یه وقتایی آدم یه کتاب های عجیب و غریبی میبینه با اسم های اب دوغ خیاری که به پشم بز میگه زکی!!!!..طرف برداشته کتاب نوشته مثلا خوشبختی در بیست ثانیه!!!! کامروایی در ایکی دقه!!!! چگونه در عرض سه دقیقه به همسر دلخواه تبدیل شویم!!!بشتابید ..بشتابید...با خواندن این کتاب شما در نصف روز ثروتمند می شوید!!!!چگونه مادر شوهرتان را به سه سوت رام کنید!!!! طرز پیدا کردن شوهر عاشق و سینه چاک در چهل و پنج دقیقه!!(باز خدا خیرش بده این یکی یه خورده وقت داد به ملت!) و چرت هایی از این دست...آقا آدم توی گوگولش چیزی به اسم مغز داره دیگه..خب کسی که واقعا همه مادر شوهرهای دنیا از نظر اون حسود و بدذات و تف تو گور هستن مگه میشه به ایکی دقه یا ثانیه ذهنیت و روح و روانش عوض بشه؟ اگر هم بشه تو دراز مدت و با تلاش و سعی آگاهانه...نه فقط با خوندن دو تا کتاب...یا مثلا همین سمینارها...فک کنم قبلا هم گفته بودم بهتون که من حدود 8-7 سال پیش یه همایشی شرکت کردم که اسم و عنوان خیلی فیلسوفانه و تاثیر گذاری داشت یه چیزی توی مایه های چگونه با نیروی درونی خود روی دیگران تاثیر بگذاریم و آن ها را در دایره انرژی خود محبوس کنیم . وووو دو سه خط دیگه هم داشت ادامه اش!!!!ولی در کل یه جمله ساده بود محتواش: چگونه شوهر پیدا کنیم!!! آقا اینقدر به من چسبید این همایش که نگو..و خیلی ها که موفقیت!!های رنگارنگ منو دیدن دنبال دوره های بعدیش بودن!!البته دوره بعدی در کار نبود چون فردای همایش درش رو تخته کردن و آبرو ریزی شد اساسی ولی خب مشخصات ماها توی دفتراشون بود..اینجوری بود که عده ای خانم و اقا بودیم که در انتهای چند روز همایش و بعد از سخرانی های مفصل آقای دکتر در مورد اینگه از خواستگار یا دوستتون چی بپرسین و چیا رو دقت کنین و چی ها رو بی خیال شین و وقتی مزدوج شدین و عقد کردین چجوریا تو هم بلولین!!! تا یهو از اتاق بغلی مامان باباتون نپرن بیرون و در رو از جا نکنن و پسره رو با زیر شلواری نندازن توی خیابون و شما رو هم به هوا نفرستن!!! و ....و خلاصه بعد از صحبت های به شدت خنده دار و خوشمزه سخنران باید میرفتیم پشت تریبون و در سه چهار جمله کوتاه خودمون رو معرفی میکردیم البته بدون اسم و فامیل!! و هر کسی هم یه کد داشت . کسی که از طرف خوشش میومد توی برگه مخصوص کد خودش و کد طرف مورد نظر رو مینوشت تا موسسه بررسی کنه و اگه دید مشترکات!! دارند در محل موسسه جلسه آشنایی بیشتر میذاشتن و اگه خیلی خوش شانس بودن به مراسم رسمی آشنایی خونواده ها منجر میشد!! شاید خیلی ها بخندین و باور نکینن ولی حدود 8-7 سال پیش همین هم در نوع خودش غنیمت بود.خب من خیلی به شوخی و بیشتر برای تفریح و افزودن به اطلاعات بی شمار و اصلاح روش های رفتار درمانی ام!!! ثبت نام کردم و اون موقع چیزی حدود سی تومن دادم که میشد باهاش یه اتاق خالی کرایه کرد تو این شهر!!!!!(نییششش!!) خلاصه این آقای دکتر سخنران روش رو کرد به طرف خانوم ها و گفت یه شیر دل میخوام که اولین نفری باشه توی جمع که بیاد و سخنرانیش رو شروع کنه..این دخترهای مشهدی هم که همه بوووووووووووووق!!!! جون خودم به جای جاش که میرسه طرف رو خاک میکنن ولی اون جا همچین قیافه آدم های خجالتی و محجوب رو به خودشون گرفته بودن که حد نداشت...منم با شجاعت دستم رو بالا بردم و اعلام آمادگی کردم!!!! حتما میگین خاک تو سرت صمیم!!!! خب بابا حرصم گرفته بود از اینکه توی جمع ماها هیشششششششششکی آدم حسابی نباشه و جیگر نداشته باشه.. یهو دیدم سالن با تشویق حضار رفت رو هوا!!!!! حالا فک کن میخوام بلند شم برم روی سن ولی پاهام قفل شد!!!! یعنی همه اون حرفا و ایضا این حرفا کششک!!!!(بیست خط نوشت تا غیر مستقیم!!!!بگم چقدر من مثبت و گل بودم!!) یه ذره خودم رو جمع و جور کردم و رفتم تا سخنرانی کنم.این بی شرف سخنرانه یه ده دقیقه ای منو پشت تریبون معطل نگه داشت و خوشمزگی کرد تا ملت خوب انداز وراندازم کنن!!! ماشالله چشم های مشتاق و نجیب!!! آقایون هم که دیدن که چه عرض کنم رصد میکرد ما رو!! منم چون سابقه تدریس با اقایون رو همون موقع هم داشتم خوب و با دقت یکی یکی آقایون رو برانداز میکردم و با لبخند خیلی مطمئن در فشانی کردم. بعد هی به این خودکارا و دستای ملت نیگا کردم دیدم نخیر!!!! هیچ خبری نشد.هیچ کس کد مد ننوشت... خیلی شیک و خرامان خرامان اومدم نشستم و اصلا هم محل به نیشخند و پوزخند بعضی ها!! نذاشتم. خلاصه فرداش من از بغل این تلفن جم نخوردم!!!پس فرداش هم جم نخوردم..کلاس های پسون !!!فرداش رو هم نرفتم و دیدم خاک بر سرم!!! هیچ کس از موسسه زنگ نزد.حالا فک کن خود من یه نموره از یه آقاهه ای که اونم کرد کرمانشاه بود خوشم اومد و کدش رو نوشتم تا بررسی بکنم بعدا!!!ولی درررررررررریغ!!!! خلاصه من جریان این همایش دانشگاهی!!!! رو با حذف پاره ای از توضیحات غیر ضروری به مامانم گفتم تا اگه تلفی شد به خونه امون خیلی ضایع نشم.!!! خلاصه یه شب مهمون داشتیم و خیلیخونه شلوغ پل.وغ بود و سر و صدا که زنگ تلفن بلند شد...حالا مگه صدا به صدا میرسه...منم دیدم یارو پشت خط داره خودش رو جر میده و ول کن نیست گوشی رو برداشتم .....خدای من!!! از طرف موسسه بود و مسوول اونجا که استاد فیزیک دانشگاه خودمون بود!!!خودش رو دکتر ..معرفی کرد و بعد هم انگار خبر خیلی خوشی داره گفت که یه اقایی به من کد دادن و جالب اینجاست که من تنها دختری بودم که ایشون کدش رو نوشته و ایشون هم تنها آقایی که من کدش رو توی برگه مخصوص نوشتم و اینام ذوق کردن و از من خواست اگه مایلم برم موسسه برای آشنایی بیشتر!!!! خب من اول باید میپرسیدم طرف کیه دیگه!!! و اونم گفت اقای مهندس فلانی دانشجوی دکترای فیزیک هسته ای که الان توی فلان دانشگاه خارج هم دارن درس میخونن و چون یه پروژه دانشگاهی داشتن تو ایران بین ترم اومدن برای پژوهش و سری هم به ایم همایش زدن و خیلی جدی اصرار دارن حتما شما رو از نزدیک ببینن!!!!! خب منم دروغ چرا!! قند تو دلم اب شد ولی چون خیلی زمان گذشته بود هر چی فکر کردم یادم نیومد قیافه طرف چی شکلی بود و اصلا کدوم یکی بود!!!بعدشم قیافه اون خواستگار دهاتیه هفته پیشش که به اصرار دوست مامانم اومده بودن خونمن اومد جلوی چشمم و موتور گازیش که سه نفره روش نشسته بودن و ادعای مامانش که پسرم فووووووووووووووووق دیکلم!!!!! داره کلی منو به وجد آورد... خلاصه راحت بگم داشتم برا خودم بال بال میزدم. ساعت مورد نظر رو پرسیدم و گفتم اوکی هست و منم میام!!!به جان خودم جای دست دست کردن نبود اون جا!!مورد میپرید بابا!!!!! خلاصه روز مورد نظر خیلی سنگین رنگین و با ارایش خیلی کم و ملایم و لباس های ساده و رسمی رفتم موسسه.اونقدر صحنه استقبال اینا از من جالب بود که حد نداشت!!! همه کارمنداش ریختن دورم و با اشتیاق بهم نیگا میکردن و میگفتن تنها کسی هستید که تا به حال یه نفر اینقدر اصرار داشته فقط ایشون!!! و هر چی ما کد های دیگه میدادیم بهشون ایشون رد میکردن و یه کلا م میگفتن فقط همون خانمه!!!!! تو دلم گفتم ای تو روحتون تف بباره!!!! حالا مجبور بودین رای طرف رو بزنین!!!! خلاصه دیدم یه در بسته است و این با سلام صلوات منو دارن میفرستن طرف این دره..اقا رفتم تو و با دیدن اونچه که دیدم یه لحظه مغزم هنگ کرد..... دو تا چشم مشکی و بین هایت باهوش با موهای مشکی یکدست و صورت خیلی بامزه و جذاب توی چشمام چشم دوخته بود و لبخند پنهونی روی لباش بود...دکتر ما رو به هم معرفی کرد و بعد از اینکه کلی بهمون حالی کرد که ما به شما اعتماد داریم و شما دو تایی تون خیلی با شخصیت هسیتید!!! رفت بیرون و من موندم و علی و لحظه ای که واقعا نمی دونستم باید چکار کنم...!!
ادامه دارد....
جان خودم حال گیری نیست فقط انگشت هام داره توق توق صدا میده !!!!
آقا امشب یه عروسییییییییییییی توپ دعوتم.و امشب احتمالا دوست جونی های بعضا فضول و عزیز همکار ما (بچه های تیم observe) خواهند فهمید ما چرا چندی است به خودمان مرخصی داده ایم و به امر مهم تدریس مشغول نیستیم و جواب ملت را هم تا بحال سربالا داده ایم!!!! تازه فک کن بعد از عروسی برادرم دیگه عروسی نداشتیم تا الان که مانا یکی از دوستای گل گلیم داره میره خونه زندگی خودش...چند روز قبلش هم به تزین و دیزاین!!! خونه اون گذشت..جالبه که فقط منو خودش بودیم برای دوباره چیدن وسایلش....خوشم میاد آدم بی رو درواسی هر کی رو که حس میکنه برای اینجور کارا خوشش نمیاد بذاره کنار...یعنی چی آخه؟!!!برا من خاله خان جونام اومدن و این کارتون ها و جعبه ها رو باز کردند و ریختن و پاشیدن و رفتن..البته یادشون نرفت که این وسط خوب جنس و مارک همه چیز رو چک کنن...حتی اونقدر بی ادب بودن که به جنس لباس زیر ها هم به بهانه چیدن دراور دست میزدن و خوب چکش میکردن....!!!! خب توقع ندارین که منم مثل یه بچه خوب و سر براه به جون مامان خانومم که این بساطو به راه انداخته بود غر نزنم دیگه!!!! خلاصه که خوشم اومد از کار دوست جونیم....
آقا فقط یه گند گنده زدم که خدای ضایع شدن بود اون کارم!!!! فک کن دستمال سفره رو که همه ملت به یه طرح و شکلی توی لیوان یا داخل بشقاب و ...میذارن رو من خنگ!!! باز کردم و زیر بشقاب مثل لنگی مش اصغر!! باز کردم ...تا مانا اومد آنچنان گومبی زد تو ی کله ام جلوی شوهرش که مردم از خنده!!!بعد میگه آخه داهاتیییییییییییییی!!!! پشت کوهی!!!!! ای بی سلیقه!!!!!! جمع کن این لحاف تشک!! رو از روی میز ناهار خوری!!!! الهییییییییییی برای خودم بمیرم که انقدر ضایع شدم..آخه میدونین من یه لحظه این دستمال سفره ها رو با دستمال پارچه های های رنگی زیر بشقاب اشتباه گرفته بودم !!!! خلاصه که به همون مدل چین چینی داخل لیوان چیدمشون که خیلی خوشگل شدن و دست این الینا جون با سایت تزییناتش درد نکنه که یه چیز یاد آدم میده.خلاصه که آبروم رفت حسابی.
دیشب ه مراسم رو نمایی داشتیم!!!!! بلاخره علی جان موفق شد شکل و شمایل نی نی و نوک مماخش و دست و پا و کله و خلاصه هیکل خوشگل نی نی مون رو رویت کنه....دستای منو گرفته بود توی دستش و آقای دکتر خوش اخلاقیان!! هم با نیش باز روی ناموس ما ویراژژژژ میداد!!!!!خوشمم یاداز این دکترایی که متوجه رابطه عاطفی همسرها هستن و خودشون میرن اون ور اتاق تا همسران!!! بتونن یه ماچی به نشانه تشکر!!!!! از خدا اون پشت داشته باشن!!تازشم فک کردین من ول کردم به همین راحتی!!! نخیر!! یه رونمایی ازش گرفتم که دود از کله اش بلند شد.....گفت دیگه باهات پامو نمیذارم توی مطب!!!منم که باور کردم!!!!!!!!!!!
میگم ها من خیلی دل نازک و لوس شدم یا تو این دوران برا خانوم های دیگه هم اتفاق میفته و طبیعیه؟! بذارین از هنر هام یکم بگم که داره زیادی شکوفا میشه تازگیها.....اول یه مقدمه:
طفلی علی این دو سه روزه همه خونه زندگی رو ریخته وسط هال و میخواد فنگ شویی کنه!! ای بر پدر مخترع این فنگ شویی صلوات...این تاج سر ما علی اقای ما اعتقاد داره که اگه از وسیله ای یه مدت مثلا یه سال(اوههه!!!) هیچ استفاده ای نشه اون وسیله تو زندگی آدم اضافه است و باید ردش کرد!!من تا حالا بیشتر از سه چهار سری وسایل نو و اضافه ام رو دادم بیرون ......نمونش چرخ خیاطی با کلیه دم و دستگاه هاش بود که حتی کاورش هم توی دو سال اول زندگیمون برداشته نشد ..من بدبخت هر چی به مامان میگفتم من نمیتونم سوزن چرخ رو حتی نخ کنم ..منو چه به خشتک دوختن آخه!!! به خرجش نرفت که نرفت ....نمونه دیگه اش سماور و دم و دستگاهش بودئ که وقتی مامان به زور خرید گفتم من اینو عمرا به پریز بزنم ...گفته باشم...من کتری شیردار دارم و اون بیشتر از سماور دوران قجر!! به دردم میخوره..ولی مگه گوش کرد؟!!! یه سری هم گنده خواهی های خودم بود...مثلا سرویس چینی ۱۸ نفره!!!! برای اول زندگیمون و حداکثر مهمون های من توی این ۵ سال از فوق فوقش ۱۱ نفر بیشتر نشدن تو هر نوبت ...یا مثلا من نمیدوونم این لحاف عروس!!!!! چه صیغه ای بود که حتی یه بار هم باز نشد و بدتر از اون لحاف داماد!!!! بود که مامان جون ترسید نکنه ما رسم داشت بتشیم و داد دوختن برا علی!!!! به جان خودم من اونقدر ها هم که فکر میکننی بدبخت نیستم ها!! ولی خب یه سری چیزا رو به زور داد مامانم به من و همون هایی هم بود که من اصلا لازم نداشتم و خودم نخریده بودم!!!
من اولش یه سری از این وسایل رو دادم به مامان خودم مثلا سرویس های 12 نفره آرکوروک و دم کش ها و دستگیره ها و سفره های نون و سبزی !!!!!و ....و یه سریشون مثل سرویس های شیر خوری و چای خوری و اینا که بعضا کادو بودن رو هم به مادر شوهرم ولی بعد دیدم هیچ کدومشون واقعا نیاز ندارن هر چند خیلی خوشحال شدن ولی ته دلم پشیمون شدم که همین وسایل میتونست کار آدم های دیگه ای که لازم دارن رو راه بندازه و اینطوری شد که دیگه به اونام ندادم. حالا این علی جان بنده یه تیشه بزرگ برداشت و افتاد به جون وسایل خونه...مثلا از 18 تا کارد میوه خوری 12 تاش رو گذاشت کنار و گفت 6 تاش بیشتر لازمت نیست و قول داد به زودی بریم مدل دیگه ای رو بخریم...از سرویس چینی یه ست کامل 6 نفر برداشت...تا دلتون بخواد از کاسه ها و پیاله های نازنین برداشت و فقط هم نامرد یک دست لیوان برای دم دستی گذاشت و بقیه اش رو جمع کرد !!! فک کنین وسایل برقی آشپزخونه نصفشون غیب شدن چون همه رو غیز ار دو سه وسیله کرد تو کارتون و گذاشت کنار تا دم دست نباشن و اون هی حرص نخوره بابت خریدشون....البته یه جورایی خونه مون داره نفس میکشه و کلا کابینت ها خالی و تو دل برو!!!! شدن.فک کنین من یه سرویس قابلمه دم دستی لعاب داشتم که آقا تشخیص دادن فقط سایز 3 نفره اش فو ش به دردم میخوره و بقیه رفت تو انباری!!!! منظورم اینه که خونه ما این چند روزه شهر شام شده بود و حتی به کتاب های انگلیسی و اورجینال من هم رحم نکرد و کتابایی که به دلار خریده بودم 10 سال پیش رو انداخت تو کارتون تا بره تو بایگانی کتاب ها تو انباری!!! فقط یکی دو تا دیکشنری دم دست نگه داشت...خلاصه که اون خسته و منم راضی از اینهمه جاباز شدگی!!! تو خونه بودم این چند روزه و الحمد لله جز دادن اوکی یا پشت چشم نازک کردن کار دیگه ای نداشتم..دیشب مرحله آخر کاراش بود و منم هی حوصله ام سر میرفت و میرفتم زیر دست و پاش و هی خودم رو لوس میکردم و بغلش میکردم و آقامون اینا هم که واقعا کمرش و ایضا خودش نصف شده بود از بس این چند روزه کارتون جابجا کرد هی با آرامش میگفت برو بذار کارام تموم شه امشب..نکن صمیم .....پامو ول کن الان میفتم از رو نردبون!!!!....چکار به کمر من داری این بالا!!!!؟ ....ا ه مگه خل شدی؟ چرا دستای منو گرفتی وسط حمالی این کارتون ها!!! ول کن الان همهش میفته!!!! صمیییییییییییییییییم!!!!! قتی دارن چیزی جابجا میکنم از پپت به من نچسب!!!! تمرکزم از بین میره میفتم روی تو و له میشی ها!!!!! برو برو کنار از تو راه من!!!!! و فکر کینن که این مکالمات یه بیست باری تکرار شد هر دونه اش!!!خب منم دل دارم دیگه!!!! چقدر بشینم جلوی تلیوزیون و انار بخورم و پاهامو دراز کنم و فیلم بیریخت ببینم؟!!!سنگ هم که باشه صداش در میاد ولله!!!! خلاصه یه شام من در آوری درست کردم( ترکیب گوشت قلقلی و قارچ و سیب زمینی سرخ شده!! با رب و همه اینا رو بریزین لای پلو و دم کنین و به شوهرتو ن بگین مدل استامبولی یا همون لوبیا پلوی سمنانیه!!!!!خدایا الان مرجان منو تیکه تیکه میکنه!!!) خلاصه شام رو که آوردم و طبق معمول تزیینش فقط به دادم رسید تاعلی خورد و چیزی نگفت!! و وسط غذا هی دنگ دنگ به قاشق علی میزدم و با چنگالم از تو ماستش کش میرفتم و بازی میکردم و یهویی مثلا خیز برمیداشتم طرف شکمش و میگفتم الهی من قربون اون شکمت بشم!!! الهییییییییییییییی که اینقدر خوشگله علییییییییی!!!!! یهو نمیدونم چی شد خواهر!!! این مردا هم واقعا بی جنبه ان!!!!!!! اصلا لیاقت اینهمه عشق و محبت خالصانه رو ندارن!!!!!!!!!!!! دیدم قاشقش رو گذاشت تو بشقابش و یکم عصبانی نیگام کرد وگفت میذاری دو لقمه شام بخوریم یا نه؟!!!! مردم از خستگی!!!!!!آقا انگار این حرفش خنجر شد صاف رفت تو قلب من و نی نی!!!! نمیدونم چرا یهو مثل مسخره ها چشمام پر اشک شد و سریع بلند شدم رفتم یه ذره اب خوردم تو آشپزخونه!!(عکس العمل غیر ارادی من وقتی ناراحت میشم!!) علی هاج و واج نیگام کرد و فک کرد دارم ادا در میارم!!! خانومی که شما باشین مگه من خوب شد روحم و احساسم که تیر غیب یهو بهش خورده بود؟!!!!! هر چقدر این طفلی اومد موقع خواب موهام رو ناز کرد و دست روی صورتم کشید و باهام حرف زد من فقط دستم رو گذاشته بودم روی نی نی و عررررررررررررررر میزدم!!!!! البته عرر های من کلا بی صدا هستن .. و تازه توی تاریکی هم چشمام رو هی روی هم هم فشار میدادم تا همون دو قطره اشکم بریزه روی گونه ام و آبروم نره !!!.مثل کارتون سرندی پیتی نبود که اشکاشون فواره میزد... وا!!!!! شومام چه توقعاتی از من دارین ها!!!!!!!!.این شوهره هم هول کرده بود نمیدونست مگه چه جرمی کرده که من اینطوری میکنم..هی نی نی رو ناز میکرد و هی منو بغل میکرد ولی اصلا از دلم اون اخمش بیرون نمیرفت که نمیرفت!!!!خلاصه صبح که بیدار شدم جلوی آینه خنده ام گرفت با دیدن دو تا نخود در محل چشمای سابقم!!!!! علی بیدار شد و از همن روی تخت بای بای کرد برام و لبخند آدم خر کنی!!!! زد ولی من خیلی به روی خودم نیاوردم.... موقع خداحافظی هم به جای یدونه بوس سه تا بوس کرد منو..یکی راست... یکی ....چپ..... یکی خصوصی!!!باز سر کار بهم اس ام اس خنده دار زد و باز از دلم بیرون نیومد...میدونین خب قبلا هم شده بود که علی بهم اخم کرده بود و حتی دعوام کرده بود ولی هیچ وقت اینجوری نبود که به دلم بمونه....الان هم کلا روحیه موحیه!!! تعطیل!!!! رفتن جزایر دریاچه های خشک شده گینه بیسائو!!!!از صبح دارم توی دلم خودم برای نی نی از شیطونی های خودم و باباییش میگم تا به بچه مشتبه نشه که واقعا اتفاق خاصی بوده ووجدی جدی من از بابایی گلش ناراحت شدم!!!!!!(بچه خر کنی در سه سوت!!!!) خلاصه که نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شدم!!! ترو خدا نیاین بگین که شوهرت خیلی داره لوست میکنه الان و ...نه به خدا !!! زندگی عادیمو ن رو داریم میکنیم و فرقی نکرده با قبلش..فقط من کارای سنگین نمیکنم ولی نمیدونم چرا قوه درک و عقلم دیشب اینقدر اومده بود پایین و درک نمیکرد که علی واقعا این چند روزه خسته شده و بی موقع نباید میرفتم پیشش!!!!!هییییییییییییییییییی خواهر یا من تو پر قو!!!!!! توی این زندگی بزرگ شدم و به قول علی چند بار که چوب بخورم و کتک خورم ملس شه!!!! میفهمم دنیا دست کیه و یا واقعا همه دنیا هزار تا پروانه ای و عشقولانه هستن که من دارم عقب میمونم ازشون!!!!!!
این روزا مثل مرغ کرچ!!! تو خونه میشینم و بیرون نمیام. ای کوفت کاری بگیرم که از بس گفتم حالم خوبه و خوش خوشانمه زدم خودمو چشم کردم !!
دقیقا هفته پیش بود که عصر پنجشنبه یه ذره احساس کردم دلم درد میکنه گفتم بذار یه کم برم پیاده روی شاید خوب شه!!!!(تخصص رو دارین که!!) شال و کلاه کردم و چون هوا هم کمی سرد بود گفتیم بریم یه دوری بزنیم و نی نی های مردم رو دید بزنیم!!خلاصه آقا نیمساعت بعد احساس کردم داره حالم یه جورایی میشه.. با حالت تهوع خفیف عصر اشتباه گرفتم و گفتم خوب میشه..حالا علی هم با دوستش همون جا قرار داشتن و پسره دیر کرده بود و متظر اونم بودیم.یه یه ربعی که گذشت علی متوجه شد دستام رو از جیب های پالتوم دارم به شکمم فشار میدم و قیافه ام یه جوری شده. گف خوبی؟ الکی گفتم آره بابا!!!! چقدر لوس میکنی منو...چشمتون روز بد نبینه الهی!آقا پنج دقیق بعدش من تو داروخونه دولا دولا راه میرفتم و مشکل دردم رو به دکتر گفتم که دقیقا سمت چپ شکمم درد داره بهش هم گفتم که امکان تماس با دکترم هم نیست چون دیروز پیشش بودم و الان بهش دسترسی ندارم. بهم گفت فقط میتونی استامینوفن ساده اونم نصفش رو استفاده کنی و روشو کرد او نطرف و با دوستش شروع کرد به ادامه صحبت!! دیگه از درد رو پا بند نبودم .رنگم مثل گچ سفید شده بود .سریع یه تاکسی دربست گرفتیم طرف خونه و الهی راننده اش خیر نبینه فک کن همچین این لاستیک ها رو میزون تو چاله چوله ها ودست انداز ها مینداخت که یک متر میپریدم بالا و از درد چشمامو میبستم که اشکام رو علی نبینه...فک کنم سخت ترین درد همه عمرم بود.بنا به توصیه ملودی عزیزم که گفته بود هر چی شد به هیچ وجه نباید استرس به دلت راه بدی و بترسی چون خود استرس از اون مشکل برای بچه بدتره منم هی خودم رو دلداری میدادم که نه!! چیزی نیست و انشالله خوب میشم و درد رو تحمل میکردم.تا رسیدیم خونه دیگه من رسما مرده بودم از درد!! رو تخت خوابیدم به شکم یعنی روی همون نقطه ای که دردمیکرد خوابیدم و احساس کردم یهو کمی آروم تر شد!!علی سریع به اورژانس زنگ زد تا ببینه چکار کنیم و وقتی صدای لرزونش رو میشنیدم که به اپراتور میگفت نه!! خونریزی نداره .. هیچی ......چی؟ سقط؟ نه خانوم؟ چی میگین شما؟ و تق گوشی رو گذاشت من دیگه چیزی نشنیدم.به بیمارستانی که دکتره هست هم زنگ زدم و گفتن سونو تعطیله این وقت شب و اگه میخواین با دکتر تماس بگیریم باید بیایین اینجا تا بررسی بشه وضهیتتون و اگه لازم شد ما خودمون به دکتر زنگ میزنیم.خب من به دکتر حق میدم برای هر چیز بی موردی ممکنه مریض هاش باهاش تماس بگیرن و مزاحم بشن ولی به علی گفتم چه فایده ؟ الان بریم بیمارستان نه سونو میشه کرد نه من میتونم دارویی چیزی مصرف کنم.بذار فردا صبح و بعد با سلام و صلوات قرصه رو خوردم و دراز کشیدم.احساس کردم من فقط به دراز کشیدن و راه نرفتن احتیاج داشتم انگار و ت.و دلم گفتم خاک بر سرت که دیا بع خار همین راه رفتن امشب بدتر کردم اوضاع رو.خلاصه تا خود صبح هی از این شونه به او نشونه شدم و نه خودم خوابیدم و نه علی .به بیمارستان زنگ زدم و دکتر رو از تو اتاق عمل پیدا کردم و با بدبختی تونستن از همن جا باهاش حرف بزنم که گفت تا ظهر تحمل کن دردش رو وفقط دراز بکش رو تخت و اصلا تکو ن نخور ( چقدر هم من به حرفش گوش کردم!!) و سریع برو پیش دکتر فلانی که سونو کنه و بگو با من هم تماس بگیرن از بیمارستان و خبرم کنن چی شده.آقا انگار همون صدای دکتر مرهم دردم شد و کلی با ارامشی که بهم داد درد کلا رفت که رفت.به اصرار علی که سونو رو باید بری تابفهمیم چی بوده و انکار من که بابا خوب شدم دیگه!!(آخه از بخش زایمان مثل سگ میترسم!!نگو بخش سونو یه طبقه دیگه بود!!!) عصرش رفتیم بیمارستان و وایییییییییییی نمیدونین چی شد.دکتر با دسنتگاه قوی که داشت چک کرد و کله منم تو مانیتور دستگاش بود و هی میپرسیدم دکتر این چیه؟ این کجامه؟ وای اینجام اینجوریه مگه؟؟ که آقای دکتر دیگه کم کم داشت عصبانی میشد و گفت اون کله ات رو بذار روی بالشت تا من چک کنم و به چیز خوب بهت نشون بدم....مثل بچه آدم به حرفش گوش کردم که یهو گفت یه لحظه نفس نکش و گوش کن.....خدای من.....انگار چند تا اسب با سرعت تموم داشتنن میدویدن و صدای سم هاشون توی اتاق میپیچید....پتیکو...پتیکو...پتیکو..با سرعت 150 در دقیقه....سرم رو که بالا آورده بودم تا فضولی کنم با دیدن تصویر یه نوار قلب تالاپی افتادم روی تخت ..خدای من صدای قلب کوچولوی ما بود که داشتم میشنیدم....انقدر ذوق داشتم که مثل خل ها داد زدم علی ...علی ...بپر بیا اینجا...علی ..... که منشیه هول کرد و سریع درو بست و گفت همراه نداریم خانم و دکتر در حالیکه به شدت خنده اش گرفته بود گفت دفعه بعد هر چی خواستی بیار تا صداش رو ضبط کنی و من که رو ابرا داشتم سیر میکردم باز پرسیدم دکتر این قلب نی نی بود یا سم اسب های وحشی؟!!!! که دکتر بازم خنده اش رو قورت داد و گفت اگه به تو رفته باشه که همون دومی!!!! و بعد هم گفت هیچی نیست...نمیدونم برا چی اینقدر میگی دردد داشتی...همه چیز اوکی هست ...نکنه بلا ملایی سر خودت بیاری ها...سعی کن بیشتر استراحت کنی.اینجور وقت ها هم راه نرو...احتمالا انقباضات داخلی بوده که موردی نداشته.و وقتی همون جوری دستم به زیپ شلوارم از اتاق پریدم بیرون و داد زدم که علی!!! صدای قلبش رو شنیدم نگا ه های اخمالوی چند تا خانوم و اقا و چشمهای خجالت زده علی منو به موقعیت داخل سالن برگردوند و زود پریدم پشت پاراوان تا خشتکم از پام نیفته!!!!وای نمیدونین چقدر حس خوشگلی بود...تازه یه جا به دکتر گفتم ا آقای دکتر من خودم هفته پیش که دستم رو روی شکمم گذاشتم و با کورنومتر تعداد ضربان قلب نی نی رو گذرفتم!!!!! 95 تا میزد که!!! و با دست جای رو که نبض نی نی رو گرفته بودم نشونش دادم و دکتر دیگه نتونست نخنده و گفت دختر جان!! این نی نی تازه 9 هفته و یکروزشه و تو اصلا خودت با دست همین جوری از رو شکم نمیتونی ضربان قلب بگیری و احتمالا چون به شدت هیجان زده بودی و انگشت های خودت نبض داشتن اون صدای قلب خودت بوده که 95 تا میزده!!!! و من تازه فهمیدم اونجایی که دستم رو گذاشته بودم اصلا نی نی اونجا نبوده و یه دو متری پایین تر بوده!!!! خلاصه رفتم طبقه بخش زنان و در حالیکه دست و پام بیحس شده بود کفش های مخصوص شوپیدم و تو راه دیدم چند نفر نشستن پشت در یه اتاق عمل ودارن زار زار گریه میکنن!! فک کنین چه روحیه ای گرفتم من با دیدن این صحنه ها!!!! بعد به خانومه سر پرستار سونو رو نشون دادم و اونم با دکترم تماس گرفت و گفت همه چیز اوکی بوده فقط باید استراحت کنه و این یکی دو قلم رو هم مصرف کنه که برام نوشتن تا دیگه دچار انقباضات آدم کشانه!!! نشم یهوووو و منم تو راه برگشتن دیدم یه وان گذاشتن تو یه اتاقی و یه سری شلنگ و اینام بود فک کنم!!!گفتم ببخشید خانوم! این تو میزان؟!!!!!! خانمه گفت از هفته دیگه آرهههه!!! بذار راه بیفته !!!! و منم باز با قیافه ای خنده دار که هم توش ترس بود و هم فضولی باز پرسیدم نکنه او ن تو آدم خفه بشه!!!،؟ البته من شنا بلدم ها!!!! و اینجا بود که رسما از بخش منو انداختن بیرون چون حواسشون رو داشتم از یه خانومه که هی داد میزد و عرق کرده بود!!!!(ووووییییییییییی) پرت میکردم.تازه روبروش هم بخش نوزادان بود که دیدم کسی دور و برش نیست ولی تا اومدم برم توش یه خانومه هیکل گفت هی کجا؟ منم معصومانه گفتم دارم میرم جواب سونوم رو به دکترم اعلام کنم!!( خوبه همین دو دقیقه پیش اونجا بودم!! تازه نیس دکترم خودش نوزاده!! این تو بستریش کردن انگار!!!) و اون خانومه هم منو صاف برد باز تو اتاق همون خانم اولی که خیلی مهربون بود و با دکترم صحبت کرده بود!!!!!آی ضایع شدم که الان چی بپرسم باز!!!! که الکی گفتم ببخشید پول این داروهایی که نوشتین چند میشه و خودم خنده ام رو به زور قورت دادم!!!!! اونم که حتما تو دلش گفت به این نمیخوره تحت حمایت کمیته امدادی چیزی باشه که!! با مهربونی اومد طرفم و گفت اونقدر نمیشه عزیزم!!! پول همرا ت داری؟ ومنم گفتم اره!!! اقامون اینا بیرون منتظرن و کلی هم پول همراهشه!!! و فلنگ رو بستم و در رفتم!!!!
اونقدر تو راه خندیدم که علی گفت کوفففففففففت!!! بسه دیگه!! باز میخوای بیفتی ور دل من!!!! و خداییش از او نروز یه جورایی میترسم برم بیرون!!!! وهی بهانه میارم و اگه خدا بخواد امشب تصمیم داریم بریم یه کم نی نی ببینیم و جینگولک های نی نی ها رو و کیف کنیم....دعا کنین ای نی نی به قول دکتر به مامان کره اسبش !!!! نره و من بتونم با خیال راحت پیاده رویم رو دوباره شروع کنم.
قربون همگی و مرسی که احوالم رو پرسیدیدن..ضمنا اون تیاتر روز جمعه هم ادامه ایشش و ویشش های روز قبلش بو د و تا تنور هنوز داغ بود باید یه نون بربری پخته میشد دیگه!!!!!
پ.ن
امروز نی نی مون دقیقا ده هفته می شود....الهی قربونش بشه باباش!!!! از دو روز پیش هی دینگ دینگ!!! علی برام چی میخری برا ده هفتگی!!! و اونم هی گفت دینگ دینگ!!!! کوفت میخرم برا 10 هفتگی!!!!!باز من دینگ دینگ!!! اگه گذاشتم دیگه بهش دست بزنی!! باز اون دینگ دینگ!! تو رسما غلط میکنی... ( و تا خود امروز صبح ادامه داشت این بحث!!) حالا صبر کنین اگه چیزی خرید من بهتون خبر میدم وگرنه روی پروژه تیاتر!! بعدی باس کار کنم...
حالمان خوب است
اما کم کم
این دل ما هوس بزغاله و بز کرده
کله صبح که شد (روز آدینه بگذشته مراد دل ماست)
از درون تشک گرم و تمیز و خوش خواب!!
داد بر آوردیم :
ای علیییییییییییییییی!!!!ما هوس کله و پاچه کردیم!!!
شوی بیچاره مان هول و هراسان زده آمد به کنار
گفت ای کاش حلیمی ....خش خور و نرم !!! هوس میکردی!!!
ناگهان کله و پاچه به دو سوت
رفت از ذهن شکمباره مان
و بگفتیم حلییییییییییممممممممم!!!!اخ ای وای حلیم میخواهیم!!!
نیم ساعت بعدش
کله ما به درون بود و دهان انباشته با قاشق
و حلیم میخوردیم...
ظهر ناگه آمد ...
باز ناگه دل دیوانه ما!!!
داد بر آورد هاننننننن!! ای علی جوجه کبابت پس کو؟
مرد بیچاره ز جا جست و کمی راست و چپ را نگریست!!!
تو مگر تازه نخوردی جوجه؟
آب از لوچه و لب های من آویخته شد
ایضا از چشم خود اشکی بفشاندیم به زور!!!!
و برفتیم تو لک!!!
و بگفتیم کجایی مادر؟!!! که تو هر وقت دل نی نی ما چیز بخواست
تهیه کردی به سه سوت
آهههههههههههه مادر تو بیا و ببین این شوهر
دخترت را به سوال و پاسخ
میکشاند همه روز
آههه ای مادر من!! من کباب میخواهم!!!! جوجه اش را بیشتر!!!
و کمی بعد ترک!!
ما خوش و خرم و خندان سر میز
جوجه ها را بکشیدیم به نیش!!!!
و نمیدانیم باز
ز چه رو آن دهن گنده مان
باز بود از خندههههه
و خدایی چه کسی
اینقدر فن تیاتر میداند
و دل همسرمان
شد کباب بر دل ما
و بگفتا تو بخور قند عسل!!!
تو بخور ماهک من!!!
تو بخور تا بشو نی نی من خوشگل و ناز!!
آه اما چه خبیثانه به فکر رل دیگر بودیم
تا به سوتی و کفی
ظرف ها نیز شود پاک و تمیز
و خدا میداند
تا کی این فیلم و تیاتر
رنگ زیبای خودش را بکند حفظ !!!!و کباب
بشود هر دل و چشمی که ببند ما را!!!!!!
حالمان خوب است اما کم کم
این دل ما هوس مرزه و ترخان دارد!!!!!!!!!!!!!!!!!
میگم تا حالا شده یه ریزه به اتفاقات دور و برتون دقت کنین و وقتی خوب دهنتون باز موند تو قدرت خدا بمونید!!!!حالا میگم قضیه چیه.
آقا از زمانی که من لیسانس گرفتم ( فک کنم دور و بر سال ۱۳۴۲ اینا بود!!!!) پروژه های سنگینی هم برداشتم برای درس خوندن واسه ارشد.یعنی یه جورایی همیشه ته دلم میخواستم فوق بگیرم نه برا اینکه بگن فوق داره !!فقط واس دل خودم بود.خلاصه چون برنامه ریزیم و مدیریتم تو دوستای دور و برم تک بود!! همیشه از من میخواستن که باهاشون پایه شم برا درس خوندن و خب از دوستان صمیمی من هم بودن و منم دوست داشتم تنها نباشم.حدودا چهار -پنج سال پیش با بهار تصمیم گرفتیم بخونیم برای تیچینگ...یعنی گرایشی توی رشته خودم که تئوری در حد خورشت بادمجون!!!ازش اطلاع داشتم هر چند سال ها سابقه تدریس داشتم ولی اسم و مسم از تکنیک ها حالیم نبود و حسم میگفت فلان جا فلان کارو بکن که لا مصب رد خور نداشت.خلاصه من و بهار رفتیم کلی با هم پیاده راه رفتیم و از آیندمون گفتیم و حرف زدیم و کتاب خریدیم و دقیقا هنوز مهر کتابفروشی روی کتاب هامون خشک نشده بود که بهار گفت بارداره و اون سال من باس خودم تنهایی بخونم...چون به هر حال استرس!!!!براش خوب نیست.خب اشکالی نداشت اونسال خودم خوندم و یه ضرررررررررب رد شدم.من و بهار سابقه درس خوندن با هم رو داشتیم منتها اون سالی که با هم خوندیم من رتبه ام شد ۶۰ تو کنکور ارشد سراسری و با اختلاف خیلی جزیی با نفر آخر رد شدم و یه جورایی خیلی به خدم مطئن بودم.سال بعدش اومدم با سارا قرار گذاشتیم درس بخونیم و نمیدونم باز چی شد که سارا ترکوند!!!! و حامله شد و قرارامون به باد فنا رفت.سال بعدش دوست دیگه ام که کلاس کنکور اسم نوشته بود منصرف شد وبا اینکه پولش نسوزه به من پیشنهاد داد بجاش برم کلاس و شهریه ام رو به اون بدم. و البته یه مدت بعد حامله شد!!!!منم رفتم کلاس و فک کن از صبح تا ساعت ۴ سر کار بودم از ۴ تا ۶ کلاس زبان و از ۶ تا ۱۰.۳۰ شب هم کلاس کنکور و ابین وسط شام و ناهار هم درست میکردم!!!!! و تنها کاری که وقت نمیکردم خوندن کتاب هام بود!!!!!!خلاصه اونسال قبول نشدم ولی بهترین سال زندگی درسی من بود.آقا دوباره امسال برای پیام نور زنگ زدم به بهار که بیا با هم بخونیم که گفت امسال نه و باز من خودم قبول نشدم ولی برنامه ربزی هام دست دوست هام دست به دست میگشت و همه کف میکردن !!!! امسال باز رفتیم با سارا کلی کتاب و فلش کارت وردز و ...خریدیم و دقیقا یه هفته بعد من فهمیدم حامله ام و خوش و خندون کتاب ها رو شوت کردم تو کتابخنه ام و برا کمکور ثبت نام هم نکردم.دیروز بهار بهم زنگ زده که صمیم!! بیا امسال برا تیچینگ بخونیم ومن خیلی پایه ام و الان دارم میمیرم برا درس خوندن و هی گفت و گفت!!!!! منم گفتم یادته اون سال که با هم تصمیم گرفتیمم چی شد؟!!! گفت خب اون گذشت و الان من بچه ام بزرگ شده و میره مهد و وقت دارم و ...گفتم نه!!صبر کن!چی شد که تو نتونستی بخونی؟ گفت خب باردار شدم!!!!وقتی بش گفتم منم به همن دلیل امسال نمیتونم و دوست د ارم همه تمرکزم رو نی نی باشه اول باور نکرد!!! بعد اینقدر جانمممممممممم و ای جوووووووووون و اینا کرد که من رسما بریدم پشت تلفن.خلاصه که فک کن من با هر کی درس خوندم طرف حامله شد و وقتی کا از فکر درس اومدم بیرون تشت حموم ترققققققققققق تو سر خودم خورد!!!(این مثل من در آوردی بود ها!!!) خدمتتون عر ض کنم که از دوستان هر کی آرزو داره نی نی داشته باشه فقط کافیه تو دلش نیت کنه با من درس بخونه و بره دو سه تا کتاب همچین گرون و خانمان برانداز بخره و بذاره کنر حتی اگه شوهرش ماه به ماه هم ماموریت باشه من تضمین میکنم از راه دور هم حامله بشه و به آرزوش برسه...فقط پورسانت ما یادتون نره!!!!!
پی نوشت:
۱-یادمه یکی دو سال پیش یه روز با چند تا از استادای خانوم و همکارای اداری رفتیم بیرون شهر پیک نیک خانمانه مجردی و جالبه که همشون از چیپس و ماست های من خوردن و هفته بعد دو تاشون که قصد قبلی هم نداشتن حامله شدن!!!! خلاصه که چیپس و ماستم هم جواب میده ولی به اندازه درس خوندن با من روش حساب نکنین.....تضمین نمیکنم این یکی رو.....
۲- اقا من از چهار شنبه پیش تا الان دارم میمیمرم برا یه کاسه اش رشته و اونوقت باس تا آخر هفته صبر نم تا ماما اش پارتیش رو راه بندازه!!!آخه درسته که من نی نیم چشماش کج وکوله بشه تو این مدت!!!!من اششششششششششششششش رشته میخوام با کشک و نعنا داغ رو سیر داغ روش که بخار ازش بلند شه و کشکش هم زیاد باشه.آششششششششششش!!!!
بعدا نوشت:
بچه ها باورتو ن میشه من دو ساعت بعد از نوشتن این پست آش خوردم!!!!دلتون نخواد رفتم رستوران اداره و دیدم برا اولین بار داره آش سرو میکنه !!! مردم از خوشی ....همون جا وارد روح و روانم شد اولین قاشقی که خوردم...مممممممممم جای همگی خالی.
قابل توجه دوستانی که پرسیدن از کجا میدونی نی نی تون دختره؟!! والله طبق سونوی خانم خونه ای نی نی قراره پسر باشه ولی ما چون عقده دختر داریم دوتا ییمون و الان گیج شدیم سر این قضیه بهتر دونستیم فقط بهش بگیم نی نی و آرزو کنیم سالم باشه تا هر وقت معلوم شد چیش به کجاشه!!! اونوقت ذوق در کنیم از خودمون.در کل الان جنسیتش فرقی برامون نداره ..خود تپل مپلیشه که مهمه برامون.
وقتی بچه بودم یه آرزوهایی داشتم که به معنی واقعی برام دست نیافتنی بودن و یه سوالایی توی ذهنم میومد که الان هر وقت بهشون فکر میکنم خنده ام میگیره.نمونه ای از خروار رو میذارم براتون ببینین این بچه از همون عنفوان کودکیش یه چیزیش میشده و میدنگیده برا خودش!!!!!
1- مامان!!!! الان ساعت چنده؟
-ساعت یکه مامان جون.بیست دقیقه دیگه بابایی میرسه!!!ناهار میخوریم.
-مامان!! آخه این ساعته مگه جون داره؟
-نه!!! جون نداره که!!
-مگه ساعت چشم داره؟ غذا میخوره؟ حرف میزنه؟
-نه!!! معلومه که نه!! واسه چی؟
-آخه این ساعته الان از کجا میدونه که مثلا شب نیست و ساعت یکه ظهره!!!چرا مثلا الان ساعت 10 شب رو نشون نمیده!!!!!از رو دیوار از کجا میفهمه الان ساعت چنده؟!!!!!
- مامان:
و آرزوی یاد گرفتن ساعت برای من اونقدر دور بود تو پنج -شش سالگی!!(خنگ بودم یعنی؟!!!) که حد نداشت.
************************
انگلیسی حرف زدن یکی دیگه از آرزوهای من بود.دوست پدرم که بعد ها شد معلم خصوصی من و صبا و بیچاره یه دو سه ماهی بیشتر دووم نیاورد از دست ما!!! مینشست و اون موقع ها که ویدئو بود این شوهای خارجکی!!رو نگاه میکردیم و من عین این بدبخت ها با دهن باز به این آقاهه نیگا میکردم و هی ازش میپرسیدم عمو!! الان میفهمین چی داره میگه؟ و وقتی با سر تایید میکرد منم هول میشدم و میگفتم خب بگین بگین الان چی گفت ؟ اصلا این آهنگه چیه و خوب یادمه که هر دفعه عمو میگفت: داره میگه دوستت دارم و از اول زندگیم تا الان فقط تو رو میخواستم و از این جور حرفا دیگه عمو جون!!!!! و جالبه که بعدنا ایبن عمو جون برای هر شعری همین یکی دو جمله رو پس و پیش میکرد و به خورد ما میداد و من بزرگتر که شدم فهمیئدم اون عمو!!! یا اصلا نمیفهمیده ترانه چی داره میگه یا حوصله اش رو نداشته را بچه عقده ای مثل من توضیح بده!!!!
*****************************
یکی دیگه از آرزوهای بچگی من آرایش کردن بود.مامانم یه رژی لب قرمزی داشت که فقط آخر هفته ها از کیفش در میومد بیرون و قرمز جیغ بود و نمیدونم کار خدا بود یا دست های پشت پرده که این رژه فقط شبا هم استفاده میشد!!!!!! و بقیه ایام هفته رنگ های خیلی ملایم و کمرنگ روی صورت مامان بود.!!!!!(خدایا غلط کردم.منو ببخش!!!) خلاصه من دست کش های توری سفید عروسی مامان بزرگم رو از تو کمدش کش رفته بودم و اونا رو دستم میکردم و اون رژه لب رو هم به طرز ناشیانه ای روی لبها و لپ ها و پشت چشمام میمالیدم و بعد عینک دودی بابا رو هم میزدم و چتری هام رو میریختم روی صورتم و تا عرش اعلی جلوی اینه اتاق کیف میکردم.به نظر خودم اینقدر خوشگل و تو دل برو شده بودم که حد نداشت و جلوی این داداش های بیچاره ام هی با قر و غمزه راه میرفتم و عشوه شتری میومدم براشون!!! تا اینکه یکی از همون روزها مامان یه یکی دو ساعتی زودتر اومد خونه و وقتی دیدبه به چه بلایی سر خودم آوردم منو نشوند و گفت برو مدرسه!! هر وقت دیپلم گرفتی میتونی هر چقدر خواستی آرایش کنی!!الان اینا فقط مال مامانه!!! و من بدبخت به محض اینکه 18 سالم شد اونقدر جوادی و بدبختی آرایش میکردم که نگوووووووو!!!یادمه یه بار نوشین خاک بر سر که خدا ازش نگذره تو کلاس کنکور بهم گفت صمیم!!! چرا این ریختی شدی دختر؟ و وقتی بهم گفت اون ریمل پلاستیکی که با چه ذوقی خریده بودم مژه هام رو عین جاروی سیخ سیخ شده کرده و بعد همه دوستام بهم کر و کر خندیدن اون موقع بود که فهمیدم رویای آرایش که از کودکی تو ذهنم داشتم چطوری میشه با یه حرف آوار شه روی سرم و بعد از اون بود که سعی کردم ارایش رو یاد بگیرم و الان که نزدیک بیست و اندی!!!!!!!بهار از زندگیم میگذره تقریبا یه دو ماهی میشه که بلت شدم خط چشم با مداد مشکی بکشم پشت چشمام!!!!!! فک کن !! خودم تنهایی !!!!!!!!!!!!بدون کمک کسی!!!!!
*********************************
یکی از آرزوهای بچگی من دیدن خانم لورا!!!! توی کارتون سرندی پیتی بود...الهی بمیرم برای خودم که وقتی به صحنه های خانم لورایی!!!! کارتون میرسید با دقت میرفتم جلوی تلویزیون و چشمام رو خوب به کنار گوشه های تلویزیون میدوختم نکنه بشه از اون گوشه موشه ها خانم لورا رو دید!!!انقدر شبها خوابش رو میدیدم و فرداش یادم نمیومد چه شکلی بو.د توی خوابم!!!!!بمیرمممممممممم برای خودم الهییییییییی!!! تازه اونقدر برای این هاچ گریه میکردم!!! من اون موقع ها شیش سالم بود و مدرسه نمیرفتم و عصرهای فک کنم یکشنبه که هاچ داشت من ازنیم ساعت قبلش توی هال به تلویزیون زل زده بودم.
*****************************
شغل هایی هم که تو بچگی هلاکشون بودم و میخواستم بزرگ که شدم حتما اینا بشم به ترتیب اولویت اینا بودن:
1- نونوای محل
2- منشی دکتر از اونا که نه فقط شماره میده بلکه یه وقتایی برای دکتر چایی هم ببره توی اتاقش!!!!!
3- دختر خانم معلم بودن که شغلی بس مهم بود برای آینده من وقتی که کلاس اول دبستان بودم و با دختر خانم معلمم بعد از زنگ مدرسه بازی میکردم و بارها تا مرز کتک خوردن بابت دیر رسیدن به خونه و سکته زدن مامانم رفتم و جون سالم بدر بردم!!!!!!
***************************
دیشب به علی میگم میخوام دخترم!!!!!!! که بزرگ شد به یه دکتر!!!!!!!!!!!!!شوهرش بدم بره خارج!!!!!!!!!!!!! زندگی کنه و من برای دیدنشون برم خارج!!!!!!!!!!!!دنگی زد توی کله ام و گفت خاک بر سرت که برا دخترمون!!!!!(انگار نمیتونه چیز دیگه ای باشه!!!!) اینقدر چیپ آرزو میکنی!!!!!!!! منم قهر کردم گفتم اصلا تو الان هیچ حقی نداری و همش مال خودمه نی نی!!!! هر وقت اومد تو حق داری در موردش تصمیم بگیری و وقتی ضربه دوم خورد پس کله ام یه ذره واقع بینانه تر!!!! فک کردم و دیدم نه آدم میتونه آرزوهای بهتری هم برا دخترش!!!!!! داشته باشه!!!!! چیه خب!!!؟ شماهام برین آرزو کنین بچه هاتون بشن رییس جمهور خارج!!!!! من خودم اون مدلی که گفتم دوست داشتم!!!!به بابای بچه چه؟ که اینقدر وسط حرف زدن من با نی نی خودش رو قاطی جمع خانوما!!!!!میکنه و نظر میده!!!!!
پی نوشت: سوال خیلی خیلی مهم:
آییییی دوستان و ایها الناس!!! من الان با نی نی در مورد چی حرف بزنم؟!!! شعر و لالایی خوندنم که نمیاد چون هنوز لالایی نخوندم خودم خوابم برده!!!!!! بعدشم من میخوام برم یه سری کتاب قصه بگیرم بلکم نی نی مون بزرگ شد نخواد مثل ننه اش نهایت آرزوش باشه منشی دکتر شدن!!!!!!!بهم بگین چی کار کنم؟ چی بگم به این طفل معصوم!!!!!!!!؟ چه کتاب هایی بخرم برای خود مو نی نی ؟ منتظرم ها!!!!!راهنمایی کنین!!!!
میگم شومام وقتی میخواستین خیلی جدی بشینین با نی نی درونتون حرف بزنین مثل من پقیییییی میزدین زیر خنده و خودتون باور نمیکردین که قراره با نی نی حرف بزنین؟ شومام مثل من احساس ترب فرنگی!!پخته داشتین به نی نی تون؟ من چرا هیچی حسم نمیاد ؟!!!!! انگار لواشک تو شکممه نه پاره وجودمان!!!!( بابا لفظ قلمتو برم!!!!!!)
من منتظرم ها!!! جدا تجربه ای چیزی داشتین بگین بهم!
میگم ماشالله ماشالله خودم رو چشم نکنم اگه بارداری اینقدر کویته و خوش میگذره یه چند تایی ردیف کنیم تا دو سه سال دیگه!!!اینجوری که ما داریم پیش میریم آدم میگه آهههههههه هلو!!!!بپر تو گلو!!شیک و بی دردسر.البته آرامش قبل از بارداری و شادابی روحیه خیلی تاثیر داره فک کنم. فک کن منی که همش به خنده و هر هر کر کر بودم خدا دلش نیومد دولا راستم کنه و خوش خوشانم شد و صاف صاف راه میرم برا خودم!!! بگو ماشالله!!! د بگو دیگه!!!!!!
خوشبختانه من نه تهوع دارم...نه ویار دارم..نه از چیزی بد میاد..نه از چیزی خاص خوشم میاد...نه به شوهرم میگم پیف پیف..نه از آشپزی دلم یه جور میشه ..زندگی عادیمون رو ادامه میدیم خدا رو شکر و مامانم اینا هم که باور نمیکنن من اینقدر خوش خوشانمه هی هر روز زنگ میزنن و میگن چی برات بیاریم؟چی دوست داری؟ صبا هم هی اس ام اس های قربون نینی گوگولی میفرسته و کلی چیز میز میاره برام.سهیل هم خاک بر سر!! رابراه زنگ میزنه که اگه یوقت خاکی سیمانی مصالحی چیزی ویار کردی!!بگو سه سوته با وانت بفرستم دم خونه اتون و این بابایی من هم هی زنگ میزنه میگه چطولی مامانی صمیم !!!!!این قدر این کلمه مامانی برام عجیب غریبه و حرصم رو در میاره که نگووووووو!!!بابا بذارین یه نخود بشه بعدا این القاب رو بدین به من.این وسط چیزی که خیلی حال میده و آی جیگرم داره حال میاد اینه که علی خیلیییییییییییییی منو لوس میکنه...نه میذاره ظرف بشورم..نه کار خونه بکنم..نه ناراحت بشم و کلی هم نی نی رو ناز میکنه و میبوسه!!!و تو گوش ننه نی نی !!! خوشگل ترین جملاتی که بی شرف نمیدونم تا حالا کجاش قایم کرده بود رو میگه!!!من اگه میدونستم اینطوریاس به جان خودم از ماه عسل که بر میگشتیم بچه ام رو میدادم بغل مامانم اینا!!!!از اون طرف جاری جون اینا فردای روزی که فهمیدن (شیر فهم شدن یعنی!!! چون باور نمیکردن!!) طفلی یه دست لباس بچه گوگولی خریده اینقدر این شورتش خوشگله وآدم میخواد بخورتش که حد نداره .نارنجی سفیده و زیرپوش و پیراهنش که دیگه نگووووو.صبا هم یه عروسک خرگوشی کوشولو با یه جفت جوراب بند انگشتی گرفته با کلی خوردنی و آلو!!فرستاده برام .مامانم هم که فک کنم دو هفته ای میشه داره دنبال خوش اب و رنگ ترین سیب قرمز دنیا میگرده برام و هنوز پیدا نکرده ظاهرا!!!
تلفن پشت تلفنه این روزا تو خونه ما.تازه غیر از یکی دو تا از دوستام و خونواده هامون هنوز هیششششکی نمیدونه.به قول بابایی بذار از رو علایم بالینی!!!!بفهمن دختر!!هول نکن!!! مامان گوشی رو میذاره مامان جون زنگ میزنه ..اون قطع میکنه جاری جون پشت خطه.هفته پیش جمعه یه هشت تایی مهمون داشتم انقدر مامان جون دعوام کرد که نگو.خب نمیشد که فامیل نزدیک علی که از شمال تنهایی بدون خانم و بچه اش سه روزه برا کار اومده مشهد و تازه ما خونه اشون هم یه سر رفتیم رو دعوت نکنم...اونم برا اولین بار ....خلاصه فک کنین من قیمه تو فریزر داشتم!!!در آوردم و خوب به رنگ و رو آوردمش...بعدش برنج از هفته پیش نم داشتم که درست کردم.یه استامبولی سه سوته هم زدم تنگش و شد یه مهمنونی خوف!!!به هیچکی حتی علی هم نگفتم کلاه سرشون گذاشتم.ولی دروغ نگم همو ن روز یه دو سه تا حال تهوع کوشولو و بی صدا گرفتم که خودم هم خنده ام گرفته بود.علی هم هول کرده بود و هی میگفت چیزی هم اومد بالا؟!!!احتمالا فک کرده اگه فشار بیاد روم نی نی گوگولی قلپی میفته بیرون از حلقم!!!!! تازه تو مهمونی سالادش رو خواهر علی درست کرد...همه ظرفاشو جاری جون شست. سفره و این چیزا رو مامان جون پهن کرد و تمیز کرد غذاها رو علی جابجا کرد و منم شیک فقط نشستم و تونستم دو لقمه بخورم. این روزا میلم به میوه بخصوص انار و نارنگی است ولی چون اصولا من میوه خور حرفه ای بودم اصلا کسی نمیفهمه.شیر هم زیاد میخورم ولی اصلا اصلا شام میل ندارم و به جاش میوه میخورم یا فوقش دو سه لقمه به هوای علی.یه جورایی اشتهام به صبح ها افتاده و الهی بگردمش این رییسم هم که یه پارچه خانمه هر روز برام شیر میاره و کلی میوه و بیسکوییت ساده که به دفعات و کم کم بخورم و گرسنه نشم.تازه سر کارم هم یکی دو بار رفتم رستوران اداره و صبحانه یه عدسی مشت زدم تو رگ و حسابی حالم جا اومد.فقط نمیدونم چرا تا الان یک کیلو وزن کم کردم!!!جل الخالق!!!!
و اما بشنوید از شیرین کاریهای من تو مسافرت!! نیمی از بیرون رفتن هامون با هم و عده ای بود و خوب همه هم دلشون میخواست تو ماشینی که من بودم باشن!!!! برا همین فک کن یه پسر گوگولی سوم راهنمایی قد بلند چند بار روی پای من نشست تو راه و منم هی ناخودآگاه جابجا میشدم تا به شکمم که فک میکردم ممکنه به قلنبگی هاش فشار وارد میشه خیلی اذیت نشم.جالبه که یه بار هم یه هندوونه 7 کیلویی خرس گنده رو هم کلی راه دستم گرفتم و وقتی گذاشتمش پایین دستم از درد بی حس شده بود.بعدشم خب هوای بهاری شمال و ذغال خوب!!!!و رفیق ناباب ور دل آدم!!! معلومه که دیگه چی میشه!!!جیغ هایی که تو قایق سواری تو دریا کشیدم و دل و روده ام بهم اومد رو هم فاکتور بگیریم بهتره!!!بار کشیدن های هن و هن کنانم هم برا ساک سوغاتی ها که به زور بهمون دادن و انواع وواقسام ترشی ها و مرباها و رب ها بود هم به کنار!!!! شما بودین واقعا سکته نمیکردین وقتی میفهمیدین چه کارایی که نکردین و تازه یه ماهه هم بودین!!!؟
تازه الان هم داشتم با خود مفک میکردم که اکهههه هی!!!!دختر ساده!!! تو مجبور نیستی به بقیه نشون بدی خیلی حالت خوفه!! یکم فیلم بازی کن دو روز دیگه این شوهره نگه خب اون دفعه که خوش بحالت بود و راحتتت بودی بیا دومی و سومی رو بذارم تو دومنت که یه راست سمت آسمون و بهشت بپری بالا!!!!! یه ذره ادایی!!! حال به هم خوردنی!!! رنگ زرد و زاری بفوقش به ضرب زردچوبه دیگه!!!!! یه کم هوس های خارق العاده ای !!!! چیزی بکن!!!! عین ماست نشستی و میخندی و کار میکنی!!!!از او نور وجدان درد گرفته ام میگه به جای این قرتی بازی ها بشین دو صفحه قرآن بخونه بچه ات شبه!!!مسلمون بشه حداقل!!!یا بشین برا اینهمه دوستی که بهت تبریک گفتن دعای خیر بکن. به علی میگم مواظب باشی ها!!! این روزا دعاهای من خیلی خوب میگیره کار و بارت سکه میشه اسکوند!!!! ما یادت نره!!!!!! میگه بذار یه ذره اون خیکت بیاد بالا بعد بشین چرتکه بنداز برا دعاهای گربه سیاهیت!!!!!!! گریهههههههههههههههه!!!
و اما در مورد خبر دادن به علی.وقتی دکتر گفت جوجو داری تا یه نیم ساعت بعدش که تو خیابون فقط راه میرفتم و گوشام داغ شده بود به داغی همن روزی که اولین بوسه ها رو بابای نی نی از لبام دزدید!! بعد تازه یاد ماومد علی منتظر تلفنه و نگرانه.بهش زنگ زدم دیدم گوشیش رو جواب نمیده.قبلش گفته بودم پیش دکتر خودم هم دارم میرم تا نتیجه سونو رو بهش نشون بدم و وقتی پرسید نتیجه اش چیه گفتم التهاب داخلی بوده و موردی نداشته دل دردم!!!خلاصه یه سه بار چهار باری پشت سر هم زنگ زدم و آب یخ ریختن رو سرم از بس ذوقم کور شد یهو!!!! بعد دیدم علی زود زنگ زد و گفت داشته با یکی از مشتریهای قلمبه اش صحبت میکرده و نمتونسته جواب بده و همین الانم آقاهه رفته اون ور تر واستاده برا کاری و این زود زنگ زده به من.منم با ذوق دوباره گفتم وایییییییییییی علی دکتره گفت نی نی داری!!! اونم گفت غلط کردی تو!!! باز منو سر کار گذاشتی!! قشنگ بگو چی گفت منم گفتم جون علی گفت بارداری!!!چندثانیه سکوت بود که توی گوشی پیچید و صدای مخملی علی که ناباورانه میگفت بگو به روح سپهر!!!؟ گفتم خره میگم به جون علی!! گفت نه بگو به روح سپهر و منم فقط گفتم به روحش!!!! اونم گفت به روح کی؟ چی ؟ مثل آدم بگو تا باور کنم.و یهو غش کرد از خنده وقتی گفتم دکتر گفته یه ماه و خورده ای هست.صدای خنده اش توی گوشم پیچید که گفت خیلی مسخره ای!!!!! یه ماه و خورده ای !!!؟ ها ها ها حالا مثل آدم میگی یا خودم بیام دوباره به زور بگم سونوت کنه؟!!!!! و چون نوبتم شد که برم تو اتاق دکتر زود خداحافظی کردم. سریع برا علی مسیج دادم که ها ها ها!! سر کارت گذاشته بودم و میخواستم امتحانت کنم!! بدبخت رد شدی یه ضرب!!!! و اونم گفت خود مفهمیدم چاخان کردی!!!!چاقالو!!!!
توی راه تو تاکسی دستم رو روی شکمم گذاشتم و چشمام رو بستم...به عرض نیم ساعت همه چیز عوض شده بود.نه دل دردی داشتم و نه حال تهوع شدیدی که منو به دکتر کشونده بود.صورتم رو دست زدم..داغ داغ بود ....عکس های نامزدیمون... روز عروسی و خاطرات ماه عسلمون میومد جلوی چشمم ...خند ه های علی توی گوش میپیچید و صداش که ناباورانه پرسیده بود بگو به روح سپهر؟!! و کلکی که بعدش بهش زده بودم چون حرصم در اومده بود.خدای من حالا چی میشه ؟ یعنی واقعا دیگه فک کردی من آدم شدم؟ الهی بمیرم برات که تو هم منو نشناختی انگار!!!!! و خنده ام میگرفت و آقای بغل دستی چپ چپ نگام میکرد که اینکه قیافه اش موجه و اسلامیه!!(از سر کار رفته بودم دکتر!!) این خل بازی هاش دیگه برا چیه؟ آزمایش بتا اچ سی جی هم داده بودم که گفت عصری آماده است ولی من بعدش که سونو رفتم همه چیز رو فهمیده بودم...خونه که رسیدم با هم ناهار خوردیم و علی کلی دعوام کرد که دیگه سر کارش نذارم!!!و بعد هم وقتی بهش گفتم حالا اگه یه روز!!!! واقعا نی نی داشته باشم چکار میکنی؟ و اونم تو چشمام نگاه کرد و خیلی جدی گفت بیشتر دوستت دارم..خیلی بیشتر و لنگ و لقد های من وسط هوا و زمین خورد بهش که پدر سوخته!!! یعنی بیشتر جا داری که منو دو ست داشته باشی و دوست نداری؟ برا کی گذاشتی اینا رو!! ای نمک نشناس!! خلاصه عصری رفتیم آزمایشگاه و تا علی خواست بیاد داخل سالن بهش گفتم نه!! نیا .یعنی از تو خونه که بودیم بهش گفته بودم به خانمه گفتم شوهرم مسافرته و میخوام زودتر جواب رو بگیرم چون قراره برم پیشش و فردا دیره!! علی هم یه خنده کجکی کرد و گفت باشه.وقتی جواب مثبت رو گرفتم خیلی خونسرد و عادی اومدم پیشش و گفتم بریم. وقتی هم پرسید چی شد ؟ گفنم نکنه میخواستی مثبت باشه!!نه جونم!!! ما اینکاره!!!!!نیستیم و وقتی گفت غلط کردی!!!! ف کردی از همون صبح نفهمیدم داری منو سر کار میذاری و الکی میگی چاخان کردم؟ خر خود چاقتی مامان خوشگل نی نی!!!!!وا رفتم...یعنی بی شرف از صبح دست منو خونده بود و این من بودم که سر کار بودم تا حالا!!!! همون جا کنار دیوار گفتم یالا بزن کنار!!(خوبه پیاده بودیم!!)) و بوسم کن!!! گفت نهههههههههه جلوی اینهمه ملت!!!میخوای نی نی تو زندان دنیا بیاد؟ از من اصرار و از اون انکار که دیدم یه برگه از جیبش در آورد و گفت از خونه حدسم رو روش نوشته بودم و گفتم اگه الان بهت بگم از صبح میدونستم باور نمیکنی و روش نوشته بود خودم فهمیدم مامان شدی عزیز دلم!!! برووووووووووو بچه جون!!!!منو فیلم نکن....از روی سه بار پشت سر هم زنگ زدنم وقتی گفتم جواب سونو دستمه....از روی صدام...از بیحالیم تو ماشین وقتی عصر داشتیم میرفتیم برا ازمایش.....و مهم تر از همه از چشمام فهمیده بود بهش دروغ نگفته بودم از اول......و اینطوری شد که اون شب به گشت و گذار تو نی نی فروشی ها گذشت و چشم های خوشحال علی که برق میزد و دستش که گاه گدار روی شکمم میکشید و میگفت سلام نی نی جونم...مامانی رو اذیت نکنی ها......
بقیه اش رو بذارین بعدا بگم چون میترسم این انگشتم کلا کنده بشه!!!!فقط یه چیزی میخوام بگم : واقعا منو شرمنده کردین ....اینهمه تبریک..اینهمه سفارش..اینهمه خوشحالی و ذوق از کسایی که حتی اولین کامنتشون بود بعد از مدت ها خوندن اینجا...همه و همه انقدر منو شارژ میکنه که حد نداره....و وقتی یه علی گفتم یکی از دوستای گلم بهم گفته برا نی نی شال وکلاه و جوراب داره میبافه و گفته به پست مرکزی مشهد میفرستم برات و فقط برو تحویل بگیر هم اشک توی چشمای خودم جمع شده بود و هم لبخند روی لبای علی و سپاس ویژه از دوست گلم که اینهمه لطف داره.از اس ام اس ها تون خیلی ممنونم هر چند زیر سه نفر شماره منو دارن ولی مسیج هاشون منو کلی خوشحال کرد.
هنوز هیچ حس مامان شدن ندارم!!!!! فقط ذوق دارم از این تغییر حالت هام ..علی که میگه خوشگل تر شدی و خواستنی تر..نمیدونم ولی برامون دعا کنین.دعا کنین نی نی قلبش و بقیه جاهاش سالم باشه و خوب تشکیل بشه ..میدونین که تو سه ماه اول همه چیز ممکنه اتفاق بیفته ....دوست دارم نی نی رو داشته باشم...حس خوب این روزها رو هم.... خودمون رو به خدا سپردم و دعاهای شما .
باز هم از اینکه اینهمههههههههههه کامنت تبریک فرستادین ممنونم.و چقدر خوشحالم که اینهمه خاله خوب و عموی خوب داره نی نی مون.قربون همتون.
صمیم
روی تخت دراز کشیدم و ژل سرد روی بدنم ریخته شد.آروم بودم و مطمئن...و خنده ام گرفته بود که این دکتر ها هم تا یه ذره آدم از مسافرت میاد و اب به اب میشه و ناخوش احوال زود برا آدم سونو تجویز میکنن .....با حرف پزشک مثل برق گرفته ها رو تخت نشستم و با تعجب بهش نگاه کردم..لبخند شیرینی زد و گفت دراز بکش بذار خوب چک کنم جوجوت رو....چی؟ با منه یا با منشی اش داره حرف میزنه...نه انگار با من بود...اولین تصویری که تو ذهنم اومد علی بود..علی با یه جوووووووووووون بزرگ جلوی اسمش و عشقی که یهو انگار صد هزار برابر شد توی اون لحظه.......گونه هام داغ داغ شد و دردی که تا چند لحظه پیش امونم رو بریده بود محو شد ...سرم رو به سمت دیگه برگردوندم و تو دلم گفتم گفتم واقعا شیطونی جوجو.....تا ما تصمیم گرفتیم شیرینی داشتنت رو تجربه کنیم حتی یه هفته هم معطلش نکردی و خودتو به دنیای قشنگی که منتظرته چسبوندی.....
با چشم هایی که به قول دکتر برق خاصی گرفته بود از تخت اومدم پایین و جواب سونو رو برای دکتر خودم بردم...خندید به قشنگی یه رنگین کمون و کلی سفارش و توصیه و من فقط یاد خر بازی های!!! مسافرتم افتادم و بالا پایین پریدن ها و انگار یهو پرده ها از جلوی چشمم افتاد.پس اون تهوع های خفیف عصر..اون نگرونی هام بابت ثابت موندن وزن و دیر کم شدن هایاخیر.....اون دو روز روزه ای که گرفتم تا شکمم آب شه!!!!!!...... اون میل شدید به خوابیدن .....و اون سستی و بی حسی بعد از سفر...چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟.....میدونی هیچ وقت باور نمیکردم به محض تصمیم گیری در مورد نی نی دار شدن به این زودی عملی بشه.وقتی فوق قبول نشدم خیلی خوشحال شدم...انگار یه باری از روی شونه ام برداشته شد ..خوب سه سال دیگه مگه میشه مطمئن بود که سن و شرایطم هنوز ایده آل مونده باشه .....جالبه که موقع شروع برنامه کاهش وزن اصلا به نی نی داشتن حتی فکر هم نمیکردم و چه خوب شد که خیلی از وزن اضافی ام کم شد.وقتی تصمیم گرفتیم ماه رمضون بود و من شب قدر از ته دل از خدا خواستم اگه قراره به ما نی نی بده اذیت نشم...از این دکتر به اون دکتر نشیم...منتظر و در انتظار نمونیم.....و چه خوب اجابت کرد..اونقدر زود که هنوز دوتامون تو خلسه موندیم از وقتی شنیدیم و باور نکردیم ....
هفت هفته است که خدا امانتی رو دست ما سپرده که حتی با فکر کردن بهش صورتم داغ میشه و چشم های علی برق میزنه......
از نحوه خبر دادن به علی و خونواده هامون و عکس العمل و ناباوری شون براتون مینویسم.خیلی زود.
خبر زیاد دارم.
هر گونه سر به زیر شدن و آدم شدن!!!! نویسنده این سطور به شدت تکذیب میشود.....بابا افت داره بعد عمری آتیش سوزوندن حالا آخر عمری بچه سوسول بازی از خود در بیارم.!!(نیشششش! به اونایی که درست حدس زده بودن!!!!)
نههههههههههههههه!!!باورتون میشه!!!!!صمیم!!!!!!!
اونایی که خبردار شدن اجازه دارن به اونایی که نمیدونن بگن!!!!جشن هسته ای یه بابا!!!!!مگه کمه!!!!!!!
بعدا نوشت: وای بچه ها کشتین منو از ذوق مرگی!!! مردم از بس خوش خوشانم شد با حرفا و تبریکاتتون.جدا خیلی بهم روحیه میدین .قربون همه با معرفتای دوست داشتنی خودم بشم من.بوسسسسسسسسس چاق و گنده برای همه
خانم میم مادر شوهر!!!یا مامان خودم نیست.این نوشته فقط روایت یک داستان واقعی از نگاه یک دانای کل بود.همین.
خانم میم از اون دست زن هایی است که بیشتر کاراش باعث میشن ابروهای شما چند لحظه از تعجب بالاتر از مکان همیشگی خودشون قرار بگیرن و موجب تلاش شدید شما جهت جلوگیری از بروز تعجب و بیشتر افسوس شما میشن.اصلا بذارین واضح تر در موردش حرف بزنیم تا تصور واقعی تری از نحوه این تعجب توی ذهنتون شکل بگیره.
خانم میم هر روز ناهار یا شام حتما یک وعده پلومرغ باید درست کنه.اصولا مرغ نقش اساسی در آشپزی ایشون داره مثل نمک برای آشپزی بقیه آدم ها.مرغ رو هم اینجوری درست میکنه که چند ثانیه بعد از بیرون آوردن مرغ از فریزر اون رو داخل قابلمه ای لبریز از اب میذاره و رب گوجه فرنگی رو هم توش قاطی میکنه و بعد زیر گاز رو روشن میکنه و یکساعت بعد مرغ آماده خوردن میشه!!!برنج هم یا لبریز از روغنه یا اونقدر خشک که از گلوی کسی پایین نمیره.البته همیشه هم اینجوری نیست.چی بشه که از دست خانم میم در بره و مرغش مثلا کمی نمک داشته باشه یارنگ و رویی بگیره.بی انصافی هم نکنیم خوبی غیر قابل چشم پوشی خانم میم در نحوه پذرایی از مهموناش در اینه که همیشه توی خونه ایشون آجیل درجه یک وجود داره و تو هر چقدر هم بهش بگی که عزیزمن!!بهتر نیست بجای اینکه جلوی هر مهمون یه دیس!!پر از انواع و اقسام میوه های تازه و گاهی نیمه تازه !! بذاری یکمی به ریخت و قیافه غذا برسی که حداقل همین بچه های خودت و شوهر بی زبونت بتونن بدون بستن چشماشون بخورن؟!!
خب تا اینجاش خیلی ها ممکنه بگن ببین هی هی صبر کن! خانم نویسنده!!اتفاقا گوشت سفید بهتره برای سلامتی بخصوص تو سن و سال خانم میم و شوهرش.ولی مشکل اصلی زمانی پیش میاد که با کارهای دیگه خانم میم هم آشنا بشین.خانم میم اصولا کاراش رو سه سوته انجا م میده مثلا اگه شما برای شستن ظرف های چرب توی سینک اول خرده غذاهای ظرف ها رو جدا میکنین بعد ظرف رو زیر شیر آب گرم میگیرین و با ابر یا اسکاچتون توی یه ظرف دیگه کف درست میکنین و ظرف ها رو بعد از کف مالی دوباره آب کشی میکنین تا اثر چربی روش نمونه بهتره بدونین این کار به روش های دیگه ای هم تو خونه خانم میم هر روز انجام میشه .خانم میم ظرف ها رو با همون ته مونده های غذاشون توی سینک میذارن بعد آب رو با فشار زیاد باز میکنن و کمی!!فقط کمی مایع ظرفشویی روی اسکاچشون میریزن و همزمان میشورن و اب میکشن یعنی ظرف زیر همون شیر آب کمی اسکاچ مالی میشه و همون زیر شیر هم آبکشی میشه دیگه کف درست کردن و یکی یکی اب کشیدن و از این سوسول بازی ها نداره کار ایشون....خب ممکنه بگین راه های انجام یه کار خیلی زیاده مهم اینه که نتیجه اش مطلوب باشه...همین جا من حرفتون رو با اجازه قطع میکنم و میگم نه عزیز من!!! نتیجه کار خانم میم این میشه که هیچ وقت شما ظرف های ایشون روبدون یه لایه چربی بسته شده و جرم گرفته توی جسم ظرف نمیتونین ببینین مگر اینکه همون روز همه رو وایتکسی کرده باشه.مشکل اصلی ما هم وقتیه که خانم میم مهمون خونه امون باشه و با اصرار میخواد ظرف هارو هم بشوره و هر چقدر ما سعی میکنیم منصرفش کنیم و بگیم نه!!راضی به زحمت نیستیم گوش نمیکنه و اینجوریه که فردای مهمونی پدر خودمون و خونوادمون در میاد تا چربی ها و کثیفی های خشک شده لای چنگال ها و تکه غذاهای چسبیده و خشک شده روی ظروف سرو غذا رو دوباره بشوریم و به خودمون فحش بدیم!!
اصولا خانم میم از اول زندگیش اینطوری نبوده ولی خب الان دیگه به سیم آخر زده و اصلا حوصله این کارا رو هم نداره بخصوص از وقتی دختر یکی یدونه اش رو شوهر داد و کسی دیگه نیست که بخواد هی به جونش غر بزنه که مامان اینطوری نه!! ااینطوری بکن .یادمه یه سری خونه خانم میم مهمون بودیم و ناهار قرمه سزی درست کرده بود.از حق نگذریم روی گشاده و لبخندهای مهربونش به مهمون ها چیزی نیست که آدم ازش بگذره و ننویسه در موردش.خب روی باز این دور و زمونه کم پیدا میشه.خلاصه مارو که برای عیادت از همسرش رفته بودیم به زور نگه داشت برای ناهار و وقتی غذا رو آورد با صحنه عجیبی روبروشدم...تعدادی لوبیا که در انبوهی از سبزی و آب فراوون شناور بودن و آب سبز و رقیق سبزی ها کاملا قابل مشاهده بود.لبخندی زدیم و من از شون خواهش کردم چون برنج برام خوب نیست!!!! یه کاسه بیارن برام تا توی خورشت قورمه سبزی کمی نون بریزم و به جای ابگوشت بخورم...چون شما که نمیدونین نخوردن غذا و رد کردن اون سر سفره خانم میم چه توهین بزرگیه ....و البته توضیح هم دادم که اینجوری من بیشتر سیر میشم و ضمنا از زیر نگاه های شرمسار همسر خانم میم هم میشد اینجوری فرار کرد.یا یادمه یه شب دیگه خانم میم اومد ما رو صدا کرد و ازمون خواست شام رو بااونا بخوریم چون خودش و همسرش تنهان و بهشون نمیچسبه.خب ما هم رفتیم.جای شما اصلا خالی نبود چون اولین لقمه که از کوکوهای سبزی رو اومدم بردارم توی قاشقم پودر شد سبزی ها یعنی اصلا چیزی به اسم تخم مرغ یا همون چسب کوکو!!! وجود خارجی نداشت انگار.به زور مقداری از سبزی ها رو گذاشتم لای نون و طرف دهنم بردم ولی مجبور شدم سریع قورتش بدم چون حتی دقیقه ای انگار سرخ نشدن و اصلا خام خام بودن کوکوهای سبزی...خب دستم رو بردم طرف ظرف سالاد الویه ..خدای من !فقط سیب زمینی و تکه های گنده مرغ بدون سس و ادویه دیگه ای.به زحمت دو سه لقمه ای خوردیم و اومدیم خونمون.دستش درد نکنه ولی من هنوز نیمدونم واقعا خانم میم که مهمونی هم زیا میره و شنیدم دخترش هم خیلی دست پخت خوبی داره واقعا تفاوت مزه ها و شکل غذاهای خودش رو با بقیه نمیبینه و درک نمیکنه؟!!
بذاریم کمی از بحث آشپزی خارج شیم. خانم میم از اون آدم هاییه که توقعش از زندگی در حد دو تافرش ساده و یه دست قاشق چنگال و چهار تا کاسه بشقابه و در عین حال ریخت و پاش بسیار زیادی میکنه از اون ریخت و پاش ها که اصلا توی زندگی به چشم نمیاد ولی کمر آدم رو میشکونه.مثلابرای دیدن مادرش که هر پنجشنبه و جمعه باید تکرار بشه خانم میم آژانس میگیره و دوروز در هفته میره پیش مادرش.هر سری هم حداقل 5 تومن میده یعنی هفته ای 10 تومن که میشه ماهی 40 هزار تومن .جالبه بدونین که اتوبوس جلوی خونه خانم میم ایستگاه داره و جلوی محل زندگی مادرش هم ایستگاه دیگه ای داره.مشکل اینجاست که خانم میم اصلا تاکسی و اتوبوس رو قبول نداره و معتقده دو روز عمر اونقدر ارزش نداره که وقتت رو توی تاکسی !!هدر کنی و چه وسیله ای بهتر از اژانس.مادر خانم میم هم البته راضی نیست دخترش هفته ای دوبار بیاد سر خاکش و باهاش حرف بزنه چون از شکایت های بی امان شوهر خانم میم د رمورد این هزینه کمر شکن زندگی کارمندی اونا خیلی بی خبر هم نمیتونه باشه.بلاخره میگن رفتگان هم از عالم ما باخبر میشن .تازه اینا غیر از رفت و آمدهای چندباره خانم میم به سوپر و بقالی و مرغ فروشیه که خب البته اینام با آژانس انجا م میشه.جالبه همین خانم میم یه خواهری داره که خیلی اهل قر و فر و بزک دوزکه ولی همه چیش به جا مثلا عروسی که یه بار اومده بودن و ما هم دعوت بودیم من خودم شاهد بودم که ماشین خواهر خانم میم خراب شد و خواهر ایشون با اون قیافه شیک و پیک حاضر نشد آژانس بگیره و با همسرش بره خونه ..خیلی شیک ساعت 11شب کنار خیابون منتظر موند و با یه ماشین غیر دربست!! خونشون رفتن.حالا نه به این شوری شور خانم میم نه به بی نمکی خواهرش اینا ولی غرضم اینه که سرشون تو حساب و کتابه بر خلاف خانم میم. مثلا خانم میم عادت داره وقتی میره خرید برای دو نفر یا سه نفر خونه خودشون پنج کیلو انگور و دو کیلو پرتقال و یک هندونه بزرگ و یک دسته بزرگتر موز بخره.خب اونا که اصلا میوه خور نیستن و این نشون میده خانم میم دلش نمیخواد هیچ وقت جلوی مهمون غافلگیر بشه ولی مگه آدم چند بار در هفته مهمون سر زده داره؟ و اینطوریه که بیشتر این میوه هاراهی سطل زباله میشن و البته پشت سرش هم پول های شوهر خانم میم.درکل چیزی به اسم اقتصاد و نحوه درست و بجای پول خرج کردن و صرفه جویی اصلا برای خانوم میم معنی نداره.از دست و دلبازی زیاد خانم میم هم خوبه یکم تعریف کنم براتون.مثلا خانم میم میره لبنان یا سوریه .خب از اونجا یه خروار رژ لب بیست تومنی (تک تومنی) و روسری های گوشه پاره و نخ در رفته و تاپ های لکه دار میخره میاره.بعد مثلا به شما سوغاتی میده.هفته بعدش که شما رو میبینه دوباره از کیف مسافرتش یه چیز دیگه بهتون میده و مثلا اگه فرداش تولدتون باشه صبر نمیکنه همین هدیه رو به مناسبتی چیزی بده بهتون و اونوقت تولد شما که میشه دست خالی میاد ویا یه پولی چیزی میذاره توی پاکت و فرداش بهتون میده!!!حالا شما به عنوان کسی که همسن و سال دخترشه هر چی بهش بگین خانم میم عزیز!کاش یه چیزی میخریدین که اینجا نمونه اش خیلی نباشه یا کاش دقت میکردین که زدگی و پارگی و در رفتگی هاش رو بهتون نندازن گوشش بدهکار نیست و میگه از اولش که اینطوری نبود..توی راه خراب شده حتما!!!
خودتون قضاوت کنین چه حسی بهتون دست میده وقتی از مسافرتتون برای خانم میم یه شیشه بزرگ گلاب اعلای قمصر به عنوان سوغات آوردین و چند روز بعدش میفهمین چون خونه خانم همسایه نمیشده دست خالی بره همه اون گلاب ها رو براشون برده!!!اونم برای کسی که هیچ وقت جای محبت های خانم میم رو جبران نمیکنه و شما حرص میخورین که مگه توی خونه خانم میم سیخ داره که هیچی نباس توش بند بشه و به بقیه بذل و بخشش بشه و دوباره با قیمتی گرون تر برای خودش خریداری بشه؟!!!از نکات دیگه ای که نویسنده این سطور خودش رو قرچچچچچ جر میده تا به کله خانم میم بکنه البته با لحن جانم عمرم اینه که خانم میم تو رو خدا توی یخچال اسقاطی خونتون که با چند ماه صرفه جویی به راحتی میتونستی یه نوش رو بخری اینهم غذای مونده و کپک زده و خشک شده برای یادگاری نگه ندار چون وقتی ماست جلوی مهمون میذاری خیلی زشته که بوی کوکوی سیب زمینی یا پیاز و ترشی لیته بده .خانم ممی ترو خدا غذاها رو وی ظرف های در دار بذار و سوپ رو توی قابلمه بدون سر نریز و نذار توی یخچال تا خشک شه هفته دیگه!!!البته من و همسرم معتقدیم ما که نمیتونیم خانم میم رو عوض کنیم حداقل خودمون رو اینقدر بابت این کاراش حرص ندیم دیگه ولی خب نمیشه وقتی میبینی خانم میم تموم زرشک های تازه ای که با سختی و رفتن تیغ توی دستش پاک کرده رو زرتی گذاشته جلوی بخاری و اون زرشک های قرمز خوشرنگ همشون سیاه و خشک و به هم چسبیده شدن و خانم میم خیلی هم خوشحال بود که داره صرفه جویی میکنه.حتما باز میگین اصلا تو چکار داری به زندگی مردم...ولی عزیزم وقتی زندگی خانم میم چسبیده به زندگی ماست و سختی هایی که بخاطر این ولخرجی ها و بی فکری ها میبینن رو نمیتونم ندید بگیرم حداقل اینجا میتون بهش بگم خانم میم عزیز.ترو خدا دو تا از اون لباس هایی که دخترت از بهترین جاها و با بهترین کیفیت ها میخره برات رو تنت کن وقتی میخوای بری مهمونی و اینقدر مثل ننه پیرزن ها نچرخ این ور و اون ور..آخه تو که داری چرا با لباس گریه کن تو تن!!!! میری عروسی دختر خواهرت و اونم سریع از تو کمدش یه لباس شیک سیصد بار پوشیده شده در میاره و میگه اینو بپوش میم عزیزم!!!!خب من طاقت ندارم ببینم بقیه که قرون قرونشون رو حساب کتابه و خواب ولخرجی ها و لارج بازی های تو رو هم نمیبنن زندگیشون روبراهه و کم و کسری ندارن بعد تو ...تو....حتی یه دست قابلمه درست و درمون نداری چون یه هفته بعد از خریدن سرویس جدید تفلون توسط دخترت افتادی به جون قابلمه تفلون و با سیم ظرفشویی سابیدی و الان درش از شدت جرم گرفتگی و کثیفی دیگه رنگش هم معلوم نیست...خانم میم عزیزم من اینا رو میبینم و ازت میخوام یه بارم که شده تصمیم بگیر رنگ زشت و مزه آب زیپوی سوپ هات رو عوض کنی حداقل کمی رب بزنی توش و به یاد اون وقتایی که جور دیگه ای میشناختمت حوصله بیشتری به خرج بدی و کمی !!فقط کمی وقت بذاری و برای خونواده ات هم ارزش.چون من که نه! همسر و بچه هات معتقدن اگه یه ذره برای حیثیت خونواده خودتون ارزش قایل باشی بیشتر از اینا باید حرمتش رو جلوی غریبه ها نگه داری ...حتی جلوی من......که چند وقته غریبه شدیم با هم.....کاش اینا رو میشد رو در رو بهت میگفتم تا این دلم کمی سبک میشد.....حیف....حیف.....کاش قدر خودت وخوبیهات رو بیشتر میدونستی و بلد بودی نشون بدی مدل مهربونیت رو به دور و بری هات.و کاش یه ذره خانومی و کدبانو گری از دست رفته ات رو برگردونی و انقدر از رو بی حوصلگی کار نکنی.خانم میم عزیز من منتظر وقع معجزه ای در زندگیت هستم....پلیززززز
نمیدونم شما هم از این موارد دور و برتون دارین که حرص بخورین یا نه...همه دور و بر یهاتون خانم...کدبانو...و شوهر پولدار کن!!!!!هستن؟
ووووییییییییییییییییی سلام به جینگولی مینگولی های خودم!!!!
خوفین؟آقا فقط یه نموره بگم رفته بودیم پارک جنگلی تا گوزن زرد!!!رو به انقراض مشاهده کنیم و منم تا خر خره!!!تو گل و شل رفته بودم و برا خودم اون وسط یورتمه میرفتم و نگاه های چپ چپ علی و خنده های مادر شوهر پدر شوهر هم آدمم نمیکرد و دایورت میشد به جای بد بد نداشته ام!!!خلاصه اینا هی میرفتم جلو و من ازشون عقب میموندم و سرمو انداخته بودم پایین و به قارچ های زرد و قرمزی که بعد یه بارون مشتی از زمین در اومده بودن نیگا میکردم و برا خودم زیر لب یه توپ دارم گلگلیه!! سفید و زرد و مشکیه!دست تو مماخم میکنم بالا میره!!نمیدونی تا کوجا میره!!من گیلگیلی نداشتم!!!دست هام رو هم نشستم!!! مماخ بهم گیلی گیلی داد!!زود و سفید و آبی داد!!!! رو میخوندم و ادای تحال تهوع رو درمیاوردم که چشمتون روز بد نبینه این جنگل بانه تموم راه بی صدا وآروم پشت من داشته راه میومده تا مواظب اوضاع!! باشه و منم بی خبر وسطاش میزدم تو دستگاه بیات ترک و کرد و لری و خلاصه آبرویی رفت که تا آخر گشت تو پارک همش چشمم به زمین دنبال قارچ ها بود و به احدی نیگاه نمیکردم!!! بعد فک کن با همون وضع گلی شلی منو بردن و یه آن ددیم جلوی یه خونه نگهاشتن و گفتن پیاده شو!!رسیدیم.یه سری به دختر دایی جان بزنیم و بعد شما شب بیایین پیش ما دور هم باشیم.ووووییییییییی که میخواستم کله این علی رو بکنم.فک کن داشتیم جایی میرفتیم که دختراش علی رو توآسمون با تیر شکار میکردنو این لامصب دم به تله نداده بود.آقا هر چی از خوشگلی و خوش ادایی این دختراشون بگم کم گفتم.بعد فک کن من با قیافه ای که گل روی روسریم خشک شده بود و پاهام همه خاکی و گلی بود و دستام هم بوی گند قارچ میداد با اینا روبوسی کردم و وارد خونه شدیم.با خود مگفتم عجب تاثیر اولیه ای گذاشتی بز بزی خانوم!!!!خلاصه اینا از هر طرف شلپ شولوپ این شوهره مارو میبوسیدن و خانوم خونه که دختر دایی اینا بود با محبت غیر قابل توصیفی!! من نیگا میکرد و هی به فرش خیره میشد و جلوی خنده اش رو میگرفت.منم دلم خنک شد که شوهرش اومد و منو حسابی بغل کرد و خوش اومد گفت!!!اگه این کارو نکرده بود دق میکردم که علی همش خوش خوشانش شده لا مصب!!!! جالبه که این علی رو برای دختر وسطیه میخواستن و حتی مامان بزرگ این بچه ها هم خیلی چکش زده بوده ولی این شوهره زیر بار نرفته !!(بعدنا روی بار رفته!!!!) و وقتی پرسیدم خره!! چرا دخترای به این خوشگلی رو نگرفتی؟ خیلی جدی گفت فقط خوشگلن!!آدم اجتماعی و بگو بخندی نیستن! و من به اهمیت نقش جفتک زنی هام در معرض چشم عموم هموطنان عزیزم پی بردم!!!که اگه اونا نبود چه بسا این بساط شوهر داشتن ما هم نبود!!!!
+++++++++++++++++
یه جا هم خونه هم دانشگاهی آقا رفته بودیم و پسره خاک تو گور به ما نگفت خانومش هفت ماهه پا به ماهه و منم دل بیچاره خانومش رو آب کردم از بس در مورد نحوه زایمان و اینا براش توضیح دادم!!!حالا هر کی ندوه فک میکنه یه شیش هفتایی سقط و اینا داشتم که انقدر توصیه های جدی و دکترانه!! بهش میدادم.بیچاره با چشم های گشاد به سخنرانی غرای من در مورد مضرات سزارین و فواید زاییدن به سبک دو لنگی!!! و طبیعی گوش میکرد و هی ووی ووای میگفت بیچاره!!!چکار کنم خب!! دست خودم نیست که!!!!
+++++++++++++++++++
آقا من به چه زبونی باس میگفتم به این آدما که من از فسنجون شمالی بدم میاددددددددددددد!!!!رنگ و بوی مدل خودمون رو دوست دارم.مزه لوله آب گرم کن!!! میداد غذاش.جالبه که این شوهره هم همچین با ولع و اشتیاق میخورد که من کفم کلا بریده بود این چند روز.هر جا هم که میرفتیم بساط مرغ سوخاری دم کرده!! و فسنجون شل و عنابی رنگشون به پا بود و منم هی نون و سزی خوردم و هی نون و ترشی دادم پایین!!!!البته شوما باور نکنین!!ته چین هاشون معرکه بود.آش ماستشون رو هم دوست داشتم.دلال(به کسر دال) هم که تو ماست میریزن و سبزی معطره به دهنم خوب اومد مزه اش.البته دور از جون آدم وحشی ها!! یک یه کیلویی هم اضافه شد به ببعی جونم!!!!!
+++++++++++++++++++++
میخوا بزنم خودم و این وبلاگ رو با هم منهدم کنم!!! فک کن اول ابان که از نود روز قبلش هی روی تقویمم تیک میزدم و غش و ضعف میرفتم براش و هی میشمردم که آخ جون وارد ششمین سال عقدمون شدیم و خوش به حالمون میشه حسابی!!!!! و کلی برنامه داشتم براش زرتی خورد به روز رسیدنمون به شمال و از بس گیج بودم و هول بودم از زور خوشی هشتم ابان ماه تازه یادم اومد و کلی لب و لوچه ام آویزون شد!! فک کن مثلا تولد بچه ات باشه و براش تولد بگیری و همه فامیل رو دعوت کنی و بریزی و بپاشی بعد ببینی بچه تو مستراح تموم شب گیر کرده بوده و از زور جیغ و گریه خفه شده همون جا مرده!!!!!دقیقا همون حس بهم دست داد!!!!!!!!
++++++++++++
پ.ن. این دومین سالی بود که روز اول ابانمون یادم رفت.!!!!بابا برو در این وبلاگ رو تخته کن قربونت!!!!!البته علت اصلیش اینه که ما تولدامون رو حسابی و چرب و چیلی!!!!و نیمه مرداد روز عروسیمون رو همیشه جشن میگیریم و این تاریخ بیچاره عقدمون یه جورایی بچه صغیر است این وسط.
هییییییییییییییی روزگار..بچه شیش ساله ام رو بدجایی (تو همون سرویس بهداشتی منظورمه!!) ازم گرفتی...هی .....هیییییییییییی روزگار....
در کل خیلی خوب بود و خوش خوشانم شد.تعریف قضیه گم شدن تو عباس آباد و روبرو شدن با یه توله گرگ بی پدر پدر سگ بماند برای دفعه بعد!!!ای تو روحت علی که دنبال قرتی بازی و عکاسیت نباشی و منو ول نکنی به امون خدا!!!!!وسط جنگل تاریک!!بعد میای میچسبی به من و میگی کادوی عقد بهم چی میخوای بدی؟!!!زرنبوق!!!!کوفته کاری!!!!!(منظورم کوفته با ادویه کاریه!!) یالا میای بگی غلط کردم یا خودم بیام سراغت!!!!(یوهوووهوو هو.... صدای اژدها که به طرف طعمه بی پناهش نزدیک میشود!!!) یوهوهووووهووووووو.........اهههههههههه (دهنش رو باز کرد و آتیش ریخت وسط خشتک آقاهه!!!!!) بی بوو....بی بو...بی بو..آمبولانس اومد بقایای خشتک رو توبیل بریزه ببره چال کنه!!!
از امشب به مدت شیش روز نیستم..داریم میریم مسافرت..با علی گوگولی موگولی جونم و مامان جون و پدر جون..یعنی مجموعه کاملی که میشه ته خوشگذروندن رو تجربه کرد.یه هفته ای فک کنم بشه.جووووووون!!!
جلدی!!میام و براتون از آبروداریهام!!!میگم.منتها این دفعه با حضور پدر جون فک کنم کمی مشکل بشه کارم.....جای همگی رو هم خالی میکنم البته فقط برای خوردن و دودره کردناش!!!بقیه اش برا خودمه دیگه!!(چشمک!!!)
یوهوووووووووووووووووووو
خوب خوبم.
دوست دارم فقط بخونمتون...دستم تنبل شده یا دلم نمیدونم.یه چند روز دیگه ای روی اون روزهای قبلی صبر کنین ....با دست پر میام.......قربون همگی.
همه کامنت های پست قبل رو نگه داشتم تا سر فرصت به یکی یکی شون جواب بدم.
دیشب جای همگی خالی رفتیم تئاتر.بدبختی اینه که مشهد یا تئاتر عمومی برگزار نمیشه یا در مکان های خاصی مثلا دانشگا ها و موسسات بازیگری و خلاصه جاهای خاصه که ما ازش خبر دار نمیشیم.رفتیم و جاتون خالی از بازی اونا انقدر کیف کردم و خوش گذشت که حسابی روی ابرا بودم.مثلا یکی از دلایلی که خیلی اون تئاتره رو دوست داشتم این بود که وسط تئاتر برای تغییر دکور و پرش از یکی اپیزود به اپیزود بعدی کل سالن تاریک می شد و میشد در حد چند ثانیه همسران جوانی که طاقت دوری همو ندارند و خدا!!!! شرایط رو جور میکنه یهو براشون یه چند تا بوس بیصدا و کوچولو از دماغ و چشم !!!هم بگیرنو اصلا هم مهم نباشه که تیرشون چقدر خطا میکنه!!! و تازه خیلی هم ناراحت نشن که یهو دختره بی ادب پشت سریشون رای اس ام اس میاد و اوم گوشی نورافکنی اش رو روشن میکنه و صدای ریز ریز خنده اش که صد در صد به ما نبوده!!!! تا چند دقیقه شنیده میشه!!!احتمالا منم اگه بودم و مثلا یهو میدیدم دماغ اقا جلوییم تو چشم خانم کناریشه خب طبییع کمی تعجب میکردم!!!!! بعد به این فکر کردم که هنوز تف سخنرانی های پست قبلم از وضع بلبشوی دختر پسرا خشک نشده رو مانیتورم که خودمم باعث شدم یکی دیگه فک کنه عجب مملکت خرابی شده ها!!!!!خب از قدیم توی یه مثل من در اوردی صمیم نوشت ابزاری!!! گفتن: تو چون میل داری به سوی بدان ....(مثلا فاصله بین مصرع هاست این الان!!!!).......خدا چون بدان را رساند به دان؟!!!!(همون اب و دونه خودمونه احتمالا!!!!!)
به نام دوست...که هر چه آب از سر ما میگذرد از خودما است و نه دوست!!!!!!ببینین عزیزان من!در برنامه رادیویی امروز سراغ شاعری جوان میرویم. در این مصرع بالا دنیایی از آموزه های اخلاقی و مذهبی نهفته است که بر شما نسل جوان واجب الوجوب است که از کنار آن بدون دقت نظر کافی نگذرید.شاعر!!!در این شعر میفرماید که هی یارووووو!!!! جم کن اون بند ووبساطت رو بااااااااااااااااااا (منظور این عزیز دل همون کلمه پدر !! می باشد!!)که حوصله موصله نااااریم.یرهههههههه کچه سگ!!! تو که خودت از بیخ خلافی و خرابی و همه جک و جوادای دور و بر خونه ننه ات هم دستشون با تو توی یه کاسه کوزه است و چرب و چیلیه!! (همان مصرع شیرین : تو چون میل داری به سوی بدان را عرض میکنند اینجا شاعر ای دوستان!!!) خوب بعد توی شبه آدم نفله از اوس کریم انتظار داری نون توی کاسه شکسته ات پرت کنه پدر سوخته بی پدر مادر .....(بیب ..بیب...بیب..الو!!شرمنده دوستان و گل های باغ معرفت !! ارتباطمون با مفهوم ومنظور شعر به دلیل عصبی شدن شاعر محترم و گشودن لسان به حرف های بی تربیتی!!! قطع شد.))
بله میفرمودیم که شاعر چه لطیف و رسا و مانوس با روایی کلام!!و نجز گفتار!!! در حریری از الفاظ زیبا و خوش الحان منظور خود را بر دل ما نهاد و رفت به دنبال آنچه باید می رفت!!!! ما هم تا برنامه بعدی بدرود ...صدا قطع و وصل مشه اینجا... ( آخ !!آآخ!! ای فیلمبردار پدر سگ بی شرف!!چرا موهامو میکشی!!چرا از دماغم منو می اندازی پایین!!!خوب خودم میام پایین از روی سن!!ول کن ای الهی اون ننه ات سر قبرت بشینه خودش رو پنگول پنگول کنه.....ای تو روح هر چی شعره...نادون ها من تو تیمارستان کارشناس شعر معاصر بودم...من کنگره هزاره !!!حافظ شناسی برگزار میکردم اونجا...ای وایییییی..نزن.....بی پدر ...نزن....
یه وقتایی علی بین روز میاد اداره دنبالم و چون دلمون برای هم تنگ میشه!!!!(نیس همدیگه رو ریز میبینیم تو خونه!!)دوتایی با هم میریم قدم زدن یا ناهار بیرون و همون یه ساعتی که با همیم رو خوش میگذرونیم.متاسفانه ما اینجاساعت رسمی نهار نداریم و به صورت آرتیستی و پشت میز یه چیزی میخوریم و مثلا دستت وسط زمین و هوا مونده و لقمه داره میره تو دهنت که یهو همزمان باید تلفن و مراجعه حضوری ارباب رجوع و جواب فوری یه درخواست و ...رو جواب بدی .البته ما خانم ها اینجا خیلی برای خودمون سخت میگیریم.وگرنه ماشالله اقایون وقت ورزش و صبحانه و ناهار و روزنامه و گپ و این چیزابرای خودشون دارن و ریلکس تر از ین حرفان.خلاصه پاس ساعتی رو رد کردم و با هم رفتیم یه پارکی کمی قدم بزنیم.توی سرویس بهداشتی اونجا ( نکنه فک میکنین حالم کاملا خوب شده به دو روز؟!!) یه دختر جوونی رو دیدم که با چادر و صورت معصوم همزمان با من وارد شد.موقع خارج شدن دیدم همون دختره شده یه آدم ایکبیری زشت بد آرایش بد قیافه شش هفت سال بزگتر از چند دقیقه پیشش!!!! انقدر زاقارت و جیغ آرایش صورتی کرده بود و وحشتناک این پودر و سایه و رژ گونه ها رو زده بود روی گونه های چاله دارش که حیفم اومد از اونهمه قشنگی و معصومیتی که زیر پودر ها محو شد.و بعد فهمیدم دخترک توی پارک مشغول به شغل شریف مرد بلند کنی!!! می باشد.البته بیشتر مردا اون رو بلند میکردن تا اون اونا رو!!!چقدر اون تو اون شد!!!!!بعدشم این ترم چشم به جمال این دختر دانشجوهای ل..ز روشن شد...وقتی یارو اعتراف کرده بود که از نصفه شب به بعد تازه با دوستش تو خوابگاه زیر پتو درساشون رو دور میکنن!!! یه وقت آخر ترم به مشکل برنخورن و جالبه که طرف هیچ رقمه دست از سر دوست دخترش!! برنمیداشت و میگفت من بهش وابسته ام و بدون اون نمیتوم درس بخونم!!(همون زیر لحافی احتمالا منظورش بوده!!!) یه جورایی دیگه خیلی داره عادی میشه این قضیه گ...ی و ل....ز..... برام.تا چند وقت پیش هضمش و نوع احساس آدم هاش برای خیلی گنگ و مبهم بود اما از وقتی میبینم اینام در ظاهر مثل من و تو هستن و هیچ فرقی ندارن و ظاهرا هم عادی از کنار من و تو رد میشن بدون اینکه بدونیم چیکاره ان قضیه برام راحت تر شده.ما تو محل کارمون که محیط اداری -دانشگاهیه انقدر مورد میبینیم که یه وقتایی فقط ار حسرت سر تکون میدم و میگم لامصبا!! شماها همش چند سال از من کوچیک ترین.چرا اینقدر فرقه بینمونه!!!چرا اینقدر کشک بادمجونی فکر میکنین.چرا دوست صمیمی خنگ و ساده ات رو میبری زیر دست یارو مغازه داره میندازی تا اونم دو تیکه لباس بهت اشانتیون بده؟ چرا واسه بیست تومن کسری شهریه ات ظهر از خوابگاه میزنی بیرون و چند ساعت بعد درب و داغون میفتی روی تخت توی خوابگاهت و به دوستت میگی پیر سگ عجب سگی بود.پدرم در اومد....من همه اینا رو میبینم اینجا و دیگه چشمام گرد نمیشه.دیگه دیدن پسر نوجوون خانم فلانی که تلو تلو میخوره و سیگار دستشه اصلا برام تکون دهنده نیست...و این خیلی بده...و وقتی دوستام از خیانت بعضی مردا حرف میزنن میدونم طبیعی شده شنیدنش برام و دوست پسر گرفتن خانم فلانی که شوهر و بچه بزرگ و دم بخت داره دیگه شاخی رو روی سر من سبز نمیکنه...و تازه میگم تو هنوز توی مشهدی و از بزرگتر از اینجاش خبر نداری دختر!!جدا خیلی فرق کرده همه چیز با همین چند سال پیشی که ما هم توی همین دانشگاه ها و محیط ها دانشجو بودیم و هنوز فکر میکنیم انگار همین دیروز بود...ولی اینا داره هی به من یادآوری میکنن که حتی سه سال قبل هم دیگه همین سه سال قبل نمیتونه باشه و اونقدر ترمز این ماشین بدجور بریده که تا همه مون رو نندازه ته دره ول کن نیست ....و خوش به حال خودم که هنوز دل نگرون دخترک دبستانی یا پسرک نوجوونم نیستم و از دلهره آینده مبهمشون روزی سه بار دق نمیکنم.....
یا من خیلی تو همه این سالها به دنیا و دور و برم رمانتیک نگاه میکردم و این لایه مخملی سبز متعفن روی همه چیز رو نمیدیدم یا الان زیادی حساس شدم به دخترک ها و پسرک هایی که یه وقتایی دوست دارم بغلشون کنم و بگم عزیزم!!! هنوز خیلی زوده برای این تجربه های سنگین...
حیفن همشون ..حیفن...خیلی حیف ....
نتایج مسابقه وبلاگ نویسان برتر خانم اینجاست.
امروز مراسم تقدیر از وبلاگ های منتخب بانوان وبلاگ نویسه......و شماها اونقدر لطف داشتین به من که این وبلاگ رو در رتبه ششم قرار دادین. .از همه اونایی که اینجا رو میخونن و به من یا نوشته هام علاقه دارن چه رای دادن چه ندادن ممنونم..... جدا اتتظار اینهمه نظر مساعد رو نداشتم....
در مورد حذف یا تغییر رتبه بعضی از وبلاگ ها به مدیریت این برنامه ایمیل زدم و اعتراض شدید خودم رو اعلام کردم...فقط گفتن از نظر محتوایی اون وبلاگ در رده خیلی خوبی قرار گرفته و اعلام میشه... ...پس اونهمه رایش چی شد؟اونهمه بازدید کننده اش ؟ اونهمه دوستانی که بهش رای داده بودن و رتبه خیلی بالا رسونده بودنش چی پس؟.ولی توضیحی برای کارشون باز هم نشنیدم....و متاسف شدم.خیلی .....بگذریم..مثل خیلی چیزای دیگه......ولی کاش یه نفر حداقل پیدا بشه که وقتی روی سن میره (اگه اصلا کسی رو بخوان اون بالا) به این موضوع اشاره کنه....و نذاره بشه روال معمولی و قضیه ای ساده که با سکوت طرف حل شده باشه دیگه.....
**********
آقا دیشب هوای مشهد خیلی سرد شده بود اونقدر که ذرات و ملکول های اکسیژن نیتروژن و ازت هوای خونه بدون بخاری ما یخ بسته بود و ایضا خودمون هم!!! من هم رگ صرفه جویی انرژیم زده بود بالا و به علی گفتم نمیذارم تو مهر بخاری روشن کنی!! یعنی چی آخه؟!! تموم دنیا توی سرمای معتدل و بعضا سخت با لباس گرم خودشون رو گرم نگه میدارن و تا حد ممکن انرژی مصرف نمیکنن اونوقت ما یه تیکه مایو تنمون میکنیم و لخت تو خونه میچرخیم که مثلا دلمون نگیره!!؟ خفه میشیم تو لباس؟ تحمل حجم زیاد لباس رو نداریم؟اینجوری عشقولانه تره؟ ای درد توی عشقولا نه اتون!!!!!!! ای کوفت توی جیگرتون!!!!! خب بپوشین تا عادت کنین .....بیچاره علی نمیدونست من دارم با او حرف میزنم یا با مخاطبین خیالی ام!!! با چشم های گوگولی منگولی نیگاه میکرد و میگفت خب نمیذاریم!!!! باشه نمیذاریم!!!
ما هم رفتیم و یک عدد تاپ دو بنده پوشیدیم!!(خودموم رو واقعا خجالت دادیم اینهمه لباس تنمون کردیم!!) دیدم نخیر!! پایینمون داره یخ میبنده!! الحمدلله شلوار و دامن بلند و کوتاه و کلا لباس اندام های پایین هم که نداریم غیر از شلوار اداره و دو تا لی که توش حلقمون هم جر میخوره از تنگی!!!!!و دو سه تا هم شلوار بیرون ساده و کمر دار و دکمه و زیپ که باز هم اگه اونا رو بپوشیم کلا تو خواب خفه میشیم از شدت فشار !!!!!!گشتیم و گشتیم وآخر یه شلوار هر پاچه دو متر!!! پیدا کردم.فک کنم مال موقع های دبیرستانم بود...از این شلوار های مخصوص برق کار ها که دو تا جیب گشاد هم داره روش و پارچش از کلفتی به برزنت میگه زکی!!! و آبی لاجوردیه رنگش.بابا از تو شرکتشون یکی گرفته بود برای خودش و خوب سایز اون موقع من و بابام یکی بود!!!(چیه؟ خوبه خودم گفته بودم یه زمانی!!!!! چاق بودم من!!!!) خلاصه از تو بغچه مخمل قرمزی جهازم!! اون شلواره رو کشیدم بیرون و پام کردم و اومدم تو هال!! حالا فک کن بالاتنه یه تاپ تنگ و کوتاه و پایین تنه یه شلوار 20 متری با کمر گشاد و دو سه لا تا خورده رو کمر!!!علی انقدر چپ چپ نگام کرد که از رو رفتم و گفتم علی جان!! میشه فردا بریم برای من لباس زمستونی بخریم!!!!؟ ای کوفتتتتتتتتتتتتتت توی حلق خودت و لباس زمستونیت..این جملات روچشمای علی داشت داد میزد ولی روی لبش لبخند بود از نوع مسخره ایش!!!!خلاصه باز دیدم از لای درز و دورز تاپه هوای سرد قطب داره میزنه تو خونه انگار!!!!! رفتم و یه لباس کاموایی خال خال پشمی که متعلق به هزاره بیستم قبل از میلاد حضرت آدم!!! بود رو باز کشون کشون از تو بغچه مخمل قرمز جهازم کشیدم بیرون و روی تاپه پوشیدمش.دیگه واقعا قیافه این گداهای سر چهار راه شده بودم...بالاتنه رنگ نخودی و قرمز و پایین تنه هم آبی با جیب های گشاد و پاچه های از بناگوش در رفته!!!!و بعد هم با سلام و صلوات رفتم تو تخت که بخوابیم.علی ایش و ویش کنان یه پنجاه متری اون ور تر روی اون ور تخت خوابید و منم با نیش باز نگاش کردم.....خب چیه مگه گداها دل بوس خواستن ندارن ؟!!!!با اکراه و چشم های بسته روی این گدای رنگین کمان!!!! رو بوس کرد و در همین موقع من احساس کردم کلا از کمر به پایین دارم بیحس میشم.فک کنم اپیدورالی چیزی به من تزریق کرد این شوهره...نه اون که جفت دستاش بیرون بود و حرکت مشکوکی هم ازش سر نزد توی این چند ثانیه.....اوییییییییی چقدر یخ کرده کمرم!!!!حالا مگه من شلوار پام نیست؟ پس کمرم دیگه چرا یخ کرد؟!!!! ای خاک بر سرم ..میدونین چی شده بود..این شلواره نکبت از بس پاچه هاش گشاد بود باد سرد و وحشی زوزه کشان از این پاچه اش میرفت داخل و از توی اون یکی پاچه اش خارج میشد و یه حالی به پشت و کمر ما هم میداد این وسط!!!دندونای اون گدای بدبخت تیک تیک صدا میکرد و نیش باز شوهره هم جلوی چشمش بازتر میشد ولی موضع خودش رو سفت چسبیده بود( اون موضع نه ها!!! منظورم موضع حرف و ادعاش بود!!) و وقتی شوهره پرسید بازم میگی بخاری نذاریم؟ با صدایی که از توش میشد امواج صوتی یخ بسته رو مشاهده کرد گفت نه!!!! لباس گرم میپوشیم.......مگه ما با بقیه مردم دنیا چه فرقی داریم...مگه انرژی برق و گاز از سر راه اومده ...مگه ما......تالاپ!!!!!!! این آخری صدای افتادن سرش روی متکا وسط سخنرانی بود...از سرما بچمون یخ بست وسط افاضاتش!!!!!
************
رفته بودیم بیرون تا علی برای پروژه عکاسیش چند تا عکس ورزشی بتونه بگیره...تو خیابون ها دنبال این باشگا های لنگ و لقدی بودیم!!(اصطلاح این شوهر ما به ورزش های رزمی!!!) خلاصه رفتیم و من بیرون باشگاه واستادم و یه ده دقیقه بعد علی اومد بیرون از باشگاه و گفت نکبت ها دارن خودشون رو گرم میکنن ..انگار دیگ میخوان گرم کنن!!!!بریم......نمیدونم یهو چی شد که تا گفت بریم احساس کردم جلوی چشمام سیاه شد و درعرض پنج ثانیه فهمیدم اگه تا دو ثانیه دیگه خودم رو به یه دسشویی نرسونم رسما وسط خیاتنون میترکم..میدونین از اثرات اون مریضی هفته پیشم بود لا مثب!!! یه نیگا انداختم دور و برم و دیدم یه درمونگاه دو متریمونه..بدو بدو و با سر و قیافه افشون پریشون در حالیکه دیگه هیچی نمیدیدم و همه جا تاریک و سیاه شده بود!!!! به نگهبانه گفتم این سرویس بهداشتی کجاست؟ حالا مرتیکه هم جونش داره در میاد تا دو کلمه حرف بزنه...وقتی دیگه در چند قدمی تخریب بودم گفت آخر سالن دست راست..منظورش البته از سالن همون حیاط درمونگاه بود.... با درموندگی خودم رو رسوندم و با صف چند تا سبیل کلفت قلچماق و دست به زیپ منتظر خالی شدن دسشویی مواجه شدم....نمی دونم چه کار خیری توی عمرم کرده بودم که احساس شدید دستشویی رفتنم با دیدن اون آدم ها فروکش کرد و اومدم توی سالن متظر نشستم تا سیبیل ها بیان بیرون از توی حیاط.بعد چند دقیقه حس ششمم گفت یکی از کابین ها!!! خالی شد.واییی منم انقدر از این دسشویی های بیرون متنفرم که حد نداره و کلا غیر از خونه خودمون هیچ جا حتی خونه مامانم اینا هم راحت نیستم...خلاصه رفتم تو و هنوز کامل مستقر!!!نشدده بودم که دیدم مهمون داریم!!!! دارن در میزنن!!!! اول واحد بغلی!! رو زد و یه صدای کلفتی گفت اهنننننننننننننن!!!!! بهد اون یکی رو زد و صدای زدنش دیگه تاپ تاپ شده بودو بنده خدا نمیتونست صبر کنه که باز هم ساکن اون مواحد بغلیه اونم با یخ صدای خراشیده گفت اهههههههنننننننننننننن!!!!!!!! آقا نوبت واحد ما رسید و بنده خدا دیگه دستش رو از رو در بر نمیذداشت و هی گروپ گروپ به در میزد و با نوک پاهاش لایه آهن روی در رو میخراشید!!!!!منم موندم چی بگم..اهن بهن که اصلا و عمرا...بگم کار دارم!!!! که ضایع است......موندم چی بگم و این بنده خدا هم هی شدت در زدن رو بیشتر میکرد......با صدایی نازک ( در مقایسه با اصوات نخراشیده دستشویی های بغلی!!) و عشوه ای گفتم... کسی یه!!!!!!!.....kasiyehhhhhhhhh یدفعگی صدای زرت و زورت اون نوابغ توی دستشویی ها قطع شد و پای یارو هم روی در خشک شد و اصلا فک کن یه آن همه چیز مثل این فیلم ها موشن لس و بی حرکت شد و فقط انعکاس صدای ریز من هنوز توی گوششون بودو بعد انفجار خنده و هر و کر بقیه بلند شد....و ین وسط از زور خنده یکی دو تا صدای ناهماهنگ هم ازشون در اومد و مگه حالا من روم میشه بیام برون از اون تو..... انقدر طولش دادم تا همه اونایی که در صحنه بودن رفتن پی کارشون و علی هم مثل مرغ سر کنده نگران من بود و نمیدونست توی کدوم دستشویی هستم و موبایلم هم دستم نبود تا ببینه مردم یا زنده ام!!!! و خلاصه خدا قسمت هیچ کس نکنه سرویس بهداشتی مشترک خانوم ها و آقایون رو......از ما که گذشت...شما حداقل با بزرگتری کسی برین تو!!!!!تا بتونین راحت تر بیایین بیرون!!!خیلی بده آدم توی زندون بی پنجره باشه و هی به در و دیوار زندان نگاه کنه و در ازادی هم روبروش باشه...ولی زندون رو به این دنیای زمخت بی ادب!!!! ترجیح بده!!!!!!!هیییییییییی!!!!!
این پست را در حالی مینویسم که دیگر تعلق خاطری به این دنیای بی وفا ندارم!!! و چشمانم آلبالو گیلاس میچیند و فشارم به حد نبوغم رسیده است.(یعنی کلا فشار بی فشار!!!).از شما خواننده احتمالی!!!! در خواست میکنم اگر احیانا با خواندن اینجا اعضا و جوارح داخلی یا خارجی تان دچار جر خوردگی مزمن شد از زورخنده یا عصبانیت!! مرا حلال و محلول و محلل و حلول کنید.نویسنده این سطور دیروز برای اولین بار در عمر کوتاه 30 ساله اش !!! زیر سرم رفت و آنقدر از خودش ادا و اطوار در آورد که پرستار اورژانس می خواست محتویات سطل پاراوان بغلی را روی وی چپه کند!! حالا از محتویات آن سطل بگذریم چون حاوی مقادیری امعا و احشاء در آمده بود.....راستی صبحانه که میل کرده اید؟ خب پس خیلی حالتان با خواندن محتویات این سطور روم به دیفالی!!! نمی شود!!!
باری میگفتیم که این دو سه روز ما یه اتاق خالی!! اجاره کرده بودیم.مبلمان و اثاثیه داخلی اش شامل شلنگ و یک عدد افتابه پلاستیکی وبود.اجاره ناچیزی داشت و ریاضت و دل گسستن از دنیا و زرق و برقش را تمرین کردیم..ساعتی هفت الی هشت بار به این مکان بی ریا سر میزدیم و فارغ از دنیا و غمش به آخرتمان و توشه ناچیزمان فکر میکردیم.و البته جانمان هم به لبمان می آمد.نمیدانیم چه بر سرمان آمده بود که در خواب هم حس میکردیم الان است که بخیه های جای زشتمان!!! در برود و تخت و ملافه نقاهتمان به گند کشیده شود....نمیدانم تا به حال دچار رقت قلب شده اید؟!!! ما دچار رقت از نوع داخلی و شکمبه ای اش شده بودیم....خلاصه که محلول کنید ما را .....حالمان خراب است و فشارمان روی 8 است......از ترس جانمان سریع آزمایش هم دادیم و فهمیدیم مخلوق بی گناه دیگری هم در کار نیست.....ویروسی شده بود این سیستم بی عرضه مان!!!!
در پایان این سطور از شما خواهش میکنم دردمندی مان را درک کرده و برای شادی روح تف به گورمان و برای سلامتی از دست رفته مان دست به دعا بردارید.....خدا را چه دیدید.......شاید خوب گشتیم و عقلمان نیز هم......
جونم براتون بگه که این روزهای ما به خوشگذرونی و سپردن کلیه امورات به دست خداوند!! گذشت.فقط نمیدونم بعد از سه روز تعطیلی چرا خدا هیچ فکری به حال این ظرف های تلنبار شده و رخت و لباس های ولو شده کف اتاق نمیکنه و انگار نه انگار که ما بهش توکل کردیم.هییییییییی خدا جون خب میگفتی خودم یه فکری میکردم حداقل.
میدونین من فردای اون روزی که پست قبلی رو نوشتم از شنگولی رو پا بند نبودم ولی نمیدونم چرا ذات تف تو روی من اصلا به خودش زحمت نداد بنویسه اوکی هست واینقدرم شوما رو خون به جیگر نکنه...خلاصه که حلال کنین از بس من اینجا نشستم و ادای آدم های دل شکسته!!! و بغض الوده و فوت شده در فراق خانواده رودر آوردموکلی مود ناراحتی توی من پایدار نیس ولی خب تنبلی تا دلتون بخواد....فراووووووووووون.....
ماه رمضون که تموم شد منم یاد روزهای اولی که عقد بودیم افتادم و کلی لپ هام قرمز شد...خب بابام جان آدم بعد عمری میذاره صاف دو روز مونده به ماه رمضون دختر شوهر میده؟!!!!!نمیگه با مشکلات چجوری باس دست و پنجه نرم کنن این دو تا جوون آخه؟!!! البته ما که از بس دست و پنج ا مون و ایضا دندمون نرم شد که بگم تمومی نداره .ولی کلا خودتون تصور کنین دو تا کبوتر بغبغو کنان دارن برا خودشون یورتمه میرن که یهو تیک تاک..تیک تاک......الله اکبر..الله اکبر..جمع کنین بساطتون رو...بلند میشه و با نیش باز وچشم های نیم بسته میپرن سر سفره سحری و دو لقمه میخورن و دوباره بغ بغو..بغ بغو.......اصلا شما این قضیه رو ولش کنین هممون راحت تریم به خدا....باز ادم مجبور میشه توضیحات بده و بدتر میشه مساله.....
والله از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من چندین فقره خلاف سبک وسنگین در عنفوان کودکیم انجام دادم که خب سبکش کشیدن سیگار اشنوی بابابزرگم تو شیش سالگی بود و حد وسطش بلند کردن دو تا لواشک و یه کارت پستال برای دوستم از سوپر کنار مدرسه در سن هشت سالگی بود خلاف سنگینه دید زدن مامان و بابام بود که الهی میمردم وچشمام زیر پتو شیش تا نمیشد از دیدن صور قبیحه و اصوات شنیعه!!!!!!جدا خدا خواست که محلمون !!!! عوض شد وگرنه الان از بند متاهلین داشتم اینا رو تایپ میکردم...نیدونم چه حکمتی بود که من از تو قنداق هم دنبال رمز و راز همسرداری و زندگی و کانون خانواده و این حرفا بودم....تازه شم هر چی بابام میخواست سرم کلاه بذاره و ردم کنه برم زودتر مدرسه و خلاصه منم نمیرفتم و آرزوی سانفرانسیسکو اون روز به باد میرفت...ای خناق بگیرم من که آبرو برای کسی نمیذارم اینجا......
تازه شم میرفتم با آب و تاب دیده ها و شنیده ها م رو برای خاله جونم ه تعریف میکردم ...فقط نمیدونم یه بار چرا الکی!!!! مامان عصبانی شد و آنجنان گوشی پیچوند ازم که توبه کردم حرف های خونوادگی!!!!! رو جایی بزنم بدون اجازه مامانم اینا.تازه نمیدونم یکی دوبار گکه با سرعت نور از روی بابا رد شدم و میدویدم چرا ییهو سیخ نشست و رنگش کبود شد و پیژامه و محتویاتش رو به خودش فشار میدادو زیر لب حرف بی ادبی نثار ما میکرد..بعد میگن چرا این بچه بی ادب شده..خب الگوی کودکیش که آدم رنگ بنفش باشه همینه دیگه.....
من برم کله سحری به صبحانه خوردنم برسم که داره دیرم میشه...شومام اینار و توی حافظه خارق العادع ائت نگه ندارین بعد شونصد سال بیاین بگین عزیزم خاطره من از تو مربوط میشه به ماجرای پیژامه و عقیمی اقا جونتون اینا....خب؟
اومدم عصر دیروز یه پست شاد بذارم از ماجرای خواستگاری این داداش سهیل که کشت ما رو از خنده دو سه شب پیش.... ولی نشد.....
دوستم زنگ زد پاشو شال و کلاه کن بریم مسجد!! مراسم داداش دوست مشترکمونه...۲۵ ساله بود...یعنی الان نیست.........سومشه....تصادف جزیی....بدون حتی یه خراش.....رضایت فوری خودش......اومدن خونه...شب خوابیدن....صبح ندیدن....... لخته خون تو مغز....مرگ ارام در خواب.......و بغض خواهرش که میگفت حتی نمیدونیم کی بوده و چطوری تصادف کرده ...نه کارتی...نه مدرکی...فقط گفته رانندهه تو ماشین زن و بچه داشت..نمیخواستم معطل چک آپ بیمارستان شه...من که حالم خوبه.....و فردا خوب خوب شد...فرداش خوب خوب شد.
چقدر نزدیکه این مرگ......چقدر سریع..... انگار پتوییه که دور آدم پیچیده میشه تا شب سردت نشه.....انگار باد خنک کولره وسط ظهر تابستون که روی پوستت نرم نرم میشینه ....و مادرش که با لبخند به همه دست میداد و خیلی شیک دو قطره اشک میریخت و من میدونستم یک ماه دیگه اون مادر چی قراره بکشه....چون دیده بودم...چون یه روزی ما هم توی این مسجدا مراسم داشتیم..چون یه روزی مامان من هم نمیذاشت کسی توی مسجد گریه کنه و غر میزد به جوونا که پاشین این بساط اشکتون رو جمع کنین و هنوز یادمه چطور غریبه ها با نگاه شماتت بار به مامان نگاه میکردن و حتما توی دلشون میگفتن چه ریلکس!!و باز هم ما بودیم که دیدیم چطور بعد از ۴ سال وقتی مامان کاملا اتفاقی مدارک شناسایی برادرم رو توی کمد میبینه انقدر اروم و بیصدا همون جا میشینه و لباس های پسر سفر کرده اش رو روی صورتش میذاره و بی صدا گریه میکنه که قندش به شدت افت میکنه و اگه بابا اتفاقی دنبالش نمیگشت شاید.....
و من باید میرفتم دیدن این دوستم....منی که میدونستم چی میکشه و چی خواهند کشید بعد ها....از حرف مفت اونایی که میگفتن عزیزم همه ما میریم..دیگه گریه نداره که..جای اون الان خوبه ...حرص میخوردم..توی یه فرصت مناسب رفتم پیشش نشستم ..دستاشو گرفتم و گفتم تو که هنوز یادته ؟ نه؟ و با چشم هایی که دیگه نای حتی نگاه کردن نداشت پرسید تو چکار کردی اون موقع صمیم؟ و من بودم که براش حرف میزدم...حرف هایی که خیلی ها تا اون روز از من نشنیده بودن ولی تجربه از سر گذروندن یه اتفاق تلخ و غمگین بود...بهش گفتم که الان وقتشه که گریه کنه...این بغض ها رو قورت نده و نذاره بعد ها گلوش درد بیاد با یاد اوری غصه های نداشته امروزش..بهش گفتم تو به نبودنش عادت نمیکنی..به ندیدنش عادت میکنی و دلتنگش میشی که طبیعیه....بهش گفتم حواسش به مامانش باشه شب های سختی رو در پیش داره چون این گریه های فروخورده توی شک و بهت و ناباوری یه روزی بدجور از پا میندازتش....و گفتم و گفتم و آروم شد و آروم آروم گریه کرد و جلوی چشم های من دوباره خودم تصویر شد ...نشسته توی مسجد...با چادر سیاه روی سر......و نگاه مات به روبرو به عکسی که داشت به همه میخندید و سفره ای که توش پر از اب و گل سفید بود و عکس های کودکی...نوجوونی ..... و نوشکفتگی یه پسر کوچولو جلوم.....و حتی گوشم هم دیگه صدای ضجه مردم رو نمیشنید و چشمم هم دیگه سایه هایی که جلومون وامیستادن و یه چیزی رو با بغض میگفتن ومیرفتن هم نمی دید....فقط مامان رو میدید که زانوهاش رو بغل کرده بود و هر چند دقیقه بدنش یه تکون سخت میخورد و نگاهش روی شیشه قاب عکس توی سفره گم شده بود...نه گریه ای ..نه اشکی و نه احساسی.... گاهی یه لبخندی میزد از یاد آوری یه چیزایی توی ذهنش و دوباره چشم هاش توی بهت گم میشد
میدونی دیشب که رفتم اونجا حس کردم لازمه منم از اون اتفاق بنویسم برای خودم..هر چند به قیمت بغض کردن های شما باشه...میدونم بهای گزافیه.و بیرحمانه است برای شماها.....اما از دیشب یه بغض لعنتی این گلوی منو گرفته و حتی نمیتونم جلوی همسرم گریه کنم..مشکل من حضور اون هم نیست....من کلا با این گریه کردن مشکل دارم...نمیتونم ..جلوی بقیه خجالت میکشم...نمیاد لا مصب و بعد ذره ذره منو خفه میکنه.....مثل الان..که تونستم دوستم رو کمی آروم تر کنم ولی خودم رو ......باد دیشب منو با خودش برد به خیلی جاهای دور....و صدای خنده هایی بچه شیطونی که عادت داشت من بغلش کنم و مثل بزغاله بزنم زیر بغلم و از تو دستم آب بخوره جلوی ظرفشویی و آب بازی کنه همون جا و من هی بگم هوی سپهر!! قلقلکم میاد وقتی از تو دستم آب میخوری!!! زبونت رو ببر توی دهنت دیگه..انقدر دستم رو قلقلک نده و بعد تر ها پسر بچه ۱۰ ساله ای رو میدیدم که مینشوندمش جلوم و بهش پول میدادم تا بشه معلم قلابی جغرافیم و به کنفرانس من گوش کنه و فقط پفک های جلوش رو بخوره و گاهی سری با تایید فهمیدن!! کنفرانس من تکون بده و آخرش هم بگه بیست !! برو بشین.بچه هابراش دست بزنین خیلی اونفرانسش!!!!! خوب بود. و باز هم خاطره و تصاویر یه پسر نوجوون قد بلند با پوست گندمی تیره که مینشستم کنارش و دست های سفیدم رو میذاشتم کنار دستش و میگفتم ای بیچاره!!! نگاه کن!! انگار تلویزون سیاه سفید دارم میبینم..تو چرا اینقدر سیاهی بچه !!!! و اونم بگه چیه مثل شبح سرگردان (سفیدی منو میگفت)!!!!! اه اه اه .....و باز هم صدای خنده های چهار تا بچه شیطون توی ظهر تابستون وقتی که تنشون رو به خنکی آب سرد حوض سپرده بودند و اون کوچولوهه از آب میترسید و بقیه روش آب میریختن و میگفتن بیا ...بیا توی اب...بیا دیگه بچه اینقدر نترس....واون با شلوارک نارنجی و لباس راه راهش فقط لب حوض مینشست و پاهاش رو توی اب تکون می داد....و بعد تر ها صدای غش غش خنده هاش وقتی برای من خواستگار میومد و هزار عیب روش میذاشت ن این دو تا داداش بلا و منم با چشم های بیچاره فقط نگاشون میکرم و خودمم بیعار باهاشون بعدش میخندیدم .....و اصرارهاش به علی توی محضر که پسر!!! هنوز وقت داری ها..خودت رو بدبخت نکن...من این جونور رو میشناسم...نهههههههههههه....نگو.......آخ که یه جوون دیگه هم فنا شد و خنده همه با شنیدن این حرفا از زبون پسر نازنینی که دیگه صدای خنده هاش و جاز زدن هاش گوش هیچ کس رو پر نمیکنه...... ولی دلشون رو چرا...... پر از دلتنگی ....پر از خاطره......پر از درد.....