سلام /span>>/>>/>>/>
اولین باری است که برایت نامه می نویسم..می خواهم کمی با هم حرف بزنیم. حرف های همیشگی من و تو خنده بوده و شوخی و جک تعریف کردن ها و هم را مهربانانه دست انداختن ها..نه من از تو ..از زندگی ات و راحت تر بگویم دلواپسی ها و دل نگرانی هایت خبر دارم و نه تو از روزهایی که آمد و رفت و گذ شت و من را گذاشت در خودم..یعنی بی خبر هم نیستیم ولی انگار هیچ وقت نتوانستیم به هم بگوییم چقدر گاهی یک نفر را میخواهیم که از گوشت و پوست خودمان باشد و همه تجربه های آدم را به یاد داشته باشد و در خنده های کودکی و بزرگی و شیرینی ها و تلخی هایش ا هم کنارت بوده باشد. ما همیشه خنده هامان برای هم بود و گریه هامان برای خودمان...من هنوز یادم نمی رود آن روز که تو قبلت درد گرفت و زیر بغل هایت را گرفتیم و ناباورانه بردیمت دکتر و گفت فشار زیادی رویت بوده است..چه فشاری سنگین تر از آن روز به قول تو گردبادی..که وزید و خیلی چیزها را خراب کرد و این وسط البته ساختن هایی هم بود ولی درد داشت همه شان ..و تو درد را خوب می فهمی..
من همیشه از تو خنده هایت را به یاد داشتم- هنوز هم دارم – و تو حتی ادای گریه کردن های من را هم در میاوردی ..و با وضعی مضحک صدایی کشدار در میاوردی .ما خاطره تلخ و درد آلود آن روز را با مسخرگی برای هم تعریف میکردیم و میخندیدم..فکر می کردیم این خندیدن ها نوعی سوگواری است منتهی به زبان خودمان..می خواستیم به هم بگوییم چیز مهمی نیست..ما قوی هستیم..ما می توانیم خوب صبوری کنیم.چیزی نیست که ما را از پا در بیاورد ..ولی ما – خودم اصلا- انقدر قوی نبودم که انهمه خنده هایم نشان می داد..ا نقدر صبور نبودم که سکوتم نشان می داد و گاهی وسط خیابان با دیدن یک نفر چشم هایم خیس می شد و صدای بچگی هایمان را از لای اشک ها می شنیدم و می برد من را به جایی دیگر..
.می دانی من بارها و بارها متهم شده ام – حتی از طرف نزدیک ترین هایم- که ریلکسم و غصه نمی فهمم یعنی چه...و تو بدتر از من..تو که بیشتر از همه این اتهام ها را به جانت نشانده اند...میدانم می فهمی چقدر سخت است.. دیشب وقتی عقربه های ساعت دوباره روی آن ثانی هه ای شوم ایستاد تو به همراه من پیام دادی...من پسرکم را خوابانده بودم و همسرم تازه به خواب رفته بود..بین کلماتت فهمیدم تو هم چقدر غریب شدی ..تو هم چقدر دلت دیگر طاقت ندارد... ما دلمان به بودن هم خوش بود در این زندگی ..تو می دانستی و من که فامیل نزدیک و گرم و مهربانی که با شور و حرارت از رفت و امدها و مهمانی ها و شب نشینی های صمیمی حرف بزنیم نبود..نیست.. تو دیشب وقتی عقربه های ساعت روی آن لحظه دوباره ایستاد انگار شکستی ..و اشک های من بالشم را گرم کرده بود و انگشتانم که برایت کلمات را کنار هم می چید داشتند از تنهایی هایمان می نوشتند...دیشب غمگین شدم اما خوشحال که ما ه مرا گم نمیکنیم در هیاهوی دنیای اطراف ..در پیچیدگی های زندگی جداگانه خودمان..دیشب فهمیدم می شود به تو بیشتر تکیه کرد ..می شود گاهی گفت ( کاش بود او هم...) ..می شود گاهی به مادر نگاه کرد و در دل گفت:
انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی مادر
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد
دیشب از اینکه تو ، خواهر کوچیکه را با مهربانی به اتاق خودت..اتاقک کوچک دلت- را ه دادی حسی گرم به دلم ریخت..فهمیدم انقدرها هم که این دوری ها نشان می دهد تنها نشده ایم...رشته هایی محکم مثل پلی از مهربانی بین ما هست همیشه ...و تو چقدر زود 28 ساله شدی و من در هشت سالگی های خودم و تو..و آنهمه خاطره مانده ام ..کاش دوباره می شد برگشت به حیاط خانه ای که سخاوتمندانه آلبالوهای ترش و کوچکش را به دست هایمان می داد ...کاش باد مثل عصرهای گرم تابستان میپیچید لای دامن من و خواهر بزرگه ....کاش مادر ریحان های تازه می چید برایمان تا با ماست موسیر خوشمزه لقمه های کوچک بگیریم و بچگی را مزه مزه کنیم...کاش داداش کوچیکمان اینقدر زود ما را نمی گذاشت و خودش به بالای بلند ترین درخت قدیمی ترین خانه دنیا پر نمیکشید...
کاش دغدغه های بزرگ کوچکی های من و تو و خواهر و برادرمان همیشه همان گم شدن گردوها بود وچین های صورت مادر و چشم های خیس پدر نمی گفت کودکی هامان رفت و بزرگی ها و تنهایی ها آمد و ماند...
دیروز درست شش سال تمام شد که او رفت..او که پسرکم به عکسش بوسه می زند و با خوشحالی نگاهش می کند و صدایش می زند...داییییییییییییییییییییی...دایییییییییییییییییی و قابی که هیچ وقت پاسخ نمی دهد.. شاید هم می دهد و من نمی شنوم و خنده های کودکم می گوید چقدر این دایی مهربان است با او...
/span>>/>>/>>/>
پ.ن.
شاید بهتر باشد اینجا گاهی بگویم از درونی ترین حس هایم..که هیچ گاه به زبان نمی اورمشان..دلم میخواهد اینجا راحت باشم..راحت تر از خانه مهربان خودمان حتی..ممنونم از همه مهربانی ها و دست های نوازشگرتان
دیروز سالگرد پرواز برادرم بود...به یک فاتحه یا هر چه دوست دارید مهمانش کنید. اینجا خواهرکی است که می داند چه خوب که هنوز مادر هست...هنوز پدر هست..هنوز خانواده با هم هست...دلش اما گاهی کوچک می شود...کوچک مثل یک گنجشک...
اینجا دخترکی در لابلای روزهای من و تو به لباس سپید عروسی فکر می کند.. کاش تنها نماند در غصه ها...
به زودی در این مکان یک پست نصب خواهد شد.
الان نظرم عوض شده و اعلام میکنم پست خصوصی و رمز دار رو قصد ندارم اینجا بذارمش..این تصمیم منه و خواهش میکنم برای رمز درخواست ندین ...
.
.
.
شاید هم اینجا هیچ وقت از زندگی من چیزی نوشته نشه....
متاسفم.
میروم شاید کمی حال شما بهتر شود
میگذارم با خیالم روزگارم سر شود
از چه میترسی برو دیوانگیهای مرا
آنچنان فریاد کن تا گوش عالم کر شود
میروم دیگر نمیخواهم برای هیچ کس
حالت غمگین چشمانم ملالآور شود
ماندنم بیهوده است امکان ندارد هیچ وقت
این منِ دیرینِ من یک آدم دیگر شود..
سر صبح تو ماشین نشستم و دارم میرم سر کار.تبلیغات رادیویی قبل از ساعت هفت بلند تو ماشین میپیچه..تبلیغ این شصت میلیونی هست که سس یا چمدونم رب دل پذیر برای شصتمین سال حضورش به خریدارها میده..به زور دارم خنده ا م رو قورت میدم و جدی و محترم عقب نشستم..طرف از ته دل اون ته ته ها داره داد میزنه..شصت...شصت میلیون تومان...به یک نفر...شصت میلیون..شصصصصصصصت ( با صدایی کشدار) و .....
تو ذهنم یک میز چهار گوش تصور میکنم که این اقاهه پشتش نشسته و میکروفون هم روبروشه ..بعد کلی پول و تراول و ایران چک!! و اینا ه م روی میز جلوشه و اقاهه دو تا دستاش رو انداخته دور پول ها و بغلشون کرده و تو میکروفون چشماش رو خمار میکنه و میگه شصت ...شصت میلیون به یک نفر...و همزمان شستش رو هم به روبرو نشون میده و ها ها ها ( بی صدا) میخنده برای خودش ...
آخرهاش دیگه خنده ام پقی پرید بیرون و راننده از تو آینه نگاه کرد و من طبیعیش کردم و به بیرون نگاه کردم و یک نفر توی کلم داد میزد : ...شصصصصصصصصصصصصصصصصصت....شصصصصصصصصصصصصت....
به نظر شما کدام یک از حوادث زیر برای پسرک اتفاق افتاده بود:
1- یک تریلی 17 چرخ وسط آزادراه مشهد-رشت-قزوین- تبریز (چی! نکنه میخواین بگم از روی بچم رد شد؟!! ها!!؟ ) پنچر کرد و پسرک دستش در اثر تماس با لاستیک آن کثیف شد
2-یک مار گنده به اندازه یک کمد دیواری1 ( چیه؟ نکنه میخواین بشنوین بچم رو درسته قورت داد و شلوارش رو تف کرد بیرون؟! ها؟!! بی رحم ها!) که خیلی شبیه اصلش بود به یونا هدیه داده شد و بچم کمی ترسید
3- یک آدم بی صفت و کثیف یکهو وسط مهد کودک پیداش شد ( آرههههههههه؟!! میخواین تعریف کنم سر بچه ها رو کوبوند تو دیوار و با اسلحه همه مربی هارو کشت و فرار کرد!! یعنی شماها انسانیت هم ندارین آخه؟!!) و پسرکم اومد جلو و یه کف گرگی ( که تازه یاد گرفته.به خدا من بی گناهم) زد توی صورتش و مربیش دعواش کرد
4- یونا با مغز رفت توی میخ نیم متری مبل و خون همه جا رو قرمز کرد و من مدیریت بحران کردم و نوار مغز گرفتیم و خدا رو شکر بچه مغزش تکون نخورده بود( یعنی واقعا حتی میتونین تصورش کنین چه برسه به اینکه حدس بزنید درسته یا نه؟!! قاتل ها...بی مروت ها..ای تفو بر این زندگی که انسانیت و وجدان دیگر مرده ای بیش نیست در ان..آی کی بود پای من رو گاز گرفت من رو از منبر کشید پایین؟ نکن بیب..بییییب.. ..نکن آخ پاممممممممم..آخ شستم کنده شد...
***********************
خب الان یک کم از فاز دلشوره در اومدین و امادگی دارین که من براتون تعریف کنم چی شده بود که من گیس سفید فامیل شدم یهوووووو!!!
سه شنبه کمی دیرتر به خانه رسیدیم با یونا. پسرک سریع رفت طرف تلفن و داشت با گوشی و بابایی خیالی اش !! حرف میزد من هم انتن را روشن کردم دیلینگ دوولنگی در بیاد و شاید این بفرمایید شام را هم ببینم! هنوز لباسم به تنم بود و یونا سریع بازی بازی کنان دوید سمت مبل و من هم داشتم روی کانال مورد نظر میزدم که صدای گریه پسرک بلند شد و من برگشتم و فقط خون دیدم..روی چشم های یو..نا..روی صورتش ..روی لباسش ..روی موکت..خدا من چی شد یکدفعه!!؟ بغلش کردم و نفهمیدم چطور خودم را به اشپزخانه رساندم..( حالا یکی نیست بگه خب می رفتی دستشویی تا فرداش اینقدر حمالی نکنی!!) و هی با یک دستم خون ها رو می شستم و با یک دستم روی زخم رو فشار می دادم خون بند بیاد( اون عقب یک نفر سوال داره...بپرس عزیزم! چی ؟ من پس چجوری بچه رو گرفته بودم؟ با دست سومم؟! من چاخان کردم یعنی؟ خیلی خروس لات و بی محلی هستی ها...جرررررررررررر....شررررق....جییییییغغ..صدای خرد شدن و شکستن و قیریچ قیریچ استخون....لطفا یک نفر ته مانده های سوال کننده عزیز رو از این جلو جمع کنه تا م ن رد شم برم روی صندلی خودم بشینم دوباره!!) خلاصه من با یک دست یونا رو گرفته بودم و با دست دیگم شکاف پیشونیش رو فشار می دادم و گاهی خون های چشم و صورتش رو می شستم..یو..نا هم که با ظرافت تمام در حدی که ستون های منزل به همراه ستون های بدن من با هم می ذرقصیدند داشت گریه میکرد.. البته به این خوشمزگی هم که من میگویم نبود ها..یک صحنه ای بود برای خودش که زبانم نمی تواند بنویسد الان..چون اصولا با زبان نمینویسند و با دست تایپ می کنند!!!
داشتم می گفتم که من انقدر با دستمال و انگشت و اینا روی زخم رو فشار دادم تا خونریزی بعد از چند دقیقه قطع شد و من ماندم و یونا و لباس هایی که تن دوتایی مان پر از خون بود و زندگی هم که توی خون جاری بود و دیدم یک کشتی دارد از دور می اید و من باید از بین این همه خون خودم را به ساحل برسانم!! بعد بچه را بردم روی تخت کمی شیر دادم بهش و تازه ان جا بود که دیدم چه خبرررررررررر است مادر جان!! یک زخم کوچک بین دو ابرو و از ان وسطش نوری ضعیف دیده می شد ..یعنی تا این حد عمیق بود که نور از پشت کله او می تابید و از کله اش رد می شد و از ان سوراخ من میددیم..حالا این طور هم نبود ولی خیلی عمیق بود..این جایش را دیگر عین واقعیت می شنوید. خلاصه به علی زنگ زدم و گفتم خودش را برساند خانه که دارم میمیرم..علی از شنیدن این خبر( مرگ من) به قدری خوشحال شد که مطمئن بودم تا مراسم چهلم هم خودش را به من نمی رساند و علتش را هم در آن پست رمزی که دلتان بسوزد چون رمزش را به هیچ کدامتان نمی دهم!!! نوشته ام.وقتی گفتم یونا ..خون...جمجمه...صدای قیییییییژژژژژژژژ لاستیک های ماشینش و دور زدن ماشین و افتادن در مسیر خانه را هم شنیدم..یعنی فکر کید من چقدر ماواء الزمینی هستم که همه این ها را از گوشی تلفن و صداهای دور وبر فهیمدم..خلاصه دور خودم میچرخیدم و شاید خنده اتان بگیرد ولی کمی سوپ هم برای یونا برداشتم که اگر زیر عمل گرسنه اش شد بتوانم قاشق قاشق دهانش کنم..خب بچه ممکن است از عمل زنده بیرون بیاید ولی بعدش اگر از گرسنگی مرد چه کسی پاسخ من را خواهد داد؟ هان؟!!!! در این فاصله به خواهرم زنگ زدم و او هم بدتر از من سه چهار بار بین مکالمه امان گفت گوشی..و صدای بدو بدوی پا می امد و یک دقیقه بعد میگفت خب بگو...باز دوباره واستا..واستا... و بدو بدوی پا و باز مکالمه ما..به رضوی و یکی دو بیمارستان دیگر که زنگ زدم همه گفتند فقط یک بیمارستان سی تی دارد که خوشبختانه خواهرم هم همان جا کار می کند و ما رفتیم دنبال او که هی بین حرف هایش میگفت یک لحظه گوشی و غیبش می زد . حالا برای این که یادم نرود همین جا میگویم که بیچاره از استرس هر دقیقه نیاز به دستشویی پیدا میکرد و من مانده بودم وقتی سر عمل است یا ملت زیر دستش هستند حتما به او سوند وصل میکنند!!..این را گفتم که سیستم درمانی این مملکت دستتان بیاید وگرنه آدم که بد خواهرش را نمی گوید که....
به بیمارستان رسیدیم و یکراست رفتیم طرف اتاق سی تی اسکن که یک راست بیرونمان کردند!! دوباره این بار با همراهی خواهرم یکراست رفتیم طرف اتاق سی تی اسکن و یکراست راهمان دادند و من ماندم که چطور این آدم ها یکباره مهربان شدند..نگو این خواهر ما انقدر برای خودش قصابی است آنجا که وقتی فهمیدند ما با ایشان هستیم خواستند خوش خدمتی بکنند و نزدیک بود هر سه تاییمان را با هم سی تی بکنند که با دیدن کله پسرک فهمیدند او واجب تر است و ما باشیم برای بعد...نتیجه را گرفتیم و من در دلم می گفتم الان می گویند کله و جمجمه دیگر کار ایی ندارد و با این ضربه بهتر است بچه را ببرید خانه و این روزهای آخر هر چه خواست بدهش بدهید بخورد!!! بعد یک دکتری که همه جسم و روحش ریش بود آمد بیرون و عکس را نگاه کرد و خوب به بچه هنوز نگاه نکرده گفت اتاق را اماده کنید..ما هم فکر کردیم منظورش اتاق معاینه است نگو منظورش اتاق عمل بود...حالا من که کلا در حالت عادی قیقاجی راه میروم آنجا دیگر ضربدری راه میرفتم کلا...همکار خواهرم ما را کشید کنار و گفت این هابرای اینکه بچه بخیه زدنش سخت است فررررررررتی بیهوشش می کنند تا راحت شود کارشان.. وسط سالن داد زدم سقراط کجایی که صمیمت را کشتند!! البته توی دلم داد زدم ولی خب کمی صدایش از دماغم زد بیرون و بقیه فکر کردند فین فین گریه هایم است..بعد خانم بخیه ( لقب دوست خواهرم شد آن لحظه..اصلا شما مگر خودتان خواهر مادر ندارید که هی دنبال کس و کار و دوست و اشنای خواهر من میگردید تا من اینجا تعریف کنم و فردا همتان بروید آن بیمارستان و بگویید ما از دوستان صمیم هستیم و یک عکس برای پرونده اش کم دارد و همان یک دانه عکس توی کیف او را بگیرید و خدا می داند چه نقشه هایی با آن برای من بکشید..بعد می گویند مملکت امنیت دارد..من در این یک وجب دیوار خیالی ام هم راحت نیستم از دست شماها...)
خب حالا! داشتم می گفتم که این خانم بخیه بچه م را زد زیر بغلش و برد اتاق پرستاری و یک ان دیدیم نخ بخیه و سوزن و گاز و انبر کلاغی و هواپز و این جور چیزهای سوسولی را برداشت و برد استریل کند تا بچه ما را زنده زنده بخیه کند...از صدای گریه پسرکمان و چشم های شوهرمان که سر و گردن بچه را گرفته بود و قیافه نامهربان اقایی که کمر و پای بچه امان را محکم گرفته بودو قیافه خودمان که روی صندلی لوله شده بودیم از حس مادری و دیدن این صحنه ها دیگر چیزی نمی گویم و خودتان بروید کمی تجسمش کنید..همش دنیال این هستید که من همه چیز را اماده تعریف کنم برایتان..بعد نمیدانم حتما توقع هم دارید این کشور با این جور مغزهایش که نمونه اش شماها باشید به جایی برسد..خب یک کمی زحمت بدهید و من را تصور کنید دیگر..حالا یک راهنمایی میکنم که خیلی هم ضایع تصور نکنید..دستم رو روی لبه های صندلی مشت کرده بودم و دور خودم میپیچیدم با ماما شنیدن های یو.نا و در دلم به صنف محترم مبل سازها و صنف محترم بفرمایید شام ها و صنف محترم سی تی بگیرها و صنف محترم بخیه بزن ها صلوات میفرستادم !!!! هیچ چیز به اندازه دیدن صبوری این بچه من را ازار نداد البته تنبلی شماها در تجسم این اتفاق هم کم آزارم نداد ها!!! خلاصه گفتند بچه باید 6 ساعت npo باشد . حتما این یکی را هم باید توضیح بدهم..البته خب همه که فامیل دکتر و متخصص ندارند مثل ما!! به جان خودم کل دکترهای فامیل ما یک پسردایی داروسازم بود که تا ما امدیم بزرگ بشویم و پزش را بدهیم به رحمت خدا رفت و یکی دیگر هم که نصفه نیمه فکر کنم از دانشگاه اخراج شد!! االبته در خانواده پدری مان بچه های نوزادشان هم لامصب دکتر هستند بس که این ها عاشق تحصیل هستند..خب ما فامیل هایمان همه کانون پرورش فکری بوده اند و نیمی از کارمندان انجا اقوام ما هستند!!
خلاصه موقع برگشتن به برادرم زنگ زدیم و او هم به خانمش زنگ زد و خانمش به آزانس زنگ زد و نه... لابد فکر کرده اید نشسته با منشی اژانس به حال یو..نا گریه کرده اند..نخیر جانم..ماشین گرفته و امده و برادرم هم پرواز کرد و خودش را رساند و حالا تازه کله گنده ماجرا هنوز زیر لحاف است...چه کسی جگر دارد به مادر جانمان بگوید؟ ما که خودمان یک طرف افتاده بودیم و داشتیم فکر میکردیم چقدر ضایع میمیریم و از بس قیافه امان بیروح و رنگ پریده است این علی حتما هفته بعدش می رود زن میگیرد و هیچ خاطره خوبی از دیدار اخرمان نمی تواند پای این مرد را به خاطرات ما زنجیر کند!! این علی هم که طرف دیگر افتاده بود و داشت قبل از دهنک های آخر!! حساب بدهکاری ها و احیانا اف انی طلبکاری هایش را میکرد و وضعش بهتر از مانبود.. بعد خواهرم زنگ زد به خانه بابا اینها و مامان با تعجب گفت شماها همه اونجا چکار می کنید بی خبر!!؟ و خواهرم گفت هیچی ..دو ر هم هستیم و شما هم بیا مامان و البته اگر دلت نخواست هم نیا!! مامان شستش خبر دار می شود که اتفاقی افتاده و بابا هم گوشی را وسط هوا و زمین میگیرد و می گوید چه شده که ما هم سر و ته قضیه را جمع می کنیم و همه می گوییم وا..چه باید بشود مگر؟ و مثلا قضیه ماست مالی می شود..بابا دو دقیقه بعدش زنگ می زند به علی و او هم که احیانا وسط فوت شدن بوده و مغزش کار نمی کرده ماجرا را تعریف می کند و بابا یکدفعه صدایش آنور خط قطع می شود...علی هم در دلش می گوید ( حتما دیگر!!) آخی چه راحت تموم کردند! خوشا به سعادتشون که خار بالین نشدند!!! و لا مصب به من هم نمی گوید چه دسته گلی به اب داده...چند دقیقه بعد که احتمالا بابا خودش خودش را احیای قلبی و تنفسی کرده باز به م ن زنگ می زند که بابا جان..قشنگ تعریف کن چکار شده..من از هم جا بی خبر هم می گویم هیچی..با بچه ها دور هم جمعیم که صدایی در گوشی نعره می زند که من می گویم حال بچه چطور است؟ جفنگ نگو..خودم خبر دارم و چشم های علی زود به گل های قالی خیره می شود و انگشت های پایش هم دنبال هم می کنند..من هم تته پته کنان گفتم هیچی دو سه تا بخیه خورد!! نگو اینجایش را دیگر علی با معرفتی کرده و نگفته و من خبر نداشتم و همان اول آخرش را گفتم و دوباره صدای بابا قطع شد و یک چیزی شاتالاپ افتاد آن طرف روی زمین..!!!!! دفعهسوم یک صدایی از ته چاه گفت من که که مردم ولی مامان رو فرستادم بیاد و بیب ..بی ب..بوقق .بوق ..صدا قطع شد...
نیم ساعت بعد مامان آمد و ما هر کدام داخل سوراخی قایم شدیم..مامان وسط هال خانه خواهرم هاج و واج ایستاده که وا..شماها کجایید؟ و این وسط کسی حواسش به یونا نبود که از یک گوشه ژرید بغل مامان و از بس مامان هول کرد هبود حتی به پیشانی بچه نگاه نکرد و گفت خدا رو شکر که تو سالمی عزیزم!!!! و ما هم هر کدام از یک طرف افتادیم وسط هال! چند دقیقه بعد مامان به من گفت تو چرا اینقد ررنگت پریده؟ علی جان تو چرا اینطوری افتادی یک وری؟ اوا صبا تو چرا چشمات قرمزه ؟ سهیل چرا دهنت کج شده ؟ عروس جان تو چرا اینقدر به من خیره نگاه میکنی؟!!! داماد بزرگه تو چرا موهات اینقدر سیخ سیخ شده ..شماها چتونه؟ که من کم کم گفتم هیچی ..( حالا یونا روبروی مامان واستاده) یونا یک ذره پاش خراش برداشت بردیمش اتاق عمل چسب زخم زدند خوب شد!!!! الهی بمیرم که مامان یک چند ثانیه ای به من و دهنم نگاه کرد و بعد به یونا و گفت پس چرا چسب زخم وسط ابروهاشه؟ و بعد گفت..زخم..زخم..این بچه چش شده و تا ما من و من کنان گفتیم الان از قصاب خونه بر میگردیم این مامان همینطوری وسط هال پاهاشو دراز کرد و ( نخیر ..نمرد..زبونتون رو گاز بگیرید..) های های شروع کرد به گریه کردن و من هم برای دلداریش پلاستیک لباس های خونی یونا رو اوردم پیشش که خوب مواد اولیه برای ذکر مصیبت داشته باشه!!!!
خلاصه شبی بود...بذارید بقیه اش رو بعدها تعریف کنم چون دیگه زیادی خنده اتون گرفته و براتون خوب نیست..فقط همینقدر بدونید به معنای واقعی سخت گذشت بر من که می دونید آدم سوسول و لوسی نیستم. ضمنا از طرف هم هاعضای خانواده مدال طلای شجاعت و کنترل بحران به من هدیه شد چون دکتر گفت اگر خون رو بند نمی اوردید بچه احتمال زیاد میرفت تو کما...و من خوشحالم که به جای جیغ زدن و تو سر خودم زدن تونستم مغزم رو به کار بندازم و سریع فکر کنم چکار باید کرد...
این روحیه و حال و هوا رو هم هم من که بهترم و هم شمایی که داری میخندی و این ها رو میخونی مدیون دوست عزیزم هستیم که با محبت هاش و دلداری دادن هاش و خبر گرفتن هاش من رو از حال و هوایی که داشتم در اورد...ارزش یک دوست خوب چیزی نیست که بشه روی این صفحه نوشت...
برای سلامتی همه بچه ها و صبوری همه مادر پدرها دعا میکنم.
برای یونا قبلا عقیقه انجام شده و پدرم هر روز به نام همه ما صدقه میذارن کنار و علی هم برای هر روزمون ...
الان همه دیگه حواستون از اون پسته که رمز داشت پرت شد دیگه!!! نههههههههه؟!!!
پ.ن.
علی جات خیلی خالی خواهد بود امشب و فردا شب تو خونه....از همین الان دلم تنگ شده برات..قول بده مواظب خود ت باشی و زود برگردی ..
یو نای من زنده ماند...از یک حادثه..
نیمی از موهایم سفید شد..دروغ نمی گویم..امروز آینه این را به من گفت..
خوب ام..خوب است ..خوبیم..
دست هایم هنوز به دعاست..
فرصت بدهید بهتر شوم..
می نویسم و کامنت های قبلی را هم تایید می کنم
اون پست رمز دار محفوظ هست پیش من...یک دل میگه بذار..بذار..یک دلم میگه ..بیخود ..بیخود...این وسط من هم ..نخود..نخود...
جدا خواستم بذارمش هم پست رو میارم هم رمز رو تقدیم میکنم.
(کشتی صمیم با این رمز رمز کردنت!! خوب شد رییس بانک مرکزی نشدی)
****************************************************
مثل بچه هایی که یک کار بد کردن و میخوان حواسه مامان هرو به چیز دیگه پرت کنن من هم هی میام پست میذارم تا حواستون از اون رامزی بامزیه!! پرت شه! الان حواستون پرت شد دیگه.نه؟!!
صبح جاری عزیزم زنگ زده سر کارم و با صدایی که از شوق داشت میلرزید بهم گفت صمیم جون! خوش خبری!با خودم گفتم یا خدا! ببین چی می تونه باشه ..خدا کنه کسی کاری نمرده باشه! خدا کنه همه حالشون خوب باشه ..خدا کنه مادر شوهرم صحیح و سالم باشه!!! بعد من هم با یک ذوق زیاد گفتم جان! بگو چی شده..خوش خبر باشی عزیزم!!
.
.
.
.
گفت در سه سال و یک روزگی پسر کوچولوی خوشگلش تونسته تنهایی بره پی پی کنه!بعد با دقت و ذکر تمام جزییات به من که این ور ، گوشی توی دستام داشت لق لق میکرد و دهنم وا مونده بود گفت که آره دیروز پسر کوچولو اونقدرررررررررررررر توی پوشکش خرابکاری کرده!!( اییییییییی) که موقع تعویض روی فرش جلوی حمام هم کثیف شده و اوشون هم با شدت تمام دعواش کردن وهمین امر باعث خودآموزی این امر خطیر شده و بچه از فرداش مثل بچه آدم میره و تو دستشویی کارش رو میکنه ..
بعد من در حالی که توی چشمام اشک ذوق جمع شده بود و این طرف حالت خیلی معنوی بهم دست داده بود!! و روبروم هم چندتا مراجعه کننده ننشسته بود!! گفتم خب خب دیگه چی!!! و اونم آب دهنش رو قورت داد و نفس گرفت و بعد دررررررررررررررر درررررررررررر دررررررررررررر مثل مسلسل برام گفت که چقدر خوشحاله که بلاخره این بچه آد م شد!! و خبر خوبش این بود که الان یو نا یک بسته پوشک نو داره که خونه زن عمو جون امانت هست و بازمانده دوران مزوزوئیک پسر عموشه!!! یعنی هم خنده ام گرفته بود هم داشت اشکام میریخت این وسط!! خدایا یعنی این پروژه اینهمه خوشحالی داره؟...بی نصیب نکن ما رو از این شادی بزرگ !!! میدونم که برای من هم حتما روز بزرگی خواهد بود.
پ.ن
تنها جاری من دختر فوق العاده مهربون و خانمی هست..یو نا از بس دوستش داره بهش میگه مامانی و همه میخندیم و خوبی ش اینکه که وقتی ا ون هست دیگه مسوول غذا دادن به آقا پسر ما جز مامانی قلابی!! کسی دیگه حق نداره باشه...ضمنا خوشحالم که اینقدر با
من راحته که اینطور یکی از خوشحالی های مادرانه اش رو با م نقسمت میکنه..هر کی بخنده بهش خیلی خ...خ...خ....بگمممممم؟!! خیلی خیکیه!!
پست قبلی که رمز دار هست برای دسته بندی و تقسیم کردن خواننده های اینجا نیست ..یک مطلبی نوشتم و گذاشتم و داشتم تا امروز فکر میکردم و سبک سنگین که پابلیش کنم یا نه..راستش بیشتر برای ارام شدن خودم بود.. و خیلی خوب هم بود. لطفا کمی فرصت بدید..هیچ کس رمز نداره و اگر قرار باشه حذفش نکنم به همه رمز رو میدم...
نگران نشید.خوب هستم و امروز هم یک کلاس شاد و قررررررر در آر دارم...
ممنون از همه
دیشب انگارکسی مثل یک جراح ماهر دستش را کرد آن عقب عقب های ذهنم و از لای هزار چین و پیچ خوردگی و لایه های روی هم افتاده ..از پستوترین فضای قابل تصور آنجا...لای یک پارچه زرد که بوی عطر کهنه می داد ..کنار کاغذهای زرد و جوهرهای خشک شده روی آن ها..دستش را برد همان جا و یک چیزی را کشید بیرون و به من نشان داد..ترس برم داشته بود وسط خواب .. بعد پنجره را باز کرد و شوتش کرد بیرون.صدای افتادن و قل خوردنش را هم حتی شنیدم..و صدا بود که دورتر و دورتر می شد ..
دیشب خواب دیدم همسفر شده ام با عده ای و مردی جوان...با چشم های سیاه و نگاه خسته ..نشسته است کمی ان طرف تر و من با خودم می گویم چطور توانست همه چیز را فراموش کند و این جا راحت بنشیند در نزدیکی من..مرد جوان همانی بود که ده سال پیش یا کمی بیشتر ..چیزی شبیه عاشق شدن را اولین بار لمس کردم..همان قیافه ..کمی خسته بود این بار و چشم هایش ان شور و گرما را نداشت. با خودم می گفتم کاش برود و ننشیند این جا..نگاهم کرد و کفت نمی خندی برایم ؟ با آهی سرد گفتم خنده هایم تمام شد ..کمی نزدیک تر نشست و من عقب تر رفتم..دلم نمی خواست اثرش..بویش .ردش و حضورش حتی ذره ای به قلمرو علی من داخل شود. چشم هایم گله داشت بابت همه دردهایی که به من داد و دلم اما راضی بود از اینکه کوچک نکردم خودم را همان موقع هم و صبوری کردم بر نبودنش و چه زود تمام شد حسی که بیتابانه ازارم می داد با برش آنهمه خاطره .دلم علی را خواست..دلم می خواست تمام و گرم در اغوشم بگیرد ..دلم مثل ساری که بخواهد برود و برنگردد دیگر..میخواست برود ..همه گله هایی که این سال ها گمشان کرد ه بودم ولی آن ته ته ها بودند و من بی خبر از بودنشان..همه آن بغضی که آن موقع داشتم و زود رفت و من گمان کردم برای همیشه رفته است..همه آن دلواپسی ها و گرم شدن ها و بال دراوردن ها یی که گمان میکردم با قدرت من دیگر اثری هم ازشان نخواهد ماند- و مانده بود تا آن شب- همه را بیرون کردم وقتی در اوج خواب و خواهش بودن علی - که فقط باشد تا غریبه بداند دیگر جایی ندارد- دو دست گرم و ومهربان مرا کشاند به آغوشش و دقیقه هایی طولانی من را مهربانانه نگه داشت و هرم نفس های گرمش را به صورتم ریخت... مانده بودم آخر او که اینهمه عمیق می خوابد چطور فهمید بودنش را می خواهم میانه خوابم ..و چطور این قدر به موقع رهایم کرد از کابوسی که کم کم داشت ازارم می داد... چقدر این دست ها مطمئن هستند .چقدر این نیمه شب بیدار شدن ها و محکم بغل کردن ها و دوباره به خواب رفتن هایش دوست داشتنی هستند برای من..صورتم را میان دست هایش گرفت و با انگشت هایش نوازش داد و با رد شدن هر انگشت انگار نت موسیقی در ذهنم میپیچید و پوستم را گرم می کرد..می دانی میخواهم بگویم این مرد می فهمد کی نیاز دارم به بودنش ..دست هایش را ارام برداشت از روی صورتم و نفس هایش کندتر شد و خواب او را از من گرفت..مهربان و نرم....
این دست ها ..این آدم..این آغوش امن همیشه رویای من بوده ..حتی همان ده سال پیش ..حتی همان موقع که عشق ذره ذره این گونه نوازشم نکرده بود .
پ.ن.
دلم می خواهد گاهی صبر کنم..بایستم در لحظه ..دست هایم حرکت نکنند و چشم ها یم را فقط ببندم و به ثانیه هایی که از کنارم رد می شوند و صدای خنده اشان ..بوی رفتنشان را--مثل بوی عطری که پیچ می خورد در خیابان و شامه ات را می کشد دنبال خودش –دنبال کنم با ذهنم و به این فکر کنم که این ثانیه رفت..این لحظه تمام شد...وبا لبخندی به بزرگی داشته هایم ، ثبت کنم خاطره هایم را تا وقتی برمیگردم همه آن ثانیه ها دوباره برقصند و شوق دیدن دوباره اشان لبریزم کند از بودنش ..بودنم..زندگی امان...
گاهی که پسرک را می فرستم پی نخود سیاه تا جای حساس فیلم یا کتابم را ببینم یا بخوانم و نامبرده مثل میخ به بالای سر من پرچ می شود و با چشم هایش می گوید داشتیم؟!!! خجالت می کشم ازش.
وقتی با دقت تمام زیرش پارچه غذاخوری اش را پهن می کنم و با دقت تمام ظرف ماستش را داخل سینی کوچک میگذارم و با همان دقت قاشقش را ماست می کنم و برای این که به استقلالش بها بدهم!! قاشق را می دهم دستش و می گویم بخور ماما...و نامبرده قاشق را به احتیاط می اورد نزدیک دهانش و با یک ثانیه غفلت من قاشق را بر می گرداند دقیقا آن جای فرش که پارچه ندارد رویش ..دود از گوش هایم خارج می شود و با دندان هایی که از بس به هم فشرده ام نصفشان ریخته اند تو شکمم! لبخند میزنم و میگویم نه مامان...اینطوری ..در دلم به خودم افرین میگویم بابت این همه صبوری
دقیقا سی و چند ثانیه بعد از تبریکات صمیمانه به خودم جهت این همه خویشتن داری و اصولی تربیت کردن کودک که آینده ساز این مرز و بوم هست!! وقتی بار سوم یا چهارم همان عمل رذیلانه تکرار می شود یک صدای مهیب در خانه می پیچد و بعد من می مانم و دهانی که به غایت غاررررررررر باز شده است( دهان نامبرده ) و کلمات اتو نکشیده ای که در دل به خودم می دهم بابت این صدای مهیب که از حلقوم من خارج شد و آب روانی که از چشم های پسرک در می اید ..(البته به این خشانت هم نیست ولی اقرار می کنم تا حالا سه مورد را شیرین داشته ام از این مدل تربیت اصولی!!!) و من می مانم این بچه به این هنرمندی که تا میو میو میکنم گریه کردن یادش می رود و قاه قاه می خندد این همه هنر و معصومیت مادرزاد!! را از کجایش می اورد؟
جدیدا وقتی از مهد برش می دارم و سوار ماشین می شویم که برگردیم خانه به محض این که پایش داخل ماشین می رسد و با راننده( بیشتر آشنا شیم با هم!!!) خوش و بش می کند و دست می دهد و خوب توجه او را به صندلی عقب معطوف می کند یک دفعه با صدای بلند می گوید : معععععععع مه...مععععع مه... جالب این که توی خونه هیچ وقت اینمطوری و با این لطافت!! درخواست نیمکنه..من به زور لبخند میزنم و آرام در گوشش می گویم منظورت می می است دیگر؟ این بار او با صدای بلندتر و دستانی که تا مرفق!!! در یقه من رفته اند نعره میزند ممهههههههه..مههههههههههههههه .آنچنان که راننده بر میگردد و با غیظ به من نگاه می کند و چشمانش داد میزند: بده اون ممممممممممممممه لامصب رو کوفت کنه اعصابم رفت...و من شرمنده و در حالی که مقدمات را می خواهم آماده کنم این بار پسرک کلا توی یقه من می رود و صدای لواشک خوردن در می اورد! ای کار یعنی چیزی را به غایت دوست دارد ..مثل ماست و من می مانم این بنده خدا راننده چطور می تواند جلوی خنده اش را بگیرد و سیاه نشود از فشار...
پسرک علاقه عجیبی به جارو...جارو برقی..شارژی ..دستی .. و هر چیزی مشابه دارد و محال است در اولین ورود به جایی جدید دنبال این ها نباشد. مشکل آن جاست که مثلا خیلی محترمانه و شیک در رستورانی ..میهمانی ..جایی نشسته ایم و یک دفعه نامبرده هن و هن کنان با یک جارو سه برابر قد خودش پیروزمندانه می آید طرف ما ..خب من خیلی عادی و با حفظ خونسردی سرم را به راست و چپ و عقب می چرخانم و نچ نچ کنان می گویم مادر این بچه معلوم نیست کجا رفته ...چقدر مردم بی خیالند به خدا...و میگویم : نازی کوچولو..بیا اینجا ببینم ..و با چشم و ابرو به پدر نامبرده اشاره می کنم آلات جرم را از صحنه دور کند..
می دانی بدترین شکنجه برای من چیست؟ شب موقع خواب که نوبت آخرین تعویض نامبرده باشد با مراسم کامل نرم کننده مالیدن همراه با عملیات آکروبا ت بازی را انجام دهیم و همه چیز آماد ه باشد طرف بخوابد ما هم غش کنیم از خستگی و بعد..نه ..فکر کردی الان میگویم نامبرده بلند می شود و می گوید با من بازی کن؟..نخیررر ..دو دقیقه نگذشته از گرم شدن چشمان نامبرده و من ذوقمرگ که الان می توانم بخوابم..بعد استشمام بویی به غایت دلپذیر از زیر پتوی قرمز نرم وکوچک طرف..یعنی همه پروسه از اول تکرار شود...و چشم هایی نیمه باز که می خنند و می گوید پوف..پوففففففف.... این قضیه شامل مواردی که همه چیز برای رفتن به مهمانی با تاخیر اماده است و هنوز پای شما به پله اول نرسیده که همان بوی دلپذیر وو تکرار همان پروسه وقت گیر....
این اقا جان ما حساسیت عجیبی به بچه های تنها دارد ..یعنی اگر طرف را بگذاریم خانه آقا جان دودقیقه بعد مثل این داستان های پلنگ صورتی طرف دم در خانه داخل یک سبد چوبی ارسال شده است خانه ننش!! بعد هم که غر میزنم میگویم خب مهمان دارم پدر جان و هزار تا کار روی سرم ریخته این بچه هم که نه شیر می خواهد..نه خوابش می آید و نه چیز دیگر..صدایش را میاورد پایین و انگار مطلب مهمی می خواهد بگوید نجوا می کند که وقتی بچه می گوید مامانی..جگرم آتش می گیرد..آخییییییی!! الهی فدای اون دل تربچه تو ن بشم که اینقدر کوچیکه!! ..حداقل بلد نیستند بهانه هم بیاوردند آدم دلش خوش باشد.مساله این است که انقدر با وسواس و ازار و اذیت خودش ُ این بچه رو نگه می داره که مامان طفلک ترجیح میده همون سبده چوبی رو اجرا کنه ولی این بابا اینقدر غر نزنه که بچه مادرررررررررر می خواد خانوم!!!
پ.ن.
طرف الان که داره با چشمهای گرد به انگشت های من نگاه میکنه اونقدر خوردنی شده که دلم میخواد صد تا گاز بزنم روی لپش شاید یک کمش کنده شه دلم خنک شه!!
امروز یک نامه داشتم از دوستی عزیز..آنقدر عزیز که خواندنش دقیقه های زیادی طول کشید...روی کلمات مکث می کردم.بر میگشتم و دوباره با چشم هایم میر فتم داخل کلمات و می نوشیدم حس ناب پشت آن ها را.چقدر خوب است آدم یکی را داشته باشد تاوقتی از او می خواند..وقتی او را می خواند..گرم شود گونه هایش و بلرزد دلش ...چقدر من این دوستی های صادقانه را ..آن طور که تو را برای خودت می خواهند..برای صمیم بودنت..برای تک تک حرف هایی که به هم زده اید و مثل شکوفه عطرآگین کرده فضایتان را ..چقدر من این دوستی ها را ..این دوست ها را دوست دارم...
مامان این چند روز نگران بود..یک حس بدی داشت..چشم هایش اذیتش می کردند و دکتر هم چند ماه پیش گفته بود – چه احمقانه هم به خود مریض گفته بود- که آب سیاه دارد و احتمال کم بینایی و ببینم با عمل درست می شود یا نه..باید چند ماه بعد بیایی تا چک کنم دوباره...مامان می خواست تنهایی برود دکتر .با بابا حرفش شده بود و لجوجانه به او نگفته بود وقت دکتر دارد و دلش می خواست در حس تنهایی و بی کسی!! غرق کند خودش را.کاملا با این حسش آشنا شده ام دیگر.یعنی وقتی دلش بخواهد برای خودش می تواند دور از جان مراسم خاکسپاری هم برگزار کند و به هیچ کداممان هم نگوید. خلاصه با صبا هماهنگ کردیم و در اقدامی غافلگیرانه گفتیم هر دو تا با تو می آییم و یونا خان هم که در بست در خدمت مامانی مهربانش خواهد بود. حس کردم خنده توی چشم هایش دوید ...صدایش پر غرور شد وقتی گفتم با علی می اییم دنبالت با هم برویم..ببینید اگر مادر من را بشناسید می فهمید این کار خیلی به او حال داده است. چون او فوق تصور آدم است یعنی استقلال دارد در عمل در حد خدا..یک لحظه هم معطل و لنگ کسی نمی ماند و به قول خودش به کسی رو نمی اندازد .. همیشه هم کارهایش را تنهایی و مستقل انجام می دهد و هر چه می گوییم حداقل بگذار به بابا بگوییم مثلا چه دردی داری می گوید که چه؟ می خواهد چکار کند؟ خودم از پسش بر می ایم..خلاصه هیات همراه رفتیم دکتر و من انقدررررررررر عاشق این دکتر اصفهانی شیک و خوشگل ومهربان شدم که یادم رفت خود ایشان دفعه قبل این افاضات را فرموده اند و جالب اینکه خودش هم یادش نبود و تعجب کرد چه کسی این حرف ها را به این خانم محترم زده است!!! انقدر خوشحال شدیم وقتی دکتر گفت چشم های مامان خیلی هم سالم اند و هیچ اثری از ناراحتی ندارند و با یک قطره مورد برطرف می شود..مامان اشک توی چشمش حلقه زده بود از خوشحالی و می گفت از خدا خواسته تا اخر عمر چشم ها بهش وفادار بمانند...بعد این مامان گفت برویم مهمان من باشید ..اول از همه کلی بالش لایکوی خوشگل برای صبا خرید و به من هم اصرار که تو هم چیزی بگو برایت بخرم. خب من خیلی چیزها دلم میخواهد ولی نگفتم چون به نظرم زشت بود که زود نقد کنم بعضی چیزها را!! خلاصه پسرک از این مغازه به آن مغازه می رفت و با همه دوست شده بود و من هم دنبالش می دویدم و دسته دسته موهایم را می کندم از حرص! مشکل بعدی این یقه مانتو من بود که صبا از بس تذکر داد کشت من را ..یعنی لباسم خیلی
یقه باز بود و مانتو هم کلا یقه مقه نداشت و وقتی یونا را بغل میکردم از آن بالا شست پایم هم دیده می شد...البته به گفته خواهرم وگرنه یکی دو وجب بیشتر نبود جان خودم..بعد رفتیم یک جا و من جو گیر شدم و گفتم مامان..یک چیزی بگویم برایم میخری؟ مامان هم با خوشحالی گفت اره عزیزم..چی میخوای ؟ زود بگو..من هم یک مهر چاق و گنده پانصد تومانی برای علی برداشتم تا موقع سجده خوب حال کند و مثل من که عرق از سر رورویم میریزد با این مهرهای کوچک نیم سانتی او بتواند کمی نزدیک تر شود به خدا...حالا وسط مغازه پسرک گیر داده که همین جا باید نماز بخواند..یعنی فکر کن روی آنهمه خاک کف مغازه ایشان خم شدند و سر مبارک را روی مهر گذاشتند یک دور هم زبان را روی خاک ها مالیدند و رضایت دادند برویم بیرون..بعد من گفتم برویم از داروخانه من چیزی لازم دارم..مامان همچین نگاه کرد که من زود گفتم بابا منظورم شیشه برای مهد یونا ست!! واقعا هم شیشه میخواستم جان خودم. این دکتر داروخانه آنقدر اسلو موشن بود و صدایش از ته جعبه ها به گوش می رسید که من گفتم ولش کن برویم و باز مامان چپ چپ نگاه میکند که خودتی!!! ای بابا انگار آدم نمی تواند شیشه شیر بخرد و بعد منصرف شود...
بعد مامان گفت برویم شام مهمان من و جایتان خالی یک کباب خوشمزه نوش جان کردیم و پسرک آنقدر ماست خورد که اگر تکانش می دادی دوغ آبعلی می شد!! خلاصه شب خوبی بود و خوب تر این که مامان گفت وقتی شماها زنگ زدید گفتید می آیید بابا با تعجب پرسیده جایی میخواهید بروید ؟ و مامان باد به گلو انداخته و با بی اعتنایی گفته بعععله!! دخترهایم می خواهند بیایند دنبالم من را ببرند دکتر!!( حالا همیشه این جور کارهای ما را هم او انجام می دهد ها!!) تا تنها نباشم و در حد فوق تصور بابا را جزانده است به قول خودش!! آقا هم گفته اتفاقا من هم می خواهم بروم بیرون و نیستم و سریع لباس پوشیده و زودتر از ماما ن رفته بیرون تا کم نیاورد!!! جدا این ها خیلی با مزه هم را خیط می کنند ..من که خیلی حال می کنم.!! تازه شب دوتایی برای همدیگر شام خریده اند تا تنهایی چیزی نخورده باشند..این جایش را بیشتر حال کردم وقتی شنیدم..
امشب- در این شب یلدایی- ..دعا می کنم هیچ کدامتان تنهایی و در سکوت دانه انار به دهان نگذارید..امشب دعا می کنم هیچ کس تنهایی برای خودش فال حافظ نگیرد ..امشب کام همه شیرین باشد و گام همه محکم و دست های همه بخشنده و مهربان...یادتان نرود امشب همسرتان را در آغوش بگیرید و به اوبگویید زمستان های زندگی با حضور او گرم می شوند و شب های بلند با گرمی نوازش هایش زود صبح می شوند...
و اگر کسی در زندگی شما نیست از خدا تشکر کنید که خوشبختی از شما فاصله نگرفته است و هنوز مجردید!!!!!
راننده آزانسی که من رو هر روز میبره مشکلی براش پیش اومده و به جای خودش یک نفر دیگه رو فرستاد.در اصل ایشون خودش رییس اژانس هست و تا برطرف شدن گرفتاریش چند بار راننده عوض شد.یک روز ظهر یک اقای معقول و مودب اومد دنبالم و راه افتادیم.بعد من بهش گفتم اگر ممکنه شماره تون رو بدین من داشته باشم...هنوز حرفم تموم نشده بود که بنده خدا هول شد و هی دستش رو روی فرمون اینور او نور کرد و برگشت و لبخند ملیح!! زد و شماره اش رو داد و آخرش هم اضافه کرد: انشالله بیشتر آشنا بشیم با هم!!!!! مععععععععععععع! منو میگی ! یعنی مونده بودم آخه اینهمه ندید بدید!! آخه با این سن و سال هنوز یعنی کسی برای کار شماره اش رو نخواسته؟ خیلی خونسرد اضافه کردم من شماره شما رو سیومیکنم تا اگر برنامه ام تغییر کرد بهتون اطلاع بدم تا معطل نشین خیلی .. بعد گفت پس من هم داشته باشم شماره شما رو!! منم جدی گفتم لازم نیست. موردی بود به آزانس بگید با من تماس میگیرن و تاکید کردم آقای فلانی ( رییس ) خودشون تلفن من رو دارن و فکر کنم به زودی مشکلشون بطرف میشه و تشریف میارن. آی قیافه اش دیدنی شد..یعنی شرمنده شد در حد لبو شب یلدا...فهمید حرفش چقدر بیجا بوده و احساس خطر کرد..یعنی تا خود مقصد یک کلام دیگه حرف نزد و کلی هم موقع خداحافظی با احترام و نگاه رو به پایین من رو بدرقه کرد!!! خدایا چند کیلو جنبه لطفا!!
من خوشبختانه تا حالا یادم نمیاد مورد سماجت یا مزاحمت تلفنی کسی قرار گرفته باشم..یه جورایی خیلی توی این چیزها نبودم خودم هم ..مثلا خیلی کم پیش اومده طرف بخواد شماره بده یا پشت سرم راه بیفته. خب میتونه دلایل متفاوتی داشته باشه.مثلا من اینقدر زشت و جواد باشم که حتی پیرمردهای بیکار تو افتاب نشین هم رغبت نکنن دهنشون رو باز کنن یک چیزی بگن!! یا ممکنه اونام چیزی گفته باشن ولی من حواسم نبوده و نشنیدم..و یا مثلا همیشه فقط دماغم بیرون بوده از زیر حجاب که ملت نفهمیدم اون زیر چیهست که بخوان چیزی بگن یا وقت بذارن برای درخواست اشنایی...مسلما خانمی هم نیست که انکار کنه وقتی مثلا حتی در سن 60 سالگی مورد توجه از هر نوع قرار گرفته باشه بدش اومده باشه و بگه واه واه مردم چه پر رو شدن...(البته خداییش فکر کنم کسی مثلا از اینکه مورد توجه بعضی از مهندسین ساختمان!! قرار بگیره خوشش نیاد)همین مامان جون سال گذشته هفته ای یک بار و با آب و تاب یک قضیه ای رو تعریف میکرد که شب بوده و یک پرایده!! هی مزاحمش می شده که خانم بیا سوار شو دیگه ..و اون بنده خدا گفته با من هستی؟ اونم گفته آره مادر!! بیا یه دوری بزنیم با هم...و قتی تعریف میکرد که این مردها انگار سن و سال حالیشون نیست و من میگفتم وا! مامان جون! مگه شما سن و سالی دارین یا چیزی از این دخترها کم دارین!!!!!!خب خواستنی هستیید دیگه!! آنقدر خوشحال شد و منو با یک دنیا عشق و محبت بغل کرد و محبت کرد و فرداش برامون ناهار اورد و پس فرداش باز دعوتمون کرد که حد نداره!!!! میبینید؟ یعنی توی این سن و سال هم براشون..برامون..جالبه.
من خیلی برام مهمه که اگر بتونم با یک جمله..یک حرف خوب یا یک تعریف کسی رو خوشحال کنم حتما انجامش بدم..وقتی به یک فروشنده میگم خیلی خوب و با حوصله پاسخ مشتری ها رو میده و من خوشحالم از مغازه اون خرید میکنم و دوباره هم میام و لبخند خوشحالیش رو میبینم یا مثلا وقتی به گارسون رستوران میگم چقدر خوب که زود سفارش ها رو می اره و با دقت روی میز میچینه و برای این دقت ازش تشکر میکنم حس میکنم صورت آدم ها مثل گل باز میشه ..در مورد مامان جون هم انقدر عاقل هستم که بفهمم تایید شدن افراد در این سن و سال بهشون روحیه مضاعف میده – البته نه برای سوار پراید هر کسی شدن ها!!!- و خوشحالشون میکنه. از اون طرف وظیفه خودم میدونم اگر کسی در کارش ضعفی هست که نمیتونه ببینه یا حواسش نیست و به ضررش تموم میشه بهش بگم.مثلا چند وقت پیش رفته بودیم یک فست فود..جای دنج و تمیز و بسیار آدم های مودب و سریعی بودند توی کار ..خب امتیاز خوبی به اونجا دادم توی دلم.بعد دیدم کنار پله های شیکی که به سمت بالا میرفت این جارو و خاک انداز و اینا رو گذاشتن و یک وصله بسیار بد جور به اطرافش هست. به یه نفر اشاره کردم بیاد ..اول فکر کرد مشکلی توی غذا بوده و هول کرد بنده خدا..بابت غذای خوب و ادویه بجاش ازش تشکر کردم و اضافه کردم اجازه میده یک نکته رو بهشون پیشنهاد کنم؟ وقتی شنید همون جا به سرعت رفت و جای جاروها و اینا رو عوض کرد و از من تشکر کرد...علی هم گفت بلاخره کار خودت روکردی!! بعد هم من خوشحال بودم هم اون اقاهه کلی تشکر کرد. دو هفته بعد که اونجا رفتم از خنده مرده بودم..جای جارو همو ن جای سابق بود و دوباره همون منظره ..ظاهرا آقاهه هم توی فاز فکری من بوده و گفته بذار دل این خانم رو خوشحال کنم فکر کنه نظرش برامون مهم بوده!!! خلاصه که گاهی اینطوری ها هم میشه ولی هر چی باشه بهتر از بی تفاوت بودن به آدم ها و تلاششون برای خوب بودن وخوب کار کردن هست.و این کار از آدمی مثل من که کل سیستمش سیستم تشویقی هست وراحت میشه موتورهاش رو با این چیزها روشن کرد دور از ذهن نیست.
روبروی دریا نشسته بودم..روی یک تخت قدیمی که تار و پود قالیچه قدیمی رویش بوی مطبوع قلیان و صدای خنده و شوخی آدم ها و شادمانی اشان را هزاران بار شنیده بود...روبرویم فقط آب بود و آب ..افقی آبی ...زیر افتابی نه گرم ولی مطبوع پاییزی ..ساحل بعد از تعطیلات و هیاهوی آدم های شاد حالا خلوت و ارام کنار دریا دراز کشیده بود و دست های هم را گرفته بودند .بوی خوب جوجه کباب و دودش از پشت سرم در هوا پیچیده بود...مردی با شلوارک همراه با سگش آن طرف تر ارام روی ماسه ها راه می رفت و من به حرکات بازیگوشانه سگ و ارامش مرد نگاه می کردم.خودم را در آفتاب رها کردم و چشم هایم را بستم..صدای موج ها خستگی این روزهای شلوغم را با خودش برد و دور و دور تر شد.نسیم خنک ..بوی زغال آتشی و صداهایی دور که خنده بود و دلم را از خوشی پر می کرد.. لای چشم هایم را کمی باز کردم..با همه توان بینی ام را پر کردم از بوی دریا و هوای تازه ...
شپلقققققققق!!! یک چیزی محکم خورد توی کله ام..و چیزهای دیگری ریخت روی سرم و چشم و دهانم را پر کرد.. ظرف پلاستیکی پر از ماسه که پسرک برای ابراز علاقه از پشت سر روی کله من پاشیده بود و دریا و آرامش و بوی کباب وهمه چیز را دود کرد و به هوا فرستاد.برگشتم و نگاهش کردم..آمدم اخم کنم با دیدن دو تا چشم مشکی براق که ماسه ها را نشانم می داد و دهان کوچکی که پر از ماسه شده بود!! و شکم قلمبه ای که تا نصفه بیرون آمده بود و پاهایی لخت خنده ام گرفت..بغلش کردم و گذاشتم خیال ارامش و خیال موج آب باشد برای بعد ها..وقتی که پسرکی کوچک اینهمه منتظر آغوش من نباشد...
******
این روزها عجیب گیر داده ام به داشتن لحظه های شخصی.ساعت یک نیمه شب وقتی همه خواب هستند آرام روی کاناپه دراز می کشم و پتوی مسافرتی سبز و گرم و نرمم رو می اندازم رویم وبه بخاری که از لیوان قهوره فوری بلند می شود نگاه میکنم و با اشتیاق کتاب تازه ا م را می خوانم..موضوعی که تازگی ها برایم جذاب شده است ..زنان وحشی جنگل های آمازون ......و وسطش خنده ام میگیرد وقتی یاد چشم های گرد علی می افتم که روی جلد کتاب خیره مانده و با وحشت به من نگاه می کند.
*******
دلم برای راننده اژانس دیشبی سوخت. وقت دکتر داشتم و قرار بود علی آنجا باشد تا با هم برگردیم. برای پسرک تخم مرغ آب پز کردم تا بین راه عصرانه اش را بخورد.هوا سرد بود و شیشه ها بالا و مسافر کوچولویی که لقمه لقمه مادرش دهانش تخم مرغ عسلی می گذاشت و بوی خوشایندی!! که در نیم متر فضا پیچیده بود. از راننده چند بار عذر خواستم و آنقدر فهمیده بود که اجازه نداد شیشه را بدهم پایین تا حداقل آنهمه عطری که زده ام با بوی تخم مرغ قاطی نشود!! از درک بعضی آدم ها خوشم می آید. در دل تحسینش کردم.
من به بو حساسم.مثلا چون می دانستم که دکترم گلوو گردن و محل لنف ها را با دست چک می کند به همه مواضع مورد نظر کمی عطر زدم!! تازه کرم خوشبویی هم زدم که با خودش نگوید چرا این از وقتی بچه دار شده بوی روغن کرچک!! گرفته!! ایشان دکتر خانوادگی ماست و من را از نوزادی دیده تا همین الان. فقط انگشت هایم را کاملا دور از صورتش نگه داشتم تا بوی تخم مرغی که با عشق در دهان کوچک پسرک گذاشته بودم با بوهای دیگر قاطی نشود...راستش را بخواهید انگشت هایم تا یک ساعت بعدش هم بوی دهان خوشبوی یک آدم کوچولو را می داد...خودم خوشم امد.
راستی همین الان یادم آمد چقدر مادر بودن گاهی مغز و اعصاب می خواهد. دیروز عصر دراز کشیده بودم و یونا داشت برای خودش بازی میکرد و من هم کتابم را می خواندم. یکدفعه آمد بالای سرم و با شدت تمام با نشیمن محترم نشست روی چشم راستم...دنیا که سیاه شد یکباره بماند.. فقط مانده بودم چطور بین این همه اعضا فقط چشم من را لایق نشیمن محترم دانسته..حالا ما هم شنیده ایم که بچه نور چشم مادر پدر است ولی دیگر انتظار این درک را از بچه یک سال و نیمه نداشتیم...
بازگشتم...
خب اگه همین اول بگم یک عد صمیم بیچاره( از بس سرفه کرده) الان اومده دلتون ناراحت میشه ..پس بذارین آخرش بگم که از بس مریضم و سرفه میکنم و از روز سوم سفر افقی راه میرفتم که توان تایپ نداشتم..!!
جای همگی خالی ( البته تو ماشین نه ها!! چون یک عدد یو..نا روی دست و چشم و کبد و لوز المعده من قیقاج میرفت دائم!!) سفر خوبی بود..همین قدر بگم که بهتره دست و پا و مهره گردن و دنده های آدم بشکنه ولی سفر این ریختی نره!از مشهد تا خود تهران که ملت میگازن و ده یازده ساعته میرن ما عین خود ۲۴ ساعت تو راه بودیم..یعنی از بس خندیدیم به خودمون دیگه جایی برای گاز دادن نمونده بود ..قرار بود ساعت ۲ حرکت کنیم..نشون به او ن نشون که تا راه افتادیم سمت تهران ساعت ۵ عصر شده بود.هنوز چند کیلومتر دور نشده بودیم که صبا خواهرم پیشنهاد داد اگر راننده هامون (شوهران گرام) خسته شدن نگه داریم و یه چایی چیزی بزنیم تو رگ!!فکککک کن ده کیلومتر هم نرفته بودیم.. علی غر زد که نه زوده بابا و هنوز کلامش در دهان منعقد نشده بود که ماشینی که دو روز تموم سرویس شده بود تو تعمیرگاه و قرار بود مثل جت یا دیگه کم کمش قرقی ما رو برسونه این تهرون شما ، لالاش گرفت و نیم ساعت نازش رو کشیدن تا رضایت داد راه بیفته...بعد گفتیم بچه ها محکم بشینین که تخته گاز رفتیم..هنوز ده دقیقه نشده بود که دیدم رانندهه مون داد میزنه این بوی چی بود لا مصبا؟!! ما هم به هم نگاهی کردیم و گفتیم ای با مویه؟!!!..بعد با کمال شعف دیدیم از پوشک بچه ماشین بغلی بو میاد!! آب گرم و بساط تعویض و کرم دست و پا و نرم کننده و ..رو روبراه کردیم و عملیات جان گیر تعویض رو وسط بیابون خدا انجام دادیم..طفلک بچه بیچاره مونده بود چرا تو هوای آزاد اینا دارن این کارا رو میکنن..بعد گفتیم بنشینین که راه بیفتیم که دیر شد دیگه...چند دقیقه بعد دیدم نه انگار گشنمونه...سرنشینان عقب (شامل من و یو.نا و خاله صبا) زدیم روی دوش آقای راننده که داداچ!! نگه دار ..ما گشنمونه...علی داشت کم کم سیاه می شد از حرص ..گفت کارد بخوره به خیکتون..بگذارید سه ساعت بشه حداقل!! خلاصه اینطوریا شد که شب شاهرود خوابیدیم و فرداش لنگ ظهر اول وقت راه افتادیم سمت تهران...فک میکنین کی رسیدیم؟ آفرین..ساعت پنج عصر!! منزل یک بنده خدایی دعوت بودیم که بیچاره ناهار منتظر ما بود بعد ساعت 6 عصر ما داشتیم ناهار سوممون رو میخوردیم!! خلاصه شب استراحت کردیم چه استراحتی!! یک کرور آدم اومده بودن دیدن ما که برای سه روزی که اونجا هستیم دور هم باشیم مثلا!! یعنی رسما فاتحه کنسرت و تئاتر و پارک و ..خونده شد..البته از شما چه پنهون که خداییش هم بلیط نفری 50 تومن هم نداشتیم که بریم!!همین قدر بدونین که این تهران تهران رفتن ما شد یک سر بازدید از شهرک سینمایی و یکساعت هم لرزیدن در پارک اب و آتش..این علی هم کاری کرد که همه میخواستیم بکشیمش..اقا اومد تریپ شهروند پاک گذاشت و گفت ماشین رو کنار مترو پارک میکنیم و با مترو میریم حقانی و برمیگردیم و ماشین رو بر میداریم..حالا این نی نی ما هم تو عمرش مترو ندیده بود فک میکرد اتو (اتوبوس) گنده است..تمام مسیر ایشون در حال خوش و بش کردن با خانم های شیک و پشت چشم نازک کردن برای خانم های ناشیک بود!!عصای یک پیرمرده رو هم گرفته بود دستش و مگه ول میکرد!! ملت از خنده مرده بودن و من از خجالت!! نیشش تا بناگوش باز و از اینکه اینهمه آدم یکجا هستن داشت ذوق میکرد حسابییی. خلاصه دو روز نشده برنامه رو جلو انداختیم و رفتیم سمت استارا...بازارش که واقعا 17 شهریور مشهد خودمون بود..ای پدر این چین بسوزه که همه جا خودش رو جا کرده..من هیچی نخریدم جز دو تا مداد چشم که اونم لازم داشتم و همراهم نبود. رشت و ماسوله و بندر انزلی و رودبار منجیل رو هم دوری زدیم و خلاصه از سمت گرگان و گنبد برگشتیم خونموون...دو روزی هم گرگان بودیم و خوشبختانه آب و هوا تو این سفر کاملا آفتابی و عالی بود. بخش جالبش عکس العمل نی نی بود در مقابل دریا..آنچنان ذوق میکرد و خودش رو توی اب می انداخت که دندوناش از سرمای اب تیک تیک صدا میکرد ولی ایشون از رو نمی رفت..بامزه هم میگفت: حما....( یعنی حمام) . فقط من تا اطلاع ثانوی یعنی بزرگ شدن کامل این بچه دور سفر رو بهتره خط بکشم چون هیچی خودم نمی فهمم و دائم باید مراقب یو.نا باشم ..باز خدا خیر بده خاله و عمویی رو که همه کارهای بچه روی دوش اونها بود...
ماسوله واقعا دخترهای زیبایی داره..پوست در حد آیینه تمام قد..مو و قد و هیکل میزون..کسی سوغاتی نمیخواست از ماسوله؟ البته یکیشون رو برای کیان نشون کردم که قراره سفر بعدی بریم عقدشون کنیم!!( آیکون در رفتن با 16 تا پای قرضی)
رشت خیلی جالب بود..ملت نصفه شبی دور این جگرکی ها جمع میشدن و یک جگری به بدنشون میزدن که اب دهن آدم راه می افتاد..ضمنا شهر بسیار زنده و با نشاطی هست. نکته جالب گربه های بی خیال و نترسش بود که هر چی پخخخخخخ میکردم از رو نمی رفتن.
شاهرود بسیار زیبا ..آروم..تمیز و با کلاس بود..خوشمان آمد بسیار ...
قزوین علیرغم ذهنیت من جای امن!!! و شیکی بود. حداقل آفتاب صحرا که اینطوری بود. راستش خیلی هم تو شهر نرفتیم . از همون دور براشو ن بای بای کردیم و سوار ماشین شدیم و در رفتیم..!!
انزلی ..حیف از اینهمه زیبایی و این مسوولین بی کفایت
اقا باورتون میشه ما یک زیتون پرورده هم نچشیدیم تو این سفر؟ گفتیم از رشت میگیریم...بعد قرار شد از منجیل بگیریم.بعد حرص زدیم که از رودبار بگیریم..خلاصه از بس طمع کردیم از جای خوب بگیریم یک وقت دیدیم رسیدیم دم درخونمون. ضمنا جای همه خالی مرغ ترش و کته کبابی و لونگی هم به نیت شفا خوردیم.!!خدا قبول کنه از همه..
باز هم ممنونم از همه دوستان که جاهای خوب رو به من معرفی کردند.سفر بعدی انشالله.
آخر این هفته احتمالا تهران هستم. میتونم از بچه های تهرانی بپرسم تئاتر زیبا و خوب ( نه از این رو حوضی ها) الان هست رو صحنه؟ ( معلومه که هست ) کجا و چه ساعت هایی ؟ نمایشگاه عکس چطور ؟ و یا اجرای موسیقی سنتی ؟و اینکه آخرین اطلاعات اینجوری امور فرهنگی- هنری رو از کجا میتونم بدست بیارم.شنیدم سایتی هست که کاملا اطلاعاتش به همراه جزییات به روز هست...
میشه لطف کنید این اطلاعات و یا هر جای ارزشمند برای دیدن ( به جز موزه ها که تازه رفتم) رو به من معرفی کنید ..یک وقت دیدی خانوم بغل دستی تون تو مترو صمیم از آب در اومد...!!!شایدم ماشین بغلی تو ترافیک..یا تخت کناریتون تو دربند ..شایدم صندلی کناری تو کنسرت یا تئاتر ....الان دلتون خیلی سوخت برام...نههههههههه؟!!!
منتظرم ها..
پ.ن.
ممنونم از همه...واقعا فکر نمیکردم اینهمه راهنمایی بشم..امیدوارم اونقدر وقت بشه که به یک تئاتر یا کنسرت برسم.. همه اطلاعات رو سیو کردم برای دفعات بعدی هم.
امروز(سه شنبه ) عصر حرکت میکنیم و تا جمعه عصر تهران می مانیم.چند روزی هم به لاهیجان و اطرافش..
...ممنونم از محبت همگی.
عزیزترینم سلام
زندگی ...زندگی ما...
زندگی ما روز اولش این نبود.یک زن داشت و یک مرد ...یک خانه اجاره ای و چند تا وسیله به نام اسباب خانه. اتاق ما فرقی با اتاق خانه پدری ام نداشت گیرم مثلا حالا پرده ای نو داشت و فرشی تمیز. آن روزها برایم فرقی نمی کرد روی کدام مبل بنشینم...مهم نزدیک تو نشستن بود. آن روزها برایم فرقی نمی کرد در کدام لیوان چای بنوشم..مهم نوشیدن با تو بود..مهم نبود کدام شبکه را ببینم..مهم فیلم دیدن کنار تو بود..مهم نبود کدام طنز را نگاه کنم مهم خندیدن با توبود... مهم نبود کدام رستوران بروم..مهم دوست داشتن غذا و لقمه به دهان گذاشتن با تو بود...
زندگی ما روز اولش این نبود...نه نگران نشو..نمی خواهم بگویم زندگی ما بد شده..نمی خواهم بگویم سیر شده ام..نمی خواهم بگویم صبر کن ..نمی توانم دیگر ...
نه .
زندگی ما روز اولش این نبود.یک زن داشت و یک مرد ...زن گاهی که خسته می شد می خزید در آغوش مرد و گرم می شد از دست هایش... پر می شد از بویش... رها می شد از غصه هایش و انگار دست انداز بزرگی را رد کرده باشد می پیچید دور جاده اش که تو بودی و دور میزد و می رفت بالا و بالاتر ...زندگی ما آن روزها به گفتگو و خنده می گذشت و گاهی که وحدت نظر نبود بینمان آن دیگری محجوبانه از نظرش دور می شد تا به آن دیگری نزدیک شود...زندگی ما عصرهای منتظر رسیدن تو بود و شب های نشستن روی فرش و حساب کتاب کردن های اول و وسط و اخر برج..نوشتن سر رسید چک هایمان روی آینه دراور و بعد به هم نگاه کردن و چشمک زدن که تمام می شود یک روز این ها...
زندگی ما امروز ..اما..هنوز هم یک زن دارد و یک مرد...خانه امان همان خانه اجاره ای است که با تو دوستش دارم هنوز هم ..آن خانه ای که خریدیدم و تو می دانی چه شد الان دیگر یک خاطره شده از استقامت من و تو..از سخت جانی مان ...از دست های گره زده امان در هم و پشت به هم تکیه دادنمان...این خانه پرده هایش تمیز است و فرشش کمی نو...راستش .اتاق ما اما الان با همه اتاق ها فرق دارد برایم...این روزها برایم فرق می کند روی کدام مبل بنشینم.وقتی تو نیستی روی کاناپه دو نفره که جای همیشگی توست می خزم و به یادت دراز می کشم و پاهایم را اویزان می کنم ازش...این روزها یواشکی در لیوان تو چای می نوشم..همان لیوان الماسی دسته دارو باریکی که میگویی رنگ چای را خوب نشان می دهد..این روزها وقتی دیرتر می آیی من هم اخبار بیست و سی میبینم و سعی می کنم با ریز کردن چشم هایم ادای تو را در اورم که مثلا از این خبر تعجب کرده ام و بعد خودم خنده ام می گیرد و پسرک به ماما که بی هوا می خندد خیره نگاه می کند و او نیز می خندد برایم...این روزها از جلوی مرغ سوخاری مورد علاقه تو که رد می شوم خنده ام می گیرد از آن شبی که به صاحبش گفتم آقا !میدانید من از کجای شهر می ایم اینجا تا این سوخاری ها را برای همسرم بخرم؟ و مرد با لبخندی به بزرگی یک ستاره خندید و وقتی گفتم بهترین ها را دارد در شهر و ممنونم که این همه با عشق کار می کند دیگر مانده بود چه کند از خوشبختی ..و وقتی سوخاری ها را برایت آوردم و با اب و تاب تعریف کردم چقدر آن مرد را خوشحال کرده ام امشب ، با اولین لقمه هر دو زدیم زیر خنده و تو گفتی بمیری صمیم که این دفعه زدی وسط حال!!!!! یادت هست؟ بدمزه ترین سوخاری همه شهر بود ..شور ...خام..بعضی جاها سوخته...و مانده بودیم که چطور شد یک بار تعریف کردیم و اینطور شد؟!!و تو گفتی گرمای حرف های تو زد همه چیز را سوزاند..و من به چشم هایت نگاه کردم و در دلم گفتم چشم هایش چه مهربان می خندد امشب...
این روزها شاید لقمه در دهان هم نگذاریم..شاید قبل از خواب هزار و یک شب برای هم تعریف نکنیم ...شاید سرت را کمتر روی پایم بگذاری ..شاید انگشتانم کمتر پشتت را نوازش کند....ولی می خواهم اعتراف کنم وقتی که خوابی ..وقتی صدای نفس هایت یکنواخت و ارام می شود بلند می شوم و روی ارنجم تکیه می کنم...نزدیک می شوم به صورتت ..نگاهت می کنم ...به اندازه همه ساعت هایی که کمتر نگاهت کرده ام...به چشم هایت...به ابروهایت ..به موهای نقره ای روی شقیقه هایت ...به لب هایت که ارام خوابیده اند ..و بعد می خزم نزدیک تر و با دست هایم نوک موهایت را نوازش می کنم..میدانم آنقدر خواب هستی که وقتی بازوهایت را هم لمس میکنم بیدار نمی شوی ..من وقتی شب ها خوابی سیر نگاهت می کنم..و بعد یک بوسه روی دست هایت می زنم ...و وقتی می چرخی به سمت دیگر بوسه ای دیگر روی بازوهایت ...گاهی غافلگیرم می کنی ..میو چرخی طرفم و در خواب ..میدانم خواب خواب هستی ..می کشی مرا طرف خودت و در گوشم می گویی دلم برایت تنگ شده...برایم همیشه جالب بوده که تو صبح که می شود یادت نمی آید ..و می خندی و می گویی باز شوخی می کنی با من؟ و من می مانم چطور در خواب هم می فهمی دارم در دلم با تو حرف میز نم..چطور صدای من را این همه بلند می شنوی...
زندگی ما این روزها دارد به ما می گوید هم را داریم....تو سخت می کوشی لابلای حجم کارهایت هم را گم نکنیم...وقتی به من می گویی تا یک جایی می رسانمت و تو برومهمانی من شب می ایم ..و آن وقت از خیابانی که باید من را بگذاری و بروی هم رد می شوی و می خندی و می گویی امشب با تو هستم ..دلم هزار هزار پروانه می شود و دست هایم می خزد و در مشت می گیرد دست هایت را ..وقتی به من می گویی ناهار بخورم تو دیرتر می آیی و با سرعت خودت را می رسانی درست قبل از اینکه شروع کرده باشم ..هزار هزار گل عطرش می پیچد در خانه و من نگاهت می کنم ..هنوز گرم ..هنوز قدر شناسانه...چیزی که من و تو را به هم گره زده است..چیزی که بخشی از من را به بخش بزرگی از تو قلمه زده است ...چیزی که وادارم می کند وقتی نیستی دنبال بویت بروم سر لباس هایت و دست بکشم روی جایی که قلبت می زند ...چیزی نیست که بتوانم کوچکش کنم...تابش دهم....فشارش دهم تا در قالب این کلمات جا بشود... و تو خوب می فهمی وقتی برایت چای می ریزم در لیوان الماسی باریک و دسته دارت و کنارش چند تا بیسکوییت می گذارم و می نشینم کنارت و دست هایم را دور دست هایت می پیچانم و به فرش نگاه می کنم... یعنی دارم فکر می کنم خوشبختی ...خوشبختی ....هنوز بویش در خانه ما هست...هنوز از لابلای مجله هایی که برایم می خری ..لابلای ظرف هایی که وقتی من خوابم صبح زود بیدار می شوی و می شویی تا خوشحالم کنی ..لابلای نان های تازه و داغی که برای صبحانه ام می گذاری روی اپن و بعد آرام بیدارم می کنی تا دیرم نشود..هنوز در تیک تیک دقیقه هایی که میان روزمی آیی خانه و پسرک را می بری بیرون با خودت..به پارک ..زمین بازی ..تا من برای خودم تنها باشم و آن چه می خواهم انجام دهم...خوشبختی خیلی پر رنگ و با رایحه ی تن تو...جریان دارد در خانه امان...و خانه امان حرمت من .. تو...و اینهمه نگفته ها را در آغوش گرفته است. برای رسیدن به روزهای بودن طولانی با تو ، چشم هایم را می بندم..نفسی بلند می کشم و به خورشیدک چشم هایت فکر می کنم...چقدر گرم ...چقدر روشن ..چقدر مهربان هستند.
به تو مومنم ، عزیزترینم ...برای همیشه .
دلم کسی را می خواهد که همین جا باشد ..در همین شهر ..همین هوا را نفس بکشد..همین آدم ها را ببیند..من را بشناسد..بداند خانه ام کجاست..بداند قیافه ام وقتی میخندم ..وقتی گریه می کنم..وقتی بغض می کنم چطور می شود..یک آدم که آنقدر راحت باشم با بودنش که بتوانم از این روزهایم برایش حرف بزنم..که نگاهم کند و بفهمد چه می گویم... دلم یک دوست می خواهد... یک نفر که وقتی غر می زنم برایش فقط نگاهم کند و با چشم هایش بگوید حق داری...آن وقت ، من وقتی شنیدم حق دارم دست بردارم و با هم گپ بزنیم... از چیزهایی که می داند ..از چیزهایی که میدانم..از آدم های مشترکی که می شناسیم..از اتفاقات خنده دار دور وبرمان..دلم یک نفر را می خواهد که وقتی می گویم یونا ..بداند منظورم کیست.. دیده باشد چال گونه اش را وقتی می خندد ..شنیده باشد صدای خنده هایش را .. دستش را گرفته باشد . صورتش را بوسیده باشد ..تا وقتی می گویم یونا..همه این ها بیاد در ذهنش کنار اسم پسرکم . کسی که وقتی می گویم علی فلان حرف را زد تصور کند همان طور که هست ..دلم می خواهد وقتی از خودم برایش حرف می زنم بداند از که حرف میزنم.من را مثل مادرم ..مثل برادرم..مثل آن کسی که دختر خاله ام و عمویم می شناسد نشناسد ..خود من را بشناسد. وقتی بگویم صمیم ... همه ی دستم برایش رو باشد ..همه بازی هایم رابرایش کرده باشم و بدانم تا به چشم هایم نگاه کند می فهمد راست می گویم یاسعی می کنم راست نگویم...دلم می خواهد وقتی می گویم خسته ام بفهمد چرا ..وقتی می بیند دارم از خوشحالی بال میزنم بفهمد چرا ...دلم یک دوست می خواهد که من را به خانه اش دعوت کند..یا به خانه ام بیاید ..آن وقت من بدون نگرانی از قضاوتش ..موهایم را راحت با یک کش ببندم و روبرویش بنشینم ..در حالی که چای می خورم نگاهم کند و در حالی که می روم برایش آب نبات های تازه ام را بیاورم در دلم بگویم چه خوب شد که آمد...در دلش بگوید چه خوب شد که آمدم...دلم می خواهد چیزهایی برایم تعریف کند که تعجب کنم..بگویم راست می گویی؟ چیزهایی تازه بشنوم ..حرف های تکراری ِ آدم های تکراری ِ این زندگی تکراری ِ این دنیای تکراری ِ این خدای تکراری را نزند برایم.دلم می خواهد وقتی با نا امیدی می گویم زشت شده ام ؟ دقیق نگاهم کند و بگوید من که تغیری نمیبینم اتفاقا خیلی هم پوستت خوشگل تر شده ..وقتی دستم را روی کمرم میگذارم بگوید چقدر خوب که لاغرتر شده ام..وقتی برایش از تابلوی نیمه نقاشی شده ام بگویم به جای اینکه بگوید خب خودت ولش کردی...وقت نگذاشتی... با دلم همدردی کند و بگوید اتفاقا من هم کلی کار نیمه تمام دارم مثل نقاشی تو که همین روزها قرار است تکمیلش کنی و بگوید باشد؟ و من بخندم و بگویم باشد..کاملش می کنم..بعد از یک سال و خورده ای ..دلم می خواهد وقتی می گویم خانه شلوغ و در هم ، خسته ام می کند بگوید آخ که راست می گویی و بعد پشنهاد بدهد پسرک را یک روز برایم نگه می دارد تا من به کارهایم برسم و در حالی که مهربانی از چشم هایش می ریزد بگوید اصلا یک روز هم بیار من نگهش دارم تا به خودت برسی..از صبح تا ظهر فیلم ببینی ..کتاب بخوانی ..غذایی که دوست داری درست کنی ..با علی بروی بیرون...بروی برای خودت فقط مغازه ها را ببینی و اصلا در خانه بنشینی و فکر کنی...دلم کسی را می خواهد که بداند من دلم برای فکر کردن هایم تنگ شده است.. بداند دوست دارم سیب گاز بزنم و کتاب داستان بخوانم و آفتاب روی تخت افتاده باشد و من از سکوت خانه لذت ببرم.دلم یک آدم می خواهد که من را بشناسد مثل خودم...شعرهایم را بخواند و بگوید اینجایش خیلی قشنگ است و این جا را انگار رد کرده ای تا در چاله نیفتی... اینجا چقدر این کلمه را زیبا انتخاب کرده ای ..این جا ...نه...اوم..... دوستش ندارم.... و من به شعر چشم هایش نگاه کنم و از بودنش دلم مثل پروانه خوشحالی کند ...من دوست صمیمی ام را ..این طور که همیشه آرزویش را داشته ام ...جایی در این شهر ...زیر سقف یکی از همین خانه ها...گم کرده ام. اگر روزی دیدید او را بگویید کسی منتظرش هست.
متاسفانه من آدم خوبی برای ارتباط نیستم کلن!!
شما هم ممکن است این جمله ناامیدانه را از دوستانتان شنیده باشید. ممکن است کسی این را با خودش بگوید ولی در دوستی اش با یک آدم دیگر جور دیگری نشان داده باشد.. آنقدر که تا حد نزدیک ترین و محرم ترین هم با او پیش رفته باشد. این وسط یک فاصله که جای خالی اش عمیق نشا ن می دهد خودش را، وجود دارد : ندانستن زن ها...و این نشناختن ، وجه مشترک همه مردهای روی زمین است.مردها هم حق دارند .لابد با خودشان می گویند یکدفعه چرا اینطور می شود اوضاع؟ یعنی در اوج خوبی و وقتی همه چیز ارومه و مردها در دلشان می گویند : من چقدر خوشبختم ورق برمیگردد و طوفان خیلی از این خوشبختی ها را می برد جایی دورتر مثلا دو سه متر آن طرف تر آرام روی زمین می گذارد.نکته اینجاست که این طوفان همچین هم طوفان نیست و راز نهفته در دل این تند باد این است که مرد یادش رفته به زن ، برای هزارمین بار از دوستی و نوع محبتش اطمینان بدهد .خب آدم عاقل که هزار بار یک چیز را تکرار نمی کند! بله ! ولی زن هر بار محبت می بیندو تحسین و تعریف می شنود انگار برای اولین بار شنیده است .اصلا هم برایش تکراری نیست. زن ها با گوش هایشان با چشم هایشان زنده اند.زن ها با یک جمله ، رنگین کمان می شوند اگر جمله اش فقط کمی محبت آمیزتر از کلمات یک قرارداد کاری و رسمی باشد!!! آری خب مردها سخت باور می کنند که مثلا خانمی ساعت ها وقت برای خوشحال کردن آدم مورد علاقه اش صرف کرده باشد و با یک جمله کفه محبت به نفع آن آدم سنگین شود .یعنی بهتر بگویم نمی دانند مثلا به جای اینکه با دلیل و منطق و رفتار مرد مآبانه به یک زن نشان بدهند جایگاه خاصی برایشان دارد کافی است یک خطاب مهربانانه به کار ببرند .. کودک لطیف وجودش را کمی نوازش کنند...و در قلب زن ها یعنی گوش هایشان کمی از نقش حضور او بگویند..بعد این طور می شود که زن ها رنجیده از دیوار بودن مردها...رنجیده از بسته بودن همه پنجره ها ...دلگیر از نرسیدن نشانه ها ،به عمق غم پناه می برند .گاهی بعضی هایشان هیاهو میکنند و همه چیز را به هم میریزند و می روند و و بعضی هایشان غم آلود فقط نگاه میکنند و در هر دو حال در هر دوی این ها یک کودک با چشم های غمگین گوشه دلشان نشسته است و منتظر نگاهی گرم و نوازشی مهربانانه است.
زن ها اما حافظه ی دلگیر شدنشان خیلی کوتاه است. اصلا خیلی چیزها ثبت نمی شود. اصلا خیلی حرف ها یادشان نمی ماند و انگار دستت را زده باشی داخل ظرفی آب و موجی کوچک ایجاد شده باشد بعد از سکوتی کوتاه و آرامشی آرام دوباره می شوند همان آرامی که بودند و همان طبیعت مهربانی که داشتند. فقط یادتان نرود تنها گذاشتن خانم ها در این سکوت کوتاه، بزرگ ترین اشتباه زندگی شما خواهد بود. فقط نشان دهید هستید... کنارش. هر چقدر آقایان در محبت کردن به خانم ها گشاده دست تر باشند ..هر چقدر صمیمی تر و با اعتماد تر باشند و هر قدر این تند بادهای کوچک را بیشتر درک کنند بیشتر می فهمند چطور می شود راحت نشست و با یک فنجان چای داغ زیر لب زمزمه کرد: همه چی آرومه....و با دوستی عمیق یک موجود ظریف طبع و شکننده بیشتر زندگی کرد و دیگر هیچ وقت این جمله را تکرار نکرد....
و خانم ها وقتی بابت تند بادها متاسف می شوند لازم نیست بیایند روی استیج و عذرخواهی رسمی بکنند .همین که دوباره نگاهشان و کلامشان کودکی شیطان و در عین حال معصوم! می شود محکم ترین سند کوتاه بودن حافظه دلخوری هایشان است.مواظب باشید آن اشتباه بزرگ را تکرار نکنید
کلا : نکنید این کار را با این گل های ظریف...نکنید...