من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

الان نه ...

نمیدونم چرا این پست پاک شده بود.من براش  پینوشت گذاشتم و بعد به جای  انتشار بردمش ذخیره اش  کردم انگار!! باور  کنین خوبم... یه نگاه به پینوشت هم بندازین.

 اصلا نمی تونم باور  کنم...حتی الان که بهش فکر  میکنم میخوام گریه کنم..خیلی  بد موقع..خیلی بی جا.. اصلا کسی نخواستش...کسی منتظرش نیست و نبود . دستم رو روی شکمم میذارم و اشک توی  چشمام حلقه میزنه. خدایا آخه این چه شوخی  بود؟ تو که میدونی  من حتی  نمیتونم  جیر جیر  التماس موش  گیر کرده تو تله این ساختمون رو تحمل  کنم ..اخه من چطور دوباره از  اول همه اون روزها رو بگذرونم..یونا چی  میشه؟ پسرک من هنوز یک سال و نیمه هم نشده ..این چی بود به من دادی؟ من ازت هدیه نخواستم که این بار .. 

اشک امانم نمیده ...شونه ها م میلرزه.علی  دستش رو روی  شونه ام میذاره و با صدایی  گرفته میگه خب  چکار  کنیم؟  کاری  جز  قبول بودنش  میتونیم انجام بدیم؟ و سعی  میکنه نشون  نده بهتش  رو ...

چشمم که به پسرک می  افته تمام وجودم داد میزنه نمی خوام..نیمخوام..الان نمیخوام.من برای  پسرکم برنامه ها داشتم..من برای  این روزهام تازه داشتم برای  خودم ..برای  برگردوندن خودم به روزهای  قبلیم و  حس های  خوبم برنامه میذاشتم..وای  اون هم وسط  رژیم؟  یعنی  اون هم تعطیل میشه؟  کلاس  رقصم ..کلاس  عزیزم که  تازه شروع کردم...اصلا چیزی  از  من میمونه دیگه؟ چجوری  زندگی رو راست و ریست کنم..به کدوم کارهام برسم؟ شب ها تا کی بیدار  بمونم؟ چطوری  برگردم سر کار؟ کجا بذارمشون؟ پیش کی؟

 

دوستم میاد کنارم میشینه و به من میگه من ماه پیش  دو تا قرص  خوردم و تموم... پسرش  الان 6 ساله است و  بعد انگشت سبابه اش رو خم میکنه و میگه اینقدری بود...همین طوری  بود...سفید بود...مثل میگو..حالم به هم میخوره  و به طرف  دستشویی  میرم.  بی بی  چک رو میبینم و برای  بار دوم  به امید معجزه ای  دوباره امتحان میکنم..باز  هم دو خط  قرمز لعنتی  ...باز  هم دو خط روی  همه زندگی  و  خوشبختی  من... روی  امیدهای  من..  دو خط  پر رنگ روی  تمام روزهای  خوب  منتظر من. 

دستم رو روی شکمم میذارم و حرکتی رو زیر دستم حس  میکنم..یک نبض  تپنده کوچک..یکچرخش  سریع و فارغ از  چرخش  سقف دور سر  من... 

چشم ها م رو که باز  میکنم میبینم دستم هنوز روی  شکمم هست...اتاق  نیمه روشنه و نور  کمی روی  پنجره تابیده. بغض  میکنم و بر میگردم و دستم به بازوی  علی  میخوره. چشمام رو میبندم و  اشک از  کنار  چشمم میریزه پایین. دلم داره میترکه..و تازه میبینم انگار یه چیزی  فرق  کرده. انگار  یه اتفاق  داره می افته..چشمام رو میبندم و دوباره باز  میکنم و میبینم برگشتم به یک روز قبل...به یک خانواده سه نفره ..من ..علی و پسرک ..و دیگر  هیچ.  

 

دیشب  موقع خواب به علی  که این روزها تمام ذهنش درگیر  کارهاش  هست و حل مسائلی که اخیرا وقتش رو خیلی  گرفته  ، داشتم میگفتم خیلی  چیزها حکمت خداست.بعد ها میفهمیم چه خوب که اینطور  شد ..چه خوب  که اونی که من میخواستم نشد..خدا صلاح آدم هارو بهتر  میدونه عزیزم..و بهش  گفتم به پسرک نگاه کن..اگر  من اون روز به عقلم گوش  میکردم و  دلم رو نادیده میگرفتم ..اگر برای  ما مسافرت پیش  نمی اومد..اگر   سخت مریض  نمی شدم..و خیلی  اگرهای  دیگه امرز  ما این همه عشق رو کنار  خودمون اینطوری معصوم و با نفس  های  گرم نداشتیم...فقط  کافی  بود یکی از  این چیدنی  ها سر جای  خودش نباشه ..دیدی بهتر  از  اونی  که فکر  میکردیم  رو بهمون داد؟..و دلداریش  می دادم و  خواب  چشم هامون رو برد با خودش ... و کابوسی که همه شب  من رو خراب  کرد.کابوسی که انقدر پر رنگ بود و واقعی که تا یکی دو ساعت دلهره اش و طعم بدمزه اش رو توی  ذهنم هنوز داشتم. من آمادگی  ندارم دوباره از  اول شروع کنم ..من اشتیاق  ندارم ..من منتظر  بزرگ شدن پسرکم هستم و نیمخوام به عقب برگردم با همه خوبی ها و خاطرات زیبایی که از  ماه های  گذشته دارم نیمخوام برای  کسی  دیگه تکراش  کنم....   صبح وقتی  چشمم به بی  بی  چک فتاد با دست های  لرزون و دلهره امتحانش  کردم..ثانیه هایی که خط  اول قرمز شد و من چشم هام  رو از  روش  بر  نمی داشتم و نفسم رو حبس  کرده بودم می  گذشت و من دست هام میلرزید...و هیچ خطی دوباه قرمز نشد..و هیچ خطی   همه  تصمیم های  این روزهای  من رو با خودش  نبرد. کابوس  تموم شده بود.خاطره اش  رو مثل پرده ای  ضخیم از  روی  پنجره  دلم میزنم کنار  تا آفتاب رو ببینم..تا نور بیاد ..تا  محو شن همه اشک های  دیشب و  دلهره های  امروز ...  

خدایا لطفا..لطفا فقط به او نهایی بچه بده که دلشون میخواد...که آمادگیش رو دارن ..که منتظرن و  توانش رو هم در خودشون میبینن.و به اندازه ای بده که توان  نگهداریش رو داشته باشن.. 

خدایا یادت بمونه فعلا نه....باشه؟ 

 

بعدا نوشت :  

 بابا به جان خودم این یک خواب بود.اینقدر  هم نگین مگه تو مواظب  نیستی  و اینا...هر آدم عاقلی!! مسلما مراقب  اوضاع هست که غافلگیر  نشه. راستش این روزها یک مشغله کاری برای  ما دونفر  پیش  اومده و حسابی  ذهنمون گرفتار شده و بروز این استرس  توی خواب به صورت یک بارداری  ناخواسته(سمبلی ازشرایط  تحمیل شده در  دنیای واقعی) بوده. من معتقدم ذهن ما بطور  ناخوداگاه تنش و استرسش رو میخواد بیرون بریزه و اینطوری  میشه که شب  میخوابید و صبح بیدار میشید و یادتون میاد چه کابوس بدی دیدید.ببخشید اگر  نگران شدید ولی  من هم دلم میخواست با نوشتنش کلا از ذهنم بیرونش  کنم.

ریکاوری شکم!

نمیدونم ما خانوادگی اینطوری خوش شانس هستیم یا تاثیر دعاهای شما بود..البته که  دومی  موثر بوده وگرنه  مگه می شد اینهمه  به ما طی این یک روز  خوش  بگذره!! اولش  از  اینجا شروع شد که من قبل از ظهر زنگ زدم به گوشی  صبا و گفتم الان یکی جواب میده و احتمالا شوهرشه و میگه هنوز از  اتاق عمل بیرون نیومده..بعد دیدم یک صدایی در حد  خفگی  داره میگه ال..و..و...ص م ی..م..من کجا..م؟...حالم بده!! الو... و تق  تماس  قطع شد!! منو میگی! گفتم بیا! حتما دختره وسط  عمل بهوش اومده و دارن میبرن و میدوزن و  بخیه میزنن و  اونم داره التماس  میکنه و  دکترها هم بهش  محل نمیدن و زنده زنده دارن میکشنش! نیمدونین چطوری مرخصی  رفتم و سر راه هم به شوهرش  زنگ زدم که چرا این دختره تنهاست و تو کجایی و اینا که معلوم شد هنوز  نذاشتن همراهی بره تو اتاق. بعد که رسیدم و دم در یک نگهبان گنده دیدم سریع کمی  رژ لب صورتی ام رو زدم و مقنعه سر کارم رو با روسری  قرمزم! عوض کردم و با لبخند شیرینی  رفتم طرف  آقای  بپا!! نصف هیکلم از لای در رد شده بود و داشتم بقیه اش رو هم رد میکردم که یک صدای کلفت گفت جنابعالی!!؟ یک لحظه گفتم بذار اسم دکتر صبا روببرم و بگم مگه نمیبینی  عمل دارم مریضم  داره از دست میره!!؟ بعد دیدم خیلی  تابلو میشه برگشتم و با تمام توانم  به شیرینی!! خنده ای کردم و گفتم خب دارم میرم بالا دیگه!! با چشم هایی  در حد بلد الملک نگام کرد و گفت مریض  کیه؟( پدر سوخته اش رو توی  دلش  گفت ها!!) منم اسم و شماره اتاق رو گفتم و روی  خصوصی  بودن اتاق  همچین تاکید کردم که خنده اش  گرفت!!  وگفت الان همراهی  باهاشه و فقط  یک نفر میتونه بره. منم زود گفتم خب  منم منظورم این بود که  شما تماس  بگیرید بگید  اون بیاد  پایین من برم بالا  و دوباره با شیرینی  تمام خندیدم!! آخه شماها که نمی دونید من چقدر شیرین میخندم!! اونقدر  شیرین که تونستم با همین  خنده هام  شوهر پیدا کنم ولی خب  مثل اینکه هفت سال تاثیر خودش رو گذاشته و یارو نگهبانه به من گفت لطف  کنم با همراه شخصیم زنگ بزنم و بعد برم بالا!! من هم  اصلا ضایع شدن در  این ابعاد رو به روی  خودم نیاوردم و با همون لبخنده که عرض کردم  بهتون ، زنگ زدم و بعد رفتم داخل. در  اتاق رو که باز کردم دیدم پشت به در و ریک طرفی  خوابیده. گفتم یا ابا الفضل! الان که بخیهه ا میان تو حلقش که. میبینم سرش رو از زیر پتو در اورده میگه سردمه!! حالا نه سلام میکنه نه از یومنا میپرسه و نه میگه خسته نباشی!!! ادب هم خوب  چیزیه که این دختره کلا باهش قهر کرده . بعد من رفتم دنبال پتو و خانم برادرم  هم بیرون منتظر ایستاده بود. توی  راه که میرفتم براش  پتوی اضافی جور کنم دیدم اتاق بغلی  نی نی  دارن و منم رفتم داخل و از  اسم و رسم و وزن و اینای  بچه پرسیدم و سلانه سلانه برگشتم پیش مریض  خودمون! صبا میگه خوب  نشد  نگفتم دارم خفه میشم وگرنه حتما برای  چهلم خودت رو میرسوندی..فک کنم از سرما کلا نصف بدنش  فلج شده بود تا اون موقع! بعد رفتم یه خوش و بشی با سرپرستاری و اینا کردم و دیدم پسرک رو اوردن خاله اش رو ببینه. آها اینم بگم که خوشبختانه عمل نه بریدنی بوده نه دوختنی! به قول  دختر  خالم...بوده . حالا وسط  این هیر وویر  خانم نیاز به دستشویی دارن و من هم گیر دادم اول آرایشم رو درست درمون کنم بعد میبرمت بیرون جیش  کنی!!  خانم داداشم ادای  این @@@@ رو در  میاورد و با لهجه مخصوصشون به صبا میگفت الهی بمیرم برات..ماد ر نداری؟  یتیمی؟  خواهرت ستم میکنه بهت؟  آخ الهی  برادر  بمیره برات!! و  دو تایی  از  خنده روی  تخت مریض  افتادیم اونم دقیقا  روی  محل عمل!!  صبا با چنگ و دندون سعی کرد  ما رو از  تخت بندازه پایین که متاسفانه نتونست و با وارد شدن ناگهانی  یک پرستار با چشم های  گشاد ،  کمی  تغییر موضع دادیم و  مرتب  کنار  تختش  واستادیم .حالا  خانم  اصرار  داره که من گشنمه و باید بهم نهار بدین بخورم..هر چی  میگم خره! تو خودت مثلا  نرسی و میدونی  تا سه ساعت بعد ش نباید  چیزی  کوفت کنی  حالیش نیست و این شوهر بیچاره اش  قاشق  قاشق  پلو با خورشت کدو!!!! میذاشت دهن این و  صبا هم ناز  می کرد و میگفت چقدر کدوش  بوی  صمیم رو میده!! اه اه  نمیخوام دیگه!! یعنی فقط  کافی بود اینها ببینند ما داریم به مریض  کارد خورده!!  نهار  میدیم. خلاصه یک آن شوهر صبا یک واویلا!! گفت و  من دیدم یک چیزی  کف دستشه اندازه قلوه گوساله!! بعله یک سنگ گنده داخل غذای بیمارستان  بود. حالا من  که عشق  این کارها رو دارم دویدم جلو تا برم اتاق رییس بیمارستان و ازش  توضیح بخوام! که  یادم افتاد اگر بگن سنگ تو چی بوده و بگیم توی  غذای  مریض! هممون رو اعدام میکنند که شمما غلط  کردین به مریض  ما غذا دادین و  پای  خودمون گیر یک پرونده پزشکی فوت به دلیل کاررد خوردگی  خیک  بیمار!! خواهد شد. خلاصه سنگه رو برداشتم و گفتم من میگم توی  غذای  همراهی بیمار بوده. بعد موقع بیرون رفتن دیدم یک جا نوشته دفتر بررسی شکایات و انتقادات.یک اقاهه  خوشگل و  تو دل برو !!با کت و شلوارشیک  و سر  پایین نشسته. من رفتم داخل و دیدم خیلی  مودب  بلند شد و  اومد دستم رو گرفت و برد  پشت میز  خودش  منو نشوند و  خودشم روی  زمین نشست و  همین طور  میخ به من زل زد!!و اشک توی  چشماش  جمع شد. البته   این آخری  ها  رو  تو خیالم دیدم !! رفتم جلو و گفتم یک نمونه برای  بخش  زمین شناسی   بیمارستان آوردم..با تعجب  نگام کرد و وقتی  گفتم قلوه سنگ توی  غذا بوده دهنش  باز موند و  پا شد  ایستاد تا من نمونه رو بهش  نشون بدم. من هم از  لای  دستمال کاغذی  یک قاشق  در اوردم که یک سنگ اندازه سنگ های  یک قل دو قل وسطش بود ..آقاه هیییییییییییییینی  کرد و  سریع به من یک فرم داد و خودشم با چسب  سنگه رو ضمیمه  پرونده  آشپر بدبخت و پیمانکار  بی لیاقت کرد! کلی  هم ازم تشکر کرد که به ارتقای  سطح کیفی  خدمات این بیمارستان کمک کردم و برام آرزوی  طول عمر با سلامتی  کامل کرد و گفت کاش  همه به جای   غر زدن اقدام درست رو مثل شما انجام بدن و  متاسف شد که بقیه از  کنار  این چیزها راحت رد میشن.....کم مونده بود  برم بغلش  کنم و بگم حالا تو خودتو ناراحت نکن و   اصلا میخوای بدم مریضمو ن سنگه رو قورت بده کلا آثار جرم هم باقی  نمونه!!! و من خودم همین جا واستم و از طرف  ملت بیام به بهبود  شماها ( حالا هر  جور صلاح میدونی خودت!!) کمک کنم..خلاصه این بچه ما هم  خسته شده بود و وسطش  انقدر  ونگ زد که شیرینی  همکلامی بااقای  مهربان تبدیل شد به یک خاطره مه آلود در  جنگل های ابری ذهن من !!! خانم داداشم شب  پیش صبا موند و  کثافت ها تا خود صبح هر و کر کرده بودند و مثل اسب  ابی  خورده بودند:  اول که شام جوجه  کباب خورده خانوم مریض  ما و بعد  شکلات داغ و  شیرینی و نقل و کشمش و کیک و آبمیوه .  آخر شب  هم فکرکنم شوهره رو از  خونه کشونده  بیمارستان بره براشون ساندویچ بخره چون دل دو تاییشون داشته از  گرسنگی  ضعف  میرفته!!!  امروز تا ظهر قراره بیمارستان از شرش  خلاص شه و من هم ظهر از سر کار  برم خونشون  و  آخر هفته رو اونجا اتراق  کنیم!! میگم من فقط شرمنده شماهایی شدم که هول کردین و برای  سلامتیش  دعا کردین . دیگه نمیدونستم این همه دعاهاتون تاثیر  داره و بمب  انرژی  میشه خواهر  ما بعد از  عمل. دست همگی تون درد نکنه . سلامتی  همیشه توی  وجودتون.

پ.ن.

یک چیزی  از  دیروز  داره  رو اعصاب  من میره. وقتی  رفتم تو اتاق  بغلی  تا نی  نی  شون رو ببینم برای اینکه  نشون بدم من خیلی  در  مورد نی  نی  ها اطلاعات دارم بین حرفام گفتم  اتفاقا پسر  من هم 16 ماهشه و  ..یک ربع بعد  خانومه که بچه دومش رو دنیا اورد ه بود ( مامان همون نی  نیه) برگشته میگه گفتین نوه اتون چند وقتش  بود؟!!!!!!! یعنی  انقدر  حرصم گرفت  انقدر دلم میخواست بکوبم جای  عمل سزارینش  تا یادش باشه حرف زدنش رو!! ابرو بالا انداختم و گفتم نوه! من میگم پسرم  16 ماهشه تازه !! بعد زنه با چشم های  گرد  میگه چقدر دیررررررررررررر ازدواج کردین!!!!  دیگه  طرفش  نیم خیز شدم و با غیظ  گفتم من فقط  ...سالمه. همون دور وبرهای  سی  دیگه!! میگه خب  منم همونقدر سن دارم ولی   شما.... فکر کنم ترسید بقیه اش رو بگه  با خودش  گفت الان این خانومه بچه رو از  پنجره پرت میکنه بیرون!! من هم از  حرص  دلم کلی  اسم قشنگ که بهش  گفته بودم و ازم خواست هبود توی برگه براش  بنویسم رو گذاشتم بغل  جیبم و اصلا هم نرفتم دیگه تو اتاقش!! از  دیروز  هم همش دارم توی  ایینه به خودم نگاه میکنم و میگم پدر پدر سوخته ات رو در  میارم من!! حالا به من میگی  نوه دارم!!!!

بعد  لب هام رو غنچه میکنم ومیگم صمیم جان! خب  بیچاره تازه از  عمل اومده بیرون و هوش و حواس  نداشته و چشماش  درست نمی دیده ..تو به خودت نگیر عزیز دلم و این مونولوگ تا همین الان توی  کله ام داره  تکرار میشه...فک کن ممجبور شم قضاوت رو عمومیش  کنم و یک چند تا عکس بذارم اینجا تا ثابت کنم به خدا من خیلی جوون و خوشگل و مهربون و  ناز و خوش اخلاق و  کول هستم!!

شوخی خدا

سال هاست ازدواج کرده .اصلا تا مدت ها دلشان بچه نمی خواست.هی  مادر شوهره زیر گوششون خوند و هی لب گزید و هی با چشم و ابرو توی  جمع گفت بیچاره پسرم!! خب آدم دلش  نمی سوزد اصلا. چون بلاخره هر کس اختیار  زندگی اش را دارد و به  دل بقیه که نمی خواهد زندگی کند .گیرم بچه هم آورد.خب؟ مادر شوهر  تربیتش  میکند و دو روز دیگر  بهش زندگی  یاد میدهد ؟ اصلا مگر بچه فقط آوردنی  است؟ به نظر من  بچه کاشتنی  است..نه از آن کاشتن هایی که از بچه  توی  ذهن ملت هست ..نه! بچه اول باید  مدت ها قبل  جوانه اش در  دل مادر و پدرش  بنشیند و در  روحشان نه ماهه شود و در  قلبشان دنیا بیاید بعد اگر دیدند  این مدل بچه داشتن خوب  است و عرضه اش را دارند و سر یک پوشک بو گندوی  بچه کارشان به طلاق وقهر  نمی کشد با هم   خب در عمل هم می روند و اقدام میکنند!حالا بعد ۹-۸ سال که می خواهند بچه دار شوند یک جای  کار  می لنگد. مادر شوهره این بار بیشتر  دهنش را کج می کند و  انگشتش را لای  دندان هایش  می گذارد و میگزد و پشت دست می زند و آخ پسرم می کند...منتهی  هنوز  جرات ندارد به روی  دخترک بیاورد. هنوز می داند این کارها فقط  منتهی  می شود به یک عدد پسر بدون پوست! چون دخترک بفهمد این حرف ها را پوست از  سر  پسر  می کند آنهم درسته و  غلفتی! خب  حق هم دارد .تا به حال  پسر  مشغول درس و ادامه تحصیل تا مقطع فوقش  لیسانس بود و  جیب هایش  طعم تنهایی و بی کاغذ رایج مملکتی  را زیاد  کشیده بودند و حالا که دلشان بچه می خواهد خدا شوخی  اش  گرفته است! لا مصب پول دوا دکترش هم  بیشتر از ده تا جهاز  عروس  می شود . یک آمپول  توی بازوریش  تزریق  میکنند به اندازه یک دست مصنوعی  ازش پول میگیرد داروخانه چی ! مادرش  به همه امام زاده های بین راهی وسر راهی و باشجره نامه و بی  شجره نامه  دخیل بسته است و خواب های  خوب  میبیند  برایش. دخترک اما دلش را به خدا سپرده است و کار را به دکترش و تا به حال این خدا  هنوز از شوخی  کردنش  خسته نشده است انگار. خب   وقتی هم به مادر  شوهره میگویی  خانم جان! دیگ امام حسین شستن که بچه نمی اندازد توی  بغل آدم! حداقل پسرتان دو تا دکتر  دیگر را امتحان کنند  باز آن چین چند لایه را روی  دماغش  می اندازد و می گوید والله  شما که غریبه نیستید صمیم  خانوم! چقدر  بهشان گفتم و بدشان آمد..به هر  حال ما یک چیزی  میدانیم دیگر! من هم با یک وا گنده جواب  میدهم خب  مگر ما که بعد از  6 سال دلمان بچه  خواست استثنا بودیم؟ این مساله برای  هر کسی  می تواند اتفاق بیفتد و توی  دلم میگویم حالا خیلی  این شازده ا ت به تغذیه و  آرامش  دختر بیچاره رسیده که اینهمه توقع داری  تو؟! تا ما یادمان می اید دخترک داشت جان میکند و بی  عرضگی های  شازده تو را جبران میکرد در زندگی.! تازه عروس  دیگرش که همین زمستان پارسال رفت خانه بخت و تابستان امسال خبر  حامله شدنش را داد باید می بودی و قیافه گرفته مادر شوهره را میدیدی که چطور با غیظ  گفت نون ندارن خودشا بخورن بچه هم میارن!!( مشهدی  بخونین) و از  اینکه پسر  خوشگل و خوش  تیپش  دارد بابا میشود حرصش  میگیرد...حتما فکر  می کند  هنوز  وقت داشته برای  جلب  نگاه های  عاشق  دخترک های  مردم!!! خلاصه که آدم نباید به ساز  مردم برقصد .الان خوشحالم که این اتفاق یا حادثه یا شوخی  خدا  الان بود نه چند سال قبل..حداقل این دو تا عشقشان را کرده اند توی  این  نه سال ده سال و  گیرم به بن بست رسیده تصمیمشان...دیگر دنیا که به آخر  نمی آید... 

دلم می خوهد دخترک را بغل کنم و بگویم تو بدون بچه هم عزیز همه هستی بخصوص که مردت اینهمه دوستت دارد و مواظب این روزهای  دل نازکی ات هست...دلم میخواهد ببوسمش و بگویم دلت روشن باشد .من میدانم آغوشت پر از  حضور یک بچه صورتی تپل می شود....

پ.ن.

صبا خواهرم  امروز  ظهر  عمل دارد...ظهر  میروم  تا باز  از  خنده بترکانمش..کله صبح بهش زنگ زدم و گفتم دوست دارد رنگ پرده های  تسلیت چه رنگی باشد ؟ سیاه با حاشیه طلایی یا سیاه و سفید با وسطش  قرمز!!! دلش می خواد  مثل خانم ها گریه کنم یا خود را روی قبر بیاندازم و زار بزنم تا دل ملت کباب شود؟ ازش پرسیدم راستی  کدام روسری ام را بپوشم؟!!!! از خنده مرده بود . بهش  میگویم خوشحالم این ساعات آخر  از  ته دل میخندی!!! 

   

شما که غریبه نیستید. وقتی  دلم شور  میزند  این جور از  خودم ادا بازی  در  می اورم تا کسی  نفهمد. صبا بد بیهوش است یعنی به داروی  بیهوشی حساسیت دارد  معمولا و  سخت می گذرد ساعت های بعدش. شب  میروم بیمارستان پیشش بمانم. مامان و با با  مسافرت هستند و نمی دانند صبا وقت عملش  امروز افتاده. دلم میخواهد برایش  دعا کنید .دلم میخواهد بغلش کنم و بگویم دلت روشن باشد . مثل چشم های  پدربزرگ که خیلی  دوستت داشت...

 

۱۶ ماهگی

 

 

چهارشنبه 28 مهر  89  ساعت  8.45 صبح که بشود پسرک من  شانزده ماهه می شود.فکر  کن شانزده ماه تمام با هم بوده ایم و شبی  نبوده که جدا از  من باشد جز  همان یک شبی که در بیمارستان بودم و  اغوشم خالی از نفس هایش بود. یک شب  وقتی خوابید خم شدم و  گونه اش را بوسیدم. من گونه هایش را خیلی بوسیده ام و بار اول نبود ولی  آن شب  دقیقا مادری را دیدم که با همه خستگی های روزش  وقتی صورت نرم پسرکش را بوسید دلش لرزید...چشم هایش  برق زد و  دستانش ارام موهایی نرم را نوازش کرد. من در ذهنم خودم را خیلی مادر  نمی بینم.یعنی  به نظرم قیافه و  کارهایم خیلی مادرانه نیست.من هیچ وقت از  اینکه پسرک بیفتد دلم درد نمی اید. وقتی سر کار  هستم ذهنم فقط مشغول کار  است و  پسرک پابرهنه وسط  افکارم لی لی  بازی  نمی کند. گاهی از  اینکه کمی  دور باشد از من هم استقبال میکنم و  گاهی  دلم خودم و خودم را می خواهد. ) الان که این حرف ها را میخوانم بعد از  نوشتن شان دلم میخواهد بگویم اتفاقا خیلی هم مادرانه هستم برایش ) اما همه این ها دلیل  نمی شود از شیطنت هایش خنده ام نگیرد. پسرک پانزده ماهه من می اید  کنارم و سرش را روی  بالش  می گذارد و  چشم هایش را می بندد و میگوید  خخخخخخخخخ (یعنی  خوررررپف، لالا ) و ادای  بابایی را برایم در  می اورد...پسرک کمی  مانده تا شانزده ماهه من گاهی  چشم هایش را ارام میبندد ومژه هایش را به هم میزند یعنی  خودش را شیرین میکند برایم. پسرکم  وقتی  داریم شام میخوریم می اید  بین من و پدرش و گونه اش را می اورد جلوی  صورت بابایی یعنی بوسم کن..(داغش به دلمان مانده که صورت کسی رابوس کند) و بعد که چشم های  من را می بیند  می اید در  آغوشم و  صورتش را روی صورتم میگذارد یعنی  : تو هم بوسم کن ... 

پسرک پانزده ماهه من با عمویش  دو تایی  میروند پارک  آن هم ساعت 10 شب و  وقتی بر میگردد  آنقدر شیطانی  کرده که یک دقیقه بعد  صدای  نفس  هایش ارام و یکنواخت می شود یعنی  خواب  میبرتش به شهر  پری  های دریایی کوچولو... آدم کوچولوی  خانه ما انقدر با دیدن توپ بازی  بچه ها ذوق  میکند که دور  خودش  میچرخد و  را..را ..را .. میگوید ..او موسیقی  شادمانی  اش را برای  ما میخواند و من دلم میگیرد وقتی  یادم می اید من هم زمانی  حتما اینقدر  خوشحال می شدم از دیدن یک توپ یا چرخیدن دور  خودم ..و این روزها که  ماه دور  زمین می چرخد و زمین دور   خورشیدش و خودش می  چرخد من  دارم دور  خودم میچرخم ولی  صدای  اواز  و را..را ..را خواندنم به گوش  هیچ کس  نمی رسد حتی  خودم... 

این روزها پسرک روی  مبل تلفن می نشیند و پاهایش را زیرش  جمع می کند و لب هایش را به گوشی  می چسباند و گاهی  ابرویش را بالا میبرد  ..حتما صدای  ان ور  خط  حرف  عجیبی زده و گاهی  به آدم ان طرف  خط  با زبان خودش  پاسخ میدهد و من میبینم که دوشاخه از پریز  خارج است و ارتباط  این آدم کوچولو با ان طرف  خط  هنوز برقرار....یادم می یاد  بچه که بودم حتما آدم های  زیادی  در زندگی  ام بودند که تلفن های بدون سیم و پریز هم من را به آن ها وصل میکرد ...و حالا..هیچ تلفنی  صدای من را به خودم هم  نمی رساند ...حتی  اگر  همه دوشاخه های  دنیا به پریز باشد. 

پسرک دست و پا پنبه ای  من  عاشق سالاد ماکارونی با سیب  زمینی  است.دوست دارد  سالاد را بزنم سر چنگال و مثل هواپیما که (هبا ) میگوید  بنشانم داخل باند شیرین دهانش و خنده هایش را ببلعم با چشم هایم و فکر کنم حتما من هم وقتی بچه بودم هواپیما خوردن! را دوست داشته ام  و حالا چرا هیچ هواپیمایی من را به مقصد کودکی هایم نمی برد و هیچ باندی  اینقدر  طعمش شیرین نیست در دهانم؟ و مبهوت به چشم های  براقی  نگاه میکنم که دارد دنیارا کشف  میکند و من دیگر  خیلی وقت است در  کلیشه های آدم بزرگ های  اطرافم قالب زده شده ام و کاش  این آدم کوچولوی  من هیچ وقت نرود داخل قالب هایی که کنار هم در آفتاب یک روز بلند به اسم زندگی چیده شده اند.... 

یونای  کوچک من ...پسرکی که از همین الان بزرگ بودنش را تجسم میکنم..دست هایی قوی - درست مثل بازوهای ورزیده پدرش- شیطنتی پنهان در  نگاه و لبخندی بزرگ روی  صورت...در فکرش  چه خواهد بود مثلا وقتی بیست و چهار سالش شود؟ اوج جوانی یک مرد جوان...اوج نقطه زندگی .. آن جا که آدم  دستش را  سایه بان چشم هایش  میکند و از آن بلندی به زیر پایش  نگاه  میکند و دلش از  آنهمه در  اوج بودن میلرزد ...اصلا پسرکم آن روز کجای  این دنیای خاکی زندگی  می کند؟ من  کجا هستم؟ اصلا هستم..هستیم؟ وقتی سی سالش بشود هنوز سالاد ماکارونی  هواپیمایی را یادش  هست؟ وقتی آلبوم هایمان را ورق میزند یادش می ماند اینجا ماما داشت ببعی سواری  می داد بهش و از شدت خنده افتاده بود روی  زمین و بابا شکارکرده بود عکس را ...یا مثلا این صفحه آلبوم  این لکه های روی صورت همان ماکارونی های  نارنجی و خوشمزه ای  هستند که  پسرک لخت باید  می شد تا بتواند راحت و فارغ خیال بخورد و ماما با عشق  نگاهش کند؟ اصلا نگا های ماما..بابا ..یادش  می ماند اگر  نبودند...؟  

 شانزده ماه دارد می شود اینهمه شب ها و روزهایی که قبلا فقط  آفتاب صبح بودند و ماه شب و الان یک روز های افتابی شده اند و  شب های مهتابی...  

روزهای بزرگ شدنت را چشم  می کشم پسرک ماما...

غرغرو

دلم می خواهد این ها را با بدجنسی تمام بنویسم تا دلم خنک شود.  

  ادامه مطلب را حذف کردم. همین که نوشتمش از  دلم در  امد.. 

آخیششششششششش راحت شدم.

رام کردن مرد سرکش!

چند وقتی است از زندگی  پاستوریزه و یکنواختم فاصله گرفته ام و تازه میفهمم اوهههه !چه خبره بابا و مملکت دست کیه! باعث و بانی  خیرش هم شرکت در دوره ای  دوستانه است که افرادش سال هاست با هم دوست هستند و من توسط  یکی از  دوستان عزیز و قدیمیم تازه به این جمع معرفی شدم.خب اوایل یعنی  مهمونی اول که گذشت احساس کردم اصلا بر نیمخورم با این جمع. همش از  لباس و طلا و  شوهر و زندگی  بقیه حرف  میزدندو من با خمیازه  های  پنهان  سعی  میکردم خودم رو به نقش  پیش دستی ها و  خواننده تصویر روبرویی  سرگرم کنم. جلسه بعدی  رو بیرون گذاشتیم به صرف فست فود!! و خب  چون فاصله فیزیکی صندلی  ها به نسبت مبل های  گنده و دور از  هم خونه  نزدیک تر بود به هم ، من هم با جمع ارتباط  بهتری  برقرار کردم و یه نمه از شیطونی  ها و اتیش سوزوندن ها رو نشونشون دادم. معمولا افراد در برخورد اولشون با من با یک آدم به شدت رسمی که یک لبخند کوچولو میزنه روبرو میشن .من اصلا توی بحث ها دخالت نمیکنم تا طرف رو نشناسم و تازه باید به دلم هم بنشینه تا یخ ها کم کم اب بشن و روهای  دیگه من قابلیت عرضه شدن رو داشته باشند. خلاصه این چشم ها کمی  تاقسمتی  گشاد میشد با شنیدن حرف ها و اداهای که از  خانم محترم جلسه قبلی  بعید به نظر  می رسید! بعد جلسه سوم که شد  همچین چیک تو چیک  شدیم با هم که هر  چند دقیقه یک بار این خنده بلند بغل دستی من مثل بمب منفجر می شد و  چشم هاش  گردتر!  باید  اعتراف کنم من داشتم بیشتر و بیشتر به شخصیت پدرسوخته !! ده سال پیشم نزدیک میشدم. یعنی  میر فتم تو نخ بقیه و یک چیزی  ازشون درمیاوردم ومیگفتم که روده بر میشدن ملت. البته این وسط  مجبور  می شدم بعضی  تابوها م رو هم بذارم کنار و یک ذره به خودم استرحت اخلاقی!! بدم. کاری که سال هاست با دوستان نزدیکم هم نکرده بودم. کلا من  در  رابطه هام آدم دیسیپلینی  هستم یعنی در  اوج صمیمیت از حد خاصی فراتر  نمیرم هرچند دلم چیز دیگه ای بخواد! مثلا ممکنه هلاک این باشم که تو جمعی  بزنم همچین پس گردن طرف  و بگم خیلی بامزه ای  بی شرف! ولی خب به همون لبخنده بسنده میکنم و  تو ذهنم میکوبم پس گردنش! خب  این خصوصیت هم مربوط  میشه به دوستان من که همون صمیمی هاشون هم که از انگشتان یک دست بیشتر  نیمشن آدم های  خیلی محترمی  هستند که با گذشت زمان وخانم شدن یادشون  رفته چقدر در دبیرستان یا دانشگاه پدر جد همه رو میاوردیم جلوی  چشماشون. من شیطنت هام رو گم نکردم فقط  گذاشته بودمشون یک جایی دور از دسترس و حالابا این جمع و شادی  و خجسته حالی! دیوانه کننده او نها یه چیزهایی داره از صندوق خونه در  میاد!

تنها چیزی که خیلی مایلم  در این جمع عوض بشه این غیبت کردن پشت سر کسی هست که هنوز  تف  خداحافظی اش  در  دهانش  خشک نشده. یعنی  طرف  هنوزپاشو نذاشته از جمع بیرون که تفسیرهای  ملت شروع میشه. البته این ها با هم دوست های  چندین و چندساله  ادن و روبروی  همدیگه هم راحت حرف میزنن ولی  من دوست ندارم بدون فهمیدن شخصی  خودم با برداشت های  بقیه  ذهنیت داشته باشم بهشون و  ترجیح میدم خودم کشفشون کنم. من ادم ها رو به روش  خودم کشف  میکنم. یعنی  میتونم کل یک ادم رو بذارم کنار و فقط روی یک بخش  کوچیکش  تمرکز کنم  و بعد برم سراغ بخش بعدی .معمولا هم درک من متفاوت میشه از  شناخت بقیه روی  اون فرد .یعنی  مثلا کسی که از نظر  بقیه خیلی اوضاع اخلاقیش  خراب  هست من ادمی میبینم که  رک گویی اش  ناب و  تک هست توی  وجودش.یا کسی که همش از شوهرش بد میگه من یکدفعه میبینم این  مثلا از دختر  دایی شوهره بدش  میاد   نه از  خود شوهر.

بعد من یک چیزهایی توی  زندگی  ایناها شنیدم  ازشون که این فکم با بخارشو زمین رو شستشو می داد! یعنی  تصور  من از زندگی  یک چیزی بود با فاصله چند هزار سال نوری!!( حالا نه دیگه اونقدر  هم)  از تعبیرات اون ها  ..البته من اول هم گفتم که خوبی این جمع این هست که آدم از زندگی  پاستوریزه و بهداشتی خودش میاد بیرون و یک ذره دنیا رو هم  میبینه .دنیایی که من با دنیای مجازی  خیلی  چیزها ی  جدیدی دیدم توش ولی  از  نزدیک و زیر گوشم واقعا دیگه نه.

مثلا دخترک هفت ساله یکی از  این دوستان  موقعی که رفتم لباسم رو عوض کنم خودش رو به من رسوند و با لحن یک دانشمند هسته ..ای مابانه   از من پرسید : صمیم ( نه خانم ،  نه جون ؛  نه هر کوفت دیگه ای  جلوی  اسمم) به نظرت چطور میشه یک مرد رو رام کرد؟!!! مععععععععععع !! از  الان؟!!!  رام کردن؟!!!! گفتم طرف  کی  هست؟ گفت ای ل یا ...(پسرک نه ساله  یکی از  افراد دوره.) این پسر فقط   سرش  توی  کتاب و  بازی و ایناست.از  این شق و رق  مودب ها که با مامانشون خیلی  مودبانه حرف  میزنند وکلا تو  باغ نیستن! بهش گفتم خب باید بتونی  سر  حرف رو باهاش باز کنی. لبخند خوشگلی زد و گفت  چطوری خب؟ شاید  اصلا حرف نزنه با ادم!!بعد من گفتم اول باید ببینی از  چی خوشش  میاد.بعد حرف  او ن چیز رو بکشی  وسط و خودت رو هم اصلا ذوق زده نشون ندی یعنی بی تفاوت باشی  بهش ..چشم های  دخترک داشت اینجا برق  میزد از شدت خوشحالی!! بعد ادامه دادم مثلا     ای  لیا خیلی  بازی  کامپیوتری  دوست دراه ..تو باید اطلاعات در مورد این  بازی ها  داشته باشی و انگار  همه تابستون از این بازی ها کرده ای  حرف روبه او ن بازی  بکشونی و بذاری  ایلیا در  موردش  کلی  اظهار  نظر کنه و تو بگی  چه جالب!! نمی دونستم..تو چه چیزها میدونی!!!مرحله  بعدی   ...... ..اینجا دیگه .زنگ در به صدا در  اومد و علی رسیده بود و من ناگزیر شدم در  مقابل چشم های  منتظر و مشتاق  دخترک هفت ساله بحث کارشناسی  رام کردن مردها. رو بذارم برای  جلسه بعدیمون!!!

حالا یک ماه فرصت دارم بهش بگم چطور  میتونه  مردی ( نه ساله!!)  رو از راه به در  کنه!!! توصیه یا تجربه خاصی دارین  که بشه به این خانوم کوچولو گفت؟!!! ضمنا از  اوناست که اگر بهش  بگید برو دنبال مشق هات کوچولو!! یک نگاه عاقل اندر سفیه  بندازه توی صورتت و یک فحش  ملس  خونوادگی  هم چاشنیش کنه!!! به هر  حال اطلاعات درست و  صحیح! رو از  یک نفر بگیره بهتره که با ازمون و خطا یک عمر دل  شکسته اولین(یا چندمین) عشق  بچگیش باشه! فقط  موندم تکلیف نون ونمکی که با مادر  پسرک خوردیم چی میشه؟!!

فوق برنامه

دانشجو که بودم عشق کارهای  فوق برنامه داشتم. حالا فوق برنامه من با ملت فرق  داشت ها! فکر  نکنید  خیلی آدم خاصی بودم. مثلا یکی از  این کارهای  فوق برنامه  کمک کردن در  کار ترجمه برای  ورز دادن مهارت ترجمه ام بود. در دانشگاه ما آقایی بود نابینا که من وقتی  میرفتم کتابخانه با او اشنا شده بودم.من متن انگلیسی را میخواندم و او معنی  اش را می گفت و من می نوشتم. عصای سفیدی  داشت و  سن و سالش هم سی و خورده ای بود فکر  کنم. بعد برای  اینکه سر و صدا نشود در کتابخانه چند  جلسه بعدش به من گفت بیا برویم کتابخانه فلان مرکز  استثنایی تا راحت تر  بتوانم بشنوم حرف هایت را!!! خلاصه یک روز  کله صبح میدان پارک ملت با من قرار گذاشت و من هم به مامان گفتم بیاید تا طرف  حواسش باشد که من فقط برای  ترجمه می خواهم بیایم ! خلاصه عین این آدم های  همه چیز  در  نظر بگیر!! دست کش  پوشیدم تا جناب  اقا اگر  احیانا نیاز به کمک داشته باشد  خیلی  دست تو دست نشوم باهاش ..چون کف  دست هایش  همیشه خیس بود و من از  خیسی دست بدم می اید. .وقتی  ما رسیدیم او هم امده بود و من مامان و او را به هم معرفی  کردم و  بعد هم ماما ن رفت و  من و او  دو تایی رفتیم سوار  تاکسی شویم که برویم  محل مورد نظر  ایشان.

وقتی  در  تاکسی  نشستیم مردک در  کمال پر رویی دستش را به جای  اینکه بگذارد روی  پایش و کنار  عصایش  صاف  گذاشت پشت سر  من روی  صندلی و  خوب  با گردنم مماسش کرد. حالا من آدمی  هستم که به شدت از  اینکه کسی  نزدیکم شود بدم می اید .محدوده نزدیک شدن فیزیکی آدم ها با من باید زیاد باشد.خیلی  اهل بغل کردن و  دست آدم ها را گرفتن  نیستم . هی  من خودم را جابجا کردم و  ایشان هی  بیشتر  گردن و شانه های  من را بغل کرد. خوشبختانه مسیر  کوتاه بود و رسیدیم.حالا جناب  اقا می خواهد دو قدم  مانده تا ورودی  ساختمان را طی  کند  که وسط  راه ایستاده و می گوید می توانید  کمکم کنید ؟ من هم خوشحال از پوشیدن دست کش ها !! دستم را بردم جلو و ایشان با دقت تمام عصای  سفید را تا کرد و گذاشت در جیبش و خیلی  ریلکس دست انداخت در  بازوی من و  راه افتاد!! انقدر  حرصم گرفته بود که حد نداشت. هی  دستم را شل میکردم تا بازویش رها شوداین هی  محکم تر  انگار جلوی  پایش سنگ انداخته اند  دست من را می گرفت. خلاصه از پله ها رفتیم بالا و ایشان در  راه چند بار  با من مماس   شد و من باز به رویش  نیاوردم.آخر لامصب  خیلی معروف بود ان جا و هی  میگفتم شاید  دارم اشتباه میکنم و من زیاد سخت میگیرم و یارو بیچاره  منظوری  ندارد.خلاصه به سلامتی  رسیدیم طبقه بالا و  ایشان در اتاق را بست و من ان طرف میز  نشستم. حالا ان جا دارم برایش با صدای  بلند  متن را میخوانم وسطش  می گوید  نمی شنوم می شود بیایی  این طرف  میز! گفتم خب  بلند تر  میخوانم ...( توی  دلم گفتم کور بودی  کرهم شدی  پدر سوخته!؟!) خلاصه  قبول نکردم  گفتم من همین جا راحت ترم. حالا دارم متن را میخوانم  و سرم پایین است میبینم صدایش  در  نمی اید که خب! بنویس..سرم را که بلند کردم دیدم دستش را زده زیر  چانه اش  و دارد بر و بر از زیر  عینک من را نگاه میکند.. خوب  است مقنعه و فرم دانشگاه تنم بود باز! متوجه نگاهم که شد  گفت دارم توی  ذهنم دنبال کلمه مناسب  میگردم برای  این عبارت که خواندی!!! دیگر  کافی بود. با ناراحتی خودکار را پرت کردم روی  میز و خواستم بلند شوم که دوید طرفم و گفت چرا ناراحت می شوی؟ کیفم را برداشتم و از  اتاق زدم بیرون ..بغض  کرده بودم..کمی برای  خودم که راه رفتم دیدم کاش یک چک محکم میزدم توی  گوشش بعد می امدم بیرون..خنده ام گرفت و رفتم داخل یک پاساژ و چند بار  دست هایم را  شستم تا رد  انگشت های  سرد و  مشمئز  کننده اش از روی  انگشت هایم پاک شود.و.دیگر  هم به هیچ آدم عصا سفیدی  کمک نکردم تا هیمن امروز ...

البته من نمیدانم ملت در  قیافه من چه می دیدند که  انگار واجب  می شد یک لبخند ی چیزی  حتما بزنند. قبلش این را بگویم که من خیلی  خیلی  کم مورد  متلک برادران  دینی! قرار گرفتم ام همیشه..به قول خواهرم  ما دو تا همچیین قلدر و کردانه! راه میرویم ملت  در  دلشان هم غلط  میکنند  حرف  مفت بزنند .هر  چند الان  دیگر معتقدم ملت گاهی به دخترک ها و محجبه های  بی گناه هم باید کرم بریزند تا دلشان ارام شود و خیلی ربطی به تو و پوششت ندارد .خلاصه  یک یارویی در  سلف  دانشجویی ما بود که انقدر بداخلاق و بد عنق  بود که به قول بچه ها ادم زهر مار بخورد بهتر  است تا این یارو  که مسول نمیدانم چی  ژتون بود غذا بدهد به ما.خلاصه همیشه اکیپی میرفتیم  سلف و هر وقت برای ژتون رزرو نشده تقاضا داشتیم با بد خلقی  میگفت نداریم..تمام شده...یک بار  من رفتم جلو و در  چشم هایش  نگاه کردم و مصومانه  با لبخند بهش گفتم چی  میخواهیم!! نمیدانید  چقدر  مهربان شد یکدفعه و لبخندی زد که مطئنم در  عروسی اش  هم انطور  نخندیده بود. از پشت شیشه امد نزدیک وارام  گفت چند تا ژتون بدهم؟!!! این دوست های  من حالا از  خنده غش  کرده اند و هی  سوت و کف و این ها و من هم عرق میریزم و میگویم حالا اگر  نیست اشکال ندارد!!!خلاصه به قول بچه ها ناهار آن روز را از  راه قرمساقی!!!!( عین عبارت دوستم) خوردیم و پدر سوخته ها هر وقت می خواستند  غذا بگیرند من را می انداختند جلو و دست پر بر می گشتند. واقعا نمی دانم در  چهره من بلاهت بود!!!! کراهت بود!!! وجاهت بود!!! ندامت بود!!!! رفاقت بود!!!؟ چی بود که دلش  اینقدر برای  من می سوخت یا شاید  هم برای  خودش  می سوخت. دیگر  انقدر  تابلو شده بودیم که تا میرفتیم جلوی  اتاق شیشه ای اش بلند می شد و خودش  می دانست چند تا میخواهیم....

تا جایی که یادم می اید  همان دوران دبیرستان هم یک سر و گردن در  حرف زدن رسمی  از  همکلاسی  هایم جلوتر بودم. مثلا هفده هجده  ساله بودیم که دوستم میخواست کلاس  زبانش را جیم بزند و نرود. البته مطمئن بودم که می خواهد مثل ابله ها برود خانه و فهیمه رحیمی  بخواند!! خلاصه من زنگ زدم به دفتر  اموزشگاه  و  خیلی  محکم و خانمانه گفتم  مادر فلانی  هستم و ایشان به علت کسالت  نمی توانند امروز  کلاس  بیایند .ضمنا پدرشان هم مسافرت هستند( تا یک وقت به باباش  زنگ نزنند!!) و  امروز وقت دکتر  داریم .دخترک هم از  من تشکر  کرد که اطلاع دادم و  تا عصر  که خانم معلم خانه نبود   دوستم یک دل سیر  می توانست کتاب  های  یواشکی  اش را بخواند. حالا من مانده ام اگر مثلا دختر بچه های  امروزی کلاس  را دور بزنند واقعا میروند منزل کتاب  میخوانند ؟

پ.ن بدون ربط

وقتی سرش را یک وری  کج می کند و می گوید  ماآنیییییی ... دلم میخواهد محکم بغلش کنم و فشارش بدهم.

خاطرات من و مامان

 

 

مامان همیشه  برای  یک چیزی  حرص  میخورد ان سال ها ..البته ما هم بچه های  شیطان و  مادر  داغون کنی! بودیم حتما و  خب  نمیشد که ما گل و بلبل بوده باشیم و مامان برای  رضای  ابلیس  هی  عصبانی بشود ...حتما کاری  میکردیم دیگر!  

این مامان کلا زیاد اهل نشان دادن احساسات به طور  مستقیم نبود البته ما را در  اغوش  میگرفت و  حرف های  خوب  میزد ولی  خب  مثل خیلی  مامان های  آن دوره مدام قربان صدقه ما نمی شد و  همین را بگویم که من و خواهرم در  سال اول ابتدایی  که بودیم  موجودی  ترسناک تر  از  مادر  نمیتوانست ما را وادار کند سر موقع مشق هایمان را بنویسیم.!!دیسیپلین حاکم بر  خانه اینطور بود که وقتی  دو تا بچه دبستانی  گشنه  و تشنه از  مدرسه می امدند خانه (ظهر) تا مشق های  فردایشان را هم نمی نوشتند از  ناهار خبری  نبود و  نهایت یک کف دست نان بود تا بچه نمیرد از  گرسنگی!! و خوشبختانه ما هم تند تند درس ها را مینوشتیم و وقتی  بابا می امد  همه چیزاماده بود..چک کردن دفترها و افرین گفتن به مامان!! و  ناهار  خوردن! البته مامان حق داشت چون  او  پرستار بود و شیفت هایش گاهی شب و باید ساعت 7 عصر  میرفت و  ما هم فردا وقتی  او نبود مدرسه میرفتیم و دیگر  وقتی برای  چک کردن کارهای  درسی  ما نبود . مامان زنی بودکه نوعا شخصیت یک معلم را داشت ..به جا تشویق میکرد .به جا تنبیه ..و پا به پای بچه ها درس  میخواند و کمکشان میکرد  در درس هایشان و هفته ای یک بار شخصا به مدرسه می امد تا از  اوضاع درسی و تربیتی! ما اگاه شود و کلی  هم اطلاعات در  مورد  دوستان  ما و  خانواده های  ان ها و  شغل والدینشان و .. بدست می اورد که دانستن ان ها در  ان سن برای من و خواهرم باعث خجالت می شد چون به قول خودمان دیگر بچه نبودیم که مامان این چیزها را هم چک کند!! 

وقتی به الان نگاه میکنم که مادر یک بچه مدرسه می اید و با غضب از برخورد  نادرست معلم با بچه اش شاکی  می شود دلم بیشتر به حال خودمان می سوزد. دوران تحصیلی  من و خواهرم واقعا سخت بر ما گذشت یعنی  تز  مامان این  بود که گوشت بچه مال مدرسه! استخوان هایش  برای خانه!! و  گاهی که معلم های  خواهرم رفتاری بد و  ناشی از بی اعتمادی با دخترک های دبیرستان داشتند مادر به دفاع از ان ها بر میخواست و  حتی  لحظه ای فکر نمیکرد   این بچه های این سن و سالی  حق  هم می توانند داشته باشند. من در  ازادی  نسبتا زیادی نسبت به خواهرم بودم و  او بیچاره خاطرات بدی از  مدرسه برایش  مانده. یادم هست یک روز از ظهر تا شب  گریه میکرد چون  ناظم مدرسه گفته بود او صلاح نمیداند خواهرم با فلان دختر  دوست باشد!چرا؟ چون مادر  دختر  چادری  نبود و یا مثلا از  دخترش در  مقابل همه دفاع میکرد!( به سال های  اوایل هفتاد برگردید لطفا) خب  مامان ما بدون اینکه حتی بپرسد چرا! خواهرم را از رفت و امد با ان دختر  محروم کرد و  ان دو که یک روح در  دو تن بودند هر دو مریض  شدند. مادر های  دیگر بعضا اعتراض کردند که ناظم صلاحیت ندارد بگوید  چه کسی با چه کسی باشد یا نباشد ولی  مامان ناظم را خدای  دوم ما میدانست و  اطاعتش بر  خواهرم واجب! آن دختر  امروز  خانم بسیار محترم و با شخصیتی است و  دوستی  اش بعد از  حدود بیست سال با خواهرم مثل روزهای  اول و  مامان یادش  رفته است چه کار  میکرده تا این دو از  هم جدا شوند...من برای  خواهرم دل می سوزانم چون  مظلوم بود و سرکشی  من را نداشت. من جواب  میدادم و  البته چندباری  هم تنبیه از  نوع کتک را هم نوش  کردم ولی  می دانستند  کوتاه نمی ایم و  کمتر  به من گیر  می دادند. به خواهرم میگفتم دیوانه! برو به مدیر بگو این ناظم و  مادرم هر دو مرا اذیت میکنند ان وقت از  دو تایی شان شکایت کن!!! گفت او که خودش سردسته آن هاست!! گفتم به مامان نگو با فلانی میروی و می ایی  گفت اگر بفهمد    تعقیب میکند  ما را ..گفتم به درک! اصلا بگو دلت میخواهد و به کسی  مربوط  نیست..چشم های  درشتش پر از اشک شد و با بغض  گفت ان وقت مدرسه ا م را عوض  میکند و نمیگذارد با فلانی  حتی  در  حیاط  هم حرف بزنم!!!   

مامان در کنار  این  کارها و رفتارهای  خاص  خودش  خیلی  وقت ها برای من و خواهرم باعث  افتخار  هم بود.موفقیت درسی  ما بیشترش  مدیون کمک های  اوست . تا صبح برای  امتحان شیمی  من بیدار می ماند  تا من خوابم نبرد و پا به پای  من می نشست و سرش را به جدول گرم میکرد تا من بدانم کسی  دیگر  هست کنارم.  مامان کلی در  مدرسه ما برای  خودش  اعتبار  داشت. میدانستند  به بچه هاییش  توجه درسی  دارد و برایش  مهم است ولی  ان موقع ها در  دلم میگفتم خوش به حال سارا ..دخترک همکلاسی  ام..چقدر  مادرش  ناز و غمزه دارد وقتی  می اید..چقدر سارا را راحت جلوی بقیه بغل میکند و چقدر برای  بعضی  چیزها نازش را می کشد ...امروز  میدانم نتیجه کارهای  مامان دو تا دختر شده که گاهی زیادی  در زندگی مستقل می شوند..زیادی  مرد می شوند...دخترهایی شده که اهل طلا و اویزهای  این مدلی  نیستند . اهل غمزه های  انچنانی  نشدند. وقتی  مردی  بهشان چپ نگه میکنند با چشم طرف را مجبور به عقب  نشینی  میکنند. از  خودشان دفاع می کنند وزیر حرف زور نمی روند... 

 

و سارا ازدواجی کرد که مدتی  کوتاه  تر بعد از  ان  به خانه پدر برگشت و کنار  مادرش  ماند برای سال های زیاد...یادم می اید مامان به مادر  سارا می گفت بگذارید این دختر  کمی کار  خانه هم یاد بگیرد ..لباس هایش را خودش  مرتب کند. خرید کند برایتان و  مهمان ها را بتواند راه بیندازد اگر نبودید ..مادر سارا میگفت وای  نه خانم فلانی! این هنوز  15 سالشه ...بچه است...و من در  دلم میگفتم بیچاره من!! مگر من 50 سالم است و به مادر  لعنت می فرستادم که از  ما چه ظالمانه کار  می کشد..و امروز  بابت همه ان ظلم هایش  ازش  ممنون هستم..چون وقتی  من ماکارونی  هایش را خراب  میکردم  میخندید و میگفت دفعه بعد بهتر  هم می شود..مطمئنم..وقتی  چای در   سینی می ریخت می گفت حواست نبوده..میدانم...وقتی میوه ها نصفه نیمه شسته می شدند میگفت این جایش  را بشوری  دیگر عالی  می شود...و من خانه داری را ( تا همان حد خودم) یاد گرفتم و تحسین های  مادرشوهرم - که دخترش تا همین دو سال پیش  نمیتوانست نمیرو درست کند در سن سی و خورده ای  سالگی!!_ همیشه لبخندروی  لب های  مادر  می اورد... 

میگم این وسط  داشتین چطوری  زدم به خاکی!!!! هییییییییی  از قدیم گفتن عروس  دختر  نمیشه!!!!! ( ولی  من شدم..واقعا شدم...) 

 

و بهترین بخش مادر ، کارهایش و سادگی  تمام نشدنی و رک گویی خنده دارش  در  مراسم خواستگاری و جلوی روی  خواستگاران بیچاره بود!!!یعنی  تصور  کنید من کنار  مامان می نشستم و با دست یا پا  میزدم به پایش که حالا  فلان  موضوع را هم برای مادر  پسرک تعریف  نکردی  هم خیلی  اشکال ندارد!!یعنی زبان به دهن بگیر  مامان و اینقدر  زندگی امان را جلسه اول نریز وسط  دایره!! بعد مامان بر میگشت وسط  جمع توی صورت من نگاه میکردومیگفت چرا وقتی  حرف  میزنم اینقدر  پایت را به پای من میزنی!! حواسم پرت می شود و من قرمز می شدم و  با ابرو هی اشاره میکردم نگو دیگر!! و باز  ماما ن میگفت چرا ابرویت هی  کج می شود .چی را نگویم خب بگو دیگر!!! و من فقط  میتوانستم به جمع بگویم ببخشید و می رفتم اتاق خودم و طرف هم میرفت خانه اشان و دیگر زنگ هم  نمیزد !!! (البته خدا را شکر که مامان این کارها را کرد وگرنه معلوم نبود  زن کی  می شدم من!!!اونوقت باز  هم معلوم نبود سرنوشت علی چه میشد!! دارید که..من نگران او بودم بیشتر  تا خودم!!) 

 

فقط  فکر کن جلسه اول به مامان علی گفته بود من که از  پسر  شما خیلی  خوشم امده و  واقعا به دلم نشسته است ومیخواهم همین!! دامادم شود!!( انگار رفته ایم بقالی و میگوید از همین لپه دو کیلو بدهید!!) بعد هم گفته خودش  می داند و پدرش!! چون من هیچچچچچچچچچچ وقت دخالت نمیکنم توی  تصمیم این دو  نفر ( من و بابا) ..انقدر  دعوایش کردم بعدش ..بهش  میگویم مادر  من! نه خدایی  تو توی زندگی از  آن مدل زن های بیچاره و مطیع و حرف شوهر شنو هستی که این مدلی برای  مادر طرف!( توی  دلم: مادر  علی  جانننننننننم!) حرف میزنی؟ خب  نمی شود  جلسات بعدی بگویی  دلت را برده شازده اشان؟ برگشته توی صورت من می گوید خب  بدانند  ما حرف  دلمان چیست و هی  الکی  نیایند و بروند و  منتظر بمانند!!!! توی سرم زدم و گفتم آخر دفعه اول که دختر را توی طبق  نمی گذارند بگویند بفرمایید!! نوش جان ! انتظار بکشند  هم بد نیست برایشان! تازه خانم قهرکرد و گفت مرا بگو که بهشان تذکر  میخواستم بدهم که تو و پدرت تصمیم میگیرید نه عمه وخاله و خان باجی!! کفری شدم و گفتم مامان خانم! حالا اینهمه هم روشنفکری برای  قلبت خوب  نیست! کجای  دنیا مادر  دختر  را می گذارند کنار و به بابایش  می  چسبند! بعد  جلسه دوم دیدم زیر  گوش  مامان علی  حرف می زند و او هم دست هایش را روی  پاهایش  میزند ومرده است از  شدت خنده!!! هی لبم را گزیدم و به مامان نگاه کردم دیدم اصلا!! به تنها چیزی که نگاه نمی کند من هستم و ابروهایم که هی بالا و پایین میرفت!  بهش  میگویم حالا که رفتند! حداقل بگو چه میگفتی برایش! می گوید  جوک تعریف  میکردم!!! مامان خدای  جوک گفتن از  نوع +++++++++   هست همیشه!! روی زمین نشستم و  داشتم از  حال میرفتم!! بعد میگوید نه از  اونا نه!!! از  اون  های  دیگه   می گفتم!! بعدها مامان علی به من گفت صمیم! واقعا مامانت محشره و  اونقدرررررررررر  ااز همون جلسه اول توی  دلم نشسته مهرش که حد نداره . کلی  هم همه جا تعریف  مامان من را میکند ..هنوز  هم بی شرف ها هیچ کدامشان به من نگفته اند قضیه جوک های  ان روز  چه بوده است. 

 

بعد رسیدیم به ازمایش و قرار محضر و اینها. من و مامان و علی رفتیم محضر تا فرم ازمایشات و معرفی ها را بگیریم برویم ازمایش بدهیم. میبینم مامان  امده به طرفمان و میگوید خب برویم!! حالا علی  اشاره میکند که یک جوری  بپیچان! و بعد به مامان لبخند  عاشقانه میزند!! من هم گفتم خب شما بروید ناهاری درست کن تا مابرگردیم..میگوید غذا را که از بیرون میگیریم چون وقت نمیکنم ..کار ما تا ظهر  هم تمام  نمی شود!! کار  ما؟!! به علی  گفتم یک لحظه ببخشید .و یواش تو صورت مامان گفتم میخواهیم برویم حلقه و  این چیزها بخریم!! ( فکر کن قبل از  نتیجه ازمایش و این ها!!!) شاید رویش  نشود جلوی  تو و مجبور شود گران بخرد!!( دقیقا انگشت روی  نقطه ضعف  مامان گذاشتم) یک کم فکر  کرد وگفت به بابا گفته ام با تو می ایم!! باز یواش  تر  گفتم خب  دروغ هم نگفته ای..تا اینجایش  امده ای  دیگر!! قاه قاه میخندد و بلندبه علی  میگوید ای  کلک!!!( علی  از شدت خجالت از قرمزی  هم گذشت و سیاه شد!!!) و گفت خب  علی  جان من میروم کمی  کار  دارم!! و چشمکی  میزند که مغازه دار  ان ور  خیابان هم میبیند!!!  

 

حالا مجبور  هم هست که سفارش  های  بیست ساله اش در  مورد  مناسب  خریدن و گران نخریدن و  مواظب  جیب  طرف بودن و  شخصیت بالا نشان دادن و سو استفاده نکردن!! را صاف  همان جا به من یاداوری  کند . علی  هم گفت چه مامان باحالی! چقدر سفارش  من را به تو میکرد!! بعدها فهمیدم مادر شوهرم هم  ان روز  کلی به علی سفارش  کرده که درست خرید کن! اگر  صمیم  چیز  سبکی برداشت تو قبول نکن و ابروی  ما را حفظ  کن! و  تازه گفته که اگر  مادرش  این است که من میبینم باید خیلی مواظب  دخترش باشی...خیلی مراعات میکنند .شانش را مواظب  باش  پسر... 

خب من و علی رفتیم ازمایش و  انقدر این داداش ها و باباهای  گردن درشت! به ما دو تا که بازو در  بازوی  هم انداخته بودیم و منتظر  نوبت بودیم چپ نگاه کردند که دیگر نزدیک بود بلند شوم یک چیزی بگویم بهشان.خب  عزیز من! چند روز بعدش قرار است همسر قانونی  هم بشویم. .کمی  هم بدانیم طرف بازویش  چه قدر  گرم  و دستش  چقدر مهربان است هم بد نیست.تازه خدا خیرمان بدهد بچه های قانع و خوبی هم بودیم.!! خلاصه خرید ها و چیزهای  دیگر  گذشت و به روز  عقد رسیدیم. اکثر خانواده ها در  مشهد رسم دارند خطبه  عقد را در جوار  امام رضا و در  حرم می خوانند و محرم می شوند و روز بعدش در  محضر یا خانه یا هر جا که بخواهند. خب  ما  اخرین جمعه ماه شعبان رفتیم حرم و حالا روحانی  بانمک و خوش پوشی را هم  هماهنگ کرده بودیم که بیاید. همه بخصوص مادر شوهرم که خودش دختر عروس  نکرده منتظر  این گریه و ناله من و مادرم بودند احتمالا!! این مامان اینقدر  خوشحال  بود و نیشش باز شده بود که من به علی  چند بار توضیح دادم باور  کن  من انقدرها هم بی خواستگار!! نبودم و  مامان کلا همیشه آدم شاد ی هست و  نمیتواند خودش را بگیرد و کلاس بگذارد!! بعد هر جا هم که میرفتم  سر راه به من میگفت این چادرت را بکش روی  دست فلانی ..دارد  معصومانه نگاهت میکند!! انگار دختر شوهر داده و  تالاپی  الان معنویت ریخته روی  سر من.خلاصه فردایش هم در  محضر  مراسم با شادی و   کف وسوت و اینا برگزار شد و ایشان رسما به ارزوی داشتن داماد سبزه و بانمکش!!!! رسید.  

 

حالا تازه ماجراهای  ما با مامان شروع شده است. از تعارف لباس راحتی به علی در اولین دعوت رسمی  بگیر تا فریاد  زدن و اعلام اینکه صمیم! یادت نرود شب  آب بالای سرت بگذاری!! انهم با دست و پا زدن ضایع و ....من هم فقط سرم را میانداختم پایین و سوت میزدم و انگار  کرم نمیشنوم!!!!خوشبختانه چون علی اینها برای رضای  خدا هم که شده حتی یک فامیل در  مشهد ندارند  این مراسم مسخره پاگشا و مهمانی  ها خیلی زود تمام شد و ما تقریبا با اجازه آقای  پدر که همیشه قبلاز  امدن دامادها به خانه عادت داشت به سبیل های  کردی  اش ژل بزند!! و تابی  بدهد و لبخندی  رضا شاهی  بر لب  بنشاند .بله میگفم با اجازه ایشان تردد یک فقره عروس  و داماد به خانه همدیگر  یک بار  در هفته مجاز شد!!!! یعنی  فقط بگویم که انقدر برنامه چیدم و شب  تا صبح فکر  کردم که چه نقشه ای بریزم  که فک مغزم امد پایین و انقدر به علی یچز یاد دادم و رفتارهای  مورد پسند اقا جانمان را چند بار یاداوری  کردم که یک ماه نگذشته بود که داد پدر  جانمان در  امد که این پسره چرا خانه ما نمی اید بماند!!!!!داشته باشید که اماد قبلی از بس  هر وقت دلش  میخواست امده بود ( شاید برای  شماها عادی باشد ولی آقا جان! تعصب  کردانه اشان خیلی زود بالا میزد!!) که تاکید کرده بود به مامان که دیگر  شما بدون هماهنگی با من  مهمان دعوت نکنید!! (برای  دوران عقد  خواهرم گفته بود) و من هم که میدانستم فقط و فقط باید خودم را در  جبهه بابایی  نشان بدهم بارها که آقا جان همین طوری  امتحانی  گفته بود بگو همسرت امروز ناهار بیاید اینجا ..من هم زود جواب داده بودم که نهههه!! ولش  کن بابا جان. حوصله داری! راحت هستیم همین طوری و  اتفاقا علی  هم سرش شلوغ است و  حتما باید از قبل بهش بگویم بیاید اینجا و همینطوری  نمی اید تازه خودمان بدون او در  خانه راحت تر  هستیم و چشم های بابایی برق  خوشحالی زده بود که الهی شکر دختره ما را به تازه وارد  نمیفروشد!! خلاصه خیلی برای  این شوهر جانمان کلاس  میگذاشتیم و بخصوص رفت و امدش  خیلی روی  حساب و با دعوت قبلی و اصرار و اینها بود  و من هر هفته مهمان عزیز مادر شوهرم می شدم. دوران کوتاه عقد ما خوشبختانه با سوتی  های  مامان جان  به طلاق  ختم نشد! و زندگی  مشترک ما شروع شد.  

 

از مراسم عروسی و کارهای  مامان و دهان باز مهمان های  طرف  داماد فعلا چیزی  نمیگویم. الان با یاد اوریشان میخندم ولی  ان موقع باور  کنیددر اغوش  علی  های های گریه کردم وقتی  هفته بعدش  خبرگزاری رسمی  ( دوستانم در  عروسی ) برایم تعریف کردند مامانت چقدر باحاله صمیم!! تو هنوز نرسیده بودی  با داماد که مامانت کفش هایش را در اورده و روسری  اش را بسته دور  کمرش !!! رفته روی  یکی از  میزها و انقدر  خوشگل قر  داده که همه دست و سوت و غش  خنده شده  بودند ( و  بعدترها فهمیدم دست ها و پاها و حتی  چشم های  خانواده داماد بیچاره از  تعجب خشک شده بوده و هیچ کس  دست و سوت و  کف  نزده برای  مادر موقر و متین عروس  خانوم!!)  .نمی دانم چرا مامان این کار را کرده بود.شاید از  اینهمه تلاش من برای  حفظ  ابرو جلوی فامیل داماد که خیلی  هایشان را بعد از  عروسی  ام ندیدم  دیگر!! خسته شده بود و می خواست نشان بدهد  نمی شود او را مجبور  به کاری  کرد که دوست ندرد حتی  اگر  عرف و  اجتماع و ..دوست دارد!! یا شاید هم تحریکات اب زیر کاهانه!! خاله هایم بود که واقعا چشم نداشتند  مهربانی  بی حد و اندازه مادر  شوهرم را باور  کنند ...مثلا کافی  بود به مامان بگویند نمیخواهی به بقیه نشان بدهی  مادر  عروس  سنی  ندارد و  به صد تا جوان بی رمق و بی  حال می لزرد؟  یا اینقدر  ناراحتی از  دست خانواده داماد که اصلا نمیروی  وسط و قر  نمیدهی  امشب؟!!! و هر  کدام این ها کافی  است تا مامان فکر  کند الان وقتش رسیده که نشان بدهد  همچین مادر زن باحالی!! کسی  ندیده به خودش!!  

خلاصه خاطره از شیرین کاری  های  مامان زیاد دارم برای  تعریف .الان دلم میخواهد بداند هیچ کدام از  ان کارها دیگر برایم مهم نیست ..هیچ حرف و نگاهی  دیگر  ازارم  نمی دهد چون میدانم دل او صاف  است انقدر که خودش راهش را در  دل خیلی ها باز  میکند..  

 

 

فقط می خواهم بداند قدر شب هایی که با من بیدار می ماند تا درس بخوانم را میدانم..قدر روزهایی که  برای ثبت نام من در بهترین پیش دانشگاهی  ان سال ها ساعت ها وقت میگذاشت را می دانم.قدر شب هایی که تا نیمه شب  در  عروسی  دوستانم می ماندم و او دلش  هزار  جا میر فت و  به روی  خودش  نمی اورد تا بابا حساس  نشود را می دانم.قدر چشم های  نگرانش صبحی  که میرفتم در  زندگی ام مادر شوم را  می دانم... قدر دانه دانه بادام هایی که برایم مغز  میکرد و موقع شیر دادن به پسرک جلو یم میگذاشت و تاکید میخورد  همین الان ده تابخور..بعد میروم..را هم میدانم..قدر حرف هایی که بخاطر ما از پدر شنید و روزی که  علیرغم همه غرورش از  دل شکستگی های  جوانیش  گفت برایم را هم یدانم...مامان من با خیلی از  مادرها فرق دارد..مامان اصلا ..اصلا اهل طلا و جواهر  نیست...برای خودش پس  انداز  نمیکند ..دست بچه هایش را میگیرد و یک شب  میبردتشان بهترین رستوران شهر و  یک جا همه پس  انداز روزهایش را می دهد برای یک شام و  وقتی  من و خواهرم اعتراض  میکنیم که برای  خودت چیزی بخر  حداقل و اینطوری ریخت و پاش  نکن میگوید دلم  می خواهد با شماها باشم و برایم یک دنیا ارزش دارد شادی شما..قدر محبت هایی که به من و همسرم و پسرم میکند را می دانم و  از  او ممنونم که اینهمه  من را ..ما را ..خانواده را روی  شانه های  استخوانی ولی صبورش می گذارد و از  خودش ..از  دلش ... جدا نمی کند. 

میخواهم بداند خیلی دوستش دارم ...و برای  همیشه  بودنش...همیشه شاد و خنده رو و سالم بودنش  دعا میکنم.

مهر مهربان

 

 

 

پاییز بر خلاف آن چه که در ذهن همه  ، مدرسه و روزهای  دبستان و درس و بوی پاک کن و روپوش نو و جوراب سفید را تداعی میکند  بیشتر مرا به یاد دانشگاه می اندازد آن هم اولین سال و آن هم اولین اردوی قبل از شروع به تحصیل به مناسبت آشنایی با سیستم دانشگاه و دانشجویی.آن موقع من دختر 19-18  ساله ای بودم که دانشگاه یکی از مکان های ناشناخته و اسرارآمیز بود برایم.تمام سال های دبیرستان با حسرت به اتوبوس دانشگاه در شهر نگاه کرده بودم و تصویر اینکه روزی من هم در آن نشسته باشم قلبم را پر از هیجان و شوق میکرد.خب این اردو کاری کرد که شب قبلش از  هیجان نخوابیدم و فردایش بعد از ثبت نام در دانشگاه به طرف  اتوبوسی راه افتادیم که به یکی از اردوگاه های  مشهد میخواست ببرد ما را و جمع هم نا اشنا و نگاه ها غریبه با هم. اول بگذارید کمی از  وضع آن سن و سالم بگویم برایتان چون اینجا که با کسی تعارف  نداریم من راستش را می گویم و مدیون باشید اگر بخندید!!!!. من آن  روزها و در آن سن دختر  قد بلند و سفید پوست و سالار( تپل؟ کپل؟ ماشاللهی؟ چاق؟ گنده؟ هیکل؟ گوریل؟ چاقالو؟ یا .... راحت باش  عزیزم...همین ها دیگر ..) و خجالتی بودم که واقعا اصلا قابل مقایسه با الانم نیستم.من در هر دوره سنی  یک موجود عجیبی بودم که با دو سه سال بعدم از زمین تا اسما ن فرق  میکردم البته عرضم معمولا یکی بود! وجنات و سکناتم متغیر بود  این وسط. نمیدانم حالا ژنی  چیزی در  من اضافه بود یا کم بود که خلاصه روی یک فرم نبودم معمولا. در  اتوبوس این دخترهای خوش تیپ و سر و زبان دار شروع به خودشیرینی کردند و من و یک عده خیلی  محل نگذاشتیم به آنها .وقتی رسیدیم ناهار به ما یک کوکویی دادند که واقعا مزه اش هیچ وقت از ذهنم نمی رود ولی  آنقدر  گاگول بودم که نفهمیدم این کلا سیب زمنی اش  نپخته است و هیچ کس لب  نزدبه آن .وقتی  به بقیه نگاه کردم از  خجالت مردم چون بشقاب ها دست نخورده بود و مال من ته اش هم بالا  آمده بود و نان بغل دستی ام را هم نصفش را بلعیده بودم.  نگاه های  کج کج بقیه  کمی ناراحتم کرد ولی  نمی دانستم چه منتظرم خواهد بود. خلاصه  مردک ریشو و چاقی آمد و من هر چه نگاه کردم که این پسرهای دانشجو پس کی می ایند تا با ما در  این اردو همراهی  کنند دیدم جز همان مرد چاق  کس دیگری  قرار نیست از نزدیکی ما هم رد شود. آخر میدانید خیلی ضایع بود چون من به یکی از اقواممان که با هم در آن دانشگاه قبول شده بودیم در جواب فلسفه وجودی این اردو گفته بودم ( حالا از کجایم این را گفته بودم نمیدانم ) که یک اردوی مختلط!! می گذارند تا دختر ها و پسرها خجالت نکشند دو روز دیگر از  هم سر کلاس درس!! و با هم بیشتر آشنا شوند و خب مسلما مادر آن دخترک او را به آن اردو نفرستاد و طفلک دخترک محروم شده ، منظر اخبار داغ  از طریق دوستانش بود و هیچ رقمه نمی شد این یکی را جعل خبر کرد. بعد از  نهار و نماز و سخنرانی  دیگر  دوباره رفتیم در  چادرمان و  برایمان هندوانه آوردند و من مشغول خوردن شدم باز دیدم این بچه های  چادر  ما که همکلاسی های آینده ما می شدند لب به هندوانه نزدند ..و وقتی من علت را فهمیدم که پوستش را هم قاشق  کشیده بودم  و هندوانه بدبخت مثل کله طاس ها جلوی من افتاده بود.! بعله اقایی که هندوانه را بریده بود دست هایش را نشسته بود و یک نفر  به بقیه گفته بود یارو تازه از دست شویی آمده است!!! نگاه های  بقیه این بار کج تر از قضیه  ناهار بود و من باز هم به روی  خودم نیاوردم و سعی کردم ببینم در آن جمع  چه  کسی  نخ بده است  تا به طرفش بروم که متاسفانه بالای 50 کیلو کسی  نبود و اختلاف  40--30 کیلویی!! من با بقیه راه هر گونه ارتباط صمیمانه اولیه را می بست. در دلم گفتم به درک! آنقدر نخورید که همه تان بمیرید!! دوباره برنامه سخنرانی و معارفه برگزارشد و  برای خواب  ظهر رفتیم  به طرف  چادر های  گروهی خودمان.این جا را هیچ وقت یادم نمی رود که همه مانتوهایشان را در آوردند غیر از من که مگر دیوانه بودم در آن جمع با نمای زیبای  پشت و جلو باعث خنده شوم! خلاصه همه دراز کشیدیم و  من خودم را به خواب زدم و بقیه مشغول گفتگو شدمد .یک ساعتی گذشت و من خشک شده بودم روی موکت خالی  و از طرفی  حالا دیگر همه نشسته بودند و من خجالت میکشیدم  وسط  جمع از جایم بلند شوم.به الان من نگاه نکنید که یک متر زبان دارم ( البته آن هایی که نصفه شب هم دارند فیلم می سازند می دانند من چقدر  حتی پشت تلفن محجوب  می شوم!) آن موقع واقعا به دلیل این که چاق بودم و سنم هم بحرانی بود!! از خودم خجالت می کشیدم و وای به روزی که جمع افاده ای هم باشد دیگر. یکی از دلایل کم حرفی من در آن سن این بود که خواهر بزرگ من همیشه خودش در  جمع حرف میزد و تعریف میکرد و  خوش سخن هم بود و قاعدتا کسی  انتظاری از من نداشت و من مثل همه بچه های دوم پشت شخصیت خواهر بزرگه سنگر میگرفتم و جز در  خانه که آتش  میریخت از زبانم! جای دیگر خیلی کم رو بودم طوری که خاله ام بعد از چند سال که من را دید باورش  نمی شد من همان دخترک همیشه زبان به کام!! قبلی هستم. خلاصه آن روز در  حالیکه خودم را به خواب زده بودم یکی از دخترک های آن جمع که بسیار زیبا بود با ابرو  به من اشاره کرد و به بقیه گفت این خرسه!! که هنوز خوابه..ماشالله به این دیگه!! این جمله اش ان قدر مرا ازار داد که  همان موقع سر جایم نشستم و در چشمان دخترک نگاه کردم..چند لحظه ..و هیچ نگفتم. چادر یک لحظه سکوت شد .کوله ام را برداشتم و آمدم بیرون و خوشحال شدم وقتی فهمیدم به دست و پا افتاده اند تا من  شکایتشان را به کسی  نکنم. رفتم برای خودم در  چادر بچه های زیست شناسی  نشستم و تا شب به آن جا برنگشتم. روزهای بعد در دانشگاه من پوسته دخترک دبیرستانی را شکافتم و از کرمی بی دست و پا به پروانه ای سبک بال تبدیل شدم ...به چهره ای شناخته شده ...که حتی اساتید گروه های دیگر  و دانشجویان سال های بعد و خدماتی های  دانشگاه و بخصوص مسوول چاپ و تکثیر و سوپری روبروی دانشگاه هم من را از خودم بهتر می شناختند!! و آن جمع هم دوستان خوب من شدند.با یکی از آن ها بیش از  ده سال است که دوست هستم و به آن ها بعدها گفتم که چقدر  ناراحت شدم آن روز از  دستشان.میدانی به من چه گفتند : گفتند هرگز فکر  نمی کردیم تو که آنقدر  خجالتی بودی  این همه بلا و شیطان باشیو در ظاهر خپلی بودن تو سوژه درست میکرد برای ما وبعدها که رژیم گرفتم و دختر سبک وزنی!!شدم فهمیدم حق داشتند تا حدی...واقعیت هم همین بود.من حتی  همین الان تا با کسی یا جمعی احساس صمیمیت نکنم اصلا خود واقعیم را نشان نمیدهم.یعنی  خودش  نشان نمیدهد خودش را تا جایی که  ممکن است طرف  هیچ گاه نفهمد من اصلا مثلا جوک هم می توانم بگویم یا دستی بر نوشتن دارم یا میتوانم چقدر  مهربان باشم یا وقتی  عصبانی  شوم چقدر ...!!می شوم . 

  

منظورم این است که من دوره های  شخصیتی  متفاوتی را پشت سر  گذاشتم و چیزی  که باعث شد من اعتمادبه نفس  بالایی  پیدا کنم این  بود که یک هو با مسوولیت های  زندگی  ام تنها شدم..از  پرداخت شهریه بگیر ( البته پولش را بابا جان میداد ها) تا رفتن به فلان اداره و فلان دانشکده و  غیره و من که بدون مادرم  تا قبل از  دبیرستان از  محله امان خارج هم نشده بودم خب  یکدفعه دیدم باید  گلیم خودم را از اب بیرون بکشم. نکته بعد ی ا ین بود که من به شدت  به تعریف و تمجید  دیگران دلم  گرم   بود و  واقعا وقتی  در  دانشگاه  نمرات خوبی  میگرفتم و دوستانم دانشجویان شاگرد اول و زرنگ بودند  این تمجید ها  من را به جلو هدایت میکرد و  فی  الواقع درس و  مسایل ان باعث شد  تصور بی دست و پا بودنی که از  خودم در  ذهن دیگران و بخصوص فامیل  درست کرده بودم را اصلاح کنم. بعد هم مسوولیت هایی در بین دانشجویان به من واگذار شد و ارتباطاتم بیشتر و بیشتر شد ..منتهی چیزی  که همیشه میدانستم دارم این بود که خودم را دوست داشتم و میدانستم در  بعضی  موارد  مثل هوش هیجانی  خیلی  از بقیه جلوتر  هستم و این به من قوت قلب  میداد. من اهل مطالعه بودم و  در  نوشتن  هم دستی  داشتم ان موقع . یادم هست اولین بار که یکی  از  دوستانم در  دانشگاه که خیلی  دوستش  دارم  به من گفت چقدر  نثرهایم زیباست فکر  کردم شوخی  میکند .او مرا تشویق  کرد و به من گفت مثل دکتر شریعتی  مینویسی! باور  کنیند همین جمله انقدر  مرا به جلو راند و در  نثر  هم دستم را امتحان کردم که کم کم باور  کردم میتوانم بنویسم ...یا مثلا انقدر پدرم از  ما تعریف  میکرد جلوی بقیه که ادم فکر  میکرد الان  دیوار  اتاق  شتررق  ترک میخورد  ! کلا باازمون و خطا  خودم را پیدا کردم و جدا میگویم برایش  زحمت کشیدم و ذره  ذره پازل شخصیتم را توانستم کنار  هم بگذارم و به تصویر واحدی  از  خودم رسیدم. الان در  زندگی  واقعی  خیلی  ها میگویند صمیم  چقدر  از  خود متشکر  است .چقدر   خودخواه و افاده ای  است !! جان خودم راست میگویم ان ها اینطور  فکر  میکنند چون مثلا من در  مورد یک موضوع می توانم انقد ر محکم حرف بزنم که خود  خدا هم شک کند که واقعا شاید اصلا اینطوری  هست قضیه! یا روی  مواضعم محکم می ایستم و یا مثلا خیلی  رک به طرف  میگویم غلط  میکند با من  این رفتار را داشته باشد!!!! ( نه اینطوری  البته!)  

به هر  حال این ها را مینویسم که بگویم من یک شبه  پروانه نشدم!!! روزگار  در  پیله  بودن را هم تجربه کردم.  

 

صادق خان !

سر کلاس های زبان ،  بچه هایم  ( که گاهی به دهه پنجم زندگی هم می رسید سنشان!!)  از یک چیز همیشه استقبال میکردند و در  همه ترم ها منتظر  رسیدن هما ن جلسه  بودند: پرسیدن هر سوالی از  معلم و شنیدن پاسخ صادقانه. اون موقع من این کار رو میکردم تا پروداکشن بچه ها رو چک کنم و تقریبا جلسات اول هم انجام می شد و چون بچه ها ذوق داشتند و با هیجان سوال میپرسیدند و توی  ذهنشون دو ساعت چک نمیکردند قواعد و گرامر و لغت مناسب رو!!  در  نتیجه توانایی واقعی شون رو میشد دید و بررسی کرد و من با این کار متوجه می شدم کی  کجا و تا چه حدی  باید بهش  کمک بیشتر بشه. اونقدر  اون سوالات بعضی  وقت ها بامزه بود  که گاهی  کلاس  منفجر می شد از  خنده و گاهی  نگاه های شیطون و  شاد اون ها پر رنگ تر و گاهی  غمگین می شد. همیشه هم اولین سوالات در  مورد ازدواج من و علی بود که توی  موسسه شایعه پشت سر این ازدواج  به اندازه جعل تمام کتب تاریخی  دنیا!!بود. من هم همیشه از این جلسه لذت زیادی میبردم و گاهی هم مثل چی! توی  گل گیر  میکردم که حالا چه جوابی بدهم؟  چون صادقانه بودن پاسخ   شرط اصلی آن  بود و در  نهایت عذرخواهی  میکردم  و سوال خیلی  خصوصی را پاسخ نمیدادم.

این جا هم با وجود اینکه این صفحه بیشتربه  اعترافات یک خانم زیبا!! ورزش کن! رژیم بگیر کلاس  شنگولی  ثبت نام کن!!! می خورد تا نوشته های روزانه یک خانم عادی و موقر و متین! باز هم  دلم می خواهد بدانم چه سوالاتی پشت ذهن خواننده های  اینجا هست که یا فرصتش نشده و یا خجالت میکشند بپرسند یا به نظرشان  دانستنش برای  من و آن ها مفید خواهد بود!از  همین الان هم میگویم که هدفم بیشتر درست کردن آرشیو  سوژه برای  نوشتن هست و در  ضمن رواج دموکراسی !! مطمئنم سوالات شما من را یاد خیلی چیزها می اندازد که نوشتنش برای من هیجان انگیز و خواندنش برای شما احتمالا خالی از  لطف  نخواهد بود. 

 

چند نکته را میخواهم در نظر بگیرید: 

 

سوالات جوری  باشد که بشود پاسخش را اینجا نوشت و من هم بتوانم در موردش حرف بزنم.   

اگر مایل نیستید اسمتان  باشد خصوصی بگذارید و با هر اسمی که دوست دارید.باز هم بگویید دموکراسی  نیست در  مملکت !!!    

 

محل کار و آدرس  منزل و شماره تلفن و نام  خانم همسایه بغلی  چیست!!!! خاطرات هیجان انگیر به ذهن من نمی آورد!!  

 خدا خیر  قزن ایده بده به ملت !! را بدهد در  دنیا و آخرت و انشالله شب بخوابد صبح بلند شود ببیند ۲۰ کیلو کم کرده است و باربی تر شده است.(بوس قزن) 

مشتاقانه منتظرم. 

 

بعدا نوشت:  

خدا این سوالات رو به خیر بگذرونه... 

قد علی  طبق آخرین اخبار رسیده!!    ۱۷۸ هست ..من  ۱۷۶ و ۱۸۰ نوشتم چون مطمئن نبودم بعد از  ازدواج آب شده بچه یا قدش هم مثل زبونش  شده!! ظاهرا فرقی نکرده!

کفش

یکی از خواب های ثابت (حداقل) سالی یک بار زندگی من خواب کفش خریدن است.همیشه هم یا یک لنگه اش  نبود یا نمی شد پرو کنم یا وسط خرید از خواب بیدار می شدم.این مساله لعنتی تا همین سال های اخیر اذیتم میکرد.خواب دیدن را نمی گویم ها! کفش خریدن را میگویم. خب اگر تو دختری هستی که  سایز پاست 37 و از این  سوسول سایز هاست! امید هیچ درک و معرفتی از  این نوشته از تو ندارم و اگر از این آقا سایز  پا 40-39 هستی که دیگر بدتر...روی هر چی پا  را سفید کرده ای. خب  مساله از اینجا برایم مطرح شد در  زندگی که وقتی من راهنمایی  بودم کفش های  مادرم به راحتی با کمی سفت بستن بندهایش پایم می شد. آنقدر برایم جالب بود که وا! چقدر مامان پاهاش  کوچولو مونده و هیچ آدمی  توی گوشم نگفت خره! پای  تو انگار  قد قایقه بادبانی هست!! یادم هست عکسی دارم  از خودم و خواهرم که از من 4 سال بزرگتر است.هر دوتا با کفش های سفید پاشنه تق تقی!!یک سایز ایستاده ایم و وقتی کمی دقت میکنی  میبینی نصف پای من توی هوا دا رد برای  خودش بشکن میزند و از کفش بیرون است!و آن وقت پاهای استخوانی و ریقوی  او دارد لق لق میزند توی کفش!  چیزی که هیچ وقت مادرم را بابت کوتاهی اش نمیتوانم ندامت نکنم این است که خانه بچگی های  ما زیر زمین بزرگی داشت که  کف  آن موزاییک بود و من با پای برهنه چند ساعت روی زمین خط بازی میکردم و لی  لی  میرفتم و بعدها فهمیدم وقتی قالبی دور پا نباشد پا می شود اندازه خرطوم فیل!! خلاصه این کفش خریدن ها تا سن دبیرستان باز هم اوکی بود.بدبختی وقتی شروع شد که من عادت کردم به کفش ورزشی پوشیدن و  گل را به سبزه هم اراسته کردم یعنی پاهایم از طول خیلی  کوتاه بود! حالا از عرض هم شروع کرد به رشد..لامصب  هر چه زور میزدم توی کفش کوچک جاشان بدهم باز روی  پایم قلمبه می شد یعنی  اینطور بگویم پای من سه بعدی رشد کرد هم طول و هم عرض و این آخری های دبیرستان  دیگر ارتفاع هم به آن اضافه شد!! بگذار توضیح بدهم: ببین  روی پاهایم صاف نیست بلکه برجستگی زیبا و موزونی!!! دارد که جان میدهد برای تست کردن کفش نقره ای پاشنه شیشه ای  سایز 36.5!!!!خلاصه تا کفشی که تازه خریده بودم به قالب پای من در بیاید و اندازه شود یا کنارش جر خورده بود و یا از بس جلویش را به در و دیوار و لبه پله کوبیده بودم که کله پایم جا بشود داخلش  کلا نصف کفش  آویزان شده بود عین هواپیمایی که به دیواره ای میخورد و از وسط دو تکه می شود. خوب یادم هست یک کفاشی اول  خیابان راهنمایی بود و پیرمردی کپل و کمی بد عنق هم فروشنده اش.ان سال ها یعنی مثلا 16 سال پیش برای من دوازده هزار تومان پول چکمه خیلی بود!!( آره؟ شما اون موقع با این پول می رفتید با برو بچ ساندیس میخوردین!؟ بابا مایه دار!) من یادم هست با آن چکمه یک کفش دیگر هم خریدم چون تک سایز بود و هیچ کس احتمالا اندازه پایش آن قدری نبود .یک جفت کفش مخمل جیر مشکی  پاشنه یکسره 7 سانتی! حالا فکر کن خود من با قد بلند و هیکل عظیم الجثه ان سال هایم(این رو تو دماغی بخون : آخه میدونی الان 42 کیلو شدم!!!!)  روی 7 سانت ارتفاع راه بروم چه شود! خواهرم تا دید گفت خاک بر سرت که شده ای قد داربست کنار خیابان!! ولی من عشقی بود که با آن کفش های زنانه زیبا میکردم. اتفاقا آنقدر پوشیدمشان که جیرش کلا رفت و  مادرم کرد داخل کیسه و داد به نمکی! فکر کنم نمکی حتی حاضر نشد یک بسته کوچک نمک هم بدهد به جایش!! خلاصه همین طور که بزرگتر و عاقل تر می شدم  بیشتر متوجه بودم که پاای طاووس خانوم!! را کجا نشان بدهم و مجا پنهان کنم. و بعد کم کم که سر و کله خواستگارها پیدا شد کابوس های من هم شروع شد : داماد پسری  جوان و کت و شلواری شیک و  مادرش هم از آن حاچ خانم های  انگشتر پرتقالی(قد پرتقال) به دست ..حالا مثلا رسیده ایم به خرید عروس .باز به خدا هول سایز لباس عروس از کفش کمتر بود برایم.یادم هست در تصورم مینشستم روی صندلی و داماد با شوق و علاقه نگاهم می کرد و مادرش میگفت اقا یک جفت کفش زیبای شیک سفید برای  عروسم بیاورید الهی قربان قد و بالایش بشوم!!! بعد مردک فروشنده میگفت چه شماره ای و آن گاه چشم ها برا ی اولین بار روی پاهای من میخکوب می شد ...ها؟ چه سایزی ؟ ..نداریم حاچ خانوم و خنده دو تا مشتری  دیگر!! و  نگاه  کج کج مادر داماد  و لبخند ماسیده روی لب  خود داماد بدبخت بد شانس!! یا مثلا در سکانسی دیگر میدیدم  دارم راه میروم یک هو  یایم می لغزد و مچ پایم  می تابد و من می افتم زمین و دانشجویی شیک و زیبا و قد بلند و  احتمالا رشته پزشکی!!! می دود طرفم و میپرسد خانوم  چیزی شد؟ و با دیدن کفش های میرزا نوروز من و پاهای سه بعدی-فضایی ام که روی زمین دراز به دراز بغل هم خوابانده ام راهش را میگرفت و  می رفت.از این دست خواب ها کم نبودند. بدبختی من  به معنی واقعی وقتی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد...شوهرش شماره پایش چند بود؟ 39 و خیلی  که زور می زد می شد 40 .. حالا همراه همیشگی من برای خردی  کفش که بود؟ همین خواهر پا 38 ام  و شوهرش هم که همیشه چسبیده بود به او..اولین عیدی که او دامادمان شد آنقدر تلاش کردم بپیچانمش و برای خرید با خواهرم همراهی نکند  من را که دیگر  همه شک کردند میخواهم چه غلطی بکنم که او سر خر است!!؟ !! خلاصه آمد و من با بی و لوچه آویزان راه افتادم.  چند تا کفش را نشانم داد و با مهربانی گفت خیلی زیباست دوست دارم امتحان کنم؟ به پهلوی خواهرم کوباندم که شوهرت واقعا کور است یا  دارد من را مسخره می کند؟ آر این مدل  اصلا شستم هم تویش جا می شود که میگوید (با دهان  کج و لجی بخوانید) : خیلی زیباست..امتحان کن..خلاصه بیست تا کفاشی که رفتیم و من روی هر کفشی یک ایراد گذاشتم به بهانه اینکه تا من اینجا نشسته ام آنها بروند دو تا مغازه بالاتر را هم ببینند داماد شوت را از سر باز کرده و به سرعت جلوی چشمان گشاد فروشنده چند جفت کفش پرو کردم و آخر از همه یک جفت را داخل پلاستیک سیاه  گفتم بگذارد و آمدم بیرون....به خواهرم چشمکی زدم و گفتم فعلا برای بیرون شهر و مسافرت!! یک جفت کفش راحت و گل و گشاد خریدم بعدا سر فرصت می آییم خرید.انگار مثلا ملت توی مسافرت سایز پای شان سه شماره گنده تر می شود!!!

در خانه ما پای مادرم از همه کوچک تر است  37 و یا 38 میخورد به او. بعد خواهرم که او هم خانه پرش دیگر 39 است.بعد برادر  کوچکم و بعد من  و نوبت بعدی  پدر است و بعد برادر صد و خورده ای کیلویی ام که همه چیزش از لباس زیر و رو و حتی  جورابش هم!! سفارشی باید بخرد ولی خب او هر چه باشد مرد است و در میهمانی و عروسی ها توقع کفش باریک و زیبا و  ساق  نیم بندی از او ندارند دیگر!

وقتی با علی آشنا شدم اول به پاهایش نگاه کردم ..خب خدا را شکر از آن سایزهای آبرو  بر نبود و معمولی بود .وقتی برای خواستگاری آمدند دیدم به به خد ابدهد شانس! پای مادر شوهر هم کمی از پای من ندارد و وقتی خواهرش را دیدم کلا دنیا را به من دادند! با  هیکل ظریف و متوسط  پاهایش از من هم گنده تر بود!!! دراز بود البته و شست پایش کلا نیم متر جلوتر  همیشه راه میرفت و این پو ن بسیار مثبتی برایم بود. بعد تر ها به علی گفتم  خانواده شما هم که همه قایقی هستند!! منظورم پا قایقی بود که نگرفت و من  به روی خودم نیاوردم. برادرها و پدر علی  خوشبختانه همه پا گنده هستند ومن  هر شب بعد از ازدواج سر  نماز دعای شکر میکردم و می گفتم  من و این همه خوشبختی  محاله ..محاله ..محاله...

خلاصه تا قبل از آمدن جاری  پا سی و ششی  همه چیز بر وفق مراد بود ولی کم کم خانواده علی فهمیدند که انگار می شود پای عروس  کمی هم کوچک تر و نیم بند انگتی تر!! باشد .خلاصه به مدد سلطنتی که برای خودم راه انداخته بودم هیچ کس  روی این مسالهه زوم نکرد وبه خیر گذشت فقط یادم هست اوایل ازدواجمان من  دمپایی های  برادر شوهرم را پایم میکردم و از این که  می دیدم کفشی هم در  دنیا! هست که نصفش بزرگتر از پای من باشد آفتاب مهتاب  میزدم از خوش بختی. خردی عروسی من هم این طور بود که برای کفش از ساعت 6 عصر راه افتادیم و یکربع به یک  شب که یک مغازه داشت کرکره اش را می کشید پایین  را نشانه گرفتیم و من برای  کفش عروسی ام صندل نیم سانت کف خریدم و عین سند باد هنوز توی  عکسهایم هست که انگشت هایم را روی هم انداخته ام و عین خیالم نیست...واقعا برایم مهم بود پایم آن شب راحت باشد و خدا را شکر راحت تر از آن کفش  8 هزار تومانی!! پیدا نمی شد.

حالا نه دیگر پاهایم را از کسی پنهان میکنم و نه برای خریدن کفش با خجالت و پشت قوزکرده میروم توی کفش فروشی  و با صدای  خفه میپرسم آقا فلان سایز دارید؟ من الان خودم را دوست دارم. میدانم این پاها آنقدر با من در  راه های  سخت زندگی آمده اند که ناسپاسی است اگر دوستشان نداشته باشم.میدانم انگشت هایم آنقدر با ناملایملات زندگی برخورد کرده اند که تنگی کفش دیگر برایشان مهم نیست و مهم تر از همه این که همسرم هیچ وقت چشمش دنبال پاهای  کوچک و لاغر نیست!!!!!(انشالله البته!) و من را با همین پاها دوست دارد . 

پ.ن. 

سایز پای من : 

ورزشی : ۳۹ است  عادی  ۴۰ است. پاشنه دار ۴۱ هم ممکن است برسدبسته به قالبش دارد. خدا لعنت کند این مدل های امروزی را که شماره 46 هم درست کنند باز نصف پا  عربی می رقصد توی  هوا !

مرداد ماندگار

.

15 مرداد که گذشت با هم بودن ها و با هم نفس کشیدن ها  ُ با هم خندیدن ها و با هم تاب آوردن های  من و علی  وارد هفتمین سال خود شد.آن روز اشاره ای  نکردم اینجا ولی مگر  می شودیادم نباشد و در گذر پرسرعت این روزهایم کمرنگ شود؟ برای من خاطره های گرم وروشن  آشنایی امان ..خواستگاری و زندگی امان هنوز پر رنگ و زنده است.من دخترکی بودم بیست و چند ساله که مردی جوان که لابلای موهای سیاهش  آن روزها هیچ سفیدی به چشم نمی خورد  دلم را بدجور لرزانده بود و بدون هیچ تردید میدانستم با او همیشه خواهم ماند.آن روزها دست هایم را لای موهای  سیاه وبراقش که فرو میکردم در دلم میپرسیدم ((لا مصب شامپوی چی میزنه این پدر سوخته!؟)) این روزها میدانم شامپویش چیست .میدانم از غذاهای نونی بیشتر خوشش می آید.میدانم قبل از اینکه چای در لیوانش بریزم دوست دارد لیوانش را گرم کنم.میدانم دوست ندارد  هیچ وقت قابلمه بشوید برایم..میدانم وقتی خواب است نباید با سر و گوشش بازی کنم .میدانم خلاصه اخبار را دوست دارد بشنود .میدانم انگشت  هایم را لابلای موهایش  دوست دارد.میدانم مناسبت ها را گاهی  یادش میرودو گاهی  خوب  به خاطر می سپارد و من به مجموع رفتار مهربانانه اش  در طول سال دل بسته ام و نه به روز هایی خاص ....میدانم  پسرک را همیشه تمیز و مرتب دوست دارد .میدانم با آب ولرم صورتش را  می شوید و مسواک میزند. میدانم  دستانم هر وقت روی  موهای  نقره ای که این روزها  انگار با هم مسابقه گذاشته اند  می لغزد  به اندازه تک تک رنگ های  نقره ای  لای آن سیاهی  دلم دوباره و دوباره می لرزد.  میدانم اخبار و خلاصه اخبار ورزشی  چقدر برایش  دلنشین است.می دانم عاشق گز تبریز و سوهان درجه یک است و میدانم به جای  خریدن کادویی گران قیمت  برایش با خرید یک دیس باقلوای دو طبقه چقدر چشم هایش از خوشحالی برق می زند. میدانم املت ربی! را خیلی دوست دارد و نان  املت همیشه باید گرم شده باشد. می دانم از اینکه تعداد قاشق و چنگال های سر سفره کم باشد نگاهش تلخ نمی شود بلکه بلند می شود و خودش  می آورد و با خنده چیزی می گوید تا یادم بماند.من در  مورد او چیزهایی میدانم که مادرش  نمی داند و شاید هیچ کدام از  خانواده اش هیچ وقت ندانستند .من صورتش را وقتی خواب است دوست دارم .آرامش صدایش را ... دل تنگی هایش را وقتی خانه نیستم و او هست وبه من می  نویسد که جایم در خانه خالی مانده است...خنده اتان نگیرد ولی من حتی  انگشت های مرتب و کنار هم چیده شده پاهایش را هم با عشق نگاه میکنم. علی برای من خیلی بیشتر از یک همسر است شاید هم تصور من از همسر قالبش کوچک بوده و علی بزرگ تر ...هر چه هست این زن که این جا می نویسد به عشق او ته دیگ های سیب زمنی برشته  درست می کند و تن ماهی با سیب زمینی  سرخ کرده را با دقت در  ظرف  می چیند تا چشم نوازتر شوند...کسی که این جا می نویسد شب ها هنگامی که به پسرک شیر  می دهد چند بار روی  همسرش را هم چک می کند تا مبادا سرما بخورد حتی اگر مرد هیچوقت نداند این را... این زن وقتی مرغ را ترش مزه میکند می داند همسرش چقدر ته مزه ترش مرغ را دوست دارد و لبخند می زند از یاد آوری  لحن دل نشین مرد : چقدر  خوشمزه درست کردی این را..). 

بیشتر نمی نویسم شاید دوست تر داشته باشد اینجا نوشته نشود و بماند برای خودمان .فقط می نویسم هر شبی که سر بر بالش میگذارم آرزو میکنم بودنش..حضورش ..سایه اش و سلامتی اش  مستدام باشد روی سر من و پسرکمان. 

مادر شدن

 

 

مادر شدن یعنی  ظهر بیایی خانه و دلت برای  کمی  خواب  لک بزند . یعنی  خب  خدا را شکر پسرکت خوابیده و تو میتوانی  دو دقیقه کتاب بخوانی و سریع بخوابی تا بیدار نشده. مادر شدن یعنی  تا کتاب  را میبندی  و چشم هایت دیگر  دارد دو تایی  میبیند دنیا را از شدت خواب  و تازه گرم می شود چشم هایت ناگهان  یک آدم کوچولو روی صورتت خم می شود و گونه ات را می بوسد یعنی من بیدار شده ام ماما ! سریع گوشی  موبایلت را به دستش می دهی و میگویی  دکمه آهنگ را بزن ماما! آفرین! و از لای  چشم نگاه میکنی که دارد دکمه  ای را فشار می دهد. دوباره میگویی  دکمه را بزن گلم تا سوسن خانم بخواند برایت!! مادر شدن یعنی  سلیقه ات به کمتر از سوسن خانم هم نزول میکند و تو مجبوری  به همه این شعر های  شش و هشتی  مورد علاقه پسرکت گوش  کنی و لبخند بزنی! مادر شدن یعنی هی قربان صدقه اش  میروی و چشم هایت را با امید به اینکه دوباره گرم خواهد شد هنوز  بسته نگه میداری و  پتو را دورت میپیچی و ناگهان نوری  شدید در  کله ات می  پیچد و یک متر  از جایت بلند می شوی! و سرت محکم به لبه تخت پسرک  می خورد و تلو تلو خوران سقوط  میکنی! بله گوشی  موبایل با شدت بالا رفته است و برای نشان دادن علاقه قلبی  پسرک به تو با همان شدت اولیه به فرق سرت کوبیده شده است! خب  دلش  خواسته به تو بگوید :.....آخ ! تازه میفهمی چرا این کار را کرده است..تو هی  میگفتی  دکمه را بزن و او فقط تا معنی ( زدن) را بلد وبد و فکر کرد داری  تشویقش  میکنی که گوشی را برد بالا و به طرف  تو پرت کند!! جمله  دکمه را فشار بده می توانست تو را از  این کله کوبیده شدن نجات دهد  و چون تو خواب آلوده بودی یک چیزی گفتی  و روبات با نمک هم انجامش  داد...میمانی بخندی یا گریه کنی! یاد حرف دوستت در  دوران بچگی  می افتی که میگفت پدرش هر وقت عصبانی  می شده میگفته همچین بزنم تا صدای سگ ازت در آد! ناله  آکنده از دردت شباهت خاصی به زوزه داشت آن موقع !!!! تازه متوجه می شوی که دست پسرک روی  دوربین گوشی  داشته فشار میداده و  از  تمام این صحنه ها و صدا( زوزه) تو خوب  فیلم برداری هم شده است...مادر شدن یعنی  بیدار شدن از  خوابی که نکرده ای   و حسرت خواب را به دنیای  بودن باپسرک ترجیح دادن.

مادر شدن گاهی  خطرناک هم هست در  خانه ما...مادر شدن یعنی  تو و همسرت میخواهید بروید میهمانی و پسرک  14 ماه و نیمه اتان هم حاضر و آماده  دارد برای  خودش  بازی  میکند. مادر شدن یعنی  به اندازه یک ریمل زدن نگاهت را از  او برمی داری و  بعد با شنیدن گریه عجیبش  به طرفش  میدوی  و با دیدن صحنه ای  که جلویت میبینی  دلت به یک باره  پاره می شود...قلبت  تپش  میگیرد و فقط  سعی  میکنی با سرعت عمل زندگی  اش را نجات دهی..ماجرا این طور بوده که یسرک روی  زمین نشسته و باآویزهای  شرشره ای  بلند  نزدیک در  ورودی باز ی میکند که یکی از رشته ها را دور  گردنش  می  اندازد و  می چرخاند و با دست می کشددر  حالیکه از  کمبود نفس صورتش  قرمز شده گریه میکند و ماما یی نامفهموم  می گوید تو متوجه می شوی.....شاید فکر  کنید اغراق  می کنم ولی  در  این عمری که تا به حال کرده ام هیچ وقت مثل آن صحنه بدنم نلرزیده بود از  ترس  ...تنها کاری که کردم بغلش کردم تا رشته  دور گردنش شل شود و به آرامی باز کردم..دست هایم میلرزید و قلبم آنچنان به قفسه سینه می کوبید که داشت بیرون می آمد ...و همه این ها انقدر سریع بود که تا علی رسید دید مادری  با چشم های  خیس و دست هایی که به شدت می لرزد نشسته و  پسرکی  را بوسه می زند و  در  اغوش  گرفته است. مادر شدن یعنی  چشم ها را ببندی و با بغض  بگویی  تو چه دیدی  مامان آن روز  در  بیمارستان؟ تو چکار  کردی بعد از آن مادر....

مادر شدن گاهی  آنقدر شیرین است که حاضری  به خاطرش  دقایق طولانی  روی  دو پا در  حمام بنشینی تا پسرک با خیال راحت آب بازی اش  را بکند داخل وان کوچکش و هراز گاهی  نگاهی  هم به تو بیاندازد یعنی  میدانم اینجا هستی و خوشحالم که تو هستی ..اب  هست..وان هست...دقت کردید؟ اینجا مادر شدن همردیف با داشتن آب  و آب  تنی  می شود برای  پسرکت و تو حاضری  وان که هیچ....آفتابه هم بشوی اگر  خوشحال باشد با آفتابه شدن تو!!! مادر شدن می تواند به سختی  کشیدن پسرک از  آب  باشد و وداع سوزناکش  با وان صورتی  اش .... بعد از  آنهمه در آب  ماندن و  چروک شدن  کف  دست و پا   هنوز هم با گریه  بیرون می آید و وقتی  هم که هلوی  پوست کنده  می شود  خواب  می اید و هلویت را در  آغوش  میگیرد و لالایی کنان  با خود به رویاها میبرد تا پسرک خوابی آرام و شیرین را بعد از  اب بازی  طولانی  مزه مزه کند. مادر شدن یعنی  پسرکی  82 سانتیمیتری  پشت در  دست شویی با دست بر در  میکوبد و می گوید  ماما...ماما...و تو تیزی  چنگالی را در  دلت حس  میکنی وقتی  داری  لباس هایش را اب  میکشی و سریع بیرون میدوی و میگویی  جان ماما...آمدم عزیزم..آمدم گلم...و در آغوشش  میگیری  تا وقتی بزرگ شد یادش  بیاوری  که لباس شستن های  مادرش  گاهی  ساعت ها طول می کشید و بین هر  وقفه  هم  پسرکی  با دست  به می می  اشاره میکرد و یک سیانس شیر  می خورد و با چشم های  سیاهش  به مادر  نگاه  می کند و انگشت مادر  را در دست کوچکش  فشار  میداد یعنی  میدانم به خاطر من کار نیم ساعته ات  نصف روز  طول  می کشد...میدانم و میخواهم بمانی  پیشم...نروی ..لباس  ها همیشه هستند ولی  دل من کوچک تر  از آن است که نبودنت را طاقت بیاورد حتی  نیم ساعت ...مادر شدن  یعنی  ظهر  در  حالی که داری  از  گرسنگی  ضعف  میکنی  برسی خانه و هنوز اولین قاشق  را در دهانت نگذاشته ای که دل کوچک پسرک ماست می خواهد ..بلند میشوی و ماست می آوری  برایش ..هنوز  قاشق را بلند نکرده ای  که  به اب  اشاره می کند و نی  لازم دارد و همین طور  ادامه پیدا میکند این ها تا الینکه نمی فهمی  بلاخره هشت قاشق  شد ..ده قاشق شد و می مانی  چطور  جواب  مشاور  تغذیه ات را بدهی  آخر  هفته!!!

.

.

.

مادر شدن یعنی  وقتی  دستت به نوشتن نمی اید و در  لاک تنهایی ات فرو رفته ای  پسرک بغلت کند و با مهربانی  بوسه ای شیرین بزند روی گونه هایت و منظورش این باشد که بنویس...من هیچ وقت در زندگی دوباره چهارده ماهه نمی شوم ماما...و طلسم این ننوشتن طولانی بشکند و ماما از غارش بیرون اید و به افتاب پاییز  لبخند دوباره بزند... 

فرصت..

برای درد و دل حس و دلی نیست 

اگر هم هست  اینجا همدلی  نیست  

 البته شماها که هستید همدل ، ولی روح من هنوز به رکودش داره ادامه میده و روحیه ام هم برای نوشتن اینجا هنوز آمادگی  نداره. 

 از صبوری هاتون ممنونم. 

خوبیم .واقعا مشکلی نیست. فقط  از  نوشتن دور شدم...به محض نزدیک شدن به صمیم شما ،حتما دوباره مینویسم. قبل از آخر شهریور...

هزار وعده خوبان....

خوبم.بهترم. 

به زودی میام. 

موشرابی

این مامان من  خیلی آدم بی شیله پیله و صافی  هست.آنچنان  که گاهی  میخوای سرت رو بکوبی  کف  دستت و بگی  ای روزگاررر!! نصف  زندگیش رو هم در  خواب  هاش  دیده و این وسط  یه خواب های  مصلحتی  هم میبینه!! که مگه میشه گفت نه ! الکی بوده ..خواب  واقعی  نبوده. مثلا  اول  به هزار روش  غیر  مستقیم بهت  حالی  میکنه که چرا بچه نداری  هنوز ( مال اون موقع هاست البته) روش  غیر  مستقیمش هم اینه که میاد  تو چشمات نگاه میکنه بعد سرش رو یک وری  میکنه بعد آهههههه بلندی  میکشه از  ته دل و چشماش رو به سقف  میدوزه و طی  یک حرکت غافلگیرانه  یهو برمیگرده دوباره تو چشمات  نگاه میکنه و میگه تو خجالت  نمیکشی  هنوز  بچه نداری؟ سن  و سال شماها من  4 تا بچه داشتم سر  کار  هم میرفتم شوهر داری  هم میکردم و خونه مادر  شوهر  هم میرفتم( این یکی  دیگه اوج سختی زندگی بوده فکر کنم!!) و.....  شماها خجالت نمیکشین؟ و  بعد که دهن بازت رو میبینه  باز به سقف  نگاه میکنه و  دوباره از  اول. اون بخش اه کشیدن و سقف و اینا تلاش  جانکاه و  جان فرسای  ایشون در راستای  تذکر یا تهدید غیر  مستقیم هست و چون میبینه هیچ رقمه این مدل حرف زدن به گروه خونی  اش  نمیخوره سریع میره سراغ مدل محبوب خودش!! یا مثلا میخواد  لباسی  کادویی  چیزی  بده. این رو هم بگم که دست و  دلباز تر  از  مامان خودم تا حالا کسی  ندیدم..محاله چیزی برای  خودش  نگه داره و اونقدر از  هدیه دادن خوشش  میاد که همه میدونن وقتی  دو روز   میره مسافرت قد یه سفر  مکه! برا همه سوغاتی  میاره. خلاصه  مثلا یه لباس زیر یا   رو  میخواد بده به طرف ( من ..یا خواهرم یا خانم برادرم..) بعد میاد این رو  دقیقا از  جایی که نباید گرفت با دو انگشت میگیره و بند و مند و همه چیز هم ولو روی  هوا .. میاد وسط  ناهار خوردن که بابا  هم نشسته یا همسر  فرد هدیه گیرنده!! هم حضور  داره  بالا سر تو می ایسته و  در  حالیکه لباس  با شمایلی بی ناموسی  توی  هوا تکون میخوره و رقصان و خرامان جلوی  چشم های  گرد افراد حاضر  این ور  او نور  میره  بهت میگه این رو برای تو  خریدم ..برو بدو بپوش  شوهرت ببینه  ببینم میپسنده یا نه!!! آخ که آدم میخواد بره تو قبر فراعنه از بس  خجالت داره این کار...بعد هی  تو اشاره و هیس و پیش و  ابرو و  دست و  پا می اندازی  بالا که  خب  عزیزم!! جلوی  اینا نشون نده حداقل!! بعد ایشون یه ها!! میگن و  میگن حالا برو بپوش ببین تنگ نباشه ... از  نظر مامان سایز  من و خواهرم  همون سایز  تین ایج   نانسی ..همون خوانندهه  هست!! حالا بیا خودت رو بکش  بگو مادر  جان! این دستم هم توش  جا نمیشه چه برسه به تنه ام! میگه وا!! انقدر  لباس  گل و گشاد پوشیدین فکر میکنین!! تنتون نمیشه .بعد که بغل لباس  جررررررر  میخوره موقع پرو ایشون  یه وری و کج کج نگاه میکنه و  میگه خودتون رو توی  لباسا جا کنین نه لباسا رو به زور  به خودتون!!! این جمله حکیمانه در  حالی که تو مثلا بیست  سال از  زندگیت رو همین سایز بودی اونقدرررررر درد آوره که نمیتونم توصیف  کنم.مامان خودش  قد بلند و کشیده است و کمی  تا قسمتی  شکم که توی  لباس  گم میشه و  ما بیچاره ها نیمدونیم چرا این ژن لاغری رو از  مامان نگرفتیم و به اجداد ما قبل تاریخ بابامون رفتیم!!

موردی که میخواستم بگم خواب  دیدن های  مامانه..مثلا  یادمه  بچه که بودم مامان  را براه توی  خونه گل و گنده امون سفره نذری  پهن میکرد و آش رشته هاش  هم معروف بود. حداقل  چهل پنجاه نفر  خانوم خوش  خور و تسبیح به دست و  ماتیک به لب!! هم می اومدن و  اول گریه میکردن..بعد  آش و مخلفات رو نوش  جان میکرند و بعد ه م بزن و برقص .خب این سفره ها دلیل هم میخواست دیگه .مامان از  همون اول که من یادمه نذرهاش هم گنده گند ه بود .مثلا طرف بعد از بیست سال که آرزوی  بچه داره  نذر  میکنه اگه بچه دار شد پنجاه هزار  تومن(مثال) به فلان مسجد یا امامزاده یا فلان جا کمک کنه .مامان ما  برای  اینکه بچه اقای  فلانی  تو کنکور قبول شه!!! از طرفشون !!! نذر  میکنه  صد هزار  تومن بندازن توی  فلان امام زاده فلان جاده شمال که حس  میکنه غریبه!!! حالا هر  چی  بهش  میگیم قربونت از  این نذرها فقط  خودت بکن دیگه برای  مردم تکلیف  تعیین نکن که چقدر  نذر کنن به خرجش  نمیره!! میگه خودم ده  هزار  تومن  انداختم تو ضریحش  بقیه اش رو خودشون ببرن بدن. جالبه که این  نذر ها همیشه هم به آرزو  میرسه و  محقق  میشه. دل پاک بد چیزیه لا مصب.

بریم سراغ حرفم که نصفه موند.  او ن سفره ها همونطور که گفتم توجیه لازم داشت. مثلا هنوز دو هفته از  آخرین  مهمونی  نگذشت ه بود که مامان به بابا میگفت آره دیشب  خواب  دیدم یه خانم بلند قد با روبند مشکی و چادر  سیاه اومد طرفم و گفت توخجالت نمیکشی یاد ما نمیکنی؟ بعد  همچین مظلوم ادامه می داد من پرسیدم چکار  کنم بی بی جان..اونم گفت بهم  که من منتظرم سفره منو بندازی و  برای  من دعا  کنید ..بابا دیگه این آخر ها ( ده پونزده سال پیش) یه پووووووووووووف  بلند میکرد و  نفسش رو از  لای سبیل هاش  میداد  محکم بیرون و میگفت ازاین  بی بی  خانمتون  نپرسیدی  این شوهر من چقدرآ ش بده مردم بخورن؟  ترکید  از بس  خرج این سفره ها رو داد!! و  مامان با غیظ  روشو میکرد او نطرف  و میگفت  وا! حرفا میزنی!  خوبه روشون رو از ما برگردونن و برن جای  دیگه خواسته  هاشون رو بگن!! خدا وکیلی من  هنوزم نمیتونم بگم الکی  میگفت یا نه ولی  کلا دست به خواب  مامان حرف  نداشت!! نمونه دیگه اینکه مثلا  داداشم تو سن و سال نوجونی  عاشق  یه دختره  می شد .بعد مامان از  تلفن های  زیر پتو و شبانه اون پی   میبرد  خبری  هست!! دو سه روز بعدش  بچه بیچاره  شونزده هفده ساله رو می نشوند و میگفت دیشب  خواب  دیدم من بالای  بلندی  هستم و تو تو تاریکی واستادی و  زیر پات هم  پر از  آتیش و مار و  مور و .. هست بعد تو میگی  مامان بیا کمکم کن. من دستت رو میخوام بگیرم که دست تو به من نیمرسه و  داد میزنم میگم  سهیل!! ول کن او ن روسری رو!!یه روسری  پاره و زشت رو محکم گرذفتی و ول نمیکنی!!!! بیا دستت رو بده به من!! به اینجا که می رسید قیافه داداشه دیدنی  میشد ..با هیجان میپرسید خب  خب  من چکار  کردم؟ ول کردم روسری  رو؟  مامان هم نچ نچ میکرد و میگفت یه گوله آتیش  اومد بخوره  تو فرق  سرت که من  داد زدم ول کن اون  رو و دست ترو بده به من و تو رو کشیدم از  باتلاق  آوردم بیرون و بعد هم با هم اومدیم خونه!!! داداشم هم چشماش رو ریز  میکرد و میگفت راست میگی  مامان؟ بگو جان سهیل؟ مامان هم میگفت جان خودم!!! چرا جون تو؟ و من از پشت سر به سهیل چشمک میزدم و میگفتم راستی  مامان!  حالا کی قراره بریم خواستگاری؟  و  همه نقشه هاش رو به باد میدادم. جالبه که مامان سعی نمی کرد یه خورده این  نمادهای  ضایع !! خواب  هاش رو غیر  مستقیم تر بکنه و اینهمه تابلو بازی  در  نیاره!

علیرغم همه این ها اونقدر دوست داشتنی هست که با اینکه نمیتونم حتی برای  یک ساعت  روش حساب  کنم که پسرک رو نگه داره  تا به کاری ضروری برسم بیرون از  خونه... علیرغم عمق  تنهایی  من ....باز هم دوست داشتنی  ترین مادر  دنیاست. مامان قد بلند و مو شرابی من..که این روزها موهای شرابیش که همه حسرتش رو داشتن به خاکستری  میزنه  و پوستی که هیچ وقت کرم ندید و صاف ترین پوست  تو دور و بری ها بود  حالا چروک هایی داره که نمیشه عشق رو توشون ندید و به چشم نکشید...واقعا دوست داشتنی  هست..هر  چند گاهی بیرحم می شوم و به همه نقاط  نامشترک فکر  میکنم اما هیچ نقطه  نامشترکی   به بزرگی  نقطه مشترک  مادر بودن ما  نمیرسه ... 

خودت و خواب هات رو میبوسم.

میووووو

چند وقتی بود کامنت هایی داشتم مبنی بر کمک به حیوانات و بخصوص تاکید بر اینکه کمی از  غذای خود را هر شب برای  گربه ها بگذارید.خب ایده زیبا و منصفانه ای  بود.  فقط مشکل این بود که علی شب ها دیر می اید  خانه و حتما گربه های  مادر مرده یا تا آن وقت شب  مرده اند از  گرسنگی و یا کسی مهربان تر که شوهرش هم سر شب  خانه می آید برایشان یک فکری  کرده است لابد! یک شب  حدودا یازده شب بود و یونا و علی  خواب بودند و من داشتم برای مهمانی مرغ تمیز میکردم و کیسه پلاستیک هم پر شده بود. یادم افتاد با این ها چه سور و ساتی  خواهند داشت گربه های  محل. دست هایم را شستم و رفتم علی را بیدار کنم دیدم از بس  خسته است دست و پاهایش  طبق معمول به صورت  زاویه 180 از  هم باز  شده و همانطور  خوابیده.خنده ام گرفت و دلم خواست همانطور ببوسمش  که ترسیدم یونا از  خواب بیدار شود. رفتم پلاستیک را برداشتم و داخل راهرو شدم. پنجره ای  دارد رو به  کوچه .خلاصه دیدم بیرون هیچ خبری نیست انگار  مثلا گربه ها الان باید صف  میکشیدند و برایم دم تکان میدادند. ساعت نزدیک دوازده شده بود و کوچه خلوت بود. پلاستیک نازک فریزر را گره زدم و نمی دانم با کدام عقلم دو بار  چرخاندمش و کنار سطل اشغال همسایه روبرویی را نشان گرفتم و شوت کردم!! چه کرد صمیم!! رد شوتم را هم تعقیب کردم و دیدم دستان خسته ام انگار  قوت نداشتند و پلاستیک مثل هواپیماهای توپولف  هنوز به مقصد نرسیده یکباره وسط  کوچه فرود آمد و پلاستیک پاره شد و همه محتویات آن وسط  کوچه  پخش شد. حالا ان همسایه های  ما آنقدر به این چیزها حساسند که نگو.مثلا یک بار ما که هنوز  اثرات نی نی  آوردن از  وجناتمان پیدا بود زودتر از  ماشین حمل زباله داشتیم از منزل خارج میشدیم و پلاستیک سیاه ضخیم و بزرگی را که پوشک های  نی نی  داخلش بود را هم گذاشتیم بیرون در  محل همیشگی و برای محکم کاری  سرش را هم محکم تر از  همیشه گره زدیم و وقتی  نیمه شب برگشتیم دیدیم  نامردها پلاستیک را گذاشته اند صاف  پشت  در خانه ما و حتی  نگذاشته اند  ماشین  حمل زباله ببیند تا ببرد ..حالا زاغ سیاه ما را کی و کجا چوب  میزندند و فهمیدند پلاستیک مورد نظر بین آن همه خانه متعلق به ماست را دیگر  نمی دانم . از ترس  اینکه آن موقع شب چند نفر بریزند و آنقدر زنگ خانه را بزنند که مجبور شوم بروم با دست همه را جمع کنم و کف  کوچه را هم لیس بزنم داشتم میمردم. واحد بغلی  هنوز بیدار بودند و مانده بودم چه کنم ..بروم یا نروم..خلاصه صبح خروسخوان بیرون را نگاه کردم و دیدم گربه های  پدرسوخته مرغ ها را با پلاستیکش  بلعیده اند. یک طرف  وجدانم بابت کار  دیشب و  کثیف شدن کوچه ناراحت  بود و یک طرفش  بابت گربه ها که دیشب  غذای  گرم و تازه!! داشتند  خوشحال . صدایش را درنیاوردم تا اگر احیانا کسی  جلوی  علی را بگیرد و بگوید همسرتان دیشب  مرغ شوتینگ کرده اند بتوانم حاشا کنم و بگویم عزیزم من که کنار تو از  خستگی  غش  کرده بودم!!  کوچه کثیف کردنم کجا بود  آخر!! و مثل آدم های  معصوم نگاهش  کنم ودو بار پلک بزنم و با زور  چشمانم را کمی  نم آلود نشان دهم!! او هم گول بخورد وباور  کند!

وقتی به یونا نگاه میکنم که  خراب کاری  میکند یا مثلا وسط  ناز  کردن من آنچنان محکم موهایم را میکشد که از درد  چشمانم سیاهی میبیند فقط    انگار  خودم را در  آینه میبینم.پدر سوخته زود لبخند  معصومانه میزند و چشمانش را به آدم می دوزد و  دو بار پلک میزند و کمی هم نم الود میشوند چشمانش !! خنده ام میگیرد و به قدرت خدا!!بیشتر پی میبرم.بعد دلم به حال علی میسوزد که یکی کم بود دوتا شدند آدم های  معصوم منزل!

  

مخاطب دارد.

  

 

من اصولا در رابطه های دوستی آدم راحت گیری  هستم. به آدم ها زود اعتماد میکنم و پیش فرض من صداقت و قابل اعتماد بودن آدم ها است. افراد به راحتی  در  دایره دوستان من قرارمیگیرند ولی تا نزدیک شدن به من هنوز فاصله هست.آدم ها به سختی  ممکن است از  چشم من بیفتند و آن هم در صورتی خواهد بود که تکه تکه های  اعتمادی که به آن ها کردم را گوشه و کنار ببینم و  جمعشان کنم .شاید آن فرد هرگز متوجه نشود چرا اندکی از او کناره میگیرم ولی قطعا می فهمد با وجود لبخند  همیشگی من اتفاقی  افتاده است که جنس  خنده های  مرا عوض  کرده. چیزی که مرا به شدت در رابطه اذیت میکند بی اعتمادی است.و بدتر از آن اینکه طرف  ابتدا خودش را طوری  نشان من دهد که با معیارهای ساده و سهل الوصول  دوستی  من بخواند و بعد یکباره به هر طریقی بفهمم توانایی  نگه داشتن ظرف به این سبکی را در دستانش  نداشته و ریخته آنچه نباید  میریخت.

این روزها به خودم میگویم کاش  به خیلی ها اعتماد نمیکردم..کاش نمیگذاشتم حس  کنند چه اشکالی  دارد  مگر؟ خب  چیزی  نشده حالا که!! و متاسف میشوم وقتی  میبینم چقدر در دوستی  با بعضی  ها ذوق و شوق  داشتم و دردی که شقیقه هایم را رها نمی کند  یکباره جای  همه ذوق وشوق  را گرفته است. خود من از  نظر بعضی  ها کمی  در  پرورش  دوستی  مان  تنبلی  میکنم ..مثلا ذهنم هر روز  مشغول به دوستی  است که میخواهم برایش  کامنت بگذارم..تسلی  اش  بدهم..گپ و گفتی با هم داشته باشیم و ..ولی  دیر خبر دادن از  خودم ..دیر  میل زدن..دیر  کامنت گذاشتن و خیلی  چیزهای  دیگر به دلیل مشغله من..به دلیل کمبود وقت ازادم   این تصور را بوجود می آورد که من تمایلم به ادامه دوستی کم شده یا چیزهای  دیگر.ولی  خدا میداند اگر  کسی  را دوست صمیمی خودم بدانم امکان ندارد دوستی  مان بی دلیل و یکباره از سوی  من رها شود.من وبلاگ دوستانی را میخوانم که شاید ندانند من حتی یک پستشان را هم از دست نمی دهم.من از کسانی  در خانه یکسره تعریف میکنم که شاید ندانند چقدر برایم جالب و دوست داشتنی  هستند یا بودند...ولی دلم را نیمتوانم تسلی  دهم وقتی در  مقابل دوستی های ابراز شده و صمیمیت های رو در روی  من برداشت هایی در ذهن آدم ها  می اید که تکانم میدهد وقتی  میفهمم...خلاصه کلام اینکه با من بازی  نکنید در  این مورد ها لطفا.بگذارید فکر کنم همه آدم ها  بای دیفالت قابلیت اعتماد کردن و مورد اعتماد بودن را دارند. این گلایه شامل دوستانی که با هم بطور  ایمیلی و مرتب در تماس  هستیم نمی شود. میداند آن که باید بداند.لطفا مرا این طور آزار ندهید. ممنون می شوم.

یک حرف  نگفته دیگر  هم دارم. فرض  کنیدیک نفر با روبند ونقاب یا اصلایک پوشش دیگر  دارد در خیابان راه میرود.دلش  نمی خواهد بنا به هر دلیلی توسط  نزدیکانش  شناخته شود.بعد شما میروید وسط خیابان و در  حالی که خودتا ن را در  هفت لایه استتار کرده اید تا شناسایی  نشوید فریادمیزنید  هوی  فلانی  من شناختمت. تا اینجایش  خیلی درد آور  نیست. اینکه  آنوقت هر  چه از  او میدانید یا به هر طریقی فهمیده اید را میریزید  روی  دایره و بهت و  نیشخند و سر  تکان دادن های بقیه را به جانش  میریزید  دیگر قابل تحمل نیست. اینجا مکانی  است که آدم بدون اینکه هویت اجتماعی  واقعی اش  شناسایی  شود  می خواهد از خودش از  احساساتش  از  ماجراهای  زندگی  اش که مینویسد تا یادش  نرود و خلاصه از  ناگفته هایش  بنویسد .کاش  می دانستید حریم این چهاردیواری  بیشتر از دنیای  واقعی باید باشد. من نه کوله بار  این سال هارا روی  دوشم می اندازم و نه از  این جا به جایی  دیگر میروم و نه پسوردی اش  میکنم و نه مخفی  میکنم آنچه که دلم میخواهد  عیان بنویسم برای  خودم...وقتی  میگویم خودم یعنی کسی که  زیر  استتار هویت اجتماعی تعریف شده واقعی اش  میشود ازادانه خودش باشد.

لطفا کمی منصفانه با من برخورد کنید در این مورد و بگذارید این مکان حرمتش را حفظ  کند. ممنون میشوم اگر  همان طور که بی  صدا آمدید بی صدا هم برای  همیشه خارج شوید.چیزی به نام مثلا  آی  پی  خیلی وقت است به آدم ها نشان میدهد افراد  از کجا و از چه سیستمی  نوشته هایشا ن را تعقیب  میکنند.باز  نیایید  بگویید  بی سوادی و آی پی  نمیدانی  چیست و  ..من مثال زدم.شما که دلتا ن نمی خواهد  کسی  بخاطر  حس حضور یک سایه سرد برای  همیشه از  گرمی  ثبت خاطراتش  محروم شود؟ میخواهید؟

و تو ...

انشالله خودت بزرگ تر  که شدی میتوانی  کلی دنیای  مخفی برای  خودت داشته باشی و از زندگی  خصوصی و  مسایل کاری و همسر و  .. خودت بنویسی و کاری  کنی  هیچ کس هم نفهمد  تو که هستی. خیلی دوست دارم این آخرین پستی  باشد که کنجکاوانه و با لذت از  مخفی بودنت!! میخوانی.شاید اگر  از  خودم پرسیده بودی کل قضیه فرق  میکرد.به هر  حال از  بودنت که سودی حاصل نشد اگر  خدا بخواهد از نبودنت شاید  کمی ارامش دوباره بیاید اینجا. 

 

پ. ن.  

دوستانی که برای  من کامنت میگذارند چه با نام و چه بدون نام و بهتر  بگویم ۹۹.۹۹ درصد  خواننده های  اینجا مخاطب  من نیستند. 

خداوند نزدیک

 

 

روی ملافه سفید کنار تخت پسرک دراز  کشیده ام و به بازی کردنش با جاروبرقی نگاه میکنم. به جارونزیک تر  می شود و با چشم های پرسشگرش به من نگاه میکند  و به من میفهماند این جارو با مدل خانه  مامان جون فرق دارد و دست هایش را باز  میکند به علامت چرا؟ میخندم و کتاب بالای سرم را بر میدارم.به جلدش  نگاه میکنم. چند قطره اب  در  بالای  کتاب  طراحی شده است ..نه... آنجا نشسته است انگار.کتاب *را باز  میکنم و چند صفحه میخوانم.بین خواندن کتاب  ذهنم دائم مثل کش میرود و برمیگردانمش. بادخنک کولر ..بازی پسرک در  نزدیکی های من...موضوع داستان ...و سکوت خانه را دوست دارم. بیشتر  میخوانم و بین صفحات به پسرک نگاه میکنم و لبخند میزنم. میفهمد از خواندن کتاب  لذت میبرم. هیچ وقت سعی نمیکند به کتاب هایم دست بزند. خطی را میخوانم و بعد چشمم به پنجره خیره میشود...به صفحه برمیگردد و باز  میرود روی  پنجره... خواب شب قبل پررنگ می شود در  ذهنم...در  سالنی بودم و امتحان داشتیم...کتابی را به من دادند و قرار شد بخوانم.معلم که نمیدانم زن بود یا مرد  خیلی مهربان گفت بخوانم وشروع کردم...بی قرار بودم..تمرکز  نداشتم ..کلمات از جلوی چشمم فرار  میکردند... نگاه کردم ..قرآن  بود و من باید آیه الکرسی را میخواندم..همه به من خندیدند و معلم پرخاش کرد که خنده ندارد..با مهربانی به من گفت دقت کنم و بخوانم...گفتم با این خط آشنایی ندارم قرآن دیگری  خواستم ..تعجب  میکردم که آیته الکرسی را که نصفش را از  حفظ  هستم و بقیه اش که کاری ندارد چرا گیر کرده ام...و باز  خنده بقیه و  صبوری  معلم و تلاش  ب فایده من..چهار بار قرآن را عوض کردند و آخر معلم خسته شد و کتاب را از من گرفت و  گفت بنشینم...حس ناامیدی ..حس  اینکه من بلد بودم ..حس دور شدن از  محبت معلم ..خواب به وضوح پیش  چشمم  مثل فیلم  می آمد...و جمله کتاب انگار با صدایی ارام در  گوشم میپیچید: چشمی هست که هر  لحظه ما را نظاره میکند و گوشی  که مدام ما را می شنود...او خداست. گرمی اشک را روی  گونه ام حس  میکنم.به صفحه اول کتاب برمیگردم. بغض  میکنم و از بین پرده تار  دوباره به جمله نگاه میکنم...انگار  ناگهان فهمیده ام چه میگوید...اشک ها سر میخورند و غلت میزنند روی  گونه هایم. پسرک با تعجب  به من نگاه میکند و دست هایش را باز  میکند و از دور  حالت نوازش میدهد به دست ها . میخندم و فکر میکنم به همه روزها و شب های که میگفتم چرا نمی شنود؟ کجاست پس؟ به روزهایی فکر  میکنم که انگار  هیچ چشمی  نبود و هیچ گوشی  نمیشنید...بلند میشوم و تصمیم میگیرم آب خنکی به صورت و دست ها و سر وروی  پاهایم بزنم. کلافه می شوم از بزرگی  جمله ای که یکباره مثل آوار ریخت روی سرم...میپرسم قبله کدام طرف است . با  صدایی محجوب  میشنوم : نمیدانم ..به لباسش نگاه میکنم ...سمت چپ سینه اش ..با خود میگویم همین جاست قبله ...درست وسط  همین قلب... و من که فکر  میکردم میدانم خدا همیشه در شمال من است ونمیدیدمش و او که نمی داند کدام طرف  است و بودنش را عمیق باور  دارد...دلم میخواهد اجازه دهم اشک ها بریزند و سبک شوم...یادم می آید چقدر ماه رمضان را دوست داشتم ..چقدر هنوز اذان که می شود دلم پر میکشد به سال هایی که خدا در همین نزدیکی بود...میخواهم رها شوم از بغضی که در گلویم پنجه انداخته است..صدای چرخیدن کیلد در قفل می اید ..به سرعت اشک هایم را پاک میکنم و لبخند  میزنم به پسرک و زیر لب میگویم خدای تو همیشه نزدیک هست و همیشه کنارت نشسته ..خدای تو با دست هایش  با تو ماشین بازی  میکند و با لب هایش با تو از  نی  نوشیدنی  را مزه میکند..خدای تو صدایت را میشنود و تو صدایش را میشنوی وقتی با خودت حرف  میزنی به هما ن زبانی که خدایت خوب میفهمد...علی در  چهارچوب در ظاهر می شود. لبخند میزنم و برای  فرار دادن چشمانم  سرم را در بازویش  فرو میکنم و میگویم خوب شد امدی...و در ذهنم میگویم:  هر لحظه می بیند...مدام می شنود...ای  وای ... 

  

    

کتاب طبیعت زنده چند بانو  ( مجموعه داستان کوتاه)   نوشته   کیارنگ علایی

وبلاگ هنری کیارنگ  علایی  

نعمات هوا- به- زمین

 فک کنم اونقدر این اعتراف شوک دهنده بود که هنوز کسی باور نکرده  ..تعداد کامنت ها که  این رو میگه .پس بریم یه پست جدید.

 

خونه مامان بودیم و برادرم با خانمش هم آنجا بودند. سهیل از من چهار سال کوچیکتره و اتفاقا او نروز  خواهرم صبا هم بود. نشسته بودیم و  از قدیم ها حرف  میزدیم  و از شیطنت های بچگی. من توی  ذهنم داشتم سبک سنگین میکردم که فلان اعتراف رو بکنم یا نه و با حضور  خانم برادرم بیشتر  مواظب بودم بعدا حرفی  نباشه  که باعث  خجالتم بشه .چیزی که میخواستم بگم از  این قرار بود: اقا ما وقتی  بچه بودیم وجاهل ! این بابامون یه عادت بامزه ای  داشت.نمیدونم کدوم شیر  پا خورده ای  بهش  گفته بود مامان جان ما عشق  پول  هوا به زمین داره!! پول هوا به زمین  اصطلاح من بود برای  مراسمی که آقا جان ما برای مادر جان ما پیاده میکردند و با عیش و خوشی  ماها همراه بود و البته سور و سات اونا !!در  گذشته های  دور اون موقع ها که دایناسورها اولین تخم هاشون رو روی زمین گذاشتند و منتظر  جوجه غول بودند از  توش!! البته نه اونقدرها دور ها ولی  خب  وقتی  مامانم دختر خونه بوده اولین حقوقش رو که میگیره همه اسکناس های  نمیدونم چند تومنی رو روی  تختش  میچینه و چند ساعتی روشون غلت میزنه از این ور به او نور و بعد هم همشون رو میبوسه و  هولولو لو لو میکنه و میریزه روی  سرش و خلاصه عاشقی  میکنه با اون پول ها او نروز. مامان شاید  19-18 سالش بوده اون موقع. خلاصه دایی جان  ما میبینند این صحنه رو و وقتی که شب  عروسی  میشه تک برادر عروس یعنی  همان د ایی جان ما این بابامون رو میکشه کنار و تو گوشش  یه نصیحتی  میکنه بهش  و نیش  بابا جان ما تا ته باز  میشه!! البته ما که اون موقع اونجا نبودیم بشنویم چی گفته شد بین این دو تا  ..چون ما اون موقع توی  دونه های برنج عروسی  اونا بودیم و چشم و گوشمون هم بست ه بوده حتما ولی  بعدها تاریخ روایت میکنه که توصیه اکید دایی جان با داماد جان در آن شب  این بوده که این خواهرک ما عشق  پول داره!! آره  داداش  ! حواست باشه که هی باید پول بریزی زیر  پاش و اونم غلت بزنه! حالا نمیدونم این مامان ما چند بار غلت زده روی پول  ولی  خب چهار بارش رو که مطمئنیم چون ما چهار  تا بچه بودیم دیگه!!!خلاصه ما بارها ر  زندگی سراسر  هیجان و این جور  جینگولک بازی  های خود شاهد بودیم که بابا جان  وقتی  حقوق قلمبه یا نیمه قلمبه میگفت  یواشکی  میومد پشت سر  مامان و پول ها رو روی  سرش  میریخت و ما عین این سرخ پوست ها دورش و میچرخیدیم و هولولو میکردیم و مامان غش میکرد از  خنده و  ما هم اسکناس ها رو جمع میکردیم و بهشون میدادیم. البت یه وقت فکر  نکیند که ما مثلاجنگ زده بودیم و بیچاره و هیچ وقت بهعمرمون پول ندیده بودیم ..نهه! این چیزها هیجان داشت برامون و  خدا خیر این مادرجان و بابا جان را بدهد که ما را از  این هیجان ها محروم نمیکردند. خلاصه من هفت هشت ساله بودم اون موقع ها و یادم می آد یک بار که اسکناس  های پنجاه تومانی و صد تومانی  توی  هوا چرخ میخوردن و میریختن روی  سر  مامان یه  صدایی  با من گفت فک کن با اینهمه پول تو چه چیزها که نمی تونی  بخری!!( آیکون شطرنجی  کردن صورت من  و  دست روی  چشم و عرق ریختن من الان!!) بعد باز یه صدای  مهربون میگفت نهههه..پول های  مامانه و  تو حق  نداری  برداری..خلاصه صدای  اولی  میگفت دختره خنگ! تو روزی  دو تومن پول تو جیبی  میگیری و  یکی از این ها میدونی  یعنی  چی؟ میتونی کل دوستات رو بستنی  مهمون کنی تا بیشتر  دوستت داشته باشن!! باز  او ن صدای  مهربونه میگفت اگه بابا بفهمه درسته توی  دیگ پخته ات میکنه میده جای  بستنی  دوستات بخورنت!! خلاصه نمیدونم چقدر  این دو تا با هم حرف  زدند ولی  من دقیقا یادمه که نشستم روی  زمین و وقتی  داشتم پول ها رو برای  مامان جمع میکردم یه دونه از  پنجاه تومنی  ها رو گذاشتم زیر لبه فرش و در  حالیکه کف  دستم عرق  کرده بود بقیه رو به مامان دادم...اون هم نشمرد و گذاشت توی  کیفش و مثلا هیچ کس  هم بو نبرد!!حالا من مونده بودم با این پول هنگفت !! چکار  کنم. اول از  همه رفتم یه کارت پستال  یک تومنی برای  دوستم که عاشق  مدل مانتوش بودم!! خریدم. فک کنم بیشتر  برای  مانتوش  خریدم تا خودش!! بعد هم از  این کیک های شکری  که به هم وصل بودن و مربعی  شکل بودن خریدم یه چند تایی و آوردم خونه تا داداشی ها که همیشه منتظر  خوراکی  های  من از  مدرسه بودن  بخورن . بقیه اش رو هم انداختم توی  قلکم  و با عشق  هر روز از توی سوراخ قلک به پول ها نگاه میکردم وی  انگار قسمت نبود این مال  حلال!! از  گلوی  من بره پایین چون دوستم باهام قهر  کرد چند روز بعدش و کلی  حالم بابت اون کارت پستاله سوخت و  چند وقت بعد مامان ازم خواست بهش  قلکم رو قرض بدم تا بعدا بزرگترش رو برام بخره!!! من خنگ هم قرض  دادم و البته یه قلک گنده تر  ولی  خالی!! گرفتم و عقلم هم نرسید که فرق  این دو تا قلک توی  چیه که مامان حاضر شده بزرگترش رو برام بخره!!  بعدها که بزرگتر شدم همیشه عذاب  وجدان داشتم که بگم به مامان یا نه و واقعا اون موقع اسم کارم رو  دزدی  نمیذاشتم برای  خودم و میگفتم پول  هوا- به – زمین بوده که خدا خودش  از  هوا انداخته برای من!!!!( آخر  توجیه!) خلاصه اون رز  با نیش  باز و وسط  خنده بریده بریده داشتم میگفتم که آره بچه که بودیم من همچین کاری  کردم و  مامان من رو حلال کن هر  چند  اون پول ها به من وفا نکردند. مامان با چشم های  گرد و لبخند مهربون نگاه کرد و  سرش رو تکون داد و من زیر  چشمی  حواسم به خانم برادرم بود که با ارنجش زد توی  پهلوی  برادرم و گفت  چقدر شباهت!!!! بعد این داداش  بنده پر رو پر رو گفت مامان یعنی  تو هیچ وقت نفهمیدی که اون پول های  هوا- به- زمین  چرا نصفش غیب  میشه؟ آخ خدا خیر بابا رو بده که خیلی به ما حال میداد با این کاراش...و خرس  گنده هم اعتراف  کرد که اون هم یکی دو باری  خدا براش  از  هوا رسونده و البته  بعدتر  از  حلقش  دودستی کشیده بیرون!!!آخ که قیافه مامان اونقدررررر دیدنی بود که حد نداشت.فک کن یه عمر  یه تصورمخملی و نرم و  فرشته گونه!!! از بچه ها ت داشته باشی و بعد بفهمی  نکبت ها دله دزد بودن!!!مامان با یه قیافه وا رفته  رو به صبا کرد و گفت تو احیانا چیزی  نداری   بگی؟ و ما که از خنده غش  کرده بودیم میگفتیم این خودش  سردسته دزدهای  خونگی  بوده تو خبر  نداشتی!! بیچاره صبا هر  چی  میگفت این دو تا دروغ میگن مامان و  من هیچ وقت دست نزدم به پول هات  مامان یه وری  نیگاش  یکرد و میگفت بگوووووو بلا!! حالا که جو صمیمی شده تو هم اعتراف  کن !!

من اون روز  خیلی برام سخت بود که این حرف رو بزنم ولی  انگار یه بار  سنگین از روی شونه هام برداشته شد باری که بیشتر از بیست سال با خودم میبردمش...جدا از  اینکه توی  اون سن قبح این کار رو تا این حد نیمدونستم و بعدها فهمیدم توی همچون سنی ممکنه بچه ها این کار رو بکنن و اسمش رو چیز دیگه ای  بذارن  ولی  باعث نشد آرامش  داشته باشم تا قبل ا ز  گفتنش..حالا این سهیل بلا برام دست گرفته که فک نکنم علی بدونه باچه زن فرهیخته ای  ازدواج کرده و چقدر  تو به دنیا و مال ومنالش  بی  اعتنا بودی  از  همون بچگی  هات!!!؟ اصلا تو از همون اول به دنیا پشت پا زدی ولی  خب  مثل فوتبالیست ها روی  هوا به این مال دنیا برگردون میزدی و مال دنیا هم صاف  میرفت زیر فرش!!!! و از  اونجا سر  میخورد میرفت توی  قلک! خودش  میرفت ها ..میدونم ..میدونم..و سر  تکون میداد برام.

نمیدونم باور  میکنین یا نه ولی  من هنوز  خیلی وقت ها که دارم گوشه های  فرش رو میزنم بالا تا زیرش رو جارو بکشم  منتظرم یه گوشه ای  پولی  چیزی پیدا کنم در  حالیکه هیچ کس  توی خونه ما زیر فرش  چیزی  نمی ذاره...باز  الهی شکر الان گوشه زندون نخوابیدم و پنجاه تومنی  تبدیل به سرقت مسلحانه نشد!!