من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

تی شرت و نخ شیرینی

 الوعده وفا....این شما و  اینم خاطره ای که قول داده بودم.

 

خب بلاخره من فرصت کردم یکی دیگه از  این خاطرات آبروبر  بچگی و نوجوونی و دوران بی عقلی!! رو براتون تعریف  کنم.اون قضیه شلواره و خشتک و اینا که هنوز یادتونه؟ مرامی که همکلاسیم گذاشت و به کسی  نگفت؟ خب یکم حال و هواتون رو آماده کنم و برم سر اصل قضیه

خب یادتونه که گفته بودم من تپل مپل و قلقلی بودم توی  همه عمرم!!0 البته الان دارم رژیم مییرم ..نه رژیم داره منو میگیره!!) خلاصه من تا مدت ها یعنی  تا 13 سالگی  اینا با ااینکه با توجه به  وضعیت کپل مپلی بودنم  لازم بود سو.ت.ی..ن    تنم کنم ولی  همش  ازش بدم میومد و  فرار میکردم..راستش  خجالت میکشیدم و  فک میکردم الانه که اونو تنم کنن و فرداش شوهرم بدن!!!خلاصه یه بار مهمون داشتیم و  من کاملا متوجه نگاه های  اقای  مهمون شدم وقتی  داشتم راه میرفتم!!!و البته نمیدونم چرا تا اون موقع متوجه نشده بودم که خب  آقاهه  یا هر کس دیگه حق  داشته و اوضاع ضایع تر  از این چیزا بوده . اون روز  خواهرم هم فهمید و  چپ چپ نگام کرد و وقتی  مهمون ها رفتن منو کشوند تو اتاق و  گفت یالا بالله همین الان باید بپوشی...خجالت داره..ندیدی یارو داشت هی  نگاه میکرد..خب  مثل آدم هم که راه نمیری انگار شتر  داره راه می ره!! خلاصه  از او ن اصرار و از  من انکار و من موفق شدم باز هم از زیرش  در برم و ضمنا کلی هم تو فکر رفتم که چکار کنم که مجبور نباشم اون لباس رو بپوشم.جهت تنویر افکار عممی باید بدونین که اون سال های  جنگ اصلا مثل الان نبود که اینهمه مدل و رنگ و سایزهای  نوجوون و شیک و خوشگل جینگولی باشه.قشنگ یادمه که لباسه آبی فیروزه ای بود و مامانم داده بود  خانم همسایه دوخته بود!!!  چون کاملا نخی بود و ضمنا اونجور که اونا میگفتن و من سر در  نمیاوردم کاسه هاش!!!! رو خیلی خوب برش  میزد بنده خدا!!خلاصه هی  نشستم  هی فک کردم هی راه رفتم هی فک کردم هی  خوردم و باز هم فک کردم تا اینکه یه چراغ تو کله ام روشن شد ..اره خودشه...خود خودشه!! بدو بدو رفتم و یه نخ شیرینی پیدا کردم همین ها که دور  جعبه شیرینی میبندن.حالا فقط  به بقیه اش  گوش  کنین و به  عقل کلی  که داشتم بخندین..نه گریه کینن بهتره...

رفتم جلوی اینه و اول یه زیر پوش پوشیدم...بعد تا جایی که جا داشت این زیر پوشه رو با دستام کشیدم پایین و  بالا تنه رو صاف  صاف  کردم..بیچاره ها  اون اعضا و  جوارح داشتن خفه میشدن بعد این  نخ شیرینی رو محکم دور  کمرم و روی  زیر پوش بستم و  گره کور زدم که باز نشه!!! و نهایتا روش  یه تیشرت پوشیدم..کاملا یادمه یه تی شرت صورتی بود و من عاشقش بودم. خلاصه  هن و هن کنان وقتی  پروژه می می  غیب کنی!!!  تموم شد یه نگاه تو آینه انداختم.به به به!! همه چیز صاف و صوف  شده بود و اصلا هم لازم نبود اون لباس  بی ادبی رو بپوشم...آقا خوش و خندون اومدم راه برم که دیدم انگار دارم خفه میشم..یخده اون لنگر!!!! رو شلش  کردم تا یکم مولکول های  هوا به زیر تی شرت نفوذ کنن و  اعضا و  جوارح!! خفه نشن و سیاه کبود شن و ببرنم از بیخ ببرن برام!!!!خلاصه بابا از سر  کار اومد و  منم رفتم جلو و با سر بالا و  افتخار بهش  سلام کردم دیدم بابا چشماش رو چند بار به هم زد و با تعجب دوباره به تی شرت    و  من نگاه کرد و زل زد توی  چشمام و گفت تو خوبی بابا؟ وااااا چرا بابا اینطوری  نگاه میکنه؟ محل ندادم و رفتم طرف آشپزخونه تا چیزی بخورم  و دیدم داداش کوچیکه تا چشمش به من افتاد زل زد به تی شرته و  بعد چشماش رو چند بار  باز کرد و بست و بعد گفت تو خوبی  صمیم؟  واا چرا همه  امروز  حالم رو میپرسن؟ خب  معلومه که خوبم...یه ذره که گذشت دیدم انگار یه جورایی شده...یه چیزی عادی نبود تو من...رفتم جلوی  اینه و دیدم خاک بر سرررررررررم!!! این نخ شیرینی بیچاره طاقت نیاورده و داشته پاره می شده و یه ور  اعضا و جوارح!!! تونستن خودشون رو از اون زنجیر  ازاد کنن و در بیان و با ملکول های  هوا دست بدن و یه طرف  دیگه بیچاره ها اون تو موندن و دارن دست و پا میزنن..حالا اینا به جهنم!!! چه منظره ای شده بود...یه ور صاف و صوف  و روبراه و  طرف  دیگه قلمبه و بیرون زده و  ضایع!!!! اخخخخخخخ که چقدر  خجالت کشیدم...اخ که داشتم میمردم از زور  حس بیچارگی ...اصلا میخواستم بکنم بندازمشون جلوی سگ!!! دوباره نخ شیرینی رو باز کردم و این بار دولاش  کردم و  محکم تر بستم و  باز خیره خیره از اتاق  اومدم بیرون.. مامان داشت غذا رو می کشید و همه سر سفره نشسته بودن ..تا رسیدم و همین که خم شدم تا بشینم  این نخه گفت جرررررررت و کلا تیشرته هم یهو رفت بالا و  نخه افتاد پایین  و منم همونطور  که دولا بوده  سیخ موندم  و ...فقط  تصور کینن چه صحنه اش شد..بابا که زود به سقثف  نگاه کرد... داداشی  ها پقییییییی زدن زیر خنده...مامان لبش رو گزید و  گفت استغفراللهه باز  این بچه.... .... صبا خواهرم  چشم غره رفت و  ببخشیدی گفت و منو کشون کشون برد تو اتاق!! حالا من میگم نههههههههههه نیمخوام اونو بپوشم..او میگه غلططططططط کردی...یالله همین الان... و  منو چسبوند به دیوار و گفت یا الان پشتم رو میکنم وتو میپوشی  اینو یا  میبرم میدم بابا بیاد تنت کنه چون زورش  بیشتره!!!( الهی بمیرم برای خودم که باور  کردم ) به چیز خوردن افتاده بودم...بهش  گفتم همه  پول تو جیبی های  این ماهم مال تو..نه اصلا هر چقدر بخوای  الاغ سواری  کن روی  پشت من..اصلا  همه خامه های  وسط  شیرینی  ها تا یک ماه مال تو...نخیرررررررررر راضی  نمی شد که نمی شد..خلاصه  مثل عروسی که از  حجله در میاد و همه پشت اتاق  واستادن با لپ های  گلی و کلی  خجالت و عرق  کف  دست!!! با خواهرم از در اتاق اومدیم بیرون...نیش  این داداشی  ها پدر سوخته باز شد ولی  دیدن نه ظاهرن قضیه  حل شده..خلاصه  به ضرب چسبوندن به دیوار و تهدید ناموسی و اینا ما زیر بار رفتیم.جالبه بعدا انقدر  خوشم اومده بود که به زور از م جدا می شد!!!!

چقدر بچگی  هامون ساده و زود باور بودیم. چقدر شرم و حیا از بزرگتر و بابا داشتیم. چقدر خواهر برادرا مراعات حال همو میکردن!!!! یادمه یه بار با سهیل که از  من 4 سال کوچیکتره (داداش بزرگه مثلا) دعوامون شد .اون 10 ساله و قلدر  و  تپلی و منم  کله پر باد و  آبچی بزرگش مثلا!! ( البته من خواهر دومی  هستم) اقا دعوا بالا گرفت و دست به یقه شدیم و من بکش و اون بکش و من بزن و اون بزن و نمیدونم چطور شد  که من موهاش رو گرفتم و با تمام توانم کشیدم که داشت از  درد میمرد ولی  اخ نیمگفت  و اون نامرد هم  این یقه لباس  منو گرفت و  آنچنان کشید که تپ تپ تپ تپ همه دکمه هاش  از بالا تا پایین کنده شد و افتاد زمین و سهیل با چشمای  گرد نگاه کرد به من و  زود پشتش رو کرد و گفت وای  بدو برو لباست رو عوض  کن بیا...جالبه که رفتم و لباسم رو عوض  کردم و اورکت آمریکایی بابا رو تنم کردم و برگشتم و دعوا رو با هم ادامه دادیم....آخرش تو مشت من موهای  اون جا مونده بود و روی شونه و  دست من رد پنگول ها و مشت های  اون.... روزهای بچگی  من اونقدر با سادگی  و معصومیت بچگانه  گذشت که دوست دارم برگردم توی  همون دنیایی که غصه ام دزدیده شدن!!! یه دونه  آلبالو از  درختم بود( توسط  نیروهای خودی)  و  خوشحالی ام چیدن ریحون تازه از  باغچه خونه و دنبال گربه ها کردن توی  حیاط و پخخخخخخ کردنشون روی  دیوار !!!!

باز هم بحث شیرین شکم و غذا

 وای بچه ها ممنونم از اینهمه نظرات خوب و مفید برای  غذای بچه..خیلی خیلی عالی بود و مرررسی که  مثل همیشه کمکم کردین.واقعا خوشحال شدم از  توجه و محبتی که به من دارین. 

 

سلام سلام من  اومدم...بدو بدو  هم اومدم و خیلی  دلم تنگ شده بود برای  اینجا.. 

راستش  این روزها همش  توی  اشپزخونه ام..آخه جیگر مامانی یونا ببری  خان ( چون وقتی  شیر  میخوره و خیلی  مست میشه و  حالش  خوشه خر خر میکنه برامون!!)دارن هر روز سوپ و فرنی و حریره بادوم میل میکنن...همش  هم باید تازه باشه ..دیگه یه وقتایی  میگم بذار سوپش رو که وقت گیر تره حداقل برای  دو نوبت درست کنم هم برای اون روز و تو خونه اش  و هم برای  فردای  مهش...زندگی  ما الان اینطوریه.: من یونا رو از مهد برمیدارم و حدودا 2.30 خونه هستیم.سریع اول ناهار رو گرم میکنم و در این فاصله حریره یا فرنی برای  عصر  یونا حاضر  میکنم. بعداز ناهار سه تایی  لا لا میکنیم تا عصر ..بعد من تند تند ظرف  ها میشورم و  برای شام همون  شب و ناهار فرداش غدا اماده میکنم و چون رژیمم رو هم از 5 شنبه شروع کردم برای خودم سالاد و ماست و  خیار و شوید و  گوجه کبابی و این قرتی بازی ها رو ردیف  میکنم و  بساط سوپ پسر کوچولوی  200 روزه رو برپا میکنم.بعد  فرنی  پسرک رو بباییش  بهش  میده.کلا وقتی  توی  خونه ایم علی به یونا غدا میده و  شام میخوریم   حتما  ویکتوریا میبینم( چیه؟ خب من دوست دارم و  از  این و  مونس  خوشم میاد!!!!چیه مگه؟!!)!!!!! و بعد دوباره جابجا کردن غذاهای پسرک و اماده کردن ظرف  های  سوپ و حریره برای  توی  مهد و  گذاشتن میوه و  خرما و  ذرت بو داده و شش عدد فندق برای  فردای  خودم سرکار و  ساعت 10.30 هم وقت لالای نی نی  هست و مامانش  البته زودتر از اون غش  مینه و بابایش  هم که کلا از  قبلش  در  حال غش بوده.در  مرود غذای یونا طبق  برنامه غذایی که برای کوچولومون تنظیم کردم خودم!!! هفته اول 7 ماهگی بهش  فرنی دادم  هفته دوم حریره و از هفته سوم ظهره سوپ و بقیه وعده ها فرنی یا حریره ..البته الان شب  هم کمی  سوپ میخوره.یه کوچولو هم بهش  ماست دادم و  خییییییییییییلی  عاشق  ماسته و منو کشت دیشب  که باز  هم بهش بدم..توی  این مدت یه بار هم یه ذره  نارنگی دادم  که ملچ ملوچ آبش  رو خورد توی  دستم و  البته بعدا خوندم که مرکبات خیلی زوده ولی  راستش ته ته دلم میگه که بعضی  چیزها رو مثلا اگه یه هفته زودتر  هم بدم بچم نمیمیره!!و بهتره خیلی روی  تایم ها سر  ثانیه!! حساس نباشم. تا الان تقریبا ۹۵ درصد روی برنامه پیش رفتم. 

اقا من یه سوال دارم..واقعا سوپ بچه ها بی مزه و افتضاحه یا من اینطوری  درست میکنم؟ من برای سوپ یونا  یک سوم هویج + یک تکه ماهیچه+ نصف ق  غذاخوری برنج رو میذارم بپزه و بعد میکس  تقریبا دونه دار  میکنم. روز اول اومدم همه مواد رو ریختم توی یه شیشه و عصاره اش رو مثلا خواستم در بیارم.اقا از  7 صبح گذاشتم تا 2 بعد از ظهر و  مردم تا این گوشتش  نرم شد او نتو..بابا من قبلا از  این مدلی  درست کرده بودم و 5-4 ساعته حاضر  میشد ولی  این بار نمیدونم چطور شد .خلاصه هی بینش  رفتم توی  نت و دویست تا سایت رو باز کردم و خوندم و  یکی  گفت میکس  نکنین بچه  عادت میکنه  به غذای  نرم و بعدش  سخت  و با زور غذای  نیمه جامد رو میخوره..یکی گفت صافش  کن..یکی گفته بود میکسش کن عین حلیم باید بشه ..یکی گفته بود با پشت قاشق  نرمش  کن..اینایی که میگم صاحب نظر بودن ها...وبلاگ نوشته های ننه قلی نبود جان خودم.خلاصه من یه بار سعی  کردم از صافی  رد کنم که هویجش رد نشد!!! با پشت قاشق  هم نشد ..یه جا خوندم که گوشتش رو با کمی  اب گوشتش میکس  کنین تا نرم و  حلیمی بشه و با بقیه مواد قاطی  کنین و بعد با گوشت کوب  بکوبین!! دیدم تا صبح باید مثل اوشین پای  چراغ باشم و دود بخورم..خلاصه که من الان گوشت روبا بقیه مواد میذارم توی  قابلمه کوچولوی پیرکس که هیچ رقمه دیگه توش  بحث نیست در  مورد  از بین بردن خاصیت غذا و یک ساعت بعد که خوب  موادش  نرم شد میکس کوچولو میکنم  و البته بافت برنج و اینا توش  پیدا هست.گوشت رو هم با توصیه یکی از دوستام برای بهتر پخته شدن چرخش  کردم ولی قیافه سوپ رو زشت کرده گوشت چرخ کرده اش و خوشم نیومد..نمک و  ادویه و اینا هم که کلا اصلا نباید استفاده کرد تا یکسالگی.خلاصه که میخواستم از شماها بپرسم راه های  دیگه ای بری  سوپ هست؟  فعلا محدودیت دارم توی  غدا. از  هفته دیگه مدل سوپ رو میشه توع داد.از  8 ماهگی  پوره رو میتونم شروع کنم و بعد هم سبزیجات به سوپ اضافه میشه ..در  مورد اینا خیلی خوندم..الان مشکل من قیافه و روش  سوپ درست کردن هست.راستش  یونا هم مثل حریره که با اشتها و دهن باز میخوره ( نوش  جونش الهی) یه سوپه همچین اون مدلی  علاقه نشون نداد ..البته میخوره ها ولی  خب  نه اونطوری.خلاصه که منتظر  نظراتو راهنماییها هستم. 

راستی  ماست رو خوندم نباید با غدا داد چون آهن غذا رو از بین میبره..پس با سوپ که نمیشه قاطی  کرد و بهتره طعم هر کدوم رو جداگونه بخوره پسرک..در این مورد هم یه نفر  دیدم تیکه های  نون روریخته بود توی ظرف  ماست و بچه اش  میخورد.. 

راستی  یونا  اواخر  5 ماهگی  دندون های  پاینش  دو تا در اومد و الان هم که یه هفته مونده به پایان 7 ماهگی دو تای بالایی  در اومده یعنی  نیش زده و کمی بیرون اومده. طبق برنامه  

بچه ها غذاهای  انگشتی رو کی میخورن؟ نمیترسین بپره توی  گلوشون؟ مثلا هویج یا کدو و اینا رو بدم نوار باریک دستش خب با دندون میکنه و ممکنه قورت بده..اون ها رو کی باید بدم؟  

  

 

 

کلا من الان آماده ام هر کی  هر چی تجربه خوب و مفید در  مورد غذاهای  کودک داره و مواد مقوی  و  خیل توپ برای بدن کوچوها..به من بده و  از تههههههه دلم میخوام این پستم خیلی کامنت داشته باشه لطفا..چون شدیدا نیازمند اطلاعات بیشتر هستم.ای خدا میشه کلی  دستور  غذا و  کلی  نکات تغذیه ای برای  من بیاد بعد از  نوشتن این درخواست؟!! 

بووووووس و  ضمنا در کنار او نقضیه تی شرت و نخ شیرینی  یادم بندازین قضیه پنکه رو ه مبراتون تعریف  کنم...مطمئنم غش  میکنین پشت مونیتور.... 

ممنونم از  محبت هاتون ...

چلاق شد قلبم...

مریض شدیم ...خیلی بد...من  هفته پیش  و با ورود به محل کارم یک روز بعد سرما خوردم و  یونا هم چند روز بعد از  من گرفت و  خدا میدونه توی  این روزها به من چی  گذشت.... شب قبل از  واکسن شش ماهگی ( که من  تا پنجشنبه ۴ دی  به تاخیرش  انداختم تا به تعطیلات چند روزه بخوره و بتونم از یونا مراقبت کنم) پسرک کمی  تب  کرد .صبح واکسن زدیم و تا ظهر بد نبود...یهو دردهاش  شروع شد و  حتی  کمپرس  آب سرد بلافاصله بعد از  واکسن  مانع درد نشد فقط  کمک کرد  جای  واکسن ورم نکنه و سیاه نشه..اونقدر  پسر کوچولوی  من گریه کرد و  اشک هاش  گر و  گر ریخت روی  گونه هاش  که من داشتم دق  میکردم از  غصه.. دو تا پاهاش  بی  حرکت بود و  تماس  با هوای  اطرافش  هم جیغ بچه رو در  میاورد...شب  که شد  اما داستان عوض  شد... یونا نصفه شب  تب شدید ی کرد حدود ۳۹ درجه و  تا صبح من و  علی  داشتیم پاشویه اش  میکردیم. من همیشه از  تب  بچه ها میترسم و  خیلی  جدی  میگیرم..خلاصه با استامینوفن ۱۲۵ و پاشویه و اینا تب  کنترل شد و الان که میخوام این پست رو از  تو یادداشت های  قبلیم پابلسش  کنم الحمدلله حال یونا بهتره فقط  صداش  خیلی  گرفته است و خودمم تقریبا بهترم..فقط سرفه های  شدید شبانه و  گاهی سردرد اذیت ممیکنه که انشاالهه خوب بشیم دو تایی. 

یونا دیشب  حریره بادومش رو تست کرد و  ظاهرا خوشش  اومده.خدا کنه انشالله همیشه خوش  خوراک و سالم باشن همه بچه ها و در آینده لقمه حلال و با برکت بدست بیارن و بخورن توی زندگی.وقتی یونا مریض بود خیلی برای بچه هایی که مشکلی  دارن و برای پدر  و مادرهاشون دعا کردم...یه تب آدم رو اونقدر  غصه دار میکنه...چه برسه به یه مریضی  و  انتظار و آب شدن بچه جلوی  چشم های  پدر  و مادرها..خدا به همه کوچولوها سلامتی بده انشالله. 

هنوز به میل های  خصوصی وقت نشده پاسخ بدم..ولی یادم نرفته و در اولین فرصت.