من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

زیر پوست شیطان!!!

نوشتنم نمیاد..نه اینکه بی حال و حوصله باشم ها!! نهههه!!! فقط نمیدونم چرا این صفحه پست جدید که باز میشه من یه جوریم میشه... فعلا مدارا کنین با این آدم تنبل تا خودم درستش کنم  

.

حال و روز هممون خوبه به سلامتی شما.امروز مامان قراره بیاد و برام ناهار بیاره!!  دیروز رفته بودم بیمارستان کلاس های آمادگی زایمان که مامان زنگ زد و منم گفتم بیمارستانم و البته نوبت سونو هم برای عصرش میخواستم بگیرم...طفلک مامان انگار اب سرد ریختن روی سرش...گفت چییییییییی!!! بیمارستان برای چی؟!!!! نمیدونم این زبون لال شده چش شد که از طرف من با صدای رنجور و لبخند شیطانی به لب گفت هیچی!! دو شبه درد دارم و اومدم ببینم چرا بچه تکون نمیخوره این دو روز!!!!!!  جاننننننننننن خودم اصلا من نبودم که حرف میزدم..اون دختره حامله لوس توی وجودم انگار یهو شیطونیش گل کرد!!! خلاصه از عصرش تلفن های دم به دقیقه بابا و داداشی و خانومش و مادر شوهر و بقال محل و گربه کوچه بغلی!! و ...شروع شد...ساعت ده شب نوبت من شد برای سونو و البته یه ذره دردی که توی پهلوم داشتم و ایضا شیطنت های نی نی که کم تر شده بود هم بررسی شد و دکتر گفت چیزی نیست و برو خونه لالا کن با خیال راحت!!! جانن خودم حالم خیلی هم روبراه نبود ولی اونجور که گنده اش کردم برای مامان اینا هم نبود..خلاصه که امروز مامان داره ظهر میاد که برام غذا بیاره..استامبولی مورد علاقه من!!! و  تازه گفته شنبه یکشنبه هم بریم یه کم خورده ریز برای نی نی بخریم با جیب ایشون!!!!! تا من حالم زودتر خوب شه!!!! آخه در جریان خرید درمانی برای موارد مریضی من هستن همه دیگه!!!!!

علی که همش داره تشویقم میکنه  که چه عجب!! سر عقل اومدی و یه ذره  آدم شدی و به توصیه های خواهرت گوش کردی!!!!و صبا هم هی تو گوش مامان میخونه که بابا!!! این دختره حالا هیچی نمیگه و اخ و واخ نمیکنه شوما حداقل هواشو داشته باشین بیشتر و همه عوامل طبیعی و ساختگی دست به دست هم داد تا ما دوباره تیتر اول اخبار خانواده شویم!!!!!! 

حالا فک میکنین دیشب جواب هول و استرس های بندگان خدا رو چی دادم؟ گفتم چون سر کار خیلی سرم شلوغه و کارم زیاده و خسته شدم این چند روز نی نی  اومده پایین!!!! و به پایین دلم فشار میاره و دکتر گفته فقط دراز بکش و بخواب تا وضعیت بچه دوباره طبیعی بشه!!!!! تازه صبا هم بهشون گفته این دختر اگه مرخصی میگرفت و تو خونه استراحت میکردکه این کارا پیش نمیومد..ولی خب خرج و برج زندگی و تهیه سیسمونی که نمیذاره آدم آب خوش از گلوش پایین بره و یه جورایی دل ملت رو کباب کرده بود با پیش زمینه هایی که داده بود.... 

حالا مامان خانوم دیشب زنگ زده به مامان جون و گفته شما سابقه زایمان هفت ماهه که نداشتین توی خونواده یا خودتون؟!!!!!( جدیدا عروس ها از مادر شوهر زاییدنشون رو ارث میبرن نه از مامان و خاله و عمه خودشون!!!!) اونم گفته نه!!!! سابقه نداریم  و مامان خانم هم فرمودند ما هم هفت  ماهه نداشتیم و پس منتفیه حدس من!!!!!! یه موج مکزیکی هم به تن و بدن اون بنده خدا انداخته و مامان جون امروز با خند ه برام تعریف میکرد که دیشب  تا مرز سکته همشون پیش رفتن!!!! خنده از این جهت که باز من هول نکنم.... 

میدونم خیلی پست فطرت و شیطان صفت و ظالم و آدم سکته بده هستم!!!! قربونتون که بهم دارین توی دلتون میگین!! ولی خب ظاهرا شیطون یه وقتایی توی جلد آدم میره و خدا نکنه آدمش هم بی جنبه باشه!!!!!!! حالا شوما ببخشین به بزرگی خودتون!!!! 

. میگم خوبه  حالا حرف زدنم نمیومد ها!!!!!!!خدا به چشم شما و انگشت من رحم کنه !!!

شادی زندگی من

بچه ها یه خبر  فوق العاده ...الان من روی ابرا دارم راه میرم از خوشحالی..انقدر ذوق دارم که نگو...بابا مگه کمه ۱۳-۱۲ سال دنبال یکی باشی وروز و شب بهش فک کنی و حالا پیداش کرده باشی و پیامش بهت رسیده باشه...یادتونه گفتم یه دوست معرکه داشتم تو دبیرستان به اسم شادی ..یادتونه ازتون خواستم اگه خبری ازش دارین بهم بگین..خب یه نفر مدت ها بعد از اون پست بهم گفت که  برام سرچش کرده  و  وبسایت انگلیسیش رو  برام گذاشته بود  و گفته بود فک کنه همونیه که من دنبالشم.ولی ایمیل شادی اونجا اکسپایر شده بود ..و ...نتیجه ای نگرفتم جز اینکه دوست  باوفای  همه زندگی من تو اوکلاهاماست و یه سری اطلاعات تحصیلی و مدارج و جوایز و ...که بهشون دست پیدا کرده بود و میخوندم و بغضم رو فرو میدادم از خوشحالی.... بعدش چند وقت پیش  تونستم توی  فیس بوک شادی  عزیزم رو پیدا کنم...و پیام های لبریز از محبتش رو  که برام داده بود  رو امروز خوندم..اونقدر  بی ریا مونده بود بعد از همه این سالها و اونقدر جزییات ریز رو یادش بود که فقط تونستم ته دلم برای  بار هزارم تحسینش کنم و به خودم ببالم که  همچین کسی رو برای دوستی  انتخاب کرده بودم..به خدا اینایی که میگم دروغ سیزده نیست...عین واقعیته... من از وقتی که تمرکز کردم روی  پیدا کردن شادی و به خودم گفتم خیلی زود ازش خبری بهم میرسه  کلی انرژی مثبت گرفتم و  امروز بعد از مسافرت و روزها دوری از نت وقتی برگشتم  پشت مانیتور و پیام شادی رو دیدم توی فیس بوک فقط چند لحظه نگاهش کردم .....و بعد باور کردم که خود خودشه...

شادی  عزیز

دختر باور کن بعد از همه این سالها وقتی از جلوی خونتون ( همون که همیشه یه پیکان نارنجی جلوش پارک بود) رد میشم محاله سرم رو به راست برنگردونم و به خونتون نگاه نکنم...حتی اگه کسی از شما هم اونجا نباشه دیگه باز اون مسیر و اون خونه برای من دنیایی هست...یادته با هم پیاده برمیگشتیم و یه روز یه دیوونه اومد دستش رو  از پشت از لای دست من و تو آورد وسط و ما جیغ زدیم و تو یه آجر برداشتی و  یارو ترسید و در رفت....اتوبوس سواری و  نی نای نانای نا نای نی( صدا سیما نگه دار!!!) رو که تو اتوبوس میخوندیم و غش میکردیم از خنده و پیرزن هایی که نچ نچ میکردن زیر لب از اینهمه شور و شوق ما رو یادته؟ اون روزی که گفتم با هم پیاه بریم تا دبیرستان تا من ازت سوالای زبان پیش دانشگاهی بپرسم و همش  الکی بود و فقط میخواستم با تو بیشتر باشم رو میدونم که فهمیدی و یادته...و تو ناراحت بودی که با تن بو گندو و خیس عرق!!! میریم مدرسه و گفتی همه ملت اول میرن ورزش و بعد حموم و تو باید صاف بری مدرسه با این تن عرقو!!!!

شادی  یادته اون دختره آناهیتا بود  که فک میکرد بابات رانندتونه و باورش نمیشد  باباته چون  مهندس فخرالدین بنده خدا با وانت از سر کار برگشته بود و ما چقدر به آناهیتا خندیدم...و تو دولابی رو یادم انداختی و شعرهایی که برات گفته بودم ...پیکار خونین.. میلاد شادی....

فخر دارد اینهمه گل در میان خانه ای ...آمده از بهر نسرین یک چنین دردانه ای ...بادی اکنون کرد آذین خانه و کاشانه ای..چون که شادی آمده چون گل بر پروانه ای...صاحب  شاهین و شروین وجد را صاحب شدند..بین چه زیبا آمده مولود بی غم نامه ای...و بیقه اش که من حفظم وتو هم یادته...و تو مولود بی غم همه خواب های من بودی و شادی آفرین لحظه های من...شادی ما اونموقع هنوز تلفن ونمون وصل نشده بود و من تابستون و  تولدت که خرداد بود  رو از خونه اونا بهت زنگ زدم و انقدر صاحب خونه بیشعور چپ چپ نگام کرد و وقتی گفت دخترشون منتظر تلفن نامزدشه من آه از نهادم در اومد که باید ازت خداحافظی کنم و اون روزی که مامنت با مانتوی سیاه و کفش پاشنه دار اومد و پرونده تو رو گرفت و رفت  من روی پله های مدرسه نشستم و وقتی یه هفته و دو هفته شد که نیومدی باورکردم شادی رو برای همیشه  گرفتن از ما....از همه اونایی که سال اول دبیرستان واحد اختیاریشون رو  بر اساس انتخاب تو بر میداشتن ..یعنی صبر میکردن ببینن شادی چی برمیداره تا اونام همون رو بردارن....و تو محبوب همه بودی و هستی و وقتی با بچه ها ازت حرف میزنیم همه میگن چه دختر صاف و صادق و بی ریایی بود ....حیف حیف که اینجا احترام به دین و مذهب و کیش و ایین  مفهومی نداره و غیر از حودشون حکوم به سکون  یا  مجبور به پرواز میشن از این خاک و تو رفتی و همه استعدات جای دیگه به بار نشست و بی لیاقت هایی مثل اینا همش از تو تلویزیون حرف مفت میزنن که ما جلوی  گریز مغزها رو گرفتیم و به به و چه چه راه میندازن...تو خوب کردی نموندی و حروم این خاک نشدی چون اگه جای خیلی ها باشه حداقل جای تو نبود این سرزمین کوچک محقر....شادی من از همشون دلگیرم..از همه اونایی که نذاشتن تو همین جا به آرزوهات برسی و وقتی خوب فکر میکنم باز از همشون ممنونم  که  باعث شدن تو توی یه جای دیگه به همه آرزوها ت برسی...یادته شغل مورد علاقه ات دانشمند شدن بود..ته ته همه چیز تحقیق توی ازمایشگاه بود برات...و کشف و اکتشاف و به همه آرزوهات رسیدی  عزیز دلم...خوشحالم برات..من هم البته اینجا ناگزیر به زندگی نیستم بلکه با تمام وجودم از زندگی دارم لذت میبرم  و به خواسته هام دارم میرسم..هنوز مونده به همشون ولی به اونایی که تو ذهنم داشتم  کمابیش رسیدم..

همه اینا رو نوشتم تا فقط بهت که شاید هیچ وقت هم اینجا رو نخونی بگم بزرگترین رویای همه این سالهای من محقق شد و ازت ممنونم که شادی قلب منو دو چندان کردی .... همیشه در پناه خدا باشی دوست خوب و با وفای من ....


پی نوشت خیلی مهم :


گیلاس خانومی دوباره داره مینویسه...با همین آدرسی که داشت و توی لینک های  من هم هست...حال میکنید چه خبرهای خوبی دارم؟



سنجد برمیگردد....

دیشب از سفر رسیدیم...یه ذره استراحت کنم با کلی تعریفی  میام ....جای همگی خالی خیلی خوش گذشت و هیچ مشکلی  برام پیش نیومد...کامنت ها رو به زودی میذارم...پابلیش میکنم...

فعلا سیزده رو حال کنین تا من بیام...

بوسس

فعلا حلال کنین تا من برگردم...

خب به سلامتی شما امروز ما داریم میریم سفر ...کجا؟ مسافرت دیگه... !!!!این جمله مثل مکالمات من و مامان بود.. مامان با ذوق وشوق  میاد میگه راستی یه سرخ کن خریدم برا خودم!!( چشم های  ما از همراهی مامان با تکنولوجی!! گرد شده در حد این هوا!!!) بعد میپرسم مبارکه به سلامتی...حالا از کجا خریدی؟ یهو اون روی  کارآگاهی مامان خودشو نشون میده و میگه از خیابون!!!!! بعد اون روی  هاپویی من میاد بالا که خب  کسی از تو آبشار آنجل!! که سرخ کن نمیخره مادر من!!! همه از خیابون میخرن..حالا از کدوم خیابون خریدی؟!!! و سعی  بیهوده برای  نشون دادن آرامش وجود نداشته به علت پاسخ مذکور!!! بعد مامان باز  میگه از خیابون دیگه..از همونجا که همه خرید میکنن!!!!  اینجاست که اگه کسی من و مامان رو از ادامه این مکالمه دلپذیر  منصرف نکنه!!! همدیگه رو با کلمات پنگول پنگول میکنیم... خلاصه که  ما هم داریم میریم سفر ..کجا؟ مسافذت دیگه!!! همون جایی که همه میرن تو تعطیلات!!!!

دیروز رفته بودیم بنا به توصیه اکید مامان جان یه خروس بیچاره خون کنیم برایاین ماشین بیچاره تر!!!! علی داشت به شدت سخنرانی میکرد که حالا چرا خروس و بابا این جنس مذکر همش داره فدای این حرفا میشه و اصلا م ندلم میخواد 4 تا مرغ قربونی کنم و داشت آمپرش میزد بالا که من با نیش باز گفتم خب این جنس مذکر شما مگه به درد کاری غیر از قربونی شدن و مردن میخوره عزیزم؟!!! ولی نگا خانو ممرغه همه دوسش دارن..هر روز تخم میذاره برای ملت...هر روز نازش رئ میکشن و آخرش هم وقتی دیگه نتونست پخ پخش میکنن..ولی این خروس ها رو همون اول سر به نیست میکنن که خیال ملت راحت شه!!!!! خلاصه که خروس بدبخت رو کشتن و پر کندن و گذاشتیم توی پلاستیک مشکی تا بدیم یه بی نوایی بخوره و حالشو ببره!!!! بعد رفتیم دم خونه صبا اینا تا وسایل سفر رو با هم چک کنیم و بگیم چی رو او ن بیاره و چیا رو من...بهش میگم لباس زیر برای شوهرت یادت نره..میگه اوا!! مگه تو بر نمیداری ؟!!!!!  خنگ خدا خیال کرده شورت های  شوهر من وقف عموم مردمه که اینطوری میگه!! و ما رو سیاه میکنه.... خلاصه که  علی پلاستیک خروس نشان!!! رو داد دست من که  ببرم بالا که منم نگرفتم و گفتم اه اه اه من چندشم میشه با دیدن  لنگای سیخ این خروسه.. خودت ببر...اونم داد صبا که اصلا میدونست توی پلاستیک چیه و گفت اینو ببرین بالا تا ما هم بیاییم...صبای خنگ هم پلاستیک رو کحکم گرفت دستش و حالا من دارم تو دلم از خنده میمیرم و یه نگاه سر سری به توش انداخت .گفت...به به ...عجب بلال هایی خریدین این وقت سال!!!!!! دختره خنگ فک کرده پاهای چاقخروسه دسته بلاله!!!!!( ذرت) خلاصه که منم هر و هر کنان گفتن نه خرههههههههههه!!!!!! لنگ های خروسیه که یکساعت پیش کشتن و پرهاشو  کندن و اون تو لخت گذاشتنش!!!! تا صبا اسم خروس رو شنید آنچنان جیغی زد و پلاستیک رو پرت کرد و فرار کرد  که من ولو روی زمین و علی  مات و نبهوت به صبا و پلاستیک و  من نگاه میکرد.. فقط فک کنم اگه این خواهر ما روش میشد خوار مادر شوهر خودش و من رو یه دور بندری میفرستاد وسط!!!!!! رنگش مثل گچ سفید شد و به تخت سینش میکوبید که علی!!! خدا کوفتت بده!!! ایسشالله خیر نبینی ...من ودق میدی هان؟!!! لاشه!!!! خروس دست من میدی ..هان؟!!!!! خلاصه که ما که نفهمیدیم این بلاله!!!! کجاش ترس داشت این همه!!!

راستی پس فردا تفلد یه نفره...............ببینم این سینه چاک ها !!!! چکار میکنن....والله سینه شوهر ما که جر خورده این روزا!!! و به علت تالمات  روحی قادر به خرید هدیه نیستن فعلا!!!!! یعنی قول داده تو مسافرت برام تولد میگیره!!!! فک کن مثلا ببرنت کنار دریا و یه دور قایق سوارت کنن و بهت بگن عزیزم تولدت مبارک..اینم کادوت و به دریا و قایق و سینه  جر خورده!!! خودشون که توش قبلییییییییییی از طلاست اشاره کنن!!!! فقط اونوقت من میدونم و اون قایقه و اون سینه ها!!!!

و در سال جدید خبر های مربوط به نی نی : با پول هایی که بابت عیدی ها ی پدر و مادر .و ایضا تولد مادر  بیچاره اش جمع شد  تعدادی البسه جینگو.لی مستون به کام نی نی خریداری شد وما از اینهمه قدرت مدیریت منابع مالی همسر جانمان هنوز توی کف ها داریم غلت میزینم!!!!! البته پیشنهاد خود گردن شکسته ام بود ها!!! که با استقبال  باور نکردنی  بابای بچه روبرو شد و ما هر چی خواستیم از زیرش در برویم( از زیر  خرج کردن پول هایمان بابا!!!)  نشد که نشد و دست ما را محکم گرفتند و رفتیم و برای نی نی خرید کردیم که انشالله فرصت شد چند تا عکس  میگذاریم برای تان تا عمق  ناباوری ما را بفهمید.... و ببینیند که چطور خودما نو پول هایمان هاپولی شد به یک ساعت!!!!!!

دو شب پیش  هم اشک منو در آورد این نی نی  طلا!!! تا ساعت 4 صبح یه چشمم خنده بود یکیش گرریه!!!! انقدر تکون خورد این نی نی و لگد زد کهل حاف شوت میشد بالا!!! علی براش ایته الکرسی  داشت میخوند که دست اون هم شپلقققق افتاد اون ور !!!! حالا هم از خنده مردم هم از خواب!!!! به جان خودم انقدر ذوق داشت که حاضر بودم سه شب نخوابم...اون شبش خونه مامان اینا مهمونی بودیم و تا ساعت یک شب  از بس خندیده بودیم که با ویلچر منو آوردن خونه!!!!!! این امواج شادی بخش یه ذره دیر به نی نی رسیده بود فک کنم!!!!قربونش بشم که اون تو رو با زمین فوتبال اشتباه گرفته...هر چند باباییش معتقده  .........( بیییییییییییب...بییییب.......) اینجااش خصوصی بید و شما ها هم که سفید خونیتون هم تقویت شد تو پست های قبلی!!!!!! دیگه نمیشه بهتون اعتماد کرد وقتی میگن نخون واقعا نخونین!!!!

از تبریکات همه بابات نوروز و تودم ممنونم و من هم بهترین آرزوها رو برای همتون دارم....

فعلا...

به استقبال بهار....

خب الان یک عدد صمیم حموم رفته لپ گل  انداخته خودش کار آرایشگاه کرده!!!( بیشرف آرایشگاهه امروز جمعه و فقط  چند ساعت مونده به عید !!!!! تعطیل کرد و منم خودم برای بار اول به طرز معجزه آسایی ابروهامومو درست کردم و با ابزارالکتریکی !!! پشم ها رو نابود کردم و خلاصه صمیم نگو  بگو یه دسته گل!!!)  جلوی مانیتور نشسته و لباس ها دارم توی ماسین میچرخن تا علی جان بره درشون بیاره و ردیفشون کنه و ضمنا چند عدد کادو هم روی میزه چون افراد فوقا العاده باهوش و ای کیوی  خانواده من از جمله داداش جانم تصممیم گرفتن  امشب تولد ایشون رو با اوشون ( من) یکی بگیرن!!! کور خوندن...این سهیل روز اول  عیدی  ما رو بیچاره کرد ۲۶ سال پیش و قدم به زندگی نهاد...به عبارتی زندگی رو  نهاد٬!!!!!!! و امسال چون من مسافرتم و هفتم که روز بسیاررررررررررررررر خاصی هست برای همتون!!!!! رو مشهد نیستم گفتن  اهکی!!!! میخوای در ری و کیک ندی!!!! کادو بی کاادو!!!!!! یا امشب کیک تولد میگیری و میای خونه مامان اینا  و همون جا دو قرون کف دستت میذاریم به عنوان کادو!!!!! یا کلا پشت گوش بچت رو الان دیدی کادوی تولد رو هم دیدی!!!!! ما هم مظلومانه گفتیم پس بساط سور و سات در خانه مامان جان و کیک از ما و شمع و اینا از تو!!! بعد هم نیس  کلا خیلی اهل سورپرایز کردن هستن خونواده محترم و بخصوص خواهر جان!!! برا همین  دیشب منو بردن و یه مشت لئلزم آرایش خریدن برام و دادن مثل گداها دستم و گفتن برو خودت کادوشون کن بیار خونه مامان بذار توی کیف من تا بهت کاادو بدم اونجا!!!! البته این یه مشتی که من میگم در حد تراول اینا بود مشتش!!!! و  منم دیدم حالا که میگن هرچی دوست داری خودت انتخاب کن دیگه پدر جد  این خواهری رو در آوردم و هررررررررررررررر چی  دلم خواست برداشتم و  تشویق های فروشندهه و  ایولله گفتن های  علی هم  منو سوق داد به سمت یک انسان کاملا بی جنبه وحشی!!!!!!! خلاصه که درسی دادم به این دختره تا دیگه نظر  منو این ریختی  نخواد!!!! الهی بمیرم برای دل خواهرم!!!! تا صبح فک کنم تب داشتن با شوهرش با هم!!!! ولی از شوخی گذشته به علت ذیق وقت مجبور شدن بندازن گردن نازک خودم!!!!
و اما میرسیم به بحث سبز و خوشبوی  تحویل سال.... ما انشالله امروز  حدودای  ۲ بعد از خوردن ماهی پلوی  صمیم پخت کن!!! میریم سمت حرم و اگه  خدا بخواد به رسم هر سالمون  لحظه قشنگ تحویل سال رو روبروی گنبد آقا وامیستیم و اونوقته که...اونوقته که یکی یکی اسم هاتو نمیاد روی زبونم...یکی یکیخواسته هاتون میاد جلو چشمم و  وقتی  همه اون جمعیت عظیم زمزممه میکنن یا محول الحول و الاحوال.... و من مثل همیشه جلوی اشکام رو به زور میگیرم تا عرررررررر نزنم اون وسط!!!  برای بهتر شدن زندگی همه مون دعا میکنم... میدونین امسال چی قراره بگم.؟ اول از همه از خدای با معرفت تشکر میکنم که یه فرزند خوب و سالم انشالله داریم  و بارداری من راحت و بی درد سر بوده و هست...بعد برای همه اونایی که دلشون میخواد مادر پدر شن دعا میکنم  ...همه اونایی که بوی نرم و خوشبوی  یه کودک توی آغوششون آرومشون میکنه...برای سلامتی  همه مامان ها ی منتظر هم دعا میکنم....برای زایمان راحت و مثل آب خوردن!!( البته اگه آب رو با شلنگ آتش نشانی توی حلق آدم نریزن!!!)  همه مامان ها...و بعد برای سلامتی همه مریض ها...من واقعا دلم میگره این روزها کسی روی تخت باشه و خونواده ای منتظر یه اشاره...یه حرکت...یه نشونی از زندگی  توی عزیزشون...یرای هم هاون ها هم دعا میکنم...برای شادی  و استحکام زندگی همه جوون ها...پاکی روح و جسمشون...حفظ پاکی شون و یکرنگیو شون با همسراشون هم دعا میکنم.. من دلم میخواد همه زوج ها آرامش رو توی چشم های هم ببینن و به جز حرف های قشنگ و پر از محبت به هم چیز دیگه ای نگن...برای  اونایی که مجردن  هم دعا میکنم که هر وقت صلاحشون بود یه همسر پاک و خوب و مهربون نصیبشون بشه و نیمه دیگه هم رو پیدا کنن و مچ شن با هم...برای اونایی که میخوان مراسم عروسی بگیرن هم  دعا میکنم پول کلون و دل اروم و خوش  خدا بهشون بده امسال  و با خاطره خوی برن خونه زندگی خدشون..برای همه اونایی که دور از خونواده و وطن هستن و دلشون تنگه هم دعا میکنم که جمع های مهربونشون دور هم زودتر جمع شه و هر جا هستن تن همشون تندرست و  دل همشون شاد باشه...برای اونایی که مشکل مالی دارن دعا میکنم تا زودتر  به ثروت و مال فراوون برسن و فقط دعا نکنن قرضشون ادا شه...بشتر و بیشتر بخوان از خدا... برای اونایی کعه عزیز از دست دادن امسال یا حتی همین روزها هم ارامش و صبر میخوام... برای  همه دوستای گلم که همه این ما هه ا رو روزها و ایام نوشتن من کنارم بودن هم بهترین ها رو میخوام..براورده شدن همهآرزوهای قشنگشون...و پر شدن قبل و روحشون از ارامش و عشق.... مهم تر از همه برای همه پدر و مادرها مون عمر طولانی و با سلامتی و با عزت میخوام از خدا و برای همه اونایی که از خونواده همسرشون گله ای چیزی دارن هم آرزو میکنم با درایت و گذشت و  سیاست مداری  برطرف شدن مشکلات رو آرزو میکنم...
 من اطمینان دارم امسال  بهترین ها قراره برای همه مون اتفاق بیفته ...فقط یادمون باشه که بهترین ها از نظر متا  همیشه خوب ترین ها از نظر خدا ممکنه نباشه... پس دلتون رو بدین دست خودش و بذارین فرمون دست خودش باشه.....( توصیه های یه عدد جوجه تازه گواهینامه گرفته!!!)
من دستام خالین..و چیزی  جز دعا نمیتونم بهتون بدم...پس این آرزوهای تهی دستانه من وقبول کنین و  شما هم دعا کنین  انشالله من با لطف خدا و آرزوهای خوب شما زایمان خیلی راحت و آسونی داشته باشم و مهم تر از همه نی نی  کوچولوی  سالم و تندرستی  به دنیا بیارم...
قلب های پر از آرامش  و  چشم های پر از شور زندگی ........یا مقلب القلوب و الابصار........
روزها و شب های  خیلی خوب و ایامی به کام....................... یا مدبر اللیل و النهار....
آینده  و حالی پر از شادی و حال و احوال خوب.......... ........ یا محول الحال و الاحوال.......
و بهترین  زندگی ها  و خوش ترین لحظات رو ...................حول حالنا ای احسن الحال
برای همگی تون آرزو میکنم و انشالله سال خوب و خوش و خرمی داشته باشین کنار عزیزانتون و از دعای خیر همدیگه رو فراموش نکنیم.....
نوروز ۱۳۸۸ بر همه دوستای  گلم مبارک باشه.......
دیرین دیری ریرین دیریری ریرین!!!!!!!!!!( اینم آهنگ تحویل سال)
تولد ...تولد...تولدم..مبارک...مبارک..مبارک ...تولدم مبارک..الهی زنده باشم...نوه هامو ببینم....!!!!!! به گربه ها بگم پخخخخخخخخخخخخ!!!!! غش اونا رو ببینم.....!!!!!!
 به مناسبت  میلاد  قرص ماه در هفتم فروردین که قراره امشب به وقوع بپیونده.....!!!!!!!!

دو قدم مانده به عید...

این چند روزه به اینور  او نور رفتن های دو تایی با علی گذشت...پارک..پیاده روی و فکر های خوب خوب  و تصمیمات قشنگ برای سال بعد.اابته هنوز وقت نشده بشینیم و با هم لیست اهداف مشترک سال بعد رو  بنویسیم تا دوتایی روش کار کنیم و جذبشون کنیم ولی خب تو ذهنمون دارن شکل میگیرن. خونه تکونی هم بی خیال بابا!!! یکماه پیش اومدن و تمیز کردن و ما هم جون دادیم بعدش!!! حالا هم همون گردگیری کلی و سابیدن دوباره کف آشپزخونه و شستن دوباره حمام دسشویی و مرتب کردن چند باره اتاق ها!!! و غیره رو هم میذارم برای یکی دو روز آخر... شایدم او نور سال..بابا  من همه این سال ها خودم رو کشتم قبل از عیدی همه چیز تمیز  و سابیده و خوشگل باشه ..هی این علی جان گفت فدات شم ما که مهمون نمیاد خونمون روزهای اول..خب بذار دو تایی  تا مثلا سوم چهارم عید ترتیبشون رو میدیم( ترتیب  خونه تکونی رو !!!!) و منم هی غر میزدم  که نههههههههه!! بهار نمیاد توی خونه مون!!! و خودم مثل حمال ها دور از جون شما خیلی کارها رو که علی  دو سه روز بعدش وقت میکرد و میتونست همه رو انجام بده  انجامشون میدادم و خسته  و کوفته  سالم تحویل میشد...ولی امسال ..... نه دیگه...اگه وقت کردیم این چند قلم خورده ریز رو انجام بدیم که فبها المراد!!! وگرنه میمونه برای بعد سیزده!!! خوشبختانه امسال تقریبا از اوایل سال قراره بریم مسافرت..با صبا و شوهرش و  معمولا ما 4 تا از بس لوده و جوک هستیم که روزهای عادی و توی شهرمون میمیریم از دست کارهای هم چه برسه به سفر و حال و هوای بهاری و جفتک اندازی بره های  معصومی مثل ما!!!!! انشالله خد ابخواد میریم ویلایی که رزرو کردیم و یه مدت توی آرامش کامل..این صبا هم میاد و دیگه خیال منم بابت وجود کادر پزشکی!!! در نزدیکی محل مسافرتم هم حله دیگه!!! خلاصه که دعا میکنم مسافرت همه و  ایام عید همتون به خوبی و خوشی باشه..البته قرار نیست این آخرین پست  امسال باشه ولی  دوست دارم در مورد حس هام این آخر سالی بنویسم...عمده ترین حس  خوب من سبکبالی و نداشتن عذاب وجدان بابت کارهای نیمه تموم عیده...خوشبختانه خرید خاصی هم ندارم شاید یه جفت کفش راحتی گرفتم شایدم گذاشتم برای اونور سال ... وسایل هفت سین رو هم معمولا روز قبل ز عید میخریم و خلاصه که الان که میریم با علی بیرون و استرس و خستگی و غر زدن های مردم و شلوغی بازارها و مغازه ها و جنس های بنجل و قیمت های  اوهههههههههه خدا تومن که اصلا هم نمی ارزه رو میبینم ته دلم خوشحالم که از این بساط ها نداریم ما...برای من اصلا مهم نبوده که حتما مثل نون شب واجب باشه برای عید خرید کنم.... با همون لباس هایی که ممکنه بارها بقیه دیده باشن و نیازی به نو شدن هم ندارن اصلا ، خیلی با اعتماد به نفس میرم مهمونی و بیرون و ککم هم نمیگزه که بقیه دارن خودشون رو میکشن تا مارک  کیف یا  برق انگشتر جدیدشون  حتما دیده بشه....خلاصه که راحت و آسوده برای خودمون حال میکنیم....حال کردنی....

دیشب  افتتاحیه نمایشگاه عکس بود  و سالن رو مثل سالن عروسی چیده بودن و کلی چیزای خوشمزه روی میزها بود برای پذیرایی و محلش هم کوهسنگی بود. یعنی یه جای زواری و مسافری مشهد!! خب ما هم دعوت بودیم و رفتیم اول توی سالن و عکس های برگزیده رو دیدیم و آروم اروم رفتیم داخل سالن پذیرایی که افتتاحیه و سخنرانی ها قرار بود اونجا باشه!!! به عبارتی تازه داشت قرآن شروع مراسم رو پخش میکرد.چشمام گرد شد.... اهههههه باور نمیکردم..این ملت  هویجوری گذری و سر راهی  اومده بودن کوهسنگی و دیده بودن بساط اطعمه و اشربه برپاست و ریخته بودن و حالا نخور کی بخور..یه  خانمه با شوهر و  چند نفر همراه  اومده بودن و ظاهرا هم مهمون با دعوت رسمی بودن..بعد روی میز یه دیس شیرینی بود با چای و میوه و ا ب معدنی و چیزای دیگه...اینا هم نفری سه چهار تا شیرینی و از هر مدل  میوه یکی دو تا چپونده بودن توی پیش دستی شون و اب ها رو گذاشته بودن توی کیفشون و جالبه که از توی دیس وسط میز از خودشون پذیرایی میکردن و دلشون نمیومد از جلوی خودشون بردارن...خدایی همچین وقت هایی آدم میفهمه طرف چیکاره است (0 شغلش نه!! ذاتش رو میگم) و دلمشغولی عمده زندگیش چیه!!!! خیلی ها هم شیک  اومده بودن تو سالن و سریع پشت میز نشسته بودن و خوردنی هاش رو درو کرده بودن و وسط پخش قرآن شروع مراسم با سر و صدا پا شدن رفتن... حالا اینا به کنار و اینکه کلا دبیر این همایش خیلی خودش آدم محترمیه و  به نظرش همچین نمایشگاه هایی برای عموم باید باشه نه فقط یه عده عکاس و احترام به شعور مردم و از این حرف ها خیلی  نگه میداره ولی من که واقعا تحمل نکردم و با صبا و شوهرش اینا تقریبا آخر های راسم اومدیم بیرون و رفتیم بیرون نفری یه بستنی یک متری!!! خوردیم و خودمون رو تحویل گرفتیم و به میزهای بهم ریخته مراسم  هم نگاه نکردیم  ولی برام این سوا ل پیش اومد که بابا!! حداقل همچین جاهایی آبروداری کن عزیز من!!! یعنی اینجوری بگم که کاملا از  محتویات روی میزها معلوم بود کدوم میز آدم هاش  سری  توی کاری  هنری دارن  و کدوم ها همین جوری اومدن و کاش که برای حظ بصری بیان حداقل... اون بنده خداها برای حظ چشایی و بویایی و چیزای دیگه اونجا بودن....البته خودمم میدونم که نباید عده ای رو با برچسب هنرمند و این قرتی باریا!! از بقیه جدا کرد و حلوا حلواشون کرد ولی دغدغه اونی که میاد برای  هنر و بالا بردن اطلاعات و گپ زدن با دو تا هنر مند دیگه مسلما فقط استفاده از پذیرایی و فلنگ رو  بستن نیست..خلاصه که من نمیدونم  جاهای دیگه هم همین طوره یا نه ولی  اصلا وجهه خوبی نداشت این مراسم برای من دیشب...بگذریم .

این تیکه برای بالای شصت سال است.لطفا نخوانید..با شومام اقای عزیز.. نخون دختر خانوم..پیشدهههههههه!!! پخخخخخخخخخخخخ !!!یکی اون گربهه رو دور کنه از اینجا..دههههه!!!!انگار متوجه نیست که نباس بخونه.

آقا چند روز پیش هم من کلاس بارداری رفتم... انقدر چیزای خوب خوب  یاد گرفتم که نگو...آخر کلاس 5 نفره امون رفتم پیش مربیمون و این پا او نپا کردم که بقیه برن تاسوالم رو بپرسم..یعنی مشکل اصلی خودم رو یه جوری حل کنم بلاخره..حال این مشکل چی هست؟ تصورش هم موهای تنم رو سیخ میکنه.. چی؟  زاییدن؟  ( چقدراز این فعل بدم میاد!!!) نه قربون شکل ماهت..اون که حله دیگه برام...آقا یه چیز کوچولو و خنده داره... معاینه داخلی!!!!!!!!! من تا حالا پیش نیومده که لازم شه ناموسم اونجوری  بی همه چیز بشه  و دکترم هم قول داده بهم که تا قبل زایمان اصلا نیازی به اون کار نیست .ولی  بلاخره چی؟ شتریه که روی تخت زایمان بلاخره روی آدم میخوابه!!!!!! خلاصه من از تصوراتم و ایش ایش شدنم به خانم مربیمون گفتم و اون هم هی سعی میکرد ریشه یابی کنه!!!! بابا قربونت اگه مشکل از برخورد همسرم بود که الان این شیکم ما محموله نداشت که!!!! کلا من با تصور هر جسم خارجی در  اندامهایی از بدن  مثل گوش و چشم و بینی و ...!!!! به شدت  دست و پام بیحس میشه و بعدشم منقبض میشم..حالا کلی تو مطب پزشکم از خانوم ها شنیدم که نههههههههه!! درد نداره اصلا آدم متوجه نمیشه ..انقدر کوتاه و راحته معابنه اش که نگو و من که این حرف ها رو میشنیدم یه ذره بهترمیشدم  ولی باز دوباره با تصورش  یه جوریم میشه!!!!! من فیفیلی و ناز نازی نیستم ولی در کل به بدنم خیلی حساسم و مثلا اگه ببیتم یکی داره با شدت چشمش رو میماله یا دستش توی دماغشه!!! تقریبا  بیهوش میشم انگار!! یادمه مرجان یه پستی گذاشته بود که دوش وان توی ک.....آقاهه رفته بود یعنی آقاهه افتاده بود روی دوش دستی وان و یارو پاره پوره شده بود البته زنده مونده .... من یادمه تا چند روز هی  اون موضع مشابه تیر میکشید و دلم غش میکرد و بی حس میشدم و دستام کرخ میشد..یکی نیست یگه خب مجبوری بخونی و تا ته بری دیوونه!!!! خلاصه که پذیرای  همه گونه امید واری و جملات مثبت  هستیم و البته خودمان هم سعی میکنیم این غول مسخره را بشکنیم برای خودمان ...به قول اون خانم مربیه تو اصلا فکر ایناهاش رو نکن..وقتی به جای جاش وقتش برسه و توی عمل انجام شده قرار بگیری  دیگه برای خاطر نی نی ت هم که شده به بدتر از اون هم رضایت میدی...حالا این وسط علی پشنها دهای بیشرمانه  زیادی بابت  آمادگی و سهولت انجام این معاینه از خودش داده که با هر پیشنهاد محکم یکی خورده پس کله اش و اونم با نیش باز گفته خب اونم میتونه یه راهش باشه!!!! و کتک بعدی و جیغ های من که نگوووووووووووووووووووو ...اسمشو نبر..کشتی منو!!!!! رو که میشنوه تا چند روز یادش میره و باز با نیش باز  میاد و یه پیشنهاد بدتر از قبلی میده..بهش گفتم کاری نکن  یه روز خودم معابنه داخلی و خارجی و وسطی و پشتی و جلویی و بالایی و پایینیت  کنم .....

چه پستی شد این...!!!!  ظاهرا که  خانم  عفت کلام جررررررررررر خوردن تو این پست..!!!! شما هم خیلی با ادب  و در لفافه!! نظر کمکی بدید  فوق فوقش بنویسین خصوصی تا من آب نشم حداقل جلوی دو تا خواننده ای که رد میشن و سرکی میکشن اینجا....اوکی؟

خوش خبری

آقا فک کنم یکسال پیش بیشتر بود که ما کلاس رانندگی ثبت نام کردیم..خب چیه مگه؟ تا اون موقع لزومش احساس نشده بود. این مامان خانومی ما هم که خدای آژانس و ایناست و همون ژن جهش یافته اش به ما هم رسیده بود انگار ..خلاصه با علی رفتیم کلاس  .مرتیکه مربی مون رسما دیوانه بود ...فک کنین کاری کرد که آخرش وقتی همه جلسات تموم شد و اقای  طمع کار چند دفعه جلسه اضافی نوشت و بازم ما رو تو خیابونا دور دور میداد و چیز خاصی یاد نمیداد  من و علی  پرونده هامون رو انداختیم توی  ماشینش و تا مدت ها به اسم رانندگی الرژی پیدا کرده بودیم..از تحقیرهاش و اینکه به من می گفت اگه یه بار دیگه!! خاموش کنی  باید پیاده شی و ماشین رو تنهایی هل بدی و مدل مسخره یاد دادن دور سه فرمونه و دوبل و اینا  هم که نگم بهتره....خلاصه زد و چند ماه پیش یه موقعیتی پیش اومد و مام ماشین خریدیم!!! به عبارتی خاک خور!!!! خریدیم چون هیچ کدوم گواهینامه نداشتیم  و این ماشین بدبخت همین جور زیر برف و بارون وخاک و خول!!! برای خودش  دم خونه زندگیشو میکرد..

.تا ااینکه موقعیت و وقتش جور شد و ما رفتیم آموزشگاه ثبت نام کردیم...خیلی هم تاکید کردیم که ما دو تا  احساس و روحمون!!!! توسط مربی قبلیه  زخم و زیلی شده و الان در اوج حساسیت هستیم!!  این آموزشگاه فعلی با اون قدیمیه تو یه محدوده و رقیب سر سخت هم هستن.خلاصه که مسوول پذیرش با نیش باز  در حالیکه مطمئن بودم تو دلش داره به رییس اون یکی آموزشگاه میگه حالتو میگیرم بد فرم!!!! از ما ثبت نام کرد...خب اولش که خیلی توی ذوقمون خورد چون مثلا مربی فنیش عینهو این شاگرد مکانیکی ها بود و همچین تند تند از دل و روده ماشین حرف میزد انگار ما یه عمره موتور پیداه میکنیمو  سوار میکنیم سه سوته!!!! و رسید به کلاس های عملی. روز اول که سر موعد رفتم دیدم یه خانوم خوشگل و سانتال مانتال  اومد جلو و دستد اد و گفت صمیم جون شمایین؟!!!!  و ما رو هدایت کرد ...انقدر آروم و مهربون و ریلکس بود و انقدر خوب باد میداد که توی دلم  هر چی میتونستم به اون مربی  وحشیه قبلی حرف های خوشگل و گوگولی!!!!!! زدم....تو راه کلی با هم حرف میزدیم .مربی  مهربونم ازمن یه سال کوچیکتر بود و یه خانوم به تموم معنا..هم اقتدار و هم  مهربونی و صمیمیت..فقط نمیدونم تا من حرف میزدم چرا این غشششششششش میکرد از خنده...خب من فقط کمی از موضوعات روزمره و کارهای خودم رو علی رو براش تعریف میکردم..ضمنا چون باردار هستم هم خیلی هوامو داشت....آقا  گذشت تا اینکه وقت امتحان با افسر شد....افسر نگو بگو عزراییل.... این خانوم های  خنگول هم هی موقع انتظار توی دل هم رو خالی میکردن..جالبه که مثلا یه افسره از دم این دختر قرتی ها رو رد میکرد..مثلا اوج ایمانش رو به خدا ثابت میکرد..اون یکی  همچین با چشم اش توی صورت بچه ها میخ میشده که چند نفرشون زدن و خودشون و ماشین رو درب و داغون کردن..اون روز هم شانس من یه افسر بداخلاق اومده بود ...فقط فک کنیم از 8 تا 11 من سر پا استاده بودم تا نوبتم شه و کمرم داشت میشکست دیگه...شب قبلش هم به پسرک گفته بودک اگه باری مامان و باابیی دعا کین تا قبول شن خوم یه چیز خوشگل نذرت میکنم ماما نفدات شه!!!!!( اوج معنویت من همین هاست دیگه!!!) خلاصه که اسم ها رو خوندن و منم توشون بودم و افسره گفت سوار شین...یک ساعت قبلش هم علی بدو بدو اومد و جلوی اونهمه چشم  منتظر نوبت امتحان بغل کرد منو و گفت قبول شده و افسره هم خیلی شوخه و با نمکه!!!! اقا ما هم با دل قرص و محکم  نشستیم

آقا نشستیم  ولی هر چی نیگای این یارو کردیم دیدیم خبری از شوخی نیست و این علی هم چه حرفا میزنه  ها!!!! خلاصه نفر اول صاف ماشینو  موقع دنده عقب پارک دوبل  انداخت تو جوب سی سانت و خووووووووب  تا ته جوب رفت!!!( همون جوی منظورمه )بعد اسم من نفر آخر بود و خوش و خرم که آخ جون نوبت من نیست و بدبخخخخت نفر بعدی که باید اینو از تو جوب در بیاره!!!! افسر هم یه نیگا به لیستش کرد و گفت صمیم  فلانی بیا جلو...!!! دهنم سرویس شد!! گفتن ببخشید جناب سرهنگ!! اسم منو آخر خوندین تو این نوبت  نیستم ظاهرا !!!!!!!سرهنگ جان!!!! خلاصه که من با لبخندی که پشتش گوله گوله اشک بود اومدم نشستم  پشت فرمون و نفر قبلی هم با گریه و هق هق  هنوز داشت به افسره التماس میکرد....گفت راه بیفت!!! منم هول شدم  از دهنم در رفت که از روی این خانومه؟  خب بره کنار  تا من راه بیفتم دیگه؟‌!!! افسره نیشش باز شد ولی زود خودشو جمع و جور کرد و با اخم گفت برو دیگه!!! منم  آقا گازدادم!!!! گاز دادم تا لعنتی رو از تو جوب دربیارم و خاموش هم نشه که خوشبختانه ماشین در اومد  و کسی رو هم زیر نگرفتم...برگشنتم با خنده گفتم  جناب سرهنگ!! میشه کاری کنین  روی این شوهر ما کم بشه و در حالیکه نیشم باز بود بهش نیگا کردم!!!!آقا یککککک اخمی کرد که اسم خودم و ننه بابام هم یادم رفت!! گفت دور بزن!! سه فرمونه اش کردم و گفت دنده عقب اومدم برم دنده عقب بهو عین این خنگ ها نمیدونم چی شد پام از رو گاز برداشتم و خیلی شیک ماشین خاموش کرد!!! یهو یاد حرف مربیم افتادم که میگفت این جور وقت ها وا نستا مثل ماست به افسر نگاه کن زود بگو با اجازه و روشن کن و ادامه بده منم  سریع اجازه گرفتم و تا طرف بیاد بگه نه!! با سرعت 200 تا دنده عقب رفتم  و نمیدونم چی شد که این پشت سری ها چشماشون هی سفیدیدش فقط میموند..فک کنم سرعت دنده عقبم یه خورده!!!میزون نبود..خلاصه گفت بسه!!!! ماشین جلویی رو  دوبلش کن!! ای بر روحت...!!!! و بعد  از دوبل تقریبا خوب!!!( آخه مربی خودم به اون مدلی میگفت تقریبا خوب!! و واقعا سخت گیری میکرد!!)  گفت خیلیه خب!!!!.... نفسمم داشت خفه میشد !!! خب بگو  د لا مصب..قبول یا مردود؟!!!! یهو برگشت گفت راهنما هم که نزدی..(.ای خاک تو سرت صمیم!!!!) چلچلی هم که میکنی!!!!( ای  تف تو زبونت صمیم!!!!!!!!) برو پایین !!!  نفر بعدی زود بیا جلو!!! خب بلاخره قبول یا مردود؟

 دیدم تیک زد قبول (یوووهوووووووووووووووووو) و گفت حواست  به راهنماها همیشه باشه !!!!!!ای خدا!! اون لحظه میخواستم بپرم بغلش و ماچش کنم...با احتیاط  پیاده شدم چون چند نفر قبل از من یکی بود که قبول شد و یهو عین ملخ!!!! از ماشین پریده بود بیرون که افسره داد زده بود هوییییییی!!! چه خبره!! مردود!!! و یارو تا چند دقیقه باورش نمیشد که افسر مردودش کرده باشه به خاطر همین ملخ بازیش!!!!! خلاصه شنگول منگول اومدم بیرون و دیدم هیچ کس نیست که ذوق کنم براش ..علی هم خیلی وقت بود که رفته بود..فقط چند تا آقا منتظر  نوبتشون بودن..منم دویدم طرفشون و با نیش باز گفتم: آخیییییییییی امتحان دارین شومام!!؟!!!!  آقاهه گفت قبولت کرد با اون پارکت؟!!!!  لا مصب همچین زد تو ذوقم منم گفتم کسی رو الکی قبول نیمکنه ها!!! حواستون به راهنما هم باشه!!!!! مثلا چه نکته کنکوری و مهمی رو بهشون یادآوری کرده بودم انگار!!!!! خلاصه در مقابل چشمان گرد اونا شلنگ تخته کنان رفتم طرف قنادی  تا  از خجالت آموزشگاه در بیام! آخه ظاهرا سیستم ها شون سراسری یه دو هفته ای قطع بوده و انقدر  شلوغ بود و نوبت ها طولانی که نوبت ما بعد از عید میشد و  مربیم پارتی بازی کرده بود و گفته بود من باردارم و بعد  عید قراره بزام!!!!! ( چقدر از فعل زاییدن بدم میاد!! یاد گربه میفتم!!) و مجبورم الان امتحان بدم با این شیکمم!!!! البته شکمی که هیچ کس حتی فک نمیکرد حامله ام!!!!!چه برسه به 7 ماه چون مانتوی سر کارم تنم بود و بلند وگشاده... و بازم به خاطر من علی رو هم آورده بودن توی لیست  و دوتامون هم او نروز قبول شده بودیم ....

خلاصه که اون آقاهه رو روی پله ها دوباره دیدم موقع برگشتن و گفتم قبول شدی؟!!!!! اونم سوت زنان گفت نه!!!! راهنما یادم رفت!!!!! و منم عین ایناای که چهل ساله راننده بیابونن!! گفتم دفعات بعدی انشالله...طوری نیست که حالا!!!!! و بعد هم تیلفون به مامانم که یاالله جایزه چند هزار تومنی من و علی رو بذار کنار که قبول شدیم و اونم گفت کیک بیار تا جایزه ببری!!!!! ای نامرد!!!!

خلاصه بر ما ثابت شد که این نی نی گوگولی ما امام زاده ای چیزی باید باشه....و ضمنا نذرش هم رد خور نداره!!! علی میگه کاش چند تا شمع هم نذرش میکردیم !!! شمع ها رو میکاشتیم توی نافت و روشن میکردیم و  از نی نی   حاجت میخواستیم...مسخررررررررررررررر میکنه منو!! میبینی ترو خدا؟!!!

و خبر بعدی هم اینکه حکم قطعی قطعی قطعی قطعی استخدام رسمی رسمی رسمی من اومد چهارشنبه  14 اسفند !! اونقده خوشحال شدم.... البته من رسمی بودم ولی ازمایشی و تا این ها منو رسمی کنن داشتم سکته میکردم جون خودم..بس که هر روز یه بامبولی در میارن سر ا آدم و تازه منم  چادر رو چند ساله گذاشتم کنار و برا خودم مانتویی هستم!!! ضمن اینکه دلم میخواست تا قبل از مرخصی زایمانم حکمم  اومده باشه.....خب تویاین مملکت نمیشه به فردات خیلی مطمئن باشی با این اوضاع و  همن برگه حکم  رسمی  دل من رو محکم میکرد که یه جایگاهی برام در نظر گرفته شده و ثابته...خوبیش هم اینه که حکمم با درجه کارشناس ارشد قطعی شد و  ارتقایی که داشتم رو هم لحاظ کردن برام....یوهوووووووووووووووو همه این ها  از وجود نازو پر برکت نی نی  خوشگل گوگولی مامانه به جون خودم..... آها این روزها نی نی زیر حلق و حلقوم من بازی میکنه انگار!! فقط من موندم پس این معده و امعا احشای من کجان پس؟ آخه نمیشه که اینهمه نی نی بالا باشه و چیز میزای منم سر جاشون باشن؟‌آةایییییییییی یکی  آناتومی نی نی  و اعضای منو بگه لطفا!!!! اگه نی نی  توی جناغ سینمه پس قلب و معده ام کجامه؟ نکنه توی گردنم رفتن اونام؟!!!! از همه اینا بگذریمواسه اونایی که میپرسن حالت ها تو کلا بارداری چطوره باید بگم هلوووووووووووووووو...اصلا بگو باقوا!!!! بابا لا مصب فک کردن به اینجور دوران بیشتر به آدم استرس میده..خودتون رو پرت کنین توی استخر و حالشو ببرین..البته شنا بلد باشین نزنین همون شب عروسی دو قلو .......خلاصه که  به جان خودم انگدههه حال داره..انگده خوبه وقتی با نی نی  بازی میکنی...وقتی براش  صدای قلبش رو میذاری و مثل موج زیر دستات تکون میخوره....وقتی  یه طرف شکمت سنگ میشه و انقدر نازش میکنی تا رضایت میده به سوراخ سنبه های دیگه هم سر کشی کنه....کلا خیلی باحاله....البته اگه از او نآدمای غر فرو و  دم به دم ناله ونفرین کن نباشین مطمئن باشید بهترین حالت ها رو دارین..تازه خوشگل تر هم میشین.... موهاتونم براق تر میشه..پوستتون هم شفاف تر.... ما که خوشمون اومد ننه!! شومام الهی خیرشون ببینی  اگه به دو نفر دیگه  از خوبیها و حالتهای خوبت بگی و ملت رو نترسونی... یعنی چی آخه  خوش خوشانتون مال خودتونه و در و بلاهاش رو برای بقیه تعریف میکنی؟  مثل روحیه دادن خانومها موقع امتحان رانندگی  نباشه که هی دل همو خالی میکنن.....بسپار دست خدا و برو جلو.... تا آخرش توی بغل خود خودشی....باور کن....

حل شد...

 مهمون های ویژه اقاجونمون اینا!! امروز صبح یعنی به عبارتی نصفه شب  رسیدند و یک عدد آقا جان در  راه آهن (آخه اونا عمرا با هواپیما نمیان..میترسن !!) منتظر واستاده بود و اون راننده آژانسه که معرف همه هم هست همون حاج اقا هم  کلی از خودش ذوق در کرده بود  و خلاصه مقدمشان گلباران شد !!! 

در راستای اقدام فوری جهت تنویر افکار عمومی ننه آقامون اینا!!!! دیشب  به مامان زنگ زدم و بعد از خوش و بش بهم میگه خب کاراتو کردی و آماده ای دیگه؟!!!! (یعنی برای مهمون داری!!) من هم به روی خودم نیاوردم و گفتم آره تا عید !!! هنوز وقت دارم برای  گردگیری کلی و اینا...حالا کووووووووووو تا عید!!! مامان هم مثلا به روی خودش نیاورد و میگه من که کارامو کردم برای فردا شب..یادتو ن نره ها!!! شب  دعوتشون میکنم خونه مون و همه تو نهم بیایین که دور هم باشیم و شام هم میریم بیرون... فردا شب خونه ما...دوشنبه خونه صبا و چهار شنبه خونه سهیل اینا دعوتن...شما هم هر وقت خواستی برنامه بذار براشون! ضمنا پنجشنبه هم دارن میرن!!(انگار مثلا غیر از سه شنبه وقت دیگه ای هم میمونه!!!!) منم دیدم بهترین وقته برای تنویرشون!!! گفتم مامان من واقعا ازت توقع ندارم ......تووووووووو دیگه چرا؟!!! با تعجب میگه مگه چی شده؟ چکار کردم من؟!!! میگم تو واقعا شرایط من نمیبینی و نمیدونی من الان شش ماهمه؟( با مامام باید خیلی رک و همی طوری حرف زد تا براش خوب روشن شه عمق ناراحتی طرف!!) اصلا کسی از من توقع داره که مهمونی بدم؟ (سکوت مامان اون ور خط......) این شمایین که باید به بابا اگه نمیدونه و درک نمیکنه من چطوریم بگین که صمیم معافه و اصلا نمیتونه..... بعدشم فوری زدم کانال جوک و گفتم خوبه میبینی بیل به کمرم خورده و برای دو تا کار خونه تکونی  سه روز کارگر اومد..اگه میتونستم که پول اضافه به کارگر نمیداد علی!!!!( من معمولا هر وقت کارگر میگیرم به مامانم نمیگم..و اصولا گزارش  کارام رونمیگم بهش..) (سکوت مامان اون ور خط....) بعد یهو مامان گفت نهههههههههههههههه کی گفته تو باید مهمونی بدی!!!!!( دروغ تو شب تاریک!!!) من منظورم این بود که برنامه ها ترو ردیف  کن بیای پیش ماها.....وگرنه نههههههههههههههه تو اصلا نمیتونی...بابات هم اصلا نگفته تو مهمونی بدی!!!!!!!!!( ای پدر حاشا بسوزه!!) عزیزم!!!! بیا بیا گوشی با بابات حرف بزن خودش بهت بگه که از تو توقع نداره......( اینجور وقت ها مامان فوری قصر در میره و گردن کس دیگه میندازه!!! خوشم میاد زبله!!!) بعد بابایی گوشی رو گرفت و همچین گرم و ملایم حال و احووال من و علی رو پرسید و یه بیست باری گفت نی نی چطوره دخترم؟ خودتو که خسته نمیکنی این روزا سر کار؟!!!!! بعد میگه مامان گفت تو فکر کردی!!!! ما منتظریم مهمون دعوت کنی!!! نهههههههههههههههههه بابایی....تو اصلا نباید به خودت سختی بدی...اصلا برات خوب نیست...بعدشم پارسال اینا رو دعوت کردی و  اومدن و خیلی هم خوششون اومد از مهمونی تو...قرار نیست هر سال هر سال دعوت کنی که...بخصوص امسال!!!!!!!!!!!!!  

اونوقت منم گفتم خب پدر من!! من ترسیدم شما یهو  فردا شب جلوی اونا مهمون بندازی تو کاسه من!!!! و منم رو درواسی گیر کنم و خوای نکرده یه بلایی سرم بید کی میخواد جواب بده!!!!! هااااااااااااا؟ کییییییییییییییی؟!!!!!  و اونم تند تند میگفت تو اشتباه فکر کردی و سو تفاهم شده برات!!!!!!!!!!!!!!!! اصلا اونام قبول نیمکنن.....اونوقت یه ذره همدیگه رو چاخان کردیم و خوش و خرم خداحافظی کردیم...با یه لبخند فاتحانه رفتم پیش علی و اونم بغلم کرد و گفت عالی  بود...توپ رو تو میدون حریف انداختی!!!! ولی صمیم مطمئنم الان نشستن دارن با خودشون میگن خب خونه نمیتونی بیرون که میتونی دعوت کنی؟ منم گفتم اتفاقا دلم میخواست اینو بگن تا منم سریع بگم قربونتون!!! اگه اینقدر پول داشتم!!!! دو تیکه وسیله برای نی نی میخریدم!!!!!!!!( نقطه ضعف مامان اینا!!!!) خلاصه که اونجوری که دلم میخواست و خنک شد بهشون قضیه رو گفتم!! فقط باید حواسم باشه داستان این بیرون شهر رفتن ها و کوه نوردی ها با دوستامون از دهنم در نره این روزا که کتکه رو خوردم اساسی!!!!!!  

ممنونم از همتون که مصمم کردین منو برای  حل این قضیه..دیگه چیزی اذیتم نمیکنه.....مررررررررسی.  

دیشب به این فک میکردم که من از خیلی سال ها پیش  پدر و مادرم رو عادت دادم به اینکه در مورد هیچی من نگران نباشن....نه خرج و مخارج اضافی داشتم براشون و نه برای عروسی و .... گذاشتم سختی بکشن...شاید به نظر خیلی ها عجیب باشه ولی من کادوهای سر عقدم رو خودم خریدم دادم به مامانم چون معتقدم پدری که با هزینه و زدن از خوشی ها و لذت های زندگیش  ما بچه ها رو فرستا ددانشگاه و با اون مدرک و اعتماد به نفسی ه بهمون یاددادن تو خونه تونستم کار خوب گیر بیارم و رسمی بشم و حقوق مناسب هم بگیرم حقشه که منم جبران کنم زحماتشون رو....این بود که همه جهازم رو توی سه چهار ماه با چک کارمندی  گرفتم و همه رو ه مپاس کردم و حتی کادوی سر عقد و اینا رو هم بیشترش رو خودم دادم بهشون و اصلا هم پشیمون نیستم و طوری تاینکارو کردم که غرور اونام جریحه دار نشد و هیچ جا هم عنوان نکردیم اینو و هر کس فضولی کرد و گقن صمیم حقوق بگیر بود و خودش حتما اینا رو خریده من فوری گفتم حقوقش توی جیب خودش بود و پدر مادرش لطف کردن زندگیشون رو آماده کردن....از همون اول ازدواج هم مخالف سرسخت سیسمونی دادن از طرف پدر مادرها بودم و همیشه میگفتم هر کسی بچه میخواد خرجش هم با خودشه!! و حتی الان هم به بابا اینا سفت و سخت گفتم که هیچ وسیله ای از اونا قبول نیمکنم .....و صد البته که اونا دلشون میخواد  کمکم کنن ولی راستش رو بخواین نمیخوام گردنم کج باشه چون اصلا وظیفه نمیدونم و ضمنا سلیقه کسی رو هم جز خودم و علی قبول ندارم و نیمخوام برن یه چیزی بگیرن که من دو روز دیگه بندازم یه گوشه...و اینم بد میدونم که اونا پول بدن و حق هیچ نظری هم نداشته باشن... به مامانم هم گفتم من اگه به سلامتی نی نی مون دنیا بیاد اصلا یه ساعت هم خونه شما نمیارم و صاف میام خونه خودمون و شما فوقش در روز یکی دو ساعت به من سر بزن...همین......چون راستش بچه داری و کارای دیگه شون هم به دلم نمیشینه......خلا صه دیشب به این نتیجه رسیدم که اگه مادر پدرهای دیگه نگرانی و استرس دارن به خاطر خیلی مسوولیت هایی هست که بچه هاشون گردنشون انداختن ...ولی من خیال اونا رو خیلی وقته بابت خودم راحت کردم....و اصلا ناراضی نیستم..همیشه با خودم فکر میکنم اگه تلاش بابا و اهمیتش به تحصیل ماها نبود نه مدرکی داشتم و نه کاری و نه حقوقی .....پس  هر چی هم مایه بذارم از خودم صرفا زحمات اونا رو جبران کردم و اصلا هم منتی رو سرشون  ندارم....کلا من خیلی غدم.......تو خیلی چیزا.....ممکنه برای یه چیز کوچولو تو بغل علی گریه کنم ولی محاله اشکم رو کس دیگه ای ببینه.... خب به آدمی که به قول شما همیشه به خونواده اش قدرت و استقلال رو نشون داده سخته که الان بقیه بخوان اونو در موقعیت شکننده و نیازمند تصور کنن...و حق میدم بهشون یه وقتایی سو تفاهم های اینجوری پیش بیاد...ولی میدونم که من آدمی نیستم که از کسی تا مجبور نشم کمک بگیرم....شاید مشکل من همین حس استقلال زیادمه......ولی انقدر راحتم وقتی نمی خوام هی حرص بخورم که  چرا طبق میلم کارا پیش نرفت...و وقتی همه چیز تحت نظر خودمه واقعا آرامش دارم....و پشتوانه ادامه این اخلاق در من حمایت همه جانبه و کمک همسرمه ...من توی خونه برای  اون نقش  زنی رو دارم که خیلی راحت میتونه خسته بشه و شکایت بکنه و یه  آغوش  مهربون بخواد تا آروم بشه ولی برای بقیه اینجور نیستم و این تضاد رو خیلی قشنگ علی درک کرده و کاملا یه همسر پشتیبان و کمک حال منه .....و خوشحالم....از داشتنش و از بودنش کنارم....و از همراهی  همه اونایی که منو از روی نوشته هام میشناسن و از صمیم قلب دوست دارن نگرانی هام رو برطرف کنن و بهم ارامش میدن...از داشتن و بودن همه شما.....

درد دل....

 هر روز که میگذره و  تعداد روزهای مونده کمتر و کمتر میشه حس منم عوض میشه....میخوام توی این پست یه اعترافی بکنم..هیچ وقت فکر نمی کردم بارداری و منتظر یه کوچولو بودن اینقدر خدا رو شکر  راحت و آسون باشه...اصلا انگار فرقی با قبل نکردده..هنوز  کامل نفهمیدم این دو نفسه بودن یعنی چی!!!میدونم ولی حسش نکردم...به ههمون عجولی و کله خری  هنوز کارام رو انجام میدم و موقع رسیدن به اداره انگار نه انگار که نباید تند تند راه برم و تا آخرین لحظه ای که میتونم توی  خونه میمونم و بعد یکربع بعدش دارم کارت میزنم....ولی همه این رو نوشتم تا بگم من یه جورایی از حرف زدن با نی نی خجالت میکشم...شاید باورش برای شما که میدونین چه آتیشی هایی سوزوندم سخت باشه ولی این مهمون کوچولو حیا و شرم رو در وجود من جوری ریخت که وقت هایی هم که تنهام باهاش   اروم آروم شروع میکنم به حرف زدن باهاش و مواظبم کسی نبینه و کسی نشنوه...حتی بیشتر وقت ها علی هم.....من عاشق که..نمیدونم....ولی این کوچولو رو دوست دارم...بهش عادت کردم انگار...به جمع شدن هاش و قلمبه شدن هاش.....به ضربان های تند و سریعش....هنوز وقتی میخوام اسمش رو بیارم ترجیح میدم نی نی خطابش کنم...اصلا ذهنم قد نمیده باید چی بهش بگم...خیلی هاتون گفتین از اینده و چیزهای خوب و عادات قشنگ براش حرف بزنم ولی  مصنوعی به نظرم رسید وقتی این کارو کردم...من باید بگردم و مدل دوست داشتن خودم رو پیدا کنم براش و همون رو اجرا کنم...فکر کنم این کوچولو آدم لمسی و نوازشی  بشه...درست عین پدرش....چون من اکثر وقت ها که تنهام دستام روی شکممه ودارم نازش میکنم و حس میکنم خیی خوشش میاد...نمیدونم...شاید هم وقتی اولین  نگاهش رو توی صورتم بندازه وو با چشماش بهم خیره بشه مدل خودم و خودش رو پیدا کنم و همه این تردیدها....مکث ها....و فکر کردن ها  از بین برن....حتی یه وقتایی تصور میکنم من میتونم یه روز جلوی بقیه قربون صدقه این نی نی بشم یا نه ؟ اونجا هم خجالت میکشم؟ برای منی که  با علی  همیشه عاشقانه رفتار میکنم و قشنگ ترین کلمات رو بکار میبرم برای خودم هم عجیبه که چرا اینجا یه وقتایی قفل میکنم برای نی نی.....دوستش دارم..اینو مطمئنم..دلم میخواست داشته باشمش ..اینم مطمئنم....وبرای اومدنش و توی چشماش نگاه کردن هم مشتاقانه منتظرم... باز هم مطمئنم.... 

ولی یه جورایی دلم گرفته این روزها...خب اینجا راحت میتونم بگم در موردش..میدونین چیه ؟ من توقعم از  بعضی ها بیشتر بود  توی این دوران...من آدمی نبودم که آه و ناله الکی راه بندازم و یا از شروع بارداریم ادای این زن های سنگین و ناتوان باردار رو در بیارم...نه خودم رو لوس کردم و نه گفتم هوس چسزی دارم و  واقعا هم نداشتم..ولی انگار نه انگار برای خونواده ام که من حامله ام...مامانم اگه قبلا روز در میون زنگ میزد حالا هفته ای دو روز زنگ میزنه  و یک مکالمه تکراری مثل اینکه خوبی؟ علی جان چطوری؟ و نی نی چطوره  هم که بهش اضافه شده و تمام!!! خب اولش میپرسیدن چی هوس داری  و چی میخوای...ولی من دوست داشتم حداقل یکی دو بار همین جوری یه غذای معمولی حتی درست کنن و برام بیارن ..نه که چون هوس میکنم بلکه حداقل برای اینکه زحمت درست کردنش رو نداشته باشم... من نه نشون دادم که دوست دارم و نه اونها فهمیدن که این کار چقر میتونست منو خوشحال کنه......البته خواهرم میگه تقصیر خودته...تو صبوری...و راست هم میگه..من دردهام رو  عادت دارم تنهایی بکشم  چون معتقدم وثلا وثتی  درد شدید دارم گفتنش به مامان یا بقیه به جز علی چه دردی ازم دوا میکنه؟ غیر از اینکه اونا رو هم میترسونه و نگران؟ و صبا میگه احمق!! باید ادا در بیاری...باید نگران بشن تا بفهمن چغندر نیست او ن تو و مشکلات خودت رو هم داری...خونه تکونی من تنهایی انجام شد با کمک یه کارگر که سه روز اومد و خودم بیشتر ازش کارکردم...و مامانم نیم ساعت آخرش اومد و گفت بده ظرف هات رو خشک کنم و وقتی غر زدم که اینجوری نه!!! اینکه همه خیسی ها موند بهش مادر من!! قشنگ خشک کن!! انگار ناراحت شد...ولی همین مامان خانم یه روز از صبح میره خونه خاله تا شب  و با هم کارهاشون رو میکنن و  کمک میکنن و از دختر چهار ماهه حامله اون که خاله با آب و تاب جزییات رفتار و حالاتش رو میگه حرف میزنن و مامان یادش میره  چهار کلوم هم  از من بگه....شایدم میگه ولی مطمئنم جوری که کسی ندونه نمیفهمه من باردارم اصلا!!!! 

من دوست دارم وقتی  میرم خونه پدرم حداقل یکساعت اون سیگارش رو دود نکنه ..هر چند بابا طفلی میره اتاق دیگه ولی چه فایده....قصر که نیست که دود نپیچه...یه اپارتمان 120 متریه...همین.... و وقتی که میان خونه ما من با سرعت همیشگی کارام رو میکنم و دو جور غذامو حاضر میکنم  و بنداز و بشور دارم و باز هم به چشم  پدر و مادرم خب طبیعیه دیگه....و شاید نگن که این دختره داره به خودش سختی میده تا پذیراییش با قبلش فرقی نداشته باشه....و نمیگن هم...چون من نشون نمیدم سختمه...من بعدش میرم روی تخت میافتم و درد میکشم ولی بهشون میخندم و میذارم بفهمن!!! تقصیر خودمه ولی اینجوری بزرگ شدم و عادت کردم.... 

و حالا علت اصلی همه این یاد آوری ها اینه که چند روز دیگه  مهمون های ویژه بابایی دارن از کرمانشاه میان  و چند روز هم بیشتر نیستن و چیزی که من رو حرص میده اینه که بابا از الان داره برنامه ریزی میکنه و یه روزش رو هم گفته دوست داره  مهمون هاش بیان خونه ما ..و انگار به عصرونه هم راضی نیست.....خب من به عنوان دخترش میخوام اینو خودش بفهمه که پدر من!! من الان شش ماهه باردارم و کارهای خودم ممکنه برام زیاد باشه بعد شما کار برای م درست میکنی؟ چند جور غذا و یکسره سر پا بودن و بذار بردار کردن الان برام راحت نیست....دلم میخواد اونا هم مقل همین آقای دکترشون و خانمش  که بارداری دخترشون رو گنده کردن جلوی بقیه و وقتی  کسی مثلا زنگ میزد از هر ده بار هشت بارش میگفتن  مینوش دستش بنده و داره بچه شیر میده یا داره استراحت میکنه یا  داره بچه میخوابونه  و اینجوری میفهموندن به طرف که کم الکی نیست دختر ما!!!!! ولی اینا انگار نه انگار..خب منم دوست دارم غیر از شوهرم بقیه هم طاقچه بالا من وبذارن...پر توقعم؟  لوس شدم؟ شاد ....ولی من دلم اینا رو میخواد.....دلم میخواد روزی که کارگر دارم به جای مار شوهرم که میگه تو امروز دیگه نمیتونی و نباید آشپزی کنی و برام قابلمه  بزرگ  غذای حاضر ‚آماده میفرستاد این کار به فکر مامان خودم میرسید و اون اینکارو برام میکرد.....من لوسم...من زیاده خواهم....نمیدونم..فقط  میدونم دلتنگم این روزها..دلتنگ.... 

 

بعدا نوشت:  

از دلداری همتون ممنونم.خیلی به آرام شدن بیشترم کمک کرد.نه بابا!!! افسردگی کدومه؟ همین الانشم علی منو با کتک شبا میخوابونه و با خشانت جلوی دهنمو میگیره تا کمتر چلچلی کنم....دلم توجه  بیشتر میخواست که  انقدر همتون با محبتین کمبودش برطرف شد زود...ممنونم بچه ها ....در مورد اون مهمونیه ه میخوام با بابا اینا جدی صحبت کنم...من اگه به حرف این شوهره گوش کنم مطمئنم عاقبت به خیر میشم ولی همش میگم..نه...بده...ناراحت میشن.... فک کنم وقتش رسیده که بگم توقع همراهی بیشتری دارم از خونواده ام...مرسی. 

راستی میرم خونه  و آخر هفته  سر فرصت و دل سیر به کامنت ها جواب میدم.

تعطیلات کنکور ارشد را چگونه گذراندید؟

ساعت ۹ صبح...علی جلوی من  نشسته و با اخم میگه یالا!!!! زود باش زنگ بزن!! فک کرده خلم که بذارم خودشو به کشتن بده امسال!!!!و من با مظلومیت!!!! هر چه تمام تر نگاش میکنم و میگم چشمممممممممم

مکالمه من با یه شرکت خدماتی:

-شرکت خدماتی ...بفرمایید.

-سلام خانوم.برای فردا صبح یه کارگر زبر و زرنگ میخواستم...موجود هست؟!!!

-بله.(و سکوت محض!!)

- ببخشید نرخ هاتون رو میشه بدونم؟

-بله میشه.(سکوت محض اون ور خط!!)

-پس لطفا ساعت کار و هزینه اش رو بفرمایید.

-سه مدل!!! کارگر داریم. درجه یک  ۹ هزار  تومن...  درجه دو  ۸۵۰۰ و درجه سه   ۷۵۰۰

- ببخشید میشه بفرمایید فرق اینا با هم چیه؟

-(سکوت محض!!) ظاهرا کسی تا حالا ازشون اینو نپرسیده بوده!!!

-الو با شمام.پرسیدم فرق اینا چیه با هم؟

-م م م م م چیزه...یه لحظه گوشی..صدای پچ پج......(محکم و مطمئن) فرق اینا با هم تو

ضریب هوشیشونه!!!!

-مععععععععععععععععععع!!!!!! چه دخلی به ضریب هوشیشون داره اونوقت؟!!!!!

-دوباره صدای پچ پچ......ببین خانم! ربطش اینه که به کارگر اولی هی نمیخواد بگی  اینو بکن..اونو نکن...دومی رو باید هلش بدی تا کار کنه!!!و ....

-احتمالا باید کارگر درجه سه رو هم نیم ساعت باد بزنم تا یادش بیاد اومده چکار کنه اینجا و برای چی اینجاست.....نخواستم.خداحافظ!!!

بعد یه بیست جا زنگ زدم تا کارگر دوست و اشنا پیدا کنم...بعضی ها که وقتشون تا آخر عید پر بود لا مصبا!!!نرخ بعضی هاشونم که برق میپروند...خلاصه ظهر شد و من به این نتیجه رسیدم که با تغییر صدام جهت شناخته نشدن!!! دوباره همون جای اولی ( ضریب هوشیه) زنگ بزنم!!!

-الو -سلام....ببخشید یه کارگر باهوش!!نه ببخشید درجه یک برای فردا میخواستم به این آدرس.....


خب خانمه ساعت ۹ اومد و من زبون شیکسته که کوله باری از تجربه در مورد داشتن کارگر پدر سوخته داشتم نمیدونم چی شد که هوویجوری پرسیدم: صبحونه خوردین؟ ایشون هم گفتند نه!!!! منم رفتم خامه و عسل های نازنینم رو با ون لولش تازه و کره و مربا و یه دونه هم نون باگت آوردم توی سینی تا ایشون صبحونه بخورند.چشماش برق زد وقتی دید ولی خداییش چشم و دل سیر بود و یه ذره خورد و سیر شد و تشکر کرد.ما هم دو روز متوالی ایشون رو به کار و خودمون رو به حمالی گرفتیم و بلاخره از تعطیلی های کنکور ارشد استفاده کردم و خونه تمیز شد..فقط داشته باشین که روز اول نصف!!! آشپزخونه فسقلی ما رو تمیز کردن ایشون و بقه اش رو خودن تا ۱۱.۳۰ شب تمم کردم و روز دوم فقط مبل ها رو کشید با حمام دسشویی...فک کنیم شستن ظرف های داخل بوفه ها و اتاق خواب ها و این ور اون ور با خود شخص شخیص خودم بود!!!!!ولی همش هم بهم میگفت تو نکن!!! سنگینی!! برات بده!!! یه جا هم واستاد روبروی  تابلو پرتره من که توی هاله و گفت ای خودتی؟ منم با لباس کارگری و دست و صورت زخم و زیلی و وایتکسی سرم رو تکون دادم و گفتم بله...استادم کشیده برام.....و ایشون هم نه آورد و نه برد ......صاف توی چشمام نگاه کرد و گفت..آخییییییییی!!! چه خوشگل بودی ها!!!علی که این صحنه ها رو نگاه میکرد کرده بود از خنده برای خودش....یه جا هم دل من خنک شد..این در ورودی حمام دستشویی رو برداشته بود علی تا روکش ام دی اف بکشه روش اونوقت همون موقع این خانمه هم رفت دسشویی و منم منتظر شنیدن اصوات و بوهای خوش انگیز ناک!!! چند لحظه سکوت و یهو صدای آییییییییییییی..واییییییییییییییییییییی....لا مصب........بی پدر...... این خانمه در اومد..چشم های من ۴ تا شده بود از تعجب ونمیشد که برم تو ببینم چکارش شد!!!!! الهی بمیرو طفلک مثل همه اون های دیگه ای که قلق دسشویی ما رو نمیدونن!!!! شیبر آب داغ!!! و سرد رو اشتباه گرفته بود....به علی میگم فک کنم دیگه هیچ وقت للزم نباشه اپیلاسون کنه خودش رو!!!!از ریشه سوختن همه!!!!!!!


***************************

امروز اگه اشتباه نکنم روز ولنتاینه....خب من چکار کردم؟ اولش که تصمیم داشتم یه کیک بخرم و ماکارونی خوشمزه درست کنم و به گل گلیم هدیه بدم..بعد دیدم هیجانش کمه...به صبا زنگ زدم و قراره امشب شوهرش رو برداره و مثلا بیان ببینن کاری دارم من برای خونه تکونی یا نه!! یه کیک کوشولوی خوشگل با فشفشه و شکلات های رنگی قلبی شکل هم خریدم و نیم کیلو باقلوا که علی میمیره براش رو هم گرفتم و یه بسته پشمک هم کذاشتم کنارشون.ساعت ۴ که علی داشت میرفت بیرون باقلواها رو دادم بهش ..الهی فداش شم..انقدر خوشحال شد..حالا هی میگه مناسبتش چیه آخه؟!!!!!! منم  گفتم همین جوری چون معلوم بود یادش نیست...با اشتیاق گذاشت تو دهنش و چشماش رو بست و خوب مزه مزه اش کرد و حالشو برد..بعدم گفت نخوری ها!! شیرینی زیاد برای بچه خوب نیست..بذار شب با چایی تازه دم بخورم....خلاصه کیکه رو وقتی آقا رفت اوردم توی یخچال گذاشتمش و پشمکه رو کادو کردم با یه رز قرمز و شکلات ها رو هم چسبوندم روش....البته باقلواهای علی رو شب نمیارم چون میدونم  تا دونه آخرش رو براش نقشه داره و از گلوی مردم نمیذاره بره پایین اونوقت!!!! جالبه که شوهر صبا هم خبر نداره  هنوز...اصبا برای شوهرش گل میخواد بخره و بعدش چهار تایی بریم بیرون با هم..دعا کنین سورپرایزمون جوواب بده.....منم به یه بوس با چاشنی عطر تن آقامون قانعم.....خدا سایه ام رو از سر این جماعت کن نکنه!!!!!  لال از دنیا نری بلند بگو آمیننننننننننننن.....


پ.ن. 

مامان دیشب اومده خبر بگیره ببینه من که کار نکردم یه وقت!!!! اونوقت موقع رفتن یه زودپز از اینایی که دسته شون اندازه دسته بیله و یادگاری مامان بزرگم بوده ( مامان بابا) که مامان به من داده رو بهش پس دادم و گفتم مادر من!!! من که استفاده نیمکنم..ببر خودت حالشو ببر اینجا بیخود نمونه...خلاصه دم رفتن کلی سفارش کرد که مواظب نی نی باش و خودتو به در و دیوار نکوب !!! و جلوی چشمت رو نیگاه کن وقتی راه میری و .....بعد اومد طرف من که روبوسی خداحافظی بکنیم...یه نیم متری مونده به من یهو دیدم شکمم انگار داره سوراخ میشه و قیافه مامان رو تار دارم میبینم!!!!!! بعد این هی میخواد بیاد طرف من  و هی تصویرش بیشتر تار میشه و منم نفسم در نمیاد...خلاصه کاشف به عمل اومد که خانم دسته بیل ( دسته زودپز عتیقه) رو گرفته رو  به شکم من و داره میاد طرفم و دسته بیله هم خوب داره توی شیکم من بیچاره فرو میره و هیچ کدوممون هم هنوز نفهمیدیم قضیه چیه......بعد که فهمید انقدر واییییییییییی خدا مرگم!!! کشتم بچمو!!!!!  و بعدش بلافاصله: تو مگه کوری نمیبینی اینو!!!؟‌( حالا خوبه دست اون بود ها!!!) چرا مواظب خودت نیستی؟‌  میه بهم.....جالبه که وقتی بهش گفتم چشمممم..بعد از این بخوام بیام طرف شما قبلش اون زره!!! گل گیم رو میپوشم بعد میام..اخم میکنه ومیگه با بچه تو شیکمت( انگار مال بقیه تو ترقوه اشونه!!) شوخی نکن...احتیاط کن..حالا یه کلام نمیگه که خودش ندیده و منو داشت میکشت!!!!! تازه دو قورت و نیمش هم باقیه!!!!!این مامانا هم خیلی جالبن به خدا....

نی نی و من

شب تولد صبا بود.همین چند روز پیش.عصرش داشتم کادوهامون رو میپیچیدم و برای مامان و سهیل اینا هم پاکت مخصوص هدیه (پول ) درست میکردم.تصور کن روی زمین نشستم و پاهام رو دو طرفم دراز کردم و دارم چسب میزنم...یک لحظه تموم بدنم انگار پرتاب شد ....ته دلم ریخت پایین و فقط تونستم  با صدای ضعیفی بگم...وایییی خدا!!!......حتی اولش نفهمیدم چطور شد که ایطور شد!!!!!دستم رو گذشتم روی شکمم و شمام رو بستم..بلاخره حست کردم....بلاخره اولین تکون کاملا محسوست رو احساس کردم..چقدر بامزه بود...چقدر اول ترسیدم و بعد خنده ام گرفت...چقدر وروجک شدی اون شب...با صبا گفتم این پدر سوخته داره اون تو برات قر میریزه...فقط داشته باش چقدر  ننه فروش خاله پرسته!!!! 

و حس شیرینش از روز 18 بهمن با من همراه شد...این روزا ارتباط من و عسلی بابا خیلی جالب شده..وقتی تنهام یا قبل از خواب دراز کشیدم دستم رو میذارم روی شکمم و میگم نی نی مامان! کجایی لپ گلی؟ میای با هم قایم موشک بازی کنیم؟ یهو یه طرف شکمم میره بالا و تا دست میذارم روش غیب میشه و شکمم دوباره صاف میشه....خنده ام میگیره و میگم خب جر نزن!! من هنوز حاضر نبودم..اگه مردی دوباره بیا!!! و میوه شیرینم از یه طرف دیگه یهو میزنه بالا و تا میخوام دستم رو بذارم روش باز غیب میشه.....تا حسش نکنی باور نمیکنی....تا حسش نکردم باور نکردم....و بعد لب هام رو آویزون میکنم و با لحن نی نی ها میگم نمیخوام..تو کلک میزنی...من حواسم  پرت میشه یهو!!! اصلا بیا یه بازی دیگه ....و پسرک کوچولو انگار میفهمه...دوباره یه طرف شکمم سفت میشه و به من فرصت میده نوازشش کنم....دستم رو  روی پوستم به ارومی میکشم و براش از باباییش میگم که چقدر دوسش دارم و چقدر این روزها پشت و پناه منه....و وقتی به آرومی اشک هام رو از روی گونه هام پاک میکنم چند تا تکون  محسوس زیر دستم حس میکنم...انگار یکی داره میگه نداشتیم ها......بسه.....  

این بازی رو خیلی دوست دارم..و علی هنوز نیمدونه...و فقط تعجب میکنه من چطور راضی شدم جدیدا بدون او ن برم توی تخت  و تا یکساعت بعدش بیدار منتظرش بمونم!!!!...تا کامی رو ول کن هو بیاد بخوابه...تازه وقتی میاد کلی میگه شرمنده ام تنها موندی!! ..نمیدونه با این وروجک بلا مگه آدم میتونه جلوی خنده اش رو بگیره و بگه با نی نی خودم!!!! داشتم بازی میکردم..چکار داری تو؟  

******** ******

پ.ن. 

راستی یه خبر خوب... دو تا از مجموعه  عکس های علی برگزیده شد توی جشنواره  عکس با موضوع تحریفات عاشورا.....خیلی خوشحال شدم..اولین جایزه ای بود که میرد..به عبارتی اولین باری بود که توی جشنواره ای شرکت میکرد..خیلی از همدوره هایشون که هنوز همشون هنر جو هستن حتی جرات نکردن عکس ارسال کنن..ماشالله این بچه ما هم ته اعتماد به نفس...فداش شم خیلی برای عکس هاش زحمت کشید..شب ساعت 3 میرفت بیرون تابه مراسم مخفیانه برسه...جایزه اش هم سیصد تومن نقدیه که انشالله هر وقت دادن نصفش سهم فاطی( نی نی ) و نصفش هم سهم ننه فاطیه!!!!به جبران شب هایی که بدون حضور  اقای عکاسباشی خودش رو به زور خوابونده!!!!!

پخخخخخخخخخخخخخ

10 صبح  روز جمعه.....علی در حال خوردن صبحانه خورد علاقه اش : نون باگت تازه + مربای تمشک   گردویی ( دست ساخت وطن شمالیش!!) + کره  و چای شیرین  و برنامه عموهای فتیلیه ای هم در حال پخش

من در حالیکه دارم توی اتاق آرایش میکنم و از راه دور با علی حرف میزنم و بهش تاکید هم میکنم که حتما به من نگاه کنه!!!!( احتمالا از پشت دیوار منظورمه!!)  تا کمبود محبت نگیرم به اینفکر میکنم که آخیییییییییی!!! نازی!!! چه قدر علی این صبحونه رو دوست داره و با عشق داره لقمه لقمه میخوره..الهی فداشششششش شم من!!! بعد وسط این افکار عشقولانه ای یهویی یادم میاد که دیشب  مهمون داشتیم و اقاهه سیگاری بود و وقتی رفت توی دستشویی من به این فکر میکردم که آةة!!! باز هم بوی سیگار میپیچه توی سرویس و گند میزنه به بوی لطیف اونجا!! خلاصه  توی همین کش و قوس افکار متضاد و لطیف و خشن بودم که با صدای بلند  از توی اتاق به علی گفتم: راستی گلی! یادت باشه رفتی  دستشویی حتما چند تا افتابه!!! آب بریزی تا بوی اون سیگارا بره!!( خب چیه خونه مردمه!! سیفون نداره!!! مگه من باید خجالتش رو بکشم ..!!) و ادامه میدم: علی! چیزی نمونه ها!!!!!!بعد دیدم چند لحظه ای  سکوت برقرار شد ...تعجب کردم که این بشر تا همین چند ثانیه پیش زنده بود انگار!!! بعد که سرم  آوردم بیرون ببینم چششششش شده یدفعه!!! دیدم لقمه توی دستش وسط  هوا مونده و علی داره با خشم به طرف اتاق و من نگاه میکنه!!!! خب مگه من چی گفتم؟ بعد با حرص میگه واقعا نمیتونستی یه ذره دیگه صبر کنی این لقمه رو قورررررت بدم بعد!!!! میگم واااااااا!!! مگه شنیدن  کلمه  آفتابه دیگه از این اداها داره!!!! تو هم چه تجسم خلاقی داری علی ها! بعد اخم ای این آقا  خوشگله تا یک ربع بعدش تو هم بود و زیر لب غر میزد برای خودش...(قربووون اون غر زدنش بشم من!)تازه صبحانه اش رو هم تموم نکرد و برد صاف گذاشت روی اپن مثلا دیگه میل نداره و از این مامانم اینا ها!!! خدایا این مردا یه وقتایی دوز احساساتی بودن و بهداشتی بودنشو ن هم زیادی میزنه بالا ها!! این آدم بخواد ک..و..ن  بچه بشوره بسابه دیگه چیکار میکنه.

*****************

ساعت 9.30 شب ...من و مامان و علی داریم از خرید یک عدد روبدوشامبر تو خونه ای  ساتن برای اقای پدر برمیگردیم ( همین جا برای سلامتی پدر ساره جان دعا میکنم)و میخواهیم بریم خونه ما شام کشک و بادمجون گردویی مخصوص من رو بخوریم.بابایی هم خونه منتظرمونه.من کلا تو فاز مسخره بازی هستم اون شب  و روی پا بند نمیشم.چون  شب قبلش نی نی ساعت 11.33 دقیقه شب وقتی میخواستیم بخوابیم سه بار با فاصله دق الباب کرد..خیلی آروم و گفت : تق   تق  تق   بیداری مامانی؟ الهی قربون در زدن هاش بشم من)

یه خانمه خیلی شیک و محترم و میانسال هم کنار خیابون منتظر تاکسی واستاده و ما هم سنگین رنگین میریم طرف پیاده رو تا سوار شییم بریم خونه.

یهو  دیدم یه گربه چاق و چله و خپل داره از پشت سر خانومه رد میشه و میره طرف پل روی جوب!! خب مسلمه که مغز خر نخورده بودم و درنگ هم جایز نبود که همچین مورد تاپی رو از دست بدم.یهو توی ایکی ثانیه مامان و علی دیدن که یه خانوم باردار!!! که نمیدونم کی بود!!!! (سوووت)و داشت باهاشون میومد دستاش رو توی هوا داره تکون میده و در حالیکه به طرف گربهه داره میدوه و صدای پخخخخخخخخخخخ پیشششششششش پخخخخ !!!! از ته جیگرش در میاره  توجه ملت رو به خودش جلب کرده.الهییییییییی بمیرم برای قیافه مامان و علی!! با دهن باز به من و ایضا به خانوم خوشگله و شیکه که با نعره من واقعا داشت پس میافتاد نگاه میکردن ...خب منم وقتی خوب پخخخخ هام تموم شد و موهای گربه بخت برگشته هم سیخ سیخ شد  و جیغ زد و از زیر پای خانومه که در حال سکته بود خودش رو توی جوب انداخت و در رفت  راهم رو کشیدم و خیلی موقر و متین!!!! اومدم طرف مامان اینا.....نگاه علی یه چیزی تو مایه های اشک شوق توام با  ندامت قلبی از ازدواج نافرجامش با من  بود!!! و مامان هم شرمساری بابت همچون تربیت خانوادگی!!! چشم های خانومه پر از حرص و الهی جیز جیگر بگیری!! بود ...چشم های گربهه رو هم ندیدم راستش رو بخواین..چشم های نی نی گوگولی و پنبه ای مامان هم  گرد و نخودکی شده بود فک کنم. آیییییییییییی حال داد...آییییییییی کیف کردم از صدای پخخخخخخخ خودم...فقط به قول علی نمیدونم پس کو اون همه حس لطیف و مادرانه ای !! که زن های مردم!!! توی این دورا ن دارن.؟!!! ها!!؟ (نیششششش)

تو خودت نمره بیستی.....(چقدر از این آهنگه بدم میاد)

پسرک امروز 20 هفته ای شد...باباش که میگه باید بهش یه جایزه بده برای  بیست شدنش..اگه اون پدر سوخته ای که من میشناسم بخواد جایزه بده فک کنم در راستای منافع خودش خواهد بود...گناه من طفلکی چیه این وسط؟!!!! 

دیشب یهو دوتاییمون وسط خواب ناز با هم از خواب پریدیم و مثل قحطی زده ها همو بغل کردیم.فقط من نمیدونم این وسط این شکم چکاره بید که منو از شوشوجونم نیم متری این روزها دور میکنه....البته مغزمون به موقع فرمان داد: اوهوییییییییییی ..چه خبره...؟ باز خل شدین و یادتون رفت بار شیشه داره این خانم؟ و بعد با چشم گریون و دلی کباب  تو ایکی ثانیه بار خوابمون برد ...... اصلا فلسفه این بیداری بی موقع چی بود ما که نفهمیدیم....

به نی نی پدر سوخته: مگه من بعدا همه این ها رو سرت تلافی نکنم....حالا ببین نیم وجبی.

ماجرای سرنوشت (قسمت پایانی)

الوعده وفا و قراره امروز من آخر و عاقبت اون  قضیه سرنوشته رو بگم براتون. ولی قبلش یه خورده  از یه قضیه بی ناموسی تعریف کنم تا دستام گرم شن.... 

اقا ما نمیدونیم چرا این خانوم دکتر مون که نی نی مون عاشق آرامش چشم های اونه اینقدر از دنیا عقبه...تصور کنین: من روی تخت نشستم و دکتر داره صدای قلب نی نی رو چک میکنه و بعدش باید وزنم کنه و فشارم رو بگیره و خلاص!! بعد من یه لیست  سی و خورده ای سوال شخصی و خصوصی و بی ناموسی و با ناموسی !! و ..دارم و روم نمیشه بپرسم.خلاصه که دل رو به دریا میزنم و سوال اول را با بسم الله الرحمن الرحیم شروع میکنم.دکتر سرش پایینه و داره فشارم رو چک میکنه  و انگار خیلی چیز طبیعی شنیده و اصلا تعجب نکرد از سوال من...بعد چند ثانیه چشماش گرد شد و سرش رو آورد بالا و توی چشمای من نیگاه کرد و گفت دوباره بپرس...چی گفتی؟ خب من به زور و اروم دوباره سوالم رو تکرار کردم ...دکتر با دهن باز نگام کرد و گفت ..تو مطمئنی عقلت سالمه/ منم با نیش باز گفتم خب مگه چه اشکالی داره؟ بعد یکساعت دکتر رو شیر فهم کردم که اونی که اون فکر میکنه یه چیز دیگه است و منظور من یه چیز دیگه..(ای بابا خب نمیتونم اینجا بگم چی پرسیدم....خونواه شاید رد شد از اینجا !!9 خلاصه وقتی دکتر دید سوالای من همه حرفه ای و اون ور حرفه ای هست  باز با چشم های گرد نیگام کرد و گفت نمیدونم والله!!!! من که خودم خبر ندارم از این چیزا !!! خود دانی!!!!! و من در حالیکه توی دلم علی رو با کلمات بس رمانتیک  و غیر عصبانی!!! مستفیض میکردم و یه تخت سینه ام نمیکوبیدم!!! از اتاق اومدم بیرون..جالبه که با اینکه روزی حد اقل 50 تا مریض  ویزینت  میکنه و بعد از یکماه که من دوباره رفتم ، دکتر با نیش باز و در حالیکه مطمئنم تک تک سوالات من جلوی چشمش بود حال و احوال گرمی کرد و گفت خب چکارا میکنی این روزا؟!!!( البته  توی چشماش من کلمه شبا!!!! رو میدیدم به جون خودم!!!! و منم گفتم زیر سایه شما!!!!! خلاصه که خواهران و برادران محترمی که میرید دکترمتخصص زنان میشین..یکم برید توی این سایت ها و اطلاعاتتون رو به روز کنین شاید یکی یه چیزی پرسید که 50 سال پیش مرسوم نبوده...و شما بتونین جمع و جورش کنین ابروتون رو.... و حالا روی سخنم با شماست عزیزان حامله ام!!!!! خب  شما ها هم نمی میرین اگه سوال +1000 سال از دکتر نپرسین!!زندگیتون رو بکنین بابا جان  و به حرف این شوهرهای ور پریده که میگن برو اینو بپرس ..اونو بپرس  ...هم گوش نکنین و آبروتون رو توی فرغون نچرخونین دور  اتاق دکتر توی مطبش!!!!!!و شما بدو..دکتر بدو......  

 

******************** 

آقا تا اونجا گفتیم که این اقای مهندس اومد خواستگاری ولی بهت بزرگی توی صورتش بود....اولش که من گفتم غلط نکنم مثل این فیلم های هندی حتما بابامون دو تا زن داشته و این شازده هم داداش بزرگه ما میشن با این حساب!!!! بعد دیدیم نه!!! انگار بهتش مربوط به خود ماست!!! خلاصه که هی سقف رو نیگا کن و هی  کف رو نیگا کردیم و آخرش دیدم نمیشه که!! داریم دق میکنیم از فضولی!!!! و وقتی با مهندس رفتیم توی اتاق من که با هم صحبت کنیم دل رو زدم به دریا و گفتم ببخشید شما چرا اونوقت اینقدر دهنتون بازه امروز؟ مشکلی پیش اومده؟  مهندس یکم هول کرد ولی با صدای نخودیش خندید و گفت ما دم در خونتون بودیم  و داشتیم از همسایه اونادرس شما رو میپرسیدیم که من یهو دیدم خودتون لوی روم واستادین و بدون روسری و با تی شرت و شلوار دارین نگام میکنین!!!!خب حق بدین که خیلی جا خوردم و فکر نمیکردم اون خانم با شخصیت!!! اینقدر تیپ پسرونه بزنه شب خواستگاری و بیاد دم در!!!!! خلاصه که دوستان ما کاشف به عمل آوردیم که مهندس بخت برگشته با داداش تپلی بنده یعنی سهیل خان روبرو شدن و ز خود ایشون آدرس پرسیدن و تموم این مدت توی کف شباهت باور نکردنی من و داداشم بوده و مشکلش فقط این بوده که این دختره که انقدر قدش کوتاه نبود!!(اون موقع ها سهیل خپل و قد کوتاه بود و یهو غول و چهار شونه و 190 شد!!!) خلاصه که یکم خندیدیم و بعد چشمتو ن روز بد نبینه خواهر!!!ما اون سال میخواستیم دکوراسیون اتاقمون رو برای عید عوض کنیم  و خلاصه که همون تخت زار وزاغارت و صندلی زمون ننه برگون رو توی اتاقمون داشتیم هنوز!!!! مهندس نشست لب تخت و من روی صندلی!!!! این آقا هم شیک پاش رو انداخت روی پاش و من با دلهره به میخ های در رفته این تخته فکر میکردم!!!! با هر نفسی که مهندس  میکشید این تخت خاک بر سر قرررررررررچ قروووچ صدا میکرد و من جلوی خنده ام رو میگرفتم به زور ....این سهیل خاک بر سر هم مثلا اومد قبلش ابرو داری کنه و رفت یه  صندلی  کج و کوله و نصفه نیمه برداشت و پشتش رو تخته گذاشت به جای پشتی صندلی و روش رو یه پارچه خاتم خیلی خوشگل انداختیم و مثلا یه صندلی شیک!!!!درست کرد برای ما واسه شب خواستگاری!!!! خلاصه یه جا که حرفمون گل انداخته بود و مهندس هم خیلی هیچجان زده شده بود  اومد پاش رو بندازه روی اون پاش!!(آخه مهندس سه تا پا داشت فک کنم!!!9 که یکدفعه تخت مثل اسب وحشی  سرش رفت بالا و تهش که محل نشستن مهندس  بود محکم به طرف زمین لغزید و مهندس یه پا در هوا و یه پا روی پای دیگه اش  افتاد وسط اتاق!!!!! الهییییییییییی بمیرم که بچه تحصیل کرده مردم چطوری از خجالت سیاه شده بود..حالا منم دارم کر و کر میخندم که یهو نمیدونم چی شد و پروژه این سهیل خاک بر سر بهم ریخت و تا اومدم بلند شم و کمک مهندس کنم این پارچه خاتم خوشگله گیر کرد به زیپ دامنم و من با یک دمب!!! پارچه ای بلند شدم و فک کنین اون صندلی قراضه با تخته پشتش و پایه های زاغارتش و تخت روی هوا و قیافه منگول وار من از دیدن اینهمه آبرو ریزی و خنده ای که نمیتونستم کنترلش کنم چه بلایی سر اون آقای محترم آورد.....زود خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زورکی زد و  من تا دم در اتاق در حالیکه داشتم از خنده میمردم راهنماییش کردم که نمیدونم یهو چی شد چشمای کورم ندید و آستینم گیر کرد به این دستگیره اتاق و دستگیره کلا رفت توی آستینم و هنوز پاهای مهندس از اتاق بیرون نرفته بود که صدای جررررررررررررت جر خوردن آستین لباس من پیچید توی اتاق و مهندس که دیگه کفرش در اومده بود برگشت و دید من وسط اتاق از خنده ولو شدم  و نمیتونم خودم رو جمع و جور کنم و رفت بیرون نشست و منم پشت سرش زود لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون..حالا تصور کنین قیافه دکتر و مامان و بابا و بقیه رو که موندن چه اتفاقی توی اتاق افتاده که دخترشون رفت یه لباس تنش بود و اومد بیرون یه لباس دیگه!!شایدم داشتن فکر میکردن این بدو..اون بدو...و لباس پاره هم که اون جا افتاده بود!!!!! خلاصه من توی یه فرصت خاص به صبا که نمیدونست چرااینقدر مهندس یهو خنده اش گم شد قضیه رو گفتم و حالا او ن بخند من بخند!!!! مامان اومده به صبا میگه ای کووووووووووووفت!!! بعد عمری!!!!! یه آدم خنگ پیدا شد اومد این خواهرت رو بگیره تو هم اینقدر ادا در بیار که بره  وپشتش رو هم نیگاه نکنه...آقایی که شوما باشین او نشب به خیر و خوشی!!!! گذشت و من نمیدونم واقعا این مهندس چطور شد که زنگ زد و برای نوبت دوم از مامانم وقت گرفت!!!!من که مطمئن بودم میخواد بیاد و یه چک بذاره لبه تختو بگه از ما که گذشت!!! ولی ترو خدا بده بابات این تخت و صندلیت رو عوض کنه!!!!!!!!!!!!!!خلاصه مهندس دیوانه دوباره برگشت و این بار اضر نشد حتی پاش رو بذاره توی اتاق من و برای اینکه من حرمت!!! و شانم!!!! حفظ بشه یه سنگ گنده گذاشت جلوی پای بابای من( دور و زمونه عوض شده خواهر!!) و گفت من یعنی عروس خانوم بعداز بازگشتن پروز مندانه ایشون از مسکو باید 10 سال ازگار توی نیروگاه اتمی بوشهر  زندگی کنم و دور مامان و بابا هم خط بکشم!!!!!آقا من به بابا چشمک زدم و گفتم بگو باشه ببینیم این دیگه چی میخواد بگه!! مهندس که باور نی کرد ما قبول کنیم رفت و گفت میره تا خونواده اش رو برای هفته بعد بیاره خواستگاری رسمی!!!!! 

از اون موقع اگه شوما مهندس رو دیدین ما هم دیدیم!!!!و برای اینکه جلوی فک و فامیل آبرومون نره گفتیم  بابای صمیم جان رفتن تحقیق کردن و دیدم اقا دوماد جاسوس انرژی ه.س.ته ای هستن و ما هم بهش دختر ندادیم!!!!!!!!!!!!! 

حالا فک کن این صمیم خل بشینه هم اینا رو برای علی جونش تعریف کنه و اونم بزنه  توی کله صمیم و بگه ای خاک بر سرت که لیاقتت همون آدم بود!!!! و من بگم وا!! خاک بر سر تو!! مگه مهندس چش بود؟ تخت و صندلی من مشکل داشت!!!!! و علی چپ چپ نیگام کنه و بگه خیلی پر رویی بچه!! خیلی!!!!!!

برا دل خودم.....

چند وقت پیش رفته بودم خونه مامان اینا و قرار بود علی هم بیاد...یکی از اون معدود دفعاتی که تنها رفتم....خلاصه بعد از ناهار مجله های مامان رو زدم زیر بغلم و رفتم اتاقی که سابقا مال من بود.میدونین من هیچ وابستگی به اون گوشه خونه نداشتم .من کلا هیچ وقت دلم برای خونه امون تنگ نمی شد.مدلم همیشه اینطوری بودو خب مامان اینا هم بلافاصله اونو تبدیل به اتاق خواب دیگه  برای خودشون کردن...خلاصه دراز کشیدم و چون اتاق طبق معمول یخچال بود از سرما و بخاری  هم نداشت توی اون اتاق من تا زیر گردن ررفتم زیر لحاف و تریک تریک داشت دندونام از سرما میلرزید. هنوز مجله رو باز نکرده بودم که ذهنم پرواز کرد به سال 82..خدایا من نمیدونم واقعا چطور من توی اون اتاق با یه لا لباس توی زمستون سر میکردم...البته این عدم حس سرما فقط برای مواقعی بود که علی پیشم بود...خب این شوهر ما خیلی برای خودش آداب و مقررات داشت و مثلا ماهی یه بار هم خونه ما نمیومد و چی می شد که بابا رسما دعوتش میکرد و مامان اصرار میکرد تا آقا بیان..یعنی راستش رو بخواین خودم همه این نخ ها روبهش داده بودم تا خیلی سنگین رنگین باشه جلوی بابایی من.ولی به جاش من هر هفته از طرف مامان جون دعوت رسمی می شدم و با کله میرفتم پیش  علی جان جانانم(با اجازه خاتون عزیز البته!!).الان که به اون اتاق نگاه میکنم انگار روح زندگی توش نیست..انگار زیر سقفی که دو تا عاشق به هم نپیچه دستاشون و دل هاشوون ، زندگی قدم نمیذاره...همین طور اتاق علی توی خونه مامانش الان دیگه اصلا اون حال و هوا رو نداره برای بقیه...به قول خودشون وقتی تو از اتاق میومدی بیرون تا مدت ها حس گرمی توی اتاق علی میموند که خاص خودت بود و اون حس الان دیگه نه توی  اتاق سابق من هست و نه توی خونه علی اینا....میخوام بگم برای من هیچ جا مثل خونه خودمون دوست داشتنی نیست ...و بهترین بخش خونه ما که لبریز از انرژی هست اتاق خواب ماست... اونجا جاییه که من و علی قبل از خواب و بعد از اینکه بیدار میشیم دست هامون توی هم گره میخوره و دقیقه های زیاد با هم حرف میزنیم...و بیشترین صدای خنده و خوشبختی از همون جا به گوش میرسه....عکس های دو نفره امون روی دیوار بهمون لبخند میزنه و هر طرفش رو نگاه میکنم گرما و عشق میبینم.و بعدی هم کاناپه سه نفره توی هال هست که من کنار علی میشینم ووسرم رو روی سینه اش میذارم و عطر تنش رو می بلعم...عطری رو که  وقتی با بوی طبیعی بدنش قاطی میشه بهترین و خلسه آور ترین  بوی زندگی منه.... میدونم اینا چیزای خصوصی زندگی هر کسی هست ولی میخوام برای خودم بنویسم تا یاد آوری بشه بهم که من چه حس مثبتی  و چرا توی خونه امون دارم. من خونه امون رو حس میکنم....نفس کشیدن هاش رو..سکوتش رو وقتایی که علی  نیست ...شادی دیوارها و پنجره هاش رو وقتی که صدای خنده من و علی میپیچه توش ....

 مثلا من از خیلی ها شنیدم که از وقتی که اولین حس وجود یه بچه رو توی خودشون دارن عاشقش میشن و اون بچه میشه همه زندگیشون...ولی من با همه شادی پنهانی که دارم..(نمیدونم چرا ته ته دلم واقعا هنوز باور نکردمش) حتی تصور اینکه  فرزند عشقمون بتونه جای علی رو بگیره یا حتی سهم اونو کم کنه اصلا به ذهنم هم نمیرسه....و باورش برام سخته که چطور بعضی ها میتونن فرزندشون رو از همسرشون بیشتر دوست داشته باشن....شاید زود دارم قضاوت میکنم و باید صبر کنم تا چند ماه دیگه...ولی مطمئنم هیچ چیز..هیچ کس...هیچ اتفاقی نمیتونه بزرگی جای علی توی روح منو کمرنگ کنه یا کمتر......

نی نی جان..اینا رو الان دارم بهت میگم که دو روز دیگه نگی چرا نگفتی ها.....خیال بد به کله کوچولوت راه بدی با یک عدد مامان شوهر دوست!!!! گوشت تلخ!!! طرفی......حواست باشه ها گوگولی من.

علی جان!! اینا رو الان دارم بهت میگم که دو روز دیگه نگی چرا نگفتی ها..خیال بد به دل گنده ات راه بدی که فقط تو و البته  نی نی جاش توی کوچه باشه نداریم ها!!!!!باز نگی فردا چرا همش به نی نی توجه میکنی و منم آدمم!!!! هر چند خودت میدونی به من باشه بچه رو میذارم زمین و مییام تا خودم مثل همیشه در رو برات باز کنم و با یه بوسه گرم بهت خوشامد بگم.... البته امیدوارم!!!!

و به خودم :(شب بلند است و قلندر بیدار صمیم خانوم!!!!) بگو انشالله ......

مردا این ور...زنها اون ور تر....

 بعدا نوشت:  

در راستای اطلاعات مربوط به ناموس نی نی بامزی من: 

!!(( خب ظاهرا نخوده توی دهن ما خیس نشد...نی نی گوگولی  خوشگل بامزی  ما یک عدد اقای محترم و شیک و گوگولی مامان !!!! می باشند. )))

 

آقا این نی نی ما از بس که آروم و گل منگولی و خوبه ما موندیم توی شیکممون داریم قارچ پرورش میدیم یا بچه!!! نه کاری به کار من و باباییش داره و نه اهل بد قلقی و جفتک اندازیه....قبل از تعطیلات هفته پیش رفتیم سونوی عادی (من و صبا) و این بچه بی حیا نمیدونم به کی رفته بود که وقتی من دردم اومد بخاطر فشار ماسماسک!! دستگاه سونوی  اقای دکتر ، یهو نی نی خودشو جمع کرد و برای اعلام همدردی با مامان جونش!! کله اش رو داد پایین و باس..ن مبارک رو داد هوا  و فک کنم داشت اون وسط مسطا رو میخاروند خرت..خوروت....هم صدا میداد...که دکتر گفت به به نی نی تون هم که مشخصه چیه!!!! و اونجوری شد که ما اشک ریزان به مامان جان و مامان جونمان زنگ زدیم و آنها هم ما را دلداری دادند و گفتند خجالت بکش...خدا قهرش میاد ها.... تو لیاقت نداری انگار!!!!!! این اداها چی چیه دختره خرس گنده!!! و تازه اند خنده داریش این بود که علی برگشته میگه حالا غصه نخور تو.....مبارکت !!باشه!!دستت درد نکنه!!!!خسته نباشی!!!! انگار مثلا من بیل زدم و چاه کندم  تا جنسیت بچه معلوم بشه.فعلا هم به سلامتی موضوع  نی نی ما یه ذره سکرت بمونه تا من ببینم واقعا میتونم نخود تو دهنم خیس بدم یا نه!!!!!!!!مثلا دارم تصور میکنم که شماها هم تا حالا نفهمیدین که نی نی مون آبی شده یا صورتی

                                                      *******************

با همکارامون نشسته بودیم  و آقایون داشتن در مورد تعداد بچه  حرف میزدن و ما هم اعتراض میکردیم که بابا بستونه دیگه!!! نفری دو تا دارین  خجالت بکشین...جالبه که وقتی به یکیشون که خیلی هم با ادب و با حیاست گفتم شما به فکر سومی نیستین که انشالله!! برگشته به زمین نگاه میکنه میگه نه خانم فلانی!!!  ایزوگام کردیم رفت پی کارش!!!! و خاک بر سر اون همکار دیگه امون میگه البته ایزوگام آقای فلانی یه ذره چیکه هم میکنه  زمستونا!!!!!! خدای من!!!! نمیدونستم باس گریه کنم یا بخندم!!!!!این مردا هم بلا نسبت علی جان انگار دهنشون چاک و بست نداره......آدم هی باید به کفپوش های کف اتاق نیگاه کنه یا به سقف چشم بدوزه و سوت بزنه!!!!خلاصه که به روی خودم نیاوردم و بحث دیگه ای رو شروع کردیم. میدونین چی بود؟ تاریخ زایمان من !!!!! اقایون داشتن نظر میدادن که خانم فلانی!!! تا دو هفته دیر و زود (بخصوصو زود) رو در نظر بگیر برای خودت تا غافلگیر نشی و سر فرصت به کارات برسی ....و من که از اینهمه تجربه  !!!! و همراهی این سبیل کلفت ها اشک شوق توی چشمام جمع شده بود خودم رو لعنت کردم که چرا گذاشتم رییس به اینا بگه تا مثلا هوای منو بیشتر داشته باشن و حسودیشون نشه که چرا اون نمیذاره من کار سنگین بکنم و بالا پایین برم......خئدایا شکرت!!!! همین مونده بود که بشیم نقل مجلس اقایون که به سلامتی شدیم!! حالا خدا رو شکر یکیشون که خیلی احساسات در میکنه هنوز خبر نداره.مثلا فک کن پارسال که به فاصله کمی بچه دوم دو تا از اقایون و ایضا خود این جناب به دنیا اومده  این اومده هلک و هلک جلوی میز من واستاده و شیرینی تعارف میکنه و با نیش باز  و لحن خیلی خوشمزه میگه پس شما کی میخواین دست به کار بشین؟!!!!! فک کن!!!!!!!!!!!!!!! میخواستم بکوبم توی سر خودم!!! خنده الکی کردم و گفتم تا شما سومی رو بیارین ماکروفر ما هم داغ میشه!!!!از کوری در میاد!!!!! همچین جا خورد که بیچاره دیگه دور و بر من نیومد او نروز....حالا اگه بفهمه فک کنم از ذوقش اداره رو ناهار بده!!!!! خیلی بامزه و ساده است طفلی.دلم سوخت اون روز براش ولی آدم که نباید هنوز از راه نرسیده با کارمندای با سابقه!!!!! احساس صمیمت کنه خواهر!!!!!

                                                         *********************

میگم اول بهمن باری من و علی یه روز خاصه!!!یا رسما با هم میریم زندان و من از اونجا آپ میکنم یا به خوبی و خوشی  چک ...... میلیونی ما پاس میشه و موضوع ختم به خبر میشه!! حالا خوبه من هنوز نیمدونم  .......میلیون  چند تا صفر داره اونوقت چند روز دیگه 10 ماه به سر میرسه!!!! به علی میگم برام لباس حاملگی برای توی زندان بگیره.....میخنده و میگه خدا بزرگه!!! نمیدونم این بار خدا با بیلی کلنگی  چیزی  احتمالا میفته دنبالمون و میگه از چک های صد هزار تومنی شروع کردین هیچ نگفتم...شد چند میلیونی بازم به روتون نیاوردم و پاس کردم...دیگه پدر سوخته ها این  غلط اضافی اخیرتون چی بود؟!!!!!!خلاصه که دعا کنین برامون. سه شب پشت سر هم رفتیم حرم و وقتی به امام رضا گفتم جون رضا کار ما درست میشه یا نه یه نیرویی منو برد پشت پنجره فولاد و وقتی چشمم به یه پارچه سبز رنگ که محکم و با چند تا گره به پنجره بسته شده بود افتاد نا خودآگاه دستم رو بردم طرفش و تا یه ذره کشیدمش کلا مثل  یه پرنده رها شد و توی دستای من جا خوش کرد....نمیدونم شما اعتقاد دارین  به نشونه یا نه...ولی من شب سوم جوابم رو گرفتم.....

یه گندی هم زدم شب قبلش..واستاده بودم نزدیکای ضریح و یهو دیدم یه بند سبز رنگ چاق و چله به پنجره فولاد بسته شده...رفتم جلو و گفتم ایول اقا رضا!!! ما گفتیم نشونمون بده که حال میدی بهمون یا نه ولی این دیگه خیلی از سرمون زیاده....ملت میرن یه نخ از ضریحت باز میکنن این که به طناب کشتی گفته زکی!!! خلاصه رفتینم سراغ اون بند حاجته و هی بالا پایینش کردیم دیدم نه بابا!!! انگار به یه جای دیگه وصله...کشیدم و کشیدمش که یهو دیدم یه صدایی گفت واییییییییییییییییی!!!آخ!!!!! از ترسم سریع طنابه رو ول کردم و وقتی به ادامه طناب پارچه ای  نگاه کردم  دیدم خاک بر سرم..دور دست یه خانمه بسته شده و منم کشون کشون داشتم اونو میکشیدم طرف خودم!!!!! بنده خدا مریض بودو برای شفا گرفتن دخیل بسته بود.انقدر خجالت کشیدم که حد نداشت.زود جیم شدم و گفتم اقا رضا! این دفعه که کاف دادیم رفت...ترو خدا فردا شب  آبرمون رو حفظ کن.....و اینطوری  شد که اون گره حاجت خودش توی دستای من باز شد.....خیلی با مرامه....خیلی مهمون نواز..حتی اگه سالی یه بار هم نری مهمونیش بازم وقتی میری و ادعات و منم منم گفتنت  دنیا رو بر میداره بازم میذارتت بالای مجلسش و دست نوازش به سرت میکشه...

فقط حواستون باشه موجبات قطع عضو و کنده شدن دست و پای دیگر زائران رو فراهم نکنین جان ما!!!! ازما گفتن .....از شما امید به شنیدن.....

پ.ن.

1- وبلاگ روزانه های ملودی جون برام فیلتره....برای شما هم همین طوره؟

2-نی نی رسما امروز هجده هفته شد.....تا من وقت کنم و اون تیکر رو بذارم توی وبلاگ فک کنم دنیا اومده باشه.ای جووووووووووووووووون من.

تیشه.....

بقیه کامنت ها  رو شنبه تایید میکنم.  

این روزها دلم بدفرم گرفته از دست کارهای ملت.آخه یکی نیست بگه عزیزم زنجیر زنی با تیغ  و داغون کردن پشت و بدنت چه نفعی برای تو و حسین داره؟ پنگول پنگول کردن صورتت و گل مالیدن به لباست چی رو نشون میده از اون روز؟ بدبختی و تحقیر رو؟ قلاده میندازی به گردنت و صورتت رو به کریه ترین شکل ممکن مغموم نشون میدی که چی؟ که سگ حسینی مثلا؟ پس کرامت انسانیت کو؟ غلت خوردن روی شیشه و خون پاشیدن روی زمین مثلا سمبل خون حسینه؟ یا عزاداری و شور حسینی بدون شعور حسینی؟ نمیدونم مردم ما کی میخوان یاد بگیرن که درد امام حسین بچه شیش ماهش نبود..من همیشه میگم (بعضی از ) این آخوندهای بد ذات همچین اشک مردم رو با واگویه کردن طفل شیش ماهه ووبچه سه ساله در میارن که مردم از روی عواطف انسانیشون گریه میکنن نه از روی شناخت حسین.....اگه به من هم بگن اکبر آقا قصاب بچه اش اینجوری شد و دشمناش فلانش کردن منم خون گریه میکنم...بابا یه کم از هدف بگین...یه کوچه اون ور تر از روز عاشورا حرف بزنین....یکم از شادمانی و برافروختگی و لحظه شماری حسین برای شهادت بگین....انقدر با این بازی ها مردم رو به گریه شرطی نکنین....طرف هنوز پاش نرسیده به مجلش زیارت عاشورا  چادرش رو میکشه روی سرش و هق هقش بلند میشه و یه دقیقه بعد داره با بغل دستیش گل میگه و گل میشنوه.....نمیشه آروم یه گوشه نشست و دلشکسته شد بدون هیچ روضه ای؟ نمیشه فقط اشک توی چشمت حلقه بزنه و بدون دادو فریاد و وا مصیبتا و هق هق سیمت به بالا وصل شه؟ نمیشه؟ چطور وقتی من درد دارم و از درد به خودم میپیچم خوندن یه جمله.....انی  سلم لمن سالمکم...و ...... دردم رو آروم میکنه نه هق هقی کردم و نه سینه ای چاک دادم و نه زنجیری زدم....نمیشه اینقدر پر سر و صدا و با هیاهو این مراسم ها برگزار نشه؟ من از این مدل به یاد حسین بودن ها و با دست خودمون  حسین رو غصه دادن ها مون  میترسم.....دوری میکنم ازش...و دلم بیشتر و بیشتر برای یک دقیقه گوش دادن به دو کلمه حرف  آگاهانه و معرفتی لک میزنه.....دیگه برای من اینا جذابیت نداره..همش دروغه و ادا و بی فکری و بی عقلی .... بد پیروانی هستیم ما.....بد .....خیلی بد.... 

 

میگم من که بعد از اون دعای دسته جمعی شب قدر (پست دوم مهر ماه) حاجتهام رو گرفتم و بیشتر و بیشتر به دعای گروهی ایمان آوردم...صبا روز تاسوعا نذری داره...شله زرد... میریم و با هم بیرون به مردم میدیم و پخش میکنیم.....من  برای همتون دعا میکنم.....  برای برآورده شدن حاجات همه شما و دو رکعت نماز حاجت به نیت هر کسی که حاجت داره چه من بشناسمش و چه نشناسمش براتون میخونم .....شما هم  ما رو فراموش نکنین... و برای سلامتی همه نی نی ها و مامان هاشون و خودتون دعا کنین...... ملتمسم.....

آفتاب...مهتاب...پشتک....وارو.....

آقا جون.....مهمون رو درواسی دار......هتل....طبق معمول تیم استقبال...... حسابی  سانتال مانتال!!!!.....ناهار......مبل راحتی ...وسط لابی....گپ و خنده و تعارف........یکدفعه.......بوم..........صمیم.........لنگ ها هوا....ملت منفجر......صبا غش خنده....مهمونها هول.........علی سیاه از خنده........آقا جون عصبانی...مامان نگران نی نی......صمیم  لنگ ها دراز به دراز......صمیم زرشکی از خنده......استاف هتل مات و مبهوت.....ملا هن و هن کنان صمیم جمع کنان.....دوباره صمیم شپلق ول.......هر و کر  ملت ......آقا جون منفجر.......آبروی آقا جون پر پر .......صمیم و نی نی  هر هر...... 

فک نکنم نیازی به توضیح بیشتر داشته باشه گندی که زدم.فقط تصور کنین قیافه آقا جون رو......پدر سوخته شوهر  صبا صندلی رو کشید عقب و من که ایستاده بودم به هوای اینکه صندلی هنوز پشت سرمه نشستم روی ملکول های هوا!!!!! و شپلققققققق روی زمین ولو شدم!!!! 

تا بعد.مواظب خودتون باشین  . 

بوووووووس.

زنده ام.

مریض بودم وحشتناک...بیمارستان.....آنفولانزا....تب و لرز ...تهوع.. ...و در یک کلمه تا حدی فوت کردم توی این ده روز....خودم بهترم...علی خوب شده...نی نی  عالیه. 

ممنونم. 

راستی ادامه اون ماجرا رو حتما مینویسم.اونایی که میخوان بدونن برای چی ردش کردیم  و ته ماجرا رو فقط میخوان بهشون بگم که اون اقا جاسو........س     انر....ژ....ی    هسته....... ای بود و خدا رو شکر  که ازدواجی صورت نگرفت.البته اینو خیلی بعد ها فهمیدیم ولی بنا به دلایل دیگه که بعدا میگم من  و تا حدی زیادی اون منو رد کرد....راحت شدین؟ خب ماجرا لوس شد دیگه ولی جزییاتش رو حتما بهتر که شدم و تونستم یشینم پشت کامپیوتر بهتون میگم. 

ممنوم از نگرانی ها و محبت های همتون.انقدر حالم بد بود که حتی نمیتونستم دو جمله بنویسم.دوستتون دارم  و مرسی بابت همه چیز.

سرنوشت - قسمت دوم

بابا یکم دندون رو جیگر بذارین......... یعنی چی این حرفا....حالا  بقیه ماجرا رو تعریف کنم.

من و آقای مهندس  موندیم توی اتاق و من با خنده ای دلپذیر و اعتماد به نفس توپ!!(به جان خودم این یکی همیشه کار منو راه انداخته!!) به چشماش نگاه کردم و گفتم خب!!!! من منتظرم بشنوم.آقای مهندس با این شروع یهو دستپاچه شد و به من و من افتاد و با خجالت گفت از کجا روع کنم...و بدون اینکه منتظر بمونه شروع کرد و خیلی آروم و با تسلطی که دوباره برگشته بود از خودش و خونوادش و کارش و تحصیلش و افکارش صحبت کرد.هنوز حرف هاش ادامه داشت که دیدم آقای دکتر  مچ میکر!!! وارد اتاق شد و گفت متاسفانه وقت کاری  پرسنل تموم شده و میخوان برن و نگاهی به مهندس انداخت.اونم به من نگاه کرد و پشنهاد کرد اگه من اجازه بدم بریم بیرون با هم قدم بزنیم و بیشتر مزاحم آقی دکتر و همکاراشون نشیم.خب منم قبول کردم و خیلی با شخصیت و سنگین ادامه دادیم.تاکید من روی شخصیت و سنگینی بود چون مطمئن بودم باید به طرف نشون بدم اهل قرتی بازی و ژیگولانس بازی نیستم.خلاصه ما یه دو سه ساعتی!!پیاده روی کردیم و صحبت کردیم و من کاملا متوجه بودم که آقای مهندس مشتاقانه منتظر شنیدن چیزهای بیشتری در مورد منه و جالب این بود که به قدری صمیمی و بی شیله پیله حرف میزد که حرفاش واقعا به دل آدم می نشست.خلاصه همون شب از من دعوت کرد برای فردا شب بتونه منو ببینه که خب چون کلاس داشتم گفتم فقط یکساعت وقت دارم اونم برای آخر هفته و قرار شد فلان ساعت توی لابی فلان هتل منتظرم باشه.گفتنش الان راحته ولی دل یه دختر 22 ساله به سن اون موقع من اصلا نمیتونست صبر کنه و دائم هزار جور فکر میکردم با خودم. خلاصه اون روز سر ساعت مورد نظر وارد لابی شدم و دیدم مهندس منتظرم نشسته.بلند شد و با خنده ای که شیفتگی کاملش رو نشون میداد دعوت کرد جای دنج تری بشینیم.خب اون میدونست من زبان تدریس میکنم برای همین  زد کانال انگلیسی و منم فوری ادامه دادم. به قدری با علاقه به  مدل حرف زدن من دقت میکرد که داشتم کم کم رو ابرا پرواز میکردم!!!!!جالب بود که خودش  انگلیسی رو با لهجه کاملا روسی حرف میزد و من خنده ام گرفت و بهش گفتم که  لهجه اش خیلی ضایعه!!!بعد زد روسی و منم سریع خواهش کردم یا انگلیسی یا فرانسه!!!! حرف بزنه خلاصه وقتی منو رو آوردن تا گلویی تازه کنیم من چای ساده سفارش دادم و اونم اب پرتقال و نمیدونم چی شد که این مهندسه باز بیشتر ذوق کرد و یواشکی بهم گفت انقدر خوشم میاد که خودتون هستین!!!!ادا اطوار دختر لوس ها رو ندارین.... اصلا من کلا از این دخترای رو راست و شجاع خوشم میاد ..معلومه خیلی به خودتون مطمئنین تو زندگی و این یعنی یه نعمت برای  یه مرد...

آقا اون روز گذشت و  من دیر به کلاسم رسیدم و مهندس دل نمی کند انگاری  و قرار شد با خونواده تماس بگیره .خونواده اش همشون کرمانشاه بودن و فرداش آقای  دکتر زنگ زد و گفت میخوادخودش و مهندس تنهایی با هم بیان خونه ما تا پدرم باهاشون اشنا شه و اگه  بابا صلاح دید و خواست ادامه داشته باشه اینهمه راه خونواده مهندس بیان و مثلا دوباره کاری نشه.ضمنا تا اتمام دوره پژوهشی اش هم فقط دو هفته مونده بود و خب باید تکلیفش رو زودتر مشخص میکردیم.ته دلم ازش بدم نیومده بود ولی یه جورایی حس میکردم یه چیزی این وسط هست و یعنی چی که به چند جلسه این انقدر  مشتاق شده و مسلما با وضعیت مالی و شغلیش کم نیستند مشتاقانش!!

خلاصه قرار رو برای چند روز بعد گذاشتن با بابا اینا و  با اینکه مامان تا حدی در جریان آشنایی بیرون ما بود توی دو سه جلسه ای که داشتیم من به بابا عنوان کردم  که آقای دکتر فلانی که از استادای انشگاهمون هستن منو برای اشناشون کاندید کردن و میخوان بیان  صحبت اولیه بکنن.خلاصه اون شب مهندس با یه دسته گل خیلی خوشگل و  کیک اومد خونمون و خیلی خوب یادمه که توی صورتش بهت رو می تونستم ببینم.بابت چی؟ اینو بعدا میگم.خلاصه باب اشنایی و حرف های همشهری ها گل انداخت و من و  علی رفتیم  اتاق من برای  صحبت خصوصی. ادامه همون حرف های قبلی بود وای انگار مهندس از یه چیزی معذب بود و روش نمیشد بگه.خلاصه بعد از راسم آشنایی منو تا دم کلاسم با اجازه پدرم همراهی کرد و گفت که خیلی دوست داره زودتر منو با خودش ببره برای ادامه تحصیل پیشش باشم و وقتی بی تفاوتی منو دید همچین تو ذوقش شد.اقا اینا رو داشته باشید تا من نتیجه تیم تحقیق بابایی رو در مورد مهندس بگم.....

این اقای مهندس اسمش علی بود هم نام اسم علی عزیز و مهربون من.بابا اون کجا و این مهربون و زیبای دل من کجا.یه تار موش رو با صد تا از اونا عوض نمیکنم.بعععله این شوشوی ما شاگرد کلاس زبان من بود و اصالتا شمالی هستن.تشابه فقط اسم و عنوان شغلشون بود عزیزانم.

قسمت آخر به زودی.