من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

بهارتون باقلوا

 قول داده بودم یه پست بهاری  بنویسم ...نوشتم ها ولی  سنجاق  پیدا نکردم !!!! ( ا ا ا   اون چغوکه!!(گونگیشکه) رو نیگا..چه دمبی!!  داره لامصب!!!) 

 

خوشبختانه من هنوز زنده ام!!!  

این مامان خدا خیرش بده الان دو هفته ای  هست که من و علی و پسرک رو  تو خونه اشون گروگان گرفته و درها رو قفل کرده و صبح به صبح منو دست راننده آژانس  تحویل میده که برم سر کار و  بهش سفارش  میکنه که بیاد دنبالم ظهر تا من در نرم یه وقت خدایی  نکرده  و بعد  از  تلفن خونه به موبایل خودش  زنگ میزنه و میگه اگه  گروگان ها رو آزادشون کنی  همشون رو میکشم!!!کلا  من هم در این مورد خودم رو به دست سرنوشت سپردم و  اینقدررررررررر خوشحالم که دو هفته است رنگ خونه امون رو ندیدم که حد نداره!!!تازه اگه بهتون بگم که من  تلویزیون نگاه نمیکنم معمولا و آنتن هم تو اتاق  اختصاصی  بابا هست و یعنی  اونم بی خیالش  بشو صمیم خانوم دیگه  دق  میکنن همه از  حسودی!! تنها چیزی که منو به ادامه زندگی  امیدوتار میکنه تو این شرایط  اینه که هی  از  یخچال  و فریزر  مامان مواد اولیه بر میدارم برای آزمایش غذاهای  اختراعی  جدید و اون بیچاره ها هم هیچی  نمیگن و قورت میدن به زور همه رو...مامان میگه تو همین جا باش  هر  کار  دلت خواست بکن! آخه میگه تو  میر ی  خونه خودتون و بچه رو سرما میدی  دم عیدی!!!( من موندم این دم عیدی که هوا اینقدر گرمه پس  مامان چرا تو زمستونش  از  این اینده نگری ها نداشت او وقت!!!) و تازه آخر  هفته ها میگه داداشی و  صبا هم بیان دیدن  زندانی!!! تا یکم دل ما هم باز شه. در  مورد کارهای  خونه هم  آره خواهر ( کجاست گیلی؟)کلا قبل از  اینکه بیام خونه مامان  یه نفر  اومد کمک کرد  خونه رو برام تکوند و قرار شد  دوباره دو روز آخر سال بیاد  بقیه رو انجام بده که طفلک مریض  شده و تا سیزده به در  باید  استراحت کنه...هر  کی  هم فک کنه که مشتری  چرب  تر گیرش  اومده مدیون شکمشه!!! من هم دیدم امسال عذر  موجه دارم و  کسی  از  من بچه دار خونه دار زنبیل و بردار بیار!!!! که نباس  توقع خونه تکووونده شده داشته باشه که..دهه!!! و این شد که در  اقدامی  انتحاری - اجتماعی  - فرهنگی به نام گل پسر سبزه انداختم و آی  خوشگل شد..ای سبز شد..آی  ناز شد ..فقط  یه ذره شیمی  درمانی  کرده کله اش رو این  سبزه   و  موهاش  انشالله سال دیگه قراره در بیاد دوباره!!! 

 

راستش  خونه مامان دسترسی به نت ندارم و  سر  کار  هم نمیتونم از  بیت المال  استفاده کنم!!!!!! پقققققققققققققققققق!! کوفت!! این کی بود خندید!!! ؟  اون دنیا جواب دادن به این چیزها سخته  برادر ! خلاصه که خونه هم نیستیم  فعلا و تازه باشیم هم اینترنتمون قطعه..پول هم نداریم بدیم بیان دوباره وصلش  کنن! تازه اگر  هم داشته باشیم میریم میدیم دو دست لباس برای  بچه ننه مرده میخریم ک...ن لخت نمونه شب  عیدی!!!!  چرا درک نمیکنی  مادر  جان؟!!! حتما باید رازهای  مگو رو عنوان کرد اینجا!!!!همش  آدم رو تو معذوریت اخلاقی  میذارین شماها!! تازه  مهم تر  از همه این مسایل   یه جعبه   بیست ماه منتظر  ارسال به خارجه !!!هست که او نهم به دلیل مشابه هنوز  تو انتظار  مونده و  ما هم از  خجالت هی  عرق از رو پیشونی  پاک میکنیم.تو جدی  نگیر نوش  نوش..دریا موج بود کاکا و بطریه هی  بالا و پایین میره تا بلاخره در ساحل شما آرم گیرد!! 

 

خب بریم سر دعای سال تحویل: . 

 من قلبا و با تمام وجود از  همه  اونایی که دلشون با کلمات من ..با زبون من..با  حضور من..با نوشته های  من مکدر شده  عذرخواهی  میکنم..از  همه دوستای گلی  که به من انرژی میده همیشه ممنونم..اگه باعث شدم فک کنین من خیلی  خوشبختم و شما نیستین بازم عذر  میخوام..باور  کنین همه ما خوشبختیم چون زنده ایم..چون نفس  میکشیم..چون میتونستیم این بهار ر و نبینیم و انشالله همه میبینیمش  دوباره..چون میشد یه چیزی بدتر  سرمون بیاد و نیومد..چون  خدا عاشقانه دوستمون داره ..میدونم..میدونم من هم مثل همه آدم ها بالا و پایین دیدم تو زندگیم...من ه مروزهایی  بوده که خسته شدم و برای یه ساعت خواب بدون بچه!! اتظار میکشیدم..ولی  تو اوج همه این خستگی ها و  درموندن ها میگم  چقدر بزرگی  خدا که اینطور  هوای  منو داری. 

من ممکنه تو تعطیلات یه عمل داشته باشم و برگشتنم با خداست..(شاید هم بیفته برای  دو ماه بعدش).این عمل باید موقع زایمان انجام میشد که به دلایلی  امکان پذیر  نشد.(خیلی  مهم نیس نگران نشین..حاجیتون رو توپ هم نمیتونه تکون بده الا توپ اقای  عزراییل!!!)دلم میخواد بهم قول بدین هیچی از  من توی  دلتون نمونده باشه که بهم نگفته باشین..دلم میخواد اگه کسی  جایی  از  من بدی  دیده بهم بگه و ازش  خواهش  میکنم منو ببخشه .ممکنه ناخودآگاه  من تیرهایی رو به سمت شماها پرتاپ کرده باشم که خودم هم از  تیزی و نیشش  خبر نداشته باشم..بذارین با این  بزرگواری  ها در  حق  همدیگه شب  که سرمون رو روی  بالش  میذاریم خوشحال باشیم که در  حق  یکی  لطف بزرگی  کردیم و روزی  به ما هم لطف  خواهد شد.  

من امسال ممکنه حرم نباشم چون توی  شلوغی  با پسرذک سخته ولی اگر  انشالله نزدیک حرم بودم  چند تا خواسته برای  همه میخوام  و  وقتی  همه با صدایی که از  شادی  میلرزه و اشکی  که گوشه چشم بازی  بازی  میکنه  بلند دعای  تحویل سال رو میخونیم  بگم:   

خدایا امسال تو دست  یکی  از فرشته هات رو  گرفتی  و  تاتی  تاتی  آوردیش  خونه کوچیک ما..امسال تو به من و علی  نشان لیاقت پدر و مادر شدن رو دادی ... درست روی  سینه امون و روی  قلبمون  نشوندی اون نشان رو و به ما فرصت دادی  نگهدار فرشته ای  باشیم که حضورش تو رو به یادمون میاره...ممنونم خدا و ازت میخوام به همه اون هایی  که دوست دارن یه فرشته سالم و صالح تو خونه اشون داشته باشن این نشان رو بدی و دلشون رو از شادی  لبریز  کنی  البته شرط   هم داره خدا جون..شرطش  هم اینه که مامانی ها دوران بارداری  خوب و راحتی  داشته باشن و بابایی  ها عاشقانه از  مامانی  ها حمایت کنن..خدایا اول خونه رو آماده ورود فرشته بکن و  محبت بین مامانی  و بابایی رو  یه عالمه کن بعد امانتت رو پست کن تو دل مامانی...خدایا همه   اون فرشته هایی که بالشون شکست وسط  راه یا نتونستن به خونه مامانی  ها برسن رو هم تو بغل خودت بگیر و محکم فشارشون بده و بگو دوباره..دوباره تلاش  کن فرشته من..خدایا برای او ن فرشته هایی  هم که اومدن ولی  تو ی  این دنیا  یه جایی از بالشون شکست و تو صلاح دیدی  اون ها رو امتحان کنی  با اشک چشم و  دعای  شب و  نذر ونیاز  ..خدایا او نها رو هم سلامتی  بده بهشون دوباره و اینقدر  این مامانی  بابایی ها رو آب  نکن...خیلی  از  ماها طاقت  نداریم ها خدا جون.... میذرایم میریم از  خونت ها....دانیال ( علی ) رو که لازم  نیست یادت بیارم خدا جون؟  

خد ایا  اون هایی که تلاش  میکنن زندگی  سالمی  داشته باشن و عشق رو تو وجودشون خودت گذاشتی   به اون ها هم کمک کن همسفر زندگیشون رو زود پیدا کنن ..همسفری  که تو  هر شرایطی  دستش  دور  شونه اشون باشه و  صورتش  روی  گونه اشون..خدایا عاشق  کن  همه رو و عاشق  نگه دار همهشون رو و هممون رو...بذار محبت توی  زندگی  هامون  مثل نور جاری  بشه و پر بشیم از  حس  قشنگ داشتن یه همسفر با معرفت و  همراه.  

خدایا به همه اونایی که دلشون تورو بیشتر  میخواد خودت رو بیشتر بده!! خدایا حرف بد نزدم ها..خب  خودت رو بیشتر تو دل ما جا بنداز..ای  ببا بازم خراب  کردم؟ منظورم اینه که بیشتر  مارو یاد خودت بنداز..میدونی  خدا جون من ازت برای خودم میخوام که کمکم کنی این نمازه رو به وقتش و مرتب  بخونم و اینقدر  بامبول سرت در نیارم!! خیلی  خرم خودم میدونم ولی  تو که میدونی  من چقد بهت اعتقاد درم همه جوره...خب  ازت کم که نمیشه که ظاهر  این  اعتقاده رو هم درست و درمون کنی و یه ذره اون ظاهر  کاهگلیش  رو گچ مالی  کنی  امسال.تازه اگه رنگ روغن بزنی  که دمت حسابی  گرم..خیلی باحالی  به مولا. برای  بقیه هم میخوام اونطوری  که باهات راحتن و  تو هم اون دنیا باهاشون راحتی!! اوضاع رو راست و ریس  کنی .  

خدای برای  همه اونایی که به دلایلی  دیگه با همسفرشون آرامش  نداشتن و ترجیح دادن یه ذره از  را ه رو فعلا تنهایی بیان  ارامش بیشتر و  شادی  افزرون تر و اراده قوی  تر  میخوام.تو که دلت نمیاد آدم کوچولوهایی که با عشق  ساختی  و افریدی  غصه دار باشن.پس زود زود یه فرشته مهربون حالا چه مذکر  چه از  اون لطیف  مطیفاش رو  روبراه کن براشون و کاری  کن اصلا باورشون نشه  و یادشون نیاد یه روزی  هم بوده که   غصه داشتن ... 

  

 خدایا هر چقدر  میتونی  از  اون صندوقچه های  پر از  برکت و  نعمتت خالی  کن توی  زندگی  هامون .هم معنوی  و هم مادی.این دومی بین بانکی و  تراول و اینا هم باشه  ما زیاد سخت نمیگریم . میدونی که قانعیم فدای  او مرامت بشم. 

 

خدایا ابروی  هممون رو حفظ  کن توی  سال جدید و اگه یه وقت شیطون وجودمون خواست پدر سوختگی  از  خودش دربیاره  و نتونستیم جلوش  رو بگیریم تو یه چادر  از جنس  ستار العیوب بودنت بکش روی  سر ما  و نذار  همین یه ذره آبرومون هم بره از کف...خیلی  با معرفتی  توی  این زمینه...تا حالا هم میدونیم همین طور بوده .  

 

خدایا سایه  مامان بابا های  مهربون رو از سرمون کم نکن و اگه  بعضی  هامون بی سایه شدیم خودت همیشه مراقبشون باش و بهترین هات رو بریز  جلوی پاشون هر  کجای  این کائنات بزرگ تو که باشن.خدایا کمکون کن جبران کنیم  همه لحظه هایی  که برای  ما زحمت کشیدن ..حتی یه ثانیه اش  رو ه مبتونیم کامل جبران کنیم هنر  کردیم.  

 

خدایا من همین الان هر  چی  دلخوری و توقع براورده نشده و ناراحتی وکدورت و  ..از کسی دارم میذارمش  پشت آخرین ثانیه های  سال ۸۸ و با خودم فقط آرامش و محبت میارم توی  سال جدید.تو هم کمک کن هر  کی  از  من دلش  کدر  شده صاف بشه و صیقلی و اینه...مثل خود خودت.

 

خدایا من هر  چی بگم  کمه تو که خودت بهتر  میدونی  چی  صلاحه برای  هممون..خوب ردیفش  کن دستت طلا .خیلی با معرفتی ..اونقدر  که تو لحظه های نفس گیر  امسال با همه وجودم میدونستم کنارمونی و به علی  میگفتم چقدر  خوب که تنها نیستیم...ممنونم اقای  خدا بابت همه مهربونی  ها و  محبت ها و سلامتی و عشقی  که توی  وجود من و دوستانم گذاشتی.   

 

برای  علی: ..عزیز دلم...میدونم سال بالا و پایینی داشتیم..میدونم شب هایی بود که دست های  هم رو میگرفیتم و امیدمون فقط به خدا بود و بس..میدونم روزهایی رو پشت سر  گذاشتیم که سال بعد وقتی بهشون فکر  میکنیم لبخند روی  لبهامون میاد از  جون سختیمون!! گل قشنگم...برای  تو  و خودم اول از  همه سلامتی  بعد آرامش بیشتر و زندگی شادتر کنار  پسرکمون  ارزو میکنم.  

برای  یونا : ..هر چی  ارزوی  خوبه مال تو.... 

برای مامان باباهامون : سلامتی ..توانایی..سالاری...عاقبت به خیری...قدرت و در  اخر عذرخواهی بابت همه دلنگرونی هایی  که بهتون وارد کردیم امسال 

برای  خواهر و برادرهامون...سالی پر از آرامش...شیطونی و خنده و قهقهه روی لبهاتون و دل های  مهربونتون  

برای شادی عزیزم ...برای  نوشین مهربونم ..برای مرجان دریا دلم ..برای  عسل شوهر دوست و عاشق ....و همه دوستای  گلی که نیستن ایران ولی  توی  دل منن هر روز و هر ثانیه براشون برکت..ارامش..بودن کنار  عزیزان و  پله های بالاتر و بالاتر آرزو میکنم در سال جدید. 

برای سارای بهار نارنج  عزیزم که میدونم دلش  ترک خورده از  من..خوب  که فکر  کردم دیدم بهتره  محبت تو مثل همیشه واقعی و  ملموس باشه توی  دلم..باور  کن بند اسم گوشه این صفحه نیستم و دوستای  صمیمیم توی  دل منن سارا جان..کله شقی  منو ببخش و هر وقت بهت زنگ زدم  گوشیت رو جواب بده و ناز  نکن اینقدر !!!(بوس). 

اینجا رو با لهجه بخونید :

 

خب روله جان همتان را  به دست های  مهروان خدا میسپارم و  سال نو رو بشتان تبریک وگویم...( این مثلا تقلید مهمون های کرمانشاهی آقا جان   بود!!) انشالله تو سال ببر یه بیشه ارام داشته باشید و خورشید به دشت زندگیتون گرم و پرفروغ بتابه همیشه.   

 

************************

یا مقلب القلوب و الابصار  

یا مدبر اللیل و النهار  

یا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الی  احسن الحال...  

تیک تاک تیک تاک تیک تاک...     بوووووووووووووووووووووووم 

دری  ریدیری  دیری ریدیدری  دیری  (آهنگ تحویل سال  بود این الان!!) 

سال ۱۳۸۹ مبارک  

ددم وای ..بازم قول

کرکره ها بالا.....  

بوی  بهار میاد..بوی بارون و زمین خیس و  آسمون ابری بهاری ... 

میگن اسب  ها مست میشن توی  بهار ...البته ببعی  ها همینطور!! امممم فک کنم باقی  جک و جونور ها هم ایضا!  ما که اسبیم و همینجوریش  هم  یازده ماه تو سال ایییییییییییییهههه میکنیم واسه خودمون..حالا دیگه پیتیکو پتوکومون هم  بهش  اضافه میشه و دم یه کره کوچولوی  ناز!! هم به دممون وصل شده امسال و  پیتیکو داریم یادش  میدیم.آقای  اسب بزرگ هم هی  این دمشان ( همون دستشان مثلا)را دور شانه و  کت و کول ما میاندازن و دماغشان را پر از بوی  بهار  میکنند و دور  ما میچرخند و   شیهه  عشوه شتری!!!میکشند. 

به زودی  در این فضا  یک نوشته بهاری  سنجاق  میشود. 

 

مینویسم تا رها شم از حس این لحظه

 به کامنت های تایید نشده دارم جواب  میدم.جاشون محفوظه. (12 اسفند)

 

انتظار...توقع...دلنگرانی...همه و  همه   زمانی  بوجود می اد که کسی برات مهم باشه..تا حالا فکر  کردی  چرا از  یه آدم غریبه که داره توی  خیابون برای  خودش راه میره هیچ انتظاری  نداری؟  اخمش و  خشمش و  خنده اش برات فرقی  نداره؟ چون اون آدم هیچ جایگاهی  توی  زندگیت نداره..چون هیچ چیز مشترکی باهاش  نداری..چون هیچ وقت گرمی  دستاش  یا خنده از  ته دلش  دلت رو سرشار  از خوشحالی  نکرده...

این روزهای  من همه شدن گذشتن ساعت هایی که نه خوشحالم میکنن...نه دلم میخواد واستن و  دیرتر بگذرن و  نه  حس  خوبی  بهم میدن..من اشتباهی رو خیلی وقته دارم مرتکب  میشم..همه  زندگی  من.. حس  خوشبختی من   و رنگ خوشحالی  من حول یه آدمه  فقط...این یه اشتباهه.نه اشتباه نکن .انتخاب من درست ترین انتخاب  برای  همه زندگی  من بود.الان هم هست.ولی   اون آدم  مثل همه آدم ها یه روز  خسته است..یه روز  بی حوصله است..یه روز گرفتاره ..یه روز از  من دلخوری  داره .. و این وسط  یه روزایی  هم هست که همه چیز بر وفق  مرادشه و میتونه پاسخ بده به نیاز به بودنش..شاد بودنش...گرم بودنش....عاشق بودنش...

دارم فکر  میکنم من همه این حس  ها رو نباید از  یک چیز  خاص بگیرم.من نباید اونقدر  چشم انتظار  اون روز  بر وفق  مراد بودن همه  چیز باشم تا وقتی  میرسه از  راه دیگه شوقی  نمونده باشه و دیگه انتظار به جای  شیرینیش  شده باشه یه تلخی  پر رنگ توی  وجودت. من این نیازهای  بی شعور رو که ای قدر نمیدونن کی  باید خودشون رو نشون بدن و کی  باید توی  پستوهای  تو در  توی  دلم قایم بشن رو دوست ندارم. اون بیچاره ها سالهاست عادت کردن هر وقت خواستن بیان سراغم و  من هم بسپارمشون به دست ها و  نوازش  ها و بوسیدن هایی که سیرابشون کنه و باز برن تا یک بار دیگر و جایی  دیگر....روزهایی  میشن که با همه وجودم ارزو میکنم کاش  هیچ وقت این قدر  نیاز به حضورش  توی  زندگیم پر رنگ نبود.کاش  اینقدر دلم گرفتارش  نباشه...کاش  لذت بردن هام از زندگی  با پیش فرض  با او بودن تعریف  نشده باشه..کاش اینقدر احساساتم رو منتظر یه اشاره یا یه بوسه کوچیک یا یه نوازش  کوتاه نگه ندارم..اصلا بکوبونمشون..بریزمشن  یه جایی که دست هیچ کس  حتی  خودش هم بهش  نرسه.کاش  من هم  میتونستم مثل خیلی  زن های  دیگه  دیر رسیدن های  همسرم رو بذارم پای  فرصتی  بیشتر برای  لذت بردن های بیشتر از زندگی.حتی  اگه بدونم شغل دومی  رو شروع کرده که همیشه ارزوی  داشنش رو داشت و روزهای سختی  رو داره میگذرونه تا از  سربالایی  نفس  گیر جا افتادن توی  این کار بره بالا..

بعد میدونی  چی  یهو آب  یخ میشه و میریزه روی  وجودم و همه اون حس  هم ا مور مور میشن و  ازشون بدم میاد؟ وقتی  بهم میگه پر توقع.خودخواه..فقط برای  اینکه روزها منتظر یه آغوش  گرم موندم و یه بوسه از روی  فرصت..فرصت چیزیه که این روزها اون اصلا نداره.شب  ها وقتی  میرسه خونه فقط  فرصت برای  شام خوردنی  با عجله   اخبار شنیدنی   سریع و  خوابیدنی  سریع تر داریم.من چکار کنم تا بتونم روحم ..وجودم رو عادت بدم به ترک بوسه های قبل از خواب و صبح بخیر های  کوتاه ولی شیرین صبحگاهی..من چند شب  میتونم خستگی  روزم رو با خودم ببرم توی  تختم و هیچ کسی  نباشه که با یه نوازش  یا حتی  فشردن شونه هام همش رو بیرون بریزه؟ میدونی  من حتی  مادریم رو ه مبه همسر بودنم فروخته ام..اصلا مادر  بودن در  من به پای  دوست داشتن اون نمیرسه تا دلم خوش باشه خب  سرم رو به این گرم میکنم و نایزهام رو با همین کوچولوی  دوست داشتنی..من انقدر گاوم که وقتی  محبت میگیرم از  اون میتونم محبت کنم به نفر سوم این زندگی.. آره مسخره است چون همه انتظار دارن یه زن وقتی  مادر  شد از  آسمون عشق  بگیره و به زمین بده..از  توی  وجودش  عشق  قلق قل کنه و به پای  بچه بریزه ولی  من  با خیلی  از  مادرها فرق  دارم ..من وقتی  حس  نگفته توی  گلوم گیر  میکنه  دیگه  راهش برای  هر جور  حرف  محبت امیز  بسته میشه به هر کی  کی میخودا باشه..حتی به کودکم..من نمیتونم وقتی  غصه و دلخوری  از   چیزی دارم  با بی خیالی اون رو توی  اغوشم بگیرم و بگم چطوری  خوشگل مامان..من تلخ میشم..کم حرف میشم..توی  خودم میرم و بارها و بارها همسرم این رو دیده و سریع  منو توی  بغلش  گرفته و  آب روی  اتش  غصه های  من با نوازش  هر چند کوتاهش  ریخته و من شدم دوباره مادری  که میتونه دنیا دنیا عشق بده به بچه اش...میدونم مزخرفه اخلاقم..میدونم سنگدلی  هست ..ولی  نمیتونم کاریش  بکنم...

.میدونی  این روزها  همسرم کنارم هست  توی  این زندگی  ..ولی  این روزها...گرفتار...خسته.. و هر بار یه اشاره ای  که من هم هستم در  حاشیه این همه گرفتاری  ..برچسب خودخواه بودن بهم میخوره .خب  من هم بی تقصیر نیستم.من دقیقا وقتی  دوست دارم کنارم باشه یا بغلم کنه یا ببوستم بهش  میگم و  بعد باز هم میگم ومیخوام یک لحظه بیاد پیش ما و  اون وقت ان میگه الان فرصت نداره یا داره روی  کاری  تمرکز  میکنه یا بذار بعدا ...و من  تمام غص های  دنیا میشن گنجشک هایی که توی  دلم جیک جیک تنهایی  سر میدن...میشم یکدفعه یه ادمی  که محکم ضربه ای  بهش  خوره و می افته و ناک اوت میشه...اخلاق  گندیه .ولی  وقتی  حسش  رفت و  مشغول کار  دیگه ای شدی  با اون همه گنجشک توی  دلت..دیگه چه فایده ای  داره یکساعت بعد یکی از پشت بغلت کنه و شایدم اصلا یادش بره...وقتی  نتونی  از  همکارت..دوستت..اتفاقات روزت..دلخوریت از  بقیه براش تعریف  کنی  تا همین گفتن ارومت کنه دیگه چی  میمونه جز  حس  نادیده گرفته شدن برات؟

میدونی  مشکل من چیه؟ من عشق رو توی  بروز  جسمیش  میدونم..منظورم نوازش کردن و توی  گوش هم حرف زدن و دست هم رو گرفتن و یه وقتایی بوسه های  دزدکی  از  پشت گردن گرفتن ها میبینم...خیلی  حماقته که توی  این زندگی بدو بدویی حداقل توی  این دوران مشغولیت زیاد من نمیتونم از عشق  چیز دیگه ای  توی  ذهنم بیارم..میدونم..میدونم اون همه تلاشش برای  زندگیمون هست..میدوم اون هم تحت فشار  کاری  هست الان..میدونم خیلی  مسائل ذهنش رو مشغول کرده..میدونم برای  پا گرفتن و  رشد کاری  که همه عمرش  عاشقش بوده و حالا فرصتش پیش اومده چقدر داره به آب و اتیش  میزنه خودش رو..میدوم صبح ها با خستگی از جا بلند میشه چون ذهنش  تموم شب  داشته کارهاش رو ارزیابی  میکرده ..میدونم ..میدونم..ولی من چی پس؟ من چی ؟ و وقتی به اینجا میرسم میشم خودخواه..میشم پر توقع.. این صفت ها لایق  من نیستن.واین منو خیلی  اذیت میکنه..حداقل شندینش از  زبون اون منو میبره تا پشت پرچین های  تنهایی و همونجا رهام میکنه و میره ...حس  خوبی  ندارم این روزها..بخصوص این هفته...الان هم دو ساعتی  هست یه بغض  گنده بیخ گلوم چسبیده..مثل یک خرچنگ یاغی که هی  دست و پا میزنه و خراش بیشتری  میده گلوم رو...دلم رو ..روحم رو..همه احسام رو... 

ژ.ن. 

من با حرف زدن در  مورد ناراحتی  هام و  دلمشغولی هام عجیب آروم میشم... وقتی  ازشون حرف  میزنم انگار بادبادک میشن و میرن دور و دورتر...نگران نشید.فقط  دلم خواست اینجا با شما درد دل کنم.