یک بنده خدایی تعریف میکرد که پسرم تو تموم زندگی چهل و خورده ایش تا حالا یک جفت جوراب واسه روز پدر برای پدرش نگرفته ..تا حالا یک بار خسته نباشید و مهربونی و لطفی به پدرش نداشته و گله میکرد که حالا برای یک فامیل دور که سالی یه بار هم نمیبینمشون رفته یک ساک گنده سوغاتی خریده و فرستاده براشون ..گله میکرد که خوب بلده خودش رو عزیز و شیرین کنه ..ولی برای پدر بیچاره ...برای من مادر بیچاره ....هیچچ.
صادقانه اعتراف میکنم باهاش همدردی کردم ولی توی دلم اون پدر و مادر رو رو خیلی شایسته دلسوزی و ترحم ندیدم ... انتظار معرفت و محبت از فرزند رو همه پدر مادرها دارند ولی یک ذره هم باید فکر کرد این پدر و مادر چه چیزی ..چه رفتاری ..چه دوران سیاه و کابوسی رو ناخواسته در کودکی ببرای این مرد میانسال امروزی درست کرده که هیچ محبت و عاطفه ای به والدینش نداره در دلش .. هنوز خونه پدری زندگی میکنه ..هنوز نون سفره پدر رو میخوره .. خودش هم کار میکنه و تمام داشته هاش رو برای خودش و تفریحاتش خرج میکنه ولی ذره ای نه سپاسگزار هست از اونها ..نه گرم ...نه قدر دان ... و هر چه هست ..نفرت ..بدبینی ..انزجار از اون خونه و اون پدر ومادر پیر ..
من این پسر رو دیدم . . به نظرم آدم دوست داشتنی هست . دیدم و میدونم که حتی دیدن پدر و مادرش نوعی آلرژی دراو ایجاد میکنه . زندگی اون در طبقه ای جدا و مستقل از خونواده اش هست . نه سلامی ..نه محبتی ..فقط کلماتی از روی نیاز. بارها فکر کردم چی میتونه باعث این سردی و دوری بشه . محبت بیجا و بی اندازه یا به مدل خود و مخالف سرشت بچه و نیاز اون ؟ من شاهد رفتارهای غلط و اشتباه اون ها هستم که چطور پدر بدو بدو واسه مرد گنده صبح زود میره نون تازه میخره ..اصلا دغدغه داره برای نون تازه ی اون .چطور مادرش خودش رو از غذاهایی که دوست داره محروم میکنه تا این آقای محترم از غذا ایراد نگیره .. چه محبت های بیخود و بی جهت و نا لازمی میکنند ( به مدل خودشون ولی دریغ از کمی کلام محبت آمیز که چاشنی اش بشود) و میبینم چطور این فرزند با تنفر به کارهای این ها نگاه میکنه و چطور من دلم فشرده میشه که کمی آگاهی ..فقط کمی آگاهی و رفتار درست در کودکی و نوجوونی از طرف پدر و مادرش میتونست امروز اون رو در جایگاه یک همسر ..پدر .. برادری مهربان و رفیقی خوب قرار بده .. این پسر مرد بسیار خوبی هست ..بسیار اجتماعی ..بسیار دوست داشتنی ..فداکار و تشنه ی محبت و خدمت به دیگران ..دوستانی از همه طبف داره ولی تنهاست ..یک حس تنهایی بزرگ رو در اون دیدم و نقابی که به محض ورود به خونه از صورتش بر میداره ...شاید هم به صورتش میزنه ..نمیدونم .. میخوام بگم گاهی فشارها .. مقایسه کردن ها . تحقیرها ...در آغوش نگرفتن ها و حتی لوس نکردن ها منجر به خرابی هایی میشه که هیچ کس و هیچی نمی تونه درست و ابادش کنه ..انشالله از همه دور باشه و انشالله دیگر روز، جواب قانع کننده برای کارهایی که حتی نمی دونیم کی و چطوری و کجا انجام دادیم و باعث شکستن یا خرابی ای شدیم داشته باشیم . به هر زبانی بوده توی حرف هامون سعی کردیم به والدینش بگم که قطع بعضی محبت های بیخود و غیر ضروری اون رو متوجه جایگاهش میکنه . بذارید گرسنه بمونه صبح تا مسوولیت تهیه نون تازه برای خودش رو حداقل به عهده بگیره ...اون کتک های نوجوونی و تحقیرهای بچگی و خرد کردن لطافت اون بچه الان با این شیرین کاری های از روی محبت بزرگسالی ترمیم نمیشه .. به خدا نمیشه و میبینند که نشد ..ولی باز هم راه غلط و جاده به بیراهه و قدم های این ها استوار در این کج راهه ..
من صمیم ..همین صمیم بارها درمقام مادری، خشمگین شدم تا حد مرگ .. مواقعی شده که احساس کردم هر لحظه ممکنه از دست پسرک سکته کنم تو اون شرایط... یک رفتارهایی نشون دادم که بعدش خودم باورم نشده .مثلا با سعی زیاد و عرق جبین ، خشمم رو فرو خوردم و در قالب بک مامان منطقی بودم ولی تا پسرک از اتاق رفته بیرون از شدت انفجار با کف دست دو سه تا ضربه محکم به در اتاق وارد کردم و وقتی از صداش با تعجب برگشته که چی بود مامان ؟ فقط لبخند زدم و دندونام رو فشار دادم و گفتم چیزی نبود ... دهن در رو صاف کردم !!! کف دستم هم البته بعدش داغون شد از قرمزی و فشار ضربه ..فقط میدونستم این همه خشم باید بریزه بیرون ..البته من در حالت عادی نه دیوانه ام ..نه عصبی و پرخاشگر ..نه ضعیف النفس ..ولی از همین آدم های عاقل هم گاهی عملیات محیر العقول سر میزنه و اگه شماها تو عمرتون اینطوری نشدید من اعتراف میکنم که گاهی کنترل از دستم خارج شده و البته نکاتی که ازش گرفتم رو هم چاشنیش کنید.نمونه تازه و داغ و از تنور در اومده اش همین دیشب بود . بعد از 10 ساعت کار و کلاس سنگین رسیده بودم خونه و انرژی در حد نیمه زنده!( بله .بله من میدونم . تیرهای اتهام طرف منه که به جای کم کردن کارهام و برنامه ریزی بهتر و حفظ طراوت خودم و اعصاب راحت برای خانواده میرم در این سن دنبال ماجراجویی های درس و تحقیق و این چیزها . البته بغل مغل های ذهنم یک نفر میگه: شیرینی زن زیادی خوب و همیشه خوب که همه چیز رو حاضر و آماده تقدیم خونواده میکنه!! گاهی دل رو میزنه صمیم خانوم..حواست باشه ها ..به علاقه مندی هات هم برسی بدک نیست جانم !!!) بله میگفتم ..دیشب با این اوضاع اومدم خونه و دیدم عمه جون پسرک داره باهاش تکالیفش رو کمک میکنه و بابایی کار داشته و کمی قبل از من رفته بیرون . این عمه جون یک چیزی میگم یک چیزی می شنوید ..ماه و فرشته کامل.خب حال و احوالی کردم و نشستم کنار پسرک که وظیفه خطیر تعلیم و تربیت روی دوش عمه جون نیفته( میبینی اشکال کار من رو ؟فکر خراب از من بود ..باید یک استراحتکی میکردم و یک چیزی میخوردم بعد میرفتم سراغشون ولی ته ذهنم ترسیدم از قضاوت ..و این بزرگترین اشتباه من بود که خرابی های بعدی به بار آورد ..ببین حالا چی شد !) خلاصه وسط انجام تکالیف گل و بلبلی یهویی پسرک بلند شد روی تخته وایت بردش تمرین نوشتن اعداد انگلیسی رو کرد .مثلا خواست منو خوشحال کنه یا جلوی مهمونش یک افه ای بیاد ...خب چند تا نوشت و عالی بود . تا رسید به عدد پنج که همیشه خیلی زیبا و واضح و درشت و خوب می نوشت ..اقا یک پنج هایی نوشت که تو هیچ بقالی ای پیدا نمیشد .. من هی تحمل کردم ..هی گفتم عزیزم اینطوری .. دستت رو این جوری بگیر ..اینقدر نچرخون این دایره اش رو ..چرا تا سقف اتاق میبری ادامه ای رو ؟!!!در اون لحظه ، من خسته و استانه تحمل پایین .. پسرک تحت فشار و کلا مغز تعطیل!! عمه هم زوم روی ما و حس بی کفایتی در من داشت همین طور برای خودش مانور رزمایشی میداد!! میدونید صحنه بعدش چی بود ؟ من بدو . پسرک بدو ..دور هال دنبالش میکردم و کاملا توانایی هر کاری و بزه ای رو در خودم دیدم!!!!! بهش گفتم بیا میخوام نشونت بدم .اونم گفت اصلا نمیام .. میخوای دعوام کنی .. خلاصه یک لحظه بیخ خرش رو گرفتم و بردمش جلوی وایت برد ( بقیه اش رو خجالت میکشم بگم!!) و صورتش رو چسبوندم به تخته وگفتم من اینطوری به تو یاد داده بودم( ای مرده شور آموزشاتو ببره دختر با این کاری که با بچه کردی ) و اونم تو شوک و چشماش اشکی که یکهو متوجه شدم دارم چکار میکنم ... تمام این ها شد شش ثانیه ..ولی من باورم نشد این کار از من بر اومده .. عین ساواک رفتار کرده بودم .. و بدتر اینکه جلوی چشم عمه بچه!!!!.. یعنی اونچه نباید بشد شد ..دست پسرک رو گرفتم و با هم رفتیم تو اتاق.( اینم بگم که خشم من بسیار زود خاموش میشه و برای همین کسی باور نمیکنه منی که بچه رو بلافاصیه بعد همچون حالتی میبرم تو اتاق کاملا منطقی و با مهربونی دارم باهاش حرف میزنم ..حتی مورد داشتیم طرف سرک کشید از لای در بینه من دارم چجوری بچه رو تیکه تیکه میکنم و با دین من که دست های کوچیک بچه رو تو دستام گرفتم و دارم براش توضیح میدم چی باعث رفتار من شد و چی من رو ناراحت کرد و بهتره بعد از این با هم چکار کنیم که این اتفاق نیفته با خیال راحت رفت بیرون .. ) خلاصه تو اتاق بغلش کردم و گفتم من امشب خودم رو حتما جریمه میکنم برای این کار بدم .برای کنترل نکردن عصبانیتم ..من نتونستم رفتارم رو تو دستام بگیرم و تو رو ناراحت کردم و دردت اومد حتما . اشک هاش رو پاک کرد و تایید کرد حرفام رو . گفتم من حق داشتم عصبانی بشم عزیز دلم ولی حق نداشتم اون طوری عصبانیتم رو نشون بدم و پرتابش کنم طرف کس دیگه . پسرک به من گفت میخوای چه جریمه ای بکنی خودتو ( کلی با کنجکاوی و حتی درجاتی از ذوق !!) گفتم اولا که تو یقه من رو بگیر ببینم چه حسی داشتی اون لحظه ..( من حتی الان با نوشتن این ها قلبم از درد فشرده میشه ..و این اتفاق تو این شش سال زندگی این بچه تا حالا به این شدت نیفتاده بود ولی می نویسم براتون تا بگم خرابی ها رو ول نکردم و سعی کردم یک جوری ترمیم کنم ) اون بچه هم نامردی نکرد و محکم بیخ خر من رو گرفت و کشید ..واییی چقدر حس ناخوشایندی بوده ..بعد گفتم خب اجازه ندارم فردا صبح تا ساعت شش بخوابم . ...باید زودتر بلند شدم و اول به کار بد خودم فکر کنم و بعد روی کاغذ بنویسم که بهتر بود چکارا میکردم و ظهر برای تو میخونم ببینم نظرت چیه ..گفت عالیه .. عمه جون که تا حالا این صحنه ها رو از من ندیده بود و همیشه برای تربیت من رو مثال میزد ( خیر سرم) لباس پوشیده و گرفته گفت که داره میره و من دیدم بهتره اصرار نکنم و تشکر کردم برای اومدنش و رفت ..داشتم دق میکردم .. یعتنی بدترین اتفاق ممکن در بدترین زمان ممکن افتاده بود .. نفسی کشیدم و گفتم باز هم تر از قضاوت ..مهم نیست اصلا .. هر فکری میخواد بکنه .. آدم که نباید همیشه روی خوبش رو ببینند بقیه!! تازه عزیزان دلم ..این تمام اتفاقات دیشب و ناشی از این مساله نبود .. هنوز بخش اصلیش مونده که چه برنامه هایی بعدش پیش اومد که سر فرصت انشالله شاید بگم. خلاصه جونم براتون بگه که .بله ..بچه بزرگ کردن نه اونقدر راحته که بگی چیزی نیست که بابا .و نه اونقدر سخت که خمت کنه و بشکونه آدم رو یا اصلا بترسی از داشتنش ..فقط این بار مسوولیت ش اونقدرررر سنگینه که من گاهی وحشت میکنم از این همه. تعهد ..این همه مسوولیت ..این همه چیزهایی که قبول کردیم و کم کم متوجه میشیم پای چی رو امضا زدیم و این بچه ها رو تحویل گرفتیم ...
شاید به من این سوال وارد باشه که حالا که یک اشتباهی کردی دیگه عزت و بزرگیت رو جلوی بچه خراب نکن تو هم بابا!!! بگو اشتباه شد و تموم .. من به نظرم این جور وقت ها باید بچه بدونه آدم ها همه ممکنه اشتباه بکنند و در ذهنش کسی رو بری از خطا ندونه . اون باید یاد بگیره در هر مقامی باید بعد از کار اشتباهش عذر بخواد و حتی باید خودش رو جای طرف بذاره تا بفهمه چه زجری به بقیه داده ( که گاهی واقعا ممکن هم نیست ) و فکر کنه .. نه فقط به اشتباه و افسوس خوردن و دست روی دست زدن ..بلکه به راه حل ..به چیزی که مسبب ایجاد اون خطا شده ..به تصمیم هایی برای بعدها ... فعلا که اینا جواب داده و ما یک کارشناس فرهنگی – اخلاقی- خانوادگی کوچک در منزل داریم که به محض بروز رفتار نابجا سریع تذکر لازم رو داده و یک ایشششششی هم حواله ما میکنند .. البته جاهای خوبش هم اینه که مثلا به بابای خونه یاد اوری میکنه مامان رو برای خواب نبوسیدی ها و یا این برخوردتون با بابا قشنگ نبود ها مامان خانوم !!! و ما هم ای تف به روزگاری میگیم و حقت هست ..نوش جونت هم به خودمون!! خلاصه به قول یک بزرگواری این ها باعث نا امیدی نشه ..بلکه مصمم ترت کنه تو راهی که هستی و همین لنگان و افتان و خیزان رفتن ها بهتر از درجا زدن ها و ای وای گفتن ها و کاری نکردن ها هست ..
بعضی کارهای ما ناخواسته بچه رو خراب میکنه ..ریشه اش رو مرده میکنه ..صفات بد رو در اون نهادینه میکنه و حتی شما روحت خبر نداره که چه کردی با این بچه . ( این نکات زیر رو از مشاور کودک نقل به مضمون میکنم).
1- مثلا بعضی کارها باعث میشه بچه تصورش از خودش و خوب بودنش محکم چفت و بست بخوره به نظر دیگران و انچه اون ها دوست دارند ببینند و فکر کنند نه خود بچه . باعث میشه تعریف خوب بودن در ذهن کودک مساوی چیزهای تعریف نشدنی و دست نیافتنی یا چیپ و دم دستی بشه .بچه از مدرسه یا مهد میاد ببین چکار میکنیم باهاش :
- گلم ..عزیزم ... امروز همه ی غذاتو خوردی ؟
- آره مامان
- آفرین ..چه بچه خوبی ..باریکلا گلم.. وقتی همه غذاتو تا ته بخوری بزرگ میشی ..قوی میشی ..سواد یاد میگیری ..همه دوستت دارند ..
اینجا ناخود اگاه بهش پیام میدیم بچه خوب و دوست داشتنی بودن = با خوردن و ته بشقاب رو در آوردن!! نه صفات نیکو داشتن و رفتار پسندیده ..بهش میگیم همه زندگی و تلاش تو برای این هست که بقیه ( نقش پررنگ ) دوستت داشته باشند و خوششون بیاد. اگر روزی علیرغم همه خوبی هات، اطرافیانت باز هم دوستت نداشتند بدون این تویی که حتما خوب نبودی و مشکل در توست نه دیگران ( وای از این پیام) ...این ها رو ما داریم به روح بچه تزریق می کنیم با همین حرفای به ظاهر ساده ولی نتیجه گیری بچه ها از حرف های ساده ما اصلا به همون سادگی نیست ..
خب مامانی ..بگو ببینم بقیه چی ؟ اونام همه ی غذاشونو خوردن ؟ ناهار بقیه چی بود ؟ چی آورده بودن ؟ میوه چی داشتند ؟ یا بعد از مهمونی : مامان جون یا مثلا بابایی .بگو ببینم بقیه چی میگفتن من نبودم اونجا !!! چرا فلانی اخم کرده بود ؟ چرا فلانی گریه میکرد ؟ ( این با توجه داشتن بچه به واکنش های غیر عادی اطرافش فرق میکنه .. این جا داریم در واقع غیر مستقیم یادش میدیم سرتو بکن تو کار بقیه و خوب از کاراشون سر در بیار) بچه ی بدبخت تا دیروز سرش به کار خودش بود .از فردا کله اش تو ظرف چاشت و غذای دوستاش و رنگ لباس و کیف و مدل گوشی بقیه تو فلان مهمونی و .. هست )
خود من فکر میکنم اینکه بچه باید به مامانش همه چیزهای مهم رو بگه باعث میشه از خیلی تهدیدها محافظت بشه . مثلا وقتی از روی سادگی متوجه منظور سوء راننده سرویس نشه با تعریف کردن کار ، والدین میفهمند چه خبره . ولی تاکید مشاور روی این بود که از بچه گزارش نگیرید . تحت فشارش نذارید .خبر کش بارش نیارید.اگر این کارو دقت کنید ، اوایل بچه شاید تعریف نکنه چیزی ولی وقتی ببینه ملزم به گزارش دادن نیست اون وقت خودش میاد و براتون میگه. پسر خود من همین طوری هست . یعنی واقعا چیزی از مهد تعریف نمیکنه مگر مهم باشه . از سوال جواب دوری میکنه و من یاد گرفتم چطوری باید ازش غیر مستقیم بپرسم و ضمنا بهش پیام بدم که دونستن من کمک میکنه به بهتر شدن اوضاع. البته کماکان دهان ایشان قفلی ژنیتیکی و بس فولادی داره .
2- بچه رو متوقع بار نیاریم . هدف زندگی رو فقط در لذت جویی و همه چیز بر وفق مراد بودن بهش معرفی نکنیم.
عزیزم .گلم . امروز خوش گذشت بهت ؟ ( یعنی مدرسه و مهد و زندگی کلا یعنی خوش گذشتن و همه چیز به خیر و خوشی و خوبی تموم شدن و مطابق میل تو بودن!) چی گفتی ؟ دوستت سرت داد زد ؟ معلمت اخم کرد بهت ؟ خب دیگه چی ؟!!و فردا شال و کلاه می کنیم و میریم مهد یا مدرسه تا پدر کسی که به بچه ما نازک تر از گل گفته رو دربیاریم .مسلما ما بی تفاوت نیستیم به این مسایلی که بچه رو ازرده میکنه ولی لازم هم نیست بچه مستقیم در جریان پیگیریهای ما قرار بگیره و فکر کنه هر کی هر جا چیزی بهش گفت مامانه و باباهه میرن دخل طرف رو در میارن!!. ما می تونیم کاری کنیم که بقیه دستشون بیاد موظفند درست و خوب با بچه ما برخورد کنند( ولی ایا اون ها واقعا خودشون رو موظف میبینند ؟ ) ایا من مادر می تونم با همه ی جامعه بجنگم..با راننده های بی ادب ..با کسانی که دل بچه من رو خواهند شکوند برای منافع شخصی ؟ با کلاه برداران ؟ با همه و همه و همه ؟ اصلا مگر زندگی فقط شیرینی و خوشی و روبراهی هست که من به بچه ام یاد بدم اگر غیر از این بود عجیبه ؟ مگر نه اینکه تو همی چیزهاست که من تجربه یاد میگیرم ..بزرگ میشم .قوی میشم .. می افتم و باز بلند میشم ..و قدر دان خیلی داشته هام میشم .. اینو با ترویج بیچارگی و جهان جای فقر و بدبختی هست و همینه که هست و پیشونی منو اینطوری نوشتن واینا اشتباه نگیریم ها .اون تسلیم جبر شدن و کاری نکردن و فقط نظاره کردنه اما اینجا به بچه یاد میدیم تو در زندگی مجبوری با کسانی در ارتباط باشی که دوستت نخواهد داشت یا تو علاقه ای بهشون نداری اما نیاز اجتماعی داری و یاد بگیره در ایزوله ی اجتماعی بزرگ نشه ..اینکه من میخوام به مهمونی ای برم که فلانی توش هست و شب قبل خوابم نمیره که چکار کنم ؟ برم ؟ نرم و اخر هم نمیرم یعنی من توانایی ندارم اون آدم رو ایگنور کنم ..اهمیتی ندم بهش .. به خوش گذشتن خودم فکر کنم و مانع ورود ایشون به حریم اعصاب و روان خودم باشم ..این که من دوستان محدود و مکی دارم .. هر جایی نیمرم ..با هر کسی همنشین نمیشه یعنی من تو ایزوله اجتماعی هستم و این هنر نیست .. به بچه یاد بدیم که بتونه با همه تا کنه و کنار بیاد و کارش رو در زندگی پیش ببره و از موقعیت های نامناسب هم استفاده مناسب کنه .
مهم از از همه اینه که بچه بدونه زندگی نیش و نوش با هم هست . اینکه همه ما دوست داریم خاری به پای بچه یا عزیزمون نرسه خوبه و از روی غریزه و محبت واقعی هست ولی زیاده روی در این کار و یا اماده کردن بهترین چیزها برای بچه خونواده در شرایطی که پدر و مادر بی بهره هستند از اون همه نعمت ، درست نیست . در یک دوره یک سنی فراهم کردن نیازهای اولیه بچه و مواد غذایی و امکانات تربیتی که از نون شب واجب تر هست برای بچه وظیفه منه ولی اینکه بچه هوس میکنه فلان وسیله رو داشته باشه و در وسع م والدین نیست و مادره میره طلا میفروشه یا باباهه به سختی پول در میاره و برای بچه میخرند و اون حتی نمی فهمه این از کجا اومد درست نیست .باید زحمت بکشه خودش هر چند ناچیز ...این بحث خیلی در این مورد طولانی میشه و سر فرصت من تعریفی های زیادی دارم براتون که انشالله می نویسم از کارهای در آمد زای پسرک.
3- به نکات مثبت بچه هامون ( هر چقدر کوچیک) اهمیت بدیم .شاید برای ما کوچیک و معمولی باشه ولی بری اون ها خیلی ارزشمنده . حتی اگر یک ستاره کوچیک میکشه تشویقش کنیم ..دعواش نکنیم چرا روی دیوار ستاره کشیدی حالا من بیچاره با چی اینو تمیز کنم؟!!! اول واکنش مثبت نشون بدیم بعد ..من در قضیه دیشب نمیدونم چرا نتونستم اون همه خوبی و درست نوشتن بقیه اعداد رو ببینم و برام اون قسمت خراب ، پر رنگ شد . با اینکه خیلی به این چیزها توجه میکنم اما تمرین میخواد تا ملکه ذهنم بشه و ساعت هاست دارم فکر میکنم چه بخشی از ذهن و اخلاق و شخصیت من تاب و توان تحمل خارج از چارت منظم ذهنیم رو نداره و به کجای من فشار میاد دقیقا ؟ چون این نشون دهنده نقطه ضعفی ناشناخته در من هست که باید زودتر شناسایی بشه و دیگه اینطوری منو غافلگیر نکنه . همچنین باید به رفتارهای مثبت و حتی کوچیک همسرمون هم توجه نشون بدیم ..وقتی همسرمون خم میشه و وسایل اضافی خونه رو برمیداره میذاره سر جاش نشینیم بگیم منم از صبح بادم نمیزدن ها!! نمرده که یک کم کمک کرده ..پر روش نکنم با محبت زیادی!!! من خودم اینطوری فکر میکنم که وقتی خود خدا واسه هر چیز کوچیک حتی به اندازه یک مثقال پاداش در نظر میگیره و برای هر بدی هم مجازات ..خب نشون میده عدالت در رفتار خیلی به تربیت کمک میکنه . دو روز دیگه آدم نمیگه اون روزایی که جون کندم واسه خوب بودن رو ندیدی حالا پامو کج گذاشتم چشم روی همه چی بستی ؟( همین ها رو اون اقا بارها به والدینش گفته ..که وقتی براتون چیزی میخریدم اون موقع ها!! خیلی ذوق نشون می دادین که باز هم مثل احمق ها تکرارش کنم؟!!) نظر متخصص این بود که وقتی در کودکی بچه توجهی برای تلاش هاش و موفقیت هاش نیبینه .تشویقی نمیبینه .. ذوقش کور میشه و سنسورهای محبت ..درک .. سپاس .. قدردانی..حمایت ... مثبت نگری و خیلی چیزهای مبنایی و پایه در اون بچه از کار می افته .. اون اقایی که گفتم با پدر و مادرش چه رفتاری میکنه برای همین هاست دیگه ..به گفته خودش تو بچگی و بعدها و بعدها هر کاری کرد کسی ازش تعریف نکرد ... پشت سرش تعریفش رو به فلان همسایه میکردند ولی تو روش یک کلام محبت امیز و تشویقی هیچ وقت نگفتند ..آخه همسایه بدونه چه فایده ای داره ؟ فقط میگه باریکلا به شما پدر و مادر با همچینتربیتی ..یعنی باز هم در راستای منافع خودشون تعریف میکردن از اون بچه ..ولی مهم نشون دادن این ها به خود طرف هم هست دیگه . من البته خیلی چیزها از گذشته و رفتارهای دقیق تر اون ها با هم نیمدونم ولی اینی که الان میبینم نشون میده خانه از پای بست ویران است .
4- به بچه هامون صبر کردن و صبوری رو باید از سن کم یاد بدیم .
در این مورد هم صحبت زیاده و من خیلی بیشتر از این این پست رو طولانی نمیکنم و انشالله باز هم فرصتی دست داد در این مورد می نویسم . همتون رو دوست دارم . مراقب خودتون باشید و آذر ماهتون گرم و شاد و پر از خنده و تجربه های خوب .
پ.ن.
از گیس گلابتون نازنین و پاک اندیش ممنونم. راه افتادن دوباره موتور نوشتنم برمیگرده به سورپرایزی که دیروز دیدم .پیامی برایش فرستاده بودم ..هر چه خیر است و نیکی و مهر ... از آن خود توست ..زنده باشی عزیزم .قولم یادم هست . پر رنگ و قوی . از ارزوی خوبت ممنونم.