من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

یاری همسایه ها

 هنوز عکس نگذاشته ام. بعد از تایید کامنتها.

 

 

سلاممممممممممممم 

اقا به جان خودم این یکی رو دیگه نمیتونید بیایید بگید اوه اوه چقدر  خودت رو خوب نشون میدی ..چقدر  میری  تو پاچه مادر شوهر اینا و  خرت خرت  پاچه خواری  میکنی و  چقدر  مثلا اند  عروس  نمونه هستی و این چیزها..( کلی  خندیدم با این دست کامنتها) 

  

بذارید از  دیروز  تعریف  کنم ببینید شما هم بودید مثل من همین طور  از  این خونواده حرف  میزدید.. دیروز  من از  صبح  تا شب  جایی بودم ( کاری ) و خلاصه قبلش  هم به مامانم زنگ زدم هم به مامان جون که هوای  علی و پسرک رو داشته باشید .بزرگتریم مساله من وقتایی که نیستم تعویض  پسرکه که باباییش  بلد نیست (و همون روز اول حاملگی من هم شرط کرد این یک کار رو از  من نخواه برای  بقیه دربست در  خدمتیم ما هم گفتیم چشم ) ..مامان جون هم به معنای  واقعی بلد نیست چون از  اخرین  باری که بچه ای  رو پوشک کرده یا کهنه بسته یه سی سالی  میگذره!! و خواهرم هم  شیفت داشت اون روز و  مامان هم شب  قبلش  گفت من یک جایی  کار د ارم فردا!!  اقا این بچه تا 10 که خواب بوده بعد هم بدو بدو باباییش  بچه رو زده زیر بغلش رفته اداره مالیات روز  اخر  کاری  این ماه یا نمیدونم طرح چی  چی بوده که حتما باید  انجام میشده و  بعد ش رفتن خونه جاری  جون واونم به پسرک صبحانه داده و تعویض و  بازی وسرگرمی .خلاصه ظهر   پدر پسر  اومدن یک سر  پیش  من و یک کم بازی  کردم با یو  نا و ظهر  هم رفتند ناهار  خونه مامان جون و  پسرک کلی  اب بازی  کرده و حمام آفتاب  گرفته  خوابیده و  عصر  هم جاری  جونم زنگ زد که تو خیلی  خسته ای  بیا اینجا من شام درست میکنم و بچه ها بازی  کنند و فقط برای  خوابید برید خونه تا خسته تر  نشی ..خب  چی  از  این بهتر ..من هم سر  راه یک تاپ دامن خوشگل خریدم براش و کادو کردم و با علی  رفتیم اونجا..یعنی  بچه که بنده رو دید یک سلامی  کرد و بدو بدو رفت بازی  با پسر  عموش ..دستت طلا (به قول یو نا ) اینم از بچه بزرگ کردن ما 

 

بعد  جاری  جون چیزی  تعریف  کرد که من مردم از  خنده..میگه از صبح این پسرک همش  میومده دست من رو بوس  میکرده که جلوی  چشم خودم هم چند بر  این کار رو کرد..ببین یعنی  یو نا اصلا اهل این چیزها  نیست ها  نمیدونم چطور  شده این کار  رو کرده و  زن عموش هم میگفت کلی  خجالت کشیدم که میاد دستم رو میبوسه..نازی ..منم گفتم بابا با این سنش  میفهمه تو چقدر  محبت میکنی  بهش ..کاش  یکی هم دست ما رو ماچ میکرد خواهررررررررر(  در  حال کج کج نگاه کردن به علی!!)  بعدش از  شام بگم که اوممممم یک قورمه سبزی  ای  درست کرده بود که من میخواستم با کله شیرجه برم تو سفره..یعنی  انقدررررررررررر  ای رنگ و مزه و بوش  خوب بود که دلتون نخواد دیگه دومی  نداشت تو دهنم...مامان جون هم کلی  تعریف کرد و البته اینوسط من گفتم دقیقا دقیقا به خوشمزگی  خورشت های  مامان جون شده ( اینجا اون عده حق  دارن بگن  پاچه  خرت خرت و اینا..ولی  خب  ادم عاقل وقتی  میبینه چندنفر  بهش  محبت میکنن همین رو بهانه میکنه تا بارها و بارها بهشون بگه این ها وظیفه  نیست و  محبت هست صرفا  و  ما هم کور  نیستیم و  زبان تشکر  هم یادمون دادند ننه آقامون!!!)  و  مامان جون هم لبخند  رویالتی  میزد .. 

من دیگه لازم شد  یک حال اساسی به این داداش  علی  بدم ( یا بگیرم!!) بهش  میگم فلانی  جون دستت درد نکنه مراقب  یو نا بودید امروز  میگه ای  بابا ..کار  چی ..جلسه چی ..میره بیرون باشوهرش و ددر و گردش  میگه کار فوالعاده بود...پشت میز  میشینه زیر  کولو میگن هلاک شد بیچاره از بس  کار  کرد امروز..!!! بعد اینا رو زیر لب و بدجنسی  میگه و کر کر  میخنده ..اخه اگه سابقه این ادم رو بدونید که کلا فقط  یک سلام و یک خداحافظ  ازش  میشه شنید تو خونه اشون میفهمید چقر  ناپرهیزی  میکنه و  حرف  میزنه با من!!  کلا ادم ساکتیه ولی  وقتی هم حرف  میزنه دیگه میزنه ها!! جاری  جونم هم گفت من حسابت رو میرسم ها..انقدر  صمیم جون من رو اذیت نکن.. 

جالبه تا شب  حتی یک تماس  از  مامان نداشتم ببینه من امروز  بچه رو چکار  کردم...اونوقت ساعت 9.30 یک میسد کال از  بابا داشتم که بهشون زنگ زدم میبینم مهمونی  هستند و صدای  خنده و اینا. میگه خسسسسسسسسسسسسته نباشی به سلامتی ..حال عزیز کوچولوی من چطوره ؟ منم نامردی  نکردم با اب و تاب  تعریف  کردم و از  درد تنهایی و هجران و بی مادری  های  این بچه داستان ها گفتم و اونور  هی  نچ نچ کرد مامان و دلش  سوخت..خب  یعنی  چی که اصلا یک زنگ نزدن به علی ؟ خوبه من سفارش کرده بودم و باز  خوبه اصلا ادمی  نیستم که بچمو بندازم برم دنبال کار و تفریح . باور  کنید تا همین سن یو نا  هنوز  5 یا شش بار  نشده من این بچه رو یکساعت تنهایی بذارم اونجا..خیلی  راحت عذرخواهی  کردند گفتند بچه با مادرش  بیادلطفا و تنهایی  نمیشه و مسوولیت داره!!!!!  خلاصه فهمیدم خونه سهیل بودن با بابا و ( یک جایی  کا ردارم) یعنی  خونه دایی جان... بهش  میگم مادر  من ..این پلیس بازی ها چیه در  میاری .الان حس شرلوک  هولمز بهت دست داده!!؟ خب  میگفتی  فلان جا هستید مگه ما  غریبه ایم ؟..( ازطرفی  یک کوچولو   بهشون حق دادم چون وقتی  پسرک باشه دیگه  اسایش   به  معنایی که دلشون میخواد ندارند و مراقبت هم میخواد بچه ) ولی  بیخبر  موندنشون  کار  درستی  نبود..نمیدونم شاید هم من فکر  میکنم در  کنار  اینهمه همراهی  خونواده علی  اینا  میشه مامان  توی  این مورد بچه نگهداشتن هم بیشتر  دست منو بگیره چون همیشه نیست و گاهی ممکنه پیش  بیاد ..  

الان همکارم میگفت  اون یکی  همکر  اقامون یک هفته است بچه 6 سالش رو که یک زلزله به معنی و اقعی  هست رو گذاشته خونه مامانش  شهرستان! و دارن خوش  میگذرونن خودشون..بابا ایول! ایول به حاچ خانوم....

 

البته از  خوبی های  اونا هم اصلا  نمیشه گذشت و بی  انصافی  میشه اگر  نگم :  هر  وقت  پسرک هوس  چیزی  کنه به سه سوت اماده میکنن یا میخرن.. 

هر وقت مامان میاد  خونه دیدن من  حتما کلی  چیز برامون میاره  

هزینه های  دارو و درمانی  پسرک رو اگر با من باشند احیانا ،  همیشه خودشون میپردازند و تا همین چند وقت پیش  اجازه نمیدادند پول دارو یا دکتر رو من بدم 

هزینه رفت و امد مهد پسرک  ( راننده گرفتند برای  من ) رو  سر ماه پرداخت میکنن  

خرید لباس و سولایل دیگه رو تا جایی که اطلاع داشته باشند چی لازمه میدند 

این ها همه ارزش داره و من با خودم فکر  میکنم هر  کس  به نوعی  محبتش رو نشون میده مثلا محال محاله مامان جون بره برای یون ا یک لباس  بگیره کلا پول خرج کن اینطوری  نیستند ولی  بیست مدل غذا بیاره و ماست درست کنه برای  پسرک یا میوه و اینا براش  بگیرند و اگر  مهمونی  دارم هم چیزش رو اونا بگیرن  و بگن نه مهمون های  ما هستند تو چرا هم زحمت  بکشی هم خرج کنید..اینطور  چیزها شون هست همیشه ...  

من فقط  دلم میخواد مامان من بدونه محبت همش با پول نیست و م یک وقتایی به همراهی  دیگه ای  هم نیاز دارم.. 

انشااله همشون سالم و سرحال باشند همیشه  

ضمنا علی  هیچ وقت در این مورد  چیزی  نمیگه ...یعنی  اجازه انتقاد بی مورد هیچ کدوممون در  مورد خونواده همسر  نداریم..برای  همین من راحت میتونم اینجا حرف بزنم 

 

خب  دیگه مامانم اینا و مامانت اینا بسه .  

 یک جک خوندم  دو روزه هر وقت بهش  فکر  میکنم نیشم بسته نمیشه : 

 اصفونیه و تهرونیه داشتن با هم حرف  میزدن .  پسره تهرونیه میگه آقا رفتیم خونه دوست دخترمون..خوشگل کرده بود داشت ظرف  میشد ..از  پشت نزدیکش  شدم..بغلش  کردم..بوسش  کردم و یواش  یوش  بردمش  تو اتاق و .. 

اصفهونیه تمو م مدت به دهن تهرونیه زل زده و اخرش میگه  شیر آبم واززززززززززززززززززز!! 

 

  

 

 یک خبر   

 پست بعدی  عکس  میذارم از  خودم... زود هم برداشته میشه ..  

واقعی  هست  .ممکنه کمی  هاله نورانی  و ستاره  دور وبرم باشه ولی  خب بازم قیافه قابل تشخیص هست براتون. ریسکه ولی  دلم می خواد بدونید برام ارزش  داره این همه محبت های  شما.  

 

 به زودی. 

 

 

  

 

 زنده به گور: 

.... 

صمیم هشتم می شود..

 

 

واییییییییییییییییی بچه ها وبلاگ من رتبه هشتم  شده تو بخش نظر سنجی  عمومی  وبلاگ ها ..مرررررسی که به نظرتون جالب  اومده اینجا و به من رای  دادین.. الان کلی  خوشحالم .. مرسی ملودی  جون  که به من خبر دادی ..کلی  بهم چسبید این خبر ... راستش  دور  از  انتظارم بود..ولی  مثل یک ماساژ حسابی بود..کلی  رفرش  شدم...دروغ چرا؟ به هر  حال از  اینکه مورد توجه بوده خوش خوشانم شد ... برای رضای  خدا که نمینوشتم آخه...!!!!!!  

هورااااا

البته من وبلاگ هایی  رو میشناسم که به نظر من فوق العاده بودند ولی  اسمشون نبود..امیدوارم نویسنده  هاشون شوق بیشتر  برای  نوشتن داشته باشند همیشه ..من الان  جو گیر شدم و به رییسم هم گفتم..دیگه اگه دیدید پست بعد رفت تا سال 96 شمسی  زیاد تعجب  نکنید...اونم گفت لوح و سرویس  چینی مال خودت سکه اش مال من!!

به هم دوستای  گلم که رتبه های  قبلی و بعدی رو اوردن تبریک میگم.. 

راستی  میگم جالب  نیست یک مشهدی  از شهر هشتمین ستاره  مهربانی ، هشتم شده؟ 

این هم لینک  وبلاگ های  برتر 

 

 

 

خب  حالا بریم سر  پست امروزمون  

 

آقا  دیشب   ما  رفتیم با مامان و صبا و شوهرش برای  خرید  وسایل نی  نی . البته هدفمون لباس بود فقط . بعد  قبلش  علی  من رو کشید کنار گفت صمیم جان..حواست باشه اگه چیزی دو دوست داشتند و تو فکر  کردی  لازم ندارند بهشون نگو..یکوقت شوهرش  فکر  نکنه برای خود ما خوب بوده حالا نمیذاری  اینا بخرن!! 

وا یعنی  چی این حرف؟ خب  من به نظرم شوهرش  اونقدر  درک داره که بدونه من اگه چیزی  میگم بخاطر  تجربه ام هست و خودم هم چیزهایی  خریده بودم که اصلا استفاده نشد..نمونه اش  بند ناف بند  چیکو!  چون بعدش  فهمیدم که اصلا نباید بند ناف رو بست و  باید  هوا بخوره و  تماس با این چیزها نداشته باشه ..نمونه اش  سرنگ پلاستیکی  فلان مارک برای  دارو..بابا جان همون قطره چکان دارو خیلی هم کابرد داره و این یکی که من خریدم بیخودی  بود. تشک تعویض  فلان هزار تمن فلان مارک که  توکیف  جا میشه و  جای  پمپرز و  سوییچ ماشین و  فلان چیز داره ..حالا اون برای مهمونی و کلاس و اینا خب  خوب بود ولی  بچه رو میشه روی  همین چیزهای  معمولی هم عوض کرد .میدونی  دلم نمیخواد یک سری  چیزهای  اضافه بخره خواهرم که بعد فکر  کنه میتونست با پولش  چهارتا چیز  لازم و اصلا شیک تر بخره ..خلاصه رفتیم تو مایه مخ زنی و  خدا رو شکر  دیشب  خرید  های  معقول و مناسبی  خریدیم..امشب هم داریم میریم بقیه لباس  اینا رو بخریم..من نمیدونم مثلا چرا بده که من به شوهر صبا بگم عزیزم.. به نظر من بهتره  اول خریدهاتون رو دسته بندی  کنید تا این پولی که بابا داده رو بدونید چطور  هزینه کنید؟  خب  وقتی  ادم نمی دونه چی ها لازم داره یکهو میره بازاررو  یک تومن لباس  میخره بعد میبینه  تخت و کمد و کالسکه و این ها با خیلی چیزهای  دیگه مونده ..شما که غریبه نستید هزینه ای که بابا داد به اینا دو میلیون  تومن بود که به نظر من خیلی هم خوبه و میشه با برنامه بسیار هم خوب و ضروری و شیک خرید کرد..تو همین مشهد ما مردم هستند میرن با 400 تومن سر و ته همه چیز رو هم میارند و تازه چشن سیسمونی  اینا هم میگیرن برای  خودشون..خب  مثلا بده من این هارو به خواهرم و شوهرش  بگم؟ این علی  همش  فکر  میکنه مردم شاید بدشون بیاد از  این چیزها..حقیقتن خب ..بد  اومدن نداره که ..مثل من خوبه برن یک فیل مثلا پلی  گرو بگیرن چهل تومن بعد بچه نگاه هم نکنه به این فیله و من خودم هی قربون صدقه خریدم بشم ؟ عقل نداشتم خب  اون موقع مثل الانم..دیگه انکار  نداره که ..

حالا از  این ها بگذریم این بچه  دیشب  وسط  مغازه شروع کرد به  غر زدن و یکدفعه با صدای  بلند  داد زد  کباببببببببببببببب  میخوام!!!  کباب  میخوام..نگو ساعت شامش رسیده و  اقا هوس  کباب  کرده برای  خودش ..نیمدونین چطور  ما از  سناباد خودمون رو به اولین کبابی  رسوندیم تا  برای  اقا چلو کباب بگیریم میل بفرمایند.. من تعجب  کردم خیلی چون اهل این چیزها و سرو صدا برای  غذا نبود  هیچ وقت.. تازه وسط  راه من هی  دیدیم این شوهر صبا پیراهنش رو میکشه ر وی  شلوارش  گفتم نکنه بچه من چیزی  ریخته روی  لباس  این..نگو در یک حرکت ضربتی که اومده پسرک رو از  زمین برداره  خشتکش رو هوا رفته!!!  آخ خندیدیم با صبا ..بهش  میگم هر  کی با خونواده ما وصلت کرده خشتکش  جر  خورده!  نکنه این ژن غالب ما شده باشه؟بعد به به بچه تو هم برسه ها! میگه باز  خوبه فقط  تا خشتک جر  میخورن..برن دامادهای  مردم رو ببینن که تا کجا رفتن بالا!!!!  بعد هم کر و کر میخندیم از  اینهمه رو داشتن و اعتماد  به نفس خودمون..

یک کار  دیگه هم میخوام  بکنم..میدونی  دو روز پیش خواهر  جاریم زایمان کرده و یک پسر  داره . خب  شوهرش  خیلی  یبوست اخلاقی  داره و حتی  اینا خودشون هم باهاش  خیلی بر نیمخورن ولی  من دلم میخواد برم دیدنش وبراش  کادو هم ببرم..به مامان جون گفتم برنامه میریزم با هم بریم..مامان جون میگفت  حالاکه تو دوست داری   میریم   ولی  نه مامان جاری جون و نه خواهرهاش نیومدن دیدن  تو بعد از زایمانت  و تازه وقتی تو رفتی خونشون به  بچه ات کادو هم نداد مامانش ..خب  نده! مگه من  باید به مردم برای نفعی که بهم رسوندن محبت کنم؟ اصلا من میخوام برای  اینکه جاری  جونم خوشحال بشه و جلوی  مامانش  کیف  کنه و خود خواهرش  هم خستگی این مدت با خنده و بگو بخندمون یادش..حس  خوبی دارم وقتی  میرم جایی که  نی  نی  تازه دارن  و من بابت زایمان طبیعی و  تلاش و مقاومت مامان بچه بهش  تبریک بگم..خب  جگر  داشته و باید تشویقش  کرد تا دردهاش  کمتر شه اگر  هم چیزی  مونده ..تازه به مامان جون گفتم من امشب  کادو هم میخرم برای  بچه شون و از طرف شما هم میخرم . ..تا چقدر  اوکی  هست براتون؟  !!  بنده خدا خنده اش  گرفت و میگفت باشه هر  جور  خواستی  ..خلاصه باید بدونن این حرف ها نباید  باشه توی  خونواده ما و  بهتره اینقدر  دو دو تا چهار تایی  ادم به بقیه محبت نکنه..

امشب  داریم میریم  ز  خ   . .خلاصه اگر  دیدید یک خانمه روسریش  کج شده و  موهاش  ریخته بیرون و بدو بدو دنبال یک بچه میچرخه و میگه واسسسستا نرو سمت پله برقی..نرو بیرون..بیا اینجا ..خب  معلومه من نیستم!  بنده یک عدد بچه رو میزنم زیر بغلم و وقتی  میخوام وارد مغازه بشم اول یا الله گویان کله بچه رو میفرستم تو بعد خودم میرم.. نخ سوزن هم برمیدارم شاید عمویی  بچه باز  لازمش  شد!!

راستی یک چیز دیگه هم یادم اومد .. یادتونه گفتم اسم بچه رو میخوان بذارن  آ.....و....ا ..دیروز تو ماشین به شوهر صبا میگم فلانی  جان..دیگه به سلامتی  اسم  نی  نی  قطعی شد ؟  همزمان صبا میگه بععععععععله و  شوهرش  میگه نعععععععععخیر! خنده ام میگیره ..از  بحث هاشون..صبا اخم میکنه و میگه یعنی  چی  نخیر..اسمش  آواست..شوهرش  میگه تو گفتی  اوا من که نگفتم باشه ..من اوا دوست ندارم.. بعد  صبا  لب ورمیچینه و میگه پس  چی؟  حتما همون ترنم لوس رو دوست داری؟  اونم میگه بعله من ترنم دوست دارم ..اصلا هر  چی  به جز  اوا... تو یک لیست پنج تایی  گذاشتی  جلوم میگه کدوم خوبه!!  منو محدود کردی  تو انتخاب ..صبا میگه وااا..نکنه میخواستی برم از  مامانت و داداشات بپرسم تایید اولیه رو بگیرم!! من که به بچم   میگم اوا تو هر  چی  دوست داری  بگو..شوهرش  در  حالی که داره پیاده میشه تا بنزین بزنه با حرص  میگه اصلا  من هم بهش  میگم کلثوم!!!  من که مرده بودم از  خنده..میگم صبا! تو هنوز  روی  اسم مطمئن نیستی  بعد اینطوری  به همه میگی اسم بچه مون اواست..میگه بیخود کرده..چشه آوا..؟ باید  هیمن باشه ..میگم ببین تو چون بهش  دستور دادی اون هم میگه نه.. وقتی من پرسیدم تو  باید  میگفتی   من که اوا دوست دارم  باباییش رو نیمدونم ..هر  چی  اون  بگه ( آخه عمرا ما دو تا اینقدر  شوهر  ذلیل!! باشیم)   اینطوری  هم نظر  خودت رو گفتی هم به اون احترام گذاشتی ..این دو تا اونقدر  نوک میزنن به هم که من میترسم بچه بدون اسم بمونه روی  زمین!! تازه مثلا 4 سال هم از  من بزرگتره این خواهر  لجباز گوگولی من..حالاا ین شوهرش  مثل پروانه میچرخه دورش  ولی  خوب  زبونش  هم مثل پروانه  هلیکوپتر  کار میکنه و  ممکنه وسط  بلند شدن و اوج رفتن بزنه تیکه تیکه کنه آدم رو..من که زنش  نیستم میدونم قلق  این مرد چیه او نوقت این خواهر  ما مرغش  نصف  پا داره!! بابا درک  کن ..بعد از  عمری  داره بابا میشه هنوز  تو حس و حاله..کوفتش  نکن دیگه...

خلاصه  یادم باشه امشب به صبا بگم  : گوش  کن..گوش  کن...: ونننگگگگگگگگگگگ ونگگگگگگگگگگگ

  آوای  کلثوم  از  دور  دست ها می آید...

 یک چیز دیگه هم یادم اومد بنویسم براتون...اقا خونواده ما موقع مناسبت ها و اعیاد که میشه همه دور هم هستیم..مامانم بنده خدا کلی  زحمت میکشه و  تدارک میبینه و خواهر و برادرم همه دور  همیم و خوش  میگذره حسابی..بعد این وسط  خونه مامان جون اینا سوت و کوره ..یعنی  چون مامان جون خیلی  سختگیری  میکنه و وسواسی  هست تو مهمنوی ها عذابه براش این جور  جمع شدن ها و بذار بردارها  ..خب  سخت میگریه به خودش ..هی بچه نره اون ور ..دست نزنه..مراقب  پاش باشه ..سرش  نخوره به دیوار ..اوهههه بسه دیگه..ادم خسته میشه از  اینهمه مراقبت زیاد ..اینطوریاس که  اگر  مامان من دعوت نکنه و اونا هم جایی نرن همیچن وقت هایی  تنهایی  با پدر  جون میشینن تو خونه ووبه دیوارها نگاه میکنن... اون هفته که نیمه شعبان بود  فردای  شبی که  مامانم دعوتمون کرد من به جاری  جونم گفتم ببین .اینا گناه دارن..تو میری  خونه مامانت..من میرم خونه مامانم..همه دور  همیم ..اینا مگه دل ندارن؟ مگه بچه بزرگ نکردن؟ خب  حالا که مامان جون سختشه و  این روزها هم کمی  میرض شده برای   یک هفته  پذیرایی  از  مهمون های شمالی    ( از بس  حرص  خورده که چرا دخترشون موهاش رو توی  حیاط  شونه نکرده و زندگی  پر مو شده!! )  بیا من و تو با هم یک چیزی  درست کنیم بریم خونه مامان جون شام و دور و برشون باشیم تا اونام شب  عید داشته باشن..خیلی استقبال کرد و ظهر  اومد خونه ما و من با همه خستگی ام کمک کردیم با هم یک سالاد الویه مشتی  درست کردیم و علی  رسوندش  خونه شون و من هم سریع دلتون نخواد مواد  البالو پلو رو درست کردم برای شام..به مامان جون هم  زنگ زدیم که  اصلا مهمونی رو خونه جاری  جون میگیریم تا بچه ها راحت باشند و تاب بازی  کنند و شما هم بذار بردار  نکنید خسته هستید  هنوز ....با این همه به زور مامان جون مرغ و برنج و  میوه و اینا رو فرستاد خونه جاری  جون  و یک شب  خیلی  خوب و عالی  داشتیم..قراره بعداز  این همین کار رو بکنیم و چقدر  هم همه خوشحال بودند و کسی هم خسته نشد این وسط ..به علی  میگم خجالت داره ..مامان تو باید  تنهایی بکشه  یا خسته بشه چون مثلا اخلاقش  وسواسی  هست و برای خودش  کار  درست میکنه؟  خب  مگه ما نیستیم ؟  آقا هم خوش  خوشانش شد و کلی  کیف  کرد از  این همه برنامه ریزی..تازه از  من هم تشکر  کرد و کلی عشقولانه ای  هم شد  فرداش ...داداش  علی  هم کلی  سر به سر  من میذاره میگه قندون  خانواده...خود شیرین...شیرینی  تر ..کیک اسفنجی!!  برای او نهم  یک نقشه توپ دارم به زودی!! وقتی  مجبور شد دفعه دیگه  چهل  ساعت برای  ملت کباب سیخ بزنه میفهمه  اسفنجی  کیه !!

بابا به خدا میشه این چیزها رو با کمی  فکر  کردن حل کرد..وقتی  نگاه های  سراسر شوقشون رو به این دو تا  بچه میبینم دلم میلرزه ..خیلی  مهربونن ..حق  پدر مادرهای  ما تنهایی  نیست ..من دلم میخواد این بچه ها بین عمو و عمه و دایی و خاله بزرگ شن و دو روز  دیگه از  بچگی هاشون سکوت و تنهایی  فقط  نیاد توی  ذهنشون...

 الان مامان جون که اینجا رو نمیخونه ولی  دلم میخواد بهش  بگم ازش  ممنونم که  علی رو  طوری بزرگ کرد که من  ارامش و عشق و  صداقت رو هر روز ببینم توی  زندگیم.. و این ها خیلی  با ارزش اند برای  من ..و به راحتی  فراموش  نمیشن..

 

سریال دوست داشتنی من

 

 

ببین یعنی  وقتی  میگم من اهل تلویزیون نیستم یعنی  واقعا نیستم ها.. ماه واره که اصلا نگو..خداییش  چیز  درست درمونی  ندارن هیچ کدوم . راستش  دروغ چرا یک چند قسمت این ستایش رو دیدم و بعد از  عمری نشستم زار زار  گریه کردم برای  خودم!! و تو دلم فحش  دادم که بی جنبه ..اینقدر  دنبال شاد کردن خودت و زندگیت هستی  این ها چیه میبینی؟ 

یعنی  این دنبال نکردن سریال ها  گاهی  زیادی  ضایعم کرده. مثلا همین علی  که فرق  هدیه تهرانی با ساندرا بولاک رو تا همین پنج سال پیش  نمی دونست  برای  من تعجب  میکنه اونوقت که چی؟ تو قصه های  جزیره رو اصلا ندیدی؟  چی  ؟  تو مراد بیک و اینا رو نیمدونی  کدومن؟  خب  بابا من خیلی  وقت نداشتم. حالا بعضی ها میگن اوه طرف  چه کلاسی  هم میذاره ..خلاصه اینا رو گفتم که بگم من عاشششششششششششششق  دکتر  نیمام تو این سریال ساختمان پزشکان..اقا  اصلا اسم این وبلاگ رو میذارم من عاشقانه  بهنام تشکر را دوست دارم! علی  هم هر  کار میخواد بکنه بکنه!! یعنی  صداش ..تن وبالا و پایینی و  قوی و رسا بودن صداش ..میمیک های  صورتش ..دست هاش  وقتی  نمیدونه چکارش  کنه ...نگاه هاش به نازنین وقتی  گند میزنه...جمله معروفش با اون ژستی که میگیره : اساسا ادم ها  برای  من یک کتاب باز  هستند.. درموندگی که میریزه توی  چشماش  ..معصومیتش  وقتی  مامانش  همش از  ناصر  تعریف  میکنه...یعنی  منتظرم ساعت 9 شب بشه ..اونقدر  بلند میخندم توی  خونه  که پسرک هم قاه قاه ادای  من رو در  میاره ..تازه به جزغاله یاد دادم واقعععععععععععععن بگه به سبک خانوم شیرزاد ...دلم ضعف  میکنه وقتی  با قر و ناز  این بچه خودش رو تاب  میده و میگه واقعععن؟!!!!

بعد من این ناصر( هومن برق  نورد )  رو هم خیلی  دوست دارم.. منو همش یاد خودم میاندازه توی  رابطه با خواهر و برادرهام!!!  دودره بازی ها..دور زدن ها و خود شیرین کنی  ها!! خدایا همه رو ببخش و بعد بکششون!!

 از  اون دکتره دندون پزشکه خوشم نمیاد ..نمیتونه خوب بازی کنه.. یک ذره از  مامان نیما هم داره  خوشم میاد چون تو کارهای قبلیش  فقط  جیغ میزد و رو روان من بود..از  هاله ( نعیمه نظام دوست )و شوهرش  هم خیلی خوشم نیومد ..همچین عمیق تو نقش  نرفتن به نظر  من ..بعد باز  میرسیم به نیمای  گوگولی  ..

من به نقش  رسانه جمعی  در  ایجاد فضای  صمیمی تو خونه ایمان اوردم..البته  در سیما این یکی از  دستشون در رفته و خوب شده وگرنه خونه مامان اینا که میریم همچین چشمشون  به تی  وی  هست که بغل دستیشون بمیره نیگاه هم نمیکنن..صدای  بلند گریه های  این فیلم های  ایرانی  و  غمگین  اعصاب  من رو بهم میریزه ..اصلا ادم رو میبره توی  مود دپرشن .. حالا اینو مقایسه کن با خنده  ادمی مثل من  که یکهو میترکه وسط  مبل.. همه این ها وقتی بیشتر بهم میچسبه که خونه مرتب باشه و  ظرف هام شسته و  اشپزخونه تمیز و کیف  مهد یونا مرتب  دم دست  باشه  و بیشتر وقتی  عشق  میکنم که علی هم پای  کامپیوتر  داره عکس هاش رو ادیت میکنه و یونا هم دور و برمون میپلکه و من  هی  داد میزنم اوخ اوخ علی بیا اینجا رو نیگا کن..واییییی  این حرفش  خدا بود... و به خودم میپیچم از  خنده .. تازه اهنگ پایانیش  رو هم عاشقم..یعنی  صداش رو میبرم بالا و باهاش  میخونم...این وسط بچه فقط  گیج میشه که مامانه یهو چرا هر شب ساعت خاصی اینطوریش  میشه!!؟

از  همین الان منتظرم همتون بگید  واه واه چه سلیقه سخیفی!! ما که فقط  اثار  هیچکاک رو نگاه میکنیم و  جز  تولستوی  چیز دیگه ای  نمی خونیم!!!

شما راحت باش . من که عادت کردم از روم با کامیون رد بشن  ملت ا!! البته دارم براشون ها!

 هاهاها

بازم یاد قیافه نیما  افتادم. 

پی نوشت بی ربط

دیروز ما یک کوفته ای درست کردیم که خودمون هم باورمون نشد ..یعنی من گرم گرم این لپه و برنج رو وزن کردم..میدونی چرا میگم عالی شد؟ چون علی وقتی خورد بهم نمره بیست داد..فکر کنم اخرین بار که بیست داده بود بهم دو سه سال پیش بود!! انقدر این مرد دقیقه توی مزه و غذا که وقتی به کسی نوزده بده یعنی طرف سر اشپز بین المللی هست!

نکته جالبش این بود که من روزه هم بودم و نمیتونستم مزه ها رو چک کنم موقع پخت.آی ترشی و نمکش میزون بود.آی بوی سبزی معطر پیچیده شده بود توی خونه ..آی مامانم تعریف کرد و من کیف کردم..آی این بیسته چسبید نافرررررررررررم بهم..ته حال بود ها..

پی نوشت ذوقمرگی:

نی نی صبا خواهرم جوراب صورتی هست ..دیشب که گفت کلی ذوق کردیم..هم جنسمون جور شد هم موقع خرید من میمیریم از خوشی ..وایییییییییی یک دختر داریم ما..تو راهه الان..صبا وارد ماه شش شده ..تازه اسمی که در نظر گرفتن تا الان آوا هست . صبا ..اوا..به قول شوهرش همش باید سر و صدا کنم موقع صدا زدن این مادر دختر ... تازه به یونا هم میاد اسمش ..دیشب علی به پسرک میگه : عزیزم..بابا جان یک وقت نکنه این بچه دلت رو ببره ها.هر چی هم خوشگل باشه این باباش اخلاق نداره اصلا!!!!

واقعا که باجناق فامیل نمیشه هیچ وقت...

اینو گفتم یادم اومد چند شب پیش گزارش سفر رو نشون میداد گزارشگره به اقاهه گفت با کی اومدید سفر ..گفت با باجناقم..مجریه همچین باهر هر گفت مگه باجناق فامیل میشه ..طرف خیلی جدی گفت بععله میشه ( اینجا مجریه داشت از ذوق میمرد) بعله آخه برادرمه...

من ترکیده بودم از خنده..علی داشت نفس های اخرش رو می کشید دیگه!!!

دست های من ..دست های تو

این چند روز  دندونم درد میکرد..نه اونقدر  زیاد که بیتابم کنه و نه اونقدر کم که  نشه بهش  فکر  نکرد..یک درد مبهم که گاهی از راست به چپ و گاهی مثل یک حلقه دور  دندون ها رو میگرفت..نمیشد گفت کدوم دندون و کجا دقیقا درد میکنه .. 

بعد با خودم فکر  میکردم اگر من دردی  داشتم که درهای  امید دکترها یکی یکی روم بسته می شد چی؟ اگر  دردی  داشتم که درمانش اول خدا بود و بعد پول چی؟ اگر  روزی  احتمال بدم پسرکم من رو کنار خودش  نبینه چی؟ یعنی  باید  در  اوج جوونی  چون دست هام خالیه بذارم همه ارزوهام رو پشت درهای  دنیا و برم؟ چی سر بچه ام میاد؟ بعد از من کی  براش  مادری  میکنه؟ این ها چیزهایی بود که تو ذهنم میچرخید و سلامتی رو برام پر رنگ تر  میکرد..    

درد 

.درد 

بعد وقتی فکر  میکنم اینطوری  هم میشه درد مند بود و چاره نداشت جز چشم هایی  منتظر و دست هایی مهربان... این طور  ادم ها هم هستند که باید فقط از  خدا خواست درهای رزقش رو  رو به سلامتی  این ها باز  کنه ..دلم میگیره .دلم می گیره که اگه ما یک  روز  دلمون اونقدر سخت بشه که با شنیدن و دیدن این ادم ها  نگیره و بگه خدا رو شکر  خودم سالمم ..چی  سر  این ها میاد؟  

 این وبلاگ و آدمش برای  من تایید شده هست. باز  هم سوالی  داشتید یا موردی  از  خود سارا بپرسید .این دختر برای  تحقیق در  مورد صحت ادعاهای  افراد نیازمند  (از تهران) به استان های  دیگه....روستاها و شهرهای  دور هم سفر  میکنه ..و من میدونم تا مطمئن نشه  برای ما  عنوان نمیکنه چیزی رو.. 

خیلی  دلم می خواد یک روز  از سارا بشنوم  دست های  من و تو  دور  هم حلقه شده و  نذاشته  شلاق تنهایی و تهیدستی  سلامت رو از  این ادم برای  همیشه دور  کنه و بودنش رو از  خونواده اش  بگیره ... 

از  درد ناچیز خودم  خجالت  کشیدم.. 

درد بزرگتری دارم این روزها.. 

 

 

خدایا  خودت حلقه دست ها و دل های  ما رو به هم نزدیک تر کن

موج های آبی

 گزارش  پسرک : 

این ده روز  شبی  نبوده که ما زودتر  از  2 بخوابیم  چون تا اون موقع  یا پارک بودیم یا بیرون یا ددر و مهمونی ..دو سه روز اول مدام از  من می  می  میخواست بعد مدام چک میکرد ببینه تلخی  اش  هست یا راه امیدی باز شده ! الان خواب  ظهر رو کمی  هوس انگیر ناک با خاطره و یاد می  می  میخوابه و شب  هم اگر  خسته شده باشه دیگه خوابه و  یادش  نمیاد .. 

خوب بو د به شکر  خدا  

خیلی اذیت نشد.

 

 

************************************** 

هفته پیش مامان جون مهمان داشتند از شمال. دختر  دایی  پدر چون بودند با دخترک یازده ساله اشان. بعد  دخترک وقتی  5 سالش  بود یک بار  نیم ساعتی  ما رفتیم منزل این ها دیدنشان و  نمیدانم چه شد که این بچه زد و عاشق  ما شد.. آن موقع تیپ ما اساسی  بود و مثل الان  موهایمان را از  دست این بچه بقچه نمیکردیم بزنیم پشت کلمه امان و خلاصه  وقتی  فهمیدیم این دخترک امده  مشهد  همچین بدو بدو بعد از روزی  خسته کننده کاری  رفتیم و برایش  کادوهایی که مثلا یک بچه 11 ساله ممکن است بپسندد خریدیم..اگر بگویم چه خریدم کهیر  میزنید.آخر بچه 11 ساله امان در  فامیل کجا بود. کوچکتر آدمی که آخرین بار  برایش  هدیه خریدیم  ختر عمویمان بود که ان هم الان وقت  شوهر کردنش  هست!! پس  میگویم چه خریدم تا دور هم یک کهیر  اساسی بزنیم همگی: یک عدد  اسپری  دخترانه بنفش صورتی!!! یک عدد عروسک کوچک که اونقههه اینققققهه میکرد !! یک کیف لوازم  ارایش  صورتی !! و یک عدد لاک اکلیلی یاسی رنگ!! خودم خجالت کشیدم ولی  دیگر  وقت نبود و  خرازی  سر  کوچه مامان جون هم تازه داشت میبست آن موقع ظهر ..بعد من روزه هم بودم و  هی  دور و بر دهنم اسپری  میزدم که بعد از  عمری  حالا میخواهیم این ها را ببوسیم مردم آسم نگیرند از فردای این روبوسی!!! تنها مشکل من  هم در رورزه های  تابستانی  همین بوی دهان از  دو سه ظهر به بعد است..مسواک هم زدم ها ولی  بوی  وایتکس  گرفت دهانم بعدش!! خلاصه ما رفتیم دیدن این مادر و  دختر  خجسته و هنوز  نرسیده بودیم که بچه مان  ما ما را خفت کرد که یالله می  می  بده..قبلش  خوب بود به علی  از  پشت در مسیج   دادم که عزیزم بچه را ببر بالا تا من را نبیند  و من مثل آدم با این ها حال و احوال کنم و این بشر  آی کیو هم بچه را زده بود زیر بغلش و دم در  منتظر من ایستاده بود که یک وفت نکند بچه من را نبیند!! خلاصه هنوز  نرسیده بودیم و قر و فرمان را خوب  نمایش نداده بودیم که  یک وری  دراز به دراز  روی  زمین خوابیدیم تا بچه امان شیر بخورد و ما هی لبخند آنطوری بزنیم و  هی  لباسمان را بکشیم پاییم این شکممان تابلو نزند بیرون !!

 آقایی که شما باشید این ها چند روزی ماندند و بعد  گفتند  حالا میخواهیم به قولی که به دخترک داده ایم عمل کنیم و او را ببریم موج های  ابی!  این موج های  ابی  نمیدانم چقدر  طرفدار  دارد در  ایران ولی  ظاهرا به این مهمان های  ما از  بلاد دور  از  شهر  خودشان هم سفارش  شده بود که آن جا را از  دست ندهند.. شما که غریبه نیستید ..خب  ما هم که فوبیای  آب و  ارتفاع  داریم از بچگی..و انقدر  بدمان می امد از  این موج های  ابی وقتی  علی  تعریف  میکرد میروی بالای  سر سره و  پرتت میکنند پایین وبا دهن توی  آب  می افتی و نیمتوانی  نفس  بکشی و هیچ کی هم نیست دستت را بگیرد ..( نامرد این ها را میگفت تا چشم های  من با هر  جمله گشادتر شود و  لبخند اقا مبسوط تر!!) خلاصه گفتیم به به حتما بروید بهتان خوش میگذرد و اصلا ما خودمان هر  ماه با دوستانمان میرویم و کیف  دنیا را میکنیم( توی  دلمان هم میگفتیم آره جان عمه نداشته امان.. (جیییگرش  را نداشتیم برویم) خلاصه دخترک یکهو فکری کرد و گفت آخ جان مامان..با صمیم  میروم..من را میگویی ..خشکم زد .گفتم نه عزیزم تو با مامان جون خودت برو ..من کار  دارم..بچه دارم..علی هم   نامردی  نکرد و  خودش را انداخت وسط و گفت نه عزیزم حتما برو..بچه با من ..مرخصی ات را هم خودم از سیستم برایت امشب  رد میکنم جوش  نزن تو...که بدبختی  تکمیل شد و مهمانمان که خیلی هم با او رودرواسی  دارم گفت پس من هم هستم ..اینطوری بیشتر با صمیم جان خوش  میگذرد..نگاه های التماس  امیز من  و لبخند شیطانی  علی  در خفا رد و بدل شد و  قرار شد فردا صبح ما برویم با جیب  مبارک خودمام ایتخر ..نکردند حالا پول ما رهم حساب  کنند  حداقل دلمان خنک باشد زجر مجانی  کشیدیم!!

 از  بگیر ببند و صف های  طولانی و کره خر بازی های  این بچه که بگذریم بلاخره وارد فضای  موج ابی شدیم..حالا من  هم کمی  خجالت میکشم  با ان ریخت وشمایل جلوی  این ها و دختر  دایی هم خوب لبخند به لب  بازدید میفرمایند از پروژه پیش رو!! چشممان که به سرسره های دویست متری و  پیچ پیچ که افتاد  اب  دهانمان را قورت دادیم و فر مودیم فعلا یک استخر یک متر و ده سانتی برویم تا تنمان گرم شود که دیدم دخترک بدو بدو  رفت در یک صف  ایستاد و وقتی به بالا نگاه کردیم دیدیم صف مربوط به  تیوپ های دونفره ای  است که از  ارتفاع برج میلاد می افتی  پایین و  باز  میروی  از ان ورش  بالا و خلاصه یک چیزی بود تو مایه های اب  دهان خشک کن!!  یکربعی که توی صف  ایستادیم برای  ما 15 سال آزگار  گذشت و وقتی  به بالای  پله ها رسیدیم و خانمه  رو به ما گفت تو بشین  اول و  نشیمن گاهت را خوب  وسط  تیوپ قراب بده  تا من هلتان بدهم به هم هروزهای زیبایی که کنار  این جانور به نام همسر  سر  کرده بودیم فکر  کردیم ..من اصولا ادم جیغویی  نیستم و در  عمرم 10 بار  حتی  جیغ منکشیده ام..وقتی  چشم هایم را بستم یک آن دیدم روحم دارد پرواز  میکند..انقدر  بد مصب  دلهره داشت ان ارتفاع که صدای  جیغ من گوش  طرف را کر کرد ..بعد چون وزن من  کلا 45 کیلوست!! ایت تیوپ با شدتی  بیست برابر  بقیه امد پایین و دوباره رفت بالا و من در د لم هی  شکر  خوردم..غلط  کردم..میگفتم و وقتی  ایستاد با دست هایی که میلرزیدند  از  میهمان پرسیدم به به!! چقدر  عالی بود..شما خوشتان آمد؟  که بیچاره  با تته پته گفت ها..اره خوب بود ... و جالب  اینکه دخترک ور پریده خدش  نیامد و رفت روی  سرسره نیم متری بازی کردن...

حالا ما یک دور  همه وسایل را سوار شدیم و  کف و خون بود که در  دلمان بالا پایین میشد از  ترس ..یک جا هم فکر  کنم تا دو ثانیه ای  جیشی شدن رفتیم که خدا خواست و  توانستیم خودمان را نگه داریم و نیمریم از  ترس!! یعنی  ای تو روح  هر کس  این دست گا هها را طراحی  کرده.. بعد فتیم خیر سرمان بنشینیم کنار  دریایش و  کمی  جان بیریم و ارامش ایضا! نیمدانیکم یکهو چه شد که دریای ارام طوفانی شد و یک  موج زد و لنگ های  ما را چپه کرد و  نصف  آب  استخر دریایی رفت در  خیک مبارک ما..خوب شد  خفه نشدیم باز  آن وسط!  علی هم با هر بار  بازی  مورد عنایت القابی  جدید در دل ما قرار  میگرفت ...اخرهایش  دیگر  قبلم قلق ل میکرد..حالا باز نیایید بونیسید  ای بابا صمیم  جان نوزاد شش ماهه ما غش  غش  کنان از  ان بالا می انداخت خودش را پایین و کاریش هم نمیشد ..لامصب ها .. من از  ارتفاع میترسم...اخرین باری که سوار فانفار!  شدم 15-14 سالم بود  عکسش هم هست در  البوم مامانمان  که همچین دستم  را گرفته ام  دور  میله های  اطراف که قشنگ معلوم است از  جیش و این حرف ها هم گذشته کارم در  ان لحظه!! بعد شماها که درک نمیکنید ادم با سرعت از بلندی  بیفتد وسط یک  استخر  و ترس با مغز بخورد کف  استخرذ و سیاه کبود شود از  ترس  خفگی  یعنی  چه!! خلاصه رفتیم جکوزی  کم عمق و امن و تا خواستم کمی  ارامش  بگیرم دخترک کشان کشان ما را برد چاله فضای که دیگر  این تو بمر یاز  ان توبمیری ها نبود و من هم دوان دوان رفتم لب  دریا و گفتم حاضرم درسته غرق بشوم ولی  این بازی را انجام ندهم..جالب  تر  ناک هم این بود که هیچ کدام نفهمیدند من چه کشیدم تا  لبخندارامم حفظ شود در تمام این ساعت ها..ناهار هم جای شما خالی  مرغ سوخاری  خوردیم و پیتزا که بد نبود و من هم جانم را برداشتم و در رفتم بلافاصله و به غر غرهای  دخترک که میگفت من هنوز  دلم اب  بازی  میخواهد هم گوش  ندادم و گفتم بدو بیا بریم دنبال یو..نا مهد کودک..تا رضایت داد  تمامش  کند..

الان هم از ان شب  تا همین الان هر شب  خواب  میبینم با ابدارچی  اداره مان رفته ام حمام  و او هم دست من را میگیرد و به زور   میخواهد سوار سر سره  آبی بشوم  برایش ..باز  در  بیداری  یک سالن وسیع  و شیک بود  در  خواب که  یک حمام نمره با لنگ های  قرمز بود!! ولی  جای  همگی  خالی  چایی های  اقای  ابدارچی  انجا خیلی  چسبید!

تازه مردم چقدر  هم اعتماد به نفس  دارند به خدا!  طرف  یک دویست وشش  قورت داده وروی  شکمش  می شود نشست و  ناهار سیزده به در خورد   و باز هم با مایو  دو تکه دو بنده می اید  استخر ..هر  جایش را نگاه میکردی  اعتماد به  نفست میرفت بالاتر .. تازه امن ترین بازی اش  همان تیوپ های  دریاچه بود که من برای  اینکه از  دست این ها خلاص شوم یک بیست دوری  نشستم داخلش و  دستشان هم به من  نمیرسید که آنجا هم البته یک خانم شوخی گاوی اش  گل کرد و با پاهایش من را انداخت از روی  تیوپم داخل اب  که تا امدم بگویم   کمک..کمک ..من دارم غر ق میشوم دیدم پاهایم کف  دریاچه است و ملت دارند از روی  کله  و زیر پای من رد میشوند...یک لحظه حس  دروازه قرآن بودن به من  دست داد..!!!!

خلاصه که این موج های  آبی را از دست ندهید ...ما که چند کیلویی  لاغر  کردیم ..

تازه به علی  هم گفتیم ای  نامرد!! تو چرا اینهمه مدت  برای من بلیط نگرفتی بروم؟  اینقدررررررررررر  خوش  گذشت..عالی بود..اصلا هم نترسیدم!! و  مادر  و دخترک هم تایید کردند و روی  این بچه پر رو کم شد که به همه ترس هایش  می ارزید..

مراقب خودتان باشید و زودتر  هم بروید این ترس های  ریشه دارتان را درمان کنید!!

از تئوری تا عمل) بای بای می می

من از  همین جا دست تک تک معتادهای  گرامی که موفق به ترک حتی یک هفته ای  ماده مصرفی اشون شدن رو میبوسم و اعتراف می کنم  که تازه فهمیدم ترک این چیزها شاخ غول شکستنه ..و اواز  دهل شنیدن از دور خوش  است و مرد میدان میخواهد...حالا از  کجابه این رسیدم؟ از دیدن حالات و بی قراری های  پسرک در  این دو روز

 

اخرین شیری که پسرک خورد جمعه 10 تیر ماه شب ساعت  2.30 بود.... 

از روز  شنبه  11 تیر( اخرین روز  رجب  پر برکت) پروژه از شیر  گیری شروع شده و بچه ای که فقط با می  می  می خوابید حالا دو نوبته که روی  پا میخوابه..یک خواب ظهر و دیشب که 2 صبح خوابیدیم..فک کن یه بچه بامامان و باباش  ساعت 2 شب  توی  پارک پشت خونه اشون باشن و اقاهه نگهبان پارک هی  بیاد و چپ چپ نگاه کنه و فکر  کنه اینا از  دل خوششونه که این وقت شب  اینجان!! 

 

راستش  من همه راههای  ممکن رو ببرسی  کردم که بهم پیشنهاد داده بودین( پست 22 فروردین)خیلی  خوب بود و واقعا کلی  نکته توش  بود. بعد از بررسی های  لازم دیدم نمیشه این روش  تدریجی رو الان شروع کنم چون این بچه که من می شناسمش  تدریجی  مدریجی  حالیش  نیست و علت اصلی  این کار  هم دست تنها بودن من هست..یعنی  واقعا یک روزهایی  تاشب  جز  من کسی  نیست با پسرک که سرگرمش  کنه و می  می  از  یادش بره توی  اون ساعات..یعنی اینجوری بگم که کافی بود من دراز بکشم مثلا جلوی  تی  وی  این بچه یاد شیر  خوردن بیفته چون تو پوزیشن دراز  کشیدنی و راحت همیشه بهش  شیر  میدادم..این بود که از  داروخونه قطره ای  به نام تلخک گرفتیم و خودم که امتحان کردم خیلی  تلخیش ازار  دهنده نبود و نشون دادم که مثلا من خیلی  هم علاقه دارم تو باز هم شیر بخوری  فقط  به قورقوریش  گفتم که عزیزم تو بزرگ شدی ..اقا شدی ..پلو میخوری  ..ماست میخوری ..به به   مامانت تلخ شده؟  و یو  نا هم  قورقوری رو بغل کرد و گفت شیر نخور ..تخ..تخ.. تخ شده ..بززگ شدی ..اقا شدی ..بعد هم صاف  توی  چشم من نگاه کرد و گفت ماما..ممممههه میخوام... من هم گفتم چشم عزیزم...چشم..( وقتایی که میگم چشم خیالش  راحته که هست دیگه و کسی  منعش  نمیکنه و خیلی  اروم تر  میشه ) بعد  زود یواشکی با مداد چشم دور تا دورش رو سیاه و خط  خطی  کردم و وقتی  یونا با اشتهای  کامل خواست بخوره دید اوا می  می  که خراب  شده..اوخ شده..بعد بهش  گفتم مامان شیر  خراب شده این تو..ببین ..بد مزه شده..اونم بی توجه دهنش رو باز کرد و با اولین تماش  زود رفت عقب و گفت تلخ..تخ شده..و باز  خواست بخوره که تکرار شد نتیجه ..منم خیلی  خونسرد یهش  گفتم چی شده مامان؟  خلاصه هی رفت بازی  کرد هی  از میله های  تختش  رفت بالا اومد پایین..هی به روی  خودش  نیاورد و این وسط  دائم هم چک میکرد ببینه تلخی  هست یا نه..خلاصه صبرش که تموم شد بعد از گذشتن سه ساعت از  وقت خواب  عصرش  بلاخره با گریه زیاد  روی  پای  من خوابید ( سوالم همین جاست که  پسرک روی  تختش  تنهایی  نمیخوابید و دیروز هم نخوابید ..برای بازی و شیر  خوردن میره توش  ولی  برای  خواب  نه ..چون تا حالا با می  می  میخوابیده و دوتایی با هم جا نمیدشیدم روی  تخت..البته تختش قابل تبدیل به نوجوان هست ..الان من میترسم نکنه روی  پا خوابوندن بشه   از چاله در  اومدن و توی  چاه افتادن..چکارش  کنم روی  تخت بخوابه ؟ اصلا روش  دیگه ای  هست جز  این روی  پا خوابوندن که راحت باشه و برای  بقیه هم راحت باشه اگر  وقتی من نبودم و پسرک تنها جایی بود؟ راستش به نظر  خودم بلافاله و همزمان با از شیر  گرفتن اگه تپاتاقش رو جدا کنم ممکنه فشار روش  بیاد و از  می  می  جدا شدن رو مساوی با کم دیدن و پیش من بودن بدونه .برای  همین هنوز  با ما میخوابه ) 

 

خلاصه عصرش باز با یاداوری  این قضیه گریه کرد و با قصه هایی که من ساختم براش و مامان طوطی  و بچه طوطی و این حرف ها  یادش  رفت و سر شب هم یک حمام حسابی  کردمش و رفتیم مهمونی و کلی بازی کرد با بچه ها و شب هم تا ساعت 2 پارک بودیم و اقا داشت غش  میکرد ولی  باز هم اومدیم خونه گفت می می  میخواد و تا نیم ساعت هم صحرای  کربلا بودخونه ..واقعا ناراحت کننده بود و قتی همه زورش رو زد و دید  این دیوار  نفوذ ناپذیره و می  می  کماکان تلخ هست و مامان هم همدردی  میکنه باهاش  دیگه خوابش برد و خدا رو شکر برای  اولین بار توی  عمرش  شب بیدار نشد.. 

از  خدا خواستم خودش  براش راحت تر  کنه. 

و برای من بسیار سخت بود  چشم های  قرمز و التماسی که توش  موج میزد و  من باید صبر و مقاوم می بودم..  

 

یک چیزی رو هم بگم: من شخصا  واقعا با روش  تدریجی  موافق بودم ولی  شرایط  ما به گونه ای  بود که این روش  یک روز  میشد دو روز  فاصله می افتاد بینش ..من هم با خودم گفتم چه کاریه بشینم منتظر  که کسی  بیاد کمک؟ مگه تا حالا کارهای  این بچه با کی بوده خلاصه با کمک از  خدا بسم اللله گویان شروع کردم. روش  تدریجی برای این بچه فقط  استرس  زیاد و  فشار وارد میکرد ..همون نصفه روزی که بچه من رو نمیبینه کافیه براش ..خوشبختانه این چند روز  مامان جون از  شمال مهمون دارن و سر  پسرک حسابی  گرمه.. 

لطفا دعا کنید  چند شب  اینده هم به خیر و خوبی  بگذره و  پسرک با موفقیت بتونه  هدیه بزرگ شدنش که مامان تهیه کرده رو تو مهد بگیره  

  

با نویسندگان کامنت های  انرژی  بگیر و  آیه یاس  خوان برخورد  جدی و قانونی  خوهد شد!!! 

  

منتظر  اخبار بعدی باشید..  

 

تجربه شخصی :  

سپردن بچه ها به خدا و  فرشتگان محافظشون یادتون نره...

وقتی صممیم بچه بود 1

میگم حالا که اینقدر  همه یاد خاطرات  خوب خودشون افتادن یک چیز دیگه براتو ن تعریف  کنم که تو دکان هیچ بقالی  پیدا نمیشه دیگه این یکی!  

یعنی  مدیون هستید اگه  بعد از  خوندن این مطلب  پیف  پیف  کنید.. 

آقا تو همون بچگی  هامون ما یک کارهایی  میکردیم که مامانه انگشت حیرت به دهن میموند..یک بار مامان رفت بیرون برای  مدت طولانی  ..مثلا از صبح تا ظهر .دنبال پروانه های ساخت و کارهای  ساختمونی بود و بابا هم جبهه رفته بود. ما ۴ تا طبق  معمول وقتی  مامان رفت یک نگاه به هم کردیم و  دور  خونه رو گشتیم برای  سوژه مناسب..توی  حیاط  یک فکری به کله سردسته امون که خواهرم باشه رسید و همگی  با ذوق  فراوون بدو بدو دنبالش  رفتیم.یک بشکه بود  کنار  حیاط  که کارگرها قیرهاشون رو توش  اب  میکردن برای  قیرگونی  پشت بوم ..نمیدونم اون موقع ها اصلا ایزوگام و اینا بود یا نه ولی  قیرش رو خوب یادمه..بعد این قیرها سرد شده بود و حسابی  بسته بود .ما هم رفتیم شلنگ آب  رو انداخیتم توی  بشکه که برای قد ما مثلا تا بالای  سینه امون بود و یک چهار  پایه هم گذاشتیم زیر  پامون و وقتی  خوب  بشکه تا خرخره اب  شد همگی  زیر اولین داوطلب رو گرفتیم و  کمکش  کردیم بره تو بشکه آب  تنی  کنه!!!  آخ که من هنو ز گرمای  مطبوع آب  قیری رو یادمه ..جالبه که مثل اردک سرمو نرو هم هی  میکردیم زیر آب و  تازه یکی هم پس  کله او نتو بشکه ای  میزدیم که یالله زود باش  نوبتت تموم شد ..نزدیک هی  ظهر  دیگه کسی  حس  و حال نداشت از  بس  توی  اون بشکه بپر  بپر و  بازی  کرده بود..همه اینه ا رو در  حالی  تصور  کنید که یک حوض  نسبتا بزرگ  با شیر  اب  تمیز  و  هم هچیز  وسط  باغچه خونمون هم بود و ما اصلا محل او نندادیم..خلاصه صدای  در  اومد و بچه ها هر  کدوم یکسوراخی  قایم شدند..قیافه مامان انقدر  دیدنی  بود وقتی  اومد  ماها رو ردیف  کرد..چشماش  گرد شده بود..فک کن ۴ تا بچه که موقع خروج از  خونه دوتا شون سفید برفی بودند و یکیشون گندمی  و یکیشون سیاه خدادادی(  ژنتیکمون هم به نخود فرنگی های  مندلیوف  رفته بود!!! بی کلاس! )  حالا سر  ظهری تبدیل به  ۴ تا بچه سیاه خاکه ذغالی شده بودند!! موها پریشون...تن و صورت و هیکل سیاه  و چشم ها اندازه ته نعلبکی  گرد که مامان حالا میخواد چکارمون کنه..مثل ی  ازش  میترسیدیم اون موقع..خلاصه نگو این اب  های  سیاه تو بشکه قیر  مگه به این راحتی  ها پاک می شد ! انقدر  کله مون رو کیسه کرد مامان و دومبی  یکی  هم میزد روی  شونه یا پس  کله که یادمون باشه دیگه تو بشکه قیر  شنا نکنیم.. چیه فک کردید این همه تجربه های  ناب رو من الکی  بدست اوردم..نه عزیزم..موهام رو تو بشکه قیر سیاه کردم برای  همین ها! 

 

 

از  تفریحات سالم دیگه ما!  بازی های  دسته جمعی  با بچه های  همسایه تو کوچه بود..از  ساعت های  حدود 4 یا  5عصر  تا 8 شب  موقعی که دیگه باباها میگفتند بیایید تو خونه.امنیت واقعا بود اون موقع و بخصوص توی  همسایگی  ما که همه هوای  هم رو داشتند ..یک بار  دیدیم بچه همسایه گریه کنان اومد پیش د خترها و نمی تونست حرف بزنه..فقط  گریه میکرد ..حدودا 10 سالش بود..بعدا کاشف به عمل اومد که بچه های  دیگه برای  تادیب  این بخت برگشته  گذاشتنش  به زور توی  لاستیک کامیون!! ( از  کجاش اورده بودن رو  دیگه نمیدونم) و انقد ر هلش  داده بودند که سر گیجه شده بود .تازه بهش  گفته بودند اگه حرف  بزنه به کسی  دفعه بعد  میندازنش توی  لاستیک هواپیما!! اونم باور  کرده بود! به مامانش  نگفت.

 

 عصرها هم بازار یابی  داشتیم ..پدرم معتقد بود بچه بایداز  دسترنج خدش  پول در بیاره ..برای  همین کلی  خوراکی  مثل ادامس و کیک و  ابمیوه و  یخمک نوشمک و شکلات و اینا گرفته بود  و من و خواهرم هم فرفره های رنگی  کوچولو درست کرده بودیم و به داداشم اینا داده بودیم تا بفروشن ..او ندو تا هم تا محدوده یک کوچه راست و یک کوچه  چپ حق  داشتند بازار یابی  کنند .خلاصه اینطوری ها بود که بابا پول اولیه رو میداد ومیشد سرمایه و  شب  هم دخل رو ازشون میگرفت و همیشه هم نصفی  از  خوراکی ها توسط  خود فروشنده های  شکمو خورده شده بود و براشون میذاشت کنار .و سهم من وخواهرم بابت درست کردن فرفره هم محفوظ  بود..و این مارکتینگ فقط  سه روز ادامه داشت چون باب دید  داره ورشکست مشه و  بچه هاش  هم تپل تر!!  تجربه خوبی بود برا  ما بخصوص برای من که استارت فروش  نقاشی هام  به داداشی  ها و بچه های  همسایه از  همون جا شروع شد .کپی  میکردم بخصوص طرح میکی موس رو که خیلی  اون موقع تو بورس بود!! و اگه همه چیز با خودم بود  یعنی  برگه سفید و مداد رنگی و اینا دونه ای  5 تومن میفروختم که پول قابل توجهی  بود چون پول تو چیبی  خودم 2 تومن بود اون موقع..نمونه کارهام رو هم که جلد دفتر  خودم کرده بودم گذاشت هبودم کنار  دستم تا بقیه  کاربریش رو ببنیند  و اینکه پولشون کجا میره و حرم نمیشه!  

 

تازه یک بار هم که تابستون خونه خاله جونم رفته بودیم ( نه بچه داشت نه همسر ..عاشق  ماها بود) با خواهرم نقشه کشیدیم که برای  خاله نامه بنویسیم و باهاش  کمی شوخی  کنیم..اینطوری بود که وقتی  خاله ( خدابیامرزم) رفت برای  صبحانه نون بخره سریع من خواهرم رو کردم لای  قالی  کنار  دیوار  و قالی رو بستم دورش  و  فقط  از بالا جا رای  نفس  کشیدن گذاشتم براش و خودم هم پشت پرده قایم شدم و یک نامه هم نوشتیم گذاشتیم روی  میز تلویزیون..خاله اومد دید  ما نیستیم کلی  دنبالمون گشت و وقتی  نامه رو دید  داد همسایه براش بخونه و فقط  دیدم که صدای  همسایه داره میادکه اره نوشتن  خاله جان سلام! تو خیلی  ما را اذیت میکنی ..ما بچه هستیم و طفل معصوم..دل بیرحمت می اید ؟ حالا ما هم میریپویم توی  خیابان ها زندگی  می کنیم تا بابایمان تو را دعوا کند و  ما را هم دیگر  نخواهی  دید .. 

خاله جان همیشه دوستت داشتیم.. امضا صبا و صمیم  

صدای  گریه و جیغ خاله که بلند شد  صبا از  لای  قالی  داد زد خره! خاله داره گریه میکنه..منم گفتم ولش  کن..بفهمه شوخی  کردیم خیلی  خوشحال میشه حتما!!!!  و یک نیم ساعتی  که همه دنبال ما بودند توی  کوچه خیابون ما هر هر  میخندیدم اون پشت  تا اینکه خاله نشست  وسط  فرش و ناراحت بود که صدایی  از  لای  قالی  در  اومد و  اون وقت  صبا بدو دور  حیاط  خاله بدو.. دسته جارو توی  هوا بدو!!  

منم گفتم خاله جون..من هی  گفتم صبا  ! خاله جان ناراحت میشن نکن..گوش  نکرد که ..و از  جارو نوش  جان کردن قصر  در رفتم..صبا هنوز  که هنوزه میگه نامردی وجود تو ریشه در  دوران کودکیت داره..دست خودت نیست  که..!!!  

 

این روز  عزیز و عید مبارک رو هم به همتون تبریک میگم. 

در پناه دست های  مهربون خدا و پیام اور  مهربانی ها باشید ..

بوی پاوه..عطر نخل!

یکی از چیزهای مفرح و شادی که هر وقت یادش  می افتم حتما یک لبخند گنده میزنم خاطرات مربوط به حمام های  خانوادگی  ماست..بله..تعجب  نکنید..این یک تیتر برای  کشوندن بچه گوگولی ها به وبلاگ نیست..یک واقعیته..! البته فکر  نکنید که مثلا این جمع خونوادگی شامل یکدونه عمو و یکدونه دایی و خانواده اشون بود ها..نخیر ..منظورم بردن چهار تا بچه لپ گل منگولی بود به یک عدد حمام نمره..یعنی وقتی یاد کاشی های  سفید با طرح های سبزش ...بوی  خوب  شامپوهای تخم مرغی پاوه و نرمی  موها بعدش ..سقف بلند و  پنجره ای  نورگیر  سالن انتظار با اون صندلی های  آهنی  نقره ایش  می افتم..وقتی  یاد اون قفسه لیف ها و شونه های  انگشتی  مردونه و  شونه های  زرد و صورتی  پلاستیکی  زنونه می افتم.. یاد سبد های  کوتاه و کرم رنگی که اینجاو اونجا قرار داشتن و توش یک پودر سفید بدبو!!  داشت! و من مدت ها نمیدونستم اینا چی ان و خوردنی  ان یا باهاش  خمیر درست میکنن!! وقتی یاد  نوشابه های  یخ و تگرگی شیشه ای  می افتم..یاد کانادا درای  های  خوشمزه..یاد بوی  لطیف و خوب  حمام..پلاستیک های ضخیم  قرمز رنگ که بهش  مشمع میگفتن..یاد  همه اون بوهای  خوب ..روزهای  جنگ و همدلی  مردم  و نگاه هایی که بوی  درک کردن می داد ...دلم می خواد یک بار دیگه برم حموم نمره..ما توی  محله امون که آستان قدسی ها و کارمندای دولت دور هم جمع بودند یک حمام نمره هم داشتیم که شما وقتی  میرفتید از اقای  حمومی باید اول یک نمره میگرفتید و بعد منتظر  می نشستید تا نوبتتون بشه ..اینو برای  این میگم که فکر  نکنید او نموقع همه خونه ها حموم داشتند..حداقل چند تا  از  همسایه ها رو تو حمام میشد دید ..خلاصه مامان تو خونه یک ساک مشکی  از  این مسافرتی  کوچیک ها برمی داشت و غیر از  لوازم حمام و لباس  ما بچه ها در  کنارش  این ساک پر می شد از انواع میوه ها و ساندویچ های سبک و بخصوص خیار که جزو جدایی  ناپذیر  مراسم حمام بود. بعد  همه به صف  می شدیم و می رفتیم حمام.من بارها بخاطر  اینکه حاضر  نشده بودم ساک بیریخت حمام!!( از  نظر  خودم) رو بردارم و از زیر بار نوبتم فرار  میکردم  تو راه مورد  عنایت های  ویژه مامان قرار  گرفته بودم  که می تونست از  دویدن دنبال من و واستا ذلیل مرده! شنیدن شروع بشه تا خط ونشون کشیدن که شب  که بابات بیاد میدم درستت کنه!! و البته جنم و جبروت مامان اون موقع ها هیچی از باب کم  نداشت  و فقط  اینو میگفت که عمق فاجعه رو شب  نشون بده!!

خلاصه یللی تللی  کنان میرسیدیم به حمام..بعد  از نمره گرفتن منتظر  مینشستیم تا نوبت بشه و اونوقت جیک جیک کنان دنبال مامان میرفتیم داخل حمام..مامان در  رو میبست و قفلش رو بیست بار چک میکرد! اون موقع ها امنیت خیلی بیشتر  از  الان بود ولی  کلا احتیاط  توی  خون مامان من  هم بود..بعد  اول لباس ها رو در  می اوردیم و هر  کی  زودتر  میرفت زیر دوش برنده می شد ... الان که فکر  میکنم مامان چهار تا بچه قد و نیم قد رو میبرد  حموم و عجب  تحمل و صبری داشت میمونم توکار  خدا! بعد برای شروع یکی  یک دست کله هامون رو میشست و اونوقت می تونستیم هر  چقدر  دوست داشتیم اب  بازی  کنیم..دوش  انقدر  پر فشار بود که تو عالم بچگی  ترس  از  خفه شدن زیر  اینهمه اب  می اومد توی دلمون ..خلاصه مراسم کیسه کشی و پوست کنی  هم برگزار می شد و  کف  پاهامون رو هم سنگ پا میکشیدیم و قلقلکی  می شدیم و  بعد  دو سه بار  دیگه هم این کله مبارک صابون نخل و شامپو پاوه میخورد و وقتی  خوب  لپ های  همه گل می انداخت و از  خستگی  دیگه توان بلند شدن نداشتیم یعنی  ختم جلسه! وسط های  حمام هم پلاستیک میوه های  شسته شده و قاچ کرده و اماده هم  می اومد وسط . یعنی  من تو زندیگم هیچ  عطر و بوی خیاری رو دیگه  نتونسم بااون موقع ها یکی  بدونم..انار  هم اگه فصلش بود  داشتیم حتما ..بعد تازه فکر  کردید الکی بود که همه جلوی  هم بی لباس  باشند؟ نخیر عزیزم! مگه بلاد کفر بود!؟  دخترها یعنی  خواهر بزرگم و من  زیرپوش  تنمون بود که شبیه مایو میشد و  داداش کوچولوها هم تا لحظه های  اخر  شو... رت  پاشون بود. اونوقت جالب بود که  موقع بیرون اومدن هم داداشی ها پشتشون رو میکردن  و دخترها خودشون رو آب  میکشیدن و  می رفتن سر  حموم و با حوله خودشون رو خشک میکردن و  مامان زیر پوش هاشون رو میشست و وقتی  لباس  هاشون رو کامل میپوشیدن دادشی  ها رو مامان میفرستاد سر  حمام تا دخترها اون ها رو هم خشک کنن و لباس  تنشون کنن...وای  از  اون لنگ های  قرمزی که مامان با وسواس  یک گوشه می انداخت تا دست ما بهش  نخوره چقدر  بدمون می اومد..به هر حال لنگ های  داخل حمام بود برای  خشک کردن پلاستیک سر  حمام..البته اینم بگم که وقتی  کیسه کشی  تموم می شد مامان زنگ  می زد و یک اقاهه می اومد پشت در و سفارش  میگرفت ..و اونوقت چهار تا  نوشابه یخ و تگرگی از  دریچه بالای  در  می اومد داخل ...اولین قورتش گلو رو می سوزوند از بس  خنک بود..و بعد  کیک کشمشی و شکری هم گاهی  مامان میگرفت برامون تا باهاش  بخوریم..خلاصه یک وقتایی ماها مجبور  بودیمی ک نیم ساعتی بیرون بنشینیم تا مامان لباس هامون رو بشوره مثلا!! عقلمون به این نمیرسید که بابا خب  اونم کارهای شخصی داره دیگه..بعد من متنفر بودم از  اینکه با اون روسری  سفید و لپ های  گلی و تپلی مجبورم بشینم جلوی  چشم بقیه ...گاهی مردها زیر چشمی نگاه میکردن و روشون رو برمیگردوندند و گاهی  دختر بچه های دیگه ریز ریز  میخندیدن...خانم ها تو سالن انتظار کلی  حرف برای هم داشتند و سرشون تو چادر  هم بود و بچه ها هم از  ترس  اقای  حمومی جرات نداشتن توی  سالن بزرگ وسط بدو بدو کنند..خلاصه می اومدیم بیرون و تلو تلو خوران مبرسیدیم خونه و تا خود عصر بیهوش  می شدیم..این وسط  بابا کی  می اومد و کی با مامان ناهار  میخوردن و چی  می شد چی  نمی شد!!! دیگه به بچه ها  مربوط  نبود عزیزم..شومام خیلی به ایناش  فکر  نکن..

ما اون موقع تو خونه مون  که تازه ساخته شده بود یک نیمچه حمومی  در  حد دوش  گرفتن داشتیم ولی  خب  نیمشد با دل سیر  بشینی  توش و  کیسه کشی  مامان پسند انجام بدی  .برای  همین هر هفته یا ده روز یکبار  این مراسم باشکوه  همایونی  تکرار می شد...

میدونی  این ها بخشی  از خاطرات منه که بدون هیچ شرمی و ترس  از  اینکه بقیه بگن واه واه ما اصلا به عمرمون حمام نمره ندیدیم و همیشه حمام شیرتوت فرنگی  میرفتیم!! مینویسم و از  مرورش  پر میشم از  بوهای  خوب و روزهای  خوب و  محبتی که مامان به ما میکرد و حواسش به همه چیز حتی خوراکی های  توی  حمام بود. یادمه یک سال به مامان گفتیم مامان جون من و صبا زودتر  میریم خونه تا یک چای هم بذاریم برای  شما..فکر  کنم 8 سالم بود.. تو راه  برگشتن رفتم و از  خرازی سر راه که یک خانمه فروشنده اش بود یک روسری ژرژت طوسی رنگ  با یک رژ لب  قرمز بیست و چهار ساعته(به قول خانمه فروشندهه) برای  مامان خریدم برای کادوی روز مادر ..روسری شد  150 تومن...باورتون میشه؟  الان سوار  موتور  هم نمیکنن شما رو با این پول! اونوقت شبش  دادیم به مامان.اونقدر  خوشحال شد..و هر  جا مهمونی  میرفت اون روسری رو سرش  میکرد و من با افتخار بهش  نگاه میکردم..چقدر  زیبا و مغرور میشد چشم هاش ..چشم های روشنش با اون موهای شرابی...که همیشه زیبا هستند برای من.

کمربند

دیشب  خونه دوستم دعوت بودم بچهه رو زدیم زیر بغلمون و رفتیم..من و صمیم خانوم! تو خونه هی با خودم گفتم چی بپوشم.چی بپوشم..یک شلوار  جین مشکی خریده بودم چند وقت پیش ( دوهفته قبل)که یک چند سانتی  باید کش  می اومد! تا توش جا بشم..بعد مامانم  هم قرن سوم هجری  شمسی یک لباس برای من از  سوریه اورده بود که اونم تا نصفه بالاتنه اش  خوب بود بعد  بی ادب بقیه اش وقتی  میرفت پایین   جون من هم باهاش  می اومد بالا! خلاصه حس  شدید ارزوهای بر باد رفته   بهم دست داد و گفتم بذار ببینم این ها چجورین  الان به تنم..فقط  اینقدر بدونید که من ساعت 7 این  لباس ها رو تنم کردم تا یکربع به هشت همینجور جلوی  آینه خشکم زده بود..یعنی  فکم روی تخت دراز به دراز افتاده بود و انگشتام برای  خودشون بشکن میزدند..علی از  تو هال بلند میگه چکار میکنی؟ بیا یه..مگه نگفتی  حاضر شدی. و من با صدایی که از  ته چاه در  می اومد و نای  حرف زدن نداشت گفتم علی..کمربند اضافی  داری؟  

دیریریری دارام دام..شلواره ویژی رفت بالا و بهقاعده دو کف  دست اضافه هم اومد  بالاش ..یعنی  یک جورایی شلوار  کردی  شده بود برام..اونوقت اون لباسه روبگم..نه بذار اون رو بگم که این شون هاش  همچین ریخته بود پایین و  قسمت پایینش  هم راحت و ازاد شده بود که من موندم تو قدرت خدا..کمر بند بستن شاید برای شما عادی  باشه ولی قربونتون یک ذره هم تجسم کنیند  توی  مشهد کسی باشه که تو عمرش  شلوارهایی که میخریده به زور  میرفته بالا و پاشنه کش  لازم داشته تا قالب  شه!!!! بعد یک روز  طرف  چشم باز  کنه و ببینه اوخ اوخ کمربند لازم داره برای  اینکه میفته از  پاش ..نمیتونین حال من رو تصور  کنید مگه اینکه اونقدر  چاق  بود باشید و اونقدر  لاغر شده باشید که فقط  خدا بدونه..  

خلاصه که الان یک عدد صمیم شناور  در  ابرها و فضای بین ستاره ها داره پرواز  میکنه و اونقدررررررر از دیشب  خوشحالم که نتیجه این خوشحالی شد خوردن  پنج ششش قاشق  الویه سس دار + نصف  لیوا ن نوشابه + چند قاشق  دسر + یک بقچه گنده سبزی خوردن!!! + دیگه مونده بود خود صاحبخونه رو هم بخورم!! یعنی  چی آخه..جنبه هم خوب  چیزیه>.حالا ز دیشب که برگشتم هی  نیگا میکنم ببینم این هایی که خوردم از  کجا زده بیرون!  

 

البته اینم بگم این لاغری  معجزه اسا فقط  زمنی  اتفاق  افتاد که از  ذهنم رژیم رو حذف  کردم و  یک دخترک خوشگل با موهای  خرگوشی  او ن تو هی  بهم گفت چقدر  خوش  تیپی صمیم..چقدر  میخوری  و لاغر  میشی  صمیم..چقدر  دوست داشتنی  شدی  صمیم ...باور  کنید من عاشق  خودم که میشم  همینجور  از  در و دیوار برام خوشبختی  میریزه ..تو رژیم..تو همه کار .. 

 

الانه هم خیلی  دیگه صمیمی نشین با من چون خانم کمربندیان هستم و از  دیشب  جواب  سلام های  علی رو هم با اکراه میدم و  چشمام رو براش  میتابونم..تازه بچه روهم گفتم خودت بشور  بعد از این..من کمربندم شل میشه بخوام اینقدر  کار  کنم توی  خونه تو!!!!  

 

خردادی خوب من

امروز روز  تولد توست...مردی که همه تلاشش رو کرد تا من دیرتر زایمان کنم تا تولدش و پسرک با هم توی یک  روز باشه ولی  من زاییدم!! و همه ارزوهاش  با بیهوشی من به هپروت رفتن!!!(شکلک  بدجنس!)

امروز  روز  تولد توست .مرد  من..مردی به رنگ همه فصول.. مثل همه وقتایی که پوست برنزه ات  از سر  لجبازی با من و اینکه ضد افتاب  نمی زنی قهوه ای  میشه و میگی  خونه خودمون  مامانم اب  خیار با وازلین درست میکرد ! میزدم روش  خوب  میشد و من میگم ایییش برو کرم ضد آفتاب بخر انقد ر منودق  نده.من آب  خیاردرست کن  نیستم برای  تو!!! یا  ..وقتایی که انگشتات  سیاه میشه  و من دلم درد میاد که با بنزین باید اون سیاهی ها رو بشوری ..البته دلم برای  انگشت تو درد  نمیاد ها..برای  سینک درد میاد که باید بعدش برم و بسابمش دوباره!!!

امروز  روز  تولد توست مردی که هزار بار هم بگی  بچه شیر با طعم توت فرنگی  دوست نداره باز  میره شیر با طعم طالبی  میخره که من نتونم یک قرت ازش بخورم..چون شیر طالبی دوست ندارم!!

امروز  روز تولد توست ..مردی که  به راحتی  اب  خوردن جام های  کریستال پایه دار رو میده بچه  دو ساله تا توش  تمرین اب  خوردن روی  سرامیک بکنه!! و  با تعجب  به مامانه نگاه میکنه که پشت مادر شوهره واستاده و هی  با دست و پا و جفتک میخواد حالیش کنه بگیر اون لامصب رو از بچه!! الان میشکنتش.. 60 تا لیوانم میشه 59 تا .

امروز روز تولد توست ..مردی که هنوز هم بعد از  دوسال داره تعجب  میکنه و میگه  من که  همین هفته پیش برای بچه پوشک خریدم!!  میخوره پوشک ها رو ؟!! انگار  مثلا وقتی  نیست ما پوشک پارتی  میگیریم و همسایه ها رو هم دعوت میکنیم!!

امروز روز تولد توست ..مردی که  هنوز بعد از  هشت سال ازدواج وقتی  ظرف  میشوره سینکش رو نمی شوره و از  مالیدن ابر ظرف شویی به ته سینک چندشش  میشه و روی  فضا ظرف ها رو نگه میداره و بعد اب میکشه !! قربووووون اون ظرف شستنت بشم من ..

امروز روز تولد توست ..مردی که  وقتی  مادر و بچه خوابن میاد  بالای سرشون و از  زاویه قرار گرفتن  می   می  داخل دهان  بچه خرس  گنده عکس  میگیره تا برای  اینده بچه نشونش بده چقدر  مادرش زحمت کشیده براش!!

امروز روزز تولد توست ..مردی که  خونه مادر  زنش به مهمون های  پدر زنش  سر  سفره میگه بفرمایید شام کوفت!!! میل کنید  ( منظورش  کوفته هست البته بچم..روحیه  شاد ی داره ..از  اون لحاظ) و بابام  انگار  اره ماهی  تو گلوش  گیر  کرده با چشم های گردبه من نگاه میکنه و من هم به سقف و همه به من و بابام!!!

امروز روز تولد توست..مردی که لباس های  سفید و کمی  لکه دار بچه رو میریزه داخل ماشین و به من لباس های  راه راه و  کمی  صورتی  و پرز حوله ای  تحویل میده و من نمی دونم چرا تا حالا بهش  نگفتم: تو اصلا لباس نشور  عزیزم!!  خب  چون مگه میشه مرد لباس  نشوره؟ پس  چیکار  کنه تو زندگی!!!

امروز  روز تولد توست ..مردی که به من ..من..صمیمی که همه غذاهاش رو دوست دارند- میگه  عزیزم تو اصلا شامی  کباب درست نکن..همون مامانم برامون میاره بسه دیگه!! و به قیافه شکل میر غضب شده من در  کمال معصومیت نگاه میکنه!!! و میگه آخه میگم تو هی  زحمت نکشی و هی من   دوست نداشته باشم شامی  کباب هات رو!!  و هر  چه میر  غضب  تر عمیق  تر  نگاه میکنه   هی  به جملات اضافه بشه که نه بابا! خب  تو همه غذاهات خوبه..یادته چقدر باقالی  پلوهات رو دوست داشتم..میگم چیزه..یادت میاد زرشک پلوت رو چقدر  همه دوست دارن..اصلا من برم لباس های  این بچه رو بشورم تو همین جا بشین استراحت کن برای  خودت....چیزه میگم  من بنزین هم بزنم بعدا میام فردا خونه!!! و صدای  در  و فرار کردن یک آدم رک و معصوم! بپیچه توی  خونه..

امروز روز تولد توست ...مردی که  همیشه یادش  میره جوراب هاش رو روی  روسری های  من آویزون نکنه روی  بخش  بلند جالباسی !!! و من کی بفهمم؟ دقیقد وقتی  ارایشم رو کردم و میخوام روسریم رو ست کنم و با بوی  عطر  خاص! اشنا شه دماغم...

امروز روز تولد توست ..مردی که  وقتی  میخواد با آدم قهر  کنه خنده اش  هم بگیره و شرم آور  تر  اینکه تا چند سال اول ازدواج به معنی  واقعی  ابروهاش  نمیتونست شکل اخم به خودش  بگیره و تا مدت ها همسرش  باور  نمیکرد  یک بشر  روی  کره زمین پیدا بشه که توانایی فیزیکی  اخم کردن رو نداشته باشه....البته الان ابرو میبره توی  هم اینننننن هوا...گره کور  میخوره وسطش!!

امروز روز تولد توست ..مردی که نمیدونم چرا با این بفرمایید شام دشمنی داره! و همین یک کانال رو هم از  ما دریغ کرده و میگه کلا رسیور از بالا خراب  شده و  اقای  تعمیرکار هم رفته مهاجرت دائم به افریقای  غربی!!!!

امروز روز  تولد توست ..مردی که بلاخره تونست زنش رو عادت بده و بهش یاد بده مردم  شب بخیر که میگن واقعا میخوابن و تا یک ساعت توی  تخت شلنگ تخته نمی اندازن..حالا این وسط  نقش  بچه هم بسیار اساسی  هست که تا مادره میاد بچه رو شیر بده شوهره از  فرصت استفاده میکنه و زود خودش رو میخوابونه تا کسی  روش  غلتک بازی  نکنه!!

امروز روز تولد توست ..مردی که مثل هیچ کس  نیست برای من .....مردی که  دوستم داره ..مردی که دوستش  دارم ..مردی که وقتی  میاد خونه هنوز  که هنوزه دلم میلرزه از  یک حس  خاص و وقتی  خوابه هنوز که هنوزه دوست دارم نگاش  کنم

امروز روز  تولد توست ..مرد خردادی من که  میدونه من عاشق  هندونه ام..عاشق  بستنی  قیفی با طعم قهوه و شاتوتم ..که میدونه  رژ صورتی  همیشه حالم رو بهتر  میکنه و یک روز  صبح که از  خواب بیدار میشم میبینم  با پسرک رفته از  داروخانه شبانه روزی ( تنها جایی که اون وقت صبح بازه) یک رژ صورتی  خوشرنگ گرفته تا حال من خوب تر بشه

امروز روز تولد توست ..مردی که همه تلاشش رو میکنه من و پسرک اروم باشیم ...توقعی از  زن توی خونه نداره..فوقش بعد از یک روز سخت کاری نزدیک های  خونه که میرسه   میگه اگه وقت کردی یک چای برام بذار .مردی که دنیا ظرف تلنبار  ببینه میره خودش  شروع به کار  میکنه...مردی  که  همیشه لباس هاش رو خودش  میشوره ..بعد از  اصلاحش  سینک رو تمیزو مرتب  میکنه  و وسایل توی کیفش با دقت و نظم چیده شدن ..مردی که میدونه من عادت دارم سر  لیوان ها رو حتما بشورم قبل از استفاده تا بو ندن! مردی که یادش هست  من با ساندیچ کالباس هم دوغ میخورم! و نوشابه مطلقا ... یادش هم هست چپ چپ نگاه بکنه و ریز ریز بخنده...

امروز روز تولد توست ..

امسال برای  بهترینم ..برای صبورترینم..برای مردی که هم خوبی هاش رو دوست دارم هم تفاوت هاش با خودم رو..برای مردی که سلامتی و طول عمر و بودنش رو از  خدا میخوام کنارمون.برای  مردی که میشه بهش  تکیه کرد و وقتی  بهش  حرف قلمبه میزنی دو دقیقه بعد توی  بغلش راهت بده تا آشتی  کنی!! و ردت نکنه...امسال برای   علی و یونای عزیزم هدیه بیمه عمر گرفتم با پوشش خوب...تصمیم گرفتم تا هستم کنارشون این هزینه رو پرداخت کنم تا دلشون اروم باشه و ترس  از فردا و حادثه و   اتفاقی که میشه جبرانش کرد نداشته باشیم...تا دلم محکم باشه  بعد از من مبلغی هنگفت برای  ادامه خوشبختی  همسر و پسرکم هست. ..که من با شاد بودن و خوشحال بودن اون ها  شادم..هر جا که باشم...حتی روزی که  نباشم...

   

  تولدت مبارک بهترین من...  

امروز مادر می شوم

دقیقا ساعت 8.45 دقیقه امروز  مادر  می شوم 

 

چه فرقی  دارد امروز باشد یا دو سال پیش ..من هر  لحظه می رویم و شکفته میشوم ..من هر  روز  مادر  می شوم .حتی  وقت هایی که ساعتم را کوک میکنم تا یکربع مانده به اذان صبح برکت این ماه را با روزه شکر  گویم و دقیقا همان یک ربع پسرکم در  اغوشم با لذتی  بین خواب و بیداری  از من می نوشد و وقتی  ارام به خواب  می رود که الله اکبر  زیبای  اذان در  اتاقم پیچیده است و من می گویم کدام سحری  بیشتر  از  این عشق  می تواند ادم را سیر  کند؟ 

 

من امروز  مادر  می شوم 

تولدت مبارک نعمت کامل زندگی ام  

دو سالگی ات بر من و پدرت فرخنده  

عمرت دراز مثل ارزوهایی که برایت دارم 

روزهایت پر نور  مثل لحظه ایی که برایت دعا میکنم 

شب هایت پر مهتاب  مثل ماهی که در زندگی من درخشید 

چشم هایت اگاه مثل اگاهی هایی که هر روز کشف  می کنی

دست هایت پر مهر   

پاهایت پر تلاش 

زندگی ات پر برکت 

روزگارت لبریز از شادی های بزرگ و عمیق 

 

 

به دنیای ما خوش  امدی 

قدم هایت روی قلب من است.

 

 

  

این روزهای پربرکت

نمی دونم چه اتفاقی داره میافته این روزها..یک خوشحالی  خاص ..یک انرژی  فوق العاده توی  دلم داره موج میزنه. کارهایی که تا قبل از  این  یک جورایی  بعید  به نظر  می رسید  حل شه داره یکی  یکی  انگار که  یک نفر  نشسته باشه روی  صندلی و با انگشتش  اروم  سر رشته ای رو بگیره و  همه چیز  باز بشه ..انگار  یک ادم مهربون داره این روزها  تند و تند تیک میزنه کنار  خواسته های ما و چیزهایی که همیشه منتظرش بودیم دارن از راه می رسن در  بهترین حالت خودش.

خیلی حس  خوبی دارم و نمی دونم  چرا میخوام  تو گوش  خدا بگم: روی نازنینت رو می بوسم مهربونم.

یکی  از  چیزهایی که برام خیلی  جالب بود همین دیروز بود. یکی  از  دوستان نزدیکم نمایشگاهی  از  کارهای  هنرجوهاش برپا کرده بود. علیرغم دعوت مهربانانه اش برای  افتتاحیه فرصت دست نداد برم و بهشون تبریک بگم وکارهای  خوبشون رو ببینم.از طرفی یکی  از  کتاب های  این دوستم رو که به چاپ چندم رسیده بو د رو هم دیروز  خریدم وداشتم با خودم فکر  میکردم با این همه مشغله ای  که داره من چطور  می تونم پیداش  کن و ازش  بخوام کتاب زیباش رو برام امضا کنه..امضای  او و هدیه هاش  برای  من خیلی  ارزشمنده و من فوق العاده تحسین میکنم هنرهای  این ادم رو و البته مثل  هر ..خلاصه  دیروز  تو اوج گرما در  حالی که  دفتر  نمایشگاه هم تعطیل بود یک سر رفتیم  با علی  یک جایی و یک دختر خانمی  میخواست بره داخل همون ساختمون  که ما داشتیم میرفتیم توش و نگهبان ازش  پرسید با کی  کار  داره که اون گفت با استاد فلانی  امتحان دارم..وای  خدای  من فکرش رو بکن..دوستم همون جا کلاس  داشت و  اون روز هم امتحان داشتن بچه هاش ..وقتی  اومد تو دفتر  و دیدمش  خوشحال شدم خیلی زیاد و وقتی  بهش  گفتم کتابش رو خریدم و اون یاد داشت گرم و مهربونش رو صفحه اول گذاشت برام ، فهمیدم ذهن من  منتظر بوده و این انتظار مثل  همه انتظار های  این روزهام کوتاه تر از  همیشه بود..

تازه کتابی  از کارهای  نمایشگاه رو هم به ما هدیه داد و مثل همیشه بزرگواری و محبتش رو نشون داد ..خیلی  خوشحالم دوستانی به این خوبی دارم و خوشحال تر که دوستی هایی عمیق  بین ما هست.

دیشب  منتظر بودم  علی بیاد تا بریم مهمونی  .خیلی  دلم می خواست تو  جمع باشم..گفتم شام درست می کنم با جاری  جون میریم بیرون یا  میریم خونه دادشی و دورهم هستیم. کلا من عاشق  اینم که شام درست کنم و چند نفر با اشتها بخورن و به به کنن ..خلاصه دختر  خالم با نامزدش گفتن هستیم بیان دیدنمون؟  که من گفتم بدو بدو شام بیا که از  دست نره!  انقدرررررررر من این شوهرش رو دوست دارم که نگو..بمب  خنده است ..مهربونه و پدر سوخته به من میگه خاله!!  میخواد حرص  در بیاره مثلا..نمیدونی  وقتی  تو ماشین میشینه دیگه نمیتونی  جمعش  کنی ..انقدر  میرقصه و ادا در  میاره که هر  لحظه میترسیم این پلیس امنیت اخلاقی  همه رو ببره بخوابه ماشین رو هم روشون!! خلاصه اومدن و من هم یک چیزی  درست کردم که عمرا اگر  می فهمیدن چطوریاس  که اونجوریاس! براشون زرشک پلو با مرغ درست کردم. برنج قالبی با ته دیگ زعفرونی و مرغ سس دار . چند روز قبلش  برنج شمالی درست کرده بودم و موقع ابکش  کردن دیدم زیادی  برای  لوبیاپلو پخته شده و  گذاشتم تو یخچال تا یک بلایی سرش بیارم. دیشب  خیلی با اعتماد  به نفس  نصفش رو  با مایه زعفرونی  مخلوط  کردم و بقیه اش رو هم ریختم روش و موقع تزیین هم کلی  زرشک و خلال پسته روش  ریختم که اب دهن مهمون ها  معلوم بود  پشت دندوناشون جمع شده!!! اونقدر  خوب شده بود که خودم هم باور  نمیکردم برنجش  مال چند روز پیشه و همون موقع قرار بود توی یک پلاستیک مشکی  معدوم بشه!!  دو تا آلوی  بزرگ هم انداختم توی  مرغ ها و درش رو هم دمکنی  گذاشتم  تا ترشی  ابلیمو و مزه الو به خورد سسش بره و  خوب  جا بیفته..اینقدر  تعریف  کردند که تا خود صبح تو خواب بشکن میزدم برای  خودم! دلتون نخواد ولی  همش  خورد ه شد  علیرغم این که هم عروس  و هم داماد  رژیم داشتند و  اخر  تابسون عروسیشون هست.

بعد هم گفتیم بریم یکم بیرون دور بزنیم دل این دو تا غنچه باز  بشه رفتیم طرقبه و به در بسته بند گلستو ن خوردیم و از  انرژی  ارامبخش اب  محروم شدیم..ساعت یک هم اومدیم خونه و  پسرک تازه هرش  گرفت برای  من داستان بگه..هاپو...بالا..افتاد..پاش ..درد ..دکتر  ..آمپول..ای  ای ای ( ادای گریه ) و این داستان بیست بار  تکرار شد و من هی  گفتم اره عزیزم.هاپو رفت بالا کولر  درست کنه... افتاد..پاش  اوف شد..دردش  اومد..مامانش بردش  دکتر ..امپول زد خوب شد ..یک کم گریه هم کرد..ای  ای  ای ...دروغ نگم دیگه اخرهاش  توی  خواب  حرف  میزدم با پسرک ...

هفته پیش هم  نامزدی  دختر خاله دیگه ام بود که اخرین دختر خاله مجرد  ما بود و بهش  گفتیم ببین اینقدر  دعا کردی که خدا تو شب ارزوها  بهت جواب  داد ..خواهر  داماد هم شاگرد  کلاس زبان من و  دانشجومون بود و کلی  خوش  گذشت که تعریف ها و سوتی  هاش باشه برای  بعد.

 یادم باشه بیام و براتون بگم این هفته چطوری با خودم دونفری! کلی  بیرون رفتیم و خرید کردم و راه رفتم و  حرف زدم و گذاشتم یک کم برام حرف بزنه..گپ  با خود هم دنیایی داره ..راستی  یادم باشه براتون بگم چه کادوی  توپی  برای روز  مرد و تولد علی ( دوتاش  باهم چون دو- سه  روز فاصله است)  قراره بگیرم..مسلما میدونید که تیپ من چجوریه و ممکنه یک هویج رو پوست بکنم با عشق بدم علی  و بگم روزت مبارک!! ولی  این یکی رو کمتر میتونید حدس بزنید..

دیروز هم علی رو بردم بیرون تا یک دونفره داشته باشیم..جیم فنگ شدیم هر  دو و  ناهار   رو هم دوتایی  خوردیم و دست توی  دست بدون نگرانی  از  اینکه کجا رفت بچه و  اخ نیفته و  مراقب باش!  کلی راه رفتیم و حرف  زدیم و بعد هم رفتیم پسرک رو از  مهد برداشتیم و یک خواب طولانی و  خوب  کردیم عصر.. روز  فوق العاده ای  بود.

خلاصه شما هم خوب به خودتون خوش  بگذرونید و هر وقت فرصت شد یک ماچ محکم از  خدا بگیرید که اینهمه این روزها هوای  هممون رو داره ...باور  کنید اگر نداشت روزگار  بد یا بدتری  داشتیم همه...

خدای عاشق و خوش همراهم..ممنونم ازت که اینهمه عاشقانه همه بنده هات رو دوست داری و چشم ازشون بر نمیداری .ممنونم ازت که لذت درست کردن غذا و  خودرنش با عزیزانمون  رو بهمون میدی و مرسی که در خونه ما رو روی  مهمون ها باز  میکنی تا با حضورشون برکت سرازیر بشه  تو سفره امون  ..مرسی که  پسرکم سالم و با انگیزه برای  من نیمه شب  داستان میگه و مطمئنه من گوش  میکنم و با عشق  نگاهش  می کنم..ممنونم که  این روزها  درهای  رحمت و ثروت رو در  این ماه مبارک به روی  ما باز  کردی..برای  همه دوستانم هم  بیشتر  .. بهتر .. و راحت ترش رو ازت میخوام....

از شما دونفر هم ممنونم.خودشون میدونن کی هاهستند..بهرین دوستانی که توی  دنیا میتونه کسی  داشته باشه ..

روی ماهتون رو میبوسم...

اندر حکایت زاییدن گاو به تعداد ۴ قلو

 

در  استانه ارت  هالیدی!! پس از  هماهنگی با همسر  محترم  تصمیم گرفتیم پسرک رو از  شیر بگیریم . اینطوری بود که شال و کلاه کردیم و دو سه تا ساک به دست و بچه به یک دست دیگه سوار آژانس  شدیم تا بریم خونه خواهرمون دو سه روزی  با کمک عمویی ( همسرش) بچه رو سرگرم کنیم تا کم کم  دفعات شیر  خوردنش  کم بشه و  اماده بشه برای  مرحله اصلی .. میدون پارک با علی قرار داشتم بیاد دنبالمون. هنوز چند تا خیابون رو رد نکره بودیم که علی زنگ زد صمیم! آخ  صمیم  کجایی که گاومون زایید ..! از شمال بهم زنگ زدند که که ما توراهیم !! و فردا کله سحر  میرسیم..من اولش  خندیدم و گفتم  برو چاخان!  برو من راه افتادم زود بیا دنبالمون منتظر  نمونم که ایشون با لحنی  شرم اگین گفتن عزیزم! تو راهن ها...شب  برگردیم خونه خودمون گلی ؟

خلاصه صبا طفلی برای  ناهار  هم تدارکش رو دیده بود و  ما مجبور  شدیم شب  ساعت 12  برگردیم و من تا خود ساعت 3.30 صبح داشتم اثار لکه های  دست یو نا رو از  روی  بوفه و اینه ها پاک میکردم و زیر لب غر میزدم که ادم های  حسابی..الان باید  خبر  بدید؟  زودتر  میگفتین خو!! و بعد هم ساعت 7 به استقبال مهمان های  عزیز رفتیم و پروژه مروژه  از شیر گرفتن کلا تعطیل شد..

اینطوریا بود که روز بعدش  وقتی  دهن پسرک آفت زد و هیچی  جز شیر  نتونست بخوره  من بیشتر نگران شدم و مهمون داری هم نور  علی  نور شد ..یعنی  ساعت 4 ناهار  میخوردیم و ساعت 2 شب شام! من ادم رودر واسی  داری  نیستم ولی  با این وجود که این مهمون ها بسیار برام عزیز بودن و دوست داشتم حتما یک روزی بیان خونمون باز  هم بهشون گفتم که حتما لازم بود زودتر  خبر  می دادید که فرمودند گفتیم اگر شما و مامان جون  نبودید میریم خونه میگیریم!!! و من در  اعماق  این تفکر  هنوز  دارم غور می کنم.

خلاصه ماجرا به همین جا ختم نشد و در  کنار  مهمون داری و  مشکل  دهان پسرک   زد و همون موقع داداشی  اعلام کرد که  فردا دارن خونشون رو عوض  میکنن و جابجا میشن.!!  حالا من از قبل کلی  هماهنگ  کرده بودم با خانمش که عزیزم من حتما میام کمک و دست تنها نمیمونی و نگرا ن نباش و این حرف ها و دیدم نمیشه این طوری دیگه..به مهمون ها گفتم شرمنده..من فردا حتما باید برم منزل برادرم کمک خانمش و براتون ناهار  میذارم و مادر شوهرم هم برنجش رو درست میکنه و  منم بهتون کلید  میدم اومدید منزل زحمت بکشید و خودتون از  خودتون پذیرایی  کنید  و منتظر بودم که اینا آب شن برن تو زمین که خب  سر و مر و گنده موندن روی  زمین!!  و کلید رو هم گرفتن...(برای  اولین بار به کسی جز پدر  ومادر  همسرم کلید دادم)

 میدونین چرا برخورد  جدی  نکردم باهاشون؟

1-       مهمان بودند و قبل از این که بیان خونه من از طرف  امام رضا دعوت شده بودند برن  خونه ایشون..پس دلم نیومد حالا که چند ساله مشهد نیومدن برخورد دور از شان مهمان بشه باهاشون  ... البته  خب شما که غریبه نیستید..من اونقدرها هم  که گفتم خلوص نیت ندارم ا!  یک مقداریش به خاطر ثبت در  تاریخ بود..یعنی  مامان جون این چیزها اصلا یادش  نمیره واز  من  تا سال های سال  به عنوان کسی یاد میشه که با روی  باز از  مهمون های  خونواده شوهر  پذیرایی  کرد و  خم به ابرو نیاورد طفلی! این بخش  به میزان درک خانواده همسر  ارتباط  مستقیم دارد و به همه توصیه نمی شود.

2-       از جایی دور از  مرکز  استان اومده بودند..یک چیزی  تو مایه های  طرقبه خودمون..یعنی  موندم اگر  بد برخورد کنم این ها به خودشون بگیرند و بگن چون از  فلان جا اومده بودیم ما رو تحویل نگرفتن..دلم روا نداد

3-       با مامان جون نقشه کشیدیم که اینا مستقیم برن اونجا ولی  گفتند خونه علی  جان راحت تر  هستیم ومزاحم شما نمیشیم عمه  شیری جان!!! مامان جون هم هی  قربون صدقه من میرفت و می گفت الهی  بمیرم که دو روز  استراحت نداشتی و خلاصه  حسابی  دلداری  می داد و من دلم نمیومد با این همه درک ، باز  هم جفتک پرونی  کنم...

4-       خانومشون یک بار که من چند ساعت رفتم خونشون در  پذیرایی سنگ تمم گذاشت و جبران لازم بود حالا یک ساعت بشه 5 روز ..دیگه مجبوری  بود خواهر!

5-        کلا با مهمون به من هم خوش  میگذره  البته در صورتی که پسرکم مریض  احوال نباشه..

فک کن من شب  قبل  وسط  اسباب  کشی داداشی داشتم تو خونه براشون شام درست میکردم..هر  چی  هم بابا گفت از  بیرون شام میگیرم تو زحمت نکش  به خاطر  گرم شدن دل خانم داداشم گفتم نه..آخه او ن شاهد بود برای  جاری  جون چکار کردم و نخواستم در حقش  تبعیض  بشه..بعد وقتی برگشتیم  تا ساعت 2 بیدار بودم.. صبح زود هم  خورشت رو اماده کردم و  بچه رو گذاشتم مهد و رفتم خونه داداشی و تا خود ساعت 8.30 شب  خونه رو سر و سامون می دادیم..خانم سهیل  خواهر  نداره و  واقعا دست  تنها بود. بعد من رفتم خونه  مامان و دوش  گرفتم و مرتب  شدم و رفتم خونه تا غش  کنم که علی  ازم خواهش  کرد تنهاش  نذارم و بیام بیرون باهاشون وگفت بدون من اصلا خوش  نمی گذره ..جای  شما خالی چالیدره و طرقبه و عنبران این ها رو چرخوندیم و شام هم دلتون نخواد شیشلیک مشهدی رو هم امتحان کردند  و چون قرار بود این ها فردا به سلامتی  حرکت کنند من تا خود 3 صبح بیدار بودم تا اقایون از  پمپ گاز برگردند و از  میزبان که کله صبح میخواد بره سر کار خداحافظی و تشکر  کنند!!فرداش   تو اداره باور  کنید چندبار همه جا دورسرم چرخید و تا خود امروز یک عدد مادر  شوهر و یک عدد جاری  مهربان دارند شام و ناهار  صمیم بانو را تامین میکنند تا خستگی  مهمانداری  از  تنشان در برود...

نه خدایی  ارزش  داشت دیگه..نه؟ مهمان راضی..مادر  شوهرو شوهر  بسیار راضی  و ممنون دار ..داداشی  و همسرش  بسیار تشکر دار! و خداوند هم  انشالله راضی...

پ.ن.

الهی  ریشه هر  چی  دکتر بی سواده کنده شه ( دور  از  جون دوست های باسواد و  پزشک البته).این بچه 4 روز  تموم به خاطر  تجویز  اشتباه  دکتر داروخونه که فرق  آفت و  برفک رو نمی فهمید!! درمانش  بی  اثر بود و وقتی بعد از  تعطیلات  بردم دکتر  خودش، گفت اگر دکتر داروخونه   ژل مناسب رو تجویز  میکرد الان لثه های  بچه خونریزی نداشت..فک کنیید یک دونه روی  زبون تبدیل شده بود به همه دهان و لثهه ا ..دکتر  دولوژل  داد و فرداش  پسرکم بعد از  4 روز تونست کمی  غذا بخوره. نمیدونم چرا نمیتونم بخاطر  این همه سختی  که پسرک کشید دکتر  ناشی رو ببخشم..

الان پسرک خوبه و شکر  خدا کاهش  وزنش  داره  جبران میشه .

 

پست بعدی  عروسی – دامادی  می باشد  

سوال هفته (۱)

انقدر در  پست های  قبل  همه نظر های  نکته سنجانه و جالب  ارائه دادند که من نتونستم مقاومت کنم و حالا سوالاتی که بارها از  من پرسیده شده از طرف  دوستانی که یاا تو عقدن یا نامزدن و یا قراراه مراسم بگیرند و من  خصوصی جواب  دادم رو اینجا  هم میذارم تا دوستانی که این سوالات رو دارند از  نظر بقیه هم مطلع بشند و بتونند زوایای  بهتر و کامل تری رو در  قضیه ببینند. نظر من که بارها در  همین وبلاگ به صورت پست های جداگانه  اورده شده. 

 

این شما و این هم سوال  هفته : 

 

- باید با خانواده همسر اون اوایل و تا اخرش چطور رفتار کرد؟یکی میگه خودتو بگیر/یکی میگه نه اگه اونا خوبن تو هم خوب باش و خودتو نگیر .....؟؟؟

2- ایا واقعا اشتغال خوبه برای زن؟ ایا زن رو فرسوده نمیکنه؟اگه همسرش واسش کم نزاره،ایا بازباید مستقل وسرفراز باشه با اشتغال؟ اگه الان نرم سرکار پس فردا دچار ضرر نمیشم؟

3- من با اقایی نامزدم که یک خواهر و برادرن فقط ..الان همزمان عقد خواهرشم هست که میخوان تو سالن بگیرن همراه با همه چیز.حالا اگه ما بخوایم جشن نگیریم تو سالن و فقط یه پذیرایی توی سالن معمولی باشه،برام بد نمیشه؟ ( مقایسه در ذهن خانواده داماد) نظرتون درباره دوبار  لباس عروس پوشیدن( یکی  برای  عقد و یکی برای شب  عروسی) چیه؟منکه فقط یکبارشو تو عروسی دوست دارم.نظرتون درباره کارهاییکه خوبه تو عقدم انجام بدم چیه؟مثل اتلیه و........کارهایی که بعدا نگم آخ کاش  میبدونستم و به جای  فلان خرج اضافی  این کار رو میکردم....
 

  دوستان  لطفا اگه مورد خاصی رو شرح میدید شرایط جانبی  مثل چند سال ازدواج کردید و فرهنگ  خانواده ها و اینا رو هم عنوان کنید. .چون هر موقعیتی  رفتار  خودش رو میطلبه.  

 

پ.ن.   

 

میگم موافقید من سوالاتی که خصوصی و مهم هستند  رو بعضی  وقت ها پست کنم تا بتونیم از  نظر  همدیگه استفاده کنیم؟ به هر  حال چند نظر  با هم بهتر  میتونه آدم رو به نتیجه برسونه.

روزت مبارک بانو

خدا رو شکر بیدار خوابی های  اولیه تموم شد و زخم ها رو به بهبود  هستند. ممنونم از  توصیه  و دلگرمی  همه. دوره واگیر بیماری  تموم شده و امروز من سر  کار برگشتمپسرک هم خوب  حالی  به خودش  داد و ایشون هم دیگه دم رو غنیمت  شمردند و تا میتونستند زحمات مادر  بدبخت در  مورد  کم شدن دفعات شیر  خوردن روز رو بر باد فنا دادند و  روزی  پنج شش بار  حداقل شیر میخوردند و به ریش  ما و پروژه از شیر  گرفتن میخندند..میترسم باز بخوام برم سمت این پروژه ایشون یک بامبول دیگه از  خودشون در بیارن!!!  

 

آقا  ما توی  این چند روزه که خونه بودیم هی  نشستیم فکر  کردیم برای  روز  مادر  چی  بخریم برای  مادرهای  محترم. مامان خودم که مشکلی  نیست . همه چیز رو قبول میکنه و هر نمیگه وای  این چی بود؟ چرا اینو خریدید؟ گرون بود .من دلم نمیاد  ..الان بچه واجب  تر  از  این روزهای  من در  اوردی  هست و از  این حرف ها..باور  کنید مامان جون دقیقا همین ها رو میگه..اگه بهشون پول هدیه بدم میذارن کنار برای   یو  نا و  قبول نمیکنن..اگه لباس و اینا بدم ته دلم مطئن نیستم که کاملا پسندیده باشه چون مشکل پسنده اساسی..اگه گل بدم میگه اینا چیه؟  چرا زحمت برای  این ها کشیدید کلا توی  فاز  گل و اینا نیست ..تابلو بردم یکی  دو سال که خب  زدند توی  خونه و دیگه تابلو خریدن تابلوست دیگه ! بعد من نشستم هی  فکر  کردم هی فکر کردم یکهو یک لامپ کم مصرف روشن شد توی  کله ام..خودشه ..خود خودشه... 

فکر  میکنید من امسال چی  خریدم برای  مادر شوهرم؟  یعنی  به عقل هیچ کس  نمی رسید و  مطمئن بودم بهتر  از  این تا حالا کسی  بهش  کادو نداده...خب  من چون می دونستم ایشون دست و پا و کمر  ندارند و  کار بقیه و کارگر جماعت رو هم که اصلا قبول نداره رفتم و  در  اقدامی   CIA  مابانه!!  یک کیسه باقالی  خریدم!! بعله عزیزانم اشتباه نخوندید ..باقالی..به مامانم گفتم حالا که من خونه ام و مرخصی  هستم یک ده پونزده کیلویی  باقالی  بخر برام میخوام برای مامان جون. ایشو ن هم نیم ساعت بعد  یالله یالله گویان با یک عد  جوان برومند  60 ساله راننده اژانس  وارد  شدند و یک کیسه به وزن 23.5  کیلو باقالی رو گذاشتند وسط  هال و  گفتند مامان جان من دستم خیلی  در میکنه و  حالم خوب  نیست..خداحافظ!!!  

 

و این چنین شد که صمیم ماند و حوضش!  بیست و سه کیلو و نیم باقالی  به عمرم اینقدر  روی  همدیگه ندیده بودم.. توی  اون دو ساعتی که پسرک خواب بود من حدودا نصف کیسه رو  پاک کردم و چون وقت نبود و باید زودتر  پوست هاش رو از  خونه بیروم میربردم فقط از وسط باقالی ها رو نصفشون کردم تا بعد بذارم توی  اب و راحت پوستشون رو بکنم..یعنی  دوباره کاری! خلاصه خدا ساعت ۴ علی رو رسوندو کسی که یک پر سبزی دوست نداره دست بزنه و کلا از  این جور  کارها فرار  میکنه وقتی  فهمید  قضیه چیه نشست و بیشترش  رو پاک کرد و  پوست کند..اینطوری بگم که ساعت ۸ که مامان زنگ زد من حالم بهتره بیام کمکت  شاخاش  زد بیرون وقتی  فهمید  اخرشه و  داره تمم میشه . این وسط  من و پسرک یک دو ساعتی  هم خوابیدیم و پدر طفلکی  مشغول پاک کردن کادوی روز  مادر جانشان بودند!! ممکنه بگید چرا ندادی بیرون پاک کنند؟  خب  عزیزم بیرون که مثل من دونه دونه زردهاش  رو جدا نمیکنه  که...خط  کش  نمیذاره مثل من که چاکش  از  وسط باشه ..من یک چیزی  میگم از  این مامان جون شما یک چیزی  میشنوید ها! انقدر  تمیز و مرتبه همه چیز  تو فریزرشون که باورتو ن نمیشه . یک بار  دیگه هم گفتم که اگه دور  از  جون کسی  توی  خونه اونا کور بشه اصلا سختش  نیست چون جای  همه چیز  توی  خونه فیکس  هست و  مثلا شونه روی  دراور  حتی  زاویه اش  با روز  قبلش  یکیه!! خلاصه که  این کادو باید کاملا مطابق  سلیقه  ایشون می بود تا ارزش  خودش  رو داشت و خوشبختانه این کار بسیار مورد توجه  مامان جون قرار گرفت. 

 

برای  مامانم هم تازه یک کیف شیک خریده بودم و  برای روز  مادر  فعلا به جز لباس  که می دونم دوست داره گزینه دیگه ای  نیست توی  ذهنم. یعنی  هست ولی  خمیر مایه اصلیش ¤ نیست مادر  جان! 

دیشب  خونه جاری  جان بودم و براشون شام برده بودم که یکدفعه یک کادو گذشت جلوی  من و یکی  هم جلوی  مامان جون و تبریک گفت..کلی  غافلگیر شده بودم..گفتم چرا به من کادو میدی؟  پسرک به تو میگه مامانی  من باید برات چیزی  میخریدم...یک لباس  خوشگل که دست بر قضا کاملا سایز من بود و رنگ و طرحش رو دوست داشتم هدیه گرفتم و  مامان جون باز  بیچاره یک لباس  کوچیک تر  از  سایزش  گرفت و کلی  خورد توی  پرش..بندهع خدا جاری دومین باریه که لباس  میگیره و  خیلی  کوچیک تر  از  سایز  مامان جونه..البته ایشون چاق  نیستند ولی  خب به هر  حال اندامی  هم نیست دیگه اونقدر..الان مامان جون مونده این لباس  ها رو چکار  کنه که به جاری  جون برنخوره..گیری  کرده بود  بنده خدا..  من پیشنهاد دادم از همون مغازه ای  که خریده ببره عوض  کنه که ظاهرا همه لباس هاش  همون سایز و تیپه و  انتخاب  بهتری  نداره ..امروز  هم به من گفت که صمیم جان! دلم برای  پول های  بچه بیچاره ام می سوزه که اینطوری  هدر  میره!!!  منم گفتم باز  مادر  شوهر بازی  در  اوردین مامان جون ها!! خب  بنده خدا نمی دونسته که ...حالا شمام بگید  خوبه مرسی  بعد یک کاریش  بکنید..من اگر بودم و قتی  می دیدم با کادوی  پارسالم طرف خیلی خوشحال نشده از  این چیزهای  خاص  مثل لباس  نمی خریدم براش و یک کادوی  عمومی  تر میخریدم..بلاخره باید کادو مناسب  حال دو طرف  باشه .. 

 

 به علی  میگم حالا تو نمی شد وقتی  دارن به من کادو میدن بلند بهم تبریک میگفتی  جلوی  مامانت اینا!!؟  میگه من که شب قبلش  برات شیرینی  خامه ای  خریدم که!!  جالبه که میدونه من رژیم دارم و نصفه کوچولو خوردم و تازه میگه چرا بیشتر  نمیخوری  ..برای  تو خریدم!! فعلا هم بویی  از  کادو مادو نمیاد .ببینیم چکار  میکنه این بشر  بلاخره!! البته تبریکات عاطفیشون رو تا حد چسبیدن به سقف کائنات  به جا اوردن ها... 

 

من هم روز  مادر  و روز  زن و   این روز  نمادین رو به همه دختران و زنان کشورم تبریک میگم..ب امید روزی که از زن بودن خودمون  راضی باشیم..جنس  دوم نباشیم ..و حقوق انسانیمون لطفی  نباشه در  حقمون..محبت های  طبیعی همسر و درکش نعمتی  خاص!  نشه در  زندگیمون و به قول دوستی  به امید  درک بیشتر ... ..

 

هیییییییییییی  مادر  ..حوا جان چی  کشیدی  تو تا طرف رو آدم کردی!! باز  خوبه دلت خوش بود که بلاخره آدم شد!!! ما چکار  کنیم!

ابله مرغون

 

پسرکم آبله مرغون گرفته...الان 48 ساعته نخوابیدم..دعا کنید زود خوب  شه . پا به پاش  منم تو خونه ام و با همه زیادی  کار  این روزهام..مرخصی  گرفتم. آخه این سن زود نیست ..؟ من که خودم دبستان بودم گرفتم. 

 

بردمش  دکتر . در  کنار  هیدروکسی زین ، کالامین برای  دونه های  خشک داده و  کیبور  واتر برای  دونه های  آبدار. تقریبا سه روزه که زده بیرون و  خارش  هم داره که من لباس  سرهمی  نخی  تن پسرک کردم تا خراششون نده یک وقت. دیشب  از شدت بی خوابی و  استرس  حال تهوع داشتم..استرس  برای  موندن جای  زخم ها خدایی  نکرده. صبوری این بچه یک طرف  دلم رو اتیش  میزنه و  دست تنهایی  خودم و علی  یک طرف  دیگش رو...صبا که بارداره و اصلا نباید از  طرف  خونه ما هم رد بشه ..مامان کلا بدنش  ضعیفه و میترسم سیستم ایمنی بدن به صورت زونا جواب  بده به این ویروس..بابا که راحته چون  کلا طاقت دیدن بی قراری بچه رو نداره.. چاری  عزیزم هم درگیر  اساب کشی  هستند و   خانم داداشم هم به توصیه پزشک پوستش  باید کلا از  هر نوع تحریکی برای  پوست حساسش  پرهیز  کنه. من و علی  نوبتی  شب  پسرک رو روی  دوشمون می چرخونیم  و با کف  دست پشت و کمرش  رو ماساژ می دیم تا تحملش براش  راحت تر باشه.   

امروز یک ساعت یونا رو بردم منزل مامان جون تا با امینی ( عمه ای) بازی کنه و من برای  جاری و خواهرهاش که اومدن کمکش  حداقل ناهار درست کنم..آخ که انقدر  خجالت کشیدم همچین وقتی که می شد  محبت هاش رو جبران کرد من گرفتار  این مریضی پسرک شدم و نمیشه بهشون نزدیک شد...دلم پر  از  خوشحالی شد وقتی  زنگ زد و گفت خورشت قیمه و برنجش رو نخوردند..که باهاش  لذت رو مزه مزه کردند..بعد  میگید چرا صمیم  ته دیگ زعفرونی  با گلاب  قمصر  کاشان درست میکنه؟ خب  درست می کنم چون رو ابرها میرم بعدش  عزیز دلم.. 

 

دلم میخواست دوستم  بود تا بهش  از  همه این خستگی ها و ساعت های  طولانی  بگم و اونم ارومم کنه و بگه همه بچه ها ابله مرغون میگیرن صمیم جان ..نگران نباش..... و بگه هنوز  به یادم هست...و بگه  هنوز هر  وقت از  من خبری  بهش  میرسه باز  هم خوشحال میشه .. 

 

چی  میشد توی  این مملکت یک عده بودن  به ادم هاگ میدادن؟ 

یکی  منو بغل کنه و دلداری بده لطفا... 

 

 جمعه شب ساعت ۱ بامداد :

یعنی فقط یک سر اومدم ببینم اصلا کسی این طرف ها پر زده..که ووای  اینهمه مهربونی و محبت و توصیه و ارامش خوندم و پر شدم از انرژی 

ممنونم از همه...باز هم من رو شرمنده کردید.   

سه روز اول با همه سختش گذشت ..با همه بی خوابی ها و بیقراری ها..من نمیدونستم حمام اینقدر مفیده چون یک نفر به من گفته بود از مواد شوینده اصلا استفاده نکن من فکر میکردم کلا حمام خوب نیست..فردا انشالله میبرمش زیر دوش بازی کنه .ممنونم از این همه توصیه... 

دوستتون دارم..همتون رو..

یک سوال

یکی از دوستان سوالی  داشت که میخواست از  همفکری دوستان اینجا استفاده کنه. من عین سوالش رو میذارم و پاسخی که به ذهن خودم میرسه رو هم در  ادامه مطلب  میارم. لطفاا ول نظر  خودمون رو بنویسیم و بعد نظرات بقیه رو بخونیم.  

 

 

راستش من میخام با یه اقایی ازدواج کنم.پسرخوبیه، همه موافقن ،شرایطشم بد نیس،فقط یک مشکلی هست اینکه رفتیم ازمایش داد و دکتر گفت : اسپرماش کمه و ممکنه باعث ناباروری باشه.حالا سئوالم ازشما و همه اینه که  :
اگه شما بودین و میفهمیدین طرفتون (همسرامروزیتون )ممکن عقیم باشه باز با اون ازدواج میکردین ؟

واقعا بچه چقدر مهمه ؟ و نظرتون درباره اوردن بچه از بهزیستی چیه
؟  

 

 پ.ن.

ممنونم از  همه.چقدر خوب که اینهمه نظر و همفکری و همراهی  داشتیم برای  این پست. دوست عزیزمون  از  همه تشکر کردند و اینطور  نوشتند:  

 

خدایا همیشه کسی رو برای یاری تو زندگی بفرست نزد تمام کسانی که امروز به من کمک کردند . ممنونم هزاربار

پرسیده بودید ایا او هم مرا میپذیرفت اگر نازا بودم.البته به حرف گفت که قبول میکرد اما عملش را نمیدانم. مدت مدیدی از اشنایی نمیگذرد،خواستگار بوده و شاید تا به امروز 20 بار اورا دیده ام.اما خودم هم تحقیق کردم و فهمیدم راههای بسیار زیادی برای درمانش هست.خداراشکر بخاطر انکه ذراتی از علم بینهایتش را برای سعادت بیشتر ما ادمها نثارمان کرد تا امروز مشکلاتی چون ناباروری بهتر حل شوند.نظرات دوستان بسیار مفید بود و اکثرا روحیه بخش.

پسرخوبیه/سالم/خوش خلق/ و تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم و به کسی هم موضوع رو نگم چون ایمان دارم اگه خدابخواد حل میشه و اگرهم نشه چیزی هست بین ما و مردم وکیل زندگی من نیستند... 

دعاکنید دوستان خوبم.همگی خوشبخت باشید و فرزندانتان شکوفه های بالندگی و غرور ایران عزیز ما

ادامه مطلب ...

زبان سبز..

 

 

هفته پیش  جای  همگی سبز  جاری  جون بساط آش رشته به پا کرد و همگی با مامانم و مامان جون و  صبا ( جا نی نی ) و  اینا رفتیم پارکی و یک گوشه نشستیم و عصرونه خوردیم و گفتیم و خندیدیم و  وسطش  یونا که از قبل کمی  بی حال بود  حالش  بد شد و شب بردیمش  کلینیک کودک و کلی  بالا اورد و  البته صمیمی که من باشم نذاشتم  خاطره خوب  تو ذهن بقیه  و خودم مالیده بشه و خلاصه خوش  گذشت  و بسی  چسبید.  همون جا من طبق  اخلاق بسیار  گندی که ژنیتیکی  از  بابام به من رسیده هنوز  لقمه مردم از  حلقم پایین نرفته این دهنم رو باز  کردم و گفتم انشالله دفعه بعد  همه  مهمون منید  استامبولی ( لوبیا پلو) و برادر شوهرم هم  که عاشق  این غذا و کلا برنجه رو هوا زد و سر به سر  من که آره تا سال دیگه  ما رو تو نم میذاری و کی  و یالله بگو و خودش برید و دوخت برای  هفته بعدش که فردا باشه!!! من هم نیشم باز و قبول کردم و  بی خبر  از  اینکه لوبیهای  ته فریزر  مربوط به دوره پارینه سنگی  هست که هی  گفتم مامان نمی خوام..هی  گفت حالا باشه لازمت میشه!!  

خلاصه تا دیروز که هوا بارونی و سرد بود و من امیدوار که آخ جون برنامه این هفته کنسله و پارک بی پارک. بعد جاریم زنگ زد که اره تا پنجشنیبه ظهر فوقش  بارونی  اعلام شده و بعدش هوا میشه آه باقلوا... دیشب  یکدفعه حال برادر شوهر شکمو و پسر  کوچولوشون به هم خورد و ما سریع بردیمشون دکتر و سرم  زدن و چای  نعنا براشون دم کردیم و ماست و موسیر بستیم به نافشون و و این حرفا  و آدمی که روز عروسیش بهش  مرخصی  نداده بودند از  بس شرکت نامرد و بی رحمی  هستند موند خونه تا استراحت کنه ..منم شاد و شنگول که ااین به یک شب  خوب  نمیشه که!! بهش گفتم تو حالا استراحت کن رنگت گچ شده ..غذای سنگین و اینا برات خوب  نیست ایشون هم با صدایی که از  ته چاه در  می اومد گفت تو درست من من حالم خوب  میشه ..ای  گامبو شکمو...بعد من موندم چطور  جاری  جان میخواد اینو رژیم بده..یکی  میشه شوهر ما که بد غذا و کم غذا و خشک غذا و کور اشتها!!! و یکی  میشه این یکی  که قابلمه رو درسته بذاری  جلوش  بهت پوست کف  گیر و  ته قابلمه تحویل میده! خلاصه نیست که خیلی  هم وقت دارم برای  این سوسول بازی ها و مهمون بازی  ها خلاصه زد و  کمر دردی  هم گرفتم که نگو..یعنی  چند روز حداقل سه روز  باید صاف  بخوابم تا بهتر شم..حالا دیشب  لوبیا گرفتم بردیم دیدن برادر شوهرم دادیم مامان جون و مامانم یک ذره سرشون گرم شه تاد دارن از  من حرف  میزنن و غیبت میکنن!! و مواد اولیه اش جوره ..بعد چون این رژیمم هم کلی گوشت ومرغ داره توش  در  اقدامی  دیوانه کننده تصمیم  دارم مثل قبر کن ها!!!  گوشت ها رو بگیرم تو بغلم و بذارم برای  خودم و توی  این لوبیا پلو از سینه مرغ مکعبی  استفاده کنم تا تنوع بشه برا ملت!!  آخ اگه بدونیید چقدر  خوشمزه میشه با مزغ..یعنی باید اینکاره ( پدر سوخته) باشی تا بتونی  اینجوری  ازش  یک غذای  مشتی  در  بیاری ..ترشی و سالاد و سبزی خوردن هم که باشه دیگه کسی  یادش  نمیاد چرا این توش  گوشت نداره..خب  بابا جان باید فکر  خودمم باشم دیگه..همش  نمیشه که بگم علیییییییییییییییییییییی..فریزر رو چک کن ببین چی  نداریم..و چون عمرا اون از  این کارها بکنه من هم الکی بگم واقعا که..خب  تو نمیگی من چکار  کنم یکهو مهمون بیاد!! این در  شراطی  هست که  همیشه برای  حداقل 30نفر  من ذخیره دارم..این اخلاقم هم به بابام رفته که  دو دره بازی  در میارم سر  این چیزا و ملت به ذهنشون هم خطور  نمیکنه که برن یک چکی  بکنن شخصا شاید اینقدر  اوضاع خراب  نباشه! 

 

خلاصه که فردا شب  شما هم تشریف بیارید ضلع غربی  نزدیکی  های زمین بازی  بچه ها  یک عده دور  هم نشستن و توشون یک ستاره داره میدرخشه از زیبایی و  خانومی و خوش  اخلاقی و شوهرش  داره همش  زیر  گوشش  میگه عزیز منی تو  .. 

یکم اینورترشون   ما با خونواده نشستیم  ..!! 

 

خبر  خوش:  

بنده تا همین الان که  10 روز از رژیمم  میگذره بیش از سه کیلو کم کردم و دارم بال بال میزنم...سه روز صبح ها میرم پیاده روی و غذا هم خیلی مرتب و روی برنامه و  کلی هم سایزم کم شده..هورا ...

مهمان خاص

 

دیروز سهیل و خانومش رو ناهار  دعوت کردم. این داداش من انقدر خوش اشتهاست که من یک ساعت تمام داشتم فکر  میکردم چی  درست کنم که مثل دفعه قبلی  تا ماه ها هر جا بره بگه نمدونیییییییییییی صمیم عجب باقالی پلو ماهیچه ای  درست کرد برام!! از  این اخلاقش که یک چیز حتی کوچیک رو بارها و بارها تکرار  میکنه و تشکر  می کنه خلیی خوشم میاد.. کیه که خوشش  نیاد.این اخلاق وقتی برای من  پر رگ تر  میشه که همون غذا رو علی هم میخوره ولی  یک  بار  تشکر  میکنه و  دیگه وارد  جزیاتش  مثل جا افتادگی و مزه و ادیوه خاص و اینا نمیشه..البته اگر  میخواست از  این ها سر  در بیاره الان اونم باید  صد رو رد کرده بود مثل سهیل!  به علی  میگم اینقدر  تو این مورد  کمبود دارم که حاضرم برم برای  خیریه غذا درست کنم ببینم مردم هی  ازم  تعریف  میکنن من باد کنم از  خوشی ... این  اقای  همسری  ما ..همون  عییییییییی  جان  به  قول پسرک.. اگر  از  گرسنگی  جون بده هم حاضر  نیست  غذای  خودش رو روی گاز  گرم کنه حتی ..کلا مامانش طوری بوده که اینا در یخچال رو هم حق  نداشتند باز  کنند چون لک میشده در ش!! و  همگی شون  از  اشپزخونه فراری  هستند...حالا  خونواده ما  از اون  ور بوم افتادیم..یعنی  ماها کافی  بود فقط  حس کنیم گرسنمونه..اگه ساعت  دو صبح هم بود بلند میشدیم دست به کار یک غذای  مشتی  می شدیم و سه و نیم صبح  در  حال خوردن خوراک گوشت قلقلی با سیب  زمینی  سرخ کرده بودیم. این سهیل هم ماشالله از  اون خوش  اشتهاها و مشکل پسند هاست. خانومش  طفلی  دیگه از  دستش  خسته شده.میگه مثلا یک شب  که بهش  نیمرو میدم ساعت دوازده نچ نچ کنان پا مشه میگه امشبم که سر بی شام  زمین گذاشتیم و میره برای خودش  برنج  و خورشت درست میکنه!! و اینم  تو خواب  چشماش به قول ملودی  اینقد میشه .. تازه اینم ما بهش  گفتیم که تو بلند نشو بذار  خودش  درست کنه.مگه تو بیکاری که نصفه شب  هم براش آشپزی  کنی ؟  خلاصه که مهمانی  داشتم در  نوع خودش  خاص!

رفتم سراغ فریزر و سه  تا رون مرغ در  اوردم و سه تیکه  سی  نه  ( من مرغ ها رو جدا بسته بندی  میکنم..سی نه ها و ران ها و سوپی ها جداست!! گفتم که فکر  نکنید  کدبانو نیستم ها!)  ..بعد سس ترش  درست کردم برای زیر مرغ ها و خلاصه بساط یک زرشک پلو رو فراهم کردم...سر  ناهار   هم غذا رو تو دیس  های  یک نفره کشیدم( ادای  رستوران) و و روش رو هم با زرشک و زعفرون و  کشمش  سرخ شده که از  سفر  اخیرم به شمال یاد گرفته بودم تزیین کردم و  ته دیگ خوش رنگ هم کنارش ..یعنی  قیافه غذا با آدم حرف  میزد جان خودم..این سهیل هی  یک قاشق  خورد هی تعریف  کرد..باز  دو قاشق  دیگه خورد هی گفت واییییییییییی ...اخخخ که من مردم از بس  این خوشمزه است.. حالا دلتون نخواد ها ولی به نظر  خودم همون 6 قاشقی  که من خوردم خوب بود..بیچاره خانومش با هر بار به به چه چه این برای  حفظ  ادب  هم که شده هی  میگفت اره.واقعا عالی شده..به به .. تازه سهیل به من چشمک هم میزد که یعنی  ببشتر  از این نمیتونم تعریف  کنم..معذوریت دارم!! بچه پر رو

بعد شما فکر  کن تمام ین مدت  علی  داشت اروم غذاشو میخورد و اخرش  گفت خوب بودخیلی ..مرسی  صمیم جان..همین!  خب   من همچین وقتایی  ارزو میکنم  این ماهچه های  زبون علی  کمی بیشتر  ورزیده باشه.. این جور  وقت ها به مامانم افرین میگم که به ما یاد داد از  غذا و زحمت صاحب  خونه و خانم خونه تشکر گرم کنیم.. آخه خستگی  از  تن ادم در  میاد..اصلا من میمیرم برای  اینکه بشینم هی  فکر  کنم برای  این داداشه چی  درست کنم.یک قابلمه هم پر کردم برای شامشون دادم . داشت بال در  می اورد  به خانمش  میگم  هر  کی  نشناسش  فکر  میکنه تو خونه نون خالی  هم می خوره!! با تاسف  سری تکون  داد و گفت هییییییییییییییی...دست رو دلم نذار  صمیم ..هییییییییییی

از  الان دارم فکر می  کنم برای  دفعه بعد چی  درست کنم برای  این داداشی  خوش  اشتها.. طرف  قیمه نمی رم چون خانومش  استاده توی  خورشت ها بخصوص  فسنجون..تازه من  طرفدار پر و پا قرص  دست پخت خوبش  هستم..یک دختر  هنرمند با کلی  غذاهای  اوریجینال رشتی که من عاشق  دور چین  غذاهاشم...دست مامانش  درد نکنه با ین همه زحمت.

البته این اخر  هم بگم که  ادم میتونه تعریف  نشنیدن زیاد از  غذا رو تحمل کنه ولی  خدا  همسر  بد نصیب  ادم نکنه خواهرررررر..یک باریکلا هم همگی به مامان جون بگید که   یک آدم درسته گذاشت  جلوی  ما!!!  حالا مگه کاکتوس  دل نداره ؟ آدم نیست ؟ .خب زبونش  لطیف نیست بچم تو این مورد..دست خودش که نیست دیگه..   

پ.ن. 

پسرکم دو سه روز  حال خوبی  نداشت ..تا شنید  دایی  میخواد بیاد اونقدر  حالش یکدفعه خوب شد که من موندم.تو حکمت عشق و عاشقی  این دایی ها و خواهر زاده ها..  

و تو...

نمی شد تو هم بودی دیروز.؟ اونوقت حال پسرکم دو برابر  خوب  می شد...دو برابر میخندید ..دو برابر عاشقی  میکرد .. 

بد کردی با من..بد ...

..

پسرک و صمیم شنگولی

 

 

بابایی  خسته از  راه می رسه و من یک  خستگی  ته نشین شده را در  چشم هاش  می بینم.بعد پسرک می پره و بابایی رو محکم بغل کرده  و بوسه بارونش  می کنه. دست هاش را محکم دور  گردنش  می ندازه  و با همه قدرتش  بابایی بزرگ رو به خود فشار  می د ه ...اونوقت این ته نشین کم کم حل می شن  تو   چشم های بابایی و انچنان برقی  می  زنه  ان چشم ها  انگار  هیچ وقت چیزی به نام خستگی  در  اون ها ته نشین نشده بود..

این پدر و پسر  رو میپرستم ... 

پسرک   22 ماهه  همه حرف هامون رو میفهمه ..دستور  العمل های  تقریبا پیچیده رو  متوجه میشه و فوری  انجامش  میده. کلمات من در  اوردی ( که البته  بخشی  از  رشد زبانی  کودک هست ) رو نداره .به قول خواهرم کم  ولی  درست حرف میزنه..این ها  بخشی  از  تولیدات زبانی   پسرک هستند:

میخوام( کاملا کشیده و با ناز  میگه)  ....نمی خوام ....سیر..شام ..ناهار ..دو دو ( عروسک خرسی  بزر گ و همچنین  نام مستعار  قور قوری  های سایز مختلفش )..ماشین..بنزین..نانای..ایییییییییییییییین یکی ..دو تا می خوام... ایشی  ایشی ..(شیشه شیر) شیر..پلو ..کو..کجا..بابایی ..مامانی .. عمه...عم ( عمو)  امینی ( عمه ای )دادا(دایی)  نانا  (خاله).. بیشین...بعععععیه ( بعله کشیده بخصوص در  جواب   شعر عمو زنجیر باف ..) ..هننی ( هندونه)  نون ..آب .. موز..کی تاب(کتاب)  ..سی دی ..رفت ..نیست ..بده.. ببر..بذار...بخور... بشین .. ماشی   ( ماشین) پارک....ددر...بریم...کفش ..پا... مو...درد....داخخخ ..سرد...پیف پیف ( شیشه شوی)

 حیوانات : جوجو...هاپو..طوطی...ماهی ...ببعی... موچ ( مورچه)

صدای  حیوانات :

 هاپو ( هاپ)

  پیشی  ( بیو بیو )

  جوجه( جیک) 

 ببعی  ( بع بع ) 

 گاو ( ماعععععععع)

 قورباغه( قورررررررر )

خانوم مرغه ( قاااادد)

 کلاغ ( دار  دار!!)

اسب ( پیتو پیتو  ایهههههه) 

دادادر دودور .دادار دودور.... خبر مهم از راه دور ..:

رژیمم رو بلاخره از  سر  گرفتم... دیگه وقتشه مامانی بیشتر به خودش  برسه چون تا حداکثر یک ماه دیگه نی نی  از شیر  گرفته می شه . دکترم بهم گفته هر  چی  در روز میخورم رو تایپ کنم براش  برم ببینه اینا از  کجا اومدن!! عجب  کاری  هست ها! از  دیشب  مراقبم لیستم مختصر  مفید باشه ..

نمونه یک روز  برنامه غذایی  من:

صبحانه:  یک لیوان شیر + 6 تا بادوم خام+ یک عد د تخم مرغ پخته + گوجه + خیار  + یک کف دست  نون

جدا خیلی با حاله نه؟ صبحانه رو دو قسمت کردم.شیر و بادوم رو خونه میخورم بقیه اش  رو محل کارم

بین روز :  دو سه عد بیسکوییت ساقه طلایی  و چای  با خرما ( روزی  حدکثر  سه خرما)

ناهار : 4 تکه کباب  دیگی  با یک سیخ کوجه کبابی با ماست و سبزی  خوردن و یک کف  دست نون 

حالا جایگزین هم داره ها مثلا میشه یک سوم سیخ  جوجه کباب  خورد یا 2 تا شامی  کباب یا  یک و نیم پیاله متوسط  از  غذای  دلخواه یا املت یا یک قاشق روغن و یک گوجه فرنگی  و یا  خوراک گوشت  یا 15 قاشق  برنج با 4 قاشق  خورشت و کلی  انتخاب های  دیگه...

شام :  یک پیاله عدسی با 2 تکه گوشت  یا  یک قاشق  ماست چیکده با گوجه وخیار و سبزی خوردن ..یا  سه سیخ جگر  .یا یک پیاله سوپ جو با یک تیکه مرغ توش ( یک پیاله جو پخته با دو هویج کوچولو و نصف رون مرغ*)  یا نون و پینر و گردو خلاصه  سر بی شام زمین نمیذارم خواهر ...

روزی   4 تا میوه ..اب  خنک و گوارا..شادابی  با رقص و حرکات مو زون  تاثیر  زیادی  تو روحیه ادم داره..

خیلی  خوشحالم..حس  می کنم دارم به روزهایی که مال خودم بودم نزدیک و نزدیک تر  می شم..صبح ها میرم پیاده روی .. با دقت غذام رو از شب  قبل اماده می کنم. برای  خودم  میوه میذارم ببرم سر  کار  و چند تا اضافه برای  همکارهام... با دقت لقمه هام رو میخورم..ارامشم از  همین دیروز بیشتر شده... شب  ها  شام زودتر  میخورم و مجبور  نیستم وسط غذا بلند شم پسرک رو بخوابونم و برگردم و یادم نیاد چقدر  خوردم و از  اول بگم بسم الله الرحن الرحیم!!!  ... هی  دست روی  کمرم میذارم و هی  تصور  می کنم چند وقت دیگه شاتالاپ دستم می افته پایین.چون تکیه گاه روزهای  تنهایی  نداره!!  خلاصه با بوی  اقاقی ها  و بوی سبزی تازه و ریحون کنار بشقاب  غذا دارم زندگی  می کنم...

ممنونم دکتر ..میبوسمت محکم  چون میدونی  چکار  کنی  با من  تا  قبل از  رفتن  بهت خیره بشم و بگم  قول مردونه...