کامنت های باقیمونده پست قبلی در اسرع وقت پاسخ داده میشوند شدند
روایط عمومی سازمان پاسخگویی به کامنت های مشتاقان ننه خردادی!!!
*********************************************************
هی بمیرم..دلم کباب شد براتون.فداتون بشم من که نگفتم تا حالا هیچی!! هیچی نخریدیم برای این طفل معصوم!!!( آخه به مامانش رفته !!) من گفتم هنوز نچیدیم...بعد شماها هی جوش زدین که دختر!!! آخراش سنگین میشی نمیتونی راه بری و سیسمونی بخری یا موقع زاییدنت( پووووووف!!! یادتونه چقدر من از این فعل بدم میاد که!!) مادر و خواهر و شوهرت باید ولت کنن برن بازار سیسمونی بخرن بچه ات بی خشتک نمونه!! الهی قربونتو ن بشم من دیگه سیب زمینی هم نیستم که بابا!! فقط هنوز نچیدیم بعدشم دکتر جان گفتند از ۲۵ خرداد تا ۱۰ تیر آماده باش و من هم روز اولش رو برای خودم آخرین مهلت قرار دادم...دیگه این وروجک میگین میشه ۸ ماهه دنیا بیاد آخه؟!!! حال ابرای اینکه خیال همتون تخت پنج نفره بشه و اینقدر جوسش نزنین و منم هی با خودم نگم خب میمردی کامل میگفتی چکار کردی ملت دق نکنن از دستت!!! میگم چیا خریدیم.
حداقل ۱۵ تاسرهمی هر کدوم سه تکه و پنج تکه و پیشبند دار و پادار و بی پا و درز خشتک دار و وسطش دگمه دار و بی دکمه و استین کوتاه و بلند و .. و سایز همشون حداکثر تا همون ۴ -۵-۴ ماهگیه.
۶ سری از این پنج تکه ها با یه ست ده تیکه!!! بااب قربونتون تا همین جا که همین یه رقمش شد ۴۰ تا لباس!! مگه چه خبره ...ننه این بچه به عمرش اینقدر لباس نداشته والله!!! جون خودم اینقدر منو نترسونین..بسه..بسه... تازه اینا به جز تاپ ها و شلوارک ها و شورت و رکابی و زیر پوش و بلوز های تکی هست... مگه میخوام تا ۴۰ سالگیش لباس بخرم الان !!!! جون صمیم نگین کمه که قاطی میکنم به مولا!!!!
وسایل بهداشتی : شیشه دارو و شیشه شیر و لیوان ۴ کاره!! و شیشه شور و مماخ پاک کن و دستمال مرطوب و شامپو و صابون و حوله و لیف و کلاه حموم و روغن بدن و لوسیون و ست تعویض و تشکچه مخصوص تعویض باز یکی دیگه و انواع و اقسام پیش بندها و دندون گیر و کلاه حموم و صابون مخصوص و پوشک کامل یه ۱۰ بسته ای فعلا !!!
و کفش در اونواع واقسام بافتی و رو فرشی و زیر فرشی و فوتبالی و !!! و جوراب و کلاه وشال گردن هدیه سارا جون و متکای فانتزی و ساده و ساک وسایل و ست تشک و پتو و متکای دم دستی و آویز تخت و انواع عروسک منتها با نهایت دقت که جنس و نوعشون بی ضرر باشه و خدا تا چیز دیگه خردیدم قربون او نشکلتون بشم که اینقدر حرص نخورین و جوش منو نزنین.
چیزایی که هنوز نخریدم و اونان که من منظورم اینه که ریلکسم و انشاللهه پول و پوله بیاد دستمون میریم سرااغ اونا( چون فعلا کفگیر از اون ور دیگ هم در امده و شالاپی افتاده کف مطبخ! ! ) اینان : وان حموم و ناخن گیر و ظرف غذا و قاشق و متعلقاتش و تشک و رو تختی حاضری به اندازه تخت و مینی واشر و سطل پوشک بچه و گن برای خودم..همین ها !!!
باور کینن نصف این اقلام جامانده فعلا ضروری نیستن و میشه بعدا هم بخریم.
تخت و کمد رو هم به سلامتی سفارش دادی فقط اون یکم دیر میرسه و تا اون نیاد که نمیشه من وسیله ها رو بچینم؟ خب کجا بچینم این ارو ..نه شوما بگین؟
تازه اشم یه عالمه پارچه لطیف مخصوص نوزاد برای اینکه بذارم بعدا برای خودش خوب لخت بازی کنه و فقط پارچه روش باشه و با دو تا زیر انداز یک متر در یک متر موقع تعویض که گند نزنه به زندگیم !! هم سفارش دادم برام بدوزن..یه سری حوله لطیف برای خشک کردن بعد از هر بار اب کشیدن و شستن بدن بچه هم گرفتیم... جون صمیم بس نیست؟ من چیزهای ضروری رو گرفتم .. راستی ست کالسکه و کریر و صندلی غذا و تاب و ساک وسایل بچه و بیس ماشین و اینا رو هم که قبلا گرفتیم.. خونسردی من تو اینه که همه اینا هست منتها گوشه کمد من و هر کی میااد اصلا انگار که اینا نیست!! خب نچیدیم که هنوز..ضمنا من اصلا از این رسم و رسوم سیسمونی چیدن و مهمونی گرفتن و اینا هم خوشم نمیاد و نداریم از این برنامه ها!! حالا خودم شنیدم که یکی از بزرگان!! فامیل افاضات فرمودند که آخییییییییییی!! حتما چیزی نخریدن که نیمخوان بچینن!! میدونین چیه؟ من این حرفا رو به هیچ جام حساب نمیکنم و وقتی بعدا اگه!! اگه!! بیان خونمو ن برای دیدن من خب میبینن و کنف میشن!! دیگه حرص و جوش و پیغام پسغام نداره ننه!!! تازه کلی چیزای جینگیلی و خوشگل هم نوش نوشک برام از فرنگ!!! فرستاده که اونا رو هم اضافه کنین به ان لیست.. خوبیش هم اینه که من و علی همه این ها رو خودمون خریدیم..البته دروغ چرا؟ بابایی به زور یه ۶۰۰ تومنی داد برای سرویس کاسکه و اینا که خب به زودی بهشون قراره برگردونیم و قبلا هم بهشون گفتیم که ما توقع خرید نداریم و بخصوص الان که دیگه خودمون همه چی رو کم کم خریدیدم دیگه هیچی رو ا زشون قبول نمیکنیم... این مامان هم طفلک حق میدم بهش که هی حرص بخوره از دست کله شقی های من...هی میگه خب بالام جان!! تو از من پول بگیر برو تخت و کمد و اینا رو سفارش بده بعد به من برگردون ولی دختر سرتق افاضات فرمودند که نهههههههههه!!! هر وقت داشتیم بعد میریم سفارش میدیم و جان خودم الان یه کم ترس برم داشت با حرفای شما که نکنه نی نی زودتر بیاد و وقت چیدن نداشته باشم..هر چند در حالت خوش بینانه من ۵ روز وق تدارم که وسایل رو بچینم ...اوههه چه خبره بابا!! نصف روز هم وقت نمیبره!!!
حالا باز نیاین دل من رو خالی کیننی والله میدونم از سر دلسوزیه ولی الان دیگه خیالتون جمع شد که سیب زمینی با من نسبت حالا همچین نزدیکی هم نداره؟!!!!
خب از کجا شروع کنیم؟ از مرخصی استراحت مطلقی من؟ از اینروزها و حال و هوای خوبش؟ از اینکه تازه دارم با نی نی جور میشم و فک میکنم دلم براش تنگ میشه احیانا!!!!! از صبحانه خوردن های دو نفری با علی ..نون باگت تازه با مربای توت فرنگی دست پخت خانوم سرهنگ وقتی ساعت ۸ صبحه و داری با همسری اخبار گوش میدی و تریپ لاو داره خفه ات میکنه و هی خوشحالی و میگی میشه این مرخصی ها تموم نشه و نی نی هم یه کم دیرتر بیاد!!!!! الهییییییییییی بمیرم برای خودم که طولانی ترین مرخصی های سالانه امون همون دو هفته عید هست و بعدش آرزوی غیر از آخر هفته ها با هم بودن هامون کم کم داشت به آرزوی محال تبدیل میشد..
مامان اومده خونمون و قبلش کلی پشت تلفن منو مشغول الذمه ای!!! داده که هر کاری داری بهم بگو و اگه بفهمم کاری کردی میکشمت!!! و میدم علی بخورتت!!! و وای به حالت اگه بیام ببینم کار کردی!!! بعد اومده و برام هندونه آورده ( میدونه من چقدر عاشق این میوه بهشتی هستم) روش یه کاغذ چسبونده با چسب وبا خط خودش نوشته به هندوانه شرط چاقو!!!! میگم مامان این یارو میوه فروشی اتیکت به شرط چاقو رو روی میوها هاش وصل میکنه جدیدا!!! میگه نهههههههه بابا!! این کاغذه رو خودم روش نوشتم تا تو ببینی این به شرط چاقو بوده که خریدم برات!! میگم فک نمیکنین همین جرررررررررررررری که داده روی شکم هندونه خودش نمایانگر اینه که بدبختو قبلش تست کرده یاروهه ..میگه ا راست میگی!!!! حواسم به اون جرررررررررررررش نبود!!!!قربون او ن حواست بشم ننه که مطمئنم من بزام!! باس از خنده داری کارهای تو دوباره ببرنم توی اتاق و ادامه دوخت و دوز رو انجام بدن!!!
بعد خانوم تشریف آوردن توی اتاق لباس عوض کنن اتاق نگو بگو شهر شام..یه طرف کریر و کالسکه و اثاث این بچکه!!! ریخته یه طرف جناب همسر خان وسایل فیلبرداری و عکاسیشون رو پخش کردن برای دل خودشون یه طرف هم کتابخونه داره منفجر میشه از بس توش کتاب آداب بچه داری!!! و شیر بدهیدو لاغر شوید!! و چگونه تناسب اندام خود را بعد از زایمان به دست آورید و هزار جور کتاب که زرررررت و زرت این علی خریده برای من و دلشم خوشه که این بلدوزر قراره به دو هفته بشه صمیم ۱۲ سالگیش با ۷ کیلو وزن!!!!! ( کلا این شوهر ما خجسته دله!!) بعد مامان انگار هیچی از این ها رو نمیبینه خیلی شیک رفته توی آشپزخونه و به کوه ظرف های صبحانه که مربوط به زمان قیام تنباکو!! بوده نگاه میکنه و باز مغزش سیگنال نمیده انگار و اومده برای خودش چایی ریخته و میگه دختر!!!! چرا بهم نمیگی کار داری یانه؟!!!! خب مادر جان اگه کاری داری بگو!!! من که کلا از سیستم پردازش مغز مامان ناامید شدم میگم نه قربونت بشم..میبینی که کاری نیست..بشین یه خورده حرف بزنیم با هم!!! بعد علی رفته همه ظرف ها رو شسته و منم اتاق رو جمع کردم میبین ممامان داره گاز رو که بیست بار خودم کشیدمش و لک نداره رو داره تمیز میکنه .و میگه اه اه کثافت ازش میباره!!!! چکار میکنی با این بدبخت!!!معععععععععععععععع!! مادرررررررررررررررر جان!!!! یعنی واقعا اینقدر دیگه!!! بعد از تو کیفش یه ظرف زردآلو در میاره و میگه به حاج آقا ( رییس آژانسه خود این حاج آقا هه ها!!) گفتم هر جا میوه نوبر دیدی برای صمیم خانوم!! میگیری و اونم الان اینا رو گرفته من برا تآوردم..میگیم مادر من!! حالا لازمه که اوشوووووووووون در جریان روند حاملگی و زاییدن ما حتما قرار بگیرن!! خب خودت میگرفتی!! میگه وااااااااااا من مگه چند تا چشم دارم..حواسم به راننندگی این حاج اقا باشه یا به میوه فورشی های توی راه!!! کلا این چند روز توی خونه به قدری من بهم خوش گذشت از بس کار نکردم!!! که حد نداره..فقط اگه دکتر بدونه اینهمه کار برای چرخیدن کله این کوچولو لازمه فک کنم یه دو ماهی بهم استعلاجی میداد!!!
یه کاری کردم که یه ذره هم عذاب وجدان گرفتم...چند وقت پیش رفته بودیم بیرون با جمعی از دوستامون و یه خواهر شوهر و یه عروس هم توی اون جمع بودن..بعد این خواهر شوهره هی قربون صدقه بچهه میشد و هی میگفت عممممه قربونت بشه..بگو عمه...بگو عمه.. خلاصه هی قربون صدقه زبونی میشد و خیلی کار خاصی برای بچه نمیکرد.بچهه هم مثل باقلی فرنگی نیگاش میکرد و لبخند پت و پهن میزد..خب تا اینجاش که مشکلی نبود..بعد این بچه هه کم کم خسته شد از ماشین سواری و افتاد به جیغ و داد زدن و گریه کردن و هیچ رقمه آروم نمیشد و اتفاقا توی ماشین ما هم نشسته بودن..عمه خانوم محترم تا دید از بچه با اون لبخند پت و پهنش خبری نیست همچین ضایع گفت واستیتن..واستین..من حوصله و اعصاب بچه ندارم..نگه داریم من پیاده شم برم تو ماشین آقای فلانی..وایییییی سرسام گرفتم!!!! آخخخخخخخخ سرم....و عروس بیچاره خیلی داشت غصه میخورد که ای نامردددددددددددد!! تا ساکت و آرومه که قربونش میشی حالا اینجوری ازش فرار میکین...خلاصه خیلی تو لک رفت و من دیدم کار خواهر وشهره خیلی نامردی بود اونم جلوی جمع..بعد عروسه بی محلی کرد و مادر شوهره برش سوتفاهم شد که شاید عروسه با اون مشکل داره و کار داشت بیخ پیدا میکرد..منم دیدم اینجوریه زود فرداش کله سحر زنگ زدم به مادر شوهره و ازش تشکر و اینا که دیورز با شما خیلی خوش گذشت و حرف رو کشوندم به عروسش و دخترش و گفتم که خیلی کار بدی کرد دخترش و عروس خیلی صبوری داره که هیچی نگفت و سکوت کرد و خلاصه دو تاهم گذاشتم روش و خوب پیاز داغش رو زیاد کردم و طرف عروس بی زبون رو گرفتم و جوری شد که مادر شوهره زنگ زده بود به عروس و ازش عذرخواهی که ببخشید فلانی اونطوری کرده و شما ناراحت شدین و چشم های عروسه هم گرددکه وا چی شده اینا از این کارا کردن و عذرخواهی و این حرفا!!!! خلاصه که عرق عروس بودنم گل کرد و به داد یه عروس بی زبون رسیدم... و به مادر شوهره هم گفتم من اصلا از دخترتو ن توقع نداشتم فقط به زبون بچه برادرش رو دوست داشته باشه و شما هم اگه صلاح میدونین از دل عروس خانوم در بیارین و نذارین زحمت های شما و خوشی او ن روزتون با کار نسنجیده عمه خانوم!! خراب شه..چون حیفه از چشم شما میبینن و ...خلاصه که اگه کسی خواست زیر اب خواهر وشهر یا فامیل شوهر رو بزنه فقط کافیه ایمیل بده تاشماره حساب بدم!!!( نیییییییییییییییش)) البته سیاست خودم همون پنبه و چاقو و .. هست و تا حالا که به مشکلی برنخوردم ولی میتونم درجه خشانتش رو بر اساس مبلغ واریزی متقاضی بالا تر ببرم...
میگم راستی مرسی از همه دوستانی که روز شمارشون کاملا اپگرید شده هست و شمارش معکوسشون آغاز شده..باور کنین خیلی باحاله آدم ببینه غیر از خودش و دور و بری هاش یه عده دیگه هم منتظر هستن..خوش خوشانمان شد...
اگه خدا بخواد نی نی گوگولی ما روز گل ماه خرداد تشریف میارن ..آخی گل گلی منه دیگه...
پ.ن.
استراحت مطلق دارم چون نی نی نچرخیده و احتمال اینکه نچرخه هم هست...ضمنا کله مبارکشون داره از حلق من میزنه بیرون و شب ها عالمی دارن این کله و حلقوم!!! اگه نی نی همه چیزش نرمال شد تا او نموقع ( ۲۵-۲۴ خرداد) ما هم به جرگه مادران خوشبخت طبیعی زا !!!!میپیوندیم و اگر نچرخید و کلهه اش رو راضی نشد کمی از خوان نعمت ( معده و دهن بنده) دور کنه مجبور میشیم بریم اتاق عمل وباز هم به مادران ژیگولو و سانتال مانتال!!! سزاری بپیوندیم.. این بچه فقط بیاد ببیرون.من غصه مدل زایمانش رو اصلا نمیخورم..جدی جدی دارم با خودم فک میکنم من با میوه بهشتی!!گلابی نسبتی دارم که هیچ ککم نمیگزه و انگار ننه مش قربون میخواد بزاد نه من!!!!!!
خداییش آدم به خونسردی و ریلکسی من دیده بودین؟...هنوز حیفم میاد فضای خصوصی اتاق کار علی رو به هم بزنم و وسیله های این پسرک رو بچینم...همشون رو گذاشتم توی کمد خودمون و تازه هنوز هم تخت و کمد نی نی سفارش ندادیم!! ای جانم..
فقط نمیدونم چرا مامانم یه وقتایی بنفش میشه از عصبا نیت..خب بابا وقت داریم هنوز..چه خبره..اوهههههههههههههههه... یه ۲۸-۲۷ روز دیگه است...چه خبره اینهمه عجله!!!!! ( آخ خوشم میاد بچه رزودتر بیاد و عین این گدا گودوله ها بذاریمش لای کهنه بچه و با خاک اندار بیاریمش خونه!!!!و تازه بریم دنبال ادامه خرید سیسمونی...چه حالی میده..قیافه مامانم جلوی خاله هام خیلی دیدنی میشه...مخصوصا که دختر خاله جان که حامله هستن هنوز شیش ماهش نشده اتاق نی نی شون رو هم چیدن و تا حالا یه سه چهار تایی مهمونی سیسمونی برون!! گرفتن!! حال دارن این ملت هم به خدا!!
خیلی نوشته بودم..انقدر قشنگ بود که خودم داشت خوش خوشانم میشد...کپی کردم و به جای اینکه پیست بزنم دوباره کپی رو زدم...فک کن فقط سفیدیش موند برای من...
.
.
.
یه وقتایی تشنه ای..تشنه یه چیزی که کافیه به دستت بدن و اونوقته که از تب و تابش میفتی...اونوقته که برات مثل یه کتاب باز میشه و دیگه شور و اشتیاق ادامه دادنش رو نداری..چون دیگه تازگی نداره برات..فصل آخرش رو همون اول خوندی.. دیگه هیجانت مثل خامه رو بستنی تو تابستون آب میشه و میریزه و نه خنکی به تنت میده و نه برات دلچسبه...بعضی رابطه ها اینجورین..بعضی دوست داشتن ها تا به رسیدن میرسن تموم میشن..بعضی دوستی ها هم...
ولی یه وقتایی هم هست که تشنه ای.... تشنه یه چیزی که کافیه به دستت بدن و اونوقته که مثل یه شربت خنک تو ظهر تابستون تمومش رو سر میکشی و حس لذت و خوشی میدوه زیر پوستت و اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه..اونوقته که دیگه همه تب و تابت تبدیل میشه به خواستن بیشتر ..آخه تا الان که نمیدونستی طعمش چیه..مزه اش چیه..اصلا چطوری میلرزونه قلبت رو..تو فقط میخواستی داشته باشیش و حالا با همه وجودت میخوای بیشتر و بیشتر مال تو باشه...بعضی رابطه ها اینجورین....بعضی دوست داشتن ها همین که به رسیدن میرسن تازه انگار شروع میشن..از تنت میرن بالا..دورت میپیچن و بیشتر و بیشتر آرزوی بیشتر داشتنشون و همیشگی بودنشون رو میکنی...
رابطه من و شادی هم همینطور بود...همیشه منتظر خبر بودم ازش..همیشه تشنه شنیدن صداش..دیدنش... حتی به عکسش هم راضی بودم ..دلم میخواست بدونم این دوستی 15 ساله که 12 سالش به دوری گذشت و ندیدن..... و سه سالش مثل تراش روی سنگ حک شد توی حافظه من و موندگارتر از هر خاطره ای شد بلاخره منو به کجا میبره با خودش...و اون روز رسید..از قبل قرار گذاشته بودیم جمعه ۱۱ اردیبهشت صبح ساعت 9 به من زنگ بزنه...ساعت رو برای 8 صبح کوک کردم و از وقتی چشمام رو باز کردم یه چشمم به تلفن بود و یکی به ثانیه هایی که با سماجت کامل هیچ میلی به رد شدن و عبور از حافظه ساعت انگار نداشتن...دلم شور میزد..از اون شورهای شیرین..از اون هیجان هایی که باید کسی رو عمیق دوست داشته باشی تا بفهمی چی میگم...و بلاخره زنگ تلفن مثل خوشنواترین موسیقی ملایم و رخوت انگیز به صدا در اومد.پریدم..رفتم..دویدم..نه پرواز کردم و وقتی گفتم الو..شادی جان ..خودتی....صداشو شنیدم که منو مثل همه اون سال ها میخکوب کرد..پر از انرژی ..پخته تر شده بود صدا ولی شیطنت همون چشم های سیاه رو از فاصله دو قاره به راحتی میتونستم ببینم.. و گفت : .نه!! شادی کیه؟ پس لابد عمه خانومتم.....خودش بود..همونطور شوخ و شاد و ساده...همونطور بی ریا...اشک ها مرو به زور ابخند های از ته دلم پشت دیوار چشمام نگه داشته بودم..چقدر مظلوم بودن این اشک ها که حتی به وقت ریختن هم باز زندونی من بودن و نمی خواستم لحظه ای خوشی حرف زدن با بهترین دوست مرو از من بگیرن...گفتم و گفت..خندیدم و خندید... آه کشید و اه کشیدم... دلداریش دادم و دلداریم داد... مسخره کردیم... دنیا رو..زندگی رو ...قصه عجیب این فاصله ها رو...و اونوقت بود که اون شربت خنک رفت زیر پوست همه تابستون های بدون شادی ....همه بهارها و همه 25 خردادهایی که روز تولدش بود و شادی نیود کنارم....از معرفت میگفت..از اینکه بعد از اینهمه سال اینهمه اشتیاق من کشت اونو از خوشحالی..از اینکه اون هم غافل نبوده از یاد من و همه دوستا و خاطرات دخترک هایی 17-16 معصوم و پاکی که بزرگترین خلافشون مزاحم تلفنی بود و بعد از ترس و دلهره لبریز شدن دل های کوچیکشون...از سادگی اون سال ها ...از شیطنت هایی که انگار هیچ وقت قرار نبود تموم شه ولی چوب زمونه سر به راهشون کرد و دخترک های شیطون و شاد رو تبدیل کرد به خانم هایی متین و اروم و موقر...هر چند ته دل همشون هنوز اون چشمه ها میجوشید و شیطنت ها میکوبید خودش رو به در و دیوار دلشون...ولی انتظاری که ازشون میرفت چیز دیگه ای بود و اونی که دلشون میخواست یه چیز دیگه..آره خب ..اعتراف میکنم من تو همه این سال ها خیلی آدم تر شدم..منی که دفتر جوکم و برگه هام که روش حداقل صد تا جوک ناب و ترکوننده!! داشتم و فقط از هر کدوم یه کلمه کلیدی نوشته بودم که یادم باشه قضیه اش چی بود حالا توی کیفم لیست خرید هام رو با خود مییردم و توی گوشی همراهم نه شیطنتی هست..نه جوکی ..نه خنده ای ....من خنده ها م رو نکشتم..فقط قایمشون کردم....زندونیشون کردم..منظورم خنده هایی 17 سالگیمه...من خنده هام الان از جنس سی سالگی شدن...این ها رو هم دوست دارم و برای زنده بودن همین ها تلاش میکنم زنده باشم...من دلمرده و خسته نشدم شادی....من آروم و موقر هم حتی نشدم..فقط جنس خنده هام و جوک هام 12 سال بزرگ تر شد...دیدی پوست بچه ها رو توی سه سالگی..مثل برگ گل میمونه ..ولی یه پوست جوون 20 ساله هر چی قشنگ و مخملی باشه باز هم به لطیفی و ابریشمی اون پوست سه سالگی نمیرسه ...دو تاش قشنگن...دوتاش لطیفن ولی من دلم همون جنس رو میخواد هنوز...
و شادی گفت و گفت و گفت ..ومن شنیدم و شنیدم و شنیدم...یه چشمم به عقربه های ساعت بود که مثل دو عاشق بی قرار دنبال هم میدویدن و به هم پیچ میخوردن و یک چشمم به صفحه تلفن...
شادی هنوز اونقدر رک و بی ریا بود که هیچ چیز نمیشد بهش گفت ...نمیذاشت من بهش زنگ بزنم ..میگفت اداهای ایرونی رو میشناسم و تعارفات مسخره خودمو ن رو بلدم صمیم خانوم...پول ها ت رو جمع کن برای بچه کم نیاری!!!!و من هیچی نداشتم به این دختر بگم...وقتی بهم گفت هر وقت رفتم پیش امام رضا برای شادی هم دعا کنم..بری اون و سلامش رو برسونم به امام رضا دلم یه جوری شد..هی دختر ....هی صمیم ......تو کجای این دنیایی ؟. شادی نه دینش دین توست و نه ادعاش سر به فلک گذاشته مثل خیلی از آدم هایی دور و برت..ولی ببین چجوری حرمت امام رضا رو داره..چطوری دل به دعاهای تو میبنده و از انرژی بیکران این دعاها خودش رو بی نصیب نمیکنه....وایییی شادی که وقتی بهت میگم تو همه چیزت تک و خاص خودت بود نگو نه....نگو من عادی بودم تو خیلی خوب بودی....شادی من خوب نبودم..من خوبی های تو رو میدیم..فقط همین.
راستی شادی! اسم اون دخترک زیبای میز اول رو یادم اومد..نافله..اسمش نافله بود....شادی آزاده رو هم دیدم..عکسش رو....خیلی خوشگل شده ...توی همون دانشگاهیی که گفتی داره درس میخونه و من از تو سایت همونجا خودش و عکسش رو پیدا کردم.شادی ... سارا و افشینه هم برات سلام رسوندند..اونا هم تو رو هنوز پر رنگ به یاد دارن و همه برای خوشبختی ..برای امتحات بوردت....برای زندگی قشنگ تر و شادترت ( شادی ! حتی برای شوهر کردنت قبل از ۹۰ سالگی!!!!!!) دعا میکنیم...شادی تو بخشی از گذشته شورانگیز منی...ممنونم که بهم فرصت دادی به بزرگترین حسرت همه این سال هام برسم و برام دیگه حسرت نباشه... بشه یه تکرار زیبا و همیشه تازه...ممنونم شادی ...ممنونم.
قوانین زندگی من
یه بازی که مرجان عزیز که خودش هم دعوت بوده به زیبایی تمام نوشته و خواسته هر کی دوست داره بنویسه....
خب یه چیزایی تو زندگی من قانون هست و یه سری چیزا بسته به شرایط ممکنه دوزش بالا پایین بشه..:
1- ۱-توی زندگیم به همه اعتماد میکنم و تا خودم با چشمم خلافش رو نبینم اعتمادم کم نمیشه!!( دیگه از این اولیش شما به درجه گوگولی بودن مغز و روان من پی ببرید!!)
2- ۲-توی دعوا و بحث به شدت تلاش میکنم حرف نسنجیده از دهنم در نیاد..چون بارها و بارها تاثیر یه حرف بی جا که تا مدت ها طرف بحث رو ازار داده با چشم خودم دیدم.
3- ۳-از نارو زدن و نامردی کردن به آدم هایی که بهم اعتماد دارن به شدت دوری میکنم. من اعتماد خیلی ها رو توی زندگیم تونستم بدست بیارم و یک شبه هم نبوده پس برای حفظش تلاش میکنم.
4- ۴-دروغ نمیگم..تا جایی که بشه ...ولی خب لزومی هم نداره که همیشه همه چی رو گفت .میشه انتخابی عمل کرد یعنی یه جاهایی رو میگم و یه جاهایی رو بنا به تشخیص خودم!!! عنوان نمیکنم. به قول مرجان عزیز : جز راست نباید گفت......هر راست نباید گفت
5- ۵-حرف و دلخوری از کسی رو توی دلم نگه نمیدارم ..شده یه مدت اوضاع رو سبک سنگین میکنم ببینم چطوری عنوان کنم دلخوریم رو که آسیب کمتری ببینن هر دو طرف ولی تا رفعش نکنم دلم اروم نمیشه ...کلا کینه به دل نمیگیرم چون نمیذارم چیزی تو دلم تلنبار بشه.
6- ۶-توی خیلی کارها قوانین خودم رو دارم و به اونچه که عرفه یا همه میکنن هم کاری ندارم.. تازه اصلا خجالت هم نمیکشم!!!!ظرف شستن من کاملا سبک خودش رو داره...لباس آب کشیدنم رو اگه کسی ببینه خنده اش میگیره!!! آشپزیم هم همینطوره.... حتی 6 هم از اون چیزاییه که هر بار توش یه اختراع من در آوردی به شدت جالب انگیز ناک !! دارم...به قول علی اختراع و نبوغ تو خون این بچه هست!!!( منو میگه نه او نیکی بچه اش رو !!)
7- ۷-دوست دارم یه وقتایی که وقتشه غر بزنم!!! غر غر کنم ولی زیر لب نه!!! چون قبلنا که خونه مامانم بوده و کم سن وسال تر از الانم!!! هم بودم وقتی ازم میخواستن کاری کنم که حالش نبود یا زور بود!!! زیر لب غر میزدم و مامان بهم میگفت کنیز ملا باقر!!! باز شروع کرد!! انقدر از این اصطلاح بدم میومد که تصمیم گرفتم بلند و واضح غر بزنم که طرف بشنوه ولی نمیدونم چرا غر زدنم مدلیه که افردا بیشتر خنده اشون میگیره و کمتر متاثر!! میشن!!
8- ۸-شادی و شادابی تو وجود یه زن جزو لاینفکش باید باشه و اگه نباشه زندگی واقعا بیمزه و ابکی میشه.... خیلی وقت ها بوده که یه شوخی وسط مثلا بحث کاری کرده که طرف رو زمین ولو شده!!!!
9- ۹-بیشتر وقت ها حس میکنم بت من یا سوپر من یا زورویی رابین هودی چیزی هستم و مسوول نجات بشریت!!!! این یکی رو میخوام عوض کنم..طرف هنوز دهنش رو باز نکرده من پریدم جلو تا کمکش کنم..خب بعضی وقت ها که کارهای رو حساب کتاب بقیه رو میبینم و آثار و فواید مادی – معنوی بیشتر ش رو هم براشون میبینم خب دلم میخواد همچین نپرم توی دل مشکل طرف و بذارم خودش ازم کمک بخواد ولی لا مصب این دل ما انگار آروم نمیگیره وقتی میبینه کاری ازش بر میاد....
10- ۱۰-به شدت به استفاده بهینه از زبون علاقه دارم..مثلا اگه مادر شوهرم برام یه ظرف بزرگ ماست خوشمزه یا غذای مورد علاقه ام رو درست کنه همچین تعریف میکنم که فرداش دو تاظرف بزرگ خودش بیاره بذاره توی یخچال و معتقدم ادم ها توی هر سن و سالی که باشن با تمجید و تعریف صادقانه بیشتر به وجد میان و خب شما هم از نعمات و خدمات بیشتری بهره مند میشین!!!!
11- ۱۱-قانون مهم بعدی م اینه که هر کاری رو هر وقت حسش اومد و دوست داشتی انجام بده بخصوص در خونه زندگی که مدیرش خودمم!! چون سر کار بلاخره مجبورم خیلی کارها رو رو روال و نظمش انجام بدم و مشکلی هم نیست ولی مثلا دلیلی نداره که مثل خیلی خانم ها حتما آخر هفته ها کوزت بشم یا سینک و دستشویی رو بمال بساب !! کنم!!! حالا تصور نکنین یه وقت که خونه ما شبیه اصطبله ها!!!! نه قربونتون ولی واقعا حیف نیست وقتی که میتونین لم بدین روی تخت و یه مجله یا کتاب خوشگل بخونین و ظرف میوه هم بغل دستتون باشه و دونه دونه تو دهنتون بذارین و بخورین و حالشو ببرین رو به بشور بساب حروم کنین؟!!!! برای این کارها همیشه وقت هست ولی برای لذت بردن از لحظات ساده زندگی گاهی وقت ها دیر میشه...زود هم دیر میشه....
12- ۱۲-روزی یکربع !! یعنی پانزده دقیقه کامل باید توی آغوش همسرم باشم و سرم رو بذارم روی بازوش و هی بگم بابایی!!! بابایی!!! بابایی جونم!! و اونم هی بگه جانم؟ چیه گلم؟ نفسم!!! و من هی ذوق کنم و از اول شروع کنم..بابایی....بابایی..بابایی جونم..و معمولا دقایق نزدیک به آخر نمیدونم چطو میشه که با اردنگی...کتکی چیزی پرتاب میشم او نطرف تر و یه نفر!! میگه خب کوففففت بگیری...بگو دیگه.....مخم رو خوردی ا ز بس فقط گفتی بابایی!!!! و من باز عین کرم کدو!!!! خودم رو روی تخت به جلو میکشم و باز میرم توی بغلش و میگم بابایی!!!بابایی!!! عرررررررررررررررررررررر و کلی ناز و نوازش میشم و مثل بچه آدم میرم سر زار و زندگیم!!!!
13- ۱۳- به آدم های افاده ای نباید میدون داد.....متخصص بی محلی و ادب کردن آدم های فیفیلی و گنده دماغم!!! معمولا هم کسی زیاد نمیتونه جلوم افه بیاد چون زود ضایع میشه و ضمنا آبروش جاهای دیگه هم رفته میشه!!!!! من یه وقتایی اونقدر میتونم از خودم کلاس بذارم که شوهرم با دهن باز نگام کنه و بگه واقعا خودتی و یه وقتایی اونقدر خاکی و خر خاکی بشم که بازم دهنش باز بمونه که تو چطور تونستی اونجوری باشی؟ کلا درجه انعطاف پذیری من توی زندگی بالاست....
14- ۱۴-پول برای تفریح و استفاده آدم توی جوونی و سلامتیه....به راحتی برای یه شام دونفره با حال پولی رو میدم که ممکنه برای خرید لباس اونطور خرج نکنم...ضمنا اینکه پس انداز رو خیلی وقت ها دوست دارم ولی وقتایی هم حال میکنم بریز بپاش کنم برای خودمون دو تا و مزه لارج خرج کردن و حالشو بردن رو هم مزه مزه کنم...
15- ۱۵-اصلا اصلا ابدا پول مفت بابت شیکی مغازه یا فلان برند خاص (اصلی یا تقلبی) یا خوشگلی فروشنده!!!! نمیدم.کیفیت که خوب باشه مهم نیست از کدوم بازار و کدوم محله شهر خرید کنم.پز دادن با مسافرت خارجه عمه خانوم یا خرید فلان جنس توسط دختر خاله ام رو هم هنر نمیدونم...گیرم عمه تو بود تاجر!! با پول عمه تو را چرا جرررررر؟!!!!!! یکی از کارهای به شدت مسخره توی زندگی بعضی آدم ها به نظر من اینه که سرشون رو میگیرن بالا و اعتراف احمقانه توام با لذت و غرور میکنن که فلان جنس رو از فلان جا فلان تومن خریدن و جالبه که خودشون هم میدون نکه سرشون کلاه گشاد رفته ولی نمیدونم چه کرمی دارن که با این چیزا ارضا میشه حرکاتش!!!!
فعلا چیزایی که میتونم عنوان کنم و سکرت من نیستن همین ها ن ... یعنی راستش فعلا همین ها به ذهنم میرسن .منم دوست دارم هر کس مایل هست قوانین زندگیش رو بنویسه.از طرف من دعوت هستین. من با خوندن پست قوانین بعضی ها دیدم چه خوب که بعضی روش هام رو توی زندگی عوض کنم قبل از اینکه با تجربه سخت بدست بیان...