من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ماجراهای عروسی....

خب عروسی به خیر و خوشی برگزار شد و اونقدر این سهیل تپلی تو کت و شلوار دامادی خوش تیپ و بامزه شده بود که تا از پله های تالار اومد بالا همون جا صبا بغلش کرد و زر زر های خواهر شوهر!!!بزرگه چشم همه رو خیره کرد.عروس هم ناز و ساده و قشنگ شده بود .مامان ایناروز قبلش  برای بار دوم رفتن از خونواده مادر شوهر صبا اجازه گرفتن بعد از سوم پدر مرحومشون و اونام کلی اصرار که دقیقا طبق برنامه اتون پیش برید.صبا ساده و بدون آرایش و غیره اومد و شب هم زودتر رفت و شوهرش هم فقط اومد دم باغ و به سهیل و بابا تبریک گفت و داخل هم نیومد و خوشبختانه بدون دلخوری و درد سر  مراسم برگزار شد.فردای عروسی هم مامان حدود سی تا غذا بایه طبقه کوچیک از کیک و  طبق های میوه و  شیرینی و بستنی و خلاصه از بساط سور و سات اون شب همه رو خودش برد و به خونواده مادر شوهر صبا  داد و اونام کلی خوشحال شده بودن البته مادر شوهرش  کادوش رو داده بود صبا بیاره سر عقد که اصلا ازش انتظار نداشتیم تو همچون موقعیتی که دارن بازم به فکر کادو و این حرفا باشن.معرفت به خرج دادن خداییش.

برگردیم به عروسی:عروس خانوم ۱۹ ساله ما هم که زمان عقد ۱۶ سالشون بود!!!!! اونشب کلی دپرس شدن.چون این دوستان باشعورشون همون جا همگی حمله کردن طرفش و خاک بر سرت!! ووویییییییییییی!!!چقدر زشت درستت کرده آرایشگاه و اه اه چقدر بی ریخت شدی . ..... و رسما اشک دختر مردم رو در آوردن اون شب.اونم دو سه بار از من پرسید صمیم جان!!! خیلی بد شدم؟!!و منم دیدم تو همچین موقعیتی فقط باید دلداریش بدم و گفتم نه!! اتفاقا ساده و قشنگ درستت کرده و اگه خودت پسندیدی به حرف های هیچ کس گوش نکن و حالشو ببر امشب و وقتی مطمئن شدم دروغم!!!! به خوردش رفته  از پیشش بلند شدم!! آخه شاد کردن دل یه آدم واقعا اینقدر سخته که ملت حتی اداش رو هم اد نیستن در آرن!!!؟ همونطور که قبلا گفتم من اصلا تو هیچ کار این دو تا دخالت نکردم واگه کمکی نخواستن منم چیزی   نگفتم.چون اخلاق دوتاییشون دستم بود .فقط به سهیل یکی دو بار گوشزد کردم آرایشگاهی که میبره عروس رو حتما قبلا یک بار تست کرده باشه آرایشش رو و در مورد فیلم بردار و کیفیت عکس ها هم همینطور.خوشبختانه عکاس و فیلبردار  خوب بود ولی آرایش عروس باور کنین در حد مالیدن یه رژ ساده و رژ گونه و فقط فقط یه خط چشم ساده بود و لا مصب نکرده بود سایه ای چیزی بزنه و عروس طفلکی هم یا نمیدونست یا نتونسته بگه چرا اینجوری آخه!!!!!ولی مهمونی پاتختی دیگه از خجالت عروس در اومده بود و حسابی خوشگلش کرده بود.البته بعد از تماس تلفنی من و چار تا حرفی که بارش کردم!!!! آخه  شما بگین داماد مگه فهمش به این چیزا میرسه آخه بنده خدا!!! بابا اگه آشنایی جایی سراغ ندارین یه تلفن بکنین به همین منی که تا حالا همه حتی خودتون ادعا کردین همیشه خوش آرایش و خانوووووم!!!!! تو مهمونی ها میاد!!! تا دو تا آرایشگاه کاردرست معرفی میکرذم یا قیمت مناسب.اتفاقا دیشب که با سهیل خونه مامان اینا اومده بودن  عروس بازم ازم پرسید که خیلی ضایع بودم شب عروسی؟ و منم باز گفتم نه فقط خیلی ساده و زیبا شده بودی!!همین! و دل دوتاشون خیلی شاد شد.الهییی!!!

فیلبرداری از خونه عروس و دوماد و چیدن بوفه و وسایلشون به عهده من بدبخت بود!!!!! فک کنین مامان عروس  وسط هال پاهاش رو باز کرده بود و هنوز وسایل تو خونه عروس این ور اون ور افتاده بود و هیچی  هنوز روبراه نبود میگه؟ آخیشششششششششش!!!! کار ما که تموم شد!!!! جون خودم خیلی ریلکس بودن.آخه تا جایی که من میدونم چیدن وسایل با سلیقه و نظر عروس و خونوادش باید باشه و حالا اگه کسی خواست کمکی بکنه مساله ای جداست.من موندم و دوست صمیمی عروس و حوضمون!!!!تا نصفه شب  داشتیم وسیله میچیدیم و علی هم هی زنگ میزد  که مامانی!!!!!!من مردم از گشنگی!!!! می می میخوام!!!! و منم هی پقییی میزدم زیر خنده و میگفتم کوفتتتت!!!!!!بذار بیام خودت و دهنت همه رو با هم سرویس میکنم!!!!!و اونم هی مزه میریخت!!!!آخرش هم بچم به خواسته دل گنده و پر روش  نرسید که نرسید!!!!!!

از مراسم جهاز برون بگم براتون.از طرف ما  مامان خانوم وخاله جان و دو تا دختر خاله هام و مادر شوهر من و خود من بودیم!یعنی کلا ۶ نفر.بعد رفتیم خونه عروس و چشمتون روز بد نبینه!!!! آقا دیدم حداقل بیست سی نفری با نیش های باز منتظر ما هستن!!!! من موندم که واقعا تو خونه ۶۰ متری اینهمه آدم اصلا جا میشن که سیخ واستن!!!؟حالا کار کردنشون پیشکش!!!! بعد اینا همه تا ۹ شب موندن و فقط به کارتون های خالی نیگا میکردن که محتویاتش وسط هال ریخته بود و ما هم هی حرص میخوردیم که چرا نمیذارن به کار چیدن برسیم زودتر؟!!!! بعد که شام !!!!رو صرف کردن رضایت دادن یواش یواش برن خونه هاشون.این وسط بچه زر زرو و چند ماهه و آب دماغو رو هم اضافه کنین!!!!! چیزی که اذیتم کرذ این بود که اونهمه وسیله و سرویس پیرکس و قابلمه و غیره که مامان از ترکیه آورده بود همه افتاده بودگوشه کابینت!!!! و منم روم نمیشد بگم ترو خدا اینا رو یه جای مناسب تر بذارین!!!!فقط دلم میخواست همون جا به مامان میگفتم همین رو میخواستی!!!!؟ حالا ما هر چی گفتیم بعدا میتونی بهشون بدی تا حداقل بدونن برا سهیل بوده گوش نکرد که نکرد!!!

  یخچال و تلویزیون و سیستم صوتی و سرویس چوب و گاز و ماشین لباسشویی و سرخ کن و ماکروفر!!!! و اینا که به گردن دوماد افتاده بود رو بهترین مارک تصور کنین!!!! چون دست این داداش ما که تو خرج نیست و بابا همه رو تقبل کرد براش.فقط سرویس طلا که ما رسم داریم از طرف خود داماد باید باشه و تیکه پاره اش نمیکنیم بین  اعضا خونواده رو خودش خریده بود.باور کنین همه اینا رو شب خواستگاری گفته بودن باید بخرین و دست بابا درد نکنه که همش رو داد به سهیل.اتفاقا من چند بار به مامان عروس گفتم آدم که دستش تو حساب باشه میفهمه که چقدر شما زحمت کشیدین و چند باری هم بلند و جلوی همه تشکر کردیم ازشون.ولی به دلم اومد که حتی یه بار هم نگفتن دست پسر شما هم درد نکنه!!!مامان عروس میگفت همه وسیله ها رو سه تایی  یعنی عروس و مامانش و سهیل رفتن خریدن.بعد جلوی این  فامیل هاشون وقتی من داشتم کاور غذاساز رو در میاوردم  و سر همش میکردم یهو به من گفت صمیم خانوم!!! این وسیله اسمش چیه!!!؟الهییی بمیرم که صورت عروس از ناراحتی کبود شد و من گفتم اسم این غذاسازه !!! و یهو عروس گفت همونی بود که برا تولدم خریده بودی  مامان دیگه!!!!!!  و مامانش هم گفت  نه اون که آب میوه گیری بود که سهیل برا تولدت خریده بود!!!!!! قیافه عروس دیدنی شده بود اینجا دیگه!!!!!آخه مگه ایرادی داره که اینجوری پنهون کاری میکنن مردم؟!!! خب پسره برا زنش خریده مگه گناه کرده!!! وظیفه اش بوده!!! چرا فک میکنن ما ممکنه بدمون بیاد  یا بی کلاسی باشه!!!!!؟!! این یواشکی بازی ها بیشتر بی کلاسیه  به نظر من!!!!خب  در گوشی های خاله خان باجیانه!!!! بسه دیگه!!!! من که این حرفا رو نمیتونم به صبا و مامان اینا بگم  ولی اینجا که میتونم بنویسم!!!!!راستی این وسط خیلی یاد سارا افتادم و دلخوری هایی که از خونواده شوهرش داشت برا همین خیلی آبرو داری کردم جون خودم!!!!!!

دو سه روز مونده به عروسی ،صبا خواب سپهر رو دیده بود که بهش گفته کادوی  خودت و صمیم و من رو با هم بدین ها!!!!! یادت نره ها!!!! خلاصه اون شب بدون اینکه به مامان اینا چیزی از قبل بگیم عکس سپهر رو با یه شاخه گل و کادوییش که من و صبا آماده کرده بودیم ( یه تراول صدی) سر عقد دادیم به عروس و داماد.اعلام کادوها هم با من بود و کادوی سپهر رو آخر از همه اعلام کردم.عکسش رو گرفتم طرف دوربین و گل  و پاکت رو به عروس دادم و اسم کادو دهنده اش رو اعلام کردم.....همه داشتن گریه میکردن و سهیل هی لباش رو گاز میگرفت تا اشکاش نریزه پایین.مامان اونقدر مبهوت شده بود که فقط به عکس سپهر خیره شده بود .منم با یکی دو تا شوخی و خنده سر و ته اشکای ملت رو هم آوردم و سریع زدیم وسط برا رقصیدن.....خوشبختانه خوب تونستم جلوی بغضی که از یه هفته پیش داشت منو خفه میکرد رو بگیرم.و لامصب هنوزم تو گلوم گیر کرده و خدا میدونه  کی و چطوری قراره بریزه بیرون.

سوتی وحشتناک من در عروسی:

آقا من رفتم تو دسشویی تا لباس زیرم رو درست کنم چون اتاق لباس  خانم ها پر بود و ضمنا بوی گند هم گرفته بود از بس انواع اقسام عطر ها و عرقیات!!!! استعمال شده بود توش!! خلاصه دیدم این سرویس بهداشتیش  خیلی گل و گنده است و تمیز و براق هم هست.فقط دیدم در یکی از  دسشویی ها از تو بسته است.حدس زدم کسی اون تویه و برا اینکه با صحنه مستهجن روبرو نشه به اون خانمه که اون تو بود گفتم من در رو میبندم  از بیرون تا شوما راحت باشین!!!!! اون بنده خدا هم یه اهم اوهومی کرد یعنی موافخه!!!!آقا من دیدم یهو دارن همه منو صدا میکنن و منم زدم بیرون و غافل از اینکه در هنوز از پشت بسته مونده!!!! یه نیم ساعتی گذشت و دیدم یه خانمه با سر و روی پریشون و خیس از عرق از اون تو اومد بیرون و صاف اومد طرف من و گفت صمیم خانم!!!! حالا دیگه ما رو زندونی می کنی؟!!!! نگو بنده خدا هی در زده و جیغ زده ولی از بس صدا به صدا نمیرسه به خاطر موزیک و شلوغ پلوغی هیشکی اون بنده خدا رو نتونسته از اون محیط مفرح نجات بده!!!! حالا  فک کنین من در رو روی کی بسته بودم که با یه جمله منو شناخته بوده؟

مادر عروس!!!!!!!

خودتون بقیه اش رو تصور کنین و تته پته من رو !!!!!!خدا نصیب نکنه!!!

گل بود به سبزه نیز .....

یک روز بعد نوشت: ((( ترو خدا بخندین چون من الان کلی از این اوضاع خنده ام گرفته!!!!))

پدر عروس با سر رفت تو دیوار و الکی الکی سرش تو این بگیر ببند ها شکست!!!!!

پسر عموی عروس با موتور تصادف کرد و دیروز عملش کردن و پاش شکسته !!!!!!

خواهر داماد(خودم!!) دو روزه از شدت تهوع داره میمیره چون خاک بر سر هوس آب زرشک با آلو کرد و خوردن همانا و رو به قبله شدن همانا!!!!

برادر عروس پشت سر اون پسر عموهه بود و الان دو روزه حافظه کوتاه مدت نداره!!!!از سهیل بیست بار پرسیده بلاخره این عروسی شما کی برگزار می شه!!!!!!!دکتر گفته موقته و یکی دو روز دیگه برطرف میشه!!!!!!!

خدایا خودت ختم به خیر کن ولی دوباره ختم به پا نکن!!!!!!

.

.

.

.

پدر شوهر صبا فوت کردن........

فعلا تا سوم صبر میکنیم و بعد برای اجازه گرفتن میریم خونشون.......

باغ و رستوران و آرایشگاه و ارکستر و خلاصه همه چی از قبل رزرو شده و بدبختی اینه که نصفش رو هم پیش پرداخت کرده بابا و کارت های عروسی به دست مهمونا رسیده بود  ووقتی سهیل برای کنسلی پرسید گفتن تا آخر شهریور رزرو قبول نمیکنن مگه ماه رمضون اگه دلتون خواست!!!!

چون خونواده عروس همه مهمون های جهاز برون خودشون  رو دعوت کرده بودن و وسیله ها همه پشت در خونه ما و اونا  آماده بار زدن بود اونو دیگه نشد کنسل کنیم فقط به خونواده اونا تا وسط های  مراسم نگفتیم تا خیلی تو پرشون نخوره!!! که البته آخرش هم تیر تو پر شدن طفلی ها.

یه عروسی بی ساز و آواز و ساکت و آروم منتظرمونه!!!!! عروسی بعد از هفتم برگزار میشه .میدونین اگه از فامیل خودمون بودن باز آدم اختیار بیشتری داشت ولی  الان مامان اصلا دلش نمیخواد بهونه دست خونواده شوهر صبا بده ضمن اینکه مرد نازنینی هم بود و یه جورایی همه ماتم گرفتیم الان.مامان روز دوم  اومدنش مهمونی های مکه اش رو کنسل کرد و همه رفتیم  مراسم خاکسپاری و ختم  و به مهمون هایی که زنگ میزدن تا بیان هم میگفتیم چند روز دیگه!!!! برنامه قر و قاطی تر ز ین نبود به خدا!!!!این سهیل همش میگفت من خواب میبینم با عصا و دست و پای باند پیچی شده  دارم میرم سر سفره عقد و مامان اصلا نمیذاشت طرف موتورش بره ولی میدونی چجوری تعبیر شد؟!!!!!!  پسر عموی عروس فردای جهاز با موتور تصادف کرد و الان با عصا و دست و پای باند پیچی  قراره بیاد سر مراسم عقد!!!!!!!!

خدایا شکرت که بازم هممون زنده ایم!!!!!!!

برنامه ام پی تری این روزهای ما.......

مامان  من و صبا !!!!! از راه رسید

من و صبا رسما الان داریم با   واکر  و ویلچر  راه میریم بس که خم و راست شدیم

من و صبا فکر میکردیم کارگر گرفتن توی همچین روزی  از شان مامان کم میکنه...

من و صبا فکر میکردیم مامان دو تا دختر داره و وظیفه اشونه که خم و راست بشن...

من و صبا الان فهمیدیم رسما غلط اضافی کردیم و بهتره دیگه کلا فکر نکنیم.....

من و صبا از بس بابایی  جلوی ملت قربون صدقمون شد دیگه کلافه شدیم...

من و صبا فهمیدیدم مامان چقدر به ما دو تا افتخار میکرد که کلا همه چیز رو تعطیل کردیم و دربست در اختیارش بودیم....

من و صبا فهمیدیم من خیلی لاغر تر از صبا هستم!!!هر چند تا همین یکی دو ماه پیش من خیلی چاق تر از اون بودم......و هر چند اون الان چاق تر از ماه پیشش شده !!!!(به زور بهش شیرینی خامه ای دادم و با جیغ و داد تف!!کرد بیرون!!!چرا نمیفهمه شیرینی براش خوبه این روزا!!!؟)

من و صبا فهمیدیم وقتی دهن ملت از باریکی کمر من کف کرده بود چقدر تو دل صبا طفلی  جغور بغور!!!! تفت میدادن !!!!!(نازی!!!!همچین با حسررت به من نیگا میکرد که دلم کباب شد بهش گفتم جون صبا من با ریاضت اینا رو آب کردم.خودش نریخت پایین!!!!)

من و صبا فهمیدیم امروز عصر به لقالله خواهیم پیوست و فردا توی مراسم جهاز سهیل روحمون  رسما به پرواز در خواهد آمد!!!!! و توی عروسی هم دیگه اثری از همن روح فلک زده هم نخواهد بود!!!!

من و صبا فهمیدیم چقدر خوب که به یه نفر!!!!! توی این سه سال خیلی رو ندادیم و رسمی برخورد کردیم!!!!الان داریم حالش رو میبریم ولی همچنان او......

من و صبا فهمیدیم مامان  و بابا و داداشی رو خیلی بیشتر از این حرفا دوست داریم.

من و صبا فهمیدیم  با دستورات جدیدا صادر شده آقا داماد عزیزمان!! بهتر است فورا سرمان را گل و مخلوطی از خاک و ماسه بگبریم تا سوت نکشد!!!( نه خدایی فک کن دستور داده فلان قدر برای پاتختیم بهم کادو بدین!!!!! بعد ما دو تا رسما مردیم از خنده و اون هم با تعجب نمی فهمید چرا داریم میخندیم!!!به رقم نجومی اش بیشتر میخندیدم تا قیافه سهیل!!! الهیییییییییییی!!)

من و صبا دیروز کله سحر تو فرودگاه از بس خندیدیم ملت مطمئن شدن این دو تا خیلی بیشتر از یخورده کم دارن!!!!!بخصوی وقتی این وسط سهیل هی اسم های مستعاری که تازه بهمون داده رو بلند به کار میبرد: شهین ...مهین .... و خودش هم بهروز چاخان!!!!

و من و صبا دعا کردیم پدر شوهر اورژانسی صبا  ایشالله تا عروسی دووم بیاره و آر پی جی تو بساط عروسی نخوره!!!!!و من به صبا دلداری میدادم چون پدر شوهر خیلی خوبی داره و حیف این مرد که خدایی نکرده کاریش بشه!!عروسی این وسط خیلی مهم نیس.جدی میگم....

من و صبا دیروز فهمیدیم خیلی خوب و گل و مامانی هستیم و البته این وسط مامان خانومی طاقت نیاوردن و چمدان ها را همچیم نشانکی دادند و به سرعت حمالی ما دو تا خود بخود افزوده میشد!!!! ای مامان بیشرف!!!!خوب نقطه ضعف دادیم دستت ها!!!!!برو حالش رو ببر.......

من و صبا و مامان و بابا و داماد و عروس خانوم و شوهرانمان در صحت و سلامت کامل مشغول رتق و فتق اموری  مهمونی ها و جهاز و عروسی هستیم! دعا بفرمایید.....

ماماننننننننننننننن!!!!

به زودی در این مکان یک پست از طرف خواهر داماد!!!!!نوشته خواهر شد......

دو هفته ای دندون رو جیگر بذارین ببینم چه خاکی به سرم باید بریزم؟ آقا جان داری کنم یا پخت و پز  کنم  یا غذای خاله خانومی اینترنتی  درست کنم و هیشکی خوشش نیاد(بی سلیقه ها!!!)یا رژیمم رو نگه دارم یا دنبال آرایشگرم بدوم یا جوش رنگ کاری خونه دوماد رو بزنم  یا به مامان اوکی بدم همه چی ردیفه یا لباس های تو روز مونده تو ماشین رو بشورم یا .......؟!!!!!!

بابا به خدا یه نفرمممم!!! (از نوع نفر   نفر     نفر   !!خوبی گیلی؟!!!)  

روز  زن (همونی که  خواهر و مادر آقایون رو  بلاخره جلوی چشمشون میاره!!!!!!)....بر همه زنان خواهران ومادرا ن عزیزان همیشه در صحنه!!!!(نه از اون صحنه ها!!).مبارک بادا باد..........

 

ای کاروان...آهسته ران......

الان تو فرودگاهی.خوشحال و سبک با دو تا بالی که داری پرواز میکنی و میری......یادته دیشب گفتی دو سه روزه که اصلا اشتها نداری و همش میخوای زودتر برسی؟ یادت باشه خیلی برای حضورت تو لحظاتی که همیشه انتظارش رو داشتی دعا کردم...فقط یادت نره قول دادی اونجا منو فراموش نکنی.....من هم همه محبت ها و خوبیهات رو ...هیچ وقت.....بهت خوش بگذره .......کاش  من هم میتونستم...کاش اون هم میتونست...دعا کن......خیلی ...خیلی.....

قربانت.

 

سوال شرعی!!

یه چند روزی فرصت نمیکنم بنویسم!!(نیس این اواخر هر روز آپ میکردم!!!!!!!)

فقط یه سوال داشتم .کسی ازم پرسیده(چون جون خودم  خیلی هم تجربه دارم تو این موارد!!) و منم تو گل گیر کردم!!!!!!

یه بنده خدایی داره میره مکه!!مامانم نیست ها!!!!!!!اصلا!!! بعد چون اصلا نمیدونه چی رو کجا بخره و چی چی بخره که تو هر چهار راهی اینجا سه تا صد تومنیش نباشه!!! و ضمنا سابقه خرید کردنش بیسسسسسسسسیار گل و بلبل!!! می باشد!!!!!من سوالم اینه:

مدینه و مکه بازارهای بدرد بخورش کدومان ؟ و بهترین سوغاتی که دهن این فامیل زبون دراز ما رو بتونه خوب ببنده چیه؟!!!! اصلا جنس بدرد بخور اونجا با ذکر نام محل خرید و قیمت لطفا!!!!!

فعلا امر دیگری نداریم!!!(ای کوفتتتتتتتتتتتت بگیریم ما!!!!)

خوشم خوشم....چونان خوشم.....

خوندن کامنت های این پست منو تا اون بالا بالاها برد...ممنون ....ممنون.....

*********************

این چند روزه باهات بودم.از صبح تا شب که دروغه.چون دو روز اول تعطیلی گفتی حیفه اون ارتحال کنه و من و تو عشق و حال!!!(چقدر جواده نوشتن این نخ نمای  لوس!!!) ولی وقتی پنجشنبه از صبح تا شب بودنت رو کنارم دیدم وقتی در اتاق رو بسته بودم و سرم روی کتابام بود و هر نیم ساعت یه بار میپرسیدی صدای موسیقی که اذیتت نمیکنه  و حتی بی سر و صدا و آروم میرفتی و ظرف هایی که من فقط  به بهانه اینکه حس شستنشون رو نداشتم رو میشستی وبرام چای میاوردی  و باز در رو روی من میبستی  و خودت تنها تلویزیون تماشا میکردی و لباس هامون رو اتو میکردی.میدونی پسر! یه جورایی نفسم به این بند شده که بودنت وگرمیت و پرانرژی بودنت و مهربونی هات رو ببینم کنارم و با تموم حجم ریه هام نفس بکشمش و  بدمشون تو سینه ام. وقتی ناگت ها رو با دقت !!برات سرخ میکنم و سیب زمینی سرخ کرده طلایی روغن گرفته که زیر دندونات باید تریک تریک صا بده رو برات آماده میکنم حتی وسط اون سیب زمینی ها و تو روغن  داغ تابه هم انگار میبینمت و به روت میخندم و با لذتی خاص برات شام مورد علاقه ات رو حاضر میکنم.میدونی من تحسین رو تو چشمات وقتی دارم برات غذا آماده میکنم میبینم و سر کیف از اینکه  همه کارام رو زیر نظر داری و با خنده فقط نگاه میکنی ادای این اشپز حرفه ای ها رو درمیارم برات.

 میدونی چیه تو منو همیشه خلع سلاح میکنه پسر؟ اینکه حتی اگه یه وقتایی وحشی بازی هم از خودم در بیارم و بعد ازچند دقیقه تخس و سرکش بیام طرف بازوهات و خودم رو به زور و غر غر توش جا بدم فقط بهم میخندی و دستت رو که روی کله ام به زور گذاشتم رو با نوازش توی موهام میکشی و محکم بغلم میکنی و میگی تو کی آدم میشی بچهههه!!!!؟میدونی چیه تو رو خیلی دوست دارم؟ اینکه تو ناراحتی بابت سوئ تفاهمی که مثلا در مورد متراژ خونه برای آیندمون برامون پیش اومده بود در حالیکه تو پارک داشتیم قدم میزدیم و جفتمون هنگ  کرده بودیم و من با حرص حرف میزدم و تو میگفتی من همیشه حق به جانب خودم میدم حتی یه لحظه هم دستات رو که محکم دستای منو تو دست گرفته بودن شل نکردی و گذاشتی وقتی آروم شدیم محکم تر گرفتیشون  و فقط گفتی دختره خیره سر!!و وقتی میخواستم مثلا با خشم تو چشمات نگاه کنم یه لحظه یه جفت چشم مهربو نرو دیدم که با تعجب نگام میکرد و یهو خنده ام گرفت و منو کشون کشون بردی سوار قایق پدالی کردی و اونجا یه ساعت تموم روی دریاچه من گفتم و تو شنیدی!!! من گفتم که بازم دلم میخواد آخر  صحبت هامون بهم بگی هنوزم دوسم داری و تو با تعجب پرسیدی مگه خل شدی؟با  دو کلمه حرف مگه میشه یادت بره دوستت دارم و من خودم رو لوس کردم و گفتم نه!! تو به این مرغابیهای چاق بیشتر از من توجه نشون میدی آخه!!! و تو گفتی وقتی منو با همین دستات انداختی تو آب و من غرق شدم پرسیدم خب بعدش دو دستی توی سرت میزنی!!! و تو گفتی نه قربونت!!! دو دستی کله تو رو بیشتر تو اب فرو میکنم تا یه وقت ته ته جونت نمونده باشه هنوز اون تو!!!!

یه جور نمایش روانی خاص دارم این روزا!! همش دوست دارم حس و حال آدم های بدبخت رو بگیرم به خودم و فک کنم شوهر کارد خورده ام!!( تو نه ها!!! اون شوهر قلابیه!!) رفته زن صیغه کرده و من جز حرص خوردن کاری نمیتونم بکنم و بدبختم که حقوقم رو نمیتونم خودم خرج کنم!!!!!و همش منو کتک میزنه و بعد بلند داد میزنم  علییییییییییییییییی!!! کجایی؟ و تو بدو بدو بیای و من به زور بکشونمت  پیش خودم و بگم چرا رفتی زن گرفتی و تو بگی من غلط میکنم!!!! تو برا هفتاد و هفت هزار پشتم بسی بابا!!!!!و من بگم پس چرا رفتی اون زنیکه رو  صیغه کردی و بعد قصه ام رو بهت بگم و تو هم بگی اینقدر فک کن تا برم واقعا بگیرم و من یهو از اوج  بی حس و حالی مثل ببر زخمی بپرم روی  قربانی!!! و بگم  اون مردی که بره سر زنش این غلط رو بکنه شکر خورده و تو بگی فدا ت شم حق مسلمه مرداست!!!! و من با کمال ابلهی همه این شوخی های  تو رو جدی بگیرم و فرداش از تو  اینترنت برم شیش صفحه مطلب در مورد خانمان براندازی کار مردای متاهلی که الکی میرن صیغه میکنن رو که برات پرینت گرفتم رو بیارم جلوت و در حالیکه رو شکمت نشستم برات بخونم و اصلا به قیافه کبود از کمبود اکسیژن تو هم محل ندم و هر بار که میگی چرا اینا رو داری به من میگی ؟ با خشم نگهت کنم و بگم به خداوندی خدا قسم اگه این غلط  اضافی رو بکنی یه روز به همه بگو اول که مرگت طبیعی نخواهد بود و دنبال قاتلی مقتولینی   چیزی باشن دو سه  روز بعدش!!!!!و تو انقدر بخندی که اشک از چشمات بیاد و بزنی تو لپم و بگی ایییییییییییییییییییییی روزگار!!!!!!ببین کی داره بهت این حرفا رو میزنه علی آقا!!!و من بگم پس بیخودی منو حرص نده و تو بگی بابا غلط کردم!! یکی دیگه حالش رو میبره یکی دیگه باید کتک ها و نطق هاش رو تحمل کنه!!!!!و من با نیش باز از جایگگاه نرمم بلند میشم و میگم حواست باشه ها!!!! و خودم هم حواسم هست که این حرفا رو دارم به مرد وفاداری میزنم که دختر 17 ساله رو آخر شب یه روز پاییزی یه زنه به بهانه آدرس پرسیدن  آورد تو شرکتش و گفت فقط اگه بپسندین بگین تا من برم بیرون و و یک ساعت دیگه بیام و توبهم گفتی میدونی کل قیمتش چند بود؟ 5 تومن!!!! و گفتی انداختیشون بیرون و فرداش  وقتی به دو تا از دوستات که متاهلن گفتی عجب زمونه ای شده آب  از دهنشو راه افتاد و گفتن تو هم خیلی شوتی انگار مرد!!!!ردش کردی رفت؟ و تو دیگه  کم کم حتی باهاشون رابطه کاریت رو هم قطع کردی و همه این ها رو وقتی بهم می  گفتی من بین بازوهات بودم و سرشار از غروری که همه وجودم رو پر کرده بود.آخه تو به چیزایی اعتقاد داری که دیگه چشم من نیاز نیس همش دنبال تو و نگران تو باشه........

میدونی پسر!!!!10 روز دیگه تولدته و تولد عشقمون.اولین روزی که با هم رفتیم بیرون و خیلی رسمی بعد از سه بار جواب منفی شنیدن بازم منو دعوت کردی و گفتی فقط یه نیم ساعت وقتت رو میگیرم و شد چهار ساعت تموم و وقتی هدیه تولدت رو روی میز گذاشتم تو هم دست کردی توی جیبت و جعبه کوچولویی در آوردی و از توش یه انگشتر ظریف طلا از اونایی که چند ماه بعد مدلش تازه تو بازار در اومد  در آوردی که دو تا حلقه تو هم بود و گفتی بابت قبول کردن دعوت امشب !! و تا خواستم اعتراض کنم به دو سوت کردی تو انگشتم و تا بیام به خودم بجنبم فقط دیدم لب های مرطوب و داغت به سرعت برق بوسه ای از لبهام گرفتن و سریع با حفظ فاصله عقب نشستی و به رومیزی نگاه کردی و به انگشت حلقه دار من و آروم آروم به چشم ها ی من ککه گیج و منگ و مست از این بوسه ناگهانی هنوز تو خلسه بودن لب هام  که داغ داغ بود.

میدونی پسر!! الان درست ده روز به پنجمین سالگرد بوسه دزدیت مونده و من حتی با یاد آوریش داغ میشه صورتم و هر بار که با لبهای مرطوب  منو میبوسی یاد اون بوسه میافتم و میگم خیلی پر رو بودی؟ و تو هنوز با شرم میگی من پر رو نبودم!!! فقط نمیخواستم از د ستت بدم!! و من میپرسم اگه اون روز حلقه رو توی صورتت میکوبوندم و با قهر میومدم بیرون چیکار میکردی و تو گفتی چشمات سر کلاس  بهم گفته بودن میشه به برقشون اعتماد کرد و من چقدر حرص میخورم که توی جونور!! چطوری تونستی بفهمی من میخواستمت وقتی هنوز خودم هم خودم رو به کوچه علی چی میزدم تا دلم خیلی خوش به حالش نشه!!!! و خوش به حالش شد اونم چه خوش به حالی!!! و تو اومدی تو زندگی من و یهو غم ها هم قشنگ شدن چون غصه دوری تو بود و انتظار های رسیدن آخر هفته هم رنگ گرفتن چون برای تو بود و عقربه ها لامصب دنبال هم میدویدن وقتی  تو آغوش تو بودم و سلانه سلانه به زور راه میرفتن وقتی منتظر اومدنت بودم!!

الان بعد پنج سال  وقتی به چشمات به مژه هات به شیارهای تازه کنار لبت  و به چند تا موی نقره ای کنار شقیقه ات و باز به لبهات و به چشم هات که پر از خوابن   زل میزنم و میگی نگام نکن!! نمیتونم بخوابم و خودت میدونی تو فقط بین نوازش  دست های من و گرمی نفس هام روی صورتته که میتونی خوب بخوابی و چشم هات آروم آروم روی هم میفتن .....

 

میدونی پسر!!!!خیلی میخوامت هنوز.....خیلی.....خیلی....ولی تو  توی چشمات مهره مار داشتی ونگفتی بهم همه روزها  و ماه ها  و هفته ها.....نگفتی ...نگفتی......و من کشف کردم امروز.....دیروز.....پارسال... نه همون شبی که دزدیدی بوسه ها رو نه یکی نه دو تا ...هزار تا....

 

 

داداش محبوب من!!!

سهیل رو هفته پیش بردم پیش مشاور رژیم !!!! پسره خرس گنده میگه با تو دوست ندارم بیام اونجا!!میفهمن خواهر برادریم و بعد تصور میکنن که چه خونواده غول دریاچه ای!! باید داشته باشیم.!!!! میگم آخه مردک ناقص عقل!!!!خوبه با خانمت که کلا  شیش تا استخون با یه  روکش پوست!!داشت!!!( به این فعل داشت خوب دقت کنید!!)میومدی تا کلا مخشون هنگ کنه!!!!؟ خلاصه کشون کشون بردمش اونجا.الهییییییییییی بمیرم که از در که پامون رو گذاشتیم تو مسخره بازی های این نره غول!! شروع شد تا وقتی که خداحافظی کردیم از مشاور!! یعنی رسما آبروی من جلوی اون مشاور و منشیش در حد باقالی قاتوق!!!! شده الان!!

تو ماشین رو به راننده آژانس ( مهمونای کرمانشاهی که یادتونه؟ همون رانندهه!) کرده و میگه حاجی! میگی من چند کیلوام؟ و به من چشمک میزنه!!حاجی بدبخت (همون اقای صاد ) هم یک نگاهی به طبقات برج مانند شیکم این کرد و گفت فک کنم صد رو داری!!!! منم پقی زدم زیر خنده و گفتم قربونتون آقای صاد!!چند وقت پیش من خودم 100 بودم!!! و یهو جلوی دهنم رو گرفتم و مردم از خجالت!!!!!!ولی دیگه دیر شده بود.آقای صاد همچین به سرفه افتاد و آب دهنش ته حلقش گیر کرد که گفتیم الانه که بترکه جلومون!!!! خلاصه سهیل باهاش شرط بست که اگه زیر 120 بود به اقای صاد شیشلیک بده و اگه بیشتر بود ازش بگیره!!!! منم مرده بودم از خنده و میگم  آخه نفله!!!! خوبه داری میری رژیم بگیری !بعد باز میای و شرط غذا و سور چرونی میبندی؟!!!!!

قبل از اینکه وارد مطب بشیم بهش گفتم اونجا که بریم تو توی چاق ها گم میشی!! بس که آدم های چاق و گنده تر از تو میان.پس بیخود نگران نباش.آقا از پله ها که رفتیم بالا توی راهرو دو تا دختر نی قیلون رو دید که داشتن از زور لاغری همن جا جون میدادن انگار!!!! یعنی حتی استخون هم زیر اون پوسته نداشتن فک کنم.سهیل برگشته میکه اینا رو میگفتی دیگه!!!آره؟!!! به میز منشی که رسیدیم آقا سرش رو انداخته پایین و میگه سلام! دختره یه نیم نگاهی کرد و تا اومد بگه سلام یهو چشماش دوباره روی شکم سهیل زوم شد و با لبخند کج کج گفت به به!!! خانم فلانی!! برادرتون که میگفتین هواشونو داشته باشیم ایشونن دیگه !!نه؟!!! و نگاه خشمگین سهیل روی من دو ثانیه موند و گفتم ممنون!!( اند بی ربطی به سوالش بود!!)

خلاصه فرم رو دادن که پر کنیم با سهیل.فرم  عادات غذایی و بیماری خاص و غیره بود.میگه یزن وقتی غذام دیر میشه ممکنه منشی های زشت رو هم بخورم!!!!! بعد به خانم های چاق که به تنها آقای اونجا( جناب مستطاب سهیل خان!!) داشتن خیره خیره نگاه میکردن  رو کرده  بلند به من میگه یعنی واقعا تاثیر داره این دکتره؟!! پس چرا من نمیبینم چیزی اینجا!!!!! و اونقدر با مسخره بازی و ادا اصول اون فرمه رو پر کرد که به غلط کردن خودم راضی شده که چرا آدوردمش تو در و همساده!!!!!

خلاصه تا توی اتاق مشاور رفتیم اول پرسید ببخشید!این وزنه تون تا چقدر جا داره؟!!!! باسکول ندارین اینجا؟!!!! اون بنده خدا هم خندید و گفت نه! خیالت راحت.رفت روی وزنه و یک بسم الله بلند گفت و چشماش رو هم بست!!! مشاوره به من نیگا میکرد و فقط میخندیداز خل بازی های این!!! به به! قد 181  سانت! وزن 127.500 گرم!!!!!! داداشی ما هم اومد پایین و با پوزخند گفت آخیش!!!! فک کردم 500 گرم اضافه کردم !!!! خیالم راحت شد!!!!!!بقه اش ادامه مکالمه باور نکردنی این دو تا بودوجواب های سهیل که واقیت محض بود منو شوکه کرد!!! بعدش میگه فک کردی واسه چی خونه شما زیاد شام و ناهار نمیام!!دلم برای پس اندازاتون میسوزه  آخه!!!!

مشاور : خب عزیزم! ناهار چند کفگیر برنج میخوری معمولا!!؟

سهیل : به کفگیر نمیدونم!!!!! ولی دو تا دیس میشه!!!!!!

-( با چشم های گرد ) اونوقت نوشیدنی چند لیوان؟

-والله من با  همون بطری  1.5 لیتری سر میکشم!!! تا حالا به لیوان حساب نکردم اقای  دکتر!!!

-خب خب!!(کمی عصبی) بگو ببینم عصرونه هم میخوری؟

-آره.دو سه تا ساندویچ و یکی دو کاسه آجیل.بخصوص بادوم و پسته که مامانم گفته برای کم خونیت خیلی خوبه!!!!!!!!!!!

-من : پخخخخخخخخخخخخخخخ( خنده ام گرفته بود چون مامان همیشه از جلوش برمیداره و اونم میره دوباره پیدا میکنه!!!!)

مشاور: مگه شما کم خونی هم داری ماشالله ؟!!!!

سهیل : اون موقع ها یکی از دوستام گفت پوستت رتگ پریده است.شاید کم خون باشی( من و سهیل ذاتا سفید پوستیم)

-          خب بگو ببینم عادت دیگه ای هم داری ؟

-     آره.قبلانا با دوستام..... م ش روب....... میخوردم ولی  خیلی وقته نمیخورم.و سیگارم رو هم کم کردم!!( اینا رو عمرا اگه من میدونستم!!! چپ چپ نیگاش کردم و اونم گفت من بیمارم عزیزم!!! چرا منو درک نمیکنین؟!!!!)

خلاصه به مشاور قول داد هر دوش رو کلا بذاره کنار تا روند کاهش وزنش مختل نشه و بعد رفتیم سراغ غذاهای برنامه سهیل!!!! والا صبحانه  رژیمی اش نصف نونه  با خیار و گوجه و پنیر و گردو و شیر و ....ناهارش هم 200 گرم گوشت و سالاد و گوجه کبابی سیخی و نون و ماست و نوشابه است!!!!! اینا مال یه روزشه!!سهیل هم تا دید گفت آخ جون!!! یعنی با اینا لاغر میشم؟ خلاصه با لبخند های آقای مشاور و دلگرمی ها و تشویق هاش اومدیم بیرون! تا رفتم از منشی خداحافظی کنم  یهو دیدم سهیل غیبش زد.میبینم تو پله ها واستاده و با یه پسره همسن و سال خودش داره حرف میزنه و فقط به من یه چشمک زد که یارو سر کاره!!!!! به پسره میگفت تو فک میکنی من لاغر میشم؟ اونم میگفت آره داداش!!! غیر ممکن وجود نداره .تو میتونی!!! فط کافیه مثل فیل نخوری!!!!!( از دهنش در رفت!!!) و بعد سریع گفت منظورم اینه که خوب بجوی غذاتو!!!!!خیلی مهمه به مولا!!!!! بعد گفت من داداشم دو تای تو بود!!(اند چاخان!!) ولی الان نصف منه!!(خودش 45-40 بود) خلاصه که کشیدمش  پایین  سهیل و گفتم بیماری شما آخه؟!!! چکارش داشتی؟ اونم گفت میخواستم انرژی مثبت مجانی بگیرم ازش!!!!!!

بعد هم رفتیم و خرید کردیم براش و منم گوشت ها و مرغ هاش رو تو بسته های 100 و 200 بسته بندی کردم و روش برچسب زدم و بقیه مواد غذاییش رو هم آماده کردم و دادم برد خونه!!! اونجور که من از بابا اینا شنیدم به شدت داره برنامه اش رو رعایت میکنه و به قول بابا بچه تو هیم یه هفته  نصف شیکمش ریخته!!!!! آقا امشب هم مراجعه داره و باید ببینیم چند کیلو کم کرده.خودش میگفت اگه جلوش غذا میذاشتن میخورده و اگه نبوده نمیخورده!!! یعنی چشم هاش رو بیشتر باید کنترل کنه تا شکمش!!!خلاصه که فعلا هممون تو فاز هورا و دست و سوت و تشویقیم براش!!! تازه خودش هم آشپز خودش شده و با دقت بدون یه گرم کم و زیاد غذاهاش رو آماده میکنه و به احدی هم نمیده!!!!خانومش طفلی میگه الان میفهمم سهیل چقدر!!! میخورده چون اون موقع به اسم اینکه با هم از تو یه دیس غذا میخوردیم !!! معلوم نمیشده من  چقدر میخوردم !! سهیل میگه خانومم هم میخوادبره رژیم بگیره واسه عروسی لاغر شه!!!! احتمالا فک کنم شبحش دو تاییشون  باید تو مراسم ظاهر شه دیگه!!!!!نازیییییییییی!!!!خانوم سهیل وقتی عقد کردند به حدی لاغر بود که کنار این پسره اصلا محو می شد !!!!الان ماشالله تپلی شده که بیا و ببین.همش هم تقصیر این داداش شکموی ماست که تناسب دختر مردم رو ریخت به هم و البته برای اینکه نگین چه خواهر شوهر مهربونیییییییییی!!!! یه ذره هم تقصیرخودشه که به بخور بخورهای شوهرش گوش کرد و شام یک لیوان شیر  تبدیل شد به یه دیس پلو و خورشت!!!! جالبه که مامان خانوم ما تو همچین خونه ای و د ر مجاورت همچین قبیله ای!!!!فک نکنم 60 کیلو هم باشه.اونم با قد 170 سانتش.

از اون هفته هم بابا هر وقت زنگ میزنم بهشون همش آفرین میگه بهم که سهیل رو انداختم تو راه رژیم!!! و این حرفا.فقط امیدوارم این داداشی ما ما رو پیش شوهرمون ضایع نکنه چون علی از همین الان مطمئنه که به 10 کیلو نرسیده سهیل ول میکنه!!! منم گفنم اگه ول کنه هم اصلا مهم نیست چون خود من 14589753245 بار رژیم گرفتم و بلاخره از یه جایی محکم و قاطع ادامه اش دادم!!!!( ماله کشی رو حال میکنین فقط!!!)

 

پ.ن.

 

دقت کردین همین دیروز بود که گفتم میخوام کوتاه بنویسم!!!!!!ای بسوزه پدر روده دراز!!!!البته  گفتم تو این تعطیلات شاید نرسم زیاد  اپ کنم بهتره ذخیره اتون رو بذارم کنار.!!!!

قربونتون.

 

 

صمیم مصمم!!!

دیشب سر درس و مشقم مثل بچه آدم نشسته بودم و  این علی هم  میخواست بره شلوار جینش  رو که داده بود جیب هاش رو گشاد تر کنند!!! از خیاط بگیره! میگم خوبه خونواده شیخ میخ نداری تو!!! اصلا روت شد به یارو بگی آوردم جیب  شلوارم رو برام  گنده تر کنین؟!! حالا فک کن دفعه اولی هم بود که من مصمم سر درسم نشسته بودم و اصلا هم خیال نداشتم عصرم رو تلف کنم.این فیش ها و برگه هام هم دور و برم بود و خلاصه خیلی جو برای   مطالعه من مهیا بود.دو سه بار اومد و گفت نمیای با من؟ تنهایی نمیچسبه !!!! محکم گفتم نه!! عزیزم.کار دارم.خوبه میدونی مسافرت آخر این هفته رو برا همین کنسل کردیم !!( البته برای رژیم هم بود ها!!) بذار به کارم برسم.یه تیکه لباس پوشید و باز اومد بالا سرم و گفت هنوز زنگ نزدم آژانس! میای دیگه.نه؟!! و بار نوچ من و تمرکزم روی درس جوابش بود. رفت شلوارش رو پاش کرد و باز بالای سر من نگاه ملتمسانه کرد!!!نهایتا دید من آدم نمیشم از در شیطانی وارد شد: صمیم میگم چیزه!! میخوای امشب بریم  همون رستوران خوشگله که  خیلی دوس داریش!!!! البته بعد از جیب گشاد کنی من!!! اینجا من یکم شل شد دست و پام و گفتم نمیشه !!! پس کی اینا رو بخونه!!؟ بعد خیلی آروم رفت بیرون و گفت برای خودت گفتم عزیزم! چون  خیلی وقته نرفتیم اونجا با هم.حالا این جایی که علی میگه رستوران بوفه داریه که لا مصب این شیشلیک هاش توی دهن آب میشه!!! سرآشپز خیلی متبحری داره و من عاشق ماهیچه های اونجا هم هستم.خلاصه این بار من بودم که به دست و پا افتاده بودم: میگی یعنی بیام؟!!!! نمیدونم  صمیم !!خودت میدونی!! من دارم میرم.کاری نداری با من؟ و اینچنین بود که کتاب به گوشه ای پرت شد و فیش ها ولو شدن رو زمین و من به سه سوت حاضر شدم  و جلوتر از علی دم در منتظر واستادم!!!!

 

 

*****************************

 

تو رستوران چند تا آقا با  یه شیخه  میز بغلی بودن که همچین این پشم الدین  گوشتا رو به دندون میکشید که آدم لذت میبرد از اینهمه اشتها!!!من خودم معتقدم شیشلیک و اینجور غذاها چنگال منگالی نیست و باید راحت با دست بخوری و انصافا اون اقاهه هم خیلی راحت میخورد و اصلا خودش رو معذب نمیکرد.خلاصه رفتم سر سالاد بار  و یه قاشق الویه و  دو قاشق سالاد ماکارونی کم سس و یه دونه زیتون سیاه برداشتم و دیدم ددم واییییییییی!!! سوپ هم آوردن.سو په رو که خوردم حس کردم سیر شدم!!(کلا شیش قاشق هم نبود!!!) و وقتی سالاد اینا رو هم تموم کردم به حد ترکیدن رسیده بودم.اونام مجموعا یه پیش دستی خیلی کوچولو میشد!!خلاصه به روح این دکتر رژیمی چند تا صلوات و تشکر نثار کردم و دیدم تازه داره گارسونه غذای اصلی رو میاره!!! یک ماهیچه آورده بود اندازه رون قصاب محله مون!!!!!!!!! با یه بشقاب پر پلو!!!! و ته دیگ زعفرونی !!(الهی بمیرم براتون!! گشنه اتون شد؟!!) ولی مگه من خلم که رژیم نازنینم رو خیلی!!! بشکنم.یه قاشق برنج و دو تیکه از شیشلیک های علی رو خوردم تا ناکام  فوت نکنم!!! و بقیه اش رو هم برای ناهار امروز علی  آوردم.نکته جالب یه خانم و آقا و دختر بچه   و یه نی نی شون بود. مامانه راحت نمیتونست غذا بخوره.ظاهرا نی نی شون بغلی بود.باباهه هم به دختر بچه رسیدگی میکرد .این وسط  این گارسونه اومد و بچه رو از بغل خانمه با اجازه اش گرفت و برد اون طرف.اینقدر این مرد با نی نی قشنگ بازی میکرد و تموم وجودش پر از محبت بود به بچه که بیست دقیقه بعد نی نی اصلا راضی نمیشد از بغلش بیاد پایین و بره بغل باباش.مامان باباهه هم خیلی راحت به غذاشون رسیدن و نی نی هم اونور کیفش کوک بود.کم کم توجه بقیه گارسون ها هم جلب شد و همه دور این بچه هه که بی نهایت بامزه بود جمع شدن و هر کسی یه ور لپ های آویزونش رو میکشید و اونمغش میکرد از خنده!! خلاصه دیدن این صحنه ها اونقدر منو به هیجان آورده بود که تا خود خونه از شادی رو پام بند نمیشدم!!!!نمدونم چی میشه که یه وقتایی به قولی هایپر میشم و غیر قابل کنترل.همون جا توی کوچه وسط خیابون واستاده بودم و از  زور خنده نمیتونستم نفس بکشم.اونم برای یه چیز الکی. علی یه وری نیگام کرد و گفت  چیه؟ خیلی خوشحالی انگار!!!!! نی نی بازی اون آقاهه سرخوشت کرد؟!! آرهههههههه ؟!!!!!میخوای همین امشب یکی سفارشی  برای گارسونه درست کنیم ؟ آقا اینو که گفت من رسما روی پله های راهرو نشستم و ولو شدم از خنده!! ساعت 12.30 شب اونم  با صدای قهقهه بلند!!!!

علی هم که دید حریف من نمیشه گردن رو گرفت وکشون کشون منو برد بالا!! مگه لامصب خنده ام وای میستاد؟!!! رسما مردم از دل درد!!! ای خدا چرا این مردا اینقدر یه وقتایی بی جنبه میشن تا یه حرفی میزنی؟!!!!!! شومام  خیالتون راحت!!! من برا شادی دل اون اقاهه زندگی  خودم رو به لقا الله نمیفرستم!!!!

 

شب بارانی ........

مدیر موسسه  دیروزیه برنامه گذاشته بود و خانم و مادر خودش  رو هم دعوت کرده بود.جالبه که مامانش که یه پیرزن خیلی شیک و خانومه با مانتو  سفیدی شبیه لباس عروس (تور توری ) و بلند اومده بود.روی سن نشسته بودن و این بنده خدا ضمن تشکر از همه معلم ها داشت از این ها هم تشکر میکرد.این آقاهه یه جورایی دوست خونوادگی ما محسوب میشه و برای همین هم اون شب به اتفاق خونوادش همه رفتیم خونه بابا اینا و چون هوا اینجا  خیلی گرم بود من و صبا و خانوم اون و مامانش روی تراس خوابیدیم و داداشی و بابا اینا هم توی اتاق تو خونه.آقای مدیر هم تو هال خوابید .با تعجب نصفه شب از خواب بیدار شدم و دیدم داره بارون میاد اما قضیه وحشت آور این بود که اون بارون انگار بارون اسیدی بود چون به محض اینکه روی صورت آدم میخورد گوشت رو سوراخ میکرد و گوشت قرمز آویزون می شد از روی پوست.منم با عجله از روی تراس پریدم تو اتاق و به بابا گفتم بیاد بیرون و کمک کنه.خانمه پیرزنه کل گوشت های  صورتش  ریخته بود و حدقه چشماش خیلی تابلو دیده می شد.صبا یه قطره روی صورتش ریخته بود و  سوراخ کوچولو شد و خیلی هم ترسیده بود.من هم فقط یه کم زیر چشم چپم قرمز شد که کم کم اثرش محو شد. آقای مدیر اینقدر دست پاچه شده بد که نمیدونست چکار کنه.مادرش رو آوردیم تو خونه و همخه با تهعجب نگاش کردن.واقعا صحنه مشمئز کننده و بدی بود.خانم مدیر هم تقریبا سالم بود.دلم بیشتر برای لباس عروسی که مادره تنش بود و حالا تیکه تیکه شده بود سوخت و در حالیکه تمام تنم خیس شده بود چشمام رو باز کردم و نفس بلندی کشیدم.

خواب بسیار ترسناکی بود ولی دونستن این ها شاید سر نخی بده تا اگه کسی میتونه به من کمک کنه بدونم چرا این خواب رو دیدم.

۱- اون آقای مدیر  رفتارش خیلی با من خوبه  و تنها مدرسی هستم که ساده و بی تکلف و بی چاخان باهاش رفتار میکنم و خیلی هم به قول همکارام جسارت به خرج میدم  و حاضر جوابی میکنم براش.ولی دوست خونوادگی نیست.

۲-مادر ایشون پارسال فوت کردن در حالیکه آقای مدیر و خونوادش تازه به مکه رسیده بودن که ایشون سریع از طرف مادر نایب میشود و بعد هم برمیگردن.خانم  مسن مومن و خیلی خوبی بوده.

۳-چند وقته یک کم کوچولو از دست  کارهای شوهر صبا دلگیرم.ولی به روش نمیارم.

۴-تمام خواب های من در این سال ها به طرز عجیبی توی خونه ای اتفاق میفته که ۷ خاطرات  سالگی تا ۱۷ سالگی من اونجا بوده و بعد که به خونه دیگه ای رفتیم علیرغم عدم دلبستگی آگاهانه خودم ، تمام خواب هام در اون خونه هست .گاهی آدم ها سن الانشون هستن و گاهی سن کودکی من ....

کسی میدونه اینایی که دیدم یعنی چی؟

 

پ.ن بی ربط :

 وبلاگ رژیمی ام   هم آپ شد.

******************

اونور من!!

 

گیلاسی در مورد متولیدن ماهها و طالع بینی و خصویات اخلاقیشون  مطلبی نوشته بود که منو یاد نوشتن این پست انداخت که مدت ها بود میخواستم بنویسم.امروز میخوام  یکمی اونور قضیه رو نشون بدم.کدوم قضیه؟  ابعاد مختلف  خودم رو دیگه.خیلی ها تا الان با توجه به نوشته های اینجا یک برداشت و تصور و تصویر ذهنی خاصی!!! از من دارن اصلا به گیرنده های ذهنتون دست نزنین این نوشته فقط برای برطرف کردن نویز های تصویری شماست!!!

 

1- تو کلاس ورزشی که این روزا  میرم محل سگ نمیذارم به کسی!! نه اینکه مغرورم و اینا!! نه!! تو جمع های غریبه خیلی  خویشتن دارم بخصوص اگه چند تا  آدم بچه پر رو هم باشن که حس کنم میخوان به زور ازم اطلاعات بکشن بیرون حتی اگه در حد پرسیدن وزن و رژیم غذایی و ایناباشه!!!!!!. یا مثلا به سختی سر صحبت رو تو اتوبوس یا تاکسی میشه با من باز کرد.خیلی خوشم نمیاد طرف از راه نرسیده زرررررررتی باهام  پسر خاله شه. از تو تو و مفرد  حرف زدن با افراد غریبه و بزررگتر ها اصلا خوشم نمیاد. من تا 18 سالگی و قبل از دانشگاه کسی بودم که فامیل( نه دوستان و خوانواده ) به لالی یا توانایی حرف زدن من شک داشتن!!! البته همون موقع ها هم تیکه هایی میومدم که تا دو سه روز هر کی یادش میافتاد میخندید ولی در کل خیلی بیشتر گوش میکردم.  تا حدی میشه گفت یه جورایی  خجالتی!!!!!بودم .کاملا دو فاز متضاد داشتم.این تضاد تو دوران بزرگسالی در برخورد اول با افراد بیشتر خودش رو نشون میده.دوستایی که یه جورایی تو محیط های رسمی باهاشون همکار بودم و بعد با هم فابریک شدیم همیشه بهم میگن صمیم! اصلا جرات نمیکردیم بهت نزدیک بشیم فک میکردیم خیلی آدم حسابی هستی!!!! نمیدونستیم اینقدر باحالی!!( = خل هستی!!!) نه اینکه وحشتناک بوده باشم ها!!! بیشتر دلیلش اینه که خیلی خانمانه و محترمانه برخورد میکنم و یه جورایی خیلی رسمی هستم تو برخورد های اول. خب استثنا هم داره و این استثناها مربوط به جلسات گند رسمی  من در برخورد های اوله که مثلا ممکنه برم وسط و در عین جو به شدت رسمی زده اون محفل!یهو  کردی برقصم برای ملت!!!!البته اینا تو دنیای واقعیه و من اینجا خودم از اون بچه پر روهام!!!!!

 

2-به شدت در بعضی موارد جزیی و کوچولو رگ  لجبازیم گل میکنه و روی حرف  الکی خودم پافشاری میکنم.این بعد من پس از ازدواجم کشف شد!!یعنی قبلش بود ها!!!! ولی رشد فزاینده پیدا کرد و الان هر شیش ماه یکبار عود میکنه دوباره!!!!مثلا فک کنین از علی میخوام برام فلان مجله آشپزی رو بگیره.(شونصد تا مجله رنگ و وارنگ و انواع آبونمان ها رو دارم ها!!!) بعد اونم حرصش در میاد و میگه اینا همشون مثل همن فقط عکس هاشون فرق میکنه و دستوراشون تکراریه( که واقعا هم راست میگه ولی من عشق حال کردن و راز و نیاز با همون عکس ها رو دارم دیگه!!!) و تازه تو که اصلا دو بار هم غذاهای اینا رو درست نکردی من دلم خوش باشه!!! منم مثلا ناراحت میشم و بعد از اینجا پروسه  ربط دادن هر موضوعی اعم از تاریخ تمدن ملل شکست خورده و علت  رشد جلبک راه راهی  تو حوض خونه اسمال آقا اینا رو به این قضیه ربط میدم !!و بعد میگم میدونی موضوع چیه؟ تو به نظر من احترام نذاشتی الان!!! و این یعنی فاجعه!! و هر کسی دنبال یه چیزیه و منم دنبال این کتاب ها و مجله هام و دوست دارم الکی الکی بخرمشون و بندازم گوشه اتاق!!! و یه مرد عاقل باید بدونه که تو امورا خصوصی خانمش دخالت نکنه بخصوص وقتی اون خانم خیلی حواسش به خرج های الکی هم هست و جلوشون رو میگیره!!!!!!!!!( آره جون خودم!) و به مدت یک ساعت ( نه بیشتر چون نمیتونم!!) یکم قیافه میگیرم و بعد مثل بچه آدم میرم منت کشی!!! منت کشی من هم در نوع خودش جالبه و علی قلقش دستش اومده .من در منت کشی  بطور  محسوس اصلا نباید حس کنم د ارم منت میکشم.و فقط منتظرم یه لبخندی یا مشابه اون تو چشم ها یا لب های علی ببینم و تو سیم ثانیه دوباره خودم میشم.الان دیگه علی اینو خوب فهمیده و یکی دو تا حرف خنده دار که بزنه و بگه نیگاش کن!!! داره میترکه از خنده ولی دختره پر رو خودش رو چقدر محکم باد کرده برا من!!!  زندگی بلافاصله شیرین می شود.

 

3- اهل بحث کردن الکی نیستم خداییش!!!تو عصبانیت  و در موارد نادر اگه کسی باهام بحث کنه فقط سکوت میکنم و بدون اختیار میرم سمت یه لیوان آب سرد!! تو خونمون  اصلا هم حرف زشت نمیزنیم.به شدت از آدم های که دهنشون چاک و بست نداره و هر حرف زشتی رو میزنن بدم میاد.بامزه ترین  فحش من در دنیای واقعی  و وقتی که خیلی عصبانی میشم کلمه زیبا و با ادبی ((گو.....ز....و) می باشد و بارها بوده وقتی داشتم با ناراحتی از کسی برای علی درد دل میکردم یهو دیدم غش کرده از خنده و محکم بغلم کرده و بوسم کرده  اونم وسط مراسم درد و دل!!!! بعد که با چشم های گرد میگم برای چی میگه همچین خوشگل اون کلمه رو گفتی که نتونستم خودم رو نگه  دارم!!! ولی تا دلتون بخواد توی دلم انواع و اقسام فحش های  خانوادگی و خواهر مادر و پدر برادر  جنبون بلدم بدم!!!تازه اینجا هم بارها دوستان مستفیضم کردن!! که بی ادب و فحاش و هتاک و عفت عمومی جر بده!!!! هستم!!!!خدا صبرتون بده.

 

4-به طرز بیمار گونه ای !!!! فک میکنم  وظیفه دارم مشکل خیلی ها رو من!!! حل کنم.  اونم وقتی مستقیما نمیخوان !! یکی هم نیست بگه مادر ت خوب!! پدرت خوب!!! آخه آدم خنگ !!وقتی طرف داره مشکلش رومطرح  میکنه و تولازم نیست  کمک زیادی  بکنی چرا قولی میدی که یارو  از خوشحالی پشتک وارو بزنه و خودت دو دستی توی سرت!! مثلا فک کنیین تو آرایشگاه!! خانم تحصیل کرده  ای  داره در مورد زبان و انتخاب کلاس زبان مناسب برای خودش  و سیستم خوب  با بغل دستیش که در حد چغندر از سیستم های آموزشی تدریس زبان اطلاعات داره کمک میخواد.یه جوری با یکی دو تا جمله میفهمونم که توصیه های اون مشاور چغندری!!! زیادی خطرناکه و اون خانمه  که سوال پرسیده بود  هم گیر میده که پس شما بگین من چکار کنم و من در یک اقدام مسخره بهش میگم این تلفنم و سه روز دیگه تماس بگیرید تا من پس از پرس  و جوی کافی ( که خودش هم میتونسته با مراجعه حضوری  به آموزشگاه ها بفهمه!!) و مقایسه سیستم ها بهتون بگم فلان موسسه و فلان شعبه اش ( که والا خودمم نمیدونستم کجاست!! و پدر م در اومدد و شصت تا تلفن زدم تا فهمیدم!!!!) چه مزایا و معایبی نسبت به موسسه که ای که من میشناسم دارم و بعد یکی رو بهتون میگم و اگه دلتون خواست برین و ثبت نام کنین!!!!

 

5-اصلا اصلا اصلا نمیتونم جلوی کسی گریه کنم!!! اخلاق خیلی بدیه!! مثلا نوحه های ماه محرم رو که میذارن و بخصوص اون عربیاش رو که معنی اش رو هم مینویسه و دل آدم رو اب می کنه از درد رو وقتی  میشنوم و همچین بغض میکنم که دارم خفه میشم و بعد میرم تو دسشویی و جلوی آینه هی به صورتم آب میزنم و بغضم رو قورت میدم و بعد میام بیرون تا کسی نبینه حتی علی!! یا مثلا فیلم مادر رو اون تیکه ای که عبدی داره آخرش میگه مادر...مرد.....خیلی منو متاثر کرد ولی مردم و زنده شدم تا اشکم در نیاد  درحالیکه بابام داشت زار زار بغل دستم گریه میکرد!!!!

 

6-من از اونایی هستم که تا کلاه گشادی سرشون نره به  همه اعتماد  میکنن و به همه چیز دنیا خوشبینن مثلا اگه کسی داره جلوی چشمای من  قاب شوهرکسی  رو میدزده با خودم میگم چقدر آدم اجتماعی و با مزه ایه!!!!!به همه اعتماد دارم یه .اعتماد خرکی ها!!!! نمونه اش تو شیراز  بود که به یارو اسم و آدرس و تلفن خونه رو جلوی چشمای گشاد علی دادم و بعد از کلی حرف زدن در مورد بدبختی مشهدی ها از دست این کارای آخوندها تو مشهد که حتی اجازه کنسرت  رو تو مشهد نمیدن و نظام وحشتناک و بی عرضگی مسوولین  و بدبختی همه اقشار جامعه!!! پشتبند همه این نطق ها از اون آقاهه دعوت کردم که با خونوادش بیان مشهد خونمون!!! و اینا و تازه میدونیم فرداش چی شد؟!!! فهمیدیم از نزدیکان شخص اول مملکت بوده!!! همون که بهش میگن ر...ه...ب..ر......فرزانه !!!!یارو چند بار تماس گرفت که به سلامتی رسیدین مشهد!!!!!!؟ و ما هم الکی گفتیم نه!!! تو مرقد امام موندیم چون نذر داریم اونجا!!!!!!! و یارو هم کلی به به چه چه کرد و تازه این عالی از ترس جونش ورداشته نبات الکی رو پیچیده تو پارچه سبز و برای یارو پست کرده شیراز و بهش گفته رفتیم حرم خدمت آقا امام رضا و برای شما اینو آوردیم و به این نبات یه دور کل قرآن رو خوندن و فوت کردن و درجه تبرکش رفته رو 4200 درصد!!!!! یارو هم  فک کنم داده به کسی خورده و شانس ما  اون بنده خدا هم خوب شده که دست از سر ما برداشت و  خطر  سکونت فرح بخش!!!! همیشگی در  زندان س..ی...ا..س...ی    بند متاهلین!!!! فعلا از ما دور شد!!!!

خب فعلا اینا رو داشته باشین  تا چند روز دیگه که من انگشتم بهتر بشه!! از بس تایپ کردم. و بتونم یه پست کوتاه تر!!! و مفید تر بنویسم!! قربونتون.

+18

قبل از خواندن این پست توصیه می شود اگر اییییییش و ویششششی هستید یا تا به حال  در عمرتان حتی  در کودکی و نوزادی !!! انگشت تو مماختان نکرده اید چون خیلی کار حال به هم زنی میباشد از نظر شما!!!!! از خواندن این پست  جدا خودداری کنید.نویسنده هیچ گونه مسوولیت در قبال ارتحال شما!!  بر عهده نمیگیرد.

مکالمه بس فرح انگیز ناک یک زوج  کمی  مدل پاره سنگ بردار!!!!!پس از رسیدن به منزل ساعت ده و نیم شب

- وایییییییییییی علی !  بلاخره  امشب !!!! میخوام شام درست کنم.

- نه ولش کن! میل ندارم.خوابم میاد.

- علیییییییییی!!! میخوام شامی کباب درست کنم برات! باز بی لیاقت شدی که!!!!

-  چی! هاننننن!!! شامی کباب!!!؟ باشه باشه! من بیدارم. هر  چند تا حالا  شیش تا بربری  تموم کردم!!!( این اقا رگ خوابش فقط شامی کبابه.بگو برات شامی درست میکنم همون جا از خوشحالی سکته هه رو میزنه برات!!!!)   (  البته من میگم کتلت اون میگه شامی )

 

نیم ساعت بعد در حالیکه نه خبری از شامه و نه شامی!! و  خانم داره جلوی میز آرایش این خط لب کوفتی های  تتویی رو پاک میکنه و رژ قرمز پررنگ هایی که با روسری قرمزش ست کرده بوده  رو به ضرب  شیر پاک کن و اسید سولفوریک!!! رژ زدایی میکنه!!!!

- میگم صمیم!!! چی شد این شامیه!!!؟ تو که تو اتاقی هنوز!!

-ای واییییییی!!! شام قرار بود درست کنم من؟!!( حافظه در حد  پای کنده شده ملخ دریای کاراییب!!!!!!)باشه باشه.میتونی  یکم دیگه!! منتظر بمونی؟

- اوکی! آدم با امید زنده است دیگه!!! پس من منتظرم و بلافاصله کله اش از خواب روی گردنش  میافته!!!

خب  منم بدو بدو رفتم سراغ گوشت هایی که از عصر  در آوردم و همون لحظه دیدم یه نخ سیاه از جلوم داره رد میشه!!! خوب که دقت کردم دیدم مورچه های پدر سوخته  هستن که اونهمه پودر مورچه که ریختم رو هلف هلف خوردن و سر و مر و گنده به ریش من دارن میخندن!!! به نظرم رسید خیلی خوشحال و خجسته دلن!!! بعد دیدم خاک بر سرم! از زیر گوشت ها دارن رد میشن و هر کدومشون که رد شده یه بشکنی هم داره میزنه و یه تیکه از  گوشت کیلویی ده هزار تومن من بیچاره رو  گوشه لپش  انداخته و سر خوش داره میره خونه بغل زن و بچه اش  لا لا کنه!!!! زود با اب داغ مورچه ها رو تار و مار کردم (آخه من متخصص زجر کش کردن موجودات زنده اعم از انسان و حیوان بودم از همون بچگی!!!) و دیدم گوشته هنوز تهش باقیمونده!!! هی عقلم گفت حیفه!!! حیفه ...حیفه....جون شوهره رو نمیگفت ها!!!  !! !! اون گوشت ها رو میگفت!!!!از اون ور دلم دید این شوهره گرسنه رو مبل غش کرده!! وجدانم هم جیغ جیغ کرد و گفت این کوفتی ها رو به خورد این بدبخت فلک زده نده این دفعه دیگه!!!که همچین میزنم توی اون دهنت این بار که بمیری از دندون درد!!!! و منم سریع این وسط به حرف تهدید آمیز  اون آقای وجدان  گوش کردم و سریع گوشت های  مورچه دهن زده!! رو تبدیل کردم به مواد کتلت!! و تو روغن داغ سرخشون کردم.در همین فاصله یه آن دیدم یه سوسک بی پدر و مادر  داره اون گوشه موشه ها برای خودش تریپ دیسکو دانسه  میرقصه!!! با دهنم هی فوتش کردم سمت وسط کاشی ها ( اینجا هم متذکر میشم که من  روش های  خودم رو در جلب نظر موجودات زنده اعم از انسان و حیوان دارم!!!) و نگفتم  دختره دیوانه!!!!خوبه یهو پرواز کنه و صاف تو دهن باز و گشادت  فرود بیاد!!!!!؟بعد با دمپایی سبک اشپزخونه یه دامبی تو کله اش زدم سوسکه یکم گیج ویج زد و یه وری افتاد!!! رفتم بالای سرش و گفتم خاک بر سرت؟ همین بود  اونهمه قول و قراری که به نامزد بدبختت داه بودی .؟ دختره بیچاره رو حالا بیوه کردی رفت!!!!!!آقا سوسکه انگار بهش برخورده باشه همیچین کج کج خودش رو بلند کرد و شاخک هاش تکون خوردن و دوباره راه افتاد!! از اینهمه غیرت و تعصب به اسم نومزدش اشک تو چشمام جمع شده بود !!!! یه نیگا کردم دیدم این پسره که خوابه! رو مبل! کتلت ها که دارن خودشون به لقاالله نزدیک میشن و سرخ میشن میمونه فقط پروژه  ادب کردن این سوسکه که دیگه اون وراپیداش نشه.چون خدا روشکر ما این یک قلم موجود زنده رو تا حالا نداشتیم تو خونمون. باز فوتش کردم تا خوب بیاد وسط کاشی کف آشپزخونه و یه دامب یواشی زدم تو کله اش البته بخش نیمکره چپ منطقه بروکا رو هدف گرفتم تا خیلی نفهمه چی سرش اومده!!! دوباره سوسکه قیلی ویلی شد سرش و این بار دیدم با چشم های هیزش  داره نیگام میکنه!!! منم سریع  فندک بلند گاز رو برداشتم و در میان شعله های آتش دیدم سوسک بی شعور پدر سوخته انگار نه انگار!!! شده سیاوش در تش انگار!!! راستش یه جورایی ترسیدم.آتیش رو بهش نزدیک تر کردم دیدم کاشیه سیاه شد این سوسکه کوفتش هم نزد. یاد بچگی هام افتادم که به این گربه های چشم سفید هی پیشته پیشته میگفتم و عین گاو نگام میکردن و سیخ  میشد چشماشون و منم از ترسم که نکنه این جنه!!! در میرفتم و هی پشت سرم رو نگاه میکردم ببینم دراکولایی چیزی نشده باشه یه وقت گربهه!!! خلاصه مردم از ترس و دیدم سوسکه داره تکون میخوره و میاد طرف پام!!!!اقا یه دادی زدم که عتی تا خود سقف پرواز کرد و بدو بدو اومد تو اشپزخونه و هی میگه چی شده؟ کاریت شد؟ منم با دست سوسکه رو نشونش دادم و گفتم نیگاش کن!! بی شعور باید جزغاله می شد تا حالا اصلا تکون نخورده!!! نکنه ابراهیمشونه این؟!!!!!اونقدر علی هصبانی شد که گفتم الان منو کنار کتلت ها میذاره تا خوب سرخ شم بده سگ همسابه بخوره!!!خلاصه اون شب سوسکه مرحوم شد بلاخره چون با وزن 89 کیلویم  شیش دقیقه روش واستادم تا خوب مطمئن بشم!!!فوت واقعی اتفاق افتاده! بعد کتلت ها رو که گذاشتم تو ظرف و خوشگل تزیین کردم تا رو نشه مورچه خوره داشته!!!! و خودم هم به بهانه رژیم از خوردن اون معجون خودداری کردم.ولی میشد حدس زد خیلی خوشمزه بوده که تا تهش خورده شد.علی هم کلی تشویقم کرد که  اینقدر به برنامه ام پایبندم!!!!!

میدونین خیلی خوشحالم که خونه امون رو با این شیرین کاریهام!!!!!!! گرم و غرق نور محبت!!! نگه داشتم!!!! و نمیذارم آب تو دل این شوهرم تکون بخوره!!!!اینجا یکی از اون جاهایی بود که شدیدا معتقدم زن و شوهر نباید همه چیز رو به هم بگن!!! حداقل واقعیت های تلخی ( مثل مورچه!!) که دونستنش دردی رو دوا نمیکنه و فقط سر بی شام به زمین گذاشتن رو به دنبال داره !!!!!!!

 

بعدا یادم اومد نوشت:

1- لازم به ذکره که اون موچه ها هم از زیر پلاستیک گوشت ها  و نه خود گوشت ها رد شده بودن چون ما به تقلید از مامان جونمان صد تا قفل و گره به پلاستیک های داخل فریزمان میزنیم  و خیالتان تخت که اگر مورچه خوره هم داشت!!! از ترس بوهای ناشی از بلع مورچه!!!! نمیگذاشتیمم شوهرمان حتی لب بزند ولی خودمان راستش را بخواهید دلمان نیامد حتی یک لقمه ببلعیم!!! ظاهرا ما هم در دوران نوزادی انگشت به مماخمان نمیکردیم حتما که اینقدر دل وسواس هستیم!!!!!!!!

 

 

2- راستی امروز صبح کاشف به عمل آمد چرا سوسکه  آتیش به جون گرفته!!!!!آتیش نمیگرفت .از بس بهش فوت کرده بودم یه لایه تف!!!! روی بدنش رو گرفته بود !!!!!!!!!!

 

 

دعوت رسمی از شما

چند روز پیش یکی از دوستامون ما رو دعوت کرد افتتاح  نمایشگاه خط  یکی از بستگان نزدیکش که درجه خوشنویسی ممتاز و عالی و درجه یک و نمیدونم چی چی رو با هم داشت و الحق و الانصاف کارش عالی  بود. نگارخانه رضوان کوهسنگی ۱۷ . ( تا ۹ خرداد و بازدید از ۵ تا ۷:۳۰ عصر)منم از شوما چه پنهون خواهر!! بار اولی بود که ا تو ین جور نمایشگاه ها  بخصوص  اونم واسه مراسم افتتاحیه دعوت رسمی بودم و خیلی ذوق داشتم. واسه کم نیاوردن هم هی میرفتم جلوی این تابلوهای بزرگ و از دور و نزدیک با دقت  نگاشون میکردم و سرم رو یه وری خم میکردم و  از زاویه خاص  نگاشون میکردم!!!! و سری تکون میدادم و دستی روی تذهیب های سحرآمیزش میکشیدم (البته از روی شیشه قاب ها!!!) و با طمانینه میرفتم سراغ اثر بعدی!!!!! البته خودمم همون جا به خودم گفتم صمیم! خیلی  بدبختی !!!!!! خیلی ندید بدیدی!!!!تو مثلا خودت هنرمندی!!! طرح آبستره میکشی با کف ظرف ها این هوا!!!! خلاصه کلی وجدانم تیر کشید ولی چاره ای نبود جون خودم!!!خب بگذریم!! یه دسته گل خوشگل و جینگولی هم گرفتم و با دوستمون رفتیم. تو ذهنم صحنه تبریک گفتن و تحسین کردن آقای هنرمند رو ده بار مرور کردم و تصویر یه آقای  خیلی رمانتیک و مو جو گندمی و آروم و میانسال رو داشتم.البته تا اون موقع هنوز عکسش که روی دعوت نامه بود رو هم ندیده بودم!!! آقا تا رسیدیم اگار خونه دیدم یه نفر تو مایه های جری لوییس  با یه لبخند پت و پهن و نیش باز داره اینور اونور میدوه و همش پاش به این صندلیها گیر میکنه و دستی روی شونه صندلی  خالی میذاره و میگه ببخشید!!!! ندیدم!!!!خانومش هم یه دختر خوشگل بامزه بود که از نظر من و علی  دوتایی شون خیلی به هم میومدن!! آقای هنرمند هم متولد ۶۰ بود و چند ماهی میشد مزدوج شده بودن.نکته ای که شاخ های منو پیچ پیچی کرد !!! مادر دختر بود. یعنی مادر خانم این آقای هنرمند.فک کن دختره ۲۰ سالش بود و مادر خانومه ماشالله هزار ماشالله  ۳۶ سالش بود.بی شرف اونقدر هم جوون و خوشگل و خوب مونده بود که با خواهر دختره اشتباه میگرفتی.خداییش اصلا بهش نمیخورد بچه بالاتر از دبستان داشته باشه چه برسه به  سه تا دختر داشتن و  دوماد رشید و رعنایی مثل آقای هنرمند.کف ها هووجور!!!  از دهن ما آویزوون بود!!تازه عکس یادگاری هم گرفتن به زور  با من!!! نه اینکه فک کنین من خودم رو به تابلوی فیروزه ای  لوزی شکل مرکز سالن چسبوندم ها!!! نه!!!! اونا خودشون رو به من چسبوندن و عکس گرفتن.هر چی من میگفتم به این دوستمون که قربونتون!!! من مردم بریم دیگه!!هی یمگفتن وایییییییی خدا مرگم!! صبر کن الان میمریم دیگه!! خداحافظی نکردیم که!!ضمنا شاهد مشهدی بازی  مدعوین محترم هم زیاد بودیم!!! این کلمه مشهدی بازی رو از حق خودم میگم ها!!! باز رگ گردن بعضی ها باد نکنه!!! آخه قربونتون بشم من!!!  مثل اون یکی دوستتون شما هم  حداقل یه گلدون کوچولو میاوردی نه اینکه دسته گل دو شاخه ای  شش رنگی!!!! و رنگاوارنگ!!! اونم تو زرورق!!!! حالا گل لطفت رو میرسونه!!! دیگه چرا اون مدلی دخل شیرینی ها رو میاوردی.؟!!  استاد اعظمشون!!  پشت تریبون داشت حرف میزد و ملت هم با احترام گوش میکردن ووآروم نشسته بودن یهو میبینم یکی از میهمانان از پشت سر استاده همین جور راه افتاده و جلوی ملا داره یکی یکی به تابوها نگاه میکنه و دست به کمر نیشش هم بازه!!! مثل اینه که معلم وسط کلاس در حال درس دادن باشه یهو یکی از شاگردا راه بیفته بره رو به تخته واسته و درز و دورز های تخته رو نگاه کنه و همه هم به جای معلم بدبخت!! به حرکات و سکنات این شاگرده نگاه کنن و نیششون باز باشه از اینهمه  رفتار اجتماعی دقیقا مناسب با اون جمع!!!

یه چیز جالبی که  اونجا کشف کردم این بود که اصلا  تماشای یک اثر هنری حتی اگه خیلی هم از ریزه کاریهاش سر در نیاری لذتی خاص و بکر به آدم میده و همچین روح رو رفرش میکنه و تجربه ارامش بخشی به آدم میده که حد نداره.من که واقعا لذت بردم از اینهمه قشنگی و تناسب و هارمونی قاب ها با نوشته ها و رنگ ها و ظرافت ها.اینای هم که نوشتم در حاشیه مراسم بود و اصل قضیه لذت بصری و احساسی من و بقیه بود.همشهری ها اگه دلشون خواست و رفتن به  هارمونی زیبا و  چشم نواز تزیینات نوارهای دور اثار هنری ایشون  با رنگ زمینه و  جنس  قاب و بافت کاغذ ها حتما دقت کنن .فوق العاده بود.حداقل برای من.

به سلامتی مامان خانم هم برگشتن جمعه و خونه مامان اینا بودیم تا شب.منم برای اینکه مامان خسته نشه  گفتم ناهار درست میکنم میارم براتون. دلتون نخواد باقالی پلو و مرغی درست کردم که بابایی صد بار تعریف کرد از دست پختم و سهیل هم گفت غذای  هر کدوم از ما رو اگه با چشمای بسته هم بو کنه فورا میفهمه دست پخت کیه!بخصوص مال منو.خلاصه بحث کشیده شد به کاهش وزن ۱۶ کیلوی من و به سهیل پیشنهاد کردم چون تابستون عروسیشه از حالا جدی رژژیم بگیره بلکهبا  اون وزن  حداقل ۱۲۰ کیلوییش  یه خورده لباس سایزش پیدا بشه و سایز هم به جهنم!!! دو تا عکس حداقل خوش تیپ داشته باشه شب عروسیش!!!اونم خیلی استقبال کرد و قرار شد واسه دوشنبه براش وقت بگیرم .بهش هم گفتم پس برنج کم بخور  امروز و فقط!! سه تا کفگیر بچه مون خورد وبا نگاه حسرت آلود از سر غذا بلند شد!! کلی هم در مورد خویشتن داری برامون سخنرانی کرد و گفت دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!!!! و من واقعا تصمیم گرفتم پاش واستم این بار!!( حالا تو عمرش یه روز هم رژیم نگرفته ها!!) میدونین عصرش  چی شد؟!! دیدم این پسره بدو بدو  از خون رفت بیرون و یه بای بای همچین با احساس هم برای من کرد و غیبش زد!!! بعد که رفتم تو اتاقش دیدم یه سینی در حد مجمعه!!!! گوشه اتاقشه و توش یه دیس خالی برنجه!!!!! با بطری خالی نوشابه و استخون های مرغ بیچاره هم ولو توی  دیس و قاشق هم کنارش و پلاستیک نون تازه هم زیر دیسه به طرز ماهرانه ای ج اسازی شده بود و البته یکی دو لقمه بیشتر از نون درسته هه باقی نمونده بود!!!! از خنده افتادم رو زمین و مامان اینا بدو بدو اومدن که چی شده و چی دیدی؟!!!! بهشون گفتم بی شرف پدر سوخته همچین از خویشتن داری نفس و رژیم نگاهداری میگفت انگار  یه پا مرتاضه جون عمه اش !!( خوبه ما عمه نداریم!!) حالا هم یه  وقت گرفتم براش و توصیه کردم فقط  جلوی مشاور آبروی من رو نبره.آخه  انقدر من و سهیل شبیه هم هستیم که محاله یارو نفهمه خواهر برادریم!!! ببینم میتونم  گوشت های این پسره رو یه کم اب کنم!!!! یه بار که قالبش کردیم به دختر مردم !!! رفت!!!!این بار تصمیم دارم  به  مشاوره بندازمش!!!!!ببینم چیکار میکنه این  گامبالوی من !!!

انگشتم!!!!!

این انگشت سبابه دست راست من نقش اصلی رو تو تایپ کردن مدل من!!! ایفا میکنه الان هم چند روزیه داره سرش میسوزه طفلکی.فک کنم مجبور میشم بکنمش بندازمش دور بلاخره!!!!شومام راحت بشین از بس متن های  کیلومتری منو خوندین و دم نز دین!!!!

دیشب با مامان که تلفنی حرف میزدیم  بابا از خونه مامان جون اینا با موبایل خودش تماس گرفت و خیلی دوست داشت صدای مامان رو بیشتر بشنوه و گذاشته بود رو آیفون.من خیلی از این مدل حرف زدن بدم میاد.یعنی یه جورایی میترسم طرف از اون ور چیزی بگه من نتونم جمع و جورش کنم و ضایه شم اساسی!! حالا فک کنین که آدم اون ور خط مامان جان بنده باشن که بعد از سلام اولین سوالش از علی اینه که از صمیم راضی هستی یا نه؟ و بعد هم بگه منظورم همه جوره هست ها!!!!!! خلاصه تا گوشی رو دادن دست من تا با مامان حرف بزنم همچین تند و تند احوالپرسی کردم و مهلت ندادم حرف بزنه و زود گفتم گوشی دستت با مامان جون حرف بزن که انگار سیب زمینی داغ دادن دستم!!!!بابا هاج و واج مونده که چرا نذاشتی دو کلمه مامانت حرف بزنه ومنم گفتم خب زدین  رو ایفون و منم نمیخواستم جلوی مامان جون شکایتت رو به مامان بکنم!!! بد کردم ؟!!!!!! وتو دلم گفتم مگه من بذارم دفعه دیگه  این کارو بکنین با من!!

میدونی  من خرافاتی نیستم ولی یه اخلاق های خاصی  دارم.مثلا مامان من عادت داره تا یه سرفه میکنی زود میره و یه تخم مرغ میاره و میگه برات تخم میشکنم ببینم کی چشمت کرده!!!! و بعد هم مراسم خاصی که با بلاهت تمام مجبوری  لحظه به لحظه با خانوم همراهی کنی وگرنه فک میکنه تو خدا رو قبول نداری!!!!! حالا فک کن  چی سر من بدبخت اومده که من اینقدر از این تخم شکستن وحشت دارم.بیشتر از آبرو ریزی بعدش میترسم!!! آقا یه روز خونه خاله ام بودیم و این دختر خالمون گفت حالش خوب  نیس!! این مامان من هم بدو بدو رفت و از خاله تخم مرغ گرفت و با یه ذغال ( که در شرایط حد میشه از مداد معموای هم استفاده کرد!!9  اسم آدم های بدبختی که مکنه دو هفته ای هم میشد دختر خاله ام رو ندیده باشن رو یکی یکی گفت و به ازای هر کدومشون هم یه دایره روی تخم مرغه کشید!!!! و بعد دو تا سکه گذاشت روی دو سر  تخم مرغه و یهپارچه هم گرفت روی سر مریض بدبخت !! و یکی یکی اسم ها رو به آرومی میگفت و از دور و بری ها هم شروع کرد و این جور وقت ها اصلا هم پارتی بازی نمیکنه و  اسم تو رو مثلا جا نمیندازه!!!! آقا این تا رسید به اسم من و خوووووووب لفتش داد چون دید من حساس شدم!!!!! و منم در حالیکه داشتم از ترس میمردم هی داد میزدم خب برو بعدی دیگه لامصب!!!! و مامان تا اسم نفر بعدی رو گفت ( عمه بدبخت دختر خالم!!) همچین بومممممممممممممبی  این تخم مرغه شکست و حالا اینا به کنار!! استرسی به من وارد شه بود که قلبم به حلقم رسید و به دلیل این بود که همه اون آدم های جمع  اعتقاد داشتن به این کار و واییییییی به حال بدبختی که به اسمش در میومد و میگفتن دخترمون رو چش زده !!!!!  یهو دیدم این ها غش کردند از خنده و به من نگاه میکنن و هر و هر میخندن.نگو از ترس چشمام پر اشک شده و اینا فک کردن من دارم گریه شوق میکنم که به اسم من نیفتاده!!!! و قربانی بدبخت عمه خانوم از کار دراومده و کی بهتر از اون!!!آقا از همون 7-6 سال پیش این جماعت برای ما دست گرفتن و هر جا میخوان مراسم تخم مرغ شکونی!!!! انجام بدن اول کل قضیه اون روز و نگاه های ملتمسانه و اییییییی و اوییییییی  و لا مصب گفتن های من رو خوب برای ملت تعریف میکنن و یه دور همگی  خجسته دل!!!! میشن و بعد میرن سراغ انجام مراسم ومناسک!!!!! هر چی هم من به این مامان جان گفتم که نکن اینقدراین خرافات رو پخش نکن به گوشش نمیره و کار خودش رو میکنه!!! منم دیگه سعی!! میکنم حساسیت نشون ندم!  میدونین خندار ترنی بخشش کجاست؟ وقتیه که عین این هندی ها انگشت میزنن تو زرده تخم مرغ که بالای کله یارو توی دستمال ولو شده و بعد  انگشت تخم مرغی ر. میزنن عین خال بین ابروهای  مرحوم بدبخت!!!! و مین دارم میرم بیرون!!!! توی بدبخت هم مجبوری بپرسی چی میبری با خودت؟!!!!! اون طرف هم میگه دارم در و بلای  فلانی رو میبرم بیرون .بعد میاد تو خونه و  تو مجبوری بازم بپرسی چی آوردی؟!!! اونم بگه سلامتی فلانی رو!!!!! و اون سکه ها رو هم صدقه میدن!!!! من نمیدونم این ها واقعا چی هست که این قدیمی ها انجام میدن ولی خیلی خنده داره برام!!! البته این موضوع رو نشونشون نمیدم .یعنی یه جورایی فقط این جا دلم میاد  و جرات دارم نظر واقعی ام رو بنویسم ولی  در واقعیت  جلوی خودشون  همراهی میکنم و محترمانه میگم منو قاطی نکنن.

 

دیروز یکی از دوستای متاهلم  زنگ زده که  یک خواستگار  سراغ دارم!!! دختر  عشق خارج!!!!سراغ نداری؟!!!!منم پرسیدم کیه و چه! یارو یه آقای 48-47 ساله دندونپزشک مقیم انگلیسه که الان خونوادش تو ایران دوره راه افتادن و دنبال یه دختر 22-20 ساله خوشگل میگردن که برای اقا فکسش کنن!!!  به دوستم میگه مرتیکه هر غلطی خواسته کرده حالا دنبال دختر تر گل ور گل میگرده!!!؟ با خنده میگه اتفاقا منم همچین سوالی رو به طرز محترمانه ای ازشون پرسیدم و اونام گفتن چون آقای دکتر دیگه الان بچه میخوان داشته باشن خیلی براشون مهمه که همسرشون یه وقت به دلیل سن بالا مشکلی برای بچه نداشته باشن و بهترین گزینه هم دختر زیر 25 ساله براشون.یعنی یه چیزی حدود حداقل 20 سال تفاوت سنی .منم گفتم مونا اینا عروس نمیخوان!! یکی رو میخوان که دست به  بچه زاییدنش خوب باشه!!!!! آخه چی یهنییییییییییییییی!!!!! چقدر بعضی ها رو دارن.حالا من گناه کسی رو به گردن نمیگیرم ولی الان جغله پسر های  20 ساله کوله باری از تجربه دارن ماشالله تو این زمینه!!! تازه ننه باباشون هم ور دلشونن و خبر ندارن چی به چیه.اونوقت من اگه بودم میگفتم مگه مغر خر خوردم که ندیده نشناخته بیفتم تو دهن گرگ!!!!! البته به مونا گفتم یه چند تا شماره از دور و بری ها و آشناها  که خوب حال وکیفشون رو کردن و حسابی با تجربه ان تو بازی دادن این مردای پر رو!!!!و تازه  الانم اگه برن اونجا و یارو خیلی اوضاش خراب باشه غمشون نباشه بده به این خواهر مادر این پیرمرده!!!! ایشالله سر بگبره عروسی و آقای دکتر  تازه پا لب گور!!!! بفهمه دوره زمونه هم تو ایرون عوض شده و دختر آفتاب مهتاب ندیده  فرت و فرت نریخته رو زمین که ایشون بیان و جمع کنن ببرن بذارنش  تو جعبه مخمل خارجی شون!!!! چی بگم ولله!!!

جالبه که در همین راستا مون ا میگفت به یکی از دوستای مشترکمون که مجرده و سی و سه چهار سالشه یه کیسی رو پیشنهاد داده که  پسره 40 رو شیرین داشته  و شرایط دیگه اش هم خوب بوده.و مونا خونوادش رو از تقریبا میشناخته و فقط معرفی رو به عهده خواسته بگیره و تحقیق محقیقا هم پای خود دو طرف.این دوستمون تا شنیده پسره 40 سالشه ااونقدر  عصبانی شده و جیغ جیغ راه انداخته و گفته از تو توقع نداشتم  و مگه من چند سالمه و تو دشمن منی یا دوستم که مونا بیچاره به غلط کردن خودش راضی شده!!!!من نظرم همون موقع که خودمم مجرد بودم و همین الان هم اینه که بابا عزیزم یه خورده باید واقع بین  باشه آدم!! پسر 33 ساله که اول شکفتگیش محسوب میشه تو این جامعه بی در و پیکری که بیچاره ها نمیتونن حتی فکر ازدواج رو بکنن!!!!خیلی هم راحت میتونه با توجه به شرایط  مثلا خوب و در آمد مناسبی که داره  یه دختر زیر 25 سال رو بگیره و دختره هم ممکنه از خداش باشه که زن یه جوون آس و پاس 22 ساله نشده!!!خب  مگه یارو خله که بیاد و همسن خودش رو بگیره که دو روز دیگه  خانومه بیفته تو سرازیری و آقا تازه اول چل چله مستونش باشه!!! ممکنه خیلی ها مخالف این نظر باشن و بگن اتفاقا 35 و اینا واسه دختر الان سنی نیست ولی من  از دید عموم مردم و راحت تر بگم از دید عامه  جامعه دارم اینا رو میگم. تازه به نظر خود من هم سن 40 هم اونقدرها که مردم گنده اش میکنن برای مرد بالا نیست.بیشتر و مهم تر اینه که طرف تو سن بالا اگه خوب مونده باشه به نظر من قضیه حله!! یعنی نه سن و سال پایین نشونه تر گل ورگلیه و نه سن بالا ولی مهم اینه که طرف با همجنس و همفکر خودش پرواز کنه نه مثل اون آقاهه 48 سالهه که گیرم خیلی هم خوب مونده باشه دنبال یه دختر  کوچولو موچولوی چشم بسته و پاک بگرده در حالیکه خودش ممکنه تو شرایط یکسانی با اون نبوده باشه.تو این مورد حرف زیاده و حوصله تون ممکنه سر بره فقط  اینو میدونم که آدم بهتره  انصاف رو رعایت کنه حداقل تو  معیار هاش برای سن و سال ازدواج.

 

خونه تکونی

مثل کسی شدم که تو رو درواسی شدید قرار بگیره از اینهمه محبت دوستانش...ممنون بابت همه تبریکات و نظراتی که منو به کارم مصمم تر کرد چون جنبه بالای عزیزانم رو نشون داد.همتون رو دوست دارم.خیلی ..خیلی...

دیروز علی داشت کتابخونه رو کتاب تکونی میکرد و نمیدونم چکار کرده بود که نصف کتاب ها جاشون خالی بودو کتابخونه کلی گل و گشاد شده بود!!!! یه آن شک کردم بهش! چون عادت داره هر چیزی رو که دو روز استفاده نمیشه رو  بندازه دور و بر عکس من که یه تیکه کاغد دست خط دوستم رو مثلا 9 سال!!! نگه میدارم و شاید کلا دو بار هم نبینمش.خلاصه گفتم علی!!! فقط خدا بهت رحم کنه اگه وسایل منو شوت کرده باشی بیرون!!! با لبخندی به معصومیت بره هایی که گرگ دنبالشون کرده و تونستن فرار کنن و هنوز  دل دل میکنن میگه: چیزهههههههه!!!نه فدات شم! مگه جرات دارم!!!!؟ منم الکی میخندم و میگم خواهیم دید!!!  یواشکی میرم سراغ کیسه هایی که پشت در گذاشته و همون بالا اول از همه کارت تبریک هایی که رییسم بهم داده و خیلی دوست داشتم نگهشون دارم رو دیدم که له و لورده شدن اون تو!!!!بعد هم کلی جزوه مربوط به کلاس های ترینی که رفتم توش بود.اون ور تر کتاب هایی که  خیلی خونده نمیشد و از قضا مباحث ترجمه و تدریس و اینا بود.یعتی صاف راسته کاری آبجیتون!!!! صدای دندونام رو میشنیدم که قروچ قروچ رو هم صدا میکردن!!! اون ور تر دیدم سر رسید های نوی  نوی منو برداشته روی هم  طاق نصرت!! باهاشون درست کرده میگه میخوام بدمشون به این بچه کنکوری ها که حداقل دو کلمه توشون چیزی بنویسن بلکم خیری به دنیا و آخرتمون برسه!!!!!هر کدوم از اون سر رسید ها واسه خودش یه کتب ارزشمنده.پر از اطلاعات مفید و اشعار و عکس های با کیفیت و جلد های آنچنانی که خیلی هاش رو به مناسبت سال نو هدیه گرفتم از افراد مختلف.حالا فک کن این علی کلا اعتقاد داره من آدم همه چیز جمع کنی هستم! هر چند واقعا هم هستم و تا تصمیم کبری نگیرم خیلی چیزها رو نمیتونم از خودم دور کنم هر چند ماهها و بلکه سال ها استفاده ای هم ازشون نشه.ولی این شوهره  خوشم میاد تند و تند خونه زندگی رو دور از چشم من از بعضی چیزهای غیر ضروری پاکسازی میکنه و بعدش آرامش فضای بازتر  خب قسمت خودم هم میشه!ولی خداییش دلم برای کارت تبریک هام سوخت.و بیشتر خنک شد که هر سال دیگه نمیخواد هی بالا پایینشون کنم و تصمیم بگیرم بندازمشون بیرون و باز دلم نیاد و یه سوراخ دیگه قایمشون کنم!! میگم ها1 من هنوز تکلیف خودم با خودم تو این زمینه روشن نیست.شماها چه جوری  اینا رو میخونید و ازشون سر در میارین!!؟

 

امشب خونه مامان جون دعوتیم و بابایی شب میاد خونه ما.دو سه روز پیش که بابا حی و حاضر و سر و مر و گنده جلوم نشسته بود به مامان زنگ زدیم تا حالش رو بپرسیم.میگه بابای تون خوبه که؟ منم خیلی با لحن نگران گفتم واییییییی مامان! میخواستم بهت بگم ها! خوب شد گفتی! این بابا دو سه روزه اصلا جواب تلفن و موبایل نمیده و خونه هم نیست!!!  مامان !میگی کجا ممکنه رفته باشه!!!؟ الهی لال بشم که مامانم همچین هول کرد و گفت کوووووووووووووووووووووووو بابات؟ یعنی چی نیسسسسسسسسسسسسسس؟!!!!  بابایی اومد جلو تا گوشی رو بگیره  هی میگفت کوفتتت!! اینقدر اذیت نکن زنم رو!!! بده به من که منم با اون دست دیگم جلوی دهن بابایی رو گرفتم و به مامان گفتم حالا من پیگیری میکنم ببینم چیکار شد این شوهرت!!!!! که بابایی  از لای دست های من داد زد من اینجام عزیزمممممممممممم!!!!! حالم خوبه!!!تو خوبی خانوم جان؟ منم  دیگه جرات نکردم با مامان حرف بزنم و گوشی رو چپوندم تو دست بابایی و گفتم بگیر خود شیرین زن ذلیل!!!!! واقعا که!!!!!

علی با چشم های  گرد به این شوخی خرکی !!! نیمه! خانوادگی نگاه میکرد و سرش رو تکون میداد و بعدا گفت ما رو باش که جرات نداشتیم  به بابامون بگیم اون لیوان رو بده سر سفره و خودمون رو دو و نیم متر کش میدادیم تا دستمون برسه و تو دهنی نخوریم!!!تو واقعا جالت نمیکشی صمیم!!!؟  و پاسخ من به اینهمه غر و چپ چپ نگاه کردن های بابایی که بعدش اضافه شد لبخندی بود به پهنای  از این گوش تا اون گوش!!!!!!

 

میگم میخوام یه اقدام انقلابی بکنم و خودم رو راحت کنم.ترو خدا قول بدین کسی ناراحت نشه.در راستای تقلید از همسرمان  تصمیم داریم فقط لینک هایی را گوشه وبلاگ نگاه داریم که حداقل هفته ای یه بار سر زده باشیم بهشان.!!!! نه جدی میگم! یعنی چی من اینجا دویست تا لینک دارم که خیلی هاشون رو اصلا یادم نمیاد و از رو در واسی  و برای اینکه برای بار شونصدم تکرار نشه که پس چرا لینکم نکردی مجبور!! شدم بذارمشون و واقعا اصلا نمیدونم کی کی بوده و چی مینویسه! برای رعایت عدالت هم  همه اون هایی که که لینک منو دارن و  اونا هم اصلا ماه به ماه سراغ این وبلاگ نمیان میتونن به راحتی منو حذف کنن.اینجوری حداقل من  عذاب وجدان ندارم.دیروز دیدم  یه نفر  تووبلاگش خیلی راحت نوشته بود که بابا من اینجا برای خودم مینویسم و هر کی دوست داره بخونه یا لینک میده دستش درد نکنه  و البته منتی هم نذاره چون برای خاطر دل خودش این کار رو میکنه و من هم هر جا رو که دوست داشته باشم و برام جالب باشه و خوشم بیاد رو میخونم.اونوقت من بیچاره مثلا همون دو تا کامنتی هم که دارم سه تاشون نوشتن آپ کردم بدو بیا و منم عین این گاگول ها میرم میبینم نوشته اصلا حالم خوب نیست و نمیدونم چی بنویسم و ممکنه همین روزها خودکشی کنم و چه دنیای کثیفی و اصلا ممکنه دیگه ننویسم و..... !!!!!!!البته این وسط آست رو جدا میکنم که هر وقت منو دعوت میکنه بخونمش حداقل یک ماهی!!!! از آپ کردنش گذشته و 124890357 تا نظر براش گذاشتن و منم میخونم و میگم تف بهت صمیم!!!! نمیشد زودتر بهش سر میزدی تا اینقدر تابلو نشی جلوش!!!!

 

((بعدا یادم اومد نوشت!!))

 

1- اخلاق من اینطوریه که اگه چیزی جلو چشمم نباشه دنبالش راه میفتم تا داشته باشمش.برای همین نبودن اسم و لینک کسی دلیل نمیشه کلا اصلا هیچ وقت نرم بخونمش.بودنش هم دلیل نمیشه  برام عادی و تکراری باشه.ضمنا مرجع من برای پیدا کردن همه لینک ها وبلاگ گیلاسی جونه.

2-تعدای وبلاگ هستن که قبل از باز کردن حتی صفحه خودم حتما مشتاقانه دنبال مطلب جدیدشون هستم.  چند تایی رو هم حتما روزانه میخونم.ولی واقعا میگم من فکر نمیکنم  خیلی ها از صبح تا شب فقط نشستن  وبلاگ منو بخونن و کامنت بذارن برام  و به به کنن و کل کل کنن باهام.خواهشا  بعضی ها!!!!! هم یه تجدید نظری در مورد من داشته باشن بدک نیس!!!!

۴- اون علامه هایی !!! هم که به نظرشون مطالب من متاسفانه!! سطح پایین و بدبختی و بیچارگی ذهن  می باشد و خاک تو سرم که نوشتن بلد نیستم!!!! و ای ننگ بر زندگی من باد!!!!بهتره راحت ترین راه ممکن رو انتخاب کنن و لطف بزرگی به من هم بکنن: عزیز دلم!!!!! نازنینم! فدای اونهمه سواتت بشم من: get off......get gone  

3-  ضمن ارادت به دوستان میخواستم بگم خودمم میدونم همین چهار تا کامنت هم ممکنه دیگه نباشه.ولی  راحت شدم حرف لینک ها رو نوشتم اینجا!!! آخیشششششششششششش!!!!

 

دو ساله شد......وبلاگ نوشتنم رو میگم......

حسینیه نامه!!!!!!

آقا از بس پختیم و شستیم و خوردیم و باز پختیم و انداختیم و جمع کردیم و شستیم و مرتب کردیم و دم کردیم و درست کردیم و نخوردیم و بازم شستیم که به معنای واقعی الان تو دلمان  حسینیه همدلی با یتیمان بی پدر مادر !!!!! بدبخت که از تو سطل ماست پیدایشان  کردن تاسیس شده!!!!!و چه مشتری هایی هم دارد!!!!!

حالا بگو چرا و اصلا جا ن ما باور میکنی ما !!!!ما!!!! همه این کارها را کرده باشیم؟ ماجرا از انجا شروع شد که مامان خانوم بنده مشرف شدن دیدار فامیل و اقوام و دستی به نشانه کمک به سوی مادر تازه دختر زایمان کرده!!! دراز کردن و هر روز رینننننگ ریننننگ زنگ زدن و حال آقا جان ما را  پرسیدن و سفارش کردن که یک لاخ مو از هرجای آقا جانمان !!!گر کم شود من میدانم و تو و اون خواهر و برادرت!!!!! و خب ما هم مگر از جانمان سیر شده بودیم که بگذاریم به آقا جانمان بد بگذرد در نبود مامان جانمان!!!!

القصه با خواهش و التماس و اخم و تشر و کتک و تو دهنی و در نشیمن گاهی!!!!!!!! به این صبا !!!خواهرمان بلاخره  راضیش کردیم محموله!!!!(همان اقا جانمان!!) را تحویل ما بدهد!! آقا جانمان هم که از خانه ما بدش نمی آید و خدایی خوش میگذرد آن جا با کمال میل پذیرفت.شب جمعه ای!!! بساط لوبیا چشم بلبلی رو بر پا کردیم چون آقا جانمان روحش برای این غذا پر میکشد!! و جایتان خالی آلبوم و فیلم های سفر و بسی خوراکی های ارزشمند هم گذاشتیم جلویش تا قاقالی لی بازی کند و دست از سر کچل ما بردارد و هی نگوید صمیییممممممممممم!!!! بیا اینجا بشین و اینقدر ظرف نشور و نمی گوید آخر این صمیم مگر مرض دارد ظرف های تمیز را بشوید!!!؟ حتما کثیف شده اند و لازم التغسیل!! اند!خلاصه این شوهر جان ما هم شانس منگوله دار ما! آن شب تا ساعت ۹ شب شرکت ماند و هر چه گفتیم بابا ول کن و بیا که آقا جان ما اخلاق خاص دارد و یکهو دیدی به یک جایش!برخورد و مکدر شد زیر بار نرفت که نرفت!! خلاصه ما هم مثل بچه گاو!!همان گوساله معروف!!!!دور از جون اقا جانمات البته!!! رفتیم که شب بخوابیم و تالاپی هم صدای افتادن خودمان رو شنیدیم و ددیگر نفهمیدیم چه شد!!! فقط میدانیم دو بار بیدار شدیم و در اتاق آقا جانمان را بستیم و زیر در متکا گذاشتیم و در اتاق خودمان را هم بستیم و زیر آن هم متکا گذاشتیم تا خفه نشویم از بوی سیگار!!!! ای کوفت به حناق ما که از بچگی در خانه چپقی ها بزرگ شدیم و دماغ سگ بویمان!!!! هنوز به این بوها عادت نکرده و ضمنا جرات پیف و پیف کردن هم  جلوی آقا جانمان نداریم!!!!

آقا برای ناهار جمعه هم بساط چلو خورشت قیمه با استخوان لطیف گردن گاه!!! را بر پا کردیم و خودمان را کشتیم تا بوی خوش گلاب قمصرمان از داخلش در آید و بعد هم باز شستن و روبیدن و سابیدن و از خستگی.....ها!!!چیه فک کردیم الان از اون حرف های بد بد میزنیم؟ کور خواندید!! اصلا هم نمیگوییم از خستگی ..... و بعد هم تالاپی افتادیم که بخوابیم.فقط قبلش به شوهر جانمان گفتیم الهیییییییییییی!!!!! چقدر تو نازی!! گوگوری مگوری من!!! شوهر جانمان با چشم هایی که عنبیه اش شبیه زیر پوش آقا بزرگمان گشاد شده بود به ما خیره شد و گفت خیلی خرابی انگار !!!!شب خودم ظرف ها را می شورانم!! و نفهمید منظور من یادآوری حرف های  آقا جانمان بود که صبح به ما گفتند چقدر این پسر!! ماخوذ به حیاست!!!! ما را میگویی هر چه گشتیم نه نشانی از پسر در شوهر گردن کلفتمان دیدیم و نه حیایی که ماخوذ شده باشد در ایشان!!! بعد اقا جانمان افزود که صبح که از خواب بیدار شده تا در را باز کرده شوهر جانمان که رکابی تنش بوده پریده و لباسش را برداشته و تنش کرده و به نظر آقا جانمان چقدر این پسر!!!! جلوی ما رسمی است!!! بعد ما این ها را که برای شوهر جانمان گفتیم خنده ای خفیف که به اتاق بغلی نرسد سر داد و گفت ای اقا جان ساده صمیم!!  نمیداند که من از ترس جانم و آبرویم لباس را بهانه کردم و سوی مبل پریدم!!! قضیه این طور بوده که شوهر جانمان صبحی آنتن را روشن میکند و میرود دنبال چای دم کردنش و بعد این شبکه بی شعور وسط فیلم خانوادگی اش یکهو صحنه های تولید نسل!!!! را نشان میدهد و وسط این هیر و بیری  شوهر جانمان میبیند اقا جانمان دارد از اتاق بیرون می اید و الان است که روبروی تلویزیون از دیدن این صوانح( جمع صحنه) غش کند و حالا خر بیار و باقالی بپاش روی دمش!!!!!! خلاصه طی یک عملیات محیر العقول شوهر جانمان خودش را از داخل آشپزخانه به مبل پرتاب میکند و پیراهنش را بر میدارد و از زیر پیراهن سریع شبکه را با کنترل عوض میکند و می پرد داخل اتاق و تا آقا جانمان به خودش بیاید و بفهمد قضیه چه بوده کار ار کار می گذرد و صحنه عوض می شود و برچسب  با حیا بودن هم به شوهر جانمان تالاپی می چسبد!!!!!!

شنبه هم دوان دوان از محل کار خودمان را رساندیم خانه و الهی بمیریم که با بدن نیمه جان آقا جانمان که ساعت 3 بعد از ظهر از گرسنگی کبود و بنفش شده بود و چون مامان جانمان بد عادتش کرده که غذا را هم داخل دهانش بگذارد!!!! هیچ نخورده بود روبرو شدیم و سریع آقا جانمان را ا تقویت کردیم و بعد هم باز بشور و بساب و خشک کن و جمع کن داشتیم و سپس مراسم شام پزون که دلتان نخواهد زرشک پلو با مرغ  بود را بر پا کردیم!!!! و بعد آقا جانمان پایش را در یک کفش کرد که من باید برگردم خانه خودمان و باز فردا می آیم و(میگم آست جون منم اون مدلکی کردم تاملت   یکم برن تو حس و حال منویات و اینجا از راه اسلام به در نشن یه وقت ننه!!!!الهی بمیرم که فک کنم از بس این شوهر جانمان نگاه های اب دار!!! به ما انداخت آقا جانمان سنگین تر دید که .........  ای خبر مرگ بدخواهش  را بیاورند برایم بس که آبرویمان رابرد این پسره ماخوذ به حیا!!!!!!!

*راستی یادم اومد نوشت!!  (1)

بی جنبگی هم حدی دارد به خدا!!!! هنوز دو صفحه از کتاب روانشناسی آموزش زبان را برای ارشد امسال نخواندیم که شبش خواب دیدیم داریم از تز پایان نامه مان در دانشگاه تهران  و جلوی ملا!!!دفاع میکنیم!!!!!!خوب شد دکتری نخواستیم امتحان بدهیم!!! وگرنه خواب میدیدیم داریم  با ناسا مذاکرات رسمی انجام میدهیم برای فروش آخریم موشکمان!!!!!!

*راستی یادم اومد نوشت (2)

بشتان گفته بودیم ( کردی بخوانید این را) که از شروع رژیممان تا الان دیروز چشممان به کاهش 16 کیلویی مان روشن شد و انقدر ذوق کردیم که یادمان رفت شب نمیباید برنج میخوردیم و وقتی یادمان افتاد که یک کفگیر پلوی خوشگل را هاپولی کرده بودیم!!!! خدایا یا ذوقمان را کور کن یا حافظه امان را رونقی بخش!!!!! آمیییییییییییییییین( بپر رو مین!!!) 

شرح مهمانی و شور و طربم!!!!

آقا جاتون خالی بود که ببینین صمیم  متهم به تنبلی و شوهر کش (بس که از این علی مواقع مهمونی کار میکشه!!) چطوری خونش رو  تنهایی دسته گل کرد!البته به مدد یک روز مرخصی و ده ساعت  کار خونه کردن.همه چیز آماده و زیر لیوانی های شیشه ای طرح برجسته که از حافظیه خریدم هم روی میز ها و مجسمه های سنگی تخت جمشید و  گوزن کنده کاری برنزی هم کنارش و خلاصه خوشگل شده بود دیگه! بعد هم دلتون نخواد شیرینی خامه ای داغ داغ(خیلی لا مصب تازه بود حیف که نمیخورم!!) دل همه رو برده بودو باغ رو هم برای ساعت 9  رزرو کردیم.البته یه  میز رو رزرو کردیم نه کل باغ رو. آقاهه مهمونمون من هر چی براش میاوردم میگفت نمیخورم و معده ام خراب شده دیشب و اجازه بدین نخورم چون راحت ترم و من هم خب قبول کردم و اصرار نکردم زیاد بهش.یه بچه فوق العاده بامزه سه چهار ساله هم داشتن که به حد بسیارخوردنی و قشنگ لهجه ترکی داشت و میمردیم از دست خاطرات تعریف کردنش!!یکی نیست بگه فسقلی تو خاطراتت دیگه چی بودآخه!!! خلاصه رفتیم و جاتون خالی همه از  ماهیچه و شیشلیک و فیله و کلی سالاد بار و غیره مستفیض شدند و البته من بدبخت!!!  از سوپ و کمی سالاد و دو تکه گوشت .بیشتر  نخودی بودم تا مستفیض شونده!!!!!!!

آها تا یادم  نرفته بگم این بچه هه هر جا آب ببینه خودش رو تو آب ها مینداز.چشمتون روز بد نبینه تا رسیدیم یهو دیدیم تو هوای بارونی دیشب  این نی نی   تالاپی خودش رو انداخت تو حوضچه جلوی در و غش غش خندید!!! مامانش هم هول کرد و فقط فک کن با اونهمه دک و پزمون !!!! شلوار بچه رو دادیم بندازن روی سماور آشپزخونه تا خشک شه و کفش هاش رو هم گذاشتن کنار فر!!!! و فقط مونده بود لنگ ببندیم دور این بچه سرتق!!!! هر دم به دقیقه هم به بابایی من رو میکرد و میگفت برو از کفش هام خبر بگیل و شلوارم رو پشت و لو کن عمو!!!!!تازه یک جا هم که شنید باباش  علیرغم توصیه ما برای امتحان کردن دسر و کارامل بازم میگه نه ! معده درد دارم و نمیخوره بلند گفتنه خالههههههههه!!! بابایی لجیم(رژیم!!) داله! دیگهههه!!!!!و طفلکی باباش غرق خجالت شد و فقط خندید و نی نی باز اضافه کرد تازه  لیلی( اسم مامانش!!) هم میخواد لجیم بگیله!!!!منم میخوام لجیم بگیلم!!!!! تو چی خالههههههههه؟ و علی مرد از ذوق !!! گفت آی قربون دهنت عمو جون!!!!

مهمون هامون  دو تا ظرف بزرگ خوشگل کریستال آلمانی هم برامون کادویی آوردن . به علی میگم بوفه سوم رو کم کم باید بخریم!!همچین نگام کرد که نزدیک بود ((لازم اللنک الحول الکمر)) بشم خودم!!!یعنی خراب کاری شه !!!!خدایا این مردا چرا درک نمیکنن که ظروف باید با فاصله توی بوفه چیده بشه تا به چشم نظم و حظ بصری بیشتری بده!!؟!!! چرا این مردا وقتی هر سه ثانیه ازشون میپرسی رژ لبم خوبه و خط لبم پاک نشده که؟!! دفعه بیستم دیگه کم کم عصبانی میشن و هووجور که سروشن پایینه میگن آره !! آره!!! اره!!! کشتی منو با این لبات!! و یکدفعه میبینی که عروس مهمان  گرامی که فقط جمله آخرش رو شنیده با تعجب نگاتون میکنه که وسط شام چرا دارین اینجوری حرف میزنین و خدا مرگم چقدر بی حیا!!!!!!! شدن جوونای این دوره زمونه!!!!بعد شم  هی بگن چرا بچه دار نمیشین و بابایی تو هم بگه من دامادم گله!!! این دخترم خیلی بی عرضه است!!!!( معععععععععععععععععع!!)  و عروس اونام نگاه پر غرور تو رو با دم وزغ !!!! اشتباه بگیره و بگه حالا شومام اقدام کنین یه سه چهار سالی طول میکشه به بهره برداری برسه!!!!! و تو از خجالت و حرص نمیتنی تو روی بابایی ات نگاه کنی و فقط از زیر میز پای شوهرت رو فشار میدی و یهو تو چشمای دختره نگاه میکنی و با تموم نیروی که جمع کردی تا لبخندت خیلی بی تفاوت نشون بده میگی نه قربونت!!!! ما خیلی خوشبینیم !زیاد مثل شوما سخت نگرفتیم !!!!ولی واقعا انقدر سخت بود ؟!!!! و دهن طفلی عروسه کوچیک و جمع بشه و دیگه حرف این ریختی نزنه بهت!! والله!!

 

***********************

خب حالا میخوام از سفرمون بگم براتون. جای همگی سبز خیلی خوش گذشت!!ورودمون به شیراز همزمان با مسافرت پر هیاهوی شیرشاه!!!!!!   بود و لی تو برنامه ما وقفه ای ایجاد نکرد.چیزی که خیلی برام جالب بود شنیده شدن صدای بلند موسیقی اینو ر آبی و اونور آبی از اکثر مغازه ها و جاهای تفریحی بود.اصلا مردم شیراز انگار نفسشون به موسیقی بنده.برای ما که توی مشهد حق برگزاری کنسرت رو هم نمیدن خیر سرشون!!!! و میگن حرمت امام رضا رو باید نگه داریم!!!   خیلی جالب بود.انگار نه انگار که طرف!!!! اونجا بود.یه جورایی به پشمشون هم حساب نمیکردن.ولله اینجا این حاج آقا با هواپیما هم اگه از روی شهر رد شه مردم حسین حسین میکنن!!!!شیراز به نظر من شهر شادی و شوره  .شهردار با سلیقه اش از هر فرصتی استفاده کرده تا چهره شهر رو قشنگ  ترکنه.نورپردازی زیبای دروازه قرآن و آذین بندی  و چراغونی  بعضی از خیابون ها که جدا از سفر طرف!!!! به شیراز طبق گفته مردم این شهر همیشه به همین صورت هست و ربطی به استقبال زورکی!! نداره منو به وجد میاورد.شاید برای خیلی ها عادی و حتی پیش پا افتاده باشه ولی اگه شما هم توی شهری بویدن که شهردارش (مشهد)به اندازه  سر سوزن ذوق نداشت و حسرت چهار تا دار و درخت و یه میدون  قشنگ و مناسب با نامش!!!و خیابون روشن و قشنگ و گلکاری شده  به دلتون مونده بود   به من حق میدادین اینهمه از شیراز خوشم بیاد.شهر فالوده های خوشمزه و مردم  باحال با آدرس دادن های  بامزه ترش .یه جورایی شبیه اصفهانی ها بود این کارشون.دیدار حافظیه برای اولین بار و بوسیدن سنگ سردو با طراوت حافظ رو با هیچ حسی نمیشه گفت و نوشت.سعدی شیرین کلام و غریب و مهجور که با فاصله کمی از حافظیه مورد کم لطفی مسافرین و شاید خود مردم شهر هم بود دلم رو لرزوند. قنات و  سقف زیبای سعدیه  آدم رو به حال و هوای دیگه ای میبره.ما این دو جا رو هم شب رفیتم و هم روز و خیلی زیبا بودن. حوض ماهی و نارنجسنتان قوام و خونه زینت الملوک و باغ ارم و پاسارگاد و سعادت آباد و تخت جمشید و  دروازه قرآن و  خواجوی کرمانی و  بابا بستنی و  شاطر عباس و فالوده و باز هم فالوده با عرقیات مختلف و پر از ابلیمو و بستنی های کشدار و زرد و خوشمزه اش و سرای مشیر و بازار  وکیل و حمام وکیل و فست فود 110 با اون کباب ترکی های خوشمزه و سالن زیبا و تازه تعمیرش و ارگ کریم خانی و موزه پارس  یا همون عمارت کلاه فرنگی و باز هم فالوده!!!! و ندیدن اتوبوس زیاد توی شهر و نبودن پلیس راهنمایی  که به مردم گیربده !!!! و خیابون چمران و باغ شخصی و بساط جوجه کباب و تخته و توت تازه و موسیقی شاد شرزه  و جوجه کباب خوشمزه اش  و غذای مزخرف رستوران هتل و هر دو ساعت   دو سه بطری اب معدنی قلپ قلپ خوردن  و تو بازار خرید کردن و لهجه گوش نواز شیرازی ها رو شنیدن و دیدن تبلیغات و پرچم هایی که حتی تو دارغوز آباد استان فارس نصب شده بود و خیر مقدم!! با لحن عاشقانه!!!! جواتی!!!! میگفت به حاج آقا و تاسف بابت اینهمه اسراف میلیاردی و راهنمای توریست های کره جنوبی شدن و ... همه و همه یه خاطره فوق العاده قشنگ  از شهر زیبای شیراز برامون گذاشت و من منتظرم بیصبرانه تا در اولین فرصت به طرف این شهر زیبا پرواز کنم.کلی فیلم و عکس هم گرفتیم که چون بلد نیستم!!!!!فعلا نمیتونم بذارمشون.

 و اما کاشان با حال و هوای کاملا متفاوتش و مردم یکم بی حالش!!(شرمنده کاشونی ها!!) و فالوده پر از بوی گلابش و قمصر زیبا و سردش و ابیانه خنک و با صفا و پیرمردها و پیر زنهای  با تجربه و فوق العاده نکته دان و جلوتر از زمانشون و هات داگ  خوشمزه هارپاک( یا پارهاک؟!!) و مسجد قدیمی اونجا و پونه های وحشی و خوش بو و شلوار های گشاد اقایونشون خیلی خیلی برامون جالب بود. تو کاشون  مسجد اقا بزرگ و خونه طباطبایی ها و عباسی ها و بروجردی ها به قدری زبا و قشنگ و دالون دالون و بالا و پایین بود که حظ کردم از اینهمه معماری و هنر.فقط فک کن برای ساخت خونه 18 سال منتظر بمونی!!!! تا پایه ها خوب بشینه و محکمشه بعدسقف ها رو بزنی و اینطوره که تاریخی و به یادموندنی میشن.تپه های سیلک که آدم فقط حرص میخوره از اینهمه بی فکری و ندونم کاری مسوولینش و باغ فین که عصر پنجشنبه در حالیکه کلی مسافرین  اتوبوس های   توریستی منتظر ورودش بودن و یهویی اعلام شد به علت تعمیرات!!!!! یا همچین چیزی  بسته است و ما آخرین فرصت رو با این کار مسخره مسولینش از دست دادیم و کلی حرص خوردیم که چرا باغ فین رو ندیدم   و بازار قدیمی کاشون وتیمچه امین الدوله  و آسیاب سنگی قدیمی و عطر واقعی دارچین خالص و ادویه هاش با بوی جادویی شون و آشنایی با ادگار و مونیکا از هلند و پیاده روی زیر آفتاب داغ کاشون و لذت از دیدن اونهمه قشنگی که انگار از چشم خیلی ها خودشون رو مخفی میکردن و یهو برای ما عرض اندام میکنن و خونه دربستی که صاحب خونه اش با جرات  زیاد و  به نظر من یه جورایی دیوونگی محض اونجور در اختیار غریبه ها قرار میگرفت ( بیشتر با اتاق خوابش مشکل داشتم و باورم نمی شد کسی بتونه این اتاقش رو با همه ملافه ها و پتو های  نو و سفیدش و وسابل کامل توش در اختیارغریبه  ها بذاره و البته خب به مدد همین مهمون نوازی واعتمادش ما تو خیابون نموندیم شب ها!!!!! و ممنون صاحب خونه مهربون و با محبتش هم هستیم و بخصوص ممنون دوست عزیزی که شماره رو در اختیارمون گذاشت نیز هم.خلاصه که خیلی خیلی شارژ کننده بود این سفر و فارغ از همه چی ده روز کامل فقط به خودمون فکر کردیم و خندیدیم و گشتیم و خوردیم و دویدیم و ایستادیم و گرم شدیم   و خنک شدیم و هزار بار بیشتر به هم نزدیک شدیم و همراه و همدل هم. فقط مشکل کوچولوش آب کاشون بود که اصلا برای ما قابل خوردن نبود و خب یه جورایی سخت بود..و لی همه چی همه چیز این سفر زیبا و خاطره انگیز بود. چه مواقعی که یاد مون میومد خاک بر سر خر!!!! اتاق هتل رو با شونصد تا تیکه پارچه ناموسی و غیر ناموسی روی تخت ولو  کردیم و  با عجله زدیم بیرون و  اومدن و تمیز کردن و برامون مرتب گذاشتن کنار  و چه اون موقع هایی که توی ماشین  خودمون رو به هم میچسبیوندیم  و یهو موقع پیاده شدن میدیدم شونصد تا آینه تو ماشین نصب شده!!!!!! و نامرد رانندهه صداشو در نمیاورده!!! و البته ما هم ضایع بازی خدا رو شکر اونجوری  نکردیم!!! و تموم اون  دو ساعتی که راننده آژانس  هاف هافو ولی دیوانه اش!!! توی پیچ های تند کاشان به ابیانه با 120 تا  سرعت میرفت و قلبمون به سقف  دهنمون میچسبید و تکیه کلامش هم این بود که پیچ ها رو می دزدم!!!! و بعدش فقط به اداهاش میخندیدیم و یادش میکردیم و دقیقه نود به مهر اباد رسیدن  و از دست راننده پیکان 58 که تو ترافیک تهران و وقتی که ثانیه های ساعت انگار پرواز میکنن  و ما بهشون نمیرسیم با سرعت 50 تا میروند و دندون های من نصف شدن از بس رو هم فشارشون دادم و مسافر کناری تو هواپیما  که هر و هر به من که سعی داشتم کمر بندم رو باز تر و راحت تر کنم تا دو سرش به هم برسه میخندید و میگفت اوههههههههههه!!!! چه چاقی تو!!!!!! مال منو ببین!! دو متر زیادم اومده!!!! و من میخواستم کله شو بکنم  شوت کنم بیرون و تازه وقتی مشهد رسیدیم زنگ زدم به مامان و به سهیل با حالت گریه ناک!!! گفتم از پرواز چارتر تهران- مشهد جا موندیم و باید تا سه ساعت دیگه صبر کینم و الان تو فرودگاه تهران آواره موندم!!! و طفلی اونم هی دلداری میداد که  شاید حکمتی تو کار بوده و میخواسته بال هواپیما کلا!!! کنده بشه و شما رو خدا نجات داده و غصه نخور و از این حرفا و یهو  ترکیدن من از خنده  و کوفتتتتتتتتتت !! تو کجایی بی شعور!!؟ ! گفتن سهیل و  قیافه متعجب علی از سرعت من در بافیدن اینهمه دروغ شاخدار!!!! به  داداشی بیچاره  و  کتکی که به زودی به دیدارش نائل میشم و همه وهمه و همه منو غرق خوشبختی کرد از بودن کنار همسری هم فکر و هم گا مو هم پا و کشوری زیبا که گوشه گوشه های ندیده اش رو هم دوست دارم .یادمه به مونیکا که ازم پرسید دوست داری بیای اروپا برای زندگی ؟ گفتم دوست دارم همه دنیا رو بگردم و ببینم ولی فقط و فقط توی ایران خودمون زندگی کنم چون اگه  من برم و تک تک من ها بریم پس کی این کشور رو آباد میکنه و وقتی این حرف رو زدم با کمال تعجب و شگفتی فهمیدم حرف دلم بوده و من این کشور رو دوست دارم و غر زدن های و نارضایتی و افسوس  ها  از وضع خراب و مسولین بی فکر و بی کفایتش جای خود محفوظ!! ولی من به این خاک  عشق میورزم. حداقل تا الان که اینجوریه! و مونیکا با تحسین نگاه میکرد و به چشم هال زل زده بود!!( شایدم فک میکرد عجب آدم خلی هستم من دیگه!!!)

یه چیز جالب اینکه اون ها که هر دو تحصیل کرده بودند  هنوز فکر میکردن خاتمی رییس مملکته و اصلا اسم این یارو احمدی رو نشنیده بودن و تازه شدیدا هم معتقد بودن که چه خوب که کامنه ای!!!!! اینقدر تو ایران نحببیت داره و مردم میمیرن براش!!!!!( این یکی رو  فک کنم از مراسم استقبالی که تو تلویزیون نشون میدادن برداشت ازاد کرده بودن!!!! طفلکی ها!!!) و ضمنا میگفتم خیلی از ایران خوششون اومده و کلی تعریف کردنی برای دوستاشون دارن.

خب! شاید رکورد طولانی نوشتن رو شکستم این بار.ولی اگه میخواستم چند تیکه اش کنم باور کنین هم حالش نبود و هم احتمال کنسلیش زیاد بود!!!!شرمنده و باز هم ممنون از همه راهنماییها و محبت هاتون.حتما در سفر دوباره به شیراز از همه جاهایی که از قلم افتاده و به علت کمبود وقت نتونستیم ببینیم دیدن میکنیم.

شاد و شادی آفرین بمانید.

ددم وای!!!

هنوز دو ساعت از اومدن خودمون نرسیده بود مجبور شدیم دوباره برگردیم فرودگاه برای استقبال میهمانان سوپر دولوکس مامان جون اینا.تهیه دسته گل و مراسم تشریفات!!!!! با مدیریت بنده بود.خوشبختانه خوب بود.تازه خوبه از تبریز اومده بودن اگه از بلاد خارجه بودن دیگه چقدر کار برام درست میکردن!!!! شوهر این خونواده یعنی آقای مدیر کل که  دوست صمیمی و ۴۰ ساله پدر جون بود پارسال مرحوم شد ند و خانومش و پسر و عروس و نوه  و چند تا همراهی!!! دیگه هم با هم اومدن.این خانومه انقدر با نگاه تحقیر آمیز به فرودگاه مشهد نگاه کرد که من خجالت کشیدم ولی طفلی نمیدونست در حال ساخته اونجا و حالا حالا ها مونده ار تریپ ترمینال!!!! در بیاد!!! خونواده خیلی خوبی هستن فقط کمی باید براشون کلاس بیای تا خیالشون  بابتت راحت شه و قبولت کنن!!! منو تا حالا ندیده بودن ولی همیشه برام از اونجا سوغاتی میدادن مامان جون بیاره.بنابراین دیگه ته طراحی!!! میک آپ  و هر روز یه مدل پوشیدن بود کارم این روزا!!حالا من تازه رسیدم و خونه هم ده روزه آدم نبوده توش و خاک همه جا نشسته واینام دارن چند روز دیگه برمیگردن!!! مهمونی که باید بدم .خونه رو تمیز(خونه تکونی فک کنم!!) باید بکنم.بار خوبه علی پیشنهاد کرد چون وقت ندارم و خسته میشم بگیم عصرونه بیان خونه و شام ببریمشون شاندیز .تازه این وسط مامان رو راهی کرمان شاه باید بکنیم چون کاری پیش اومده اونجا و دو سه هفته ای باید تهنایی بره!! این وسط وقت آرایشگاه گرفتن و کلاس شنا رفتن و ورزش رو هم اضافه کنین به همراه همراهی کردن مامان جون تو مهمونی هاش  و تزیین غذا و پیشش بودن ها رو هم!!!! .خیلی جوش نزنین کلی وقت دارم برای همه این کارها!!!! مهمونیم فرداست!!!!!!!!!!!!همین فردا ها!!!!!!!!

تا اطلاع ثانوی(خیلی زود البته) مفقودی خودمان را پوزش می طلبیم!!!!

قربون همگی...

آیم هوم!!!

وایییییییییی جای همگی خالی.مسافرتمون به شیرینی عسل بود از بس بهمون خوش گذشت.واقعا واقعا سفر روحیه آدم رو عوض میکنه.انقدر این شیراز خوشگل و ماه بود و انقدر این شیرازی ها مهمون نواز و مهربون بودن که تو شش روزی که اونجا بودیم  با دو تا خونواده خیلی مهربون آشنا شدیم و جون جونی شدیم به همین زودی. و اصلا دلم نمیخواست شهر قشنگ و خوشمزه شون!!!! رو ول کنم.

راستی سلام یادم رفت!!!!!خب سلام  پر از انرژی و لبریز از بوی خوش گلاب قمصر به همگی!

ما  تازه مشهد رسیدیم و هزار تا مرسی از راهنماییها و ای میل ها و کامنت های دوستای خوب بخصوص شیرازی ها.شرمنده که دیر پابلیش کردم چون یه جورایی نمی شد حتی یک ثانیه از چرخیدن و لذت بردن تو شهر غافل شد و منم بیشتر اون جاهایی رو که معرفی کردین و گفتین و من توصیه هاتون رو تازه دیدم رو  خوشبختانه چرخیدم و رفتم و لذت بردیم.اونقدر اتفاقات بامزه و جالب هم توی این ده روز افتاد برامون که گفتنش رو میذارم برای پست سفرنامه!!!!!

فقط کوتاه بگم که خیلی شارژ شدم و این ده روز سفر هم انگاری تموم نمی شد بس که جای همگی سبز به ما خوش گذشت.

مسیر سفر ما :  مشهد......شیراز.........کاشان.......قمصر.......ابیانه.......تهران....مشهد

بهترین و خنده دار ترین سوتی ها رو هم تو همون شیراز دادیم و ضمنا بخاطر سفر اعلی..... حضرت!!! فستیوال بالن ها  هم کنسل شده بود و بسی مماخ جزغاله شدیم.

تا یادم نرفته بگم با یک  زن و شوهر هلندی هم دوست فابریک شدیم تو کاشان و از بامزگی  انگلیسی حرف زدن و سوتی دادن این شوشوی  ما که بگذریم خیلی خوب بود.

راستی هر چی و هر  چقدر دلم خواست و میلم کشید خوردم و تازه یک کیلو هم کم کردم.هورااااااا!!!!از بس آتیش  سوزوندم و بالا پایین رفتم.

پس فعلا با اجازه

 

بای بای

یعنی واقعا یه وقتایی باید پی پی کرد به این شانس!!!!مدل تخم شتر مرغی ما!!!البته فعلا اونه که پی پی کرده به ما!!!

فک کن تو این شلوغی و سیاه بازار  رزور بلیط و هتل!!!  واسه شیراز  اون از یکی دو ماه قبل،از یه هفته قبل برنامه هات رو جور کنی چون از دو هفته قبل ترش گفتن قراره آقا!!!!!! (جانم فدای  آقا!!!!)برن شیراز احتمالا برای برگزاری سال بیچاره هایی که سوختن و ترکیدن و خاکستر شدن!!! و ما هم انقدر صبر کنیم تا تشریف نا نحسشون رو ببرن و برگردن سر خونه زندگی  خودشون .... ولی درست روزی که فرداش عازم سفری زرتی اخبار بگه اقا!!!!!!  مشرف شدن به شیراز!!!! ......ای تو روحت!!!!!

۱۰ روزی با اجازه داریم میریم هم فستیوال بالون هاست و هم اولین همایش  بین المللی شیراز ...شهر راز... اینا رو از خودشون شنیدم و تبلیغش رو تو نت دیدم.بعد هم میریم مراسم گلاب گیری قمصر کاشون و خدا بخواد شاید سری هم به ابیانه بزنیم.هنوز اصفهان تو سایه روشن تردید قرار داره واسه این سفر.خلاصه که برای اولین باره داریم میریم این دو شهر و دوست دارم خوب استفاده کنم.از تو نت همه جاهای دیدنی و ساعت های مناسبی که  که باید بریم و دیدنی تره رو پیدا کردیم.همچنین لیست رستوران های سنتی  و جاهای دیدنی رو.ولی خوب تجربه اونایی که رفتن چیز دیگه ایهه. 

میگم راستی اگه سفارشی پیامی و توصیه ای دارین برای استفاده بهتر حتما بگین ها!!!! ضمنا ما با تور داریم میریم البته فقط شیرازش رو و طبق عادت خیلی هم پایبند برنامه های تور نیستیم و خودمون مسیرمون رو پیدا میکنیم و لذت کشف چیزهای تازه ر وتجربه.

پنجشنبه میریم و احتمالا تا اون یکی شنبه اش!!!!! نمیتونم آپ کنم.ولی تا قبل از سفر منتظر پیام هاتون میمونم تا  توصیه هاتون ر و با  کمال میل بشنوم.ضمنا با کمال تعجب خودم از نیمچه هتلی تو کاشون شنیدم که اونجا اصلا هتل نداره و یکی دو تا یی هم که هست در اصل تالار عروسیه!!!!! که چند تا اتاق هم توش زدن.ضمنا آقاهه شدیدا اصرار داشت بریم پارک ایت االه مدنی شب بخوابیم!!!!!  خیلی جالب ناک بود.از پشت تلفت لهجه اشون خیلی بامزه بودودوست داشتم.

کسی میدونه چه جوری میشه  اتاق گرفت تو خونه های کاشان؟ چون هتل امیر کبیر فقط یه شب جا داشت و بیشتر میخواهیم بمونیم.دو نفر زوج جوون میتونن اعتماد کنن به این خونه ها ؟البته یکی از دوستان خوب  گفت تلفن یکی از اون خونه ها  رو داره..کس دیگه ای پیشنهاد دیگه ای نداره؟

راستی میگم این گلاب تلخ کاشان چه موارد استفاده ای داره؟ خوراکی هم هست؟ چون سفارش کردن براشون بیارم نمیدونم چی چی هست اصلا!!!! شانس که نداریم. یهو دیدی وسط راه به جرم حمل مشروبات ال..ک..لی  در هواپیما رو باز کردن گفتن بفرمایین پایین !!! ولله!!

بعدا نوشت:

این سایت   .www.shirazcity.org  در مورد شیراز  محشر نوشته.عالی و کامل.

این جا هم کلا مفیده.   http://www.stsi.ir مربوط به سایت تسهیلات سفرهای کشوره.