من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

نگاه من

گاهی فکر  میکنم چقدر  زندگی  ما به نگاهمون بستگی داره ...به زاویه ای  که به مسائل نگاه میکنیم... به برداشت هامون از  افراد...به حال و روزی  که موقع اون تفسیر داریم...خیلی وقت بود دلم میخواست در  مورد رابطه  با مادر  شوهر  براتون بنویسم  و بگم که چطور  یه نفر  میتونه مادر  شوهری فرشته باشه یا دراکولایی که به خون طرف  تشنه است..البته اون آدم همونه ها ولی  نگاه شما میتونه اون رو تبدیل به این ها بکنه.خب  حالا من یه جا صمیم میشم همونی  که شماها میشناسین  و یه بار  یه عروس  معمولی... نه خوشبین و نه بدبین میشم مثل خیلی  از آدم های  دور و برتون. البته ته ذهنم از  مادر شوهر یه تصوراتی  دارم  دقیقا مثل همون هایی که خیلی  از  عروس  ها  دارن. 

 

کیس اول : هفته گذشته  کلا منزل مامان جون بودیم  تا مامانم کمی  استراحت کنه وسرماخوردگیش  بهتر بشه .من رفتم حمام  خونه مامان جون و دیدم  هر  یک دقیقه یک بار  اب به شدت یخ میکنه و من هی  دارم میلرزم.مدل یخ کردنش  هم  این جوری بود که دقیقا وقتی  اب  گرم بود یهو بی  مقدمه یخ میشد و  همین باعث شد من فرداش  سرمای بدی  بخورم جوری که سرفه کردن ها  به شدت محل بخیه رو  اذیت میکرد. 

علت: مامان جون داشت لباس  های یونا رو میشست و دقیقا هم میدونست من حمامم و  دقیقا میدونست باز کردن شیر باعث یخ کردن آب  میشه!!!!  )

 

خانم عروس ( همونی  که میتونه دراکولا درست کنه تو ذهنش!!)  

واقعا که!!! خجالت نمیکشه بااین سن و سالش  ..که چی؟ وسواس  دارین و دلتون نمیخواد کسی بره حمومتون؟ خب  از  اول بگین؟ یعنی  عقلش  نمیرسه که من اون تو هستم و دارم یخ میکنم..خب  من که گفتم زود میام بیرون...خیلی   بدجنسه ها..بذار شب  که شد به علی بگم بریم همون خونه مامان خودم  یا خونه خودمون..بمیرم بهتره زیر  خفت و منت اینا باشیم!!!! واقعا اگه دختر  جون خودش  اون تو بود  اصلا دست میزد به شیر اب..خب  لباس  ها رو نیم ساعت بعد میشستی ..نمیمردی  که!!!( با  عرض معذرت از  مادر شوهرهای  عزیز)

 

صمیم : ( تا از  حمام میاد بیرون میگه مامان جون حمومتون مشکل داشت؟ چرا هی  آب  یخ میکرد ؟) و مامان جون میگه خدا مرگم...یخ کردی  ..الهی!!! 

خب  گیرم که میدونست...این رو که نیمدونست که من  کی زیر دوشم ؟ اصلا شاید  ندونه که من عادت دارم یکسره زیر دوش  باشم توی  همون ده دقیقه و  ضمنا میتونست  چند تیکه لباس رو بذاره و بگه به درک! مگه من مسوول شستن لباس  اینم هستم؟ خودش بیاد بیرون و بشوره لباس  بچش رو!! آخی  چقدر  مامان جون مهربونه..کمرش  درد میکنه ولی  باز  هم به فکر  من و یونا هست..دستت درد نکنه مامان جون..ضمنا یادم باشه بهش بگم خیلی سردم شد  و دیگه وقتی  کسی  حمومه آب رو باز نکنن شاید بیچاره مرد از سرما!!!تازه  بهش هم بگم احتمالا باید یه بیست تومنی پول دکتر و دارو  بدم (نقطه ضعف  مامان جون  همینه...تا میشه مواظب  سلامتی باشین تا پول دوا دکتر  ندین به جاش برین  خرج خوب  بکنین پول رو!! و این یعنی  عدم تکرار  دوباره این اشتباه از سوی  ایشون )  

  مامان جون : بعد از  چند روز  هوا آفتابی شد و منم گفتم تا افتاب نرفته لباس  یونا جان رو بندازم روی  بند تا خو ب با افتاب  ضد عفونی  بشه و هوایی هم بخوره لباسش و  همش  دعا میکردم که خدا کنه وقتی یه ذره شیر رو باز  میکردم تو زیر دوش  نباشی...حالا حالت خوبه صمیم جان؟  

                          *********************************

کیس  دوم : درست کردن غذای  یونا  

من دارم میرم بیرون مامان جون.. کارم هم طول میکشه.لطفا  یکی دو ساعت دیگه وقتی گوشت پخته شد  برنج رو بریزین توش  میخوام برای  یونا شوید پلو با گوشت درست کنم..یادتون  نره ها...  و بعد من چهل دقیقه بعد برگشتم و دیدم مامان جون برنج رو توی  گوشت نپخته ریختن و دارن همش  میزنن ..حالا گوشته کی قراره پخته بشه...؟ احتمالا دو ساعت دیگه!! 

 

عروس  خانم: پوووووووووووف!!! انگار  نمیفهمه من گفتم  گوشت که پخته شد یعنی  چی؟ میخواد  غذای  من وخراب  کنه؟ آخه بالام جان این گوشت تا پخته بشه که برنجش  آب شده و رفته پی  کارش..مگه سوپ میخواستم درست کنم؟ تو رو  قرآن نگاه کن..چطوری  گوشت ها رو حرو م کرد  ها!!!الان همش رو میریزم سطل اشغال بفهمه بچه من   از  این شلم شورباها نمیخوره!! والله من نمیفهم چرا هر  چی  من میگم  این خانوم برعکسش  عمل میکنه؟  در  این مورد باید  جدی با علی  حرف بزنم ببینم مشکل  مامانش  چیه با من!!! 

 

صمیم : یکم غر غر کردم و گفتم واییییی  مامان جون این که سوپ میشه...حالا دستتون درد نکنه البته اینطوری برای  پیرمرد کوچولوی  ما هم بهتره...راحت تر  قورت میده..من که میخواستم با پشت قاشق  برنج رو له کن مبدم بخوره اینطوری  حاضر  آماده میشه برای خوردنش... راستی  از  او نشوید خشمزه هاتون که خودتون خشک کردین هم بریزین توش آخر که پخت..واییییی چه شوید پلویی شود. خودم اگه بودم میذاشتم آخرش  برنج رو بریزم..البته فرقی  نمیکنه ..مدل هامون با هم فرق  دارن یکم. 

 مامان جون  گفت که  از بس  من تاکید کردم برنج یادتون نره گفته بذار لعاب غذا بیشتر  میشه اینجوری و وقتی صمیم برمیگرده کاری  که گفته انجام میشه و واقعا نمیدونسته من قراره اینقدر  زود برگردم وگرنه میذاشت خود م ردیفش  کنم. کلی  هم خوشحال شده من از شوید هاش  تعریف  کردم. 

                       ******************************* 

 

کیس سوم : شستن لباس  های من ..یه روز خونه مامان جون  لباسم رو عوض  کردم و یه  تاپ مشکی داشتم که گذاشتم تو سبد لباس  ها تا بعد بشورم و  مامان جون رفته بود و او نرو شسته بود.بعد به من گفت صمیم  نمیدونی وقتی  میشستمش  چقدر آب سیاه ازش  در  اومد..اینقدررررررررر  گرد و خاکی و کثیف شده بود که سه دست ابش رو عوض  کردم  تا تمیز شد... 

 

عروس خانوم:چه بی ادب!! خودش  کثیفه!! مثلا میخواد بگه تو لباسات اینقدر  کثیف  مبشن  که سیاه میشه آب !!! خب  به تو چه ؟ دلم میخواد لباس  اینطوری بپوشم .بعدشم خوبه میبینه و چشم داره  میدونه که من مریضم و  نمیتونم هر روز  هر روز  لباس  عوض  کنم و  هی  عرق  میکنم ..چقدر بعضی  ها بیشعورن..اصلا غلط  کردی شستی  ؟  این علی  هم با این مامان بی ادبش  شورش  رو در  آورده..هر  چی  میخواد به من میگه و توهین میکنه... ما هم شانس  نیاوردیم از  خونواده شوهر !!! هیییییییییییی. 

 صمیم :   دستتون درد نکنه ..چرا زحمت کشیدین...( و یه مکث طولانی  که بدونن  لحنشون خوب  نبوده) دفعه دیگه بذارین خودم بشورم تو زحمت  زیاد نیفتین. این لباس  هنوز  بعد از  مدت ها  موقع شستن باز  هم کمی رنگ میده.تازه من هیچ وقت با دست نمیشورمش  ببینم  آبش  چه رنگیه..ماشین میشوره.به هر حال مرسی. 

  دونستن این که  مامان جون وسواس  داره و  به یه ذره کدر شدن آب  میگه سیاه شدن اب!! نکته کنکوری  هست توی  این قضیه...بعدشم قرار  نیست که همیشه لباس ها رو اون بشوره..حالا لطفی  کرده دستش  درد نکنه ولی  ناراحتیم رو ملایم نشون دادم که بدونن من  خوشم نمیاد در  مورد  تمیزی لباسم اینطوری  صحبت بشه(دقت کنین من اینجا خودم  و شخصیتم رو زیر سوال  حس  نکردم چون اعتماد به نفس دارم.) 

 

 دیدین؟ خدایی قبول دارین که این اتفاقات میتونه بین هر  مادر  و دختری  پیش بیاد و اب  از  اب  تکون نخوره ولی  تا از  دهن مادر  شوهر در  میاد اتیش به پا میشه؟ خب  من همونطور  که اگه مامانم این حرفا وکارها  رو بگه و انجام بده اکثر مواقع از  کنارش  اروم رد میشم و به دل نمیگیرم فک میکنم در  مورد  مادر شوهر  هم به همین راحتی  میشه روی  تک تک کلمات  زوم نکرد و بدون منظور  گرفت و ازش  گذشت.میدونین بکگراند ذهن من به  کلمه مادر شوهر و  مامان جون کاملا مثبته و  مطمئنم مطمئنم  همین اتفاقات ساده مثلا میتونه باعث بشه  دوستم با شوهرش آنچنان دعایی بکنه که  اون سرش  ناپیدا یه خودخوری  بکنه و یا به مادر شوهره یه جوری  بگه که اونم لج کنه ! گاهی  میبینم خونواده شوهره خیلی  ساپورت مالی  میکنن یا هوای  یه زوج رو دارن و طبیعتا در  مورد زندگی  اون ها هم یه نظراتی میدن و  این قضیه اونقدررررررر بد عنوان مبشه از طرف  عروس  خونواده و دخالت وفضولی و  سیاه بخت کنی!! ...تلقی  میشه و  ضمنا  گفته میشه:  خب  وظیفه اشون هست ..پسرشونه...خودش  عرضه نداره باید  اونا  جبران کنن و از  این دست حرف ها. ولی اگه مامان خودشون یه بسته سبزی  بهشون بده آنچنان همه جا عنوان میکنن و بخصوص جلوی  مادر شوهره همچین میگن که اون هم حرصش  در   میادو یه متلکی  میگه. 

خدا رو شکر  جنس  مامان جون خراب  نیست چون من هم میدونم که خیلی  وقت ها در  مقابل آدم های بدجنس آدم نمیتونه سرش رو بکنه زیر برف و به روی  خودش  نیاره و لازمه یه عکس  العملی  نشون بده ولی  یه وقتایی  هم هست که طرف  واقعا منظوری  نداره و سوء تفاهم پیش  اومده و ما هیچ وقت بهش فرصت نمیدیم  توضیح بده.خب  واقعا شاید قانع شدیم. من  اونقدر  با مادر شوهر راحتم که حتی  اگه  بهم بگه مثلا دختر  خالت یا خواهرت در  مهمونی  تولد فلانی کادویی آورد که مامان جون خجالت کشید!!! باور  کنین خودم رو نمیکشم..یه جورایی زیاد هم ناراحت نمیشم ..این اتفاق  در  واقعیت افتاد و  مهمون مورد نظر(از بستگان من) به اصرار زیاد  مامان جون  حاضر شد بیاد چون خیلی  باهاش  خوش  میگذره و  مامان جون واقعا دوستش 

 د اره و  طرف واقعا امکان تهیه یه کادوی  مناسب  رو نداشت و  راستش  برای تولد بچه صاحبخونه یه ماشین  آورد که همون جا نصفش  از  هم پاشید.خب  وقتی  فکر  میکنم میبینم اگه من هم با اجازه صاحبخونه  کسی رو به اصرار  تو مهمونی  اشون دعوت کنم و طرف  هم بیاد و  یه کادوی  اونجوری بیاره شاید من هم خجالت بکشم!! این که بگم قیمت کادو و قیافه اش  مهم نیست و  محبت پشتش  مهمه اینجا یه ذره اغراقه و دروغ میشه اگه بگم اصلا وجه ظاهریش  برام مهم نیست.چه میدونم  خب  به سر و وضعشون نیمخورد  اون کادو رو بیارن و  از طرفی  مامان جون هم کلی  قبلش  از  اینا تعریف  کرده بود و  تو ذوقش خورده بود انگار.به نظرم این حس  فقط  توی  آدم های تجملی و  ..نیست توی  آدم های  معمولی  هم ممکنه باشه .برای  من خیلی  مهمه که مامان جون انگار  داره  با دخترش  حرف  میزنه و بین من و  اون  حرف  فامیل ما و فامیل شما هیچ وقت مطرح نیست..ما فقط  در  مورد  مسائل با هم حرف  میزنیم. و  وقتی  از  هم دلگیر  میشیم با جانم عمرم به هم میگیم.خب  آدم باید  منصفانه فک کنه و خودش رو جای طرف  بذاره من  در  دفاع از  فرد مورد نظر  گفتم ببینید  مامان جون تولد ک دست خالی  نمیشه و  خیلی بدتره.بنده خدا هم اون شب  به اندازه کافی  پول نداشته و  خواسته دست خالی  نیاد .به هر  حال زندگی  همه بالا پایین داره و  خجالت نداره خب...هر کسی  یه جوریه..قرار  نیست همه تراول بدن که... من  و شما هم ممکنه جایی  کادو ببریم که از  نظر خودمون خوب  باشه ولی  طرف  اصلا خوشش هم نیومده باشه..پیش  میاد دیگه....میدونین:  مامان جون اصلا من و خونواده ام رو  زیر سوال نبرد با این حرفش ..فقط  حسش رو گفت و من هم نشون دادم که درک میکنم منظورش رو .

در مورداین مسائل و مشابه اون ها هیچ وقت با علی  حرف  نمیزنم ...انقدر  توان دارم که خودم حلشون کنم و بیخودی  خودم رو سبک نکنم..ممکنه باهاش  درددل کنم و بگم مامان جون(هیچ وقت تا حالا نگفتم مامانت) فلان حرف رو زد و منم اونطوری  جواب دادم و رفتار کردم ولی  اینکه ازش  بخوام کاری در مورد رابطه ما انجام بده نه نشده تا حالا. علی  هم خیلی بابت این موضوع خوشحاله و خودش هم میدونه منو اگه ول کنن!!! ۲۵ ساعت  روز رو دوست دارم خونه  مامانش اینا باشم. نمونه زیاد دارم ولی  خب  همین ها کافیه تا منظورم رو بگم. اینا رو هم نمیگم که بهم آفرین بگن و مدال بدن فقط  دلم میخواست بدونین واقعا دید ما به مسائل اون ها رو تغییر میده. خب  حالا  واسه این همه  گوگولی  مگولی بودن مامان جون !!!یه ماشالله بگین و اسپند دود کنین!!! تا  با عکس  های  پسرک در پست بعدی برگردم.

نظرات 65 + ارسال نظر
محمدهادی جمعه 10 آذر 1396 ساعت 10:23

سلام.خوبید شما؟یه جوان 30ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس 09033052928.
شماره عابربانک ملی(6037997213792667 )قربانی هستم.متشکرم.الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم

roya یکشنبه 16 خرداد 1389 ساعت 13:11

salam samim jan
in postet alii bood por az dar
age mishe baz az in postha benvis

ممنونم.فعلا که ملت با لنگه کفش دنبال ما افتادن تا قران رو یادآوری کنن!!!

ملودی چهارشنبه 29 اردیبهشت 1389 ساعت 13:20

سلام عزیزم من یکبار برات پیغام گذاشتم در مورد لاغری بهت میگم حتما از داروهای خوب و بدون عارضه استفاده کن که هم چربی سوز باشه هم از غذا متنفرت کنه من با این روش بعد از زایمانم مانکن شدم

پریزاد سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 12:37 http://zehneziba16.blogfa.com

خدا شما دوتا عروس ومادرشوهر رو برای هم نگه داره

فرناز شنبه 18 اردیبهشت 1389 ساعت 15:15

سلام.خوبی؟این آپتم مثل بقیه ی آپهات قشنگ بود.مطالب جالبی داری.درسته وب من به قشنگی مال تو نیست اما اگه تشریف بیاری خیلی خیلی خوشحال میشم.تازه تو قسمت هیت هیتک هم مطلب جدید گذاشتم تو اون قسمت هم حتما نظر بده.ممنون خدانگهدار
www.jooje-talayi.blogfa.com

____________$$$$$$$$$$
____________$$$$$$$$$$$
_____________$$$$$$$$$
_____$$$$$$_____$$$$$$$$$$
____$$$$$$$$__$$$$$$_____$$$
___$$$$$$$$$$$$$$$$_________$
___$$$$$$$$$$$$$$$$______$__$
___$$$$$$$$$$$$$$$$_____$$$_$
___$$$$$$$$$$$__________$$$_$_____$$
____$$$$$$$$$____________$$_$$$$_$$$$
______$$$__$$__$$$______________$$$$
___________$$____$_______________$
____________$$____$______________$
_____________$$___$$$__________$$
_______________$$$_$$$$$$_$$$$$
________اپم_______$$____$$_$$$$$
_________اپم_____$$$$$___$$$$$$$$$$
_______اپم_______$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_______________$$_$$$$$$$$$$$$$$__$$
_______________$$__$$$$$$$$$$$___$_$
______________$$$__$___$$$______$$$$
______________$$$_$__________$$_$$$$
______________$$$$$_________$$$$_$_$
_______________$$$$__________$$$__$$
_____$$$$_________$________________$
___$$$___$$______$$$_____________$$
__$___$$__$$_____$__$$$_____$$__$$
_$$____$___$_______$$$$$$$$$$$$$
_$$_____$___$_____$$$$$_$$___$$$
_$$_____$___$___$$$$____$____$$
__$_____$$__$$$$$$$____$$_$$$$$
__$$_____$___$_$$_____$__$__$$$$$$$$$$$$
___$_____$$__$_$_____$_$$$__$$__$______$$$
____$$_________$___$$_$___$$__$$_________$
_____$$_$$$$___$__$$__$__________________$
______$$____$__$$$____$__________________$
_______$____$__$_______$$______________$$
_______$$$$_$$$_________$$$$$$$__$$$$$$

منتظرماااااااااااااااااااا یادت نرههههههههههه

معصومه شنبه 18 اردیبهشت 1389 ساعت 14:56

صمیم جان کاملا درست میگی ولی واقعا هستند مادرشوهرهایی که دوست دارن اذیت کنن و حرص در بیارن
من خودم آدم سازگار و آرومی هستم ....ولی اصلا رغبت نمی کنم خونه مادرشوهرم برم از بس همیشه کنایه و طعنه داره...
به خدا شده بارها با مامان جان گفتن سر و ته ماجرا رو هم آوردم ولی مخصوصا ماجرای تمام شده رو جلوی همسرم عنوان میکنه
و چندین مورد دیگه که اینجا جاش نیست ...
به خدا من هم دوست دارم وقتی خونه اش میریم با خوبی و خوشی بریم و بیاییم ولی خدا شاهده هر وقت می خواهیم بریم اونجا یه دعوا داریم وقتی برمی گردیم 100 تا دعوا
.
.
الان 3 ساله عروس اون خونه هستم تا حالا نشده یه ناهار و شام درست حسابی پیش ما بذاره ... همیشه یا نون و پنیر بوده یا تخم مرغ و ماست
.
.
صمیم جونم واقعا خوش به حالت .........
صحبت سر کلمه مادر شوهر نیست . صحبت سر دوستی و مهربونیه که تا حالا ازش ندیدم ...
براش عید لباس خریدم با یه ربع سکه عیدی بردم ... میگه من که نمی پوشم چرا بیخودی پول پسرم رو هدر میدی !!
این حرفه تو رو خدا !!!

خلاصه چی بگم .......
قدر مادر شوهرت رو بدون .... ما که از قوم شوهر خیری ندیدیم

معصومه جان قرار نیست همه آدم ها مثل هم باشند..سعی کن از چیزهای بهتر زتدگیت لذت ببری. واقعا نیمدونم رد کردن هدیه چه حسی بهشون میده؟ تو تلاش کن شادی هات رو نگه داری برای خودت..بووووس

محبوب پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1389 ساعت 23:00 http://myrules.blogfa.com

این یه واقعیته که هر طور به موضوع نگاه کنی زا آب در میاد ولی بی شک اون فقط اول رابطه است که تعیین میکنه چطور باید رفتار کرد و وای به اون روزی که مادر شوهر مهربان باشه و عروس اذیت کنه و یا عروس عزیزم جونم باشه و مادر شوهر آب زیر کاه.
یه چیزی هم به ذهنم خطور کرد که بگم خیلی ها رو دیدیم که همینطور مثل تو با مادر شوهر برخورد میکنن ولی تا پیش شوهرشون میرسه غر رغ رو شروع میکنن و پسر و مادر رو از هم دور میکنن که البته به مرور زمان مشخص میشه.خوبه ادم نصف باشه چه عروس چه مادر شوهر

عسل اشیانه عشق پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1389 ساعت 17:11

ای بابا صمیم جون تو مادر شوهرت شیر اب رو باز میکنه تو زیر دوش یخ میزنی من مامان خودم!!!!!!!!!!!!! هزار بارم بهش گفتما ولی کو گوش شنوا.. عادتشه...

آرام پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1389 ساعت 15:29 http://adasak.persianblog.ir

خدا مامان جون رو برات حفظ کنه و باریک الله به تو عروس خوب.
منم خونۀ مادرشوهرم خیلی راحتم و راستش یه مواردی با اون از مادر خودمم راحت تر کنار می آم. قراره به زودی با مادرشوهر و خواهرشوهرها همسایه بشیم. من که خیلی بابت این قضیه خوشحالم. وقتی اطرافم عروس و مادرشوهرهای اینجوری رو می بینم کیف می کنم. ولی حیوونی مادر من که اصلا اهی زبون درازی و حرف و متلک نیست و خدای محبته از عروس شانس نیاورده و خیلی از این بابت براش ناراحتم. البته من برادرم رو مقصر می دونم. یونا رو ببوس.

برای تو پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1389 ساعت 12:07 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام عزیزم

افرین به تو صمیم جونم منم خیلی وقت ها شده که دلم می خواهد رد این مورد حرف برنم می دونی به نظر منم برداشت ار حرق دیگران خیلی مهم می دونی خانم شاید یکی یک حرف رو برنه اما دو نفر یکی مثبت برداشت کنه یکی منفی و واقعا خوش به حال انکه مثبت اینجوری حتی به سلامتی خودش هم کمک کرده چونکه ما نخواسته با اقکار منقی زندگی خودمون رو هم نابود می کنیم

می دونی من بک همکار دارم که میشه یعنی واقعا اعتقادداره که همه مادر شوهرها بدجنسن و هرگز نمی تونند که خوب باشن اینم بک مدلش دیگه

هییییییییچ ! پنج‌شنبه 16 اردیبهشت 1389 ساعت 04:25

۱ ماه پیش به این خاطر وارد وبلاگت شدم که اسم اون رو دیدم و حس کردم در عاشق بودنم با همسرم باهات نقطه مشترکی دارم . نوشته هات رو دوست داشتم و میخوندم و چونکه از شوهرم دور بودم حسابی هوایی میشدم و سعی میکردم خط مش فکریت رو بیاد بسپارم و پیش شوهرم اونو بکار ببرم... من خوشبخت بودم و همه به این همه خوشبختی که ما داشتیم غبطه میخوردن...
.
.
ولی هزار افسوس که در اوج عشق دو طرفه ای که داشتیم و وابستگی نا گسستنی که بینمون بوجود اومده بود خیلی ناگهانی خبری بهم رسید که دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد! این خبر همسرمو از من گرفت و من که بی صبرانه مشتاق برگشتنش بودم بعد از شنیدن خبر دیگه اون رو ندیدم.... و نتیجه این شد که حالا بعد از کمتر از ۱ ماه در حالیکه هردو در یک شهر هستیم و میتونیم با هم باشیم از هم دوریم!.. و حالا بعد از ۱ سال و نیم باهم بودن در دوران عقد..و بعد از اون همه خوشبختی و عشق .. من مجبورم که در کمال ناباوری از اون طلاق بگیرم...!

اون خبر هیچی نبود جز اینکه اون اعتیاد داشته و من بی خبر بودم !!
جالبه که بدونی عامل اعتیادش هم تربیت غلط خانوادش و ظلمهاییه که از بچگی بهش کردن! همون پدر شوهر و مادر شوهری که منو میپرستیدن! همونایی که شاید رفتاری حتی نرم تر از رفتار تو باهاشون داشتم! انقدر بهش ستم کرده بودن و عقده های روانی درش بوجود اورده بودن .. و انقدر تبعیض بین اون و برادرش قایل شده بودن که اون به بن بست رسید...تیر آخر رو هم بعد از عقد ما زدند و برخلاف وعده و وعیدهایی که داده بودند یکمرتبه پشتش رو خالی کردن و اونو رها کردن در مشکلات زندگی...


و این میان منم که نمیدونم چطور تونسته بودم به یک ادم معتاد عشق بورزم؟ و اون چطور تونست دم از صداقت بزنه ولی موضوع به این مهمی رو از من پنهان کنه؟ .. و اینکه حالا که این موضوع رو فهمیدم چرا ازش متنفر نمیشم؟؟ چرا هنوز عاشقشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و چرا بعد از ۱ ماه هنوز باورم نشده که اونی که زندگیش نابود شده و عشقش داره از دست میره منم؟ درست مثل داستانهای مجله ها و مثل سریالها که هیچوقت فکرشو هم نمیکنیم قراره روزی خودمون هم مثل اونها بشینیم و از زندگی و عشق نافرجاممون توی نظرخواهی یک وبلاگ بنویسیم!
همون داستانهایی که خیال میکنیم فقط برای خانواده هایی با فرهنگ متوسط یا پایین پیش میاد و نه برای همچون مایی با این همه دک و پز ...
ساعت نزدیک ۴ صبحه و من مثل هرشب دیوانه وار چند ساعتی هست که تو نت پرسه میزنم تا شاید کمی از غمی که همه وجودمو گرفته فرار کنم ...

حالا که اینجا اومدم عاجزانه ازت میخوام که برام توی حرم امام رضا (ع) دعا کنی و ازش بخوای که کمکم کنه .. کمک کنه به همونی که همین ۲۰ روز پیش مثل خود تو عاشق همسرش بود.. دعا کن خدا منو تنها نذاره...دعا کن خدا عشقو از من نگیره .. دعا کن اصلا همه اینا خواب باشه ؟ پیش خدا که کاری نداره مگه نه؟ ... دعا کن ... دعا ...... :(

یعنی هیچ راهی نیست برای کمک کردن بهش؟ خودش نمیخواد کنار بذاره؟ نوع اعتیادش چی هست؟ نمیشه بهش فرصت داد و اولتیماتوم که اگر تا فلان وقت تونستی که میتونی برگردی وگرنه ...میدونم زندگی با کسی که یک بار آلوده شده کار راحتی نیست ولی شاید عشق بتونه کمکش کنه...کمکش کنه که خودش رو پیدا کنه...بهت حق میدم ناراحت باشی..و امیدی به شروع این زندگی نداشته باشی ولی ببین مشاوری چیز ی هست که بتونه کمکت کنه حداقل ایندق ر خودت رو نخوری..
ناراحت هستم برات..خیلی.

تسنیم چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389 ساعت 19:34 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام صمیم جان.
من هم یکی از صد خواننده خاموش وبلاگت بوده ام و چند ماهی ست که میام این طرفا.همیشه تو دلم نوشتن و طرز فکرت رو تحسین میکنم.و از خیلی تجربه هات درسهای بزرگی رو گرفتم.بخصوص نوشته های پارسالت موقع تولد یونا برام بی نهایت درس و تجربه بود.من تقریبا ۳ساله ازدواج کردم و بچه هم فعلا ندارم.میدونم با وجود کار بیرون و بچه نمیرسی به وبلاگهای بقیه زیاد سز بزنی ولی اگه دوست داشتی ادرس وبم هست.خوشحال میشم با هم دوست باشیم.امیدوارم همیشه همینقدر قوی . خوش فکر باشی عزیزم.

ممنونم.

ساتین چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389 ساعت 13:21

گلللللللللللللل گفتی صمیم جانننننننننننننننن

بلوطی سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1389 ساعت 11:24 http://number13.blogfa.com

مرسی صمیم جون بابت تقسیم این حرفا با ما
من که شخصا اینجا فقط یاد میگیرم...مرسی مرسی مرسی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1389 ساعت 09:36

ببین-این چیز ها مهم نیست که بخوای روش وقت بذاری یا بهش فکر کنی.

زهرا دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 22:03

سلام مرسی از پست های جالبت برام دعا کن اگه رفتی حرم امام رضا دارم طلاق میگیرم دعا کن خدا کمکم کنه

متاسفم...
انشالله هر چی صلاحته پیش بیاد.

ای ول دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 12:05

وا !!! امروز که دو شنبه اس . من آینده نگر شدم؟

دختر آریایی یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 23:49 http://dokhtare-ariyayi.blogfa.com

کجایی تو خانوم؟
دلم داره قیلی ویلی میره واسه دیدن یونا...

سحر یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 22:59

صمیم جون منم تا تا حدی مثل تو هستم یعنی به همه خوشبینم ولی این ۲ تا مشکل برام ایجاد کرده:!.شوهرم فکر میکنه خانواده اش خیلی خوب بوده اند ولی خانواده منم سر شار از بدی هستند و همیشه ترجیح میده با خانواده خودش باشه و نمیتونه حس منو در رابطه با خانواده خودم درک کنه
۲.این رفتارهای من و همسرم روی فرزندم هم تاثیر گذاشته و اون هم خانواده پدرش را ترجیح میده به خانواده من و من حس خیلی بدی دارم حس میکنم خیلی تنها و غریبم.اگه تو بودی چکار میکردی؟بعضی مواقع به خودم میگم اگه من یه ذره مثه بقیه عروسها بودم شاید شوهرم درک میکرد که من بیشتر دوست دارم با خانواده خودم باشم.(دوستت دارم پست قشنگی بود.)

در مورد رفتارهای خونواده اون که دوست نداریشون خیلی معمولی و نه انتقادی باهاش حرف بزن و بگو چون شناخت اون بیشتره به نظرش تو چطوری میتونی مساله رو حل کنی و ضمنا بهش یادآوری کن که خوب بودن اون ها به رفتار خوب شما هم بستگی داره ..در مورد خونواده خودت هم خیلی متعصب نباش و اگه یه وقتایی یه کارایی میکنن که ناراحت میشه شوهرت باهاش صحبت کن و اگه دلیلی محکمی داری که اشتباه میکنه خیلی دوستانه بهش بگو.
میدونم حس خوبی نیست اینی که گفتی.. انشالله روبراه بشه اوضاع.

مهدیه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 15:55 http://mbasirirad.persianblog.ir/

سلام عزیزم
من مهدیه هستم و ۸ ماه که عروسی کردم و چند روزه که وبلاگ درست کردم البته این اولین بارم نیست که اینکارو می کنم ولی این اولین وبلاگیه که تو دوران متاهلیم ایجاد کردم
تو نظرم بود که تو وبلاگم یه چیزایی مثل حرفهای تو بگم و برام خیلی جالبه که نوشته هاتو در مورد مادرشوهر خوندم
دوست دارم پستهای قبلیتم بخونم
فعلاْ فقط خواستم بهت سلام کنم عزیزم
چقدر حرفهات آشناست

ممنونم.تبریک بابت وبلاگ جدید و زندگی مشترک.

sima یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 08:05

salam man sima hastam engar shoma ham rejim gerefte va vazn kam kardin mishe mano ham rahnamee konid man 25 salame va vaznam 85 kilo baz sar mizanam be inja az eradatun khosham omad

کلبه یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 01:46

سلام صمیم جان.بهتری؟
به منم سر بزن.وبلاگم تازه اس.لینکت کنم؟

soha شنبه 11 اردیبهشت 1389 ساعت 20:59

goodnight
you haven't checked your e-mail yet, have you? would you please do that. thanks
soha

امروز چک میکنم عزیزم...۱۵ اردیبهشته امروز.

گود نایت رو به جای سلام فک کنم نمیشه استفاده کرد.مفهوم خداحافظی داره( میخواستم بگم خارجکی بلدم منم حرف بزنم!!!)

hana joon شنبه 11 اردیبهشت 1389 ساعت 17:32

سلام صمیم خانم گل.
خیلی از نوشته هات خوشم میاد.
حنانه هستم 21 سالمه
من و نامزدم سعید که تصمیم به ازدواج با هم رو داریم همسن هستیم و خیلی هم همدیگه رو دوست داریم و تفاهممون زیاده اما مدتی بود که من از این همسن بودن خیلی رنج میبردم احساس میکردم که حتما باید مرد از زن بزرگتر باشه،(و از اونجایی که هر وقت مطلبی ذهنمو درگیر می کنه میرم سراغ اینترنت!)اومدم تو گوگل سرچ کردم و اتفاقی به وبلاگ تو رسیدم خیلی برام جالب بود که شرایط سنی تو و شوهرت مثل من و نامزدمه، تمام آرشیو مطالبت از سال 86 تا حالا رو، به مدت یک ماهه که دارم میخونم. وای اگه بدونی چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم اصلا سن و سال شرط خوشبختی نیست و مهم اینه که دو نفر بتونن همدیگه رو درک کنن (البته اینا رو نامزدم همیشه بهم میگفت ولی من دنبال یه تجربه واقعی بودم نه فقط حرف)، دیگه اون احساس بد رو نسبت به سن خودمون ندارم و دوباره روحیه م مثل قبلا شده و این احساس رضایت رو مدیون نوشته هات هستم که این حس خوب رو به من منتقل کرد.(راستش صمیم جان تو این مدت که داشتم نوشته هات رو میخوندم یه جورایی مثل یک گنجشک کوچولو یه گوشه ی خونتون اومده بودم و داشتم زندگیتونو نگاه می کردم، وقتایی که می خندیدین، می خندیدم و وقتایی که دلتون گرفته بود گریه م می گرفت،و یه وقتایی هم که در حال رد و بدل کردن احساسات بودین، احساساتی می شدم که اون موقع دیگه زنگ می زدم به نامزدم!) (نکنه حالا اگه گنجشکی دور و بر خونتون دیدی فکر کنی منم! پرتش کنی بیرون!!!!) میخوام بگم که نوشته هات باعث می شن که آدم خودشو خیلی نزدیک احساس کنه، یه جورایی احساس کنه که داره باهاتون زندگی میکنه( بعضی حرفات حرف دل خودم بود، از تجربه های زندگیت استفاده کردم و گاهی که ناراحت بودم با داستان های شیرین و خنده دارت، خنده رو لبام اومد.
در مورد پست این ماهت باید بگم که آفرین به این مادر شوهر و عروس گل!!! من واقعا موافقم که: این دیدگاه ما آدم ها و رفتارمون با دیگران هستش که تعیین می کنه طرف مقابلمون چه جوری باشه و در این مورد هم تجربه دارم و مسائل اینجوری رو خیلی اطرافم مشاهده می کنم که مثلا کافیه ما دیدمون یا رفتارمون رو عوض کنیم بعد متوجه میشیم که طرف مقابلمون اصلا منظوری نداشته، خیلی از مشکلات و دلخوری ها به خاطر نگاه غلط خودمون بوده.
همیشه خوشبخت و پر انرژی و شاد و موفق باشید.

ممنونم حنانه جون. من از علی حدود سه ماه بزرگترم و بعدها به این نتیجه رسیدم وقتی پسری بلوغ اجتماعی و عقلیش کامل هست سن و سال اهمیت چندانی نداره. البته مردم هم گاهی وقت ها حق دارن نگران باشن چون دختر توی سن و سالی که هت خیلی وقت ها از پسره عاقلانه تر فکر میکنه ولی خدا رو شکر برای ما هیچ مشکلی نیست و اتفاقا کلی خاطرات مشترک از دوران مدرسه و کنکور و .. داریم چون همسن بودیم و اتفاقات زمانی برای دوتاییمون شبیه هم بود.
خوشحالم که نظرت عوض شد در مورد سن و تبریک میگم بابت اینهمه شناخت و تفاهمی که با هم دارین.
قربونت بشم.

شیما شنبه 11 اردیبهشت 1389 ساعت 17:01 http://manotanhaee.blogfa.com

سلام
زبون شیرینی دارین تو نوشتن ...
از اسم پسرتون بی نهایت خوشم اومد و رفتم تو ارشیو وبتون تا ببینم میتونم معنی اسم فرشته کوچولوتونو پیدا کنم که پست تولدشو دیدم ... دیدم روز تولد من به دنیا اومده این فرشته ... خدا براتون نگهش داره ...

ممنونم.

مریم شنبه 11 اردیبهشت 1389 ساعت 11:22 http://twoma.blogfa.com/

صمیم جون من خیلی با نوشته هات حال می کنم و از شون درس می گیرم تو ذهنم ازت یه فرشته کمی تپل با لبخندی مهربان که دست پختی عالی و زبانی مهربان داره ساختم
خوش به حال مادر شوهرت با همچین عروس با شعوری

لطف داری شما.مرسی.

حنا دختری در مزرعه شنبه 11 اردیبهشت 1389 ساعت 02:21

سلام صمیم جون همیشه قاطع و مهربون،
واقعا نوشته آموزنده و عالی ای بود. این کارت خیلی ارزشمنده. یه سؤال واسه من پیش اومده. دوست دارم بدونم که تو از اول اینطوری به زندگی نگاه می کردی یا در اثر تجربه و تمرین همچین دیدی به زندگی و وقایع اطرافت بدست آوردی. البته در هر دو صورت قابل تحسینه ولی خوب واسه من جای سؤال شده.
یه مورد دیگه هم دوست دارم بدونم. یه کمی هم از صمیم در محل کار برامون بگو هر وقت که وقت داشتی. خیلی شخصیت محل کارت هم باید جالب و دوست داشتنی باشه. فکر می کنم دوستان زیادی باشن که دوست داشته باشن و کنجکاو باشن که اینو بدونن. با اینکه صمیم هستی ولی حس ششم من میگه سر کار خیلی با همکارات صمیمی نمی شی و شخصیت جدی ای باید داشته باشی.
مرسی

من کلا آدم منفی نیستم توی زندگی و هم ارثی خیلی خوش بین هستیم و هم واقعا یه جاهایی جلوی افکار بد ومزاحم رو گرفتم و سعی کردم نذارم روی من تاثیر داشته باشن.
در محل کار رسمی هستم و به جز همکارهای اتاقم که گاهی نیمه رسمی وگاهی راحت هستیم با هم با بقیه رسمی برخورد میکنم..دوستام همیشه میگن وقتی با من آشنا شدن اصل ااصلا فک نمیکردن من اینقدر صمیمی باشم باهاشون یه روز ...!!! خدا به دور خواهر!!

سها جمعه 10 اردیبهشت 1389 ساعت 16:48

عصر بخیر. میشه ایمیلت رو چک کنی؟
مرسی

shany جمعه 10 اردیبهشت 1389 ساعت 02:56

خوشبحالت، اگه جریان برعکس بود چی؟؟؟ اگه شوهرت با خونوادیه تو مشکل داشت، اگه هرکاری میکردن دیدش منفی بود؟؟؟

ببین اگه واقعا حق داشته باشه و خونواده من هم منظور دارن یا اصلا از این داماد خوششون نمیاد باید پذیرفت که نمیشه و نباید نظرش رو عوض کرد و اصلا نباید طرف هیچ کدوم رو گرفت و ضمنا اجازه نداد اون یکی پشت سر اون یکی دیگه حرف بزنه.من در چنین موقعیتی سعی نمیکردم برای هر کار خونواده توجیه بیارم ولی بهش یادآوری میکردم که احترام زندگی مشترکمون رو داشته باشه و من رو قاطی رفتار خونواده نکنه لطفا!

مژگان جمعه 10 اردیبهشت 1389 ساعت 02:43 http://ninijon.persianblog.ir

اره تا حدی درست می گی امیدوارم همیشه همینطوری باهم باشید

شانا جمعه 10 اردیبهشت 1389 ساعت 00:41

چقر خوبه که انقدر مثبت نگاه میکنی به مسایل.راستی اون جند روز با برادر شوهرت چه کردی؟یه بار گفتی که یکم یه جوریه.هنوز یونا رو بغل نمیکنه؟

میدونی من بهش فرصت دادم کم کم علاقه اش رو نشون بده. اون فو.ق العاده بچه دوست هست و اگه بگم الان یونا رو یک لحظه از بغلش پایین نمیذاره دروغ نگفتم..همش میبرش گردش و براش هدیه میخره .خب میخواد نشون بده از رفتارش برگشته و من کاملا عادی و معمولی برخورد میکنم نه خیلی گرم میگیرم و نه سرد هستم باهاش...انگار هرگر اتفاقی نیفتاده بوده...

پرنده خانوم پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1389 ساعت 22:56 http://purelove.blogsky.com

اوهوم حق باتوئه
صمیم یادم میمونه این حرفات:)
مرسی دوست جون:*
---
آخ جوووووون عکس
زود باش صمصم خانوم:*

مریم پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1389 ساعت 20:44 http://golmaryam3.blogfa.com

دوست عزیز صمیم جان سلام
من همین چند لحظه پیش با وبلاگ شما آشنا شدم و از وبلاگ قدیمی شما شروع به خوندن کردم ولی به دلیل کمبود وقت نمی تونم امشب تمومش کنم. راستش من به دنبال جایی بودم که سوالم رو مطرح کنم و از دوستان کمک بگیرم که دست بر قضا به وبلاگ شما رسیدم. راستش من اگر خدا بخواد در شرف ازدواجم و مسئله ایی که منو نگران می کنه اینه که من زیاد حرفی برای گفتن ندارم فرقی هم نمی کنه خانم باشه یا آقا. توی مدت آشنایی مون هم هر وقت با هم بیرون بودیم من مدام به در و دیوار نگاه می کردم تا بهانه ایی برای صحبت پیدا کنم. البته خیلی حرف می زدم ها ولی حس می کنم حرفهای بدرد بخوری نبود. دوستی می شه کمکم کنی؟ الان باید برم ولی بعدا اگر مایل بودی بیشتر از خودم می گم دوست دارم بیشتر با دوستی مثل شما آشنا بشم.
خدا نگهدار

یعنی با یه آدم جدی هم حرف نداری بزنی؟ خوب بگو اون از خودش بگه و ضمن حرفاش تو هم در مورد خودت صحبت کن و بیشتر شنونده باش اولش. اینطوری موضوع دستت میاد...باور کردنش سخته ولی تلاش کن.

نیکی پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1389 ساعت 19:02

صمیم جون من دوست داشتم انرژی مثبت نوشته هات به افراد بیشتری برسه برای همین هم توی یه فروم تاپیکی با عنوان وبلاگ شما درست کردم.
اگه اشکال داره بگو حذفش کنم
http://www.ashpazonline.com/forum/viewtopic.php?f=24&t=9199&p=155125#p155125

برای من چیزی نمایش نداد چرا؟

نیکی پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1389 ساعت 16:00

صمیم جون من همه نوشته هات را از وبلاگ قبلی تا اینجا خوندم. یه کم طول کشید ولی خیلی عالی بود و کلی انرژی مثبت به من و زندگیم داد.
امیدوارم همیشه در کنار خانواده گلت شاد و سلامت باشی

ورود ممنوع پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1389 ساعت 07:07 http://shooikar.blogfa.com

سلام
تا حدودی باهات موافقم ولی تو با توجه به تجربیات خودت که یه مادر شوهر خوب داری میگی

آخر نوشته رو میخوندی بد نبود ها...

مهر چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 21:26 http://mehregana.persianblog.ir/

می دونی حرفات خیلی قشنگه اما اینم یادت باشه که همه مثل مادرشوهرت نمی شن که از روی سادگی حرفشون رو بزن. خیلیا با نیش و ... اینا خرف می زنن. ولی دید ادما هم نسبت به مسائل تا حدی خوب و بدش رو تعیین می کنه.
خدا مادرشوهرتم برات حفظ کنه

ممنونم عزیزم.
با آدم نیش و کنایه دار باید سرد برخورد کرد...البته راه های دیگه ای هم هست که به آدمش و موضوعش بستگی داره.

آسوده چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 19:22 http://kamalgara.blogfa.com

خدا را شکر من هم مادرشوهر و خواهر شوهرای خیلی خوبی دارم. تا اون جایی که از دستشون بربیاد بهم کمک می کنن. خوشحالم که تو هم با مادرشوهرت رابطه خوبی داری. بالاخره من هم شاید یه روزی مادرشوهر بشم و دلم نمی خواد عروسم منو از پسرم جدا کنه.

خوشحالم راضی هستی ازشون

نویسنده چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 18:58 http://www.mashur.blogfa.com

سلام.من که استفاده کردم.امیدوارم زندگیتون گرم و خوب باشه.
راستی بیا به وبلاگم و نظر بده در مورد پست هام.یادت نره

سمیرامامان سپهر چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 18:19 http://sepehrjoonam.blogfa

وا.................
توهم کشیک بکش بره حمام بعد ...

نگوو ترو خدا .

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 12:38

سلام. به نظرم شما خیلی یه طرفه موضو رو بررسی می کنین، این به مادر شوهرتون و برخوردشم خیلی بستگی داره، من یکساله که ازدواج کردم و تو این مدت رفتارهای زشت مادر شوهرم و نفوذش روی شوهرم باعث شده تا از خودم، زندگیم و بیشتر از همه از شوهرم متنفر بشم. ساده ترینش اینکه من فارسم و اونا ترک، و وقتی با همیم مدام اونا با هم ترکی صحبت می کنن، تصمیم می گیرن کجا بریم، حتی وقتی فامیلاشون دعوتمون می کنن به ترکی به پسرش می گه و من مثلا شب قبل می فهمم که فردا ناهار مهمونیم. خوب، حالا این رفتارو رو مثبت تجزیه کنید تا منم بفهمم جنبه مثبتش کجاس؟؟؟( این ساده ی ساده ترین چیزیه که تو این زندگی آزارم می ده)

عزیزم من گفتم که مادر همسر من ببخشید خرده شیشه و ..نداره و خودش هم مثبته .مسلما روی شناختی که ازش دارم کارهاش رو تعبیر میکنم. من هم شنیدم که ترک ها خیلی تعصب دارند .دست نزدیک خودم هم همین مشکلات رو داره و خیلی از رشنالیستی اونا میناله.
انشالله همسرت متوجه بشه که تو نفر اول زندگی مشترکش هستی و همه رو در جایگاه خودشون قرار بده.

خانم بزرگ چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 12:32 http://www.majera.blogsky.com

خب منم کاملا باهات موافقم ولی گاهی اوقات که می بینم مادر شوهرم نسبت به تک تک جمله های مادرشوهرای دختراش حساسه و از هر حرف کوچیکی منظور دیگه ای برداشت می کنه می گم نکنه اینا واقعا از حرفاشون منظوری دارن و من نمی فهمم.یا مثلا کاری رو اگه جاری بکنه داد و هوارشون در میاد که عجب گیری افتادیم با این عروس فلان ... ولی دختر خودشون بکنه طور ی نسیت یا حتی اگه پسرشون محبتی بکنه به خانواده همسرش با کلی نیش و متلک باهاش مواجه م یشن اما اگه دامادای خودشون همون کارو بکنن چه خوبه...می فهمی چی می گم؟تو همچین خانواده ای من گاهی حس می کنم زیادی گاگول هستم

بیطرف چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 12:29 http://taranomedeltangi.blogfa.com

سلام عزیزم خیلی خیلی اموزنده میدونی خوبه که مثال هم گفته بودی لطفا وقت برنا مه رو بیشتر کنین ممنون میشیممممم.....یه بوس کوچولوهم از طرف من برای یونای عزیز

مهسا چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 12:17 http://mahpishanoo.blogfa.com

صدها درصد موافق که هرچی پیش میاد برامون و خیلی از برداشت ها از عینکی که به چشم زدیم.
و می دونی که همه انرژی های منفی و همه ناراحتی ها در رابطه ها همه از قضاوت کردن میاد و ای کاش که یاد بگیریم که قضاوت نکنیم٬ چون هرگز نمی شه جای طرف مقابل بود.
قضاوت کردن بکگراند میاره که فضا رو تیره می کنه ...

متولد ماه مهر چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 10:55

سلام
دقیقا با این حرفت موافقم همه چیز از برداشتهای ما شروع میشه.

زهرا چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 10:50

سلام صمیم جون از دیروز با وبلاگت آشناشدم. وبلاگ قبلیت البته داشتم دنبال راههای لاغری میگشتم که دیدمش. خیلی خوب و جالب مینویسی.میخوام باهات دوست بشم اگه دوست داشته باشی

ترانه چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 09:44 http://zendegihaa.blogspot.com

مطلب عالی بود، خوبه با دید مثبت نگاه کنیم. و با خودمون بگیم اگه مادر خودم همین کار رو کرده بود، چطور فکر می کردم و چطور باهاش حرف میزدم. ممنونم از نوشته ت.
من همیشه وبلاگت رو می خونم. منتظر عکس های جدیدت هستیم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 08:45

سلام صمیم خانم در اینکه شما خوش خلق و صبور هستین شکی نیس ولی خداییش مادر شوهر خوبی دارین توی همه مواردی که گفتین دارن به شما یا خونوادتون سرویس میدن و خیلی از کسایی که مثل شما هم خوش اخلاق نیستن قرار نیس در این موارد واکنش بدی نشون بدن کارایی که میکنن براتون دقیقا مثل یه مادر مهربونه داغ هم نبینین

ممنونم.
میدوی من چند نکه رو گفتم که اتفاقا به قول شما همش اونا در حال محبت کردن بودن .در مقابلش من هم سرویس های زیادی بهشون میدم.اگه بخوام چیز نویی رو به کسی بدم اولین گزینه اونا هستن. اگر بخوام هدیه بدم همیشه عالی و خوب بوده .براشون از دست پختم که دوست دارن خیلی وقت ها درست میکنم و میبرم با هم و دور هم باشیم. ولی در کل من هم میگم خیلی های دیگه توی همین شرایط هستن ولی همه خوبیها رو با یه کلام نادید میکنن و انگ بد بودن به طرف میزنن.ممنونم از محبتی که به من دارین.

لاله چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 00:41

کاملا موافقم

سارا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 18:01 http://zibayeirani.blogfa.com/

آفرین عروسکم
یونا رو ببوس
دوستتون دارم
مراقب خودتون باشید

حدیث سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 17:16 http://amadekhori.blogfa.com/

صمیمممممممم مادر شوهرت باید تو رو طلا بگیره.تو اگه رفتارا عروس ما رو ببینی مادر و پدرشم کلی یادش میدن الان جدا زندگی میکنن.پدرش بهش گفته اگه بری زندگی کنی از ارث محرومت میکنم این م میگه موندم سر دو راهی.اسفند ماه با شوهرش دعوا کردن دختره با مادرش (ما 3سال با عروسمون حرف نمیزنیم.بچه داداشمم ما رو نمیشناسه.نمیذاشت بیاره)پا شده مادره چادر به کمر دعوا تا میخورد و فک کنی مامان منو زد.موضوع خیلی زیاده.نمیخوام جا نماز آب بکشم الان فکر کنی ما مقصر نیستیم و دارم اونا رو متهم میکنم اما واقعا روش زندگیشون غلطه.تو دعوا وسط مردم یهو بر میگرده به من که ساکت دارم فحشا آنچنانیشو با دهن باز گوش میدم میگه اگه شوهر کنی سر دو روز طلاقت میده!منم گفتم باشه هر چی تو بگی!
الانم به خاطر شکایت مامان از اون بحث امروز دقیقا امروز حکم زندون مادرو دختر اومده حالا دیه و بقیه فدا سرت.مامان به خاطر بجه خیلی دلواپسه.با اینکه باهاش حرف نمیزد اون برخورد بدی داره باز بهش زنگ زد کلی نصیحتش کرد و گفت به خاطر اون بچه برگرد میگه داری کلکک میزنیا میخوای منو سم بدی بکشی!!!!!!!
صمیم دعا کن واسه همه جوونا دعا کن که به راه راست هدایت شن..منم برم نیم ساعت دیگه امتحاااااااااااان داررررم..

کیانا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 17:15

سلام خانمی خدارو شکر که خوبی و خوشحال
دقیقا با این پستت موافقم
نه تنها مادر شوهر بلکه تمام دنیا با نگاه مثبت هیچ مشکلی نداره

المیرا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 16:47 http://www.limonaz.blogfacom/

سلام صمیم عزیزم
من جزءعروسایی هستم که باخانواده همسرم مشکل دارم.من یه پدرشوهربی تربیت دارم که همین چندروزه پیش منو خنگ خطاب کردوهمین ناراحتی باعث شد که دیگه نرم خونشون ونفرت من نسبت بهشون بیشتربشه چون مادرهمسرم اصرارداشت که شوهرش شوخی میکنه ومن نباید ناراحت بشم.به هرحال میدونم که اگراونارو هم مثل والدین خودم بدونم اوضاع فرق میکنه ولی نمیتونم.اصلا"این برخوردا برام قابل هضم نیست.نمیدونم واقعا"چیکارکنم؟چون اصلا"دلم نمیخوادبخاطراونا بین من وهمسرم ناراحتی پیش بیاد

پرهام سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 16:35 http://www.parhamname.blogfa.com

سلام . امیدوارم رفع کسالت شده باشه . بالاخره بعد از مدتها اومدین . من یکی که دلم تنگ شده بود.
اینروزا حال و احوال خوبی ندارم . یکی از اون پستای مخصوص مخصوص صمیم گونه رو بذارین هوامون عوض شه .
قول داده بودم یه چیزی رو هم واستون بگم. همینجا بگمش؟؟

منتظرم بگین.

مرمری سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 15:56 http://www.tazearoosetanha.blogfa.com

سلام صمیم خانوم
واقعا مرسی بابت این پست. خیلی تجربه در اختیارم گذاشت. خیلی خوشحالم از اینکه همچین وبلاگی پیدا کردم. سعی میکنم ارتباطمو باهات حفظ کنم و ازت چیز یاد بگیرم.
بهم سر بزنی خوشحال میشم منم داستانی دارم واسه خودم

نگاه مبهم سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 15:27

عزیزم سلام!

خوب می دونی قضیه همونه که وقتی یکی از روی بدجنسی یه کاری بکنه آدم که نمی تونه کتمان کنه اما می شه از کنارش رد شد با یه اشاره.

گلم!
من متاسفانه مشکلات و ناراحتی هایی که از طرف این مادر پیش میاد رو با همسرم درمیون می زارم.

الان متوجه شدم که چه اشتباهی بوده.

بوس. ممنون از درس خوبت.

بهار سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 13:52

سلام

اینا دقیقا همون اتفاقایی هستن که میتونن خونه و زندگی مشترکو تبدیل به جهنم کنن.چون طرف مقابل شخصیه به نام مادرشوهر!در حالیکه اگه همه همین کاری رو بکنن که شما کردی و فکر کنن که طرف مادرشوهر نیست و مادر خودشونه و طبق اون عکس العمل نشون بدن مشکلات شروع نشده حل میشه و نتیجش میشه یه آرامش شیرین و احترام متقابل...به هر حال اختلاف بین نسلها و سوءتفاهم همیشه وجود داره.کاش هممون یاد بگیرین خوشبینانه ترین و بهترین برداشت ممکنو از حرف و رفتار طرف مقابل داشته باشیم.

نمیدونم خودت میدونی با این نوشته هات چقدر داری به زوجای جوون و تازه عروسا کمک میکنی یا نه؟!

منتظر عکسا هستیم.

مهرزاد سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 13:50

بالاخره به روز کردین...
کلی منتظر بودیم...

خوش به حال علی آقا که چنین خانوم فهمیده ای داره....
تو دخترای این دوره زمونه کم میشه عروس اینجوری پیدا کرد....
از طرفی بین مادرشوهرا و عروسا اختلاف تفکر وجود داره ، چون از دو نسل مختلفن...
چی گیر ما بیاد خدا میدونه!

شیرین سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 13:07 http://life-lines.blogfa.com

خدا رو شکر بهتری صمیم جونم ..

ممنون که اینهمه راهنمایی میکنی عزیزم ..خیلی نوشته خوبی بود .
یونا رو ببوس .

معصومه سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 12:36

سلام صمیم جان
من از اون خاموشای جدیدم
میخ وام روششششششششن شم
کاش مادر شوهر منم مثل مامان جون تو بود
باور اون اوایل من شعی می کردم اینطوری در نظر بگیرم ولی اونقدر بیحرمتی به من و خانوادم کرد که واقعا از چشمم افتاد باور کن فقط تو خلوت اشک ریختم هیچ وقت هم نتونستم جوابشو بدم ( که این اصلا خوب نیست )
مادر شوهر من فوق العاده زبر و زرنگ به خیال خودش و البته بسیار ناخن خشک و شدیدا زبون باز
خیلی دوست داشتم مادرشوهر منم مامان جون بود
همسرم هم بعضی وقتا از دست کارای مادرش گریه کرده
می دونم خیلی پرحرفی کردم ولی دلم خیلیییییی ژر ازشون
یونا خان رو ببوس
همیشه سلامت و شاد باشی خیلیییییییییی ماهی به خدا

دنیا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 12:28

تو ماهیییییییییی! صمیم جون

بووووووس

قربونت.

پرچین سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 11:57 http://private-property.blogfa.com

من راجع به این موضوع خیلی نظر دارم!! من از روز اول دید خاله خواهر زاده ای به مادر شوهرم داشتم. خوب چرا دروغ بگم مسلما هیچ کس مادر آدم نمیشه اما واقعا مثل خاله هام دوستش داشتم. اما بیچاره خلقیات خاصی داره که تعمدی هم نیستن. اصولا با من مادر شوهر بازی در نمیاره اما واقعا یه رفتار های تندی داره که من دیدم با بچه هاش هم همون رفتار ها رو میکنه. تحصیل کرده است و تو اجتماع بوده و در ظاهر هم خیلی آدم متشخصیه اما من بارها شاهد بودم چنان توهین هایی به دخترش میکنه سر اینکه مثلا توی کار خونه کمک نکرده که من ندیدم پدر و مادری به بچه اشون بکنن (یه بار مهمون داشتن و برای نهار کمک نکرده بود بهش میگفت الهی ذلیل بشی، دختره احمق). خوب من از این آدم نمیتونم انتظار داشته باشم که همیشه رفتار مناسب داشته باشه و صد البته موضع عروس خانواده رو هم در برابرش ندارم اما بار ها شده همین رفتار ها رو در قبال خود من یا نسبت به خانواده ام نشون داده و واقعا ناراحت شدم. می بخشمش چون میدونم دست خودش نیست و با من به عنوان عروسش لج خاصی نداره اخلاقش اینطوریه، اما طبیعیه که دلم نخواد معاشرتم با این آدم از یه حدی بیشتر بشه. هر چه کمتر همو ببینیم حرف و حدیث و سوژه ناراحتی هم کمتر پیش میاد و مسلما من هم باهاش به راحتی اوایل نیستم و خیلی مراقب حرف زدن و رفتار کردنم هستم. اینا رو گفتم که بگم در همه موارد نمیشه یک نسخه پیچید، من خودم اوایل خیلی رفتارم متفاوت بود اما الان واقعا محتاطانه تر عمل میکنم.

موافقم. معاشرت کمتر راحتی ذهن بیشتر

نیایش سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 11:32 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

بله من هم اگرچه مادرشوهر ندارم ولی درباره بقیه همین نظر رو دارم ولی عمه های نیایش ماهند!

خدا رو شکر

شفیقه سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 10:56 http://SHAFIGHEHMOLAEE.BLOGFA.COM

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام صمیم جووووووووووون.خوبی؟خوشی؟سلامتی؟
اوووووووووووووووول شدم.من تازه واردم منو نمی شناسی این اولین نظر واسه وبلاگ شماست.خیلی وقته وبلاگتو می خونم خیلی ازش خوشم اومده .ادرسوبلاگ قبلیتم دارم همه مطالبت جذاب و عبرت انگیزه من که خیلی چیزا ازش یاد می گیرم .خیلی وقته ازت خبری نبود مرسی که اومدی.دیدت نسبت به زندگی خیلی عالیه منم تقریبا مثل شمام .بازم بهتون سر میزنم.مواظب پسر گلت باش .شاد شادشاد باشی

لطف داری عزیزم.

افشین سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1389 ساعت 10:55 http://jok200000.mihanblog.com

سلام دوست عزیزم.اول از همه ذوق و سلیقه ی زیبات رو تحسین میکنم.

[دست][دست][دست]. خیلی با وبت حال کردم.[قهقهه][قهقهه][قهقهه][قهقهه]

خیلی به دردم خورد. از کارت خوشم اومد.[نیشخند][نیشخند][نیشخند]

اسم من افشین هستش. [لبخند][لبخند]

ازت میخوام به وبلاگ من هم سر بزنی [ماچ][قلب][ماچ]

من وبلاگ تفریحی جوک و اس ام اس دارم.

این ادرسشه:http://www.Jok200000.mihanblog.com

[قلب شکسته][قلب شکسته][قلب شکسته]

میخوام باهات بیشتر اشنا بشم.اصلا بزار ادرس گروه یاهو مو بهت بدم.

http://jok200000.mihanblog.com/extrapage/g

حتما توش عضو شو.[قلب][قلب][قلب] هیچ ضرری نداره

تمایل دارم با هم تبادل لینک کنیم.منتظرم ها منو با اسم sms و جوکهای مشتی لینک کن

[گل][گل][گل][خداحافظ][خداحافظ][خداحافظ]


__??_??آپم
_??___??آپم
_??___??_________????آپم
_??___??_______??___????آپم
_??__??_______?___??___??آپم
__??__?______?__??__???__??آپم
___??__?____?__??_____??__?آپم
____??_??__??_??________??آپم

____??___??__??آپم
___?___________?آپم
__?_____________?آپم
_?_____?___?____?آپم
_?___///___@__\\__?آپم
_?___\\\______///__?آپم
___?______W____?آپم
_____??_____??آپم

_______

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد