من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خون نامه!!!!

نمیدونم آه کدوم دلسوخته ای !!  ما رو گرفت امسال!!!!!!

شب سالگرد عروسیتون باشه اونوقت کلی برنامه داشته باشین برای بیرون رفتن سه نفره با نی نی و یه شام عالی و یه شب قشنگ و یه خاطره خوب ...بعد یهو سر شب   تلفن زنگ میزنه و  دوست دوران دانشجویی شوهرت که فقط  یه بار خونه دوست مشترک دیده بودیش و حتی وقتی رفتین شمال مزاحمشون هم نشدین چون بچه  یه ساله داشتن و گفتی سختشونه   و اینا حتی نمیدونن شما بچه دارین بهتون خبر میدن که کمتر از ۱۲ ساعت دیگه مشهدن و میان خونه شما و چند روزی هستن!!!!!

برنامه شام بیرونتون کنسل میشه و تو حرص میخوری و میگی خب عزیزم تو که بلیط  گرفتی لا اقل دو روز زودتر خبر میدادی نه شب  عید!!! و  تازه  اگه شما مهمونی بودین یا  اصلا مشهد نببودین یا مثلا مریض  بودی یا نیمدونم داشتی میزاییدی اونوقت اینا کجا میخواستن برن توی شهر غریب!! آدم یهو اینقدر بی  هماهنگ میره مسافرت آخه!!!!؟ بعد شوهرت که باید می نشست روبروت و با هم یاد روزهای  بامزه نامزدی و دوران معلم شاگردیتو ن رو میکردین حالا باید با سرعت نور بشوره و بسابه و جارو بکشه و تمیز کنه چون تو قرار بود  چند روز  دیگه بگی کارگرت بیاد و خونه رو خوب  براش  آماده کردی بودی از  به هم ریختگی و دلت نمیومد وقتت رو بذاری  هی بشوری و بسابی و اینجوری بود که شوهر بیچاره ات شب سالگرد ازدواج تا ساعت یک شب بیدار بود و تو  توی فکر  اینکه چطوری  شام ونهار درست کنی با این بچه ای که نمیذاره خودت مثل آدم دو لقمه غذا بخوری و نصفه نیمه رهاش  نکنی!!! جدا نمیشه یه کم مردم مراعات آداب  معاشرت رو بکنن و اینجوری سورپرایز نکنن ملت رو!!! بعد هم اتاق نی نی رو بدی بهشون که استراحت کنن و بچه دو ساله اشون هی چپ چپ به وسایل و عروسک های  نی نی  نگاه کنه و تو چون همون اول بی رو درواسی گفتی که خاله جون!! دست به وسایل نی نی نزنی ها که باید بزرگ شه و  بعد با هم بازی  کنین نه الان تنهایی!!! و گوشی  دست مامانه اومد که حواسش به بچه اش باشه ....

هوس میکنن  برن بیرون  و اصرار که تو ه مباهاشون باشی و  نمیگن خب این دختره بچه کوچیک داره و گرما زده میشه و تو هی پسرک رو جوری بگیری که آفتاب توی صورتش نخوره وقتی هوس  دیدان اثار باستانی مشهد!!!! به سرشون زده و بعد هم برین یه جا یه بستنی چیزی بخورین  حالتون جا بیاد که یهو پیشنهاد میدن که صمیم جون!! میگم نمیخواد ناهار درست کنی یه چیزی حاضری!! دقت کنین حاضری!!! بیرون میخوریم و اینطوری میشه که روی  تخت یکی از رستوران کافه های  گرون قیمت خودت رو مبینی و ناهار از  منوی  مخصوص  انتخاب  میشه توسط  مهمون های  محترم و  خدا تومن شوهرت پیاده میشه( چون حداقل برای  او نروز برنامه ناهار بیرون نداشتین)  و  خدا به دادتون میرسه که تو طبق عادت همیشگی  پول  همراهته و تو کیف بچه گذاشتی و مجبور نیستین ظرف بشورین  برای رستوران!!!!!

از مهمون نمیترسم و بدم نمیاد ولی  وقتی مقایسه میکنم میبینم ما خودمون خیلی مراعات میکنیم :خونه کسی نمیریم مسافرت بمونیم و  تا جایی که بشه میریم هتل و بعد به دوستا ن یا فامیل سر  میزنیم  تازه اونم با هماهنگی  قبلی  و دست خالی که محاله بریم خونه میزبان ..البته  دروغ چرا..آبغوره و کمی رب انار  آوردن دستشون درد نکنه. تو کارهای  خونه من حتما کمک میکنم تو مهمونی  تا حس  کلفت و آشپز  بودن به صاحبخونه دست نده  . بعد هم وقتی میبینیم  میزبان گرمایی هست  تو چله تابستون کولور رو به بهانه اینکه  عادت نداریم رومون پتو بندازیم و سردمون هم میشه با کولر    خاموش  نمی کنیم تا میزبان درسته بخار پز بشه تو اتاق  خودش!!!!

.

.

.

..خلاصه که امسال مالیده شد این سالگرده..ولی  انقدر  حرصم در اومد که میخوام وقتی رفتن تا یه هفته هر روز سالگرد عروسی بگیریم!!! بعد میگن مردم چرا و چگونه عقده ای  می شوند!! خب  همین کارها رو میکنین با ما  قربونتون برم من دیگه !!!



خردادی من....


یه روز گرم و داغ تابستونی درست مثل تن تو...

یه شب آروم  و مهتابی درست مثل نوازش های تو

یه سال پر از گریه وخنده ....خنده هاش بری خودمون و گریه هاش برای  اونی که بی خداحافظی برای  همیشه ترکمون کرد..

روزهای پر از بالا و پایین ...شب های پر از نجوا و ترانه...لحظه ای پر از آرامش و اضطراب ..همه و همه ثانیه هاش اومدن و رفتن و من موندم و تو موندی و ما موندیم با هم ..مثل روز اول..مثل روزی که به هم قول دادیم هیچی نتونه نگاهمون رو به هم عوض کنه.

گاهی تلخ شدم..گاهی تلخ شدی...بیشتر خندیدم و بشتر خندیدی..انگشت هامون همیشه موقع راه رفتن تو هم گره میخورد و چشم هامون یه وقتایی از هم باز نمیشد...

دلم گرم بود و دلت گرم..دست هام گرم بود و دست هات داغ درست مثل نیمه مرداد سال 83 ..نه دقیقا مثل اردیبهشت  سال 82  ...به داغی همون بوسه ای که غافلگیرم کردی و دزدی ازم...به داغی همون انگشتهایی که پشت گردنت سرید و چشم هات رو سنگین کرد اون روز ...

.

.

.

امسال اما مردادش یه جورایی گرم تره...با همه سوز زمستونی که دست های سرد روزگار دور دهنش گرفته و   از پشت  پنجره های  خونمون برامون هو هو میکنه باز هم به هم گره خوردیم..نه من تنهات گذاشتم و نه تو گذاشتی ثانیه ای  حس کنم تنهایی یعنی چی.. امسال گرمای بیشترش مال فرشته ای هست که یه خورشید گرم و داغ کوچولوست توی زندگیمون...امسال وقتی میبینم چطور بغلش  میگیری و باچشم های پر از ستاره ات به این خورشیدک نگاه میکنی دلم 15 مرداد همین امسال رو میخواد ...دلم میخواد بمونم توی تقویم همین روز.

.

.

.

بودنت ...هرم نفس هات...گرمی دست هات ..و نوازش  انگشت هات همه به من میگن این تقویم هیچ وقت ورق  نمیخوره و هر روز روی  15 مرداد میمونه حتی اگه 40 سال  تقویم روزهای  مردم    ورق بخوره و فحه به صفحه بگذره.....این روز های ما نمیگذره و تموم نمیشه.

 من هستم و تو..مثل دو تا درخت بلند روی تن پسرک سایه می اندازیم ونمیذاریم  تنش بسوزه و دلش داغ شه و چشم های نم برداره...بذار وقتی که وقتش شد دستاش داغ شه و چشماش برق بزنه و دلش تند تند ... اون وقته که من و تو دو تا درخت جوون رو توی چشم های پسرک  میبینیم که دور هم میپیچن و میرن بالا و من و تو محکم و باز هم بلند  سایه امون رو از تنشون دریغ نداریم....میدونم میمونیم تا اون وقت.....

.

.

تو از مرداد هم گرمتری  خردادی مهربون من ...

شب خاطره ها خوش باد....



پ.ن.

سالگرد عروسی

بچه داری من

در مورد پست قبلی خوشحالم که تجربه دار ها هم نظراتشون رو گفتن. بعضی ها خیلی مخالف این کار بودن و بعضی ها هم که سرنوشت بدی پیدا کرده بودن بابت داشتن یه بچه آویزون!! منو تشویق کردن.

ببینید به نظر من به تعداد دکتر های اطفال نظرات متفاوت وجود داره. خود من اولین دکتر اطفالی که برای یونا انتخاب کردم  یه خانوم دکتر فوق تخصص نوزادان بود که اعتقاد داشت بچه اگه  ۱۰ ساعت هم پشت سر هم خوابید نباید بیدارش کرد وبهش شیر داد... و یا محیط بسیار آروم و  بی سرو  صدا و دلپذیری براش توی خونه مهیا کنین. خب از نظر مادرها شیر نخوردن نوزاد طی شب  یه چیز ایده آل هست و نگران هم نمیشن و میگن دکتر گفته ولی تا جایی که یادم بود تو کلاس های بارداری میگفتن بهمون که خواب  طولانی و یکسره و بی وقفه نوزاد  اصلا طبیعی نیست و بیشتر که پرس و جو کردم فهمیدم اتفاقا وقتی نوزاد مدت طولانی شیر نخوره حتی اگه خواب باشه قندش می افته پایین  و اصلا برای سلامتیش خوب نیست.بنابراین حداکثر فاصله زمانی برای شیر خوردن نوزاد باید ۳ حدود  ساعت باشه. ضمنا من همیشه خودم معتقد بودم بچه باید توی سر و صدا عادت کنه بخوابه و صدای  تلویزیون یا تلفن اونو از  خواب نپرونه.من  اون اولین دکترم رو عوض کردم چون با منطق  و زندگی من نمی خوند حرفاش.

از طرف دیگه نمیدونم چرا بعضی ها فکر کردن من برای راحتی خودم و خواب شبانه و راحتم و جد ابودن از  نوزادم خیلی از این حرف دکتر یونا  پیروی میکنم..نه جانم..بحث سنگدلی و را حت طلبی نیست . .. اینو دیگه به منی که یک ماه تموم تا صبح پسروم رو بغل میکردم و با نوازش و محبت شیرش میدادم و خم به ابرو نمی اوردم دیگه نگین.. البته وظیفه ام بود ولی  اصلا ناراضی نبودم و وقتی دکتر گفت این بچه  با این رویه که زیر سینه میخوره و میخوابه و فک میکنه همه کارها همون زیر انجام میشه بعد هابرای خودش مشکل سازه..و من دیدم که داشت مشکل ساز می شد .هر بچه ای خصویات خودش رو داره .ممکنه یه نوزاد با این چیزا اصلا وابسته نشه ویکی دیگه به شدت  دلش بخواد همش  می می تو دهنش باشه.من هم میدونم که مکیدن یه غریزه هست توی نوزادان  ولی الان که میبینم نوزادی که شب  اصلا ارامش نداشت و خیلی کم می خوابید و با هر حرکتی که می می از دهنش در  میومد بلافاصله گریه می کرد و کم طاقت بود حالا به راحتی دور از من حداقل سه چهار ساعت شب میخوابه و روز هم هر دو سه ساعت یک بار میخوابه یا چرت میزنه و خوش اخلاقه و خنده هاش هم کم نشده خب به نظرم این سیستمی که روش پیاده کردیم  اونجور که بعضی ها منو ترسوندن آسیب گذار نیست لزوما.

البته شاید من اون جا خوب ننوشتم و تصور کردین که باید بچه رو بذارین تا از گریه دور از جون بمیره برا خودش..نه  در فواصل زمانی من یا علی میریم پیشش شب ها موقع  اول خواب که گریه میکنه و نوازشش میکنیم و بخصوص با دست من پشتش رو ماساژ میدم همون کاری که یکی از دوستان هم گفتن  و حتی اگه تازه شیر خورد هباشه یکیدو دقیقه ای می میدو میذارم دهنش و به راحتی میخوابه و اصلا هم ترس ووحشت از تنها موندن توی صورتش نیست.

مثلا دیشب یونا ساعت   ۱۱.۳۰ شب خوابید و ۳.۱۵ بیدار شد و من یک ساعت کامل شیرش دادم و  پمپرزش رو عوض کردم  ولی دیدم انگار دوست داره بیدار بمونه و با هم بازی کنیم .خب طبق گفته دکتر موقع بی قراری نوزاد براش جاروبرقی یا سشوار روشن کنین و ببینین عکس العملش چیه..ما دیشب اول شب این کار رو کردیم و یونا وسط  گریه یهو ساکت شد و با چشم های  گشاد به ما نگاه کرد و بعد آرو م شد و ریلکس خوابید یه نیم ساعتی رو. خلاصه که من چند دقیقه ای جاروبرقی رو گذاشتم براش صدای  دلنواز!!!! پخش کنه و این شیطون تا ساعت ۷ صبح منو با خودش بیدار نگه داشت ولی چون میدونستم سیر هست با نق نق هاش می می رو نمیکردم تو دهنش تا صداش قطع شه!!! باهاش حرف میزدم و نوازشش میکردم و اونم مثل چی کیف می کرد. از ساعت ۷ تا ۹ دوباره خوابید و باز تا ساعت ۱۱ بیدار بود و دوباره از  ۱۱ تا ۲ خوابید و الان که ساعت  حدودا ۴ هست دوباره با کمی می می  اضافه خوردن راحت خوابید... مطمئن باشین من پسرک رو شکنجه نمیدم و ساعت کوک نمیکنم که حتما فلان دقیقه یا ثانیه شیرش بدم فقط این عادت رو ازش دور کردم که یکسره و  ۲۴ ساعته می می توی دهنش باشه.الان خیلی هم خوبه که تقریبا منظم و با فاصله میخوابه .مثلا وقتایی که میخوام عوضش کنم و حس میکنم بیقراره و یا گریه میکنه  یه دستمال نازک دورش میپیچم و همون طور  کنارش دراز میکشم و بهش می می میدم شاید یکربع و این در  حالی هست که مطمئنم سیر هست ولی اون لحظه آدم میفهمه یه خورده می می دادن بچه رو خیلی آروم میکنه .دیگه اینجاش لبه تیغ راه رفتنه که بفهمیم کی بدیم و کی ندیم بهش می می رو.

دوست خودم همسرش پزشک متخصص اطفاله والان کوچولوشون ۵ ماهشه.دیروز که بهش زنگ زدم داشت می گفت تا از پسرک یک قدم دور  میشه بچه از  گری غش و ضعف  میکن هو نمیشه حتی یه ثانیه از  بچه جدا بشه..خب پس  این کیس با بچه ای که همین سنه و  اصلا با یکسره در آغوش گرفتن نه بغلی شده و نه وابسته خیلی فرق  میکنه. داشت بهم میگفت الان دیگه دیر شده برای  تغییر  عادت  پسرش.یا مثلا جاری خودم پسرش الان حدودا ۱۹ ماهشه  ولی ا ین  بچه اصلا شب  جدا و توی  اتاق  خودش نمی خوابه و با اینکه شیر خشک میخورد همون موقع  . و تا گریه میکرد بغلش  میکردن تا همین اواخر اصلا راه نمی ررفت و گریه می کرد که منو بغل کنین  و مامان بیچاره اش  ارتروز  دست و گردن گرفته بود و  فقط  هم بغل مامانش بود و اگه بگم تا یکسالگی حتی پدرش رو خوب  نمی شناخت خیلی ها باور  نمیکنن. من میخوام بگم خیلی وقت ها کیفیت مهم تر  از  کمیته.من ممکنه یکسره به بچه ام شیر بدم و بغلم باشه و نازش  کنم ولی  محبت من عمق نداشته باشه یعنی چون بایدشیر بخوره شیرش  میدم وچون باید بغل بشه بغلش  میکنم یه چیزی  مثل انجام  وظیفه ..ولی وقتی میبینم پسرک یکماهه من بوی  دست های پدرش رو میشناسه و ظرف  چند دقیقه توی آغوشش ارو م میشه و  وقتی  بعد از همون  فوقش  یکربع بیست دقیقه  گریه کردن من میرم بغلش  میکنم و نوازشش  میکنم آروم میشه و بی قراری و  بی محبتی توی  صورتش  نیست  میفهمم که خیلی چیزها به نفع اینده کودکم هست.

من از او ن مامان هایی  هستم که انشالله یونا بزرگ بشه اصلا وابدا هر چیز دلش خواست و اراده کرد براش  نمیخرم.مطمئنم همون موقع هم یه عده بهم میگن خسیس و بی رحم و بچه عقده ای کن!! و... ولی من معتقدم از سه تا خواسته کودک یکیش رو اجابت کن.... یکیش رو  بهش قول بده انجامش بدی  و سومی رو اصلا انجام نده براش...

برای اونایی که آخر نفهمیدن بلاخره من چکار میکنم  جمع بندی میکنم ومیگم که این روزها من یکسره به یونا می می  نمیدم  از روی صداش می فهمم واقعا گرسنه هست یا داره ما رو فیلم میکنه!!! این وسط یه وقتایی هم زنگ تفریح هست و خارج از  چهار چوب یه حالی بهش  میدم چند دقیقه ای و می می  میخوره بخصوص برای  خوابیدن. یکسره توی  بغلمون نیست و شب هم جدا توی  اتاق خودش و روی  تختش  میخوابه  یعنی  اینطوری که توی آغوش من میخوابه ومن میذارمش توی  تختش و اونم راحت تا صبح همون جاست در  حالیکه قبلن که یکسره توی بغل من بود به محض اینکه از خواب می پرید  گریه شدید می کرد و می می  میخواست ولی الان از  دور و با صدای من که میگم..جانم مامان..بخواب مامان..بخواب  عزیزم...( همین سه جمله رو همیشه میگم و  شدیدا میفهمه توی  خواب که من دور و برشم ) دوباره میخوابه  و خیلی سر  حال تر شده.

من  از  همه کسانی که نظر  دادن برام ممنونم و از نگرانی هاشون هم همین طور. من باز هم در  این مورد تحقیق بیشتر میکنم و  واقعا اگه لازم باشه یه روش  دیگه ای رو در پیش میگیرم.ولی  مطمئن باشین نوزادی که پدر و مادرش  محبت رو بی حساب و بی دریغ نثار هم میکنن و  از ابراز اون به کودک ابایی ندارن و اون رو هم غرق محبتشون میکنن دنیا رو جایی نا امن و آدم ه ش رو بی رحم نخواهد دید. انشالله .


پ.ن.

یه روش اختراعی خودم ( یعنی  جایی نخوندم و از کسی یاد نگرفتم) برای  اینکه نوزاد عاشق  حمام کردن بشه اینه که خودم بدون لباس میرم تو حموم و یونا رو بغلم میگرم و وقتی آروم اروم  بدنش رو خیس کردم و شستمش وسط های  کار  یه چند دفعه می می  میدم یه دقیقه ای  بهش  و اونقدر  کیف  میکنه و فک کنم با خودش  میگه چه جای خوبی !!!! تازه زیر کمرش  رو و سرش  رو گرفتم و گذاشتمش توی وانش اونقدر  آروم و ریلکس  نشسته بود روی  دست من و دست و پاهاش رو توی  اب ول کرده بود انگار شکم مامانیشه هنوز!!! خیلی  خوشم اومد از  اینکه از  الان عاشق  حموم و اب بازیه .یه علتش هم  اینه که هر بار پمپرزش رو عوض  میکن مب ا اب ولرم میشورمش واون جا هم کلی  کیف  میکنه.


یه بار هم خانوم مسنی از  مهمون هامون منو دعوا کرد که چرا توی این هوا( گرمای  تیرماه تابستون!!)  پای بچه سرهمی بدون شلوار  کردی؟ نمیدونی  مگه که بدن بچه هنوز آب  خالیه و  محکم نشده و پا درد و زانو درد میگیره این بچه بعدا!!! فرداش  از ترس  خانومه توی  مهمونی که اون هم بود یه شلوار جوراب دار پای یونا کردم و لا مصب بهم گفت ا ه اه اه  کشتی  مادر  این بچه رو توی  این گرما!!!! تموم پای  این بچه عرق سور  میشه دختر!!!  واه واه از  دست این دخترای بی تجربه امروزی!!!!!

من فهمیدم که اگه پمپرز بچه رو تند تند عوض کنی بهت میگن نکنی ها!! پوست بچه رو الکی  حساس میکنی و دو روز دیگه که بزرگ شد یه دسشویی بیرون خونه نمیتونه بره!!! اگه پمپرزش رو از شب تا صبح عوض  نکنی و بذاری بخوابه و بیدارش  نکنی برای عوض  کردنش  بهت میگن نکنی ها!! پوست بچه میسوزه وجزغاله میشه چطور دلت میاد بی رحم!!! اگه تند تند بهش شیر بدی نیگن بچه رو لوس و وابسته بار میاری..اگه با فاصله شیر بدی میگن چطور دلت میاد بی رحم؟!!! اگه حمومش کنی خودت میگن وا!! بچه گربه رو چطوری  میشوری تو!!! اگه خودت حمومش نکنی میگن مادر بی فکر!! خودش رو راحت کرده تا بده بقه کاراش رو بکنن...اگه بغلش کنی میگن بغلی  میشه اگه بذاریش زمین میگن رحم و مروت هم خوب چیزه والهه!!

خلاصه که به نظر من یک خط رو بگیر و برو..یا میافتی ته دره  و میمیری  یا سالم میرسی. و میمونی ..بهتر از  اینه که هر بار  از یه دره با مخ بندازنت پایین و نمیری و تا حد مرگ دردت بیاد!!!!

 فعلا.

مرکز بازپروری

خب من بلاخره تونستم لب و لوچه  ام رو  از کف این خونه جمع و جور کنم و بزنم تو دهن مسائل صمیم غمگین کن!!!  ویه  راست بیام اینجا  گرد و خاک این خونه رو تمیز کنم..

یونا این روزها توی ترک هست..چی؟ معتادش کردیم رفت؟ نه بابا ولی یه جورایی معتاد می می  گاو مش باقر شده بود.بردیمش دکتر . عمو دکتر وقتی فهمید هنوز یکسره به  خانوم گاوه آویزونه گفت دیگه یکماهش تموم شده و  افزایش وزنش هم نرمال و خوب هست  و هر کار دلش میخواست گذاشتیم بکنه حالا باید عادت شیر خوردن و خوابیدنش رو تنظیم کنیم.عمو دکتر  گفت یونا باید تقریبا  هر سه ساعت یکبار شیر بخوره و ضمنا یعنی چی که این بچه تو شبانه روز فوقش ۵ ساعت میخوابه؟ و دستور داد میذارینش توی  تختش و خوب اول شیرش میدین  و زیرش هم خشک و تمیز و اونوقت دو دقیقه بعدش که آقا یهو می می میفته و نک و نک میکنه و میبینه نه انگار می می نیومد تو دهنش شروع میکنه به اوک و اوک الکی و بعد گریه میکنه...شما دو تا اصلا نباید هول بشین و زود بغلش کنین چون ایشون بغلی هم میشه به زودی و تازه شایدم شده باشه و تنها کاری که باید انجام بدین اینه که برین پی کار و زندگیتون و بذارین خوب گریه کنه....!!!!!

چشم های من گرد شده بود  و گفتم دکتر! یعنی ولش کنیم بریم؟ گفت بعله! برین و هر وقت خودش خسته شد خوابش میبره و شما باید سه ساعت  از زمان آخرین شیر که گذشت دوباره شیرش بدین تا معده اش  تنظیم شه!!! به علی نگاه کردم و گفتم ممنون دکتر و اومدیم بیرون .

شب رفتیم خونه صبا و شوهرش که عاشق یوناست کلی با پسرک بازی کرد و آقا یونا هم خوب شیر خورد و بعد که گذاشتمش زمین آی زد  به نک و نوک که من می می  میخوام تو دهنم باشه هنوز!!!! ما هم طبق توصیه دکتر توجه نکردیم و ادامه شام رو دادیم ..یعنی بگم کوفتم شد اون لقمه های غذا  هنوز همش رو نگفتم انگار... با چشم هاش خیس از اشکش آنچنان به من نگاه میکرد و  تمنا میکرد که داشت اشکام کم کم میومد دیگه..چشم های عموش ( شوهر خاله ) هم خیس از اشک بود..اونقدر یونا گریه کرد و با التماس نگاه کرد که من غذا رو ول کردم و یه ذره بغلش کردم تا اروم شه...زود هم راه افتادیم تا محله صبا اینا نرفته رو هوا از جیغ عای این پسرک کولی!!! تو ماشین هم گریه کرد و دو دیقه که می می خورد خوابش برد و اونقدر سنگین خوابش برد که گذاشتیمش تو تختش ونفهمید و از ۱ شب تا ۷ فردا صبحش خوابید!!!! یعنی رسما کله ما شاخ سبز شد روش....بچه ای که شب کلا دو ساعت هم نمیخوابید و یکسره می می میخواست و   نق نق میکرد برای خودش!!

تا اینجاش که بد نبود و آثار این تغییر عادت خیلی زود داشت خودش رونشون میداد ..اما امان از فرداش ..طبق گفته دکتر یکی دو هفته این کار طول میکشه و باید خیلی شما دو تا مقاوم باشید و اصلا وسط کار شل نیایین که یونا میفهمه  و بد قلقی میکنه...آقا فقط بگم بارها تا مرز ریختن اشک پیش رفتیم دو تاییمون ولی باز  جلوی خودمون رو نگه داشتیم..صدای یونا از گریه دیگه در نمیاد و وقتی نگاش میکنم توی دلم میگم الهی بمیرم برات مامان. تو همش یک ماهنته..مگه چی میخوای تو یاین دنیا جز یه بغل گرم و می می ؟ ولی باز  اون صمیم منطقی میاد وسط و میگه بیخود برا خودت روضه نخون!! پنج ماه دیگه که این بچه باید بره مهد و تو برگردی سر کار کی میخواد توی مد اینو یکسره بغل کنه و میمی بده دهنش؟ شیر خشکی که نیست بگی خب شیرش میدن خودشون..بهتره الان پیش خودت و با نظارت خودت عادتش  بدی که تنهایی بتونه خودش رو سرگرمه کنه تو تختش و  طولانی و یکسره بخوابه... خلاصه که جنگ بین این دو تا صمیم با وساطت علی و  بغل کردن چند دقیقه ای  یونا و نوازشش ختم به خیر میشه...بین گریه هاش دکتر گفت هر  مثلا ۱۰ یا ۱۵ دقیقه یکبار برین یه نوازشی یه توجهی دو کلوم حرفی!! بزنین به بچه و در حالیکه روی تختش هست و بغلش نمیکنین یه جورای آرومش کنین و باز از اتاق بیان بیرون  تا هم مطمئن بشه رهاش نکردین وهم ببینه که با گریه کاری از پیش نمیره و اوضاع فرقی نمیکنه... درد آورترین صحنه اش هم وقتیه که از بس گریه میکنه و صداش به ناله شبیه میشه  خوابش میبره  و چشم های قشنگش آروم بسته میشن و دستاش رو میکنه توی دهنش به جای می می  نداشته!!!  عمو دکتر گفت چون به مکیدن نیاز داره یه دستکش یا پلاستیک تمیز دستتون کنین و بذارین انگشت شما رو بمکه یا دست خودش رو و همون ساعت شیر بهش می می بدین نه از سر بازی بازی کردن و شیطونی ...

خوشبختانه روز به روز داره بهتر می شه و از وقتی از دوستم که کوچولوش  ۵ ماهشه شنیدم که به محض اینکه از پیشش یه ذره دور میشه بچه اش  ضعف میکنه از  گریه و فقط  میخواد بغلش کنه مادرش دیگه مصممم تر شدم که جدی بریم جلو و انشالله خواب و  خوراک این بچه بهتر شه. این روزها چشم های گاو مش باقر داره میدرخشه از خوشحالی..دو سه ساعت راحت مال خودشه!!! شب ها هم با اینکه ذهنم بیداره ولی خیلی خوب میخوابم و به محض شنیدن صداش میرم ببینم چه خبره. دیروز ه از بس  ذوق کرده بودم کهاین بچه چند ساعتی داره میخوابه رفتم برای هفته  غذا درست کردم و بعد از مدت ها به آشپزی محبوبم برگشتم..ماهیچه...ق.رمه سبزی..مرغ ترش سرخ کرده ...کتلت برای شام و  خلاصه حالی کردیم عظیم...پروژه بعدی هم پشم کنون!!! هست..فک کن بعد از  ۶-۳۵  روز  الان این دست و پاهای من به انسان های  نئاندرنال ( درست گفتم؟ ) و اولیه شبیه شده که پشم های پاشون روی زمین کشیده میشه!!!! روم نمیشه لباس  کوتاه بپوشم...مگه این بزغاله ( تو بخون فرشته!!) واسه آدم وقت میذاشت آخه ؟!!! بابا بذارین یه کم زندگی کنیم ما هم...

بخش جالب ماجرا فرمایشات مامان خانوم بنده هست که دیشباومده به نوه جان جاش سر بزنه و وقتی گفتم تو ترکه بچه و فیلم هایی که از گریه کردنش گرفته بودم رو نشونش دادم خانم شروع کرده به  گریه کردن و وسط  گریه هم افاضات میکنن که : ای ظالم بی رحم!!!!( جانم؟) مگه تا شیش ماهگی  چلاغ میشی اگه به این بچه شیر بدی؟!!! موندم بخندم یا سرم رو بکوبم به دیوار بتونی!!! اینهمه براش توضیح دادم که  دکتر برای چی توصیه کرد هاین کار رو آخرش  فک میکنه از رو گشادی و انبساط  خاطرم نمیخوا م به بچه شیر بدم!!! حالا یکی نیست قیافه خودشون رو یادشون بیاره وقتی یونا گریه میکرد و همشون هول میکردن که واییی زودباش بیا بچه مرد از گریه!!! نمیگن د وروز دیگه توی  مهد این بچه قراره چکار کنه پس؟!! انگار من بچه ا مرو میذارم خونه اونا یا کس  دیگه؟ خونه ای که  وقتی خودم بالای سر بچه ام هستم و  از  ترس  غر زدن ها  من مثلا مراعات میکنن و بابا میره توی تراس یا اتاق در بسته سیگار میکشه و من بوی سیگار رواز زیر در یااز کانال کولو واضح حس میکنم  اگه خودم  نباشم دیگه چه خبره!!! تازه اونام الان به استراحت نیاز دارن و بچه ممکنه بد قلقی کنه و خواب و خوراک اونام  به هم بخوره..خلاصه الان باز مامان زنگ زد که مواظب بچه ام!! باش که من لب چیدن ها و شکایت کردنش رو دیشب دیدم وتا صبح گریه کردم برا بچه و بابات هم همینطور داره با بغض ناهار میخوره و اشکش دم مشکشه!!! ما هم این وسط  احتمالا ننه حنا دختری در  مزرعه هستیم نه یونا!!! بهش میگم دل من خونه از گریه های این بچه ولی این روزها می ارزه به چند ماه دیگه که خود بچه راحته واذیت نمشه  ولی مگه تو کله اینا میره این حرفا!!!!شیطونه میگه برم باز با تانک از رو همشون رد شم تا دیگه توی  این کارها حرص منو در نیارن!!!! یادش رفته خانوم که خودش تعریف  میکنه منومیذاشته تو اتاق  تنهایی و از بس گریه میکردم با سر میافتادمپ شت در و همونطوری  خوابم میگرفته تا مامان به قول خودش به کهنه شوری وکار خونه برسه و  تازه بیمارستان هم میرفته و۱۲ ساعت شیفت داشته و استراحت هم که هیچی دیگه... بعد میگه من مجبور بودم چون سر  کار میرفتم ولی  تو چی!!!!! ای خدا از دست این ها من یه روز دیوانه خانه افتتاح میکنم و  اولین عضو افتخاریش هم خودم میشم!!!!!

ممنونم از  نگرانی ها و دلداری هاتون....یه جمله خیلی به دلم نشست: خدا تا حالا کی رو به حال خودش  ول کرده که تو دو میش باشه..تا  ته ته دلم رفت ونشست وآرومم کرد....

تا بعد .

زندگی...

حال من و بابایی و یونا خوبه و سالمیم شکر خدا.

.

.

.

زندگی یه روزهایی افتابی هست و یه روزایی پرده تور جلوی آفتاب رو گرفته و نمیذاره دستات گرم شه...زندگی یه جاهاییش سر بالایی هست و یه جاهاییش سر پایینی با شیب های خطرناک و تند و سنگی...زندگی یه روزایی سازش کوک کوکه و یه روزایی فقط صدای  جیغ از سازش در میاد..زندگی یه وقتایی باهات راه میاد و یه وقتایی باید بدویی و زمین بخوری  و سر زانوهات زخمی شه تا بهش برسی...زندگی یه شب هاییش پر از ستاره هست و یه یه شب هایی فقط تاریکی داره...

این روزها توی سر پایینی پر شیبی هستیم..انقدر نفس گیره و انقدر باید دستات رو محکم بدی دست همراهت که با کوچک ترین شنی که از زیر پات در بره خطر سقوط  هست و آسیب دیدن...به چشم های نگران  همسرم  که نگاه میکنم فقط آهی هست که توی سینه حبس میشه و لبخندی هست که به هزار ترفند میشینه روی لبهام تا فکر نکنه من بریدم یا خسته شدم...بد شیبی داره این سر پایینی.... هر چند وجود لطیف و کوچولوی پسرک قوت قلبمون هست ولی امان از زخم  زبون ..امان از حرفهایی که یه دقیقه توی دهن نچرخیدن و  فقط از ذهن به بیرون پرتاب شدن ..صاف و مستقیم توی قلب ما...بدون یک ذره خطا... تا کی بشه این تیرها و پیکان ها رو در آورد و جاش رو باز دوباره نرم و نازک کرد نمیدونم...

برای من و همسرم دعا کنید..این روزها بیشتر باورم میشه جز خدا و همدیگه کسی رو نداریم...بودنش برای من کافیست ....

دعا کنین این سراشیبی و امتحان زودتر تموم شه...نمیدونم این خدا توی من چی دیده که بعضی وقت ها شوخیش میگیره و تا اشکم رو در نیاره  دست بر نمی داره..اون وقت مجبورم مثل این بچه لوس های دبستانی برم و بزرگترم رو بیارم براش ...بزرگترم رو که فکر نکنه ما همچین هم بی صاحابیم..بزرگترم با همه دم و دستگاهش..با گنبدش ..با بارگاهش ..با کبوتر هاش..با دست های مهربونش که دور شونه من حلقه کرده و میگه اوس کریم.! قرار نشد  گوش این بچه ما رو بتابونی ها!!! همون اخمت کافیه اوس کریم...حساب کار دستشه این بچه....

و من لای ردای سبزش پنهون کنم صورتم رو و آروم آروم اشک بریزم  و اون دونه دونه اشک ها رو برداره و بگه چقدر زشت میشی وقتی گریه میکنی...آبرو م رو جلوی مهمونام بردی دختر....

.

.

.

فقط کمی دعا کنید....

ما زنده ایم شکر خدا!!!!!

گاو مش باقر  هنوز زنده است و یونا به شدت تمام داره میدوشتش  هر ثانیه!!!!!

بردیم بچمون رو دادیم آقای دکتر  مردش  کرد!!!!! گریه کرد و  پرچم افتخارش رو بریدن!!!! خونه مامانم هستم دو هفته ای  هست حدودا!! من که دل ندارم به اون صحنه فجیه نگاه کنم.

ماشالله به این کامی مامان اینا..انقدر پیشرفته است..اینقدر  سیستمش  عالیه فقط نمیدونم چرا دکمه پاورش  افتاده زیر کابینت  اشپزخونه اشون...

 راستی  اینم بگم که اومئیم خونه خودمون امروز  چون دیشب مهمون داشتم  ..تو مطب دکتر  مامان خانوم ر برده بودیم تا قوت قبل من باشه!! من که نشستم و پام رو روی پام انداختم و ریلکس گفتم دکتر  شروع کن ..این بچه حالا حالاها گریه میکنه ...و  مامانم هم رفت جلو و  سعزی کرد مثل آرتیست ها روی  صحنه جراحی  خک شه و به دکتر  کمک کنه که وسطاش  دکتر داد زد خانومممممممممم برو عقب!! چرا دست و پای بچه رو گرفتی ..مرد این بچه که!!! فک کن!! مامان فک کرده مثل اون موقع هاست که بچه ها رو زنده زنده و بدون بی حسی  ختنه میکنن..بعد هم وقتی خون ها رو دید و گریه های سوزناک یونارو شنید رفت پشت پاراوان و های های گریه کرد!!!! منم از  خنده مرده بودم ..تازه خنده داریش هم این بود که اون وسط  دکتره گفت بیا عزیزم یکم شیرش بده بچه آروم شه..من هم روی  دکتر و دهن نی نی  خم شدم و هر کار کردم می می به دهنش نرسید آخه مگه چقدر قدرت کش سانی داره ای می می بیچاره!! دکتره هم خنده اش گرفت و گفت نمیخواد..شما لطفا فقط برو بشین و حرف هم نزن اینقدر!!!آخه من و علی داشتیم برا هم خاطره تعریف میکردیم تا ز شدت غصه ه امون کمشه!!!!!!!!!!!!!!!!!

نمیدونم ..ولی دارم به محبت مادرانه خودم خیلی شک میکنم این روزها!!!!! فک کنم بقیه مامان ها اینجور وقت ا خودشون رو جرررر میدن از بس گریه میکنن پا به پای نی نی ولی من ککم هم نگزید..چون میدونسم این گریه برای سلامتیشه و کاری از دست من بر نمیاد..این منطق ماادرانه ام منو میکشه آخر.

فعلا مواظب  خودتون باشین و ضمنا امشب  تولد یک ماهگی  نی نی  هست ...ممنون از محبت همه دوستای گلم.

هاله نور!!!و عکس جدید از یونا

عکس   از نی نی  خوشگل من!!!!( قربون اون دست و پای بچه سوسکه رو که یادتونه؟!!)

عکس ها رو برداشتم....یخده از  تجسم خلاقتون استفاده کنین دیگه!!!



این هاپوهای تو کارتون ها رو دیدین که یه دایره گنده قهوه ای دور چشماشونه؟!!! حنا و پا کوتاه رو یادتونه؟ خب من الان دقیقا شبیه  پا کوتاه یا چمدونم هاپوی اقای پتیول شدم...ای جانم که نی نی رسما دهن و فک و کلا همه چیز آدم رو سرویس میکنه و حالی میده اساسی!!!! خدا قسمت دوست و دشمن بکنه الهی!!! یعنی فک کن توی ۲۴ ساعت فقط  ۲ ساعت بخوابی و بخوای از شدت خواب  لاخ لاخ موهاتو بکنی و باهاش گلیم و جاجیم ببافی!! بعد یهو این وروجک چشماشو باز  میکنه و بعد از یکم بر و بر نگاه کردن بهت  چشماشو میبنده و دهنشو باز  میکنه و این یعنی شما خانوم سابقا محترم!!! قریب به چندین ساعت دیگه رسما باید مثل گاو مش باقر شیر بدی و هی غش کنی از  خواب و هی اقاتون اینا بیان تو دهنتون آناناس و شیر موز و ما الشعیر و ..بچپونن تا احتمالا نمیری یه وقت از گرسنگی اون زیر و بعد یه خنده شیرین میاد روی لبهای نی نی و همچین خرررررررررررررررررر میشی که میگی الهی قربونت بشم...تا ۲۰ ساعت دیگه هم شیر بخوری  بازم قربونت میشم..واین پروسه خر داغ کنی!!!! الان هفده روزه که ادامه داره و من هم شکر خدا هنوز زنده ام و یونای شیطون بازیگوش هم به شکر  خدا کمر همت به قتل من و بابایی بسته فعلا!!!! و اونم خوب و خوشه!!یهنی اون خش نباشه دیگه باید ننه بزرگ و اقا بزرگ من از قبر در آن و خوش باشن اونوقت؟!!!!!!!!!! شومام چی ها میگین وللهه!!

آقا شکر خوردم و غلط کردم که واسه مادرها نیست که ..هست!!؟ این جملات روبرای باباهای بدبخت گذاشتن که از ۱۱ شب تا ۵ صبح  بالای سر ننه و بچه میشینن و نه میتونن شیر بدن و نه میتونن بخوابن!!!! این حس  مسولیت اقامون منو کشته این روزا!!!

من در یک اقدام اتحاری در  این فامیل اعلام کردم یعنی خواهش کردم که از دو هفته بعد از زایمان لطف  کن نبیان دیدن من و نی نی و اقا دیگه از روز ۱۵ این فک و دهن ما بهسقف چسبید بس که مهمون بازی شد..لا مصبا نمیکنن یجا بیان و با هم هماهنگ کنن!!! نیس ما فامیل زیاد داریم!!!! همون !!! فک کن یه نفر  میخواد بیاد دیدنت..هی میری میوه و شیرینی و ..میخری  بعد خب  اینا اضافه میاد دیگه!! بعد میشینی خودت  برای خاطر نی نی!!! همشونو میخوری بعد باز فرداش یکی دیگه میخواد بیاد و توی سرت میزنی که خب بابا با هم بیاین دیگه!!!

دیشب  بعد از  ۴۸ ساعت بیدار باش بنده تونستم ۴ ساعت بخوابم و برای همین الان زنده ام و دارم اینجا مینویسم......

کلا نی نی داری  امری  است زیبا و دوست داشتنی و شور انگیز!!!!!!!!!!!!!!۱ فقط  وسطاش یکم ممکنه فوت کنین که اونم فدای سر نی نی و باباش!!!اصلا چیزی که زیاده زنه توی خیابون سه تاشو میدن صد تومن!!! از شما هم خوشگل تر و مادرتر!! مهربون تر  و پر شیرتر  احیانا!!!

آخ گفتم شیر اینم بگم و برم سراغ قبری که خودم با پنگولای خوم برا خودم کندم!!!!!

دکترم توصیه کرد اول شیرم  رو بدوشم و بذارم کنار تا نی نی  اون ته شیر که پرچربه و وزن میگیره بچه رو بخوره و خسته نشه یه وقت!!! بعد من  نمیدونم چرا حس میکنم دارم بز میدوشم وقتی شیر میدوشم از خودم!!!! دلم هوس  میکنه یه قابلمه روی سیاه بذارم زیر موضع شیر!!! و هی شرت و شووورت شیر بدوشم و بدم این بزغاله بخوره!!! حس خیلی جالبی نیست ولی  نی نی  انگیزه میده که آدم حس بز بودن رو هم تجربه کنه...

حالا که اینقدر غر زدم اینم بگم که کلا بچه خیلی دوست داشتنیه...خیلی زیاد و  وقتی به صورتش نگاه میکنم نمیدونم چرا خنده ام میگیره...هنوز باور  نمیکنم من ننه شدم واین بچه منه مثلا!!!! خب بابا ت وشوکم هنوز!!! درک کنین لطفا!!

فعلا بای چون بز بزی من داره نک و نال میکنه ومنو میخواد...بای        

نی نی و مامانی وارد می شوند!!

یونا.... اسمی که  انتخاب کردیم به معنی کبوتر....نعمتی که خدا می دهد...و نام حضرت یونس  می باشد.....

این هم عکس  این کوچولو.. و یکی دیگه که نشون میده نور زندگی  من و علی  هست این عزیز دلم.برای  سلامتیش یه صلوات هم کافیه....بیشترش  دیگه محبت خودتونه.

(عکس هارو برداشتم)


سلام سلام صد تا سلام!!!( اموسیقی  متن فیلم  کلاه قرمزی  با نی نی  وارد می شود) 

واییییییییییییی  که یه عالمه خبر دارم براتون.... اول از  همه بگم که واقعا و از  ته ته دلم ممنونم از همه که برای  سلامتی  من و نینی و باباییش دعا کردن ..دوست گلی  که صلوات نذر کرد ه بود...دوستای  گلی  که نماز  خوندن و همدم و دوست  عزیز و مهربون که روزه گرفته بود و پا به پای  من قلبش  توی  دهنش  تالاپ  تالاپ  میکرد.... و حالا بریم ادامه ماجرا:

اقا ما صبح از خونه رفتیم بیرون و رسیدیم بیمارستان...فک کن ملت همچین روزایی  یه ده ساعتی  معمولا زودتر میرن..ولی بنده با نیم ساعت تاخیر همچین سلانه سلانه وارد بخش پذیرش  بیمارستان شدم..مثل خانم های  محترم نشستم روی  صندلی و بر و بر به بقیه نگاه کردم!!!! این وسط یه خانمه هم بود که چشماش  قد نخود شده بود از بس  گریه کرد هبود..فک کن !! طرف  چهار تا بچه آورده بود و  او نروز عمل رحم داشت اونوقت داشت میمرد از ترس!! حالا منم خود م رو خیلی شجاع گرفتم و اصلا فک نکنین  که دارم اتاق  عمل و چاقو و تیغ و اره برقی!!! و خون تجسم میکنم ها!!! اصلا!!!! خلاصه این خانمه سر صحبت رو باز  کرد و گفت دکترت کیه و بعد گفت ایوای  منم  با اون عمل دارم امروز!!! مثلا انگار من اسم چنگیز تیغ تیغی رو آوردم جلوش!!! بعد هم گفت نمیدنی  خانم!!! زایمانش ک ه اونطوری باشه دیگه خد ابه این عمل رحم کنه...منم در  جوابش در حالیکه سوت میزدم و از ترس و حرص  ناخنم توی  گوشت پام فرو میرفت!! به سقف نگاه میکردم و مثلا من نشنیدم با منی تو!!! خلاصه رفتم بالا و گفتن برو داخل بخش و وسایلت رو تحویل بده و یهو من تا به خودم بیام دیدم در رو بستن و علی موند او نور  در!!!! گفتم بابا بذرایم شاید شوهرم وصیتی چیزی  داشته باشه این دم آخریش!!!!گفتن برووووووووووووو اینقدر  حرف نزن!!! خلاصه رفتم و گفتن بفرمایین داخل این اتاق و لباساتو نرو تحویل بدین!! بعد هم یه خانمه لندهور  اومد یه سانتیمتری  من واستاد گفت خب تحویل بده دیگه!!!! بهش  میگم همین جا؟  میگه بلههههههه!! میگم شومام تشریف  دارین دیگه!!!! میگه بلههههههههه !! میگم میشه تشریف  ببرین او نور  پرده!!! میگه نععععععععععععع!! میگم میشه پشتتون تشریف  بیارن  رو به من!!!! میخنده میگه باشه میرم او نطرف  تاشوما زود لباساتو در بیاری و این گان رو بپوشی!!!! گفتم مطمئنی که سایزش  ۲۰ ایکس  لارجه دیگه!!!! خلاصه وقتی  خوب اعصاب و روانش رفت مرخصی!!! منم گان رو پوشیدم و چسب  هاش رو هر جور بود از پشت به هم رسوندم و گفتم ای توی روحت!!! تو که گفتی این سایز سایزه که!! این که سایز  بچگی  های منم نیست!!!! خلاصه در  حالیکه پاهای  خوشگل و برق  افتاده ( به قولی یکی از  دوستام ول ول کنان)ما داشت اون وسط پتیکو پتیکو میکرد وارد بخش شدم و  چشمم به جمال  مربی  کلاس های امادگی زایمان ک افتاد داشتم از خوشحالی پس  میافتادم.... اونقدر  حضورش و اینکه شانس من نوبت شیفتش  بود اون روز منو امیدوار کرد که انگار دوپینگ کرده باشم... خلاصه  اطالاعات رو ثبت کرد وپرونده ه ای پزشکی منو گرفت و گفت برو بخواب روی  تخت!! گفتم نههههههههه شهرم منتظره گفت بابا بخواب  تا فشار فوشورت رو بگیریم و قبل عمل میری باهاش  یه حال و احوالی میکنی دیگه!!!! ما هم خوابیدیم و یه خانمه امد که کار بی ادبی بکنه...همش گفتن عزیزم من همین صبحی حمام بودم و نیازی به تیغ های زبر شوما نیست وخودم ونوووووووووس٬!!!!! دارم جان خودم توی  خونه که گفت میدونم ولی باید محل عمل یعنی شکمت رو تمیز کنم و منم دیدم نه انگار جاهای بی ناموسی نمیخواد بره گفتم اوکی...بعد او نیکی گفت گروه خونت چیه؟ میگم ب مثبت..میگه خودت گفتی یا دکتر نوشته؟  میگم مثلا عمره که ب مثبتم دیگه..دیدم  بسم الهه!!! این یکی اومد نمنه خو نبگیره برای  رزرو خون ذخیره!!! باور  کنین همون یه ذره خون گیری  ترسش از ده تا عمل زاییدن برای من ترسو از  خون!!! بدتر بود..خلاصه اون مرفت و من به بهانه دستشویی داشتم میرفتم از بخش بیرون که یکیاز پشت زد به شونه ام که کجا!!!!!!!!! باز یادشوهرت افتادی!! سوت زنان گفتم نههههههه بابا!!!! دارم میرم دستشویی!!! اون مگفت بروووووووووو از اون ور دیگه هم کلک نزن!!!! یه ساعتی  گذشت که یهو گفتن خانم صمیم خانوم بفرمایین اتاق عمل!!!! نمیدونم چطوری بگم براتون....ترس  نبود.... میدونستم چیزی  حالیم نمیشه زیر عمل.....شوق نبود...چون دیگه بابت ترس  از  اون آمپوله شوقی  نمونده بود....یه حس  خاص بود و بهم یه شنل دادن و گفتن برو از شوهرت هم خداحافظی  کن!!! رفتم بیرون وتا مامانم وو صبا منو دیدن زرتی  گریه کردن و من با خنده و بی خیالی برگشتم میگم اه علی ببین چقدر شنل بهم میاد!!!!!ازم فیلم میگیری!!!!؟‌آقاهه گفت خانوم جو نقربونت برو که الان منو اخراج میکنن!!! خلاصه به علییادم نمیاد چی گفتم فقط  گفتم وای به حالت من مردم بری زن بگیری!!! خودم میام و با روحم تی  واب دو تاییتو نرو سکته میدم!!!! حالا ملت بیرون داره قا قاه میخندن و علی هم  میگه نه بابا از این شانسا نداریم تو بمیری!!!!!برو برو به کار و زندگیت برس!!!خلاصه رفتم تی یه راهرو و دیدم یه عده آدم محترم واستادن و میگن بفرمایین بخوابین!!! گفتم حتما قبل ز  عمل که میگن اتاق داره همینه دیگه..بعد دیدم نه انگار همشون سبز پوشیدن!!! به خانمه میگن یعنی  اینجا اونوقت اتاق  عمله؟ میگه بله!!! میگم این که هیچیش  شبیه فیلم ها نیست که !!!! چقدر بی کلاس و  ساده است!!! یه راهروی  درازه که!!!!همشون میخندن و میگن برو اینقدر  چلچلی  نکن!!!! بعد ازشون پرسیدم قراره چکارم کنین لطفا  همشو بگین!!!! یدفه یه آقایی اومد و گفت چطوری  عزیزم؟ بعد هم کلی خوش وبش کرد  ومنم کم نیاوردم وملت مرد هب ودن از مکالمه من و این دکتر بیهوشی!!!! بهم میگه تا چند بلدی بشماری!! گفتم برووووووووووووووو منو خر نکن دکتر!!!! این تیکه توی  هم فیلم ها هست!!! من بیشتر از سه تا هم بلدم.......تا سیزده بلدم!!!! بعد گفت شوهرت رو چطوری  تور کردی بلا؟ وقتی  داستان ازدواجم رو با علی گفتم دیگه اینا همشون تیغ میغا رو رو زمین گذاشته بودن و چهار زانو نشستن!!!!! و داشتن گوش میدادن و هر و کر میکردن!! بعد حرف مادر شوهر پیش اومد و باز دهن اینا باز که این کیه دیگه ک  و  قتی دکتر داشت داروی بیهوشی تزریق میکرد  و میگفت بگو الهی مادر شوهرم شقه بشه من یهو گفتم نهههههههههههه خدا نکنه....خیلی مهربونه و دکتر قاه قاه میخنده و میگه اینجا هم چاخانش میکنی؟ بهش  که گفتن چقدر دوستش دارم ومثل مادرم میمونه  کلی برام دست زدن همشون وماسک رو گذاشتن و دکتر  گفت خب حالا تا همون سیزده خودت بشمار ببینم که از همو ن زیر  ماسک فتم ای نامرد!!! کار خودت رو کردی و آخرین چیزی که یادم میاد لبخند پت و پهن دکتر ببیهوشی بود و خنده دکتر خودم........

بهوش که اومدم دیدم از هر دکتری و پرستاری دو تا دو تا دارم میبینم... دهنم هم خشک بود ولی  حالم روبراه بود...یه بیست ت اآدم هم داشتن دور و برم  ناله میکردن!!! گفتم صمیم اگه بخوای ت هم ناله کنی که کسی  محلت نمیذاره!!! به زور  صدامو جمع کردم و گفتم آقی دکتر مساله!!!!! دارم ازتون!!!! دیدم چند نفر ریختن دورم  و یکیگ فت که اهههههههههه  همون خانومه هست که گفتم براتون ها!!!!!!!!! نمیدونم چی گفته بود ولی پرسیدم من الان دیگه عمل شدم؟ گفتن آره و پرسیدم سفیده یا سیاهه؟!!!!!!!!!!!!! با دهن باز میگن چی؟ میگن بچه ام دیگه!!! همشون خندیدن و گفتن همه میپرسن سالمه تو میپرسی سفیده یا سیاهه؟!!! یه پسر  کوچولوی  ۴ کیلویی سفید و بامزه آوردی دنیا!! خنده ام گرفت و زیر لب گفتم علی بدبخت شدی!!! من شرط رو بردم!!!!!خلاصه بهتره از حال و روز بعدش نگم چون خب دردهای  عمل میدونستم هست و خودم روآماه کردم بودم ولی یه جاهاییش دیگه زیاد میشد و من فقط  اسم علی رو میاوردم توی  دلم و میگفتم برو صمیم خودتو جمع کن!!!! به اینام میگن دردآخه؟!!! وایییییییییییی این پسرک رو کی میبین پس؟ خلاصه ساعت یازده منو بردن توی  اتاقم و چند دقیقه بعد یه جا نوزادی!!! آوردن و یه چیز نرم و کوچولو توش بود....چشمام رو بستم و یک ...دو...سه ..گفتم وباز کردم.....خداییییییییییییییی من!!!!!! این پنبه سفید با مزه یعنی کوچولوی  ماست؟ اینکه خیلی نازه!!! آخییییییییییییی لباش رو داره ور میچینه چرا...و چشمام رو بستم واز ته دلم خدا رو شکر کردم.... پرستارم اومد و گفت آماده ای شیرش بدی!!؟ با منه؟ یعنی  میتونم ؟ و گذاشت بغلم..مامان و صبا وعلی هم اومدن و چهار تایی محو نی نی شده بودیم ..چشم های علی روهیچ وقت فراموش نمیکنم اون لحظه.پر از ستاره شده بودن..انگار افتاب توی صورتش داشت می رقصید...دستام رو گرفت و فقط گفت...ممنونتم.....و نتونست ادامه بده و رفت اون ور تر ایستاد.. و من دیدم نی نی با لبهای  کوچیکش داره دنبال می می میگرده و وقتی لبهاش رو روی  تنم حس کردم انگار  دنیا یه جور  دیگه شد...دردی توی  وجودم پیچید و همزمان دردی از وجودم رفت بیرون...زمان انگار واستاد و من دیگه نمیخواستم بگذره....دلم میخواست این کوچولو همن طور بمونه توی بغلم برای همیشه.... خورشید اون طرف پرده اتاق یهو پررنگ ترشد....گل های روی  میز انگار خوش بو تر وخوشرنگ تر شدن...رنگ نارنجی  لبه لباس نی نی شد یه پرتقال وخش اب و رنگ که به من هد یه دادن و  تجربه ای بود که نمیشه گفت..باید  حس کرد.....باید در آغوشش گرفت  و لمسش کرد....

.

.

.

ودردهای بعد از  عمل کم کم خودشون رو نشون دادن..اما من نمیذاشتم چیزی بخواد خوشحالی روز افتابی منو خراب کنه... دست هام رو زیر  ملافه  از درد به لبه تخت فشار میدادم و می خندیدم... و مامان به تصور  اینکه چقدر خوب که من زیاد  د ردندارم با خیال راحت از دور  مراقب من بود ومن از داخل به خودم میپیچیدم ولی  دوست نداشتم کم بیارم و بذارم این هدیه قشنگ و خاطره لحظه دیدارش  کمرنگ بشه برام.... قبل از همه خواهش کرده بودم عصر بیام دیدنم ..منظورم درجه یک هابود..و وقتی ماما رو با صبا فرستادم خونه و من موندم و پسرک و  علی توی  اتاق دیگه درد امانم رو برید و فقط  دست های علی رو گرفتم و فشار دادم و چشم هامون به هم گره خورد ..و باز درد نتونست طاقت بیاره و فرار کرد از وجودم و رفت....و علی موند و لبهایی که صورتم رو بوسیدن و منو نوازش کردن و قشنگ ترین حرف ها رو زیر گوشم زمزمه کردن و چشم هام بسته شد دوباره...

.

.

.

کوتاه میکنم..چون هر لحظه اش رو میتونم روزها براتون تعریف  کنم.... ساعت ۵ عصر همو نروز پا شدم و راه رفتم و فرداش دکتر  اومد و گفت حالت داره خیلی خوب میشه ومرخصم کردن و ظهر جمعه  از همو ن بیمارستان رفتیم با نی نی منزل بزرگ و سادات فامیل  و اذان و اقامه توی گوش پسرک خونده شد و زندگی سه نفره ما چهار روزه که ادامه داره....غیر از شب اول که باز غد بازی  من گل کرد و نذاشتم کسی پیشم بمونه و تا خود صبح  با علی بیدار بودم و فقط نی نی رو می می دادم  و فقط یکساعت خوابیدیم و از فرداش فهمیدم کمک گرفتن از بقیه اشکال زیادی نداره!!! به حمدلله همه چیز خوب داره پیش میره...مامان شب ها میونه پیشمون و این کوچولو  اونقدر اروم  و مظلومه که دلم کباب میشه براش  وقتی گریه میکنه.... هر روز بیشتر دوستش دارم و  هر روز ستاره های چشم های علی پر رنگ تر و بیشتر میشن و اونقدر با من مهربون تر  نرم تر از قبل شده انگار دریای محبتی که داشت و همش رو به من هدیه میداد یهو اقیانوسی شده ابی و پررنگ و زیبا.. دیدن مردی که با همه وجودت دوسش داری در قالب یه پدر خیلی زیباست....

نی نی ما روز ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح به دنیا اومد ....



و در کل بگم سزارین و عمل حس بدی نداره.زایمان ترس  نداره ...همه این ها می ارزه به داشتن یه نی نی سالم..فقط  دست و پاتون رو گم نکنین و بذارین همه چیز طبق روال طبیعی شروع بشه و تموم بشه.. درد هست ولی قابل تحمله.. مثل غصه میمونه...زود گذره...ولی یه جورایی شیرینه..با همه تلخی  هاش....پس  نترسین و  از من این رو فقط یادتون بمونه که هیچی توی این دنیا  اونقدر سخت نیست که نشه تحملش کرد....هیچی... این که کوچیک ترینش هست...واقعا بعضی  وقت ها باید دل رو به دریا زد..باید نترسید...تصور از قبل نداشت...راحت گرفت.. ببینید وسیله ی نی نی ما شب قبلش کاملا مرتب بود حالا مثلا اگه من جوشی بودم و از شش ماه قبل هی  حرص  میخوردم فقط ارامش نی نی کم می شد بعدا.. حالا شومام مثل من خیلی شورش  نکنین ولی  جوش چیزای اینطوری که ببیشتر برای نظر  مردمه رو هم نزنین. خدا خیلی مهربونه ...طاقت خانم ها رو همچین وقت هایی زیاد میکنه..با خودم میگم اگه عمل من اپاندیس بود واقعا میتونستم اینقدر خوب طاقت بیارم..؟ و در  نهایت داشتن یه بچه زمانی شیرینه که توی رابطه با همسر به اوجش رسیده باشه ادم ...یعنی کاملا گرم و صمیمی شده باشن و هیچی نتونه بینشون فاصله بندازه اونوقته که یه نی نی اون ها رو هم گره میزنه و حمایت های اون دو تا از هم قشنگ ترین خاطران نی نی داری رو می سازه... شب  هایی که علی  میشینه پشتش رو به من تکیه میده و میگه اینطوری راحت تر به نینی می می میدی و روزهایی که حلقه کم خوابی د ور  چشم هاش  دیده میشه من میفهمم که داشتن یه همسر همراه و  مسوولیت پذیر چقدر  توی  این روزهای  اول مهمه...اینطوری  نه چیزی به نام اندوه زایمان هست و نه خستگی  هاش فردا توی  تن آدم میمونه... وقتی  چشم هام داره از  خواب  دیگه دو تا دو تا میبینه حتی  حاضر  نیستم به پسرک بگم بخواب..فقط  نوازشش میکنم و توی  گوشش  میگم که  قشنگ ترین  هدیه خدا به من و باباییش  بوده...چشم های  علی و روزهای  من اینقدر گرم و آفتابی  هستند این روزها که هیچی نمیتونست زیباترش  کنه...من الان حسرت روزهای  دو تاییمون رو نمی خورم چون با تصمیم و عشق  نینی دار شدیم و به حمایت های  عزیز دلم مطمئن بودم....علی عزیزم به قدری  با محبت و نرم با یونا حرف  میزنه که فقط  میخوام ببوسمش از اینهمه محبتی که داره به من و پسرک...

برای  تداوم خوشبختی توی زندگی  همه دعا میکنم و شما هم ما رو از دعاهای  خوب و مثبتتون  بهره مند کنین لطفا.


برای عاقبت به خیری همه بچه های کوچولو و تجربه کردن این حس و حال توسط همه خانم ها  دعا میکنم....من به یاد خیلی هاتون بودم...باز هم مینویسم براتون ....

دق الباب!!!

به زودی  میام..حالمون خوبه....همه چیز  عالی بود.یه دنیا قشنگی روبروی من هست الان..و منتظره برم بغلش کنم و همه مهربونی های  عالم رو توی چشمام بریزم و از چشماش سیر نشم...

به زودی میام..از همگی ممنونم.بابت دعاهاتون.....

اگر بار گران بودیم....قراره زود برگردیم...

وایییییییی  کمتر از  چند ساعت بیشتر به اومدن نی نی  ما نمونده..میدونی  حسم چیه؟ مثل رسیدن شب عروسیمونه...از یکماه قبل همش  اضطراب خوب برگزار شدنش رو داری و  هر روز  که میگذره  یه جورایی دلت قیلی ئیلی میره و بلاخرخ فقط یه شب و چند ساعت میمونه و اونوقته که دیگه دلت یه جورایی  پر  میکشه برای رسیدن موعدش...و بعد یه نفسی میکشی و میگی آخیشششششششششش..تموم شد.....

پسر کوچولوی  ما هم فردا صبح( البته الان پنجشنبه هست ظاهرا)  انشالله به دنیا میاد..میدونی  هیجانم بابت چیه؟  اینکه بدونم چی  شکلیه؟  چطوری  لباش رو باز میکنه و  چشماش چطوری به من نگاه میکنن... مثل کسی  میمونم که میره رستوران و همش  منتظر اون سس خوشمزه اش  هست...نه خود غذای  اصلیش!!!!! این مدت انقدر  خوب و راحت بود به شکر  خدا و اونقدر من زندگی  عادیم رو داشتم که هنوز باورم نمیشه واقعا من باردار شدم و نه ماه تموم شد و ساعت ۷ صبح یعنی  کمتر از ۶ ساعت دیگه یه بچه..یه موجودی  که از  گوشت وخون من و همسرمه و  حضورش  بهمون یادآوری  میکنه چه زیبا هم رو دوست داریم..داره میاد و مال ماست...راستش رو بخوای هنوزم نمیدونم واقعا از نوزاد خوشم میاد یا نه..من کلا بچه های  ۶ ماه به بالا رو دوست داشتم همیشه ولی  از همین الان مطمئنم این کوچولو هم زندگی  من و پدرش  میشه....

 تو تموم این مدت شماها اونقدر به من محبت داشتین و بهم امید میدادین که هیچی نمیتوته جبرانش  کنه ..من فردا برای همتون بخصوص برای اونایی که آرزو دارن کوچولوشون رو زودتر بغل کنن دعا میکنم ..برای  خوشبختی و خوشحالی  همتون..برای  قشنگی روزها و شب  های  همه شماها..برای باریدن بارون عشق  توی  خونه هاتون و  برای پیدا کردن اونی  که کنارش  ارامش  دارشته باشین همیشه....

 من فردا دو تا عمل دارم همزمان.... یکیش سزارین هست بنا به تشخیص  پزشکم  و او ن یکی  هم توی  همون مایه ها!!!!! امیدوارم سالم بمونم و بتونم بازم براتو نبنویسم...ولی  عمله دیگه....به قول داداشیم آمار غیر رسمی ولی واقعی  نشون میده!!! از  هر صدت ازن فقط  ۱۰ تاش  از زیر اینجور عمل ها زند ه بیرون میان!!!!خب  منم انشاله جزو اون ده نفر باشم..ماها با هم گریه کردیم اینجا و پا بهپای  هم خندیدم... زندگی  من رنگ قشنگی  داره که شماها پر رنگ ترش  کردین برام..از همین جا از همتون حلالیت میخوام و دعا کنین برای من و همسرم و پسرکمون... دوستتون دارم  و  امیدوارم خیلی خیلی زود دوباره بنویسم براتون..فعلا....


بعدا نوشت:

ساعت شش صبح روز پنجشنبه

من دارم میرم بیمارستان....دیشب  رفتم ارایشگاه و خوش  خوشانم شد و سشوار قشنگی  کشیدم تا حداقل جیگر این دکترم  حال بیاد دم صبحی....ساعت دو  خوابیدم دیشب و  سه...چهر و بیست دقیقه و  پنج ..از  خواب بیدار شدم  و سعی کردم!!! دوباره بخوابم....

ممنونم از دوستگلی  که گفت برام نماز  میخونه و امروز رو برام روزه میگیره و صدقه میده..نمیدونین این چیزا چقدر  منو آروم و مطمئن میکنه...مرسی  عزیزم و مطمئن باش  برای  سلامتی همتون دعا میکنم.....

خب ظاهرا دارن از بخش مردان!! من وپیج میکنن که زودتر راه بیفتم.. برم وضو بگیرم و بریم دنبال مامانم و سه تایی نه ببخشید چهار  تایی( با نی نی  ) بریم بیمارستان ببینیم از توید ای لپ لپ  قراره چی  در بیاد!!!!

ممنونم از دعاهای  خوب  همتون و برسم همه رو تایید میکنم....

من نینی نیستم...هنوز نیومدم.

نی نی  هنوز  نیومده....

..28 خرداد ( حدودا) میاد .

کادوی  تولد باباییش هم که جور شد شکر  خدا!!!!!!

من خوب خوبم..دارم کارهای  مونده رو میکنم. فقط مونده تمیز کردن یخچال و فریزر و چیدن وسایل نی نی!!!!!! سفارشمون متاسفانه با بدقولی  اقای سازنده  احتمالا فردا دستمون میرسه...میگم من که نگران نیستم شومام خونسردیتو ن رو حفظ  کنید....

بغض  دارم...دوست ندارم فرزندم توی  این محیط  چهار سال اول عمرش رو بگذرونه....خیلی دروغگو ..خیلی  نامرد..متقلب ها......

حال من خوب است...جدی جدی باور بکن!!!!

من خوب و سر و مر و گنده ام..تازه مرخصی  هام شروع شده..میبینی ترو خدا؟ تا لحظه آخر باید میرفتم...تازه اونم با تاکید و تجویز دکتر که  ورم مچ پام به خاطر آویزون بودن پا از میز کمتر بشه و مشکلی پیش نیاد...

خدا رو شکر همه چیز روبراهه..هنوز ساک زایمان رو نبستم..خریدنی  های یخچال رو نخریدم..وسایل نی نی رو نچیدم ومهم تر از همه اینکه دلم طاقت نداره دو دقیقه بشبنم توی خونه..همش  میخوام برم بیروم و پرواز کنم!٬!!!!!

میگم ها شماها جوش  نزنین انشالله تا آخر های  خرداد که موعدشه ( دو سه روز  اینور اون ور  تر  داره ها) کارا ردیف  میشه.امروز یه کارگر آوردم خونه رو تمیز کنه فک کنم  اونبه جای  من زایید از بس  گفتم لکه داره...محکم بشور... درست بشور..نه تمیز نشد... و پا به پاش  ۹ ساعت تموم کار کردم و الان خسته و کوبیده اومدم اینجا. راستش  علی  میگه راضی  نیستم مامان و خواهرت بیان برای کارایی  خسته بشن که از  عهده کارگر هم بر  میاد..بذار زحمت ها برای بعدش باشه براشون...  برای تو بیمارستا ن و پذیرایی  های بعدی.و من هم موافقت کردم وامر.وز دهنم رسما سرویس شد...

راستی من دنبال خوراکی  ها ومواد مقوی برای  تقویت بنیه ام  بعد از زایمان هستم.میدونم برنج و نون زیاد و اینا خوب نیست ولی دلم میخواد یه دستورهایی هم داشته باشم رو برنامه که بدونم مثلا صبحانه چی خوبه ووبرای تقویت شیر و بیشتر شدنش چی  لازمه و من که گرمایی  هستم و پخته میشم وسط زمستون!! چی بیشتر بخورم و از این چیزا.لطفا دستورش  رو هم بذارین برام.

میگم این بارداری  واقها چیز جالب و بامزه ای  بود برای  من.اصلا  دردسر زیاد نداشت همش  خوب و خوشی بود و اگرم چیزی بود صبوری من خیلی زود حلش کرد. منم  برای همه دعا  میکنم انشالله بارداری راحتی داشته باشن. کلا  داره خوش  میگذره و دلم میخواد زودتر ببینم نینی  شکل کی شده!!!!!!!!!!!!!! اوج محبت مادرانه خرکی  منه!!! میبینین؟!!!!! وای تصور اینکه مامان واقعی یه نی نی بشم هنوز برام عجیبه...مثلا بغلش  کنم و بوسش  کنم و بگم چیه مامانی  گلم؟ فدا تشم که اینقدر اروم و خوبی عسلی من...و ..... جدا به من میاد این حرفا؟

دست یاری تان را درازززززززززززززززززززز کنید.

بعدا نوشت

 ممنونم از دوستانی  که برام  در زمینه مترجمی دارن کامنت میذارن. بچه ها من اسم و عنوان همه دروس  مترجمی  ( همون چارت درسی چهار ساله ) رو کامل دارم و  حتی میدونم برای  هر درسی  چه کتابی داره تدریس  میشه.این دوستمون اینو لازم داره: هدف  هر درس  چیه؟ یعنی  توی  کتابچه ای  که وزارت علوم به گروه ها و دانشکده ها میده برای مثلا درسی  به اسم تجوید قرآن کریم!!!( داریم اصلا؟!!) اینطور  نوشته:  

هدف درس: اشنایی با اصول و قواعد صحیح خواندن قرآن مجید و نیکو ادا کردن الفاظ 

یا مثلا برای  درسی مثل زبان تخصصی رشته های  انسانی  نوشته:  

هدف درس: تمرین و تقویت رو خوانی - افزایش  لغات تخصصی - تقویت قدرت درک مطلب - تقویت قوه شنیداری و دیداری  از طریق کلاس های سمعی و بصری  

گرفتین چیو لازم داریم؟فک کنم این کار بیشتر  از عهده دانشجویان مترجمی  یا کارشناس های دانشگاه بر میاد..یعنی  امیدی هست؟!!! دوستمون کارش   گیره همینه  ظاهرا.

  خب بعدا نوشت تموم شد همین جا!!!  

***********

به تعدادی وبلاگ خوان با معرفت!!! که امکان دسترسی به سر فصل های دروس کارشناسی   رشته مترجمی زبان انگلیسی (آزاد یا سراسری) را دارند در اسرع وقت نیازمندیم!!! 

به خدا راه دوری  نمیره مادر!!!  دل یکی از همین دوستاتون شاد میشه به خدا.... 

منظور از سرفصل یعنی  اینکه هدف از  گذراندن هر درسی چیه و در پایان این درس  دانشجو قادر است چه کارهایی انجام دهد!!این سرفصل ها به صورت یک جزوه کوچولو توی  آموزش  دانشکده ها پیدا میشه ..... 

ببینم چکار میکنین.....میتونین تا من نزاییدم!!( اه اه باز یاد گربه افتادم!!) کار  این دوست گلمون رو راه بندازین؟ 

از حمیده عزیز ممنونم که لینکش رو برام پیدا کرد و گذاشت.از دوستانی  هم که دنبالش  بودن خیلی مرسی. چقدر  خوبه این اینترنت !!!

 

******* 

آخر هفته با دوستامون رفتیم بیرون واین دوستامون که میگم یکیشون قدر قدرت  ع ک ا س ی  مشهده و بقیه هم چیزی توی  همین مایه ها..این جناب  استاد خب خیلی رابطه خوبی با شاگردهاش داره و دختر و پسر اونجوری  که من دیدم به اسم کوچیک صداش  میکنن.توی  جمع اینا به خاطر زحمتهایی  که من برای نمایشگاه ع ک س علی و دوستاش کشیدم مهمون افتخاریشون بودم و خب  تقریبارسمی بودم نسبت به بقیه.اینا هی تو سر و کله هم میزدن و من هم که یه ور غش کرده بودم از خنده .ضمنا عمرا اگه حدس  میزدن این خانوم محترم چقدر خودش  دلقکه و آستینش پر از این مسخره بازی  هاست ولی خب نمیشد که جلسه اول رو کنم ذاتم رو!!خلاصه یه جا یه سوپه خیلی کوچولو و با نمک به اسم کفشدوزک داشت روی  گردن یکی از بچه ها راه میرفت و استاد اعظم سریع خودش رو انداخت وسط  تختی که همه روش  نشست بودیم و  با یک دقت خاص  لنز رو تنظیم کرد و حالا فکک ن ما هم هداریم به آسمون نیگاه میکنیم و سوت میزنیم و این پسرها  هم دارن با دست هی شلوار جناب استاد رو از پشت میدن بالا تا این شور   ت   قرمز کلوین کلین ایشون بیشتر  باعث خنده  و قهقهه این دخترا نشه...خلاصه که بنده خد اوقتی فهمید کلی قرمز شد و بیشتر  از  من خجالت کشید.چون توی  اون جمع تنها خانمی بودم ک هبه فامیلی صدا م میکرد و خلاصه کلی چشممون به چیزهای خوب خوب روشن شد اون وسط. مثلا داشتیم صبحانه میخوردیم همه و این وسط دو عدد م مه وسط سفره افتاده بود و نمیدونستیم ما ل کیه!!!!!!!بعععععععله درست حدس زدین ..اونقدر  خانوم طلا لباسشون باز یود که چاک که چه عرض  کنم خود می می  وسط افتاده بود و تو دست و بال آدم وول میخورد!!!!  

جالبیش  این بود که وقتی آقایو ن فهمیدن من  کمتر از دو هفته دیگه قراره نی نی  داشته باشم هیییییییییییییییییی میگفتن و تحسین و کف و سوت و هورا که ایول خانوم!!!! چقدر باحالین شما....  فلان کس  ما از یه ماه قبلش  رو تخت فقط  دراز میکشید و  میخوابید و ...و جالبه که استاد گرامی وقتی خوب  ما رو پیاده روی  برد و سر بالایی و سر پایینی کرد مارو و بچه ها هی با ایما اشاره بهش  گفتن هوای  منو هم داشته باشه آخرش  میگه اهههههههههههه نمیدونستم شما باردارین!!!!!! یعنی فک کن !!!!! 

تازه از بس  از همراهی  این صمیم خوششون اومده بود که قرار آخر هفته بعدی رو گذاشتن یه مسافرت دو روزه و اسکان توی  یکی از ییلاقات اطراف به صرف  دو روز ورق و عرق و ...!!!!!یعنی از الان یه نموره دلم داره میلرزه که اگه او ن وسط  این نی نی  فلک زده خواست یه ذره فقط  زودتر دنیا بیاد من چجوری  خودم رو به بیمارستان برسونم آیا!!!! ولی مطمئنم خواهم رفت و  مادر و خواهر بنده خدا که جوش  تمیز کردن خونه من ومیزنن این هفته هم  تو نم خواهند بود.!!! به علی میگم این گروه با حال مرد هبودن سه سال پیش ایا؟!!!!  جدا باید دم زاییدن ما پیداشون بشه و دل من بسوزه بعدش ؟!!!! 

خوش جنبه تر و  با مزه تر  از این گروه در و داف جوون خدایی ندیده بودم..میدونین که این تیپ آدم ها بیشتر  توی  دوران دانشجویی آدم سر راه من قرار داشتن و رابطه های بعد از ازدواجمون با دوستامون  بیشتر رسمی و  کمتر  دلقک بازی بود...خیلی خوش گذشت.. جوری  که دلم خواست نی نی  یه ذره بیشتر او ن توبمونه !!!!!!خیلی بد ذاتم ..نه؟

پاستوریزه ها نخونن

میگن  حرف  هایی  هست برای نگفتن..برای ننوشتن..برای نفهمیدن...اما شرمنده مرام همتون!!  من مجبورم که بنویسم تا خدایی نکرده برای یه عده سو تفاهم نشه که آدم با وجود بچه و ایام نزدیک به مامان شدن ممکنه آدم شه!!!! یعنی  نههههههه خدایی فک کردین مثلا این صمیم دوسه روز دیگه میاد مینویسه سلام ای زندگی..آه ای روزهای قشنگ که خورشیدتان در چشم های طفل من طلوع میکند هر روز...و ای  خوشبختی  که الان شاتالاپی  افتادی پیش  من و قورت و قورت می می میخوری  و بعدش  هم قربون صدقه بچه اش  میشه و  شومام میفهمین که بابا این یارو ننه شد و دیگه از مشنگ بازی و  خنگولیالایی دست برداشت و یه پوووووفی  هم میگین و میرین سراغ یه وبلاگی  که دو سه روز زندگی رو هم با نوشته های  خل مدنگی  اون سر کینن و خوش  باشن!!!! جون شما راه نداره!!! فقط یه تذکر رو باز هم تکرار کنم: اونایی که فکر میکنن خیلی مودب و ذهن پاک  و فیفیلی ان  و از بوی  مثلا گل دو ساعت مونده توی اب  هم حالشون به هم میخوره لطفا اصلا از طرف  این پست و نوشته رد نشن که کلاهمون بد جور توی  هم میره!! از  ما گفتن!!

خب  ماجرا اونقدر  فجیعه که من اصلا روم نشد یه مدت بیام توی  نت و حتی برم سراغ دور وبری  هام و دو تا کامنتی  چیزی بذارم..یعنی  گفتم بذار یه کم این اسم لا مصب!! ازسر  زبون ها  بیفته پایین  بعد میرم خودی  نشون میدم باز...اصلا بذارین از  اول بگم چی شد!!!

 آقا توی  این کلاس  های  بارداری بهمون گفته بودن که  جمع شدن گاز تی بدن 0 حالا نه توی  مثلا ستون فقرات ها!! منظور  همون گازخونه بدنه!!) خیلی  در  زایمان سزارین شایعه و  بای مواظب  باشین که حتما دفع گاز داشته باشین وگرنه یه دردی  میاد بیخ گلوتو نرو میگیره که از صد تا زاییدن توی  چادر افریقایی  ها و بدون هیچ امکاناتی بدتره برای  همین  سعی  کنید اون جا بعد از عمل حتما بهصورت ملایم و در  حالیکه اسپری هم زیر ملافه اتون هست!!!! یه گازی مازی چیزی  رو بفرستین بیرون و نگه ندارین!! خلاصه این شد ملکه ذهن ما و نگرانی بابت اینکه حالا اگه یه وقت نشد بیاد بیرون و دم در ایست بازرسی!! نگهش  داشت و اینا من چه خاکی به سرم بریزم!!!! اقا دو سه روز از این ماجرا گذشت و یه روز ظهر من خسته و گرما زده و  کوبیده از بیرون اومدم و دیدم اوههههههههه دم جا کفشی  اونقدر کفش ریخته که سگ میزنه  گربه میرقصه لا بلاش!!!! خم شدم و روی  دو پا نشستم و حالا این کشوها رو باز کردم و در  حالی که دارم زور میزنم خم شم تا دستم به کشو اخریه برسه تا  کفش  ها رو بچینم سر   جاشون.. بعد یهو  همین طور الکی  اب دهنم پرید توی  گلوم و یه آن نفسم بند اومد...تا بیام به خودم بجنبم و بلند شم نمیدونم دیدین این ماشین هایی  رو که توی  دنده هستن و طرف یهو استارت میزنه و ماشینه یه دو متری   میپره جلو!! اره عین همون ماشین ها  یهو یه سرفه کردم و یه صدای  جررررررررررررررررررت   با انعکاس صد ریشتر بلند شد و منم دو سه متر جلو پرت شدم و افتادم روی  کفش  ها!!! دو سه ثانیه ای فقط صورتم روی  صندل های  علی  مونده بود از شدت ضربه!!!!!!! یعنی دروغ نباشه به جان خودم اول از  همه زود  مانتوم رو چک کردم که از عقب  سوراخی به اندازه کف  دست روی پارچه جون ندارش!!!! تولید شده با این صدایی  که اومد یا نه!!!!! خدا نصیب  نکنه!!!! اونقدر از خودم خجالت کشیدم و سرخ ووابی شدم که نگو!!!  آخه چطو شد یهوووووووو؟!! من که حالم خوب  بود و حس خاصی  نداشتم و نیاز هم به دسشویی  نداشتم اون موقع!!!!بعد سریع نگاه کردم به درای نواحد بغلیه دیدم الحمدلله کسی  نیست خونشون انگار..چون صدای آدم در  نمیاد از خونشون..بعد هم یه یا علی  گفتم و بلند شدم ولی  همش  توی  ای نفکر بودم که اگه خدایی نکرده اونجا روی تخت بیمارستان اتاقم جوری باشه که تخت نزدیک پنجره باشه و من همچین طوفان ملایمی!!! رو یهو با سرفه ای عطسه ای  چیزی  نزدیک بود  از سر بگذرونم نکنه با تخت و مخت و بچه به بغل از  همون طبقه سوم پرتشم وسط حیاط بیمارستان!!!! بعدشم  اومدیم و تخته تکون نخورد!!! بلاخره یا این شدت لحاف و ملافه آدم کم کمش  تا سقف می پره بالا دیگه!! حالا تازه گیرم لحافه هم نپرید و من از زیر با دستام نگهش  داشتم!! خب یا خودم کلا جرررررررررر میخورم از شدت این ضربه یا بچه یهو سنکوپ  میکنه و میفته رو دستمون!!! یا ملت  فک میکنن انفجاری  چیزی توی  موتور خونه بیمارستان اتفاق  افتاده و همه پرت و پلا میشن از دور و برآدم!!!! بعد میگن چرا زن های پا به ماه افسردگی  میگیرن بعد از زاییدن!! خب قربونتون بشم کم موضوع مهمهیه این!!! یعنی  فقط بگم تا دو ساعت موضع مربوطه!!!! هنوز  داغ بود و جز و جز میکرد!!!!! بایدم بخندین!! اصلا من مینویسم کهشوماه اروشاد کن میه وقت فکر  نکنین که مثلا توی  همچوم موقعیتی  کمی  همدردی  بهدرد آدم میخوره ها!!!! بخند..تو هم بخند..اشکال نداره ..یه روز  هم تو میری  توی وبلاگت  مینویسی یه چیزی و اونوقت ما میخندیم!!!!

 حالا اینا باز  هم به درک!!! میدونین چیش  منو کشتون از خجالت!!! این صاحبخونه ما که سال بهسال  و بخصوصو توی  این مدت بارداری  من  نگفت یه تیکه نون خالی بذارم ببرم برای  این دختره که حامله است یه وقت هوسش  نکنه بچه!!!! هم صاف  پنج دقیقه بعد اومد و تق  تق  در زد و با نیش  باز و صورتی  که معلوم بود  از خنده هنوز  کبوده!!!! یه سینی  آورد با چند تا شامی کباب مشت و دور چین گوجه وچیپس  و نخود فذنگی و  ماست ونون تازه!!!! یعنی میخواستم بمیرم ولی  اینا رو توی  همچون موقعیتی ازش  نگیرم!!!! یعنی  چی آخه!!!!! گفته این طفلک که حتما چاک خورد همین دو دقیقه پیش!! بذار تقویت شه !!! ای الان انقدر  از دیدن کتلت حالم خراب  میشه و یاد اون ماشین تو دنده!!! او نروز میفتم که نگو!!!! مثلا میمرمد اگه نیماورد برام غذا رو و با نیش  باز حال ووروزم رو نمیپرسید!!!! شانسم که نداریم!! یا باس   جلوی  رییس  باشه یا جلوی  صاحبخونه!! یعنی  ملت از صبح تا شب  هم این پتوشون هی پس و پس  بالا پایین بشه و موتور خونه اشون کار  کنه احدی  نمیفهمه  اونوقت اینا از یه زن پا به ماه توقع دارن نسیم هم از بغل خونش  رد نشه!!! خب زور داره به خدا!!!!! شب که برای علی تعریف کردم و بخصوص اون  تیکه دمر افتادن روی  صندل رو براش  گفتم پسره بی  حیا به جای اینکه توی  چشماش  اشک جمع شه!!!! و منو بغل کنه و بهم دلداری  بده همچین خندید که از او نور تخت افتاد پایین!!!! بعد شوما هم دلتون خوشه که این زن و شوهر چقدر  با هم صمیمی و خوبن و هوای  همو دارن!!!! تازه بعد از چند ثانیه که نفسش  میاد بالا همش  میگه جون صمیم بازم اداش رو در بیار!!!! بگو چطوری  افتادی روی  کفشا!!!! جون صمیم یه بار دیگه بگو برام!!!!! تازه چند روز پیشا توی  ماشین بودیم و  مامان هم باهامون بود آقا اومد از پارک در بیاد حواسش  نبود ماشین توی  دنده بود و یهو یه ذره ماشین پرت شد جلو!! اونقدر  خندید...اونقدر  خندید که داشت خفه میشد!! میگفت یه آن یاد او نروز  تو افتادم!!!!!! همینه دیگه..صداقتبش از حد به این مردا نیومده!!!!هیییییییییییییییییییی روزگار که یه زمانی  دو تاآدم بود درکت کنن..ولی  حالا چی!!!!!

اصلاحیه!!!!

کامنت های باقیمونده  پست قبلی  در اسرع وقت پاسخ داده میشوند  شدند

روایط  عمومی سازمان پاسخگویی به کامنت های  مشتاقان ننه  خردادی!!!

*********************************************************

هی بمیرم..دلم کباب شد براتون.فداتون بشم من که نگفتم تا حالا هیچی!! هیچی  نخریدیم برای  این طفل معصوم!!!( آخه به مامانش رفته !!) من گفتم هنوز نچیدیم...بعد شماها  هی جوش زدین که دختر!!! آخراش سنگین میشی  نمیتونی راه بری و سیسمونی بخری  یا موقع زاییدنت( پووووووف!!! یادتونه چقدر  من از این فعل بدم میاد که!!) مادر و خواهر و شوهرت باید ولت کنن برن بازار سیسمونی بخرن بچه ات  بی  خشتک نمونه!! الهی قربونتو ن بشم من دیگه سیب  زمینی  هم نیستم که بابا!! فقط هنوز نچیدیم بعدشم دکتر جان گفتند از ۲۵ خرداد تا ۱۰ تیر  آماده باش و من هم روز اولش رو  برای  خودم  آخرین مهلت قرار دادم...دیگه این وروجک میگین میشه ۸ ماهه دنیا بیاد آخه؟!!! حال ابرای  اینکه خیال همتون تخت پنج نفره بشه و  اینقدر  جوسش  نزنین و  منم هی با خودم نگم خب  میمردی  کامل میگفتی  چکار کردی  ملت دق  نکنن از دستت!!! میگم چیا خریدیم.



حداقل ۱۵ تاسرهمی  هر کدوم سه تکه و پنج تکه و پیشبند دار و پادار و بی پا و درز  خشتک دار و وسطش  دگمه دار و بی  دکمه و استین کوتاه و بلند و .. و سایز همشون حداکثر تا همون ۴ -۵-۴ ماهگیه.


۶ سری از این پنج تکه ها با یه ست ده تیکه!!! بااب قربونتون تا همین جا که همین یه رقمش  شد ۴۰ تا لباس!! مگه چه خبره ...ننه این بچه به عمرش  اینقدر لباس  نداشته  والله!!! جون خودم اینقدر  منو نترسونین..بسه..بسه... تازه اینا به جز تاپ  ها و شلوارک ها و شورت و رکابی و زیر پوش و بلوز  های تکی  هست...  مگه میخوام تا ۴۰ سالگیش  لباس بخرم الان !!!! جون صمیم نگین کمه که قاطی میکنم به مولا!!!!


وسایل بهداشتی : شیشه  دارو  و شیشه شیر  و  لیوان ۴ کاره!! و شیشه شور و مماخ پاک کن و  دستمال مرطوب و  شامپو و صابون و حوله و لیف  و کلاه حموم و روغن بدن و  لوسیون و ست تعویض و تشکچه مخصوص تعویض  باز یکی  دیگه و  انواع و اقسام پیش  بندها و  دندون گیر و کلاه حموم و  صابون مخصوص و  پوشک کامل یه ۱۰ بسته ای فعلا !!!



 و کفش  در اونواع واقسام بافتی و رو فرشی و زیر فرشی  و فوتبالی و !!! و جوراب و کلاه  وشال گردن هدیه سارا جون و متکای  فانتزی و ساده و ساک وسایل و ست تشک و پتو و متکای  دم دستی و آویز  تخت و انواع عروسک منتها با نهایت دقت که جنس و نوعشون بی ضرر باشه  و خدا تا چیز دیگه خردیدم  قربون او نشکلتون بشم که اینقدر حرص  نخورین و جوش  منو نزنین.


چیزایی که  هنوز  نخریدم  و اونان که من منظورم اینه که ریلکسم و انشاللهه پول و پوله بیاد دستمون  میریم سرااغ اونا( چون فعلا کفگیر از اون ور دیگ هم در امده و شالاپی افتاده کف  مطبخ! ! )   اینان : وان  حموم و ناخن گیر و ظرف غذا  و قاشق  و متعلقاتش و  تشک و رو تختی  حاضری به اندازه تخت و مینی  واشر و  سطل  پوشک بچه و گن برای خودم..همین ها !!!

باور کینن نصف این اقلام جامانده فعلا ضروری نیستن و  میشه بعدا هم بخریم.

تخت و کمد رو هم به سلامتی سفارش  دادی فقط  اون یکم دیر میرسه و تا اون نیاد که نمیشه من وسیله ها رو بچینم؟ خب کجا بچینم این ارو ..نه شوما بگین؟

تازه اشم  یه عالمه پارچه  لطیف  مخصوص  نوزاد برای اینکه بذارم بعدا برای  خودش  خوب  لخت بازی  کنه و فقط پارچه روش  باشه و با دو تا زیر انداز یک متر در یک متر موقع تعویض  که گند نزنه به زندگیم !! هم سفارش  دادم برام بدوزن..یه سری حوله لطیف برای خشک کردن بعد از هر بار اب  کشیدن و شستن بدن بچه هم گرفتیم... جون صمیم بس نیست؟  من چیزهای ضروری رو گرفتم .. راستی ست کالسکه و کریر و صندلی  غذا و تاب  و  ساک وسایل بچه و بیس ماشین و اینا رو هم که قبلا گرفتیم.. خونسردی  من تو اینه که همه اینا هست منتها گوشه کمد من  و هر کی میااد اصلا انگار که اینا نیست!! خب نچیدیم که هنوز..ضمنا من اصلا از این رسم و رسوم  سیسمونی چیدن و مهمونی گرفتن و اینا هم خوشم نمیاد و نداریم از  این برنامه ها!! حالا خودم شنیدم که یکی از بزرگان!! فامیل افاضات فرمودند که آخییییییییییی!! حتما چیزی  نخریدن که نیمخوان بچینن!! میدونین چیه؟ من این حرفا رو به هیچ جام حساب  نمیکنم و  وقتی بعدا  اگه!! اگه!! بیان خونمو ن برای دیدن من خب میبینن و کنف میشن!! دیگه حرص و جوش و پیغام پسغام نداره  ننه!!! تازه  کلی چیزای جینگیلی و خوشگل هم نوش نوشک برام از فرنگ!!! فرستاده که اونا رو هم اضافه کنین به ان لیست.. خوبیش  هم اینه که من و علی  همه این ها رو خودمون خریدیم..البته دروغ چرا؟ بابایی  به زور یه  ۶۰۰ تومنی  داد برای  سرویس کاسکه و اینا که خب به زودی بهشون قراره برگردونیم و  قبلا هم بهشون گفتیم که ما توقع خرید نداریم و  بخصوص الان که دیگه  خودمون همه چی رو کم کم خریدیدم دیگه هیچی رو ا زشون قبول نمیکنیم... این مامان هم طفلک حق  میدم بهش  که هی حرص  بخوره از دست کله شقی  های من...هی  میگه خب  بالام جان!! تو از من پول بگیر برو تخت و کمد و اینا رو سفارش بده بعد به من برگردون ولی دختر سرتق افاضات فرمودند که نهههههههههه!!! هر وقت داشتیم بعد میریم سفارش میدیم و جان خودم الان  یه کم ترس برم داشت با حرفای شما که نکنه نی نی زودتر بیاد و  وقت چیدن نداشته باشم..هر چند در  حالت خوش بینانه  من ۵ روز وق تدارم که وسایل رو بچینم ...اوههه چه خبره بابا!! نصف روز  هم وقت نمیبره!!!

حالا باز نیاین دل من رو خالی کیننی والله میدونم از سر دلسوزیه ولی  الان دیگه خیالتون جمع شد که سیب زمینی با من نسبت حالا همچین نزدیکی هم نداره؟!!!!

این روزها


خب از کجا شروع کنیم؟ از مرخصی  استراحت مطلقی  من؟ از اینروزها و حال و هوای  خوبش؟ از اینکه تازه دارم با نی  نی جور میشم و فک میکنم دلم براش  تنگ میشه احیانا!!!!! از صبحانه خوردن های  دو نفری  با علی ..نون باگت  تازه با مربای توت فرنگی  دست پخت خانوم سرهنگ وقتی  ساعت ۸ صبحه و داری  با همسری اخبار  گوش  میدی و تریپ  لاو داره خفه ات میکنه و هی خوشحالی و میگی میشه این مرخصی  ها تموم نشه و نی نی  هم یه کم دیرتر بیاد!!!!! الهییییییییییی بمیرم برای  خودم که طولانی  ترین مرخصی  های  سالانه امون همون دو هفته عید  هست و بعدش  آرزوی  غیر از آخر هفته ها با هم بودن هامون کم کم داشت به آرزوی  محال تبدیل میشد..

مامان اومده خونمون و قبلش  کلی پشت تلفن منو مشغول الذمه ای!!! داده که هر کاری داری بهم بگو و اگه بفهمم کاری  کردی  میکشمت!!! و میدم علی بخورتت!!! و وای به حالت اگه بیام ببینم کار کردی!!! بعد اومده و برام هندونه آورده ( میدونه من چقدر  عاشق  این میوه بهشتی  هستم) روش  یه کاغذ چسبونده با چسب وبا خط خودش  نوشته به  هندوانه شرط چاقو!!!! میگم مامان این یارو میوه فروشی  اتیکت به شرط چاقو رو روی  میوها هاش  وصل میکنه جدیدا!!! میگه نهههههههه بابا!! این کاغذه رو خودم روش  نوشتم تا تو ببینی  این به شرط  چاقو بوده که خریدم برات!! میگم فک نمیکنین  همین جرررررررررررررری  که داده روی شکم هندونه خودش  نمایانگر  اینه که بدبختو قبلش  تست کرده یاروهه ..میگه ا  راست میگی!!!! حواسم به اون جرررررررررررررش  نبود!!!!قربون او ن حواست بشم ننه که  مطمئنم من بزام!! باس  از خنده داری  کارهای تو دوباره ببرنم توی  اتاق  و ادامه دوخت و دوز رو انجام بدن!!!

بعد خانوم تشریف  آوردن توی  اتاق  لباس  عوض  کنن اتاق  نگو بگو شهر شام..یه طرف  کریر و کالسکه و اثاث این بچکه!!! ریخته یه طرف جناب همسر خان  وسایل فیلبرداری و عکاسیشون رو پخش کردن برای دل خودشون یه طرف  هم کتابخونه داره منفجر میشه از بس  توش  کتاب آداب  بچه داری!!! و  شیر بدهیدو لاغر شوید!! و  چگونه تناسب  اندام خود را بعد از زایمان به دست آورید و هزار جور کتاب  که زرررررت و زرت این علی  خریده برای  من و دلشم خوشه که این بلدوزر قراره به دو هفته بشه صمیم ۱۲ سالگیش با ۷ کیلو وزن!!!!! ( کلا این شوهر ما خجسته دله!!) بعد مامان انگار هیچی از این ها رو نمیبینه خیلی شیک رفته توی آشپزخونه و به کوه ظرف  های  صبحانه که مربوط به زمان قیام تنباکو!! بوده نگاه میکنه و باز مغزش  سیگنال نمیده انگار و اومده برای  خودش  چایی ریخته و میگه دختر!!!! چرا بهم نمیگی  کار داری  یانه؟!!!! خب  مادر  جان اگه کاری  داری بگو!!! من که کلا از سیستم پردازش  مغز مامان ناامید شدم میگم نه قربونت بشم..میبینی  که کاری  نیست..بشین یه خورده حرف  بزنیم با هم!!! بعد علی رفته همه ظرف  ها رو شسته و منم اتاق رو جمع کردم میبین ممامان داره گاز رو که بیست بار خودم کشیدمش و لک نداره رو داره تمیز میکنه .و میگه اه اه کثافت ازش  میباره!!!! چکار میکنی با این بدبخت!!!معععععععععععععععع!! مادرررررررررررررررر جان!!!! یعنی  واقعا اینقدر دیگه!!! بعد از تو کیفش  یه ظرف  زردآلو در  میاره و میگه به حاج آقا ( رییس  آژانسه خود این حاج آقا هه ها!!) گفتم هر جا میوه نوبر دیدی برای صمیم خانوم!! میگیری و اونم الان اینا رو گرفته من برا تآوردم..میگیم مادر  من!! حالا لازمه که اوشوووووووووون در  جریان روند حاملگی و زاییدن ما حتما قرار بگیرن!! خب  خودت میگرفتی!! میگه وااااااااااا من مگه چند تا چشم دارم..حواسم به راننندگی  این حاج اقا باشه یا به میوه فورشی  های  توی راه!!! کلا این چند روز توی خونه به قدری  من بهم خوش  گذشت از بس کار نکردم!!! که حد نداره..فقط  اگه دکتر بدونه اینهمه کار برای چرخیدن کله این کوچولو لازمه فک کنم یه دو ماهی بهم استعلاجی  میداد!!!


یه کاری  کردم که یه ذره هم عذاب  وجدان گرفتم...چند وقت پیش رفته بودیم بیرون  با جمعی  از دوستامون و یه خواهر شوهر و یه عروس  هم توی  اون جمع بودن..بعد این خواهر شوهره هی قربون صدقه بچهه میشد و هی  میگفت عممممه قربونت بشه..بگو عمه...بگو عمه.. خلاصه هی قربون صدقه زبونی میشد و خیلی  کار خاصی برای بچه نمیکرد.بچهه هم مثل باقلی فرنگی  نیگاش  میکرد و لبخند پت و پهن میزد..خب  تا اینجاش  که مشکلی نبود..بعد این بچه هه کم کم خسته شد از ماشین سواری  و  افتاد به جیغ و داد زدن  و گریه کردن و هیچ رقمه آروم نمیشد و اتفاقا توی  ماشین ما هم نشسته بودن..عمه خانوم محترم تا دید از بچه با اون لبخند پت و پهنش  خبری  نیست همچین ضایع گفت واستیتن..واستین..من حوصله و اعصاب  بچه ندارم..نگه داریم من پیاده شم برم تو ماشین آقای فلانی..وایییییی سرسام گرفتم!!!! آخخخخخخخخ سرم....و عروس  بیچاره خیلی  داشت غصه میخورد که ای نامردددددددددددد!! تا ساکت و آرومه که قربونش  میشی  حالا اینجوری  ازش فرار میکین...خلاصه خیلی تو لک رفت و من دیدم  کار خواهر وشهره خیلی نامردی بود اونم جلوی  جمع..بعد عروسه بی محلی کرد و مادر شوهره برش  سوتفاهم شد که شاید عروسه با اون مشکل داره و کار  داشت بیخ پیدا میکرد..منم دیدم اینجوریه زود فرداش کله سحر زنگ زدم به مادر شوهره و ازش  تشکر و اینا که دیورز با شما خیلی خوش  گذشت و حرف رو کشوندم به عروسش و دخترش و گفتم که خیلی کار بدی کرد دخترش و عروس خیلی صبوری  داره که هیچی  نگفت و سکوت کرد و خلاصه دو تاهم گذاشتم روش و  خوب پیاز داغش رو زیاد کردم و  طرف  عروس بی زبون رو گرفتم و  جوری شد که مادر شوهره زنگ زده بود به عروس و ازش  عذرخواهی که ببخشید فلانی  اونطوری  کرده و شما ناراحت شدین و چشم های عروسه هم گرددکه وا چی شده اینا از این کارا کردن و عذرخواهی و این حرفا!!!! خلاصه که عرق  عروس بودنم گل کرد و به داد یه عروس  بی زبون رسیدم... و به مادر شوهره هم گفتم من اصلا از دخترتو ن توقع نداشتم فقط  به زبون  بچه برادرش رو دوست داشته باشه و شما هم اگه صلاح میدونین از دل عروس  خانوم در بیارین و نذارین زحمت های شما و خوشی  او ن روزتون با کار نسنجیده  عمه خانوم!! خراب شه..چون حیفه از چشم شما میبینن و ...خلاصه که اگه کسی خواست زیر اب  خواهر وشهر  یا فامیل شوهر رو  بزنه فقط  کافیه ایمیل بده تاشماره حساب بدم!!!( نیییییییییییییییش)) البته سیاست خودم همون پنبه و چاقو و .. هست و  تا حالا که به مشکلی برنخوردم ولی  میتونم درجه خشانتش رو بر اساس مبلغ واریزی  متقاضی  بالا تر ببرم...

میگم راستی مرسی  از همه دوستانی که روز شمارشون کاملا اپگرید شده هست و شمارش  معکوسشون آغاز شده..باور  کنین خیلی باحاله آدم ببینه غیر  از  خودش و دور و بری  هاش یه عده دیگه هم منتظر  هستن..خوش  خوشانمان شد...

اگه خدا بخواد نی نی گوگولی  ما روز گل ماه خرداد تشریف میارن ..آخی  گل گلی  منه دیگه...

پ.ن.

 استراحت مطلق  دارم چون نی نی نچرخیده و احتمال اینکه نچرخه هم هست...ضمنا کله مبارکشون داره از حلق  من میزنه بیرون و شب ها  عالمی  دارن این کله و حلقوم!!! اگه نی نی  همه چیزش  نرمال شد تا او نموقع ( ۲۵-۲۴ خرداد)  ما هم به جرگه مادران خوشبخت طبیعی زا !!!!میپیوندیم و اگر نچرخید و کلهه اش رو راضی  نشد  کمی  از خوان نعمت ( معده و دهن بنده) دور  کنه مجبور میشیم بریم اتاق  عمل وباز  هم به مادران ژیگولو و  سانتال مانتال!!! سزاری بپیوندیم.. این بچه فقط بیاد ببیرون.من غصه مدل زایمانش رو اصلا نمیخورم..جدی  جدی دارم با خودم فک میکنم من با میوه بهشتی!!گلابی  نسبتی دارم که هیچ ککم نمیگزه و انگار ننه مش قربون میخواد بزاد نه من!!!!!! 

خداییش آدم به خونسردی و ریلکسی من دیده بودین؟...هنوز  حیفم میاد فضای خصوصی اتاق  کار علی رو به هم بزنم و وسیله های این پسرک رو بچینم...همشون رو گذاشتم توی کمد خودمون و تازه هنوز  هم تخت و کمد نی نی  سفارش  ندادیم!! ای جانم..

فقط نمیدونم چرا مامانم یه وقتایی  بنفش  میشه از عصبا نیت..خب  بابا وقت داریم هنوز..چه خبره..اوهههههههههههههههه... یه ۲۸-۲۷ روز دیگه است...چه خبره اینهمه عجله!!!!! ( آخ خوشم میاد بچه رزودتر بیاد و عین این گدا گودوله ها بذاریمش  لای کهنه بچه و با خاک اندار بیاریمش  خونه!!!!و تازه بریم دنبال ادامه خرید سیسمونی...چه حالی میده..قیافه مامانم جلوی  خاله هام خیلی  دیدنی  میشه...مخصوصا که دختر خاله جان  که حامله هستن هنوز شیش  ماهش نشده  اتاق  نی نی شون رو  هم چیدن و تا حالا یه سه چهار  تایی مهمونی سیسمونی برون!! گرفتن!! حال دارن این ملت هم به خدا!!

روسفید....

خیلی نوشته بودم..انقدر قشنگ بود که خودم داشت خوش خوشانم میشد...کپی کردم و به جای اینکه پیست بزنم دوباره کپی رو زدم...فک کن فقط سفیدیش موند برای من...

.

.

.

خیال روی تو در هر طریق همره ماست...

یه وقتایی تشنه ای..تشنه یه چیزی که کافیه به دستت بدن و اونوقته که  از  تب و تابش  میفتی...اونوقته که برات مثل یه کتاب باز  میشه و دیگه شور و اشتیاق  ادامه دادنش رو نداری..چون دیگه تازگی نداره برات..فصل آخرش  رو همون اول خوندی.. دیگه هیجانت مثل خامه رو بستنی تو تابستون آب میشه و  میریزه و نه خنکی به تنت میده و نه برات دلچسبه...بعضی رابطه ها اینجورین..بعضی  دوست داشتن ها تا به رسیدن میرسن تموم میشن..بعضی  دوستی ها هم...

ولی یه وقتایی هم هست که تشنه ای.... تشنه یه چیزی که کافیه به دستت بدن و اونوقته که مثل یه شربت خنک تو ظهر  تابستون تمومش رو سر میکشی و حس  لذت و خوشی میدوه زیر پوستت و اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه..اونوقته که دیگه همه تب و تابت تبدیل میشه به خواستن بیشتر ..آخه تا الان که نمیدونستی طعمش چیه..مزه اش چیه..اصلا چطوری  میلرزونه قلبت رو..تو فقط  میخواستی  داشته باشیش و حالا با همه وجودت میخوای بیشتر و بیشتر مال تو باشه...بعضی رابطه ها اینجورین....بعضی  دوست داشتن ها  همین که به رسیدن میرسن تازه انگار شروع میشن..از  تنت میرن بالا..دورت میپیچن و بیشتر و بیشتر آرزوی  بیشتر داشتنشون و همیشگی بودنشون رو میکنی...

رابطه من و شادی هم همینطور بود...همیشه منتظر خبر بودم ازش..همیشه تشنه شنیدن صداش..دیدنش... حتی به عکسش هم راضی بودم ..دلم میخواست بدونم این دوستی 15 ساله که 12 سالش به دوری  گذشت و ندیدن..... و سه سالش مثل تراش روی سنگ حک شد توی حافظه من و موندگارتر از هر  خاطره ای شد بلاخره منو به کجا میبره با خودش...و اون روز رسید..از قبل قرار گذاشته بودیم جمعه  ۱۱ اردیبهشت صبح ساعت 9  به من زنگ بزنه...ساعت رو برای  8 صبح کوک کردم و از وقتی چشمام رو باز کردم یه چشمم به تلفن بود و یکی به ثانیه هایی که با سماجت  کامل هیچ میلی به رد شدن و عبور از  حافظه ساعت انگار نداشتن...دلم شور میزد..از  اون شورهای  شیرین..از  اون هیجان هایی که باید کسی رو عمیق دوست داشته باشی  تا بفهمی چی میگم...و بلاخره زنگ تلفن مثل خوشنواترین موسیقی  ملایم و  رخوت انگیز به صدا در اومد.پریدم..رفتم..دویدم..نه پرواز کردم و وقتی گفتم الو..شادی جان ..خودتی....صداشو  شنیدم که منو مثل همه اون سال ها میخکوب کرد..پر از انرژی ..پخته تر شده بود صدا ولی شیطنت همون چشم های سیاه رو از فاصله دو قاره به راحتی میتونستم ببینم.. و گفت : .نه!! شادی کیه؟  پس لابد عمه خانومتم.....خودش بود..همونطور  شوخ و شاد و ساده...همونطور بی ریا...اشک ها مرو به زور ابخند های از ته دلم پشت دیوار چشمام نگه داشته بودم..چقدر مظلوم بودن این اشک ها که حتی به وقت ریختن هم باز زندونی من بودن و نمی خواستم لحظه ای خوشی  حرف زدن با بهترین دوست مرو از من بگیرن...گفتم و گفت..خندیدم و خندید... آه کشید و اه کشیدم... دلداریش دادم و دلداریم داد... مسخره کردیم... دنیا رو..زندگی رو ...قصه عجیب  این فاصله ها رو...و اونوقت بود که اون شربت خنک رفت زیر پوست همه تابستون های بدون شادی ....همه بهارها و همه  25 خردادهایی که روز تولدش بود  و شادی نیود کنارم....از معرفت میگفت..از  اینکه بعد از اینهمه سال اینهمه اشتیاق من کشت اونو از خوشحالی..از اینکه اون هم غافل نبوده از یاد من و همه دوستا و خاطرات دخترک هایی 17-16 معصوم و پاکی  که بزرگترین خلافشون مزاحم تلفنی بود و بعد از ترس و دلهره لبریز شدن دل های  کوچیکشون...از سادگی اون سال ها ...از شیطنت هایی که انگار هیچ وقت قرار نبود تموم شه ولی چوب زمونه سر به راهشون کرد و دخترک های شیطون و شاد رو تبدیل کرد به خانم هایی متین و اروم و موقر...هر چند ته دل همشون هنوز اون چشمه ها میجوشید و شیطنت ها میکوبید خودش رو به در و دیوار  دلشون...ولی  انتظاری  که ازشون میرفت چیز دیگه ای بود و اونی که دلشون میخواست یه چیز دیگه..آره خب ..اعتراف میکنم من  تو همه این سال ها خیلی آدم تر شدم..منی که  دفتر  جوکم و برگه هام که روش  حداقل صد تا جوک ناب و ترکوننده!! داشتم و فقط  از هر کدوم یه کلمه کلیدی نوشته بودم که یادم باشه قضیه اش چی بود حالا توی کیفم لیست خرید هام رو با خود مییردم و توی  گوشی همراهم نه شیطنتی هست..نه جوکی ..نه خنده ای ....من خنده ها م رو نکشتم..فقط قایمشون کردم....زندونیشون کردم..منظورم خنده هایی 17 سالگیمه...من خنده هام الان از  جنس سی سالگی شدن...این ها رو هم دوست دارم  و برای زنده بودن همین ها تلاش میکنم زنده باشم...من دلمرده و خسته نشدم شادی....من آروم و موقر  هم حتی نشدم..فقط  جنس  خنده هام و جوک هام  12 سال بزرگ تر شد...دیدی پوست بچه ها رو توی سه سالگی..مثل برگ گل میمونه ..ولی یه پوست جوون  20 ساله هر چی قشنگ و مخملی باشه باز هم به لطیفی و ابریشمی اون پوست سه سالگی  نمیرسه ...دو تاش قشنگن...دوتاش  لطیفن ولی من دلم  همون جنس رو میخواد هنوز...

و شادی گفت و گفت و گفت ..ومن شنیدم و شنیدم و شنیدم...یه چشمم به عقربه های ساعت بود که مثل دو عاشق بی قرار دنبال هم میدویدن و به هم پیچ میخوردن و یک چشمم به صفحه تلفن...

شادی هنوز اونقدر رک و بی ریا بود که هیچ چیز نمیشد بهش گفت ...نمیذاشت من بهش زنگ بزنم ..میگفت اداهای ایرونی رو میشناسم و تعارفات مسخره  خودمو ن رو بلدم صمیم خانوم...پول ها ت رو جمع  کن برای بچه کم نیاری!!!!و من هیچی نداشتم به این دختر بگم...وقتی بهم گفت  هر وقت رفتم پیش امام رضا برای شادی هم دعا کنم..بری اون و سلامش رو برسونم به امام رضا دلم یه جوری شد..هی دختر ....هی صمیم ......تو کجای این دنیایی ؟. شادی نه دینش دین توست  و نه ادعاش سر به فلک گذاشته مثل خیلی از آدم هایی  دور و برت..ولی ببین چجوری  حرمت امام رضا رو داره..چطوری دل به دعاهای تو میبنده و از انرژی بیکران این دعاها  خودش رو بی نصیب نمیکنه....وایییی شادی که وقتی بهت میگم تو همه چیزت تک و خاص خودت بود نگو  نه....نگو من عادی بودم تو خیلی خوب بودی....شادی من خوب نبودم..من خوبی های تو رو میدیم..فقط  همین.

راستی شادی! اسم اون دخترک زیبای میز اول رو یادم اومد..نافله..اسمش نافله بود....شادی آزاده رو هم دیدم..عکسش رو....خیلی خوشگل شده ...توی همون دانشگاهیی که گفتی داره درس میخونه و من از تو سایت  همونجا خودش و عکسش رو پیدا کردم.شادی ... سارا و افشینه هم برات سلام رسوندند..اونا هم تو رو هنوز پر رنگ به یاد  دارن و همه برای خوشبختی ..برای  امتحات بوردت....برای  زندگی قشنگ تر و شادترت ( شادی ! حتی برای  شوهر کردنت قبل از  ۹۰ سالگی!!!!!!) دعا میکنیم...شادی تو بخشی از گذشته شورانگیز منی...ممنونم که بهم فرصت دادی به بزرگترین حسرت همه این سال هام برسم و برام دیگه حسرت نباشه... بشه یه تکرار زیبا و همیشه تازه...ممنونم شادی ...ممنونم.

قوانین من

 

 قوانین زندگی من

یه بازی  که مرجان عزیز که خودش هم دعوت  بوده  به زیبایی  تمام نوشته و خواسته هر کی  دوست داره بنویسه....

خب  یه چیزایی تو زندگی  من قانون هست و یه سری چیزا بسته به شرایط ممکنه دوزش بالا پایین بشه..:

1-    ۱-توی  زندگیم به همه اعتماد میکنم و تا خودم با چشمم خلافش رو نبینم اعتمادم کم نمیشه!!( دیگه از این اولیش شما به درجه گوگولی بودن مغز و روان من پی ببرید!!)

2-     ۲-توی دعوا و بحث به شدت تلاش میکنم  حرف  نسنجیده  از دهنم در نیاد..چون بارها و بارها تاثیر یه حرف  بی جا که تا مدت ها طرف  بحث رو ازار داده  با چشم خودم دیدم.

3-    ۳-از نارو زدن و  نامردی کردن به  آدم هایی که بهم اعتماد دارن به شدت دوری میکنم. من اعتماد خیلی ها رو توی زندگیم تونستم بدست بیارم و یک شبه هم نبوده پس برای حفظش تلاش  میکنم.

4-    ۴-دروغ نمیگم..تا جایی که بشه ...ولی خب  لزومی  هم نداره که همیشه همه چی رو گفت .میشه انتخابی  عمل کرد یعنی  یه جاهایی رو میگم و یه جاهایی رو بنا به تشخیص  خودم!!! عنوان نمیکنم. به قول مرجان  عزیز : جز راست نباید گفت......هر راست نباید گفت

5-    ۵-حرف و دلخوری  از کسی رو توی  دلم نگه نمیدارم ..شده یه مدت اوضاع رو سبک سنگین میکنم ببینم چطوری عنوان کنم دلخوریم رو که آسیب  کمتری ببینن هر  دو طرف ولی تا رفعش  نکنم دلم اروم نمیشه ...کلا کینه به دل نمیگیرم چون نمیذارم چیزی تو دلم تلنبار بشه.

6-    ۶-توی خیلی کارها قوانین خودم رو دارم و به اونچه که عرفه یا همه میکنن هم کاری ندارم.. تازه اصلا خجالت هم نمیکشم!!!!ظرف شستن من کاملا سبک خودش رو داره...لباس آب کشیدنم رو اگه کسی ببینه خنده اش  میگیره!!! آشپزیم  هم  همینطوره.... حتی 6 هم از اون چیزاییه که هر بار توش یه اختراع من در آوردی  به شدت جالب انگیز ناک !! دارم...به قول علی  اختراع و نبوغ تو خون این بچه هست!!!( منو میگه نه او نیکی بچه اش رو !!)

7-    ۷-دوست دارم یه وقتایی که وقتشه غر بزنم!!! غر غر کنم ولی زیر لب نه!!! چون قبلنا که خونه مامانم بوده و کم سن وسال تر از الانم!!! هم بودم  وقتی ازم میخواستن کاری  کنم که حالش نبود یا زور بود!!! زیر لب غر میزدم و مامان بهم میگفت کنیز ملا باقر!!! باز شروع کرد!! انقدر از این اصطلاح بدم میومد که تصمیم گرفتم بلند و واضح غر بزنم که طرف بشنوه ولی نمیدونم چرا غر زدنم مدلیه که افردا بیشتر  خنده اشون میگیره  و کمتر متاثر!! میشن!!

8-    ۸-شادی و شادابی تو وجود یه زن جزو لاینفکش باید باشه و اگه نباشه زندگی  واقعا بیمزه و ابکی میشه.... خیلی وقت ها بوده که یه شوخی وسط مثلا بحث  کاری کرده که طرف رو زمین ولو شده!!!!

9-    ۹-بیشتر وقت ها حس میکنم بت من یا سوپر من یا زورویی  رابین هودی چیزی هستم و مسوول نجات بشریت!!!! این یکی رو میخوام عوض کنم..طرف  هنوز دهنش رو باز نکرده من پریدم جلو تا کمکش کنم..خب بعضی وقت ها که کارهای رو حساب کتاب بقیه رو میبینم و آثار و فواید مادی – معنوی بیشتر ش رو هم براشون میبینم خب  دلم میخواد همچین نپرم توی  دل مشکل طرف و بذارم خودش ازم کمک بخواد ولی  لا مصب  این دل ما انگار  آروم نمیگیره وقتی  میبینه کاری ازش بر میاد....

10-  ۱۰-به شدت به  استفاده بهینه از زبون علاقه دارم..مثلا اگه مادر شوهرم برام یه ظرف بزرگ ماست خوشمزه یا غذای مورد علاقه ام رو درست کنه همچین تعریف میکنم که فرداش  دو تاظرف بزرگ خودش بیاره بذاره توی یخچال و معتقدم ادم ها توی  هر سن و  سالی که باشن با تمجید و تعریف صادقانه  بیشتر به وجد میان و خب  شما هم از  نعمات و خدمات بیشتری بهره مند میشین!!!!

11-  ۱۱-قانون مهم بعدی م اینه که هر کاری رو هر وقت حسش اومد و دوست داشتی انجام بده بخصوص در خونه زندگی که مدیرش  خودمم!! چون سر کار بلاخره مجبورم خیلی کارها رو رو روال و نظمش  انجام بدم و مشکلی هم نیست ولی  مثلا دلیلی نداره که مثل خیلی خانم ها حتما آخر هفته ها کوزت بشم یا سینک و دستشویی رو بمال بساب !! کنم!!! حالا تصور نکنین یه وقت که خونه ما شبیه اصطبله ها!!!! نه قربونتون ولی واقعا حیف  نیست وقتی که میتونین لم بدین روی  تخت و یه مجله یا کتاب  خوشگل بخونین و ظرف  میوه هم بغل دستتون باشه و دونه دونه  تو دهنتون بذارین و بخورین  و حالشو ببرین رو به  بشور بساب  حروم کنین؟!!!! برای  این کارها همیشه وقت هست ولی برای  لذت بردن از لحظات ساده زندگی  گاهی وقت ها دیر میشه...زود هم دیر میشه....

12-   ۱۲-روزی یکربع !! یعنی پانزده دقیقه کامل باید توی آغوش  همسرم باشم و سرم رو بذارم روی  بازوش و هی بگم بابایی!!! بابایی!!! بابایی جونم!! و اونم هی  بگه جانم؟ چیه گلم؟  نفسم!!! و من هی ذوق کنم و از اول شروع کنم..بابایی....بابایی..بابایی جونم..و معمولا دقایق نزدیک به آخر نمیدونم چطو میشه که با اردنگی...کتکی چیزی پرتاب میشم او نطرف  تر و یه نفر!! میگه خب  کوففففت بگیری...بگو دیگه.....مخم رو خوردی ا ز بس  فقط گفتی بابایی!!!! و من باز عین کرم کدو!!!! خودم رو روی  تخت به جلو میکشم و باز میرم توی بغلش و میگم بابایی!!!بابایی!!! عرررررررررررررررررررررر  و کلی ناز و نوازش میشم و مثل بچه آدم میرم سر  زار و زندگیم!!!!

13-  ۱۳- به آدم های  افاده ای نباید میدون داد.....متخصص بی محلی و ادب کردن آدم های  فیفیلی و گنده دماغم!!! معمولا هم کسی  زیاد نمیتونه جلوم افه بیاد چون زود ضایع میشه و ضمنا آبروش  جاهای دیگه هم رفته میشه!!!!! من یه وقتایی اونقدر میتونم از  خودم کلاس بذارم که شوهرم با دهن باز  نگام کنه و بگه واقعا خودتی و یه وقتایی اونقدر خاکی و خر خاکی بشم که بازم دهنش باز بمونه که تو چطور تونستی اونجوری باشی؟ کلا درجه انعطاف پذیری من توی زندگی بالاست....

14-   ۱۴-پول برای  تفریح و استفاده آدم توی  جوونی و سلامتیه....به راحتی برای یه شام دونفره با حال پولی رو میدم که ممکنه برای خرید  لباس  اونطور خرج نکنم...ضمنا اینکه پس انداز رو خیلی وقت ها دوست دارم ولی  وقتایی هم حال میکنم بریز بپاش  کنم برای  خودمون دو تا و مزه  لارج خرج کردن و حالشو بردن رو هم مزه مزه کنم...

15-  ۱۵-اصلا اصلا  ابدا  پول مفت بابت شیکی مغازه یا فلان برند خاص  (اصلی یا تقلبی)  یا خوشگلی  فروشنده!!!! نمیدم.کیفیت که خوب باشه مهم نیست از کدوم بازار و کدوم محله شهر خرید کنم.پز دادن با مسافرت خارجه عمه خانوم یا خرید فلان جنس  توسط  دختر خاله ام رو هم  هنر  نمیدونم...گیرم  عمه تو بود تاجر!! با  پول عمه تو را چرا جرررررر؟!!!!!! یکی از کارهای به شدت مسخره توی  زندگی بعضی آدم ها به نظر من اینه که سرشون رو میگیرن بالا و اعتراف  احمقانه توام با لذت و  غرور  میکنن که فلان جنس رو از فلان جا  فلان تومن خریدن  و جالبه که خودشون هم میدون نکه سرشون کلاه گشاد رفته ولی نمیدونم چه کرمی دارن که با این چیزا  ارضا میشه حرکاتش!!!! 

فعلا چیزایی که میتونم عنوان کنم و سکرت من نیستن همین ها ن ... یعنی راستش  فعلا همین ها به ذهنم میرسن .منم دوست دارم  هر کس  مایل هست قوانین زندگیش رو بنویسه.از طرف  من دعوت هستین. من با خوندن  پست قوانین بعضی ها  دیدم چه خوب  که بعضی روش  هام رو توی زندگی  عوض کنم قبل از اینکه با تجربه سخت بدست بیان...

سلکتد آرتیکل!!!!!

توی این پست میخوام یکم از مزایای دوران  بارداری  براتون نطق کنم..البته اصلا دور و بر  مزایای پزشکیش و این حرفا نمیخوام برم و بگم که چمدونم بارداری باعث میشه سرطان لوله  اگزور نگیرین و خود شیر دهی  البته به روش  اصلاح الگوی مصرف و هر دفعه فقط به یکی از ساکنین منزل!! سه نفریتون  باعث  گرم شدن اتمسفر  کانون خانواه میشه  و از این صوبتا( یاد لنگ دراز بخیر!!) حالا ببینین و بخونین پس از چی میخوام حرف بزنم.

یه جایی توی این مملکت دردندشت یه خونه ای  هست و توش دو تا آدم بغ بغو کنان با هم زندگی میکنند.  یکی شون نمیدونم چه مرض مادر زادی داره که  کلا باید با کتک و هل و چک و لقد و تو سری ببرنش  تا دو تیکه ظرف توی سینک رو بشوره و معمولا هم تا بو نگیره دست نمیزنه!!!!  اون یکی که طفلک مثلا اقای خونه است این وسط یک در میون  ظرف ها رو میشست ولی عیب کار این بود که اصلا اصلا سیینک رو نمیشست و تازه قابلمه ها رو هم میذاشت رو گاز تا خوب  خیس بخورن!!! و بعدا!! راحت تر شسته بشن حتی اگه اون قابلمه ها توش سوپ تازه بوده باشه!!! خلاصه این قضیه ظرف و ظرف شویی معضلی بود در نوع خودش. مورد بعدی  لباس شستن بود که باز هم خانوم خونه فراری بود از دستش و  فک نکنم کلا ده بار هم توی این پنج سال دست به لباس زده بود.بعدیش هم آشپزی بود که کلا  اگه حال و هواش می بود  خانوم عشقش میکشید و غذا درست میکرد در نتیجه یا توی این خونه غذای خیلی خیلی خوب بود یا اصلا غذایی در کار نبود ..یعنی حد وسط نداشتت..یا عالی  یا هیچی!!! خب اون هیچی هم با رستوران و کمک های مردمی مادر شوهر !!! حل بود. الان دیگه یه تصویر واضح از یه خونه عشقولانه ای پیدا کردین..خب تصویر رو نگه دارین یه گوشه  و خودتون بیایین تا بقیه اش رو بگم. همه این هایی که گفتم  مال قبل از بارداری  خانم و بخصوص قبل از ورود به ماه هشت بود....

حالا  این چه دخلی به مزایای باردار شدن خانوم ها داره!!؟

دخلش اینه که این خانوم الان و دقیقا از همین دیشب  یهو متحول شد..انگار یه آدم جدید از تو روحش که تف دنیا بهش بباره!! در اومد....شد یه فرشته...یه قدیسه...که  فقط دو تا ابال آسمونی کم داشت!!!!!یهو یه هاله نورانی  همچین  شپلق  افتاد دور  کله اش و  دود از یه جاهاییش بلند شد و کلا سیستوم!!! مییستومش بهم ریخت...

دیشب تو خونه ما موش و گربه بازی بود سر ظرف شستن...یعنی من میخواستم برم دو تا بشقاب  زرشک پلو یی رو  و دو تا ظرف ماست و یه دونه کاسه سالاد و 4 تا قاشق چنگال و دو تا لیوان و دو تا قابلمه و دو تا در قابلمه و ..رو بشورم و  اصلا هم کوتاه نمی اومدم و  این علی  هم نمیذاشت و میگفت نکن خسته شدی از بس از سر شب  سر پا واستادی  توی اشپزخونه!!!!( حالا این سر پا واستادن مثلا از  7.30 بود تا نه که شام حاضر شه)  نمیدونم جدا چم شده  بود  دیشب  همچین  دوز  خونه داریم زده بود بالا..اولش که  دلتون نخواد زرشک پلو با مرغ و سس جداگانه رو  ردیف کردم بعد برای فردا ناهار از همون شب قبلش  اقدام کردم ( کارهای محال از من!!) و  بازم دلتون هوس نکنه  عدس پلو با هویج های  نگینی که توی سس مرغ  مزه دار شده بودن رو درست کردم بعد کلی قابلمه مونده شستم و ماست و خیار مخصوص  رو روبراه کردم. اینجوری که  یه دونه خیار  خوشگل و سبز رو با پوست  رنده کردم و یه حبه سیر تازه هم  رندیدم( این اططلاح به جای رنده کردن  دیدم توی  یکی از مجله های اشپزی) و کمی نمک و   کمی هم چاشنی   مخصوص  ماست و خیار ( از این آماده ها)  و خلاصه  سور و سات خوشمزه بر پا شد.  الهی بمیرم برای علی که قول این غذا رو از جمعه هفته قبلش بهش داده بودم ولی از بس این بچه  با نون خالی هم سیر میشه و هیچ وقت برای  غذا نه هوس میکنه و نه  قول های من یادش میمونه که  هیچی نگفته بود بهم و راستش  خودشم یادش نیود. حالا خداییش این نی نی هم پای  گاز هی برای  خودش وول میخورد  و من این اواخر برای اینکه بچه مون با سر و صورت روغن سوخته ای!!! دنیا نیاد کمی البسه در محل  اسکان  ایشان  ( شکم) می پوشم تا  خدای نکرده روغن داغی چیزی نپاچه!!! روی  بچه!!!  برای اونایی که اصلا نگرفتن منظورم رو یاد آور ی میکنم که من اصلا لباس  تو خونه ای ندارم!!! یعنی  کلا دوست  ندارم لباس تنم باشه البته یه سرهمی  ساده  و نیم بند!! ممکنه بپوشم ولی لباس  مثلا شلوار یا دامن یا چمدونم بلوز  که حرفشو نزن... زمستون خیلی همت  کنم یه تاپ  با دامن ... جالبه که از سرما هم یخ میزنم ولی  مغزم  تا حالا به هیچ روش درمانی در این مورد جواب نداده!!!!

آقا خلاصه  این علی اومد به زور دست و پای منو  گرفت و از دم سینک جمع کرد و شوتم کرد توی هال... حالا من مثل این مادرهایی که از بچشون دارن جداشون میکنن و تا آخرین لحظه گوشه لباس یا موی بچه ههه رو گرفتن و ول نمیکنن خودم رو به در و دیوار  و دیگ و دبه!! آویزون کردم و میگم نههههههههه نمیذارم منو از اینجا ببری.... ولممم کن!!!! بذار بشورم..فردا اینا  بیشتر میشن حالش نمیاد ها!! و اونم در حالیکه من رو محکم میکشه عقب میگه نههههههههه خودم فردا میشورم ....تو که کشتی خودتو امشب و خلاصه من بمیرم تو بمیرم ا ثر نکرد و  منو کشون کشون برد توی هال پای  تلویزیون!!!! وسط های فیلم دیدم بلند شد رفت پای کامپیوتر  و منم فوری پریدم تو آشپزخونه و  همچین تند تند و بدون سر و صدا شروع کردم به شستن  ظرف ها و خنده ام گرفته بود از کار دنیا  که نه به اون موقع ها و نه به الان... خلاصه انقدر سر این علی  خان توی  کامی بود که اصلا متوجه تلق تولوق  ها نشد...جالبه آخر شب رفت توی آشپزخونه تا اب بیاره برام و من مطمئن باودم الانه که کتکه رو بخورم!!! اومد بیرون و اصلا هیچچچچچچچچچچی ندید انگار... خیلی عادی رفت تو اتاق و منم غش کردم از خنده ....مگه میشه آدم متوجه ظرف های  مرتب و اشپزخونه دسته گل نشه؟ بعله!! آقا وقتی به اصرار  منو مجبور کرد بگم چرا میخندیدم  به سوتیش پی برد...چشم هم بود چشم های  دوران نامزدی  که از سر تا پای من وتوی کلاس رصد میکرد و  یک واو جا نمیانداخت!!!!

خلاصه مقاله:

 از مزایای دوران بارداری  ورچپه!!! ما این است که همسرمان شام و نهار درست حسابی دارد...ظرف  هایمان روی هم تلنبار نمی شود... شب عید پرده ها را که شوهرمان گذاشته بود  بدهد خشک شویی هن و هن کنان خودمان  شستیم ...مهمانی دادنمان تقریبا بیشتر شد... ورجه وورجه کردنمان بسی  متعادل شد...

نتیجه:

میگم دکتر خوب سراغ دارین که  اگه یکی!!(سوت!!)  خواست سالی یه بار بزاد!!!! کارش خوب باشه ؟

پ.ن. جدی!!

از  سارای  گلم ممنونم که وقتی فهمید نی نی دارم  هنرهای دستش رو هدیه داد بهمون ... توی دونه های  شال گردن و کلاه  و بافتنی های خوشگلی که بافت برای نی نی   و عروسک نازی که خرید براش  محبت رو میبینم همیشه.....ممنونم سارا جونم که اینهمه راه رو هم بعدش از تهران  اومدی مشهد .....خاطره خیلی قشنگی برام درست کردی....فراموش نشدنی و  زیبا.مثل یه رویا....اسفند 87 بود...روزش هم یادمه....خواستم وقتی اینجا رو میخونی بازم یادت بیاد اون روز....

از  نوشین گلم که توی  همین دنیای مجازی  با هم  آشنا شدیم و  دوستیمون  محکم و  واقعی شد ممنونم که از استرالیا برای نی نی  و من  کلی کادوی خوشگل فرستاده...به دستم رسید حتما کنار باقی عکس های  نی نی  سیو میکنم یه جایی تا  من و علی یادمون نره چه دوستای با معرفتی داریم  و چه چیزایی  برای نی نی خریدیم...من همیشه خاطره ها رو دوست دارم.... و میخوام دنیای خاطره انگیزی برای  نی نی درست کنم.مرسی از همه. حتی  اونایی که بهم کامنت خصوصی میدن و میگن خوندن اینجا تونسته یه روز شارژشون کنه و  لبشون رو خندون کنه  و منو غرق  خوشی میکنن با این حرفاشون.....ممنون از همگی