من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

قول..

 در  این مکان یه پست پنکه دار!!! نصب  خواهد شد  شد.

از  هر گونه توضیح اضافی  فعلا معذوریم. 

روابط  عمومی شرکت های زنجیره ای خاطرات  آبرو محو کن !!! 

 

 ***************************  

چهار ساعت بعد اضافه شد:  (فقط قول رو داشتین که)

این خاطرات ما هم شده مثل این سریال های میخکوب  کننده!!!  ( ارواح عمه  نداشته ام) . شوما هم هی  سیخ کن به ما  تا جو گیر بشیم و هی این یه چوق ذرع!! آبرو رو بریزیم رو دایره و  دورش  بندری برقصیم واسه ملت!! بابا  یه ذره از  اون کامنت های نصیحتانه مادربزرگانه!! یاد بگیرین که منو به راه راست ارشاد میکرد و مشت مشت خاک تو سرم میریخت که چرا از  این حرفا میزنم..بگذریم.حالا شوما خواهر  جان برو اون زنبیل سبزی رو بیار بشینیم رو همین خاک و خول های  سر کوچه یه قیلونی بکشیم و دو پر سبزی  پاک کنیم و  یه کم از  جوونی  هامون!! برا هم حرف بزنیم..باشه که یه ناهاری واسه آقامون درست کرده باشیم و یه صفایی به دلمون داده باشیم..بدو برو قربونت ..زود بیا که از  قصه عقب  نمونی...آآآآآباریکلا..بدو....

.

.

.

اگه کسی از من  بپرسه با  شنیدن این کلمات اولین چیزی که به ذهنت میاد رو بگو  من فک کنم اینجوری  جواب بدم:

کتاب : چراغ خواب

تحصیلات : راهی به سوی  آینده ای بهتر!!!!(اوخ نزن تو سرم!!خب  حالا یه چیی  گفتم دیگه)

غذا :  لذت  آشپزی

اسفند : مهمان های  اقا جان اینا تو راهن!!

یونا : اونقههههههههه!!!!  روغن زیتون من را کشت مادر!!! تو رو روح جدت نده بهم دیگه

 هنر: بارانه علی من ..(مورد داره این )

آبگوشت : در  حسرتش  ثانیه ها رو میشمارم..ای  بمیری  دکتر که قراره من لاغر شم با نخوردن عشقولانه هام !!!

 موسیقی :   آهنگ گلنار  که معرفی و  شنیدنش رو مدیون گیلی هستم.

ترازو : ای بر  پدرش ....صلوات

  چتر :  خونه مامان اینا این روزها

ترس :  عمل پیش رو..همین روزها.....

.

.

 و اگه از  شما بپرسن صمیم ؟

مطمئنم همه میگید خشتک...مدرسه... چشمهای  متعجب  باباش!! ...سوت..ای ین....(سرهم بخونیدش!)..بچه گرد و قمبلی  چمبلی  گومبولی!!!

حالا این بچه گرد و قمببی  چمبولی  گومبولی  در راستای  همون کارهای  محیر  العقولش  یه دسته گل دیگه هم آب داده بود که  هر  وقت یادش  میاد فقط لپ های  قرمز  میمونه روی  صورتش...قضیه از  این قراره که من همون موقع هایی که یازده دوازده ساله بودم واقعا واقعا حجب و حیای  خاصی  داشتم ( به فعلش  خوب  دقت کنید...داشتم...ماضی ساده است فعلش!) و مثلا روم نمیشد به مامانم بگم شلوار  من رو بدوز یا برام فلان چیز رو بگیر و یا بدتر  از  همه  اصلا زبونم نمیچرخید بگم مامان مسواکم کشش خراب شده!!!( شما از  این به بعد به جای  کلمه مسواک بخونین  لباس زیر آستین کوتاه ... همون  آندر ور) .خلاصه ماشالله به جونم باشه  سایز و مایز و اینا هم در  حد 40 ایکس  لارج بود فک کنم به نسبت همسن وسال هام و به همون علتی  که تمبونمون سالم نمی موند به همون دلیل هم بقیه البسه مشابه استهلاک زیادی  داشت و  عمرشون کوتاه مدت بود. آقا یعنی اوضاع تا این حد بیریخت شده بود که من این مسواکه!! رو دو دور دور کمرم میپیچیدم و از   بغل ها گره میزدم بس  که کش هاش  شل شده بود آخه اسلام در  خطر  می افتاد اگه بی خیالش  می شدم. الان که فکر  میکنم میبینم این مامان  ما هم همچی بی خیال ما نبود و  همون موقع جینی  لباس زیر میخرید  و می ذاشت گوشه کمدش ولی  انقدر به کله اش  نمی رسید که به این بچه ماخوذ به حیا خب  بگو مامان جان هر  وقت خواستی و لازم داشتی  از  اینجا میتونی برداری  البسه مورد نیازت رو و من گاگول هم هی  منتظر  میموندم که مامان تعارف  کنه و اونم حتما فک میکرد خب  حتما نیازی  ندارم که چیزی  نمیگم دیگه ..خودتون هم خوب  میدونید که مسواک!! وسیله کاملا شخصی  هست و ادم نمیتونه بره مثلا مسواک باباش یا خواهرش  رو برداره بپوشه..هر  چند خدا وکیلی  یه بار  شیطون رفت زیر جلدم  و مسواک!! باباهه رو برداشتم و  دو روز تو وایتکس  خوابوندم  و  هی  سابیدم و هی بو کردم!!( بینی  من فوق العاده حساسه  و من هنوز هم عادت دارم همه چیز رو  اول بو کنم چه خوراکی  چه لباس  چه  پلاستیک ساده و یا هر چیز دیگه حتی یونا رو!!!) وقتی  مطمئن شدم همه چیز  اوکی  هست یه نصفه روز  مسواک اقا جانمان  !!رو تنم کردم ولی  جون خودم قلبم گرفت اون تو و  اونقدر  این مسواکه طرح و سایزش  غیر  متناسب بود با فرم  هیکل من که درش  آوردم و  انداختمش  توی یه پلاستیک سیاه و گذاشتمش  سر  کوچه آشغالی ببره!!! نه حتما توقع داشتین بدم اقا جانم  بپوشش دوباره!! هی  من میگم من حیا داشتم هی  شماها باور نکنین حالا!!خلاصه یه روز  طبق  معمول که آقا جان ساعت 1.30 میرسید خونه و  ما تا 2 ناهار  میخوردیم  همه سر سفره نشسته بودیم و من هم یه دامن بلند که مربوط  به زمان مجردی  مامانم بود  تنم کرده بودم ..یه دامن بلند بود که کمی  هم ضخیم بود و من چون عشق  بلوری بودن دست و پام رو داشتم و  از همون موقع این پاهای  بیچاره رو سه تیغه میکردم هر روز  و  برای  اینکه  کسی  نبینه من چکار  میکنم دامن بلند میپوشیدم خلاصه نشستیم سر سفره و  یادمه برنج بود با  یه  خورشت خوشمزه...خیلی هم گرسنه ام بود و  داشتم بال بال میزدم برای  غذا. ناهار با حضور  اقا جان شروع شد و  هی  من تو بشقاب  بغل دستی  که یا داداشی بود یا خواهری!!( نه جون من غیر  از  این دو تا گزینه دیگه ای  هم میمونه آخه؟!!!)  انگولک میکردم و  کر و کر با هم میخندیدیم و به چشم غره های مامان هم محل نمیذاشتیم. خلاصه وسط  ناهار بود که اقا جان گفت پووووففف چقدر  هوا گرمه..و به من گفت  ببخشید دخترم  میشه بری  اون پنکه رو روشن کنی و  بذاریش  رو به من تا خنک شم ؟  من هم گفتم چشم و بلند شدم..هنوز  دو سه قدم نرفته بودم که یهو  واستادم..آقا جان با تعجب  نگام کرد و گفت روشنش  کم دیگه!! وای  خدایا خودت به جوونی و آبروم رحم کن و نذار سه بشه..وای  خدایا باور  کن دیگه یواشکی  نمیرم  توی  کمد خواهرم رو نگاه کنم..خدایا خودت بهم رحم کن...خدایا  اگر این بار  به خیر بگذره قول میدم دیگه خوراکی  های  بچه ها رو عادلانه با هم نصف  کنیم!! خدایا....خدایا.... آخه میدونین چی شده بود؟ این گره های مسواک!  دور  کمرم باز شده بود و هر لحظه امکان سقوط  مسواک وسط  هال و جلوی  چشمای  متعجب  آقا جان  و مامان بود. قدم اول رو خیلی با احتیاط برداشتم و  اب  دهنم رو قورت دادم و  قدم دوم رو برداشتم..خب  انگار  دارم به پنکه نزدیک تر میشم.. آقا جان گفت چی شده خوبی؟ گفتم آره فقط  پام خواب رفته نمی تونم تند راه برم...داداشی  از گوشه سفره پقی زد زیر خنده و گفت پاهای  این صمیم هم مثل خودش  خنگه!! نیم ساعته داره راه میره یهو وسط راه پاش  خواب  میره!! و آقا جان انگار چیزی  کشف  کرده باشه باز  هم چشماش  گردتر شد!! خلاصه قدم سوم رو که برداشتم قشنگ با تک تک سلول هام حس کردم گره ها آخرین توانشون رو از دست دادن و باز  شدن و مسواکه تا زانوهام سر خورد و اومد پایین..وایی .وای ..خدایا قول میدم..قول میدم اگه پایین نیفته  دیگه به نوه بلوند و با نمک مستاجر  آقا جان اینا نگاه عشقولانه ای  نکنم..قول میدم دیگه هیچ وقت خوشحال نشم از  اینکه قراره یکسال دیگه خونه ما بمونن.! همینطور که این مسواکه! سر  میخورد و میمومد پایین غلظت این نذر و نیازهای من بیشتر و بیشتر  می شد. خلاصه  قدم آخر رو که برداشتم ت این پنکه لامروت رو روشن کنم تا اقا جان خنکشان بشود یه آن دیدم مسواکه تلپی افتاد روی   پام...گفتم که دامنم بلند بود و  حالا من موندم و مسواکی  که دو تا پام توش  گیر  کرده و  نصفش  از  لای  دامن زده بیرون و  نگاه های  کنجکاو بقیه که این داره چکار  میکنه پشتش به ماست ؟!!! خدا کنه هیچ وقت توی  همچین موقعیت هایی  قرار  نگیره کسی بخصوص اینکه بچه و بدتر  اینکه ماخوذ به حیا هم باشه !!!خلاصه من یه نصفه دور  دور خودم چرخیدم و خم شدم جلو و نیمه نشسته یه پام رو کمی  از زمین بلند کردم و سریع  مسواکه رو از رو زمین برداشتم و چپوندمش  زیر  کش  دامنم!! ته دلم هم گفتم بالا غیرتا  تو یکی  دیگه در  نرو کش دامن عزیز!!! حالا پشتم هم به ملت کردم و آقا جان که منتظره من جون بکنم و یه دکمه رو فشار بدم با  چشم های  گرد داشت میدید که دختر  جانش  دور  خودش  میچرخه و  هی  خم میشه هی راست میشه یه چیزی رو میکنه تو دامنش!! و این دکمه پاور پنکه رو نمیزنه آخر!!! خلاصه درد سرتون ندم بلاخره شر شر و عرق ریزون این پنکه موقعیت نشناس رو روشن کردم و  برگشتم رو به بقیه و  خیلی  طبیعی  رفتم طرف  سفره.هنوز به دو قدمی سفره نرسیده بودم که این داداشی  مسخره پایین دامنم رو کشید و گفت بشین دیگه چقدر لفتش  میدی!!! آقا کشیدن همان و  افتادن مسواک  جلوی  سفره همان!!یه لحظه یخ کرد مغزم...ای نامرد!! یعنی  خدایا یک ذره آبرو برای من نمیشد بذاری!!  آقا جان که مونده بود بین زمینو هوا این مسواک گل منگولی  از کجا پیدا شد و افتاد رو زمین..مامان لقمه توی  دهنش  موند و چشماش خیره به فرش ...داداشی یه تکون دیگه داد به دامنم به این امید که شاید  چند تا مسواک دیگه هم بریزه رو سرش!! و من دیگه نیمدونم چی شد و چطوری خم شدم مسواک بی ابرو روبرداشتم و  بدو بدو رفتم تو  اتاق...نشستم رو تخت و  هی زدم تو صورتم..وای  خدا ..وای  خدا آبرو م رفت..الهی بمیرم  من ...الهی بمیرم....الهی خفه بشی داداشی..الهی  از بیخ و بن بسوزی  ای پنکه!!! الهی کشات در برن و تیکه تیکه شی  ای مسواک خررررررر!!! داداشی یک دقیقه بعد با نیش باز و چشم های شیطون اومد تو اتاق و گفت صمیم ..این چی بود افتاد ؟ آب  دهنم رو قورت دادم و گفتم خره!! فک کردی  چی بود؟ معلومه دیگه..دستمال گردگیر ی بود  لای  پنکه گیر  کرده بود!!! اونم با دهن باز گفت وای....خاک تو سرت..من فک کردم مسواکت بود!!!! منم طبیعی گفتم دیووونه.. لباس آدم  سر سفره چکار میکنه...و  اونم باور  کرد  و رفت.. نفس راحتی  کشیدم که دیدم یه دقیقه بعد  دوباره برگشت و گفت میگم چیزه صمیم!! اگه دستمال گرد گیری بود چرا کرده بودیش  تو دامنت؟!!! ای  نمیری  تو با این سوالات و  کنجکاوی  هات..گفتم خب  حتما انتظار  داشتی  دستمال به اون خاکی رو بیارم سر سفره  تا همه کثیفی  ها و خاکاش بره تو حلقتون ها!!!  داداشی  کوچیکه سرش رو از  لای  در آورد تو اتاق و  گفت  پس چرا دستماله بالاش  گرد بود و  جای دو تا پا داشت !!!! مونده بودم جواب  این وروجک رو چی بدم..گفتم ابله جان!! مامان او نرو  عمدا اونطوری  دوخته تا راحت بشه پره های  پنکه رو باهاش  تمیز  کرد!!! پره ها رو از  لای  اون دو تا به قول تو جاپا رد میکنه و  خوب  میکشه تا همه خاک هاش  در بیاد..چقدر  شما دو تا خنگین بابا!!دوتاییشون به هم نگاه کردن و داداشی  گفت اههه...ببخشید ما فکر دیگه کردیم و رفتن بیرون.. هنوز  اونا نرفته بودن که مامان اومد و گفت صمیم! اون چی بود افتاد  زمین...سرم رو انداختم و گفتم هیچی...چی  میخواستی  باشه..دو تا کش بود... و قرمز شدم و  ماما ن رفت بیرون..

فردا صبح دیدم کنار  کمد لباس  هامون مامان یه بسته  شش تایی مسواک اعلا !!!گذاشته و روش  نوشته...با احتیاط  گردگیری  کنید!!!!

فقط  مردم از خجالت...مردم....

 

۵ بهمن ....مادر....

 این نوشته یه درد دل  هست ...یه نوشته برای  مادرم ..اگه امروز  خیلی  خوشحال و شنگولید یه وقت دیگه بخونیدش..نمیخوام شادی  هاتون پرررررررررر!!! 

 

 

 

نمیدونم چطور میشه از  همه کسانی که با تک تک کلمه هاشون  آرامش رو به من برگردوندن تشکر  کنم..نمیدونم چطور  میتونم بگم که این همراهی  ها اونقدر با ارزش  هست برام که هیچی نمیتونه جاش رو پر کنه..ممنونم بچه ها..تو غم و شادی  همیشه کنار  من بودین..مرسی.روزهای  شاد و خنده های  ته دل برای  همتون  ارزو میکنم.

ادامه مطلب ...

تی شرت و نخ شیرینی

 الوعده وفا....این شما و  اینم خاطره ای که قول داده بودم.

 

خب بلاخره من فرصت کردم یکی دیگه از  این خاطرات آبروبر  بچگی و نوجوونی و دوران بی عقلی!! رو براتون تعریف  کنم.اون قضیه شلواره و خشتک و اینا که هنوز یادتونه؟ مرامی که همکلاسیم گذاشت و به کسی  نگفت؟ خب یکم حال و هواتون رو آماده کنم و برم سر اصل قضیه

خب یادتونه که گفته بودم من تپل مپل و قلقلی بودم توی  همه عمرم!!0 البته الان دارم رژیم مییرم ..نه رژیم داره منو میگیره!!) خلاصه من تا مدت ها یعنی  تا 13 سالگی  اینا با ااینکه با توجه به  وضعیت کپل مپلی بودنم  لازم بود سو.ت.ی..ن    تنم کنم ولی  همش  ازش بدم میومد و  فرار میکردم..راستش  خجالت میکشیدم و  فک میکردم الانه که اونو تنم کنن و فرداش شوهرم بدن!!!خلاصه یه بار مهمون داشتیم و  من کاملا متوجه نگاه های  اقای  مهمون شدم وقتی  داشتم راه میرفتم!!!و البته نمیدونم چرا تا اون موقع متوجه نشده بودم که خب  آقاهه  یا هر کس دیگه حق  داشته و اوضاع ضایع تر  از این چیزا بوده . اون روز  خواهرم هم فهمید و  چپ چپ نگام کرد و وقتی  مهمون ها رفتن منو کشوند تو اتاق و  گفت یالا بالله همین الان باید بپوشی...خجالت داره..ندیدی یارو داشت هی  نگاه میکرد..خب  مثل آدم هم که راه نمیری انگار شتر  داره راه می ره!! خلاصه  از او ن اصرار و از  من انکار و من موفق شدم باز هم از زیرش  در برم و ضمنا کلی هم تو فکر رفتم که چکار کنم که مجبور نباشم اون لباس رو بپوشم.جهت تنویر افکار عممی باید بدونین که اون سال های  جنگ اصلا مثل الان نبود که اینهمه مدل و رنگ و سایزهای  نوجوون و شیک و خوشگل جینگولی باشه.قشنگ یادمه که لباسه آبی فیروزه ای بود و مامانم داده بود  خانم همسایه دوخته بود!!!  چون کاملا نخی بود و ضمنا اونجور که اونا میگفتن و من سر در  نمیاوردم کاسه هاش!!!! رو خیلی خوب برش  میزد بنده خدا!!خلاصه هی  نشستم  هی فک کردم هی راه رفتم هی فک کردم هی  خوردم و باز هم فک کردم تا اینکه یه چراغ تو کله ام روشن شد ..اره خودشه...خود خودشه!! بدو بدو رفتم و یه نخ شیرینی پیدا کردم همین ها که دور  جعبه شیرینی میبندن.حالا فقط  به بقیه اش  گوش  کنین و به  عقل کلی  که داشتم بخندین..نه گریه کینن بهتره...

رفتم جلوی اینه و اول یه زیر پوش پوشیدم...بعد تا جایی که جا داشت این زیر پوشه رو با دستام کشیدم پایین و  بالا تنه رو صاف  صاف  کردم..بیچاره ها  اون اعضا و  جوارح داشتن خفه میشدن بعد این  نخ شیرینی رو محکم دور  کمرم و روی  زیر پوش بستم و  گره کور زدم که باز نشه!!! و نهایتا روش  یه تیشرت پوشیدم..کاملا یادمه یه تی شرت صورتی بود و من عاشقش بودم. خلاصه  هن و هن کنان وقتی  پروژه می می  غیب کنی!!!  تموم شد یه نگاه تو آینه انداختم.به به به!! همه چیز صاف و صوف  شده بود و اصلا هم لازم نبود اون لباس  بی ادبی رو بپوشم...آقا خوش و خندون اومدم راه برم که دیدم انگار دارم خفه میشم..یخده اون لنگر!!!! رو شلش  کردم تا یکم مولکول های  هوا به زیر تی شرت نفوذ کنن و  اعضا و  جوارح!! خفه نشن و سیاه کبود شن و ببرنم از بیخ ببرن برام!!!!خلاصه بابا از سر  کار اومد و  منم رفتم جلو و با سر بالا و  افتخار بهش  سلام کردم دیدم بابا چشماش رو چند بار به هم زد و با تعجب دوباره به تی شرت    و  من نگاه کرد و زل زد توی  چشمام و گفت تو خوبی بابا؟ وااااا چرا بابا اینطوری  نگاه میکنه؟ محل ندادم و رفتم طرف آشپزخونه تا چیزی بخورم  و دیدم داداش کوچیکه تا چشمش به من افتاد زل زد به تی شرته و  بعد چشماش رو چند بار  باز کرد و بست و بعد گفت تو خوبی  صمیم؟  واا چرا همه  امروز  حالم رو میپرسن؟ خب  معلومه که خوبم...یه ذره که گذشت دیدم انگار یه جورایی شده...یه چیزی عادی نبود تو من...رفتم جلوی  اینه و دیدم خاک بر سرررررررررم!!! این نخ شیرینی بیچاره طاقت نیاورده و داشته پاره می شده و یه ور  اعضا و جوارح!!! تونستن خودشون رو از اون زنجیر  ازاد کنن و در بیان و با ملکول های  هوا دست بدن و یه طرف  دیگه بیچاره ها اون تو موندن و دارن دست و پا میزنن..حالا اینا به جهنم!!! چه منظره ای شده بود...یه ور صاف و صوف  و روبراه و  طرف  دیگه قلمبه و بیرون زده و  ضایع!!!! اخخخخخخخ که چقدر  خجالت کشیدم...اخ که داشتم میمردم از زور  حس بیچارگی ...اصلا میخواستم بکنم بندازمشون جلوی سگ!!! دوباره نخ شیرینی رو باز کردم و این بار دولاش  کردم و  محکم تر بستم و  باز خیره خیره از اتاق  اومدم بیرون.. مامان داشت غذا رو می کشید و همه سر سفره نشسته بودن ..تا رسیدم و همین که خم شدم تا بشینم  این نخه گفت جرررررررت و کلا تیشرته هم یهو رفت بالا و  نخه افتاد پایین  و منم همونطور  که دولا بوده  سیخ موندم  و ...فقط  تصور کینن چه صحنه اش شد..بابا که زود به سقثف  نگاه کرد... داداشی  ها پقییییییی زدن زیر خنده...مامان لبش رو گزید و  گفت استغفراللهه باز  این بچه.... .... صبا خواهرم  چشم غره رفت و  ببخشیدی گفت و منو کشون کشون برد تو اتاق!! حالا من میگم نههههههههههه نیمخوام اونو بپوشم..او میگه غلططططططط کردی...یالله همین الان... و  منو چسبوند به دیوار و گفت یا الان پشتم رو میکنم وتو میپوشی  اینو یا  میبرم میدم بابا بیاد تنت کنه چون زورش  بیشتره!!!( الهی بمیرم برای خودم که باور  کردم ) به چیز خوردن افتاده بودم...بهش  گفتم همه  پول تو جیبی های  این ماهم مال تو..نه اصلا هر چقدر بخوای  الاغ سواری  کن روی  پشت من..اصلا  همه خامه های  وسط  شیرینی  ها تا یک ماه مال تو...نخیرررررررررر راضی  نمی شد که نمی شد..خلاصه  مثل عروسی که از  حجله در میاد و همه پشت اتاق  واستادن با لپ های  گلی و کلی  خجالت و عرق  کف  دست!!! با خواهرم از در اتاق اومدیم بیرون...نیش  این داداشی  ها پدر سوخته باز شد ولی  دیدن نه ظاهرن قضیه  حل شده..خلاصه  به ضرب چسبوندن به دیوار و تهدید ناموسی و اینا ما زیر بار رفتیم.جالبه بعدا انقدر  خوشم اومده بود که به زور از م جدا می شد!!!!

چقدر بچگی  هامون ساده و زود باور بودیم. چقدر شرم و حیا از بزرگتر و بابا داشتیم. چقدر خواهر برادرا مراعات حال همو میکردن!!!! یادمه یه بار با سهیل که از  من 4 سال کوچیکتره (داداش بزرگه مثلا) دعوامون شد .اون 10 ساله و قلدر  و  تپلی و منم  کله پر باد و  آبچی بزرگش مثلا!! ( البته من خواهر دومی  هستم) اقا دعوا بالا گرفت و دست به یقه شدیم و من بکش و اون بکش و من بزن و اون بزن و نمیدونم چطور شد  که من موهاش رو گرفتم و با تمام توانم کشیدم که داشت از  درد میمرد ولی  اخ نیمگفت  و اون نامرد هم  این یقه لباس  منو گرفت و  آنچنان کشید که تپ تپ تپ تپ همه دکمه هاش  از بالا تا پایین کنده شد و افتاد زمین و سهیل با چشمای  گرد نگاه کرد به من و  زود پشتش رو کرد و گفت وای  بدو برو لباست رو عوض  کن بیا...جالبه که رفتم و لباسم رو عوض  کردم و اورکت آمریکایی بابا رو تنم کردم و برگشتم و دعوا رو با هم ادامه دادیم....آخرش تو مشت من موهای  اون جا مونده بود و روی شونه و  دست من رد پنگول ها و مشت های  اون.... روزهای بچگی  من اونقدر با سادگی  و معصومیت بچگانه  گذشت که دوست دارم برگردم توی  همون دنیایی که غصه ام دزدیده شدن!!! یه دونه  آلبالو از  درختم بود( توسط  نیروهای خودی)  و  خوشحالی ام چیدن ریحون تازه از  باغچه خونه و دنبال گربه ها کردن توی  حیاط و پخخخخخخ کردنشون روی  دیوار !!!!

باز هم بحث شیرین شکم و غذا

 وای بچه ها ممنونم از اینهمه نظرات خوب و مفید برای  غذای بچه..خیلی خیلی عالی بود و مرررسی که  مثل همیشه کمکم کردین.واقعا خوشحال شدم از  توجه و محبتی که به من دارین. 

 

سلام سلام من  اومدم...بدو بدو  هم اومدم و خیلی  دلم تنگ شده بود برای  اینجا.. 

راستش  این روزها همش  توی  اشپزخونه ام..آخه جیگر مامانی یونا ببری  خان ( چون وقتی  شیر  میخوره و خیلی  مست میشه و  حالش  خوشه خر خر میکنه برامون!!)دارن هر روز سوپ و فرنی و حریره بادوم میل میکنن...همش  هم باید تازه باشه ..دیگه یه وقتایی  میگم بذار سوپش رو که وقت گیر تره حداقل برای  دو نوبت درست کنم هم برای اون روز و تو خونه اش  و هم برای  فردای  مهش...زندگی  ما الان اینطوریه.: من یونا رو از مهد برمیدارم و حدودا 2.30 خونه هستیم.سریع اول ناهار رو گرم میکنم و در این فاصله حریره یا فرنی برای  عصر  یونا حاضر  میکنم. بعداز ناهار سه تایی  لا لا میکنیم تا عصر ..بعد من تند تند ظرف  ها میشورم و  برای شام همون  شب و ناهار فرداش غدا اماده میکنم و چون رژیمم رو هم از 5 شنبه شروع کردم برای خودم سالاد و ماست و  خیار و شوید و  گوجه کبابی و این قرتی بازی ها رو ردیف  میکنم و  بساط سوپ پسر کوچولوی  200 روزه رو برپا میکنم.بعد  فرنی  پسرک رو بباییش  بهش  میده.کلا وقتی  توی  خونه ایم علی به یونا غدا میده و  شام میخوریم   حتما  ویکتوریا میبینم( چیه؟ خب من دوست دارم و  از  این و  مونس  خوشم میاد!!!!چیه مگه؟!!)!!!!! و بعد دوباره جابجا کردن غذاهای پسرک و اماده کردن ظرف  های  سوپ و حریره برای  توی  مهد و  گذاشتن میوه و  خرما و  ذرت بو داده و شش عدد فندق برای  فردای  خودم سرکار و  ساعت 10.30 هم وقت لالای نی نی  هست و مامانش  البته زودتر از اون غش  مینه و بابایش  هم که کلا از  قبلش  در  حال غش بوده.در  مرود غذای یونا طبق  برنامه غذایی که برای کوچولومون تنظیم کردم خودم!!! هفته اول 7 ماهگی بهش  فرنی دادم  هفته دوم حریره و از هفته سوم ظهره سوپ و بقیه وعده ها فرنی یا حریره ..البته الان شب  هم کمی  سوپ میخوره.یه کوچولو هم بهش  ماست دادم و  خییییییییییییلی  عاشق  ماسته و منو کشت دیشب  که باز  هم بهش بدم..توی  این مدت یه بار هم یه ذره  نارنگی دادم  که ملچ ملوچ آبش  رو خورد توی  دستم و  البته بعدا خوندم که مرکبات خیلی زوده ولی  راستش ته ته دلم میگه که بعضی  چیزها رو مثلا اگه یه هفته زودتر  هم بدم بچم نمیمیره!!و بهتره خیلی روی  تایم ها سر  ثانیه!! حساس نباشم. تا الان تقریبا ۹۵ درصد روی برنامه پیش رفتم. 

اقا من یه سوال دارم..واقعا سوپ بچه ها بی مزه و افتضاحه یا من اینطوری  درست میکنم؟ من برای سوپ یونا  یک سوم هویج + یک تکه ماهیچه+ نصف ق  غذاخوری برنج رو میذارم بپزه و بعد میکس  تقریبا دونه دار  میکنم. روز اول اومدم همه مواد رو ریختم توی یه شیشه و عصاره اش رو مثلا خواستم در بیارم.اقا از  7 صبح گذاشتم تا 2 بعد از ظهر و  مردم تا این گوشتش  نرم شد او نتو..بابا من قبلا از  این مدلی  درست کرده بودم و 5-4 ساعته حاضر  میشد ولی  این بار نمیدونم چطور شد .خلاصه هی بینش  رفتم توی  نت و دویست تا سایت رو باز کردم و خوندم و  یکی  گفت میکس  نکنین بچه  عادت میکنه  به غذای  نرم و بعدش  سخت  و با زور غذای  نیمه جامد رو میخوره..یکی گفت صافش  کن..یکی گفته بود میکسش کن عین حلیم باید بشه ..یکی گفته بود با پشت قاشق  نرمش  کن..اینایی که میگم صاحب نظر بودن ها...وبلاگ نوشته های ننه قلی نبود جان خودم.خلاصه من یه بار سعی  کردم از صافی  رد کنم که هویجش رد نشد!!! با پشت قاشق  هم نشد ..یه جا خوندم که گوشتش رو با کمی  اب گوشتش میکس  کنین تا نرم و  حلیمی بشه و با بقیه مواد قاطی  کنین و بعد با گوشت کوب  بکوبین!! دیدم تا صبح باید مثل اوشین پای  چراغ باشم و دود بخورم..خلاصه که من الان گوشت روبا بقیه مواد میذارم توی  قابلمه کوچولوی پیرکس که هیچ رقمه دیگه توش  بحث نیست در  مورد  از بین بردن خاصیت غذا و یک ساعت بعد که خوب  موادش  نرم شد میکس کوچولو میکنم  و البته بافت برنج و اینا توش  پیدا هست.گوشت رو هم با توصیه یکی از دوستام برای بهتر پخته شدن چرخش  کردم ولی قیافه سوپ رو زشت کرده گوشت چرخ کرده اش و خوشم نیومد..نمک و  ادویه و اینا هم که کلا اصلا نباید استفاده کرد تا یکسالگی.خلاصه که میخواستم از شماها بپرسم راه های  دیگه ای بری  سوپ هست؟  فعلا محدودیت دارم توی  غدا. از  هفته دیگه مدل سوپ رو میشه توع داد.از  8 ماهگی  پوره رو میتونم شروع کنم و بعد هم سبزیجات به سوپ اضافه میشه ..در  مورد اینا خیلی خوندم..الان مشکل من قیافه و روش  سوپ درست کردن هست.راستش  یونا هم مثل حریره که با اشتها و دهن باز میخوره ( نوش  جونش الهی) یه سوپه همچین اون مدلی  علاقه نشون نداد ..البته میخوره ها ولی  خب  نه اونطوری.خلاصه که منتظر  نظراتو راهنماییها هستم. 

راستی  ماست رو خوندم نباید با غدا داد چون آهن غذا رو از بین میبره..پس با سوپ که نمیشه قاطی  کرد و بهتره طعم هر کدوم رو جداگونه بخوره پسرک..در این مورد هم یه نفر  دیدم تیکه های  نون روریخته بود توی ظرف  ماست و بچه اش  میخورد.. 

راستی  یونا  اواخر  5 ماهگی  دندون های  پاینش  دو تا در اومد و الان هم که یه هفته مونده به پایان 7 ماهگی دو تای بالایی  در اومده یعنی  نیش زده و کمی بیرون اومده. طبق برنامه  

بچه ها غذاهای  انگشتی رو کی میخورن؟ نمیترسین بپره توی  گلوشون؟ مثلا هویج یا کدو و اینا رو بدم نوار باریک دستش خب با دندون میکنه و ممکنه قورت بده..اون ها رو کی باید بدم؟  

  

 

 

کلا من الان آماده ام هر کی  هر چی تجربه خوب و مفید در  مورد غذاهای  کودک داره و مواد مقوی  و  خیل توپ برای بدن کوچوها..به من بده و  از تههههههه دلم میخوام این پستم خیلی کامنت داشته باشه لطفا..چون شدیدا نیازمند اطلاعات بیشتر هستم.ای خدا میشه کلی  دستور  غذا و  کلی  نکات تغذیه ای برای  من بیاد بعد از  نوشتن این درخواست؟!! 

بووووووس و  ضمنا در کنار او نقضیه تی شرت و نخ شیرینی  یادم بندازین قضیه پنکه رو ه مبراتون تعریف  کنم...مطمئنم غش  میکنین پشت مونیتور.... 

ممنونم از  محبت هاتون ...

چلاق شد قلبم...

مریض شدیم ...خیلی بد...من  هفته پیش  و با ورود به محل کارم یک روز بعد سرما خوردم و  یونا هم چند روز بعد از  من گرفت و  خدا میدونه توی  این روزها به من چی  گذشت.... شب قبل از  واکسن شش ماهگی ( که من  تا پنجشنبه ۴ دی  به تاخیرش  انداختم تا به تعطیلات چند روزه بخوره و بتونم از یونا مراقبت کنم) پسرک کمی  تب  کرد .صبح واکسن زدیم و تا ظهر بد نبود...یهو دردهاش  شروع شد و  حتی  کمپرس  آب سرد بلافاصله بعد از  واکسن  مانع درد نشد فقط  کمک کرد  جای  واکسن ورم نکنه و سیاه نشه..اونقدر  پسر کوچولوی  من گریه کرد و  اشک هاش  گر و  گر ریخت روی  گونه هاش  که من داشتم دق  میکردم از  غصه.. دو تا پاهاش  بی  حرکت بود و  تماس  با هوای  اطرافش  هم جیغ بچه رو در  میاورد...شب  که شد  اما داستان عوض  شد... یونا نصفه شب  تب شدید ی کرد حدود ۳۹ درجه و  تا صبح من و  علی  داشتیم پاشویه اش  میکردیم. من همیشه از  تب  بچه ها میترسم و  خیلی  جدی  میگیرم..خلاصه با استامینوفن ۱۲۵ و پاشویه و اینا تب  کنترل شد و الان که میخوام این پست رو از  تو یادداشت های  قبلیم پابلسش  کنم الحمدلله حال یونا بهتره فقط  صداش  خیلی  گرفته است و خودمم تقریبا بهترم..فقط سرفه های  شدید شبانه و  گاهی سردرد اذیت ممیکنه که انشاالهه خوب بشیم دو تایی. 

یونا دیشب  حریره بادومش رو تست کرد و  ظاهرا خوشش  اومده.خدا کنه انشالله همیشه خوش  خوراک و سالم باشن همه بچه ها و در آینده لقمه حلال و با برکت بدست بیارن و بخورن توی زندگی.وقتی یونا مریض بود خیلی برای بچه هایی که مشکلی  دارن و برای پدر  و مادرهاشون دعا کردم...یه تب آدم رو اونقدر  غصه دار میکنه...چه برسه به یه مریضی  و  انتظار و آب شدن بچه جلوی  چشم های  پدر  و مادرها..خدا به همه کوچولوها سلامتی بده انشالله. 

هنوز به میل های  خصوصی وقت نشده پاسخ بدم..ولی یادم نرفته و در اولین فرصت. 

برگشتم...

امروز برگشتم سر کارم....یونا رو گذاشتم مهد و تا ظهر دلم زیر آوار لبخند توی خواب پسرک جا مونده بود....کاش خدا هم مادر بود....می فهمید......کاش.....کاش می تونستم گریه کنم....

.

.

.

بر میگردم....

شلوار

آقا من میخوام یه اعترافی  بکنم...یعنی  نمیدونم چه قضیه ای پیش  اومد من یاد سالهای  مدرسه و دبستانم افتادم..فقط  لطفا با جنبه باشین و این قضیه هم نشه مثل فلان قضیه  که یک میلیون نفر برای هر پستم یه کامنت میذاشتن که چطوری  میز فارتی!!!!! خب!! اگه ببینم خیلی  ظرفیت داشتین ممکنه چیزهای بیشتری  در  مورد من بدونین!!!!


**************

اقا من نمیدونم چطور بگم ولی  تا جایی که یادمه این خشتک ما توی  اکثر سال های تحصیلمون جرررخورده بود!! البته من میدونم علتش  چی بود ..خب  من قبلا بهتون گفته بودم که هیچ وقت لاغری خودم رو به یاد نمی آرم یعنی  از بچگی  تپل  مپلی بودم و رفته رفته کپل  مپلی شدم و بعد هم خرس  و آخرش  هم گامبو و   الان هم گوریل انگوری!!! خلاصه که خواهر یا برادری که شما باشین  این پاها و اطراف و اکناف  چاق  ما  یه فشار دائمی روی  خشتک وارد میکرد و تا یه ذره خم میشدیم یا خشتکه جر میخورد یا کلا شلوار از وسط دو تیکه میشد !!!خب  من هم که روم نمی شد به این مادر  طفلکی  هر روز یه خشتک پاره پوره نشون بدم و بگن مدادم افتاد روی  زمین باز مامان !!و اینطوری شد!! خلاصه که از  همون  عنفوان کودکی  ما  با نخ و سوزن اشنا شدیم منتها چون بلد نبودیم این دو لبه خشتک رو بر  عکس روی  هم میذاشتم و میدوختم..یعنی به جای  اینکه عمودی بدوزم  افقی  میدوختم و فاق شلوار بیچاره می شد یه بند انگشت و تا دو قدم راه نرفتی دوباره جررررررررررتی و روز  از  نو و روزی  از نو....و واقعا هم معضلی شده بود برام..فک کن شلوار لی  با سه سانت قطر پارچه هم دووم نمی آورد  توی  پای ما!!! خلاصه من خیلی  مواظب بودم یه وقت این دکمه های  مانتو کنار نره و با پاهای  همیشه چسبیده به هم خیلی خانمانه آسه میرفتم و آسه می اومدم..بدترین روزهای  عمرم هم زنگ های  ورزش بود که بچه ها باید پشتشون رو به هم میکردن و شلواراشون رو در  می آوردن ( البته مانتو تنشون بود ) و من خیس  عرق  می شدم و اونقدر کشش می دادم تا همه برن بیرون بعد دو تیکه پارچه به اسم خشتک رو میکشیدم پایین و  شلوار ورزشی پام میکردم.. بارها به این فکر افتادم که کاش  می شد به مامانم بگم  دو تا پاچه آماده رو کش  بکشه و بدون خشتک بده من بپوشم و حسنی  هم که داشت این بود که هم هوایی  میخورد به پر و پاچم!! و هم چیزی نبود که هی جر بخوره و من هر روز مدرسه ام بابت خیاطی اجباری دیر بشه...خلاصه یه روز ما ورزش  داشتیم و  معلمه نامرد که خدا ازش  نگذره به حق  همین روز  عزیز!!!( شوخی!) گفت بچه ها امروز  هوا سرده و نمیخواد بریم بیرون  پس  نیازی نیست شلوارهاتون رو عوض  کنین بعد یه تشک آورد وسط  کلاس  پهن کرد و گفت همین جا ازتون امتحان دراز و نشست میگیرم...

یا پیغمبرررررر!!!!!حالا خود دراز و نشست کم مشکلی  بود که تازه با این شلوار  هم باس بریم..اسامی رو هم از روی  لیست الفبایی دفتررش شروع کرد به خوندن...اسم من هم همیشه تقریبا اون اولا بود...هر چقدر  سوره حمد و قل هوالله و ناس  و کوثر و اینا بلد بودم خوندم تا این معلمه یه چیزی بشه و منصرف شه..میدونی باید بچه باشی  اونم 20 سال پیش و بعد حس  منو تجسم کنی..خلاصه که اسم منو خوند و گفت به نفر  بیاد و پاهای  منو بگیره  تا من دراز و نشست برم..به معلمون گفتم اجازه خانم! نمیشه تشک رو از  این وری بذارین؟ یعنی  پشت به بچه ها دراز بکشم..اونم خیره خیره نگام کرد و گفت نخیر..بدو بخواب  که وقت نداریم..  با پاهای  لرزون لرزون رفتم دراز کشیدم روی  تشک ولی  پاهام رو صاف  کذاشتم و عمودی  نذاشتمشون..اون شاگردهه  گفت فلانی باید پاهانو عمود بذاری ..زود باش  الان خانوم عصبانی  میشه... الهی برای  خودم بمیرم .... یه نگا به دور و ورم کردم و دیدم بچه ها مشغول حرف  زدن با هم هستن و کسی  لای  خشتک مارو نمپایه!! بسم الله گویان  چشمامو بستم و  دو تا دراز نشست زورکی  رفتم و در  حالیکه از  خجالت سرخ شده بودم   الکی  گفتم خانوم نمیدونیم چرا نیمتونیم..اون زنیکه  از خدا بی خبر  هم گفت یه ذره اون خیکت رو لاغر کن تا بتونی!!! بچه ها ترکیدن از  خنده و من توی  دلم خدا رو شکر  میکردم که کسی  ندیده اون صحنه رو و حاضر بودم بچه ها به این حرفا بیست بار بخندن ولی  خشتک ما رو نبینن..خلاصه زنگ خورد و من یه نفس  راحت کشیدم و  خواستم از کلاس برم بیرون.. یه دفعه همون دختره که پاهای  منو میگرفت برای  کمک کردن به دراز و نشست اومدئ جلو و گفت فلانی یه دقیقه واسا کارت دارم...  و بعد حرفی بهم زد که تا مدت ها کابوس شب  های  من بود و  نمیدونستم چطوری  میتونم از ذهنم پاکش  کنم..البته الان میخندم به اون حرفا ولی برای  او ن سن یه فاجعه بود..با من و من و  خجالت گفت میخواستم بهت بگم شلوارت خشتکش پاره شده بود و من خیلی سعی کردم جلوت واستم تا کسی نبینه ولی  خب  میدونی یه چیز دیگه هم بود...من اصلا نمی خواستم ببینم ها یعنی  چشمم خودش  افتاد به اون و دید...وقتی رفتی  خونه اون شورتت رو هم بدوز!!!!!!!!!!!!! یا خدا!!!! الهی کوفت بگیری بچه با این ارشاد کردنت..الهی  لال میشدی و نمیگفتی  اون حرفا رو..منم خیلی  فوری خودم رو زدم به او نراه و گفتم آره داشتم می اومدم مدرسه افتادم زمینو دو تاش  با هم پاره شد!!!!!!!!!..مرسی ...راستی به کسی  نگی ها...

اون  همکلاسی با معرفت به هیچ کس  نگفت..البته اگر  هم گفته بود کسی به روم نمی آوردو من اونروز  رفتم خونه و به مامان گفتم تا برام شلوار نو نخری  نیمرم مدرسه و وقتی  مامان شلوار  منو دید گفت خدا مرگم!! چرا این اینطوری شده بچه!!! یعنی  اونقدر  من دوخته بودم که دیگه سوزن توی  پارچه نمیرفت و  تار و پود خشتکم هم کلا به باد رفته بود... مامان  رفت و یه شلوار خشتک در حد کردی!!! برام خرید و  من دو روز بعد رفتم مدرسه...اونقدر  خوشحال بودم که سر زنگ ورزش به معلمه گفتم خانوم! نمیشه دوباره از  ما دراز نشست بگیرین شاید تونستیم. و اون هم گفت  نخیر..وقت اضافی  نداریم...

الان که  سالهای زیادی ااز او نروزها میگذره به سادگی و خنگی  خودم خنده ام میگیره...خب  عزیزم میدادی  مامانت  بدوزه برات یا خواهر بزگترت..دیگه لازم  نبود  اونطوری  خشتک دو سانتی  درست کنی برای  خودت... و بعد از اون روز  بود که مامان با تعجب  می دید دخترک کوچولوش  هر روز شورت های  گل منگولی  خوشگل میپوشه که اگر زد و خشتک اون شلوار شبه کردی!! هم پاره شد حداقل منظره زیری دل گشا باشه و  البته بدون درز!!!


حالا یه چیز دیگه هم بگم و برم ناهار درست کنم...میدونین میخوام بگم من با این حرفام  و خاطراتم مسلما یه قیافه ای  از  خودم توی  ذهن شماها درست کردم دیدنی!!! اگه کسی  منو از  نزدیک ببینه  بخصوص وقتایی که خیلی باشخصیت و  خانم هستم!! محاله بتونه تصویر  نویسنده این حرفا رو روی  اون خانم محترمه بندازه و تطبیقشون بده...حالا خیلی هم خوشگل و قیافه دار و اینا نیستم ها..ولی  خب  در کل  اونقدر  بعضی  وقت ها رسمی  هستم که کسی  جرات نمیکنه شوخی زیادی  چیزی  بکنه ..تازه همین الانشم هستن کسانی که منو بیرون میشناسن و  خیلی  هم باهاشون رسمی  هستم و اینجا رو هم میخونن ..فقط  خنده دارش  اینه که مثلا من خیلی  جدی دارم یه صحبتی  میکنم بعد توی  ذهن اینا یه خانومه میاد که شلوارش  از  وسط   خرررررررچی دو تیکه شده و  داره دراز نشست میره!!!!!


نکته اجتماعی این پست هم اینه که خانوم ها ...آقایون..اینقدر  نگین حجاب  اسلامی بده..آخه عزیزم اگه مانتو نبود  کسی  مثل من میتونست استتار کنه؟ اصلا میتونست تو ی جامعه زندگی  کنه؟ و تازه اعتماد به نفسش  هم بشه در  حد تانک....؟!!!!


اگه باز  هم از  این دست  پست ها خواستین کافیه بهم یادآوری  کنین تی شرت و نخ شیرینی!!!!! اون که در  نوع خودش  نمونه کامل کارهای یه بچه چاق بی مغزه!! که الان برای  خودش  خانمی شده با کمالاتتتتتتتتتتتت!!!!



اضافه شده در  ۱۸ آذر....

من ممنون همه دوستای  گلی  هستم که همیشه حال یونا رو میپرسن..خوبه شکر  خدا و  شیطون و بلا شده ...واقعا شرمنده ام که به تک تک کامنت ها فرصت نیست جواب بدم.. چند تا میل خصوصی داشتم که به زودی  پاسخ میدم...فراموش  نکردم..نا امید نشین لطفا..خلاصه که دلم قیلی ویلی میره از  اینهمه تعریفی که ازم میکنین...مرسی از  محبت همگی. بوس. ( فقط  برای خانوم ها..آقایون لطفا برن اون ور سالن واستن بوس  ها کمونه نکنه بیاد طرفشون...)

وقتی مادر میشی...

(اقا پاراگراف اول رو خیلی وقت پیش نوشتم که تو درفت موند و فرصت پابلیش  پیدا نشد.. تو ی یه خط چقدر  خارجکی شد!!!)


بسم اله الرحمن ارحیم...

بسم الرب الشهدا  ....الذین نامشون  لا وجود فی  الاسامی  الوبلاگیون البرتر و انا ساری  و الاعتراض به کل السیستوم المسابقه!!! هذه الخبر  لا اشتیاق فی  قلبی.. . انا خواهان  التساوی و المساوات و العدالت... و  انا الاعتراف  (انی  وی)  ممنون و مشکور   لمحبتکم!!

اهم..اهم....سرفه...سرفه... سرفه ...تا حد سیاهی  و کبودی و زرد شدن ته لوزالمعده!!! ( آقا اون  حلق  صاب مرده رو از تو میکروفون جم کن )

ممنونم از دوستان خوبی که به من رای دادن توی  نظر سنجی  وبلاگ های برتر..راستش  خیلی  غافلگیر شدم ...اصلا انتظار نداشتم بدون اینکه دعوت کنم از کسی اینطوری بهم محبت کنین. ولی دلم میخواد بگم از نظر من خیلی وبلاگ های دیگه هم هستن که مسلما محبوبیت و  زیبایی شون بیشتر از نوشته های  منه...من  نوشته های  مرجان و گیلاسی رو خیلی دوست دارم  و  از  نظر من دو تاییشون در  حد مدال طلا بودن توی  این مسابقه. البته اینم بگم بعضی از این وبلاگ های  معرفی شده رو حتی  تا حالا نخونده بودم..به هر حال مرسی و  امیدوارم بتونم  با این نیم بند نوشته هام دل هاتون رو گرم و خوشحال کنم ...

یکی به من دستمال کاغذی بده این شر شر عرق رو پاک کنم....


توی  پرانتز اینو بگم که ای بسوزه پدر این بی  عقلی...برای نوشین یکی از دوستام بیست بار هی  دو خط  دو خط میل نوشتم و توی  درفت ذخیره کردم دیروز اومدم سندش  کنم علی  داد زد بدو صبحانه دیر شد منم از  هول این خیک لا مصب اشتباهی همه رو فرستادم تو هوا...انقدررررررررر دلم سوخت که حد نداشت..از  همین جا میگم نوش  نوش   جون..مرجان جون...ملودی  جون... سارا جون .. باور  کنین  در بدر  وقت نوشتن برای  ایمیل میگردم براتون..ترو خدا  بازم منتظر باشین و  نگین ای گوووووووور اون روحت صمیم  که هی ما رو منتظر  میذاری..


*****************

وقتی  مادر میشی و یه گربه چاق و خپل میبینی به احترام اینکه شاید  حامله!! باشه حالا چه از ازدواج دائم و چه از یه صیغه  دو ساعته ..به احترامش..نه بابا کلاهتو که بر نمیداری..بلکه با محبت نگاش  میکنی و  توی  دلت حتی  میلی به پخخخخخخخخ کردن و  جیغ کشیدن براش  پیدا نمیشه.. این یعنی  سندروم گربه ترسونی  که داشتی به برکت وجود این بچه  الحمدلله داره رو  به بهبودی  میره!!!! خدا هم همریض ها رو شفا بده علی  الخصوص  چاله سیاه دارها توی روان و روح رو....


وقتی  مادر میشی  دیگه یادت میره که چقدر  از گذاشتن بچه روی  میز رستوران بدت می اومد..حالا برای  اینکه بتونی با بچه خوابیده دو لقمه غذا بخوری مجبوری پسرکت رو روی  میز بخوابونی و به نگاه های چپ چپ  مسوول سالن هم اهمیت ندی چون خواب راحت پسرک روی  میز برات مهم تر  از  کلا س  رستورانه!! البته این تصمیم رو وقتی  گرفتی  که دو سه قاشق پلو روی  سر و صورت بچه بخت برگشته ( از اون لحاظ  که توی  این دنیای بزرگ بین اینهمه خانم مهربون و متشخی هم عدل تو شدی ننش!!) ریختی و  توی  دلت گفتی  ای تو روحت که باز باس  لباس  بشورم فردا!!!


وقتی  مادر  میشی   دیگه شب ها مثل آدمیزاد میخوابی و لنگ و  پاچت توی  حلق و دهن و راست روده شوهرت نمیره چون یه فرشته کوچولو کنارت خوابیده که تا غیژ و غیژ کنی روی  تخت آنچنان زندگی رو نصف شب به کامت شیرین میکنه که قابل توصیف  نیس ...(آیکون گوله گوله اشک توی  چشم)


وقتی  مادر  میشی  و کمک نداری و  چیزی به ظهر نمونده   بایه دست پیاز داغ رو هم میزنی و  با دست دیگه روی  پاهای  پسرک که بغلته رو میپوشونی و حاضری  روغن داغ بره توی  چشم هات ولی خال روی  پای پسرکت نیفته و همزمان با دست های دیگه ای  که بعد از بچه دار شدن یهو.وووو روییدن روی  بدنت  ادویه رو از تو کابینت در میاری و برای ظهر مهربون همسرت قیمه درست میکنی  از  نوع لیمو دارش...


وقتی مادر  میشی   یه وقتایی وسط  هال روی  زمین میخوابی و  با یک دست سر پسرک رو نوازش  میدی و با دست دیگه لابلای  موهای پسرک بزرگترت رو نوازش  میکنی و  به این دو تا مرد که نگاه میکنی  دلت سر می ره( به قول آزیتا مامان سوشیانس) از اینهمه خوشبختی... و  دست هات آروم آرو م میان روی  صورت  و گردن پسر بزرگتر خونه و  بازوهاش رو که داری  نوازش  میکنی  میبینی  دوتاییشون چشم هاشون رو بستن و  خرررررررررو  پفففففففف  و تو می مونی و یه دل سوووووخته!!!!! از  اینهمه عشق !!( آره ارواح عمت)


وقتی  مادر  می شی  و مثل همین دو دقیقه قبل میری  سراغ پسرک و  در حالیکه روی  زمین خوابیده سرت رو میبری جلوی صورتش و با تموم عشقی  که میشه تصور کرد میای دهنت رو باز کنی و بگی  هلوووی مامان! قررررررررررربون اون شکلت بشم  که یکدفعه پسرک چشماش رو باز میکنه و  یه نگاه شیطانی  بهت میکنه و هنوز لب هات به لپ هاش  نرسیده آنچنان لگدی  میزنه زیر گلوت که تا ته هال پرت میشی و  در  حال پرت شدن داد میزنی  بیییییییییییی لیاقت!!!!! اینجا دیگه درد اونقدر  زیاده که مادر بودن یا نبودنت هیچ تاثیری  نداره !!!!!!!


وقتی  مادر  میشی  نصفه شب  ها یکی  بادست های  کوچولوش  میزنه به پهلوت  و این یعنی  من گرسنه ام مامانی! اون وقته که فیلمی  داری سر پیدا کردن دهن کوچولوش  برای می  می دادن بهش...چون تو  توی  نور نمیتونی بخوابی و  باید همه  اتاق  تاریک باشه و  نصفه شب  ممه رو دستت میگیری و  با انگشتت دنبال دهن پسرک میگردی و تجسم سه بعدیت هم عالی  !!! ...البته منهای  وقتایی که  ممه رو میذاری  توی  دهنش و یک دقیقه بعد یکی داد میزنه   اوههههههههههه مامانننننننننننن!!!! مگه کوری؟!!!!!! البته بچه ما هنوز به حرف  نیومده ولی  اگه نصف شب  توی  دماغ شما هم ممه بکنن احتمالن دو ماهگی به حرف  میایین!!!


وقتی  مادر  میشی  بوی  خوش  پمپرز بچه ات هیج تداخلی  توی  اشتهات موقع غذا خوردن نداره فقط  نمیدونی  چرا به لقمه دوم نرسیده آقای  همسر بلند میشه و بچه رو توی  کوچه میذاره و به ناهارش  ادامه میده!!!!اون وقت عشق مادرونه قل قل میکنه در این حد که بهش میگی وای خاک عالم..بچه رو آشغالی نبره یه وقت....


و نهایتا وقتی مادر  میشی  دو روز مونده به  پایان ۵ ماهگی  کوچولوت ( دقیقا ساعت ۱۹.۱۰ روز سه شنبه ۲۶ آبان ۸۸ ) دو تا  مروارید کوچولو میان زیر دستات و  انقدرررررررر ذوق  میکنی که حد نداره..اونوقته که میگی الهی حاضرم تا بیست سال هر شب شیر بدم و نخوابم... و   همسری   هم یه آمین بلند میگه چون مطمئنه هیچ بچه ای  تا ۲۰ سالگی شیر نخورده ولی بعضی  باباها تا پای  گور  هم  داشتن می می  میخوردن و پریده توی  گلوشون و همونطوری  با فک قفل شده!!!!!چالشون کردن!! فک کن!!!



این هم عکس...

هفته ای دو سه روز  یونا رو میبرم خونه مامان اینا تا علیا حضرت و  جناب پادشاه !!نوه اشون رو رویت کنند و دستی به سر و گوشش بکشن و خاش خاشان خوشان خاشان!!خشین خوشان خاش  خاش خوشون!!( بابا از خودش  شعر در  میاره میخونه برای  بچه!!) کنن براش  و مامان هر  نیم ساعت یک بار  از ذوق  دیدن سر و ک...ن بچه بره بشورتش و هووجور  وسط گل قالی  بدون زیر انداز مخصوص تعویض  بخوابونتش ...من هم تو دلم و گاهی بلند میگم ای  خدا میشه این بچه روی  فرش  شوما یه ابیاری حسابی  بکنه بلکم ملتفت شین این تشکچه تعویض برا سوسول بازی  نیست و به خدا کاربرد خاص داره !!

مامان خانوم کلا به سبک خودشون بچه میپرورونن ....البته اگه  خدایی نکرده من بالا سرش نباشم.  مثلا یونا رو میذاره روی پاش  تا وقت ناهار  من هم بتونم مثل آدمیزاد ناهار بخورم. بعد این دستش رو  میزنه توی  ماست ها و هی  قایم میکنه  و منتظر فرصته تا بزنه به لب  یونا!! و من نبینم و  منم فقط چشم غره میرم بهش...فقط  کافیه یه دقه ازش  غافل شی...فک کنم اشکنه دوغ !!!! یا مثلا ماست و خیار با چیپس و  خوراک جگر  هم به این بچه بده ..البته  از حق  نگذریم فقط  دوست داره و تا حالا عملی  نکرده و بهش  توضیح دادم تا ۶ ماهگی  این چیزا  و خیلی چیزا کلا قدغنه چون سیستم گوارش  بچه  کامل نیست و  نمیتونه اینا رو قبول کنه و از شیر خوردن می افته ها!!! از او نطرف  بابا که کلا آدم رو دیوونه میکنه!! مثلا تاصدای  اوک و اوک اول گریه یونا در میاد هول میشه و میپره وسط هال و  میزنه توی سرش و میگه پاشو..پاشو..بچه سیاه شد!!!! از بس  گریه کرد...تازه  تا وقتی  یونا خوش و  خندونه هی بغلش  میکنه و وقتی  خسته میشه خودش و  میخواد نوه هه رو دک!! کنه میگه بابا جون بیا این بچه رو بگیر نیاز به تعویض داره!!! حالا مثلا دو دقیقه قبلش  مامان جلوی  چشم خودش  عوض کرده بچه رو ها!!!! منم  مثلا به روی  خودم نمیارم و  میگم اوا راس  میگین..باشه اومدم..

 کلا بابا مدلش  اینطوریه که خواسته هاش رو از دهن بقیه بیان میکنه..مثلا  وسط  مهمونی خودش  شر و شر داره عرق  میریزه  بعد اشاره میکنه به بغل دستیش  که داره از تب و لرز تیک و تیک دندوناش  اونور خونه هم میاد   میگه آقای  فلانی..میشه کولر رو بزنین... فک کنم  آقای  تب و لرزیان خیلی گرمشونه..یا مثلا گرسنه اش  میشه و میاد وسط  آشپزخونه به مامان غر میزنه و میگه این بچه( منو میگه ها!!)  مرد از گرسنگی آخه بی  انصاف!!! یه چیزی بیار بخوره!! و  ما میفهمیم منظورش  اینه که من مردم از  گرسنگی  اون ناهار  رو بیار  زننن!!!

یا مثلا دارم خونه مامان اینا ناهار سفارشی  درست میکنم براشون و قبلش به بابا و مامان نفری یه لیوان بزرگ آب  عدس  آبلیمو زده و نمک دار دادم خوردن و به قول بابا  این معجون از بس سنگین بود تاساعت سه اصلا اسم نهار  رو نیاری  ها!!! بعد من  دارم با خیال راحت برا خودم آشپزی  میکنم و  یهو بابا از تو هال صداش  میاد که داره با خدش  غر میزنه و  میگه ساعت دو شد ( تازه هنوز  مثلا ساهت ۱.۳۰ هست ) و  از  گرسنگی  معده امون داغون شد!! هییییییییییییییی خدا..شکرت!!!! و این خدایا شکرت  آخری منو آتیش  میزنه دیگه!!

 میخواد تلویزیون نگاه کنه میگه بزن کانال سه مامانت این سریاله رو دوست داره( و همه هم میدونیم که مثلا مامان از  همون سریاله حتی پنج دقه اش رو هم ندیده تو عمرش!!!) خلاصه که عالمی  داریم با این مامان و بابا... خیلی دوست داشتنی  هستند و  این کارها هم اگه یک گوشت رو در کنی و کی رو دروازه خیلی  ناراحت کننده نمیشن برات...

مامان جون ( مامان علی ) خودشون میان خونمون برا دیدن یونا و من تا حالا ۵- ۴ بار بیشتر یونا رو نبردم خونشون. علت اصلیش  اینه که همش  فک میکن مبا خودم یه آدم وسواسی  شاید دوست نداشته باشه  توی  همون سینکی  که صورت میشوره و مسواک میزنه  زیر و بالای بچه من هم شسته شده باشه!! یعنی راستش  چون خودم خوشم نمیاد کسی توی  خونه ام پوشک کثیف بچه اش رو بندازه توی سطل  حموم و یا سینک رو برای اون مورد استفاده کنه برا همین سخت میگیرم به خودم... تازه علت اصلی و  عمده اش رو هنوز نگفتم... گوشتون رو بیارین جلو.. این علی یه دادش داره که از بس  این مامان جو ن قربون آدم میشه  همچین حساس شده و یه وقتایی  سلام و علیک سردی  میکنه با آدم..علی  هم به م نتوصیه کرد  اگر بهت سلام  کرد  که کرد وگرنه خودت رو بیخودی  سبک نکن و سنگین رنگین برو و بیا... و  وقتی  گفتم نههههههههههههههه خدا مرگم مگه آدم میتونه با خونواده این کارو بکنه گفت تو گوش  کن به من!! داداش منه و قلقش رو من بهتر از   تو میدونم....دست بالا بگیری  زود خلع سلاح میشه و پس  میکشه.. خلاصه ما هم  سنگین و رنگین شدیم مثلا و  اگه ون وارد جمعی  که م نهم بودم میشد و سلام میکرد جواب  میدادم وگرنه اول من سلام و علیک و چاق  سلامتی  نمیکردم!! نتیجه اش  عالی شد!!!( ای تف تو روحت علی!!)  الان که یونا وارد  ۵ ماهگی شده این عمو جونش  که عشق بچه اش  جهانی بود و همه میدونستن که چقدر بچه دوست داره حتی یه نیگا نکرده به روی  پسرک و  من هم کماکان سفت و سخت  سنگر رو حفظ کردم و اصلا محل نمیدم ..ولی به مامان جون گفتم اگه نمیام خونتون برا اینه که نمیخوام ناراحت بشم... و شما لطف  کنین بیایین دیدن یونا و اون هم گفت صمیم جان!! خونه زندگی  مال منه و صاحب  داره.. هر وقت فلانی  ازدواج کرد و رفت خونه خودش  تو پا نذار تو خونش  ولی  خواهش  میکنم  ازش ناراحت نشو..و بیا همیشه خونه ما ... قبول کرده که  اگر  هم من میرم خونشون به هیچ عنوان اجازه ندم عمو جان!!! پسرک شیرین رو ببینه تا قند توی  دلش  آب شه..چون  نگاه های زیر زیرکی  میندازه به یونا وو من میفهمم که بدش  نمیاد بدیم بغلش..ولی  اول مادر بچه و بعد  خود بچه... مگه نه؟!!! به علی  هم گفتم دیگه به حرف  تو توی  اینجور چیزا گوش  نمیکنم...چون برام سخته کسی بهم بی  محلی  کنه  و واقعیتش  اینه که در  این جور  مواقع خب  خود علی ککش  هم نمیگزه ولی  من دوست ندارم به پسرم و خودم بکم محلی بشه...خلاصه اینم از زندگی این روزهای  ما...


این روزها یونا به شدت وقتی  ذوق  میکنه پاهاش رو به هم میماله..بعد یه جا بودیم که من رودرواسی  داشتم باهاشون. یهو بابا با یونا شروع کردن  به غش  غش  خندیدن و  اونم از ذوق  تند تند پاهاش رو به هم می مالید ..منم گفتم مامان ...مگه تو مگسی  که اینجوری  میکنی  آخه!!؟  مامان خانوم هم نه گذاشت نه برداشت  فورا جلوی   اونهمه آدم گفت .: اگه یونا مگسه حتما تو هم خرمگسی!!!!! فک کن!!!! این دهنم تا چند ثانیه نمیدونسا چطوری  باید بسته بشه و صفت زیبای خر مگس همراه با هر هر خنده بقیه  بوممم بوممم توی کله ام میخورد... خب  مادر  من!! حالا عرق مامان بزرگیت گل کرد دیگه چرا منو  تبدیل به ذرات اتم میکنی  جلو جمع!!!؟


جمعه اول آبان سالگرد  عقد منو علی بود..وارد هفتمین سال  شدیم با هم...هنوز  فرصت نشده بریم برای  هم چیزی بخریم!! ولی  تجدید  خاطره اوهههه تا دلت بخواد ...... میگم این شربت استامینوفنی  که بچه ها موقع واکسن باید مصرف  کنن چه چیز خوبیه!! چون یونا کمی  درد داشت و بهش  دادیم و  بچه کلا چند ساعتی  غش  کرد  و منو علی  هم کلی  آلبوم دیدیم با هم !!( یادتونه قضیه آلبومه رو؟)البته  مدل  خاطراتش  مربوط به یکسال بعد ش  میشد..ولی  خاطر خاطره است دیگه..لامصب  زمان و مکان  یادش  نیست که!!!!



این هم عکس

 عکس ها برداشته شد.


عکاس: باباییش

 بعدی ها ..به زودی...

پخخخخخخخ

پخخخخخخخخ!! من اومدم!!

قربون شکل ماهتون بشم! دارم  بابا و بچه بزرگ میکنم... میدونین یعنی چی؟!!!!( نیییش!!)

 خب اگه این بچه دو دقیقه بخوابه یا من رو به حال خودش بذاره   به نظرتون به امورات جاری و ساری زندگی دو نفره قبلیمون رسیدن بهتره یا دو خط اینجا نوشتن؟!! نه ترو خدا خودتون بگین!!!

به زودی  با عکس  های  پسرک بر میگردم. پست قبلی  هم چهار  ماهگی یونا بود که میخوام براش  بنویسم و فقط  خواستم همون تاریخ یه پستی ثبت بشه تا بعدا کاملش  کنم.. همین..به خدا اهل اذیت و آزار روحی  روانی به دیگران!! نیستم پدر  جان.



برای بعد...

خوبیم.

مچ خورون!

کامنت های قبلی به زودی تایید می شود...

خوبیم..مشغول مهمون هامون هستیم....شیراز و شمال

پسرک از بس  دستش رو خورده مچ و بالای دستش  کبود شده!!!  گرسنه نیست ها! دلش  میخواد یه چیزی رو بمکه انگار.. می می مامان هم که خب  حدی د اره دیگه برا همین بچم دیده این مچ دست خودش  همچین گوشتالو و خوشگله حیفه از غریبه منت بکشه!!! بزرگترها که میگن پستونک بده بخوره ولی  من همچنان سرسختانه دارم مخالفت میکنم..نمیدونم این بچه بزرگ بشه  دو تا دستاش  سالم میمونه یا نه؟!!!!!!! بار  اولی  که کبودی  مچ دستش رو دیدم انقدر دلم  کباب شد که من   کجا دست این بچه رو زدم و نفهمیدم و به چی خورده اینطوری   سیاه و قرمز شده تا دیروز  که تو فرودگاه بودیم و  چند دقیقه ای بود نی نی  دستش یعنی بالای  مچش توی  دهنش بود و ملچچچ ملچچچ میکرد  که دو دقیقه بعدش  که چشمم افتاد دیدم چه کرده با خودش!!! از قرمزی گذشته بود و به بنفش میزد از بس  فکش  قویه!! خلاصه داریم روش  کار  علمی پژوهشی میکنیم ببینیم چی جایگزین کنیم تا دستش رو نکنه از مچ!!

 این بچه داری  هم خیلی بامزه هست... دغدغه هاش  هم با نمکن...آدم هوس  میکنه یه چند تا ردیف  کنه پشت سر  هم بلکم یه ذره دلش  شاد شه !!!!!


اول مهر....بیست و اندی!!! سال پیش ..چه روزهایی بود..( چه روزهایی بود؟!!)

پووووووووف !هیچی یادم نمیاد!!!! من واقعا  ذهنم مشکل داره که از روز  اول مدرسه ام هیچی!! هیچی یادم نمیاد...؟

قرارمون : شب جمعه ساعت 10 تا 12 شب

پاسخ کامنتها رو زیر  هر کامنت نوشتم. برید تو نظرات و ببینید. ممنونم از همگی.

آتوسا منم برات دعا میکنم .توکل کن. ( ساعت 8:40 دقیقه شب  جمعه اضافه شد. )



کی باور  میکرد به نیت یک ختم قرآن بیاییم جلو و به چهار بار ختم برسیم؟ واقعا فکرش رو میکردیم؟ من خیلی وقته فهمیدم ته دل هممون توی  همچین قول وقرارهایی میلرزه..میگیم نکنه ما عقب بمونیم از  اینهمه نیروی  مثبت..میگیم نکنه  بهره ای نبریم از اینمه مهربونی  خدا توی  این شب ها..من خود اینطوریم...میدونم خیلی ها بزرگواری کردن و دست های تنهای ما رو گرفتن برای این ختم.

بچه که بودم همیشه از این خانوم هایی که دوره راه می افتادن توی روضه ها و میگفتن خانوم جان! سفره بی بی یا حضرت ابوالفضله یه کمکی تو نخود لوبیاش!! بکن بدم میومد.به مامان میگفتم خب اگه نذر رو این کرده موادش رو هم خودش بخره دیگه...و مامان همیشه کمک میکرد و میگفت یه وقتایی این جور  گدایی کردن به دلشون بیشتر میشینه ...گدایی نیست بچه! دست هم رو گرفتنه ..هر چند من هنوزم با پول دادن برای نذورات مشکل ندارم ولی با خود اون نخود لوبیاهه مشکل دارم ولی من نه خجالت کشیدم و نه سرم رو پایین انداختم وقتی  کاسه خالی  دست هام رو به طرفتون گرفتم و گفتم کسی  هست؟ باور کنین اصلا فکر نیمکردم اینهمه دست بیاد و دست های خالی منو بگیره.اصلا دست های  من گم شد توی  اونهمه دست مهربون..

قرارمون باشه شب جمعه  ( شب قدر  دوم)  ساعت 10 تا 12 شب  چون من خودم چند روز پیش توی یکی از این ختم های ساعت دار!!! شرکت کردم و از صبح استرس داشتم که حالا اگه فلان شب راس  ساعت 9 نتونستم  چکار کنم؟ بی فایده میشه قران خوندنم؟

برا همین من دو ساعت در نظر  میگیرم.

اون دوست های گلی  که قبلا خوندن که واقعا لطف کردن

اون هایی که این متن رو از محل کارشون روز شنبه میخونن ناراحت نباشن چون شب  قدر سوم  همون ساعت  10 تا 12 شب  اونا بخونن من هم هستم باهاتون دوباره.

توی  این دو شب ساعت 10 تا 12 شب قرارمون این باشه که هر کجا هستیم برای  هم دعا کنیم ..برای  همه اون هایی که توی این ختم چهار مرتبه ای شرکت کردن.. و یا نتونستن   نبودن بین ما .برای  همه اونایی که دلشون نی نی  میخواد سالم و صالح و راحت و خوب..برای  همه اونایی که خونه میخوان..همه اونایی که خونواده دور  هم میخوان...صحت و عافیت برای  همه ..عاقبت به خیری برای  همه...سلامتی پدر و مادرهامون و اینکه واقعا زیر دست ما بچه ها نشن و تا اخرین لحظه زندگی  پر برکتشون  رو پا باشن و سربلند.برای آرامش خونواده هایی که این روزها جوون هاشون رفتن و بر نگشتن..برای آرامش  دل همه اون هایی که عزیزی رو از دست دادن توی زندگی..برای  موندن همیشگی خنده روی  لبهای  همه ...برای  زیر بال و پر گرفتن بچه هایی که پدر یا سرپرست ندارن ..برای بزرگ شدن روح خودمون دعا کنیم ..برای  رضایت خدا از  خودمون که من معتقدم اگه از  خودت راضی بودی و وجدان توی  دلت تاییدت کرد بدون خدا هم راضیه ...برای  همسایه ها مون دعا کنیم ..برای  همه اون هایی که اذیتمون کردن ودوستشون نداریم..بذار یه بار  هم تو خدا رو خجالت بدی!! برای کسانی که به ناحق  بهمون صدمه زدن و نفهمیدن یا حتی فهمیدن و رفتن و نگفتن چه کردیم با تو...برای  ازدواج هم سن و سال های خودمون و همه جوون ها دعا کنیم ..برای موندگاری  عشق توی قلب آدم ها و تپیدن مشتاقانه قلب زن و شوهر ها برای  هم ..برای اومدن خنده روی لب بچه هایی که تو خونواده های متارکه کرده بزرگ شدن و آسیب دیدن احیانا..برای  خودمون و هر کی  میشناسیم دعا کنیم

برای  شفای  این کوچولوی  مریض  و  همه مریض  ها دعا کنیم.

برای  زنده موندن  همیشگی این حس و حال مهربونی هامون  دعا کنیم

 ما با هم قران رو چهار بار  ختم میکنیم انشالله

هر کس بعد از این نوشته باز  هم متقاضی بود بگه من اسمش رو بذارم توی  گروهمون . برای  اونا  جزء  30 رو در نظر میگیرم  دوست دارن کامل بخونن و یا فرصت ندارن  حتی یه حزب از جزء 30  رو اگه دوست داشتن بخونن باز هم اینجا توی  این  گروه دست های بلند شده به اسمون تو شب های  قدر  هست اسمشون....من اسم های  قشنگتون رو اضافه میکنم به لیست.

باز هم ممنونم از همگی.. 


پ.ن. 


 موافقین  همه با هم مثل سال قبل  توی شب  قدر سوم ( شب بیست و سوم ماه رمضان)   ساعت  10 شب  تعداد 14  صلوات برای  سلامتی امام زمان بفرستیم و آرزوهامون  رو به زبون بیاریم؟.

ختم قرآن کریم ( ادامه دور سوم و شروع چهارمین دور )

جزء ۲۵


راحله عزیز که اسمش جا افتاده بود و ممنوم بابت تذکرش     حزب ۱ و۲و۳

 آرزو (mon- dieu)  حزب 4



جزء 26

رضوانه  حزب 1و2

الهه ناز  حزب 3 

شهره  حزب 4


جزء  27

یاسمن  حزب 1 و 2

جلال  حزب 3

هنگامه الهی  حزب  4


جزء 28 

سارا 1982   حزب  1

شلیل خانومی  حزب 2

 نازنین ( من و خودم)  حزب  3   

فنجون حزب 4 


جزء 29

پرنده خانوم  حزب 1

شاها  حزب 2 

کسی که دیگه تنها نیست   حزب  3و4   عزیزم مامان و خواهرها در ادامه هستند


جزء 30     خواهر  آلما 


**********************

ختم قرآن کریم   دور چهارم 



جزء  1و2و3 4    مموش  خانومی

 

جزء 5 

کسی که دیگه تنها نیست ( مامان و خواهرها)   حزب  1و2و3

صدف   حزب  4 


جزء 6

لیلا اسماعیلی  حزب 1

 ویدا و همسری حزب 2 

پانیذ  حزب  3و 4  ( پانیذ  جان مطمئنم قبلا هم برات گذاشتم.یه چکی بکن )


جزء 7   سارا پویش

جزء 8     زیبا *** 


جزء 9

یه خواننده خاموش   حزب 1و2

 رویا ( خاطرات یک زندگی )  حزب  3و4


جزء 10

 هانیه   hanieh    حزب  1و2

پریسا مامان امیر ارسلان   حزب   ۳

  x  عزیز    حزب  4


جزء 11  و 12  و 13  پریزاد  


 جزء 14 

سیما  حزب  1  و 2 

خا  طره  حزب  ۳

مانیا  حزب ۴ 

 

جزء ۱۵    ماریلا 


 جزء ۱۶ 

  مریم   حزب  ۱ و ۲ 

لیلا حزب  ۳  و ۴


جزء  ۱۷ و ۱۸  نیشابور


جزء ۱۹

 ادیبی  حزب  ۱

هیوا  حزب ۲ و ۳

 مادر  مهسا ( مامان کوروش )  حزب  ۴


جزء ۲۰ 

نارگل حزب  ۱و ۲

پریا حزب  ۳ 

عسلی  حزب  ۴ 


جزء ۲۱ 

می می  حزب ۱ و ۲

آنیتا و همسری  حزب  ۳و ۴


جزء ۲۲


 فاران  حزب  ۱ 

دردووونه  حزب   ۲و ۳

 حزب  ۴ این جزء  برای  هر کس که مایل بود ( تکرارش  اصلا ایرادی  نداره )


جزء ۲۳  اوینا 


جزء ۲۴ 

جودی  حزب ۱

درسا  حزب  ۲و۳

بهار حزب  ۴


جزء ۲۵  پوپک


جزء ۲۶

پدیده پرنیان   حزب  ۱و۲

 تداعی   حزب ۳

زهره ( gimini)    حزب  4 


جزء 27

شکلات تلخ  حزب  1و2و3

شیرین  حزب  4


جزء 28  ارمیتا 

 جزئ 29  هانیه 313


جزء 30

مریم حزب  1و2 

شیوا حزب  3 و 4 


مرضیه جون ( بهار شیراز)  جزء  30

آزی                                جزء 30

  دنیا مامان اهورا              جزء  30  ( برای سلامتی  پسرکش  دعا کنیم همه )

مهدی نامزد رضوانه  جزء 7 حزب  1و 2 رو خواسته بود.


********************

نوشین جزء  24 حزب  1و2 

شیرین اسمت رو گذاشتم عزیزم.جزء 27 رو نگاه کن.





خدایا...(شب نوزدهم ماه رمضان سال 1388)

بچه ها  عجله نکنین اگه اسمتون الان نیست چون دارم تایپ  میکنم.دارم به نوبت  اسم هاتون و شماره حزب هاتون رو تایپ  میکنم.دونه دونه کامنت ها رو دارم میخونم وبراتون تعیین میکنم. خیلی وقت گیر هست با توجه به موقعیت من و یونا کوچولو. دلگیر نشین به زودی  تمو م میکنم... به دور سوم داریم میرسیم و استقبال فوق العاده است.( ساعت ۱۱.۲۰ شب)


لیست داره تکمیل میشه . دور دوم  به جزء ۲۶رسید الان. دارم  تایپ  میکنم.


راهنمای 120 حزب قرآن کریم با ذکر شماره ایه ها و نام سوره ها

ستون اول از سمت چپ شماره حزب هاس که از یک تا ۱۲۰ هست.


خدای من!! باور کردنی نیست...یعنی اینقدر این آدم ها مهربون و دلهاشون بزرگه؟ خدایا من کوچیک هستم تو به بزرگی  دل همه این ها بگذر از تصورم...

کامنت دونی رو که باز کردم خشکم زد..۱۱۶ کامنت در  کمتر از ۱۲ ساعت...

یونا داره گریه میکنه باید برم. تا همین امروز  اسامی و  شماره حزبها رو اعلام میکنم.قرارمون همین شب  جمعه باشه .ساعت هم بر عهده خودتون...من خودم سعی میکنم ۱۰ شب بخونم.اگر زودتر هم خوندین اصلا اشکالی نداره. مهم خوندن و دعای بعدش هست.



دست همتون رو می بوسم.

به سرعت بر میگردم..

.

.

.

من برگشتم


 جزء اول قران 

صمیم                  حزب  ۱ 

منصوره و 2 عزیز     حزب 2

امیر                     حزب 3

کوچولوی نجیب      حزب 4 


 جزء 2  نگین از لندن   جزء دوم قران یعنی حزب های  5-6-7-8

جزء 3  
یاسمن بانو                  حزب  9 
هستی شمال              حزب  10
سارا (صدای بی صدا)     حزب  11
 فرناز                           حزب  12

جزء 4
لیلا                               حزب  13
 مهسا (نازیلا 15)            حزب  14
 نسرین                          حزب 15
 صبا                               حزب 16

جزء  5
 نوشین                          حزب  17 و 18
محیا                               حزب 19
سمیه (روزهای ابی من)    حزب  20  

جزء  6
فهیمه                    حزب ۲۱
شانا                      حزب ۲۲
 مرجان( سمنان)      حزب ۲۳
فاطمه                     حزب ۲۴

جزء  7
اسپرینگ            حزب ۲۵
گلبرگ               حزب ۲۶
 محبوب              حزب های  ۲۷ و ۲۸

جزء  8

بهار               حزب ۲۹
مهناز             حزب ۳۰و ۳۱
maryam         حزب ۳۲

 جزء  9
هدیه                     حزب ۳۳
مینا                      حزب ۳۴
نرگس(اسکای  80)   حزب ۳۵
مریم ( یوهوهو)       حزب ۳۶

جزء  10

سراب                حزب ۳۷
leila                   حزب ۳۸ و ۳۹
اطلس                  حزب ۴۰

جزء  11
مهدیار دلکش     حزب های  ۴۱ و ۴۲ و ۴۳ 
mary                 حزب  ۴۴

جزء 12
 محسن           حزب  45
پوری                حزب های  46 و 47
 no one            حزب  48

 جزء  13    یاسمن    حزب های  49 و 50و 51 و 52
جزء  14   یک دختر     حزب های  53 و 54و 55و 56
جزء  15    kit kat        حز ب های  57 و 58و 59 60

 جزء  16 
 راما                    حزب  61و  62
حمیده ( 1360)    حزب های  63 و 64

جزء  17    هوووم                    حزب های  65و 66و 67 و 68
جزء 18       اذر                        حزب های  69 و 70و 71و 72
جزء  19      یه دوست - یزد       حزب های  73-74-75-76
جزء  20      fafa                    حزب های  77-78-79-80

جزء  21  
 محمد ( با فونت انگلیسی)    حزب 81
مرضیه                                 حزب 82 
 شمیم  83
میناز   84  

  جزء  22  
 نگار  85
آتی  86
نگاه مبهم  87 
هنگامه(الهی)  88

  جزء 23 
نیکی گردالی  89
محبوبه   90
پ پ   91
همدردی   92

جزء  24
الهه( که مایل به جزئ 13 بودی ولی گرفته شد تو جزء 24 رو بخون لطفا عزیزم.)
جزء  25 شیوا  حزب های   97-98-99-100

 جزء  26 
  غنچه   101
عاطفه ( مامان سپهر )  102
پری  103
ادیبی  104 

جزء  27
بهار  105
ساحل  106
گلی خانومی  107
میمنت 108 
جزء  28  
مریم ص   109
سارا ( 41260)   حزب  110
سهیلا  111
ساتین 112

جزء  29
سمیه  113
 مائده  114-115
  x    حزب  116

جزء  30 
فنجون  حزب های  117-118-119-120
 و در ختم  دوم هم سعیده

                        ******************************

 ختم قرآن کریم  دور دوم

(برای  شفای همه مریض ها و براورده شدن ارزوهای همه کسانی که دارن همراهی میکنن)

چون وقت نیست فقط  جلوی  اسمتون شماره حزب رو میذارم .به جزء  هم توجه کنین لطفا.
جزء اول 

پرنیان حزب 1
کفشدوزک  حزب 2
صمیم    حزب های  3 و 4 

جزء 2 و 3  پانیذ
جزء 4  و حزب اول جزء 5   فریدا 
نجمه  جزء 5  حزب دوم
سحر  ج 5 حزب  سوم
 2     ج 5 حزب  چهارم

جزء 6
ساناز  جزء 6   حزب  1و2
زهرا هاشمی   ج  6  حزب  3
نیلوفر ( دختر ایرونی)   ج 6  حزب چهارم

جزء 7 

آزاده  ج 7 حزب های  1و2و3
آوا  ج 7  حزب  4
آب  معدنی سوره یاسین

جزء 8 
باران   ج 8  حزب  اول
آذر    ج  8 حزب  دوم
خانومی ج  8   حزب سوم
آلما  ج 8  حزب  چهارم

جزء 9
ماریلا  ج 9 حزب  1
آزاده ( مای لیتل هیرو) ج 9  حزب 2
رویا ( خاطرات یک زندگی)  ج 9 حزب 3
سمیه (بندر عباس) ج 9 حزب  چهارم

جزء 10

 زهره  حزب 1
سمیه  حزب 2
 گلابتون  حزب 3
بارون ( t- baran)     حزب 4

جزء 11
 فاطمه حبیبی حزب 1
سمیرا  حزب 2
مهدخت  حزب 3 
پرنسس و عشقش  حزب  4

جزء 12   آیلار
جزء 13  سبزینا
جزء 14  بی قرار

جزء 15 
مریم فراهانی  حزب  اول
مینا  حزب دوم
شانا  حزب  3 و 4
جزء 16
 آرمیتا حزب 1
سارای بهار نارنج خودم   حزب 2
افرا  حزب 3 
 مهسا مامان کورش  حزب 4

جزء 17   یه دوست از یزد

 جزء 18
اشرف و همسرش  حزب 1 و 2
گیلاسی   جزء  18 حزب  3 ( گیلی قرمز نوشتمت تا اسمت رو راحت پیدا کنی )
مهشید حزب 4 

جزء 19
زهره کریمی  حزب 1 و 2
 غزال  حزب 3
هیلگا حزب  4

جزء 20 
ریما و همسرش  حزب 1 و2
 ناتالی  حزب 3
  ترانه م  حزب  4

جزء 21  متولد ماه مهر

جزء 22
سحر بختیاری  حزب  1 و 2
یه دختر بلا  حزب  3 و 4

جزء 23

مهسا  حزب 1و2و3 
فرناز ( بهانه 83)  حزب  4

جزء 24   مهشید
جزء 25 می می  حزب 1
مولی  حزب 2
 سارا  پویش  حزب 3 
شلیل خانومی  حزب 4

جزء 26   اشرف و مامان و دو تا خواهر هاش   
جزء 27 مرسده
جزء 28 پرین

جزء  29  تلخون  حزب  1
باران  حزب  2و3و4  ( عزیزم دو حزب از جزء 25 قبلا انتخاب شده بود )

جزء 30  سعیده   (و فنجون که قبلا اسمش رو نوشتم برای جزء سی )

**************************
ختم قرآن کریم   دور سوم  
این ختم رو میذارم برای برآورده شدن حاجت همه اونایی که دلشون بچه میخواد..دلشون زندگی  گرم و آرامش  میخواد..دلشون  کار مناسب و خوب میخواد...دلشون عاقبت به خیری و سلامتی میخواد..دلشون شفای  مریض سرطانی و قطع امیدی  میخواد..دلشون لبخند گرم پدر و مادر  میخواد...دلشون  همدم و همراه میخواد ..برای  براورده شدن حاجت همه اونایی که دلشون مکه میخواد..امام رضا میخواد ....خونه بزرگ و خونواده گرم میخواد....اصلا انرژی  مثبت این ختم برای براورده شدن ارزوی  همه..چه این  قران رو با ما بخونن چه نخونن و  هر چی دلشون میخواد خدا بهشون بده..حکمت و صلاحشون هر چی هست با خوشی و خوشحالی باشه الهی.
ممنونم از همه.

 جزء 1   مریم ن

جزء 2 
اطلس  حزب 1 
سوری  حزب  2 ( قدم نی نی  مبارک باشه عزیزم)
مریم ف  حزب 3 
حنا حزب  4

جزء 3   نوشین و خانواده اش (خودش و همسرش و دوتا پسرای  گلش )

جزء ۴
مهوا حزب ۱
نگار حزب ۲
 تداعی  حزب ۳
تلخون  حزب ۴ 

جزء ۵ 
 کایلا حزب ۱
سفید برفی  حزب ۲ و ۳
مهسا  ۱۹۹۱     حزب  ۴

جزء ۶ 
محبوب  حزب ۱ و ۲
مانیا  حزب  ۳ و ۴

جزء ۷ 
ماندانا حزب ۱
 میتیل دو پا  حزب  ۲
 مریم ( تانیا )  حزب  ۳ 
محیا  حزب  ۴

جزء ۸ 
زینب حزب  ۱
 شیرین طلا از لندن   حزب ۲
 ماهور  حزب  ۳ 
هنگامه ( تراوشات دلم)  حزب  ۴ 

جزء ۹      gloria

جزء 10
ستاره حزب  1
زیبای زندگی  حزب 2
 غزال  حزب  3 و 4 

جزء 11   مهربون 
جزء 12 و 13 14   جذر و مد
جزء 13  رعنا ( تکرار اشکال نداره )
جزء 14  حزب  1  باران ( بهار)

جزء  15   دنیا و همسرش  (برای  اهورای  2 ماهه اش  دعا کنیم)
جزء 16  مهسا ( ترنم 2000)

جزء 17  
x     حزب  اول
mary    حزب دوم
شیما  حزب  3 
 امیر حزب  4 

جزء 18  شیلا  shila
جزء 19  صبا نوری 

جزء 20
قزن قلفی   حزب 1 و 2
 زیبای زندگی حزب  3
پرستو حزب  4

جزء 21
 ترانه حزب 1 
تینا حزب 2 
مریم (  که  گفتی دفعه دومه کامنت میذاری)   حزب  3
یه دختر کرمانشاهی  حزب 4 

جزء 22
 مهرو   حزب  1و2و3   ( مهرو میتونی  4 رو هم بخونی؟)

جزء 23 
 الهه ( myeli)   حزب 1
 فرحناز  ح  حزب  2و 3
مهروز   حزب  4

خب  تا اینجا که ساعت   ده دقیقه به یک  نیمه شب  هست به همه کامنت های رسیده جواب دادم  و شماره حزبش رو تعیین کردم. 7 جزء دیگه مونده هنوز. انشالله افراد دیگه باز هم بیان  یا قبلی ها باز هم مایل باشن بخونن...اونایی که بعد از ختم دور سوم قران باز هم مایل هستن بخونن  شماره حزب با جزء و مقدارش رو  بر عهده خودشون میذارم .فقط  اسمشون ر مینویسم اینجا تا یادمون باشه چه کسانی با هم  همدل شدیم  توی این شب ها....

التماس دعا دارم....

ساعت  ۱.۲۲ شب

جزء ۲۴ 
امید  عزیز و مادرشون   حزب  ۱و۲و۳
مهرنوش   حزب  ۴

کسی هست ؟

اینو میبینید... چقدر شیرینه ...چه بامزه و معصوم میخنده.خیلی شبیه همن بچه ها...من  یه مادرم..یکی مثل مادر  این کوچولو...و مادر این کوچولو هم یه مادره..یکی مثل من...

قلب این کوچولوی شیرین مشکل داره. این رگ باز ۴ ساعت بعد از تولد باید بسته میشد ولی  نشد. وقتی خوندم شوکه شدم. یعنی به همین راحتی ممکن بود یونای من هم  رگش باز بمونه؟ خدایا تو چکار میکنی با من؟ منو غرق الطافت میکنی و من بیخبرم... تو میدونی   که من اونقدر  کوچک و حقیرم که تاب آزمایش تو رو هم ندارم.

میدونین پدرش  چی براش  نوشته؟


 جوجه یک رگ باز در کنار آئورت دارد که باید بسته شود. در این هم تردیدی نیست و نهایتا تا 40 روز دیگر این اتفاق باید بی افتد... اما مشکل آن است که برخی معتقدند این رگ را باید با جراحی قلب باز مسدود کرد، برخی دیگر هم می گویند به آنژیو قابل درمان است (من و مهربان ( مادر  این کوچولو)به نظر گروه دوم بیشتر باور داریم)... از سمت دیگر هم، برخی قائل به فوریت در عمل هستند، برخی دیگر هم همان نظر تا 50 روز دیگر را دارند... خودم هم اصرار دارم که شبهای قدر را سپری کنیم و بعد اقدام کنند...




در میان ما... تنها کسی که روحیه اش همانی است که بود... خود جوجه است... شیطان و خندان... کاش خودش زبان داشت ... دلم به بی زبانی اش میسوزد...


  «و إذ قال ربک للملائکة إنی جاعل فی الأرض خلیفة، قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک، قال إنی أعلم ما لا تعلمون» ( سوره بقره / آیه 30) و حالا من به پای این درد، صبر میکنم تا تو سرت پیش تمام ملائکه ای که بر خلقت انسان خرده می گرفتند، بلند باشد...


8) اما خیلی درد دارد... یا دلم را بزرگ کن... یا دردم را کوچک...


مشکل این پسر کوچولو  رو میتونید از زبون پدرش  اینجا بخونید...وقتی از من خواستن این مطلب رو بذارم اینجا و براش دعا کنم یاد پارسال افتادم..دعای دسته جمعی شب قدرمون..یادتونه؟ صلوات قرار بود بفرستیم..اون سال من بدون اینکه از خدا خواسته ام رو بخوام و به زبون بیارم بهش رسیدم..من همیشه از خدا یه بچه سالم و بارداری راحت و زایمان راحت و خوب  میخواستم...پارسال همون شبی که قرارمون بود ..دقیقا همون شب پسرک ..این امانت کوچک .....رو دست های بزرگ خدا توی تن کوچک و حقیر من گذاشت.و بهم گفت لیاقت نگهداری از امانتش رو دارم.امسال وقتی صورت کوچیک و خندون این کوچولوی مریض رو دیدم دلم لرزید..واقعا ما چقدر تحمل داریم؟ این پدر و مادر  مگه دل ندارن؟ مگه این زن نه ماه مثل همه مادرها انتظار نکشید..من به چرایی این حکمت خدا کار ندارم من فقط میخوام هر کدومتون هر  جا هستید داوطلب  انجام یه لطف بشید در حق من. دوست دارم هر کسی که میتونه و دوست داره یه حزب قران رو بخونه .قران کلا ۱۲۰ حزب داره و خوندن یه حزب فوقش ۱۰دقیقه وقت میبره..اگه کسی هست که دوست داره شرکت کنه برا من کامنت بذاره تا همین جا اسمش و شماره حزبش رو بنویسم. ابرای  هماهنگی بیشتر لطفا بذارید تایید کنم بعد ...مثلا اسمتون رو وبگید و تعداد حزب هایی که مایلید و من شماره اون حزب رو بسته به شماره حزب نفر قبلی بهتون همین جا اعلام میکنم. از همون لحظه هم شروع کنه و تا آخر همین ماه مبارک هم تمومش  کنیم. میتونید بیشتر از یه حزب بخونید اگه مایل بودید..

فقط نمیدونم آیا ارزش  اینو دارم که کسی  برام وقت بذاره یا نه؟

این ختم گروهی قران  مخصوص شفا پیدا کردن  همه مریض ها..و  سفارشی  این کوچولو هست..ببینیم خدا چقدر  تو حکمت و قضا و قدرش دعاهای ما رو هم دخیل میدونه.


۱- صمیم  :  جزء ۱  حزب  اول

۲-  ؟

۳-  ؟


دامن چوبی

آقا عشق کردم یه کم برا دل خودم بنویسم و هی مراعات این  و اون رو نکنم و نگم هییییییییییین!!! زشته ..ننویس این چیزا رو ... گفته باشم که مودبا و  اب شونه کرده هاش بدونن دیگه بقیه اش رو نخونن!!!

.

.

هر کی ندونه دیگه شماها خوب این قضایای مربوط به سوابق تاریخی بادهای  موسمی( فارت عمو جان.. ده بابا همون گ..ز  خودمون )  و نقش  اون رو در زندگی من میدونید .حالا میخوام به این مبحث  جالب و هنری از زاویه حضورش در زندگی سه نفره  الانمون بپردازم. یادتونه که اواژلین بارهایی که وقوع این فارت ها رو اینجا خوندین در مورد مکالمه دل انگیز و بویناک با رییسم بود و  یکی مونده به آخرش  موقع بارداری که رو دنده بود ماشین ما!!!! و آخریش هم جناب یونا خان که پمپمرزشون نزدیک به سوراخ شدگی پیش میره بچم!!! البته خیلی هاتون اصلا منو خجالت ندادین و اصلا نگفتین صمیم!!! یادته؟   یا مثلا صمیم  این بچه به کی رفته ؟!!! و من هم اصلا عرق شرم نریختم!!! خلاصه که گفتم تا شماها بیشتر از این منو با گفتن کلمات زیبایی چون ننه گوزو...صمیم فارتی.... مادر بادی....و غیره مزین نکردین خودم یه نوشته بذارم و خیال همه راحت که اگه بعدا حرفی زدین آش نخورده و دهن سوخته نشده باشم من!!!!

نمیدونم چرا یه وقتایی این بچه ما هواپیما هم از رو سرش ر شه بیدار نمیش ولی یه وقتایی....قضیه از اینجا شروع شد که چند روز پیش یونا خیلی بد قلقی رد و جای شما خالی ما هم یه سوپ جوی اساسی خورده بودیم واز بس خوشمزه بود هر دو سه ساعت یکبار یه ملاقه گرم میکردم  میزدم تو رگ. خلاصه عرق نعناع رو هم قورت و قورت میخوردم و از قضا بعد از ساعات بسیاری  این بچه با هزار ناز و نوازش خوابید وسط هال و منم پیشش دراز کشیدم و علی هم نبود که دیدم آخ جون..چشماش خیلی گرم شد و الانه که یه سه چهار ساعتی بخوابه و  منم سریع بخوابم و کسری خواب هام جبران شه..خیلی آروم یونا رو گذاشتم رو زمین و تلویزیون رو هم خاموش کردم و یهو صدای بلندی اومد و تققققققق در واحد بغلی محکم به هم خورد ..از ترس بیدار شدن یونا سیخ نشستم ولی این بچه رو خواب برده بود که برده بود...دوباره چند دقیقه بعد پنجره اتاق خواب که باز بود با شدت به هم خورد و باد صداش رو در آورد که باز بلند شدم و دیدم نه این بچه تکون هم نخورد ماشالله و خواب خوابه...پنجره رو بستم و خوابیدم. تازه چشمام گرم شده بود که نمیدونم یهو چطو شد که اوطور شد!!!!! به پهلو تا غلت زدم یه صدای خیلی خیلی ضعیفی!! از جوارح ما بلند شد و من که مطمئن بودم صداخفه کن خوب  عمل کرده ( آخه اگه لباس زیرتون خوب به پشت چسبیده باشه و اویزوون پشت مبارک  نباشه مثل صدا خفه کن عمل میکنه!!) اومدم بخوابم که ای وای!!! این بچه انگار چییییییییی شنیده آنچنان از جاش پرید وبا چشم گشاد منو نگاه کرد و لب برچید که گفتم یا خدا!!!  اینهمه مواظب بودیم فردا این بچه به ما نگه مامی فارتی!! آخرش شد اونچه نباید میشد!! بعد مگه خوابید این پسر؟  هی بالاش  کن پایینش  کن بذار رو پات..راش ببر...سر شونه بگیر...نچچچچ!!! فقط با چشم گشاد منو نگاه میکرد و از  ته دل ضجه میزد!!! گفتم نکنه بویی چیزی  داشته دست کشیدم ( از رو لباس بابا!!)رو موضع دیدم نه پاک پاکه!!!!بو کجا بود ؟ فرکانسشم اونقدرها نباس پایین بوده باشه برای گوش بچه..پس  این چش شد؟  بعد دیم اشک توی چشمای پسرک جمع شده  و با بغض و و نفرت داره به سقف نگاه میکنه!!! خب لا مصب من این همه مدت تو رو تر و خشک کردم حالا همه زحماتم درست با یه گو...ز هدر شه؟ یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم که تو نیم وجبی هم نچ نچ میکنی و دلت به حال بابات میسوزه؟!! شب با سانسور بیشتر قسمت ها!!! این داستان رو برا علی گفتم...بهم میگه باز تو نصف بیشترش  رو نگفتی؟ یعنی چی دامنت صدا کرد و بچه از خواب پرید؟ مگه دامن چوبی پات بود؟ نههههههههههههه خدایا!!!!صمیم تو جلوی بچه گو......دی؟!!!!!!!( با دهن باز و چشما گشاد و تاسف در  همه وجودش دیده می شد!!!)

ای تف تو روحت مرد که نمیشه مثل این بزرگان دینی رفتار کنی و به روی طرف نیاری مثلا!!!خب شد دیگه.... بعد رفته سراغ این کتاب های کودک و میگه به جای  این روانشناسی کودک و ایناخوندن بیا ببرمت دکتر ببینه مشکل تو کجاست شاید با یه عمل سرپایی  درست بشی!!!!!!!!!!!! 



یه چی بگم نمیخندین بهم؟ قول مردونه؟!!!باز نیایین بگین اوا صمیم!!! آرهههههههههه؟!!!!!

 بابایی من یه قدرت  خاصی داشت که همیشه وقتی بچه بودیم از  خنده میمردیم و وقتی بزرگ شدیم از خجالت!!!!! اون میتونست هر چقدر  دلش  میخواد و با هر شدتی از  خودش  صدا در  بیاره!!! البته از خود خودش نه !!! از موضع صدا در کنش!!! وقتی بچه بودیم یه بار خودم دیدم که بابا رفت تو دسشویی و در رو بست و شاید یه دوازده سیزده تایی صدای بلند و کوتاه آمیخته با سوت از اون تو اومد بیرون و بابا با خنده  بعدش در رو باز  کرد و انگار نه انگار!!! بزرگتر که شدیم مامان هر وقت با بابا دعوا میکرد میگفت نذار به بچه ها بگم.... و نمیدونم چی میخواست بگه که بابا زود جلوی دهن اون رو میگرفت و خواسته خانوم بلافاصله براورده میشد .... خیلی بزرگتر  که شدیم فهمیدیم  نه بو داره لا مصب و نه چیز دیگه ولی  کنترلش دست حاجیه!!!! و هر وقت بخواد میتونه بده بیرون یا بده تو!!!!! و بعدا که آبجیمون درس  دکتریش رو خوند!!! (پرستاری!!) گفت بعضی ها زیادی نفاخن و  جالبه که کیس های  خیلی نادری قادر به کنترل اون هستن...مثلا انگار یه بادکنک دستشونه و به دلخواه تعداد  و قدرت صدا و بقیه فاکتورها رو مدیریت میکنن!!!!!

حالا موندم منم به باباییم رفتم یا اتفاق های بد و صدا ناک و بوی ناک زندگیم در بدترین زمان ممکن برام پیش میاد...؟

تازه من کلی هم حیا دارم..چی فک کردین؟ یه وقتایی که باد تو دلم میپیچه  و مثلا علی در نیم سانتیمتری من نشسته و نمیتونم با صدای بلند حرف بزنم یا بهانه دیگه ای بیارم آنچنان با پاهای چسبیده به هم و اردک وار  راه میرم  و میرم طرف  دسشویی که علی با تعجب  میگه وا!!! چرا اینطوری  میری و وقتی  هنوز در دسشویی بسته نشده صدای شیر اب  میاد و برس تمیز کردن دستشویی  یهو تلق تولوق  صدا میده تا صدا پوشانی بطور کامل انجام بشه میفهمه بهتره بره جایی دورتر از من تا خجالت کمتر بکشم!!! آره داداش !! همچین هم اون دومن چوبی مون ترک توروک برنداشته قربونت!!!! حیا میا هم حالیمونه ....

زت زیاد.


ما که رفتیم....


وقتی حتی فرصت نداری مثل ادم بری دسشویی!!!!!! و شسته نشسته!!!! میپری بیرون ببینی چرا صدای سنجاب کوچولو نمیاد دیگه وبلاگ نوشنت  چی بود مادر جان؟!!!


وقتی قیافه ات مثل هندی های ۵۰ سال اصلاح نکرده شده چون وقت نداری بری ارایشگاه و سنجاب کوچولو  رو هم نمیشه تنها گذاشت و کسی هم نیست بیارتش اونجا دیگه وبلاگ نوشتنت  چی بود مادر جان ؟!!!


 وقتی درست کردن یه املت ۳۸۴۵۲۰۰۵۴۲ ساعت  وقت میبره  و  اخرش هم پیاز داغش وقتی داری به سنجاب کوچولو برای بار شونصدم شیر میدی می سوزه و جزغاله میشه و نون سنگگ تازه رو خالی سق !! میزنی و هوس املت موهاتو سفید میکنه دیگه وبلاگ نوشتنت  چی بود مادر جان ؟!!!


وقتی مثل ادم به دورها شدی و دقیقا دو ماه و نیمه که رنگ مهمونی درست و حسابی ندیدی به خودت چون در روز کلا ۲۰ ثانیه وقت شونه کردن مو داری و نه سوسول بازی بیشتر!!! وبلاگ نوشتنت چی بود مادر جان؟!!!


وقتی کم مونده خونه زندگیت رو بازیافت بیاد و ببره از بس شلوغه  و بوفه هات قد انگشت وسطی!!! خاک گرفته و تار عنکبوت نشسته رو  کریستاله ات دیگه وبلاگ نوشتنت چی بود مادر جان؟!!


خداحافظ


خداحافظ

خداحافظ













خب میگم ابژین بنده خدا چقدر مشکل داشت ها...من که میگم بچه داری یعنی هلو پوست کنده تو گلو از بس راحته...ما هم که از این مشکلات نداریم شکر خدا..!!!!!!!.پس ادامه میدهیم تا اینقدر غرهای این مامان سوسول ها وجهه زیبا و خوشبوی!!! بچه داری رو خش نندازه!!!

همین الان که دارم با یه دست تایپ میکنم و یونا با دقت به مانیتور نگاه میکنه توی اون دست دیگم یکککککککک صدایی در امد از اعضا و جوارح بنده خدا که گفتم پمپرز و شورت و مورت و همه چیش با هم پاره شد بچم ناقص شد رفت!!!! جدا این بچه زوووور داره ها!!!!!

اوه اوه دارم خفه میشم برم بشورمش!!!!!

تا بعد

( هییییییییی روزگار  دیدی اخر نوشته هات به جای دعای خیر و انرژی مثبت با چی تمم شد ننه!!!!)


بابا من نه قصد رفتن دارم نه بچه داری  اینقدر سخته...فقط شوخی بود و نگاه آدم های دیگه به بچه داری  وگرنه به این شوری هم نیست و مطمئن باشین به همه کار از جمله درست کردن کتلت داغ با سوپ خوشمزه برای  افطار همسرتو ن ظرف  یکساعت راحت میرسین....




زندگی واقعی من


۱- صمیم اکثر مواقع وقتی خسته یا ناراحته اینو نشون میده.الکی نقش یه زن همیشه خستگی ناپذیر رو بازی نمیکنه مگه جاهایی که واقعا نیاز به حفظ روحیه طرف مقابل داشته باشه..وقتی خسته هست خیلی راحت شام یا نهار سخت درست نمیکنه ..توی خونه اونا هیچ چیز اجبار و از سر وظیفه نیست و طبیعتا کم پیش میاد که کاری از روی اجبار انجام بشه .


۲- صمیم هیچ وقت  مال من مال من  نمیکنه  مثلا درمورد مبلغ حقوقش توی خونه حرف نمیزنه بلکه این علی هست که همیشه یاداوری میکنه  که بابت کارکردن صمیم و اینکه حقوقش رو برای زندگی مشترک خرج میکنه  ممنون دار هست وپاسخ صمیم این نیست که نه بابا!! حقوق من که عددی نیست!! بلکه یه لبخند آروم  میزنه و یه تشکر دلنشین  میکنه.ضمنا اینو نشون داده که اونقدر عرضه داره که اگه لازم شد تنهایی از پس  خیلی چیزا بربیاد.


۳-صمیم هیچ وقت گله یا ناراحتی احتمالی ازخونواده همسرش رو به علی نمیگه.بلکه اول خودش  اون مساله رو حل میکنه و بعد که مدتی گذشت به صورت یه رویداد عادی و معمولی برای علی تعریف میکنه و حتی موقع انتقاد کردن هم اول بایه تعربف کوچولو صحبت رو شروع میکنه.ضمنا هیچ وقت خودش رو قاطی  مسائل خونوادگی  مادر شوهرش  اینا نیمکنه در عین حال محرم اسرار مادرشوهرشه ولی مثلا اگه مادر شوهر صمیم از دست دخترش  با  صمیم درد ودل کرده باشه صمیم هیچ وقت به روی  خواهر شوهرش  نمیاره که میدونه واینطوری همیشه احترام همه برقراره.


۴- صمیم خیلی برای روابط خصوصی اهمیت قائل هست و اصلا نمیذاره تکراری یا مسخره !! بشه.لازم هم نیست هر دفعه از تو کلاه شعبده بازیش  چیز جدیددر بیاره بلکه زمینه هاش رو تازه و سورپرایز میکنه و ضمنا هر وقت دل دو تایی شون میخواد میرن سراغ این جور مسائل!! باز هم اجبار یا نخواستن در کار نیست حتی اگه مدت ها فاصله بیفته که نمی افته!!!!! همیشه آخرین رابطه اونقدر شیرین تمو م میشه که همون جا برای رسیدن بعدی  لحظه شماری میکنن.کلا توی این مورد خیلی به نظر اون یکی اهمیت میدن و سرشون رو نمیاندازن پایین و مثل گاو!!( دور از  جون) برن تو طویله!!! خیلی هم اهل ادا و اطوار امادگی دو ساعته نیستن..پیراشکی های  کوچولو  داغش  خوشمزه ان..اگه خیلی وقت بذاری و کلی دستاتو بشوری قبلش و کلی دستمال  بندازی گردنت و موهاتو آب شونه کنی و بری مرتب روی  صندلی بشینی  برای خوردن پیراشکی  ممکنه یه پیراشکی بخوری ولی  یه پیراشکی سرد و بی مزه چون  مطمئنا  از  دهن افتاده تا اون موقع!!


۵- صمیم و علی  همیشه و همه جا پشت هم رو دارن و امکان نداره بذارن کسی حتی پدر و مادر هاشون از اون یکی انتقاد تند بکنه و علتش هم اینه که برای همه کار با هم هماهنگن و چون به کاری که کردن ایمان دارن پس  دلیلی نداره با تحقیر شدن یکی دل اون یکی خنک بشه!!!


۶-علی هیچ وقت کلید نمیاندازه در رو باز کنه بلکه اول زنگ میزنه و بعد وقتی در باز میشه اول یه بغل- ماچ  کوچولو از طرف  صمیم میشه و  بعد میاد تو خونه .( البته الان چون ممکنه یونا خواب باشه یا صمیم دستش بند کارهای کوچولو باشه علی یه در کوچیک میزنه و خودش کلید میاندازه و میاد تو ولی  اون بخش  بغل ماچش پابرجاست)


۷- علی هر وقت اولین لقمه غذا رو میخوره میدونه صمیم منتظره بگه چه جوری بود و لا مصب  این علی هم دروغ گفتن بلد نیست برای همینه که هیچ وقت تو چشم صمیم نمیگه به به عالی بود عزیزم و توی دلش بگه گندت بزنن!! صدبار گفتم این مزه ای دوس ندارم!! از علی هیچ وقت دروغ نمی شنوین.


۸- علی محاله قول الکی یا حرف دروغ بزنه حتی اگه بدونه به قیمت مردن!! صمیم ممکنه تمو م بشه.کلا این بشر خیلی رکه و توی رابطه تکلیفت باهاش معلومه. اگه از لباست خوشش نیاد میگه بهت نمیاد و وقتی میگه امشب  همه چیز محشر بود میتونی مطمئن باشی هیچ نقصی توی کارت نبوده. ولی صمیم رااستش یه وقتایی ملاحظه میکنه و تو شیکم طرف نمیره!!! و خودش به این کار میگه اداب معاشرت  .در عین حال توازن برقراره توی این مورد و دو تاخروس  جنگی به هم نمیپرن بلکه دو تا مرغ عشق!!( بگیرررررررررررر منو!!) با  هم جیک و جوک میکنن!!


۹- صمیم  هیچ وقت موقع ناراحتی حرفی نمیزنه  که بعدا  پشیمون بشه.  کلا اون جور مواقع اصلا حرف نمیزنه .نمونه اش این بود که چند روز پیش  علی سرخود  تلفن رو ورداشته بود و به مامان صمیم خیلی  خشن و رک گفته بود از دستش ناراحته و دوست نداره دیگه باهاش اینطوری  برخورد بشه و بعد هم مامان صمیم در  حال غش افتاده بود و داشت سکته میکرد از  ناراحتی که مگه من چکارررررررررر کردم!!!! خب علی یواش یواش به صمیم گفت که چکار کرده و قضیه تلفن چی بوده ..داشت رانندگی میکرد و یه موزیک ملایم هم پخش میشد.خب اون انتظار همه جور عکس العمل از ناراحتی شدید یا دعوا کردن یا گریه صمیم رو داشت ولی صمیم خیلی آروم فقط به روبرو نگاه کرد و در حالیکه یونا رو نوازش  میکرد هیچی ...دقت کنین هیچی نگفت ..جوری که بعد از  چند دقیقه علی که خیلی هم حق رو به جانب خودش  میدنست دست صمیم رو گرفت و نوازش کرد و گفت ببخشید اینقدر ناراحتت کردم..خب قیافه آدم تابلوئه دیگه که ناراحته. و بعد از چند ساعت به علی گفت همیشه دوستش داره ولی  این کارش رو دوست نداشته  چون میشد همون گلایه رو ملایم تر انجام داد و بعد هم سکوت کرد و وقتی مامان خانومی یه صمیم زنگ زد که شوهرت چرا این کار رو با من کرد صمیم خیلی کوتاه گفت لطفا با خودش صحبت کنین ولی فکر میکنم خیلی ناراحت بوده که اونطور حرف زده هر چند نباید با شما اونطور حرف میزد!!( یکی به نعل یکی به میخ)  و امیدواره که ناراحتی  مامان هر چه زودتر  تمو م بشه. کلا صمیم خودش رو قاطی مسائل علی نمیکنه ومیذاره این جور  گلایه ها رو  که خودش  شروع کرده خودش هم تمومش  کنه.


۱۰-صمیم دقیقا میدونه علی از چی خوشش میاد وچی  ناراحتش  میکنه و خب  مرض  نداره که همسرشو ناراحت کنه وبعد بگه ای  وای!! نمیدونستم !!! مثلا صمیم میدونه علی  اگه از گرسنگی هم بمیره محاله غذای سرد یا از دهن افتاده بخوره  بنابراین هیچ وقت غذایی که اونهمه براش زحمت کشیده رو  سردد نمیاره سر میز  و بعد نمیشه  گریه کنه که تو من ودوست نداشتی چون نگفتی  غذا خوب بوده!!! یا وقتی میدونه علی  سر کار موردی براش  پیش امده گیر سه پیچ نمیده که چی بوده ..بلکه شب که داره موهای  علی رو نوازش  میکنه  بهش  میگه خیلی دوست داشتم بدونم چی گل منو ناراحت کرده  و آرو م میبوستش و اون موقع دیگه فیل هم خلع سلاحه چه برسه به شوهر تودار!!!



۱۱- صمیم زبون تشکر داره حتی برای یه لیوان آبی که موقع شیر دادن  علی به دستش میده. تو خونه اونا هیچ کاری  وظیفه نیست بلکه برای همه چیز باید تشکر کرد.علی هم میدونه که اگه صمیم با همه مشغولیتش  باز هم اتاق  اون رو تمیز کرده خیلی خوشحال میشه اگه بهش بگن مرسی که اتاق منو تمیز کردی.


۱۲- صمیم عمرا اگه بذاره حرف یا ناراحتی بیشتر از چند ساعت توی دلش بمونه ..خیلی ملایم یا اگه لازم باشه قاطع تر مساله ر و حل میکنه با طرف.ضمنا همش  هم نمیگه مامانم ..خواهرم... داداشم..بابام.... بلکه در  عمل نشون میده هر کسی جایگاه خودش رو داره  و انتتظار بیهوده ای  هست اگه طرف بخواد صمیم فقط و فقط برای اون باشه. این طرف  میتونه هر کسی باشه.


۱۳ - صمیم و علی به پرایوسی هم خیلی احترام میذارن. صمیم  محاله اس ام اس نصفه شب علی رو بخونه  حتی ا گه گوشی  علی یه روز  کامل خونه جا موند ه باشه ( حتی کنجکاوی هم ممنوعه چه برسه به شک داشتن!!) و علی  هم محاله علیرغم داشتن ایمیل مشترک  و پسورد  ایمیل های  صمیم  رو حتی  باز کنه...  علی با اینکه  عابر  کارت صمیم  همیشه دم دسته محاله بره تو سایت یا از دستگاه موجودی بپرسه و صمیم تا حالا نشده بدون اجازه دست توی جیب  همسرش  کنه حتی اگه خودش بگه برو  فلان چیز رو بردار!!!  حریم خیلی برای  این دو اهمیت داره


۱۴- اینجوریا هم نیس که این دو تا دو به دقیقه دور هم بگردن.خودتون میدونین دیگه چقدر لوس  میشه. ناراحتی هم مسلما هست .گله هم هست کم توقعی هم پیش میاد ولی  مهم اینه که   وقتی ناراحت میشن از هم نمیان مثلا ماجرای مربوط به  ناراحتی دوران عقدشون رو بکشن وسط و هی بکوبن تو سر طرف و یا یهو بپرن وسط بحث  یقه فامیل هم  رو بگیرن بیارن وسط و بگن اا اگه من اینطوریم اون مامانت یا خالت که بدتره...نه ! یه وقتایی بوده که من هم تنهایی گریه کردم و  هر چی منتظر موندم علی نیومده پیشم نوازشم کنه وخب بعدش که بیشتر فکر کردم میدیدم اونم ناراحت بوده  و حسش نمیومده. من آدم گریه اویی نیستم و تجربه بهم ثابت کرده گریه کردن خانم ها ممکنه چند بار اول خیلی خوب جواب بده ولی کم کم طرف عادت میکنه به گریه های زنش و از اون طرف خانوم هی دوز و سوز و گدازش رو میبره بالاتر و اینجوری دیگه اگه واقعا هم بمیره طرف میگه خودش  خوب میشه..ولش کن!! من قبلنا  یعنی اون اول ها وقتی ناراحت بودم قیافه میگرفتم و حالت قهر بود صورتم در حالیکه واقعا قهر نبودم ولی بعد فهمیدم بهتره حسم رو بگم و  البته نگم تو نباید این کاررو میکردی بلکه کم کم فهمیدم که بهتره بگم من خیلی دوست داشتم اینطوری  میشد یا من از این مساله ( نه از تو) ناراحتم و  دوست دارم اینجوری باهام رفتار بشه( تا حد ممکن از  افعال مثبت استفاده میکنم)

تنها دعوایی که  توی  همه این شش سال یادمه اتفاق افتاد و من خیلی شوکه شدم و دیگه هیچ وقت هیچ کدوم اون رفتار رو تکرار نکردیم  این بود که یه شب نمیدونم سر چی  من به علی گیر دادم و اونم آستانه تحملش بخاطر خستگی  اومده بود پایین و  وسط صدای بلند من ( که این یکی خیلی علی رو اذیت میکنه و  میدونم هیچ وقت نباید بلند باهاش حرف بزنم) عصبانی شد و رفت تو اشپزخونه اب بخوره که یهو بخارپز که روی  اپن بود رو برداشت و کوبوند زمین!!!!!! وای خدای من! چشم های جفتمون  گرد شد یه لحظه و سینه علی از شدت عصبانیت بالا پایین میرفت...و با چشم های خون آلود!!!!! به من نگاه میکرد و خودش هم باورش  نمی شد....میدونین تنها کاری که تونستم انجام بدم چی بود؟ رفتم طرفش و تا اومد عکس العمل نشون بده محکم بغلش کردم و سرش رو بین دستام گرفتم و نوازشش کردم و تو گوشش گفتم بمیره صمیم که بخواد تو رو اینقدر ناراحت ببینه.... یه معجزه بود اون کار..یه نیرویی  همه عصبانیت ها و ناراحتی ها رو برد خیلی دور ..خیلی دور از ما ...و بغل هم آروم شدیم  و فقط بهش گفتم مگه نمیدونی من رو وسیله خونه اصلا حساس نیستم..پس دیگه به خودت ضرر نزن...و بوسه هایی بود که رد و بدل میشد و  گرم و گرم تر میشدیم.... خوشبختانه او ن بخارپز هیچیش نشد حتی ترک هم برنداشت و موتورش هم عالی مثل اول موند..ولی فهمیدم خانم محترم !! صمیم خانوم!!!! شوما نباید  شوهرت رو به این حد برسونی و  اگه تکرار شه چه تضمینی هست که خدایی نکرده دست روی هم بلند نکنین و حرف نامربوط نزنین؟..اون قضیه برای من کلی درس داشت با خودش ..چون ما هیچ وقت حتی موقع ناراحتی به هم حرف بد نمیزنیم و مثلا حتی احمق!!! هم به هم نمیگیم  واون مساله یه شوک بودانگار و دوتایی به هم قول دادیم هیچ وقت نذاریم طرف مقابل به اون حد از ناراحتی برسه . به قول معروف سری که درد نمیکنه رو چرا دستمال ببندم؟


۱۵- ما هر شب توی بغل هم یا  مثل الان که بچه داریم و نمیشه خیلی روی ساعت خواب بودنش حساب کرد !!!! کنار هم میشینیم و در مورد روزمون با هم حرف میزنیم.کلا حرف زدن همسرانن با هم خیلی عالیه تو صمیمیتشون و اینطوری  حس  میکنیاون قدر طرف برات ارزش قائل هست که حتی مسایلی که نمیتونی کمک کنی رو هم بهت میگهو میدونی الان تو چه موقعیتی هست همسرت.


۱۶- گفتن این قسمت برام خیلی راحت نیست ولی دوست دارم این رو هم  بگم که من همیشه به علی ثابت کردم که برام بیشترین اولویت رو داره تو زندگی. مثلا فک کن پسرک خوابیده و علی منو بغل میکنه و دستشومیندازه دور کمرم و شروع میکنه به بوسیدن من..خب یهو بچه از خواب بیدار میشه..من به راست یا غلط بودن کارم کاری ندارم چون از نظر خودم درست هست..اینجور مواقع من زوداز جام نمیپرم و شوهرم رو با یه بغل خالی و سرد تنها نمیذارم ..یه وقتایی توی گوشم زمزمه میکنه نرو...بمون یه کم دیگه بمون پیشم ...خب نق نق  بچه اون موقع مثل تیر تو قلب منه و زجر میکشم ولی میمونم تو بغل علی و گرم تر از قبل میبوسمش..جالبه که تعجب میکنه وتو چشماش برق شادی رو میبینم ...من میگم حالا فوق فوقش بچه یه دقیقه هم گریه کرد با نق نق کرد ...آسیبی که نمیبینه با این یکی د وبار...ولی رابطه من ووهمسرم که اونهمه براش داریم زحمت میکشیم نمیخوام کمرنگ شه و به بچه به چشم یه موجود مزاحم نگاه بشه...چه خودم چه اون...شاید بگین وا!!!! خب درک میکنه که بچه الان مادر میخواد ...ولی درک میکنم من که همسر هم ممکنه همون لحظه همسرش رو بخواد نه پنج دقیقه بعدش...


۱۷ -دلقک بازی من تو خونه محاله کم بشه ..بهم ثابت شده که این زن های شق و رق و خیلی دیسیپلینی  حوصله شوهراشون رو سر میبرن..بابا چه اشکالی داره مثلا وقتی همسرت داره نی نی رو ناز نیکنه تو هم بپری بغل نینی بخوابی و بگی بابایی من ..من ..و اون با خنده تو رو هم ناز کنه و دست رو کله ات بکشه و بگه نازم  ..عزیزم...کپه بذار تو..بذار بچه لالا کنه..( غشششششششششش میکنیم از خنده خودمون دو تا)بارها علی بهم گفته عاشق بامزه بازیها و  شیطونی های منه و وقتی ناراحتم از   درجه جدی بودنم میفهمه قضیه چقدر عمق داره!!!!! شادی جزو جدا نشدنی زندگی باید باشه و خوشبختانه برای ما هست.


۱۸- فعلا چون فرصت زیادی نیست و این نی نی ما هر لحظه ممکنه بیدار شه این پست رو همین جاتموم میکنم ولی هر وقت چیزهای بیشتری به ذهنم رسید مینویسم براتون تا باز یه عده با دهن باز نپرسن وا صمیم!!!! یعنی تو هیچ وقت با شوهرت قهر نمیکنی و وقنی میگم نههه!!! یه دو تا فحش بارم میکنن که دروغگوی کثیف!!!!!این اراجیف رو ننویس دیگه٬!!!!!

آخه قهر یعنی چی وقتی یه دقیقه بعدش ناراحتی رو مثل دو تا آدم بزرگ با عقل میتونیم با هم مطرح کنیم و حلش کنیم؟ فحش چرا وقتی طرف میبینه تو عصبانیت باز هم ملاحظه حرف زدنت روداری و کینه چرا وقتی مجالی براش  نیست چون همیشه همه گلایه ها  با مهربونی مطرح میشن وحل میشن....


۱۹- البته باز هم میگم آرامش ذاتی همسر من و  منطقی و منصف بودنش  دلیل خیلی از  این خوشبختی های زندگی ماست و ممکنه با همین کارهای من مثلا یه زندگی دیگه باا یه همسر دیگه اصلا اینطوری  نشه و فرقی نکنه...تو شرایط و بسته به خصوصیات اخلاقی خودمون باید خوشبختی رو بیاریم تو زندگیمون...


۲۰-الهی همیشه ته ته دلتون حس کنین خوشبخت ترین  و شادترین آدم های دنیا هستین  و هر لحظه خدا رو بابت اینهمه ارامش تو زندگی هامون شکر  کنیم.