بسم اله الرحمن ارحیم...
بسم الرب الشهدا ....الذین نامشون لا وجود فی الاسامی الوبلاگیون البرتر و انا ساری و الاعتراض به کل السیستوم المسابقه!!! هذه الخبر لا اشتیاق فی قلبی.. . انا خواهان التساوی و المساوات و العدالت... و انا الاعتراف (انی وی) ممنون و مشکور لمحبتکم!!
اهم..اهم....سرفه...سرفه... سرفه ...تا حد سیاهی و کبودی و زرد شدن ته لوزالمعده!!! ( آقا اون حلق صاب مرده رو از تو میکروفون جم کن )
ممنونم از دوستان خوبی که به من رای دادن توی نظر سنجی وبلاگ های برتر..راستش خیلی غافلگیر شدم ...اصلا انتظار نداشتم بدون اینکه دعوت کنم از کسی اینطوری بهم محبت کنین. ولی دلم میخواد بگم از نظر من خیلی وبلاگ های دیگه هم هستن که مسلما محبوبیت و زیبایی شون بیشتر از نوشته های منه...من نوشته های مرجان و گیلاسی رو خیلی دوست دارم و از نظر من دو تاییشون در حد مدال طلا بودن توی این مسابقه. البته اینم بگم بعضی از این وبلاگ های معرفی شده رو حتی تا حالا نخونده بودم..به هر حال مرسی و امیدوارم بتونم با این نیم بند نوشته هام دل هاتون رو گرم و خوشحال کنم ...
یکی به من دستمال کاغذی بده این شر شر عرق رو پاک کنم....
توی پرانتز اینو بگم که ای بسوزه پدر این بی عقلی...برای نوشین یکی از دوستام بیست بار هی دو خط دو خط میل نوشتم و توی درفت ذخیره کردم دیروز اومدم سندش کنم علی داد زد بدو صبحانه دیر شد منم از هول این خیک لا مصب اشتباهی همه رو فرستادم تو هوا...انقدررررررررر دلم سوخت که حد نداشت..از همین جا میگم نوش نوش جون..مرجان جون...ملودی جون... سارا جون .. باور کنین در بدر وقت نوشتن برای ایمیل میگردم براتون..ترو خدا بازم منتظر باشین و نگین ای گوووووووور اون روحت صمیم که هی ما رو منتظر میذاری..
وقتی مادر میشی و یه گربه چاق و خپل میبینی به احترام اینکه شاید حامله!! باشه حالا چه از ازدواج دائم و چه از یه صیغه دو ساعته ..به احترامش..نه بابا کلاهتو که بر نمیداری..بلکه با محبت نگاش میکنی و توی دلت حتی میلی به پخخخخخخخخ کردن و جیغ کشیدن براش پیدا نمیشه.. این یعنی سندروم گربه ترسونی که داشتی به برکت وجود این بچه الحمدلله داره رو به بهبودی میره!!!! خدا هم همریض ها رو شفا بده علی الخصوص چاله سیاه دارها توی روان و روح رو....
وقتی مادر میشی دیگه یادت میره که چقدر از گذاشتن بچه روی میز رستوران بدت می اومد..حالا برای اینکه بتونی با بچه خوابیده دو لقمه غذا بخوری مجبوری پسرکت رو روی میز بخوابونی و به نگاه های چپ چپ مسوول سالن هم اهمیت ندی چون خواب راحت پسرک روی میز برات مهم تر از کلا س رستورانه!! البته این تصمیم رو وقتی گرفتی که دو سه قاشق پلو روی سر و صورت بچه بخت برگشته ( از اون لحاظ که توی این دنیای بزرگ بین اینهمه خانم مهربون و متشخی هم عدل تو شدی ننش!!) ریختی و توی دلت گفتی ای تو روحت که باز باس لباس بشورم فردا!!!
وقتی مادر میشی دیگه شب ها مثل آدمیزاد میخوابی و لنگ و پاچت توی حلق و دهن و راست روده شوهرت نمیره چون یه فرشته کوچولو کنارت خوابیده که تا غیژ و غیژ کنی روی تخت آنچنان زندگی رو نصف شب به کامت شیرین میکنه که قابل توصیف نیس ...(آیکون گوله گوله اشک توی چشم)
وقتی مادر میشی و کمک نداری و چیزی به ظهر نمونده بایه دست پیاز داغ رو هم میزنی و با دست دیگه روی پاهای پسرک که بغلته رو میپوشونی و حاضری روغن داغ بره توی چشم هات ولی خال روی پای پسرکت نیفته و همزمان با دست های دیگه ای که بعد از بچه دار شدن یهو.وووو روییدن روی بدنت ادویه رو از تو کابینت در میاری و برای ظهر مهربون همسرت قیمه درست میکنی از نوع لیمو دارش...
وقتی مادر میشی یه وقتایی وسط هال روی زمین میخوابی و با یک دست سر پسرک رو نوازش میدی و با دست دیگه لابلای موهای پسرک بزرگترت رو نوازش میکنی و به این دو تا مرد که نگاه میکنی دلت سر می ره( به قول آزیتا مامان سوشیانس) از اینهمه خوشبختی... و دست هات آروم آرو م میان روی صورت و گردن پسر بزرگتر خونه و بازوهاش رو که داری نوازش میکنی میبینی دوتاییشون چشم هاشون رو بستن و خرررررررررو پفففففففف و تو می مونی و یه دل سوووووخته!!!!! از اینهمه عشق !!( آره ارواح عمت)
وقتی مادر می شی و مثل همین دو دقیقه قبل میری سراغ پسرک و در حالیکه روی زمین خوابیده سرت رو میبری جلوی صورتش و با تموم عشقی که میشه تصور کرد میای دهنت رو باز کنی و بگی هلوووی مامان! قررررررررررربون اون شکلت بشم که یکدفعه پسرک چشماش رو باز میکنه و یه نگاه شیطانی بهت میکنه و هنوز لب هات به لپ هاش نرسیده آنچنان لگدی میزنه زیر گلوت که تا ته هال پرت میشی و در حال پرت شدن داد میزنی بیییییییییییی لیاقت!!!!! اینجا دیگه درد اونقدر زیاده که مادر بودن یا نبودنت هیچ تاثیری نداره !!!!!!!
وقتی مادر میشی نصفه شب ها یکی بادست های کوچولوش میزنه به پهلوت و این یعنی من گرسنه ام مامانی! اون وقته که فیلمی داری سر پیدا کردن دهن کوچولوش برای می می دادن بهش...چون تو توی نور نمیتونی بخوابی و باید همه اتاق تاریک باشه و نصفه شب ممه رو دستت میگیری و با انگشتت دنبال دهن پسرک میگردی و تجسم سه بعدیت هم عالی !!! ...البته منهای وقتایی که ممه رو میذاری توی دهنش و یک دقیقه بعد یکی داد میزنه اوههههههههههه مامانننننننننننن!!!! مگه کوری؟!!!!!! البته بچه ما هنوز به حرف نیومده ولی اگه نصف شب توی دماغ شما هم ممه بکنن احتمالن دو ماهگی به حرف میایین!!!
وقتی مادر میشی بوی خوش پمپرز بچه ات هیج تداخلی توی اشتهات موقع غذا خوردن نداره فقط نمیدونی چرا به لقمه دوم نرسیده آقای همسر بلند میشه و بچه رو توی کوچه میذاره و به ناهارش ادامه میده!!!!اون وقت عشق مادرونه قل قل میکنه در این حد که بهش میگی وای خاک عالم..بچه رو آشغالی نبره یه وقت....
و نهایتا وقتی مادر میشی دو روز مونده به پایان ۵ ماهگی کوچولوت ( دقیقا ساعت ۱۹.۱۰ روز سه شنبه ۲۶ آبان ۸۸ ) دو تا مروارید کوچولو میان زیر دستات و انقدرررررررر ذوق میکنی که حد نداره..اونوقته که میگی الهی حاضرم تا بیست سال هر شب شیر بدم و نخوابم... و همسری هم یه آمین بلند میگه چون مطمئنه هیچ بچه ای تا ۲۰ سالگی شیر نخورده ولی بعضی باباها تا پای گور هم داشتن می می میخوردن و پریده توی گلوشون و همونطوری با فک قفل شده!!!!!چالشون کردن!! فک کن!!!
هفته ای دو سه روز یونا رو میبرم خونه مامان اینا تا علیا حضرت و جناب پادشاه !!نوه اشون رو رویت کنند و دستی به سر و گوشش بکشن و خاش خاشان خوشان خاشان!!خشین خوشان خاش خاش خوشون!!( بابا از خودش شعر در میاره میخونه برای بچه!!) کنن براش و مامان هر نیم ساعت یک بار از ذوق دیدن سر و ک...ن بچه بره بشورتش و هووجور وسط گل قالی بدون زیر انداز مخصوص تعویض بخوابونتش ...من هم تو دلم و گاهی بلند میگم ای خدا میشه این بچه روی فرش شوما یه ابیاری حسابی بکنه بلکم ملتفت شین این تشکچه تعویض برا سوسول بازی نیست و به خدا کاربرد خاص داره !!
مامان خانوم کلا به سبک خودشون بچه میپرورونن ....البته اگه خدایی نکرده من بالا سرش نباشم. مثلا یونا رو میذاره روی پاش تا وقت ناهار من هم بتونم مثل آدمیزاد ناهار بخورم. بعد این دستش رو میزنه توی ماست ها و هی قایم میکنه و منتظر فرصته تا بزنه به لب یونا!! و من نبینم و منم فقط چشم غره میرم بهش...فقط کافیه یه دقه ازش غافل شی...فک کنم اشکنه دوغ !!!! یا مثلا ماست و خیار با چیپس و خوراک جگر هم به این بچه بده ..البته از حق نگذریم فقط دوست داره و تا حالا عملی نکرده و بهش توضیح دادم تا ۶ ماهگی این چیزا و خیلی چیزا کلا قدغنه چون سیستم گوارش بچه کامل نیست و نمیتونه اینا رو قبول کنه و از شیر خوردن می افته ها!!! از او نطرف بابا که کلا آدم رو دیوونه میکنه!! مثلا تاصدای اوک و اوک اول گریه یونا در میاد هول میشه و میپره وسط هال و میزنه توی سرش و میگه پاشو..پاشو..بچه سیاه شد!!!! از بس گریه کرد...تازه تا وقتی یونا خوش و خندونه هی بغلش میکنه و وقتی خسته میشه خودش و میخواد نوه هه رو دک!! کنه میگه بابا جون بیا این بچه رو بگیر نیاز به تعویض داره!!! حالا مثلا دو دقیقه قبلش مامان جلوی چشم خودش عوض کرده بچه رو ها!!!! منم مثلا به روی خودم نمیارم و میگم اوا راس میگین..باشه اومدم..
کلا بابا مدلش اینطوریه که خواسته هاش رو از دهن بقیه بیان میکنه..مثلا وسط مهمونی خودش شر و شر داره عرق میریزه بعد اشاره میکنه به بغل دستیش که داره از تب و لرز تیک و تیک دندوناش اونور خونه هم میاد میگه آقای فلانی..میشه کولر رو بزنین... فک کنم آقای تب و لرزیان خیلی گرمشونه..یا مثلا گرسنه اش میشه و میاد وسط آشپزخونه به مامان غر میزنه و میگه این بچه( منو میگه ها!!) مرد از گرسنگی آخه بی انصاف!!! یه چیزی بیار بخوره!! و ما میفهمیم منظورش اینه که من مردم از گرسنگی اون ناهار رو بیار زننن!!!
یا مثلا دارم خونه مامان اینا ناهار سفارشی درست میکنم براشون و قبلش به بابا و مامان نفری یه لیوان بزرگ آب عدس آبلیمو زده و نمک دار دادم خوردن و به قول بابا این معجون از بس سنگین بود تاساعت سه اصلا اسم نهار رو نیاری ها!!! بعد من دارم با خیال راحت برا خودم آشپزی میکنم و یهو بابا از تو هال صداش میاد که داره با خدش غر میزنه و میگه ساعت دو شد ( تازه هنوز مثلا ساهت ۱.۳۰ هست ) و از گرسنگی معده امون داغون شد!! هییییییییییییییی خدا..شکرت!!!! و این خدایا شکرت آخری منو آتیش میزنه دیگه!!
میخواد تلویزیون نگاه کنه میگه بزن کانال سه مامانت این سریاله رو دوست داره( و همه هم میدونیم که مثلا مامان از همون سریاله حتی پنج دقه اش رو هم ندیده تو عمرش!!!) خلاصه که عالمی داریم با این مامان و بابا... خیلی دوست داشتنی هستند و این کارها هم اگه یک گوشت رو در کنی و کی رو دروازه خیلی ناراحت کننده نمیشن برات...
مامان جون ( مامان علی ) خودشون میان خونمون برا دیدن یونا و من تا حالا ۵- ۴ بار بیشتر یونا رو نبردم خونشون. علت اصلیش اینه که همش فک میکن مبا خودم یه آدم وسواسی شاید دوست نداشته باشه توی همون سینکی که صورت میشوره و مسواک میزنه زیر و بالای بچه من هم شسته شده باشه!! یعنی راستش چون خودم خوشم نمیاد کسی توی خونه ام پوشک کثیف بچه اش رو بندازه توی سطل حموم و یا سینک رو برای اون مورد استفاده کنه برا همین سخت میگیرم به خودم... تازه علت اصلی و عمده اش رو هنوز نگفتم... گوشتون رو بیارین جلو.. این علی یه دادش داره که از بس این مامان جو ن قربون آدم میشه همچین حساس شده و یه وقتایی سلام و علیک سردی میکنه با آدم..علی هم به م نتوصیه کرد اگر بهت سلام کرد که کرد وگرنه خودت رو بیخودی سبک نکن و سنگین رنگین برو و بیا... و وقتی گفتم نههههههههههههههه خدا مرگم مگه آدم میتونه با خونواده این کارو بکنه گفت تو گوش کن به من!! داداش منه و قلقش رو من بهتر از تو میدونم....دست بالا بگیری زود خلع سلاح میشه و پس میکشه.. خلاصه ما هم سنگین و رنگین شدیم مثلا و اگه ون وارد جمعی که م نهم بودم میشد و سلام میکرد جواب میدادم وگرنه اول من سلام و علیک و چاق سلامتی نمیکردم!! نتیجه اش عالی شد!!!( ای تف تو روحت علی!!) الان که یونا وارد ۵ ماهگی شده این عمو جونش که عشق بچه اش جهانی بود و همه میدونستن که چقدر بچه دوست داره حتی یه نیگا نکرده به روی پسرک و من هم کماکان سفت و سخت سنگر رو حفظ کردم و اصلا محل نمیدم ..ولی به مامان جون گفتم اگه نمیام خونتون برا اینه که نمیخوام ناراحت بشم... و شما لطف کنین بیایین دیدن یونا و اون هم گفت صمیم جان!! خونه زندگی مال منه و صاحب داره.. هر وقت فلانی ازدواج کرد و رفت خونه خودش تو پا نذار تو خونش ولی خواهش میکنم ازش ناراحت نشو..و بیا همیشه خونه ما ... قبول کرده که اگر هم من میرم خونشون به هیچ عنوان اجازه ندم عمو جان!!! پسرک شیرین رو ببینه تا قند توی دلش آب شه..چون نگاه های زیر زیرکی میندازه به یونا وو من میفهمم که بدش نمیاد بدیم بغلش..ولی اول مادر بچه و بعد خود بچه... مگه نه؟!!! به علی هم گفتم دیگه به حرف تو توی اینجور چیزا گوش نمیکنم...چون برام سخته کسی بهم بی محلی کنه و واقعیتش اینه که در این جور مواقع خب خود علی ککش هم نمیگزه ولی من دوست ندارم به پسرم و خودم بکم محلی بشه...خلاصه اینم از زندگی این روزهای ما...
این روزها یونا به شدت وقتی ذوق میکنه پاهاش رو به هم میماله..بعد یه جا بودیم که من رودرواسی داشتم باهاشون. یهو بابا با یونا شروع کردن به غش غش خندیدن و اونم از ذوق تند تند پاهاش رو به هم می مالید ..منم گفتم مامان ...مگه تو مگسی که اینجوری میکنی آخه!!؟ مامان خانوم هم نه گذاشت نه برداشت فورا جلوی اونهمه آدم گفت .: اگه یونا مگسه حتما تو هم خرمگسی!!!!! فک کن!!!! این دهنم تا چند ثانیه نمیدونسا چطوری باید بسته بشه و صفت زیبای خر مگس همراه با هر هر خنده بقیه بوممم بوممم توی کله ام میخورد... خب مادر من!! حالا عرق مامان بزرگیت گل کرد دیگه چرا منو تبدیل به ذرات اتم میکنی جلو جمع!!!؟
جمعه اول آبان سالگرد عقد منو علی بود..وارد هفتمین سال شدیم با هم...هنوز فرصت نشده بریم برای هم چیزی بخریم!! ولی تجدید خاطره اوهههه تا دلت بخواد ...... میگم این شربت استامینوفنی که بچه ها موقع واکسن باید مصرف کنن چه چیز خوبیه!! چون یونا کمی درد داشت و بهش دادیم و بچه کلا چند ساعتی غش کرد و منو علی هم کلی آلبوم دیدیم با هم !!( یادتونه قضیه آلبومه رو؟)البته مدل خاطراتش مربوط به یکسال بعد ش میشد..ولی خاطر خاطره است دیگه..لامصب زمان و مکان یادش نیست که!!!!
این هم عکس
عکاس: باباییش
بعدی ها ..به زودی...
پخخخخخخخخ!! من اومدم!!
قربون شکل ماهتون بشم! دارم بابا و بچه بزرگ میکنم... میدونین یعنی چی؟!!!!( نیییش!!)
خب اگه این بچه دو دقیقه بخوابه یا من رو به حال خودش بذاره به نظرتون به امورات جاری و ساری زندگی دو نفره قبلیمون رسیدن بهتره یا دو خط اینجا نوشتن؟!! نه ترو خدا خودتون بگین!!!
به زودی با عکس های پسرک بر میگردم. پست قبلی هم چهار ماهگی یونا بود که میخوام براش بنویسم و فقط خواستم همون تاریخ یه پستی ثبت بشه تا بعدا کاملش کنم.. همین..به خدا اهل اذیت و آزار روحی روانی به دیگران!! نیستم پدر جان.