اولین بار که تو مهد پسرک با بچه ها سرود ملی رو آموزش داده بودند من نمیدونم این بچه حواسش کجا بوده و چی رو به جای چی شنیده بوده ... با عرض معذرت از تمامی هم وطنان عزیز ، فقط بگم ملت بی جنبه تا مدت ها از این بچه سو استفاده میکردند و ازش خواهش میکردند ترو خدا سرود جمبوری رو برامون بخون و بعد هر کی یک طرف می افتاد .جالبه بچه هم اصلا فکر نمیکرد یک اتفاقی این وسط می افته که همچین میشه ....تصور کنید یک پسر بچه تپلی قلقلی با حس رهبری ارکستر می ایسته صاف جلوتون و با تمام وجود و صدای بلند و فراز و فرود های به موقع این اجرا رو به نمایش میذاره :
سر زد از افق
میخخخخخخ خاوران
فروع دیده ی بد باوران !!!
بهمن ..فله!! ایمان ماست ..
پیامبر ای امام!! استعداد ..آزادی ..بخش مال ماست!!
شهیدان ..پیشیده در گوش زنان فریادتان ..
تابنده مانی و جاودان ..جمبوریه اس... ها....لی ایمان!!!
الان دیگه خیلی بهتر میخونه و ما از ترس جونمون هم که شده!! اون بخش آخر رو کامل و درست یادش دادیم . ولی ..ولی .. هنوز وقتی با اون صدای بامزه اش میخخخخخخخخخخخخخخخخخ خاوران رو میگه کنترل از دست من خارج میشه و میرم پشت سرش می ایستم و به تخت سینه ام میکوبم و از بس دندونام رو به م فشار میدم دردم میگیره ...خدایا این شادی ها رو از خونواده ما نگیر!!!!!
دوستم از شیرین زبونی پسرکش تعریف میکرد میگفت سال ها پیش وقتی پسرک بچه بوده به استخر ارمغان ( مشهدی می دونند منظورم کجاست ) میگفته استخر احمقان!!! و جالب این بوده که وقتی بابا دکترش می رفتند استخر به همه میگفته بابام با دوستاش رفته استخر احمقان!! ..الهیییییییی ..قیافه بابا دکترش خیلی دیدنی بوده بین جمع دوستان و آشنایان .. حالا من از شما میخوام این بامزه حرف زدن بچه های خودتون یا دور و بری ها یا چیزهایی که شنیدید رو برامون بگید ..مطمئنم با خوندن کامنت های این پست ،کلی دل همه مون شاد میشه .. مشتاقانه منتظرم .
از همکاری دوستان گل در نظرات بخش قبلی ممنونم .
پ.ن. دوستان لطفا سوالاتتون رو با ارسال پیغام تووبلاگ نپرسید .به ایمیلم ارسال کنید چون از این جا نمیتونم با پیغام جواب بدم .
موافقید یک برش از یک اتفاق واقعی یک زندگی واقعی رو با هم بخونیم؟ پس بریم :
یک امتحان میان ترم سه منبعی داشتم و سخت مشغول بودم. اون روز بعد از 12 ساعت سر کار بودن چون دیدم همسری و پسرک زیادی تنها موندند گفتم بریم مهمونی . من از سر کار و اونام از کلاس پسرک . خواهرم کلی خوشحال شد میخواهیم بریم خونشون .شب فوق العاده خوبی بود البته تا فبل از رسیدن به خونه . آقا ما پامون رو گذاشتیم تو خونه ایییییییه چه بوی گندی!!! با تعجب رفتم داخل و دیدم چند تا پلاستیک که توش میوه مونده و در شرف خراب شدن( و بعضا خراب!) هست روی اپن ردیف شده ...در یخچال رو باز کردم جا میوه ای دسته گل ..تو یخچال تمیز وبرق افتاده ..اوه عزیزم ...کار همسری بود ولی چرا اینا رو گذاشته روی اپن که بوی گندش همه جا رو برداره؟ یکهو صمیم خوشحال ولی خسته خواب آلود تبدیل به اژدها شد ..یک فروردینی با عیار خالص و بالا ...انقدرررررررررررر بهم برخورده بود که حد نداشت ..اون حق نداشت این کارو با من بکنه..اولش خونسرد بهش گفتم اینا چیه گذاشتی اینجا ؟ چرا تو سطل زباله نذاشتیشون؟ خیلی ریلکس آقای همسر برگشته میگه خواستم ببینی تو یخچال چه خبر بود!!!! گفتم اونطوری هم می دیدم ..گفت نه عزیزم!! بعدش میگفتی امکان نداشت تو یخچال من( با تاکید روی من) همچین چیزایی باشه!!!خب راستش من دقیقا چند روز قبل جا میوه ای رو باز کردم اصلا اصلا این ریختی نبود و امکان نداشت من متوجه بو شده باشم و بی تفاوت مونده باشم ...با حرص گفتم لازم نبود ..میذاشتی بیرون من خودم متوجه میشدم و می دیدم که شما تمیز کردی یخچال رو ...یک ذره غر زدم و بعد ساکت شدم ..تو درونم اژدها از خشم به خودش میپیچید ..دقیقا ..دقیقا همون روزی که همسری از من یک درخواست داشت و من تو چند ساعت تونسته بودم بهش اوکی بدم برای کارش و کاری هم بود که از دست هر زن یخچال پاک کنی!!! بر نمی اومد اون داشت برای من میوه میچید روی اپن تا ببینم نبودنم رو!! حالا این بماند .خب آدم ممکنه ناراحت بشه و همسری یک کوچولو!! حق داشت . چیزی که بیشتر ناراحتم میکرد این بود که چرا هیچی نگفت و تشکر گرم نکرد برای اون کار بزرگ ولی یک مساله ساده رو کلی فکر کرده که چطوری تو چشم من فرو کنه!!! این ذهن آدم هم که ماشالله هر چی دلش میخواد میبافه همچین وقتایی .. تالاپ تولوپ راه رفتم و فکر کردم چکار کنم دلم خنک شه!! به وبلاگ گیس گلاب فکر میکردم که همچین وقتایی میگفت جلوی شوهرتون قیافه ماتم زده ها رو بگیرید و آه بلند کشششداررررررر بکشید و برید از اتاق بیرون ..غر نزنید...نشون بدید اندوهگین هستید ..اوه نه این یک بار نه!! اصلا نمی شد راحت نشست و فیلم بازی کرد ..اژدها دور خودش میپیچید اون تو ... حتی دلم نمی خواست بهش بگم شب بخیر .. تموم مدتی که من داشتم تو راه برگشت تو ماشین گردنش رو نوازش میکردم اون میدونست با من چکار کرده و به روی خودش نمی آورد ..چطور دلش اومد با من این کارو بکنه ؟!!!! حس خسارت بهم دست داده بود . پس فرداش امتحان داشتم .. تمرکز کیلویی چند ؟ پسرک رو خوابوندم و کتاب رو بستم و خوابیدم ... صبح دیدم انگار نه انگار!!! به روی خودشم هم نمی آره من اینقدر ناراحتم ....منم رفتم تو قیافه و بدون صبحانه رفتم سر کار ... عصر اومدم خونه .. دلم میخواست بپرسم شام چی درست کنم عزیزم ؟ ولی نپرسیدم ... همسر هم برای خودش و پسرک ناگت سرخ کرد و اصلا نپرسید تو شام میخوری صمیم جان ؟!!!....همسری رفت پسرک رو بوسید و رفت تو اتاق و خوابید ..اژدها بیدار شده بود ...دیدم نمیشه .با صورت داغ کتاب رو بستم و رفتم بالای سرش ..گفتم میخوام باهات صحبت کنم ...داشت اخبار شب رو میخوند تو تختش ..گفت الان نه ...گفتم میخوام ازت سوالی بپرسم بدون اینکه نگاه کنه گفت گوش میکنم ... پرسیدم منظورش از اون کار چی بوده ؟ و شروع کردم به سخنرانی که دلم می خواست همون قدر که وقت میذاره از من انتقاد کنه همون قدر هم نکات مثبتم رو بهم نشون بده و اینکه ناراحتم که بهم بی محلی کرده وقتی دیده من اینهمممممممممه غصه دارم ..بهم میگه من از کجا بدونم تو ناراحتی اینهمهههههه؟!!!! میگم نمیبینی من گومب گومب راه میرم و حرص میخورم؟ . میگه نه والله!! تو یک کم گفتی چرا رو اپن گذاشتم بعدم دیگه چیزی نگفتی!! ای تو روحت زبان مترجم واقع در مغز مرد جماعت!! بهش گفتم میخوام بیشتر حرف بزنم ..من خیلی بهم برخورده . تو بهم گفتی من آدم بی عرضه ای هستم تو خونه داری!!! میگه این حرفا چیه ؟ من کی همچین چیزی گفتم ؟!! ای تو روحت زبان تفسیر کننده مغز زن جماعت! میگم خب اینطوری نگفتی ولی منظورت همین بوده ... همش منتظر بودم بگه بذار بعد با هم حرف میزنیم تو الان ناراحتی .ولی هیچی نگفت ..گفت دلم نمی خواد این حرفای بیخودی رو ادامه بدیم ..از نظر من نیازی نیست بیشتر حرف بزنیم در موردش ...چیزی نبوده تو اینهمه بزرگش میکنی ..من هم منظورم این حرفا نبوده و نیست ..آره ؟!!! اینطوریاس ؟ اوکی ..منم نشستم لبه تخت و یکدفعه نمی دونم چی شد به طرز مسخره ای اشکام ریختند پایین ..گوله گوله!! چیزی که خیلی وقته کنترلش میکنم که موقع احقاق حق!! اشک موقوف. خب معلومه که اژدهای آتشین درونم انتظارداشت یک دستی دور شونه ام بیاد و منو بغل کنه و آرومم کنه ..ولی ظاهرا اژدهای آقای همسر هم بیدار شده بود و دو تا اژدها چشم در چشم هم از دهنشون آتیش در می اومد!! اوه تمام برنامه ام برای امتحان فردا خراب شد ...اصلا تو دوستم نداری دیگه ..هیییییییییی چه زندگی شیرینی بود ...چقدر بچگانه تموم شد!!اصلا شاید کس دیگه ای رو دوست داری!!(پفففف!!) حق من این نبود!!! این حرفا و نتیجه گیریهای مستند و دلایل قوی پشتش!! رو داشته باشید و بریم سراغ اقای همسر ..گیج و مونده تو خودش و شاخ بالای سرش از رفتارهای من و تازه بهش فهمونده بودم که حققققققققققققققققق نداشته حتی ناراحت بشه و بدتر اینکه حقققققققققق نداشته شخصیت من رو زیر سوال ببره!!! خلاصه صبح مثل خانوم های متشخص ولی بدون زبان!! نشستم رو صندلی جلو یعنی منو ببر دانشگاه!! موقع پیاده شدن هم گفتم متشکرم و پیاده شدم . ببین آدمیزاد به چه کارهایی مجبور میشه!!! آقا امتحانه رو دادم ..با این جمله طلایی که یک طوری میشه بلاخره!! اعتراف میکنم تنها امتحان کل دوران تحصیلم تا اون لحظه بود که برای یک امتحان ، منابع رو کامل نخونده بودم .سه تا کتاب گنده و من دو سوم رو فقط خونده بودم.نتیجه خودم رو هم غافلگیر کرد : یک چیزی در حد نمره کامل . دقیق تر بگم که تمرکز و تنفس آروم و خالی کردن ذهن از اوضاع روز قبل ،خیلی کمکم کرد .البته واقعا اولش که سوالت رو دیدم هول کردم چون چیز زیادی انگار یادم نیم اومد بعد دونه دونه تست ها رو جواب دادم و نوشتم و اوضاع امیدوار کننده شد .بعد امتحان فکر کردم قراره این مساله رو چطوری حل کنم ؟ خیلی سخت بود برام که برم بگم من بیخودی قضاوت کردم و راست میگی ! تو منظوری نداشتی من کارت رو دوست نداشتم . من اینا رو قبول داشتم ها ولی گفتنش سخت بود برام . عصر بعد از کلاس هام اومدم خونه . دختر خاله ام زنگ زده بود برای فردا ناهار دعوتمون کرده بود . دلم نمی خواست روز پنجشنبه و جمعه ام رو خراب کنم . همسر تازه یادش اومده بود باید یک قیافه ای بگیره ..رفتم روی مبل نشستم و یک آه بلند کشیدم ... طرف هم یک آه بلندتر کشید .. ای داد ..اینجا رو دیگه بایبل من نگفته بود در مقابل آه شوهر باید چکار کرد. خلاصه دیدم تا شب باید من آه بکشم اون اه بکشه همش بکش بکش میشه! رفتم تو اتاق ..به خودم تو آیینه نگاه کردم .. حق من ناراحتی نیست ..من حق دارم بابت موفقیت امتحان امروزم شاد باشم. پسرک داشت کارتون تماشا میکرد و همسر هم لم داده بود روی مبل و سرش تو اخبارش بود . رفتم جلوش واستادم . اژدها گفت من می ترسم کم محلی کنه نابود شم! گفتم نترس ..با من باش ... آقا صاف جلوش ایستادم و تب رو از دستش گرفتم گذاشتم لبه مبل ..دستم رو به طرفش دراز کردم ..نگاه اخمویی کرد که توش خنده هم بود . گفتم پاشو ..میخوام بغلم کنی ...جواب نداد ..چشم هاش غمگین بود ..تهش یک ردی از خنده هم داشت ..روی لب هاش کم کم خنده اومد ..به زور نگهش داشته بود لو نره یک وقت ..دستش رو گرفتم گفتم بلند شو ..اجازه نمیدم به کسی خوشحالی بعد از امتحانم رو خراب کنه ..منظورم خودم هستم ها ..گفت برو قندها رو جای دیگه بساب ..!! ( پدر سوخته زبونش داشت باز میشد انگار!!) منم دستاش رو دور خودم حلقه کردم و گفتم دقیقا جای درستی اومدم ...گفتم محکم بغلم کن ..بعد هم بردمش تو اتاق تا محکم تر بغلم کنه ..سرم رو روی شونه اش گذاشتم و بی حرکت و در سکوت دست هام رو محکم دور کمرش نگهداشتم ..آغوشش رو محکم تر کرد ..خیلی مسخره ای صمیم ..چرا با خودت این کارو میکنی ؟ اژدهای مهربون که ته چشمش اشک بود بهم گفت . به همسری گفتم ناراحتم هنوز ..ولی تو فقط محکم بغلم کن . خلاصه این چند دقیقه جادویی که گذشت و حس کردم میتونم مثل آدم حرف بزنم گفتم من فکر میکنم بهتره وقتی ازم انتقاد کنی قبلش حتما در یک موردی تحسینم کرده باشی ..اینطوری اجازه داری نقطه ضعف احتمالی!! من رو بهم بگی ..ولی اگر تحسینی نکرده باشی دفعه اخر ..اجازه انتقاد هم نداری ..میگه خیلیییییییییییییی رو داری صمیم ...یک کاری میکنی آدم فکر میکنه در حقت جنایت شده!! خودت میبری و میدوزی و تفسیر و تعبیر میکنی و بعدم میگی حقققققققققق نداشتی!! بهش میگم من از این خیلی خیلی غمگین شدم که دقیقا تو همون ساعت ها من کاری کردم که شایسته قدر دانی و تحسین بود ولی تو از اون به راحتی گذشتی و روی اون مساله ایستادی و بزرگ نشونم دادی . وقتی حرف زد و گفت دلیل واقعی نارحتیش چی بود فهمیدم این کلمات بیچاره رو گذشتند تا آدم باهاشون ارتباط برقرار کنه و حرف بزنه!! گفت این یک هفته تونبودی زیاد و من تنها بودم خیلی ... من پسرک رو سرگرم کردم و نذاشتم حس تنهایی اذیتش کنه ولی خودم چی ؟ تو رو نداشتم صمیم ...الهییییییییییی ..بغلش کردم ..عزیزم ...بهم میگفتی زودتر ... از اون روز تا همین لحظه که دارم می نویسم دوتایی مون خیلی مراقب اون یکی هستیم . من روزها زودتر میام خونه و سعی میکنم همسری رو بیشتر بغل کنم و حتما شب چند دقیقه ای قبل از خواب مثل قبلن ها با هم حرف بزنیم.به طور محسوسی آروم تر شده و شدم . همسری در چند مورد به طور جدی ازم تعریف کرد . این هفته یک امتحان دیگه دارم و امیدوارم بتونم از پسش بر آم . جمله ی حالا یک طوری میشه اجی مجی لاترجی هست انگار برام . جملاتی مثل مهم نیست بابا ..ولش کن ..سخت نگیر و از این حرف ها به مذاق ذهن من سازگار نبود هیچ وقت ..الان این جمله توش امید هست . بهم میگه حتی نیم ساعت قبل از امتحن هم میتونم تمرکز کنم روی مطالب و تو ذهنم نگهشون دارم . بهم میگه چیزهای مهم تر و موندنی تری هم هستند که توجه بیشتری میخوان و درسات هم با اینکه مهم اند اما یک طوری میشه دیگه و ته این جمله یک نفر تو ذهنم بلند و مطمئن میگه تو یک کاری میکنی که درست شه بلاخره ...و این منو خیلی آروم میکنه از وقتی فهمیدم هیچ چیز به اون اندازه که من سخت فکر میکنم نیست ... من چند نکته رو واقعا متوجه شدم با اینکه فکر میکردم وا ..این چیزها که معلومه دیگه .. توجه نمی خواد که :
1- گاهی دنیایی قدرت و اعتبار و توانمندی و برش به مردها نشون میدی ولی اون ها باز هم رگه های ظرافت زنانه رو در تو جستجو میکنند ...این رگه ها رو نشونشون بده و تقویتشون کن ..بذار روی دیگه سکه ات رو هم ببینه .پر رنگ و رنگی رنگی ...
2- مراقب خودت باش ...مراقب اون هم باش .مراقب زندگیتون باش ...فرو ریختن سدهای بزرگ از شکاف های کوچیک و بی اهمیت شروع میشه ... علف های هرز بی توجهی به آدم های زندگیت ، یک دفعه در نمیان ..سانت سانت رشد میکنند و یکهو میبینی کل زندگیت رو گرفت و جایی برای گل ها باقی نموند ..
3- وقتی اژدها بیداره هیچ اقدامی نکن .حرفی نزن ..تعبیر و تفسیری نکن ... اژدها همه جا رو می سوزونه ...جای سوختنش هم بد می سوزه .
4- از کلمات استفاده کن ... ذهن تو رو ، روی پرده پذیرایی در ابعاد بزرگ نمایش نمیدن عزیزم ...بهش نگو تو منظورت این بود ..بگو من فکر میکنم ..من حس میکنم ..با این کلمات حس هات رو نشون بده ..بگو الان غمگینم ..الان حس میکنم بهم توهین شده ... نگو تو هیچچچچچچچ وقت درکم نمیکنی ..تو هیچ وقت بهم توجه نمیکنی ... یادت بیاد وقتی که بچه بودی و میخواستی سبزی پاک کنی ..یک دسته کوچولو فقط میذاشتند جلوت .امید به تموم شدنش خستگیت رو کمتر میکرد ... روی میز مذاکره فقط یک پرونده رو مطرح کن ...
5- نگو تو باید از من تشکر میکردی ... چرا این بار یادت رفت به وظیفه ات عمل کنی؟!! بگو وقتایی که بخاطر یک چیزایی ازم تشکر میکنی خیلی خوشحال میشم ... دوست داشتم این بار هم مهربونی ت رو نشونم میدادی ... حرفای تو انرژی من رو زیاد و من رو دلگرم تر میکنه .
6- یک جوری رفتار کن کارت منت کشی صرف و یکطرفه به نظر نیاد ..اقدام برای اصلاح باشه ... با حس های خوب باشه ...فایده هایی که از قبل این قدم اول برداشتن بهت میرسه رو در نظر بگیر ...آغوشی که آدم رو با محبت در بر گرفته هنوزم میتونه گرم باشه به شرطی که به سرد شدنش بی تفاوتی نکنی .
7- به شادی خودت بها بده . اجازه نده کشدار شدن بعضی مسائل جلوی آرامش و خوشحال شدن هات رو بگیره ..خودت برای خودت یک کاری بکن ...منتظر نباش یک نفر دیگه قدم اول رو برداره .
8- برای کارهای همسرت ازش تشکر کن.(قابل توجه آقایون ) .حتی اگر اونقدر بی اهمیت باشه که به چشم نیاد ..ولی همین چیزهای کوچیک وقتی حذف بشند اذیتت میکنند ...بذار خوبی ها ملکول ملکول زیاد بشن تو هوای دور و برت ...هوای نفس کشیدنت رو سالم تر میکنند ...
9- سلام صبح و شب بخیر شب رو حتی تو قهر های کوچولو هم ترک نکن ..این دو کلمه معجزه میکنه .. به طرف نشون میده می بینیش ..هست تو چشم هات ..متوجهش هستی ...سکوت نکن
10- بارها و بارها بهش بگو که بودنش اهمیت داره برات ...محکم بغلش کن ..به اومدن و رفتنش توجه نشون بده ... دست هات رو دور کمرش حلقه کن ...تو چشماش یک وقتایی نگاه کن ..مستقیم و صاف و نکته مهم اینکه از انگشت هات برای چیزی جز برداشتن اشیا هم استفاده کن : برای نوازش کردن ...این یکی معجزه میکنه .
به نازنینی که شاید هیچ وقت اینجا رو نخونه و من از چشم هاش خیلی چیزها میخونم:
جان شیرینم ! عمیق ، تازه و گرم مثل تمام ده سال قبل دوستت دارم .تو ، شخص تو، دوست داشتنی ترین آدم زندگی من هستی. قلبت ، چشمت ، دستت و وجودت همیشه سلامت و پاک.
حالا شما بهم بگید برای نزدیک تر شدن به هم در همچین وقت هایی چه کارهایی می کنید و به نظرتون بهتره چه کارهایی رو نکنیم ! آدم زندگی شما چطوری برخورد میکنه در این موقعیت ها ؟خیلی دوست دارم ایده ها و تجربه هاتون رو بدونم.خواهش مینم بنویسید برام .
نوشتن تو وبلاگ و بعد خوندنش مثل این می مونه که آدم یکهو یک چیزی براش روشن بشه .. آقا بعد از اینکه اون پست قبل رو نوشتم و سند رو زدم انگار که با خودم بلند بلند حرف بزنم ، یکهو ایستادم ..صبر کن صمیم ..صبر کن ..چی گفتی ؟ تو داری با خودت چکار میکنی دختر ؟! باور کنید عمق فاجعه رو یکهو فهمیدم ...یک درنگ و کمی فکر ..من دارم چکار میکنم با خودم ؟ من سلامتیم رو گذاشتم وسط و در ازاش چی میخوام بخرم ؟ تایید استاد ؟ تایید خودم ؟ تیک زدن کنار یکی از موارد لیست بلند بالای انتظاراتم از خودم؟ چی از خودم میخوام ؟ من اون روز حتی قادر نبودم برم سر کار و دراز کش بودم تا لحظه نوشتن اون پست ... چرا با خودت مهربون نیستی صمیم ؟ چی شد پس ؟ چرا اینقدر این بچه رو اذیت میکنی ؟ یکهو بچه ی درونم بغض کرد ..گفت راست میگه ..چرا اینقدر اذیتم میکنی ؟ موندم ..بهتر بگم وا رفتم ...در واقع خجالت کشیدم از خودم . کتاب رو انداختم کنار ..و گفتم اوکی ..یک چیزی میشه دیگه ..به محض اینکه این حرف رو به خودم زدم و باورش کردم انگار همه چیز عوض شد .رفتم یک دوش گرفتم ..موهام رو با دقت سشوار کردم .یک ارایش ملایم ..بعد برای خودم آب میوه گرفتم ..روی تخت دراز کشیدم و گفتم امروز فقط استراحت ... دستم رو گذاشتم روی شکمم ..روی قفسه سینه ام ..روی چشم هام ..به شدت کف دستهام رو به هم ساییدم تا گرم شه و فورا روی چشمام گذاتم ..چه گرمای مطبوعی ... به مامان گفتم من امروز استراحتم ..چیزی میزی داره برام بفرسته ناهار ؟ قرار بود اون روز استراحت کنم فقط ..و با کمال تعجب مامان از این پیشنهاد خیلی هم خوشحال شد و گفت حتما .. من برات ناهار رو میفرستم .عدس پلوی مخصوص مامان پز با کشمش و هویج که من عاشقش بودم از بچگی . چرا هیچ وقت از مامان نخواسته بودم بهم کمک کنه اینجور وقت ها ؟ غد بازی بیخودی ..همینه ..خود خودشه .. غد بازی بیخودی ..به ظرف های نچیده در ماشین و لباس ها نگاه کردم و لبخند زدم ..بعدا برای شما وقت پیدا میکنم..امروز استراحت ... به تلفن نگاه کردم ..اوهههه ..چه آدم ها و دوستانی که منتظر تماس من هستند ..دوستان صمیمی ام .. نه...امروز ستراحت ..باشه برای فردا ..باشه برای شنبه اصلا . روی تخت پسرک دراز کشیدم ..برای اینکه ببینم چه حسی داره و سعی کردم از چشم اون به وسایل اتاقش نگاه کنم ... جالب بود ..اسپایدرمن رو بغل کردم و سعی کردم بفهمم وقتی شب اینو بغلش میگیره و میخوابه چه حسی داره ؟ اوه ..حس قدرت ..حس یک نیروی بزرگ ... و بعد غمگین شدم ..پسرک باید در آغوش من این حس رو بگیره ...یک فکری اومد تو ذهنم برای اون ..بعد کلاس ظهر رو با کمال آرامش کنسل کردم برای خودم ..امروز کلاس تعطیل ..فوقش از بچه ها یاد داشت ها رو میگیرم ...همسری زنگ زد که پسرک رو میارم ؟ نه ..با سرویس بیاد ..امروز استراحت دارم ..آخ که چقدر خوب بود ..یاد مهربون بودن هایی که گیس گلابتون تو درس ها بهم یاد داده بود افتادم ..توجه به خود ومراقبت از خود ...واقعا لازمشون داشتم... ظهر بعد از ناهار یکراست رفتم توی تخت و به همسری گفتم پسرک با تو ...من میرم استراحت کنم .استراحتی که شاید هفته ها نکرده بودم . با میل و رغبت کمکم کرد ..اوه خدای من! وقتی به خودم اهمیت میدم بقیه هم بهم چقدر اهمیت میدن ...چرا من طور دیگه ای فکر میکردم گاهی وقت ها ؟ تا عصر خوابیدم ..بعد هم به همسری زنگ زدم بیاد دنبالم بریم دکتر .. گفت دیر میرسه ..میتونم خودم برم ؟ در حالت معمول میگفتم ولش کن ..بعدا میریم .. اما اون روز روز درس پس دادن بود .. مرسی عزیزم .. با آژانس میریم ... بیا دنبالمون فقط . رفتم دکتر . از دقت و توجه اش به جسمم و اخطارهایی که میداد و توصیه هاش حس خوبی بهم دست داد ..چرا من به اندازه یک دکتر برای مریضش برای خودم وقت نذاشتم این چند هفته ؟ برگشتیم خونه . داروها رو گرفتیم با پسرک و کلی تو راه خندیدیم ..شب یک فیلم نگاه کردم و جزوه ها رو در آوردم تا برای کنفرانس فردا یک نگاهکی بهشون بندازم ..بسه دیگه استرس و تند تند خوندن و نوشتن ..الان همه چیز روی دور کند باید باشه ...
نتیجه رو بهتون بگم ؟ باورتون نمیشه ...انقدر از همون لحظه ای که گفتم یک طوری میشه بلاخره دیگه!!! همه چیز عوض شد و من ارامش گرفتم که حد نداشت . کنفرانسم رو دادم . بدون کتاب و نوشته های طویل و طومار مانندی که برای هر چیزی تهیه کرده بودم ..همه رو گذاشتم روی صندلیم و مطمئن رفتم جلوی کلاس . نیم ساعت شاید . نه چیزی یادم رفت ..نه توی چیزی گیر کردم ..نه سوال سخت و ایراد بنی اسراییلی ازم شد . و وقتی تموم شد استاد یک نگاه خاص کرد و گفت اگر وقت دیگه ای بود ( محرم نبود) خودم برات دست میزدم و بعد یک صلوات بلند فرستاد و بقیه کلاس همگی به دنبال اون صلوات فرستادند .. اینا رو که دارم مینویسم هنوز اون حس شیرین اون لحظه زیر پوستمه ...باور کنید تمام بچه ها بلند شدند جلوم و گفتند بهترین کنفرانس بود این ... همه تشویقم کردند ..گفتند بارها و بارها مطلب رو خونده بودند و نفهمیده بودند و من چقدر خوب و اروم بهشون توضیح دادم ..یک جا گفتم کلا کتاب رو ببندند و فقط به من گوش کنند .کتاب بد گفته ..داستان اینطوری هست و شروع کردم براشون توضیح دادن دونه دونه چیزهای گنگ رو و گفتم اینا رو از لابلای مقاله ها پیدا کردم و دوست دارم بدونند چقدر درست فهموندن اینا برام مهم بود ....من روز پنجشنبه درس بزرگی رو یاد گرفتم ...میدونید ماها خیلی چیزها بلدیم ..خیلی .. تئوری بیستیم همه مون .. تو عمل که میرسه یا یادمون میره یا به عمد میگیم نه ..نمی تونم ..نمیشه ..من فهمیدم وقتی فشار روی ذهنم نباشه همه چیز در جسم و روحم با هم متحد و هماهنگ میشن ... مغز میتونه درست فرمان بده و جسم درست اطاعت میکنه ..جسم من یاغی شده بود بس که روش فشار بود ..ذهنم خسته شده بود بس که فرمان میداد و کسی گوش نمیکرد ...خدایا چقدر من نظم درونی و ذاتیم رو به هم ریخته بودم ... من لازم و واجب دونستم اینا رو بگم بهتون تا خودم هم یادم بمونه هر وقت با بدنم مهربون و دوست بودم بهم گوش کرده و بهترین رو برام آورده ... اینا رو کسی داره میگه که هزاران بار اهمیت به خود رو خونده و میدونه و ده ها بار اجرا کرده تو زندگیش ولی در جایی که فقط کمی خودآرامی میخواست فکر کرد شق القمر لازمه حتما!!!
!!! روز جمعه رو هم استراحت کردم .با لذت و بدون استرس از درس های مونده و کتاب های پهن روی میز و امتحان هفته آینده ، یک ناهار خوشمزه درست کردم ..به آرومی و با آرامش سیب زمینی سرخ کردم ..داروهام رو سر وقت خوردم ...دست هام رو مرتب کرم زدم ...پسرک رو بدون عجله در بغلم گرفتم ... به دیدن مامانم رفتم ..برای شام مامان یک خورشت کرفس عالی درست کردم و یک شب خیلی خوب رو داشتیم با خونواده ام. به مامان جون زنگ زدم و گفتم زودتر برگردند دلم براشون تنگ شده ..به جاریم زنگ زدم ازش برای یک چیزی تشکر کردم ..به خانم داداشم زنگ زدم و گفتم امیدوارم زودتر بهتر بشه و مراقب خودش هم باشه ....من با دست خودم یک دیوار کشیده بودم بین خودم و عزیزانم ...و وقتی آجر به آجر این دیوار رو از روی ذهنم برداشتم همه چیز خوب شد ...حتی شب موقع رفتن به مهمونی، روی برگ های زرد و نارنجی که حیاط رو پوشونده راه رفتم و با لذت به خش خش برگ ها گوش کردم ..این برگ ها تموم هفته اون جا بودند و من یک ذره بهشون توجه نشون نداده بودم ...چقدر پاییز قشنگ بود .چقدر پاییز قشنگ هست ...
ممنونم از همه انرژی هایی که به من دادید ..با حجم زیاد و گرمای زیاد به من رسید .. برای تک تک شماها آرامش و آسایش رو آرزو میکنم ...