این پست برای نشان دادن مراتب تشکر من از حضور گرم دوستان در پست قبلی می باشد.
صمیم بامعرفت و مخالف با کاربردهای چندمنظوره اقایان در زندگی!!
عکس ها برداشته شد .
میگم اگه همینطور پیش بره من باز مجبورم برای تشکر از استقبال شما عکس بذارم ..به امید روزی که عکس های شخصیمو ن رو بتونیم با ارامش توی محیط مجازی بذاریم برای دوستامون..
ممنونم از محبت همگی. دلم لبریز از خوشحالی شد با اینهمه مهربونی
این که آدم در یک مساله مثل همسر دوم بودن در کدوم جناح باشه کمک میکنه از زاویه دیگه ای به قضیه نگاه کنه و همه وجوهش رو بهتر ببینه.یکی از دوستان خانوادگی ما که خانومی هستند با سه تا بچه حدود 12 سال پیش همسرش رو از دست داد .همسرش مرد جوونی حدودا 40 ساله بود و خانوم هم جوون. این خانوم هیچ کیسی رو برای ازدواج نپذیرفت و با کار کردن حتی در رده های خدماتی کم کم بچه ها رو بزرگ کرد و دومادشون کرد و یکی هم توی خونه داره الان.با پس اندازی که کرد در این مدت یک خونه قسطی هم خرید و داداجاره و مکه هم رفت و کلی پس انداز مثل طلا اینا هم داره. توی این مدت هم با خونواده همسرش رفت و امد داشتن.یکی از اقوام نزدیک همسر خدابیامرزش مدت یکساله که خیلی اصرار به ازدواج باا ین خانوم داره و اخرین باری که من دیدم این خانو مرو گفت که تصمیم هاش رو گرفته و میخوان تا چند روز دیگه عقد کنن.چیزی که برای من کمی عجیب بود اینه که این اقا زندگی و دو بچه داره و همسرش هم خانوم بسیار پولداری هست.مال و املاک هم خب در حد زیادی داره .حالا این اقا عاشق مرام و رویه زندگی این خانوم - دوست خونوادگی ما -شده و میگه میخوادباهاش ازدواج کنه. این خانوم بخاطر همسر دار بودن این مرد اولش قبول نمی کرد ولی اقاهه گفت چه تو قبول بکنی چه نکنی به هر حال من ازدواج مجدد خواهم داشت پس لطفا این قضیه رو به خودت ربط نده و مشکل من و همسرم ریشه دار هست و ب خاطر خوش اومدئن من از شما نیست صرفا . مشکل اینه که خانوم این اقا به شدت مذهبی خشک هست و از اون یک چشمی هایی که تو خونه برای شوهر هم همونطوره. بعد اقاهه بعد از تامین همه چیز برای خونواده حالا به این نتیجه رسیده که همچین زنی براش کافی نیست و اون حق داره از حضور یک زن و شادابی اش تو زندگی برخوردار باشه ..به این خانوم گفته من سر پناهی میشم براون و نیمخوام زنی مثل تو اینهمه زحمت بکشه و دیگه وقتاستراحتشه..من یک ماشین میخرم برات..رهن خونه ات رو میدم و اجاره اش رو.. هزینه های زندگی خودت و دخترت رو ..چند وقت دیگه که اوضاع خونه بهتر شد خونه ات رو بفروش و من هم رش پول میذارم یک خونه خیلی بهتر به نام خودت میخریم برات و استرس زندگی و کار و هزینه ها هم دیگه تعطیل ..دوست داشتی برو سر کارت دوست نداشتی بشین خونه ..چند وقت دیگه هم یک مغازه میخرم برات و مدیرتش رو میدم ب خودت که سرت گرم باشه ..البته کمی غیر مستقیم اشاره کردند که بعضی چیزها منوط به شناخت بشتر از خانوم هست و همین اول کاری روی پول پیش خونه و رهن و مخارج روزانه و این ها حساب کنه تا بعد انشالله بیشتر هم رسیدگی میشه به زندگی این خانوم...خب این بخش خیلی خوب ماجراست و پسرهای خانوم هم میگن مامان..به فکر خودت باش ( این بچه ها از اول هم با ازدواج مادرشون همون موقع جوونیش مشکلی نداشتند) ما سر زندگیمون هستیم و هزار جور مشغله داریم ..به فکر چند سال بعد خودت و تنهایی ات باش ..ما نمیتونیم تحمل کنیم که تو چشم به راه اومدن یکی از ماها باشی و خوشبختی تو و رضایتت الان برامون مهم تره ..سن ایشون حدودا 46-45 سال هست واون اقا یکی دوسالی کوچکترن و بسیار ادم منطقی و به تعریف بقیه مرد محترم و خونواده دار ..مهریه هم چیزی حدود 60-50 سکه تعیین کردند .فعلا قراره به خاطر اینکه اوضاع زندگی این ها یکدفعه از حالت ارامش خودش در نیاد همسر محترم فقط روزها تشریف بیارند منزل خانم و مهمان باشند تا بعدها که به قول خود آقا یک شب این ور یک شب اون ور تا عدالت رعایت بشه! من این وسط پرسیدم همسر اولش چی میگه؟ خانم گفت که مسلما ناراحت هست و براش سخته ولی خب دیگ مرغ از قفس پرید و زودتر باید به فکر یک کاری برای زندگیش می افتاد..الان هم اقا با همسر اول شرط گذاشته که حق ندارید با زندگی خانوم دوم کاری داشته باشید یا مزاحمتی چیزی و برای اینکه درس بچه اشون هم لطمه نخوره خیلی با ارامش توی خونه با خانم اول برخورد میکنه ولی به هر حال اصل قضیه سر جاش هست .این خانوم دوم خیلی خوش برخورد و خوش خنده و گرم و مهربون و دئوست اشتنی هست و سنش هم خیلی کمتر دیده میشه و در کل خودش از اون خانوم هایی بوده که اگه شوهره نگاه به یک عکس زن میکرده کلی لجش میگرفته..حالا تردیدش فقط در مورد اینه که همسر اول اون مرد حتما خیلی ناراحته و این رو هم میدونه که مقصر این زندگی او ن نبوده.. نظر خودم رو فعلا نمی گم فقط بدونید الان همه میگن ین اقا مرد ! هست که زیر بال و پر یک زن بی پناه رو میگیره ( با ازدواج دائم) با این کار و کسی به دل اون همسر اول کاری نداره ..راستش من خودم بعد از شنیدن این خبر زود رفتم دو تا لباس جینگولی میکنگولی در اوردم گذاشتم دم دست یک وقت بعد از بیست سال بعضی ها!!! بهونه نیارن که به ما بی توجهی میشد توی این زندگی رفتیم سراغ ی بختشاداب و با نشاط!!!
الان همش با خود دارم فکر می کنم بیچاره خانوم هایی که بعداز یک عمر و نداشتن دلخوشی باز هم باید بسازند با زندگی چون انتخاب دیگه ای ندارن و کسی نمیگه آخی ..شوهرت سرد بود؟ بی توجه بود به احساساتت ؟ آلهی بمیرم ..خوب شد ولش کردی رفتی دنبال زندگیت..مگه چند بار فرصت لذت بردن از زندگی و عمرت رو داری عزیزم؟....
همسر دوم بودن گاهی تصمیمی هست که به سختی میشه گرفت..حتی اگر طرف ادم دیده و شناخته ای باشه..
دوست دارم بدونم شماها در این مورد چی فکر می کنید..حق این خانوم نیست که ازدواج کنه و به ارامش برسه بعد از اونهمه سختی ؟ ایا حق زن اول اینه که یکدفعه ببینه شریک داره توی داشتن مردش و فقط چون یک مسایلی براش اولویت اول نبوده حالا باید سوزه وبسازه...؟ اقا گفتن اگر خانوم اول مشکلی داره ایشون با پرداخت کلیه حق و حقوق ایشون رو ازاد میکنن از سختی و میتونن خانوم برن برای خودشون با پولهاشون حال کنن ...و ایا زن هایی در این سن و سال باید حتما با پیرمردهای رو به موت ازدواج کنن و ازدواج با مردی پولدار و زن دار بهشون ارامشی که نداشتن توی این همه سال رو میده...
مهم تر از همه زن اول چی؟ کسانی تو موقعیت اون باید چکار کنن و چطور با این مساله برخورد کنن؟
یک چیزهایی گاهی اتفاق می افته که من میمونم حیرون توی همون درصد بدشانسی یا بهتر بگم مورفیولوژی!! اتفاقات
مثلا من محاله پسرک رو با لباس راحتی خونه بفرستم بیرون .حتی اگر برای یک نون خریدن ساده همراه پدرش باشه. همیشه چوراب و یک شلوار مرتب پاش هست با لباس مناسب بیرون. دیروز رفتیم خونه مامان. هنوز نرفته بودیم و پسرک عصر تا دیروقت خونه خواب بود. علی گفت بذار با همین لباس راحتیش ببریمش و زود تر هم برگردیم.خب مامان حالش خوب نبود و ما رفتیم دیدنش تا احوالپرسی کنیم. فک کن کی بود اونجا؟ مامان عروسمون ..تازه یکی دیگه همبود..مادر شوهر خودم!! یعنی من می خواستم خودم رو بکشم ..بخاطر شلوار بچه؟ نه بخاطر اینکه تو خونه با خودم گفتم من میخوام زود برگردم پس علیرغم همیشه ارایش نکردم و فقط یک روژ صورتی کمرنگ زدم بدون هیچ چی دیگه!! بعد یکی از مانتوهای عهد دقیانوسم رو هم پوشیدم تا بچه خواب آلود راحتر شیر بخوره.نمیدونم چرا اصلا تنبلی کردم.اونوقت پای بچه بدون جوراب ..لباس من خیلیییییییی ساده و روسری گل منگولی از اون هایی که کارگرها میپوشند موقع خونه تکونی!!
تا مامان در رو باز کرد و دیدم کی اونجاست نفسم گرفت..شما نمیدونید آخه..این بنده خدا مادر عروس خانوم ما خیلی مثلا من رو آدم حسابی میدونه!! به قول سهیل که میگه صمیم خواهر شوهر باکلاسه هست تو خونواده اون ها..حالا ما کلا سالی یک بار هم هم رو نمیبینیم چون اونا رفت و امدی ندارن و از دور تلفنی جویای حال هم هستند دو خونواده. این وسط هم مشکلی نیست جز دوری زیاد راه !! خانم خوبی هستند و همیشه من رو محکم بغل میکنه و محبت داره به من. بعد از عروسی برادرم این ها که یادتون هست یک آدم بی ادب چه بلایی سر ایشون آورد!! من هم گرم و با محبت خیلی زیادی باهاشون برخورد دارم تا سو تفاهمی نباشه یک وقت!. خلاصه با همچین قیافه ای و سر و وضعی که من محاله این ریختی تا طبقه پایین هم برم وارد خونه شدم..حالا من کلا خیلی چیسان پیسان!! هم نیستم ها ولی دیگه اینقدر ضایع هم نیستم جان خودم.بعد کیفم رو هم نبرده بودم و گوشیم توی جیب علی قلمبه شده بود اونم شده بود مثل این مردایی که توی جیبشون یکعالمه کلید میریزن و کلاه و کفش بچه رو هم میچپونن توش!!
بعد هنوز ننشسته بودیم که در زدند.یا خدا کی هست باز؟ بععععععله خواهر و داماد گرامی ..کم مونده بود گریه کنم دیگه..این بچه با این ریخت و قیافه ای که همیشه از تمیزی برق میزد و به قول شوهر خاله اش بوی عطر و کرمش از دور داد میزنه بچه صمیم تو راه پله هاست!! بعد این وسط پوشک این بچه هم بر خلاف تماممممممممممم این دو سال موقع بیرون رفتن از خونه به همون دلیل خواب الودگی پسرک تعویض هم نشده بود..و بغل عمویی ( شوهر خاله اش ) کاری کرد که طفلک با گردن و سر یک وری به بچه من نگاه میکرد و تا حد ممکن این دماغش رو دور گرفته بود از هیکل بچه!! اونم هی روی پاش بالا پایین میپرید و خوب همه چیز بودار بود اون جا..
بعد تصور کنین من همیشه خدا وقتی برای مامان چیزی میبرم یک قابلمه بزرگ درست میکنم تا کمتر آشپزی کنه. اتفاقا اتفاقا اون شب یک ذره برنج با کمی خورشت قیمه و کمی بادمجون سرخ شده برده بودم که فوقش تا فردا مامان کمتر باشه کارش. مادر شوهرم هم یک ظرف خورشت کرفس اورده بودند چون مامانم خیلی دوست داره این غذا رو.مامان خانوم هم نگاه به اشپزخونه نکرد و بلند به من گفت صمیم جان.مامان شام رو اماده کن دور هم یک چیزی میخوریم!! اینهمه آدم و دو مثقال غذا!!!!! منو میگی؟ به مامان گفتم ما که شب شام مزاحم نمیشیم چون دلتون نخواد عدسی درست کردم برای شام..علی هم بی آبرو بلند گفت آره مامان! از خونه که اومدیم بیرون صمیم گفت اونجا شام نمیخوریم ها!!برمیگردیم خونه!! علی رو که دوست داشتم همونجا خفش میکردم! مامان عروسمون یک نگاهی کرد ببینه این خواهر شوهر دخترش واقعا جنم منم داره یا داماده داره شوخی میکنه..چشم غره من به علی که طبق معمول داشت از اجیل مخصوص مامان دو لپی میخورد هیچچچچچچچ چیز رو تایید که نکرد بماند لبخند بسیار شیکی روی لب ایشون اورد!! خلاصه که شبی بود خاص.
در مورد سابقه رابطه عشقولانه ای من و مامان عروسمون که ماجرا رو یادتون هست؟ نیست ؟
اینم خلاصه ای ار اون ماجرا .
پست 22 تیر 87 رو بخونید.
نظرات در حال تایید هستند. با پاسخ تایید شدند.
ممنونم از اینهمه همراهی و محبت..واقعا عالی بود.یک مرجع درست حسابی هست خودش.عنوان رو عوض کردم تا سرچش بعدها راحت تر باشه.
دیشب که برای چک آپ یونا رو پیش دکترش برده بودیم به من پیشنهاد کرد تا پایان اردیبهشت یعنی اتمام 23 ماهگی یونا اون رو از شیر بگیرم. با در نظر گرفتن اینکه خرداد فصل خیلی شلوغ کاری من هست و ضمنا هوا هم معمولا گرم میشه به نظرم پیشنهاد مناسبی بود/. تصمیم سختی هست .من مشکلی ندارم( نه مطمئن نیستم..بهتره بگم مشکل زیادی ندارم ) و این جور مسایل بچه رو معمولابا عاطفه مادری قاطی نمی کنم.وقتی بچه درد داره دل من هم از درد فشرده میشه ولی میدونم گاهی دردها برای بچه ها و رشدشون لازمه مثل واکسن.. یا هیچ وقت نمیشینم پا به پای بچه گریه کنم . من خیلی دوست دارم و معتقدم وجه مادر باید مقتدر و در عین حال مهربون باشه.الان این وروجک با یک نگاه مامی سرش رو می اندازه پایین و از زیر چشم نگاه میکنه ببینه مامی مهربون شد دوباره یا نه... کلا پسرک خیلی اهل موندن تو بغل و غرق شدن تو اغوش آدم نیست ..به قول علی بچم به باباش رفته!!! باید به زور بغلش کنن!!( خوبه خوبه این وسط هم اقا کیلو کیلو ناز دارن برای ما)
این تصمیم از این جهت سخت هست که پسرک میخواد از یک مرحله سخت بگذره و وارد بخش جدیدی از زندگیش بشه.بخشی که شب هاش کاملا با الان فرق خواهد داشت.مدونم بزرگ میشه ..میدونم این روزها میگذره .من با تمام وجودم این مدت به پسرکم شیر دادم و دارم میدم..شب هایی که به قول یکی از مامی سایتی ه یک ور بدنم خشک شد از بس اونطرفی خوابیدم..شب هایی که هر چند دقیقه یک بار از من می می میخواست... به نظرم وظیفه مادری من هست و باید بتونم این نعمت رو درست تحویل بدم به خدا... شیر دادن زمانی پر ارامش هست برای من... انگشت هام لای موهای پسرک..بوسه بر پیشانیش ..نوازش صورتش ..کلا این بچه دقیقا مثل پدرش وقتی نوازش میشه عمیق ارامش می گیره.. البته زمان هایی هم هست که حتی نمیذاره من لباسم رو عوض کنم و تا میرسیم خونه دلش میخواد با اون حالت و ارامش ناشی از می می بخوابه..بی خوابی هم داشت ..خستگی هم داره ولی عشقی بزرگ توی همه این لحظات بود وهست ..گاهی فکر میکنم من فقط همین یک بچه رو میخوام پس همه این مراحل فقط یک بار در زندگی من اتفاق می افته ..دیگه اغوشی برای بچه دیگه ای نیست و وقتی این دوره تموم بشه دلم تنگ میشه ..این رو مطمئنم.
روی کمک علی خیلی حساب میکنم. شما میدونید که من کمکی در بچه داری ندارم. یکی از راه ها برای از شیر گرفتن تدریجی سرگرم کردن بچه در روز هست تادفعات شیر خوردنش کمتر بشه ..خب من تا ظهر که سر کارم و مشکلی ندارم بعد اگر مهمونی و بچه های دیگه باشند یونا اصلا به م نگاه هم نمیکنه ..این یعنی کم کردن دفعات شیر خوردن در روز رو میشه یک کاریش کرد.میمونه شب ها که هنو ز راهی به ذهنم نرسیده. یعنی چی که کم کم کمش کنم؟ پسرک بیدار میشه و اگر شیر نخوره گریه میکنه..خب با شیشه و لیوان نی دار و استکان و این حرف ها هم لب به چیزی حتی اب نمیزنه ..یعنی مم باید بغلش کنم؟ میگن اینجور وقت ها باید پدر ، بچه رو اروم کنه تامادر و بوی بدنش داغ دل بچه رو تازه نکنه!!خوندم که مامان ها گفتن بچه ما دو سه شب بی تابی کرد و بعد عادت کرد..یعنی من روی همین سه شب بیقراری حساب کنم؟ اگر به جیغ زد چی؟ پسرک از اون مدل هاست که اشکاش گوله گوله میریزن ..یعنی تا صبح چشم های مهربونش خیس از اشک میشن؟ یعنی صبح راحت میتونم برم سر کار و توی بغلم اروم میشه ؟ اگر توی اژانس بی تابی کرد چطوری ارومش کنم؟
پسرک به شدت فیلمه و بازی زیر پوستیش از مامانش هم بهتره!! بنابراین با داروی تلخ و صبر زرد و بتادین و چسب و این چیزها که به بچه شوک عاطفی وارد میکنه نمیشه از شیر گرفتش .به قول خواهرم مردم به می می شون رب گوجه میزنن بچه اشون طفلک باور میکنه و نمیخوره این بشر اگه خون واقعی هم بریزی دستت رو میگیره و میبره و میگه بشورش وهمون جا مجبورت میکنه بهش شیر بدی!!!داشتم تو نت سرچ میکردم یک چیزی خوندم که از خنده مرده بودم.خانمه میگفت خواهر شوهرش روی می می پشم گوسفند چسبونده بچه هه وحشت کرده دیگه نخورده!!! جان من آخه این چیزها از کجا به ذهن ملت میرسه؟ قربونتون برم دیگه این قدر نبوغ!
خب اینها الان برای من جای تامل داره و باید فکر کنم روشون و براش راه حل داشته باشم قبل از شروع این پروسه. برای همین واقعا دوست دارم تجربه های شخصی شماها رو بدونم..توصیه هایی که مفید بوده براتون و روش های ابتکاری (غیر پشم گوسفندی!!البته) .کسانی هستند که بچه رو گذاشتن خونه مادر یا یکی از اشناهای نزدیک..من این امکان رو هم ندارم..این پست درخواست من هست برای بیشتر دونستن و یاد گرفتن از شما..میشه مثل پست قبلی هی چشمم خشک نمونه به این در؟ به بهترین پیشنهاد به شرطی که اون موقع عملی هم بشه جایزه ای از طرف صمیم تعلق خواهد گرفت
بعدا نوشت :
دلم نیومد این کامنت خاص و سراسر تلنگر و نکته رو تنهایی بخونم..ممنونم از غزال عزیز بابت این ریزبینی
قبلاها، وقتی میشنیدم یا میخواندم که خداوند گفته بابت کاری یا عبادتی، همه گناهان یکی را میبخشد، تعجب میکردم. یعنی فکر میکردم این طوری که نمیشود؛ طرف هر گناهی میکند، بعد در 80 سالگی یکی از آن کارها را میکند و لوح دلش مثل کودک تازه متولد صاف میشود! به نظرم حتی از عدالت هم به دور بود! یعنی چه که کاری ناگهان آدم را پاک پاک کند؟
از همه عجیبتر این بود که این کار همیشه یک عبادت طولانی، یک قطره اشک خالصانه یا ایستان در یک میدان سخت جنگ نبود. گاهی کاری بود که خیلیها آن را انجام میدهند؛ چیزی مثل تولد بخشیدن. روایت پیامبر است که وقتی بچه به دنیا میآید (و در برخی روایات، وقتی دوران شیردهی کودک تمام میشود) تمام گناهان زن بخشیده میشود، انگار دوباره متولد شده است. با خودم میگفتم، پس آن همه گناه قبل از آن چه میشود؟ این طوری یعنی اگر چند روز بعدش بمیری، بی هیچ گناهی مردهای؟!
این روزهااا بیشتر از هر وقت دیگر میبینم که چه حکمت عظیمی در عبارتهای این روایت است. بخشیده میشوید. گناهانتان بخشیده میشود. اما شما مثل یک کودک بیگناه نیستید. او هیچ سابقهای، نه در کارنامه اعمالش و نه حتی در ذهن و دل خودش و اطرافیانش، ندارد. ما نه. دیگران ما را در حال گناههایمان دیدهاند و شنیدهاند. ما خودمان را وقتی گناه میکردیم، به یاد داریم. ما لذت گناههای کوچک و پشیمانی گناههای بزرگمان را به یاد داریم. ما همان آدمیم، با همان وسوسهها، با همان تنبلیها، با همان ناتوانیها در صبر و نماز، با همان بیعرضگیها در پس زدن شیطان، با همان حماقتها و با همان گستاخیها. حتی اگر مهربانی باشد که همه -همهی همه- گناههایمان را ببخشد، باز از فردای آن روز ما باید با همان بدن، با همان فکر، با همان خاطره، با همان منطق زندگی کنیم که میکردیم.
باید خیلی ارادهمان محکم باشد که بتوانیم بعد از آن مهربانی بزرگ، پا روی خودمان بگذاریم و نگذاریم دوباره لوح سفید دلمان همانی شود که بود. وگرنه، یک زن مگر چند تا بچه میتواند به دنیا بیاورد؟ از این دست مهربانیها مگر چند تا فرصت بهمان میدهند؟
دیروزداشتم توی یک فضای سبز قدم می زدم.هنوز هوا خراب نشده بود و افتاب ملایمی میتابید.اروم و ریلکس راه میرفتم تابرسم به ماشین که بیرون منتظره و برم دنبال یونا و برگردیم خونه. توی راه داشتم فکر میکردم ماها بیشترمون وقتی یک جایی توی وبلاگ یک نفر میخونیم که نوشته امروز اینو درست کردم..مهمونیم اینطوری برگزار شد همه چیز عالی بود و همه تعریف کردند .. زود توی ذهنمون یک خانم خوش تیپ خوشگل تصور میکنیم که میز چیده از این ور تا اون ور و اصلا هم ممکنه فکر نکنیم این ادم روزی هم هست توی زندگیش که غذایی خراب کرده باشه و اصلا هم هیچ کس تعریف نکرده ازش و وقتایی هم هست که اومدن و خوردن و رفتن و اعصاب خراب براش گذاشتن...
یا وقتی کسی میگه از شوهرش متنفره و همش با هم دعوا دارن توی ذهنمون مه نمیاد که این دو تا وقتی هم که با هم خوب هستند از دو تا قمری کوچولو هم بیشتر چیک تو چیک هم میشن و روزهای خوش هم دارن و وقتایی هم هست که از ته دل از زندگیشون حس رضایت می کنند ..
یا وقتی کسی میگه ( من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم!!!) ممکنه فکر کنیم همیشه دارن دور هم میچرخن و صدای ماچچ و قربون صدقه همه جا رو برداشته و توی ذهنمون هم ممکنه نیاد تصور روزی که خانمه برج زهر مار میشه و اقاهه اخمالو..بعد البته اشتی کنان و مراسمش رو هم دارن ها ولی او تیکه اولیه پر رنگ تر هست توی ذهنمون..
وقتی مامانی میاد از بچش مینویسه و اینکه هم هامید زندگیش همین بچه است و هزار تا کار براش حاضره بکنه سخته برامون تصور کنیم مادره نشسته باشه روی زمین و از دست این بچهه داره میزنه روی پاش و از خدا طلب مرگ!!! یکن هبرای خودش و میگه چه غلطی کردم بچه اوردم..
وقتی زنی میگه همسرش بی وفایی میکنه یا ازارش میده و کتکش میزنه سخته برامون تصور کنیم یک خانم لیدی به معنای واقعی با ارایش لایت و رفتار تحسین برانگیز ممکنه همون خانمی باشه که اون مشکلات رو هم داشته و داره و ازشون مینویسه برامون..
وقتی میشنویم فلانی کار طنز میکنه و ستاره اول ایرانبوده یا هست باور نمیکنیم ممکنه از شدت عصبانیت بزنه توی گوش هوادراش که اومده پارک ملت دیدن این ادم سر فیلمبرداری ..تصورمون یک ادمیه که همش میگه و میخنده و دورش سوت و کف و هورا...
وقتی کسی میگه خونواده همسرش حلوا حلواش میکنن زور داره برامون باور کنیم که وقتایی هم هست که طرف داره پشت تلفن اشک میریزه و اونور خط بایکی از همون بستگاه عروس حلوا کن!! داره صحبت می کنه..
وقتی کسی میگه نداریم و فشار زندگی زیاده و توش موندیم اگه ببینیم با هم رفن یکرستوران عالی و بهترین ها رو سفارش دادن دیگه فکر نمی کنیم شادی چند ماه پول هاشون رو جمع کردن تایک شب خوش باشند..میگیم همش دروغه..الکیه .مردم صاف و صادق نیستند...مردم دروغگو شدن..باور نمی کنیم واقعیت ها رو ..دوست داریم ذهنیاتمون رو فقط بچسبیم...
و اینطوری میشه که من به عنوان یک لیدی یخده تجربه دار!! اولین حرفم به همسر دوست صمیمی شوهرم اینه که الهی قربونت بشم..اینقدر نرو همه چیز زندگی شش ماهت رو بذار کف دست مامانت و خواهرات..به خدا روزهایی هم هست که تو فکر میکنی از تو عاشق تر و خوشبختتر نیست ولی مگه مامانت اینا باور می کنن؟ مگه میفهمن که تو نصفه نیمه تعریف کردی و تو خوشی هات تنها تنها کیف هات رو کردی و تو غصه هات نشستی و گریه کردی براشون و گفتی چر مامان شوهرم به خودش حق داد وقتی صمیم میخواست بیاد خونمون بیاد بالا و برام سوپم رو به قول خودت بار بذاره!! قربونت بشم نکن..نگو این چیزها رو..دو تا نکته منفی گفتی فکر اون بیست تا خاطره خوشگلی که نمیتونه اثر این دو تا رو خنثی کنه هم باش .. نذار من هی از علی بپرسم چرا این پسره دسته گل دیگه خنده هاش تموم دل من رو از خوشی پر نمیکنه و چشم هاش وقتی نگاه میکنه میگه یک مرگیش هست بعد از ازدواج و دم نمیزنه؟ ...نکن این کا ررو با خودت....با زندگیت .مامانت..خواهرات ..با شوهرت...نکن..
نمی دانم چرا صفحه به هم ریخت...جمله ای را اضافه کردم آخر پست قبلی که کلا پست را هم نشان نداد و آن جمله هر رفت سردر وبلاگ نشست...فکر کنم انقدر بار معنایی اش سنگین بود که طاقت نیاورد این صفحه!!!
عذر خواهی همیشه بدان معنا نیست که تو اشتباه کرده ایی و حق با آن دیگری است ،
گاهی عذر خواهی بدان معناست که آن رابطه بیش از غرورت برایت ارزش دارد>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>
همه چیز به جای اولش برگشت با حذف جمله از اخر ان پست...
و اما من..این روزها اولا که کلا هیچ کس من را نمی شناسد من هم هیچ کس را!! مدار گوشی ام سوخت و همه شماره ها فعلا در کائنات هستند تا اقای موبایلیان درستش کند و به من برگرداند هویتم را!! خیلی سخت است..مسیج هایی دارم که نمی دانم چطور پاسخ دهم چون نمی دانم چه کسی فرستاده است... فقط خدا کند مسیج های نازنین گوشی مرحومم برگردد..من هیچ وقت جوک و این چیزها نگه نمی دارم...همیشه هم پیام های اضافی را حذف می کنم و ان چه باقی می ماند میتواند یک کلمه از علی باشد مثل ( کپلی من! دوستت دارم ) یا دوستی که وقتی با اندوه برایش نوشتم برایم نوشت همیشه می توانم رویش حساب کنم یا مصراعی زیبا از عزیزی که بدانم به یاد من هست در اوج دلمشغولی هایش..شماره حساب ها و پین ها و کد های پستی لازم و امار حساب کتاب سال قبلم و هزار چیز دیگر...مهم تر از همه الان گوشی فلک زده ای دستم هست که هیچی ندارد جز یک صفحه کوچک! یعنی این اسنوز نداشتنش من را از غصه دیوانه کرده و علی را به آسمان هفتم برده از شادی ..جریان این طور است که :
آقا جان من صبح ها نمی توام با یک تک زنک گوشی از خواب بیدار شوم.عادتم هست..عادت پدرم هم بوده و هست..اصلا خانواده ما همه این عادت را دارند و علی هم نتوانست عوضش کند..من همیشه ساعت خانه..ساعت گوشی ..هر ساعت جلوی چشم را پنج تا ده دقیقه!! جلوتر می برم..الان خانه مامانم هم همه ساعت ها چند دقیقه ای جلوتر هستند..بعد من وقتی صبح بیدار می شوم و میبینم مثلا شش و نربع است بدو بدو کارهایم را میکنم و ته دلم غنج می رود که آخ جان..هنوز وقت دارم..این خوشی زیر پوستی!! و این که می دانم وقت دارم وقی ساعت می گوید نداری!! خیلی به آدم می چسبد...صبح ها هم همینطور است...وقتی زنگ می زند میدانم وقتش رسیده بلند شوم ولی می گویم پنج دقیقه دیگر! انوقت تکرار الارم که به گوشم می رسد میدانم واقعا 5 دقیقه دیگر وقت دارم و این کار گاهی سه تا 5 دقیقه تکرار می شود..انقدر لامصب این خواب به من می چسبد که حد ندارد.این شوهر بی ذوق ما همش غر می زند که تو که می خواهی 6 بیدار شوی چرا از نیم ساعت قبل صدای وینگ وینگ این ساعتت بلند می شود.اصلا باورش نمی شود..میگوید مگر می شود ادم خودش را گول بزند؟ خب فیلم بازی کردن بخصوص بازی زیر پوستی!! اصلا در وجود این مرد جایی ندارد! بعد حالا این گوشی تنظیم تکرار الارم ندارد و من محروم از انهمه خوشی و علی نقدر صبح ها ذوق می کند وقتی می بیند من با اولین صدای زنگ بیدارم و دارم نان گرم میکنم برای صبحانه ام..یعنی می گوید الهی گوشی ات با همه شماره هایش بترکد و برنگردد دیگر به این خانه...حتما ته دلش هم می گوید یا جای من است یا این مرتیکه جیغ جیغو(گوشی من قیافه و عمر نوح را دارد فکر کنم به سال 40 شمسی!! بر میگردد مدلش) من دلم نیامده بندازمش دور .البته این وسط دو بار خواستم گوشی نو بخرم ولی مجال نشده ..در سال جهاد اقتصادی میخواهم بروم در این جهاد شرکت کنم..یا من شهید می شوم یا گوشی ام..فعلا که روی تخت بیمارستان است بیچاره...دعا کنید حالش خوب شود قول میدهم عادتم را کم کم ترک کنم!!!
نظرات را هم تایید کردم..
اقا جان اینطوری که نمی شود... وقتی بحثی پیش می اید و من حق را به خودم می دهم و علی هم حق را به خودش می دهد و کسی هم کوتاه نمی اید تکلیف چیست؟خب همیشه که این باغ بهار نیست ..یک وقت هایی هم شاخه درختی .برگی چیزی می افتد و می شکند و دلخوری اش می ماند توی دل آدم و یک جایی خودش را نشان میدهد..جالب است که گاهی هر دوبه اندازه هم حق داریم فقط ته دلمان یک آدم بد جنسانه می گوید چرامن؟ تقصیر من نیست که!!
این بود که در ادامه بحث شیرین ترک اعتیاد من فرصت داشتم بنشینم و کمی به این جور چیزها فکر کنم.به این فکر کنم که راهی ساده و قابل اجرا در پیش بگیریم تا بحث کردن بی مورد، عادتمان نشود. خلاصه یک شب بعد از اینکه یک سو تفاهم پیش امد بینمان و من به شدت ناراحت بودم و علی هم نمی امد بغلم کند شاید بهتر شوم ، خودم رفتم جلویش ایستادم و بیچاره نمی دانست به دماغ بادکرده و چشم های قرمز من بخندد یا به عصبانیتم نگاه کند..خلاصه گفتم یالله..بلند شو من را بغل کن...رویش را کرد یک طرف دیگر و در حالی که به شدت جلوی خنده اش را گرفته بود خیلی جدی گفت بغل کردنم نمیآید..من هم به زور بلندش کردم و گفتم خودم می اورمش انهم با کتک!! خلاصه طرف نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و من را بغل کرد و چند تا هم محکم زد پس کله ام مثلا دارم نوازشت می کنم!! آن شب به علی گفتم ببین بیا یک قراری با هم بگذاریم..فارغ از اینکه در ناراحتی ها کی مقصر است و چند درصد و چقدر و این حرف ها نوبتی یک بار تو من را بغل میکنی و محکم فشارم میدهی و مهربانانه میگویی خیلی دوستم داری ( علی همیشه در جواب چقدر دوستم داری با صدای نازک شده می گوید قارتا! و این یعنی بی نهایت و عددی است که هیچ کس دقیقا نمی داند چقدر!!) و دفعه بعد چه من مقصر باشم چه نباشم نوبت من است..علت این تصمیم هم این بود که علی گفت من وقتی او را ناراحت میکنم نمیگویم ببخشید!! و تازه توقع دارم بغل بغل هم بشوم...یعنی بغلم هم بکند که خب مرد بیچاره حق داشت به خدا..
بعله جانم برایتان بگوید که الان همه تان خوشحا لید که چه جالب ..از فردا ما هم همین کار را می کنیم..ولی لطفا تا ته بخوانید این را بعد بدو بدو بروید با هم قرار مدار قارتا قورتایی بگذارید! اقا دیشب منزل مامانم مهمانی بود. موقعی که رسیدیم علی گفت من بر میگردم خانه و کلی عکس دارم برای ادیت و فرصت نمی کنم بیایم. تو بعد از شام زنگ بزن بیایم دنبالتان..من ناراحت شدم و گفتم چرا تصمیمت را الان به من میگویی؟ زودتر میگفتی تا امادگی داشته باشم( انگار مثلا میخواهم بزایم که امادگی می خواهد!) تازه وقتی هم که از خانه امدیم بیرون دیدم کامپیوترش با صفحات مربوطه باز است و میدانستم بر می گرد ولی توی راه هم هیچی نگفت..به قول خودش انقدر مهم نبوده که از قبل توضیح بدهد! در حالی که برای من مهم هست که مثلا وقتی میخواهیم برویم جایی و کمی هم عجله داریم از قبل به من بگوید میخواهد بنزین هم سر راه بزند و یکدفعه نپیچد توی پمپ بنزین و من را انقدر دق ندهد..از تصمیمات یکدفعه استرس میگیرم گاهی ..خلاصه من رفتم بالا و ساعت 12 شب اس دادم که میایی دنبال ما؟ ( من همیشه به صورت سوالی میپرسم که نگوید دستور میدهی به من) یک کلمه نوشت ( نه) و تمام! من با خواهرم برگشتم و روی پله ها پسرک را از من گرفت و سلام کوتاهی کرد..چه جالب! من ناراحتم ایشان دست پیش میگیرند..خلاصه بعد از اماده کردن ساک مهد پسرک رفتم دیدم در اشپزخانه دارد سر خودش را بند میکند من هم رفتم دراز کشیدم..وقتی امد زیر لب گفت شب بخیر.. گل بود به سبزه هم اراسته شد!! انگار شب بخیر گفتن و اداب آن هم یادش رفته! یاد تصمیم خودم افتادم ولی به جان خودم سخت بود چون من توقع نداشتم حالا که بابت نیامدنش به مهمانی گیر نداده ام اینطوری برخورد کند..خلاصه گفتم منتظرت بودم..گفت که چه بشود؟ گفتم که بیایی!( انگار داغ دلش تازه شده بود! پرسید کجا؟ ( توی ذهنش اماده بود من بگویم مهمانی تا بکشد من را و تکه تکه هایم را بریزد زیر بالشش!!) گفتم کنار من...یکهو ارام شد..من طبق نصمیم و قرارمان باید بغلش میکردم و میگفتم دوستش دارم ..البته او نمی دانست من میخواهم این تصمیم را همان شب اجرا کنم....لعنتی ..کار سختی بود وقتی به نظر خودم من مقصر نبودم..هی توی دلم میگفتم یالله بغلش ن دیگر ..الان خوابش میبرد ها..هی یک نفر میگفت بیخود ی خودت را سکه یک پول نکن..تقصیر تو نبود که...چرخیدم سمت او و بغلش کردم.. خودش را به طرف من نمی اورد..در اغوشش گرفتم و گفتم ناراحت شدی ..می دانم...گفت منتظر بوده من زنگ بزنم بیاید برای شام چون نمی خواسته مهمان ها فکر کنند ادم بی ادبی است..تازه دوزاریم ام افتاد..من شنیدم بعد از شام زنگ بزن..او گفته بود قبل از شام زنگ بزن..وای خدای من .این سو تفاهم و ناراحتی بابت بی اعتنایی من و تماس نگرفتنم بوده...گفتم ببین نمیگویم تو نگفتی ..می گویم من نشنیدم....و همه فکرهایی که بعد از رفتنش و تنهایی من در مهمانی امده بود به سرم را به او گفتم..بعد گفت بابت فلان چیز صبح هم ناراحت بودم..با این که می توانستم کلی سخنرانی کنم که صبح هم بیخودی ناراحت شدی ولی به ارامی گفتم صبح حق داشتی ..من نباید ان کار را میکردم..( موقع حاضر شدن خیلی لفتش دادم و او هم گفت با آژانس برو..خیلی دیرم شده است!! و واقعا رفت و من ماندم و دهان بازم!!! و البته حقم بود چون بار اولم نبود که این مرد را کلی منتظر گذاشته بودم و اگر او همین موقعیتی یک دقیقه دیر میکرد کله اش را می کندم..به این میگویند شجاعت و صداقت..) خلاصه تااین را گفتم خیالش راحت شد و عضلات بازویش نرم شد و خودش را در اغوشم شل کرد..موفق شده بودم..با مهربانی گونه ام را بوسید و حالا نوبت من بود که خودم را بگیرم..این جایش اصلا در نقشه من نبود ولی طبیعت جفتک انداز صمیم است دیگر..نمی شود کاریش کرد..پشتم را کردم یعنی من ناراحتم!!!که خدایی ناکرده خیالات خام به سرش راه پیدا نکند!!!!! و شب بخیر گفتم و تا یکربع اب دماغم را بالا می کشیدم شاید بفهمد برایم خیلی سخت بوده که اینطور اعتراف کنم و همه چیز را به گردن بگیرم..ولی صدای خررررررررررررر پف به من فهماند بهتر است بخوابم و به فکر تصاحب بهترین نقش مکمل اسکار آن شب نباشم...خب به نظرم این روش باعث شده بود ناراحتی در دل من و او بیات نشود و مثل زایمان طبیعی میمانست..درد ها همان لحظه است و تمام می شود ( حالا جان من در زایمان طبیعی همان لحظه تمام می شود یا این را مردها برای ما زن ها ساخته اند؟!!) و عوارض بعد از عمل نداشت..فهمیدم غرور ، سخت چیزی است و من بر خودم غلبه کردم...البته اینجا من کمتر حق داشتم چون طفلک تمام مدت منتظر تماس من بوده و فکر کرده بی اعتنایی کرده ام تا جبران نیامدنش شود !! خلاصه به خیر گذشت و من منتظرم نوبت او شود تا اشکش را در بیاورم...امروز هم خیلی گرم و مهربان با من حرف زد و ظاهرا بیشتر از یک ذره دلش ارام شده است...
ضمنا دیشب یادم رفت به او بگویم قارتا دوستت دارم..یادم باشد رفتم خانه تا رسید بدوم جلویش و خودم را اویزان کنم از گردنش و بگویم قارتا..قارتا..قارتا...
پ.ن.
پسرک یاد گرفته وقتی به استقبال بابایی می رویم دم در باید بوس گنده کند بابایی را و من هم وقتی علی را میبوسم از دو طرف ، پسرک با دست هایش صورت من را به سمت بابای اش می برد و تکرارش را می خواهد..این وسط ما هم کلی مستفیض می شومی و انقدر هم را میبوسیم و وسطش دو تا ماچ هم روی صورت او می نشانیم تا خودش خسته شود و بگوید بس است..اوایل حسودی میکرد ولی از بس ما ازرو نرفتیم بچه دیگرخودش با دست های خودش گوشت را می دهد دست گربه !!! تازه هی لپ بابایی را می کشد وجلو و میگوید این یکی ..باز ان طرف را می اورد و می گوید ایییی یکی...
ترک اعتیاد یعنی ۱۷ روز تمام کامپیوتر جلوی چشمت باشه و هی بری تو اتاق و زیر چشمی به فیس بوک و صفحات اقای همسر نگاه کنی و آب دهنت رو قبورت بدی و زیر لب بگی لا اله الا الله و بیای بیرون
ترک اعتیاد یعنی هی بشینی پشت کامپیوتر و هی به صفحه نگاه کنی و هی بخوای بنویسی و هی بگی صمیم جان! جون ما دو هفته به این چشمات استراحت بده..را دوری نمی ره به خدا...
ترک اعتیاد یعنی هی توی ذهنت شب ها دنبال سوژه واسه نوشتن باشی و هی بگی آخ که اگه اینو بنویسم بچه ها از خنده غششششششش میکنن و بعد تو دلت بگی نههههه..من قراره خیلی وقتم رو به این کار ندم...و با بغض! خوابت ببره
ترک اعتیاد یعنی بعد از این همه دوری وقتی وارد صفحه میشی دیگه مثل قبل ببای انگشت هات ر و در نمیاری و از همه تشکر میکنی و میگی مرسی که تولدت رو تبریک گفتن..
ترک اعتیاد یعنی هی با خودت بگی صمیم خانم! ترک عادت موجب مرض است...آخ آخ من برم که خیلی کار واجبی پیش اومد...
ده دقیقه بعد:
یعنی داشتم میمردم ها..این وسط توی سالن به هر کی رسیدم من رو سی ثانیه نگه داشت بری تبریک و اخرش داخل سرویس هم همکارم یک ساعت از جلوی در کنار نمیرفت و داشت از تعطیلاتش برام حرف میزد..گاهی ابروی ما که بیست و نه سال و اندی براش زحمت کشیدیم میتونه به سه ثانیه بر باد بره...اوففففففف..به خیر گذشت..
امسال سال سنگینی بود برای من ..وقتی.بیشتر فکر میکنم میبینم نه..سنگین نه... سال وزینی بود .سنگین کمه..روزهای خوب هم بود ..روزهای قشنگ و پر از خنده ولی ته همه اون خنده ها یک تصویر ثابت چسبونده بودند که تا یادش می افتادم خنده ه از لب هام می ریخت پایین..امسال شب هایی رو داشتم که انگشت هام رو زیر پتو توی هم گره میکردم و فکر میکردم و ساعت ها فکر میکردم..امسال روزهایی رو داشتم که یک تلفن می تونست من رود قیقه ها روی مبل تلفن بنشونه و نگاهم به دیوار روبروم بمونه...امسال ترکیبی بود از خوبی و اون چه من هنوز حکمتش رو نمیدونم .. کنار همه این ها من امسال و روزهاش که گذشت رو با ارزش میدونم..من صبور بودن رو بیشتر از قبل یاد گرفتم..صبوری در مادری ..در همسری کردن...در زندگی کردن... وقتی به داشته هام فکر میکردم کفه اشون از نداشته ها م سنگین تر بود..کدوم ترازویی میتونه وزن نگاه گرم مرد مهربون خونه رو..شیرینی خنده های پسرک سالم و شادابم رو.. سلامت والدینمون رو ... تعهد من و همسرم به هم رو با چیزی برابر بدونه؟ امسال علی خیلی تلاش کرد من تفاوتی حس نکنم..من شاد باشم مثل همیشه .. خیلی تلاش کرد بعضی مسایل که به ما و رابطه امون ربطی نداشت ولی مستقیم روی زندگیمون تاثیر داشت روی حس خوشبخت بودن من تاثیر نذاره .. تلاش هاش واقعا قابل تحسین بود..کارهای کوچیکی که من میدیدم و بابتش دلخوشی های بزرگ می اومد توی د لم...اینکه مدت های طولانی هر روز که از سر کار بر میگردم خونه ، ببینم در حد توان و وقتش ظرف ها رو شسته و وسایل پسرک رو کمی مرتب کرده.اینکه حواسش هست وقتی خوابم پتو از روی من کنار نره ... وقتی پسرک مریض می شد کنارم بشینه و با محبت به من نگاه کنه و مادری کردن هام رو با تحسین ببینه..وقتی میخوام کمی مطالعه کنم با وجود خستگی هاش پسرک رو مشغول کنه و وقتی میبینه برنامه مورد علاقه من شروع میشه از من در اون فاصله چیزی نخواد و مراقب باشه بتونم دنبال کنم برنامه رو ..شاید شما به این دلخوشی ها بخندید ولی هم هاین ها رو که کنار هم میذارم میشم صمیمی که همیشه به روزهای خوش بعد یو لحظات الان فکر میکنه و میخواد فردا روز دلش نگیره از روزهایی که نفهمید کی رفتند و نموند هیچی ازشون..
همین الان که داشتم این هارو می نوشتم یک نفر اومد تو اتاقم و روبروم ایستاد .سرم پایین بود . من موقع نوشتن نگاه می کنم به کیبورد..خلاصه تا نگاه کردم فکر میکنین کی بود؟ خورشید من ..خود خودش بود.عجب این مرد حلال زاده است..اومده بود دیدنم و برای من اب میوه و بیسکوییت و مدل شکلات هایی که دوست دارم خریده بود.. یک دونه هم برای یونا..از طعمی که دوست داره..من عاشق مرد هایی هستم که میدونند ادم های زندگی شون چی دوست دارند و چی ندارن..با محبتی عمیق نگاهم کرد..دلم یک ان لرزید..نه ...من امسال روزهای خیلی خوب داشتم..بیشتر فکر میکنم...روزهایی که فقط دست های گرم و بازوهاش به من ارامش می داد ..روزهایی که اصرار میکرد یونا رو جایی بگذارم و من رو به زور تئاتر میبرد .. از اتفاقات کلاس های هنریش با من حرف میزد.از حرف های کارگردان با سوادی که باهاش اشنا شده و توجه اون رو به سوی چیزهای کوچک ولی بارزش زندگی هدایت میکنه
نگاهش میکنم..گرم و مهربون..جلوی همکارم نمیتونم بیشتر از یک فشار دست چیزی از احساسم رو بهش نشون بدم... میره ..و چند لحظه بعد دوباره برمیگرده و یک چیزی روی میز من میذاره و موقع رفتن چشمک میزنه.... گرم میشم و به این فکر میکنم که خوشبختی توی ذهن منه..توی چشم من..نه توی روزهای تقویم و اتفاقات دور و برم... و تکرار میکنم:عده ای هستند که همین الان در ارزوی همین روزهای سخت تو اند...
من میرم تا از فردا کارهای عید خودم و خواهرم رو شروع کنم.فقط 4 روز وقت دارم. ..اگر صمیم تون زنده موند!! قبل از تحویل سال باز هم مینویسم براتون..وگرنه به تک تک شماها..به همه اون هایی که برام نوشتند چقدر من و این نوشته ها رو دوست دارند..به همه اون هایی که با من موندند در لحظات سخت ..با من خندیدند در خوشی هام وبارها و بارها به من قوت قلب دادند..من رو تحسین کردند..ایرادهام رو گوشزد کردند...به همه و همه تبریک میگم سال جدید رو..
امسال هفتم فروردین ..روز تولدم ..دلم میخواد یک کار خاص برای خودم بکنم.. باید بیشتر فکر کنم و به خودم یک هدیه خوب بدم چیزی که تا مدت ها شیرینی اش ته دلم بمونه. باید اول فروردین یک هدیه تولد زیبا برای برادرم بگیرم..یک هدیه زیبا برای نی نی خواهرم ویکی هم برای پسرک دوست داشتنی جاری مهربونم. این بچه ها اونقدر با هدیه شاد میشن که هیچی نمیتونه لذتی مثل اون رو به آدم بده.
من یک دعا اول همه دعاهام هست : سلامتی ..سلامتی ..سلامتی .
بعد از خدا میخوام چشم های ما رو روی محبت های پدر مادرهامون بیشتر باز کنه نه اونطوری که ما دوست داریمشون ..بلکه اونطوری که او نها ما رو دوست دارند و برای ما زحمت کشیند.برای روح همه عزیزانی که نیستند بینمون شادی و ارامش میخوام..برای همه مون از خدا وجدان بیدار و درایت و تدبیر توی کارهامون میخوام..دعا میکنم همه از تصمیمات زندگی مون راضی باشیم....کارهایی رو که از دستمون بر نمیاد به خدا واگذار کنیم و ازش چیزهای بزرگ و خوب و موندنی بخواهیم ..من برای همه آدم های خوب زندگیم..ادم های خوب دنیا... ادم های خوب خدا..رویاهای زیبا و سپید و زندگی های خوب و مفید ارزو میکنم.برای همه اون هایی که مادر و پدر هستند تربیت سالم و درست و خوب برای فرزندهامون و اموزش زندگی کردن و زیبا دیدن رو ارزو میکنم.... برای همه اون هایی که منتظر تولد فرزند هستند دوره بارداری با سلامتی کامل و دل خوش و زایمان خوب و راحت و خاطره انگیز ارزو می کنم..برای همه اون هایی که منتظر داشتن یک گل خوشبو هستند براورده شدن حاجت و صبوری و سپردن همه چیز به خدا و امیدوار بودن و دست از تلاش برنداشتن رو طلب میکنم..ارزو میکنم اگر قرضی داریم..بدهکاری هامن با تلاش خودمون و درایت بیشتر برطرف شه و مدیون کسی نباشیم. از خدا میخوام بچه های کنکور بتونن با برنامه ریزی بیشتر تو هر مقطعی که هستند موفق بشن و به اون چه که لایقش هستند برسن..برای او نهایی که میخوان زندگیشون رو شروع کنن از خدا میخوام اول محبت عمیق و بعد چشم های باز و توان تصمیمات درست بهشون بده .از خدا میخوام کسانی که به انتهای زندگی مشترک رسیدن و میخوان راهشون رو از هم جدا کنند با ارامش این کار رو بکنند و حرمت ها رو نشکنند و هر کسی اون راهی رو بره که الان دیگه وقتش رسیده و مسوولیت این تصمیم رو بر عهده بگیرن و در انتخاب بعدی راضی تر و خوشبخت تر باشند..برای او نهایی که تنها زندگی می کنند دوستی های موندگار و عمیق و شکیبایی ارزو میکنم و امیدوارم بتونند فرد مورد نظر رو که یک گوشه این جهان منتظر روبروشدن با اون ها هست رو پیدا کنند و تنهایی شون با دست هایی گرم و مهربون و مطمئن پر بشه و لحظه هاشون لبریز از خوشی و صدای خنده اشون همه خونه رو پر کنه....عشق این سرمایه بزرگ و موندنی رو برای همه طلب میکنم و امیدوارم بهترین لحظه ها برای همه مون با شروع سال جدید شروع بشه و شب هایی راحت و روزهایی پر از امید و شادی و برکت داشته باشیم.... مراقب خودتون و خونواده اون باشید ..از درست کردن کیک یا شیرینی دست پخت خودتون در این ایام غافل نشید .
کام همگی شیرین
روزگار همگی خوش
نوروز همگی مبارک
صمیم
بعدا نوشت: ۲۸ اسفند ساعت دوازده شب
الان روح من داره تایپ میکنه چون خودم چندساعته که ارتحال یافتم!! تازه از خونه جا نی نی برگشتم..دو روز و نصفی اونجا بودم و وقتی دونه دونه کاشی های حمام رو می سابیدم فقط به برق چشماش فکر میکردم که چقدر از دیدن این حمام نو و تمیز و سفید خوشحال میشه..اشپزخونه یک روز و نصفی طول کشید و وقتی تک تک وسیله هاش رو برق انداختم به خنده مهربونش فکر میکردم و اینکه چقدر جلوی همسرش غرور میاد توی دلش که همچین خواهری دارم..خوشحالم که خونه خواهر باردار عزیزم دسته گل شد اون هم تنهایی و توسط یک عدد صمیم از جان گذشته!!!
..خوشحالم حتی با وجود این که خودم مجبور هستم توی تعطیلاتم خونه خودمون رو تمیز کنم و اولین سالی هست که توی زندگیم تمیز کردن خونه به بعد از تحویل سال می افته...خداوندگار نوروز خوشحال تره این طوری ..تازه ارایشگرم که فردا کله ام رو بابت این همه تاخیر میکنه هم خوشحال تره که روز اول عیدی یک خانوم محترم تاپ تاپ در خونه اش رو نمی کوبه و نمیگه مریییییییییییییییم خانوم!!!! صمیم هستم....
صبا خواهرم هفته هفتم بارداری هست و چون حالش خوب نیست و شدیدا به بو و غذا حساسه و لب به چیزی نمی تونه بزنه من سعی میکنم چیزی درست کنم وببرم تا بوش بهش نخوره و البته همسر ش هم دربست در اختیار ایشونه و اون طفلکی هم چند روزی نتونسته بود خوب غذا بخوره ..خلاصه یک شب رفتیم خونشون ومن گفتم مامان مراقب پسرک باشه و صبا و همسرش برن بیرون یک دوری بزنن از بس نشستن تو خونه و رنگ اسمون رو ندیدن تا من هم چیزی درست کنم تا جا نی نی ( خب نی نی داره دیگه) بتونه بخوره. گفت استامبولی( لوبیا پلو) دوست دارم برام درست کن.. خلاصه ما هم دست به کار شدیم و چون خیلی فرصت نبود با گوشت چرخ کرده و لوبیای تازه و هویج نگینی شروع کردم..وسط کار در کابینت رو باز کردم تا ادویه بردارم.دارچین رو خودم توی این غذا دوست دارم .و قتی کمی دارچین ریختم رفتم رب رو بردارم که دیدم ای وای چقدر این گوشت ها قهوه ای شدند..یک جوری شدند اصلا..بعد یک آن خشکم زد ..فکر می کنید چی شده بود؟ بعله صمیم خانوم که هی شماها ازش تعریف می کنید به جای دارچین داخل غذا کاکائو ریخته بودند!! لامصب رنگش اصلا مو نمیزد و من برچسب روش رو هم ندیدم و چون جای دارچین خودم یک شیشه دقیقا مثل جا شیشه کاکائوی این خواهره بود ناخوداگاه برداشته بودمش ..حالا مگه می شد او نها رو در اورد!! قاطی شده بود و هر چی میگذشت بیشتر رنگش باز می شد!!! علی رو صدا کردم و پسره وسط آشپزخونه ولو شده بود از خنده ..می گفت حالا خیلی این دو تا سفیدن!! که بچه اشون رو تو هی قهوه ای تر کن!! هی قهوه ای تر کن...منم صداش رو در نیاوردم و به جان
خو دم شاید باور نکنید بعد از چند روز تنها غذایی بود که صبا تونست بخوره..انقدر از مزه اش خوشش اومد که دوباره دیشب گفت برام درست کن!!! میگن این خانم های ویاری عجیب غریب میشن ولی من اصلا فکر نمیکردم ویار به سلول های مغز طرف هم اسیب میرسونه!!! خلاصه با خودم گفتم خوب شد دیگه توی هر غذایی که خواست براش از این دارچین ها میریزم!!!! میخوره..دیشب من از همون مایه قبلی براش کنار گذاشته بودم دوباره با همون غذا براش درست کردم باز خورد و چیزیشم نشد! حالا خوبه جمعه کلا زیر سرم بوده ها ..البته ناگفته نمونه که سوپ جوانه گندم رو هم که درست کرده بودم براش خیلی دوست داشت ..بیچاره شوهرش هر چی که میتونه درست میکنه هر چی هم که از بیرون میگیره ولی خیلی فرقی نمی کنه چون سرنوشت همشون یکی میشه و توی دل این جا نی نی ما نمیمونه زیاد..
بعد ما دیشب که رفته بودیم مثلا به این خواهرمون کمک کنیم دیگه صبا از خنده افتاده بود روی زمین و میگفت این صمیم رو از اینجا بندازین بیرون تا منو نکشته... من داشتم با یک دست شامی کباب درست میکردم..یا یک دست همین لوبیا پلوی کذایی ، با اون یکی دستم که کمرنگ تره و دیده نمیشه سالاد درست میکردم .. با یک دست دیگم ظرف ها رو میشستم و با اون یکی های دیگه گوشت ها رو بسته بندی میکردم توی خونه صبا..بعد این وسط مامان نشسته بود وسط هال و یک ظرف سیب گذاشته بود روبروش و سوره یوسف رو میخوند و به این ها فوت میکرد و میگفت بخور بچت خوشگل و خوش صورت و سیرت بشه! من گفتم حالا اصلا بچه هفت هفته ای صورتش کجا بود ..ممکنه ا حالا سیب ها معنوی بشن و سیرت بچشون خوب شه و به مادر پدرش نره!! ولی صورت زیبا آخه کجا بود مادر من؟ به هر کدومشون شبیه شه نمیشه نگاش کرد!!!!..بعدشم تو فکر کردی این دخترت میره سیب میخوره ..به من گفت به هایی که مامان اورده بود رو از پنجره انداختم بیرون خورده توی سر یک آقاهه و کلی فحش داده همون زیر پنجره!! و بلند گفته لعنت به پدر مادرت بچه که تو رو ول کردن به امان خدا! مامان ببین از الان این داره گوربگوری برای همه مون میفرسته وسر ما رو کلاه میذاره .. بچش بیاد بیرون دیگه چه پدر سوخته گیری هایی در بیاره از خودش ..
بعد هی اومدم این قضیه دارچین پلو رو تعریف کنم براش هی نشد..گفتم یک چیزی بگم بهش تا نتونه یک لقمه بخوره !! نشستم روی تخت و بهش گفتم هیییییییییییییییییی ..صبا ..خوش به حالت..هییییییییییییییییی گفت چی شده چرا اینطوری شد قیافه ات؟ گفتم خوششششششششش به حالت که اینقدر خوشبختی .. اینقدر همه دوستت دارن.. من وقتی باردار بودم عید که شد شش ماهم بود دریغ از یک نخود گوشت و اینا که مامان بگیره برام بیاره.. این بزغاله تو هنوز هفت هفتشه بار سومه که مامان مغازه های کل محل رو ریخته تو وانت اورده خونه تو..واقع شانس داری ها!! حالا من این ها رو الکی می گفتم تا مسخره باز ی دربیارم و بعدش بخندیم این دختره خنگ باور کرده و میگه الهییییییی بمیرم من..چرا به من نگفتی بهشون حالی کنم..چرا هیچی نگفتی ..؟ یکدفعه مامان اومد تو اتاق و صبا هم مهلت نداد گفت خیلی نامردین ها.. این دختر هنوز حسرت داره میخوره!! مامان میگه چی شده؟ کی نامرده؟ چرا نامرده ؟ قیافه من اینطوری شده بود:
خلاصه فکر کنم اگر این دختره از ویار جون سالم به در ببره از هنر نمایی های آشپزی من زنده نمیمو نه ...شمام دفعه بعد این کاکائوهات رو نذار توی شیشه دارچین های من...ایییششش
مادر شوهر من ( مامان جون) یک خانم نمونه توی رفتار با عروس هاشون هستند...بابا نمیگن این عروس لوس میشه ..بی جنبه میشه ...آخه اینقدر تحویلش نگیرم ..به جان خودم من آدم به این عروس دوستی ندیدم..آدم به این همه جانبه بودن ندیدم..البته و صد البته که هم من و هم مامان جون و هر کسی توی این دنیا هم خوبی داره و هم چیزهایی که نظر بقیه شاید حسن تلقی نشه و عیب باشه ولی در مجموع و منصفانه که نگاه میکنم و کارهایی رو که اگر مامان خودم هم میکرد برام ناخوشایند بود و ربطی به مادر شوهر بودن طرف نداره رو هم اگر فاکتور بگیرم میبینم که حق مسلم مامان جونه که بارها و بارها از من بشنوه که خیلی دوستش دارم و محبت هاشون رو انشالله جبران کنم و با خودم هم نگم که حالا بی خیال! بگی که چی بشه..که هی گنده اش کنی دو تا کار بی قابل رو؟!!!!!!!که روشن زیا د بشه سوارت بشن؟!! (شنیدم از کسانی که این طوری میگن ها ).
قبلش این رو اضافه کنم که اگر اگر این پست رو مثلا علی می نوشت در مورد مادرش شما کلا یک تصور دیگه از مامان جون داشتید ..یک آدم دیگه که با توصیفات من خیلی فرق داره !! .خب بعضی ها بعضی چیزهای کوچیک رو نمی بینن ..بعضی محبت ها از سمت مادر پدر براشون عادیه و کار خاصی نکرده پدر یا مادرشون..ولی ..ولی من معتقدم که وقتی کسی با من رفتار مناسب و خوبی داره من چکار دارم دنیا چه نظری دارند؟ من چکار دارم این وسط حالا چند نفر هم با من مخالفن..مهم اینه که من صادقانه به مامان جون یا هر کسی بگم که برای من محبت هاش دیدنی و قابل لمس هست .
حالا برگردیم ببینیم این خانم گل چکار میکنه که با تصور مادرشوهرانه بعضی ها فرق داره..مثلا مامان جون میدونه من فقط ابگوشت های او ن رو میخورم..یعنی کلا تو خونه درست نمیکنم خودم چون این همه زحمت برای یک غذای دو نفری به نظر با توجه به وقت کم من عاقلانه!! نیست .خلاصه که هر وقت ابگوشت دارن من رو دعوت میکنند( علی اکثرا ظهرها نمیاد خونه) و اگر نتونستم برم قبل از اینکه برسم خونه میبرن میذارن روی اپن و نون تازه و مخلفات دیگه اش هم باهاش هست..تازه وقت هایی هم بوده که مامان جون خودش رفته و بعد دیده یکی دو تا ظرف هم مونده تو سینک و طفلکی همه رو شسته تا من بیشتر از این خسته نشم توی این زندگی!! یک بار ه م یک کاری کرد که من کمی اخم و تخم هم کردم و راستش زیاد خشم نمیومد ولی چون نیتشون رو می دونستم دیگه حرفی ازش نزدم. چند روزی بود که خیلی سرم شلوغ بود و فکر کن مهمون بازی های اقا جون و مهمون هایی که یادتون هست حتما وقتی میان این آقا جان ما چکار میکنند براشون هم اومده بودند و ما شب میرفتیم بدو بدو بیرون و بر میگشتیم و فقط وقت بود بخوابیم ..بعد این لباس های من و کیف و لباس های یو نا و کلا همه چیز روی تخت تشکیل یک رشته کوه و کوه پایه داده بودند!! خلاصه یک روز من رفتم خونه و دیدم به به ان آقای همسر مهربان عجب کارهایی کرده..خونه شده دسته گل و تخت مرتب و تمیز و همه لباس ها تا شده و مرتب چیده شده لبه تخت و..به علی زنگ زدم که قربونت بشم با این همه زحمتت..من چکار کنم تو اینهمه خوبی و ماهی و دسته گلی! خلاصه شب یک مراسم باشکوه استقبال ترتیب دادیم و وقتی علی داشت حسابی خر کیف میشد و من و پسرک هم با خنده و بپر بپر براش میخندیم دسته گل محمدی ..به خونمون خوش اومدی!!!( اوف ته استقباله دیگه) ایشون گفتند به به صمیم خانوم! دستتون درد نکنه که همه خونه رو مرتب کردین و چی شده از استراحتت زدی و تخت تکونی کردی!! اقا ما رو میگی..گفتم بچه ها یک لحظه مراسم رو همینجوری نگه دارید..یعنی تو اینهمه کار رو نکردی..پس واسه چی من اینهمه ظهر قربون صدقه ات شدم؟ میگه خب بس که من خوبم و تو با شعوری!! دهنم باز مونده بود.فهمیدم مامان جون ظهر که برامون قورمه سبزی خوشمزه اش رو اورده دیده اوضاع خیلی خرابه و همه رو مرتب کرده و بعد رفته و به من هم هیچی نگفته..تا اینجاش اوکی بود ولی من از این که داخل اتاق خواب من شدن خوشم نیومد.خب خصوصی هست اونجا و ممکنه هر چیزی توش پیدا بشه !! به مامان جون زنگ زدم و با خنده گفتم من باید از شما این کلید رو بگیرم تا دیگه اینهمه من رو خجالت ندید! آخه مامان جون چرا در اتاق خواب رو باز کردید ..نگفتید من آبروم میره اونهمه ریخت و پاش رو شما ببینید ..!!؟ مامان جون هم نکته مورد نظر رو گرفت و گفت دیدم تو وقت نداری گفتم کمک کنم و باشه دیگه اونجا رو کاری ندارم ..خلاصه به روی هم نیاوردیم و من هم تشکرو رو انجام دادم.میخوام بگم اولا لازم نبود به علی بگم که از از یک بخش از کار مامانش خوشم نیومد. دوما لازم نبود مستقیم بگم توی خونه من اینطوری کمک نکنید لطفا..سوما یک تشکر حسابی بابت دست پخت خوشمزه مامان جون اثر شوکه احتمالی حرف من رو برطرف کرد..ضمن اینکه مامان جون همش میگفت نه این حرف ها چیه؟ تو که خونه در نیستی که ازت توقع داشته باشن همه چیز مرتب باش همیشه ..و دلداری میداد به من .
یک مورد دیگه این بود که من سه روز از صبح تا شب درگیر بودم و لازم بود پسرک رو یک جا بذارم تا 7 شب که برمیگردم خونه...این اتفاق اولین بار بود که بعد از تولد یونا می افتاد و من تا حالا سه بار هم نشده که پسرک رو جایی بذارم راستش مامان خودم که نمیتونه..یعنی بابا گفته این بچه دلش برای مامانش تنگ میشه و من طاقت ماما ماما گفتنش رو ندارم و خلاص! فرمودند صمیم جان خودت هم باش هر وقت پسرک رو میاری! خسته نباشند دیگه ... خواهرم خودش شیفت بود و تایم ساعت 2 تا 7 نبود خونه.. من از چند روز قبلش به مامان جون گفتم نمیدونم یونا رو چکار کنم...ببرم بدم شوهر صبا نگه داره که طفلک از کاراش میمونه..بگم علی بمونه خونه که اون هم چهار برسه هنر کرده..خلاصه دلم نمیخواست مستقیم بگم کمک میخوام...فرداش دیدم جاری جون زنگ زد که تو داری دنبال آدم میگردی برای نگه داشتن یو.نا..؟ مگه ما نیستیم / مگه من رو یادت نبود که هیچی بهم نگفتی ..منم تو دلم قند آب شد و گفتم نه قربونت بشم.خب تو خودت هم بچه داری و سرت شلوغه و زحمت بیشتر نمیخواستم برات درست بشه!! اونم گفت بار آخر باشه که این جوری میگی و خلاصه مامان جون ردیفش کرد اینطوری که پدر جون برند دنبال پسرک و از مهد برش دارن و ببرنش خونه جاری جون و مامان جون هم شام درست کنه ببره اونجا ( تا زحمت جاری جون بیشتر نشه و مهم تر از همه منتی روی سر صمیم خانوم نباشه یک وقت) و ما هم شام اونجا باشیم و شب با سلام صلوات بریم خونه خودمون و این برنامه دقیقا سه شب تکرار شد..ناگفته نماند که وسطش هم پسرک کمی مریض شد و مامان با من اومد دکتر و طبق معمول همه هزینه های دکتر و دارو رو پدرم دادند و یک روز هم مامان از مهد اوردش خونه جاری جون..یعنی این خونواده یک کلمه نپرسیدند صمیم چرا از خونواده خودت کسی کاری نکرد ؟( خب هر کسی بود بای دیفالت میگفت خونواده دختر معمولا اینطور وقت ها میپرن وسط و کمک میکنن!) .چون اصولا خودشون رو خونواده شوهر و جدا از من نمی دونند. من هم شب اول از طرف پسرک یک روسری خیلی خوشگل برای زن عمو جون گرفتم و دادم بهش .مامانم هم دو روز بعد چند تا رژ و سایه و از این چیزهای شوهر خوشحال کنی! فرستاد برای زن عمو جون پسرک و خواهرم هم بعدش به مامان جون زنگ زد و گفت دستشون درد نکنه..خلاصه که کلا هوای من رو دارند خدا رو شکر و باور کنید من گاهی اصلا فکر نمیکنم من این ها رو فقط چند ساله میشناسم . انگار عمری با هم بودیم و این محبت از خیلی وقت پیش بین ما بوده..
مکنه بگید ای صمیم جان اون ها آدمن و می فهمین ولی تو هنز با جماعت نافهم!! سر و کار نداشتی و نفست از جای گرم در میاد..خب تا حدی دسته ولی من یک وقت هایی فکر میکنم اگر رفتارهای خودم رو عوض میکردم و مثلا میگفتم من از نظر تحصیلات و زیبایی و خونواده خیلی بالاتر از این ها هستم ( که همیشه مامان جون میگن تو همه چیزت تکمیله ماشالله.به هم هم میگه ها) و کمی خودم رو میگرفتم یا میگفتم چرا من بلند شم ظرف بشورم وقتی دختروشن نشسته یا چرا من فلان کار ر بکنم وقتی خودشون وقت هم دارند و کمتر از من گرفتارند.. خب رابطه امون اینطوری نمی موند..شادی باورتو ن نشه ولی منی که خودم برای خونم ام کارگر میگیرم ، موقع تعویض خونه و نقل مکان به خونه جدید پدر جون اینا چون میدونستم وسواس داره مامان جون و کار کارگر به دلش نمیشینه آستین هام رو زدم بالا و تا دستشویی و حمامشون رو خودم شستم و برق افتاد و اونقدر عرق ریختم که وقتی مامانم شنید گفت تو برای خودت این کارها رو نمیکنی حتی ..یعنی نگفتن یک کلمه که نکن بذار کارگر بیاد!!!!؟( مادر تریپ جمایت از دختر) و من توضیح دادم که نخیررررررررررر خودم دلم خواست ... بعد این مامان جون هر جا نشست گفت صمیم ما رو شرمنده کرده و بچه رو گذاشته مهد و کمکون کرده و چکارها که نکرده!! من فرش هم حتی شستم براشون ..این ها رو از روی محبت انجام دادم نه وظیفه و خود شیرین کنی .. البته حرف مامانم رو هم به مامان جون گفتم و اضافه کردم مامان فکر میکرده من این کارها رو بلد نیستم نمیدونست من وقت ندارم برای خونه خودم از این کارها بکنم و یک بار هزار بار نمیشه ... من اجزه نمیدم که مثلا فکر کنن پس دفعات بعدی هم این بیاد بشوره برامون!! تازه در اون دوران کلی هم غذاهای خوشمزه میبردم براشون که زحمت اشپزی نکشن و این هم برگ زرینی شد به افتخارت و سجایای اخلاقی من!!!! ( بمیری صمیم اینقدر از خودت تعریف نکنی تو!)
ناگفته نماند که بحث هم اتفاق افتاده بینمون ( دو بار در کل) و من در عین حال شمام باهاشون تو نشده و همیشه رعایت بزرگتر کوچکتری رو کردم. نکته طلایی هم اینه که مادر شوهرم از اینکه میبینه من اینهمه عاشق پسرش هستم و برای زندگیمون مایه میذارم و کلا فرزند برومندش همه جوره از ما راضی هست ( خدا راضی باشه خواهر ) ما رو حلوا حلوا میکنه... و من هم هر بار کلی از همسرک گلم تعریف میکنم و هر بار میشنوم تو خوت خوبی عزیزم که این پسره !! خوب هست وگرنه اخلاق نداره که این بچه..من مادرشم میشناسمش! و من هم یک هیییییییییییین میگم و اضافه می کنم نه ترو خدا نگین مامان جون...گله این علی ..مرد به این خوبی پیدا نمیشه توی دنیا بعد از پدر جون!!!! و برق غرور توی چشم های اون کاملا پیدا میشه ...بعد شما قضاوت کنین که این علی نامرد به من میگه تو مارمولک بازی در میاری برای مامان ساده من!!!
واقعا سیاست دنیای کثیفیه!!
یک کامنت که نویسنده اش درخواست کرده بودند بذارم تابقیه هم بخونند:
.
.
.
نمی بخشمت
به امام رضا نمی بخشمت
اینارو واسه دخترای ساده ای مثل من این وبلاگت مثل سم می مونه
عامل بدبختی من تو ونوشته ها تی
۱ سال پیش دانشجوی ترم آخر بودم
منم دلم شوهر می خواست
همزبون
یه روز با نوشته هات آشنا شدم
خوندمشون همش تو ذهنم بود
یه پسر چند ماه به من ابراز علاقه می کرد من بهش جواب نمی دادم
تا یاد نوشته هات افتادم
یاد علی شما افتادم
آخه اسم اونم علی بود
با هم دوست شدیم
گفتم مثل صمیم وعلی اش
ولی من بدبخت شدم
بعد از ۲ ماه یک بار یواشکی از پشت بوسم کرد
واز اونجا همه چی شروع شد
تا چشم باز کردم دیدم دیگه دختر نیستم
زنم
زنی که اسم هیچ شوهری تو شناسنامش نیست
من خودمو می خواستم بکشم
نمی خوام عیدو واسه فامیلام زهره مار کنم
بعد ار عید
ولی با این نوشته هات ما دخترا را بدبخت نکن
همه که یکی مثل علی پیدا نمی کنند
یکی از هم خونه ای هام هم به خاطر نوشته هات بدبخط شد
دوستی ما دخترا با این پسرا آشغال جز بی آبرویی چیزی نداره
از من که گذشت جوونیم تباه شد -زندگیم تباه شد
متنفرم ازت ولی بذار اینوبقیه هم بخونند
امیدوارم همیشه خوشبخت باشی
الان به زوره قرص دارم اینارو می نویسم
اگه یه روز حرفای بدی نوشتم
بدون حالت عادی ندارم
پاسخ:
عامل بدبختی من تو و نوشته هات هستی ...
.
.
.
خب خدا رو شکر وقتی خوب وخوش هستند نمیگن صمیم ما با نوشته های تو کلی از زندگیمون استفاده کردیم و رابطمون بهتر شد و خودمون رو بهتر شناخیتم و شادتر و عشق تر شدیم و با شوهرمون که قهر بودیم اشتی کردیم و فهمیدیم چقدر مامانمون برامون زحمت کشیده! و فهمیدیم اگر کادو جواهر نگیریم هم میشه شوهرمون دوستمون داشته باشه و ...
انگار خوب جایی پیدا شده تقصیرها بیفته گردن یکی دیگه..سوال من اینه که شما با میل خودتون به ارتباط ادامه دادید یا مجبورتون کردند؟ عزیز من کتاب خدا که نیست این ها ..عقل دارید..شرایط خودتون رو می دونید .خونواده و فرهنگ خودتون رو بهتر از هر کس می شناسید...کسی که حتی یک لحظه فکر نمیکنه اگر با این آدم ازدواج نکنم قراره با این مدل رابطه بعدش چکار کنم یعنی چی؟ شما می دونستید اگر با اون فرد ارتباط نزدیک تری داشته باشید و بعدازدواج نکنید به قول خودتون جوونی زندگی و سرمایه اتون تباه میشه .خب من گفتم که اون آدم اوکی هست؟ از من پرسیدی تا بهت بگم ؟ فقط چون بوست کرد و یاد ت بود که علی هم صمیم رو بوسید و بعدا با هم ازدواج کردند !!دیگه تا اخرش رفتی ؟ تو دانشجوی سال اخری نه یک دختر پونزده ساله..یک چیزهایی رو حداقل از دوستات شنیدی و دیدی و خوندی حتما...
بخشید من ته این نوشته هام هم یه چیزهایی مینویسم که اگر ندوید برین دنبال کارتون هم بد نیست خوندنشون..فقط همین جینگولک بازی ها رو از من تو ذهنتون دارید ؟ این که حرمتی ...حریمی چیزی باشه ..دختر جان ما عقد کرده بودیم ولی مثل شما اینطوری هول نکرده بودیم...من هنوز که هنوزه جلوی پدرم انقدر احترام دارم براشون که دست همسرم رو نگیرم و تو بغلش نشینم و خودم درک دارم که بعضی چیزها برای خصوصی و خلوت آدم هست..این ها ر و که هزار بار نوشتم تو نخوندی تا ببینی من چی بودم و چطوری فکر میکردم؟
گیرم فکر کردی طرفت کسی مثل علی بود..تو خودت مثل من بودی که از من تقلید کردی؟ حالا من چیزی نیستم ها ولی یک تیکه رو گرفتی و به سلامت...
اینهمه آدم هزار تا فیلم میبینن برن مثل اون فیلم بازی کنن تو زندگی واقعیشون؟ تو نگفتی با خودت برم از همین آدمی که جا پای جاش میخوام بذارم بپرسم ببینم اون بعد از دو تا بوس به کجا رسوند کار رو ؟اصلا تا کجا پیش رفت بعد ازدواج کرد؟ فکر میکنی اگر من میخواستم به هر چی که دلم و دلش می خواست جواب مثبت بدم الان از خودم راضی بودم؟ ببین تازه اگر هیچ کدوم هم برای همسرم مهم نبود و تصمیمش قطعی قطعی بود من باز برای خودم عقاید و خطوطی دارم که بهشون پایبندم و به کسی کاری ندارم..من برم مهمونی چه حجاب داشته باشند چه نداشته باشند من همون یه تیکه روسریم روی سرم هست..تو آخه چی از من خوندی اینجا که این کار رو کردی ؟
اگه نظرت اینه که من تحت تاثیر قرا بگیرم و عذاب وجدان پیدا کنم اصلا..چون واقعا همه جوره چیزهای دیگه رو هم اخرش اضافه کرده بودم..چون الان دخترهای کمتر از سن شما من و مادرم و مادربزرگم رو هم درس میدند ..
امیدوارم همه چیز رو تباه شده تصور نکنی ..تصمیم غیر منطقی نگیری ..اینجا رو هم به دوستات معرفی نکنی ...
بعدا نوشت:
به راست یا دروغ بودن این کامنت کاری ندارم ولی صلا فکر نمیکردم اینهمه آدم بیان بگن وبلاگ من روی زندگی شون تاثیر داشته..او نهم تاثیرات به این زیبایی..با خوندن بعضی نظرات دلم از شادی لبریز می شد..ممنونم از اینکه این ها رو به من گفتید ..ممنونم.
بسمه تعالی
من و علی در دوران اشنایی ..اون دورانی که باید تصمیم خودم رو می گرفتم تا اصلا باخونواده رسما مطرح بشه یا نه لازم بود ساعاتی رو به گفتگو و تبادل نظر و شناخت کلی ازهم بگذرونیم و خب دروغ چرا...کنار همه این ها احیانا بوس یواشکی و دزدکی هم بود.یعنی این دومیها خودشون رو قاطی اون اولی ها میکردن..خلاصه که من اون موقع بعد از یک برنامه غذایی درست خیلی میزون و شیک و بالا بلند و خوشگل تر!! شده بودم و این علی پدر سوخته کاری کرد که تو همون سه ماه اول دو سه کیلو اضافه شد .از کجا؟ به نظرتون از ساعت یک بعد از ظهر آدم بشینه تو کافی شاپ تا خود 6 عصر باید فقط حرف بزنه؟ یعنی یارو خله که اینهمه ساعت میز رو بند دو نفر کنه؟ این طرف هم فهمیده بود قضیه کبوترون دل خستون! هست هر بیست دقیقه میومد و یک سفارش جدید میگرفت و بشکن زنان دور می شد..بعد از بس ما رفته بودیم اونجا دیگه یه وقت هایی میگفت برید بالا و تا پایین پر نمی شد کسی رو بالا راه نمی داد!! من هی به علی میگفتم آقای علی!! ( مثلا رسمی بودیم یک ذره ..نا سلامتی من معلمش بودم ها) چرا کسی نمیاد بالا؟ ایشون هم نیششون باز می شد که عزیزم حتما صلاح اینه که بتونیم راحت حرفامونو بزنیم..من اوایل شک میکردم که نکنه این پسره میره به صاحب اونجا پول میده و ما رو درست میکنه با این صلاح کار و این حرفا..البته بیشتر از 70 درصد در این گفتگوها موازین شرعی رعایت می شد ولی خب یه وقت هایی هم گفتگو به یک جاهایی می رسسید که یهو طرف مجبور می شد بپره رو میز و از لپت یک ماچ مشتی بگیره و سریع بشینه روی صندلی خودش و تو تا بیای بجنبی دیدی نیش طرف تا گوشش بازه! یا آقا هی اصرار میکرد باید دستت موقع حرف زدن تو دست من باشه .خب عزیزم من دست مثلا پیتزایی ام رو دوست ندارم بذارم توی دست تو ..یا وقتی همه دهنم بوی پیراشکی و نوشابه میده زشته یکی آدم رو ببوسه!! ولی مگه طرف حالیش بود... خلاصه یک روز رفتیم جای همیشگی و دیدم ای دل غافل..زدن خرابش کردن و دارن می سازنش ..حالا ما ظهر جمعه ای ساعت دو کجا بریم؟ کدوم کافی شاپ دنج و خوب و خوش مسیر و قابل اعتماد باز هست؟ خلاصه رفتیم یک جایی و تا چشم باز کردیم ( البته نخوابیده بودیم ها...یعنی زود گذشت زمان!! من اگه این توضیحات رو ندم شماها هزار جور فکر میکنید آخه) آره تا به خودمون اومدیم دیدیم شده ساعت 8 شب ..ددم وای ..حالا موبایل کجا بود اون موقع!؟ بابامون هم موبایل نداشت چه برسه به ما..خلاصه ددم وای ددم وای گویان به علی فهموندیم که بیچاره شدیم و امشب چون خونه راه نمیدم من رو خودت رو اماده کن بریم عقد کنیم و با هم فرار کنیم فردا کله سحر!!!! فک کردی بابای ما کم کرده؟ کم غیرت میرت داره؟ خلاصه زنگ زدم و مامان گفت تو کجایی صمیم ؟ من دلم شور میزد زنگ زدم موسسه آبدارچی گفت از ساعت یک اینجا تعطیل بوده!! منم که قبلش میخواستم بگم امروز کلاس جبرانی داشتن بچه ها ( حالا اقا هم جزو یکی از همون بچه ها بود خب ) یکهو آب تو دهنم خشک شد ...علی هی با دست و اشاره میگفت چی میگن؟ من گفتم چیزه مامان..جات خالی ..یعنی جات خالی ..عجب حرمی رفتیم..عجب زیارتی بود..خلوووووت.....همچین دستم به ضریح رسید !!! که تا بحال اینطوری نرسیده بود...مامان هم گفت تو که چادر برنداشتی صبح ؟ منو میگی؟ مردم از ترس..ولی استاد مدیریت بحران رو که می شناسید!! گفتم ههه مامان خانومو باش ..اینهمه آدم میرن حرم پس اون دکه بغل حرم برای چی هست که چاد ر اجاره میده؟!! مامان با تعجب پرسید وا ..پس چرا من تا حالا ندیدم که چادر میدن امانت؟ گفتم خب تو همیشه از قبل چادر داری و لازم نیست بری دنبال چادر بگردی ..خلاصه نیش پسره تا کجاش باز بود و با سر تایید میکرد حرم رفتن و زیارت ما رو..لحن من اونقدر قاطع و محکم بود و مهم تر از همه به جان خودم هیچ سابقه دو دره بازی نداشتم توی این چیزها که مامان به راحتی قبول کرد و منم گفتم دارم تاکسی دربست میگیرم برگردم..نفس راحتی کشیدم و علی گفت بریم پارک عزیز دلم؟ گفتم ببخشید شما انگار یه ذره مشکل بینایی و شنوایی داری..الان من رو کشته بودن تو گونی تحویلت داده بودن ها!! خلاصه اقا ما رو سوار کرد و لاو ترکون لاو ترکون برد گذاشت دم در خونه!! هی من میگم قربونت علی جون یک ذره اون ور تر ..دورتر پیاده شم بهتره ها..بعد این چشم سفید میگفت دلم نمیاد ازت جدا شم خب ! خب و مرض..خب وزهر مار..اگه کسی ببینه چه خاکی به سرم بریزم..خلاصه کم مونده بود من رو تحویل مامانم بده و بره . حال این وسط یکهو چند ثانیه تارسیدن آقای عاشق پیشه به وسط پذیرایی خونه ..!! یکدفعه سر و کله داداشم پیدا شد ..من از هیچی نترسیدم جز اینکه الان این علی رو ببینه و به روی ما که نمیاره ولی وقتی علی آقا تشریف میارن خواستگاری همون دم در چال بشه و به پایین پله ها نرسه..!! شانس اوردیم داداشی سر موتورش رو کج کرد و برگشت رفت و من هم رفتم بالا..حالا مامان یک عالمه غذا اورده و میگه بخور عزیزم که ناهار هم حتما نخوردی!! چی شد دلت یکهو هوس زیارت کرد؟ من هم تو دلم هی میگفتم یا امام رضا..غلط کردم..یا امام رضا خودت ببخش منو.. خلاصه هی مامان از آدرس اون چادر امانتی میپرسید و من هی حرف تو حرف میاوردم.. اینم هی می پرسید خوب و سیر زیارت کردی؟ منم گفتم البته خوب و سیر که نه!! ولی از همون دور هم خیلی خوب بود..حس خوبی داشت مامان!! خلاصه که وقتی عقد کردیم یه بار رفتیم حرم و من گفتم آقا این همون پسره است که من ان روز تا شب تو حرمش بودم...پسره پر رو برگشته میگه نه آقا جون..دروغ میگه..تو کافی شاپ بود نه تو حرم ما!!!! خلاصه که ما بارها جستیم و خدا رو شکر وجهه علی حفظ شد به خوبی ..جالبه که وقتی هم عقد کردیم انقدر سنگین رنگین بود که مامان میگفت آخی .چقدر با تربیته این بچه...مزاحم خونواده نمیخواد بشه!!! من هم تو دلم میگفتم زحمت هاشون رو قبلا دادن تو شش ماه گذشته! البته مستحضرید که اون دکه چادر امانتی هم بنا به دلایل اداره بهداشت!!! کلا از اطراف حرم برچیده شد ...دقیقا دو هفته بعد از زیارت مقبوله ما!! .
حالا باز نیایید بگید حیف ما که به تو بی دین و بی ایمون می گفتیم رفتی حرم برامون دعا کن! تو سرت بخوره او ن حرم رفتن هات.
***************************************************************
ولی جدی من خودم مراعات خیلی چیزها رو میکردم... میدونین من واقعا عاشق علی بودم ( هستم ) ومیدونستم این آشنایی مطمئنا هدفش ازدواج هست ولی خب لازم بود علی هم بدونه که حدودش تا کجاست.. ادعا ندارم تو عمرم پیغمبر( دختر پیغمبر!!) بودم ولی تربیت من طوری بود که آدم ها و حریم ها جای خودشون رو داشتند و خیلی قاطی نمی شدن با هم . کلا صبر برای اقایون بعضی وقت ها چیز خیلی خوبیه ..به درد ایند ه اشون میخوره!! حالا شما هم هر وقت مشرف شدید حرم برای تداوم این عاشقانه گرم ما دعا بفرمایید. آمینش هم با خوانندگان ...
بهترین خبری بود که این روزها میتونستم بشنوم...
.
.
.
.
صبا جونم نی نی داره .دارم خاله میشم...
یعنی و اقعا سه چهار تومن هم پولیه که من گیرش بمونم؟ حالا شومام دعا کنین از یک جایی یک مبلغ تپلی مپلی بیاد بیفته روی دومن ما ..بلکم خانم رییس کوتاه بیاد اقدام قانونی مانونی نکنه فعلا!
میگم ها نکنه پست بعد ی رو از تو دفتر نماینده فرهنگی و رشد امور اجتماعی زندان های کشور ..بند نسوان بنویسم براتون؟ !!! اوخ مامان نعععععععععععع.
تازه خبر ندراین که چه آشی برای علی آقای گل گلاب پختم..اگر تافردا عنوان وبلاگ موند سر جاش که بدونید مونده و علی زنده است ..
راستی بچه ها این عنوان به نظرتون چطوریه؟!! همچین خوش تلفظ هست!؟!!
من وهمسر مرحومم همدیگر را عاشقانه دوست داشتیم!!
حالا که مسوولیت من به عنوان وبلاگ نویسی که قراره در صدر قرار بگیره!! زیادتر شده بر خود واجب می دانم مطلبی بنویسم که بار معنایی و الهام بخش داشته باشه و در مشکلات زندگی حتی اید آوری اون گره گشایی کنه !!
اقا من نمی دونم چرا وقتی عجله دارم کله صبح و سرویس منتظرمه و اقاهه بعد از من چند تا سرویس دیگه هم داره و نباید دیرش بشه اینطوری میشه ..فک کن صبح زود از خواب بیدار شدم و کیف پسرک رو آماده کردم: سه تا میوه مختلف + صبحانه گرم با نان گرم شده + 300 سی سی شیر غنی شده با کلسیم ( آراه داداش!!) و لباس های اضافی و کرم مرطوب کننده برای بعد از شستن صورت وسایر جوارح! بعد برای خودم بادوم کاغذی برداشتم و با یک لیوان شیر خوردمشون و بدو بدو آیفون رو برداشتم و دیدم ماشین اومده ( آیفون تصویری نیست بلکه با گوشم دیدم!!) خلاصه رفتم سراغ پسرک که لای پتو ی گرمش پیچیده شده . حالا این بچه به شکم و دمر خوابیده و من باید برش گردونم و بذارمش لای پتو و بلندش کنم اونهم طوری که بیدار نشه..خلاصه همون طور ایستاده زانوهام رو خم کردم و هی خم تر و خم تر و تا یوو.نا رو از زمین بلند کردم یک صدایی مهیب شنیدم!! جرررررررررررررررررررر ......شلوارم بود که به شدت تمام جر خورد.با خودم گفتم ولش کم سریع میرم سر کار و اونجا میدوزم و کسی هم نمبینه ..تو ماشینم دیگه!! بعد وقتی چشمم افتادبه محل حادثه! دهنم باز موند!! جل الخالق!!درز شلوارم از زانو تا پایین جرررررررررررر خورد ه بود!! حالا بچه رو تا نصفه از رو زمین بلند کردم و خودمم همونطور کج موندم...مثلا گفتم یک روز علی رو بیدار نکنم چون تا دیر وقت بیدار بود..خلاصه با نوک انگشتم اروم زدم به علی و چشماش رو که باز کرد منو دید و گفت مرسی عزیزم..خداحافظ و دوباره شاتالاپ افتاد خوابید!! بهش میگم پاشو بابا مرسی چیه الان!؟ پاشو بچه رو بگیر برم این رو عوض کنم!! اون هم با چشم های نیمه باز بلند شد و محموله رو تحویل گرفت..این بابا هم هی داره بوق میزنه که بدو دیگه دیرم شد!! مانتوی من سورمه ای هست و حالا شلوار سورمه ای از کجا بیارم تو این موقعیت!! بلاخره تا از پله ها بیام پایین یک شلوار مشکی رو وسط راه پوشیدم و زیپ و اینا رو هم به خدا سپردم!! و نشستم تو ماشین و راه افتادیم...حالا این راننده هه داره با تعجب از تو اینه نگاه میکنه ببینه این تکون تکون های عقب از کجاست..خب عزیز دلم من بچه تو بغلم و روی پام و زیپم هم باز چجوری زیپم رو ببندم؟ خب جا کمه دیگه!!( یک نفری عقب نشستم خب!) و 40 کیلو هم که بیشتر نیستم!! من خودم رو می دادم عقب و بچه رو میدادم جلو و میخواستم زیپه رو که از بس بی استفاده مونده خشک شده! رو بکشم بالا بعد این وسط ماشین از تقلاهای من حالتش شبیه تک چرخ شده بود!! خب برو کمک فنرهات رو بده عوض کنن..به من چه آخه!!!
تازه برای این که بیشتر بتونید موقعیت رو تصور کنید دلم رو به دریا میزنم و عکسم رو میذارم و فقط ازتون خواهش میکنم سیو نکنید و استفاده نادرست هم ازش نشه..
اون وسطی من هستم ..اونی که قهوه ای پوشیده ...لطفا عکس دوستانم رو هم سیو نکنید ..راضی نیستن والله
این هم یک جور تبلیغ دوستان برای ماست....اصلا فکر نکیند که من ذوق کردم ها !! تازه من فکر می کردم اینی که بچه ها میگن متعلق به همون قدیم ندیم هاست و اینا بی خبرن طفلی ها!!! آخی خودم طفلی تر بودم که...
***************************************
دوستان از اونجایی که صمیم بانو قصد ندارن توی وبشون اعلام کنن من اینجا میگم:
لطفا به این آدرس بروید و به صمیم بانو رای بدین.تا حالا امتیازشون با اینکه هیچ جا اعلام نکردن ، خوب بوده ولی بازم کمه به نظر من و بیشتر از این حقشون هست
آدرسی که ثبت میکنین برای رای دادن باید دقیقا این باشه:
http://alisa50-50.blogsky.com
با تشکر از مهرداد عزیز
چشمام دیگه داره سیاهی میبینه و این یارو هم ول کن نیست و هی من رو سوال پیچ میکنه ..هی با هزار مدل غیر مستقیم و نیم خیز شدن و بلند شدن و نشستن و سقف رو نگاه کردن حالیش میکنم عزیز دلم! کار مهم دارم باید برم..باید برم خودم رو به یک جایی برسونم..باید برم و زندگیم و ابروم رو نجات بدم..توی دلم یک برووووووو دیگه مشدی جان ! بهش میگم ..ولی یارو باز هم صدای من رو نمی شنوه...به همکارم که داره با تعجب نگاه میکنه میگم من رفتم..زود بر میگردم.. to see John رو اروم میگم و بدو بدو میرم طرف دستشویی..ای وایییییییییییی ..یک عده از استادها ایستادن دقیقا جلوی دری که به سمت سرویس خانوم ها باز میشه و دارن گپ میزنن و به من هم از دور نگاه میکنن..قدم هام رو آروم میکنم و الکی روی در و دیوار رو نگاه میکنم و سریع میرم توی راهرویی که به سرویس های دانشجویی ختم میشه ..اونجا که دیگه غلغله است..سرم رو می اندازم پایین و اولین دری که نزدیکمه رو تا ته باز میکنم..صدای آخ یک نفر در می آد و بلند داد میزنه مگه کوری؟!!! همه سر ها به طرف من میچرخه و من باز هم با همون کله پایین میرم سمت در دیگه و توی دلم میگم خب قفلش کن ببو جان!! این یکی لعنتی شیر آب سرد نداره و من موندم چکار کنم..هی شیر رو باز میکنم و تا میخوام استفاده کنم آبش به نقطه جوش میرسه ..باز می بندمش و خلاصه یک وضعی شده که اشکم رو در اورده... از هولم دنبال افتابه میگردم...چیزی که از اول عمرم هم هیچ وقت یاد نگرفتم مثل آدم ازش استفاده کنم و توی سفر و توی راه و اینا هم همیشه لباس ها و شلوارم روی در سرویس بهداشتی اویزون بود..دیگه نمی تونم تحمل کنم و توی دلم چند تا حرف بار چایی های معطر و خوشمره این ابدارچی مهربون می کنم و با چشم هایی که دیگه واقعا نمیبینه از توی اون خراب شده میام بیرون..چند نفر با تعجب نگام میکنن..باز میرم توی اتاقک بغلی که میبینم این یکی شسشه هاش مشجر نیست و یک شیشه صاف و خوشگل و تمیز انداختن روی درش و من هم از او نورش پیدا...باز از توش میام بیرون و میرم سراغ بعدی..توی همه این جابجایی ها هم سرم پایینه و اصلا به کسی نگاه نمیکنم..بلاخره یک جای سالم پیدا میکنم و زیباترین لحظه زندگیم ( البته بعد از شنیدن خواستگاری علی!!) رو تجربه میکنم..ای خدا مرگشون بده..این یکی چرا دستمال رول نداره ...این ور رو بگرد..اون ور رو بگرد..نخیررر. نیست که نیست..یادم میاد یکی همیشه زاپاس همراهم دارم!! خوشحال درش میارم( از کجا؟!!!!اوهوکی!!) و با سری افراشته و چشمانی براق و حالی خوش میام بیرون..بچه ها با ذوق به من نگاه میکنند و اون مجسمه صلابت و هیبت در نظرشون تبدیل شده به بیچاره ای که در بدر دنبال دستشویی میگشت!! نیش هاشون باز میشه ومن هم کم نمیارم و گشادتر از همیشه لبخند میزنم بهشون..یکیشون میاد طرفم و توی اون هوای لطیف و فضای معطر!! ازم چند تا سوال میپرسه و من هم یه چیزهایی بلغور میکنم ومیام بیرون....دکاتر محترم کماکان جلوی جایی که رسما و قانونا متعلق به بانوان بود رو اشغال کردند ..چشمم به همکار دیگه ام می افته که داره به خودش میپیچه و عقلش هم نم رسه بره به سمت سرویس بچه ها ..اصلا بذار بترکه تادفعه بعد یادش باشه جواب سلام اون روز من رو بلند و با نرژی بده.. تا یا بگیره دیگه دست هاش رو مثل ماهی مرده نذاره توی دست آدم موقع دست دادن..دلم باز طاقت نمیاره و با اشاره چشم و ابرو سالن مورد نظر رو بهش نشون میدم و اون هم صاف میره سمت مخالف و وارد سرویس های بهداشتی دانشجویان پسر میشه!! دو ثانیه بعد با رنگ و رویی سفید و همون حالت زیگزاگ از در میزنه بیرون و بدو بدو میره سمت در خروجی اداره و توی درخت ها گم میشه ..ته دلم خوشحالم که اینهمه ساختمون و دار و درخت دور و بر ما هست و بیشتر دلم برای بابا باغبونی خوشحاله که نمیذاره کسی از یک متری حوزه استحفاظی اش حتی رد بشه ..آخیییییییی تازه اونجا دیگه دستمال زاپاس هم نمی تونه گیر بیاره!!!
چیزی که خیلی از اون روزها یادم میاد مقواهای رنگی بزرگ روی دیوار راهرو مدرسه بود که روش نوشته بود ..بوی گل سوسن و یاسمن آمد...رنگ صورتی و سفید اون هنوز توی ذهنم هست ..راهروهای طبقه دوم پر بود از گل های مقوایی و کشی رنگی نارنجی با برگ های سبز کلیشه ای و ما چقدر خوشحال بودیم که هر کدوم اون موقع!! باید و به اجبار نفری صد تومن باید میدادیم به مبصر کلاس تا برای تزیینات دهه مبارک بره خرید شرشره و از این چیزها و بعد به بهترین تزیین کلاس جایزه می دادند: اسم اون کلاس رو سر صف معرفی می کردند و ملت دست می زدند و ناظم و مدیر باد به غبغب می انداختند و نمی دونستند بچه هایی هستند تو ی اون کلاس که خرج روزانه مادر برای خونشون پنجاه تومن بود..تعجب نکنید .اون موقع که من دبستان بودم(سال های دهه شصت) با این مقدار واقعا می شد کلی نون و تخم مرغ و سیب زمینی و ماست خرید و زمان جنگ همین ها هم خدا بده برکت! چیز کمی نبود. خلاصه نمایش های بچه ها و تمرین های گروه سرود مدرسه که من اخرش هم حسرت تک خون بودنش توی دلم موند از بس تپلی بودم اون عقب مقب ها منو جاسازی میکردن تا با دیدن صورت پر احساس یک دخترک سفید لپ گلی مقنعه مشکی( برای ما که سفید نبود اون موقع) که چشم هاش رو موقع خوندن می بست تا سرود یادش نره !! ملت از خنده غش نکنند.
یادمه مامان مخالف هدر کردن پول برای چهار تیکه کاغذ ومقوا بود و من اصلا دلم نمیخواست جلوی بچه های کلاس کم بیارم ..برای همین به اسم خواهرم هم ازش پول میگرفتم و همه هفتگی هام رو جمع میکردم و یک تومنی ها و سکه های دو تومنی درشت و گاهی پنج تومنی رو روی هم می ذاشتم و با غرور میدادم مبصر مون و به نظر خودم سهم بزرگی در هدایت و خلبانی هواپیمای با شکوه این دهه مبارک داشتم!! فکر کنم اگ ر روزی بخوام از برکات. دهه مبارک بنویسم اینطور خواهد بود:
دهه مبارک برای من برکات تربیتی و اخلاقی بسیاری را به بار اورد ...من در ان سن بود که فهمیدم آدم می شود از کیف مامانش کلی دو تومنی بردارد و به جایش یک تومنی بگذارد و مامان آدم هم نفهمد و یا می شود به جای خرید تی تاپ!! و نوشابه زرد از بوفه مدرسه برود همکلاسی لوسش را یک گوشه گیر بیاورد و ته ساندیچ سیب زمینی و ماست چکیده او را همان جا در بیاورد و پول توجیبی اش را روی هم جمع کند و وقتی یک تپه شد!! بدهد برای دهه مبارک و حس رضایت همه سلو های رو به رشدش ( رو به دزدش!!) را عطر اگین کند . من فهمیدم در این روز ناظم ها مهربان تر ومدیر ها نرم تر می شوند و معلم ها با ترکیدن تخم مرغ های رنگی مملو از پولک های طلایی روی سرشان در بدو ورود به کلاس خیلی خوشحال می شوند ولی نمی دانم چرا وقتی یک تخم مرغ درسته خام را با هیجان روی سقف زدم و همه آن زیبایی های طبیعی روی کله معلم فرود امد تا ساعت ها در دفتر مدرسه یک لنگه پا بودم و مادرم هم فردایش مجبور شد بیاید مدرسه و یک چیزهایی بنویسد و امضا کند و زیر چشمی به من بفهماند برویم خانه حسابت را میرسم پدر سوخته!!! تازه آن موقع ها کلی حرف های زیبا و انسان دوستانه و پروشی هم یاد گرفتم سر صف: مرگ بر امریکا..مرگ بر انگلیس .. مرگ بر اسراییل ....درود بر خمینی ..سلام بر شهیدان.. مرگ بر منافقین و صدام و انقدر از ته حلق فریاد میزدم و مشت های کوچکم را به سمت اسمان پرتاپ میکردم که تا بزرگسالی ام هنوز در ذهنم بود می شود آدم کلی حرف بزند و معنی یا دلیل هیچ کدامش را هم نفهمد وهمه هم تشویقش کنند و به به بگویند. چشم و هم چشمی و کلاس کی خوشگل تره و بدبخت کلاس دومی ها از بس گدان ننه باباهشون که پول تو جیبی برای تزیین هم به بچه ها نمیدن و این چیزها که من تا آن موقع در خانه هم نشنیده بودم به طرز گوش نوازی وارد ذهن و مخم شد و تا وقتی بزرگ شدم هم یادم بود اگر برای فلان مهمان سینی سیلور با فلان نوشیدنی را نیاورم ممکن است به سرنوشت کلاس دومی های زمان بچگی ام دچار شوم...خلاصه از برکات دیگرش هم تعطیل شدن کلاس ها و هل دادن بچه ها در راهرو به سمت حیاط بزرگ مدرسه بود تا همگی با مقنعه هایی که از بالا تا روی چشم هایمان امده بود و از پایین تا روی شکم !!! و مانتوهایی که آستینش باید بادو دکمه محکم و سفت بسته می شد تا خدایی نکرده کسی مچ زردنبود و لاغر دخترک دبستانی ها را نبیند برویم و انقدر جیغ برنیم تا یا د بگیریم وقتی بزرگ شدیم هر کس بیشتر جیغ بزند و مشت بی اندازد در هوا حتما در زندگی برنده تر خواهد بود .... تازه انجا بود که فهمیدم آدم مگر خر است از جیب خودش خرج کند!!؟ راحت می شود با احساسات گاگولانه چند تا بچه بازی کند به اسم مسابقه و غیره و بعد سرش ر ا بالا بگیرد و از زجر و سختی عده ای زیاد ..خوشی و غرور بدو بدو کند بیاید توی صورت آدم بنشیند و تا مدت ها هم نرود... چرا از جیب خودمان خرج کنیم...
خلاصه ما از همان کودکی با مفاهیم بزرگ و اموزنده ای!! اشنا شدیم که برای دیلیت کردنشان از ذهنمان هر چقدر هم تلاش میکنیم باز هم رگه هایش مثل جریان یک اب گل الود ارام و بی صدا در همه جای ذهن و روحمان جاری است و همه ملافه های تمیز روحمان را لکه لکه می کند...
تازه از بوی گل سوسن و یاسمن آمد های آن روز حالا دیگر اس ام اس های با ( بوی گل سوسن و یاسمن ) ورژن جدیدش به دستمان می رسد..خلاصه که خیلی مبارک باشد این روزها برای همگی .. یاد زباله دان تاریخ و چاق و لاغر و عمو قناد که همه پای ثابت ان خاطرات بودند هم بخیر ..
سرودی که من با چشم های بسته دادمیزدم و با حس و حال می خواندم و این ها در ذهنم می امد :
ما بچه های ایران، جنگیم تا رهایی
ترسی به دل نداریم از رنج و بی غذایی
( تصویر چند تا بچه که سعی می کنند طناب ها را از دسته ا و پاهایشا ن باز کنند و کاسه های آهنی خالی از غذا هم ان طرف تر افتاده)
فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد
حتی اگرشب و روز بر ما گلوله بارد
تو..تو..تووو...تووو ...دوففففففففف .دوفففففففف ..تق تق..صدای گلوله بود که می بارید)
از توپ و تانک دشمن هرگز نمی هراسیم
دشمن گیاه هرز است ما مثل تیغ داسیم
اینجا در ذهنم دریک زمین کشاورزی داس به دست دارم از دست گاوهای گنده که با شدت به سمت من می آیند فرار میکنم
دشمن خیال کرده ما نوگل بهاریم
اما امام ما گفت ما مرد کارزاریم
یک گل کوچولو که یک تانک می رود رویش و گل له می شود و روی خاک مچاله.....در ذهنم نمی گنجید چطور می شود هم گل بهار باشم و هم مرد کارزار!!
فریادمان بلند است نهضت ادامه دارد
حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد
تو..تو..تووو...تووو ...دوففففففففف .دوفففففففف ..تق تق..صدای گلوله است که می بارد بر سرم)