان و دختر خاله جان این حرکت خودجوش را و تشکر من از مامان جون برای سنگ تمام گذاشتن و کف و خون مهمانان از این رابطه گل و بلبلی و تعجب مامان جون و فرمایش پاره ای توضیحات دقیقا بدین گونه: صمیم جان ..خدا نکشه تو رو ..اینا چیه میگی !!؟ من سینی رو بردم بدم به پدرت که یک کم برامون ضرب بزنن ایشون نگرفت و گفت نه یک دفعه دیگه حالا ..و من موندم با سینی به دست و همه هم نگام میکردند و منم شروع کردم به رقصیدن دیگه!!!!! و دیدنی شدن قیافه خاله جان و سکوت عمیق کیلومتری من و شوک من و خندیدن خودم تاضایع نشم بیشتر از این به موضوع و بعد آه کشیدن برای این همه سادگی و صداقت این خونواده شوهر جان ما ..خب بابا میذاشتید من پزم رو بدم دیگه!!!
8- گیج بازی دو عزیز نزدیک در مورد سس سالاد ..و درست کردن این هوا سالاد فصل توسط بنده و خواهش کردن از این دو عزیز که سس رو شما آماده کنید و آماده شدن یک پاتیل سس توسط این دو فقره عزیز و ریختن در دو جا سسی متوسط و گذاشتن کل بقیه سس ها در یخچال !! و عدم اطلاع به من که خب بقیه اش رو کجا بریزیم و سر شام کم آمدن سس برای سالاد و نگاه همه به من و نگاه من به این فقره عزیز و نگاه این دو عزیز به آسمون و گنجیشک ها و ضایع شدن دگر بار توسط پیتیکو پیتیکو کردن بنده و آوردن بقیه سس ها بعد از ربع قرن وسط شام!!! خداعععععععععععع....
9- عیلرغم همه این ها مهمونی خوبی بود .به من شخصا خوش گذشت . به بچه ها بیشتر .هدایایی برای مهمان های کوچولو آماده کرده بودم که خیلی دوست داشتند فراخور سنشون برای یکی کتاب لطیفه ..برای یکی ماژیک نقاشی .. کتاب داستان مصور بامزه برای یک نی نی و توپ قلقلی هم برای نی نی دیگه مون ..بادکنک ها طبق رسم تولد بین بچه ها تقسیم شد و هرکدوم با یک دسته بادکنک رفتند ... تشکر مهمون ها خستگیم رو در آورد ...و خوشحالم تعارف نکردم و به مهمون های عزیزم که پرسیدندچی بگیریم گفتم پسرکم چی دوست داره و چی خوشحالش میکنه و راحت کردن کار ملت ...هدایا اکثرا اسباب بازی بود..تفنگ ..ست بن تن ...تیر کمون ...لباس ..پول نقد و ست کامل لوازم پیش دبستانی
این هم هدیه من به همسری .. خردادی خوب من.
باورم نمیشه ....
خدای من ...
بچه ها چکار کردید شماها ...؟
http://vote.persianweblog.com/
من به همه دوستانی که بهتر از من هستند و اسمشون اینجا تو این لیست هست یامتاسفانه مثل گیلی اصلا اسمشون رو نمیبینم (چرا ؟)ولی پیش کسوت هست به نظرم - و خیلی های دیگه مثل اون- هم تبریک میگم.به خیلی ها که نوشته هاشون مستقیما به درد زندگی میخوره و من شخصا استفاده میکنم هم همین طور .. هنوز به همسری نگفتم ...وای خدا چقدر خوب میشه ...
این هم خبر خوب از طرف کائنات ..چه هدیه ارزشمندی برام هست ..
دروغ چرا ..خیلی خوشحالم ... و از همه ی اونایی که با محبتشون کمک کردند من بیشتر دیده بشم ممنونم .
چی شد بلاخره !!؟
با سلام و عرض احترام خدمت شما فرهیخته گرامی
به اطلاع شما می رساند وبلاگ شما در نظرسنجی بهترین وبلاگ حائز رتبه گردیده است .
برای اطلاع از رتبه خود می توانید به آدرس زیر مراجعه نمایید
http://vote.persianweblog.com/.
همچنین برای ثبت نام و شرکت در دوازدهمین جشن تولد پرشین بلاگ می توانید به آدرس زیر مراجعه نمایید
http://reg.persianweblog.com/
با آرزوی موفقیت برای شما
نگار نیک نفس
مدیر باشگاه هواداران پرشین بلاگ
عجیبه ها ....
با عرض سلام و احترام خدمت شما فرهیخته گرامی
بدین وسیله به اطلاع شما می رساند وبلاگ شما در نظر سنجی بهترین وبلاگ ثبت شده است اما حائز رتبه نگردیده اید .
برای اطلاع از لیست صد نفر وبلاگنویس برتر به لینک زیر مراجعه نمایید .
http://vote.persianweblog.com/
از برندگان این نظرسنجی در روز جشن تولد پرشین بلاگ تقدیر به عمل خواهد آمد .
برای شرکت در جشن تولد پرشین بلاگ و روز بزرگداشت وبلاگ فارسی به لینک زیر مراجعه کرده و ثبت نام نمایید .
http://reg.persianweblog.com/
به امید دیدار شما در روز جشن بزرگداشت وبلاگ فارسی
با تشکر
نگار نیک نفس
مدیر باشگاه هواداران پرشین بلاگ
نگار جان ..قربونت ..توضیح لطفا ...قضیه چیه ؟
اوه متوجه شدم ..این دومیه برای وبلاگ پرشین بلاگم بود نه این یکی ... اهم..اهم ...متوجه شدم . شرمنده اقا .
آقا ما رو شرمنده نکنید این هوا ..من متعلق به دوستان هستم!!! قلمم منظورمه البته . و دلم که گرم تر و امیدوارتر شد با این همه محبت شماها ..منتظر اخبار تولد باشید به زودی .
دیشب عروسی بودیم .
1- تقریبا آخرهای مجلس که آقایون اومدن تو باغ ، آهنگ یک دختر دارم شاه نداره پخش شد و عروس رقصی ویژه برای پدرش اجرا کرد ..دورش میچرخید ...چشم از صورت پدر بر نمیداشت .پدر فقط ایستاده بود وسط و با چشم های پر از اشک به دخترک زیباش نگاه میکرد .و خانمی تقریبا جوون با عشق و محبت تمام به عروس و پدرش نگاه میکرد و بعد سه تایی با هم دست تو کمر هم رقصیدند ..اون خانم نامادری عروس بود. مادر واقعی عروس سال ها بود ترکشون کرده و هیچ وقت به دخترک کوچیک و بچه هاش دیگه سر نزده بود ...مرد به آرومی ، پیشانی نامادری رو بوسید به نشانه سپاس از این همه سال زحمت برای دخترک بی مادرش ...
2- پسرک و زن دایی جون ترکوندند با رقص دو نفره ...بچه اومده میگه مامانی جون تو هم بیا بریم دیگه ..من میرم با زن دایی ها ..نگی نگفتی!!!! قیافه زن دایی جون ...قیافه من ....
3- خاله جون به پسرک گفت نی نی (دختر خاله اش ) شامش رو خورده عزیزم ..برو کمی کالسکه اش رو آروم راه ببر تا بخوابه دختر خاله جون ..بعد هم مشغول صحبت شدیم ..یک صحنه دیدیم یکی ویژژژژژژژژژژ از بغل دستمون رد شد و غیب شد ..بعله ..بچه گوش حرف کن ما دختر خاله بخت برگشته تازه شام خورده رو توی کالسکه با سرعت نور حرکت می داد و اون پدر سوخته هم غش غش میخندید و معجون معده اون بچه من نمیدونم دیگه چه ریختی شده بود با این حرکات ... جالب بود که حرکات دنده عقب هم به همون سرعت انجام می شد و یک لحظه ما چشم های گرد و تاب خورده نی نی خاله رو دیدیم که با پر رویی تمام باز هم صدای خنده در می اومد از تو کالسکه .
4- یک خانمی بود با قد بلند و پیراهن مشکی بلند که کفش ده سانتی هم پوشیده بود ..بعد جالب فرم بازوهاش بود .تا حالا بدون آستین بازوهای کشیده اش رو ندیده بودم .هر کی بهش می ر سید میگفت واییییییییییی چقدر لاغر شدی ..میدونید حس زیبایی توی چشماش می اومد و خنده رضایت بخشی ..اون خانم صمیم بود .تازه مامانش بهش میگفت هلوی من ..آخر خر کیف شدن .
5- یک دختر خانمی با لباسی کاملا عروس وار! به رنگ خیلی روشن با تاج و ارایش عروس در مجلس و وسط سن حضور مدام داشت .برام عجیب بود که چطور به فکرش نرسیده که این مراسم فقط یک عروس لازم داره و فیلم این طفلکی خراب میشه بعدا ..کاشف به عمل اومد خانم شبه عروس ،خواهر بزرگه عروس خانوم هستند!!! نکن خواهرم شب عروسی خواهرت ...گاهی قاطی میکردیم عروس کدوم یکیه بلاخره ...
6- رقص دو نفره عروس و دوماد که شروع شد یک خانمی هی دور وبر جایگاه و خیلی نزدیک و کاملا در معرض دوربین فیلمبردار می اومد و دستاش پر از شاباش بود ..پول ها و ایضا خودش رو همش تکون میداد ...هی دی جی تذکر میداد خانم عزیزم ..برید عقب تر ..خانم تو فیلم هستید .. خانم لطفا از سن برید بیرون ..ایشون هم گوش نمیکرد خیلی ..من هم هی حرص میخوردم از این کارش ..میدونستم چقدر بعدا میکس و درست کردن این صحنه و دو نفره کردن رقص زحمت داره ..مشخص شد ایشون مادر داماد بودند .. نکن عزیزم ..اون شادباش ها رو کس دیگه ای نمی بره .. دو دقیقه صبر کن بعد از رقص دو نفره برو تو حلق فیلم بردار وپولا رو بده به عروس دوماد .. ..منو دق نده اینقدر عزیزم ...
7- موهام رو دادم همسری درست کنه ..نیم ساعت اولش با هم خوب و مهربون بودیم ..میخندیدم و حرف میزدیم ...ده دقیقه بعدش من غر میزدم که این سیم رو از تو چشم من ببر اون ور تر .. یا به پشت من تکیه نده ...خسته میشه کمرم ...یکربع بعدی که هیچ فرقی در موهای من ایجاد نشد بعد از یک ساعت سشوار کشیدن !! همسر نشست روی تخت و دستش زیر چونه اش گفت میشه کاریش کرد حالا!!؟ من هم گفتم الان دقیقا داری چطوری به من کمک میکنی شما ؟!! ناظر فنی شدی؟ ..بیا اینو بگیر دستم له شد از درد!!! بعد هم ایشون ناامیدانه رفت پای کامپیوترش و یک ربع بعد من با موهایی زیبا و مرتب رفتم پیشش ..میگه لا مصب ..چکارشون کردی ؟ بابا این تل های جواهر نشان! معجزه می کنند والله ..امتحان کنید ...تمام مدت تو دلم میگفتم من مطمئنم موهات خیلی هم قشنگ میشه ... آرایشگرم روز تعطیل نبود متاسفانه ...خیلی هم خوب شد که نبود ...
8- نیمدونم چرا چند ساله وقتی عروسی میرم مثل مامان بزرگ ها برای خوشبختی شون دعا میکنم از ته دل و واقعا گریه ام میگیره ...چقدر دلم میخواد این زن و شوهرها همیشه مثل شب عروسیشون با محبت و مراقب هم بمونند ...
بعد از یک میان برنامه کوتاه در بخش بعدی به سایر اخبار می پردازیم ...
ساعت دو نصفه شب ، بچه ،مادر نگون بخت رو بیدار کرده پیشم ...پیشم ...ما هم متکامون رو زدیم زیر بغلمون رفتیم وسط هال کنار بچه خوابیدیم ..باز با گریه میگه پیشم ..پیشم .. از اون اتاق همسری تو خواب وبیدرای میگه پیچش رو میخواد!! پیچ چیه حالا؟ خب این بچه ما سوزنش هر هفته روی یک چیزی گیر میکنه و تا اونو بغلش نگیره نمیخوابه ..این هفته نوبت یک پیچ دراز ده سانتی هست که مال اسکوتر خدا بیامرزش بوده ...من نصفه شبی تو تاریکی پیچ از کجا بیارم آخه بچه جان!! کورمال کورمال پیداش کردم و دادم دستش و ایشون به خواب شیرینی فرو رفتند ..صبح همسری زنگ زده که میخوام ببرمش مهد ..کو این پیچش ..داره گریه میکنه!!! من گفتم تو رختخوابشه ...دو دقیقه بعد پسرک زنگ میزنه با گریه میگه دروغگوووووووووووووووو ..بهم دروغ گفتی ...تو تخت خوابم که نبود!! بابا یکی این پدر و بچه رو توجیه کنه که رختخواب با تختخواب فرق میکنه با هم..بهش آدرس دادم پیدا کرد و پدر سوخته با لحن دلجویی میگه ببخشید بهت گفتم دزد!!!! جانننننننننن!!؟خدایا خودت منو زنده نگه دار از دست این دو نفر!
لازم به ذکره که چ رو بین چ و ش تلفظ میکنه هلوی مامانی .
یک سری تمرینات رو دارم شروع میکنم ...برای جذب ثروت های بی شمار مادی در کائنات ... یک تمرین چهل روزه ..از دوم تیر شروع کردم .در یک دفترچه هر روز به مدت 40 روز هر چی پول دستتون میرسه رو یاد داشت کنید و به پول و حس خوب داشتنش فکر کنید ..حتی اگر قرض بوده ..حتی اگر پول قسط هست که باید از دست دیگه رد کنید بره ..مهم نیست ..بنویسید ..و شکر کنید خدا رو بابتش .گیس گلابتون عزیز ممنونم از این همه خوبی ات در انتشار و آموزش این درس های کوچیک و ساده و کاربردی .. ( اول وارد سایت بشید و صفحه نخست رو از بالا انتخاب کنید . برای مباحث ثروت و مالی مثلا - در بخش (موضوعات وبسایت) روی ده گام تا ثروت کلیک کنید .می توانید با ثبت نام همه مطالب را رایگان بخوانید بعد از اون هر وقت با نام کاربری خودتون وارد شید مطالب ویژه رو میتونید بخونید . برای استفاده از مطالب ویژه از منوی سمت راست سایت گیس گلابتون روی ثبت نام کلیک کنید و عضو سایت شوید ) دیشب که دومین روز تمرینم بود تو عروسی به من شادباش دادند!! اونم دو برابر و نیم مقداری که به بقیه که کلی رقصیدند ....من....نه رقصیدم ..نه کاری کردم ..همین جوری ..طرف عشقش کشیده بود به من بده ..بیشتر از بقیه هم بده ... ...خیلی عالیه ..مگه نه؟
اوه همین الان هم 50 تومن به حسابم واریز شد ..یوهویی ... چکار میکنی کائنات با من..عاشقتتتم ...
بچه ها جدا امتحان کنید ... الان می فهمم چرا حسی قوی به من میگه مراقب باش حسرت کارهایی رو نخوری که کافی بود فقط اراده کنی و برات انجام بشه و تو همین قدر هم به خودت زحمت ندادی...
برنامه های بهتری تو این زمینه ها برای معرفی دارم به زودی انشالله ..من پول دادم و خریدم ..اگر صاحبش راضی بود تمرینات رو میذارم اینجا تو وبلاگم برای همگی .
مراقب خودتون باشید و تمرین رو شروع کنید .من منتظر خبرتون هستم .
روز چهارم تمرین جذب ثروت کائنات
( چهارشنبه ۵ تیر اول صبحی ۵۵۰۰۰ تومان ) بابا دمت گرم ..
پنجشنبه 6 تیر تا ظهر 50 تومن (10+40)